سرمای زمستان. سوناتی در کنج آتش شومینه. قطره اشکی که بر گونه زنی جوان جاری میشود. دو دختر بچه که به خواب رفتهاند. مردی که در سکوت شبی بیماه خود را فرو میریزد، راز میگشاید و زندگی.
۲۳ رمان
آناگاوالدا نویسنده ی موفق فرانسوی است، که از همان دوران کودکی اش شاهد فرسایش عشق در روابط زناشویی بوده است. دخترک نوجوانی بود که والدینش از یکدیگر جدا شدند. در نوجوانی کار می کرد کارهایی از قبیل پیشخدمتی، فروشندگی،بازاریابی آزانس املاک،صندقداری و گل آرایی . و همان جا بود که آموخت: ((زندگی را آموختم.دسته گل های کوچک برای همسران و دسته گل های بزرگ برای معشوقه ها...)).
در 22 سالگی با یک دامپزشک فرانسوی ازدواج کرد. حاصل این ازدواج دو فرزند ...
کسی که دوستش میداشتم
«چی گفتی؟»»
«گفتم میخواهم بچهها را ببرم. کمی دور باشند برایشان خوب است.»
مادر شوهرم پرسید: «ولی کی؟»
«حالا.»
«حالا؟ میخواهی...»
«بله بله.»
«چه میگویی؟ ساعت یازده است! پی یر، تو...»
«سوزان، دارم با کلویی حرف میزنم. کلویی، گوش کن. میخواهم از اینجا ببرمت. چه میگویی؟»
چیزی نگفتم.
«فکر بدیست؟»
«نمیدانم.»
«برو وسایلت را جمع کن. همین که برگردی میرویم.»
«نمیخواهم به خانه بروم.»
«پس نرو. برسیم، همهچیز را درست میکنیم.»
«ولی تو که...»
دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد
سنت ژرمین د پرس؟ میدانم چه میخواهی بگویی: «خدای من، این بازیهای دست چپی قدیمی شده. فرانوسا ساگان خیلی قبل از تو این کار را کرده بود، عسلم - و خییییییلی هم بهتر! بونژور تریستس را نخواندهای؟» میدانم.
دوستش داشتم
«چی گفتی؟»
«گفتم با خودم میبرمشان. بهتر است کمی از اینجا دور باشند..»
مادر شوهرم پرسید: «کی؟»
«همین حالا»
«حالا؟ الان منطقی فکر نمیکنی...»
«چرا، کاملا منطقی هستم.»
«چی میگی؟ ساعت نزدیک یازده است! پییر، تو...»
«سوزان، روی صحبتم با کلوئه است. گلوئه به من گوش کن. دلم میخواد شما را از اینجا ببرم. موافقی؟»
من چیزی نمیگویم.
«به نظرت ...
دلم میخواهد گاهی در زندگی اشتباه کنم
سه نام، سه داستان و سه جوان امروزی که ترجیح میدهند در زندگی اشتباه کنند تا این که اصلا زندگی نکنند. این سه رمان کوتاه، پیش از این در دو کتاب «بیلی» و «زندگیهای بهتر» از سوی ناشر فرانسوی منتشر شده بود ولی از آنجا که هر سه از لحاظ محتوایی و سبک داستانی پیوندهایی دارند، آنا گاوالدا و ناشر ...