مکس
نزدیک رصدخانه مثل قبرستان ساکت است. نزدیک دیواری فرو ریخته فاحشهای تنها با بیقراری ایستاده و آنقدر بیحال است که علامت هم نمیدهد. جلوی پایش تودهای آشغال پخش و پلا شده ـ برگهای مرده، روزنامههای کهنه، قوطی حلبی، خار و خاشاک، تهسیگار. به نظر میرسد آماده است همانجا، وسط آن آشغالها، ولو شود و غزل را بخواند.
لبخند پای نردبان
میخواستم قهرمان داستانم، آگوست، مثل نور از صحنه خارج شود، اما نه با مرگ؟ میخواستم مرگ او روشنیبخش راه باشد، آغاز باشد، نه پایان. آغاز زندگی زمانی است که آگوست خودش میشود، نه فقط آگوست، بلکه همه انسانها.
نکسوس (تصلیب گلگون)
صدای سقوط
داستان صدای سقوط گوشههایی از زندگی مردی است آمریکایی که از جبهههای جنگ دوم به کشورش بازگشته، اما پس از بازگشت متوجه میشود که کشورش از وی به عنوان قهرمان یاد نمیکند. علاوه بر آن، خود نیز به مرور متوجه میشود که جنگ پدیدهای ناصواب و زشت است. آرزو میکند ای کاش هرگز به جبههها نمیرفت و دست خود را ...