نمایش‌نامه

کرشمه خسروانی یا مخالف بیداد به طرز همایون

معاویه: عین همین عبارت را به او گفتم. گفتم: عبدالله،‌ یقینا هر شرطی را به جان و دل می‌پذیرد. اما شرط گذاشتن در کنار کلام پدر، آن هم پدری با این حد از ملاطفت و ریش‌سپید،‌ رسم ادب نیست. خجالت کشید... و بغض کرد. دختر. وقتی اهل حیا باشد،‌ با کوچکترین تلنگری، خجالت می‌کشد... و بغض می‌کند. کاش فقط بغض می‌کرد. (صدایش را در گلو می‌شکند و بغض‌آلود) ناگهان بغضش ترکید و مثل ابر بهاری... (بقیه حرفش را فرو می‌خورد و روی بر می‌گرداند تا جلوی گریه‌اش را بگیرد.) عبدالله: (کاملا متاثر و دگرگون شده،‌ با نهایت عاطفه و دلسوزی) چرا؟!

9789643374709
۱۳۹۰
۱۷۶ صفحه
۴۳۹ مشاهده
۰ نقل قول
مهدی شجاعی
صفحه نویسنده مهدی شجاعی
۲۹ رمان سیدمهدی شجاعی در شهریور ماه سال 1339 در تهران به دنیا آمد. در سال 1356 پس از اخذ دیپلم ریاضی، به دانشكده هنرهای دراماتیك وارد شد و در رشته ادبیات دراماتیك به ادامه تحصیل پرداخت. هم‌زمان، به دانشكده حقوق دانشگاه تهران رفت و پس از چند سال تحصیل در رشته علوم سیاسی، پیش از اخذ مدرك كارشناسی، آن‌را رها كرد و به‌طور جدی كار نوشتن را در قالب‌های مختلف ادبی ادامه داد.

حوالی سال‌های 58 و 59 یعنی حدود ...
دیگر رمان‌های مهدی شجاعی
ضیافت
ضیافت دلم هری ریخت پایین وقتی که دیدم خط‌کش بلند و کلفتش را به سوی من گرفته است و تکان می‌دهد. اول فکر کردم که شاید پشت سرم، پهلویم، سمت راست، سمت چپ، بالاخره کسی باشد که اشاره معلم به او باشد و نه به من. برای همین، به محض دیدن اولین تکان‌های خط‌کش، سرم را به اطراف گرداندم تا به ...
خدا کند تو بیایی
خدا کند تو بیایی از عمق ناپیدای مظلومیت ما، صدایی آمدنت را وعده می‌داد. صدا را، عدل خداوندی صلابت می‌بخشید و مهر ربانی گرما می‌داد. و ما هر چه استقامت، از این صدا گرفتیم و هر چه تحمل، از این نوا دریافتیم. در زیر سهمگین‌ترین پنجه‌های شکنجه تاب می‌آوردیم که شکنج زلف تو را می‌دیدیم. در کشاکش تازیانه‌ها و چکاچک شمشیرها، برق نگاه تو تابمان می‌داد و ...
سقای آب و ادب
سقای آب و ادب این سرزمین را به یقین می‌شناسی! کربلای بعد از واقعه است!‌ کربلای پس از عاشورا است. و اینان که تدفین پیکر شهیدان را به پایان می‌برند، قوم بنی‌اسدند. سجاد که این‌چنین مغموم و گریان و خمیده و در خود شکسته است، پس از تدفین پیکر پدر، به تدفین این پیکر دیگر مشغول گشته است.
امروز بشریت
امروز بشریت صبح آمد و بی مقدمه گفت: «امروز بشریت خسته است» گفتم: «خب، بله ، ولی چطور؟» گفت: راستش دیشب را نخوابیده‌ام. گفتم: خب، این بشریت بی‌همه چیز می‌تواند از الان تا شب کپه مرگش را بگذارد تا دیگر خسته نباشد. د همین دیگر، نمی‌توانم، اگر می‌توانستم که مساله‌ای نبود. از اینکه بخواهد دوباره دستم بیندازد، هراس داشتم ولی احساس می‌کردم این بار استثنائا حرفی ...
مشاهده تمام رمان های مهدی شجاعی
مجموعه‌ها