معاویه: عین همین عبارت را به او گفتم. گفتم: عبدالله، یقینا هر شرطی را به جان و دل میپذیرد. اما شرط گذاشتن در کنار کلام پدر، آن هم پدری با این حد از ملاطفت و ریشسپید، رسم ادب نیست. خجالت کشید... و بغض کرد. دختر. وقتی اهل حیا باشد، با کوچکترین تلنگری، خجالت میکشد... و بغض میکند. کاش فقط بغض میکرد. (صدایش را در گلو میشکند و بغضآلود) ناگهان بغضش ترکید و مثل ابر بهاری... (بقیه حرفش را فرو میخورد و روی بر میگرداند تا جلوی گریهاش را بگیرد.) عبدالله: (کاملا متاثر و دگرگون شده، با نهایت عاطفه و دلسوزی) چرا؟!