نمایش‌نامه

مراوده جنازه‌ها

«ارباب»، به سمت یکی از تابلوهای روی دیوار می‌رود و مقابل آن می‌ایستد. تابلو؛ صحنه نبرد، میان دو ارتش است. ارباب: صحنه جنگ، فقط توی تابلوها با شکوهه. وقتی که به تاریخچه و دلایل به وجود اومدنشون پی می‌بری، به نظرت خیلی حقیرانه و احمقانه میان... کاشکی جنگجوها به دلایل منطقی می‌جنگیدن... اون وقت نقاشا مجبور بودن از نبردای خیالی نقاشی کنن. پیشکار: ... اما آقا، رسم رو خود شما اربابا به وجود آوردین... حتما براش دلیلی داشتین. ارباب: (به «پیشکار» نزدیک می‌شود) راست می‌گی، اما دلایل عوض می‌شن. پیشکار: ... و ما رعیت‌ها، همچنان باید به اون رسوم؛ احترام بذاریم.

مکتوب
9786009568130
۱۳۹۵
۷۲ صفحه
۲۱۴ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های آرام محضری
اختراع بزرگ و بشریت
اختراع بزرگ و بشریت مخترع جوان: آره مقصر خودمم... همیشه خودم بودم. اگه یه کم عاقل‌تر بودم، الان «آنا» توی اون اتاق داشت تلویزیون نگاه می‌کرد... به جای اینکه توی اون سوئیت، کنار خونه‌ اون مرتیکه؛ زندگی کنه...! شایدم الان توی سوئیتش نباشه... شاید دارن با هم سیب گاز می‌زنن... از همون سیب‌هایی که دیگه این دوره ـ زمونه پیدا نمی‌شه. مشاور خیالی: اون برمی‌گرده. مخترع جوان: ...
عشق به دیکتاتورها کمک نمی‌کند
عشق به دیکتاتورها کمک نمی‌کند خوزه: با من بیا... صدای مارتا: (از بلندگو): نمی‌تونم. خوزه: بیا از اینجا بریم بیرون... همه چیزو درست می‌کنم. صدای مارتا: (از بلندگو): گفتم که، نمی‌تونم باهات بیام... دیگه بین ما خیلی فاصله‌ست. خوزه: می‌دونم چرا با پدرت اینجایین... می‌خوام نجاتتون بدم. صدای مارتا: (از بلندگو): ما اومدیم اینجا شام بخوریم، فقط همین. خوزه: با من بیا،؟ بذار نجاتتون بدم. ...
دیگران و ماجرای عاشقانه آیدا
دیگران و ماجرای عاشقانه آیدا علیرضا: ببین «خسرو» خودتم می‌دونی که این راهش نیست... الان عصبانی هستی... اگه مهلت بدی بگذره، بعد آروم می‌شه... و زندگی ادامه پیدا می‌کنه... مگه این زندگی چه ارزشی داره؟... ما، سرد و گرم جشیده‌ایم، چی شد؟... همه‌اش تموم شد...! اینم تموم می‌شه...! یادته؛ یه روزایی خیال می‌کردیم همه زندگی، توی اون محله خلاصه میشه اما حالا که بهش فکر ...
چه کسی شلیک کرد
چه کسی شلیک کرد توماس: خوب من عین توام... منم طرف کسی نیستم... فقط یه عکاس خبری‌ام، همین‌...! این شغل لعنتیمه... باید خرج زن و بچه‌ام رو بدم... نمی‌خواستم قبول کنم اما مجبورم کردن... کارم در خطر بود... منو با چندرغاز حق ماموریت زورکی فرستادن اینجا، وسط این مهلکه... گور بابای همه‌شون! سرباز (متیو)، ناگهان به سرعت اسلحه‌اش را بر‌می‌دارد و به سمت «توماس» نشانه ...
مشاهده تمام رمان های آرام محضری
مجموعه‌ها