چند روز بعد، جسد ورم کرده پدر از دریا بالا میآید و خانه به دوشی شروع میشود. عمویت، السنو، میرود آبادان تو شرکت نفت کار پیدا میکند، تو و مادر هم میروید. تازه پا به راه شدهای، و مادر شبها باقلا پخت میکند و صبح توی خیابان میفروشد. نگاه دریده شاگرد شوفرها را میبینی که از چاک پیراهن مادر میرود پایین. یا وقتی میخواهند یک قرانی را بهش بدهند دستش را فشار میدهند و زیر لب چیزی میگویند و مادر، رو ناچاری، از جلو قهوهخانه بلند میشود میرود جای دیگر. اما کجا؟ هر جا برود لاشخورها نشستهاند. دوره چاقو و پنجه بکس است، دوره لاتها و غورهها و فرنگیهای مست...