Mehranzeylabi
مهران زیل
آخرین فعالیتها
-
از مغازه خودکشی :
در تختخواب چپ و راست میغلتید و تنها بیخوابی با او بیدار بود. (...)
-
از مغازه خودکشی :
«تبریک میگم عزیزم، یک سال از عمرت کمتر شد.» (...)
-
از مغازه خودکشی :
«زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهٔ پُرِ لیوان رو ببینیم. حالا اون تفنگ و طناب رو پس بده. حالی که تو این لحظه توشی پُرِ استرس و درده؛ (...)
-
از مغازه خودکشی :
در ضمن همونطور که همیشه میگم، “شما فقط یکبار میمیرید، پس کاری کنید که اون لحظه فراموشنشدنی باشه.” » (...)
-
از مغازه خودکشی :
بابا، چرا به جای لعنت فرستادن به تاریکی یه چراغ روشن نمیکنی؟ (...)
-
از کافکا در ساحل :
«بر اساس تجربهی خودم، وقتی کسی خیلی سخت سعی میکند چیزی را به دست بیاورد، نمیتواند. و وقتی دارد با تمام توانش از چیزی فرار میکند، معمولاً گرفتار همان میشود. البته، دارم جمعبندی کلی میکنم.» (...)
-
از کافکا در ساحل :
چرا مردم جنگ راه میاندازند؟ چرا صدها هزار نفر، حتی میلیونها نفر گرد میآیند و سعی میکنند یکدیگر را از بین ببرند؟ آدمها بر اثر خشم جنگ را شروع میکنند؟ یا ترس؟ یا اینکه خشم و ترس دو وجه یک روحیه است؟ (...)
-
از کافکا در ساحل :
اگر نزدیک کوه و دریا نباشم، حالم خوب نیست. آدمها رویهمرفته محصول جایی هستند که در آن به دنیا آمده و بزرگ شدهاند. اینکه چه فکر و احساسی داری به وضع زمین و به دمای هوا بستگی دارد. حتی به بادهای همیشگی. (...)
-
از کافکا در ساحل :
«آنچه را در مورد سرنیزه به تو گفتم فراموش نکن. وقتی به دشمن ضربه میزنی، باید بچرخانی و پاره کنی تا دل و رودهاش را از هم بشکافی. در غیر این صورت او این کار را با تو میکند. دنیای آن بیرون اینطوریست.» (...)
-
از کافکا در ساحل :
هرکدام از ما چیزی را که برایش باارزش بوده از دست میدهد. موقعیتهای ازدسترفته، امکانات ازدسترفته، احساساتی که هرگز نمیتوانیم دوباره به دست بیاوریم. این بخشی از آن چیزیست که معنیاش زنده بودن است. اما درون سرمان حداقل به تصور من آنجاست اتاق کوچکی است که آن خاطرات را در آن نگه میداریم. (...)
-
از کافکا در ساحل :
این راست است. بودن با او دردناک است، مثل چاقویی یخزده در سینهام. دردی کشنده، اما عجیب این است که بهخاطر این درد سپاسگزارم. انگار آن درد یخزده و وجود خود من یکی هستند. درد لنگری است که مرا اینجا نگه میدارد. (...)
-
از شکار گوسفند وحشی :
عضی چیزها از یاد میروند، بعضی ناپدید میشوند، بعضی هم میمیرند (...)
-
از شکار گوسفند وحشی :
صادق بودن و بیانِ حقیقت، دو چیزِ کاملاً متفاوت است… (...)
-
از سرخ و سیاه :
اگر بحث دربار و از دست دادن یا به دست آوردن منصب یا سمت وزارتی مطرح باشد، همین آدمهای شریف محفلنشین و آقازاده درست همان جنایتهایی را میکنند که ضرورت نان شب، همان محکومان فقیر را به ارتکاب آنها واداشته البته در مقیاس وسیعتر و وحشتناکتر… (...)
-
از سرخ و سیاه :
همهشان هم لاف درستکاری میزنند. عضو هیئتمنصفه هم که بشوند با سربلندی رای به محکومیت آدمی میدهند که یک قاشق نقره دزدیده چون از گرسنگی و فقر ویران بوده… (...)