برخی انسانهای اندیشمند و رنجدیده که بس بیش از دیگران به روشنی امید افروختهاند، خیلی زود به این کشف میرسند که افسوس، این روشنی نه از ساعتهایی که انتظارشان را میکشیم بلکه از دلهای خود ما برمیآید که لبریز از پرتوهاییاند که در طبیعت یافت نمیشوند و آنها را موج موج بر طبیعت میافشانند؛ بی آن که در آن آتشی روشن کنند. این افراد دیگر این نیرو را در خود نمیبینند آنچه را که میدانند قابل آرزو نیست، آرزو کنند یا بکوشند به رویاهایی برسند که وقتی بخواهند آنها را در بیرون از خود بچینند، در درون دلشان پژمرده خواهد شد. این آمادگی غمآلود، هنگام دلدادگی به نحوی استثنایی افزایش مییابد و توجیه میشود. تخیل پی در پی به سراغ امیدهای عشق میرود و در نتیجه دلسردیهایش را هرچه حادتر میکند. عشق ناکام، هم رسیدن ما را به شادکامی محال میکند و هم نمیگذارد نیستیاش را کشف کنیم. خوشیها و روزها مارسل پروست
بریدههایی از رمان خوشیها و روزها
نوشته مارسل پروست
جدایی از او برایم خیلی غصه دارد، اما از آن نوع غصهای که در گذشته خودم را بیشتر از پیش به خودم نزدیک میکرد؛ غصهای که فرشتهای میآمد و در درونم تسکینش میداد. خوشیها و روزها مارسل پروست
اعمال ما فرشتگان نیک و بد مایند. سایههایی سرنوشتی که پا به پای ما میآیند.
بومون و فلچر خوشیها و روزها مارسل پروست
ما را نیکیها ده؛ چه خواسته باشیمشان چه نه و بدیها را از ما دور کن حتی اگر خود آنها را از تو بخواهیم.
- به گمانم این دعا زیبا و مطمئن باشد؛ اگر نقصی در آن میبینی، پنهان نکن.
افلاطون خوشیها و روزها مارسل پروست
دریا به تخیل ما طراوت میدهد؛ چون ما را به فکر زندگی آدمها نمیاندازد، اما جانمان را شادمان میکند. چون او هم، چون جان ما الهام بیکران و ناتوان است؛ جهشی است که سقوطها بیوقفه میشکندش؛ شکوه ای ابدی و ملایم است. اینگونه چون موسیقی افسونمان میکنند که اثر چیزها را چون زبان در خود ندارند. از آدمها چیزی به ما نمیگوید، بلکه حرکات جانمان را تقلید میکند. دل آدمی با موجهای دریا و موسیقی اوج میگیرد و با آنها فرو میافتد؛ بدینگونه ناتوانیهای خویش را فراموش میکند و از همنوایی درونی اندوه خویش و اندوه دریا تسکین مییابد که سرنوشت او و سرنوشت چیزها را با هم یکی میکند. خوشیها و روزها مارسل پروست
دریا افسون چیزهایی را دارد که شبها ساکت نمیمانند، برای زندگی ناآرام ما رخصت خوابند، قول اینند که همه چیز، هیچ چیز نخواهد شد؛ چون چراغ خواب کودکان که با روشنیاش کمتر احساس تنهایی میکنند. خوشیها و روزها مارسل پروست
ساعتی که در آینده است، همین که حال شد، همهی جاذبههایش را از دست میدهد، که البته بازشان مییابد؛ اگر جان، اندکی گسترده و دارای چشماندازهای روشن فضایی باشد و آن ساعت را پشت سر بر جادههای خاطره به جا گذاشته باشیم. خوشیها و روزها مارسل پروست
گرچه این مد عظیم عشق برای همیشه پس نشسته است، هنگامی که در درون خود به گردش میرویم، میتوانیم صدف هایی شگرف و زیبا جمع کنیم؛ سپس گوشمان را به آنها بچسبانیم و با لذتی غمآلود و دیگر بدون هیچ دردی آواهای گستردهی گذشتهها را بشنویم. آنگاه با مهربانی به کسی میاندیشیم که بیشتر از آن که دوستمان داشت، دوستش میداشتیم و دیگر برایمان «مردهتر از مرده» نیست؛ فقط مردهای است که با مهربانی به یادش میآوریم. عدالت ایجاب میکند برداشتی را که از او داشتیم، اصلاح کنیم و به قدرت متعال حق، روح دلدار در دلمان دوباره جان میگیرد تا در برابر محکمهی آخرتی ظاهر شود که دور از او با آرامش، با چشمان پر از اشک برپا میکنیم. خوشیها و روزها مارسل پروست
آدمی، پس از آن که به ما رنج بسیار داده، دیگر برایمان هیچ چیز نیست. بنابراین میتوان گفت که به اصطلاح عوام، «برای ما مرده است.» مردگان را هنوز دوست داریم و برایشان گریه میکنیم، دیرزمانی جاذبهی مقاومتناپذیر افسونی را حس میکنیم که بعد از خودشان باقی میماند و اغلب ما را به گورستان میکشاند. در عوض آدمی که همه بدی در حقمان کرده و از جوهرهاش اشباع شده ایم، دیگر نمیتواند حتی سایهی رنج یا شادمانیای را روی ما بیندازد. برایمان از مرده هم، مردهتر است. پس از آن که او را تنها چیز ارزشمند این جهان دانستیم، پس از آن که لعنتش کردیم، پس از آن که خوارش شمردیم، دیگر محال است بتوانیم داوریاش کنیم و خطوط چهرهاش را چشم حافظهمان دیگر به زحمت تشخیص میدهد، بس که زمانی طولانی بیش از حد به آنها خیره بوده و خسته شده است. خوشیها و روزها مارسل پروست
می گویند مرگ آنهایی را که میبرد، زیبا و حسن هایشان را دو چندان میکند؛ اما باید گفت که معمولا این زندگی بوده که به آنان لطمه میزده است. مرگ، این شاهد پارسا و پاکدامن، بر اساس حقیقت و نیکوکاری به ما میآموزد که در هر انسانی، معمولا خوبی بیشتر از بدی است. خوشیها و روزها مارسل پروست
گاهی هم، آدمهای شاد و بیاعتنا چشمانی از هم گشوده و کدر دارند؛ همچنان که غصههایی. انگار که صافیای میان جان و چشمانشان قرار داشته باشد و به تعبیری همهی محتوای زندهی جانشان را به چشمشان رد کرده باشند و از این پس، جان برهوتشان که دیگر فقط از حرارت خودخواهی گرمی میگیرد، چیزی جز کانونی ساختگی برای دسیسهچینی نیست. اما چشمشان که بی وقفه از عشق شعلهور است و شبنمی از اندوه آنها را خیس میکند، برق میاندازد، در خود شناور و غرق میکند؛ بی آنکه بتوانند خاموششان کند، با فروزش فاجعه آمیزشان همهی عالم را به حیرت میاندازند. این کرههای دوگانهی دیگر مستقل از جانشان، کرههای عشق، ستارههای فروزان سیارهای برای همیشه سرد شده، همچنان تا دم مرگشان نوری شگرف و گمراهکننده میافشانند؛ این پیامآوران دروغین، خیانتپیشه، دهندگان وعدهی عشقی که دل به آن وفا نخواهد کرد. خوشیها و روزها مارسل پروست
در زندگی خوش، سرنوشت همگنانمان را در واقعیتشان نمیبینیم، چه منفعت بر آنها نقاب میزند و تمنا دگرگون و زیبایشان میکند. اما در بینیازی ناشی از رنج، در زندگی و در حس زیبایی دردناک، در تئاتر، سرنوشت دیگر آدمیان و سرنوشت خودمان سرانجام پیام ازلی ناشنیدهی وظیفه و حقیقت را به گوش جان هوشیارمان میرسانند. خوشیها و روزها مارسل پروست
افسوس آنچه را که احساس آورد، هوس میبرد و اندوه برتر از شادی، پایداری نیکی ندارد. امروز صبح از یاد میبریم فاجعه ای را که دیشب چنان اعتلایمان داد که زندگیمان را در مجموع و در واقعیتش با ترحمی روشنبینانه و صمیمانه از نظر گذراندیم. شاید تا یک سال دیگر، غم خیانت کسی یا مرگ دوستی را فراموش کنیم. در میان این آوار آرزوها و رویاها، در این تل شادکامیهای پژمرده و پوسیده، باد، بذر بارآوری را زیر موجی از اشک میکارد؛ اما اشکها زود خشک میشوند و دانه فرصت جوانهزدن نمییابد. خوشیها و روزها مارسل پروست
آبراههای که پرگونترین کسان چون به آن میرسند، به فکر فرو میروند و من در کنارش، چه شاد باشم و چه غمگین، همیشه شادکامم.
از نامههای بالزاک به خانم باموت اگرون خوشیها و روزها مارسل پروست
اثر غمگین یک هنرمند واقعی با لهجهی خاص کسانی سخن میگوید که رنج کشیدهاند و هر کسی را که رنج کشیده باشد، وامیدارند هر چیز دیگری را وابگذارد و فقط گوش کند. خوشیها و روزها مارسل پروست
قدر کسانی را که شادکاممان میکنند، بدانیم. باغبانان دلنوازیاند که جانهایمان را شکوفا میکنند؛ اما از این بیشتر، قدر بدسگالان یا فقط بیاعتنایان و دوستان بیرحمی را بدانیم که غصهدارمان کرده اند. اینان ویرانگر دل ما بودهاند که اکنون آکنده از آوارهایی ناشناختنی است؛ چون توفان بلایی که درختان را از ریشه کنده و نازکترین شاخهها را شکستهاند؛ اما این توفان، بذرهای بارآور خرمنی نامعلوم را نیز کاشته است. اینان با درهم شکستن همهی شادکامیهای کوچکی که فقدان بزرگمان را از چشممان پنهان میداشت، با تبدیل دلمان به میدان غمبار برهنهای، امکان دادهاند آنها را سرانجام تماشا و داوری کنیم. نمایشهای غمگین شبیه همین کار نیک را با ما میکنند؛ از این رو باید آنها را برتر از نمایشهای شاد دانست که عطش را به جای سیراب کردن، گمراه میکنند: نانی که باید سیرمان کند، تلخ است. خوشیها و روزها مارسل پروست
چه خوش است هنگامی که غمی به دل داری، به گرمای بستر پناه ببری و آنجا فارغ از هر کوشش و هر مقاومتی، حتی سر به زیر پتوها فرو برده و چون شاخهها در باد پاییز، بنالی. اما بستری از این بهتر هست؛ آکنده از بوهای ملکوتی و آن بستر نرم و شیرین، بستر رخنهناپذیر دوستی ماست. دلم را وقتی سرد و غمگین است، لرزان از سرما بر آن میخوابانم. حتی اندیشهام را هم در بستر محبت گرممان دفن میکنم. دیگر چیزی از بیرون درنمییابم و دیگر سر دفاع از خود ندارم، خلع سلاحم؛ اما به معجزهی محبتمان در جا دژنشین و شکستناپذیر میشوم و از دردم و از شادی داشتن اعتمادی که دردم را در آن پنهان کنم، میگریم. خوشیها و روزها مارسل پروست
این تضاد میان عشق عظیم گذشته و بیاعتنایی مطلق کنونی ما که هزار نشانهی مادی ما را از آن آگاه میکند، -مثلا نامی که در بحثی به یادمان میآید یا نامه ای که در کشویی پیدا میکنیم یا دیدار یا حتی تصاحب کسی پس از آن که دیگر دوستش نداریم- این تضاد را که در یک اثر هنری بسیار تاسفانگیز و آکنده از اشکهای نریخته است، در زندگی واقعی با خونسردی از نظر میگذرانیم؛ به این دلیل ساده که حس کنونیمان، حس بیاعتنایی و فراموشی است. عشق و معشوقه در نهایت ما را تنها از دیدگاه زیباییشناختی خوش میآیند و بیتابی و تحمل رنج عشق همراه با خود آن پایان گرفته است؛ بنابراین اندوه گزندهی این تضاد، چیزی جز واقعیت اخلاقی نیست. خوشیها و روزها مارسل پروست
در واقع اغلب، زمانی که عشقی را آغاز میکنیم، تجربه و عقلمان -به رغم اعتراضهای دل که این حس یا شاید توهم را دارد که عشقش ابدی است- به ما میگویند روزی به دلداری که امروز فقط به اندیشه ی او زنده ایم، همان اندازه بی اعتنا میشویم که امروزه به هر کسی جز او هستیم. روزی نامش را میشنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمیشویم، خطش را میخوانیم و دیگر نمیلرزیم، در خیابان راهمان را کج نمیکنیم تا او را ببینیم، به او برمیخوریم و دست و پایمان را گم نمیکنیم، به او دست مییابیم و از خود بی خود نمیشویم. آنگاه این آگاهی بی تردید آینده، به رغم این حس بیاساس اما بسیار نیرومند که شاید او را همواره دوست داشته باشیم، ما را به گریه میاندازد و عشق، عشقی که هنوز چون بامدادی ملکوتی بینهایت اسرارآمیز و غمانگیز بر سر ما گسترده خواهد بود، کمی از افقهای عظیم و شگرف و بسیار ژرفش، اندکی از برهوت افسونگرش را در برابر درد ما خواهد گشود. خوشیها و روزها مارسل پروست
مبادا تمنا محو شود و چیزی نماند جز حس کسالتی و رنج رویایی که دیگر نداند انگیزهشان چیست، دیگر آن را حتی در اندیشهی خود نیز باز نیابد و نتواند در دل عزیزش بدارد. خوشیها و روزها مارسل پروست
دنیای تئاتر هم بفهمی نفهمی عین این یکی است؛ هیچ نوع زندگی خانوادگی درش مفهومی ندارد، همه دمدمیمزاح و تا دلت بخواهد دست و دل بازند، بازیگران با همهی خودپسندی و حسادتی که دارند، مدام به رفقایشان کمک میرسانند، برای موفقیتشان کف میزنند، بچههای هنرپیشههای مسلول یا درمانده را به فرزندی قبول میکنند و در محافل خیلی جلوه دارند. خوشیها و روزها مارسل پروست
با این همه، انسان شریفی هستید. آنقدر دارایی دارید که اگر به نظر خودتان برای نبوغتان لازم نبود، میشد بی بدهکاری سر کنید؛ آنقدر عاطفه دارید که ناراحت شوید از رنجاندن همسرتان، اگر نرنجاندنش به نظرتان بورژوازی نمیآمد؛ از جمع گریزان نیستید؛ حضورتان خوشایند است و همان ذوق و نکته سنجی تان، بدون نیاز به موهای بلند و آشفته، برای جلب توجه بس است. اشتهایتان خوب است؛ پیش از رفتن به مهمانی خوب میخورید و درآن جا چموشی میکنید و لب به چیزی نمیزنید. تنها بیماریای که دارید، ناشی از گردشهای شبانه است که برای نشان دادن تکرویتان به خود تحمیل میکنید. آنقدر تخیل دارید که برای باراندن برف یا سوزاندن دارچین احتیاجی به زمستان یا عطرسوز نداشته باشید؛ آن قدر با ادبیات و موسیقی آشنایی دارید که لامارتین و واگنر را صادقانه از دل و جان دوست داشته باشید. خوشیها و روزها مارسل پروست
آداب و رسوم ظریف دوستی، اگر صادقانه باشد دل را صفا میدهد. خوشیها و روزها مارسل پروست
پکوشه معتقد بود که باید با اشراف قلابی سختگیری کرد و به عمد هم که شده روی پاکت نامه و وقت حرف زدن با خدمتکارهایشان عنوان اشرافی را از جلوی اسمشان برداشت. خوشیها و روزها مارسل پروست
اگر آن مرد به راستی اصیل و نوآور باشد و هیچکدام از شخصیتهایی که به او داده میشود در حد و اندازه اش نباشد، جامعه چون نمیتواند تن به کوشش برای درک او بدهد و شخصیت هماندازهی او هم ندارد، طردش میکند؛ مگر این که بتواند به خوبی نقش جوان اول را بازی کند که همیشه کمبودی حس میشود. خوشیها و روزها مارسل پروست
در دل فراموشی که در خوشیهای واهی میجوییم، شیرین عطر غمین یاسمن، از ورای مستیها بکرتر بازمیآید.
هانری دو رنیه خوشیها و روزها مارسل پروست
هیچوقت نباید به کار اشتباه فرصت داد؛ هر چقدر هم که فرصتش کوتاه باشد. خوشیها و روزها مارسل پروست
خیابانهای اسرارآمیزی در درون هر انسانی هست و هر شب شاید در تهشان خورشیدی غروب میکند که معلوم نیست خورشید شادمانی باشد یا غصه. خوشیها و روزها مارسل پروست
هواهای نفسانی آدمی را به هر سو میکشاند. اما چون سپری شد شما را چه میماند؟ عذاب وجدان و اضمحلال روان. شادمانه میرویم و غمین بازمیآییم و خوشیهای شام، اندوه بامداد است. این چنین، کام دل اول خوش میآید؛ اما عاقبت میآزرد و میکشد.
تقلید عیسی مسیح، کتاب اول فصل هجدهم خوشیها و روزها مارسل پروست
محیط برازنده محیطی است که عقیده هر کسی پیرو عقیده همه است. اگر عقیدهاش عکس عقیده دیگران بود چه؟ به آن میگویند محیط ادبی. خوشیها و روزها مارسل پروست
وقتی میبینی که اسلحه همان اسلحه و نیروی دو طرف، یا به عبارت بهتر، ضعف دو طرف کمابیش مساوی است، دیگر جایی برای ستایش از آن که شلیک میکند و تحقیر آن که هدف قرار گرفته، باقی نمیماند. این مرحله شروع فرزانگی است. خود فرزانگی این است که با هر دو، قطع رابطه کنی. خوشیها و روزها مارسل پروست
ساعت کوچک آونگی: دوستت آدم دقیقی نیست. عقربهی من از روی دقیقهای که آن همه آرزویش را داشتی و او باید از راه میرسید، گذشته. گویا حالا حالاها باید با تیکتاک یکنواختم انتظار غمآلود و هوسناک تو را همراهی کنم. با این که به زمان واردم، از زندگی هیچ چیز نمیفهمم؛ ساعتهای غمبار جای دقیقههای خوش را میگیرند و توی من مثل زنبورهایی در کندو در هم وول میزنند. خوشیها و روزها مارسل پروست
تنها کسی که در این میان لطمه میخورد، دوست خیانتدیده است. خوشیها و روزها مارسل پروست
زندگی، سهولت و شیرینی شگرفی دارد با برخی کسانی که منزلت طبیعی، عاطفی و معنوی بزرگی دارند اما میتوانند هر عیب و کژی هم داشته باشند. هر چند که هیچکدام از اینها را در ملا عام بروز نمیدهند و نمیتوان به یقین گفت که حتی یکیاش را دارند. در این افراد، حالتی انعطافآمیز و نهانی هست و کژی به بیگناهانهترین کارهایشان مثلا شبها در باغها گشتن، جاذبهی خاصی میدهد. خوشیها و روزها مارسل پروست
برخی زنان جویای نام یا پیرزنان دوباره گرفتار، با رغبت از شیکی که دیگران دارند یا از این بهتر هم ندارند، حرف میزنند. حقیقت این است که اگر حرف زدن از شیکیای که دیگران ندارند ایشان را بیشتر خوشحال میکند، حرف زدن از شیکیای که دیگران دارند، بیشتر به کارشان میآید و به تعبیری به تخیل گرسنهشان، خوراکی واقعیتر میرساند. خوشیها و روزها مارسل پروست
ویولانت هر چه بیشتر دچار ملال میشد، دیگر هیچ گاه خودش نبود. آن گاه، بیسیرتی دنیای اشراف که تا آن زمان اعتنایی به آن نداشت، بر او گران آمد و او را سخت آزرد؛ همچنان که سختی فصلها بدن ناتوان از بیماری را از پای درمیآورد. خوشیها و روزها مارسل پروست
علاقهی شما به موسیقی، تفکر، کار خیر، تنهایی و به روستا دیگر جایی در زندگیتان ندارد. موفقیت و خوشگذرانی همهی وقتتان را میگیرد. اما آدم فقط وقتی احساس خوشبختی میکند که کاری را که با گرایشهای عمیق وجودش دوست دارد انجام بدهد. خوشیها و روزها مارسل پروست
فرشته نگهبان اونوره: دوست عزیز، من از آسمان آمدهام که به تو امداد برسانم و خوشبختیت به دست خودت است. اگر مدت یک ماه با کسی که دوست داری، سر سنگین شوی -البته با این خطر که این رفتار تصنعی، شادکامیای را که در شروع این عشق به خودت وعده میدادی، خراب کند- و بتوانی ناز کنی و از خودت بیاعتنایی نشان دهی، بردباری خلل ناپذیرت مبنای یک عشق دوطرفه و وفادارانه میشود که تا ابد هم دوام پیدا میکند. خوشیها و روزها مارسل پروست
ویولانت هنوز عشق را نمیشناخت. کمی پس از آن به رنج عشق دچار شد که تنها شیوهی شناخت آن است. خوشیها و روزها مارسل پروست
فردا، باز فردا و باز فردا چنین دامن کشان میگذرد تا واپسین هجایی که زمان بر دفتر خویش مینگارد و دیروزهای ما همهی روشنی راه مرگ خاک آلوده بود، برای ابلهانی. فرو میر! فرو میر ای شعلهی بیتوان! زندگی سایهی سرگردانی بیش نیست، بازیگر بینوایی که ساعتی بر صحنه میخرامد و مینالد و دیگر خبری از او نمیشود. قصهای است از زبان سفیهی، سراسر خشم و هیاهو، موهوم.
شکسپیر ، مکبث خوشیها و روزها مارسل پروست
چنان بی شمار عهدها با زندگی میبندیم که سرانجام ساعتی فرا میرسد که از توان عمل به همهی آنها مایوس میشویم و رو به گورها میرویم، مرگ را فرا میخوانیم؛ مرگی که به یاری تقدیرهایی میشتابد که توان تحقق ندارند. خوشیها و روزها مارسل پروست
گرچه مرگ از تعهدهایمان به زندگی میتواند آزادمان کند، از تعهدهایمان به خودمان نمیتواند، به ویژه از نخستینشان؛ یعنی زندگی برای ارج و هنروری. خوشیها و روزها مارسل پروست
هرگز به نیی تکیه مکنید که با بادی میجنبد و اعتماد را نمیشاید؛ چه جسم آدمی چون علف و جلالش چون گل خودرو بی بقاست.
تقلید عیسی مسیح خوشیها و روزها مارسل پروست
از درون دل خدا که در آن خفته ای، حقیقت هایی را نشانم ده که بر مرگ چیره اند؛ چنان میکنند کز آن نترسی و شاید حتی دوستش بداری. خوشیها و روزها مارسل پروست
دل پاکی اینک شکست. شب خوش شهزاده ی دلنواز، باشد که فوج فرشتگان بخوانند و گهواره ی خوابت را بجنبانند.
شکسپیر ، هملت خوشیها و روزها مارسل پروست
جدایی از او برایم خیلی غصه دارد؛ اما از آن نوع غصه ای که در گذشته خودم را بیشتر از پیش به خودم نزدیک میکرد، غصه ای که فرشته ای میآمد و در درونم تسکینش میداد. خوشیها و روزها مارسل پروست
در واقع اغلب، زمانی که عشقی را آغاز میکنیم، تجربه و عقلمان به ما میگویند که روزی به دلداری که امروز فقط به اندیشه او زندهایم، همان اندازه بیاعتنا میشویم که امروزه به هر زنی جز او هستیم. روزی نامش را میشنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمیشویم، خطش را میخوانیم و دیگر نمیلرزیم، در خیابان راهمان را کج نمیکنیم تا او را ببینیم، به او بر میخوریم و دست و پا گم نمیکنیم، به او دست مییابیم و از خود بیخود نمیشویم. آنگاه این آگاهی بیتردیدِ آینده، برغم این حس بیاساس اما نیرومند که شاید او را همواره دوست داشته باشیم، ما را به گریه میاندازد. خوشیها و روزها مارسل پروست