رمان ایرانی

از دیار حبیب

جان در قفس تن حبیب، بی‌تابی می‌کند. حبیب، به حال خود نیست. انگار رخت پیری را کنده است، در چشمه عشق، وضوی ارادت گرفته است و یکباره جوان شده است. جوانی که خویش را به تمامی از یاد برده است و لجام دل به دست عشق سپرده است. هیچ‌کس حبیب را تاکنون به این حال ندیده است، گاهی آه می‌کشد، گاهی نگاهی به خیام حر می‌اندازد، گاهی به افق چشم می‌دوزد، گاهی خود را در نگاه معشوق گم می‌کند، گاهی می‌گرید و گاهی می‌خندد.

9789643374334
۱۳۸۷
۷۲ صفحه
۹۹۱ مشاهده
۰ نقل قول
مهدی شجاعی
صفحه نویسنده مهدی شجاعی
۲۹ رمان سیدمهدی شجاعی در شهریور ماه سال 1339 در تهران به دنیا آمد. در سال 1356 پس از اخذ دیپلم ریاضی، به دانشكده هنرهای دراماتیك وارد شد و در رشته ادبیات دراماتیك به ادامه تحصیل پرداخت. هم‌زمان، به دانشكده حقوق دانشگاه تهران رفت و پس از چند سال تحصیل در رشته علوم سیاسی، پیش از اخذ مدرك كارشناسی، آن‌را رها كرد و به‌طور جدی كار نوشتن را در قالب‌های مختلف ادبی ادامه داد.

حوالی سال‌های 58 و 59 یعنی حدود ...
دیگر رمان‌های مهدی شجاعی
حرف‌هایی که کهنه نمی‌شوند (مجموعه مقالات مهدی شجاعی)
حرف‌هایی که کهنه نمی‌شوند (مجموعه مقالات مهدی شجاعی) آن‌ها توقعات عجیبی از ما داشتند. توقعاتی که به هیچ قیمتی قابل تحمل نبودند. آن‌ها می‌خواستند زمام امور ما را به دست خودشان بگیرند. آن‌ها می‌خواستند ما از خودمان اراده‌ای نداشته باشیم. می‌خواستند اراده آن‌ها را عمل کنیم. عده‌ای می‌گفتند: مگر چه اشکالی دارد که زمام امور را به دست دشمنان بسپاریم؟ این‌ها طبیعتا آدم‌های احمقی بودند. آدم عاقل که ...
با تو سخن گفتن
با تو سخن گفتن درخت‌ها، تقریبا یادشان است که خداداد چه وقت و چگونه به میهمانی آنها آمد. خود خداداد هم وقتی که درست فکر می‌کند و به گذشته‌ها برمی‌گردد، چیزهایی به خاطرش می‌آید. هوا طوفانی بود و ابرهای سیاه تمام چهره آسمان را پوشانده بود. موج‌های دریا خروشان و خشمگین خود را به دیواره شکسته کشتی می‌کوبیدند و تلاش می‌کردند که کشتی را در ...
خورشید نیمه شب
خورشید نیمه شب کارش پیش نمی‌رفت، خواب و خستگی آزارش می‌داد. ناگهان احساس کرد که کسی پشت در ایستاده است و آرام با انگشت به در می‌زند. با خودش گفت: این موقع شب چه کسی می‌تواند باشد؟ نه کسی نیست، حتما خیال می‌کنم که کسی در می‌زند، به خاطر خستگی است. اما باز صدای در بود که می‌آمد. وحشت‌زده از جا بلند شد، ...
وقتی او بیاید
وقتی او بیاید آهو پای زخمی‌اش را دراز کرد به درخت بید تکیه داد و گفت: دیروز گرگ تنها بچه‌ام را پاره پاره کرد و خورد. کمر بید از شنیدن این خبر خمیده‌تر شد. جویبار ناگهان بر خود لرزید و اشک در چشمهای گل سرخ حلقه زد. آهو پیش از آنکه بقیه حرفی بزنند یا سوالی بکنند ادامه داد: تنها فرزندم را بسیار ...
از نیستان و دیگرستان
از نیستان و دیگرستان دست بلند کرد و ظریف و دخترانه گفت: «پارک دانشجو» نگه داشتم. مانتوی کرم روشن پوشیده بود با روسری ژرژت قهوه‌ای.موهای مش کرده زیتونی‌اش به اندازه یک کف دست از روسری بیرون بود و به سمت بالا خمیده بود. کلاسوری در دست داشت و عینک تیره‌ای که حالا وقت غروب دیگر به کارش نمی‌آمد. وقتی سوار شد یک دکمه دیگر مانتویش را ...
مشاهده تمام رمان های مهدی شجاعی
مجموعه‌ها