خانم وینسنت مشغول جمع زدن اعداد و ارقام بود. یکی دو بار آه کشید و دست بر پیشانی دردناکش گذاشت. از قدیم از حساب متنفر بود. ولی حالا مجبور بود این کار را انجام بدهد. مجبور بود پشت سر هم خردهحسابها و خرجهای کوچک را با هم جمع بزند و حاصل این جمعها هم همیشه متحیرش میکرد و زنگ خطر را برایش به صدا درمیآورد.