#مانعی (۹ نقل قول پیدا شد)


ما ممکن است به اشتباه یا بی اختیار مانعی برای کسی باشیم. شاید کاملا بی اختیار سر راه کسی بایستیم یا راهش را سد کنیم. این یعنی هیچ‌کس در امان نیست. همه‌ی ما می‌توانیم مایه‌ی نفرت یا خشم و کینه‌ی کسی باشیم، حتی مفلوک‌ترین و بی‌آزارترینمان… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
من خدا را شکر می‌کنم، اگر این حادثه توانسته باشد به آیدای من بفهماند که منظور من خود اوست نه هیچ چیز دیگر؛ و من او را برای خاطر خودش دوست می‌دارم که وجودی گران‌مایه است و مرا برای خاطر خودم دوست می‌دارد که سراپا سوخته و برافروختهٔ عشق او هستم و جز او تمنایی ندارم، جز او امیدی ندارم و اگر او نباشد، من دنیا را… نه… دنیا را نمی‌خواهم! بی آیدا به دنیا و آسایش‌هایش تف می‌کنم! بی آیدا خوش‌بخت نیستم! بی آیدا مُرده‌ام!
من خدا را شکر می‌کنم که وسیله‌یی ساخت تا آیدا بداند که اگر در جهان خوش‌بختی و سعادتی هست، خوش‌بختی و سعادتِ من آیداست نه هیچ چیز دیگر…
من خدا را شکر می‌کنم که وسیله‌یی ساخت تا آیدا بداند که فردا نیز، پس از آن که همسر من شد، هیچ چیز نخواهد توانست میان من و او مانعی ایجاد کند؛ نه زیبایی‌های احمقانهٔ مردم دیگر، نه ثروت‌ها و آسایش‌ها…
من خدا را شکر می‌کنم اگر آیدا توانسته باشد بداند.
و می‌دانم که آیدا می‌داند؛ زیرا اگر نمی‌دانست، دیگر آیدا نمی‌آمد.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
او از دوران جوانی که در کوردووا راگبی بازی می‌کرد تا زمان اعدامش در جنگل‌های بولیوی همیشه بر این باور بود که با صرف خواستن و اراده کردن می‌تواند به هرچیزی دست یابد. از نظر او هیچ مانعی، هرچقدر هم بزرگ، تاب ایستادگی در برابر قدرت اراده اش را نداشت.
برای دیدن معرفی کامل کتاب به لینک زیر مراجعه کنید:
لینک من هم چه‌گوارا هستم گلی ترقی
هر دوتاشان از آن دسته آدم‌هایی بودند که یقین داشتند نمی‌توانند تقدیرشان را عوض کنند. پس فقط در پی اصلاح سرنوشت اطرافیان بودند. انگار آنها مسؤول درد و رنج دیگران بودند… درست مثل یک پدر… آخرش هم به مانعی خوردند و خرد شدند. آخرین انار دنیا بختیار علی
دوستت دارم. دوستت دارم چون تمام عشق‌های دنیا به رودهای مختلفی می‌مانند که به یک دریاچه می‌ریزند، به هم می‌رسند و عشقی یگانه می‌شوند که #باران می‌شود و زمین را برکت می‌بخشد.
دوستت دارم، مثل #رودی که شرایط مناسب برای شکوفایی درخت‌ها و بوته‌ها و گل‌ها را در کرانه اش فراهم می‌کند. دوستت دارم، مثل رودی که به تشنگان آب می‌دهد و مردمان را به هر جا بخواهند، می‌برد.
دوستت دارم، مثل رودی که می‌فهمد جاری شدن به شکلی دیگر را از فراز آبشارها بیاموزد، و بفهمد که باید در نقاط کم عمق #آرام بگیرد.
دوستت دارم، چون همه در یک مکان زاده می‌شویم، از یک سرچشمه، و آن سرچشمه مدام آب ما را تأمین می‌کند. برای همین، وقتی احساس ضعف می‌کنیم، فقط باید کمی #صبر کنیم. بهار بر می‌گردد، برف‌های زمستانی آب می‌شود و ما را سرشار از نیروی تازه می‌کند.
دوستت دارم، مثل رودی که به شکل قطره ای تنها در کوهستان‌ها آغاز می‌کند و کم کمک رشد می‌کند و به رودخانه‌های دیگر می‌پیوندد، تا سرانجام می‌تواند برای رسیدن به مقصدش، از کنار هر #مانعی عبور کند.
عشقت را می‌پذیرم و عشق خودم را نثارت می‌کنم. نه عشق مردی به یک زن، نه عشق پدری به فرزندش، نه عشق خدا به مخلوقاتش، که عشقی بی نام و بی توجیه، مثل رودی که نمی‌تواند توجیه کند چرا در مسیری مشخص جاری است، و صرفاً پیش می‌رود. عشقی که نه چیزی می‌خواهد و نه در ازایش چیزی می‌دهد؛ فقط #هست. من هرگز مال تو نخواهم بود و تو هرگز مال من؛ اما می‌توانم صادقانه بگویم دوستت دارم، دوستت دارم، #دوستت دارم.
#الف
#پائولو_کوئلیو
الف پائولو کوئیلو
از کودکی همیشه پرسش‌های یکسان به ذهن ترزا خطور می‌کند. زیرا پرسش واقعا با اهمیت را فقط یک کودک می‌تواند طرح کند. در واقع همیشه ساده‌ترین پرسش‌ها با اهمیت‌ترین پرسش هاست و پاسخی برای آن‌ها وجود ندارد، و پرسشی که نتوان به آن پاسخ داد، مانعی است که فراتر از آن نمی‌توان رفت. به عبارت دیگر; پرسش هایی که نمی‌توان به آن‌ها پاسخ داد، درست همان چیزی است که محدودیت‌های امکانات بشری را نشان می‌دهد و مرزهای هستی ما را تعیین می‌کند. بار هستی میلان کوندرا
جاوید از روی صندلی به طرف من خم شد.
«همه‌اش که غریزه نیست. منافع آدم‌ها مهم‌تر است. وقتی حرف از دوست داشتن می‌شود و می‌گویند با تمام وجود، باور نکن. یک دروغ شاخدار است.»
بیشتر از قبل به عشق‌بازی‌تان شک کردم. فکر کردم جاوید از آن دسته مردهایی است که زنش را بغل می‌کند و در همان حال به فکر میخی است که باید به دیوار اتاقش بزند یا چکی که فردا باید پاس کند.
جاوید بلند شد. از کنارم رد شد و به شانه‌ام زد.
«عاقل باش دختر.»
رفت که بخوابد. ناله کردم که مرده‌شور عقلتان را ببرد. عقل کذایی‌تان به چه کار من می‌آید؟ اصلا به چه کار خودتان می‌آید؟ فقط حفظ‌تان کرده است. آن هم ظاهرتان را. مثل قانون حفاظت از محیط زیست کاری کرده است تا در یک جای امن بمانید. خیلی ساده و آسان دست هم را گرفته‌اید و بی‌هیچ مانعی تصمیم گرفته‌اید در زیر یک سقف زندگی کنید. از این خوشبختی قراردادی حالم به هم می‌خورد. در طول این شانزده سال آرام آرام به یک آگهی تبلیغاتی خانوادگی تبدیل شده بودید؛ همیشه راضی، همیشه عاقل.
ولی امشب همه آن حفاظ‌ها کنار رفت. راستش دلم خنک شد. هیچ‌وقت گول ظاهرتان را نخورده بودم. شما فداکار، درستکار، شرافتمند و هزار چیز دیگر بودید ولی خوشبخت نبودید.
رویای تبت فریبا وفی