با وجود دیگران، هرگز نمیتوان رشد کرد؛ زیرا آنها به ما عشق میورزند و تصور میکنند همین برای شناختن ما کافی است، اما تنها با رهایی از این عشق است که میتوان به رشد و تکامل رسید و نیز با انجام کارهایی که مجبور نباشیم تاوانش را به دیگران پس دهیم، باز هم نمیتوانند ما را درککنند؛ زیرا اینها از آن دسته کارهایی هستند که بخش ناپیدا و غیرقابلدسترس وجودمان انجام میدهد و پردهی عشقی که آنها رویمان انداختهاند را پنهان نساختهاست. دیوانهوار کریستین بوبن
بریدههایی از رمان دیوانهوار
نوشته کریستین بوبن
شاید هر کاری را نه صرفا به خاطر خود آن کار، بلکه به این دلیل انجام میدهیم تا فرصتی برای انجام کارهایدیگر داشتهباشیم؛ کارهایدیگری که با روحیات ما سازگار باشد. دیوانهوار کریستین بوبن
نوزادان در خواب بزرگ میشوند و به آرامی و به گونهای که هرگز حس نمیشود، قد میکشند، وزنشان زیاد میشود و کمکم قدرت مییابند. چشمانشان کمتر میترسد، لبهایشان کمتر میلرزد و با دقت بیشتری به دنیا مینگرند. دیوانهوار کریستین بوبن
ما انسانها ابلهانی هستیم که یک تحسینجزئی، ما را شادمان میسازد و ارواحی هستیم که نسیمی بسیارملایم، به تنمان لباس میپوشاند. دنیا همانند پردهی سینما، پر چین و شکن است و هنرپیشگان آن، انسانهای بیچارهای هستند که همیشه در جستجوی آینهای هستند تا سوالات تکراریشان را مدام از او بپرسند: ”آینه به من بگو، راستش را بگو، -گرچه میدانی تحمل شنیدن حقیقت را ندارم- آیا هنوز مرا دوستدارند؟ آیا هنوز برای کارهایم ارزش قائلند؟“ دیوانهوار کریستین بوبن
زندگی به من علاقهمند است؛ زیرا همیشه زمانیکه ممکناست فراموششکنم، به سراغم میآید. پس جای نگرانی نیست! دیوانهوار کریستین بوبن
در یکزوج، تنها یکنفر -و نه دونفر- بهطور کامل نقشدارد و دومی با غرولند یا با لبخند، فقط متابعت میکند و مقداری از توانایی حکمرانیاش را از دست میدهد. بنابراین، اینکه هر چیز باید به چه شکلی باشد مهم نیست؛ آنچه اهمیت دارد چیزهای موجود است و همین برای شادبودن کفایتمیکند. دیوانهوار کریستین بوبن
مردها بیشتر موردحمایت قرارمیگیرند؛ زیرا زنها ابتدا بهعنوان مادر و بعدها در نقش همسر از آنها حمایتمیکنند. دیوانهوار کریستین بوبن
نمیدانم کدامیک بدتر است: اینکه با هیچچیز دنیا مطابقت نداشتهباشیم و یا اینکه با همهچیز آن منطبق باشیم؛ پس یعنی دیوانگان بدترند و یا آدمهایی که معقولند؟ کاملا مطمئنم که از دیوانهها ترس کمتری دارم، زیرا آنها خطری ندارند! دیوانهوار کریستین بوبن
به قبرها اشاره میکنم و ادامه میدهم: اینها را ببین… دیگر در جستجوی هیچچیز نیستند، زیرا آنچه را که میخواستهاند پیدا کردهاند… دیوانهوار کریستین بوبن
هیچگاه نمیشود به این بهانه که کسی بدون ما نمیتواند زندگی کند، با او بمانیم؛ مگر اینکه جریان بین مادر و فرزندی باشد و من مادر تو نیستم و دیگر هم مایل نیستم همسرت باشم. از دورانی که با هم سپریکردیم، خیلیخوشحالم. گرچه نسبت به کلمهی ”با هم“ مطمئن نیستم، ولی با اینحال میخواهم تو را ترککنم. دیوانهوار کریستین بوبن
خاطراتی سخت و دردناک در ذهنم پدید میآید، بنابراین هرگز نمیتوان اتاقیخالی برای زندگی پیدا کرد؛ زیرا روح و خاطرات ما قبل از خودمان وارد آنجا میشوند. دیوانهوار کریستین بوبن
عذابکشیدن را دوستندارم؛ همانطور که هیچکس دوستندارد، اما باید پذیرفت که آموزگار بسیار لایقی است. ما تمام عمرمان را با نابودی افرادی سپری میکنیم که به آنها نزدیکمیشویم و در این راه خود را نیز نابود میکنیم. خوشبختی و موفقیت در این است که با محافظت از خود، شادکامیها و عطوفتمان، این نابودیها را از سر بگذرانیم؛ در این است که گرچه فنا شدهایم، اما زنده بمانیم. دیوانهوار کریستین بوبن
همهی ما به شکلی در زندگی یکدیگر موثریم و من فکر میکنم اصلیترین هنر این است که همیشه فاصلهها را حفظ کنیم. اگر بیشازحد به یکدیگر نزدیکشویم، میسوزیم و اگر بیشازحد از یکدیگر دور شویم، یخمیبندیم. باید بیاموزیم که فاصلهیمناسب را حفظ کنیم و از آنجا تکان نخوریم. این آموختن نیز همانند دیگر چیزهایی که از اعماق وجود میآموزیم، تنها با تجربهای سخت امکانپذیر است. باید بابت آن بهایی بپردازیم تا متوجهاش شویم. دیوانهوار کریستین بوبن
یکبار ازدواجکردن در زندگی، برای یکعمر بس است. ازدواج دوم، اشتباهیمحض است. دیوانهوار کریستین بوبن
مجری برنامهتلویزیونی از زنهنرپیشهای که به عنوان میهمان آوردهبودند، سوالاتی میکرد. در میان سوالات پرسید: «فرضکنید قرار است به جزیرهای بیسکنه سفر کنید و فقط مجبورید یکنفر را با خود به همراه ببرید. کدام یک از این دونفر را بهعنوان همراه انتخاب میکنید؟ مردیکه عاشق شماست، اما شما هیچحرفی برای گفتن با یکدیگر ندارید و مردیکه دیگر هرگز عاشق شما نخواهدشد، ولی میتوانید در هر زمینهای با او صحبتکنید؟» زنهنرپیشه برخلاف تصور مجری در جواب گفت: «مردیکه میتوانم با او صحبتکنم.» مجری جوان، شگفتزده علت را پرسید. زن پاسخ داد: «عشق همیشه نمیماند، اما تا آخر عمر میتوان صحبتکرد!» دیوانهوار کریستین بوبن
به روزنامهها علاقهای ندارم، اما هر روز به امید خواندن مطلبی جدید و علمی آنها را خریداری میکنم؛ ولی کاملا بیفایده است و فقط دستانم را آلوده میکنم. آنچه باعث تعجبم میشود، سرعت عملی است که افراد برای نوشتن این اخبار، در هر زمینهای به خرج میدهند. در یک زندگی عادی و معمولا فنا شده، حوادثزیادی رخنمیدهد و برای بیان همین حوادثکم نیز به سالها وقت نیاز است؛ اما در روزنامهها عبارات و کلمات به محض وقوع حوادث، نمایان میشوند. در نتیجه چیزی جز همهمه اتفاق نمیافتد. شاید مثل همیشه قضیهی پول درمیان باشد و هر روز باید تعدادی صفحه با قیمتی مشخص سیاه شود؛ همان داستانتکراری پول و کار و اضطراب… دیوانهوار کریستین بوبن
چند روزی است که با صحبتکردن مشکل پیدا کردهام. دوست ندارم حرف بزنم و بیشتر از آن، دوست ندارم دیگران با من حرف بزنند… دیوانهوار کریستین بوبن
میآموزم موردعلاقه قرار بگیرم تا دیگر به عشق و محبت دیگران محتاج نباشم، تا سرانجام به جایی برسم فراتر از تمام احساسات و شاید غیر از احساسات… شاید به خود عشق… سرشار از شور و نشاط، یکه و تنها و عاشق عشقی که همهجا در دسترس ما قرار دارد؛ بدون آنکه همچون بیماران به یک نفر محتاج باشم. عاشق آن عشقی که دیگر به هیچکس، نه والدین، نه همسر، نه حتی به خود معشوق وابسته نیست. دیوانهوار کریستین بوبن
بهتر است بدانی تمام رویدادهای واقعی زندگی ما، به طور مخفیانه غارت شده است. قدمزدن زیر نمنم باران، لذتبردن از صدای کفشی در خیابان، انتخاب یک عبارت از کتاب و قراردادن آن روی قلبمان، میوه و قهوهخوردن کنار پنجره و خیلی چیزهای دیگر… به جرئت میتوانم بگویم تمام اینها خیانت است؛ زیرا از جهانبیرونی لذتمیبریم که آنرا از همسرمان هدیه نگرفتهایم… دیوانهوار کریستین بوبن
هیچکس این توانایی را ندارد که همهچیزهای دنیا را به کس دیگری بدهد. هیچکس نمیتواند برای دیگری کافی باشد. هیچکس مانند خداوند نیست… دیوانهوار کریستین بوبن
ازدواج، چیزی شاد و پرشور و نشاط را از من گرفت و به جای آن، به من آرامش بخشید. زندگی زناشویی همین است: پایان دورهی کودکی و البته این پایان، همیشه احتمال رسیدنش هست. دیوانهوار کریستین بوبن
از ماهیت اصلی روح چیزی نمیدانم، اما این را کاملا فهمیدهام که روح از کدام بخش بدن تا مرز انهدام سقوط میکند: از نقطهی سیاهرنگ و ریزی در مردمکچشم… نگاه انسانها از نگاه گرگها نیز ناپایدارتر است و آنچه در نگاه انسانها دیده میشود، به مراتب وحشتناکتر از نگاه گرگهاست. دیوانهوار کریستین بوبن
”زندگی زناشویی
پهنهی وسیع و بیانتهایی دارد،
گاه ممکناست به نابودی ختمشود
و گاه ممکناست با آرامش ادامه یابد…
زندگی زناشویی
همانند موجودی تنومند و جانسخت است
و به آهستگی میمیرد…“
آنتونن آرتو دیوانهوار کریستین بوبن
”فاجعه“ برای مجموعهای از نامههای عاشقانه، میتواند نامی دلنشین باشد! دیوانهوار کریستین بوبن
فقط زمانیکه واقعا عاشق باشی میتوانی انسانها را بشناسی… دیوانهوار کریستین بوبن
کلام قابل تغییر است ولی صدا، همان صدا باقی میماند. درحقیقت، سختترین و اصلیترین کار را صدا انجام میدهد. پس چرا به فکر ساختن راه ارتباطی دیگری هستیم؟ همین که میتواند کافی باشد… دیوانهوار کریستین بوبن
خوشحالم که به حرفم گوش نمیکنی. این رفتارت را میپسندم، نشانهی آن است که خوب بزرگت کردهایم. به تو یاد دادهایم تنها به حرفهای دلت گوش کنی و بس! در هر حال، راه درست برای فرزندان، هیچگاه راه پدر و مادرشان نیست؛ هیچگاه. دیوانهوار کریستین بوبن
پدر نیز مانند بقیهی مردها، قدرت را با قدرتنمایی اشتباه میگیرد. دیوانهوار کریستین بوبن
من نمیدانم چگونه پیوند جسمها تا اینحد، افکار را معطوف خود میسازد. عشق مادی و جسمانی، راز پراهمیتی نیست یا به آن اندازه مهم نیست که بخواهیم از آن جهانی پر رمزوراز بسازیم؛ اما اکنون فهمیدهام انسان میتواند دست به کارهایی بزند که خود نیز علتش را نمیداند. دیوانهوار کریستین بوبن
نمیشود در یک زمان هم ببینی و هم بشنوی. کلمات چیز دیگری را بیان میکنند و حضور آنها چیز دیگری میگوید. دیوانهوار کریستین بوبن
در حقیقت، همسر من هیچگاه علت اصلی طلاقمان را نفهمید. علتش بسیار ساده بود: ازدواج کردم، چون شادی در قلبم وجود داشت؛ طلاق گرفتم، چون خطر ازبینرفتن شادی مرا تهدید میکرد. دیوانهوار کریستین بوبن
پرسیدم: «مادربزرگ، پراهمیتترین چیزیکه در زندگی وجود دارد چیست؟» پاسخیکه به من داد را هیچگاه از یاد نبردهام: «دخترم، تنها یک چیز پراهمیت است و آن هم، شادی و نشاط توست، هیچگاه اجازه نده شادی و نشاطت را از تو بگیرند…» دیوانهوار کریستین بوبن
گفت: شما دختران هنوز جوانید و زیبا و به زودی از میدان مدرسه و تحصیل خارج میشوید و خود را در گسترهی روشن زندگی میبینید. در آن فضا، اشکشوق میریزید، چیزهایی را بهدست میآورید و در عوض، چیزهایی را از دست میدهید و همهچیز شاید در یک لحظه اتفاق میافتد. دیوانهوار کریستین بوبن
با خودم فکر کردم زندگی بسیار کوتاه است و هیچ دلیلی نمیبینم این زندگیکوتاه را با مردی بگذرانم که از سردی صدایش عذاب میکشم. نمیتوانستم عیبی روی همسرم بگذارم، جز اینکه گرمی و محبت از صدایش ناپدید شدهبود و حالتی سرد و بیتفاوت به خود گرفتهبود. ماجرا بسیار جزئی بود، اما عشق در همین جزئیات خلاصه میگردد… دیوانهوار کریستین بوبن
پس از سهسال زندگی مشترک، متوجه ناهماهنگی در صدای همسرم میشوم. او دروغ نمیگفت، اما سردی و بیاحساسی رفتارش در شیوهی صحبتکردنش هم تاثیر گذاشته بود. تصمیم نهایی ما دلیل بسیار پیشپاافتادهای داشت: یک شب که به مهمانی شام دعوت شده بودیم، چون آمادهشدن من کمی طول کشید، باعث عصبانیت او شد. همانجا تصمیم آخر را گرفتیم و زندگی مشترکمان را تمامشده پنداشتیم. دیوانهوار کریستین بوبن
آسودگیخیال در همهجا حضور دارد؛ در شور و نشاط جسورانهی باران تابستان، در ورقورق کتابی که نیمهخوانده در گوشهای افتاده است، در زمزمهی دعاهای سحرگاهی، در بستن ملایم کرکرههای چوبی به هنگام شب، در ظرافت رنگ آبی، آبی آسمان، آبی دریا، در باز و بستهشدن پلکهای یکنوزاد، در آهستهگشودن نامهای که انتظارش را میکشیدیم و دوباره خواندن آن، در صدای خشخش برگها و در بیاحتیاطی سگی که روی آبی یخزده سر میخورد… بنابراین، آسودگیخیال در همهجا هست و اگر حس میکنید به کمبود آن گرفتارید، به این دلیل است که شما هنر پذیرفتن آنرا در خود کشف نکردهاید؛ پذیرفتن آنچه به راحتی و همهجا در اطراف شما قرار دارد… دیوانهوار کریستین بوبن
برای نوشتن به جوهر و قلم نیازی ندارم، بلکه با آسودهخیالی خود مینویسم. نمیدانم چه برداشتی از حرفهای من میکنید. جوهر را میتوان خرید؛ اما برای فروش آسودهخیالی، هیچ مغازهای نیست. گاهی این آسودگی بهوجود میآید و گاه بهوجود نمیآید و این به شرایط بستگی دارد. دیوانهوار کریستین بوبن
اگر کسی دوستتان داشته باشد، خانهای را روی زمین به شما هدیه میکند و آن خانه نه از مصالحساختمانی، بلکه از عشق بنا میگردد. دیوانهوار کریستین بوبن
مریلین مونرو، هنرپیشه مشهور هالیوود، زنی زیبارو با موهاییبور که چون بیشازحد دوستش داشتند و یا اصلا دوستش نداشتند، خودکشی میکند. دیوانهوار کریستین بوبن
همهی کودکان نمیتوانند موتسارت باشند؛ اما موتسارت، تمام دورانکودکی را شامل میشود: رقص روی آب و خوابیدن روی شنها… همهی کودکان نمیتوانند ریمبو باشند؛ اما ریمبو نیز تمام دورانکودکی را شامل میشود: لذتی پاک و معصومانه از فریبکاری، خوشحالی تکرار یک ترانه و جمعکردن سنگهایعجیب… دیوانهوار کریستین بوبن
کودک، همانند قلبی است که تپشهای سریعش دیگران به وحشت میاندازد. همهچیز مهیاست تا روزی این قلب از تپیدن بازایستد و شگفت است که این قلب با وجود تمام شرایط سخت، به حرکت ادامه میدهد و شگفتانگیزتر آنکه هیچکس هرگز نمیتواند بگوید: خب، سرانجام وقت اتمامش رسید، در این لحظه و در این سن، دیگر بچهای نیست؛ فقط یک انسان بالغ و عاقل اینجا نشسته… دیوانهوار کریستین بوبن
همیشه با کودکان، زیاد حرف میزنند؛ شاید مدام در شبانهروز، از آنچه که باید بشنوند، از آنچه برایشان لازم است، از مرگ و از زندگی با آنها حرف میزنند، به ویژه از مرگ… به کودک، شب و روز، سرانجام نزدیک و الزامیاش را گوشزد میکنند: رشد کن، بزرگ شو، عجله کن… سپس طعم مرگ را بچش و ما را با خودمان تنها بگذار! دیوانهوار کریستین بوبن
مادر میان همه آنقدر محبوبیت داشت که دیگر نیازی نبود تمام ساعات روز خود را سرگرم کند. مصطلح است که: «سحرخیز باش تا کامروا باشی» و سحرخیزان نیز به راحتی این احساس را به شما القا میکنند که جهان به کام آنهاست. آنها از اینکه انسانهایی شاد و پر سروصدا هستند، به خود میبالند؛ اما یک انسان هنگامیکه از محبوبیت خود در بین دیگران آگاه باشد، دیگر به جلبتوجه و انجام حرکاتمتظاهرانه نیازی ندارد. دیوانهوار کریستین بوبن
من به طور غریزی، همیشه آندسته از افرادی را که حتی در روزهای تعطیل، صبح زود از خواب برمیخیزند، تشخیص میدهم و نیز آن افرادی را که ساعتهای طولانی در رختخواب میمانند. از افراد گروه اول میترسم. همیشه از انسانهایی که به زندگی خود، حمله میکنند، میترسیدهام؛ زیرا به اعتقاد من برای آنها هیچچیز مهمتر از این نیست که کارهای بسیاری را هرچه سریعتر انجام دهند. دیوانهوار کریستین بوبن
خوشبختی، یک نت موسیقی جدا نیست؛ بلکه دو نت است که هرکدام به سوی دیگری جذب شده با یکدیگر سازگار میگردند و بدبختی آن زمان است که صدای گوشخراشی شنیده میشود؛ زیرا نتها با یکدیگر هماهنگ نیستند. بیشترین عامل موثر برای جدایی انسانها همین است: تفاوت میان نتها و ضربآهنگ و چیزی غیر از این نمیتواند باشد. دیوانهوار کریستین بوبن
دلقک، برنامهی خطرناک و خشونتآمیزی داشت: افتادن، ازجا برخاستن، دوباره بر زمین افتادن، تظاهر به کریهکردن، ادای انسانهای احمق را درآوردن و امثال اینها و تمامش به خاطر این است که همهی سختیهای دنیا را به طرف خود جذب کنیم و درست پیش از آنکه این سختیها ما را به طور کامل نابود کنند، آنها را به خنده مبدل سازیم. دیوانهوار کریستین بوبن
همیشه برای دلقکها نگران بودم. نگران اینکه مبادا برنامهشان با موفقیت روبرو نشود؛ مردم، شاد و خندان نگردند و به نظرم این اتفاق، سختتر از افتادن از بالای طناب بندبازی بود. دیوانهوار کریستین بوبن
بدبیاریها همیشه پشتسرهم از راه میرسند! دیوانهوار کریستین بوبن
عجیب است برخی از مردم برای اینکه مانع رفتن انسان به جایی که خودشان دوستندارند بشوند، حرفهای غیرمعقولانهی زیادی میزنند و از آن عجیبتر اینکه انسان، آن حرفهای غیرمعقولانه را باور میکند: «دلبندم، عزیزم، تو زیباترینی، بهترینی، به وجودت نیاز داریم…» چه حرفهای بیهودهای! دیوانهوار کریستین بوبن
سنگ قبرها مانند جلد کتابها مستطیلی و اطلاعات مختصری را در خود انباشتهاند. گاه از جملات کوتاه و زیبایی تشکیل شدهاند که در کتابها نیز یافت میشود؛ مانند این جملهی ادبی: «تقدیم به تو، تا ابدیت.» نامخانوادگی مردگان نیز به منزلهی عنوان کتاب است که همهچیز در آن خلاصه میگردد. دوستدارم به گونهای زندگی کنم که نتوانند آنرا خلاصه کنند. دوستدارم زندگیام مانند یک ترانه باشد، نه مثل یکورقکاغذ یا سنگ روییکقبر… دیوانهوار کریستین بوبن
وقتی کسی را با نامی جدید صدا میزنید، گویا خونی تازه در رگهایش جاری میسازید. این یک اقدام کاملا عاشقانه است و تنها عاشق و معشوق، اجازه چنین کاری را دارند. دیوانهوار کریستین بوبن
من برای انجام هر کاری به وقت زیادی نیاز داشتم؛ برای انجام هیچ! مینگریستم، مینگریستم و مینگریستم… کسانیکه تصور میکنند مرا به خوبی میشناسند، اگر در مورد من با یکدیگر گفتوگو کنند، هرگز نمیفهمند که از یک شخصواحد حرف میزنند. هر بار با نامی جدید نزد آنها میرفتم؛ همانگونه که انسانها لباس یا عمرشان را تغییر میدهند، من نیز نامم را تغییر میدادم و هیچگاه نام واقعیام را افشا نمیکردم. در حقیقت، ”نام واقعی “تفاوت چندانی با” نام غیرواقعی“ ندارد. همیشه این داستان مسیح را دوستداشتم که او در عبور و مرور خود با مردم آشنا میشده، نامشان را میپرسیده و با جسارتی غیرقابلباور به آنها میگفته: «نام تو از این به بعد فلان خواهد شد.» دیوانهوار کریستین بوبن
به اعتقاد مادرم، ”اسم“ یک قضیه جدی است. در همان لحظهی تولد، نامخانوادگی به انسان تحمیل میگردد و به مرور زمان، سنگینیاش را بیشتر بر روح وارد میسازد؛ همچون بارانی ریز که از ضخیمترین لباسها نیز نفوذ مییابد. دیوانهوار کریستین بوبن
بیچاره، خانوادههای گوشهگیر و انزواطلب. این خانوادهها همیشه کمجمعیتاند؛ آنقدر کمجعیت که دل انسان را به رحم میآورند. تنها یک پدر و یک مادر و این، کمترین حد ممکن است. دستکم بیست پدر و مادر نیاز است تا به کودک در پستی و بلندیهای دوران کودکیاش کمک کند. دیوانهوار کریستین بوبن
هرچه بیشتر مورد دوستداشتن واقع شوی، بیشتر عشق میورزی… اما نکتهی مهم، نقطهی شروع این ماجراست؛ یعنی اولینبار که کسی دوستتان داشتهباشد. برای این جریان لازم است به این نکته نیاندیشید، جستجویش نکنید و طالبش نشوید. اگر یک زن دیوانه، به دیوانگی خود کفایت کند، موقع گریستن بخندد و موقع خندیدن بگرید، سرانجام میتواند مردها را به سوی خود جلبکند و زنی که هرگز در فکر موردپسند واقعشدن نیست، دل همه را به سوی خود جذب میکند. دیوانهوار کریستین بوبن
هرچه بیشتر مورد دوستداشتن واقع شوی، بیشتر عشق میورزی… دیوانهوار کریستین بوبن
مردمان ایتالیا مردمانی بسیار غمگینند و به صورتی مبالغهآمیز، به یک زندگی شاد تظاهر میکنند؛ اما آنها زندگی را به معنایواقعی دوست ندارند، بوی مرگ میدهند و نمایش زندگی را اجرا میکنند. دیوانهوار کریستین بوبن
من همیشه فکر میکنم مادرم دیوانه است و برای تمام کودکان دنیا، آرزوی اینچنین مادر دیوانهای را دارم. دیوانهها میتوانند بهترین مادرهای دنیا باشند، زیرا با قلب پرخاشجویانهی کودکان بیشترین سازگاری را دارند. دیوانگی مادرم از زادگاهش، یعنی ایتالیا نشأت میگیرد. مردم آنجا هر آنچه را که در درون خود دارند بیرون میریزند؛ همانگونه که لباسهایشان را برای خشککردن روی طنابی کنار پنجره پهن میکنند، قلبهایشان را نیز برای شستن و پاکیزهکردن از پنجره میآویزند. به ظاهر زندگی شادی را میگذرانند؛ اما فقط به ظاهر… دیوانهوار کریستین بوبن
میدانم که مردهها هنوز زندهاند و در جهانی زندگی میکنند که تنها با پردهای نازک از جنس نور از جهان ما جدا میشود. دیوانهوار کریستین بوبن
اسامی گاه میتوانند هراسانگیز باشند و آنچه اسمی ندارد، در واقع هیچچیز نیست. دیوانهوار کریستین بوبن
واقعا عجیب است که مردم، حرفهای احمقانه ی زیادی میزنند تا از رفتنِ آدم جلوگیری کنند و عجیبتر اینکه آدم، حرفهای احمقانه شان را باور میکند: «عزیزم، نازنینم، تو بهترینی، تو قشنگ ترینی، وجودت لازم است.»
چه حرف ها! دیوانهوار کریستین بوبن
سنگ قبرها به جلد کتابها شباهت دارند، مربع مستطیل اند و اطلاعات مختصری در اختیار میگذارند. و گاهی یک جمله ی کوتاه، مثل نوار قرمزی که برای تبلیغ روی جلد کتاب میبندند، جمله ای مانند: تقدیم به تو، برای ابدیت. نام خانوادگی مردهها مثل عنوان کتاب است، همه چیز در آن خلاصه میشود. دلم میخواست زندگی ام طوری باشد که نتوانند خلاصه اش کنند، دلم میخواست زندگی ام مثل یک نغمه باشد، نه مثل یک کاغذ یا مرمر روی قرر.
ترجمه مهوش قویمی دیوانهوار کریستین بوبن
همیشه نگران دلقکها بودم، همیشه میترسیدم که برنامه هایشان موفق نباشد و مردم نخندند، این مسئله به نظر من، بدتر از افتادن از بالای طناب بند بازی بود. برنامه ی دلقک ها، برنامه خشنی است. اگر خوب نگاه کنیم فقط خشونت را در آن میبینیم: افتادن، بلند شدن، دوباره افتادن، گریه کردن، ادای احمقها را درآوردن؛ همه و همه… به خاطر اینکه تمام بدجنسیهای دنیا را به طرف خودمان جلب کنیم، و درست قبل از اینکه این بدجنسیها کاملا له و نابودمان کند، آنها را به خنده تبدیل کنیم.
ترجمه مهوش قویمی دیوانهوار کریستین بوبن
کسانی که دوستمان دارند از کسانی که از ما متنفرند، ترسناک ترند. مقاومت در برابر آنها دشوارتر است، و من کسی را نمیشناسم که بهتر از دوستان بتواند شما را به انجام کاری هدایت کند که درست بر خلاف میل شماست. دیوانهوار کریستین بوبن
کسانی که نگاهشان میکنیم به سوی مرگ خود میروند، بنابراین از ما دور میشوند حتی وقتی به نظر میرسد که به ما نزدیک میشوند، همه چیز به سوی نابودی میرود، همه چیز، از آغاز. دیوانهوار کریستین بوبن
فکر میکنم هنر اصلی، هنر فاصلهها باشد؛ زیاد نزدیک به هم میسوزیم، زیاد دور، یخ میزنیم. باید یاد بگیریم جای درست و دقیق را پیدا کنیم و همان جا بمانیم. دیوانهوار کریستین بوبن
احساسی که پیش از وقوع حادثه داریم وحشتناکتر از خود حادثه است. دیوانهوار کریستین بوبن
مردهها را میدانیم که به کجا میروند اما زنده ها؟! دوری آنها از دوری مردهها اسرارآمیزتر است. دیوانهوار کریستین بوبن
دلم میخواهد زنده بمانم اما سکوت کنم. سکوت، محبوبِ قلب من است. نه سکوت سنگین پدرم، نه سکوت خانه ی سالمندان، بلکه سکوتی همانند سکوت بیشههای ژورا یا سکوتِ صفحاتِ سفید. دیوانهوار کریستین بوبن
راه رفتن زیرِ باران، لذت بردن از صدای پاشنههای کفشی روی سنگفرش، برداشتن یک جمله از کتابی و گذاشتن آن روی قلب خود، برای لحظه ای، میوه خوردن در حالی که از پنجره به بیرون نگاه میکنیم، باید گفت که همه ی اینها خیانت است چون از دنیای خارج لذتی بکر میبریم که هیچ، مطلقا هیچ، مدیون شوهرمان نیست، و تو، خودِ تو، با نوشتنِ کتابت، وقتی که من خوابم، مگر کارِ دیگری میکنی؟! دیوانهوار کریستین بوبن
اگر همیشه و همه جا، حقیقتا آنچه را که در ذهنمان میگذرد بگوییم، زندگی جالبتر میشود. دیوانهوار کریستین بوبن
تجربه ی تحقیر شدن مانند تجربه ی عشق، فراموش نشدنی است. نمیدانم روح چیست. اما دقیقا میدانم که روح از کدام قسمت بدن، تا سرحدِ نابودی، تحلیل میرود: از نقطه ی ریز سیاهی در مردمک چشم _ تحقیر. دیوانهوار کریستین بوبن
نگاه کردن، اندیشیدن است. فکر، قبل از اینکه در کتابها ثبت شود، در دنیا میگردد، و از تصاویری سرچشمه میگیرد که از دنیا برمیداریم. دیوانهوار کریستین بوبن
گاهی به نظرم میرسد که تمام احساسات ما، حتی عمیقترین آنها، جنبه ای همواره مسخره دارد. عمقِ احساسات ما غالبا اصلا به عشق مربوط نیست _ تماما به خودخواهی وابسته است. ما فقط خودمان را دوست داریم و به حالِ خودمان گریه میکنیم. دیوانهوار کریستین بوبن
کمتر دوست داشتن به معنای دیگر دیگر دوست نداشتن است. دیوانهوار کریستین بوبن
هر وقت میخواهند چیزی به من یاد بدهند در حالت اطاعت و حماقت عمیقی فرو میروم _ ظاهرا مطیع و باطنا غایبم. دیوانهوار کریستین بوبن
میفهمم که خانواده به چه معنی است: چیزی ست شبیه به چشمه و آب راکد.
فرزند پس از مدتی باید خانواده را ترک کند، چاره ای ندارد: دیگر کسی در خانواده حرف او را درک نمیکند _ چون او را خیلی خوب میشناسند و چون دیگر او را نمیشناسند. دیوانهوار کریستین بوبن
هدیه کردن، زیباترین طریقه ی از دست دادن است. دیوانهوار کریستین بوبن
ایراد زیادی نمیتوانستم از شوهرم بگیرم _ مگر این صدا، که لطف و محبت از آن گریخته بود و فقط حالت خودمانی بی تفاوتی در آن باقی مانده بود. در مجموع مسئله ای جزئی بود، اما عشق در جزئیات خلاصه میشود و نه در هیچ چیز دیگر. دیوانهوار کریستین بوبن
گوش دادن به حرفهایی که از قبل میدانیم چیست، کاری غیر ممکن است. دیوانهوار کریستین بوبن
همیشه کسی پیدا میشود که دوستم داشته باشد، اگر هم کسی نباشد، هوا، ماسه ها، آب و نور دوستم دارند. هرگز ترکم نمیکنند. دیوانهوار کریستین بوبن
او به دنیا اعتقادی نداشت و از این نظر، من هم دقیقا شبیه او هستم. مادر فقط به عشق اعتقاد داشت و وقتی آدم فقط عشق را باور داشته باشد، خلق و خوی سحر خیزی ندارد، در بستر میماند چون عشق آنجاست. یا چون کمبود عشق احساس میشود. دیوانهوار کریستین بوبن
همیشه از آدم هایی که به زندگی شان یورش میبرند، ترسیده ام. چون انگار هیچ چیز برایشان مهمتر از این نیست که کارهایی انجام دهند، کارهای بسیار و با سرعت تمام. دیوانهوار کریستین بوبن
نیاز به نوشتن، نیازی روحی است همانطور که خوردن، نیازی جسمی است. روح هم گرسنه میشود. دیوانهوار کریستین بوبن
دلم میخواست زندگی ام طوری باشد که نتوانند خلاصه اش کنند، دلم میخواست زندگی ام مثل یک نغمه باشد، نه مثل یک کاغذ یا مرمر روی قبر. دیوانهوار کریستین بوبن
اسم خانوادگی به شما تحمیل میشود و با گذشت زمان، سنگین و سنگینتر احساسش میکنید، مثل بارانی که ریز و سرد به زیر ضخیمترین لباسها نفوذ میکند. دیوانهوار کریستین بوبن
فرارها بعد از مرگ گرگ شروع شد؛ البته به گفته ی پدر و مادرم. خودم فکر میکنم که فرار هایم مدتها پیش از آن شروع شده بود. فقط آشکار و قابل رؤیت نبود. گذراندن ساعاتی طولانی به تماشای آتشی که در چشمهای یک گرگ شعله میکشد، در حقیقت سفر به آخر دنیاست. دیوانهوار کریستین بوبن
میدانی مالیخولیا چیست؟ آیا تا به حال ماه گرفتگی را دیده ای؟ خوب، مثل این است که ماه جلوی دل آدم را میگیرد و دل، دیگر نوری نمیتاباند. روز روشن، شب میشود. مالیخولیا آرام و غم انگیز است. دیوانهوار کریستین بوبن
اسمها سبب ترس میشوند، چیزهایی که اسمی ندارند، هیچ نیستند، حتی چیزی هم نیستند. دیوانهوار کریستین بوبن
از ساعت شش تا هفت صبح، از ورای کاغذِ سفید، پنجره ای باز میکنم، از آن میگذرم، گرگم را در آغوش میگیرم و بعد، برمیگردم؛ بعد از آنکه از حق اولیه ی هر انسانی که روی زمین زندگی میکند، بهره برده ام: حق اینکه ناپدید شود و درباره ی ناپدید شدندش به کسی حساب پس ندهد. نوشتن، بخشی از این حقِ مسلم است. دیوانهوار کریستین بوبن
در یک مغازه ی عطر فروشی به عنوان فروشنده کار پیدا کرده ام. برای خرید روزانه، کرایه و نوار ماشین تحریر، پول کافی به خانه میآورم. این وضعی است که به گمان من، با موقعیت یک زن شوهردار تطابق کامل دارد: شوهر عزیزم، همه چیز برای توست. تو در خانه بمان، فقط به فکر نوشتن باش، من مایحتاجت را تامین میکنم.
/ از ترجمه ی مهوش قویمی دیوانهوار کریستین بوبن