بدون این تجربههای در اوج. زندگی مان خیلی ملال آور و یکنواخت میشود.
زندگی بدون یکبار خواندن هملت مثل زندگی ای است که تمام آن در معدن ذغال بگذرد. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
بریدههایی از رمان کافکا در کرانه
نوشته هاروکی موراکامی
تا وقتی به جایی که داری میروی نرسیده ای. هرگز به پشت سر نگاه نکن. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
پی میبرم سکوت چیزی است که عملا میتوان شنید. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
برخی چیزها است که هرگز به باد نسیان نمیرود، خاطراتی که هرگز نمیتوان از آنها گریخت. اینها مثل محک زندگی تا ابد با ما میمانند. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
زندگی ما مثل وداعی طولانی است، درست مثل گلهایی که دستخوش طوفان پراکنده میشوند. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
هریک از ما چیزی از دست میدهیم که برایمان عزیز است. فرصتهای از دست رفته، امکانات از دست رفته، احساساتی که هرگز نمیتوانیم برشان گردانیم. این قسمتی از آن چیزی است که به آن میگویند زنده بودن. اما در درون کلهی ما دستکم این جایی است که من تصور میکنم جای کمی هست که این خاطرات را در آن بیانباریم. اتاقی با قفسههایی نظیر این کتابخانه. و برای فهم کارکرد قلبمان باید مثل کتابخانه فیش درست کنیم. باید چندی به چندی از همه چیز گردگیری کنیم. بگذاریم هوای تازه وارد شود و آب گلدانهای گل را عوض کنیم. به عبارت دیگر، همیشه در کتابخانهی خصوصی خودت به سر میبری. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
صحبت کردن خیلی مهم است. چه با آدمها صحبت کنی، چه با اشیا یا هر چی، همیشه بهتر است آدم صحبت کند. میدانی، وقتی کامیون میرانم با موتور حرف میزنم. اگر خوب گوش بدهی، میتوانی صدای هر چیزی را بشنوی. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
درست است. یک استعاره دوجانبه. اشیای بیرون، تصویر آن چیزی است که در درون توست و آنچه در درون توست، برونافکنی آن چیزهایی است که در بیرون است. پس وقتی در هزارتوی بیرون قدم بگذاری، در همانحال در هزارتوی درون گام گذاشتهای. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
آن نیرومندی که من میخواهم از آن قسم نیست که با آن ببری یا ببازی. من دنبال حصاری نیستم که قدرت بیرونی را دفع کند. آنچه من میخواهم چنان نیرویی است که بتواند قدرت بیرونی را جذب کند و با آن روی پا بایستد. نیرویی که بتواند خاموش همه چیز را تاب بیاورد بی عدالتی، بینوایی، اندوه، خطاها و سوء تفاهمها. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
اوشیما پکر میگوید: «شاید بیشتر آدمهای دنیا سعی نمیکنند آزاد باشند، کافکا. فقط فکر میکنند که آزادند. همهاش توهم است. بیشتر آدمهای دنیا اگر آزادشان بگذاری، بدجوری تو هچل میافتند. بهتر است یادت باشد. مردم عملا ترجیح میدهند آزاد نباشند.» کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
تا آنجا که چیزی به نام زمان هست، همه در نهایت لطمه میبینند و بدل به چیز دیگری میشوند. همیشه اینطور است، دیر یا زود. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
همه جور بلایی سرم میآید. بعضی را انتخاب میکنم، بعضی را نمیکنم. دیگر نمیتوانم یکی را از دیگری جدا کنم. منظورم این است که احساس میکنم همه چیز از پیش تعیین شده و من ناچارم راهی را دنبال کنم که یکی دیگر طرحش را برایم ریخته. مهم نیست که چقدر به این امور فکر کنم و چقدر تلاش در راهش به کار برم. در واقع هرچه بیشتر سعی میکنم، بیشتر این معنا را گم میکنم که کیام. انگار هویتم مداری است که از آن دور شدهام و این احساس واقعا آزار دهنده است. اما بیش از آن، مرا میترساند. حتی فکر کردن به آن مایهی چندشم میشود. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
زمان همه چیز را از یاد آدم میبرد. حتی خود جنگ و مبارزهی مرگ و زندگی که مردم آن را از سر گذراندند حالا انگار که به گذشته دور تعلق دارد. چنان در مسائل روزمره درگیریم که حوادث گذشته مثل ستارگان کهنسالی که سوختهاند، دیگر در مدار ذهن ما قرار نمیگیرند. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
سانشیرو در طول داستان بزرگ میشود، به موانع برمیخورد، به خیلی چیزها میاندیشد، بر مشکلات غلبه میکند، درست است؟ اما قهرمان معدنچی با آن فرق دارد تنها اری که میکند تماشای اتفاقها است و پذیرش همهشان. یعنی گاه گداری نظر میدهد اما نه چندان عمیق. به جای آن به ماجرای عاشقانهاش فکر میکند کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
با گوش دادن به دماژور به محدودههای توان انسان پی میبرم و در مییابم که نوع خاصی از کمال فقط از راه انباشت نامحدود نقص تحقق مییابد. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
همشاش مسئله تخیل است. مسئولیت ما از قدرت تخیل شروع میشود. درست همانطور است که ییتس میگوید: مسئولیت از رویا آغاز میشود. این موضوع را وارونه کنید، در این صورت میشود گفت هرجا قدرت تخیل نباشد، مسئولیتی در بین نیست. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
گربهها موجوداتی هستند پابند عادت. معمولا زندگی منظمی دارند و اگر چیزی غیرعادی پیش نیاید، از زندگی روزمره فاصله نمیگیرند. چیزی که این زندگی عادی را بهم بزند، یکی دنبال جفت رفتن است و دیگری تصادف_ بهرحال یکی از این دوتا. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
«آقای ناکاتا، این دنیا جای خیلی خشونتباری است. هیچ کس نمیتواند از خشونت بپرهیزد. لطفا این نکته را فراموش نکنید. زیادی هم نمیشود محتاط باشید. گذشته از آدمیزاد همین امر در مورد گربهها هم مصداق دارد.»
ناکاتا جواب داد: «یادم میماند.»
اما تصوری از این موضوع نداشت که کجا و چطور این دنیا میتواند خشن باشد. دنیا پر از چیزهایی بود که ناکاتا نمیفهمید و بیشتر چیزهایی که به خشونت مربوط میشد در این مقوله جا میگرفت. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
نمیدانست آیا سنگ به موسیقی گوش میدهد یا به حرفهای او، اما به هر حال ادامه داد. «همانطور که امروز صبح داشتم میگفتم، در زندگی خبط زیاد کردم. آدم ِ خودخواهی بودم. حالا هم دیر شده که همه ی خطاها را پاک کنم، میدانی؟ اما وقتی به این آهنگ گوش میدهم، انگار که بتهوون درست همینجاست و با من حرف میزند و چیزی مثلِ این میگوید» اشکالی ندارد هوشینو نگران نشو. زندگی همین است. من هم در زندگی کارهای ناجور زیاد کردم. چندان کاری نمیشود با گذشته کرد. اتفاق میافتد دیگر. باید بگذاری به حالِ خودش بماند. «اینجور حرفها ظاهرا» به گروه خونیِ آدمی مثلِ بتهوون نمیخورد. اما من هنوز از این آهنگش همین را میفهمم، یعنی همان چیزهایی که گفتم. احساسش میکنی؟" سنگ خاموش بود. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
هرچه بیشتر به توهمات فکر کنی، بیشتر باد میکند و شکل میگیرد. بعد دیگر توهم نیست. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
چیزهای خوب هرگز مشمول ِ زمان نمیشوند. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
آن نیرومندی ای که من میخواهم از آن قسم نیست که با آن ببری یا ببازی. من دنبالِ حصاری نیستم که قدرت بیرونی را دفع کند. آنچه من میخواهم چنان نیرویی است که بتواند قدرت بیرونی را جذب کند و با آن روی پا بایستد. نیرویی که بتواند خاموش همه چیز را تاب بیاورد _ بی عدالتی، بینوایی، اندوه، خطاها و سؤتفاهم ها. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
تو در فاصله ی صامت و خالیِ بین ترک گفتنها غمگینی،سخت غمگین. مثل مهی که از دریا برخیزد، آن خلأ به قلبت راه میگشاید و زمان درازی آنجا میماند، زمانی دراز. سرانجام قسمتی از وجودت میشود. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
راستش، سعی نمیکنم بمیرم. فقط چشم براهِ آمدن مرگم. مثلِ اینکه در ایستگاه به انتظار آمدنِ قطار روی نیمکتی بنشینی. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
_ «کافکا، بیرون چه میبینی؟»
از پنجره ی پشت سرش به بیرون نگاه میکنم.
_ «درختها، آسمان و قدری ابر را میبینم. و چند پرنده روی شاخههای درخت.»
_ «هیچ چیز غیر عادی نیست، درست؟»
_ «درست است.»
_ «ولی اگر میدانستی فردا صبح دیگر نمیتوانی اینها را ببینی، همه چیز ناگهان در نظرت جلوه میکرد و ارزشمند میشد، نه؟» کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
شاید به حال ما مفید باشد که اینطور از هم جدا باشیم. در این صورت واقعا میتوانیم بگوییم چقدر برای یکدیگر معنا داریم. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
در این دنیای درندشت تنها کسی که میتوانی به او تکیه کنی خود توست. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
فراموش کردن چیزهایی که دیگر نمیخواهی راحت است. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
برخی چیزها هستند که هرگز به باد نسیان نمیروند، خاطراتی که هرگز نمیتوان از آنها گریخت. اینها مثل محک زندگی تا ابد با ما میمانند. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
در زندگی هرکس یک جا هست که از آن بازگشتی در کار نیست. در موارد نادری نقطه ای است که نمیتوان از آن پیشتر رفت.
(همان وقت که عقربههای ساعت در درون روحت از حرکت باز میایستد)
وقتی به این نقطه برسیم، تنها کاری که میتوانیم بکنیم این است
که این نکته را در آرامش بپذیریم.
دلیل بقای ما همین است. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
خاطرات از درون گرمت میکنند اما در عین حال دوپاره ات میکنند. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
فکر کردن بی هدف بدتر از فکر نکردن است. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
از این و آن پرسیدن اولش آدم را دستپاچه میکند ، اما هیچ دستپاچگی یک عمر طول نمیکشد. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی