#فلسفه (۳۱ نقل قول پیدا شد)


اگر آدم به چیزهایی اعتقاد دارد به این سبب است که نحوه شرطی شدنش حکم می‌کند که با آنها معتقد باشد. فلسفه یعنی این: پیدا کردن دلایل ناموجه برای چیزهایی که آدم به دلایل ناموجهِ دیگر به آنها اعتقاد پیدا کرده. اگر مردم به خدا معتقد باشند به این دلیل است که طوری شرطی شده اند که به خدا اعتقاد داشته باشند. دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
آری کسانیکه دست از جان شسته‌اند و از همه چیز سر خورده‌اند تنها می‌توانند کارهای بزرگ انجام بدهند. بعد با خودم می‌گویم. به چه درد می‌خورد؟ چه سودی دارد؟… دیوانگی، همه‌اش دیوانگی است! نه، بزن خودت را بکش، بگذار لاشه‌ات بیفتد آن میان، برو، تو برای زندگی درست نشده‌ای، کمتر فلسفه بباف، وجود تو هیچ ارزشی ندارد، از تو هیچ کاری ساخته نیست! ولی نمی‌دانم چرا مرگ ناز کرد؟ چرا نیامد؟ چرا نمی‌توانستم بروم پی کارم آسوده بشوم؟ یک هفته بود که خودم را شکنجه می‌کردم. اینهم مزد دستم بود! زهر بمن کارگر نشد، باور کردنی نیست، نمی‌توانم باور بکنم. زنده به گور صادق هدایت
اپیکور «فلسفه طبی» را به اجرا گذاشت و بر این نکته اصرار ورزید که پزشک، تن را معالجه می‌کند و فیلسوف باید جان را مداوا کند. به عقیده او، فلسفه فقط یک هدف درست داشت: کاهش بدبختی انسان و علت بدبختی چه بود؟ ترس همه جا حاضر از مرگ! او می‌گفت: تصور ترسناک مرگ ناگزیر، با لذت آدمی از زندگی در هم می‌آمیزد و هر عیشی را منغض می‌سازد. خیره به خورشید اروین یالوم
نظارهٔ گسترهٔ خشک یک بیابان ارائه‌گرِ نوعی فلسفهٔ آرامش است که در ماده تجسم یافته است: اینکه نشان می‌دهد حتی سال به سال نیز دگرگونی‌ها ناچیزند؛ شاید چند سنگ دیگر از تپه فرو بریزد؛ شاید چند گیاه دیگر اضافه شود؛ اما الگوی نور و سایهٔ حاکم بر بیابان تا بی‌نهایت تکرار خواهد شد. اینجا با انفکاک شدیدی از دل‌مشغولی‌ها و اولویت‌های جهان انسانی روبه‌رو می‌شویم. و این انفکاک برای همه یکسان صدق می‌کند. فضاهای پهناور بیابان نه تنها نسبت به من، بلکه نسبت به کل بشر بی‌تفاوت است. در برابر گستردگی زمان و مکان بی‌معناست چشم‌انتظار دفتری بزرگتر باشیم یا اعصابمان خرد شود که چرا روی چرخ عقب سمت چپ خراش کوچکی افتاده است یا این که کاناپه اندکی زهواردررفته به‌نظر می‌رسد. وقتی از منظر احساسی بنگریم که بیابان در ما برمی‌انگیزد، تفاوت در دستاوردها، مقام‌ها و دارایی‌ها بین مردم چندان هیجان‌برانگیز یا تأثیرگذار به‌نظر نمی‌رسد. چنان که گویی بیابان می‌خواهد برخی چیزها را به ما بیاموزد به شکل کارآمدی درست هستند و شیوه‌های معمول تفکر ما را توازن می‌بخشند. از این منظر چیزهای خرد و کوچک به‌سختی ارزش ناراحتی یا عصبانیت دارند. هیچ فوریتی در کار نیست. اتفاقات در مقیاس قرن‌ها رخ می‌دهند. امروز و فردا اساساً فرقی ندارند. زندگی شما یک بازهٔ بسیار کوچک و گذراست. شما می‌میرید، چنان که گویی هرگز وجود نداشته‌اید. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
برای رسیدن به آرامش دو راه وجود دارد. یکی از این راه‌ها را تا اینجای کار دنبال کردیم فلسفه و اکنون به سراغ راه دوم می‌رویم: هنر. فلسفه می‌کوشد به‌واسطهٔ تأثیرگذاری بر قوای عقلانی‌مان، ما را به آرامش برساند. هنر ناظر است بر نحوهٔ تأثیرگذاری مفاهیم به‌واسطهٔ حواس. هنر می‌داند که ما موجوداتی جسمانی و حس‌گر هستیم و اینکه برخی مواقع بهتر است به جای بحث عقلانی، به نحو شهودی بر ما تأثیر گذاشته شود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از راه‌حل‌های رنج و اضطراب در حیطه‌ای نهفته است که انتظارش را نداریم: یعنی نوعی فلسفهٔ بدبینانه. ایدهٔ عجیب و نامطلوبی به‌نظر می‌رسد. بدبینی به‌نظر هیچ جذابیتی ندارد، چون گویا حاصل شکست است و اغلب مانع رخ دادن چیزهای بهتر است. اما وقتی به رابطه می‌رسیم، این انتظارات هستند که دشمن حقیقی عشقند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
می دونی به چی فکر می‌کنم؟ خاطرات مردم شاید مثل سوختی برای حفظ شعله‌های زندگی باشه. وقتی قراره با سوزاندن کاغذ شعله ای رو زنده نگه داری، دیگه مهم نیست روی اون کاغذها چی نوشتن. آگهی‌های توی روزنامه ها، کتاب‌های فلسفه، تصاویر عریان مجله ها، دسته ی اسکناس ده هزار ینی، آتش وقتی داره می‌سوزونه، فکر نمی‌کنه بگه: اوه، نویسنده ی این کتاب کانت است یا اوه، نشریه ی یومیوری است که شب‌ها چاپ میشه یا چه پیکر زیبایی! از نظر آتش تموم اونها چیزی جز خرده کاغذ نیستن. خاطرات مهم و خاطرات غیرمهم کلا خاطرات بی فایده ای هستن که هیچ فرقی با هم ندارن. فقط مواد سوختی اند. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
از تناقضات عشق این است که اغلب با ظاهر آدمیان برانگیخته می‌شود، اما عموماً قرار نیست براساس ظاهر بنا شود. این مسئله ما را با معمایی مواجه می‌کند «آدم چه‌قدر باید به ویژگی‌های ظاهری و جسمانی اهمیت بدهد؟» آیا زیبایی کلاً اهمیتی ندارد یا بخشی ضروری از احساس عشق است؟ در طول تاریخ، بسیاری از فلسفه‌ها و مذاهب به اَشکال ظاهری ما تاخته‌اند با این استدلال که ارزش واقعی باید جای دیگری باشد، جایی در روح و ذهن‌مان. گناه و شرم جسمانی اختراع مسیحیت نبود، صرفاً از خوی همیشگی انسان تغذیه می‌شد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
در فلسفهٔ افلاطونی، «خوبی» عنصری انتقال‌پذیر است که در هر جا که یافت شود یکسان است، چه صفت شخص باشد چه کتاب چه طرح صندلی؛ به‌علاوه کشف خوبی در یک عرصه می‌تواند ما را نسبت به تشخیص و پروردن آن در عرصه‌ای دیگر حساس کند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
سال‌ها بعد شاهزاده فلسفه‌ای از آن برای خودش ساخت و با دنیا در میان گذاشت، و این اولین و مهم‌ترین اصل آن شد: رنج و فقدان اجتناب‌ناپذیرند، ما باید از مقاومت در برابر آن‌ها دست بکشیم و خودمان را رها کنیم. شاهزاده بعدها با نام بودا شناخته شد. اگر نامش را نشنیده‌اید، بدانید که کم کسی نبود. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
ایزابل به‌شدت مهربان و با درک و فهم است و بااین‌حال قادر است از روی بی‌صبری یا حسادت فریاد بزند. او به هنر و موسیقی علاقه‌مند است، اما بیشتر از آن به شخصیت هنرمندان و موسیقی‌دانان و هر کسی که ملاقات می‌کند علاقه دارد. او خود را موظف به کمک کردن به دیگران و ارتباط برقرار کردن با آنها می‌داند؛ اما آدمی نیست که خودش را به دیگران تحمیل کند. او خیلی دوست دارد نظرش را به صراحت بیان کند، اما آن‌قدر ذهنِ بازی دارد که با دلایل قانع‌کننده نظرش را عوض کند. او باهوش و بامزه است و علی‌رغم ذات خیلی جدی‌اش، وقتی پای موضوعات فلسفهٔ اخلاق به میان می‌آید، هیچ‌وقت خودش را خیلی جدی نمی‌گیرد. ایزابل لزوماً یک شخصیت داستانی خیلی واقعی یا شخصیتی که عمیقاً به آن پرداخته شده باشد نیست- هیچ‌کدام از شخصیت‌های کتاب‌های اسمیت این‌طور نیستند- اما او یکی از شخصیت‌های خوشایند و آرامش‌بخش است؛ یک قهرمان باهوش، خیرخواه، خوش‌بین و بامحبت. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
در کتاب در باب مهربانی نوشتهٔ آدام فیلیپس و باربارا تیلور، نویسندگان کتاب دراین‌باره بحث می‌کنند که مهربانی در ذات بشر است: «تاریخ به ما تجلی‌های متعدد اشتیاق بشر به ارتباط را نشان می‌دهد، از گرامیداشت‌های ساده و بی‌پیرایهٔ دوستی گرفته، تا تعلیمات مسیحی دربارهٔ عشق و نیکوکاری، تا فلسفه‌های قرن بیستم دربارهٔ خوشبختی و سعادت اجتماعی.» فیلیپس و تیلور معتقدند که ما با سبک کردن بار سنگین دیگران -آرام کردن ترس‌ها و پروبال دادن به امیدهایشان- نیرو می‌گیریم. وقتی همان مهربانی به ما بازگردانده شود، ما رشد می‌کنیم، ترس‌های خودمان کمتر و امیدهایمان تقویت می‌شود: «مهربانی… آن نوع نزدیکی و تعلق خاطری را در ما خلق می‌کند که هم از آن می‌ترسیم و هم در آرزویش هستیم… مهربانی اساساً به زندگی ارزش زیستن می‌دهد.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
در مرکز پادگان، ده هفته تعلیمات نظامی دیدیم. چه ده هفته‌ا‍ی که بیش از ده سال مدرسه رفتن روی ما اثر گذاشت. کم‌کم متوجه شدیم که یک دکمه‌ی براق نظامی اهمیتش از چهار کتاب فلسفه شوپنهاور بیشتر است. اول حیرت کردیم، بعد خون‌مان به جوش آمد و بالاخره خون‌سرد و لاقید شدیم؛ و فهمیدیم که دور دور واکس پوتین است نه تفکر و اندیشه. دور نظم و دیسیپلین است نه هوش و ابتکار؛ و دور مشق و تمرین است نه آزادی. بعد از سه هفته برای ما روشن شد که اختیار و قدرت یک پستچی که لباس یراق‌دار گروهبانی به تن دارد از اختیارات پدر و مادر و معلم و همه‌ی عالم عریض و طویل تمدن و عقل، از دوره افلاطون گرفته تا عصر گوته بیشتر است. در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک
گاهی اوقات ممکن است آدم به کمک فلسفه دلش را گم کند، یا زیادی عاقل شود؛ هر چند، این را دیگر نمی‌شود فلسفه نامید، چون فلسفه چیزی نیست جز «عشق به حقیقت» ، و برای اینکه عاشق باشی باید دل داشته باشی. مسلماً اگر آدم فقط فکر کند و فکر کند و خودش را از واقعیت‌های زندگی جدا سازد، کار درستی نکرده و این فکر کردن هم به درد نمی‌خورد. محفل فیلسوفان خاموش نورا - ویتوریو هوسله
چه با شتاب آمدی! گفتم برو! اما نرفتی و باز هم کوبه در رو کوبیدی. گفتم: بس است برو! گفتم اینجا سنگین است و شلوغ. جا برای تو نیست. اما نرفتی. نشستی و گریه کردی ان قدر که گونه‌های من خیس شد. بعد در رو گشودم و گفتم نگاه کن چه قدر شلوغ است! و تو خوب دیدی که انجا چه قدر فیزیک و فلسفه و هنر و منطق و کتاب و مجله و روزنامه و خط کش و کامپیوتر و کاغذ و حرف و حرف و حرف و تنهایی و بغض و یاس و زخم و دل تنگی و اشک و آشوب و مه و مه و مه و تاریکی و سکوت و ترس و اندوه و غربت در رهم ریخته بود و دل گیج گیج بود. و دل سیاه و شلوغ و سنگین بود. گفتی اینجا رازی نیست ؟ گفتم: راز ؟ گفتی: من امدم. روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
اکثریت عظیم روشنفکرانی که می‌شناسم در جست‌وجوی چیزی نیستند و هیچ کاری نمی‌کنند و به درد کاری نمی‌خورند.
همه‌شان بد تحصیل کرده‌اند، به طور جدی مطالعه نمی‌کنند، درباره‌ی علوم فقط پر حرفی می‌کنند، از هنر هم کم سر در می‌آورند.
همه‌شان خودشان را می‌گیرند و با قیافه‌ی جدی، گنده‌گویی و فلسفه‌بافی می‌کنند؛ حال آن که پیش چشمشان کارگرها غذا ندارند و چهل نفری در یک اتاق نامناسب می‌خوابند، توی ساس و تعفن و گند و رطوبت و ناپاکی اخلاقی می‌لولند …
پر واضح است که همه‌ی حرف‌های قشنگ‌مان فقط برای آن است که سر خودمان و دیگران شیره بمالیم!
باغ آلبالو آنتوان چخوف
#فلسفه ، جاده کوهستانی رفیعی است… جاده ای خلوت که هر چه بیشتر به سمت بالا صعود می‌کنیم، خلوت‌تر می‌گردد. هر کسی که این مسیر را دنبال می‌کند باید بدون #بیم و هراس هر چیزی را پشت سر رها کرده و با اطمینان خاطر راه خود را از میان برف زمستان باز کند… او به زودی جهان را زیر پای خود می‌بیند، سواحل شنی و باتلاق‌ها از دید وی ناپدید می‌شوند، نقاط ناهموار آن هموار می‌گردد، اصوات ناموزون دیگر به گوشش نمی‌رسد، و کروی بودن آن برایش نمایان می‌گردد. او همواره در هوای پاک و سرد کوهستان باقی می‌ماند و می‌تواند وقتی سرتاسر زمین در مردگی و ظلمت شب محصور است، خورشید را نظاره کند درمان شوپنهاور اروین یالوم
بهترین راه نزدیک شدن به فلسفه پرسیدن یکی چند پرسش فلسفی است:
جهان چگونه به وجود آمده است ؟آیا در پس آنچه روی می‌دهد اراده یا مقصودی نهان است؟آیا پس از مرگ حیات است؟این مسائل را چگونه می‌توان پاسخ داد؟و مهمتر از همه ، چگونه باید زیست؟ آدمیان در طول سالها و سده‌ها این پرسشها را کرده اند. فرهنگی وجود ندارد که نخواسته باشد بداند بشر چیست و جهان از کجا آمد…
دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
ﭼﻪ ﺑﺎ ﺷﺘﺎﺏ ﺁﻣﺪﯼ! ﺩﺭ ﺯﺩﯼ. ﮔﻔﺘﻢ: ‏ «ﺑﺮﻭ «! ﺍﻣﺎ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﻭ
ﺑﺎﺯ ﮐﻮﺑﻪ ﯼ ﺩﺭ ﺭﺍ ﮐﻮﺑﯿﺪﯼ. ﮔﻔﺘﻢ: ‏« ﺑﺲ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﻭ «! ﮔﻔﺘﻢ:
‏« ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺷﻠﻮﻍ. ﺟﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ. ‏» ﺍﻣﺎ
ﻧﺮﻓﺘﯽ. ﻧﺸﺴﺘﯽ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﯼ. ﺁﻥﻗﺪﺭ ﮐﻪ ﮔﻮﻧﻪﻫﺎﯼ ﻣﻦ
ﺧﯿﺲ ﺷﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﮔﺸﻮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ‏ «ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺍﯾﻦﺟﺎ ﭼﻪﻗﺪﺭ ﺷﻠﻮﻍ
ﺍﺳﺖ؟ ‏» ﻭ ﺗﻮ ﺧﻮﺏ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺁﻥﺟﺎ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﻓﯿﺰﯾﮏ ﻭ
ﻓﻠﺴﻔﻪ ﻭ ﻫﻨﺮ ﻭ ﻣﻨﻄﻖ ﻭ ﮐﺘﺎﺏ ﻭ ﻣﺠﻠﻪ ﻭ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻭ
ﺧﻂﮐﺶ ﻭ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﻭ ﮐﺎﻏﺬ ﻭ ﺣﺮﻑ ﻭ ﺣﺮﻑ ﻭ ﺣﺮﻑ ﻭ
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻭ ﺑﻐﺾ ﻭ ﺯﺧﻢ ﻭ ﯾﺄﺱ ﻭ ﺩﻝﺗﻨﮕﯽ ﻭ ﺍﺷﮏ ﻭ ﮔﻨﺎﻩ
ﻭ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﺁﺷﻮﺏ ﻭ ﻣﻪ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﺗﺮﺱ
ﺩﺭ ﻫﻢ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻝ ﮔﯿﺞ ِ ﮔﯿﺞ ﺑﻮﺩ. ﻭ ﺩﻝ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ
ﺷﻠﻮﻍ ﻭ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩ.
ﮔﻔﺘﯽ: ‏ «ﺍﯾﻦﺟﺎ ﺭﺍﺯﯼ ﻧﯿﺴﺖ. ‏» ﮔﻔﺘﻢ: ‏ «ﺭﺍﺯ؟ ‏» ﮔﻔﺘﯽ: ‏ «ﻣﻦ
ﺭﺍﺯﻡ. ‏» ﻭ ﺁﻣﺪﯼ ﺗﺎ ﻭﺳﻂ ﺧﻂﮐﺶﻫﺎ. ﻣﻦ ﺩﺳﺖﻫﺎﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ
ﺩﺳﺖﻫﺎﻡ ﻣﯽﻓﺸﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﻧﮕﺮﯾﺰﯼ ﺍﻣﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽﺯﺩﻡ: ‏ «ﺑﺮﻭ!
ﺑﺮﻭ«! ﺗﻮ ﺳِﺤﺮ ﺧﻮﺍﻧﺪﯼ.
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ. ﺗﻮ ﭼﻪ ﺳﺒﮏ ﻣﯽﺧﻨﺪﯾﺪﯼ، ﻣﻦ ﺍﻣﺎ
ﻫﻤﻪﯼ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻣﯽﮔﺮﯾﺴﺖ. ﺑﻌﺪ ﭼﺸﻢﻫﺎ ﺍﺯ
ﻣﯿﺎﻥ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻗﺎﺏ ﺳﺒﺰ ﺟﺎﺩﻭ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻮﯾﯽ ﻃﻮﻓﺎﻧﯽ
ﻏﺮﯾﺐ ﺩﺭﮔﺮﻓﺖ. ﺁﻥﭼﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻮﺩ ﺩﻝ ﺍﺯ ﺟﺎ ﮐﻨﺪﻩ
ﺷﻮﺩ. ﻭ ﻣﻦ ﻣﯽﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺣﺮﻑﻫﺎ ﻭ ﻓﻠﺴﻔﻪﻫﺎ ﻭ ﮐﺘﺎﺏﻫﺎ ﻭ
ﺧﻂ ﮐﺶﻫﺎ ﻭ ﮐﺎﻏﺬﻫﺎ ﻭ ﯾﺄﺱﻫﺎ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽﻫﺎ ﻭ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﻭ
ﺗﺮﺱ ﻭ ﺁﺷﻮﺏ ﻭ ﻣﻪ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﺯﺧﻢ ﻭ ﺩﻝﺗﻨﮕﯽ، ﻣﺜﻞ
ﺫﺭﺍﺕ ﺷﻦ ﺩﺭ ﺷﻦﺯﺍﺭ، ﺍﺯ ﺳﻄﺢ ﺩﻝ ﺭﻭﺑﯿﺪﻩ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﭼﻮﻥ
ﮐﺎﻏﺬ ﭘﺎﺭﻩﻫﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﮔﻢ.
ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻪ ﺷﺪ. ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻠﻮﺕ ﻭ ﻋﺠﯿﺐ
ﺳﺒﮏ. ﻭ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺩﻝ ﻫﺒﻮﻁ ﮐﺮﺩﯼ. ﮔﻔﺘﻢ: ‏« ﭼﯿﺴﺘﯽ؟‏» ﮔﻔﺘﯽ:
‏ «ﺭﺍﺯ. ‏» ﮔﻔﺘﻢ: ‏ «ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺳﺖ، ﺗﺸﻨﻪ ﺍﻡ. ‏» ﮔﻔﺘﯽ:
‏ «ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ. ‏» ﻭ ﻣﻦ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻟﺒﺮﯾﺰ ﺷﺪﻡ.
.
.
.
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﻣﻌﺘﺒﺮ - ﻣﺼﻄﻔﯽ ﻣﺴﺘﻮﺭ
چند روایت معتبر مصطفی مستور
ممکن است به فکر ایجاد یک اثرگاه تازه هم بیفتیم.
-با چه چیزهایی می‌خواهی اثرگاه‌مان را پر کنی؟
-با دست‌نوشته‌های هنرمندان بزرگ معاصر. چنین نقشه‌یی دارم. نه اثرگاه خطاطان و خوشنویسان، که جایگاهی ویژه‌ی خط و نوشته‌های دستی بزرگان هنر و فرهنگ ملی: نویسندگان، شاعران، نقاشان، موسیقیدان‌ها و…
-می‌دانم… فکر زیبایی است.
-طرحش را هم داده‌ام؛ و بعد، خیال دارم پیشنهاد راه انداختن یک دانشگاه غیر متمرکز فرش را هم بدهم. فقط برای بانوان خانه‌دار. فقط. جلسات آموزش سریع بافندگی و طراحی فرش، و بعد، دادن امکانات به تمام زنانی که دوره‌ی نخستین را با پیروزی گذرانده‌اند. امکانات، در خانه. هزاران هزار زن، در اوقات فراغت خود، آهسته آهسته قالیچه می‌بافند، و هر قالیچه‌یی که تمام می‌کنند و تحویل دانشگاه می‌دهند، در حکم چند واحد درسی‌ست که به پایان رسانده‌اند؛ و به جای آن‌که شهریه‌یی بپردازند، دستمزدی هم می‌ستانند. فکرش را بکن که چه غوغایی می‌شود! زنان تحصیل‌کرده و فرهیخته، دیگر، زمان کشی نمی‌کنند و در بطالت لحظه‌ها فرو نمی‌روند و بیکارگی آن‌ها را گرفتار سرخوردگی نمی‌کند. موطف هم نیستند که کار را در زمان معینی تمام کنند و تحویل بدهند. آن‌ها برای دریافت کارشناسی، باید، لااقل، شش قطعه قالیچه تحویل بدهند… ذز این باب، خیلی فکر کرده‌ام. فرش، مظهر صبوری ماست؛ صبوری ملتی که هرگز تسلیم نمی‌شود، و هرگز به بد، رضا نمی‌دهد. فرش، فقط زیبایی نیست، فلسفه‌ی مفاومت خاموش و چندهزارساله‌ی یک ملت است-همراه با زمزمه‌ای ملایم، که خاموشی را تعریف می‌کند.
1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
عقیده خویش را درباره فلسفه تغییر نداده ام. اما کندوی بزرگی هست که در آن شاعرانی که دوستشان می‌دارم سرگرم کارند و نور را به انگبین بدل می‌کنند. و سپس زنبوری بنام مولانا هست که تا گلوگاه آکنده از گَرده گل و شیرهء نباتی است که راه عطرها را یافته و باز آمده تا آن را باز گوید و رقص کنان راه را نشان دهد. من به سان او گلزاری هزار رنگ نیافته ام… نور جهان کریستین بوبن
تنها یک مسئله‌ی فلسفی واقعا جدی وجود دارد و آن‌هم خودکشی است. این که زندگی ارزش دارد یا به‌زحمت زیستنش نمی‌ارزد. در واقع پاسخی صحیح است به مسئله‌ی اساسی فلسفه. باقی چیزها، مثلا این که جهان دارای سه بعد و عقل دارای نه یا دوازده مقوله است، مسائل بعدی و دست کم دوم را تشکیل می‌دهد. افسانه سیزیف آلبر کامو