این طوربارم اورده بودند که بترسم. از همه چیز. از بزرگتر که مبادا بهش بربخورد،از کوچکتر که مبادا دلش بشکند،از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد، از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
بریدههایی از رمان همنوایی شبانه ارکستر چوبها
نوشته رضا قاسمی
می گویند فراموشی دفاع طبیعی بدن است در برابر رنج. میگویند دردی است که نوزاد، هنگام عبور از آن دریچه ی تنگ، متحمل میشود چنان شدید است که کودک ترجیح میدهد رنج زاده شدن را برای همیشه ازیاد ببرد همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
این گذشته است که شب میخزد زیر شمدت. پشت میکنی میبینی روبه روتوست. سر دربالش فرو میکنی میبینی میان بالش توست. مثل سایه است و از آن بدتر. سایه، نور که نباشد، دیگر نیست. اما گذشته در خموشی و ظلمت با توست همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
اگر میتوان همه ی احساسات بشری را با چندکلمه ی محدود بیان کرد، پس این همه لغت را بشر برای چه اختراع کرده است؟برای بیان بهتر مقصود؟ همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
اگر میتوان همه ی احساسات بشری را با چند کلمه ی محدود بیان کرد پس، این همه لغت را بشر برای چه اختراع کرده است؟ برای بیانِ بهترِ مقصود؟ همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
رفتار و گفتار آدمها چیزی نیست جز پوششی برای پنهان کردن آنچه که در خیالشان میگذرد. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
تاریخچه اختراع زن مدرن ایرانی٬بی شباهت به تاریخچه اختراع اتومبیل نیست. با این تفاوت که اتومبیل کالسکه ای بود که اول محتوایش عوض شده بود (یعنی اسبهایش را برداشته و به جای آن موتور گذاشته بودند) و بعد کم کم شکلش متناسب این محتوا شده بود. ولی زن مدرن ایرانی اول شکلش عوض شده بود٬وبعد که به دنبال محتوای مناسبی افتاده بود کار بیخ پیدا کرده بود. (اختراع زن سنتی هم که بعدها به همین شیوه صورت گرفت٬کارش بیخ کمتری پیدا نکرد). این طور بود که هر کس به تناسب امکانات و ذائقه شخصی٬از ذهنیت زن سنتی و مطالبات زن مدرن٬ترکیبی ساخته بود که دامنه تغییراتش٬گاه از چادر بود تا مینی ژوپ. می خواست در همه تصمیمها شریک باشد اما همه مسئو لیتها را از مردش میخواست٬ میخواست شخصیتش در نظر دیگران جلوه کند نه جنسیتش٬اما با جاذبههای زنانه اش به میدان میامد٬مینی ژوپ میپوشید تا پاهایش را به نمایش بگذارد اما اگر کسی چیزی به او میگفت از بی چشم و رویی مردم شکایت میکرد٬طالب شرکت پایاپای مرد در امور خانه بود اما در همین حال مردی را که به این اشتراک تن میداد ضعیف و بی شخصیت قلمداد میکرد٬خواستار اظهار نظر در مباحث جدی بود اما برای داشتن یک نقطه نظر جدی کوشش نمیکرد٬از زندگی زناشویی اش ناراضی بود٬اما نه شهامت جدا شدن داشت نه خیانت. به برابری جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت٬اما وقتی کار به جدایی میکشید٬به جوانی اش که بی خود و بی جهت پای دیگری حرام شده بود تاسف میخورد همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
منظره ی ویرانی آدمها
غم انگیزترین منظره دنیاست
ببینی که کسی مثل طاووس میرفته
حالا مرغ ِ نحیفی است که پرش ریخته. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
این گذشته است که شب میخزد زیر شمدت. پشت میکنی و میبینی روبه روی توست. سر در بالش فرو میکنی میبینی میان بالش توست. مثل سایه است و از آن بدتر. سایه ، نور که نباشد ، دیگر نیست. اما گذشته در خموشی و ظلمتم هم با توست. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
هیچ شکنجه ای برای یک لحظه تحمل ناپذیر نیست اگر فقط اقتدار لحظه میبود و بس. اگر همین حالا بود اگر فقط همین حالا، چه رازها که در دل خاک مدفون نمیشد. اگر فقط همین حالا بود و نه بعد هیچ کس جلاد دیگری نبود حتی هرکس در هر لحظه فرد دیگری بود نسبت به لحظه ی قبلتر. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
بدن زن صاحبخانه یعنی ماتیلد تصمیم داشت هرچه را به قسمت خاکستری مغزش میرسد فورا پاک کند. نه آینده وهم شود، نه گذشته خاطره گردد. فقط اقتدار لحظه بماند وبس. چه خوش و چه ناخوش! همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
هیچ صیادی به وقت شکار حضور خود را اعلام نمیکند آن قدر به مرگهای متوالی در فواصل منظم دم و بازدم ، تن میدهد تا قربانی در ذره ذره ی هوای اطرافش بوی نیستی او را استشمام کند. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
می گویند فراموشی دفاع طبیعی بدن است در برابر رنج. میگویند دردی که نوزاد هنگام عبور از آن دریچه ی تنگ متحمل میشود چنان شدید است که کودک ترجیح میدهد رنج زاده شدن را برای همیشه از یاد ببرد. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
چه رازها که پاهای ما افشا نمیکنند! همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
در نظام هر چه درجه پایینتر ، آدمی به مرگ نزدیکتر. یک سرباز در خط مقدم جبهه درست چهره به چهره با مرگ و یک فرمانده بالاتر از او بسته به درجه اش در مسافتی دورتر از مرگ. یک کلنل انقدر از مرگ رو درو فاصله دارد که از بالا به ان مینگرد از طرفی هرچه درجه بالاتر میرود از مرگ رودرو فاصله گرفته و به همان اندازه به مرگ ناغافل نزدیکتر میشود. یک کلنل در فاصله ی تقریبا مساوی از هر دو نوع مرگ ایستاده است. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
،وقتی زن پیر صاحبخانه مرا به یاد نمیآورد به خود دلداری میدادم که وقتی برای کسی زمان متوقف شده باشد، در هیچ کجای ذهنش دیگر جایی هرچند کوچک نه برای من و نه برای هیچ کس دیگر وجود ندارد هر چه هست رشته هایی است از خاکستر پریشانی که میان عصبهای کاسه سر ، شاخه دوانده و زمان را در چنبره ی خود مدفون کرده است. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
هنر دیدن با صبری طولانی به دست میآید. حتی در کوچکترین اشیا چیزی ناشناخته وجود دارد باید آن را یافت. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
_آمدم ببینمت
_خب مرا دیدی غرق در گه ،چرا نمیروی؟
_باید ازت مراقبت کنم. داری خودت را نابود میکنی.
_آنچه مرا نابود میکند دیگری است
_می توان میان دیگران تنها زیست
_عجالتا این دیگرانند که وسط تنهایی من زندگی میکنند.
_این دیگران را تنهایی تو به وسط معرکه کشیده است
_آمده ای نصیحتم کنی؟
_آمده ام کمکت کنم. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
خاتون مهربانترین زن دنیا بود. تمام هفته میوههایی را که به عنوان دسر به او میدادند کناری مینهاد تا وقتی به دیدنش میآیم چیزی برای پذیرایی داشته باشد. ترس او هم قابل فهمترین ترس دنیا بود: ترس از بی کسی. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
اما روال عادی زندگی من گویا این بود که هیچ چیز به روال عادی خود برنگردد. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
منظره ویرانی آدمها غمانگیزترین منظرهی دنیاست. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
شاید بشود آدمها را فهمید اما موقعیتهایی هست که قابل فهم نیستند، چون در اساس تراژیکاند. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
او داشت به طبیعت خودش پاسخ میداد. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
من با تصویری زندگی میکردم که میخواستم دیگران از من ببینند و او بی تصویر زندگی میکرد. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
_ راست است که آتش میخورند و نمیسوزند؟ برق به خودشان وصل میکنند و آسیبی نمیبینند؟
_ راست است.
_ شما هم اینکارها را میکنید ؟
_من نمیتوانم.
_ چطور؟
_ آنها با اعتقاد به من این کارها را میکنند. من با اعتقاد به چه کسی بکنم؟ همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
مثل زندانی محکوم به مرگی بودم که مرگش قطعی است اما روز و ساعت آن را نمیداند. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
یک بار مرد بزرگی که گویی به یک نظر درد مرا دریافته بود، به من گفت: «سعی کن چیزی را دوست بداری. فرقی هم نمیکند چه چیز. خدا، زن، موسیقی، حتا مشروب یا تریاک. ولی یک چیزی را دوست بدار!» همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
من زیاد دچار نومیدی میشدم و آنچنان به بیحسی روانی و جسمی مبتلا بودم که ابلوموف پیشم آدم سرزنده و بانشاطی به نظر میرسید. هیچ چیز برایم شکوهی نداشت و به هرچه نظر میکردم در همان نگاه اول، چشمم به معایبش میافتاد. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
رفتار و گفتار آدمها چیزی نیست جز پوششی برای پنهان کردن آن چه که در خیالشان میگذرد. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
هر آدمی کم و بیش رازهای کوچکی دارد که با خود به گور خواهد برد. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
آنطور که او مینگریست هر پرسشی هنوز به زبان نیامده بی معنا بودن خودش را آشکار میکرد. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
ندیده اید دیوانگانی را که به شما هشدار میدهند که دیوانه نیستند و شما، همه شما نظارگان، به او خندیده اید ؟ همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
مگر مرز میان جنون و هشیاری برای شخص مجنون، مرز مشخصی است ؟ همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
یکی میگفت: منه در میان راز با هرکسی که جاسوس همکاسه دیدم بسی
یکی میگفت: مکن پیش دیوار غیبت بسی بود کز پسش گوش دارد کسی
یکی میگفت: سنگ بر بارهی حصار مزن که بود کز حصار سنگ آید
یکی میگفت: مکن خانه بر راهِ سیل ای غلام
یکی میگفت: مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
یکی میگفت: مکن خواجه بر خویشتن کار سخت
راحتتان کنم، همهاش نصیحت بود. همهاش نهی. هیچکس هم نگفت چه کار باید کرد. یکی هم که از دستش در رفت و گفت: «ای که دستت میرسد کاری بکن _ پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار» و بالاخره نگفت چه کار. اینطور بود که هیچ چیزی یاد نگرفتم. از جمله مقاومت کردن را. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
راستش، من تصمیم گرفته بودم همه چیز را بگویم. دستِ خودم نبود که با یک تشر رنگم میپرید و با یک سیلی تنبانم را خیس میکردم. اینطور بارم آورده بودند که بترسم. از همه چیز. از بزرگتر که مبادا بهش بربخورد. از کوچکتر که مبادا دلش بشکند. از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد. از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
منظره ی ویرانی آدمها، غم انگیزترین منظره ی دنیاست. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
برای درک حقیقت، من به خیال خودم بیشتر اعتماد میکنم تا به آنچه که در واقع رخ میدهد. شما بهتر میدانید که رفتار و گفتار آدمها چیزی نیست جز پوششی برای پنهان کردن آنچه که در خیالشان میگذرد. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
هر بار که میایستم مقابل آینه، فقط سطح نقره ای محوی را میبینم که تا ابدیت تهی ست. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
همصحبتی من با دیگران چه فرقی داشت با وضعِ یک آسانسورچی، که دائما در معرض شنیدن ماجراهایی است که یا از ابتدای آن بی خبر است یا از انتهایش؟ تازه کسی از آسانسورچی توقع واکنش ندارد. خوشحال هم میشوند که حواسش جای دیگری باشد. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
هر آدمی کم و بیش رازهای کوچکی دارد که با خود به گور خواهد برد. رازهایی هم هست که میکوشیم تا آنجا که ممکن است از چشم دیگران پنهان بماند. مثلِ آدم شش انگشتی که دائم انگشت ششمش را پنهان میکند. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
این طور بارم اورده بودند که بترسم. از همه چیز. از بزرگتر مبادا بهش بربخورد ، از کوچکتر مبادا دلش بشکند ، از دوست مبادا برنجد و تنهایم بگذارد ، از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
راست است که آتش میخورند و نمیسوزند ؟ برق به خودشان وصل میکنند و آسیب نمیبینند ؟
راست است.
شما هم این کارها را میکنید ؟
من نمیتوانم.
چطور؟
آنها با اعتقاد به من این کارها را میکنند. من با اعتقاد به چه کسی بکنم؟ همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
سعی کن چیزی را دوست بداری. فرقی هم نمیکند چه چیز: خدا ، زن ، موسیقی ، حتی مشروب یا تریاک. ولی یک چیز را دوست بدار! همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
سعی کن چیزی را دوست بداری. فرقی هم نمیکند چه چیز: خدا ، زن ، موسیقی ، حتی مشروب یا تریاک. ولی یک چیز را دوست بدار! همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
من و او انقدر با هم تفاوت داشتیم که شبیه هم شده بودیم. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
درگیری من با سایه ام انقدر به درازا کشیده بود که وقتی هم، سرانجام، از شرش خلاص شدم به نفسِ درگیری معتاد شده و خودِ درگیری علتِ وجودی و معنای زندگی ام شده بود. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
اگر او (رعنا) سه شخصیت داشت تعداد شخصیتهای من بینهایت بود. من سایه ای بودم که نمیتوانست قائم به ذات باشد. پس دائم باید به شخصیت کسی قائم میشدم. دامنه انتخاب هم بی نهایت بود. گاه ماکس فن سیدو میشدم، گاه ژرار فیلیپ، گاه ژان پل سارتر، گاه داستایوسکی و گاهی هم جان کاساویتس… حالا تصور کنید در آن ده روزی که من و رعنا با هم بودیم چه کسی با چه کسی عشق بازی میکرد! همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
من در خود شخصیتهای مختلفی آفریده ام. من این شخصیتها را بی وقفه میآفرینم. همه ی روًیاهای من، به محض گذشتن از خاطرم، بی هیچ کم و کاست به وسیله ی کس دیگری که همان روًیاها را میبیند، صورت واقعیت به خود میگیرد. به وسیله ی او نه من. من برای آفریدن خودم، خود را ویران کرده ام. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
تعداد شخصیتهای من بی نهایت بود. من سایه ای بودم که نمیتوانست قائم به ذات باشد. پس دائم باید به شخصیت کسی قائم میشدم. دامنه ی انتخاب هم بی نهایت بود. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
آدمی پس از مدتی زندگی در اتاقهای زیرشیروانی، رفته رفته، همه را به صدای پایشان میشناسد. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
او عظمت را نه فقط در خود که در همه کس میدید. و نه فقط برای خود، که برای همه کس میخواست. با این حساب طبیعی بود مرا که یک نقاش سادهی ساختمان بودم به دیگران بزرگترین نقاش وطن معرفی کند و خودش را، که از اهالی قم بود، به لهجهی فرانسوایانی که «ر» را «ق» تلفظ میکنند، متولد «رم»! همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
تاریخچه ی اختراع زن مدرن ایرانی بی شباهت به تاریخچه ی اختراع اتومبیل نیست. با این تفاوت که اتومبیل کالسکه ای بود که اول محتوایش عوض شده بود (یعنی اسبهایش را برداشته به جای آن موتور گذاشته بودند) و بعد کم کم شکلش متناسب این محتوا شده بود و زن مدرن ایرانی اول شکلش عوض شده بود و بعد، که به دنبال محتوای مناسبی افتاده بود، کار بیخ پیدا کرده بود. (اختراع زن سنتی هم، که بعدها به همین شیوه صورت گرفت، کارش بیخ کمتری پیدا نکرد). این طور بود که هرکس، به تناسب امکانات و ذائقه ی شخصی، از ذهنیت زن سنتی و مطالبات زن مدرن ترکیبی ساخته بود که دامنه ی تغییراتش، گاه، از چادر بود تا مینیژوپ. میخواست در همهی تصمیمها شریک باشد اما همه ی مسوولیتها را از مردش میخواست. میخواست شخصیتش در نظر دیگران جلوه کند نه جنسیتش اما با جاذبه های زنانه اش به میدان میآمد. مینیژوپ میپوشید تا پاهایش را به نمایش بگذارد اما، اگر کسی به او چیزی میگفت، از بیچشم ورویی مردم شکایت میکرد. طالب شرکت پایاپای مرد در امور خانه بود اما در همان حال مردی را که به این اشتراک تن میداد ضعیف و بیشخصیت قلمداد میکرد. خواستار اظهار نظر در مباحث جدی بود اما برای داشتن یک نقطه نظر جدی کوششی نمیکرد. از زندگی زناشویی اش ناراضی بود اما نه شهامت جدا شدن داشت، نه خیانت. به برابری جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت اما، وقتی کار به جدایی میکشید، به جوانی اش که بیخود و بی جهت پای دیگری حرام شده بود تاسف میخورد. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
ین طور بارم آورده بودند که بترسم. از همه چیز. از بزرگتر که مبادا بهش بربخورد؛ از کوچکتر که مبادا دلش بشکند؛ از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد؛ از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی