#لحظه‌های (۴۱ نقل قول پیدا شد)


او (آنی) در این اتاق خوشی‌های بسیار و غم‌های اندکی را پشت سر گذاشته بود و امروز باید برای همیشه آنجا را ترک می‌کرد. از آن روز به بعد آنجا دیگر اتاق او نبود. قرار بود پس از رفتن آنی، لورای ۱۵ ساله آنجا را تصرف کند. آنی هم آرزوئی جز این نداشت. اتاق به لحظه‌های کودکی و جوانی تعلق داشت و دیگر پس از گشوده شدن از فصل تازه ای از زندگی او به رویش بسته می‌شد. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
زندگی به هر یک از ما لحظه‌های نادری از خوش‌بختی کامل می‌دهد. آن‌ها گاهی روزها هستند، گاهی هفته‌ها. حتی گاهی هم سال‌ها. همه‌چیز به بخت بستگی دارد. خاطره‌ی آن‌ها همیشه همراهی‌مان می‌کند و به نوعی منطقه‌ی حافظه بدل می‌شود که در تمام مدت بقیه‌ی زندگی‌مان می‌کوشیم به آن برگردیم ولی هرگز موفق نمی‌شویم. مارینا کارلوس روئیت ثافون
امروز که این نامه را برایت می‌نویسم، با به یادآوردن پرواز لحظه‌های زودگذر فرار آن زنبور در بعدازظهری که توت می‌چیدیم، غمگین می‌شوم. چه فکر آسوده و بازی داشتیم. امیدوارم تو هم این ذهن باز را برای توجه به این چیزهای کوچک به ارث برده باشی که اهمیتشان کمتر از ستاره‌ها و کهکشان‌های آسمان نیست. به نظرم، عقل و نیروی ادراک لازم برای آفرینش یک زنبور، بیشتر است تا برای ایجاد یک حفره‌ی سیاه. دختر پرتقالی یوستین گردر
مقتدرترین مرد دنیا هستم؛ زیرا توانسته‌ام (و تو شاهدی) که در سرشارترین لحظه‌های کامیابی، در لحظاتی که نه خدا و نه شیطان، هیچ یک نمی‌توانند سرریز شدن جام‌های مالامال از لذت و هوس را مهار کنند، توانسته‌ام پاسدار پاکی و تقوا باشم و لجام‌گسیخته‌ترین هوس‌هایی را که غایت آرزوهای حیوانی است، برای وصول به بلندترین درجات عشق انسانی مهار کنم! و کسی که تا این حد به همهٔ هوس‌های خود مسلط است، چرا ادعا نکند که مقتدرترین مرد دنیاست؟ مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
از کتاب‌ها یاد گرفتم که خاطراتم را حفظ کنم و به همهٔ لحظه‌های زیبا و آدم‌های زندگی‌ام برای زمانی که برای گذر از دوران سختی‌ها به آن خاطرات نیاز دارم، محکم بچسبم. یاد گرفتم به خودم اجازهٔ بخشیدن بدهم؛ هم بخشیدن خودم و هم آدم‌های اطرافم. همه در تلاشند تا با «بارِ سنگینشان» دوام بیاورند. حالا می‌دانم که عشق چنان قدرت عظیمی دارد که با آن می‌توان از مرگ نجات پیدا کرد و محبت بزرگ‌ترین رابط بین من و بقیهٔ دنیاست. از همه مهم‌تر، چون حالا می‌دانم که آن‌ماری همیشه با من خواهد بود و با هر کسی که دوستش دارد؛ تأثیر ماندگاری را که یک زندگی می‌تواند بر دیگری، و دیگری، و دیگری داشته باشد، درک می‌کنم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
اگرچه خاطرات نمی‌تواند غم را از بین ببرد، یا کسی را که ازدست‌رفته بازگرداند، اما به یاد آوردن تضمین می‌کند که ما همیشه گذشته را همراه خود داریم؛ لحظه‌های بد را و همین‌طور هم لحظه‌هایِ خیلی‌خیلی خوب از باهم خندیدن‌ها، باهم غذاخوردن‌ها و باهم گفتن از کتاب‌ها را. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
هر لحظه‌ای که در زندگی تجربه می‌شود می‌تواند آینده را رقم بزند. زمان حال از گذشته نشئت می‌گیرد. اتفاقات خوبی که در گذشته رخ داده‌اند، دوباره نیز روی خواهند داد. لحظه‌های زیبایی، نور و شادی همیشه زنده‌اند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
زیبایی‌های دنیا
شامگاه، با دل و قلبی لرزان، دوباره به آن اندیشیدم و سرانجام به این نتیجه رسیدم که شاید زندگی یعنی همین؛ ناامیدی‌های بسیار، اما همین‌طور هم لحظه‌های نادر زیبایی، آنجا که زمان دیگر همچون سابق نیست… یک همیشهٔ در هرگز است.
موریِل باربری
ظرافت جوجه‌تیغی
تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
ما هر روز چیزهایی رو انتخاب می‌کنیم،بعضی خوب و بعضی از اونها بد. و اگه به اندازه کافی قوی باشیم،پیامد اون‌ها رو می‌پذیریم. راستش رو بگم،وقتی مردم از خوشبختی حرف می‌زنن،من منظورشون رو درست درک نمی‌کنم. لحظه‌های لذت و خنده وجود داره،آرامش دوستانه،ولی خوشبختی پایدار؟اگر هم وجود داشته باشه،من کشفش نکردم. ارباب کمان نقره‌ای دیوید گمل
کتاب خواندن در پاریس حسابی حرص آدم را در می‌آورد. هر کس را می‌بینی، یک کتاب در دست دارد و تند تند مشغول مطالعه است. سن و سال هم نمی‌شناسد، سیاه و سفید و مرد و زن و بچه هم نمی‌شناسد. انگار همه در یک ماراتن عجیب گرفتار شده اند و زمان در حال گذر است. واگن‌های مترو گاهی واقعا آدم را یاد قرائت خانه می‌اندازند، مخصوصا اینکه ناگهان در یک مقطع خاص کتابی گل میکند و همه مشغول خواندن آن می‌شوند. آنهایی هم که اهل کتاب نیستند حتماً مجله یا روزنامه ای پر شال شان دارند که وقت شان به بیهودگی نگذرد و اگر حتی این را هم نداشته باشند، می‌توانند از چندین عنوان مجله و روزنامه ای که به لطف آگهی‌های فراوان شان به طور رایگان در مترو توزیع می‌شوند، استفاده کنند. فضای پاریس هیچ بهانه ای برای مطالعه نکردن باقی نمی‌گذارد. شاید برای همین است که پاریسی‌ها معنای انتظار را چندان نمی‌فهمند، آنها لحظه‌های انتظار را با کلمه‌ها پر می‌کنند مارک و پلو (سفرنامه‌های منصور ضابطیان) منصور ضابطیان
تب اگرچه تن را نزار می‌کند، اما گرمایی دیگر گونه می‌بخشد. ستیز اگرچه خون با خود دارد، اما جان را برمی‌افروزد و شعله‌ور می‌کند، به تب و تاب می‌افکند، از رخوت برمی‌کشدش، باژگونه‌اش می‌کند. هم در چنین لحظه‌هایی‌ست که آدمی دمی از خود را فراچنگ می‌آورد. خود را می‌قاپد، جذب می‌کند، جانی تازه می‌گیرد و برای هستی خود بایدی می‌یابد. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
تب اگرچه تن را نزار می‌کند، اما گرمایی دیگر گونه می‌بخشد. ستیز اگرچه خون با خود دارد، اما جان را برمی‌افروزد و شعله‌ور می‌کند، به تب و تاب می‌افکند، از رخوت برمی‌کشدش، باژگونه‌اش می‌کند. هم در چنین لحظه‌هایی‌ست که آدمی دمی از خود را فراچنگ می‌آورد. خود را می‌قاپد، جذب می‌کند، جانی تازه می‌گیرد و برای هستی خود بایدی می‌یابد. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
کشنده‌تر از این چیست که آدم به کاری خلاف طبعش واداشته شود؟ کاری که از یک سوی می‌رود و تو از دیگر سوی. کاری از آن گونه که برخلاف تو می‌رود. چنین لحظه‌هایی سرآمدنی نیستند کش می‌آیند، درازا می‌یابند، سنگین می‌شوند، خمار و تنبل می‌شوند. زندگانی کُند می‌شود، از خود وامی‌ماند و آدمی احساس می‌کند در برکه‌ای راکد ماندگار شده است. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
آدم وقتی به سرنوشت محتوم خود واقف می‌شود، وا می‌دهد، و می‌فهمد که سخت نیست. یک محکوم به اعدام که لحظه‌های آخر را شمارش می‌کند، شانه‌هاش را بالا می‌اندازد و به آسانی تن می‌دهد، فقط فکر کردن به این موضوعات است که سخت و کشنده می‌شود. وگرنه زمانی که به سرنوشت محتومی محکوم شوی، آسان وا می‌گذاری. تماما مخصوص عباس معروفی
گزل به بره‌هاش که نگاه می‌کرد، در یک آن هزار رنگ و اثر زندگی، انگار تو مردمک چشم‌هایش رژه می‌رفتند. درواقع بره‌آهوها مو می‌دیدند و گُزل پیچش مو.
حال هم که گزل به بره‌هایش نگاه می‌کرد، هم از تماشای آن‌ها غرق شوق و لذت بود، و هم در همان حال، دلش دریای غم.
دیگر چرا دریای غم، گزل؟
«… از این‌که می‌دانم دنیا را به‌آسانی و بی‌تاوان به کسی نمی‌دهند؛ این است که غمگین‌ام. برای بره‌هایم غمگین‌ام.»
پس چرا شاد هستی، و چه‌طور می‌توانی شاد باشی؟
«… شادی‌ام گذرا و ناپایاست، شادی گذرایم از آنِ بی‌خبری‌ست، بی‌خبری بره‌هایم. می‌پایم‌شان تا لحظه‌هایی ایمن زندگی کنند. شادم از آن لحظهٔ ایمن، و غمگین‌ام از بی‌اعتباری لحظه‌ها، آه…
آن‌ها انگار دو تا عروس‌اند و از نیشِ دنیا هنوز هیچ ننوشیده‌اند. آن‌ها هنوز خبر از خطرها ندارند؛ اما من… این آرامش را کمین‌گاه خطر می‌بینم، نه جای امن و عافیت و… چه چاره می‌توانم بکنم؟»
آهوی بخت من گزل محمود دولت‌آبادی
دلتنگی برای کسی یا چیزی یکی از بهترین حس هایی است که کسی می‌تواند در دلش تجربه کند، هیچ می‌دانستی؟ خوشحال باش که گاهی دلت می‌گیرد یا برای پدرت تنگ می‌شود، دری از بهشت باز شده و نسیم ملایمی از روزها و لحظه‌های خوب به دلت رسیده. سنجاب ماهی عزیز (خدا یکشنبه‌ها و چهارشنبه‌ها را برای ماهی‌ها نیافریده است) فریبا دیندار
آیا می‌دانی با ساز همگان رقصیدن، و آنگونه پای کوبیدن و گل افشاندن که همگان را خوش آید و تحسین همگان را بر انگیزد، از ما چه خواهد ساخت؟ عمیقاً یک دلقک؛ یک دلقک درباری دردمند دل آزرده، که بر دار رفتار خویشتن آونگ است - تا آخرین لحظه‌های حیات. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
من فقط به خودم فکر می‌کنم: سرگذشت یک انسان، سرگذشت تمامی انسان هاست. می‌خواهم بدانم ما نیک هستیم یا بد. اگر نیک باشیم، خدا عادل است؛ و مرا به خاطر هر کاری که کرده ام، می‌بخشد: به خاطر بلایی که می‌خواستم بر سر کسانی بیاورم که می‌کوشیدند مرا نابود کنند، به خاطر تصمیم‌های نادرستی که در لحظه‌های مهم گرفته ام، به خاطر پیشنهادی که اکنون به تو می‌دهم… چون او بود که مرا به سوی تاریک راند.
اگر بد باشیم پس همه چیز رواست، من هرگز تصمیم نادرستی نگرفته ام، ما پیشاپیش محکومیم، و کرده‌های ما در این زندگی، کم‌ترین اهمیتی ندارد… پس رستگاری فراتر از پندارها یا کردارهای انسانی است.
شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئیلو
نامه ی بیست و چهارم
عزیز من، همیشه عزیز من!
این زمان گرفتاری هایمان خیلی زیاد است
، و روز به روز هم ظاهراً زیادتر می‌شود. با این همه، اگر مخالفتی نداشته باشی، خوب است که جای کوچکی هم برای گریستن باز کنیم؛ این طور در گرفتاری هایمان غرق نشویم، و از یاد نبریم که قلب انسان ، بدون گریستن، می‌پوسد؛ و انسان، بدون گریه، سنگ می‌شود.
هیچ پیشنهاد خاصی برای آنکه برنامه منظمی جهت گریستن داشته باشیم همانند آنچه که در «یک عاشقانه بسیار آرام» و عیناً در «مذهب کوچک من» گفته ام البته ندارم و نمی‌توانم داشته باشم؛ اما جداً معتقدم خیلی لازم است که گهگاه ، «انتخاب گریستن» کنیم و همچون عزاداران راستین، خود را به گریستنی از ته دل واسپاریم.
من از آن می‌ترسم، بسیار می‌ترسم، که باور چیزی به نام «زندگی، مستقل از زندگان» ، آهسته آهسته ما را به جنگ خشونتی پایان ناپذیر بیندازد و اسیر این اعتقادمان کند که بی رحمی، در ذات زندگی است؛ بی رحمی هست حتی اگر بی رحم وجود نداشته باشد.
این نکته بسیار خطرناک است، حتی خطرناک‌تر از خود کشی.
چقدر خوشحالم که می‌بینم خیلی‌ها که ما کلام شان را دوست می‌داریم، درباره گریستن حرف هایی زده اند که به دل می‌نشیند.
گمان می‌کنم بالزاک در جایی گفته باشد: گریه کن دخترم، گریه کن! گریه دوای همه دردهای توست…
و آقای آندره ژید در جایی گفته باشد: ناتانائل! گریه هرگز هیچ دردی را درمان نبوده است…
و نویسنده ی گمنامی را می‌شناسم که گفته است: «زمانی برای گریستن، زمانی برای خندیدن، و زمانی برای حالی میان گریه و خنده داشتن.
عزیز من! هرگز لحظه‌های گریستن را به خنده وا مسپار، که چهره ای مضحک و ترحم انگیز خواهی یافت»
شنیده ام که ون گوگ، بی جهت می‌گریسته است. بی جهت! چه حرف‌ها می‌زنند واقعاً! انگار که اگر دلیل گریستن انسانی را ندانیم، او، یقیناً بی دلیل گریسته است.
به یادت هست. زمانی، در شهری، مردی را یافتیم که می‌گفت هرگز در تمامی عمرش نگریسته است. تفاخر اندوه بار و شاید شرم آوری داشت. پزشکی گفت: «نقصی ست طبیعی در مجاری اشک» و یا حرفی از این گونه؛ و گفت که «در دل می‌گرید» که خیلی سخت‌تر از گریستن با چشم است، و گفت که برای او بیم مرگ زودرس می‌رود.
مردی که گریستن نمی‌دانست، این را می‌دانست که زود خواهد مرد.
شاید راست باشد. شنیده ام مستبدان و ستمگران بزرگ تاریخ، گریستن نمی‌دانسته اند.
بگذریم! این نامه چنان که باید عاشقانه نیست. رسمی و خشک است. انگار که نویسنده اش با گریه آشنا نبوده است.
باری این نامه را دنبال خواهم کرد، به زبانی سرشار از گریستن…
و اینک، این جمله را در قلب خویش باز بگو:
انسان، بدون گریه، سنگ می‌شود.
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هفدهم
عزیز من!
گهگاه، در لحظه‌های پریشان حالی، می‌اندیشم که چه چیز ممکن است عشق را به کینه، دوست داشتن را به بیزاری، و محبت را به نفرت تبدیل کند…
راستش، اگر پای شخصیت‌های داستانهایم در میان باشد، امکاناتی برای چنین تبدیل‌های مصیبت باری به ذهنم می‌آید - گر چه هنوز ، هیچ یک از آنها را رغبت نکرده ام که باور کنم و به کار بگیرم…
اما، زمانی که این پرسش، در باب رابطه ی من و تو به میان بیاید، اطمینان خدشه نا پذیری دارم به اینکه هرگز چنین واقعه ی منهدم کننده ای پیش نخواهد آمد. هرگز. بارها و بارها اندیشیده ام: چه چیز ممکن است محبت مرا به تو ، حتی، مختصری تقلیل بدهد؟ چه چیز ممکن است؟
نه… به همه ی آن مسائلی که شاید به فکر تو هم رسیده باشد، فکر کرده ام؛ ولی واقعاً قابل قبول نیست.
اعتماد به نفسی به وسعت تمامی آسمان داشته باش؛ چرا که ارادت من به تو ارادتی مصرفی نیست. و به وسعت تمامی آسمان است.
قول می‌دهم:
در جهان، قدرتی وجود ندارد که بتواند عشق را به کینه تبدیل کند؛ و این نشان می‌دهد که جهان، با همه ی عظمتش، در برابر قدرت عشق، چقدر حقیر است و ناتوان.
ای عزیز!
من نیز همچون تو در باب انهدام عشق، داستانهای بسیار خوانده ام و شنیده ام؛ اما گمان نمی‌کنم - یعنی اعتقاد دارم - که علت همه ی این ویرانی‌های تأسف بار، صرفاً سست بودن اساس بنا بوده است، و بیش از این، حتی حقیقی نبودن بنا…
عزیز من!
امروز که بیش از همه ی عمرم، خاک این وطن دردمندم را عاشقم، و نمانده چیزی که کارم همه از عاشقی به جنون و آوارگی بکشد، بیش از همیشه آن جمله ی کوتاه که روزگاری درباره ی تو گفتم، به دلم می‌نشیند و خالصانه بودنش را احساس می‌کنم: «تو را چون خاک می‌خواهم، همسر من!».
در عشق من به این سرزمین ، آیا امکان تقلیلی هست؟
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه شانزدهم

همگام من در این سفر پر خاطره ی پر مخاطره!
بارها گفته ام، و تو خوب می‌دانی، که ارزش نهایی هر زندگی در حضور لحظه‌های سرشار از احساس خوشبختی در آن است.
در یکنواختی و سکون، هیچ چیز وجود ندارد چه رسد به خوشبختی
که ناگزیر ، از پویشی دائمی سرچشمه می‌گیرد.
ما نباید بگذاریم که هیچ جزئی از زندگی مان در دام تکرار، گرفتار شود.
صیاد سعادت، چشم بر این دام دوخته است…
من باز هم از تکرار با تو سخن خواهم گفت - اما به لحنی و صورتی دیگر.
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه دوازدهم
بانوی بزرگوار من!
چرا قضاوتهای دیگران در باب رفتار، کردار، و گفتار ما، تو را تا این حد مضطرب و افسرده می‌کند؟
چرا دائماً نگرانی که مبادا از ما عملی سر بزند که داوری منفی دیگران را از پی بیاورد؟
راستی این «دیگران» که گهگاه این قدر تو را آسیمه سر و دلگیر می‌کنند ، چه کسانی هستند؟
آیا ایشان را به درستی می‌شناسی و به دادخواهی و سلامت روح ایشان ، ایمان داری؟
تو، عیب این است، که از دشنام کسانی می‌ترسی که نان از قِبَل تهدید و باج خواهی و هرزه دهانی خویش می‌خورند - و سیه روزگارانند، به ناگزیر…
عجیب است که تو دلت می‌خواهد نه فقط روشنفکران و مردم عادی، بل شبه روشنفکران و شبه آدمها نیز ما و زندگی ما را تحسین کنند و بر آن هیچ زخم و ضربه ای نزنند…
تو دلت می‌خواهد که حتی مخالفان راه و نگاه و اندیشه و آرمان ما نیز ما را خالصانه بستایند و دوست بدارند…
این ممکن نیست، نیست، نیست عزیز من؛ این - ممکن - نیست. در شرایطی که امکان وصول به قضاوتی عادلانه برای همه کس وجود ندارد ، این مطلقاً مهم نیست که دیگران ما را چگونه قضاوت می‌کنند؛ بلکه مهم این است که ما ، در خلوتی سرشار از صداقت، و در نهایت قلب مان، خویشتن را چگونه داوری می‌کنیم…
عزیز من!
بیا به جای آنکه یک خبر کوتاه در یک روزنامه ی امروز هست و فردا نیست، این گونه بر آشفته ات کند، بیمناک و بر آشفته از آن باش که ما، نزد خویشتن خویش، از عملی، حرفی، و حرکتی، مختصری خجل باشیم. این را پیش از ما بسیار گفته اند ، باور کن:
هر کس که کاری می‌کند، هر قدر هم کوچک، در معرض خشم کسانی ست که کاری نمی‌کنند.
هر کس که چیزی را می‌سازد - حتی لانه ی فرو ریخته ی یک جفت قمری را - منفور همه ی کسانی ست که اهل ساختن نیستند.
و هر کس که چیزی را تغییر می‌دهد - فقط به قدر جابه جا کردن یک گلدان، که گیاه درون آن، ممکن است در سایه بپوسد و بمیرد - باید در انتظار سنگباران همه ی کسانی باشد که عاشق توقف اند و ایستایی و سکون. …و بیش از اینها، انسان، حتی اگر حضور داشته باشد، و بر این حضور ، مصرّ باشد، ناگزیر، تیر تنگ نظری‌های کسانی که عدم حضور خود را احساس می‌کنند، و تربیت، ایشان را اسیر رذالت ساخته، به او می‌خورد…
از قدیم گفته اند ، و خوب هم، که: عظیم‌ترین دروازه‌های اَبر شهر‌های جهان را می‌توان بست ؛ اما دهان حقیر آن موجودی را که نتوانسته نیروهایش را در راستای تولید مفید یا در خدمت به ملت، میهن، فرهنگ، جامعه، و آرمان به کار گیرد، حتی برای لحظه ای نمی‌توان بست.
آیا می‌دانی با ساز همگان رقصیدن، و آنگونه پای کوبیدن و گل افشاندن که همگان را خوش آید و تحسین همگان را بر انگیزد، از ما چه خواهد ساخت؟ عمیقاً یک دلقک؛ یک دلقک درباری دردمند دل آزرده، که بر دار رفتار خویشتن آونگ است - تا آخرین لحظه‌های حیات.
عزیز من!
یادت باشد، اضطراب تو، همه ی چیزی ست که تنگ نظران ، آرزومند آنند. آنها چیزی جز این نمی‌خواهند که ظل کینه و نفرت شان بر دیوار کوتاه کلبه ی روشن ما بیفتد و رنگ همه چیز را مختصری کدر کند.
رهایشان کن عزیز من، به خدا بسپارشان، و به طبیعت…
تو خوب می‌دانی که اضطراب و دل نگرانی ات چگونه لرزشی به زانوان من می‌اندازد، و چگونه مرا از درافتادن با هر آنچه که من و تو ، هر دو نادرستش می‌دانیم ، باز می‌دارد.
بانوی من!
دمی به یاد آن دلاوران خط شکنی باش که در برابر خود، رو در روی خود، فقط چند قدم جلوتر ، بدکینه‌ترین دشمنان را دارند. آیا آنها حق است که از قضاوت دشمنان خود بترسند؟
بگو: «ما تا زمانی که می‌کوشیم خود را خالصانه و عادلانه قضاوت کنیم، از قضاوت دیگران نخواهیم ترسید و نخواهیم رنجید» …
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه دهم
عزیز من!
دیروز به دلیلی چه بسا برحق، از من رنجیده بودی. دیشب که در باب فروش چیزی برای دادن اجاره ی خانه، با مهرمندی آغاز سخن کردی، ناگهان دلم دریچه ای گشوده شد و شادی بی حسابی به قلبم ریخت؛ چرا که دیدم، ما، رنجیدگی‌های حاصل از روزگار را ، چون موج‌های غران بی تاب، چه خوب از سر می‌گذرانیم و باز بالا می‌پریم و بالاتر، و فریاد می‌کشیم:
الا ای موج ذیگر! بیا بیتاب بگذر! …
راستش ، من گاهی فکر می‌کنم این کاری عظیم و بسیار عظیم بوده است که ما، در طول بیست سال زندگی مشترک سرشار از دشواری و ناهمواری، هرگز به هیچ صورت و بهانه، آشکار و پنهان، هیچگونه قهری نداشته ایم؛ اما بعد می‌بینم که سالیان سال است این کار، جمیع دشواری‌های خود را از دست داده است و به طبیعتی بسیار ساده تبدیل شده - چنان که امروز ، حتی تصور چنین حادثه ی مضحکی نیز، تا حد زیادی می‌تواند خجالت آور باشد.
من گمان می‌کنم همه ی صعوبت و سنگینی مسأله ، بستگی به پیمان‌های صمیمانه ی روزهای اول و نگهداشت آن پیمانها در همان یکی دو سال نخستین داشته باشد.
وقتی حریمی ساختیم، به ضرورت و مدلّل ، و آن را پذیرفتیم، شکستن این حریم، بسیار دشوارتر از پاس داشتن و بر پا نگه داشتن آن است. ویران کردن یک دیوار سنگی استوار، مسلما
مشکل‌تر از باقی گذاشتن آن است.
دیده ام زنان و مردانی را که از «لحظه‌های فورانی خشم» سخن می‌گویند و ناتوانی در برابر این لحظه ها.
من، چنین چیزی را ، در حد شکستن حریم حرمت یک زندگی، باور نمی‌کنم، و هرگز نخواهم کرد.
خشم! آری؛ اما آیا تو می‌پذیری که من، به هنگام خشم، ناگهان، به یکگی از زبانهایی که نمی‌دانم و مطلقا نشنیده ام، سخن بگویم؟
خشم آنی نیز در محدوده ی ممکنات حرکت می‌کند - و به همین دلیل است که من، همیشه گفته ام: ما، قهر را، در زندگی کوچک خود، به ناممکن تبدیل کرده ایم؛ به زبانی که یاد نگرفتیم تا بتوانیم به کار ببریم.
قهر زبانِ استیصال است.
قهر، پرتاب کدورتهاست به ورطه ی سکوت موقت؛ و این کاری ست که به کدورت، ضخامتی آزاردهنده می‌دهد.
قهر، دو قفله کردن دری ست که به اجبار، زمانی بعد، باید گشوده شود، و هر چه تعداد قفل‌ها بیشتر باشد و چفت و بست‌ها محکمتر، در، ناگزیر، با خشونت بیشتر گشوده خواهد شد.
و راستی که چه خاصیت؟
من و تو، شاید از همان آغاز دانستیم که سخن گفتن مداوم - و حتی دردمندانه - در باب یک مشکل، کاری است به مراتب انسانی‌تر از سکوت درباره ی آن.
به یادت هست که زمانی، زنیف در مقابل استدلال‌های من و تو می‌گفت: قهر، برای من ، شکستن حرمت زندگی مشترک نیست؛ بلکه، برعکس، بند زدن حرمتی ست که به وسیله ی زبان سرشار از بی رحمی و بی حرمتی شوهرم شکسته می‌شود یا ترک بر می‌دارد.
این حرف، قبول کنیم که در مواردی می‌تواند درست باشد.
زبان، بسیار پیش می‌آید که به یک زندگی خوب، خیانت کند و بی شمار هم کرده است.
اما آیا قهر، تاکنون توانسته ریشه‌های این خیانت را بسوزاند و خاکستر کند؟نه… به اعتقاد من، آن کس که همسر خود را مورد تهاجم و بی حرمتی قرار می‌دهد، در لحظه‌های دردناک هجوم، انسانی ست ذلیل و ضعیف و زبون. در این حال ، آنچه مجاز نیست سکوت است و گذشتن، و آنچه حق است، آرام آرام، به پای میز گفت وگوی عاقلانه و عاطفی کشاندن مهاجم است، و شرمنده کردن او و نجات دادنش از چنگ بیماری عمیق و کهنه ی بدزبانی - که مرده ریگ محیط کودکی و نوجوانی اوست.
من و تو ، می‌دانم که هرگز به آن لحظه ی غم انگیز نخواهیم رسید، که قهر، به عنوان یک راه حل، پا به کوچه ی خلوت زندگی مان بگذارد و با عربده ی سکوت ، گوش روحمان را بیازارد…
نه… انکار نمی‌توان کردکه این واقعا سعادتی ست که ما هیچگاه، در طول تمامی سالهای زندگی مشترکمان ، نیاز به استفاده از حربه ی درماندگان را احساس نکرده ایم؛ و یا با پیمانی پایدار ، این نیاز کاذب را به نابودی کشانده ایم…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ششم
همراه همدل من!
در زندگی ،لحظه‌های سختی وجود دارد؛ لحظه‌های بسیار سخت و طاقت سوزی ، که عبور از درون این لحظه ها، بدون ضربه زدن به حرمت و قداست زندگی مشترک، به نظر، امری نا ممکن می‌رسد.
ما کوشیده ایم - خدا را شکر - که از قلب این لحظه ها، بارها و بار‌ها بگذریم، و چیزی را که به معنای حیات ماست و رویای ما، به مخاطره نیندازیم.
ما به دلیل بافت پیچیده ی زندگی مان، هزار بار مجبور شدیم کوچه ای تنگ و طولانی و زر ورقی را بپیماییم، بی آن که تنمان دیوار این کوچه را بشکافاند یا حتی لمس کند.
ما، در این کوچه ی بسیار آشنا، حتی بارها ، مجبور به دویدن شدیم، و چه خوب و ماهرانه دویدیم
انگار کن بر پل صراط…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه پنجم
عزیز من!
«شب عمیق است؛ اما روز از آن هم عمیق‌تر است. غم عمیق است اما شادی از آن هم عمیق‌تر است».
دیگر به یاد نمی‌آورم که این سخن را در جوانی در جایی خوانده ام ، یا در جوانی، خود، آن را در جایی نوشته ام.
اما به هر حال ، این سخنی ست که آن را بسیار دوست می‌دارم.
دیروز نزدیک غروب، باز دیدمت که غمزده بودی و در خود. من هرگز ، ضرورت اندوه را انکار نمی‌کنم؛ چرا که می‌دانم هیچ چیز مثل اندوه، روح را تصفیه نمی‌کند و الماس عاطفه را صیقل نمی‌دهد؛ اما میدان دادن به آن را نیز هرگز نمی‌پذیرم؛ چرا که غم حریص است و بیشتر خواه و مرز ناپذیر، طاغی و سرکش و بد لگام.
هر قدر که به غم میدان بدهی ، میدان می‌طلبد ، و باز هم بیشتر ، و بیشتر…
هر قدر در برابرش کوتاه بیایی ، قد می‌کشد، سلطه می‌طلبد، و له می‌کند…
غم ، هرگز عقب نمی‌نشیند مگر آن که به عقب برانی اش ، نمی‌گریزد مگر آن که بگریزانی اش ، آرام نمی‌گیرد مگر آن که بی رحمانه سر کوبش کنی…
غم، هر گز از تهاجم خسته نمی‌شود.
و هر گز به صلح دوستانه رضا نمی‌دهد.
و چون پیش آمد و تمامی روح را گرفت، انسان بیهوده می‌شود، و بی اعتبار، و نا انسان، و ذلیل غم، و مصلوب بی سبب.
من،مثل تو، می‌دانم که در جهانی این گونه درد مند، بی دردیِ آن کس که می‌تواند گلیم خود را از دریای اندوه بیرون بکشد و سبکبارانه و شادمانه برساحل بنشیند، یک بی دردیِ دد منشانه است، و بی غیرتی ست، و بی آبرویی، و اسباب سر افکندگی انسان.
آن گونه شاد بودن ، هرگز به معنای خوشبخت بودن نیست، بل فقط به معنای نداشتن تفکر است و احساس و ادراک؛ و با این همه ، گفتم که ،برای دگرگون کردن جهانی چنین افسرده و غم زده، و شفا دادن جهانی چنین درد مند، طبیب،حق ندارد بر سر بالین بیمار خویش بگرید،و دقایق معدود نشاط را از سال‌های طولانی حیات بگیرد.
چشم کودکان و بیماران ، به نگاه مادران و طبیبان است.
اگر در اعماق آن، حتی لبخندی محو ببینند ، نیروی بالندگی شان چندین برابر می‌شود.
به صدای خنده ی بچه‌ها گوش بسپار، و به صدای درد ناک گریستنشان ، تا بدانی که این ،سخنی چندان پریشان نیست.
عزیز من!
این بیمار کودک صفت خانه ی خویش را از یاد مران!
من، محتاج آن لحظه‌های دلنشین لبخندم - لبخندی در قلب - علی رغم همه چیز.
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه سوم
بانو،بانوی بخشنده ی بی نیاز من!
این قناعت تو،دل مرا عجب می‌شکند…
این چیزی نخواستنت،و با هر چه که هست ساختنت…
این چشم و دست و زبان توقع نداشتنت، و به آن سوی پرچین نگاه نکردنت…
کاش کاری می‌فرمودی دشوار و نا ممکن، که من به خاطر تو سهل و ممکنش می‌کردم…
کاش چیزی می‌خواستی مطلقا نا یاب،که من به خاطر تو آن را به دنیای یافته‌ها می‌آوردم…
کاش می‌توانستم همچون خوب‌ترین دلقکان جهان ،تو را سخت و طولانی بخندانم…
کاش می‌توانستم همچون مهربان‌ترین مادران، رد اشک را از گونه هایت بزدایم…
کاش نامه ای بودم، حتی یک بار با خوب‌ترین اخبار…
کاش بالشی بودم ، نرم، برای لحظه‌های سنگین خستگی هایت…
کاش ای کاش که اشاره ای داشتی، امری داشتی، نیازی داشتی، رویای دور و درازی داشتی…
آه که این قناعت تو ، این قناعت تو دل مرا عجب می‌شکند…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
آدم‌ها خیال می‌کنند به دنبال ستاره‌ها می‌گردند ولی مثل ماهی قرمزهای داخل پارچ کارشان پایان می‌یابد. از خودم می‌پرسم آیا ساده‌تر این نیست که از همان ابتدا به بچه‌ها یاد بدهند زندگی پوچ است. این امر ممکن است پاره ای از لحظه‌های دوران کودکی را نابود کند ولی، در عوض، به بزرگسالان اجازه می‌دهد زمان بسیار قابل توجهی را هدر ندهند جدا از این که آدم، دست کم، از خطر یک ضربه روحی، ضربه پارچ، در امان خواهد ماند ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
چیزی بیش از یاد ، بیش از عکس ، بیش از نامه‌های عاشقانه ، بیش از تمام نخستین‌ها عشق را زنده نگه می‌دارد:
جاری کردن عشق: سیلانِ دائمی آن. در گذشته‌ها به دنبال آن لحظه‌های ناب گشتن ، آشکارا به معنای آن است که
آن لحظه‌ها ، اینک ، وجود ندارد.
آتشی که خاکستر شده ، عزیز من ، آتش نیست _ حتی اگر داغ داغ باشد.
1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
همگام من در این سفر پر خاطره ی پر مخاطره!
بارها گفته ام، و تو خوب می‌دانی، که ارزش نهایی هر زندگی در حضور لحظه‌های سرشار از احساس خوشبختی در آن است.
در یکنواختی و سکون، هیچ چیز وجود ندارد چه رسد به خوشبختی
که ناگزیر ، از پویشی دائمی سرچشمه می‌گیرد.
ما نباید بگذاریم که هیچ جزئی از زندگی مان در دام تکرار، گرفتار شود.
صیاد سعادت، چشم بر این دام دوخته است…
من باز هم از تکرار با تو سخن خواهم گفت - اما به لحنی و صورتی دیگر…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
آدم وقتی به سرنوشت محتوم خود واقف می‌شود، وا می‌دهد، و می‌فهمد که سخت نیست. یک محکوم به اعدام که لحظه‌های آخر را شمارش می‌کند، شانه هاش را بالا می‌اندازد و به آسانی تن می‌دهد. فقط فکر کردن به این موضوعات است که سخت و کشنده می‌شود. وگرنه زمانی که به سرنوشت محتومی محکوم شوی، آسان وا می‌گذاری. تماما مخصوص عباس معروفی
کفن را از روی شکمش کنار زدم. زخمی تازه، از بین جناق سینه‌ها تا پایین شکمش خودنمایی می‌کرد که ناشیانه بخیه شده بود و با زخم قدیمی دیگر که حاصل سزارین‌های زایمانش بوده، تشکیل یک صلیب را می‌داد. صلیبی که از یک زخم قدیمی برای زایش و یک زخم تازه حاصل مرگ تشکیل شده بود. قضاتی که در کنار هم، انسان را به یاد خدا می‌انداخت؛ زایش و مرگ توأماً! … کنارش زانو زدم دکمه یونیفرمم را باز کردم تا بتوانم دستم را زیر سرش بگذارم. او را در آغوش گرفتم و تکه یخ بزرگ را به قلب یخی ام چسباندم. گرمای ادرارم را که بین پاهایم را گرم کرده بود حس می‌کردم و به همراه بی اختیاریی که در این لحظه‌های بی کسیم همراهم بود، زارزار گریستم. به حال زار همسر بی نوایم و حال خودم گریستم. کلاهم کف سالن به پشت افتاده بود و پا در هوایی صاحبش را فریاد می‌زد. با شنیدن صدای در، خودمم را جمع و جور کردم و همسرم را با ملحفه سفید ، کفن پوش کردم. نتوانستم خیسی بین پاهایم را مخفی کنم. مرد سبزپوش از من خواست سردخانه را ترک کنم و من در حالیکه زیر کفش هایم خیس شده بود و کلاهم کف سالن تلو تلو می‌خورد. دستور نهایی را دادم؛ «اینجا را ترک نخواهم کرد، مرد خبیث، چرا که من امشب پیش همسرم خواهم ماند» دستورم را با سادگی و بی آلایشی که از شغلش هدیه گرفته بود، پاسخ داد. «جناب سروان، لطفا نگاهی به زمین زیر پاهایتان و کلاهتان که آنجا افتاده، بیاندازید! اینجا آخر دنیا است ،درجه‌های سرهنگی هم روی دوشتان باشد اینجا رنگی ندارد قربان، اینجا سردخونست. اگر می‌خواهید بمانید باید خودتان را آماده کنید تا یک ساعت دیگر در یکی از این قفسه‌ها بیارآمید، خواهش می‌کنم واقعیات را قبول کنید. وقتی لای پاهایت از دستوراتت سرپیچی می‌کند از من انتظار دیگری نداشته باشید» حرفهای مردک سبزپوش با آن چکمه بلند چندش آورش، خلع سلاحم کرد. و همه سالهای زندگی با غرور را روی سرم پودر کرد. کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
کفن را از روی شکمش کنار زدم. زخمی تازه، از بین جناق سینه‌ها تا پایین شکمش خودنمایی می‌کرد که ناشیانه بخیه شده بود و با زخم قدیمی دیگر که حاصل سزارین‌های زایمانش بوده، تشکیل یک صلیب را می‌داد. صلیبی که از یک زخم قدیمی برای زایش و یک زخم تازه حاصل مرگ تشکیل شده بود. قضاتی که در کنار هم، انسان را به یاد خدا می‌انداخت؛ زایش و مرگ توأماً! … کنارش زانو زدم دکمه یونیفرمم را باز کردم تا بتوانم دستم را زیر سرش بگذارم. او را در آغوش گرفتم و تکه یخ بزرگ را به قلب یخی ام چسباندم. گرمای ادرارم را که بین پاهایم را گرم کرده بود حس می‌کردم و به همراه بی اختیاریی که در این لحظه‌های بی کسیم همراهم بود، زارزار گریستم. به حال زار همسر بی نوایم و حال خودم گریستم. کلاهم کف سالن به پشت افتاده بود و پا در هوایی صاحبش را فریاد می‌زد. با شنیدن صدای در، خودمم را جمع و جور کردم و همسرم را با ملحفه سفید ، کفن پوش کردم. نتوانستم خیسی بین پاهایم را مخفی کنم. مرد سبزپوش از من خواست سردخانه را ترک کنم و من در حالیکه زیر کفش هایم خیس شده بود و کلاهم کف سالن تلو تلو می‌خورد. دستور نهایی را دادم؛ «اینجا را ترک نخواهم کرد، مرد خبیث، چرا که من امشب پیش همسرم خواهم ماند» دستورم را با سادگی و بی آلایشی که از شغلش هدیه گرفته بود، پاسخ داد. «جناب سروان، لطفا نگاهی به زمین زیر پاهایتان و کلاهتان که آنجا افتاده، بیاندازید! اینجا آخر دنیا است ،درجه‌های سرهنگی هم روی دوشتان باشد اینجا رنگی ندارد قربان، اینجا سردخونست. اگر می‌خواهید بمانید باید خودتان را آماده کنید تا یک ساعت دیگر در یکی از این قفسه‌ها بیارآمید، خواهش می‌کنم واقعیات را قبول کنید. وقتی لای پاهایت از دستوراتت سرپیچی می‌کند از من انتظار دیگری نداشته باشید» حرفهای مردک سبزپوش با آن چکمه بلند چندش آورش، خلع سلاحم کرد. و همه سالهای زندگی با غرور را روی سرم پودر کرد. کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری