#ابدیت (۳۵ نقل قول پیدا شد)


وقت با کاروان شترش آهسته از سوی بیابان می‌آید عجله‌ای هم ندارد، چون بارش ابدیت است. اما چنین تعریفی وقتی واقعاً شنیدنی است که آن را عملاً روی صورت آدم پیری ببینیم که هر روز چیزهای بیشتری از او دزدیده می‌شود. اگر عقیده من را بخواهید، می‌گویم که که سراغ وقت را باید از دزدها گرفت. زندگی در پیش رو رومن گاری
اگر هر لحظه از زندگیمان باید دفعات بی‌شماری تکرار شود، ما همچون مسیح به صلیب و ابدیت میخکوب می‌شویم. چه فکر وحشت‌آوری! در دنیای بازگشت ابدی، هر کاری بار مسئولیت تحمل‌ناپذیری را همراه دارد و به همین دلیل، نیچه اندیشه‌ی بازگشت ابدی را سنگین‌ترین بار می‌دانست. اگر بازگشت ابدی، سنگین‌ترین بار است، زندگی ما می‌تواند با تمام سبکی تابناکش در این دورنما ظاهر شود. بار هستی میلان کوندرا
خدای من خدایست که دوست دارد و دوست داشته میشود. او «ودود» است ، پس من چطور غیبت کنم، اگر به این اعتقاد دارم که خداوند در هر لحظه، همه چیز را میشنود. او «رقیب» است، تا زمانی که در پاهایم توان داشته باشم و قلبم بتپد، برای شکرگذاری از او میخوانم و میرقصم و میچرخم و حلقه میزنم. مگر او از روحش در من ندمیده، پس من در هر نفسم از او یاد خواهم کرد، تا زمانی که به ذره‌ای در ابدیت و به دانه‌ای در عشق تبدیل شوم. هر نفسم به‌خاطر او خواهد بود. با شیفتگی و استقامت به سمت او خواهم رفت. نه تنها به خاطر آنچه به من ارزانی داشته، بلکه بخاطر تمام آن چیزهایی که از من دریغ کرده، شاکرش خواهم بود. چون فقط اوست که می‌داند چه چیز صلاح من است.
شمس تبریزی
ملت عشق الیف شافاک
سنگ قبرها مانند جلد کتاب‌ها مستطیلی و اطلاعات مختصری را در خود انباشته‌اند. گاه از جملات کوتاه و زیبایی تشکیل شده‌اند که در کتاب‌ها نیز یافت می‌شود؛ مانند این جمله‌ی ادبی: «تقدیم به تو، تا ابدیت.» نام‌خانوادگی مردگان نیز به منزله‌ی عنوان کتاب است که همه‌چیز در آن خلاصه می‌گردد. دوست‌دارم به گونه‌ای زندگی کنم که نتوانند آن‌را خلاصه کنند. دوست‌دارم زندگی‌ام مانند یک ترانه باشد، نه مثل یک‌ورق‌کاغذ یا سنگ روی‌یک‌قبر… دیوانه‌وار کریستین بوبن
آن‌ها هم کسی را ندیده بودند که این‌گونه رنگ سال‌های طولانیِ تنهایی را به خود داشته باشد. من بویی داشتم چون بوی ابدیت، بوی کسی که از بیرون زمان آمده باشد، کسی که در چیزی عمیق با آن‌ها مشترک بود. آن‌ها هم دو دختر بودند و می‌خواستند بیرون از مسائل دنیا و شر و شور سیاست زندگی کنند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
دیروز وقت ناهارت را چطور گذراندی؟ یک دستم را می‌دهم (اغراق می‌کنم) تا امروز صبح با تو به گردش بروم، جلوی دریا، تا به تو یاد بدهم هرچه من دوست دارم دوست داشته باشی، دخترهٔ خبیث بادها. بفرما، این هم از آفتاب روی کاغذم! من این کلمات را به‌زیبایی درون گودالی از طلا می‌کشم (دیروز، در کتابی این توصیف را دربارهٔ آفتاب پیدا کردم؛ چشم وحشی زرّین ابدی. اما حق با رمبو است: ابدیت، دریایی‌ست آمیخته با خورشید. می‌بینی، صبحگاهان الجزیره مرا پراحساس کرده است). نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آیدای من، تو معجزه‌یی.
روزگار درازی شد که همه چیز از من گریخته بود؛ حتی شعر که من با آن در این سرزمین کوس خدایی می‌زدم.
می‌پنداشتم که عشق، هرگز دیگر به خانهٔ من نخواهد آمد.
می‌پنداشتم که شعر، برای همیشه مرا ترک گفته است.
می‌پنداشتم که شادی، کبوتری است که دیگر به بام من نخواهد نشست.
می‌پنداشتم که تنهایی، دیگر دست از جان من نخواهد کشید و خستگی، دیگر روح مرا ترک نخواهد گفت.
تو طلوع کردی و عشق باز آمد، شعر شکوفه کرد و کبوتر شادی بال‌زنان بازگشت؛ تنهایی و خستگی بر خاک ریخت. من با تو ام، و آینه‌های خالی از تصویرهای مهر و امید سرشار می‌شوند.
کنار تو، خود را بازیافته‌ام، به زندگی برگشته‌ام و امیدهای بزرگ رویایی ترانه‌های شادمانه را به لب‌های من بازآورده‌اند. هرگز هیچ چیز در پیرامون من از تو عظیم‌تر نبوده است.
تو شعر را به من بازآورده‌ای. تو را دوست می‌دارم و سپاست می‌گزارم. خانهٔ فردای ما خانه‌یی است که در آن، شعر و موسیقی در پیوندی جاودانه به ابدیت چنگ می‌اندازند.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
بهار و تابستان و پاییز، درست مثل آنکه اسپاگتی پختم برایم یک جور انتقام گرفتن باشد، می‌پختم و می‌پختم. مثل دختری که عاشق ترکش کرده باشد و او نامه‌های عاشقانه اش را داخل آتش بیندازد، مشت مشت اسپاگتی توی قابلمه می‌ریختم. سایه‌های لگدمال شده ی زمان را برمیداشتم، آنها را به شکل سگ گله ای خمیر می‌کردم و توی آبی که داخل قابلمه چرخ می‌خورد، می‌ریختم و رویشان نمک می‌پاشیدم. بعد تا بلند شدن صدای سوزناک تایمر، چوبهای بزرگ غذاخوری ام را در دست می‌گرفتم و کنار قابلمه با بی صبری قدم می‌زدم. رشته‌های اسپاگتی، مکار هستند و نمی‌توانستم بگذارم از دیدرسم خارج شوند. اگر به آنها پشت می‌کردم، از لبه‌های قابلمه می‌گریختند و در سیاهی شب ناپدید می‌شدند. شب همانند جنگلی گرمسیری که برای فرستادن پروانه‌های رنگارنگ به ابدیت به انتظار می‌نشیند، در آرزوی ربودن رشته‌های سر به هوا بی صدا کمین می‌کرد. دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل هاروکی موراکامی
جوان‌ها خیال می‌کنند تا آخر دنیا وقت دارند. پسربچه‌ای که تازه ده‌ساله شده، تولد بعدی خود را به اندازه‌ی ابدیتی دور می‌بیند؛ چرا که سال پیش‌روی او، تنها ده درصد از زمانی است که تا آن موقع در زندگی‌اش سپری کرده است. در پنچاه سالگی، اوضاع فرق می‌کند؛ چرا که فاصله‌ی زمانی تا تولد پنجاه‌و‌یک سالگی برابر دو درصد زمانی است که زندگی کرده‌اید. هرچه پیرتر و باتجربه‌تر می‌شوید، بیش‌تر به استفاده‌ی درست‌تر از زمان خود فکر می‌کنید. کم‌کم می‌بینید یک ساعت، یا یک آخر هفته‌ی خالی و بی‌استفاده ه فرصتی است که دیگر هیچ‌وقت تکرار نخواهد شد. رهبری (درس‌هایی از زندگی و سال‌ها کار در منچستریونایتد) الکس فرگوسن
با آن لباس‌های خزه بسته‌اش و حرکات آرام و حالتش و با 45 دقیقه تاخیرش، وقتی در کلاس را باز کرد وارد شد و بی‌صدا و بی‌حرکت نگاه ماتش را به استاد دوخت، برای لحظاتی زمان از حرکت بازایستاد. همه ما، من، مانیوشا، تنبل، استاد و چند دانشجوی دیگر، مثل سوسک‌های گرفتار در کهربا، وارد ابدیت شدیم. استاد بعد از چند ثانیه بهت، بالاخره به خودش تکانی داد و از کهربا خلاص شد و با دو سه سوال و جواب کوتاه به هویت موجود تازه‌وارد پی برد. بعد تصمیم گرفت که حضور و وجود این سوسک کهربایی یا تنبل آفریقایی خزه بسته را، دهن کجی بی‌شرمانمه به ذات دانش، پژوهش و همه فعالیت‌های علمی دانشمندان قرون و اعصار، تفسیر کند. استاد نگاهی به سر تا پای تنبل‌خان کرد و گفت: «انگار که مشکلات تو یکی دو تا نیست؟» «ملول کهربایی» ، به آرام‌ترین و کش‌دارترین شکل ممکن گفت: «نه، سه تاست.» 1 رمانس دانشگاهی... محمود سعیدنیا
نمیدانم این حالت فقط در من هست یا نه، اما من موقعی که در اتاق مرگ به مرده ای نگاه میکنم بعید است احساسی غیر از سعادت به سراغم بیاید! در مرده آرامشی میبینم که نه ناسوت آن را به هم میزند و نه لاهوت، و من دلگرم می‌شوم به آخرتی بی انتها و نورانی…ابدیتی که مردگان به آن رفته اند… جایی که حیات مرز زمانی ندارد، عشق مرز قلبی ندارد، سرور انتها ندارد. بلندی‌های بادگیر امیلی برونته
من خیلی زود به این پی بردم که پیوند عمر بسته به مویی است: با نگاه کردن به بزرگسالان دور و برم، چنان شتابزده، چنین نگرانِ سررسید، چنین در بندِ حال برای نیندیشیدن به فردا… ولی اگر کسی از فردا هراس دارد به خاطر این است که نمی‌داند چگونه #حال را بسازد و وقتی کسی نمی‌داند چگونه حال را بسازد، به خود می‌گوید که فردا خواهد توانست آن را بسازد و این چرند است زیرا فردا همیشه بدل به امروز می‌شود، متوجه هستید؟
بنابراین همه این چیزها را، به ویژه نباید فراموش کرد. باید با این یقین زندگی کرد که همه ما پیر می‌شویم و این که این موضوع زیبا، خوب و شادکننده نیست. به خود بگوییم که زمان حال مهم است: همین حالا چیزی ساختن، به هر قیمتی و با تمام نیرو. خانه سالمندان را همیشه در ذهن داشتن، برای #فراتر رفتن از خود در هر روز و این فکر را ماندگار کردن. گام به گام از اورست خود بالا رفتن و آن را به کیفیتی انجام دادن که هرگام کمی از #ابدیت باشد.
آینده، به درد این می‌خورد: ساختن زمانِ حال با برنامه‌های واقعی زنده ها.
ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
من دارم تغییر می‌کنم؟ شخصیت آدم قابل تغییر است؟ یک موجود جاودان را تصور کنید. از فکرکردن به این که ممکن است طی قرن‌ها همان گندهای همیشگی را بزند حال آدم به هم می‌خورد. مثلا تصور یک موجود ابدی که در جشن تولد 700552 سالگی اش با این که به او قبلا هشدار داده اند بشقاب داغ است باز هم به آن دست می‌زند– مطمئناً ما ظرفیت زیادی برای تغییر داریم ولی هشتاد سال فرصت زیادی نیست. باید زود همه چیز را یاد گرفت. باید ابدیت را در چند دهه جا کرد جزء از کل استیو تولتز
هر چند که «همه باید در نمایش خیمه شب بازی بزرگ زندگی شرکت کنند و نخی را که با آن ما را به حرکت وا می‌دارند، حس کنند» ، اما در اعتقاد به این تفکر والای فلاسفه که از دیدگاه ابدیت هیچ چیز واقعا مهم نیست و همه چیز در حال گذر است، آرامش و آسودگی وجود دارد درمان شوپنهاور اروین یالوم
ثانیه هایی که او در آن زندگی میکند، همچون ابدیت وسیع است؛ و این چند خانم و آقایی که او را نگاه میکنند، تماشاچیان این دنیا هستند! او یا با قدمهایی محکم و مردانه از این دنیا عبور خواهد کرد، یا سزاوار زندگی کردن نخواهد بود! زندگی جای دیگری است میلان کوندرا
نمی دانم آیا مادرش هم او را به اندازه من دوست داشت؟ آیا کسی می‌توانست بفهمد که دوست داشتن او چه لدتی دارد، و آدم را به چه ابدیتی نزدیک می‌کند؟ آدم پر می‌شود. جوری که نخواهد به چیزی دیگر فکر کند. نخواهد دلش برای آدم دیگری بلرزد، و هیچ گاه دچار تردید نشود. نه. سمفونی مردگان عباس معروفی
سنگ قبرها به جلد کتاب‌ها شباهت دارند، مربع مستطیل اند و اطلاعات مختصری در اختیار می‌گذارند. و گاهی یک جمله ی کوتاه، مثل نوار قرمزی که برای تبلیغ روی جلد کتاب می‌بندند، جمله ای مانند: تقدیم به تو، برای ابدیت. نام خانوادگی مرده‌ها مثل عنوان کتاب است، همه چیز در آن خلاصه می‌شود. دلم می‌خواست زندگی ام طوری باشد که نتوانند خلاصه اش کنند، دلم می‌خواست زندگی ام مثل یک نغمه باشد، نه مثل یک کاغذ یا مرمر روی قرر.
ترجمه مهوش قویمی
دیوانه‌وار کریستین بوبن
دنیا سر و ته ندارد. هر وقت که فکر میکنی به آخرین نقطه ی دنیا رسیده ای، ستاره‌ها و سیاره‌های دیگری را در برابر خود میبینی، روشنایی‌ها و تاریکی‌ها تمام شدنی نیستند. هر چه پیشتر بروی، دنیای پیش روی تو به عقب میرود. من از بی نهایت بودن ابدیت وحشت دارم. خاطرات پس از مرگ ژان دو تور
دوباره به یاد رؤیای خویش درباره گوته و تصوری که از آن پیر مدعی حکمت داشتم افتادم، خنده ای غیرانسانی داشت و به شیوه فنا ناپذیران با من شوخی کرده بود. برای اولین بار معنای خندهٔ گوته را می‌فهمیدم. خنده اش خندهٔ فنا ناپذیران بود، خنده ای بی هدف، خنده ای کاملا ساده و بی ریا، خنده ای که پس از گذشتن از تمام مصایب، مفاسد، لغزش ها، هوس‌ها و سوء تفاهم‌ها و راه یافتن به دنیای ابدیت و زمان در چهرهٔ یک انسان واقعی پیدا می‌شود. ابدیت چیزی نیست مگر رهایی از قید زمان و یا، اگر بتوان چنین چیزی را گفت، برگشتن آن به معصومیت و تبدیل دوباره اش به زمان. گرگ بیابان هرمان هسه