خوب بودن، شکلی از خستگی در کردن است. فردا شکل امروز نیست نادر ابراهیمی
#خستگی (۴۹ نقل قول پیدا شد)
سختکوشترین و با تدبیرترین مردها هم بهتدریج تنبل میشوند؛ بهخصوص بعد از خستگی، شکست یا انتظارِ بسیار طولانی و بیفایده… شیفتگیها خابیر ماریاس
خستگی در پایان فعالیتهای زندگی ماشینی قرار دارد و مقدمهای است بر خودآگاهیهای انسان. خستگی، انسان را هوشیار میکند، پیامد را برمیانگیزد. پیامد نیز، بازگشت ناخودآگاه است به زنجیرهی بیداری حتمی و بیداری در نهایت و با گذشت زمان، به سلامت یا خودکشی میانجامد. افسانه سیزیف آلبر کامو
اگر قرار است به کسی یا چیزی وفادار باشم، چه کسی بهتر از خودم؟ اگر دنبال عشق واقعی هستم، نخست باید از رفتن به دنبال عشقهای بیارزش احساس خستگی کنم. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
به مصیبتهایی فکر میکنم که زنها با آن مواجهاند. چطور هر وقت بچه مریض میشود، مرد خیلی راحت خانه را ترک میکند؟ یا وقتی یکی از والدین میمیرد، یا خانواده از هم میپاشد، این زنها هستند که سختیها را به دوش میکشند؟ آنها که با وجود اندوه خودشان، کارهایی برای اطرافیانشان انجام میدهند که ازخودگذشتگیست. وقتی اطرافیانشان ناتوان میشوند، زنها بیماریِ آنها را در آغوش میگیرند و به یک پرستار تبدیل میشوند. آنها ناراحتی، عصبانیت، عشق، و آرزوی داشتنِ خانواده را با خودشان حمل میکنند. آنها خیلی زود یاد میگیرند که چطور حال خودشان را موقع مواجهه با مشکلات، خوب نشان دهند؛ درست وقتیکه سنگینیِ اندوه، شانههاشان را میلرزاند. آنها همیشه در مقابل ناامیدی، آواز حقیقت، عشق و رستگاری سرمیدهند. آنها همکارِ خستگیناپذیر، وحشی و بیرحم آفرینش خدا هستند، و از هیچ، دنیای زیبایی میسازند. یعنی زنها همیشه جنگجو بودهاند؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
گاهیاوقات عشق نیست که یک زن را برمیگرداند، بلکه خستگیست، تنهاییست، اینکه دیگر چیزی از انرژی یا پهلوانپنبهگیاش باقی نمانده و از ترسیدن از سروصداهای شبانه که قبل از تنهاشدن، هیچوقت متوجه آنها نشده بود خسته شده. گاهی حتا نه سروصدا، که سکوت او را میترسانَد؛ وقتی بچه کلمهٔ جدیدی به زبان میآورَد و کسی نیست تا همراه با او شگفتزده شود. گاهی یک زن فقط شاهد زندگیاش را میخواهد. پس به حفرهٔ عمیق زندگیاش خیره میشود، آهی میکشد، و فکر میکند شاید یک سازش اشکالی نداشته باشد. شاید دشواریِ این لحظات، دلیل کافی برای ماندن باشد. این تصمیمیست که میگیرم. عشق یک رژهٔ پیروزی نیست. عشق سرد و ناامیدکننده است، مثل یک صلیبِ شکسته. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
گاهی اوقات، عشق نیست که یک زن را برمیگرداند، بلکه خستگیست، تنهاییست، اینکه دیگر چیزی از پهلوانپنبهگیاش باقی نمانده و از ترسیدن از سروصداهای شبانه -که قبل از تنهاشدن، هیچوقت متوجه آنها نشده بود- خسته شده. گاهی حتی نه سروصدا، که سکوت هم او را میترساند. وقتی بچه، کلمهی جدیدی به زبان میآورد و کسی نیست تا همراه با او شگفتزده شود. گاهی یک زن، فقط شاهد زندگیاش را میخواد؛ پس به حفرهی عمیق زندگیاش خیره میشود، آهی میکند و فکر میکند شاید یک سازش، اشکالی نداشته باشد. شاید دشواری این لحظات، دلیل کافی برای ماندن باشد. عشق، یک رژهی پیروزی نیست؛ عشق، سرد و ناامیدکننده است؛ مثل یک صلیب شکسته… جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
آلبر کامو به ماریا کاسارس
۱۷ دسامبر ۱۹۴۹
با هم، یکبار دیگر! اما هیچ وقت مثل امشب نخواهد بود و علیرغم تمام موانع، سرشارم از حس قدردانی و افتخار. محبت من تمام نمیشود و وقتی از فرط خستگی تمام شود، صورتت که دردانهٔ من است… تازه پر از زندگی میشود! زندگی چهرهای ندارد بهجز چهرهٔ تو. دستت را میگیرم، سخت محکم، در تمام آن مدت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خودت را به من بسپار که کامل خودم را به تو سپردهام! کاش دستکم امروز با کلمات عشق و محبت من تمام شود.
بخواب، استراحت کن. بهزودی کنار هم بیدار خواهیم شد. آن روز، دیگر بار، روز خوشبختی خواهد بود. اما من تا آن روز گام به گام همراهت هستم و آرام میبوسمت تا خوابت به هم نریزد و خستگیات بیشتر نشود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از تو عذر میخواهم که این همه ضعف و این همه یأس از خودم نشان دادم. البته حالم به همان بدی بود که برایت گفتم. واقعیت این است که هرگز چنین افسردگیای تجربه نکرده بودم. برای بیرون آمدن از آن تمام توانم لازم بود. الآن میدانم که از پسش برمیآیم چون بهجای اینکه خستگیام را به خستگی تو اضافه کنم بهتر دیدم که از این اعتماد با تو حرف بزنم. پس مرا ببخش و بدان تنها عذر من این است که شیرینی این سرسپردگی برایم تازگی دارد. هرگز اینطور بهتمامی که خودم را به تو سپردهام تسلیم احدی نشده بودم و مدت زیادی از این تجربه نگذشته است. گذاشتم تا قلبم حرف بزند وقتی که تو را محکم در کنار گرفته بودم. این احساس آرامشیست که لبریزِ تخیل است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خستگی روحی و جسمیات را درک میکنم. این حالت زودرنجیات را درک میکنم که چنان حاد میشود که گاهی روحیهات را نابود میکند. ناامیدیات را درک میکنم که حتی به مرگ روحیهات هم ختم میشود؛ من ناامیدیات را درک میکنم؛ ازدسترفتن انرژیات در کار و باقی چیزها. آشفتگی و اضطراب تنهاییات را درک میکنم. فقط یک نکته برایم مبهم میماند: ترست از این سکوتِ من که بهاجبار پیش میآید. نه، عشق من، «این نباید وجود داشته باشد». یقین و اعتماد باید این خالیها را پر کند. در واقع، تو باید به من مطمئن باشی، حتی بدون هیچ نشانهای از من. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خستگی تو نگرانم میکند. اینکه نسبت به همه چیز بیاعتنایی طبیعی نیست. پیش دکتر برو و یک چیز بگیر که حالت را بیاورد سر جا. بخصوص هر چقدر که میتوانی بخواب. با اشتها غذا بخور اگر میتوانی.
در میانهٔ توفانی زیبا برایت مینویسم: رعد و برق و باران. روزم را به رؤیابافی گذراندم. خودم را با ژان و کاترین سرگرم کردم که اینجا رنگ و رو میگیرند و آن حالوهوای شهری را از دست میدهند. کاترین از یک چشم نزدیکبین شده که مجبورش میکند که برای تطابق دید به این چشم فشار زیادی بیاورد و این باعث میشود چشمش بهطرزی آشکار لوچ شود. عینکی برای تصحیح نزدیکبینی گرفته و وقتی استفادهاش میکند این حالت از بین میرود. شاید خیلی طول بکشد. وقتی این صورت زیبا را میبینم که اینطور ابلهانه از شکل افتاده غمگین میشوم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم. همیشه دوستت خواهم داشت. علیه همه و حتی اگر لازم باشد علیه خودت. الآن فکر میکنم که از این به بعد بیهوده باشد که «علیه خودم» را اضافه کنم؛ در طول یک سال کاملاً راضی نشده بودم که خودم را تماموکمال به تو بسپرم. امروز انتخاب کردهام و دیگر هیچ وقت از عشقمان رو برنمیگردانم. از وقتی به آوینیون رفتهای، لحظهای نبوده که در فکرم نباشی. کار کردهام، یا ماندهام کنار پدرم در خانه. هر گاه خندیدهام، گریستهام، فکر کردهام، نگاه کردهام، فکرت بیهوا آمده و رخنه کرده میان من و جهان تا با من بخندد و بگرید و فکر کند و نگاه کند. تو سرآغاز هر آغاز و پایان ذاتی تمام احساسات منی، فراز و فرودهای روحیهام در هر لحظهٔ روز با حس حضور عظیمی که از وجود تو میگیرم در هم میآمیزد. هر وقت خستگیِ زیاد میآید و با تمام نیرو فکر و خیال را از ذهنم میروبد و صورتت در ذهنم محو میشود، ناگهان میل به زندگی را از دست میدهم و دیگر حالم خوب نمیشود مگر اینکه مثل تودهای بیجان بیفتم و بخوابم تا انرژیام برگردد و دوباره بتوانم نگاه زیبا و لبخند بینظیرت را به یاد بیاورم. وقتی بیدار میشوم، لحظاتی سه زندگی را زندگی میکنم: مال تو، مال خودم و زندگیِ هیجانآمیز عشقمان را. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به من بگو محل فیلم کجاست. همه چیز را برایم تعریف کن. خودت را زیادی خسته نکن. شب در قطار دلواپست شده بودم، بابت خستگیهای بیش از حدت. باید استراحتی طولانی داشته باشی، پانزده روز در ارمنونویل. اما تو مقاومت میکنی، نمیکنی؟ نگاهت وقتی برگردم برق خواهد زد. خلاصه مواظب سلامتیات باش. مخصوصاً بخواب. خوابت را حرام نکن. اگر از این همه عشق و لذت و امیدواریِ استواری که در من ایجاد کردهای، از این محبت خالصی که احساس میکنم خبر داشتی، با کمال آرامش از ته دل استراحت میکردی. هر چقدر هم که سخت باشد، زندگی واقعی بهنظرم آغاز میشود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
همه جا در تمام لحظات در هر حالت روحی، دوستت دارم. منتظرت هستم. انتظارم برای خودت دیر و دور است اما برای نامههایت همین الآن هم منتظرم. عزیزم، وقتی برایم مینویسی به من شرحی از برنامههایت بده تا حتی شده مبهم هم بدانم کجا هستی؛ یادت نرود که مرا در احساساتت شریک کنی و برایم تعریف کنی که از تو و کنفرانسهایت چه استقبالی کردند. از سرگرمیهایت هم برایم بگو. بدون خستگی از خودت برایم بگو، حتی از لحظاتی بگو که از من دوری و چیزهایی که با تو سهیم نیستم. تصور کن در چه بیخبری محضی به سر میبرم از هرچه تو را در بر گرفته و کمی خوراک ذهنی برایم بفرست تا بتوانم بهدرستی منتظرت باشم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق زیبای پرستیدنی من، چقدر نامهٔ آخرت بهموقع رسیده است. دقیقاً چند روز بود که به زندگیمان فکر میکردم؛ از خودم دربارهٔ تو سؤال میکردم و متوجه شدم بخش بزرگی از تو هنوز برایم ناشناس یا دستکم غریبه است: کار تو، الهامات ذهنیات، تمایلاتت، رؤیاهایت. تا اینجا ما روزها را هدر دادهایم و نیز عشقی را که هر ساعت از عمرمان با خود داشته و وقت نداشتهایم به هم نگاه کنیم، خودمان را ببینیم و دنبال خودمان بگردیم. از علاقه به شناختن تو در وجه دیگرت و تا حد امکان کمک کردن به تو، از خودم تعجب کردم. قبلاً بیشتر وقتها احساس میکردم باید با تو دعوا کنم چون میدیدم که چقدر زیاد از خودت مایه میگذاری و بخش بزرگی از نیروی خودت را هدر میدهی در خستگیهای بیهوده و عذابآوری که کمابیش در پاریس بر آدم تحمیل میشود. اما جرأت نداشتم چنین کنم. میترسیدم دلخورت کنم، تندی کنم و خودم را خسته کنم. بعد… همه چیز سر رسید و خیلی زود هم گذشت.
با فکر به همه اینها، نگران میشوم. آیا تو مرا شایستهٔ این میدانی که در آیندهٔ زندگیمان، غمها و شادیها، بلندپروازیها، سرخوردگیها، رؤیاهای تنهایی و دستآخر رازهایت را با من در میان بگذاری و مرا در آنها سهیم کنی؟! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ای کاش که زود به هم برسیم! حالت جسمی و روحیام دارد رو به دلسردی میرود. خستگیام کاملاً در رفته است (البته هنوز کمی استراحت نیاز دارم چون این استراحت واقعیست). پر از سلامتی، پر از نیروهای تازه، سرشار از امید، لبریز از میل، پرتحرک، پر از ایدههای نو هستم. دیگر نمیتوام یکجا آرام بگیرم. خودم را در قفس احساس میکنم و در بیقراری میسوزم در این انتظار.
کاش زودتر دهم یا پانزدهم سپتامبر شود و آنگاه ما! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
۲۱نوامبر، ۱۹۴۴
تولدت مبارک عزیزم، میخواستم تمام شادیام را همزمان برایت بفرستم اما واقعیت این است که نمیتوانم. دیروز تو را با قلبی چاکچاک ترک کردم. بعدازظهر، تمام بعدازظهر، منتظر زنگ تلفنت بودم. شب بود که تازه فهمیدم تا چه حد ندارمت. چیز وحشتناکی در وجودم گره خورده بود. نمیتوانستم حرف بزنم.
خودم را سرزنش میکردم که تمام حرفهایم را وسط خستگیات گفتهام. خوب میدانم که تو مقصر نیستی، اما با این اندوهم چه میکنی؟ اندوهی که از زیر و بالا کردن مسائلی که تو را از من جدا کرده به سراغم میآید. به تو گفتم دلم میخواست کنار من زندگی کنی، مدام، و میدانم این حرف چقدر پوچ است.
خیلی به من توجه نکن، خودم را بهخوبی سروسامان خواهم داد. خوشحال باش امشب. هر روز و هر سال که آدم بیستودوساله نمیشود! میتوانم خوب همه چیز را یادت بدهم، چون مدتیست که احساس پیری میکنم.
من حتی به تو نگفتهام که چقدر در تئاتر لا پرُوَنسیال دوستت داشتم. چه وقار و حرارت و وجاهتی داشتی.
بله، تو میتوانی خوشحال باشی، تو آدم بزرگی هستی، هنرپیشهای بسیار بزرگ. فارغ از هر چه که ناراحتم میکند، از بابت تو خوشحالم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نامههای آلبر کامو موجزتر است اما ترجمان همان عشق به زندگی، شیفتگیاش به تئاتر، توجه همیشگیاش به بازیگران و حساسیت آنهاست. او در این نامهها موضوعاتی را مطرح میکند که برایش عزیز است مثل حرفهٔ نویسندگیاش، تردیدهایش، و سهمناکیِ کارِ نوشتن توأمان با بیماری سل. او با ماریا دربارهٔ آنچه مینویسد صحبت میکند، پیشگفتار پشت و رو، عصیانگر، وقایعنگاریها، تبعید و سلطنت، سقوط، آدم اول. او هرگز خود را «درخور» احساس نمیکند. ماریا خستگیناپذیرانه به او اطمینان میبخشد، به او باور دارد، به آثارش، نه کورکورانه بلکه بهعنوان یک زن میداند که آفرینش از هر چیزی قویتر است. و او بلد است این را با یقین و ایمانی حقیقی بگوید. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آیدای من، تو معجزهیی.
روزگار درازی شد که همه چیز از من گریخته بود؛ حتی شعر که من با آن در این سرزمین کوس خدایی میزدم.
میپنداشتم که عشق، هرگز دیگر به خانهٔ من نخواهد آمد.
میپنداشتم که شعر، برای همیشه مرا ترک گفته است.
میپنداشتم که شادی، کبوتری است که دیگر به بام من نخواهد نشست.
میپنداشتم که تنهایی، دیگر دست از جان من نخواهد کشید و خستگی، دیگر روح مرا ترک نخواهد گفت.
تو طلوع کردی و عشق باز آمد، شعر شکوفه کرد و کبوتر شادی بالزنان بازگشت؛ تنهایی و خستگی بر خاک ریخت. من با تو ام، و آینههای خالی از تصویرهای مهر و امید سرشار میشوند.
کنار تو، خود را بازیافتهام، به زندگی برگشتهام و امیدهای بزرگ رویایی ترانههای شادمانه را به لبهای من بازآوردهاند. هرگز هیچ چیز در پیرامون من از تو عظیمتر نبوده است.
تو شعر را به من بازآوردهای. تو را دوست میدارم و سپاست میگزارم. خانهٔ فردای ما خانهیی است که در آن، شعر و موسیقی در پیوندی جاودانه به ابدیت چنگ میاندازند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
تنها راه برای برتری یافتن این است که بیوقفه مجذوب کاری شویم که بارها و بارها آن را انجام میدهیم. باید عاشق بیحوصلگی و خستگی ناشی از آن کار شود. عادتهای اتمی جیمز کلیر
«در یک مقطع کار به جایی میرسد که باید بتوانید خستگیِ تمرین روزانه و بلند کردن وزنههای تکراری و مداوم را کنترل کنید». عادتهای اتمی جیمز کلیر
یک چیزی در زندگیتان پیدا کنید که برایتان حکم جایزه یا لذت را داشته باشد. چیزی که وقتی بهشدت احساس خستگی کردید بتوانید سراغش بروید و بهخودتان استراحت بدهید. خودت باش دختر ريچل هاليس
مادرم به پرستارهایی که در بیمارستانهای مختلف از پدرم مراقبت کرده بودند حسادت میکرد. دلش میخواست پدرم سلامتیاش را فقط مدیون او بداند، میخواست پدرم به وفاداری خستگیناپذیر او اهمیت دهد. دیکتاتوری روی دیگر فداکاری است. آدمکش کور مارگارت اتوود
سرهنگ میدانست که جنگ یعنی خیانت، نفرت، خرابکاری امرای ارتش و بیماری و خستگی سربازان و هر وقت که به پایان برسد هیچ تغییری دست نداده جز فرسودگیها و کینههای تازه که جای کهنهها را بگیرد. با این حال در مورد این جنگ روزی لا اقل پنجاه بار به خود میگفت که «این جنگ غیر از جنگهای قبلی است» ماه پنهان است جان اشتاینبک
زمانی که کودکی میخندد، باور دارد که تمام ِ دنیا در حال خندیدن است، و زمانی که یک انسان ناتوان را خستگی از پای درمیآورد، گمان میبرد که خستگی، سراسر جهان را از پای درآورده است. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
وقت آزاد زیاد دارم. وقت آزاد باعث میشود آدمها فکر کنند تفکر باعث میشود مردم به شکل بیمارگونه ای متوجه خود شوند و درصورتیکه بینقص و بیچونوچرا نباشی، این در خود فرو رفتن منجر به افسردگی میشود. برای همین است که افسردگی دومین بیماری شایع جهان است ، بعد از خستگی چشم ناشی از تماشای سایتهای مستهجن اینترنتی. جزء از کل استیو تولتز
آه، بله، بعضی چیزها، چیزهایی که خودم سرهم کردم، به امید بهترین نتیجه، لبریز از شک و تردید، به خس خس افتاده از خستگی. نامناپذیر ساموئل بکت
وقت آزاد زیاد دارم. وقت آزاد باعث میشود آدمها فکر کنند،تفکر باعث میشود مردم به شکل بیمار گونه ای متوجه خود شوند و در صورتی که بی نقص و بی چون و چرا نباشی،این در خود فرو رفتن منجر به افسردگی میشود. برای همین است که افسردگی دومین بیماری شایع جهان است،بعد از خستگی چشم ناشی از تماشای سایتهای مستهجن اینترنتی جزء از کل استیو تولتز
از قضا معلوم شد که دختر سرهنگ قرار است بیاید همراه شوهر و بچه هایش. سرهنگ حسابی خودش را گرفته بود و سعی داشت خود را نبازد و بی علاقه نشان دهد: «چتر را باز کرده اند!» اما سر صبحانه از هیجان دست هایش میلرزید و وقتی میز را میچید، فنجانها د رنعلبکی به رقص در میآمد.
قرار بود ظهر بیایند. ناقوس جزر و مد ظهر را زدند، وقت ناهار شد و گذشت و هیچ ماشینی دم در نیامد و صدای بچهها و شادی گامهای کوچولوها به گوش نرسید. سرهنگ قدم آهسته میرفت، مچ یک دست را با دست دیگر مشت کرد و جلو پنجره ایستاد، چانه اش را جلو داد. دستش را بالا آورد و با دلخوری به ساعت خود نگاه کرد. من و دوشیزه واواسور حیران مانده بودیم و جرئت حرف زدن هم نداشتیم. بوی مرغ کبابی خانه را گرفته بود. زمان زیادی از ظهر گذشته بود که تلفن زنگ زد و همه ما را از جا پراند. سرهنگ گوش خود را به گوشی چسباند و خم شد؛ درست مثل کشیش اقرار نیوشی که به حرفهای گناهکاران گوش میکند. صحبتها مختصر بود. سعی کردیم حرفهای او را نشنویم. سرفه ای کرد و توی آشپزخانه آمد. گفت: «ماشین شان خراب شده.» به هیچ کدام مان نگاه نکرد. معلوم بود که به او دروغ گفته اند، یا اینکه او به ما دروغ میگفت. برگشت به طرف دوشیزه واواسور و با لبخندی پوزش خواهانه گفت: «شرمنده که جوجه تان هم خراب شد.»
از او خواستم به اتاقِ من بیاید تا بسازمش. دعوتم را رد کرد. میگفت کمی احساس خستگی میکند، یک خرده هم سرش درد میکرد، یک هو درد گرفته بود. به اتاق خودش رفت. چه سنگین از پلهها بالا میرفت، در اتاق خودش را چه آرام بست. دوشیزه واواسور گفت: «آخی!» دریا جان بنویل
لیزا: تو هیچ وقت مایوس نمیشی؟ ژیل: چرا.
لیزا: اون وقت چه کار میکنی؟ ژیل: به تو نگاه میکنم و از خودم سوال میکنم که علی رغم تردیدها، سوءظن ها، خستگی ها، آیا دلم میخواد این زنو از دست بدم؟ و جوابشو پیدا میکنم. همیشه یکیه. با این جواب امید و شجاعتم هم بر میگرده. خرده جنایتهای زناشوهری اریک امانوئل اشمیت
خستگی نباید بهانه یی شود برای آنکه کاری را که درست میدانیم، رها کنیم و انجامش را مختصری به تعویق اندازیم. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
ویل خواهش میکنم. لطفا به من فرصت بده. لطفا به ما فرصت بده
_ هیس. فقط گوش کن. فقط تو ، ازهمه مردم دنیا فقط تو! گوش کن چه
میگویم. همین جا باید تمام شود. نه دیگر صندلی چرخدار باشد ، نه درد و خستگی.
نمیخواهم صبحها از خواب بیدار شوم وآرزو کنم کاش تمام شود. و تو کلارک اگر واقعا عاشقم هستی کنارم باش ،
کمک کن زندگی ام جوری به پایان برسد که خودم میخواهم. من پیش از تو جوجو مویز
ترس از سرنوشت مادر این بچه با ترس از سرنوشت شوهرم، یکی شده بود. انگار تو گردابی از نگرانی و خستگی گیر افتاده بودم. خبرهای کمی به شهر میرسید. تقریبا هیچ خبری از شهرمون به جایی نمیرفت. جایی خیلی دورتر از اینجا ممکن بود شوهرم سخت بیمار باشه، گرسنه مونده باشه و یا سخت کتک خورده باشه دختری که رهایش کردی جوجو مویز
… بدین گونه است که #رنج در چهره #فرزانگان خود را نشان میدهد؛ رنج خود را به نمایش نمیگذارد، بلکه به صورت #خستگی شدید به نظر میآید. آیا من هم قیافه خسته ای دارم، بی آنکه فرزانه باشم؟ ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
گاه کسی به سراغمان میآید که ما را از شخصیتمان رها میکند، شخصیتی که آن را با وجودمان اشتباه گرفته بودیم. چنین رستاخیزی نیازمند دو احساس است. عشق و شهامت. شهامت آتشی است که از تفاوتهای اندک میان چوبها هراسی ندارد. عشق، محبتی است که به گونهای خستگی ناپذیر، پایدار میماند. بانوی سپید کریستین بوبن
نامه هیجدهم
بانوی ارجمند من!
دیروز، شنیدم که در تأیید سخن دوستی که از بد روزگار مینالید، ناخواسته و به همدردی میگفتی: «بله…درست است. زندگی، واقعاً، خسته کننده، کسالت آور، و یکنواخت شده است» …
اما این درست نیست عزیز من، اصلاً درست نیست.
مستقل از انسان و آنچه که انسان میکند، در جستجوی چیزی در ذات زندگی نباید بود.
از مزاح مکرر «زندگی موریانهها و زنبوران عسل» بگذر! آنها شاید موجودات بسیار مهمی هستند که مسائل بسیار مهمی را اثبات میکنند؛ اما کمترین نقشی در ساختمان معنوی حیات ندارند.
به جستجوی بیهوده ی چیزی نباش ، که اگر تو نباشی و دیگران نیز نباشند، آن چیز، همچنان باشد، و خوب و دلخواه و سرشار از نشاط نا مکرر باشد.
نه…تنها به اعتبار موجود زنده و پویای توست که چیزی بد است یا چیزی خوب؛ چیزی کهنه است و چیزی نو، چیزی زیباست و چیزی نازیبا؛ و تنها بر اساس اراده، عمل، و اندیشه ی تو آنچه بد است به خوب تبدیل خواهد شد، آنچه نازیباست به زیبا، و آنچه مکرر است به نامکرر…
هرگز گمان مبر که زندگی، بدون انسان، یا بدون موجودی زنده که قدرت تفکر و انتخاب داشته باشد، باز هم زندگی ست.
عزیزمن!
هرگز از زندگی، آنگونه که انگار گلدانی ست بالای تاقچه یا درختی در باغچه، جدا از تو و نیروی تغییر دهنده ی تو، گله مکن!
هرگز از زندگی آنگونه سخن مگو که گویی بدون حضور تو، بدون کار تو، بدون نگاه انسانی تو، بدون توان درگیری و مقاومت تو، بدون مبارزه ی تو، پافشاری تو، سرسختی تو، محبت تو، ایمان تو، نفرت تو، خشم تو، فریاد تو، و انفجار تو، باز هم زندگی ست و میتواند زندگی باشد.
زندگی، مرده ریگ انسان نیست تا پس از انسان یا در غیابش، موجودیتی عینی و مادی داشته باشد. زندگی، کارمایه ی انسان است، و محصول انسان، و دسترنج انسان، و رویای انسان، و مجموعه ی آرزوها و آرمانهای انسان - که بدون انسان هیچ است و کم از هیچ.
زندگی حتی ممکن است خواب طولانی و رنگین یک انسان باشد - بسیار دور از واقعیت بیداری؛ اما به هر حال چیزی ست متعلق به انسان، برخاسته از انسان، و سرچشمه گرفته از قدرتهای مثبت و منفی انسان.
به یادم میآید که در جایی خوانده ام یا نوشته ام: «خدای من، زمین بی انسان را دوست نمیدارد و هرگز نیز دوست نداشته است». ساختن زمین آنگونه که انسان، روی آن، نفسی به آسودگی و سلامت بکشد، و بتواند جزء و کل آن را عاشقانه اما نه طمع ورزانه بخواهد و نگه دارد، تنها رسالت انسان است؛ و رسالت تو و من، اگر از داشتن عنوان پرمسؤولیت و خطیر «انسان» هراسی به دل هایمان نمیافتد…
بانوی من!
ما نکاشته هایمان را هرگز درو نمیکنیم.
پس به آن دوست بگو: خستگی کاشته ای که خستگی برداشته ای. اینک به مدد نیرویی که در توست و چه بخواهی و چه نخواهی زمانی از دست خواهد رفت، چیزی نو و پرنشاط بساز…
چیزی که اگر تو را به کار نیاید، دست کم، بچه هایت را به کار خواهد آمد… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه سوم
بانو،بانوی بخشنده ی بی نیاز من!
این قناعت تو،دل مرا عجب میشکند…
این چیزی نخواستنت،و با هر چه که هست ساختنت…
این چشم و دست و زبان توقع نداشتنت، و به آن سوی پرچین نگاه نکردنت…
کاش کاری میفرمودی دشوار و نا ممکن، که من به خاطر تو سهل و ممکنش میکردم…
کاش چیزی میخواستی مطلقا نا یاب،که من به خاطر تو آن را به دنیای یافتهها میآوردم…
کاش میتوانستم همچون خوبترین دلقکان جهان ،تو را سخت و طولانی بخندانم…
کاش میتوانستم همچون مهربانترین مادران، رد اشک را از گونه هایت بزدایم…
کاش نامه ای بودم، حتی یک بار با خوبترین اخبار…
کاش بالشی بودم ، نرم، برای لحظههای سنگین خستگی هایت…
کاش ای کاش که اشاره ای داشتی، امری داشتی، نیازی داشتی، رویای دور و درازی داشتی…
آه که این قناعت تو ، این قناعت تو دل مرا عجب میشکند… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
وحوش صبر زیادی دارند و مثل زندگی خستگی ناپذیر و پیگیرند. همچون عنکبوتی هستند در تارش، یا چون ماری در چنبرش و یا پلنگی در کمینگاهش و میتوانند ساعتها از جا نجنبند و از طرفی هنگام شکار، صبر حیوانات به اوج خود میرسد. آوای وحش (متن کوتاه شده) جک لندن
یک بار دزدکی با هم رفتیم سینما
و من دو ساعت تمام به جای فیلم. . ، او را تماشا کردم!
دو سال گذشت!
جیب هایم خالی بود و من هنوز عاشق فروغ بودم. . گرسنگی از یادم رفته بود.
یک روز فروغ پرسید: «کی ازدواج میکنیم؟»
گفتم: «اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو، باید به قبضهای آب، برق، تلفن، قسطهای عقب افتادهٔ بانک، تعمیر کولر آبی، بخاری، آبگرمکن، اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمهٔ نان از کلهٔ سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیبهای خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم!
و تو به جای عشق. . ، باید دنبال آشپزی. خیاطی. جارو، شستن، خرید و میهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباسشوئی و جارو برقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی! هر دومان یخ میزنیم!
بیشتر از حالا پیش همیم. . ، اما کمتر از حالا همدیگر را میبینیم! نمیتوانیم ببینیم!
فرصت حرف زدن با هم را نداریم! در سیالهٔ زندگی دست و پا میزنیم. . ، غرق میشویم و جز دلسوزی برای یکدیگر کاری از دست مان ساخته نیست، عشق از یادمان میرود و گرسنگی جایش را میگیرد. . ! عشق روی پیادهرو مصطفی مستور
سپیده دم روز شنبه، همهٔ اهالی دهکده را بیدار یافت. ابتدا کسی متوجه ماجرا نشد. برعکس، از اینکه خوابشان نمیآمد، خیلی هم راضی بودند. چون در آن موقع آن قدر کار در ماکوندو زیاد بود که همیشه وقت کم میآمد. آن قدر همه کار کردند که تمام کارها به انجام رسید. ساعت سه بعد از نیمه شب، دست روی دست گذاشتند و مشغول شمردن نتهای والس ساعتها شدند. کسانی که میخواستند بخوابند، نه از روی خستگی، بلکه فقط برای اینکه دلشان برای خواب دیدن تنگ شده بود، برای خسته کردن خود به هزاران حقه دست زدند. دور هم جمع میشدند و بدون مکث با هم وراجی میکردند. ساعتها پشت سر هم قصه ای را تعریف میکردند. ماجرای خروس اخته را چنان پیچ و تاب دادند که به صورت داستانی بی انتها درآمد. قصه گو از آنها میپرسید که آیا مایل اند قصهٔ خروس اخته را گوش کنند. اگر جواب مثبت میدادند، قصه گو میگفت از آنها نخواسته است که بگویند «بله» ، بلکه از آنها پرسیده است که آیا مایل اند به قصهٔ خروس اخته گوش کنند؛ اگر به او جواب منفی میدادند، قصه گو به آنها میگفت که از آنها نخواسته است که بگویند «نه» ، بلکه پرسیده است آیا مایل اند به قصهٔ خروس اخته گوش کنند یا نه؛ و اگر هیچ جوابی نمیدادند، قصه گو میگفت که از آنها نخواسته است که هیچ جوابی به او ندهند، بلکه پرسیده است آیا مایل اند به قصهٔ خروس اخته گوش کنند یا نه. هیچ کس هم نمیتوانست از جمع بیرون برود، چون قصه گو میگفت از آنها نخواسته است که از آنجا بروند، بلکه پرسیده است آیا مایل اند به قصهٔ خروس اخته گوش کنند یا نه؛ و همین طور زنجیروار این شبهای طولانی ادامه مییافت. / از ترجمه ی بهمن فرزانه 100 سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز
- عسل! برایت یک عاشقانه ی آرام ساخته ام: یک انشای ساده ی مدرسه ای. خسته نیستی که بشنوی؟
- خسته ام؛ اما چرا نمیشود یک عاشقانه ی آرام را وقتِ خستگی شنید؟ 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
کتابهایی که دوستشان میدارم، آنهایی هستند که از فرط خستگی و شادی نقش زمین شده اند، نوشته هایی که از فرط هوش وحشی خویش ابله مینمایند، کتابهایی که از فرط سلامت بیمارند و هر بار گونهٔ تازه ای از خواننده را از نو ابداع میکنند. فرسودگی کریستین بوبن
زندگی یعنی خستگی! کوچولو! زندگی یه جنگه که هر روز تکرار میشه و عوضِ شادیهاش - که تنها قدِ یه پلک به هم زدن- دووم دارن - باید بهای زیادی بدی! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
ناتانائیل، با تو از «لحظه ها» سخن خواهم گفت. آیا پی برده ای که «حضور» آنها چه نیرویی دارد؟ اندیشه ای نه چندان استوار دربارهٔ مرگ سبب شده است که برای کوچکترین لحظات زندگی خود آن ارزشی را که باید قائل نشوی. و آیا در نمییابی که اگر هر یک از این لحظات به نحوی به اصطلاح مشخّص بر زمینهٔ تیره و تار مرگ قرار نمیگرفت نمیتوانست درخششی چنین شگفت انگیز داشته باشد؟
اگر به من میگفتند، اگر برایم اطمینان حاصل میشد که زمانی نامحدود در پیش رو دارم، هرگز دست به هیچ کاری نمیزدم. پیش از هر چیز، از اینکه خواسته بودم کاری را بیاغازم، خستگی از تن به در میکردم، چون برای انجام دادن کارهای دیگر «نیز» فرصت کافی در اختیار داشتم. در آنچه میکردم هرگز انتخابی در کار نبود، اگر نمیدانستم که این گونه زندگی به ناچار پایان خواهد پذیرفت – و من پس از زیستن، به خوابی فرو خواهم رفت اندکی عمیق تر، و اندکی غفلت بارتر از آنکه هر شب در انتظارش هستم. مائدههای زمینی آندره ژید
از شباهت، به تکرار میرسیم؛ از تکرار، به عادت؛ از عادت به بیهودگی؛ از بیهودگی به خستگی و نفرت. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
اینجا که نشستهام یا خوابیدهام جایگاه ابدیام شده است. گذر روزها و ماهها از دستم بیرون است. چند وقت است که پا از این درِ آهنی چفت و قفل بسته بیرون نگذاشتهام. چند وقت است که تنها موجود زندهای که دیدهام، شده است همین مردی که… همین مردی که…
میآید، مینشیند کنار روزن. از دنیای بیرون حرف میزند. خیلی حرف میزند. آواز کلامش یکنواخت و سرد است. آن روزهای اول مدام اصرار میکردم که بگذارد بیایم بیرون. به اندازهی یک نفس عمیق. کمی هوای تازه، اما او با همان صدایی که از فرط خستگی در امتداد راهروهای تاریک پشتِ در کش میآمد، میگفت، نمیشود. چنان آمرانه و نرم میگفت که من کوتاه میآمدم. میشد فهمید که ریش نامرتبی دارد. انگار با خودش عهد کرده که تا من زندهام همینجا بماند. پایان این تاریکی ما همه میمیریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
خستگی، پایان یک زندگانی ماشینی است. افسانه سیزیف آلبر کامو
تنها چیزی که بهمان میگوید کی و کجا هستیم: خستگی مان است. اختراع انزوا پل استر