میرزا اسدالله گفت: " احساساتی نشو آقا سید، گیرم که این حضرات بردند و به حکومت هم رسیدند، تازه به نظر من هیچ اتفاق جدی نیفتاده. رقیبی رفته و رقیب دیگر جایش نشسته. میدانید ، من در اصل با هر حکومتی مخالفم ، چون لازمه هر حکومتی شدت عمل است و بعد قساوت و بعد مصادره و جلاد و حبس و تبعید. دو هزار سال است که بشر به انتظار حکومت حکما خیال بافته ، غافل از این که حکیم نمیتواند حکومت بکند ، سهل است ، حتی نمیتواند به سادگی حکم و قضاوت بکند. حکم از روز ازل کار آدمهای بیکله بوده. کار اراذل بوده که دور علم یک ماجراجو جمع شده اند و سینه زدهاند تا لفت و لیس کنند. کار آدمهایی که میتوانند وجدان و تخیل را بگذارند لای دفتر شعر و به ملاک غرایز حیوانی حکم کنند ، قصاص کنند. نون والقلم جلال آلاحمد
#غافل (۳۶ نقل قول پیدا شد)
اگر ناغافل او را کنجکاوانه زیرنظر میگرفتی، احساس میکردی جایی بیجنبش نشسته و فقط چشم گرد عقابیاش مراقب است، که او پرندهای است به خواب مصنوعی برده شده یا که خودش خودش را خواب کرده، و سرپنجههایش به مچ غولی نامریی بسته است، غولی چون زمین. پیکره ماروسی هنری میلر
وقتی تو تار عنکبوت گیر میافتیم -بین اولین و دومین شانس زندگی- همونطور که خیالبافی میکنیم، حاضریم به کمترینها، حتی به شنیدن صداش بسنده کنیم. -انگار این خود زمانه که بین اون دو شانس زندگی قرار میگیره. - بوییدنش، تماشا کردنش، حس حضورش، اطمینان از این که هنوز در افق ماست و به کل ناپدید نشده برامون کافیه. غافل از این که چنان دور شده که حتی به گرد پاهای گریزونش هم نمیرسیم. شیفتگیها خابیر ماریاس
بالأخره لحظات بد رو هم پشتسر میذاریم و از این شرایط بیرون میآیم، مگه اینکه مخمون ایرادی پیدا کرده باشه و از سردرگمیمون راضی و خوشحال باشیم. بدی مصیبتهای سنگین، اونهایی که ما رو تکهپاره میکنن و بهظاهر غیرقابلتحملن اینه که آدمهای مصیبتزده از ته دل آرزو میکنن دنیا همون موقع تموم بشه، غافل از این که دنیا هیچ اهمیتی به خواستهی اونها نمیده و راه خودش رو میره و حتی آستین فرد مصیبتدیده رو ول نمیکنه. شیفتگیها خابیر ماریاس
بخش اقتصادی یک رابطه باید پیرو قوانین داد و ستد باشد. هیچ یک از دو طرف رابطه نباید تمام بار را به دوش بکشد و تمام مخارج را تأمین کند. اگر او شما را به یک نمایشنامه گرانقیمت و یا تماشای باله میبرد و چون باید تا آخرین لحظه سر کارش بماند، زمانی برای شام خوردن باقی نمیماند، غذای آماده سفارش دهید و وقتی به دنبالتان آمد برایش ببرید. اگر او شما را برای شام بیرون میبرد شما هم در راه برگشت از باشگاه ورزشیتان، دو تا بلیط سینما بگیرید و او را غافلگیر کنید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
مردها بارها و بارها برایم تعریف کردهاند که چقدر از اینکه زنها پرداخت پول را وظیفه آنها میدانند و نیازی به تشکر نمیبینند احساس سرخوردگی کردهاند. حتی زنانی نیز هستند که برای تولد مرد جشن غافلگیرانه ترتیب میدهند وسپس توقع دارند که مخارج آن را هم همان مرد بپردازد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۸- هر چیزی که مرد را غافلگیر کند، به هیجان رابطه میافزاید. مهم این است که با همسرت تجربههایی نو داشته باشی. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۵۱
غافلگیر کردن، چه داخل اتاق خواب و چه بیرون آن، برای مردها بسیار مهم است و بر هیجان رابطه میافزاید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۲-هنگامیکه با هم به بستر میروید یک کار متفاوت انجام دهید. هر کاری. تنها چیز مهم این است که با آنچه مرد تا به حال به آن عادت داشته متفاوت باشید. غافلگیر شدن مردها را جذب میکند. شیوه خود را تغییر دهید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
ماریا کاسارس به آلبر کامو
شب، یکشنبه، ۱۱ سپتامبر ۱۹۴۹
عشق عزیزم،
امروز صبح که بیدار شدم تمام توانم را جمع کردم بلکه بتوانم این روز را سپری کنم؛ چون قاعدتاً نباید نامهای از تو میرسید. نمیتوانی حدس بزنی چقدر غافلگیر شدم و چه لذت و حس قدرشناسی و چه فورانی از زندگی و عشق در من ایجاد شد وقتی که یکهو صدای زنگ در ورودی را شنیدم و نامهات را به من دادند. باز کردنش را طول دادم. خیلی خوب بود. اما خوشحالی این طول دادن خیلی بزرگ نبود چون هیچ چیز با حسی که موقع خواندن نامهات دارم قابل قیاس نیست. یک چیز برایم ناراحتکننده بود: اتفاقی که برای کاترین افتاده. چطور این اتفاق برایش افتاد؟ عینکش چه شد؟ خیلی مهم است یا تو کمی اغراق میکنی؟ کِی این اتفاق افتاده؟ آیا خودش هم خیلی نگران شده؟ تو چطور؟ خیلی ترسیدی؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
پنجشنبه، ۲۶ اوت ۱۹۴۸
نامهای کوتاه عزیزم، فقط چند خط فوری مینویسم تا تو را غافلگیر کنم. چون احتمالاً بعد از نامهای که دیروز دریافت کردهای نباید منتظر این نامه باشی. تا یادآوری کنم من هستم، دوستت دارم، و منتظرت هستم. کمکم که دهم سپتامبر (روز آماده باش! آماده باش!) نزدیک میشود من مدام میلرزم که نکند چیزی تغییر کند، یا جنونی به سراغت بیاید و باعث شود باز هم بیشتر انتظار بکشم.
تمام انرژیام صرف این انتظار شده است. چیزی از من نمیماند اگر بیشتر به انتظار بنشینم. حالت خوب است؟ زیبا هستی؟ آیا به من فکر میکنی؟ «طناب» پیش میرود. اما برای ابرتو نوشتم تا باز هم وقت داشته باشم. وقت، من فقط به وقت نیاز دارم و فقط یک زندگی دارم! جملهای از استاندال یافتهام که مختص توست: «روح من چون آتشیست در وجودم که اگر شعله نکشد، رنج میکشد.» پس شعله بکش! خواهم سوخت!
بنویس، درست بگو چه کار میکنی، کجا میروی و غیره. اولین بار است که با میل و اشتیاق به پاریس فکر میکنم. فغان از تنهایی! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
چنین روشن که ماییم، چنین آگاه، به درک همه چیز توانا و در نتیجه قادر به استیلا بر همه چیز، چنان قوی که بیفریب زندگی کنیم، چنین وابسته به هم با پیوندهای زمینی، ذهنی، قلبی، جسمی، بهیقین هیچ چیز غافلگیرمان نمیکند و هیچ چیز ما را از هم جدا نمیکند.
آلبر کامو، ۲۳ فوریه ۱۹۵۰ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
احساس میکردم درون هر یک از آن جلدهای چرمی، کهکشانی ناشناخته وجود دارد که انتظار میکشد شخصی به آن راه پیدا کرده و کشفش کند تا شاید از دل آن جهان کشفشده دنیاهای جدیدتری خلق شوند؛ غافل از اینکه بیرون از آن دیوارها، خارج از جهان اسرارآمیز آن قفسهها، مردم فقط روز را به شب میرساندند و اجازه میدادند زمان باارزششان صرف مسابقات فوتبال و برنامههای بیمحتوای رادیویی شود و از اینکه به چیزهایی جز مسائل شکم به پایین فکر نمیکردند کاملاً شاد و خوشحال بودند. سایه باد کارلوس روییز زافون
پس جنگ این طوری شروع میشه. نه با قرار گرفتن دو ارتش روبروی هم و منتظر شدن برای علامت حمله،نه با حمله تعداد زیادی موش صحرایی به خیابانهای ریگی لیا،یا حمله یکباره خفاشها به دستههای غافلگیر شده موشهای صحرایی. جنگ خیلی بی صداتر از این حرفها آغاز میشود. درون یک اتاق ،یا مزرعه و یا در یک تونل دور افتاده،زمانی که یک فرد آن قدر قدرت داشته باشد تا در مورد زمان وقوع آن تصمیم بگیرد. گریگور و نشانگان رمزی (تاریخ اعماق زمین 4) سوزان کالینز
تعداد زیادی از عناوین مطبوعات در اسپانیا به مد اختصاص دارد. یک دلمشغولی جهانی برای سرگرم کردن آدمها و غافل نگه داشتن شان از آنچه در اطراف میگذرد. مارک و پلو (سفرنامههای منصور ضابطیان) منصور ضابطیان
مادربزرگم نظریه ی بسیار جالبی داشت. میگفت هریک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد میشویم اما خودمان قادر نیستیم کبریتها را روشن کنیم. برای این کار، محتاجِ اکسیژن و شعله هستیم. در این مورد، به عنوان مثال، اکسیژن از نفسِ کسی میآید که دوستش داریم؛ شعله میتواند هر نوع موسیقی، نوازش، کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریتها را مشتعل کند. برای لحظهای از فشار احساسات گیج میشویم و گرمای مطبوعی وجودمان را در بر میگیرد که با مرور زمان فروکش میکند، تا انفجار تازهای جایگزین آن شود.
هر آدمی باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته شعله ور نگه میدارد. و از آنجا که یکی از عوامل آتشزا همان سوختی است که به وجودمان میرسد، انفجار تنها هنگامی ایجاد میشود که سوخت موجود باشد. خلاصهی کلام، آن آتش غذای روح است. اگر کسی به موقع در نیابد که چه چیزی آتشِ درون را شعله ور میکند، قوطی کبریت وجودش، نم بر میدارد و هیچ یک از چوب کبریت هایش هیچ وقت روشن نمیشود…
اگر چنین شود، روح از جسم میگریزد و در میان تیرهترین سیاهیها سرگردان میشود. بیهوده میکوشد برای سیر کردن خود غذایی بیابد، غافل از این که تنها، جسمی که سرد و بیدفاع بر جا گذاشته قادر بوده غذا تهیه کند. همین و بس. مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول
اغلب فکر میکنیم اینکه به یاد کسی هستیم
منتی است بر گردن آن شخص!
غافل از اینکه اگر به یاد کسی هستیم این هنر اوست نه ما!
به یاد ماندنی بودن بسیار مهمتر از به یاد بودن است. تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
همان طور که گفتم، اگر لحظه ای غافل شوم اضافه وزن پیدا خواهم کرد. همسرم درست عکس من است. هر چه دلش بخواهد میخورد (پرخور نیست ولی به هیچ خوراکی شیرینی نه نمیگوید) ، اصلا هم تمرین نمیکند و در عوض یک گرم هم به وزن بدنش اضافه نمیشود. حتا یک ذره چربی هم ندارد. تنها یک توضیح برای آن دارم: انصاف ندارد زندگی. بعضیها تا پای جان تلاش میکنند و به خواسته شان نمیرسند در حالی که عده ای بی آن که سر سوزنی زحمت بکشند به آن دست مییابند. از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم هاروکی موراکامی
گمان نمیکنم هیچ وقت کسی عمداً به یک ساعت مچی یا دیواری گوش بدهد. کسی مجبور نیست. ممکن است مدت درازی از صدای آن غافل باشی، بعد یک ثانیه تیک و تاک میتواند بدون وقفه در ذهنت رژه طولانی و رو به زوال زمانی را که نمیشنیدی به وجود بیاورد. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
هیچ وقت از ریزه کاریهای زندگی غافل نشو در انتظار گودو (سوگخندنامه در 2 پرده) نمایشنامه ساموئل بکت
در نظام هر چه درجه پایینتر ، آدمی به مرگ نزدیکتر. یک سرباز در خط مقدم جبهه درست چهره به چهره با مرگ و یک فرمانده بالاتر از او بسته به درجه اش در مسافتی دورتر از مرگ. یک کلنل انقدر از مرگ رو درو فاصله دارد که از بالا به ان مینگرد از طرفی هرچه درجه بالاتر میرود از مرگ رودرو فاصله گرفته و به همان اندازه به مرگ ناغافل نزدیکتر میشود. یک کلنل در فاصله ی تقریبا مساوی از هر دو نوع مرگ ایستاده است. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
تاریکی بی حیایی بود که مثل پوست تنش به او نزدیک بود. از بس نزدیک بود داشت اورا خفه میکرد. وحشتناکتر این بود که او را غافلگیر میکرد. صبح بیدار میشد و میدید که آفتاب از پنجره میتابد؛ بلند میشد توی تخت خواب مینشست ، خیال میکرد تاریکی رفته است ولی باز میدید که هست، پشت گوشش یا توی قلبش رگتایم دکتروف
هرگز نمیتوانم از حق آزادی خود بدون احساس شرمندگی و محکومیت دفاع کنم… در حقیقت میشل آن شب که تا دیر وقت بیدار مانده بودم و مرا غافلگیر کرد، شک برد که دارم به مردی نامه مینویسم. هرگز این تصور را نمیکرد که من یادداشتی بنویسم. برای او قبول اینکه من عاشق مردی شده باشم خیلی آسانتر از پذیرفتن آن است که من هم قادر به فکر کردن هستم. دفترچه ممنوع آلبا د سسپدس
مردم وقتی غافل گیر میشوند شبیه بچهها رفتار میکنند جزء از کل استیو تولتز
مرگ پر از غافل گیری است جزء از کل استیو تولتز
اغلب به زنان زیبا فقط به خاطر #ظاهرشان پاداش داده شده و محترم شمرده میشوند. این موضوع آنقدر تکرار میشود که از #رشد و توسعه در بخشهای دیگر وجود خود #غافل میمانند. اعتماد به نفس و احساس موفقیت آنها سطحی بوده و به اندازه پوست بدنشان عمق دارد و وقتی زیبایی #محو میگردد دیگر چیزی برای ارایه ندارند. چنین زنی نه هنر جالب توجه بودن را در خود پرورش داده و نه توانایی توجه به نکات جالب دیگران را دارد درمان شوپنهاور اروین یالوم
میان تختخواب و کاههایش یک تکه روزنامهٔ کهنه چسبیده به پارچه ای یافتم که زرد رنگ و شفاف شده بود. واقعهٔ سرگرم کننده ای را بیان میکرد که اولش افتاده بود. ولی میبایست در چکسلواکی اتفاق افتاده باشد. مردی برای ثروتمند شدن از یک دهکدهٔ چک راه افتاده بود. بعد از بیست و پنج سال، متمول، با یک زن و یک بچه، مراجعت کرده بود. مادر و خواهرش در دهکدهٔ زادگاه او مهمانخانه ای را اداره میکردند.
برای غافلگیر ساختن آنها، زن و بچه اش را در مهمانخانهٔ دیگری گذاشته بود و به مهمانخانهٔ مادرش که او را هنگام ورود نمیشناسد، رفته بود. و برای خوشمزگی به فکرش رسیده بود که اطاقی در آن جا اجاره کند. پولش را به رخ آنها کشیده بود. و مادر و خواهرش شبانه به وسیلهٔ چکش برای به دست آوردن پولش، او را کشته بودند. صبح زنش آمده بود و بی اینکه هویت مسافر را درک کند. داستان را فهمیده بود. مادر خودش را به دار زده بود و خواهر خود را به چاه افکنده بودو… سوء تفاهم آلبر کامو
احتمالاً کسانی که فکر میکنیم بهتر از همه میشناسیم، بیش از همه ما را غافلگیر میکنند. عطر سنبل عطر کاج فیروزه جزایری دوما
اگر مدت زیادی عمر کنی، هیچ چیز غافلگیرت نمیکند. دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
غافل از وجود خود و ساکت، غافل از سکوت خود و ساکت،
کسی که نمیتوانست وجود داشته باشد و دست از تلاش هم برداشت. نامناپذیر ساموئل بکت
همه دوست دارند گاهی با اتفاقهای غافلگیرکننده رو به رو شوند. این میل شدید بشر ، میلی کاملاً طبیعی است. بابا لنگ دراز جین وبستر
گمان نمیکنم هیچ وقت کسی عمداً به یک ساعت مچی یا دیواری گوش بدهد. کسی مجبور نیست. ممکن است مدت درازی از صدای آن غافل باشی، بعد یک ثانیه تیک و تاک میتواند بدون وقفه در ذهنت رژه طولانی و رو به زوال زمانی را که نمیشنیدی به وجود بیاورد. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
برای آبی زندگی اساساً چنان به کندی پیش میرود که میتواند چیزهایی را که در گذشته از دیدن شان غافل مانده، مشاهده کند. ارواح پل استر
هنگامی که قرصها را بلعیدم، در واقع میخواستم کسی را بکشم که از او متنفر بودم.
غافل از این که در درون من ورونیکاهای دیگری وجود داشتند که میتوانستم دوستشان بدارم. ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
August 8
شروع رمان زندگی شاید همین باشد:
از پلههای خانه پدریش باعجله بالا رفت، دیگر تحمل نداشت. درست زمانی که فکر میکرد سند آزادیش را امضا میکنند ناامید از دادگاه بازگشته بود. تمام احساساتش را از دست داده بود، حتی احساس گرسنگی هم نمیکرد.
باز به یاد آن شب تابستانی افتاد که از ماموریت برگشته بود و میخواست مازیار را غافلگیر کند که خودش غافلگیر شد…
حدود دوازده شب بود که به منزلش رسید، کلید را از کیفش در آورد و در قفل چرخاند. به سمت سالن نشیمن رفت و چراغ را روشن کرد، خبری نبود پس حتما مازیار خواب بود. با اینکه این اواخر زیاد بحث میکردند ولی این دوری دو هفته ای باعث شده بود که دلتنگش شود.
آهسته به سمت اتاق خواب رفت و در جایش میخکوب شد.
احساس تهوع کرد، برگشت و دوان دوان به سمت دستشویی رفت. حالش به هم خورد و آنقدر استفراغ کرد که دیگر چیزی باقی نمانده بود تا بیرون بریزد. در حالیکه اشکهای سوزانش به روی گونه هایش میریخت، بدنش از شدت بغض و هق هق میلرزید. . زندگی شاید همین باشد بهاره باقری
مهم این است بدانی چطور یکی را غافلگیر کنی. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی