#درک (۳۰۳ نقل قول پیدا شد)


سقراط گفت: «تمام چیزی که می‌دانم، این است که هیچ چیزی نمی‌دانم.» افراد حکیم، این جمله را به خوبی درک می‌کنند. در حقیقت، رسیدن آنها به این درک که واقعا چیزی نمی‌دانند مرهون عقلشان است.
وقتی تصورمان این است که همه چیز می‌دانیم، ناخواسته خودمان را از ناشناخته‌ها و ناچارا از تمام مرزهای جدید موفقیت دور کرده‌ایم. شخصی که پذیرفته زندگی‌اش چه اندازه غیر قابل پیش‌بینی و نامطمئن است، هیچ انتخابی جز پذیرشش ندارد.
آنها از بی‌اطمینانی و تردید نمی‌ترسند؛ همه‌اش جزئی از زندگی است. آنها در جستجوی اطمینان خاطر نیستند، چون می‌دانند واقعا وجود خارجی ندارد. آنها همچنین از جادو معجزه‌ی واقعی زندگی آگاه و آماده‌ی روبه‌رو شدن با آن هستند و از نتیجه‌ی آن نیز مطلع‌اند.
خودت را به فنا نده جان بیشاپ
زمانی که آدم قوی و جوان و سالم است زندگی پیش رو به نظر طولانی می‌آید و آن قدر اهمیت و ارزش ندارد. این جوان‌ها هستند که به سادگی به دلیل ناامیدی و شکست در عشق یا افسردگی و ناراحتی خودکشی می‌کنند ولی پیر‌ها ارزش زندگی را درک می‌کنند. معمای کارائیب آگاتا کریستی
فیلسوف بزرگ، مارکوس آئورلیوس که یکی از امپراتوران روم باستان بود، گفت: وقتی زندگی روی تلخش را به تو نشان می‌دهد، این نه تنها بدشانسی تو نیست، بلکه با تحمل آن با شایستگی به سعادت خواهی رسید. البته این قانون را با گذر زمان و در آینده درک خواهی کرد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
در زندگی روزمره واقعی، طرز حرف‌زدن ما با خود و دیگران، فورا به درک و دریافت ما نسبت به زندگی شکل و رنگ می‌دهد و این ادراک مستقیما و دقیقا در همان لحظه بر رفتار آنی ما تأثیر می‌گذارد. پی نادیده گرفتن این ادراک‌‌ها را به خودت بمال! به نظرم بهتر است با این توهم زندگی کنی که کلا هیچ درکی نداری. این‌جوری بهتر است! خودت را به فنا نده جان بیشاپ
«ولی شنیده‌ام سه سال پیش در محکمهٔ کیلکنی که افراد خاصی متهم به ارتکاب جنایت‌های مشمئزکننده شدند، با این‌که مجرمان شناسایی شده بودند، شما مداخلهٔ اهریمن را انکار نکردید.» «آن را به صراحت و آشکار تأیید نکردم. ولی راست می‌گویید تکذیب هم نکردم. من که هستم قضاوتم را در باب نقشه‌های شیطان ابراز کنم، مخصوصاً،» ظاهراً می‌خواست روی این دلیل پافشاری کند، پس اضافه کرد: «در پرونده‌هایی که بانیانِ تفتیش، اسقف، قضات دادگاه شهر و عامهٔ مردم و شاید هم خود متهمان به راستی می‌خواستند حضور شیطان را احساس کنند؟ آنجا شاید تنها مدرک واقعی از حضور شیطان جدیتی بود که همه در آن لحظه مایل بودند دست او را در کار بدانند…» آنک نام گل اومبرتو اکو
دوستم اوسکار، یکی از شاهزاده‌های بی‌قلمرویی است که به امید بوسه‌ای که آن‌ها را به قورباغه بدل کند، پرسه می‌زنند. او همه‌چیز را وارونه می‌فهمد و به همین جهت است که این همه دوستش دارم. کسانی که فکر می‌کنند همه‌چیز را آن‌چنان که لازم است درک می‌کنند، هر کاری را در جهت عکس انجام می‌دهند. آن‌ها فکر می‌کنند طرف راست می‌روند، حال آن‌که طرف چپ می‌روند، و من که چپ‌دست هستم، می‌دانم از چه حرف می‌زنم. به من نگاه می‌کند و فکر می‌کند که من مشاهده نمی‌کنم. خیال می‌کند که اگر به من دست بزند بخار می‌شوم، و اگر این کار را نکند خودش بخار می‌شود. من را در چنان اوجی جای می‌دهد که نمی‌داند خودش چطور تا آن‌جا بالا بیاید. فکر می‌کند که لب‌های من دروازه‌ی بهشت‌اند، ولی نمی‌داند که آن‌ها مسموم هستند. من به قدری سست‌عنصرم که برای از دست ندادن او، این را به او نمی‌گویم. وانمود می‌کنم که هیچ نمی‌بینم و به‌راستی می‌توانم بخار شوم. مارینا کارلوس روئیت ثافون
اگر آن مرد به راستی اصیل و نوآور باشد و هیچکدام از شخصیت‌هایی که به او داده می‌شود در حد و اندازه اش نباشد، جامعه چون نمی‌تواند تن به کوشش برای درک او بدهد و شخصیت هم‌اندازه‌ی او هم ندارد، طردش می‌کند؛ مگر این که بتواند به خوبی نقش جوان اول را بازی کند که همیشه کمبودی حس می‌شود. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
می گویند ثریانوس درعلم بجای رسید که فضلای عالی مقام نمی‌توانستند با عقاید او به مخالفت برخیزنداو که ردشمار نزدیکترین مریدان مولانا در آمده بود خداوندگار را در تمام افت وخیزهای روحی اش حتی هنگامی که ناچارشد با مخالفت‌ها ودشمنی‌های اطرافیانشکه قادر به درک اندیشه هانبودند به مقابله برخیزدهمراهی میکردثر یانوس حتی مجبور شد به جرم اینکه مولانا راخداخوانده بوددرمحضر قاضیانی که این اتهام رابه او وارد کرده بودند حضور یابد او در محکمه گفته بود هرگز نمی‌گویم مولانا خداست بلکه میگویم اوخداساز است نمی‌بینی چگونه مرا ساخت؟من کافر بودم اوعرفانم بخشیدو عالمم گردانیدعقلم دادوخدا دانم کرد مرا که تنهانام خدا را بر زبان می‌آورم عارف جان سوخته (شرح حال مولانا) نهال تجدد
هرگز نقاشی ندیده‌ام که بیش از تو قریحه داشته باشد. خودت هنوز نمی‌دانی و نمی‌توانی هم درک کنی، ولی آن را در خودت داری و یگانه ارزش من این است که آن را در تو تشخیص داده‌ام. تو به این پی نبرده‌ای، ولی من بیش از آن‌چه تو از من بیاموزی از تو یاد گرفته‌ام. دوست داشتم که تو استادی می‌داشتی که استعدادت را بهتر از شاگرد بی‌نوایی که من هستم، هدایت کند. خرمان، نور در تو حرف می‌زند. ما فقط گوش می‌کنیم. این را هرگز فراموش نکن. از این به بعد، استادت شاگرد تو خواهد بود و بهترین دوستت، برای همیشه. مارینا کارلوس روئیت ثافون
همیشه امیدواریم آدم‌ها و عادت‌هایی که دوست‌شون داریم هیچ‌وقت نمی‌رن و تموم نشن. نمی‌فهمیم تنها چیزی که اون رفتارها رو سالم و بی‌نقص نگه می‌داره، ترک ناگهانی اون‌هاست؛ بدون هیچ جانشین یا تغییری، قبل از این‌که اون‌ها بتونن ما رو به حال خودمون رها کنن یا ما اون‌ها رو. هر چیزی که ادامه پیدا می‌کنه بد می‌شه، ما رو خسته می‌کنه، بهش پشت می‌کنیم، دل‌زده و فرسوده‌‌امون می‌کنه. چه بسیار افرادی که زمانی جونمون به جونشون بسته بود اما کنار رفتن. چه بسیار روابطی که ضعیف شدن و بی هیچ دلیل محکم یا واضحی از بین رفتن. تنها کسایی که ما رو رها یا ناامید نمی‌کنن اون‌هایی هستن که از ما چیزی بردن. تنها کسایی رو که رها نمی‌کنیم اون‌هایی هستن که ناگهان ناپدید می‌شن و فرصتی ندارن که برای ما درد و ناامیدی بیارن. موقعی که این اتفاق می‌افته موقتا مأیوس می‌شیم، چون فکر می‌کنیم می‌تونستیم زمان طولانی‌تری کنارشون باشیم، بدون هیچ تاریخ انقضای قابل‌پیش‌بینی‌ای. این اشتباه و البته قابل‌درکه. تداوم، همه‌چیز رو تغییر می‌ده؛ مثلا چیزی که دیروز برامون جالب بوده، امروز ممکنه باعث رنج‌وعذاب‌مون باشه… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
ممکنه آدم فکر کنه بچه‌ای که هنوز به دنیا نیومده نگران اتفاقاتیه که داره توی دنیا می‌افته. برای کسی که هنوز وجود نداره چیزی مهم نیست. دقیقا مثل کسی که مُرده. هر دو هیچن، هیچ آگاهی و درکی ندارن. اولی حتی نمی‌دونه زندگیش چه‌طوریه و دومی اون رو به یاد نمیاره، انگار هیچ‌وقت زندگی نکرده. هر دو در موقعیت مشابهی قرار دارن؛ یعنی نه وجود دارن نه چیزی می‌دونن. حالا هر قدر هم که پذیرفتنش برای ما سخت باشه. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
آدم‌هایی هستند که ناراحتی را تاب نمی‌آورند؛ نه به این دلیل که احمق یا سبک‌سر هستند. آنها هم در برابر اندوه مصون نیستند و آن را به شدت آدم‌های دیگر درک می‌کنند. اما انگار ذهنشان طوری طراحی شده که اندوه را سریع‌تر و با دردسر کمتری دور می‌ریزند. انگار ذهنشان با چنین موقعیت‌هایی ناسازگار است. ذاتا شاد و خوشحال‌اند و برخلاف اغلب آدم‌های ملال‌آور، هیچ اعتباری برای رنج قائل نیستند. ذاتمان همیشه از ما جلو می‌زند، چون تقریبا هیچ‌چیزی نمی‌تواند آن را درهم بشکند یا خرابش کند. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
وقتی کسی می‌میرد، همیشه به این فکر می‌افتیم که کار از کار چیزهایی یا شاید هم همه‌ی چیزها گذشته است قطعا دیگر خیلی دیر شده که همچنان منتظر بمانیم و به او مثل یک سانحه بی‌توجهی می‌کنیم. برای آنها که به ما خیلی نزدیک‌اند هم همین‌طور است. هر چند پذیرش مرگ‌شان برای ما فوق‌العاده سخت‌تر است، برایشان سوگواری می‌کنیم و تصویرشان در ذهن‌مان می‌ماند، چه وقتی بیرون هستیم و چه موقعی که در خانه‌ایم؛ گویا این‌که تا مدت‌ها باور داریم هیچ‌وقت نمی‌توانیم به نبودشان عادت کنیم. هر چند از همان اول از لحظه‌ی مرگ شخص می‌دانیم که دیگر نمی‌توانیم رویش حساب کنیم. حتی برای چیزهای کوچکی مثل یک تماس تلفنی ساده یا جواب سؤال‌های مسخره‌ای مثل «سوییچ ماشینم رو اون‌جا گذاشتم؟» یا «امروز بچه‌ها کِی از مدرسه تعطیل می‌شن؟» می‌دانیم که دیگر برای هیچ‌چیزی نمی‌توانیم رویشان حساب کنیم. هیچ‌چیز یعنی هیچ‌چیز. اصلا قابل‌درک نیست، چون قطعیتی را القا می‌کند که رسیدن به آن قطعیت مغایر با طبیعت ماست: قطعیت این‌که آن فرد دیگر برنمی‌گردد. دیگر حرف نمی‌زند. قدم از قدم برنمی‌دارد، -نه یک قدم به پس، نه یک قدم به پیش- هیچ‌وقت نگاهمان نمی‌کند یا رویش را برنمی‌گرداند. نمی‌دانم چه‌طور آن قطعیت را تحمل می‌کنیم یا با آن کنار می‌آییم… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
زندگی بشر همچون یک قطعه‌ی موسیقی ساخته شده است. انسان با پیروی از درک زیبایی، رویداد اتفاقی (موسیقی بتهوون، مرگ در ایستگاه راه‌آهن) را پس و پیش می‌کند تا از آن درون‌مایه‌ای برای قطعه‌ی موسیقی زندگیش بیاید. انسان این درون‌مایه را –همان‌طور که موسیقی‌دانان با زمینه‌های سونات عمل می‌کند- تکرار خواهد کرد، تغییر خواهد داد، شرح و بسط خواهد داد و جابجا خواهد کرد. بار هستی میلان کوندرا
هرکسی در عمق وجودش می‌خواهد دوستش داشته باشند، پذیرفته شود و برای کسی که هست و کارهایی که انجام می‌دهد، از او قدردانی کنند؛ اما هر فردی به دریافت این عبارت‌ها به روشی متفاوت نیاز دارد. درک نیازهای منحصربه‌فرد شما برای درک امکانات بالقوه در پشت رابطه‌ها با افرادی که به شما نزدیک هستند، لازم است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
شناسایی شاخص‌های عزت‌نفس عزت‌نفس هرکسی به واسطه یک تجربه دچار تحول شده است. متأسفانه شما نمی‌توانید یک روز صبح بیدار شوید و ناگهان پی ببرید که عزت‌نفستان یک‌شبه جهشی بالا داشته است. باید به‌طورمداوم در مورد خودتان کارکنید تا احساس عزت‌نفس سالم در شما به احساسی طبیعی تبدیل شود و با آن احساس راحتی کنید. با درک اینکه حس احترام به خود شما در کدام حیطه‌ها در سطح عزت‌نفس سالم است و در چه حیطه‌هایی به پیشرفت نیاز دارد، بهتر می‌توانید بر حیطه‌هایی تمرکز کنید که به کار بیشتر نیاز دارند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
به خاطر داشته باشید که هر رویداد خاصی می‌تواند احساسات متفاوتی را در افراد متفاوت بیدار کند، بنابراین درواقع رویدادها نیستند که هیجانات را بیدار می‌کنند، بلکه درک رویداد است که باعث فعال شدن احساسات هیجانی در درون شما می‌شود. احساسات شما به افکارتان مرتبط است. درواقع احساسات شما را افکارتان هدایت می‌کنند. با درک این موضوع می‌توانیم هیجاناتمان را کنترل کنیم. بهترین حالت این است احساساتی را که باعث می‌شوند انرژی‌تان تخلیه شود، آگاهانه به‌سمت احساساتی تغییر دهید که باعث قدرتمندتر شدن شما می‌شود. در اینجا برخی احساسات هیجانی را می‌بینید که به شادی واقعی منجر می‌شوند: - خشنودی و لذت - پذیرش و قدردانی - اشتیاق و وطن‌پرستی - درک، توجه و همدلی عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
چطور این کار را انجام دهید؟ موارد زیر را ارزیابی کنید؟ - به این نکته دقت کنید که بدن شما شاخصی از ارزشمندبودنتان نیست. بنابراین خودتان را به همان صورتی که هستید بپذیرید و ظاهر فعلی‌تان را دوست داشته باشید. به اطرافتان نگاه کنید. افرادی را خواهید دید که اندازه و شکل‌های بدنی متفاوتی دارند. درک تنوع اندام انسان‌ها مهم است. هرکسی ممکن نیست بیش از حد لاغر باشد. درواقع، زیادی لاغر بودن الزاماً طبیعی نیست و اگر شما زنی لاغر یا بلندقد باشید چه اتفاقی می‌افتد؟ یا مردی کوتاه؟ بدن شما منحصربه‌فرد است. به‌جای اینکه از آن متنفر باشید، کوشش کنید شرایط بدنی خود را دوست داشته باشید و از آن لذت ببرید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اگر قرار است درمانگران، معنای حرف بیماران را درک کنند، باید واژه‌های آنها را به تصاویر شخصی خود و بعد به احساساتشان تبدیل کنند. تا پایان این فرایند، چه نوع مطابقه‌ای ممکن است؟ این شانس چه قدر است که یک شخص واقعا بتواند تجربه‌ی دیگری را درک کند؟ یا به بیان دیگر، این که آیا دو فرد متفاوت، به یک شکل حرف طرف دیگر را می‌شنوند؟ مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
از زمانی که فردی از شدت بیماری به حال مرگ می‌افتد، تنهاست و تنها هم می‌میرد. دوستان تظاهر می‌کنند که تا گور همراه اویند اما پیش از جای‌گرفتن در گور، نظرشان عوض می‌شود و همه تلاششان را می‌کنند تا به مردمان زنده و به چیزهایی که درک می‌کنند، بازگردند. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
البته فکر کردن به مرگ، اثرات سودمندی دارد؛ درک می‌کنم که گرچه حقیقت مرگ (جسمانی‌بودن آن) ما را نابود می‌کند، اما تصور مرگ می‌تواند ما را نجات دهد. این حکمتی قدیمی است؛ به همین دلیل است که راهبان طی قرن‌ها در حجره‌هایشان جمجمه‌‌ی یک انسان را نگه می‌داشتند یا مونتنی، زندگی کردن در اتاقی با منظره‌ی قبرستان را توصیه می‌کرد. آگاهی من به مرگ، مدت‌ها در خدمت حیات‌بخشی به زندگی من، کمک به بی‌اهمیت دانستن امور کم‌اهمیت و ارزشمند دانستن امور واقعا باارزش بوده است. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
دکترها چه‌شان می‌شود؟ چرا اهمیت حضور خشک و خالیشان را درک نمی‌کنند؟ چرا نمی‌توانند بفهمند دقیقا همان وقتی که کار دیگری نمی‌توانند انجام دهند، همان لحظه‌ای است که بیش از همه به آنها نیاز داریم؟ مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
هرکسی در عمق وجودش می‌خواهد دوستش داشته باشند، پذیرفته شود و برای کسی که هست و کارهایی که انجام می‌دهد، از او قدردانی کنند؛ اما هر فردی به دریافت این عبارت‌ها به روشی متفاوت نیاز دارد. درک نیازهای منحصربه‌فرد شما برای درک امکانات بالقوه در پشت رابطه‌ها با افرادی که به شما نزدیک هستند، لازم است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
شناسایی شاخص‌های عزت‌نفس عزت‌نفس هرکسی به واسطه یک تجربه دچار تحول شده است. متأسفانه شما نمی‌توانید یک روز صبح بیدار شوید و ناگهان پی ببرید که عزت‌نفستان یک‌شبه جهشی بالا داشته است. باید به‌طورمداوم در مورد خودتان کارکنید تا احساس عزت‌نفس سالم در شما به احساسی طبیعی تبدیل شود و با آن احساس راحتی کنید. با درک اینکه حس احترام به خود شما در کدام حیطه‌ها در سطح عزت‌نفس سالم است و در چه حیطه‌هایی به پیشرفت نیاز دارد، بهتر می‌توانید بر حیطه‌هایی تمرکز کنید که به کار بیشتر نیاز دارند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
ابهامات و عبارات تعجب برانگیز داستان برای بنده:
1- جاهایی که ایتالیک شده بود؟
2- جاهایی که متن برجسته شده بود؟ شاید اسم هستند مثل ص107 مامان‌بزرگ همون طور که من می‌گم عموجون
3- چرا مادر جوئی تابلو عکس جون را نگه داشته بود؟
4- ص 56 از شخصیت جوئی به دور است چنین جمله ای را بگوید: ((مامان اینقدر خنگ نباش) )
شاید یا ترجمه مشکل دارد. عبارت ((ساده نباش) ) مکالمه را باور پذیرتر می‌کرد.
5- ص 58 عبارت ((صمیمیتی وحشی) ) نوعی پارادکس است البته طبق رمان غوها انعکاس فیل‌ها عبارت تعادلی است مثل ((غریبه‌ی آشنا) )
6- ص 75 چه لزومی داشت نویسنده به رنگ صورتی خانم رابینسون اشاره کند؟ آیا منظور این بود که والد در بعد کودک قرار گرفته است و درحال خیال‌پردازی است؟
7- متوجه نشدم در ابتدای صفحه‌ی 97 چطور بازجویی جوئی گردش پیدا کرد به تعریف و تمجید
8- همچنین پاراگراف انتهایی ص 97 را نتوانستم شبیه سازی کنم و درک و برداشتی از اون داشته باشم، گرچه همونطور که قبلا ذکر شد چون خود جوئی شخصیت قربانی را دارد ذاتا دنبال زنی گشته که بتواند نقش قربانی را به او تحمیل کند و به این امر علاقه ی ناخودآگاه هم دارد احتمالاً عبارت دست بر قضا عبارتی است که شبه ایجاد کرده است و فهم را برایم نا ممکن ساخته که چطور جوئی دارد بازی را طوری می‌چرخواند که پگی بشود زن بده. اما درکش نمی‌کنم.
9- پایین ص 128 از ((برگشته بودم تا…مزرعه برآورده شود.) ) دلیل این جملات را درک نکردم.
10- علت دیالوگ‌‌های آخر ص 141 را متوجه نشدم، تزلزل و بی وفایی جوئی رنج آور است و همچنین نفوذی که مادرش ناگهانی روی او دارد. این فرد دچار یک پارچگی شخصیتی نیست در اصطلاح عامیانه این جور افراد بی‌شرافت نامیده می‌شوند که پشت همسر خود را خالی می‌کنند و به سادگی پگی را قضاوت کرد که روی پول مزرعه نقشه کشیده است درحالیکه در طول داستان از پگی حس سادگی و بی‌آلایشی دریافت می‌شد. نشانه‌ی دیگر جان گرفتن علاقه اش به جون که در کانادا است. بنظرم نویسنده کاملا از شیوه‌ی سلبی با خواننده ارتباط برقرار کرده است.
11- منظور از علامت *** چیست؟
12- او کمتر از مرد است و برتر از مرد است؟ ص 155 آیا منظور برابری است؟
13- در پایین صفحه 168 کلمه ((حفظشان) ) چرا در گیومه قرار گرفته است؟ آیا قبلا جایی آن را دیده بودم؟
مشکلات ویرایشی و انتقادهای دیگر:
وسط ص 127: مسئله اصلی گلا (کلا) جلب زنبور است.
در اواخر رمان ریچارد از داستان محو شد.
شاید بهتر بود دیالوگی از پگی به خانم رابینسون برای ابراز همدردی باشد چون فرم رمان در آخر تعادل بود.
بنظرم به طرز غیر منطقی ای جوئی از طلاق اش از جون پشیمان شد.
در پناه حق
از مزرعه جان آپدایک
همان ظالم است و تحقق هرآنچه نیاز بود تا سراغ زن‌هایی برود که قابلیت این زورشنوی را دارند برای خواننده رو شد. بنظرم قاطعیت پگی همچنان قابل تحسین بود گرچه می‌توانست مکالمه به تعویق بیافتند. افراط و اوج نادانی جوئی در جمله‌ی ((احمق نباش، تو معرکه ای) ) به رخ خواننده کشیده شد در صفحات ص 172 و ص 173خانم رابینسون با استفاده از کلمه‌ی ((تعلق) ) حدس بنده را به یقین تبدیل کرد. در ص 175 به کسالت زندگی شهری اشاره شده است. وصیت خانم رابینسون در ص 175 ((جوئی وقتی داری مزرعه منو میفروشی ارزون نفروشش، پول خوبی بابت بگیر) ) جمله‌ی بسیار کلیدی ای است از طرفی این جمله نشانگر این است که عشق خود را به قیمت معقول در بازار به عرضه بگذار، از طرفی اینکه مادر در لحظه‌ی از دست دادن جانش به فکر پول بچه اش است قلب جوئی دچار والایش (پالایش) شد و در آخرین جمله‌ی رمان به خردمندی (تعادل بین شناخت و هیجان رسید) و سعی خود را کرد جمله ای بگوید تا قلب مادر در آرامش از حرکت با بایستد.
جوئی پذیرفت یا سوری اعلام کرد که به مزرعه تعلق دارد و مزرعه به او تعلق دارد تا مادر بداند درون مزرعه مردی حضور دارد.



درون مایه:
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش روزگاری بازجوید وصل خویش
از کجا آمده ام؟
به کجا می‌روی آخر ننمایی وطنم؟
بنظرم عنوان رمان از مزرعه دارد اشاره می‌کند که جوئی از کجا آمده است و به زادگاه او و مکانی که او در نهایت به آن تعلق دارد تا آرامش و تجربه‌ی زیستن را داشته باشد اشاره می‌کند و در آخرین جمله‌ی کتاب جوئی تسلیم می‌شود ، انزجار‌ها را کنار می‌گذارد به صلح درون می‌رسد بخاطر مادر هم که شده مسئولیت مزرعه را قبول می‌کند و می‌گوید من همیشه فکر می‌کردم مزرعه‌ی ماست. درحالیکه در ص 125 جوئی می‌گفت هیچوقت از مزرعه خوشم نمیومد. این روشن بینی تنها حاصل رحمتی بود که از پگی حاصل شد و با چند سوال جوئی را راهنمایی کرد. مثلا آنجا که گفت چرا سعی نمیکنی درکش کنی؟ یا این آگاهی را به او داد که او یک مرد برای مزرعه اش می‌خواهد و دردهای آن را نیز متحمل شد که در دو جا شاهد جاری شدن اشک‌هایش بودیم، دلیل دیگر که نقش پگی کلیدی بود همان اعترافی بود که جوئی کرد مبنی بر اینکه قدرت همیشه درست زنان است.
از کلیدی‌ترین پاراگراف‌های نویسنده که بالاخره خواننده را با مغز داستان روبرو می‌کند ص67 است جاییکه جوئی روپوش کار پدر را بر تن دارد، خارش کف دستانش را حس می‌کند (احساس لامسه) ، تغییر رنگ‌ها در نظر چشم، این‌ها تسلی بخش بودند که کاری انجام شده است و حسی که کاری شغل واقعی ام هرگز آن را نثارم نکرد.
نماد‌ها:
1- مزرعه: این کلمه بارها به کار برده شد. ((پدرم مثل پسرم بود کار روی مزرعه افسرده اش می‌کرد.) )
همسر من یک مزرعه است (ص62) مزرعه نماد قلب مادر است.
2- آبی شوکرانی: (ص10) گیاه شوکران آبی سمی‌ترین گیاه در تمام آمریکای شمالی است. گل‌ها و ساقه‌های این گیاه سمی نیستند اما ریشه‌های این گیاه سرشار از مواد سمی است. سم این گیاه همان است که سقراط بزرگ را مجبور به نوشیدنش کردند. (شاید قابل توجه باشد که ریچارد و خانم رابینسون مکالماتی درباره‌ی سقراط داشتند.) این اسم زمانی آورده شد که در اولین صحنه چشم جوئی به مادرش افتاد این یک نشانه است که نویسنده با چه شدتی تنفر مادر را در قلب جوئی به تصویر می‌کشد، گرچه که گل و ساقه که احتمالا حاصل این مادر (جوئی) است سمی نیست اما ریشه که سبب و عامل پایداری و ثبات است سمی شناخته شده است، به نوعی می‌توان اشاره کرد آنچه که تغییر نمی‌کند و ایستا شده است خطرناک است ولی آنچه از آن حاصل می‌شود اینطور نیست.
3- زمین گلف: نماد برای تفریح و تفرج که سال‌هاست خانواده در پی رسیدن به آن است اما تنها در مرحله‌ی حرف باقی مانده است تا جایی که پدر خانواده عمرش به پایان رسیده و مادر نیز سال‌های آخر عمرش را سپری می‌کند.
4- ص 125 ((هیچ سطل آشغالی اینجا نیست.) ) نمادی برای اینکه خانه قابلیت آن را ندارد که نشانه‌های غم در هر مکان دفن شوند و فراموش شوند و حتماً باید اثری از آن به ناحیه‌ی دیگری منتقل گردد.
5- ص 125 پگی: اون می‌خواد یه مرد تو این مزرعه باشه، اینجا کاملاً مشخص می‌شود مزرعه نماد قلب خانم رابینسون است که خالی شده است از عشق و با حضور موقتی پسرش علف‌های هرز زده می‌شود و خواسته‌ی قلبی او را پگی که همجنس خانم رابینسون است درک می‌کند.
6- نشانه دیگر تنفر جوئی از مادر: ص 125: هیچوقت از مزرعه خوشم نمیومده.
7- در ادامه پگی که به شناخت رسیده است جوئی را هدایت می‌کند تا با خودش مواجه شود که ((تو مزرعه را همونطور که منو دوست داری ، دوست داری چون یه چیز بزرگِ که میتونی باهاش خودنمایی کنی.) )
از مزرعه جان آپدایک
زده نشود و ارتباط اش با طبیعت و آنچه طبیعی است هرچند اندک برقرار شده است و دارد از کتاب‌-های علمی تخیلی فاصله می‌گیرد و وارد دنیای واقعی می‌شود، دنیایی که پدر جدیدش (جوئی) به دلیل فرار از برخی واقعیات کمتر رنگ و بویی از آن برده است. نویسنده با زیرکی تمام بلافاصله بحث اعتیاد پگی به دخانیات و حمایت جوئی از آن را به میان می‌آورد اما قضاوت را به خواننده واگذار کرده است و با بحث رانندگی موضوع را به چرخش در آورده است. ژانر داستان از مزرعه در ص 85 به خوبی قابل مشاهده است که خواننده را به درون ذهن زن می‌برد. شاید در ده‌ها کتاب روانشناسی چنین نکته‌ای نباشد که خواسته‌ی یک زن از مردش چیست؟ البته شاید هم رفتار این زن اینطور است و این قضاوت شخصی بنده است. صفحه‌ی 89 ، 90 داستان کوتاهی است که روشن‌کننده‌ی شخصیت متزلزل و ناآگاه جوئی است. جایی که پگی اشک ریزان جوئی را بخاطر تعهدش به کسی که قرار است از او طلاق بگیرد ترک می‌کند. در ص 96 از فراز و نشیب‌های ناگهانی داستان بود. که مثلث عشقی روانی شکل گرفته در ذهن جوئی (جوئی، مکیب و پگی) شکسته شد، در صفحان 107 و 108 نویسنده هنر خودش را در تغییر دید خواننده نسبت به خانم رابینسون با برانگیختن احساس ترحم نسبت به او به رخ کشید و ادامه به این بخش اشاره می‌کنم. در ص 109 هجو دیده می‌شود درباره ی اسم فانوس ژاپنی و چینی ی شایدم نویسنده اشاره به تغییر وضعیت زندگی زناشویی جوئی دارد اما بده درک نکردم. در ادامه در ص 117 تغییرات خلقی خانم رابینسون بر سر جدال تعریف مرد و اینکه چه کسی در حال آسیب رساندن است مجدداً خواننده را از فضای ترحم برانگیز خارج می‌کند و او را آماده‌ی این امر می‌سازد که این پیرزن سالخورده ثبات رفتاری اش را از دست داده است. از دیگر قسمت‌هایی که متن صعود پیدا می‌کند هنگامی است که پگی تصمیم ناگهانی به ترک مزرعه می‌گیرد و جوئی را بر سر دوراهی قرار می‌دهد. شکستن بشقاب‌ها جدال جوئی بر سر نابودی عکس‌هایش و…
از نظر بنده در ص 123 نویسنده واقعیتی را مطرح می‌کند مبنی بر اینکه اهرم قدرت در مسائل زناشویی در دست زنان است دوستی این موضوع را از سه دیدگاه مورد بررسی قرار می‌داد، طبیعت،دین و روابط زناشویی (روانشناسی) بدین ترتیب که در دل طبیعت گونه‌های نر با جنگ با یکدیگر گزینه‌ی انتخاب را برای گونه‌ی ماده فراهم می‌آورند، و از منظر دین که جمله ای وجود دارد مبنی بر اینکه ((بله خود را به نکاه تو در می‌آورم) ) و در روابط زناشویی سالم میل و اراده‌ی زن بر مرد غالب است.
در ص 127 وقتی ریچارد لباسش را بدون خجالت جلوی جوئی عوض می‌کند نشان میدهد محبت و تلاش جوئی بی ثمر نمانده و ارتباطی بین کودک و همسر مادرش درحال شکل گیری است.
در ادامه در ص 130 سوالات پی در پی ریچارد خاطرات جوئی از مادر پویا و سرزنده اش را زنده می-کند که سبب تغییراتی در حالات روانی او می‌شود.
از مباحث دیگر تزلزل جوئی در عدم تعادل در احترام به مادرش بود 2ص 146 – باران صدایی متفاوت داشت اشاره به رفتار متفاوت جوئی در غیاب پگی دارد.
در صفحه 149 بالاخره تغییر دیدگاه قلبی جوئی نسبت به مادر در اثر تلاش‌های پگی و ریچارد رخ داد و در خواب دید که مزرعه زیر پایم تغییر کرد. نویسنده در ادامه به مسئله‌ی آفرینش هستی آدم و حوا پرداخته است شاید نویسنده اشاره دارد که زبان وسیله است برای برقراری تعاملات و ایجاد چارچوب-های اجتماعی که قوانین اجتماعی پایه گذاری شوند و همسرگزینی قاعده مند باشد – حصار کشی مزرعه ص 154 – همچنین نویسنده به تمجید مقام زن پرداخته شده است که در دنیای مردسالار امروزی جای قدردانی دارد تا ذره ای هوشیاری ایجاد شود در حقیقت زن در تمامات وجود خود، تقاضایی است از مرد برای مهربان بودن و مسئولیت مرد مهربان بودن است. البته میزانی رمان دچار جسته و گریختگی شده اما اهمیت مسائل ارزش این موضوع را دارد. ضمناً می‌‌توان به این موضوع نگاهی داشت که وقتی جوئی در خواب دید مزرعه زیر پایش تغییر کرد – احساس رنجشش از مادر برداشته شد – به مراسم مذهبی روی آورد و خطبه‌هایی شنید که سبب هوشیاری بیشتر او شد تا شاید پگی را از دست ندهد.
در ادامه ص 160 با یک صعود مواجه می‌شویم که خانم رابینسون دچار یک حمله تنفسی می‌شود
در آخر وقتی مادر روی تخت افتاده و آرام گرفته ج. ئی به خود آمده و می‌گوید حالا به چشم یه پیرزن نگاهش میکردم مانند مثال نوشدارو بعد از مرگ سهراب در فارسی این درحالی است که جوئی قبلا آگاهانه گفته بود مادر تو ترحم و توجه می‌خواهی اما حالا نویسنده از شیوه‌ی سلبی خواننده را هشدار میدهد.
در صفحه 171 سر میز شام هنگامیکه سیلی پگی به جوئی مهار شد و دست او جلوی پسرش پیچیده شد، سندی واضح مبنی بر زورگو بودن جوئی نمایان شد یعنی چهره‌ی واقعی مظلوم که عبارت معروفی است که می‌گویند
از مزرعه جان آپدایک
درک دنیا از نظر انسان، در واقع کاهش انسانیت و مهر خود بر آن کوفتن است. جهان گربه، جهان مورچه‌خوار نیست و حقیقت پیش پا افتاده‌ی «هر سری سودای مخصوص به خود را دارد» نیز از همین سرچشمه گرفته است. اگر انسان درمی‌یافت دنیا هم می‌تواند دوست بدارد و رنج بکشد، با آن آشتی می‌کرد. افسانه سیزیف آلبر کامو
آغاز اندیشیدن، سرآغاز تحلیل‌رفتن است و جامعه، امکان زیادی برای درک این آغازها ندارد. خوره، درون آدمی است و در همان‌جاست که باید به دنبال آن گشت. باید این بازی مرگباری که روشن‌بینی وجود را به گریز از نور می‌کشاند دنبال کرد و آن را دریافت. افسانه سیزیف آلبر کامو
ضرب‌المثلی تقریبا در همه‌ی فرهنگ‌های دنیا وجود دارد که می‌گوید: «زمانی‌که چشم نمی‌بیند، قلب هم احساس نمی‌کند.» ولی من تاکید می‌کنم که این گفته، اشتباه است. هر کس هر چه دورتر برود، به قلب نزدیک‌تر خواهد بود؛ حتی اگر بکوشیم او را به فراموشی بسپاریم. حتی اگر در غربت زندگی کنیم، باز هم کوچک‌ترین خاطرات مربوط به اصل و نسب خود را به یاد می‌آوریم. اگر از کسی که دوست داریم، دور باشیم، حتی عبور رهگذران نیز ما را به یاد او می‌اندازد. همه‌ی کتاب‌های مقدس مربوط به همه‌ی ادیان، در غربت و تبعید نوشته شده‌اند. همه‌ی آنها در جستجوی خداوند و درک حضور او، در جستجوی ایمانی که توده‌ها را به تکامل برساند و در جستجوی ارواح سرگردان در کره‌ی زمین هستند. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
بزرگ‌ترین هدف بشر، درک عشق به صورت کامل است و عشق، درون دیگران نیست؛ بلکه درون خود ماست. ما آن احساس را بیدار می‌کنیم ولی برای آن‌که بیدار شود، به دیگران نیاز داریم. دنیا تنها زمانی برای ما معنی دارد که بتوانیم کسی را برای شرکت‌دادن در هیجاناتمان بیابیم. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
هدف من در زندگی، درک احساس عشق است. می‌دانم وقتی عاشق هستم، زنده‌ام. می‌دانم آنچه در حال حاضر دارم، هر قدر جالب و تازه باشد، هرگز مرا راضی نمی‌کند و به هیجان نمی‌آورد. ولی عشق، احساسی وحشتناک است. دوستانم را دیده‌ام که زجر می‌کشند و از طرفی دلم نمی‌خواهد من هم دچار چنین احساسی شوم. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
برای کسانی که قادر به درک این نکته‌اند که زندگی در این جهان به طور قطع روزی به پایان می‌رسد، زندگی بسیار کوتاه است. اما این نکته که روزی برای ابد باید رفت، برای همه قابل درک نیست. چیزهای بسیاری هست که این یافته‌ها و کشفیات را ساعت به ساعت و دقیقه به دقیقه، سخت‌تر می‌کند. دختر پرتقالی یوستین گردر
اغلب از ضمیر «ما» استفاده می‌کردیم و این غیرعادی است. به‌طور معمول می‌گوییم: «فردا این کار یا آن کار را انجام می‌دهم.» یا از دیگری می‌پرسیم: «چه برنامه‌ای داری؟» درک این مطلب مشکل نیست؛ اما ناگهان «ما» و افعال مربوط به آن، با قاطعیت تمام، معنا پیدا می‌کند. می‌توانیم به «لانگ‌نیه» برویم و شنا کنیم؟ از تئاتر خوشمان آمد و بعد… روزی خوشبخت می‌شویم. دختر پرتقالی یوستین گردر
درک قراری که با هم گذاشته بودیم بسیار ساده ولی انجام آن مشکل بود. تمام افسانه‌ها قواعد خودشان را دارند و شاید تفاوت یک افسانه با افسانه‌ی دیگر در همین قواعدشان باشد. لازم نیست این قواعد را بفهمیم. فقط باید به آنها عمل کنیم وگرنه قول و قرارها عملی نمی‌شوند. دختر پرتقالی یوستین گردر
در میان جمعیت دنبال نشانه هایی از بدسلیقگی در لباس پوشیدن میگشت. ایگنیشس متوجه شد که بیشتر لباسها به قدری نو و گران قیمت بودند که کاملا میشد توهینی به سلیقه و نجابت به حسابشان آورد. داشتن هر چیز نو و گران قیمت نشانه خدانشناسی و عدم درک هندسه بود،حتی ممکن بود وجود روح را زیر سوال برد. خود ایگنیشس راحت و معقول لباس پوشیده بود. کلاه شکاری نمیگذاشت سرش سرما بخورد و شلوار گل و گشاد پشمی اش هم با دوام بود و اجازه میداد آزادانه حرکت کند. جیب‌های شلوار گرم بود و باعث آرامش ایگنیشس می‌شد. پیراهن چهارخانه ی فلانلش هم او را از پوشیدن پالتو بی نیاز کرده بود و یک شال گردن هم پوست بی حفاظ حد فاصل گوش و یقه اش را از سرما حفظ میکرد. لباسش با هر معیار غامض معنوی و هندسی مقبول بود و نشان از غنای حیات معنوی او داشت. اتحادیه ابلهان جان کندی تول
ایده‌های من به‌قدرکافی زیادند، اما انگار قصد به کار گرفتنشان را ندارم. همیشه می‌خواهم آن نمایشنامه را شروع کنم. ولی مدام می‌گویم فردا. (با اندوه) باید روی سنگ قبر من بنویسند: «متوفی به آن چیزی رسید که نمی‌توان به فردا موکولش کرد». سنگ‌نوشتهٔ مناسبی خواهد بود. نان و آب یوجین اونیل
او فهمید که هیچ‌مردی هیچ‌گاه توی دریا، تنهای‌تنها نبوده‌است. یاد آنهایی می‌افتد که در قایق‌کوچکشان از این‌که از ساحل دورشوند، می‌ترسیدند؛ البته در ماه‌های‌توفانی کاملا حق‌داشتند. موسم گردباد بود و در موسم گردباد، وقتی تندبادی درکار نباشد، هوای آن‌هنگام بهترین هوای سال است. با خودش گفت: اگه توی دریا باشی، اگه تندبادی درکار باشه، همیشه نشونه‌هاش رو توی آسمون برای روزهای‌بعد می‌بینی. پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
دانستن، معصومیت انسان‌ها را لکه‌دار می‌کند… همه آن‌ها که از رازها باخبرند آدم‌های معصومی نیستند، درک رازها ما را آلوده می‌کند… تا وقتی ما معصوم هستیم از چیزی باخبر نیستیم، هنگامی که تردید نداریم… هنگامی که انسان با رازها در آمیخت، وقتی واقعیت دیگران را دریافت، مرتکب گناه می‌شود. انسان تا وقتی معصوم است که از گناه دیگران اطلاع ندارد. تا وقتی معصوم است که پلشتی دنیا را درک نکرده باشد. » آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
بسیار مهم است که به او بفهمانید شخصیت و غرور شما از هر چیز دیگری برایتان با ارزش‌تر است. حتی اگر با مردی هستید که بسیار موفق و ثروتمند است، باید این درک کند که اگر رفتار درستی با شما نداشته باشد، شما بدون تردید آپارتمان یکخوابه‌ای که متعلق به خودتان باشد را به قصر زیبای او ترجیح می‌دهید. او باید احساس کند که اگر لازم باشد از احترام به شخصیت خود دفاع کنید، رانندگی با یک پینتو را به مرسدس بنز او ترجیح می‌دهید. او باید بداند که اگر شما احساس کنید مورد بی‌احترامی قرار گرفته اید، این زندگی راحت را رها می‌کنید و می‌روید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
آنچه مرد از یک دختر ساده دل می‌گیرد، عشق حمایتگرانه مادر است که باعث می‌شود احساسات جنسی او نسبت به زن فروکش کند. او به دنبال مادرش نمی‌دود. چیزی که یک دختر ساده دل باید درک کند این است که وقتی یک مرد بتواند رفتار شما را پیش بینی کند و بداند که شما همواره پشتیبان او و در کنارش هستید، شور و شوقش را برای این رابطه از دست می‌دهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
نوع ارتباطی که یک زیرک با مردها بر قرار می‌کند، متفاوت از یک دختر ساده دل است. یک زیرک طوری حرف می‌زند گویی سخنانش مستند و با دلیل و مدرک است، و با کوتاه سخن گفتن به نتیجه می‌رسد. در حالی‌که یک دختر ساده دل قلبش را کف دستش می‌گیرد و هر آنچه در دل دارد بیرون می‌ریزد و آنچه مرد می‌شنود چیست؟ مطلقاً هیچ. در عین حال او نیازمند بودن زن را می‌بیند که سرانجام باعث از بین رفتن علاقه‌اش می‌شود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
با وجود دیگران، هرگز نمی‌توان رشد کرد؛ زیرا آنها به ما عشق می‌ورزند و تصور می‌کنند همین برای شناختن ما کافی است، اما تنها با رهایی از این عشق است که می‌توان به رشد و تکامل رسید و نیز با انجام کارهایی که مجبور نباشیم تاوانش را به دیگران پس دهیم، باز هم نمی‌توانند ما را درک‌کنند؛ زیرا این‌ها از آن دسته کارهایی هستند که بخش ناپیدا و غیرقابل‌دسترس وجودمان انجام می‌دهد و پرده‌ی عشقی که آنها رویمان انداخته‌اند را پنهان نساخته‌است. دیوانه‌وار کریستین بوبن
موضوع این نیست که «چگونه دیگران را بازی دهید». بلکه باید یاد بگیرید چگونه طبیعت انسان را درک کنید و با توجه به این اصل رفتار کنید که «یک مرد همیشه چیزی را می‌خواهد که نمی‌تواند به دست بیاورد». وقتی یک مرد با زنی برخورد می‌کند که به او علاقه‌ای نشان نمی‌دهد، جلب توجه و علاقه آن زن برایش تبدیل به یک چالش و مبارزه می‌شود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یک زیرک حواسش را در مورد در دسترس بودن جمع می‌کند. او گاهی اوقات در دسترس است و گاهی اوقات نه. اما آنقدر مهربان و مودب هست که اگر مرد واقعا دلش می‌خواهد او را ببیند موقعیت مرد را درک کند و «گهگاه» خود را با شرایط او هماهنگ کند.
ترجمه؟ معنی این رفتار این است که او ۱۰۰% در اختیار مرد نیست.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
دخترهای ساده دل نیازمند فهمیدن چیزی هستند که یک زیرک آن را به خوبی درک کرده است. بیش از حد لطف کردن، یا اشتیاق زیاد برای جلب رضایت مردها، احترام مرد نسبت به زن را کاهش می‌دهد، جذابیت شما را از بین می‌برد و باعث می‌شود که نقطه پایانی بر این رابطه گذاشته شود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
زیرک (اسم): او زنی است که به خاطر نظر و عقیده دیگران سر خود را به دیوار نمی‌کوبد. خواه او همسرش باشد خواه هر کس دیگری. او این موضوع را درک می‌کند که اگر کسی با نظر او مخالف است، این فقط نظر و عقیده شخصی آن فرد است و نباید بیش از اندازه به آن اهمیت داد. او سعی نمی‌کند خود را با استانداردهای دیگران هماهنگ کند و تنها سعی می‌کند به آنچه ایمان دارد عمل کند و به همه این دلایل، رابطه‌ای که با شریک آینده زندگی اش برقرار می‌کند نیز متفاوت است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
«می‌دونم داری سعی می‌کنی که دوسِت داشته باشم، ولی این به من حس دوست‌داشتن نمی‌ده. من می‌خوام به محبت دعوت شم، نه این‌که به دام‌ش بیفتم. وقتی منو بغل می‌کنی، حسِ بی‌میلی دارم و اذیت می‌شم. بعدش، واسه انجام کاری که تو می‌خوای، حسِ یه زنِ هرزه بهم دست می‌ده. این روند واسه هیچ‌کدومِ ما خوب نیست. نیاز دارم درکم کنی و به من با همین نوع سیم‌پیچی احترام بذاری. تو نمی‌تونی بهم حمله کنی. باید بدونی که من نیاز دارم انقدر محکم بغلم نکنی. این‌جوری احساس می‌کنم منو توی تله انداختی و نمی‌تونم فرار کنم. این‌جوری قدرتِ منو می‌گیری. من از تو کوچیک‌تر و کم‌زورترم و نمی‌خوام هر بار که بغلم می‌کنی، به این موضوع فکر کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
عشق چه معنیِ کوفتی‌ای دارد؟ همیشه فکر می‌کردم در عشق با طوفانی از احساسات مواجه‌ای که فقط نصیب زوج‌های خوش‌شانس می‌شود. اما حالا نمی‌دانم که عشق یک احساس است، یا فقط فضایی بین دو نفر؟ یک فضای مقدس که وقتی دو نفر می‌خواهند خودِ واقعی‌شان را نشان بدهند و یکدیگر را لمس کنند، به وجود می‌آید؟ به‌خاطر همین است که می‌گویند «رفته تو فاز عاشقی» ؟ چون لازم است آن‌جا را ببینی؟ شاید برای همین بود که نتوانستم درک‌اش کنم، چون سعی می‌کردم با پروازدادنِ ذهنم بفهمم‌اش. عشق هم که آن‌طور شناخته نمی‌شود. می‌شود؟ می‌شود به آن فضای عاشقی سفر کرد؟ کسی‌که به عشق فکر می‌کند، آن‌را تحلیل می‌کند و فقط از راه دور آرزویش می‌کند. شاید به‌خاطر همین پروازکردن و شیرجه‌زدن است که نمی‌توانم عاشق شوم. چون آن‌جا نمی‌روم. از آن فاصله دارم. چون یک جورهایی فکر می‌کنم اگر واقعاً حضور نداشته باشم، بقیه هم نمی‌توانند به من آسیب برسانند. اما چه می‌شد اگر دوستم داشتند؟ چه می‌شد اگر بدنم تنها کِشتی‌ای بود که می‌توانست مرا به عشق برساند؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
به این درک رسیده‌ام که رابطهٔ جنسی مساعدتِ مشکل اما مهمی‌ست که زن‌ها باید برای شوهران‌شان انجام بدهند تا همه‌چیز آرام پیش برود. کل سیستم را عجیب اما شدنی می‌بینم، مثل این‌که مطمئن شویم بنزین توی ماشین هست تا بتوانیم به هر جایی‌که می‌خواهیم برویم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
در تمام دوستی‌های نزدیکم، کلمات، آجرهایی هستند که برای ساختن پُل از آن‌ها استفاده کرده‌ام. برای دانستن کسی نیاز دارم او را بشنوم و احساس کنم می‌شناسم‌اش. نیاز دارم مرا بشنود. فرآیند دانستن و عاشقِ‌فردِ‌دیگری‌بودن برای من در خلال مکالمه رخ می‌دهد. من چیزی را آشکار می‌کنم تا به دوستم کمک کند مرا بفهمد، او به شکلی پاسخ می‌دهد که مطمئن شوم رازِ فاش‌سازیِ مرا می‌داند و بعد چیزی را اضافه می‌کند تا به من کمک کند او را درک کنم. این دادوستد بارها و بارها تکرار می‌شود؛ وقتی ما عمیق‌تر به قلب و ذهن و گذشته و رؤیاهای همدیگر می‌رویم. درنهایت، دوستی ایجاد می‌شود ساختاری استوار و جان‌پناه در فضای بین ما فضایی بیرون از ما که می‌توانیم خود را از عمق آن بالا بکشیم. او این‌جاست، من این‌جام، دوستیِ ما این‌جاست؛ این پُلی‌ست که با هم ساخته‌ایم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
احساس می‌کنم نوعی حرمت میان ماست و از آن‌جا که ما دیگر زن و شوهریم و حلقه‌ای در کار است، رابطهٔ جنسی‌مان با گذشته فرق دارد. این مقدس و محترم است. من می‌خواهم تمام هیاهوی این حس تازه را درک کنم اما رابطه‌ای که برقرار شده، مثل همیشه است، همان‌طور که من هر بار انجام داده‌ام. آرام چشمانم را می‌بندم و از بدنم خارج می‌شوم. وقتی تمام می‌شود، احساس وحشت می‌کنم. قرار بود متفاوت باشد، اما نبود. وحشتناک است وقتی بعد از رسیدن به لحظه‌ای که احساس می‌کنی قرار است در آن، بیش از هر لحظهٔ دیگری از زندگی‌ات در ارتباط باشی، باز هم احساس تنهایی کنی. این عمیق‌ترین تنهایی و ترسی‌ست که می‌توانید احساس کنید. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
این تفاوتِ بینِ خدا و مشروب است. خدا چیزی از ما می‌طلبد. مشروب دردمان را تسکین می‌دهد. اما خدا هیچ‌وقت به درمان کوتاه‌مدت تکیه نمی‌کند. خدا تنها با حقیقت سر و کار دارد و حقیقتِ ما را آزاد و رها می‌کند. این رهاشدن، اولِ کار، خیلی سخت است… و حتا گاهی آسیب‌رسان. هوشیارماندنِ من مثل راه‌رفتن به‌سمت نابودی‌ست. این‌را با تمام وجودم درک می‌کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کُلِ زندگیِ من فقط یک معذرت‌خواهی‌ست و این باعث نمی‌شود که بدیِ من به خوبی تبدیل شود. مریم مقدس هم این‌را می‌دانست. او درک کرده بود که یک زن به یادآوریِ کسی برای به‌یادآوردنِ این‌که او انسان بدی‌ست، نیازی ندارد. او تنها نیازمندِ این است که از کسی بشنود «تو آدمِ خوبی هستی.» مریم مقدس از من نخواست که توبه کنم. او از من خواست که آرام بگیرم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
فرایند دانستن و عاشق فرد دیگری بودن، برای من در خلال مکالمه رخ می‌دهد. من چیزی را آشکار می‌کنم تا به دوستم کمک کند مرا بفهمد؛ او به شکلی پاسخ می‌دهد که مطمئن شوم راز فاش‌سازی مرا می‌داند و بعد چیزی اضافه می‌کند تا به من کمک کند او را درک کنم. این دادوستد بارها و بارها تکرار می‌شود؛ وقتی ما عمیق‌تر به قلب و ذهن و گذشته و رویاهای همدیگر می‌رویم، درنهایت، دوستی ایجاد می‌شود -ساختاری استوار و جان‌پناه در فضای بین ما- فضایی بیرون از ما که می‌توانیم خود را از عمق آن بالا بکشیم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
می‌گوید: «می‌دونم باید چیکار کنیم! نظرت چیه که هر کدوم‌مون یه آپارتمان جدا بگیریم و من تعطیلات آخر هفته بیام پیش تو و بچه بمونم؟» او در تلاش است تا در کنار زندگی قدیمی‌اش، زندگی جدیدش را هم حفظ کند. درکش می‌کنم، اما این ایده شدنی نیست. من آنقدرها هم به او نیاز ندارم یا شاید بیش از این‌ها به او نیاز دارم. می‌گویم: "این چیزی که گفتی، در صورتی می‌تونه عملی بشه که ما اول از هم جدا شیم. ما باید یا با هم رو به جلو حرکت کنیم یا جدا جدا… هیچ دلم نمی‌خواد بین این دو حالت زندگی کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
از این به بعد، زمانی‌که “نه” را حس کنم، -از حالت چهره‌ی کسی، از لحن صدای کسی، در مخالفت کسی با من یا حتی در ذهن خودم- پاسخم به آن، فقط و فقط، همین خواهد بود: برو به درک! “برو به درک” محافظ من در برابر ترس، تردید و شرم است. “برو به درک” گفتن، تمام آن چیزی‌ست که در حال حاضر دارم. “برو به درک” ، سپر من است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
انسان چه می‌داند چه کسی صدایش می‌زند؟ انسان باید همیشه آماده باشد، باید گوش به زنگ نجواهای طبیعت باشد. انسان جز خدمتگزار بزرگ این دنیا چیز دیگری نیست. کسی در این جهان مسرور است که به معانی آن گوش بدهد و درکش کند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
دیگر نترس، نه، پسرم نباید از این ظلمات که در توست بهراسی. نباید ناامید باشی. سوسویی از روشنایی در تو به وجود خواهد آمد، آن‌گونه که قادر خواهی شد با بوییدن دو میوه، میوهٔ بد را از میوهٔ سالم جدا کنی. با صدا خواست و مراد و راز درون را ببینی، با نفس کشیدن اصل و فصل هر چیزی را درک کنی، نقشه راه و چاه در زیباترین شکل پیش تو آشکار می‌شود. پسرک شیرینم، آن وقت هرگز گم نخواهی شد. اگر اشتباهی هم گذرت به جای دیگر بیفتد، زیبایی‌اش کم‌تر نیست… آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
تو روزی از روزها صاحب دو چشم شفاف و روشن‌تر از چشم انسان‌های دیگر خواهی شد، اما انسان برای این‌که دوباره بینایی خود را بیابد، باید خیلی زحمت بکشد و چیزهای زیادی را درک کند. عاقبت روزی صاحب دو چشم روشن می‌شوی، قرار نیست آن چشم‌ها همانند چشم انسان‌های دیگر باشند، نه، ندیم کوچولوی من، انسان‌ها همه کور زاده می‌شوند. در بین تمام انسان‌های روی این سیاره کسی نیست که از ابتدای تولدش قادر به دیدن باشد. مپندار آن‌هایی که چشم دارند می‌توانند ببینند. هیچ چیزی در دنیا مشکل‌تر از دیدن نیست، احتمال دارد که انسان دو چشم زلال و روشن داشته باشد، با این حال هیچ نبیند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
تو این عذاب بزرگ را درک نمی‌کنی که سال به سال به فکر دیدن گلی بیفتی، یا در زندانی به سر بری که درست وسط دریای بیکرانی از شن قرار دارد و تو به خیال زنده هستی، در خیال سیب می‌خوری و در خیال اناری را در دست می‌گیری… و شب‌هایی هست که حاضری تمام زندگی‌ات را با بوی اناری تاخت بزنی. یا نیمه‌شب از خواب می‌پری و می‌بینی سلولت از بوی گلابی لبریز است و هذیان‌گویان برمی‌خیزی و دلت برای آب تنگ می‌شود. در بیابان عجیب‌ترین چیز دبهٔ پرآبی است که برایت می‌آورند… با آب است که می‌فهمی دنیا وجود دارد. با آب می‌فهمی که دور از تو دریایی وجود دارد. موجی هست… آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
خستگی روحی و جسمی‌ات را درک می‌کنم. این حالت زودرنجی‌ات را درک می‌کنم که چنان حاد می‌شود که گاهی روحیه‌ات را نابود می‌کند. ناامیدی‌ات را درک می‌کنم که حتی به مرگ روحیه‌ات هم ختم می‌شود؛ من ناامیدی‌ات را درک می‌کنم؛ از‌دست‌رفتن انرژی‌ات در کار و باقی چیزها. آشفتگی و اضطراب تنهایی‌ات را درک می‌کنم. فقط یک نکته برایم مبهم می‌ماند: ترست از این سکوتِ من که به‌اجبار پیش می‌آید. نه، عشق من، «این نباید وجود داشته باشد». یقین و اعتماد باید این خالی‌ها را پر کند. در واقع، تو باید به من مطمئن باشی، حتی بدون هیچ نشانه‌ای از من. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خواندن نامه‌ات، بعد از این سکوت طولانی، یافتن دوباره‌ات، دوست داشتنت، دوست داشته شدن بخصوص در پیچ‌و‌خم جمله‌ها وقتی این همه مدت سرد و بی‌کس مانده باشی! چه عطشی به محبت که با آمدن و رفتن ته کشید! تو از نامه‌ای که در آن به سؤال‌های خودت پاسخ داده بودم رنجیده‌ای؟ تو در آن عشق نیافتی؟ آخ! عزیزم، تو واقعاً آن را بد خوانده‌ای. بله، اضطراب، ترس از آینده، صراحت کلام، همهٔ این‌ها جای کمی برای محبت گذاشته است. برایت از برترین فکرهایی که از عشقمان برای خودم ساخته‌ام نوشته بودم و از عشقمان طوری حرف زده‌ام که آدم از محترم‌ترین چیزها حرف می‌زند، بی‌ملاحظه و بی‌مراعات، با نیت صمیمیت و شور عشق. خوب «بحران» تو را درک می‌کنم و منتظرم که برایم تعریفش کنی. اگر کمی بیشتر تو را به من پیوند می‌دهد، بقیه‌اش دیگر مهم نیست. همان‌طور که فقط کافی‌ست نامه‌هایت دستم باشد تا روزهای هولناک تنهایی که از سر گذرانده‌ام محو شوند. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیروز فقط نامهٔ تاریخ هفدهم را دریافت کردم. دیگر چیزی نمانده بود که پژمرده شوم، خشک به‌اندازهٔ بی‌آب‌و‌علف‌ترین بیابان‌ها. نامه در لحظهٔ بحرانی از راه رسید و خوشحالی بابت دریافتش مرا از فکر و خیال کارها بیرون آورد و به فضایی صمیمی برد و چنان کورم کرد که نتوانستم رنج تو را همان اول درک کنم. اما بهتر است به‌ترتیب جلو بروم وگرنه نمی‌توانم هرگز از پسش برآیم.
به‌ترتیب جلو رفتن! کار راحتی نیست.
یک ماه از رفتنت گذشته است و دست‌کم باید یک ماه دیگر هم تا برگشتنت انتظار بکشیم. خوشبختانه، امیدواری روزها را کوتاه‌تر می‌کند و نامه‌هایت به این هفته‌ها هدفی می‌بخشد.
وقتی به نوشتن نامه فکر می‌کنم، پریشان می‌شوم. دیگر نمی‌فهمم کجا هستم. من تمام روزهایم را با تو می‌گذرانم. یکریز به تو فکر می‌کنم. تمام اتفاقاتم را با تو زندگی می‌کنم و تازه شب هر چه را به زندگی خصوصی‌ام مربوط است مخفیانه در دفتر خاطراتم تکرار می‌کنم. حتی وقتی هیچ چیز ندارم که برایت تعریف کنم، روی صفحات دفترم (تازه دومین دفتر!) ، درهم و برهم از هرچه در سرم (و جاهای دیگر) می‌گذرد، می‌نویسم. از هر چیزی با تو حرف می‌زنم، چون انگار وقتی برایت می‌نویسم به تو نزدیک‌ترم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به من گوش کن عزیزم؛ آغوش دلت را کاملاً بر من بگشا؛ من بلد نیستم خودم را تعریف کنم، بلد نیستم حرف بزنم و در نوشتن از آن هم بدترم، اما همهٔ چیزهایی را که اینجا به تو می‌گویم، آن‌قدر عمیق احساس می‌کنم که باید برایت روشن شود و تو را تحت تأثیر قرار دهد. من با تمام جانم با تو حرف می‌زنم؛ جانی که بعد از تأملی زیاد پشت لب‌هایم جا می‌ماند. رؤیایم این است که با تو زندگی کنم و قسم می‌خورم که آن‌قدر برایم می‌ارزد که از آن چشم نپوشم، اما فقط به این دلیل ازش گذشتم که برایم قابل تحمل نیست و باید حرفم را باور کنی. اگر تو به فکر خوشحالی منی باید درک کنی که تحمل چنان شرایطی از تحمل همهٔ رنج‌های ممکن وحشتناک‌تر است: اندوهی موحش است که من در شرایطی زندگی کنم که بدانم تو به‌هم‌ریخته از عذاب وجدان، نیمه‌ویران و در تمنای عشقی به‌دست‌نیامده باشی و من خودم را غریبه و گناهکار احساس کنم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از اینجا به بعد سخت خواهد بود و من هم آن را به همان خوبی درک می‌کنم که تو. الآن برایم آسان است که روشنی و نیکی بینمان را تصور کنم؛ اما می‌دانم که زمانی از راه می‌رسد که حضور خودت و حضور زندگی‌ات مرا تلخ، بدجنس، خودخواه، منزجر و بی‌رحم می‌کند و آنگاه حتی به عشقمان هم پشت خواهم کرد. آنجاست که انتظار دارم کمکم کنی و می‌دانم که هر چقدر هم این وظیفه سخت باشد تو بلدی فاتحانه از آن بیرون بیایی، اگر مرا دوست داشته باشی. تو قبلاً بارها این کار را کرده‌ای. من هم سعی می‌کنم همین‌طور عمل کنم. برای همین است که باید تمام انرژی و نیرویمان را در این راه جمع کنیم و باید با لذت و امیدواری انجامش دهیم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم و به محبت و درک تو نیازمندم. نامه‌ات آن‌قدر خوب است و از آنچه در تو می‌پسندم سرشار است که باید عشقم را برایت فریاد بکشم و این کار را خوب بلدم و مطمئنم که تو از من خواهی پذیرفت، هر چقدر احمقانه و ناچیز هم که باشد. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
برایم از جزئیات بنویس. بگو چه می‌کنی، چگونه‌ای، به چه فکر می‌کنی. اعتماد مرا از یاد نبر و فراموش نکن که اعتماد تو تنها پاسخ آن است. همه چیز را به من بگو، هیچ چیز را حذف نکن، حتی در مورد کسانی که ممکن است آزرده‌خاطرم کنند. هیچ چیزی دربارهٔ تو وجود ندارد که نتوانم درک کنم، که قلب من نتواند بپذیرد. حالا می‌دانم که تو را تا آخر دوست خواهم داشت، رغمارغم تمام دردها. من هرگز تو را قضاوت نکردم و هرگز متنفر نشدم از تو. هرگز بلد نبوده‌ام دوستت بدارم، اما با تمام توان و تجربه‌ام، با هر آنچه می‌دانستم و هر آنچه یاد گرفته‌ام، دوستت داشته‌ام. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فراموش نکن که برگشتنت برایم لازم است. به‌سوی من برگرد، بی‌دغدغه و سالم و آسوده و دلشاد. عشق من، خیلی مراقب خودت باش. مراقب خودت باش چون هیچ وقت این کار را نکرده‌ای. این بالاترین مدرک اثبات عشقی است که می‌توانی به من بدهی. می‌فهمی؟ نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
الآن بیشتر از همیشه درک می‌کنم که چطور و چقدر دوستت دارم. من بالأخره دارم این عشقی را که از حد دو انسان فراتر است، که تمام ثروت و فلاکت جهان را در خود دارد، درک می‌کنم. احساسش می‌کنم، انگار در آغوشش گرفته‌ام. حتی امروز اینجاست، همین‌جا، واقعی؛ می‌شود لمسش کرد.
من یکهو ترسیدم. این را به تو می‌توانم بگویم، به خود تو که رفیق من هم هستی. به‌طرز وحشتناکی ترسیدم. سعی می‌کنم مبارزه کنم، با خودم می‌جنگم، انگار که در قفسی گرفتار شده بودم. در وجودم حسی هست که سر به طغیان برداشته، که تسلیم شدن را نمی‌خواهد و نمی‌پذیرد.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وای که چقدر این هوا از موقع رفتنت گرفته است عزیزم. گرفته، پر، عجیب.
دوستت دارم و کم‌کم کشف می‌کنم، دقیقه پشت دقیقه، در یک شگفتی طولانی. تو نمی‌توانی درک کنی؛ مثل دختری نوجوان. به‌تمامی عاشق. سعادت؛ عشق من، متوجه نمی‌شویم سعادت چطور مثل رحمتی فرود آمده، مثل معجزه. به‌تازگی از راه رسیده، می‌فهمی؟ از خودم نمی‌پرسم چرا و چگونه. نمی‌دانم. می‌دانم که آنجاست با تو، که مرا در بر گرفته و لبریز کرده است. در این کنجی که تمام گرمایت را باقی گذاشته‌ای.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بله ما با هم وقت می‌گذرانیم، به هم نگاه می‌کنیم، خودمان را جست‌وجو می‌کنیم، همدیگر را درک می‌کنیم. لحظات دیگری هم اما خواهد بود. این‌طور نیست؟ موج و باران خوشبختی، سوختن… شب آرام است و ستاره‌باران. شب‌به‌خیر عزیزم! هنوز ده شب مانند این مانده، بعدش اما تبعید تمام خواهد شد. تو را با ده شبِ پیشِ‌رو می‌بوسم. از ته قلبم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوباره به صدایت گوش می‌دهم! مثل قبل‌ها از دهان تو به خودم گوش می‌دهم. در دو سال گذشته هر وقت از جلوی تئاتر ماتورن رد شده‌ام قلبم فشرده شده است. من آنجا نیرومندترین و منزه‌ترین شادی‌هایی را احساس کردم که یک مرد می‌تواند درک کند. از همین رو، حتی آن موقع که بیشتر از همیشه از تو متنفر بودم، حس قدرشناسی بی‌نهایتم به تو از بین نرفت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من هرگز این‌قدر خودم را سرشار از نیرو و زندگی احساس نمی‌کرده‌ام. لذت بزرگی که مرا لبریز کرده می‌تواند جهانی را زیر و زبر کند. تو بی آنکه بدانی مرا یاری می‌دهی. اگر بدانی بیشتر کمکم خواهی کرد. به این خاطر است که به کمکت احتیاج دارم و امشب یاری‌ات را آن‌قدر نیرومند احساس می‌کنم که به‌خیالم باید به تو بگویم. با اعتماد به تو، با یکی شدنمان، به نظرم می‌رسد که بتوانم آنچه را در سر دارم به‌شکلی مستمر به سرانجام برسانم. من رؤیای باروری می‌بینم، آن‌طور که به آن نیازمندم… این باروری به‌تنهایی می‌تواند مرا به آنجا ببرد که می‌خواهم. عزیزم تو می‌فهمی که چرا امشب قلبم را مست احساس می‌کنم و اینکه تو الآن چه جایگاهی در آن یافته‌ای.
شاید اشتباه می‌کنم این‌ها را برایت می‌نویسم، چون وقتی آدم برای کسی بدون ملاحظه از این چیزها حرف می‌زند جوّی مسخره ایجاد می‌شود. اما شاید تو درک کنی چه می‌خواهم بگویم. کیست که به خودش وعدهٔ یک زندگی فوق‌العاده نداده باشد و بتواند زندگی کند؟ خلاصه من نویسنده‌ام و باید بالأخره از این بخش خودم هم با تو حرف بزنم، بخشی که الآن مثل باقی بخش‌ها متعلق به تو است.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من، خیلی فکر کرده‌ام و به این نتیجه رسیده‌ام که اتفاقاتی که ما فکر کرده‌ایم ضد ما هستند فقط مقدر شده‌اند تا به ما کمک کنند که احساس حقیقی زندگی را بفهمیم و در این مورد ما را بیشتر به هم نزدیک کرده‌اند. من وقتی با تو آشنا شدم خیلی جوان بودم طوری که واقعاً نمی‌توانستم آنچه «ما» بودیم را درک کنم. شاید باید در زندگی با خودم مواجه می‌شدم تا با عطشی بی‌انتها به‌سوی تو برگردم. این نظر من است.
الآن، کاملاً متعلق به تو هستم. مرا کنار خودت بگیر و دیگر هرگز ترکم نکن، من امیالت را حس می‌کنم وقتی به سراغت می‌آیند و نیز میل خودم را با تو سهیم می‌شوم تا بتوانم از تو نیرویی بگیرم که بر این امیال پیروزم کند. وقتی به آن فکر می‌کنم، وقتی سعی می‌کنم آینده‌مان را تصور کنم، کم مانده از احساس خوشبختی خفه شوم و هراسی عظیم قلبم را می‌فشارد، آن‌قدر که نمی‌توانم این همه شادی را در این دنیا باور کنم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در نهایت، هر کار که بکنی می‌دانم که درست است، چون از وقتی می‌شناسمت با احساسی عمیق فهمیده‌ام که تو هرگز چیزی نمی‌گویی که با هستی‌ات در تضاد باشد. در واقع من اگر مرد به دنیا آمده بودم دلم می‌خواست یکی مثل تو باشم.
بعد از این چطور از من می‌خواهی که دوستت نداشته باشم؟ بعد از درک این‌ها، بعد از تحولی عمیق که در وجودم ایجاد شده، چطور می‌خواهی که این رابطه تا آخر طول نکشد؟
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
جای من اینجا نیست، فقط همین را می‌دانم. جای من کنار اوست که دوستش دارم. بقیهٔ چیزها بیهوده و در حد حرف است. همین الآن که راه می‌رفتم با خودم گفتم که زندگی بدون هیچ نشانه‌ای از تو چقدر احمقانه است. اگر من و تو هم را دوست داریم، باید با هم حرف بزنیم، باید پشت هم باشیم. کاری برای هم بکنیم. این همبسته بودن است و هر کاری هم که بکنیم تا آخر راه همبسته خواهیم ماند. پس برایم بنویس، هر وقت و هر چقدر که دوست داشتی. تنهایم نگذار عزیزم. آدم همیشه نیرومند نیست. هر چقدر هم که فکر کند تواناست ممکن است نتواند بر رنج‌هایش چیره شود. وقت‌هایی که آدم خود را بیچاره‌ترین حس می‌کند، فقط نیروی عشق است که می‌تواند او را نجات دهد. از این راه دور هر چقدر هم بزرگ شدن قلب خودم را درک کنم، مال تو را نمی‌توانم تصور کنم. با من حرف بزن، بگو چه می‌کنی، چه احساسی داری؟ در طول این هفتهٔ کُشنده تو چه کرده‌ای؟ یکی از علت‌هایی که مرددم می‌کرد که از تو بخواهم نامه بنویسی این بود که دوست نداشتم به تو فشاری وارد شود که مبادا فکرت بماند پیش من که اینجا منتظرم و تو حتماً باید نامه بنویسی؛ تا در کل روزهایی که دلت نمی‌خواهد نامه ننویسی و اصلاً باری روی دوشت احساس نکنی. زودبه‌زود بنویس، از ته دلت. از جزئیات زندگی‌ات خبر بده. کمک کن تا خیالت را بسازم. موهایت مشکی است، آن‌قدر زیبا که آبم کند؟ کوتاه است یا بلند؟ نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
این تمنای وجودم را درک می‌کنی؟ نیازی که با خود به همه جا می‌برم و مرا چنین کرده است؟ هست و نیستم را در این عشق گذاشتم که چنین سریع بالیده و امروز تمام وجودم را پر کرده است. اگر کمی دوستم داشته باشی برای فکر به نوشتنِ نامه کفایت می‌کند ولی کافی نیست تا به‌خاطر من همه چیز را فراموش کنی. کفایت نمی‌کند که به خودت بگویی یک ساعت پیشِ من بودن می‌ارزد به اینکه یک روزِ تمام در جنگلِ نمی‌دانم کجا با کدام احمقِ عضوِ باشگاه خوش بگذرانی. این فکرها ویرانم می‌کند. یک هفته است که روحم درد دارد. غرورم که ساده‌لوحانه پای تو ریختمش عذاب می‌کشد. هر خیالی که بگویی از سرم گذشته و هر نقشه‌ای کشیده‌ام. دو سه روز است دل‌دل می‌کنم بپرم روی دوچرخه برگردم پاریس. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خودت هم نمی‌دانی من با چه تب‌وتابی با چه تمنایی با چه جنونی دوستت دارم. تو درک نمی‌کنی که من نیروی عشقم را ناگهان بر یک نفر متمرکز کرده‌ام؛ عشقی که قبلاً اتفاقی این‌ور آن‌ور می‌ریختمش به پای هر موقعیتی که پیش می‌آمد. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
امشب از خودم می‌پرسم تو چه می‌کنی، کجا هستی و به چه فکر می‌کنی. دلم می‌خواهد به فکر و عشقت یقین پیدا کنم. گاهی ایمان می‌آورم. اما به کدام عشق می‌توان همیشه مطمئن بود؟ یک حرکت کافی‌ست تا همه چیز خراب شود، دست‌کم تا مدتی. تازه، کافی‌ست یک نفر به تو لبخند بزند و تو از او خوشت بیاید. آن‌وقت دست‌کم یک هفته در قلبِ منِ حسود، عشقی باقی نمی‌ماند. با این حالت چه می‌شود کرد، به‌جز پذیرش و درک و شکیبایی؟ و من خودم چقدر محق هستم که از کسی چنین توقعی داشته باشم؟ شاید علت حسادتم این است که تمام ضعف‌هایی را که حتی قلبی استوار هم می‌تواند دچارش شود می‌شناسم و شاید از سر این است که فراق تو و این جدایی نابکار دلواپسم می‌کند چون می‌دانم که باید تمنای وصال تنانهٔ عاشقانه را با خیال و خاطره برآورده کنم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من از همه چیز دور افتاده‌ام. از وظایف انسانی‌ام، از کارم. محروم از کسی که دوستش دارم. این است که مرا زمین زده. منتظر رسیدنت بودم. اما انگار افتاده هفتهٔ آینده. آخ! عزیزم، فکر نکن من درک نمی‌کنم. همه چیز برای تو سخت‌تر است و الآن می‌دانم که هر کاری بتوانی می‌کنی که بیایی. حاصل این روزهای سخت که با هم ازشان گذشته‌ایم، اعتمادم به تو بود. خیلی پیش می‌آمد که شک کنم. بر سر عشق خویش می‌لرزم که نکند سوء تفاهم باشد. نمی‌دانم در این مدت چه اتفاقی افتاده است اما گویی نوری تابیدن گرفت. چیزی میان ما جاری شد. شاید نگاهی، و حالا مدام احساسش می‌کنم؛ سخت، مثل روح که ما را به هم بسته و پیوسته است. پس منتظرت می‌مانم با عشق و اعتماد. من ماه‌های بسیار طاقت‌فرسا و پرفشاری را از سر گذرانده‌ام تا از لحاظ روانی فرسوده نشوم. چیزهایی که معمولاً به‌راحتی تابشان می‌آوردم الآن از تحملم خارج است. مهم نیست؛ این هم خواهد گذشت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
چنین روشن که ماییم، چنین آ‌گاه، به درک همه چیز توانا و در نتیجه قادر به استیلا بر همه چیز، چنان قوی که بی‌فریب زندگی کنیم، چنین وابسته به هم با پیوندهای زمینی، ذهنی، قلبی، جسمی، به‌یقین هیچ چیز غافلگیرمان نمی‌کند و هیچ چیز ما را از هم جدا نمی‌کند.
آلبر کامو، ۲۳ فوریه ۱۹۵۰
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
این قابل تصور است که اگر واقعاً بخواهیم، بتوانیم به‌شکلی کاملاً شخصی و انفرادی تصمیم بگیریم زندگی‌ای بی‌سروصدا در پیش بگیریم. نیازی به کسب تأیید دیگران نیست. لازم نیست برایمان اهمیتی داشته باشد که آیا دیگران نیز با دیدگاه ما موافق هستند یا خیر. ترجیح می‌دهیم فکر کنیم که استقلال تام داریم. اما در عمل تفاوت بسیاری ایجاد می‌کند که آیا احساس می‌کنیم که این کاری عادی است (به این معنا که انتظار داشته باشیم که بسیاری از دیگر افراد هدف از این کار را درک کنند و ما را تصدیق کنند) یا اینکه حس می‌کنیم قدری عجیب است (به این معنا که به شکلی غیرمنتظره جلب توجه می‌کند یا حتی عدم موافقت به بار می‌آورد). ما در واقع حیواناتی بسیار بسیار اجتماعی هستیم، یعنی از رفتارهای اطرافیانمان بی‌شمار سرنخ جذب می‌کنیم که چه چیزی مهم است و چه چیزی مهم نیست. البته روشن است که این فرآیند همیشگی و مطلق نیست، اما دریافت کلیِ ما از آن‌چه عادی و طبیعی است، نیروی قدرتمندی است که رفتار و تفکر ما را شکل می‌دهد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
زندگی آرام زندگی‌ای نیست که بی‌استثنا کاملاً ساکت و بی‌سروصدا باشد. بلکه زندگی‌ای است که در آن خود را متعهد می‌دانیم که آسان‌تر خود را آرام کنیم و در جهت انتظاراتیِ واقع‌بینانه‌تر بکوشیم؛ وقتی بتوانیم بهتر درک کنیم که چرا برخی مشکلات اتفاق می‌افتد، با مهارت بیشتری به یافتن نگرش‌های آرام‌بخش دست می‌یابیم. پیشرفت در این جهت، به‌نحو دردناکی محدود و ناکامل است اما پیشرفتی حقیقی است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
باید بپذیریم که بار تنهایی را به دوش می‌کشیم. ما اصلاً تنها کسی نیستیم که دچار چنین مشکلی است. همگان بیش از آن حدی که بروز می‌دهند دچار اضطراب هستند. حتی خدای ثروت و زوج‌های عاشق نیز رنج می‌برند. جمعاً تاکنون نتوانسته‌ایم بسیاری از مشکلات زندگی را همان‌طور که هستند بپذیریم.
باید بیاموزیم که به دلهره‌هایمان بخندیم؛ این خنده رفتاری سرشار از آرامش است، هنگامی که رنج‌های شخصی‌مان به شکل لطیفهٔ بامزه‌ای در جامعه درآمده باشد. ما باید به‌تنهایی رنج بکشیم. اما می‌توانیم حداقل دستانمان را برای همسایگانی که مثل ما دچار رنج، آسیب و بیش از همه دلهره هستند باز کنیم و به مهربان‌ترین نحو ممکن بگوییم: «درک می‌کنم…»
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
(و این یکی را زیاد بروز نمی‌دهیم) هنگامی به آرامش می‌رسیم اگر در حال زندگی مشترک با فردی شایسته و مناسب باشیم، کسی که بتواند حقیقتاً ما را درک کند، کسی که وقتی با او هستیم سخت نمی‌گذرد، کسی که مهربان و بازیگوش و همدل است، کسی که نگاهی فکور و دل‌سوز دارد که در آغوشش می‌توانیم همیشه مثل دوران کودکی هرچند نه کاملاً مانند آن آرام گیریم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
چرا پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها در مورد تربیت کودکان نوعا رویکردی آرام‌تر نسبت به والدین دارند. پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها بینش دقیق‌تری دارند که بسیاری از مشکلات، امری عادی و لذا کم‌تر خطرناک هستند. آرامش آن‌ها مبتنی بر دو خرده‌شناخت مهم است. آنان می‌دانند هر کاری هم بکنیم، فرزندانمان از بسیاری جهات ناکامل بار می‌آیند و از همین رو این نگرانیِ شدیدا آزارنده که شاید داریم در تربیت فرزندمان مرتکب اشتباه می‌شویم، معمولاً تا حدودی نابجاست. اما همچنین می‌دانند که حتی وقتی کم و بیش خطاها و اشتباه‌هایی هم رخ دهد، کودکان به قدر کافی از پس امور بر می‌آیند. درک آنان از بیم‌ها و امیدها به دلیل تجربهٔ زندگی بیشتر واجد دقت بیشتری است. تاریخ جنبه‌های کمتر هراسانِ ما را تقویت می‌کند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
این یعنی اساساً می‌توانیم بکوشیم آگاهانه موسیقی‌ای خلق کنیم که با نیازهای عاطفی‌مان تناسب داشته باشد؛ این کار فرق چندانی با تلاش‌های پژوهشگران علم پزشکی که داروهایی برای بهبود ناخوشی‌های روانی ما می‌سازند، ندارد. امروزه این کار چندان خلاقیت ارزشمندی به‌حساب نمی‌آید. اما همیشه چنین نبوده است. در دوره‌ای که بزرگترین نوابغ موسیقی دنیا طبق اصول دینی عمل می‌کردند، عموم آهنگسازان به شکلی هدفمند می‌کوشیدند شنونده را به چارچوب ذهنی خاصی نزدیک کنند و اغلب هدفشان ایجاد حس آرامش درونی بود. برای مثال فرد هنگام شنیدنِ اجرای «آوه ماریا» ی شوبرت (که در سال ۱۸۲۵ ساخته شد) احساس می‌کرد که با مهربانی و به‌آرامی او را در آغوش کشیده‌اند: شنونده با هیچ نکوهش و سرزنشی روبه‌رو نمی‌شد بلکه درک و همدلیِ ژرف و بی‌پایانی با دردها و رنج‌های خویش احساس می‌کرد. موسیقی روح ما را اعتلا می‌بخشد و به‌نرمی حواس ما را از علل بی‌واسطهٔ پریشان‌حالی‌مان پرت می‌کند (همان‌طور که والدین می‌کوشند حواس کودک بی‌قرار را پرت کنند). آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نکته‌ای که لالایی آشکار می‌کند و ما را به فروتنیِ بیشتری فرامی‌خواند، این است که لزوماً شعرِ لالایی نیست که آرامش ما را بیشتر می‌کند. نوزاد هنگام شنیدن لالایی معنای ترانه را نمی‌فهمد، با این حال صدای لالایی کماکان تأثیرش را دارد. نوزاد به ما نشان می‌دهد که همهٔ ما انسان‌ها مدت‌ها پیش از آنکه موجوداتی فهمنده باشیم که می‌تواند معنای کلمات را رمزگشایی کند، موجوداتی آهنگ‌دوست هستیم به ویژگی‌های اصوات عکس‌العمل نشان می‌دهیم. بنابراین ما در بیش از یک سطح ارتباطیِ واحد عمل می‌کنیم و گاهی اوقات جنبه‌های موسیقایی تأثیری شدید و اساسی بر ما دارند. البته به‌عنوان یک انسان بالغ، ما با ارتباط معناشناختی بیشتر آشنا هستیم: ما معنا و محتوای کلمات و جملات مورد استفادهٔ دیگران را درک می‌کنیم. اما یک سطح ارتباطی حس‌گرانه نیز وجود دارد که در آن لحن صدا، ریتم و زیر و بمیِ اصواتی که می‌شنویم، تأثیری بسیار بیشتر از هر حرفی دارد که دیگری ممکن است به ما بزند. موسیقیدان در برخی موارد می‌تواند بر تمام آنچه فیلسوف قادر به بیانش است، پیشی بگیرد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از افکار نومیدکنندهٔ ما هنگام یادگیری پیانو یا زبان ایتالیایی این است که پیشرفت ما خیلی آهسته و سخت صورت می‌گیرد. در ذهن ما تصویری از یادگیری سریع حک شده است که در واقع تصوری غیرواقع‌بینانه است. ما انتظارات خود را بر درکی صحیح از فرایندی مبتنی نمی‌کنیم که خودمان به‌واسطهٔ آن در برخی چیزها مهارت یافته‌ایم (مثلاً می‌بینیم که ساخت شهر رم مسیری طولانی را طی کرده و شکست‌ها و انحراف‌های ظاهری فراوانی در آن روی داده است). آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هنگامی که ارسطو فیلسوف یونان باستان می‌کوشید مؤلفه‌های یک درام خوب را تعریف کند، روی این مسئله تمرکز کرد که چه چیزی باعث می‌شود یک داستان به بهترین شکل قابل‌درک باشد: او بر این نظر بود که داستان باید در یک نقطهٔ خاص، ناگهان از هم باز شود و شخصیت‌های موجود در آن باید معدود باشند اما به‌روشنی توصیف شده باشند. کلیتِ کنشِ موجود در نمایش نباید خیلی بغرنج باشد و همه چیز باید به‌شیوه‌ای منطقی آشکار شود؛ باید یک نقطهٔ شروع روشن و یک خاتمهٔ قطعی و مشخص وجود داشته باشد و در بین ابتدا و خاتمه نیز باید یک مسیر مستقیم داشته باشیم. او یک مسیر آرمانی را ترسیم می‌کرد که ما نیز دوست داریم زندگی شغلی‌مان به همان صورت پیش برود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بخش عمده‌ای از موارد بروز خشم و از دست دادن کنترلِ خویشتن به دلیل نابالغی است. اگر واقعاً متوجه می‌شدیم که قضیه از چه قرار است، قصد و نیت طرف مقابل چه بوده است، چه برداشتی از افکار ما داشته است، خلاصه اینکه اگر درک بیشتری از پیش‌زمینهٔ سوءتفاهمِ ایجاد شده داشتیم، آن‌گاه به این اندازه عصبانی و دلخور نمی‌شدیم. به تعبیر دیگر اگر می‌توانستیم به خودمان فرصت دهیم که ببینیم واقعاً در ذهنمان چه می‌گذرد، آن‌گاه درمی‌یافتیم که در پسِ این خشم، نوعی احساس شرم بابت آسیب‌پذیریِ خودمان وجود دارد؛ یا در پسِ بی‌صبری، ترس از شکست قرار دارد. بنابراین ابراز ادب لزوماً به معنای انکار احساسات حقیقی خویشتن نیست، بلکه فرصت بیشتری فراهم می‌کند تا عواطفمان را دقیق‌تر درک کنیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
وقتی بدین حد از خودمان منزجر باشیم و بیرونِ از قلمرو هشیاریِ آگاهانه قرار داشته باشیم، مدام در پی یافتن تأیید از جهان پیرامونمان هستیم تا ثابت کنیم واقعاً همان فرد بی‌ارزشی هستیم که تصور می‌کنیم. چنین تصورات و انتظاراتی اغلب در کودکی شکل می‌گیرند، که مثلاً یکی از نزدیکانمان باعث شده دچار احساس زشتی شویم و تصور کنیم حقمان است سرزنش شویم؛ در نتیجه وقتی وارد جامعه می‌شویم انتظار بدترین چیزها را داریم، نه به خاطر اینکه این انتظار لزوماً صحیح (یا لذت‌بخش) است، بلکه چون برایمان آشنا به‌نظر می‌رسد. چون در بندِ الگوهای متعلق به گذشته هستیم که هنوز آن‌ها را به‌درستی درک نکرده‌ایم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در اعماق روان خود محبت دیگری را نسبت به خودمان فرض نمی‌گیریم و هیچ‌وقت از دوطرفه بودن رابطه اطمینان نداریم؛ همیشه ممکن است تهدیدهایی واقعی یا موهوم برای کمال عشق وجود داشته باشد. آغاز احساس ناامنی ظاهراً می‌تواند امری بسیار جزئی باشد. شاید دیگری به‌طور غیرعادی مدام سر کار بوده یا صحبت کردن با غریبه‌ای در مهمانی او را هیجان‌زده کرده باشد. یا اینکه مدت زیادی از آخرین رابطهٔ جنسی‌اش گذشته باشد. شاید وقتی وارد آشپزخانه شدیم به‌گرمی با ما برخورد نکرده باشد. یا اینکه نیم ساعت سکوت کرده باشد.
با این حال حتی پس از سال‌ها زندگی با کسی، ممکن است هنوز معضل ترس را داشته باشیم و از او بخواهیم ثابت کند ما را دوست دارد. اما اکنون مشکل وحشتناک دیگری بروز می‌کند: حالا فرضمان این است که چنین اضطرابی اصلاً نمی‌توانسته وجود داشته باشد. این باعث می‌شود شناخت احساساتمان سخت شود، چه برسد به اینکه بتوانیم آن‌ها را به شیوه‌ای به طرفمان منتقل کنیم که اصلاً این امکان فراهم شود و به ما اطمینان دهد تا درک و همدردی‌ای که به دنبالش هستیم اتفاق بیافتد. به‌جای اینکه با مهربانی تقاضای اطمینان کنیم و به‌زیبایی و با فریبندگی خواستهٔ خود را مطرح کنیم، ممکن است نیازهای خود را پشت رفتار خشن و آزارنده مخفی کنیم. که در این صورت قطعاً تلاش‌های ما بی‌نتیجه خواهد بود.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
مجموعه انتظاراتی متعادل‌تر و معقول‌تر در مورد رابطه، از جمله می‌تواند شامل این تصور باشد که بسیار طبیعی و غیرقابل‌اجتناب است که افراد در زندگی مشترک به‌خوبی همدیگر را درک نکنند. شخصیت و ذهنیت هر فرد بسیار پیچیده و بغرنج است. اینکه دقیقاً رفتار دیگران را بفهمیم خیلی سخت است. البته از همان ابتدا باید این فرض را داشته باشیم که هیچ‌کس نمی‌تواند در زندگی مشترک درک کامل، معتبر و بسیار دقیقی از ما داشته باشد. چیزهای معدودی هستند که درست از آب درمی‌آیند و در حیطه‌های اندکی هستند که همسرمان می‌فهمد که درونمان چه خبر است؛ جذابیت روزهای نخست زندگی دقیقاً به همین دلایل است. اما این موارد بیشتر استثناء هستند تا قاعده. به‌تدریج در زندگی مشترک، حتی وقتی همسرمان فرضیات نادرستی در مورد نیازها یا ترجیحاتمان دارد، دیگر واقعاً ناراحت نمی‌شویم. از قبل می‌دانیم این اتفاق خیلی زود رخ می‌دهد درست همان‌طور که وقتی یکی از آشنایان فیلمی را که از آن بیزاریم به ما پیشنهاد می‌کند شوکه نمی‌شویم: می‌دانیم که او ممکن است اطلاع نداشته باشد. اصلاً این ما را ناراحت نمی‌کند. انتظارات ما در یک سطح معقول قرار گرفته‌اند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
رؤیای موجود در پس تمام اختلافات و ناراحتی‌های روابط این است که کسی را بیابیم تا بتوانیم با او شاد باشیم. با توجه به چیزهایی که عموماً اتفاق می‌افتد، این انتظار کمابیش خنده‌دار به نظر می‌رسد.
رؤیایمان این است که کسی را پیدا کنیم که ما را درک کند، خواسته‌ها و رازهایمان را با او در میان بگذاریم و بتوانیم با او ضعیف، بازیگوش، آرام و کاملاً خودمان باشیم.
و یک‌باره هراس آغاز می‌شود: آن هنگام که دندان‌هایمان را مسواک می‌زنیم و از پشت دیوار اتاق هتل غیرمستقیم سروصدای مشاجرهٔ زوج اتاق کناری را می‌شنویم؛ آن هنگام که زوجی اخمو را پشت میز بغلی در رستوران می‌بینیم و البته آن هنگام که جنجال به روابطمان هجوم می‌آورد.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هیچ چیز از این بی‌معناتر نیست که بعد از بیست و یک سال زندان، کسی از آزادی برایت صحبت کند، تنها آزادی بزرگ من برگشتن به دنیا نبود، بلکه آن بود که بگذارند در بیابان زندگی کنم. مطمئن بودم از آن دنیا چیزی درک نمی‌کنم، از شهر، از مردم به شدت می‌ترسیدم. بعد از چند سال زندان دیگر مردم و شن را از هم تشخیص نمی‌دهی، من آن وقت‌ها جز نگهبان‌ها کس دیگری را ندیده بودم، مردهایی که از بیابان صامت‌تر و عجیب‌تر می‌نمودند. در طول آن بیست و یک سال به ندرت با من چند کلمه حرف زدند، مانند این بود که خودشان هم در صحرا به دنیا آمده باشند و در صحرا زندگی کرده باشند و جز صحرا هیچ جای دیگری از دنیا را ندیده باشند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
اولین کاری که دیکتاتورها می‌کنند اینه که عینک‌ها رو می‌شکنند، کتاب‌ها رو می‌سوزونند یا کنسرت‌ها رو ممنوع می‌کنند. براشون گرون تموم نمی‌شه و از تضادهای بعدی کم می‌کنه. ولی می‌دونی، اگه روشنفکربودن به‌معنی علاقه به یادگیری، کنجکاو بودن، توجه‌کردن، تحسین‌کردن، احساساتی‌شدن، سعی در فهمیدن اینکه همه‌چیز چطور سرپا مونده و هرروز کوششی تو درک بیشتر چیزها باشه، دراین‌صورت بله، من کاملاً مدعی این عنوانم: نه‌تنها خودم رو روشنفکر می‌دونم، بلکه به اون افتخار می‌کنم، بسیار هم افتخار می‌کنم. با هم بودن آنا گاوالدا
صدای انسان از همهٔ آلات موسیقی زیباتر و مؤثرتره و حتی بهترین نوازندهٔ دنیا نمی‌تونه یک‌دهم احساس یک صدای خوب را القا کنه. این بخش مقدسِ وجود ماست و گمون می‌کنم چیزیه که پیرتر که بشیم درک می‌کنیم؛ یعنی برای من این‌طور بوده. مدتی طول کشید تا بهش برسم. با هم بودن آنا گاوالدا
اصلا برایش قابل درک نبود که او شخصا یک هنرمند نیست و ابزار لازم برای هنرمند شدن را نیز در اختیار و در وجودش ندارد و نمی‌تواند با افراد هنرمند نیز ارتباط برقرار کند. طبیعی است در چنین شرایطی آنها متوسل به حربه ی جنجال و تحریف می‌شوند و چرندگویی می‌کنند؛ آن هم در حضور دختران زیبا و جوان که هنوز به اندازه ی کافی دارای تجربه نیستند و زودباورند و ممکن است هر آدم به‌دردنخوری را ستایش کنند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
آن‌چه یک دلقک به آن نیاز دارد، آرامش است؛ آرامشی که دیگران آن را فراغت از کار می‌نامند. اما این مردم نمی‌توانند درک کنند که معنای اوقات فراغت و تعطیلی برای یک دلقک، در واقع فراموش کردن کار است. این مسئله را نمی‌فهمند، چون طبیعی است که آنها اوقات فراغت و بیکاری خود را با دیدن برنامه ی یک هنرمند پر می‌کنند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
نکته ی جالب توجه این که در فیلم‌های مخصوص رده ی سنی شش سال به بالا، همیشه تعداد خیلی زیادی روسپی ایفای نقش می‌کنند. من هنوز درک نکرده ام که بر اساس چه معیاری کمیته‌های ویژه، این فیلم‌ها را مخصوص یک رده ی سنی خاص تعیین می‌کنند. زنانی که در این گونه فیلم‌ها بازی می‌کنند، یا طبیعتا رفتاری غیراخلاقی دارند و یا فقط با توجه به شرایط اجتماعی به این راه کشیده شده اند. در هر حال، هرگز اثری از مهربانی در آنها دیده نمی‌شود. عقاید یک دلقک هاینریش بل
وقتی بچه هستید فکر می‌کنید پدر و مادرتان شبیه بقیه‌ی پدر و مادرها هستند و هر چیزی که در خانه‌ی شما اتفاق می‌افتد در خانه‌های دیگران هم اتفاق می‌افتد. هیچ‌گونه تفاوتی را نمی‌توانید درک کنید.
برای همین من همیشه فکر می‌کنم همه مثل من از پدرشان می‌ترسند. فکر می‌کنم مردها ازدواج می‌کنند تا کسی برایشان آشپزی و تمیزکاری کند. درکی از این ندارم که بعضی مردها واقعا عاشق زن و بچه‌هایشان هستند.
راز مادرم جی ویتریک
چیزی به‌اسم افکارِعمومی وجود ندارد. بعضی آدم‌ها هستند که یک‌سِری عقایدی دارند. ما آنها را تیرباران می‌کنیم. وقتی به آنها شلیک کردیم، دیگر فرد زنده‌ای نیست که آن عقیده را داشته باشد. درنتیجه چیزی از آن افکارِعمومی باقی نمی‌ماند که شما از آن بترسی. این موضوع را درک کن، بالزکوئیت عزیز. آن‌وقت است که می‌توانی ادارهٔ حکومت را یاد بگیری. افکارِعمومی یک فکر است. فکر از ماده جدایی‌ناپذیر است. اگر ماده را بکشی، آن‌وقت فکر هم از میان می‌رود. بریده‌های جراید جورج برنارد شاو
وقتی بچه بودم، درکش نمی‌کردم. در بدنی جدید بیدار می‌شدم و درک نمی‌کردم که چرا همه‌چیز گرفته و کم‌نورتر است، یا برعکس، انرژی بیش‌ازحدی داشتم و نمی‌توانستم تمرکز کنم؛ مثل رادیویی که صدایش را تا جای ممکن بالا ببرند و بعد هی کانالش را عوض کنند. ازآن‌جاکه به احساسات بدن دسترسی نداشتم هم تصور می‌کردم که این احساساتی که دارم، مال خودم هستند. اما بالاخره متوجه شدم که این تمایلات و وسواس‌های اجبارگونه هم همان‌قدر بخشی از وجود هر جسم هستند که رنگ چشم و صدا هست. بله، خود احساسات ملموس نبودند و شکل خاصی نداشتند؛ ولی علت این احساسات، نوعی فعل‌وانفعال شیمیایی و بیولوژیکی بود. هر روز دیوید لویتان
به‌نظر می‌رسه که زندگیِ خیلی وحشتناکیه؛ ولی من چیزهای زیادی دیدم. وقتی فقط توی یه بدن باشی، خیلی سخته که بتونی واقعیت زندگی رو کامل درک کنی. دیدت خیلی بستگی داره به این‌که کی هستی. ولی وقتی کسی که هستی، هر روز عوض بشه، دیدگاهت می‌تونه بیش‌تر به یه دید جهانی نزدیک بشه، حتی توی جزئیات خیلی کوچیکش. می‌بینی که طعم گیلاس چطوری برای آدم‌های مختلف فرق داره، یا مثلاً هرکدوم رنگ آبی رو یه‌جور می‌بینن. مراسم عجیب‌وغریب پسرها رو برای نشون‌دادن احساسات بدون به‌زبون‌آوردن کلمات یاد می‌گیری. یاد می‌گیری که اگر مادر و پدرها قبل از خواب داستان بخونن، یعنی با بچه‌هاشون خوب هستن؛ چون خیلی‌ها رو دیدی که چنین وقتی نمی‌ذارن. می‌فهمی که یک روز واقعاً چه ارزشی داره؛ چون همهٔ روزهات باهم فرق داره. اگر از بیش‌تر مردم فرق دوشنبه و سه‌شنبه‌شون رو بپرسی، شاید فقط بهت بگن توی هرکدوم از این روزها چه شامی خوردن. من نه؛ من اون‌قدر دنیا رو از زوایای مختلف دیدم که چندبعدی‌بودن واقعیت رو بهتر حس می‌کنم. هر روز دیوید لویتان
من طی این سال‌ها در مراسم‌های مذهبی متعدد و متنوعی شرکت کرده‌ام. هربار که در این مراسم‌ها شرکت می‌کنم، بیش‌تر به این عقیده پایبند می‌شوم که ادیان، خیلی بیش‌تر از آن‌که اعتراف می‌کنند، شبیه هم هستند و وجه اشتراک دارند. عقایدشان تقریباً همیشه مثل هم است؛ تنها تفاوت‌شان در تاریخچهٔ هر دین است. همه می‌خواهند به یک قدرت برتر ایمان داشته باشند. همه می‌خواهند به چیزی تعلق داشته باشند که از خودشان بزرگ‌تر است و همه می‌خواهند در این عقیده و ایمان، همراهانی داشته باشند. می‌خواهند نیروی خوبی در روی زمین وجود داشته باشد و انگیزه‌ای برای پیوستن به آن نیرو می‌خواهند. می‌خواهند اجازهٔ اثبات عقیده‌شان و اجازهٔ تعلق‌داشتن به آن عقیده را داشته باشند و راهش هم مراسم دینی و اخلاص است. می‌خواهند آن عظمت را لمس کنند.
فقط در جزئیات مسائل است که همه‌چیز پیچیده می‌شود و اختلاف‌ها به‌وجود می‌آید و دیگر نمی‌توانیم درک کنیم که فرقی ندارد چه دین، جنسیت، نژاد و کشوری داشته باشیم؛ چون همهٔ ما در نودوهشت درصد موارد شبیه هم هستیم. بله، تفاوت‌های بیولوژیکی بین زن و مرد هست؛ ولی اگر به این تفاوت‌های بیولوژیکی به‌شکل درصدی نگاه کنید، متوجه می‌شوید که در واقع تفاوت چندانی وجود ندارد. تفاوت نژادی هم مسئله‌ای است که کاملاً به ساختارهای اجتماعی مربوط است و تفاوت ذاتی وجود ندارد. چه به خدا ایمان داشته باشید، چه به یهوه و چه به اللّه، احتمالش هست که چیزی که در هر صورت می‌خواهید، یک چیز باشد. ولی به دلایلی همه دوست دارند روی آن دو درصد اختلاف تمرکز کنند و بیش‌تر منازعات جهان هم ناشی از همان است.
من تنها به این دلیل می‌توانم به زندگی‌ام ادامه بدهم که همهٔ ما نودوهشت درصد شبیه هم هستیم.
هر روز دیوید لویتان
ترجیح می‌دهم تک‌فرزند باشم. متوجهم که خواهر و برادر ممکن است در درازمدت به‌دردبخور باشند، چون بالاخره کسانی هستند که در رازهای خانوادگی با آن‌ها شریک هستید، هم‌نسلان خودتان هستند، می‌دانند خاطراتی که از کودکی به‌یاد دارید، درست هستند یا نه و کسانی هستند که می‌توانند هر لحظه به شما نگاه کنند و شما را هم‌زمان در سنین هشت، هجده و چهل‌وهشت‌سالگی ببینند و برای‌شان مهم نباشد چه کسی هستید. این را درک می‌کنم. ولی در کوتاه‌مدت خواهر یا برادر در بهترین حالت مزاحم‌اند و در بدترین حالت عامل وحشت. بیش‌ترِ آزارهایی که در زندگی‌ام دیده‌ام، که اعتراف می‌کنم زندگی عادی‌ای نیست، اغلب ازجانب خواهر و برادرانم بوده و در بین آن‌ها هم خواهر و برادران بزرگ‌تر، از همه بدتر بوده‌اند. هر روز دیوید لویتان
فردا صبح، آنا فراموش می‌کند که قول داده ام او را به خانه اش ببرم. تمام چیزی که درک می‌کند، احساس آن لحظه اش است و خوشبختانه این احساس چیزی جز امنیت و شادمانی نیست. ما می‌توانیم با گفتن حقیقت، هر لحظه را برایش پر از تشویش و غم کنیم یا به او دروغ بگوییم و هر لحظه اش را سرشار از شادمانی کنیم. این انتخاب ماست و مسلما اگر من جای او بودم، دومی را ترجیح می‌دادم. عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
این مرد را که در ابراز احساسات، صرفه جویی و هیجاناتش را مهار می‌کرد، درک نمی‌کردم. هیچ نشانه ی ترس یا شکست از خود بروز نمی‌داد. هرگز نتوانسته ام این گونه آدم‌ها را بفهمم. در خانه ی من ابراز احساسات، بوسیدن و در آغوش گرفتن مانند نفس کشیدن، بدیهی و ضروری است. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
انگیزهٔ راستین هنر باید کاهش نیاز به آن باشد. نه به این معنا که یک روز باید ایمان‌مان به چیزهایی را از دست دهیم که هنر به آن‌ها می‌پردازد: زیبایی، عمق معنا، روابط خوب، تحسین طبیعت، درک نقایص زندگی، همدردی، شور و غیره؛ بلکه باید با درک و باورِ ایده‌آل‌هایی که هنر به نمایش می‌گذارد، برای دسترسی واقعی به چیزهایی که هنر صرفاً نمادی حال هر چه‌قدر که زیبا و دقیق از آن‌هاست مبارزه کنیم. هدف نهایی هنردوستان باید ساخت جهانی باشد که در آن کمتر به آثار هنری نیاز داریم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
احترام حقیقی به هنر لزوماً مطالعهٔ بی‌پایان آن نیست؛ این است که خوبی‌ای را که با قدرت در آن به نمایش درآمده است به حوزهٔ عمل بکشانیم. علاقه به هنر اغلب مردم را به سمت هنرمند شدن یا محقق دانشگاهی شدن کشانده است، درحالی‌که می‌توانستند وارد تجارت، خدمات مشاورهٔ شغلی و جذب نیرو، دولت، مؤسسات زوج‌یابی، تبلیغات یا زوج‌درمانی شوند. کار کردن در این مشاغل به معنای پایین آمدن از سطوح ایده‌آل درک هنر نیست. این‌ها در واقع مکان‌هایی هستند که ارزش‌هایی که به طور سنتی در هنر بررسی شده و گسترش یافته‌اند می‌توانند به طور نظری جدی گرفته و واقعی شوند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هنر سیاسی خوب باید چه‌طور باشد. باید نبض جامعه را بگیرد، برخی از اشتباهات زندگی گروهی را درک کند، به تحلیلی دقیق و روشن‌فکرانه از مشکلاتش دست یابد و سپس از طریق تسلطی عالی بر یک رسانهٔ هنری منتخب، مخاطب را در جهت درست هدایت کند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
مشکلات شغلی معمولاً با یک حس غیرعادی و عجیب شروع می‌شود: صدها چیزی را که از انجام‌شان در زندگی نفرت داریم می‌دانیم، اما همهٔ خواسته‌های‌مان مبهم‌اند و هیچ تصویر روشنی از این‌که آرزوهای‌مان را دقیقاً در چه مسیری باید هدایت کنیم نداریم. می‌خواهیم چیزها را عوض کنیم، یک کار جالب و ارزشمند انجام دهیم، اما نمی‌توانیم علایق خود را در یک نقطهٔ واقع‌گرایانه متمرکز کنیم؛ این‌جاست که وحشت می‌کنیم. دیگران را به سبب غصه‌های خود سرزنش می‌کنیم، می‌گوییم زمین بازی علیه ما بوده، دربارهٔ نقص‌های خود اغراق می‌کنیم یا به سوی نزدیک‌ترین شغل به اصطلاح «امن» که می‌دانیم پاسخی برای هیچ‌یک از نیازهای درونی ما نخواهد بود می‌دویم، اما خودمان را قانع می‌کنیم که حداقل درآمدی خواهیم داشت و آقابالاسرها را از ما دور نگه خواهد داشت. عاقلانه خواهد بود کمی صبوری به خرج دهیم، با درک این‌که گیجی دربارهٔ راه و مسیر و جهت، بخشی ضروری از جست‌وجویی برحق برای زندگی کاری اصیل است. احساس گم‌گشتگی نه شاهدی بر بدبختی، که اولین گام ضروری یک جست‌وجوی مثمرثمر است. در این فرایند دو نشانه هست که باید توجه خاص به آن‌ها داشته باشیم: رشک و تحسین. هنر همچون درمان آلن دوباتن
در حال حاضر، به دو خیال حاکم اما متناقض تمایل داریم؛ یا مانند نسخهٔ اقتصادی اصلاحگر اجتماعی عهد ویکتوریا پول را سرمنشأ گناه بدانیم و بر این نظر باشیم که کاپیتالیسم باید منسوخ شود، یا همچون معلمان عشق آزادانه در دههٔ ۱۹۶۰، بازار را بی‌توجه به سوءاستفاده‌هایش بستاییم. آن‌چه به عنوان فرد و جامعه نیاز داریم ایجاد رابطه‌ای بهتر و عاقلانه‌تر و صادقانه‌تر با پول است. ما اقتصادی می‌خواهیم که نیروهای عظیم تولید کاپیتالیسم را تحت‌کنترل درک دقیق‌تری از طیف و عمق نیازهای‌مان درآورد. شاید هنر شاهراه رسیدن به چنین پیشرفتی باشد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یک ویژگی اساسی تجربهٔ انسانی این است که درحالی‌که خودمان را از درون می‌شناسیم و درکی بی‌واسطه و بدیهی از این‌که چه شکلی هستیم داریم، دیگران را فقط از بیرون می‌بینیم. ممکن است به آدم‌ها احساس نزدیکی کنیم، ممکن است آن‌ها را به‌خوبی بشناسیم، اما همچنان شکافی میان ما می‌ماند؛ بنابراین حس کردن فردیّت توأم است با اندک کیفیتی از جدایی و تفاوت نسبت به همهٔ آدم‌های دیگر. آن‌چه می‌بینیم که برای دیگران رخ می‌دهد لازم نیست برای خودمان هم اتفاق بیفتد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یکی از خطرات بسیار بزرگ شکست در عشق این است که مردم وسوسه می‌شوند برای آرام کردن ما حرف‌های خوشحال‌کننده بزنند. از آن‌جا که مشتاق تسکین درد ما هستند به ما اطمینان می‌دهند که شادی همین دوروبر است، که رنج‌مان کوتاه خواهد بود و این‌که طرف ارزش اشک ریختن ندارد. نادرست‌تر و احمقانه‌تر از این اظهارات مبتذل وجود ندارد و بسیار بهتر می‌بود که به جای این خزعبلات با ادوین چرچ همراه می‌شدیم. او می‌توانست تصویری اطمینان‌بخش خلق کند؛ شاید کشتی‌ای که به سلامت به بندر باز می‌گردد یا شبی آرام با جزیره‌ای در دوردست؛ به عبارت دیگر، می‌توانست بگوید همه‌چیز درست می‌شود، اما به جایش این تصویر می‌گوید که سفرها خطرناک‌اند، که خطر واقعی است. او ما را به درک دقیق‌تری از شجاعت هدایت می‌کند این سفر باشکوه است، اما باید خطرها را شناخت و توان مقابله با آن‌ها را ستود. هنر همچون درمان آلن دوباتن
وقتی معشوق ما برای پیدا کردن جای گرینلند روی نقشه تقلا می‌کند این لحظهٔ کوچک تردید جذاب است، چون از احساس قدرتمند الویت‌هایش و طبیعت اهل عملش حرف می‌زند؛ هیچ‌وقت برایش مهم نبوده است که گرینلند در شرق کانادا واقع شده و برای‌مان تحسین‌برانگیز است که این سختی و شجاعت را دارد که فقط به چیزهایی که مهم هستند اهمیت بدهد.
آرزو داریم کسی را بیابیم که همان‌قدر که فان در گوس نسبت به سایه‌های زنبقش حساس بوده است، نسبت به جزئیات شخصیت‌مان، حرکت بدن‌مان و ویژگی‌های درک جغرافیایی ما حساس باشد.
هنر همچون درمان آلن دوباتن
راهنمای توسعهٔ تجربیات: هنر ذخیره‌ای است بسیار پیچیده از تجربیات دیگران که در اَشکالِ به‌خوبی سازماندهی‌شده به ما عرضه می‌شود. می‌تواند برخی از سلیس‌ترین لحظات صدای دیگر فرهنگ‌ها را در اختیار ما قرار دهد و به این ترتیب، سروکار داشتن با هنر درک ما از خودمان و از جهان را گسترش می‌دهد. در آغاز بخش زیادی از هنر صرفاً «دیگری» به‌نظر می‌رسد، اما درمی‌یابیم که می‌تواند از افکار و رویکردهایی برخوردار باشد که بشود آن‌ها را از آنِ خود کرده، خود را از این طریق توانگر کنیم. همهٔ آن‌چه نیاز داریم تا نسخه‌های بهتری از خودمان بشویم همیشه در دسترس‌مان نیست. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یکی از اصلی‌ترین عیب‌های ما و علت شاد نبودن‌مان این است که برای‌مان دشوار است متوجه چیزهای اطراف‌مان باشیم، چیزهایی که همیشه در دسترس‌مان هستند. در رنج‌ایم چون ارزش آن‌چه را پیش‌روی‌مان است درک نمی‌کنیم و اغلب غیرمنصفانه، در آرزوی جذابیت‌های خیالی جاهای دیگریم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هنری که در آغاز به‌نظرمان بیگانه می‌آید ارزشمند است؛ چون افکار و رویکردهایی را در اختیار ما قرار می‌دهد که در محیط‌های همیشگی و آشنای اطراف‌مان به‌راحتی در دسترس نیستند و برای تماس کامل با انسانیت خود به آن نیازمندیم. در فرهنگی که بر سکولار بودن یا برابری تأکید دارد، افکار مهم گم می‌شوند. روزمره‌های معمول ممکن است هیچ‌گاه بخش‌های مهم وجودمان را بیدار نکنند؛ خواب می‌مانند تا زمانی که از سوی دنیای هنر سیخونک‌زده، دست‌انداخته و به‌گونه‌ای مفید، برانگیخته شوند. هنر بیگانه به من اجازه می‌دهد تکانه‌ای مذهبی را در خودم کشف کنم، یا سوی اشرافی تخیلم را یا تمنایی برای مراسم آیینی سن تکلیف را، و چنین کشفی درک من را از آن‌چه هستم گسترش می‌دهد. همهٔ آن‌چه نیاز داریم همیشه و همه‌جا در دسترس نیست. وقتی نقاط ارتباط با خارج را می‌یابیم قادر به رشد خواهیم بود. هنر همچون درمان آلن دوباتن
پذیرش مرگ خودم و درک آسیب‌پذیری خودم همه‌چیز را برایم آسان‌تر کرده است. سر درآوردن از اعتیادهایم، تشخیص و مواجهه با حق‌به‌جانبی‌هایم، پذیرفتن مسئولیت مشکلات خودم؛ تحمل ترس‌ها و عدم قطعیت‌هایم، پذیرفتن شکست‌ها و جواب‌های منفی و… همگی با اندیشیدن به مرگ سبک‌تر شده‌اند. هرچه بیشتر به درون تاریکی خیره می‌شوم، زندگی پرنورتر می‌شود، دنیا ساکت‌تر می‌شود و مقاومت ناخوداگاهم نسبت به همه‌چیز کمتر می‌شود. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
اگر به سخنان ارسطو یا روان‌شناس‌های هاروارد یا حضرت مسیح یا حتی بیتلز گوش دهید، همهٔ آن‌ها می‌گویند که خوشحالی از یک چیز می‌آید: اهمیت دادن به چیزی فراتر از خودتان، باور به اینکه شما یک عنصر مؤثر در نهادی بسیار بزرگ‌تر هستید، اینکه زندگی‌تان صرفاً یک جریان فرعی در یک خط تولید پیچیده است. این احساس، آن چیزی است که مردم به خاطرش به کلیسا می‌روند، آن چیزی است که به خاطرش می‌جنگند، آن چیزی است که به خاطرش خانواده‌هایشان را بزرگ می‌کنند و برای بازنشستگی‌شان پس‌انداز می‌کنند و پل می‌سازند و گوشی‌های موبایل اختراع می‌کنند: این احساس گذرا که بخشی از چیزی بزرگ‌تر و درک‌ناپذیرتر از خودشان هستند. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
در کل، افراد حق‌به‌جانب، در روابطشان درون یکی از این‌دو دام می‌افتند. یا توقع دارند دیگران مسئولیت مشکلات آن‌ها را بپذیرند: «من می‌خواستم خونه‌م آخر هفته آروم باشه تا استراحت کنم. تو باید می‌دونستی و برنامه‌هات رو لغو می‌کردی.» یا اینکه مسئولیت زیادی برای مشکلات دیگران به عهده می‌گیرند: «اون بازم شغلش رو از دست داد، احتمالاً تقصیر منه. چون کمتر از حد توانم ازش حمایت کردم. فردا بهش کمک می‌کنم یه رزومه جدید بنویسه.»
افراد حق‌به‌جانب در روابطشان این راهبردها را طراحی می‌کنند تا از پذیرفتن مسئولیت برای مشکلات خودشان اجتناب کنند. در نتیجه روابطشان شکننده و جعلی می‌شود؛ اجتناب از درد درونی‌شان، به جای درک و احترام واقعی برای شریکشان.
این نه فقط در روابط عاشقانهٔ آن‌ها، بلکه در روابط خانوادگی و دوستانه‌شان هم صادق است. یک مادر سلطه‌گر ممکن است مسئولیت هر مشکلی در زندگی بچه‌هایش را بپذیرد. حق‌به‌جانبی او باعث تقویت حق‌به‌جانبی در بچه‌هایش می‌شود، چون آن‌ها با این عقیده بزرگ می‌شوند که دیگران باید همیشه مسئول مشکلاتشان باشند.
(به این دلیل است که مشکلات روابط عاشقانهٔ شما همیشه به طرز ترسناکی شبیه مشکلات در روابط والدینتان است.)
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
خودآگاهی مثل پیاز است. چندین لایه دارد و هرچه لایه‌های بیشتری را کنار بزنید، احتمال بیشتری دارد که در مواقع نامناسب شروع به گریه کنید.
می‌توانیم بگوییم اولین لایه از پیاز خودآگاهی، درک ساده‌ای از احساسات خود است: این موقعی است که خوشحالم. این ناراحتم می‌کند. این به من امید می‌دهد.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
همه همسر و شریک زندگی می‌خواهند، اما هرگز شخص فوق‌العاده‌ای را جذب نخواهید کرد، مگر اینکه تلاطم احساسی را که با تحمل جواب‌های رد همراه است، تجمع تنش‌های عاطفی‌ای را که هیچ‌وقت تخلیه نمی‌شوند، و خیره شدن به تلفنی که هیچ‌گاه زنگ نمی‌خورد، درک کنید. این بخشی از بازی عشق است. اگر بازی نکنید برنده نمی‌شوید. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
روان‌شناس‌ها گاهی اوقات به این حالت تردمیل لذت می‌گویند: اینکه ما همیشه سخت تلاش می‌کنیم تا وضعیت زندگی‌مان را تغییر دهیم، اما در واقع هیچ‌وقت احساس بهتری نخواهیم داشت.
به این خاطر است که مشکلات ما چرخشی و اجتناب‌ناپذیر هستند. کسی که با او ازدواج می‌کنید، کسی است که با او مشاجره می‌کنید. خانه‌ای که می‌خرید، خانه‌ای است که تعمیر می‌کنید. شغل رؤیایی که انتخاب می‌کنید، شغلی است که بر سر آن دچار اضطراب می‌شوید. هر چیزی با فداکاری ذاتی همراه است. هر چیزی که احساس خوبی به ما می‌دهد، ناگزیر احساس بدی به ما خواهد داد. آنچه به دست آوریم، همان چیزی است که از دست خواهیم داد. آنچه تجربه‌های مثبت ما را می‌سازد، تجربه‌های منفی ما را هم تعریف می‌کند.
درک این موضوع آسان نیست. ما این ایده را که نوعی خوشحالی غایی و دست‌یافتنی وجود دارد، دوست داریم. این ایده را که می‌توانیم تمام رنج‌هایمان را به طور دائمی بر طرف کنیم، دوست داریم. این ایده را هم که می‌توانیم برای همیشه از زندگی‌مان احساس رضایت و کمال داشته باشیم، دوست داریم.
اما نمی‌توانیم.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
از کتاب‌ها یاد گرفتم که خاطراتم را حفظ کنم و به همهٔ لحظه‌های زیبا و آدم‌های زندگی‌ام برای زمانی که برای گذر از دوران سختی‌ها به آن خاطرات نیاز دارم، محکم بچسبم. یاد گرفتم به خودم اجازهٔ بخشیدن بدهم؛ هم بخشیدن خودم و هم آدم‌های اطرافم. همه در تلاشند تا با «بارِ سنگینشان» دوام بیاورند. حالا می‌دانم که عشق چنان قدرت عظیمی دارد که با آن می‌توان از مرگ نجات پیدا کرد و محبت بزرگ‌ترین رابط بین من و بقیهٔ دنیاست. از همه مهم‌تر، چون حالا می‌دانم که آن‌ماری همیشه با من خواهد بود و با هر کسی که دوستش دارد؛ تأثیر ماندگاری را که یک زندگی می‌تواند بر دیگری، و دیگری، و دیگری داشته باشد، درک می‌کنم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
ایزابل به‌شدت مهربان و با درک و فهم است و بااین‌حال قادر است از روی بی‌صبری یا حسادت فریاد بزند. او به هنر و موسیقی علاقه‌مند است، اما بیشتر از آن به شخصیت هنرمندان و موسیقی‌دانان و هر کسی که ملاقات می‌کند علاقه دارد. او خود را موظف به کمک کردن به دیگران و ارتباط برقرار کردن با آنها می‌داند؛ اما آدمی نیست که خودش را به دیگران تحمیل کند. او خیلی دوست دارد نظرش را به صراحت بیان کند، اما آن‌قدر ذهنِ بازی دارد که با دلایل قانع‌کننده نظرش را عوض کند. او باهوش و بامزه است و علی‌رغم ذات خیلی جدی‌اش، وقتی پای موضوعات فلسفهٔ اخلاق به میان می‌آید، هیچ‌وقت خودش را خیلی جدی نمی‌گیرد. ایزابل لزوماً یک شخصیت داستانی خیلی واقعی یا شخصیتی که عمیقاً به آن پرداخته شده باشد نیست- هیچ‌کدام از شخصیت‌های کتاب‌های اسمیت این‌طور نیستند- اما او یکی از شخصیت‌های خوشایند و آرامش‌بخش است؛ یک قهرمان باهوش، خیرخواه، خوش‌بین و بامحبت. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
با وجود همهٔ بی‌خبری‌هایم، می‌دانم وقایعی در تجربه‌های بشر وجود دارد که من برای احساس و درک آنها ساخته شده‌ام. این به‌واسطهٔ قدرت کتاب خواندن صورت گرفته است. کتاب‌ها چگونه جادو می‌کنند؟ نویسنده‌ها چطور می‌توانند بین خواننده‌ها و شخصیت‌های کتاب‌هایشان پیوندی محکم ایجاد کنند که با خواندن آن کتاب به شخصیت‌های آن تبدیل می‌شوند؟ حتی جایی‌که - خصوصاً جایی‌که- آن شخصیت‌ها و طرح داستان با زندگی خودمان خیلی تفاوت دارند؟ تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من رغبت نداشتم کتاب‌هایی را بخوانم که دربارهٔ جنگ و تجربه‌هایی ترسناک، آزاردهنده و ناراحت‌کننده بودند. اما حالا دیگر درک می‌کردم چرا خواندن چنین کتاب‌هایی مهم است؛ چون برای درک جهان و برای درک خویشتن مهم است که همهٔ تجربه‌های بشری را ببینم تا معلوم شود چه چیزی برایم مهم است، و چه کسی برایم ارزشمند است و چرا. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
زنان شاغل در یک جامعهٔ مردسالار گاهی‌اوقات باید برای ادامهٔ راهشان به‌سختی تلاش کنند. گاهی‌اوقات مادران شاغل از سمت خانوادهٔ شوهر یا حتی والدین خودشان که علاقهٔ آنها به کار کردن را درک نمی‌کنند، سرزنش می‌شوند و مادران خانه‌دار نیز ما را به‌این‌خاطر که در کنار فرزندانمان نیستیم و برای آنها وقت نمی‌گذاریم شماتت می‌کنند. شرط می‌بندم زنان خانه‌دار نیز از سوی زنان شاغل به‌این‌خاطر که نمی‌توانند با انتخاب‌های زندگی خود کنار بیایند، سرزنش می‌شوند. مثل بچه‌هایی هستیم که در زمین بازی سعی می‌کنند حرف‌هایی بزنند که دیگران دوست دارند بشنوند و بخش‌هایی که احتمال می‌دهند دیگران درک نخواهند کرد را پنهان می‌کنند. نمی‌دانم چه تعداد زن در این دنیا وجود دارد که با نیمی از شخصیت خودشان زندگی می‌کنند و با این کار کسی را که خالقشان مقدر کرده انکار می‌کنند. خودت باش دختر ريچل هاليس
هیچ‌چیز بهتر از جنگ نمی‌تواند به فراموشی خوراک بدهد دانیِل. ما همگی سکوت اختیار می‌کنیم و حنّاق می‌گیریم و آن‌ها تلاش می‌کنند تا ما را قانع کنند که آن‌چه دیده‌ایم، آن‌چه انجام داده‌ایم و آن‌چه دربارهٔ خودمان و دیگران آموخته‌ایم تنها یک توهم است، یک کابوس شبانه. جنگ‌ها هیچ حافظه‌ای در دل خود ندارند و تا زمانی که صداهایی باقی نمانند تا آن‌چه را که رخ داده حکایت کنند، تا زمانی که لحظاتی از راه می‌رسند که ما دیگر آن‌ها را تشخیص نمی‌دهیم، هیچ‌کس شهامت درک کردن‌شان را ندارد. و آن‌ها دوباره و دوباره برمی‌گردند، با نامی دیگر و چهره‌ای دیگر، تا آن‌چه را هم که در پشت سرشان باقی گذاشتند ببلعند. سایه باد کارلوس روییز زافون
این‌ها همه به نحوهٔ درک و میزان آماتور بودن هر شخص در برخورد با مسائل بستگی داره. ازدواج و تشکیل خانواده چیزیه که بعضی از دل این مسائل بیرون می‌کشن. بدون وجود اون مفهوم اصلی، این تعاریف بیشتر از یک ظاهرسازی مسخره نیستن. کلماتی پوچ و به‌دردنخور. ولی اگر عشق حقیقی وجود داشته باشه، از اون دسته عشق‌هایی که نیازی ندارن آدم‌ها راه بیفتن و اون را همه‌جا جار بزنن و درباره‌اش صحبت کنن، از اون دسته عشق‌هایی که می‌شه به‌خوبی احساس‌شون کرد و درون‌شون زندگی کرد… سایه باد کارلوس روییز زافون
تا آن زمان هرگز یک داستان تا این حد من را شیفته و جذب خودش نکرده بود. کتاب کاراکس من را در خودش غرق کرد. تا پیش از خواندن اون کتاب، مطالعه برای من فقط حکم یک وظیفه را داشت. درسی که باید به بهترین نحو ممکن به معلم‌ها و استادها پس داده می‌شد بدون این‌که دلیل مشخصی داشته باشه. من لذت مطالعهٔ واقعی را هیچ‌وقت درک نکرده بودم. لذت کشف زوایای پنهان روح و قلبم، این‌که خودم را به دست تخیلات، زیبایی و رمز و راز موجود در افسانه‌ها و زبان بسپارم و در فضا معلق بشم. سایه باد کارلوس روییز زافون
ما هر روز چیزهایی رو انتخاب می‌کنیم،بعضی خوب و بعضی از اونها بد. و اگه به اندازه کافی قوی باشیم،پیامد اون‌ها رو می‌پذیریم. راستش رو بگم،وقتی مردم از خوشبختی حرف می‌زنن،من منظورشون رو درست درک نمی‌کنم. لحظه‌های لذت و خنده وجود داره،آرامش دوستانه،ولی خوشبختی پایدار؟اگر هم وجود داشته باشه،من کشفش نکردم. ارباب کمان نقره‌ای دیوید گمل
همیشه امیدواریم آدم‌ها و عادت‌هایی که دوستشون داریم هیچ‌وقت نمی‌رن و تموم نشن، نمی‌فهمیم تنها چیزی که اون رفتارها رو سالم و بی‌نقص نگه می‌داره، ترک ناگهانی اون‌هاست، بدون هیچ جانشین یا تغییری، قبل از اینکه اون‌ها بتونن ما رو به حال خودمون رها کنن یا ما اون‌ها رو. هر چیزی که ادامه پیدا می‌کنه بد میشه، ما رو خسته می‌کنه، به‌ش پشت می‌کنیم، دل‌زدن و فرسوده‌مون می‌کنه. چه بسیار افرادی که زمانی جون‌مون به جون‌شون بسته بود اما کنار رفتن. چه بسیار روابطی که ضعیف شدن و بی‌هیچ دلیل محکم یا واضحی از بین رفتن. تنها کسایی که ما رو رها و ناامید نمی‌کنن اون‌هایی هستن که از ما چیزی بردن. تنها کسایی رو که رها نمی‌کنیم اون‌هایی هستن که ناگهان ناپدید می‌شن و فرصتی ندارن که برای ما درد و ناامیدی بیارن. موقعی که این اتفاق می‌افته موقتاً مأیوس می‌شیم، چون فکر می‌کنیم می‌تونستیم زمان طولانی‌تری کنارشون باشیم، بدون هیچ تاریخ انقضای قابل پیش‌بینی‌ای. این اشتباه و البته قابل درکه. تداومْ همه‌چیز رو تغییر می‌ده. مثلاً چیزی که دیروز برامون جالب بوده امروز ممکنه باعث رنج و عذاب‌مون باشه. واکنش ما به مرگ نزدیکان‌مون مشابه واکنش مکبث به خبر فوت همسرشه. به شکل معما‌گونه‌ای جواب می‌ده «باید از این به بعد می‌مُرد» این یعنی «باید جایی در آینده می‌مُرد، بعداً». یا شاید هم معنای ساده‌تری مثل این داشته باشه، «باید کمی بیشتر منتظر می‌موند. باید ادامه می‌داد.» منظورش لحظه‌ی دقیق مرگ نیست، بلکه لحظه‌ی انتخاب شده است. خب حالا لحظه‌ی انتخاب شده چیه؟ لحظه‌ای که هیچ‌وقت به نظر نمی‌رسه کاملاً درست باشه. همیشه فکر می‌کنیم چیزی که خوشحال‌مون کنه و به‌مون لذت بده، هر چیزی که ما رو آروم کنه و به‌مون کمک کنه، هر چیزی که ما رو به جلو هل بده، باید کمی بیش‌تر عمر کنه؛ چند ساعت، چند هفته، چند ماه، یک سال. همیشه فکر می‌کنیم چیزها یا آدم‌ها چه زود تموم می‌شن، هیچ‌وقت فکر نمی‌کنیم لحظه‌ی درستی وجود دارن. همین لحظه‌ای که می‌گیم «خوبه، کافیه. تا همین‌جا بسه. از حالا به بعد هر اتفاقی می‌خواد، بیفته. اتفاق بد، وخیم، سیاه.» هیچ‌وقت جرئت نمی‌کنیم اون‌قدر پیش بریم که بگیم «گذشته‌ها گذشته، حتی اگه گذشته‌ی ما باشه.» برای همینه که پایان چیزها دست خودمون نیست، چون اگه این‌طور بود همه‌چیز تا ابد ادامه پیدا می‌کرد. چرک و آلوده می‌شد و هیچ موجود زنده‌ای هیچ‌وقت نمی‌مُرد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
غبطه به شاهان مخور که شاه بودن،رنج است؛غبطه مخور که «غبطه» برای آنکه میداند،وهم است!
«تاریخ» جز یک لحظه‌ی دراز شده‌ی غلتان،هیچ نیست و «زمان» جز یک توهم بلند بخارآلود ،پر شده از رنج و «مکان» جز مکعبی پرجاذبه و ظریف که بر هیچ،معلق است و هیچ،آن چیزی‌ست که سرشار از همه چیز،قبراق و استوار،در برابر دیدگان تو جریان دارد و غلیظ‌ترین توهم حکمت‌آمیز و درک ناشده در جهانی‌ست که خداوند اینگونه‌اش آفریده است.
اشوزدنگهه (اهریمنان یکه‌تاز) آرمان آرین
جهان را می‌نگرم. گذشته را و هم اینک و آینده را. بی نفع و طرف نیستم و محدود هستم بر زمان و بر مکان…
من ،محدود به منم!
دیدگانم را بر همه چیز می‌چرخانم،گوشهایم سنگین نیست اما معرفتم که ضعیفی قدرتمند هستم.
جهان برای من ،آفریده شده است و من برای جهان. این را درک کرده ام و اینک بدان اقرار میکنم…
گمان مکن که چنین اقراری کاری آسوده است؛هزاران سال و قرن و روز و ماه نیز برای درک چنین اقراری ناکافی‌ست! .
اشوزدنگهه (اسطوره هم‌اکنون) آرمان آرین
همان‌طور که شما چشم برای دیدن نورها و گوش برای شنیدن صداها دارید، همان‌طور هم قلبی برای درک زمان در سینه دارید. و هر زمانی که با قلب درک نشد، وقتی است که از دست رفته، مثل رنگین کمان برای آدمی نابینا و نوای بلبل خوش آواز برای آدم کر. متاسفانه قلب‌هایی وجود داره که با این که تپش دارن کر و کورن. مومو میشل انده
در عمق هر دلخوری، مخلوطی درهم و برهم از عصبانیت شدید و میلی به همان شدت برای حرف نزدن راجع به دلیل عصبانیت وجود دارد. کسی که قهر می‌کند هم سخت نیازمند درک شدن از سوی شخص دیگر است و هم کاملا مصر است که هیچ کاری در راستای وقوع این درک انجام ندهد. خود نیاز به توضیح دادن، هسته این دلخوری را شکل می‌دهد: اگر طرف مقابل توضیحی بخواهد، مسلما لیاقت توضیح شنیدن ندارد. باید اضافه کنم که این مزیتی است که دیگری با ما قهر کند: یعنی طرف مقابل آن‌قدری به ما احترام می‌گذارد و قبولمان دارد که فکر می‌کند ما باید ناراحتی ناگفته وی را درک کنیم. این یکی از موهبت‌های عجیب و غریب عشق است. سیر عشق آلن دو باتن
هنگام که به خیمه‌ای آتش درمی‌افتد، هرچند خردینه‌ها بیش‌تر شیون می‌کنند، اما خدای خیمه، آن‌که عمر و جانش در تار و پود خیمه بافته شده است، گرچه خاموش و بی‌خروش مانده باشد، دردمندی‌اش را کرانه‌ای نیست. خردینه‌ها سرانجام آرام می‌گیرند. اما خدای خیمه، درد را به جان درکشیده، به درون برده، و در کنج قلب خود جایش داده است، تا مگر روزی روزگاری به عربده‌ای، به اشکی، یا به خروشی شادمانه، از دل بیرونش بپراکند. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
امروز صحنه‌های دوران جوانی را مرور می‌کنیم و چون مسافران از روی همه ی آنها می‌گذریم. درک حقایق تلخ تار و پود وجودمان را می‌سوزاند. امروز دیگر ما آن موجودات دست نخورده و سالم نیستیم. لاقید و خونسرد شده ایم. آرزو می‌کنیم که باز به آن دوران برگردیم. ولی آیا میتوانیم در آن دوره زندگی کنیم؟
مثل بچه‌ها بی دست و پا و چون پیرمردان کارکشته ایم و به غایت خشن و سطحی هستیم؛ بله ما از دست رفته ایم.
در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک
چقدر هنگامی که بی طرف هستیم، عادل می‌شویم!
هر که هستید هرگز منافع قلبی خود را به دیگری نسپارید؛ فقط قلب انسان است که می‌تواند مدافع خوبی برای خود باشد:
فقط دل انسان است که می‌تواند وکیل مدافع خود باشد: فقط دل می‌تواند در ژرفای زخم خود نفوذ کند؛ ورنه هر واسطه ای داور می‌گردد؛ تجزیه و تحلیل می‌کند، مصالحه می‌کند، بی تفاوتی را درک می‌کند، آن را ممکن می‌شناسد، آن را گریز ناپذیر می‌نامد، و در نهایت حیرت می‌بینیم این بی تفاوتی برایش موجه و قابل بخشش می‌گردد.
آدلف بنژامن کنستان
او الکس را خلق کرده بود. او را واداشته بود ان قیافه را به خود بگیرد و چیزی باشد که جس دلش میخواست ببیند. شاید دکتر کارتر از خیلی چیزها درکی نداشت ، اما در مورد این مسئله حق با او بود. “تخیل یه نیروی تغییرپذیره ، خانم مولسون. یه نیروی دگرگون شونده. ما چیز هایی رو میسازیم که بهشون احتیاج داریم “
جس حتی بچگی هایش هم چنین موهبتی داشت. از هر ماده ی خامی که به دست می‌اورد ، چیزی را می‌ساخت که بهش احتیاج داشت ، از جمله ادم‌های دیگر را.
فلساید (کتاب دوم) مایک کری
نکته‌ای است که هرگز نمی‌توانید در مورد مادر بودن درک کنید، مگر این‌که خود مادر باشید: شما یک مرد بالغ را مقابل خود نمی‌بینید با برگه‌ی جریمه و کفش‌های واکس‌نزده و زندگی عشقی بغرنج، بلکه بچه‌ای می‌بینید با ریش نتراشیده، نامرتب و خودرأی که اطرافیانش، زندگی‌اش به یک نفر تقلیل یافته است. من پیش از تو جوجو مویز
هر انسانی دور خودش جهانی دارد؛ جهانی که رنگ، بو وحتا کلمات خاص خودش را دارد و هر فرد آن را با خودش این طرف و آن طرف می‌برد. هنگامیکه آدم‌ها از کنار یکدیگر عبور می‌کنند یا به هم فکر می‌کنند و یا با یکدیگر حرف می‌زنند، این جهان‌ها در هم فرو می‌روند و مشترکاتی پیدا می‌شوند. دلیل تفاوت جملات و افکار آدم‌ها، تفاوت همین جهان‌هاست. من اما فکر می‌کنم همه‌ی ما در جهان مشترکی زندگی می‌کنیم و هر کداممان بر حسب قدرت درونی‌مان صورتی از همین جهان واحد را درک می‌کنیم. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
و باز این یک حقیقت دیرینه است که میلیونها بار گفته شده ولی حتی یک بخش ناچیزی از زندگی ما را شکل نداده است وآن این جملات است: درک زندگی بالاتر از زندگی است. آگاهی از قوانین خوشبختی بالاتر از خوشبختی است و… این آن چیزی است که باید با آن مقابله کرد و من مقابله خواهم کرد. رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
و باز این یک حقیقت دیرینه است که میلیونها بار گفته شده ولی حتی یک بخش ناچیزی از زندگی ما را شکل نداده است وآن این جملات است: درک زندگی بالاتر از زندگی است. آگاهی از قوانین خوشبختی بالاتر از خوشبختی است و… این آن چیزی است که باید با آن مقابله کرد و من مقابله خواهم کرد. رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
قاعده‌ی سی‌ویکم: برای نزدیک شدن به حق باید قلبی مثل مخمل داشت. هر انسانی به شکلی نرم شدن را فرا می‌گیرد. بعضی‌ها حادثه‌ای را پشت سر می‌گذراند، بعضی‌ها مرضی کشنده را؛ بعضی‌ها درد فراق می‌کشند، بعضی‌ها درد از دست دادن مال… همگی بلاهای ناگهانی را پشت سر می‌گذاریم، بلاهایی که فرصتی فراهم می‌آورند برای نرم کردن سختی‌های قلب. بعضی‌های‌مان حکمت این بلایا را درک می‌کنیم و نرم می‌شویم، بعضی‌های‌مان اما افسوس که سخت‌تر از پیش می‌شویم. ملت عشق الیف شافاک
تسلیم سکوت مطلق شدن احساسی است که برای هر کس کم و بیش پیش آمده و لطفش را درک کرده است. لطفی که در مراقبت غیر عادی آمیخته به سکوت ، از امواج عظیم زندگی احساس می‌شود؛ امواجی که بی وقفه در درون ما ودر اطراف ما در تلاطم هستند پدران و پسران ایوان تورگنیف
عشق در نظر کسی که عاشق نیست، کلمه‌ای خشک و توخالی است. نیمی فریب، نیمی سفسطه. آن‌که عاشق نیست عشق را نمی‌تواند درک کند، آن‌که عاشق است نمی‌تواند وصف کند. در این صورت، در جایی‌که کلمه‌ها توان ندارند، عشق را مگر می‌توان در قالب سخن ریخت. ملت عشق الیف شافاک
من هیچ‌وقت مفهوم مردانگی را نفهمیدم. باشد، رقابت و جنگ چشم‌و‌همچشمی مردان برای به دست آوردن زنان از منظر تکاملی برایم قابل‌درک است. ولی این رفتار مردان که در میخانه‌ها و دعواهای خیابانی و باشگاه‌ها بی‌این‌که پای زنی در میان باشد می‌زنند دخل هم را می‌آورند، همیشه برایم مشکوک و عجیب بوده‌. ریگ روان استیو تولتز
تازه داشتم اهمیت آمار را درک می‌کردم. حتا اگر احتمال ابتلا به یک بیماری نادر به‌قدری کم باشد که بتوان نادیده‌اش گرفت، این احتمال صفر نیست، حتا احتمال یک‌دهم درصدی به این معناست که میلیون‌ها نفر شکنجه‌ای جهنمی را تجربه می‌کنند. ریگ روان استیو تولتز
می‌گوید به من قولی بده، از خودت بگریز، از نو شروع کن، دوباره برای زندگی‌ات طرح بریز، از نور خورشید لذت ببر یا با تمام وجودت تلاش کن لذت ببری، با اقیانوس رفاقت کن، هر رزوت را جوری بگذران انگار آخرین روز زندگی‌ات است.
می‌گویم این حرف‌ها را هیچ‌وقت درک نکردم. اگر بدانم فلان روز آخرین روز زندگی‌ام است هروئین می‌زنم و از هیچ زنی نمی‌گذرم.
ریگ روان استیو تولتز
حقیقتش را بخواهید من از کشیش‌ها متنفرم ،مخصوصا وقتی با لحن مقدسی شروع به نصیحت می‌کنند؛ وای که چقدر از لحن آن‌ها حالم بد می‌شود. اصلا نمی‌توانم درک کنم چرا اونها قادر نیستن عادی حرف بزنند. به نظرم وقتی می‌خوهند حرف بزنند سعی در فریب انسان‌ها دارند. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
آن چیزی که واقعاً مانع می‌شد به‌سمت یک زن ناجور بازگردد، درکنار انزجار طبیعی، یادآوری قلّت تجربهٔ آخرش بود. آن تجربه کاملاً هیچ بود، فقط برای کار راه انداختن، وآن‌قدر خفیف بود که او شرمش می‌آمد دوباره خود را به خطر بیندازد و تکرارش کند. رنگین‌کمان دیوید هربرت لارنس
امامی توانستم جمله ای انتخاب کنم که زمانی که مردم روی سنگ قبرم بنویسند
«اوزمانی مرد که هنوز زنده بود»
شاید جمله متناقضی باشد اما خیلی‌ها را می‌شناختم که دیگر از زنده بودن دست کشیده بودند هرچند همچنان کار می‌کردند می‌خوردند وفعالیت‌های اجتماعی اشان را پیگیری می‌کردند به شکلی خودکار همه کار می‌کردند ولحظه جادوئی همراه با هر روز را درک نمی‌کردند مکث نمی‌کردند تا به معجزه ای زندگی بیندیشند فکر نمی‌کردند که هر دقیقه ممکن است آخرین دقیقه زندگی آنها بر روی زمین باشد…
زهیر پائولو کوئیلو
همه ی ما مذبوحانه تلاش می‌کنیم از گور اجدادمون فاصله بگیریم ولی صدای غمناک مردن شون توی گوش مون طنین میندازه و توی دهن مون طعم بزرگ‌ترین طلمی رو که در حق خودشون روا داشتن حس میکنیم. شرم زندگی‌های نزیسته شون، فقط انباشته شدن مداوم حسرت‌ها و شکست‌ها و شرم‌ها یا زندگی‌های نزیسته ی خودمونه که دری رو به فهم گذشتگان مون باز می‌کنه. اگه به خاطر لغزش سرنوشت زندگی دلربایی نصیب مون بشه و از این موفقیت به اون موفقیت بپریم، هرگز نخواهیم تونست درک شون کنیم هرگز! جزء از کل استیو تولتز
«رسول شله ها» وقتی پا به دنیا میگذارند در گهواره فقر حیات را شروع میکنند،با گرسنگی بزرگ میشوند،اگر هفت جان مثل سگ داشتند زنده میمانند والا در کودکی به یکی از هزاران بیماری که درکمین ایشان نشسته مبتلا میشوند و میمیرند. رنگ رفاه و آسایش و آرامش را نمیبینند و چون هیچگاه سرنوشت لبخندی به آنها نمیزند در دلشان کینه جوانه میزند، کینه نسبت به اجتماع، کینه نسبت به مردم، نسبت به هرچیز که سالم و سرپاست، نسبت به زن و مرد و پیر و جوان ، نسبت به تاجر ، به مالک، به کاسب و خلاصه کینه به هر چه که نظم و ترتیبی دارد. شلوارهای وصله‌دار رسول پرویزی
من این رو خیلی خوب می‌دونم که آدم‌ها وقتی بزرگ میشن اگه کسی رو دوست داشته باشن، اون دوست داشتن خیلی ارزشمند میشه، منظور من از بزرگ شدن بالا رفتن سن نیست، این فهمیدن هست که آدم‌ها رو بزرگ می‌کنه!
اونی که تنها می‌مونه و فکر می‌کنه بزرگ میشه،
اونی که سفر می‌کنه و از هر جایی چیزی یاد می‌گیره بزرگ میشه،
اونی که با آدم‌های مختلف حرف می‌زنه و سعی می‌کنه اون‌ها رو درک کنه بزرگ میشه،
برای همین همیشه به این اعتقاد دارم که کسانی که زیاد کتاب می‌خونن می‌تونن آدم‌های بزرگی بشن، چون اون‌ها تنها می‌مونن و فکر می‌کنن، با داستان‌ها به سفر میرن، چیزهای مختلف یاد میگیرن و سعی می‌کنن بقیه رو درک کنن.
به نظر من زن‌ها و مردهایی که کتاب می‌خونن و روح بزرگی دارن، دوست داشتن و دل بستن واسشون خیلی با ارزشه.
قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
باید فهمید بزرگترین هدف انسان، درک عشق به صورت کامل است… باید فهمید عشق درون دیگران نیست؛ بلکه درون خود ما است. ما آن احساس را بیدار می‌کنیم ولی برای اینکه بیدار شود به دیگران نیاز داریم. دنیا تنها زمانی برای ما معنا دارد که بتوانیم کسی را برای شرکت دادن در هیجانات‌مان بیابیم. ص 151 11 دقیقه پائولو کوئیلو
سرانجام دکتر پرسید: «جک، فکر میکنی چه اتفاقی دارد برایت می‌افتد؟»
«تو یک پزشکی، درک نمی‌کنی؟!»
«به هرحال من هم یک انسان هستم و خیلی دلم می‌خواهد بدانم.»
جک دستش را به سوی کشو دراز کرد و بعد عکسی را بیرون کشید. سپس عکس را به دست پزشک داد.
عکس لیزی بود با بچه ها.
جک گفت: «به خاطر آن ها.»
«ولی من فکر می‌کردم همسرت از دنیا رفته است.»
جک سری تکان داد: «مهم نیست.»
«چه چیزی؟»
«وقتی کسی را دوست داری، او را تا ابد دوست داری.»
تابستان آن سال دیوید بالداچی
فکر نمی‌کنم باید رمزوراز خاصی برای زندگی قائل باشیم ما زندگی را حتی آن‌طور که برق را می‌فهمیم درک نمی‌کنیم، اما این به آن معنی نیست که بگوییم زندگی یک چیز خاص است، که از هر چیز دیگری در جهان از لحاظ نوع و غریزه متفاوت است فکر نمی‌کنی این‌طوری باشد که زندگی شامل فعالیت‌های شیمیایی و فیزیکی پیچیده است، با همان نظم و قاعده، مثل فعالیت‌هایی که در علم آن‌ها را شناخته‌ایم؟ نمی‌فهمم چرا باید بگوییم که زندگی و فقط زندگی، نظمش با همه چیز دیگر فرق می‌کند » رنگین‌کمان دیوید هربرت لارنس
او یکی‌دو تا دختر زیر سر داشت، با آن‌ها به امید پیشرفت سریع، دوستی‌ای آغاز کرده بود. اما صرف حضور یک دختر درکنارش پیشرفت را غیرممکن می‌کرد. نمی‌توانست به دختر آن‌طوری فکر کند، نمی‌توانست واقعاً عریانی او را تصور کند. او یک دختر بود و تام هم دوستش داشت و به‌شدت از فکر عریان‌کردن او می‌ترسید، او برای دختر وجود نداشت و دختر برای او وجود نداشت. رنگین‌کمان دیوید هربرت لارنس
هیچ وقت آدم هایی را درک نکرده ام که بی قید هستند و به آسیب هایی که دنباله روی از منویّاتِ دل شان به دیگران می‌زند اعتنا نمی‌کنند. آن هایی که می‌گویند دنباله روی از خواسته‌های قلبی چیز خوبی است… مزخرف می‌گویند. خودخواهیِ محض است. یک جور خودپرستی برای تسخیر همه چیز. دختری در قطار پائولا هاوکینز
هوپ متین بود؛ لوک،سخاوتمند؛ تدی،باهوش؛ جک فقط جک بود؛ گریس خوش‌صدا و گلوری حساس! به او می‌گفتند چطور حساس نباشد و همه چیز را به دل نگیرد. خیلی زود به گریه می‌افتاد. نه به این خاطر که درکش از مسائل عمیق‌تر از دیگران بود؛ قطعا به خاطر ضعف یا حساس بودنش هم نبود یا به این خاطر که با اشک ریختن فشار ته تغاری بودن را تحمل کند. وقتی چهار سالش بود به خاطر مرگ سگی در داستانی رادیویی تمام روز را گریه کرد. هر وقت اشکش در می‌آمد خواهرها و برادرهایش یادشان می‌آمد که او چقدر به خاطر کتاب هایدی، بامبی و بچه‌های جنگ، گریه کرده بود؛ آن هم کتاب‌هایی که بارها برایش خوانده بودند.
او یاد گرفته بود چطور چهره‌اش را آرام نشان دهد تا از فاصله‌ی نسبتا دور معلوم نشود گریه می‌کند. آه امان از اشک ها. با خودش می‌گفت چقدر خوب می‌شد اگه طبیعت می‌گذاشت احساسات از کف دست یا پا تخلیه بشن.
خانه مریلین رابینسون
وقتی از خاطرات تلخ و غم‌هایمان با دیگران حرف می‌زنیم و از موفقیت‌های ناچیزی که داشتیم می‌گوییم، یاد می‌گیریم که هیچ اشکالی ندارد غمگین باشیم، احساس غربت کنیم یا عصبانی باشیم. هیچ اشکالی ندارد احساساتی داشته باشیم که دیگران چیزی از آن درک نکنند، هر کسی سفر خودش را می‌رود، ما هیچ قضاوتی نمی‌کنیم. در باره‌ی هیچ چیز.
فرد زیرلب گفت:
به غیر از آن بیسکویت‌ها. واقعا که وحشتناک‌اند.
پس از تو جوجو مویز
این را فهمیدم که آن هایی که، مثل من، ازدواج را پایان کار و عقد را زنجیر محکمی برای استحکام زندگیشان می‌دانند، راهی بس اشتباه را طی می‌کنند.
محبتی که با تعهد و غل و زنجیر به چهار میخ کشیده شود، عشق نیست، اجباری است که تحملش آزار دهنده و نفس گیر می‌شود. مقصود خداوند از عقد و ازدواج به اسارت در آوردن دیگری نیست؛ برای محبت حریمی آسمانی قائل شدن است ،‌نه اجباری برای تحمل.
بعد از آن برایم مسلم شد که، بر خلاف تصور همگان، برای از بین رفتن یک زندگی، یک عشق یا یک یک رابطه عمیق، لازم نیست دلیلی محکم و خیلی بزرگ و اساسی وجود داشته باشد.
بهانه‌های پوچ و جزئی و کوچک، وقتی با عدم درایت و درک دست به دست هم می‌دهند و مرتبا تکرار می‌شوند، برای ویران کردن یک زندگی و یک عشق، کافی که هیچ زیاد هم هست … اشتباه محض من هم ساده گرفتن این تکرار‌ها بود.
چون فراموش کرده بودم آتش بزرگی که خرمنی را می‌سوزاند، همیشه از جرقه‌های کوچک شروع می‌شود؛ همانطور که در مورد ما شد…!
… آب که به صورتم زدم چه حس خوبی داشتم. نسیم خنک صبح، صدای خروس ها، صدای اذان که از مسجد دور می‌آمد.
بوی یاس‌ها که هنوز از توی حیاط می‌آمد و چشم‌های من که امروز همه چیز را طوری دیگر می‌دید. یادش به خیر. هیچ حسی توی این دنیا قشنگ‌تر از این نیست که بدانی به کسی تعلق داری و برای کسی عزیزی.
این که آدم بداند یک نفر به او فکر می‌کند، یک نفر دوستش دارد ، انگار وجود آدم را برای خودش هم عزیز و دوست داشتنی می‌کند و من آن روز این حالت را داشتم. برای اولین بار این حس شیرین را تجربه می‌کردم، حس این که برای یک نفر عزیزم: محمد دوستم دارد …!
دالان بهشت نازی صفوی
هیچ اعتقادی به این همه تأکید و اهمیت روی جوانی ندارم. گوش کن، من می‌دانم جوان بودن مساوی با چه بدبختی هایی است، پس به من نگو که جوانی دوره ی باشکوهی است. چه بسیار جوان هایی که نزد من آمده اند و از جنگ و دعواهایشان، از تضادهایشان، از بی لیاقتی شان، و از اسفباری زندگی هایشان حرف‌ها زده اند. گاهی زندگی از نظر آن‌ها آن قدر بد و ناگوار بوده که حتی خواستند همدیگر را نیز بکشند…
"و علاوه بر همه ی این تفاسیر اسفناک، جوان‌ها عاقل نیستند. آن‌ها درک کمی از زندگی دارند. وقتی نمی‌دانی چه چیزی دارد اتفاق می‌افتد، چگونه می‌توانی هر روز زندگی کنی؟ وقتی مردم تو را فریب می‌دهند، که این عطر را بخر، چون تو را جذاب‌تر می‌کند، یا این لباس جین را بپوش، چون تو را شهوت انگیزتر می‌کند _و تو باورشان می‌کنی! چه حماقتی!
سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
یک حس را در نظر بگیر _عشق نسبت به یک زن، غم از دست دادن یک عشق، یا همین چیزی که من الان دارم با آن دست و پنجه نرم می‌کنم، ترس از بیماری لاعلاج و درد آن. اگر تو حس هایت را خفه کنی و آن‌ها را کاملا احساس نکنی. اگر تو به خودت اجازه ندهی که تا آخر با آن‌ها بروی _تا ته حس هایت _تو هرگز قادر نخواهی شد به مرحله ی رها سازی و انفصال برسی، تو خیلی خیلی درگیر احساس ترس شده ای. تو از درد می‌ترسی، تو از غم و غصه می‌ترسی، تو از آسیبی که عشق و عاشقی ممکن است پدید بیاورد، می‌ترسی. فقط در یک صورت تو می‌توانی حس هایت را تمام و کمال تجربه کنی، این که خودت را پرت کنی وسط آن ها، این که به خودت این اجازه را بدهی تا داخل آن‌ها شیرجه بزنی، طوری که حتی سرت هم زیر آن‌ها فرو برود. در این صورت تو معنی درد را درک می‌کنی، معنی عشق را، غم را. و فقط آن لحظه است که می‌توانی بگویی، آهان، خیلی خوب. من این احساس را تجربه کردم. معنی این حس را درک کردم. حالا باید برای لحظه ای از این حس جدا شوم. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
آدم‌های غمگین، خودپسند، مغرض، غیر منصف و ظالم حتی به اندازه آدم‌های دیوانه هم قادر به درک یکدیگر نیستند. غم باعث اتصال افراد نمی‌شود، بلکه بین آنان فاصله می‌اندازد و حتی بی عدالتی و بی رحمی در افراد غمگین بیشتر از افراد شادمان دیده می‌شود. کافه پاریس (مجموعه 18 داستان کوتاه از نویسندگان بزرگ جهان) آنتوان چخوف و دیگران
پس، نباید به حال پیشخدمت هتل و رستوران تاسف خورد. گاهی که در رستورانی نشسته اید و نیم ساعت پس از ساعت تعطیل هنوز مشغول غذا هستید، حس میکنید پیشخدمت خسته که در کنارتان ایستاده حتماً پیش خود به شما ناسزا میگوید. اما اینچنین نیست. او در حالی که نگاهتان میکند نمیگوید که «چه آدم پرخوری است» بلکه میگوید «روزی که پول کافی پس انداز کرده باشم منهم از همین شخص تقلید خواهم کرد.» وی به فکر نوعی لذت و خوشی است که کاملاً آنرا درک میکند و میستاید. به همین جهت هم پیشخدمتها به ندرت سوسیالیست میشوند، و اتحادیه مفید و کارآمدی هم ندارندو همگی روزی دوازده ساعت کار میکنند- حتی در کافه‌های زیادی هفته هفت روز و روزی پانزده ساعت مشغول کار هستند. اینان «خود گنده بین» اند و چاکرصفتی را هم از مقتضیات کار خود میدانند. آس و پاس‌ها جورج اورول
برایم قابل درک نبود. نمی‌توانستم مردی را که در ابراز علاقه خسّت به خرج می‌داد و جلو شور و هیجانش را می‌گرفت درک کنم. یعنی نباید احوالات درونی مان را بروز بدهیم، مبادا ضعیف به نظر برسیم؟ من که نمی‌فهمیدم. در خانه من بوسه و نوازش جزئی از زندگی بود. دوستش داشتم آنا گاوالدا
قسم می‌خوردم دوباره هرگز با تو ارتباطی نداشته باشم، اما شیش هفته گذشته و هنوز حس بهتری ندارم. بدون بودن تو، هزاران کیلومتر دور از تو، هیچ آرامشی ندارم. این واقعیت که دیگه از حضورت شکنجه نمی‌شم یا در و دیوار از ناتوانی‌ام در داشتن تنها چیزی که واقعا می‌خوام نمیگه، منو التیام نمی‌ده. این اوضاع رو بدتر می‌کنه. آینده‌ی من مثل یه جاده خالی غم‌افزاست. نمی‌دونم دارم چی می‌گم. جنی عزیزم، فقط اگه یه لحظه حس می‌کنی تصمیمی که گرفتی اشتباهه. این در همیشه به روی تو بازه و اگر فکر می‌کنی تصمیمت درست بوده، حداقل اینو بدون که یه مردی هست که عاشقته، که درک می‌کنه تو چقدر گران‌بها و باهوش و مهربونی. مردی که همیشه عاشقت بوده و زیانش رو تا همیشه به جون می‌خره. آخرین نامه معشوق جوجو مویز
«آدم‌های وحشت زده و ناامید جذب شخصیت‌های سحر آمیز می‌شن. شخصیت‌های اسطوره ای، مردان حماسی که می‌ترسونن و حضور سیاهی دارن.»
«تو داری به هیتلر اشاره می‌کنی ، متوجهم.»
«بعضی آدم‌ها بزرگ‌تر از زندگی ان. هیتلر بزرگ‌تر از مرگه. تو فکر می‌کردی حمایتت می‌کنه. کاملاً درکت می‌کنم.»
برفک دان دلیلو
… آه که چقدر زشتم. وای به حال آن که بخواهد اصالت خودش را حفظ کند. (ناگهان از جا می‌جهد) بسیار خوب. بدرک. در مقابل تمامشان از خودم دفاع می‌کنم. تفنگم کو! تفنگم کو! (رو به دیوار صحنه می‌کند، که کله‌های کرگدن به آن است، و فریاد کنان) در مقابل همه تان از خودم دفاع می‌کنم. در مقابل همه تان. من آخرین نفر آدمیزادم. و تا آخر همین جور می‌مانم. من تسلیم نمی‌شوم. کرگدن اوژن یونسکو
جوان پرسید: چرا کیمیاگران اصرار دارند که همه چیز را پیچیده کنند.
مرد انگلیسی گفت: برای اینکه فقط کسانی آنها را درک میکنند که مسئولیت پذیر باشند. تصور کن که همه مردم دنیا بتوانند روزی سُرب را به طلا تبدیل کنند. دیگر طلا ارزشی نخواهد داشت.
کیمیاگر پائولو کوئیلو
-من همیشه فکر میکردم آدمها اعداد را اختراع کرده اند.
+نه ابدا،اگر این جور بود که درک اعداد تا به این حد سخت نبود.
نیازی هم به ریاضی دان‌ها نبود. در واقع هیچ کس نمیداند اعداد کی به وجود آمدند یا کی انسان‌ها از وچود اعداد آگاه شدند.
اعداد همیشه در زندگی بشر بوده اند.
خدمتکار و پروفسور یوکو اوگاوا
هستی لایه لایه س. تو در تو و پر از راز و البته پیچیده. برای درک اون باید خوب بود. همین!
پاسخ من به این سولا دشوار همینه: خوب. من فکر می‌کنم هر کس در هر موقعیت می‌دونه که خوبترین کاری که می‌تونه انجام بده چیه اما مشکل زمانی شروع میشه که آدم نخواد این خوب رو انتخاب کنه
روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
#همدلی بدین معناست که هر آنچه دیگری حس می‌کند، به سرعت در درون خود احساس کنیم، با این اطمینان که به خطا نرفته ایم. این احساس به گونه‌ای است که تصور می‌کنیم دلمان را از سینه خود در آورده، و در سینه آن دیگری جا نهاده‌ایم. همدلی به منزله شاخکی است که سبب لمس موجودات زنده‌ی دیگر می‌گردد؛ چه این موجود زنده برگی از یک درخت باشد، چه یک انسان. این که قادریم، به بهترین شکل حس کنیم، به علت لمس کردن نیست، بلکه به علت وجود دل است که با وساطت خود ما را قادر به انجام هر کاری می‌سازد. نه گیاه شناسان شناخت کاملی از گیاهان دارند و نه روانشناسان درک کاملی از روح‌ها؛ بلکه باز این دل است که این قدرت را در آن‌ها پدید می‌آورد. دل حتی می‌تواند از تلسکوپ‌ها نیز قوی‌تر عمل کند. دل، نیرومندترین اندام شناخت است و این شناخت بدون تفکر و برنامه‌ریزی پیشین رخ می‌دهد. انگار دیگر این وجود ما نبوده است که به حضور دیگری توجهی خاص نشان داده است. این بسیار شگرف است،زیرا نمی‌دانیم در این لحظه چه کسی هستیم. دل از هر گونه دانش مفید به اسلوبی خاص سبقت می‌گیرد؛ این لحظه که همچون آذرخشی تمام آثار هویت را به آتش می‌کشد و پرده‌ی حایل میان من و آن دیگری را می‌درد و بالاترین درخشندگی را با تپش‌های کوچک قلبش جای می‌دهد. از طریق همدلی است که می‌توان از وجود دیگری مراقبت کرد، تا آن حد که خود به آن اندازه مراقب خویشتن نبوده است. او با همدلی تمام توجهش را همچون پرده‌ای از نور روی او پوشانده است، در حالی که هیچ گونه تسلط روانی را بر او تحمیل نکرده است. این هنر زمانی پدید می‌آید که با وجود داشتن بیشترین نزدیکی، #فاصله‌ای مقدس حفظ شود. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
صادقانه احساساتم را برایش توضیح دادم. نوشتم هنوز هم چیزهای زیادی است که نمی‌فهمم و با اینکه سخت تلاش کرده بودم تا درک کنم، باز هم به زمان نیاز داشتم. امکان نداشت بتوانم زمانی را که گذشته بود، به عقب بازگردانم و به همین خاطر، غیر ممکن بود بتوانم قولی بدهم یا خواسته‌ای داشته باشم یا کلمات زیبا بیان کنم. اما از یک چیز مطمئن بودم، ما چیز زیادی از یکدیگر نمی‌دانستیم. جنگل نروژی هاروکی موراکامی
سخنی با بزرگترها
یک کتاب تصویری
کتابی که اکنون در دست شماست یک کتاب تصویری است. کتابهای تصویری یا بدون نوشته‌اند، یا همراه با نوشته‌ای کوتاه، یا تصویر در آنها کلید فهم نوشته است. این‌گونه کتابها، گرچه بیشتر برای کودکان انتشار می‌یابند، مرز سنی ندارند و کودک و نوجوان و جوان و بزرگسال، به تناسب موضوع و سادگی و پیچیدگی تصویر، از آنها بهره می‌گیرند.
کتابهای تصویری بدون نوشته، که جای نمونه‌های خوبشان در میان کتاب‌های کودکان کشور ما خالی است، بیشتر برای کودکان پیش از سن دبستان تهیه می‌شوند. هدف این‌گونه کتابها، گذشته از سرگرم‌کردن کودک، آماده کردن او برای خواندن و بهره‌گیری از کتاب است. انس گرفتن با کتاب، دردست گرفتن کتاب، نگاه کردن به آن، تصویر‌خوانی، ورق زدن صفحه‌ها (از راست به چپ) ، دنبال کردن تصویرها (از راست به چپ و سطر به سطر صفحه به صفحه) را کودک به یاری این‌گونه کتابها تجربه می‌کند و می‌آموزد، و سرانجام، به‌کشف بسیاری از نکته‌ها، پرس‌وجو کردن از دیگران و اندیشیدن دربارهٔ آنچه تصویرخوانی کرده است و دیده‌ها و شنیده‌های خود می‌پردازد.
تصویر‌خوانی بخشی از خواندن است. به همین سبب، کودک نیاز دارد پیش از سن دبستان، در خانه و مهدکودک و کودکستان و دوره‌های آمادگی تحصیلی، تصویر‌خوانی را به یاری بزرگترها بیاموزد.
تصویرها نیز، چون نشانه‌های تصویری صوتها (الفبا) ، راز و رمزی دارند. خواندن یک تصویر، یعنی بازشناسی آن، نیاز به آموختن دارد. وسیلهٔ این آموختن تصویرهایی است و مناسب درخور فهم و بازشناسی کودک. کارتهای تصویری بدون نوشته، یا با نوشته، و صفحه‌های خاص تصویرخوانی در مجله‌های کودکان و کتابهای تصویری کودکان - اگر آگاهانه تهیه شده باشند - ابزارهای مناسبی برای آموزش تصویر‌خوانی به‌کودکان هستند.
کودک، برای گذراندن دورهٔ آمادگی برای خواندن، نیاز به دهها کتاب تصویری مناسب دارد. نگاهی به برنامه‌های آموزشی مهد‌کودک و کودکستان و دبستان، و گنجینهٔ کتابهای کودکان کشورمان گویای این نکته است که این مرحله از آمادگی کودک برای خواندن، یعنی تصویر‌خوانی، نادیده یا بسیار سرسری گرفته شده است. روشهای آموزشی تصویر‌خوانی و ابزارهای آن کم‌مایه‌اند. کتابهای تصویری بسیار اندک کودکان ما بازچاپی ناآگاهانه از کتابهایی است که خاص کودکان سرزمینها و فرهنگهای دیگر انتشار یافته‌اند و بیشتر تفننی هستند تا آموزنده. بازشناسی و موضوع تصویرهای بسیاری از آنها فقط درخور فهم و درک کودکانی است که این کتابها برایشان تهیه شده است، نه کودک ایرانی.
کودک، تا زمانی که فضای ذهنی گسترده‌ای نیافته است و نمی‌تواند تجسم کند، و خواندن نیاموخته است تا به معنی واژه‌های نوشتاری پی ببرد، تصویرها می‌توانند برخی از اندیشه‌ها و پیامها را به او منتقل کنند و بُنمایه‌ای برای افزایش دانش پایهٔ او باشند. از این گذشته، در مراحل نوخوانی و مطالعه نیز تصویرها اغلب می‌توانند روشن‌کنندهٔ مفاهیم نوشته باشند. زیرا بسیاری از آنچه را هرگز نمی‌توان دید، یا کلام از بیان آن برنمی‌آید، به‌یاری تصویر می‌توان در ذهن مجسم کرد. به همین سبب است که تصویر‌خوانی را بخشی از خواندن دانسته‌اند.
هرگونه کتاب تصویری کودکان، خواه بدون نوشته، خواه با نوشته، باید طوری مصور شود که کودک در شناخت تصویرها شک نکند و درنماند. تصویرهای این‌گونه کتابها باید هنرمندانه، ساده، روشن، گویا، گیرا، منطبق بر واقعیت، درست و دقیق، و مربوط به یکدیگر باشند. اگر در آنها رنگ به‌کار برده می‌شود، رنگها همان باشند که کودک در طبیعت پیرامونش، در گل و گیاه و جانور و چیزها می‌بیند. مصوّر کتابهای تصویری کودکان باید نقاشی هنرمند باشد که تصویرها را عکاسی کند، نه نقاشی. یک سوی دیگر هنر نقاشی حذف کردن است، و هنرمندی که کتاب تصویری کودکان را نقاشی می‌کند باید به‌خوبی این هنر را به‌کار بگیرد تا پیام تصویر در میان خطها و رنگهایی که به‌کار نمی‌آیند گم نشود. موضوع و پیام این‌گونه کتابها نیز باید دست‌کم پاسخگوی یکی از نیازهای کودک، یعنی دلپذیری و سودمندی، باشد و به پرورش رشد ذهنی کودک کمک کند.
قصه‌های من و بابام 3 (لبخند ماه) اریش زر
طاعون: دوره ی ادا و عشوه گذشته است و از هم اکنون باید جدی بود!
تصور می‌کنم که حالا دیگر شما مرا درک می‌کنید و می‌فهمید که چه می‌خواهم بگویم. ملخصا آنکه از امروز باید مردن با نظم و ترتیب را بیاموزید و به عبارت دیگر یاد بگیرید که چگونه باید بمیرید تا نظم و ترتیب مرگ را بر هم نزده باشید.
حکومت نظامی (شهربندان) نمایش‌نامه آلبر کامو
تو هیچ گاه بد کسی را نگفتی، حتی آن‌ها که باعث عذاب تو شدند. تو هرگز کسی را رها نکردی اما رنج و غصه را خیلی زود رها می‌کردی. می‌توان گفت که زندگی تو پر ماجرا بود. در ماجراهای عاشقانه ات چیزی جز عشق کسب نکردی و من یکی از بزرگ‌ترین دریافت هایم را مدیون تو هستم:
عشق هرگز جایگاهی نداشته و ندارد.
وجود ندارد. برای درک عشق تنها باید به تو خیره شد:
نامعقول، آشفته، توصیف ناپذیر، زنده، زنده، زنده…
فراتر از بودن کریستین بوبن
حقیقت مثل یک کارد برنده و یک زخم غیرقابل علاج است و به همین جهت همه در جوانی از حقیقت می‌گریزند و عده ای خود را مشغول به باده گساری و تفریح با زنها می‌کنند و جمعی با کمال کوشش در صدد جمع آوری مال بر می‌آیند تا اینکه حقیقت را فراموش نمایند و عده ای به وسیله قمار خود را سرگرم می‌نمایند و شنیدن آواز و نغمه‌های موسیقی هم برای فرار از حقیقت است. تا جوانی باقیست ثروت و قدرت مانع از این است که انسان حقیقت را درک کند ولی وقتی پیر شد حقیقت مانند یک زوبین از جایی که نمی‌داند کجاست می‌آید و در بدنش فرو می‌رود و او را سوراخ می‌نماید و آن وقت هیچ چیز در نظر انسان جلوه ندارد و از همه چیز متنفر می‌شود برای اینکه می‌بیند همه چیز بازیچه و دروغ و تزویر است آن وقت در جهان بین همنوع خویش، خود را تنها می‌بیند و نه افراد بشر می‌توانند کمکی به او بکنند و نه خدایان. سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
ترس اگر محصول شعور، موقعیت سنجی، درک درست از شرایط و در یک کلام، تداعی کننده مفهوم احتیاط باش اصلا چیزبدی نیست، اما غیر از این خنده دار است، مثل ترسیدن از تاریکی، سایه اجسام روی دیوار، سوسک و غیره؛ هرچند که این آخری توسط عده ای از عزیزان به مفهوم «چندش» تعبیر و توجیه می‌شود، اما حقیقت انکار نشدنی آن است که جیغ زدن و فریاد کشیدن و بالای مبل و میز و کابینت و اجاق گاز پریدن، واکنش‌های ناشی از وحشت محض هستند که هیچ سنخیتی با مور مور شدن بدن آدم ندارند. قصه‌های امیرعلی 2 امیرعلی نبویان
خندیدم. ((این فکرهای بیهوده را از کجا می‌آوری؟ یعنی به نظر تو خدا آدمی عصبانی و خشن است که بالا توی آسمان نشسته و تماشایمان می‌کند؟ گمان می‌کنی برای هر اشتباهمان از آسمان سنگ و قورباغه به سرمان می‌ریزد؟ چنین درکی از حق مگر ممکن است؟) ) ملت عشق الیف شافاک
پدر و مادر حالا سی سال است که در آمریکا زندگی می‌کنند، و انگلیسی شان تا دی پیشرفت کرده، اما نه آن قدر‌ها که می‌شد امیدوار بود. تمام تقصیر هم به گردن آن‌ها نیست، واقعیت این ست که انگلیسی زبان گیج کننده ای است. وقتی پدر از دخترِ دوستش تعریف کرد و او را homley نامید، منظورش این بود که کدبانوی خوبی می‌شود. وقتی از رانندگان horny گلایه می‌کرد، می‌خواست بگوید زیاد بوق می‌زنند. و برای پدر و مادر هنوز قابل درک نیست چرا نوجوان‌ها می‌خواهند Cool باشند برای آنکه Hot محسوب شوند. عطر سنبل عطر کاج فیروزه جزایری دوما
رمان تندیس (این رمان را حتما بخوانید)
نظرات عده ای از خوانندگان رمان تندیس:
برگرفته از برخی از مجلات و روزنامه ها:
این کتاب یک رمان ساده نیست. مثل خود زندگی می‌مونه. که فکر می‌کنم به جای خوندن این کتاب باید اونو زندگی کرد. درک کرد. کاش می‌شد این کتاب را فیلم کرد تا همه ببیند.
افسانه واحدی. (کارشناس جهانگردی)
من با خواندن این کتاب فهمیدم. عشقی در زمین جاریه… عشقی که خدا به خاطر ان به بنده اش احسن الخالقین گفت. عالی بود این کتاب واقعا ممنونم خانوم سیفی
مریم حقی (لیسانس زبان)
این کتاب به من اموخت هر قدر ادما جلوی من خودشون و قدرتشون را به رخ بکشن قدرت بلاتری از من حمایت می‌کنه. من برعکس همیشه زندگی ام ،راه درست عشق را در این کتاب دیدم. نمی‌دونم چرا تا حالا کور بودم.
عصمت صادقی (کارشناس تاریخ)
خانوم سیفی تو چیزی را بهم دادی که بهش احتیاج داشتم اینه که من مدیون تو شدم. خدا این کتاب را سر راهم قرار داد تا من که ادم لجبازی هستم و هرکسی نمی‌تونه منو با حرف یا با عمل از کاری که می‌کنم و حرفی که می‌زنم و نظرم برگردونه. ولی هنوز موندم تو و کتابت با من چکار کردید
زینب محمدی (لیسانش شیمی)
تندیس محشر بود. من تندیس را نخوندم همه را به وضوح دیدم خانوم سیفی کتابت بهترین هدیه رو که هیچ کس نمی‌تونست بهم بده رو داد فهمیدم یه جور متفاوت از دیگران نگاه کردن چقدر لذت بخشه. اینکه همیشه خدار ا در همه لحظه هات ببینی…
شهلا موسوی (خانه دار)
داستان چون واقعی بود خیلی به دلم نشست چون همه رو تو زندگی واقعی می‌بینم. این کتاب برام نماد صبر و پایداری در مقابل مشکلات بود مریم فیضی (ارشد جامعه شناسی)
تندیس نشانگر واقعیت زندگی امروزه و نمادی از پاکی و صداقت و یکرنگیه. صبا زمانی (لیسانس زبان)
به نظر من تندیس عالی، جذاب و شیرین بودراه رسیدن به ارامش و توکل را خوب به تصویر کشیده بود
سمیه طاهری (فوق دیپلم الترونیک)
تندیس داستان ادمیان است که در پستی و بلندی مشکلات در گیر است و همچون تندیس در پس حوادث زندگی اش صیقل خورده و در این مسیر دست مهربان خدا همیشه همراه او بوده و او را به کمال رسانده کتاب داستان قوی دارد و شخصیت پردازی ان عالی است.
سمانه میزایی (فوق لیسانس زبان فرانسه)
تمام ابعاد زندگی انسانی از نظر غم شادی دلواپسی و نگرانی دوستی اضطراب تنش و تمام دغدغه‌های زندگی و مهمتر از همه امید و هیجان را تونستم در این کتاب پیدا کنم. در ضمن نام یاد و نقش خداوند در زندگی شخصیت‌های تندیس کاملا ملموس و نمایان بود. امیدوارم این اثارا ارزشمند بیشتر چاپ شوند و در اختیار خواننده گان قرار گیر ند اعظم و سحاق (دانشجوی معماری)
تندیس واقعا تندیسه نمادی از شک و ایمان و مفهوم واقعی خدا و عشق وانسان.
شروین افشار (دکتر دارو ساز)
کتابی ملموس و مفهومی. داستان زندگی که خواننده را فکر وامیدراه که شخصیت‌های کتاب از کجا به کجا رسیدند اموزنده و جذاب وکه باعث ترغیب انسان به تحمل سختی و راهگشای رههای بهتر زیستن می‌کند. لیلا سیفی (لیسانس مدیریت جهانگردی)
تندیس فرشته سیفی
انسان موجودی چنان پیچیده است که هم بهشت را برای خود مهیا می‌کند و هم جهنم را. انسان اشرف مخلوقات است. از بلند مرتبه، بلند مرتبه تریم و از پست پست تر. اگر معنای این را کاملاً درک می‌کردیم، آن وقت نه در بیرون، بلکه در درونمان شیطان را می‌جستیم. چیزی که لازم داریم این است که خودمان را جزء به جزء وارسی کنیم. نه این که در دیگران دنبال خطا باشیم. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۱: برای نزدیک شدن به حق باید قلبی مثل #مخمل داشت. هر انسانی به شکلی نرم شدن را فرا می‌گیرد. بعضی‌ها حادثه ای را پشت سر می‌گذارند، بعضی‌ها مرضی کشنده را؛ بعضی‌ها درد فراق می‌شکند، بعضی درد از دست دادن مال… همگی بلاهای ناگهانی را پشت سر می‌گذاریم، بلاهایی که فرصتی فراهم می‌آورند برای نرم کردن سختی‌های قلب. بعضی هایمان حکمت این بلایا را درک می‌کنیم و نرم می‌شویم، بعضی هایمان اما افسوس که سخت‌تر از پیش می‌شویم.
ملت عشق الیف شافاک
#عشق در نظر کسی که عاشق نیست، کلمه ای خشک و تو خالی است. نیمی فریب، نیمی سفسطه. آن که عاشق نیست عشق را نمی‌تواند #درک کند، آن که عاشق است نمی‌تواند #وصف کند. در این صورت، جایی که #کلمه‌ها توان ندارند، عشق را مگر می‌توان در قالب سخن ریخت. ملت عشق الیف شافاک
چرا اینقدر به بعد از مرگ می‌اندیشی؟ تنها زمانی می‌توانی به درستی وجود یا عدم وجود #عشق را در زندگیمان درک کنی، هم #اکنون است. راهنمای عاشقان نه ترس از جهنم است و نه اشتیاق پاداش بهشت. آنها در دریای بی کران لدن شناورند. طایفه صوفیان عاشق خدایند. این عشق بی واسطه است. بی پیچ و خم، بی چشمداشت… ملت عشق الیف شافاک
مرا آدمی دیندار دانسته ای، حال آن که، نیستم. دیندار بودن و ایمان داشتن یکی نیست. تفاوت این دو مفهوم هیچ گاه مثل دوران کنونی آشکار نشده بود. در دنیای بزرگ تنگنایی وجود دارد که رفته رفته عمیق‌تر می‌شود. سیستمی ایجاد کرده ایم که، مستقل از دین و دولت و جامعه، آزادیِ «فردِ خردگرا» را پایه و اساس قرار می‌دهد. از سوی دیگر، انسان‌ها نتوانسته اند از جستجوی معنویت دست بکشند. می‌خواهیم بدانیم آن سویِ خرد چیست. پس از این همه مدت تکیه بر خرد، کم کم داریم می‌پذیریم که ذهن ممکن است محدودیت هایی داشته باشد.
.
امروز، درست مثل دوران پیش از مدرنیته، توجه به معنویات در صدر قرار دارد. همه جای دنیا رفته رفته آدم‌های بیش‌تری سعی می‌کنند در زندگیِ سریع و پر مشغله شان جایی برای امر معنوی باز کنند. اما «امر معنوی» نوعی سرگرمی یا به قول امروزی‌ها «هابی» جدید نیست. چیزی نیست که بدون ایجاد تغییرات اساسی در زندگی و شخصیتمان بتوانیم درکش کنیم.
ملت عشق الیف شافاک
… با این امید که یک روز دیگر توی این دنیا هستم، حرکت بکنم. بقیه اش دست من نیست. دست تو هم نیست.
صوفی‌ها به این بخش که نمی‌توانیم #زمامش را به دست بگیریم، نمی‌توانیم کنترلش کنیم «عنصر پنجم» می‌گویند. پنجمین عنصری که همراه با عناصر چهارگانه آتش و خاک و باد و آب دنیا را شکل می‌دهد: #خلأ. بُعدی غیر قابل توضیح، غیر قابل مهار و در نتیجه، بُعدی که نمی‌شود در آن تاکتیک‌های چریکی به کار بست. ما آدم‌ها با این که این عنصر را به طور کامل درک نمی‌کنیم، اما می‌دانیم که هست.
ملت عشق الیف شافاک
دستور زبان هدف است و نه وسیله. مدخلی است برای رسیدن به ساختار و زیبایی زبان و نه یک ترفند برای این که انسان گلیم خود را در جامعه از آب بیرون بکشد.
.
. … بدبخت افرادی که روحی کوچک دارند و نمی‌توانند نه شور و هیجان و نه زیبایی زبان را درک کنند.
ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
بعضی آدم ها، از درک آنچه می‌بینند، از درک آنچه زندگی آن را ساخته است، ناتوانند و یک عمرطوری سخن پراکنی در مورد آدم‌ها می‌کنند که گویی درباره آدم مصنوعی حرف می‌زنند و در مورد چیزها طوری صحبت می‌کنند که گویی چیزها روحی ندارند و خلاصه می‌شوند در آنچه، به لطف الهامات ذهنی، می‌توان درباره شان گفت ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
#رنج به دنبال این خطا به وجود می‌آید که بسیاری از ضروریات زندگی، #تصادفی ودر نتیجه قابل اجتناب فرض می‌شوند. خیلی بهتر است که حقیقت را درک کنیم: درد و رنج #ضروری زندگی بوده و غیر قابل اجتناب و گریزناپذیرند. «هیچ چیز جز قالب ظاهری که درد و رنج خود را در آن آشکار می‌سازد، بر پایه تصادف قرار ندارد و رنج کنونی ما جایگاهی را پر می‌کند که بدون آن با برخی رنج‌های دیگر اشغال خواهد شد. اگر چنین اندیشه ای اعتقاد زندگی ما گردد، امکان دارد میزان قابل توجهی #آرامشِ خویشتن دارانه در ما ایجاد کند» درمان شوپنهاور اروین یالوم
در آن هنگام سی تا چهل آسیاب بادی در آن دشت دیدند و همین که چشم دن کیشوت به آنها افتاد به مهتر گفت: بخت بهتر از آن چه خواست ماست کارها را به راه میکند. تماشا کن سانکو همین اینک در برابر ما سی دیو بی قواره قد علم کرده اند و من در نظر دارم با همه ی ایشان نبرد کنم و هر چندتن که باشند همه را به درک بفرستم. با غنیمتی که از آنان به چنگ خواهیم آورد کم کم غنی خواهیم شد. چه این خود جنگی بر حق است و پاک کردن جهان از لوث وجود این دودمان کثیف در پیشگاه خدای تعالی عبادتی عظیم محسوب خواهد شد. «سانکو پانزا پرسید:» کدام دیو؟ «ارباب اش جواب داد:» همان‌ها که تو آنجا با بازوان بلندشان میبینی ، چون در میان ایشان دیوانی هست که طول بازوان شان تقریبا به دو فرسنگ می‌رسد. «سانکو در جواب گفت:» احتیاط کنید ارباب، آنچه مااز دور میبینیم دیوان نیستند بلکه آسیاب‌های بادی هستند و آنچه به نظر ما بازو مینماید پره‌های آسیاب است که چون از وزش باد به حرکت درآید سنگ آسیاب را هم با خود می‌گرداند…" دن کیشوت 1 (2 جلدی) میگوئل دو سروانتس
وقتی انسان می‌خواهد تصمیمی را عملی کند که شانس کمی وجود دارد کسی مفهوم آن را درک کند، باید چیزی را به تصادف واگذار نکند و بسیار محتاط باشد. آدم نمی‌تواند نصور کند که دیگران با چه سرعتی ممکن است سر راه اجرای تصمیمی که آن همه برایش اهمیت دارد مانع ایجاد کنند ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
آدم برزگ ها، ظاهرا، گاه گاهی، وقت پیدا می‌کنند بنشینند و به فاجعه ای که زندگی آن‌ها به شمار می‌آید بیندیشند. آن وقت، بی آنکه بفهمند، به حال خود گریه و زاری می‌کنند و مثل مگس هایی که خود را به شیشه می‌کوبند، بی قراری می‌کنند، رنج می‌برند، تحلیل می‌روند، افرده می‌شوند و از خودشان در مورد دنده چرخی که در آن گیر کرده اند که آن‌ها را به جایی کشانده که آن‌ها نمی‌خواستند در آن جا باشند سوال می‌کنند. با هوش‌ترین شان از آن برای خود مکتبی درست می‌کنند: آه، پوچیِ در خورِ تحقیرِ بورژوایی! در میان شان بی شرم هایی پیدا می‌شود که در سر میز پدرانشان حضور پیدا می‌کنند و از خود می‌پرسند: «رویاهای جوانی ما چه شده است؟» این سوال را با قیافه ای سرخورده و از خود راضی از خود می‌کنند و خود پاسخ می‌دهند: «به باد رفتند و زندگی آدم‌ها یک زندگی سگی است». من از این روشن بینی دروغین بزرگ سالی متنفرم. واقعیت این است که آن‌ها مثل بچه کوچولوهایی اند که درک نمی‌کند چه به سرشان آمده و ادای آدم‌های مهم و با دل و جرئت را در می‌آورند حال آنکه دل شان می‌خواهد گریه کنند. ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
«مردم من رو درک نمی‌کنن جسپر، اشکالی هم نداره، ولی بعضی وقتا اعصاب خرد کنه چون فکر می‌کنن من رو می‌فهمن. ولی تمام چیزی که میبینن صورت ظاهریه که من توی جمع ازش استفاده می‌کنم و واقعیت اینه که من نقاب مارتین دین رو طی تمام این سال‌ها خیلی کم تغییر داده ام. یه دستکاری اینجا، یه دستکاری اونجا، اون هم فقط برای همراهی با زمونه، ولی درواقع با روز اولش مو نمی‌زنه. مردم می‌گن شخصیت هر آدمی تغییرناپذیره ولی اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی می‌مونه و نه شخصیت، و در زیر این نقاب غیرقابل تغییر موجودی هست که دیوانه وار درحال تکامله و به شکل غیرقابل کنترلی ماهیتش تغییر می‌کنه. ببین چی بهت می‌گم، راسخ‌ترین آدمی که می‌شناسی به احتمال قوی با تو کاملا بیگانه است و همین طور ازش بال و شاخه و چشم سوم رشد می‌کنه. ممکنه ده سال توی اتاق اداره بشینی و تمام این جوانه زدن‌ها بغل گوشت اتفاق بیفته و روحت هم خبردار نشه. هرکسی که ادعا می‌کنه یکی از دوستانش در طول سالها هیچ تغییری نکرده فرق نقاب و چهره واقعی رو نمی‌فهمه.» جزء از کل استیو تولتز
هرخواننده ای زمانیکه کتابی رامی خواندخواننده خودش است. کتابِ نویسنده چیزی جز نوعی وسیله بصری نیست که او در اختیار خواننده می‌گذارد تا با آن بتواند آنچه را که شاید بدون آن کتاب نمی‌توانست در خودش ببیند درک کند. در جستجوی زمان از دست رفته 7 (7 جلدی) مارسل پروست
اگر قرار باشد یک خصوصیت را در آدمیزاد نام ببریم که واقعا شگفت انگیزتر از هر خصوصیت دیگری باشد، به نظر من همان حافظه و خاطره است. قدرت ها، ضعف‌ها و نابرابری‌های حافظه از هر چیز دیگری در ما غیر قابل درک‌تر است. حافظه گاهی خیلی قدرتمند است، فوری به سراغ آدم می‌آید، گوش به فرمان است. . گاهی گیج و سرگشته، و خیلی ضعیف… در مواقعی هم خودسر و غیرقابل مهار! … ما آدم‌ها از هر لحاظ معجزه خلقتیم… اما قوه یادآوری و فراموشی، دیگر واقعا غیر قابل درک است. منسفیلد پارک جین استین
میان تختخواب و کاههایش یک تکه روزنامهٔ کهنه چسبیده به پارچه ای یافتم که زرد رنگ و شفاف شده بود. واقعهٔ سرگرم کننده ای را بیان می‌کرد که اولش افتاده بود. ولی می‌بایست در چکسلواکی اتفاق افتاده باشد. مردی برای ثروتمند شدن از یک دهکدهٔ چک راه افتاده بود. بعد از بیست و پنج سال، متمول، با یک زن و یک بچه، مراجعت کرده بود. مادر و خواهرش در دهکدهٔ زادگاه او مهمانخانه ای را اداره می‌کردند.
برای غافلگیر ساختن آنها، زن و بچه اش را در مهمانخانهٔ دیگری گذاشته بود و به مهمانخانهٔ مادرش که او را هنگام ورود نمی‌شناسد، رفته بود. و برای خوشمزگی به فکرش رسیده بود که اطاقی در آن جا اجاره کند. پولش را به رخ آنها کشیده بود. و مادر و خواهرش شبانه به وسیلهٔ چکش برای به دست آوردن پولش، او را کشته بودند. صبح زنش آمده بود و بی اینکه هویت مسافر را درک کند. داستان را فهمیده بود. مادر خودش را به دار زده بود و خواهر خود را به چاه افکنده بودو…
سوء تفاهم آلبر کامو
برای او همه ی روزها یکسان بودند ، و هنگامی که همه ی روزها یکسان باشند معنایش آن است که آدم دیگر نمی‌تواند رخ دادهای نیکی را که هر بار گردش خورشید در آسمان در زندگی اش رخ می‌دهند ، درک کند…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 45
کیمیاگر پائولو کوئیلو
مشکل این است که گوسفندها نمی‌فهمند که هر روز راه تازه ای را می‌پیمایند. درک نمی‌کنند که چراگاه‌ها عوض می‌شوند و یا فصل‌ها متفاوت هستند… چون تنها نگران آب و غذاشان هستند.
و سپس اندیشید: شاید برای همه ما همین طور باشد. حتا من که از وقتی با دختر بازرگان آشنا شده ام ، به زنان دیگر فکر نمی‌کنم.
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 28
کیمیاگر پائولو کوئیلو
اوه، فلج ، البته که نمی‌توان به نفرت و شر عشق ورزید، باید تمرین کرد تا مرغ دریایی حقیقی را دید، نیکی درون هر یک از آنان را، و آنگاه به آنان کمک کرد تا این نیکی را درون خود ببیند، منظور من از عشق همین است ، وقتی به راستی آن را درک کنی، جالب است. جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
صدایی دیگر بلند شد: چطور انتظار داری مثل تو پرواز کنیم ، تو برگزیده ای و دارای موهبتی ، تو الهی هستی ، فراتر از همه مرغان.
-به فلیچر نگاه کنید! لاول! چارلز رولاند! همه ی آنها هم برگزیده ، الهی و دارای موهبتند؟ آن‌ها برتر از شما نیستند ، برتر از من نیز ، تنها تفاوت این است که آن‌ها شروع کردند به درک هستی راستینشان و آن را تمرین کردند…
جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
جان ، تو خودت زمانی تبعیدی بودی ، چرا تصور می‌کنی شایو یکی از آن مرغ‌ها حالا له حرف هایت گوش بدهد؟این ضرب المثل را شنیده ای که «مرغی که بالاتر می‌رود ، دورتر را خواهد دید» ، و می‌دانی که حقیقت است. آن مرغانی که تو از میانشان آمده ای ، روی زمین مانده اند و بر سر هم فریاد می‌کشند و با هم جدال می‌کنند ، هزار فرسنگ از بهشت دورند و تو می‌گویی که می‌خواهی از همان جا که هستند ، بهشت را نشانشان بدهی! جان ، آن‌ها حتی تا نوک بالهای خودشان را هم نمی‌بینند! همین جا بمان و به مرغان تازه وارد کمک کن. آن هایی که آن قدر اوج گرفته اند تا مفهوم حرف‌های تو را درک کنند… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
دادستان گفت ، اندی دفرین شوهر خطاکاری نبوده که در پی گرفتن انتقام سنگینی از همسر فریب کارش باشد ، چرا که در این صورت این موضوع قابل درک بود ، هر چند نابخشودنی ؛ این انتقام بی رحمانه‌ترین نوع انتقام بوده. دادستان به هیات منصفه گفت: در نظر بگیرید! چهار گلوله ، چهار گلوله! و نه شش تا ، بلکه هشت گلوله! او ابتدا تمام گلوله‌های اسلحه را شلیک کرده… و سپس مکث کرده ، و بار دیگر اسلحه را پر کرده تا بتواند بازهم به هر دوی آنها شلیک کند! امیدهای جاودان بهاری استفن کینگ
تنها کاری که باید انجام دهیم این است که درک کنیم همه مان بنا به دلیلی به این جهان آمده ایم که باید نسبت به آن خود را متعهد کنیم. آنگاه هست که میتوانیم بر رنج‌های بزرگ و کوچک خود بخندیم و بدون ترس پیش برویم و آگاه باشیم که در هر گام ما مقصودی و منظوری نهفته است. ساحره پورتوبلو پائولو کوئیلو
مثل خیلی از زنانی که در زندگی مشکلی برایشان به وجود می‌آید برای مهسا هم مشکلی پیش آمد و موجب جدایی از همسرش گردید. اما او طی دوران جدایی با استقامت و بردباری در برابر گرفتاری و مشکلات حاصل از آن و عدم توجه به حمایت و ترحم دیگران به زندگی خود ادامه داد. ولی گاهی گذشته ی شیرین خود را به خاطر می‌آورد و حسرت می‌خورد و کم کم داشت امید خود را به رفع مشکلش از دست می‌داد تا این که با نازنین آشنا شد و این آشنایی باعث گردید نازنین از سرگذشت او با خبر شود و به مرور زمان به تقویت روحیه او بپردازد. مهسا روزنه ی امیدی در دلش روشن شد و به زندگی امیدوار گردید و از طرفی هم خداوند به او کمک کرد و سرنوشت پر غم و غصه ی او را تغییر داد و…
از زبان مهسا:
گفتی از عشق بگو، عشق، بر خلاف کلمه‌های دیگه، یه کلمه ی زیبا و مقدسیه و کاربرد‌های مختلفی داره. عشق، یعنی دوست داشتن. آن هم دوست داشتن خالصانه و از ته قلب. اولین عشق انسان، یعنی زیباترین آن، عشق به خدای یکتاست که در قلب همه ی ما انسانها وجود داره و هیچ چیزی نمی‌تونه جای اون رو بگیره و بعد عشق به چیزهای دیگه ای که به صورت و دلائل دیگری برای انسان با ارزش و گرانبهاست و از صمیم قلب اون‌ها رو هم دوست داره و به اون‌ها می‌باله و عشق می‌ورزه. مثل عشق به زندگی، عشق به کار، عشق به خانواده، عشق به پدر، عشق به مادر، عشق به همسر. همه ی اینها دوست داشتنه و همینطور هم عشق به فرزند، ولی وقتی فرزندی وجود نداشته باشه این عشق می‌تونه هم برای مرد و هم برای زن نگران کننده باشه…
از زبان نازنین:
مهسا دوره سختی را گذرانده بود و به همین سادگی قادر به فراموش کردن آن نبود و نمی‌توانست آن خاطرات را از ذهن خود پاک کند و ندیده بگیرد. زیرا همه ی امید و آرزوهای خود را برباد رفته می‌دید و انتظار نداشت که زندگی با او این چنین بازی کند و سعادت و خوشبختی اش را یکباره از او بگیرد. حال او را درک می‌کردم. تنها نیازی که داشت آرامش فکری بود. می‌بایست کاری می‌کردم و او را از این افکار بیرون می‌آوردم. غم سراسر وجودم را فرا گرفته بود و به حال او غصه خوردم. سرگذشت مهسا واقعاً ناراحت کننده و غم انگیز بود. او راست می‌گفت با این فکر پریشانی که حاصل از جدایی بود امکان آرامش و تمرکز فکر برایش وجود نداشت و هر کسی به جای او بود از پا در می‌آمد. چون ما زنها احساسی که نسبت به مسئله جدایی داریم به این خاطر است که بسیار شکننده ایم و در معرض انواع و اقسام قضاوتها قرار می‌گیریم و امنیت لازم را نخواهیم داشت ولی مردها چنین احساسی ندارند و بی خیال و راحت از کنار آن می‌گذرند و خم هم به ابروی خود نمی‌آورند و چه بسا دنبال یکی دیگر هم بروند.
گفتی از عشق بگو حبیب‌الله نبی‌اللهی قهفرخی
شاید همین زودی‌ها بروم زیرِ زمین، آن‌جا که مُرده‌ها می‌روند و شاید روزی سالم و پاک و فارغ از پیچیدگی‌ها و سردرگمی‌های انسانی دوباره از آن‌جا بیرون بیایم، شاید بشوم سرمایِ باد آوریل، یا بخشی از رودی رام‌نشدنی، یا جایی در دور دستِ آبی رنگ جزئی شوم از کمال ابدی یک کوه پُر درخت. یا شاید چیزی کوچکتر، مثلا تکان علفی در یک روز گرم و طاقت‌فرسا شاید هم موجودی پنهان شوم که سرش به کار خودش است. شاید مسئولیت تمام یا بخشی از آن وجود بر دوشم بیفتد. آن تفاوت درک‌ناشدنی‌یی بشوم که غروب را از سحر متمایز می‌کند، بوها و صداها و مناظر ذَوات و کامل و بالغِ روز، هیچ کدام از اینها عاری از دخالت و حضور جاودانه‌ی من نخواهد بود. سومین پلیس فلن اوبراین
وقتی بخش اعظم مهلتی را که در اختیار داریم، پشت سر می‌گذاریم، آوایی که ندای بازگشت را در گوش مان سر می‌دهد، مقاومت ناپذیرتر می‌شود. این جمله عامیانه به نظر می‌رسد، به هر حال درست نیست. انسان به پیری می‌رسد، پایان نزدیک می‌شود، هر لحظه از زندگی عزیزتر می‌شود، و دیگر فرصت اتلاف وقت با خاطرات نمی‌ماند. باید تناقض ریاضی نوستالژی را درک کرد: این تناقض با قدرت بسیار خود را در آغاز جوانی نشان می‌دهد، زمانی که حجم زندگی گذشته هنوز قابل توجه نیست. جهالت میلان کوندرا
این کتاب برای من یه کتاب ساده نبود. یه رمان استثایی از زندگی در اجتماع امروز ایران، که می‌تونه زندگی خیلیا رو از این رو به اون رو کنه. همون طور که زندگی منو و اطرافیانم را که به پیشنهاد من این کتاب را خوندن عوض کرد. چیزهای زیادی تو این کتاب هست که دلم می‌خواد در باره اش حرف بزنم. ولی بهترین نکته در باره این کتاب اینه که ااقدر واقعی و ملموس نوشته شده که خواننده به راحتی می‌تونه خودش را به جای شخصیت‌ها ببینه. و ببینه که اتفاقای زندگی بیهوده و از سر تصادف نمی‌افتند. نویسنده خیلی ساده پشت صحنه حادثه را مقابل چشمان ما می‌گشاید و با لبخندی دوستانه از ما می‌خواهد آنقدر با برخورد با مشکلات که نمی‌دانیم پشت سرش چه نهفته اس خود را آزار ندهیم.
این کتاب هدیه ای ارزشمند برای کسانی است که نگران زندگی و افکارشان هستید. تا با خوانندن آن روی خوش زندگی را از پشت انبوه مشکلات و نابسامانی‌ها ببیند. تندیس را نباید فقط به عنوان رمان خوند. باید درکش کرد.
این کتاب چیزی را به خواننده می‌دهد که سالها با بی قراری به دنبالش می‌گردد. یعنی خودش. تندیس مثل یک آیینه به قول خود نویسنده مقابل خواننده می‌ایستد و او را با خود آشنا می‌کند. من هر حرفی را از هر کسی نمی‌پذیرم اما وقتی توسط خانومم از من خواسته شد این کتاب را مطاله کنم. با اکراه آن را پذیرفتم اما تنها پنجاه صفحه از آن با اکراه جلو رفت. بعدش آنقدر مشتاق بودم که سریع به خانه برسم و بقیه آن را مطالعه کنم… که مهمانی را به خاطر مطالعه این کتاب کنسل کردم.
خلاصه حیفم آمد این کتاب محشر فقط در کتابخانه منزل من خاک بخورد. آن را به دوستم هدیه دادم اما به پیشنهاد همسرم چند نسخه دیگر تهیه کردم به عنوان هدیه به نزدیکانم سپردم و خواستم نظرشان را در خصوص آن برام ارسال کنند. وقتی نظرات آنها را هم موافق یافتم. خواستم از نویسنده اش تشکر کنم ولی ادرس و نشانی از او نیافتم و چون اسمش را سرچ کردم به اینجا برخوردم که نقد کتابهاست. خواستم نظرم را در مورد این کتاب و قلم خانوم سیفی هر چند کم وکوتاه اینجا بیان کنم.
ممنونم خانوم سیفی به خاطر قلم زیبا و نگاه شکوهنمدی که به زندگی دارید.
اراتمند شما: کوروش عظیمی مدرس دانشگاه
تندیس فرشته سیفی
در وجود من، چند موجود، از جمله دو دلقک همیشه وجود داشته‌اند، یکی که همیشه میخواهد همانجا که هست باقی بماند، و دیگری که تصور میکند کمی بعد ممکن است از هولناکی زندگی اندکی کاسته شود. طوری که به اصطلاح در این عرصه، هرکاری که میکردم، هرگز ناامید و سرخورده نمیشدم. و این دو دلقک جدایی‌ناپذیر که در وجود من جا خوش کرده‌اند، شاید بتوانند دلقک و احمق بودن خود را درک کنند. مالوی ساموئل بکت
میفهمم که خانواده به چه معنی است: چیزی ست شبیه به چشمه و آب راکد.
فرزند پس از مدتی باید خانواده را ترک کند، چاره ای ندارد: دیگر کسی در خانواده حرف او را درک نمیکند _ چون او را خیلی خوب میشناسند و چون دیگر او را نمیشناسند.
دیوانه‌وار کریستین بوبن
بسیار اتفاق می‌افتد که کسی که در طلب چیزی است و چیزی جز آنچه در طلبش است نمی‌بیند. وی دیگر قادر به پیدا کردن و به دست آوردن چیز دیگری نمی‌شود، زیرا پیوسته بدانچه که مطمح نظرش است فکر می‌کند و فقط در جستجوی آن است. چون وی مقصودی دارد و آن قصد و نیت فکر او را اشغال کرده است. جست و جو بدان معنی است که انسان مرادی داشته باشد، ولی درک معنای آن آزاد بودن و هدف نداشتن و پذیرندگی است. ای مرد عزیز! تو شاید جوینده ای باشی و در جست و جوی مرادت بسیاری از چیزها را که در کنار تو قرار دارد نمی‌بینی. سیذارتا هرمان هسه
این خانه ی تک و تنها روی تپه، کنار دریا، زیر آسمان خاکستری، به افسانه ای غم انگیز و رازآمیز می‌ماند و من نیز در آخرین پاییز زندگانی ام آن را چنین می‌خواهم. اما امروز بعد از ظهر، هنگامی که کنار پنجره ی اتاق کارم نشسته بودم، ارابه ای که آذوقه می‌آورد، آمده بود. فرانتس پیر در تخلیه ی بار کمک می‌کرد. سر و صداهای گوناگونی ایجاد شده بود. نمی‌توانم بگویم چه قدر باعث آزارم شد. از نافرمانی که شده بود بر خود می‌لرزیدم، چرا که دستور داده بودم این قبیل کارها را صبح زود، که خواب هستم انجام دهند. فرانتس پیر فقط گفت: «چشم جناب کنت» اما با چشمان ملتهب خود، با ترس و تردید مرا نگاه می‌کرد.
چگونه می‌توانست مرا درک کند؟ او که نمی‌دانست، نمی‌خواهم روزمره گی و ابتذال، آخرین روزهای عمرم را برهم بزند. از این می‌ترسم که مرگ چیزی عامیانه و معمولی با خود داشته باشد. مرگ باید برای من بیگانه و نادر باشد، در آن روز بزرگ و مهم و پررمز و راز – دوازدهم اکتبر. / داستان «مرگ»
در قلمرو مرگ جمعی از نویسندگان
در حالی که عشق به طبیعت در من می‌بالید به صدایش گوش می‌سپردم; گوئی صدای دوستی یا همسفری را می‌شنوم که به زبانی بیگانه با من سخن می‌گوید، در این حالت گرچه افسردگی ام بهبود نمی‌یافت، ولی احساس می‌کردم متعالی و مطهر شده ام. به این ترتیب چشم و گوشم تیزتر شدند، آموختم که دقایق و تفاوتهای ظریف مکتوم در طبیعت را درک کنم، آرزویم این بود که نبض زندگی را در تمام وجوهش واضح‌تر و دقیق‌تر بشنوم – در این امید بودم که آگاهی ام از طبیعت و لذت حاصل از آن را به مدد استعدادم در شاعری به قالب شعر درآورم تا دیگران نیز بتوانند به حقیقتش نزدیک‌تر شوند و با شناختی عمیق‌تر در پی سرچشمه‌های شادابی و پالایش روح و معصومیتی کودکانه برآیند. چنین امیدی تا مدتها به صورت آرزو و رؤیایی در من وجود داشت و نمی‌دانستم که آیا هرگز تحقق خواهد یافت یا نه، ولی با عشق به هرچیز مشهود، و بی آنکه نسبت به آنچه در پیرامونم می‌بینم بی اعتناء یا بی تفاوت باشم، نهایت سعی خود را برای نیل به چنین هدفی مصروف می‌داشتم. سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
اگر برای یک آدم نادان آن چه در زمینه ستاره شناسی، تاریخ، زمین شناسی، فیزیک و ریاضیات می‌دانیم، تشریح کنیم. به طور قطع چیز تازه ای از آن درک می‌کند و هرگز نخواهد گفت: «شما موضوع تازه ای به من نیاموختید چون همه از آن باخبرند و من هم می‌دانم.»
حالا برای یک آدمی که چیزی می‌داند، بالاترین حقیقت معنوی و اخلاقی را در قالب جملاتی روشن و دقیق که تا کنون نشنیده است، بیان کنید. اگر کسی باشد که اصولا به این مسائل علاقه ای نداشته باشد به شما خواهد گفت: مگر ممکن است کسی نداند؟ این حقیقتی است که از مدت‌ها قبل آشکار شده و همه از آن آگاهند.
چرا؟ چون واقعا این شخص اطمینان دارد که همین حقیقت را قبلا نیز در قالب همین جملات شنیده و برایش تازه نیست.
اما فقط کسانی که به مسائل معنوی و اخلاقی علاقه مندند می‌توانند اهمیت و ارزش این طرز بیان و روشن ساختن و قابل فهم کردن یک موضوع غامض و پیچیده را درک کنند و قدر و منزلت زحمت و دقتی را که به این نتیجه رسیده دریابند و متوجه شوند که فقط با به کار بردن مساعی فراوان و درایت و سخن سنجی فوق العاده می‌توان یک فرضیه تاریک و یک رشته افکار مبهم و گسیخته را به صورتی بدیهی، روشن و قابل درک درآورد.
چه باید کرد لئو تولستوی
- هیچ جایی را برای محافظت از پاکی تو سراغ نداشتم… تو خودت از پاکی خودت بی اطلاع هستی. درست مثل بچه ای که معصومیت خودش را درک نمی‌کند… نمیخواستم تو هم مثل ما بشوی…! - سرزنش کنان به تندی گفتم: پس میتوانستی خلاصم کنی و نکردی… گذاشتی بیست و یک سال تمام آنجا بپوسم… از یاد بردی که بیابان از من یک شنزار خشک میسازد؟ یک مشت شن سرگردان که دیگر به هیچ وجه نمی‌توان جمعش کرد… آخرین انار دنیا بختیار علی
آه پاملا، مزیت دو نیم شدن این است که در هر فرد و هر شیئ آدم در می‌یابد درد ناقص بودن در آن فرد یا آن شیئ چگونه چیزی است. وقتی کامل بودم این را درک نمی‌کردم. از میان دردها و رنجهایی که همه جا وجود داشت بی خیال می‌گذشتم بی آنکه چیزی درک کنم یا در آنها شریک شوم. دردها و رنجهایی که آدم کامل حتی تصورش را هم نمی‌تواند بکند. تنها من نیستم که دو نیم شده ام. پاملا ، تو و بقیه مردم هم در همین وضعیت قرار دارید. و حالا همبستگی ای در خودم احساس می‌کنم که وقتی کامل بودم به هیچ وجه درک نمی‌کردم ویکنت دونیم شده ایتالو کالوینو
این‌جا قوانین دنیای خواب حکمرانی می‌کند. حضور، یعنی تصویر دو چشم. دو چشم در صورتی خالی. گویی دو گودال پر از آتش در میان رنگ پریدگی صورتی که خبر از… به راستی خبر از چه می‌داد؟
برمی‌گردد، اما همین که نفسش به چهره‌ی خالی می‌خورد پنهان می‌شود یا عقب‌تر می‌رود. ترسیده بود. همیشه می‌ترسید. به یقین حضور غایب آن جاندار آزارش می‌داد. سرمای تنش را حس می‌کرد، حتی می‌توانست پوسیدگی خاک‌آلود سرانگشتانش را هم ببیند. انگارکه ساعت‌ها و روزها با ناخن‌هایش زمین را چنگ زده باشد. عجیب این‌که در ورای درک این لحظه‌ی ترسناک، نکته‌ی ظریف و ناخوشایندی خوابیده بود. دلیل حضور آن موجود را می‌دانست، که در آن هنگامه‌ی زجرکش خفقان‌آور و عرق‌ریز دنبال چیست… وجودش مثل پژواکی گنگ در تالار تاریک طنین‌انداز بود و آن قدر پررنگ که داشت او را کر می‌کرد.
پایان این تاریکی ما همه می‌میریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
می‌داند بعد از بیداری یادش خواهد آمد که از جایی در دنیای خواب بیدار شده ولی الان تنها یک بیننده است. دختری تنها در دشت. علفزارها را باد تکان می‌دهد. موهایش را باد تکان می‌دهد ولی صورتش درکی از وجود وزش باد ندارد. سرمای گزنده‌ای به پاهایش می‌دود. آب همه‌جا را گرفته. درست بعد از این‌که به پایین نگاه می‌کند و ساقه‌ی نحیف پاهایش را میان حلقه‌های دورشونده‌ی آب می‌بیند همه‌جا را یک دشت آب فرا گرفته. ابرهای پیچان روی سطح متلاطم آب را تیره می‌کنند… لحظه‌ای بعد در حال دویدن است. خواب‌ها در ادامه‌ی هم‌دیگر نیز شروعی ندارند. پایان این تاریکی ما همه می‌میریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
او غیر از سپاسگزاری کاری نمی‌توانست انجام دهد ، واژه ای که به اندازه همان صادقانه بودنش می‌تواند ریاکارانه باشد. هر چه بیشتر در مورد پیچیدگی‌های زندگی بدانیم ، تناقص‌های آن را بیشتر درک خواهیم کرد ، به ویژه تناقص‌های هویتی و خویشاوندی را. دخمه ژوزه ساراماگو