روح یک زن خانه دار باهمه لطافت و ضعفهایش، زیر بار هرنوع سختی و خشونت طاقت میآورد، هر ناملایمی را با کمال شکیبایی تحمل میکند جز شکست در عشق را… شوهر آهو خانم علیمحمد افغانی
#کمال (۹۱ نقل قول پیدا شد)
صدای خنده آنی با همان مهربانی و ملاحت گذشته، همراه آهنگی از کمال و بلوغ، فضای اتاق را پر کرد. …
ماریلا که در آشپزخانه پایین، مشغول درست کردن مربای آلو بود… آه کشید. …
ماریلا هرگز در زندگیاش به اندازهی روزی که فهمید قرار بود آنی با گیلبرت بلایت ازدواج کند، خوشحال نشده بود، اما گویا مقدر بود که
هر خوشیای سایههای کمرنگی از اندوه نیز به همراه آورد. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
آیا ممکن است طبیعت انسان به گونهای تغییر کند که آرزوهایش برای آزادی، شرافت، کمال و عشق را فراموش کند؟ یعنی ممکن است روزی فرا رسد که او انسان بودن خویش را از یاد ببرد؟ و یا طبیعت انسانی از چنان پویاییای برخوردار است که به این بیحرمتیهای آشکار نسبت به نیازهای اساسی بشر واکنش نشان میدهد و تلاش میکند این جامعه غیرانسانی را به جامعهای انسانی تبدیل کند؟ 1984 جورج اورول
مردم جامعه ما با کله هجوم میآورند به سمت ثروتمندتر، باهوشتر، زیباتر، شادتر یا قویتر بودن و ما تواناییمان را برای آنکه خود واقعیمان باشیم از دست دادهایم. گم کردهایم که آزادانه زندگی را نفس بکشیم و مسیر و راه خودمان را انتخاب کنیم، به جای آنکه انتظارها و توقعهای جامعه را به دوش بکشیم و برآورده کنیم. خب، همه اینها چه به دنبال دارد؟ بله! قطعا ناامیدی شدید و نرسیدن به کمال انسانی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
هر چه از زندگی، کمتر بهره برده باشید، اضطراب مرگ بیشتر است. در تجربه کامل زندگی، هر چه بیشتر ناکام مانده باشید، بیشتر از مرگ خواهید ترسید. نیچه این عقیده را با قوت تمام در دو نکته کوتاه بیان کرده است: «زندگیت را به کمال برسان و به موقع بمیر.» همانطور که زوربای یونانی با گفتن این حرف تاکید کرده است: «برای مرگ، چیزی جز قلعهای ویران به جا مگذار.» و سارتر، خود در زندگینامهاش آورده: «آرام آرام به آخر کارم نزدیک میشدم و یقین داشتم که آخرین تپشهای قلبم در آخرین صفحههای کارم ثبت میشود و مرگ، فقط مردی مرده را درخواهد یافت.» خیره به خورشید اروین یالوم
هیچ چیز دوام ندارد،هیچ چیز دقیق و قطعی نیست (به جز ذهن انسانی جزم اندیش). کمالگرایی،انکار وجود بیدقتی ناچیز،اما اجتنابناپذیری است که درونیترین و اسرارآمیزترین کیفیت هستی میباشد. رویای جورج ار اورسلاکی لوگوین
خیلی سخت است که در کارتان کمالگرا باشید و در عین حال، از خوار شمردن آن کار بدتان بیاید. هویت میلان کوندرا
اگر پروژهتان دقیقاً شبیه آنچه دوست دارید نباشد، برای پروژه بعدی یک خط شاخص بالاتر ترسیم میکنید. حساب میکنید که اگر کل زمان و تلاشتان را برای رسیدن به کمال صرف کنید، به آن خواهید رسید. پس به کمال نرسیدن به معنای این است که بهاندازه کافی سخت کار نکردهاید و باید حتی طولانیتر و سختتر از قبل کار کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
این تصور که اگر کارتان عالی نباشد احمق هستید شما کمالگرا هستید و عقیده دارید که اگر همه کارها را بینقص انجام ندهید، ایرادی در شما وجود دارد. شما باید در همه کارهایی که انجام میدهید صددرصد عالی عمل کنید. در غیر اینصورت فردی «متوسط» هستید و متوسط بودن خیلی برایتان وحشتناک است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
کمالگرا بودن به معنای این است که باور کردهاید کمال قطعاً میتواند و باید در همه زمانها در دسترس ما قرار بگیرد. جملاتی مثل «همه اشتباه میکنند» برای شما معنایی ندارد. حتی اگر کاری همان نباشد که خیلی به آن علاقه دارید، گمان میکنید که باید در آن کار بهترین باشید چون باید در همه کارها بهترین باشید. ازآنجاکه باید در همه کارها برتر باشید، خیلی از خودتان ناامید میشوید چون حس میکنید در صورتیکه اشتباه کنید، زندگیتان هیچ ارزشی ندارد. حتی اگر اشتباهی که مرتکب شدهاید کوچک باشد، شما دیدی تیزبین دارید و به آن میچسبید و بعد آن را بیشازحد مهم در نظر میگیرید. شما بینهایت منتقد خودتان هستید و در دیدن هرچیزی غیر از نقصها و خطاهایتان مشکل دارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
بعد از اینکه این بخش را خواندید، دفترچه یادداشتتان را بردارید و همه گرایشها، افکار و رفتارهایتان را که ویژگیهای کمالگرایی را در خود دارند، در آن بنویسید. هر شب قبل از خواب روزتان را بررسی کنید و هربار که حس کردید کاری را بهاندازه کافی خوب انجام ندادهاید، هربار خودتان را بهعنوان فردی ناکام یا کسی که بهاندازه کافی خوب نیست در نظر گرفتید و افکاری را که موقع این اتفاقات به ذهنتان راه پیدا کرد، یادداشت کنید. بعد از یک هفته به فهرستتان نگاه کنید و بنویسید کدام گرایشها، افکار و رفتارها بیشترین تکرار را داشتهاند. بعد در این مورد بنویسید که چطور شما و اطرافیانتان بهواسطه آنچه در مورد خودتان مشاهده کردهاید آسیب دیدهاند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
مرگ کسی که به ما آسیب زده یا زندگی ما را به مرگزیستی بدل کرده -تعبیری غلوآمیز که دیگر کلیشهای شده- نه درمانی تمام و کمال است نه کمکمان میکند که فراموش کنیم. خود آتوس نیز بار غم کهنهاش را در پوشش تفنگدار و شخصیت تازهاش تحمل میکرد. این کار دردمان را فرو مینشاند و اجازهی زیستن به ما میدهد. نفس کشیدن راحتتر میشود وقتی یک خاطرهی سست و کمرنگ برایمان مانده باشد و حسی که انگار با این کار بدهیمان را به دنیا پرداختهایم. شیفتگیها خابیر ماریاس
هر عاشقی نقطهضعف طرف مقابلش را میداند و مرد در حضور زن، نمیتواند تظاهر کند ظاهر زن برایش جذاب نیست یا زن برایش بیاهمیت یا منزجرکننده است. دیگر نمیتواند تظاهر کند، او را تحقیر یا طرد میکند البته به جز حوزهی روابط جسمی، -حوزهای عمیقا ملالآور- که در کمال پشیمانی زنها، متأسفانه بیشتر مردها دوست دارند آنقدر در آن بمانند تا به ما عادت کنند و احساساتشان بروز کند. در واقع شانس بیاوریم اگر برخوردهایمان با آنها حاشیهی باریکی از شوخی و مطایبه داشته باشد که اغلب، اولین قدم به سمت نرم کردن حتی بد قلقترین مردان است. شیفتگیها خابیر ماریاس
ما هرگز نمیتوانیم با قاطعیت بگوییم که روابطمان با دیگران تا چه حدی از احساسات ما، از عشق ما، از فقدان عشق ما، از لطف و مهربانی ما و یا از کینه و نفرت ما سرچشمه میگیرد و تا چه حد از قدرت و ضعف در میان افراد تاثیر میپذیرد. نیکی حقیقی انسان -در کمال خلوص و صفا و بی هیچگونه قید و تکلف- فقط در مورد موجوداتی آشکار میشود که هیچ نیرویی را به نمایش نمیگذارند. بار هستی میلان کوندرا
هر کس خلوت انس خویش را از کف میدهد، همه چیزش را باخته است و کسی که با کمال رغبت از آن چشمپوشی میکند، غولی بیش نیست… بار هستی میلان کوندرا
همه گرایشهای کمالگرایانهتان را که میخواهید تحولی در آنها ایجاد کنید، در دفترچه یادداشتتان بنویسید. بعد بنویسید که چگونه میخواهید آنها را متحول کنید و چه وقت کار را شروع خواهید کرد. در دفترچهتان ثبت کنید که چگونه این تغییرات پیشرفت میکنند، چه پیروزیهایی به دست آوردهاید، رسیدگی به کدام گرایشها برایتان سختتر بوده است و پیشنهادهایی برای مدیریت آنها به شیوهای سالمتر ارائه کنید. بعد از اینکه این تغییرات را در افکار و احساسات و اعمالتان ایجاد کردید، خلق و خویی معتدلتر و آرامتر همراه با آرامش درونی بیشتر خواهید داشت. میتوانید بگویید «تقریباً کامل بودن» کاری است که بهخوبی انجامش دادهاید. شما احترام بیشتری برای خودتان قائل هستید و میتوانید از کارتان، زندگیتان، روابطتان و خودتان لذت خیلی بیشتری ببرید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
تمایل به ایجاد تغییرات لازم خیلی مهم است. این کار مشکلی را که با کمالگرایی دارید و تلاش برای تحول آن را باهم پیوند میزند. همچنین باید بخواهید یک گام به عقب بگذارید و افکار، احساسات و اعمالتان را از آنجا مشاهده کنید. درحالیکه در شما اراده برای ایجاد تغییر وجود دارد، تمایل به تغییر باعث میشود انگیزه لازم در شما ایجاد شود. وقتی اوضاع سخت شود، یعنی وقتی میخواهید به همان حالت قدیمی و آشنای کمالگرایی برگردید، تمایل شما به ادامه راه باعث میشود که بتوانید به جلو حرکت کنید. شما هدفهایی در زندگیتان تعیین میکنید و به آنها دست مییابید. همچنانکه این کار را انجام میدهید، کنترل زندگیتان را به دست میگیرید و بر اتفاقاتی که برایتان میافتد، کنترل بیشتری خواهید داشت. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اگر مثل خیلی از افراد دیگر کمبود عزتنفس داشته باشید، ممکن است احساس کنید که باید در همه چیز کامل باشید. اگر کامل نباشید بیرحمانه از خودتان انتقاد میکنید و بازده واقعیتان بهمرور زمان کاهش پیدا میکند. شما از کمالگرایی رنج میبرید و با استفاده از گفتوگوی درونی منفی، به خودتان میگویید که همیشه باید بینقص عمل کنید و اگر نتوانید هر کاری را بینقص انجام دهید، آنگاه هیچ ارزشی ندارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اگر مثل خیلی از افراد دیگر کمبود عزتنفس داشته باشید، ممکن است احساس کنید که باید در همه چیز کامل باشید. اگر کامل نباشید بیرحمانه از خودتان انتقاد میکنید و بازده واقعیتان بهمرور زمان کاهش پیدا میکند. شما از کمالگرایی رنج میبرید و با استفاده از گفتوگوی درونی منفی، به خودتان میگویید که همیشه باید بینقص عمل کنید و اگر نتوانید هر کاری را بینقص انجام دهید، آنگاه هیچ ارزشی ندارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
شاید آنان که عشقی شکوهمند از زندگی بازشان میدارد، به کمال دست یابند اما بدون شک، آنان که گرفتار عشقشان میشوند، به فلاکت درمیافتند. افسانه سیزیف آلبر کامو
زندگی، عجیبه! نیست؟ چیزهایی که یه روزی درخشان و زیبا به نظرت میرسیدند و با دیدنشون از خود بیخود میشدی و حاضر بودی همه چیزت رو فداشون کنی، بعد یه مدتی و با مرور زمان یا با تغییر دیدگاهت، یهدفعه از شدت گیراییشون کم میشه و با کمال تعجب، دیگه زیباییشون رو از دست میدن. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
برخی از انسانها شدیدا ساده و زلالاند و درونشان آنقدر کم شکلیافته است که گاه مجبورند در اثر ضربهای شدید یکعمر را در کمال شگفتی با فریب و ترفند روزگار بگذرانند. این انسانها از نظر تعداد زیاد نیستند، اما گاه ممکن است با چنین افرادی روبرو شوید. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
مقابل آدمی که کمالطلب نیست، بیشتر وقتها کسیاست که عشقی در دل ندارد. مرگ شادمانه آلبر کامو
قانون جاذبه شماره ۶۳
نیاز مالی هیچ تفاوتی با نیاز احساسی ندارد، در هر دو مورد او احساس خواهد کرد که اختیار شما را به صورت تمام و کمال دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱- وقتی عاشق بودن همسرتان را میفهمید که در آغاز یک هفته پر کار، زن بگوید: «چرا فلان کار را انجام ندهیم؟» و مرد با کمال میل به سراغ آن کار برود. هنگامیکه کم کم دیگر با او بودن را به بیرون رفتن با دوستانش ترجیح میدهد، یعنی عاشق است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر شما این شرایط را «نپذیرید» و به نظر برسد که دارید کم کم علاقه خود را از دست میدهید، او فوراً توجه اش جلب میشود. بیشتر مردها، به زنانی عادت دارند که همیشه میخواهند کنار آنها باشند. هنگامیکه شما خیلی مرموزانه، دیگر آنچه را که او با پشتکار فراوان از آن پاسداری میکند نخواهید، توجه اش جلب میشود. اگر شما دیگر در این باره با او حرف نزنید و تظاهر کنید که همه چیز را فراموش کردهاید، او به خودش شک میکند. «امممممم…چرا وقتی که من هم میدانم کارم نادرست است، او هیچ اهمیتی نمیدهد؟» حالا قدرت نفوذ او بر شما زیر سؤال رفته است و او دیگر مطمئن نیست که شما را تمام و کمال در اختیار دارد. هنگامیکه شما غر نمیزنید، در حالیکه او میداند غر زدن حقش است، برایش عجیب است و این پرسش پیش میآید که جریان چیست؟ زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هنگامیکه شما از نظر روحی نیازمند کسی نباشید، ناچار هم نیستید که حواستان را به یک یک کارهایی که انجام میدهید، جمع کنید و از روی دفترچه راهنما پیش بروید. وقتی که به خود اطمینان و باور دارید، او حس نمیکند که شما را تمام و کمال در اختیار دارد و هنگامیکه شما را تمام و کمال در اختیار نداشته باشد، کاملاً رام شما خواهد بود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
در زمینه عشق و رابطه، مردها نیاز به کمی راهنمایی دارند و راه آن نیز این است که وقتی رفتار خوبی دارند، آنها را ستایش کنید. واژه مورد علاقه مردها؟ «بهترین». حتی اگر بگویید: «عزیزم، تو به بهترین شیوه ممکن آجیل میخوری، تا حالا در زندگی ام چنین چیزی ندیده ام»! هم مهم نیست. از واژه «بهترین» استفاده کنید تا همواره توجه تمام و کمال وی را داشته باشید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
او بسیار جذاب است و دقیقاً به همین خاطر، تمام آنرا یکباره مانند کسی که رابطه جنسی تنها داراییاش است، خرج نمیکند. هنگام پیشروی در رابطه نیز وضع به همین منوال است. هنوز مرد نمیتواند پیش بینی کند که چه زمان با او رابطه جنسی خواهد داشت. نمیداند سه شنبه خواهد بود یا چهارشنبه، شنبه یا یکشنبه. پس آن حس راز آلودگی و آن خواست به دنبال او بودن از بین نمیرود و هرگز حس نمیکند این زن را تمام و کمال به دست آورده است و همه اینها به خاطر این است که این زن تنها مطابق با شرایط و خواستههای خود با او رابطه جنسی دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۷۶
وقتی زنی تمام و کمال رام و مطیع مردی میشود، مرد حس میکند که دیگر برنده شده و چیز بیشتری وجود ندارد که به خاطرش تلاش کند. در این زمان شور و شوق اولیه اش را از دست میدهد.
یک زیرک هرگز تسلیم نمیشود زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
من تمام و کمال متعلق به تو هستم و میدانم که دیگر هیچ چیز احساس مرا نسبت به تو تغییر نخواهد داد.
امشب، عشق عزیزم، صورتم طوری شده که دلم میخواهد هی به آن نگاه کنم. صورتم پرطراوت شده. ممنونم عزیزم. هیچکس در دنیا موفق نشده چنین نگاهی به چشمانم ببخشد.
دوستت دارم. با تمام جان دوستت دارم، با تمام توانم. دلم میخواهد تو را کنار خودم داشته باشم و در این سال نویی که میآید، رو در روی تو بنشینم. این بار در آغوشت نخواهم بود، اما در هر لحظه از روز که چشمانت را ببندی انگشتانم را روی لبهایت احساس خواهی کرد.
و.
وای از آن صورت زیبایت! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خودت را به من بسپار آنطور که من هم خودم را به تو میسپارم؛ تمام و کمال. هرچه بیشتر بدهیم بیشتر به دست میآوریم. این قانون است. من هرگز در زندگی بهاندازهٔ الآن که خودم را بهتمامی به تو سپردهام، احساس امنیت نکردهام. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هنوز نمیتوانم کار کنم. اما بعد از نامهات با کمال تعجب دیدم که دارم برنامهٔ کارم را برای ماههای آینده میریزم؛ کاری که فقط مواقعی انجام میدهم که تمایلم به کار خیلی زیاد است. از همین فهمیدم که تو و این اعتماد بینمان و این نامهات که آن اعتماد را محکم کرده رمق و امکان کار را برایم ایجاد کرده است. من دربارهٔ آنچه نامهات به من بخشیده حق مطلب را ادا نکردهام. الآن میدانم که میتوانم تمام کارهایی را که در دست دارم تمام کنم و نیرویم را صرف چیزی کنم که دوست دارم. من باز هم بد و بیمقدمه بیان میکنم اما بهگمانم این شادی ژرفی را که این نامه در قلبم بهجا میگذارد، حدس میزنی. میبوسمت و دوستت دارم. کنارت هستم و در فکرت زندگی میکنم. برایم بنویس. خیلی زود. تو را تنگ به آغوش میفشارم. از اینجا موجموج عشق ابدی بهسویت میفرستم. برق رفت. توفان فیوز را پراند. نام تو را در تاریکی مینویسم، ماریای عزیزم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم. همیشه دوستت خواهم داشت. علیه همه و حتی اگر لازم باشد علیه خودت. الآن فکر میکنم که از این به بعد بیهوده باشد که «علیه خودم» را اضافه کنم؛ در طول یک سال کاملاً راضی نشده بودم که خودم را تماموکمال به تو بسپرم. امروز انتخاب کردهام و دیگر هیچ وقت از عشقمان رو برنمیگردانم. از وقتی به آوینیون رفتهای، لحظهای نبوده که در فکرم نباشی. کار کردهام، یا ماندهام کنار پدرم در خانه. هر گاه خندیدهام، گریستهام، فکر کردهام، نگاه کردهام، فکرت بیهوا آمده و رخنه کرده میان من و جهان تا با من بخندد و بگرید و فکر کند و نگاه کند. تو سرآغاز هر آغاز و پایان ذاتی تمام احساسات منی، فراز و فرودهای روحیهام در هر لحظهٔ روز با حس حضور عظیمی که از وجود تو میگیرم در هم میآمیزد. هر وقت خستگیِ زیاد میآید و با تمام نیرو فکر و خیال را از ذهنم میروبد و صورتت در ذهنم محو میشود، ناگهان میل به زندگی را از دست میدهم و دیگر حالم خوب نمیشود مگر اینکه مثل تودهای بیجان بیفتم و بخوابم تا انرژیام برگردد و دوباره بتوانم نگاه زیبا و لبخند بینظیرت را به یاد بیاورم. وقتی بیدار میشوم، لحظاتی سه زندگی را زندگی میکنم: مال تو، مال خودم و زندگیِ هیجانآمیز عشقمان را. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به من بگو محل فیلم کجاست. همه چیز را برایم تعریف کن. خودت را زیادی خسته نکن. شب در قطار دلواپست شده بودم، بابت خستگیهای بیش از حدت. باید استراحتی طولانی داشته باشی، پانزده روز در ارمنونویل. اما تو مقاومت میکنی، نمیکنی؟ نگاهت وقتی برگردم برق خواهد زد. خلاصه مواظب سلامتیات باش. مخصوصاً بخواب. خوابت را حرام نکن. اگر از این همه عشق و لذت و امیدواریِ استواری که در من ایجاد کردهای، از این محبت خالصی که احساس میکنم خبر داشتی، با کمال آرامش از ته دل استراحت میکردی. هر چقدر هم که سخت باشد، زندگی واقعی بهنظرم آغاز میشود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تندخوییام باعث شد بفهمم که چقدر مرا دوست داری، هرگز فراموش نخواهم کرد که در طول دوران سردی و بیزاریام، از من دوری نکردی و فقط عشق به من دادی، عشق و باز هم عشق. بله، دیوانگیام باعث شد بیشتر از همیشه به تو باور داشته باشم و اینبار، با چشم باز و بدون اندوه عظیم. شاید بالأخره روزی روی آرامش ببینیم، چون الآن دیگر فکر نمیکنم ترسی داشته باشم از کشش حیرتآورم بهسوی کمال مطلقی که وجود ندارد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از وقتی شناختمت، فهمیدم که میتوانم دوستت بدارم. خامی و جوانی من باعث جداییمان شد.
مدتی طول کشید تا بهزحمت به دیوانگیام پی بردم، از طرفی دنبال چیزی بودم که به آن «کمال مطلق خود» میگفتم. چنان لجوجانه و با کلهشقی دنبالش میگشتم که فکر کردم آن را یافتهام. یک روز آفتابی، همه چیز بر من روشن شد. همه چیز را شکستم و تسلیم نوعی یأس شدم و دیگر سعی نمیکردم با صرف وقت و رغبت در آن تعمق کنم.
بله عزیزم، قبل از اینکه دوباره با هم باشیم، قبل از آمدنت، خیلی چیزها در من مرد و هیچ چیز هم جایش را نگرفت. من دیگر به هیچ چیز باور نداشتم و حتی فکر میکردم که قلب وجود ندارد و حتی ارادهای محکم هم نمیتواند به دادش برسد.
تو را دیدم. آنجا، از خودم هیچ چیز نپرسیدم؛ بلد نبودم جوابت را بدهم؛ نمیدانم چرا یک بار دیگر سمت تو آمدم اینقدر طبیعی و راحت. اولش، شاید برای دیدنت بود. اما بعد فهمیدم و به این مطمئن هستم که به این خاطر بود که دوباره به باور رسیده بودم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
این اواخر «بحران روحی» ام مرا کمی بیشتر از حالت عادی منزوی کرده است و عادت پیادهروی در اسکله و قایقسواری بر رود مرن از سرم افتاده اما دوباره همه را از سر میگیرم.
برعکس، خیلی کتاب خواندهام و زمان زیادی را به گوش کردن موسیقی گذراندهام. حساس مثل قبل (بههمان سیاق سابق) مثل یک چاهْ لذت بیرون میکشم از آن (اگر بشود چنین گفت). من هرگز کتابهایی را که خواندهام فراموش نخواهم کرد: بیگانه، کاکاسیاه کشتی نارسیسوس. بعدش احساس کردم آمادهام که پییر یا ابهامات را بخوانم. شروعش کردم و مینوشیدمش با تمام لذت؛ لذتی که آدم از پیدا کردن راه خودش بهشکلی خاص میبرد. خوشحالم که حوصله به خرج دادم. قبلاً ازش صرفنظر کرده بودم.
در مورد موسیقی، بین صفحههای گرامافونی که دارم -بتهوون، باخ، گاهی موزارت و…- در کمال تعجب گیّوم دوفه برنده شد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ما باید با هم باشیم، عشق من. نزدیک هم. زندگی چه چیزی را برایمان نگه میدارد؟ فقط خدا میداند. اما من الآن میدانم هر چه او بخواهد به ما عطا کند، آن را تماموکمال به پای تو خواهم ریخت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من نیاز دارم که با من آسودهخاطر حرف بزنی. ما به نقطهای رسیدهایم که هیچ چیز نمیتواند از هم جدایمان کند، به نقطهای رسیدهایم که فقط با هم به رضایت میرسیم. من همیشه به تو مشتاق و بهشدت تسلیم تو بودهام، با همه عیب و حُسنم، تمام و کمال. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خوشحالم که تصمیم گرفتی با پدرت حرف بزنی. حدس میزنم که با خودش چه فکر میکند. هرگز راضی به آزرده شدن و غصهخوردنش نیستم. اما چون ما وجود داریم و در کمال صراحت تصمیم گرفتهایم که با این عشق زندگی کنیم، هرگز نباید فریبش دهیم. من که از انجامش ناتوانم. برایش احترام و حرمت بسیار زیادی قائلم و موقع دروغ گفتن به او معذب میشوم. از طرفی، مطمئنم که اگر از صمیم قلب با او صحبت کنم خیلی چیزها در نظرش پذیرفتنیتر میشود. اما تو به من گفتهای که نباید اینکار را بکنم و تو او را بیشتر از من میشناسی. من هم تا جایی پیش میروم که تو بخواهی و ساکت میمانم. اما از فهمیدن اینکه او هم میداند، آرام شدم. شاید با گذشت زمان بفهمد که من برای تو همان چیزی را خواستارم که او. ما هر دومان تو را بیش از خودمان دوست داریم. من از این پیشترها این را با گذشتن از عشق تو ثابت کردهام. الآن اما میدانم که با سرسپردن به این عشق، تا انتها، بیشتر ثابتش میکنم. به هر حال، من بیشتر از اینها دوستت دارم که بتوانم چیزی را از جانب او نپذیرم. و او تا خودش نخواهد مرا نخواهد دید. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
واقعیترین و غریزیترین آرزویم این است که هیچ مردی بعد از من دستش به تو نخورد. میدانم که ممکن نیست. فقط میتوانم آرزو کنم که این وجود محشرت را هدر ندهی و تنها به کسی بسپری که واقعاً شایستهاش باشد. از آنجا که دلم میخواهد این جایگاه را حسدورزانه، تمام و کمال برای خودم حفظ کنم و نمیتوانم، دوست دارم دستکم در قلبت برایم جایگاهی خاص نگه داری چون لحظاتی هر چند کوتاه بوده که شایستگیاش را داشتهام. این کورسوی امید تنها چیزیست که برایم مانده است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از آنجا که اصل و نسب ماریا به گالیس میرسیده، اقیانوس را در خود داشته است: مانند آن موج میزند، در هم میشکند، در خود جمع میشود و دوباره با شور حیرتآوری از نو میآغازد. او خوشبختی و بدبختی را با شدتی یکسان زندگی میکند، تمام و کمال و تا ژرفنا تسلیم آن میشود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در اعماق روان خود محبت دیگری را نسبت به خودمان فرض نمیگیریم و هیچوقت از دوطرفه بودن رابطه اطمینان نداریم؛ همیشه ممکن است تهدیدهایی واقعی یا موهوم برای کمال عشق وجود داشته باشد. آغاز احساس ناامنی ظاهراً میتواند امری بسیار جزئی باشد. شاید دیگری بهطور غیرعادی مدام سر کار بوده یا صحبت کردن با غریبهای در مهمانی او را هیجانزده کرده باشد. یا اینکه مدت زیادی از آخرین رابطهٔ جنسیاش گذشته باشد. شاید وقتی وارد آشپزخانه شدیم بهگرمی با ما برخورد نکرده باشد. یا اینکه نیم ساعت سکوت کرده باشد.
با این حال حتی پس از سالها زندگی با کسی، ممکن است هنوز معضل ترس را داشته باشیم و از او بخواهیم ثابت کند ما را دوست دارد. اما اکنون مشکل وحشتناک دیگری بروز میکند: حالا فرضمان این است که چنین اضطرابی اصلاً نمیتوانسته وجود داشته باشد. این باعث میشود شناخت احساساتمان سخت شود، چه برسد به اینکه بتوانیم آنها را به شیوهای به طرفمان منتقل کنیم که اصلاً این امکان فراهم شود و به ما اطمینان دهد تا درک و همدردیای که به دنبالش هستیم اتفاق بیافتد. بهجای اینکه با مهربانی تقاضای اطمینان کنیم و بهزیبایی و با فریبندگی خواستهٔ خود را مطرح کنیم، ممکن است نیازهای خود را پشت رفتار خشن و آزارنده مخفی کنیم. که در این صورت قطعاً تلاشهای ما بینتیجه خواهد بود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
روانکاوها میگویند در رحم مادر و در نوباوگی، در آن بهترین لحظات، رفتار والدین مهرورز با ما طوری بوده است که بعدها امید داریم معشوق نیز چنین رفتاری داشته باشد و این همان وضعیت عشق است. والدینمان میدانستند چه موقع گرسنه و خستهایم، اگرچه نمیتوانستیم اینها را به زبان بیاوریم. نیازی به تلاش کردن نداشتیم. آنها کاری میکردند که کاملاً احساس امنیت کنیم. با کمال آرامش ما را در آغوش میگرفتند. در نتیجه ما در حال فرافکنیِ یک خاطره به آینده هستیم. بر اساس آنچه زمانی برایمان رخ داده است، انتظار آیندهای را میکشیم که دیگر ناممکن است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اصلاً فکر کن که من میخواهم این جا گدایی کنم، و یک لانهٔ سگ را هم به عنوان خانهٔ خودم و تو در نظر گرفتهام. غیر از این است؟ اگر عشق تو نسبت به من از اعتماد هم آب نمیخورد، باز این جای توقع برای من باز است که به تو بگویم: برخیز و بیا. یا تلگراف کن بیایم بیارمت… دیگر چه جوری بخواهم یا بکوشم که تو را مجاب کنم؟
بارها به تو گفتهام که من، آن قدر خودخواه نیستم که تو را، حتی به قیمت بیخانمانی و بدبختی تو هم که شده باشد به چنگ بیارم، لذت وجودت را بچشم، و بعد هر چه بادا باد!
بارها به تو گفتهام که با همهٔ عشق من به تو، اگر روزی دریابم که تو از زندگی کردن با مرد دیگری خوشبخت خواهی شد، حتی به چشمهایت نگاه نخواهم کرد که ناراحت بشوی؛ و با کمال میل خواهم گذاشت که به دنبال عشقت بروی. (البته خودمانیم: این اندازهها سوپرمن نیستم که هیچ، اگر چنین موردی پیش بیاید جگرت را هم خواهم خورد!) فقط یک «عشق» هست و، یک خواهرش «حسادت»! مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
چه طور خواهم توانست تو را خوشبخت کنم؟ چه طور میتوانم خودم را راضی کنم که تو را، به قیمت بدبختی و بیسروسامانی تو، داشته باشم؟ چه طور میتوانم به خودم بقبولانم که مانع خوشبختی تو شوم؟
تو را دوست میدارم. تو عشق و امید منی. بهار و سرمستی روح من هنگامی است که گلهای لبخندهٔ تو شکوفه میکند. من چه گونه میتوانم قلب بدبختم را راضی کنم که از لذت وجود تو برخوردار باشد، اما نتواند اسباب سعادت و نیکبختی تو را فراهم آورد؟
این، کمال خودبینی، کمال وقاحت است. من چه طور خودم را راضی کنم که تو، از وجود من، فقط مشتی غم و بدبختی به نصیب ببری؟ مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
من با توفان زندهام، توفانی از نوازشها و جملهها. من عشق و امید و زندگیام را در توفانهای پُر صدا و پُر فریاد بازمییابم.
این سکوت وحشتانگیز کافی است؛ آن را بشکن!
یأسی را که با این سکوت مدهش به وجود آوردهیی از من دور کن! من حساستر از آنم که تصور کنی بتوانم در چنین محیط نامساعدی زنده بمانم…
آیدای من! تو را به خدا! عشقت را فریاد کن تا باور کنم. پیش از آن که من از وحشت این سکوت دیوانه شوم، عشقت را فریاد کن، با من سخن بگو، حرف بزن، حرف بزن، حرف بزن، شور و حرارت بده تا من از یأسی که مرا در بر گرفته آزاد شوم… حرف بزن! پیش از آن که در کمال یأس و پریشانی به خود تلقین کنم که «نه! عشق نیست، و من تنها بازیچهیی بودم» حرف بزن؛ این تنها راه نجات من است: حرف بزن آیدا! مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
یک بار دیگر و به طور قطع برای آخرین بار عشق به سراغ من آمد. و این بار با چنان شور و حرارتی آمد که مرا ناچار کرد اعتراف کنم که پیش از این طعم عشق را نچشیده بودم. اما با این عشق، در کمال وحشت میبینم که رنجهای ناشناختهیی اندکاندک بر روح و قلبم چنگ میاندازد:
آیدا! بگذار بیمقدمه این راز را با تو در میان بگذارم که من، در عشق، بیش از هر چیز دیگر، بیش از لذتها آتش و شور و حرارت آن را میخواهم؛ بیش از هر چیز، شوق و شورش را میپسندم؛ و بیش از هر چیز، بیتابیها و بیقراریهایش را طالبم… سکوت تو، شعر را در روح من میخشکاند. شعر، زندگی من است. حرفهای تو مایههای اصلی این زندگی است و مایههای اصلی این زندگی میباید باشد.
اگر به تو بگویم که آیدا! این همه اصرار که به تو میکنم تا به حرف بیایی، در واقع تنها برای حرف زدن تو نیست، برای آن است که زندگی مرا به من برگردانی. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
کمال توضیح میدهد که اعتقاد مذهب سیک بر این است که روح زن و مرد باهم برابر است و با هردو جنس رفتار مشابهی دارد. زنها میتوانند در معبد سرودهای مذهبی بخوانند، در هنگام اتمام مراسم میتوانند دعا بخوانند، مثل مراسم غسل تعمید. زنها بهخاطر نقشی که در خانواده و در جامعه دارند باید مورد احترام قرار بگیرند و ستایش شوند. یک سیک باید به زن دیگران مثل خواهر و یا مادر خود نگاه کند، و دختر دیگران را مثل دختر خودش بداند. علامت گویای این برابری این است که اسامی سیکها مختلط است و فرقی ندارد که برای یک مرد استفاده شود یا یک زن. تنها اسم دوم است که آنها را ازهم متمایز میکند. Singh برای آقایان که به معنی «شیر» است و Kaur برای خانمها، که «شاهزاده» ترجمه میشود. بافته لائتیسیا کولومبانی
از خدایش صحبت میکند که به همه یک زندگی شرافتمندانه و پاک را توصیه میکند، یک خدای واحد و خالق که نه مسیحی است، نه هندو و نه از هیچ فرقهٔ دیگری. یک خدای یگانه، همین. سیکها معتقدند که تمام ادیان میتوانند به خدا منتهی شوند و از اینرو، همه شایسته و قابل احتراماند. جولیا از این اعتقاد خوشش میآید، ایمانی بدون گناه اولیه، بدون بهشت و جهنم، کمال معتقد است که بهشت و جهنم فقط در همین دنیا وجود دارد، جولیا با خودش فکر میکند که حق با اوست. بافته لائتیسیا کولومبانی
برای جولیا آب زندگی است، منبع لذتی که بیوقفه تجدید میشود، یکجور شهوترانی. جولیا دوست دارد شنا کند و جریان آب را بر روی بدنش احساس کند. یک روز سعی کرد او را همراه خودش به درون آب ببرد، اما کمال حاضر نشد آبتنی کند. گفت: دریا گورستان است و جولیا جرأت نکرد سؤالی از او بپرسد. نمیداند که زندگی او چطور بوده و دریا چه چیزی را از او گرفته است. شاید یک روز برایش تعریف کند، شاید هم نه.
وقتی باهم هستند، نه از آینده حرف میزنند و نه از گذشته. جولیا هیچ توقعی از او ندارد، بهجز این ساعتهای دزدکی بعدازظهر. تنها لحظهٔ حال مهم است. لحظهای که یکی میشوند. مثل دو قطعهٔ یک پازل که یکی در دیگری بهطور کامل حل میشود. بافته لائتیسیا کولومبانی
«چون فوقالعادهای. چون با یه دختر ناشناس که یهو از مدرسهتون سر درآورد، مهربون بودی. چون تو هم دلت میخواد اونطرف پنجره باشی و به جای فکرکردن به زندگی، زندگی کنی. چون قشنگی. چون وقتی من داشتم توی زیرزمین استیو با تو میرقصیدم، توی دلم غوغا بود. وقتی توی ساحل کنارت دراز کشیده بودم، یه آرامش بینقص رو حس میکردم. میدونم فکر میکنی جاستین ته دلش عاشقته؛ ولی منم که تماموکمال عاشقتم.» هر روز دیوید لویتان
پوسن به ازدواج علاقهمند بود و در آیین ازدواج مفهومی بسیار زیبا و جدی از این نهاد را به عنوان اتحاد معنوی دو نفر به ما نشان میدهد. آنها در حضور خانواده و اجتماع و در کمال آگاهی از عمیقترین دیدگاههای خود در باب معنای زندگی که در این اثر به وسیلهٔ ایمان مذهبی آنها به تصویر کشیده شده است وعدههایی بههم میدهند و اینگونه اتحاد معنوی آنها پاس داشته میشود. احتمالاً مشکل ما این نیست که تحتتأثیر چنین ایدهآلهایی قرار نمیگیریم یا نسبت به فضای تعهد بیتفاوت هستیم؛ مشکل اینجاست که مطمئن نیستیم قدم بعدی چیست. اگر تحسینکنندهٔ این تصویر و اخلاقیات آن باشید در ادامه چه باید بکنید؟ هنر همچون درمان آلن دوباتن
بسیاری از بهترین آثار هنری که در طول تاریخ خلق شدهاند آشکارا درگیر یک مأموریت اخلاقی بودهاند: تلاشی برای تشویق خودِ بهتر ما از طریق پیامهای رمزی پندواندرز. ممکن است آثار هنریای را که به ما پند میدهند هم دستوری و هم غیرضروری بدانیم، اما اگر اینطور فکر کنیم فرض را بر این گذاشتهایم که تشویق شدن به فضایل، همیشه نقطهٔ مقابل آن چیزی است که دوست داریم. بااینحال در واقع وقتی آرامایم و تحتفشار انتقادها نیستیم بیشترمان به خوب بودن تمایل داریم و تذکرهای جورواجور برای خوب بودن بهنظرمان اشکالی ندارد؛ فقط هر روز اینقدر پُرانگیزه نیستیم. در ارتباط با آرزویمان برای خوب بودن از آن چیزی رنج میبریم که آن را ارسطو «آکرازیا» ، یا ضعف اراده، نامیده است. میخواهیم در روابطمان خوب عمل کنیم، اما تحتفشار که هستیم اشتباه میکنیم. میخواهیم بازدهیمان را افزایش دهیم، اما در مرحلهٔ بحرانی انگیزهمان را از دست میدهیم. در این وضعیت میتوانیم از آثار هنری که ما را تشویق میکنند بهترین نسخههای خودمان باشیم بسیار سود ببریم، چیزی که در صورت وجود ترس بیمارگون از دخالتهای بیرونی یا گمان کمال به خود بردن صرفاً مایهٔ نفرتمان میشد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
رشد، فرایندی تکرارشونده و بیپایان است. ما وقتی که چیز جدیدی یاد میگیریم، از اشتباه به درست نمیرویم، از اشتباه به اشتباه کمی کمتر میرویم. وقتی چیز جدید دیگری یاد میگیریم، از اشتباه کمی کمتر به اشتباه باز هم کمتر میرویم و به همین ترتیب. ما همیشه در فرایند نزدیک شدن به حقیقت و کمال هستیم. بدون اینکه در واقع هرگز به حقیقت و کامل برسیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
خوشحالی نیازمند کشمکش است. از مشکلات برمیخیزد. شادی همچون گل کاسنی یا رنگینکمان از زمین درنمیآید. کمال و معنای واقعی، جدی و مادامالعمر، باید از طریق انتخاب و ادارهٔ کشمکشهایمان به دست بیاید. از چه چیزی رنجورید؟ از اضطراب؟ تنهایی؟ اختلال وسواس فکری؟ یا رئیس بیشعوری که نصف ساعتهای روزتان را خراب میکند؟ راهحل در پذیرفتن و رویارویی فعال با این تجربهٔ منفی است. نه در اجتناب از آن، یا نجات پیدا کردن از آن. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
روانشناسها گاهی اوقات به این حالت تردمیل لذت میگویند: اینکه ما همیشه سخت تلاش میکنیم تا وضعیت زندگیمان را تغییر دهیم، اما در واقع هیچوقت احساس بهتری نخواهیم داشت.
به این خاطر است که مشکلات ما چرخشی و اجتنابناپذیر هستند. کسی که با او ازدواج میکنید، کسی است که با او مشاجره میکنید. خانهای که میخرید، خانهای است که تعمیر میکنید. شغل رؤیایی که انتخاب میکنید، شغلی است که بر سر آن دچار اضطراب میشوید. هر چیزی با فداکاری ذاتی همراه است. هر چیزی که احساس خوبی به ما میدهد، ناگزیر احساس بدی به ما خواهد داد. آنچه به دست آوریم، همان چیزی است که از دست خواهیم داد. آنچه تجربههای مثبت ما را میسازد، تجربههای منفی ما را هم تعریف میکند.
درک این موضوع آسان نیست. ما این ایده را که نوعی خوشحالی غایی و دستیافتنی وجود دارد، دوست داریم. این ایده را که میتوانیم تمام رنجهایمان را به طور دائمی بر طرف کنیم، دوست داریم. این ایده را هم که میتوانیم برای همیشه از زندگیمان احساس رضایت و کمال داشته باشیم، دوست داریم.
اما نمیتوانیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
آنقدر به کمال نزدیک است که هیچ دختر دیگری به پاش نمیرسد… وحشتناک عاشقت است. مون پالاس پل استر
هری گفت: اسکریم جیور منو متهم کرد که “نوکر سر سپرده ی دامبلدور” م.
دامبلدور جواب داد: چه قدر گستاخی کرده.
هری گفت: منم گفتم که هستم.
دامبلدرو دهانش را باز کرد که چیزی بگوید و بعد دوباره دهانش را بست. در پشت سر هری ، فاوکس ققنوس ، آوای آهنگین ملایم و لطیفی را سر داد. هری ناگهان در کمال شرمندگی دریافت که چشم هایی آبی روشن دامبلدور پر از اشک شده است و با دستپاچگی سرش را پایین انداخت. با این حال وقتی دامبلدور شروع به صحبت کرد،هیچ لرزشی در صدایش نبود:
– ازت خیلی ممنونم هری. هری پاتر و شاهزاده دو رگه 2 (2 جلدی) جی کی رولینگ
قاعدهی پانزدهم: خدا هر لحظه در حال کامل کردنِ ماست، چه از درون و چه از بیرون. هر کدام ما اثر هنریِ ناتمامی است. هر حادثهای که تجربه میکنیم، هر مخاطرهای که پشت سر میگذاریم، برای رفع نواقصمان طرحریزی شده است. پروردگار به کمبودهایمان جداگانه میپردازد، زیرا اثری که انسان نام دارد در پی کمال است. ملت عشق الیف شافاک
امید پردهای از دود ایجاد میکند. دود چشمان انسان را میگیرد و به این ترتیب هیچ کس برایش آمادگی ندارد، اما ناگهان مانند آتشی که نمیشود خاموشش کرد آنجاست. مانند قتل، منتها چند برابر و در کمال شدت. آدمکش کور مارگارت اتوود
از نشونههای یه آدم بی تجربه اینه که دلش میخواد با شرافت برای هدفی که داره جونش رو فدا کنه و از نشونههای یه آدم باتجربه اینه که با کمال فروتنی در کنار هدفش به زندگی ادامه میده. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
من هیچ وقت نتوانسته ام یک رمان روسی را تا آخر بخوانم. خیلی کسالت اورند. آدم فکر میکند هزاران شخصیت در رمان هستند و در پایان مشخص میشود که فقط ۴ یا ۵ نفرند. آیا کلافه کننده نیست که تازه با مردی به نام آلکساندر آشنا شده باشید که یکهو او را ساشا و بعد ساشکا و بالاخره ساشنکا بنامند و یک دفعه نام پرتصنعی مثل آلکساندر آلکساندروویچ بونین و بعد از آن هم فقط آلکساندرو ویچ بخوانند. و هنوز نفهمیده اید کجا هستید که دوباره پرتتان میکنند یک جای دیگر. این کار پایانی ندارد. هر شخصیتی برای خودش یک خانواده تمام و کمال است تونل ارنستو ساباتو
اگر روز باز بینا شدم، توی چشم دیگران خوب نگاه میکنم، انگار که بخواهم روحشان را ببینم، پیر مرد چشم بند زده گفت روحشان، یا جانشان، اسمش فرقی نمیکند، آنوقت است که در کمال تعجب میبینیم با آدمی سر و کار داریم که چندان درس نخوانده، دختر عینکی گفت در درون ما چیز بی نامی هست، ما همان چیزیم. کوری ژوزه ساراماگو
خودت را با احساس شستشو بده. احساس هیچ آسیبی به تو نمیرساند. احساس فقط به تو کمک میکند. اگر ترس را کاملا در درون خودت جا دهی، اگر آن را مثل یک لباس قدیمی روی دوش خودت بیندازی، آن وقت میتوانی به خودت بگویی، آهان خیلی خوب. این فقط حس ترس است. من نباید اجازه دهم که ترس مرا کنترل کند. آن را نگاه میکنم تا بفهمم به چه دلیلی وجود دارد. مثلا همان مورد تنهایی را در نظر بگیر. تو خودت را کاملا رها میکنی، اجازه میدهی اشک هایت سرازیر شوند، آن را تمام و کمال احساس میکنی. و نهایتا موفق میشوی بگویی، آهان، خیلی خوب. این لحظه ی من بود با تنهایی، من از احساس کردن تنهایی نمیترسم. اما اکنون میخواهم به خودم اجازه دهم که تنهایی را کنار بگذارم. میدانم که احساسات دیگری نیز در دنیا وجود دارند و من میخواهم آنها را هم تمام و کمال تجربه کنم. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
یک حس را در نظر بگیر _عشق نسبت به یک زن، غم از دست دادن یک عشق، یا همین چیزی که من الان دارم با آن دست و پنجه نرم میکنم، ترس از بیماری لاعلاج و درد آن. اگر تو حس هایت را خفه کنی و آنها را کاملا احساس نکنی. اگر تو به خودت اجازه ندهی که تا آخر با آنها بروی _تا ته حس هایت _تو هرگز قادر نخواهی شد به مرحله ی رها سازی و انفصال برسی، تو خیلی خیلی درگیر احساس ترس شده ای. تو از درد میترسی، تو از غم و غصه میترسی، تو از آسیبی که عشق و عاشقی ممکن است پدید بیاورد، میترسی. فقط در یک صورت تو میتوانی حس هایت را تمام و کمال تجربه کنی، این که خودت را پرت کنی وسط آن ها، این که به خودت این اجازه را بدهی تا داخل آنها شیرجه بزنی، طوری که حتی سرت هم زیر آنها فرو برود. در این صورت تو معنی درد را درک میکنی، معنی عشق را، غم را. و فقط آن لحظه است که میتوانی بگویی، آهان، خیلی خوب. من این احساس را تجربه کردم. معنی این حس را درک کردم. حالا باید برای لحظه ای از این حس جدا شوم. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
رها شدن و انفصال به این معنی نیست که تو اجازه ندهی تجربه در تو نفوذ کند. برعکس، تو اجازه میدهی که تجربه تمام و کمال در تو نفوذ کند:این رمز رهاسازی و ترک آن تجربه است. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
با گوش دادن به دماژور به محدودههای توان انسان پی میبرم و در مییابم که نوع خاصی از کمال فقط از راه انباشت نامحدود نقص تحقق مییابد. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
«هر وقت که مردم از من سؤال میکنند، بچه دار بشویم یا نه، هرگز به آنها نمیگویم چه کار بکنند، فقط میگویم همان، هیچ تجربه ای مثل تجربه ی بچه دار شدن نیست، بچه جایگزینی هم ندارد. تجربه ای است منحصر به فرد که به هیچ وجه همپای دوست و رفیق بازی و روابط عاشق و معشوقی نیست. اگر میخواهی تمام و کمال مسؤل انسانی دیگر باشی، اگر میخواهی یاد بگیری که چگونه عشق بورزی، و پیوند عاطفی قوی ای داشته باشی، پس لازم است که بچه دار شوی.» سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
چرا اندیشیدن در مورد مرگ تا این حد دشوار است؟
موری ادامه داد:«برای این که اکثر ما گویی در خواب به این طرف و آن طرف میرویم. (راه رونده در خواب) ما حقیقتا دنیا را تمام و کمال تجربه نمیکنیم، و چون بین عالم خواب و بیداری قرار داریم، اعمالی را انجام میدهیم که به صورت اتوماتیک وار فکر میکنیم باید انجام بدهیم. »
و رویارویی با مرگ همه ی این مواضع را تغییر میدهد؟
«اوه، بله. تو از همه ی مشغله هایت دور میشوی و روی ضروریات تمرکز میکنی. وقتی به این ادراک میرسی که خواهی مرد، به همه ی مسایل با دید متفاوتی نگاه میکنی.» سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
حقیقت مثل یک کارد برنده و یک زخم غیرقابل علاج است و به همین جهت همه در جوانی از حقیقت میگریزند و عده ای خود را مشغول به باده گساری و تفریح با زنها میکنند و جمعی با کمال کوشش در صدد جمع آوری مال بر میآیند تا اینکه حقیقت را فراموش نمایند و عده ای به وسیله قمار خود را سرگرم مینمایند و شنیدن آواز و نغمههای موسیقی هم برای فرار از حقیقت است. تا جوانی باقیست ثروت و قدرت مانع از این است که انسان حقیقت را درک کند ولی وقتی پیر شد حقیقت مانند یک زوبین از جایی که نمیداند کجاست میآید و در بدنش فرو میرود و او را سوراخ مینماید و آن وقت هیچ چیز در نظر انسان جلوه ندارد و از همه چیز متنفر میشود برای اینکه میبیند همه چیز بازیچه و دروغ و تزویر است آن وقت در جهان بین همنوع خویش، خود را تنها میبیند و نه افراد بشر میتوانند کمکی به او بکنند و نه خدایان. سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
رمان تندیس (این رمان را حتما بخوانید)
نظرات عده ای از خوانندگان رمان تندیس:
برگرفته از برخی از مجلات و روزنامه ها:
این کتاب یک رمان ساده نیست. مثل خود زندگی میمونه. که فکر میکنم به جای خوندن این کتاب باید اونو زندگی کرد. درک کرد. کاش میشد این کتاب را فیلم کرد تا همه ببیند.
افسانه واحدی. (کارشناس جهانگردی)
من با خواندن این کتاب فهمیدم. عشقی در زمین جاریه… عشقی که خدا به خاطر ان به بنده اش احسن الخالقین گفت. عالی بود این کتاب واقعا ممنونم خانوم سیفی
مریم حقی (لیسانس زبان)
این کتاب به من اموخت هر قدر ادما جلوی من خودشون و قدرتشون را به رخ بکشن قدرت بلاتری از من حمایت میکنه. من برعکس همیشه زندگی ام ،راه درست عشق را در این کتاب دیدم. نمیدونم چرا تا حالا کور بودم.
عصمت صادقی (کارشناس تاریخ)
خانوم سیفی تو چیزی را بهم دادی که بهش احتیاج داشتم اینه که من مدیون تو شدم. خدا این کتاب را سر راهم قرار داد تا من که ادم لجبازی هستم و هرکسی نمیتونه منو با حرف یا با عمل از کاری که میکنم و حرفی که میزنم و نظرم برگردونه. ولی هنوز موندم تو و کتابت با من چکار کردید
زینب محمدی (لیسانش شیمی)
تندیس محشر بود. من تندیس را نخوندم همه را به وضوح دیدم خانوم سیفی کتابت بهترین هدیه رو که هیچ کس نمیتونست بهم بده رو داد فهمیدم یه جور متفاوت از دیگران نگاه کردن چقدر لذت بخشه. اینکه همیشه خدار ا در همه لحظه هات ببینی…
شهلا موسوی (خانه دار)
داستان چون واقعی بود خیلی به دلم نشست چون همه رو تو زندگی واقعی میبینم. این کتاب برام نماد صبر و پایداری در مقابل مشکلات بود مریم فیضی (ارشد جامعه شناسی)
تندیس نشانگر واقعیت زندگی امروزه و نمادی از پاکی و صداقت و یکرنگیه. صبا زمانی (لیسانس زبان)
به نظر من تندیس عالی، جذاب و شیرین بودراه رسیدن به ارامش و توکل را خوب به تصویر کشیده بود
سمیه طاهری (فوق دیپلم الترونیک)
تندیس داستان ادمیان است که در پستی و بلندی مشکلات در گیر است و همچون تندیس در پس حوادث زندگی اش صیقل خورده و در این مسیر دست مهربان خدا همیشه همراه او بوده و او را به کمال رسانده کتاب داستان قوی دارد و شخصیت پردازی ان عالی است.
سمانه میزایی (فوق لیسانس زبان فرانسه)
تمام ابعاد زندگی انسانی از نظر غم شادی دلواپسی و نگرانی دوستی اضطراب تنش و تمام دغدغههای زندگی و مهمتر از همه امید و هیجان را تونستم در این کتاب پیدا کنم. در ضمن نام یاد و نقش خداوند در زندگی شخصیتهای تندیس کاملا ملموس و نمایان بود. امیدوارم این اثارا ارزشمند بیشتر چاپ شوند و در اختیار خواننده گان قرار گیر ند اعظم و سحاق (دانشجوی معماری)
تندیس واقعا تندیسه نمادی از شک و ایمان و مفهوم واقعی خدا و عشق وانسان.
شروین افشار (دکتر دارو ساز)
کتابی ملموس و مفهومی. داستان زندگی که خواننده را فکر وامیدراه که شخصیتهای کتاب از کجا به کجا رسیدند اموزنده و جذاب وکه باعث ترغیب انسان به تحمل سختی و راهگشای رههای بهتر زیستن میکند. لیلا سیفی (لیسانس مدیریت جهانگردی) تندیس فرشته سیفی
فراتر از این جا شهر توحید است. به سه مرتبه پایانی مراتب کمال میگویند. حقیقتاً اندکند انسان هایی که میتوانند به آنجا برسند. و خدا به هر حالی که افکندشان، خوشحال، آرام و سپاسگزارند. از آن جا که در نخستین مرحله در نخستین مرحله از سه مرحله ی پایانی به نفس راضیه رسیده اند به امور دنیوی اهمیت نمیدهند و فریب دنیا را نمیخورند. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده15: خدا هر لحظه در حال کامل کردنِ ماست، چه از درون و چه از بیرون. هر کدام ما اثرِ هنری ناتمامی است. هر حادثه ای که تجربه میکنیم، هر مخاطره ای که پشت سر میگذاریم، برای رفع نواقصمان طرح ریزی شده است. پروردگار به کمبودهایمان جداگانه میپردازد، زیرا اثری که انسان نام دارد در پی #کمال است. ملت عشق الیف شافاک
نامه ی بیست و ششم
عزیز من!
چندی پیش برایت نوشتم که چه خوب است جای کوچکی برای «انتخاب گریستن» باز کنیم! جایی همیشگی، از امروز تا آخرین روز.
و شنیدم که میگفتی با لبخند که «در چنین روزگاری اگر کاری باشد که آن را خیلی خوب و ماهرانه بدانیم، همان خوب گریستن است و بس».
بله، قبول. اما مقصود من، البته، نه گریستن زیر فشارهای جاری، بل «اراده به گریستن» بود؛ و میان این دو تفاوتی ست.
من با این سخن منظوم موافقم که میگوید:
کلامی که نتوانیش گفت راست
به غیظ فروخورده تبدیل کن!
اما موافق نیستم که همه چیز را چون نمیتوانی بگویی ، آنقدر به غیظ فرو خورده تبدیل کنی که یک روز، با گلودردی خوفناک از پا درآیی بی تأثیری بر زمان و زمانه ی خود.
همه ی حرفهای نازدنی را به غیظ تبدیل مکن، همچنان که به بغض. بعض حرف هایت را به اشک مبدل کن! روشن است که چه میگویم؟ گریستن به جای گریستن، نه. گریستن به جای حرفی که نمیتوانی به تمامی اش بزنی، و در کمال ممکن.
همه ی آبها نباید در اعماق زمین جاری شوند، تا یک روز، شاید، مته ی چاهی به آنها برسد، و فورانی و ظغیانی…کمی از آبها باید که چشمه کنند و چشمه شوند، و جریانی عینی و ملموس یابند.
تشنگی ما را، همیشه، آب هایی که در اعماق جاری اند فرو نمینشانند، و همه ی رهگذران را ، همیشه، چنان بازوی بلند، دلو کهنه ، و چرخ چاهی نیست که بتوانند به مدد آن، داغی بی پیرِ این کویر را تحمل پذیر کنند.
اشک، خدای من، اشک…
بدون احساس کمترین خجالت، به پهنای صورت گریستن را دوست میدارم؛ اما نه به خاطر این یا آن مسأله ی حقیر، نه به خاطر دئانت یک دوست، نه به خاطر معشوق گریز پای پُر ادا، و آن که ناگهان تنهایمان گذاشت و رفت، و آن که اینک در خاک خفته است و یادش به خیر، و نه به خاطر خُبث طینت آنها که گرههای کور روح صغیرشان را تنها با دندان شکنجه دادن دیگران میخواهند باز کنند…
نه… اشک نه برای آنچه که بر تک تک ما در محدوده ی محقر زندگی فردی مان میگذرد؛ بلکه به خاطر مجموع مشقاتی که انسان در زیر آفتاب کشیده است و همچنان میکشد؛ به خاطر همه ی انسان هایی که اشک میریزند و یا دیگر ندارند که بریزند.
گریستن به خاطر دردهایی که نمیشناسی شان ، و درمانهای دروغین.
به خاطر رنحهای عظیم آن کس که هرگز او را ندیده ای و نه خواهی دید.
به خاطر بچههای سراسر دنیا که ما چنین جهانی را به ایشان تحویل میدهیم و میگذریم…
عزیز من!
اینک سخنی از سهراب به خاطرم میآید، در باب گریستن ، که شاید نقطه ی پایانی بر این نامه نیز به حساب آید:
«بی اشک، چشمان تو ناتمام است
و نمناکی جنگل نارساست» … 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هفتم
عزیز من!
مدتی ست میخواهم از تو خواهش کنم بپذیری که بعض شبهای مهتابی ، علیرغم جمیع مشکلات و مشقات، قدری پیاده راه برویم - دوش به دوش هم -شبگردی، بی شک، بخشهای فرسوده ی روح را نوسازی میکند و تن را برای تحمل دشواری ها، پر توان.
از این گذشته ، به هنگام گزمه رفتنهای شبانه ، ما فرصت حرف زدن درباره ی بسیاری چیزها را پیدا خواهیم کرد.
نترس بانوی من! هیچ کس از ما نخواهد پرسید که با هم چه نسبتی داریم و چرا تنگاتنگ هم ، در خلوت، زیر نور بدر، قدم میزنیم. هیچ کس نخواهد پرسید؛ و تنها کسانی خواهند گفت: «این کارها برازنده ی جوانان است» که روح شان پیر شده باشد؛ و چیزی غم انگیزتر از پیری روح وجود ندارد. از مرگ هم صد بار بدتر است.
راستی، طلب فروشگاه محله را تمام و کمال دادم. حالا میتوانی با خاطر آسوده از جلوی فروشگاه رد شوی. هیچ نگاهی دیگر نگاه سرزنش بار طلب کاری نخواهد بود. مطمئن باش!
ضمنا همه چیزهایی را هم که فهرست کرده بودی ، تمام وکمال خریدم: برنج، آرد نخود چی، آرد سه صفر، ماکارونی، فلفل سیاه، زرد چوبه، آبغوره، نبات، برگ بو،صابون، مایع ظرفشویی، و دارچین (که چه عطر قدیمی دل انگیزی دارد) … میبینی که چقدر خوب، من بی حافظه، نام تک تک چیزهایی را که خواسته بودی به خاطر سپرده ام؟
خب…دیگر میتوانی قدری آسوده باشی، و شبی از همین شبها، پیشنهاد یک پیاده روی کوتاه را به ما بدهی. ما، با این که خیلی کار داریم، پیشنهاد شما را خواهیم پذیرفت.
عزیز من!
ما هرگز آنقدر بدهکار نخواهیم شد که نتوانیم از پس بدهی هایمان بر آییم، و هرگز آنقدر پیر نخواهیم شد که نتوانیم دوباره متولد شویم.
ما از زمانه عقب نخواهیم ماند، زمانه را به دنبال خود خواهیم کشید.
فقط کافی ست که قدری دیگر هم از نفس نیفتیم… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
پیام نیچه به ما این بود که زندگی را به گونه ای زندگی کنیم که تا ابد بخواهیم آن را تکرار کنیم…
زندگی تان را به کمال زندگی کنید و در وقت مناسب بمیرید…
هیچ جایی از زندگی را بدون زیستن پشت سر نگذار. درمان شوپنهاور اروین یالوم
عجیب است ، مرغانی که کمال را به خاطر سفر حقیر میشمارند ، به [خاطر] کندی نیز به جایی نمیرسند ، اما آنانی که سفر را به خاطر کمال کنار میگذارند ، یکباره به همه جا میرسند. به خاطر داشته باش جاناتان ، بهشت مکان یا زمان نیست ، زیرا مکان و زمان بسیار بی معنی است… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
… چیانگ ، این جهان اصلا بهشت نیست ، مگر نه؟
مرغ فرزانه زیر نور ماه لبخند زد و گفت: باز هم در حال آموختن چیزهای تازه ای جاناتان؟… خوب ، از این پس چه خواهد شد؟ به کجا میرویم؟ آیا جایی به نام بهشت وجود دارد؟
نه جاناتان ، چنین جایی وجود ندارد ، بهشت مکان نیست ، زمان نیست ، بهشت رسیدن به کمال است… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
در اینجا نیز به همان اندازه ی زندگی پیشینش ، چیزهایی در مورد پرواز برای آموختن وجود دارد. با این تفاوت که مرغانی وجود داشتند که با او همفکر بودند ، برای هر یک از انان ، مهمترین چیز در زندگی رسیدن و لمس کمال مطلوب بود که بیشتر از هر چیز عاشق آن بوددو این کمال مطلوب همانا پرواز بود… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
شاید همین زودیها بروم زیرِ زمین، آنجا که مُردهها میروند و شاید روزی سالم و پاک و فارغ از پیچیدگیها و سردرگمیهای انسانی دوباره از آنجا بیرون بیایم، شاید بشوم سرمایِ باد آوریل، یا بخشی از رودی رامنشدنی، یا جایی در دور دستِ آبی رنگ جزئی شوم از کمال ابدی یک کوه پُر درخت. یا شاید چیزی کوچکتر، مثلا تکان علفی در یک روز گرم و طاقتفرسا شاید هم موجودی پنهان شوم که سرش به کار خودش است. شاید مسئولیت تمام یا بخشی از آن وجود بر دوشم بیفتد. آن تفاوت درکناشدنییی بشوم که غروب را از سحر متمایز میکند، بوها و صداها و مناظر ذَوات و کامل و بالغِ روز، هیچ کدام از اینها عاری از دخالت و حضور جاودانهی من نخواهد بود. سومین پلیس فلن اوبراین
رمزِ کار برای جاناتان در این بود که دیگر خود را محبوس در یک جسم محدود نبیند، جسمی که طول بالش یک متر است و عملکردش را میتوان روی نمودار ترسیم کرد. رمز کار در این بود که بداند جوهره ی حقیقی اش، با کمالی همپای اعدادِ هرگز نانوشته، همزمان در همه جا ورای فضا و زمان زنده است. جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
پرسش: پس انسان معمولی تا چه حد باید توقع قدرشناسی داشته باشد؟
پاسخ: قدرشناسی کامل؟ معمولا نیم ساعت.
راویِ پروست در سن نوجوانی در حسرت دوستی با ژیلبرتِ شاد و شنگول است، که او را در حال بازی در شانزهلیزه دیده است. سرانجام آرزویش جامهی عمل به خود میپوشد، و ژیلبرت با او دوست میشود و راوی را مرتب برای صرف چای به خانهاش دعوت میکند. از او پذیرایی میکند، و با کمال مهربانی برایش کیک میبُرد و جلویش میگذارد.
راوی خوشحال است، ولی به زودی به حدی که باید شاد نیست. تصور عصرانه خوردن در منزل ژیلبرت که مانند رویایی موهوم مینمود، اینک پس از ربع ساعت وقتگذرانی در اتاق نشیمن ژیلبرت، و این زمانی است که هنوز او را نمیشناخت، پیش از آن که کیک ببرد و غرق در مهربانیاش کند، راوی را به تدریج دچار توهم میکند.
در نتیجه به گونهای چشمانش را به لطفی که نثارش میشود میبندد، به زودی فراموش میکند باید ممنون چه چیزی باشد زیرا خاطرهی زندگی بدون ژیلبرت محو میشود و همراه آن چیزی را که باید ارج نهاد. زیرا سرانجام لبخند چهرهی ژیلبرت، آراستگی عصرانهاش، گرمای میهماننوازیاش چنان عادی میشود که بخشی از زندگی روزمره تبدیل میشود و برای توجه کردن به آن به همان اندازه انگیزه نیاز خواهد داشت که برای تماشای درختها یا ابرها یا تلفنها لازم است.
دلیل این بیتوجهی این است که راوی هم مانند همهی ما، در مفهوم پروستی، موجودی است مخلوقِ عادتهایش، لاجرم همیشه در معرض بیاعتنا شدن به مسائل عادی است. پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون كند آلن دو باتن
شاید چیزهایی که در جنگ دیده، اتفاقهایی که برایش افتاده، او را چنان نا آرام کرده که توان از دستش برده است. فکر نمیکنید ممکن است به دنبال کمال مطلوبی باشد که پردهٔ ابهام پوشیده است؟ فکر نمیکنید مثل ستاره شناسی باشد که به دنبال ستاره ای که وجود آن را تنها به دلیل حساب ریاضی مسلم میداند بگردد؟ / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
وقتی دید که تاجر در ابتدا یک صد و هفتاد و پنج روبل میگفت و بالاخره به یک صد و پنجاه روبل راضی شد، اندوه خفیفی به او دست داد.
این قدر مایل بود زیاد پول خرج کند که اگر دویست روبل هم میخواستند با کمال خوش حالی میپرداخت. همیشه شوهر فئودور داستایوفسکی
او پاره ای از وجودش را گرگ و پاره ای را آدم میداند و خیال میکند با این کار به پایان مسأله رسیده و آن را تمام و کمال تحلیل نموده است. گرگ بیابان هرمان هسه
انتقاد از پیشوا در حضور کسی که به او اعتقاد دارد به منزلهی حمله به جنبی از شخصیت خود اوست که تعالی یافته و به کمال رسیده است. مکتب دیکتاتورها اینیاتسیو سیلونه
…و از درختان انار ، انارهایی که یکی از آنها را خورده بود و تقریبا خم شده بود روی سر مرد عابری که بالا یا پایین میرفت. اندیشید شبیه این انارها را جایی دیده است و خیالش رفت تا چادرهای صحرایی کابل. باید انارها را همان جا دیده باشد یا نه توی ضیافتهای مجلل پدرش. افکارش رارها میکند و ازپلهها همچنان بالا میرود…
[دکتر بامداد برنا اسلحه ای در دست دارد. یک کلت کمری. طرز استفاده اش را بلد نیست. نگهبان افغانی آن را از مردی گرفته بود که اتفاقا در ظاهر بیمار گونه اش قصد کشتن او را داشته است. بامداد برنا تمام آن شب وجود آن شیئ سنگین و اهریمنی اذیتش میکند و صبح به سرباز میگوید چیزی که مرا میکشد بیعدالتی و جهل است نه این تکه آهن و اسلحه را به نگهبان برمی گرداند. این همان روزیست که نگهبان با انار بزرگی لای دستمالی گلدوزی شده برمی گردد و میگوید این انار را اشتباهی جای یک بمب یا نارنجک از مریض دیگری گرفته است و بعد فهمیده که مریض با کمال میل آن را به تنها دکتر ایرانی آن اکیپ بخشیده است. آب انار شتک میزند روی روپوش سفید دکتر همان جایی که روز بعد دو گلوله همانجا مینشیند…] اقلیم گندم و گناه خلیل جلیلزاده
هیچ حیوانی هرگز مرتکب عمل بیرحمانه نمیشود. این عمل منحصر به کسانی است که «قوهٔ تمیز اخلاقی» دارند. حیوان وقتی هم که آزاری میرساند، در کمال معصومیت این کار را میکند. عمل او تباه نیست. برای آن آزار نمیرساند که بصرف آزاررساندن لذت میبرد. این کاری است که فقط از انسان سرمیزند. موجب و مسبب آنهم همان «قوهٔ تمیز اخلاقی» کذایی او است! بیگانهای در دهکده مارک تواین
آدم نمیتواند مظهر کمال را دوست داشته باشد. آدم در برابر صورت کمال فقط میتواند محو تماشا باشد. ابله فئودور داستایوفسکی