میرزا اسدالله گفت: " احساساتی نشو آقا سید، گیرم که این حضرات بردند و به حکومت هم رسیدند، تازه به نظر من هیچ اتفاق جدی نیفتاده. رقیبی رفته و رقیب دیگر جایش نشسته. میدانید ، من در اصل با هر حکومتی مخالفم ، چون لازمه هر حکومتی شدت عمل است و بعد قساوت و بعد مصادره و جلاد و حبس و تبعید. دو هزار سال است که بشر به انتظار حکومت حکما خیال بافته ، غافل از این که حکیم نمیتواند حکومت بکند ، سهل است ، حتی نمیتواند به سادگی حکم و قضاوت بکند. حکم از روز ازل کار آدمهای بیکله بوده. کار اراذل بوده که دور علم یک ماجراجو جمع شده اند و سینه زدهاند تا لفت و لیس کنند. کار آدمهایی که میتوانند وجدان و تخیل را بگذارند لای دفتر شعر و به ملاک غرایز حیوانی حکم کنند ، قصاص کنند. نون والقلم جلال آلاحمد
#الف (۵۵ نقل قول پیدا شد)
غرضم این بود که تمام حرفهای دنیا سی و دوتاست. از الف تا ی. از اول بسم الله تا تای تمت. (…) میخواهم بگویم مبادا یک وقت این کوره سوادی که داری، جلوی چشمت را بگیرد و حق را زیر پا بگذاری. یادت هم باشد که ابزار کار شیطان هم همین سی و دوتا حرف است. حکم قتل همه بیگناهها و گناهکارها را هم با همین حروف مینویسند. نون والقلم جلال آلاحمد
این بسیار غم انگیز است که ما راه بچه هایمان را برای آنکه چیزی مستقل از ما و حتی مخالف ما شوند، ببندیم. این فاجعه ای جبران ناپذیر است. فردا شکل امروز نیست نادر ابراهیمی
اگر به یک بوسه فکر کنند، باید فیالفور به نورافکنهایی که روشن میشوند و تفنگهایی که شلیک میشوند نیز فکر کنند. در عوض به انجام وظیفه و ارتقا به درجه فرشتهها فکر میکنند، به این که بتوانند ازدواج کنند و بعد اگر به اندازه کافی قوی شوند و عمر کنند، به نوبه خود صاحب ندیمههایی شوند. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
شما که با این جمله آشنایی دارید؟: ”آدم جواب پدرش را نمیدهد! “ از نظری این جمله عجیب و غیرعادی است. آدم در این دنیا به چه کسی جز آن که دوستش دارد جواب میدهد؟ از طرف دیگر حرفی است متقاعدکننده. باید به هر حال یک نفر باشد که حرف آخر را بزند. در غیر اینصورت، هر کسی میتواند با هر استدلالی مخالفت کند، آخر سر هم به جایی نخواهد رسید. برعکس، اقتدار همه چیز را حل و فصل میکند. سقوط آلبر کامو
می گویند ثریانوس درعلم بجای رسید که فضلای عالی مقام نمیتوانستند با عقاید او به مخالفت برخیزنداو که ردشمار نزدیکترین مریدان مولانا در آمده بود خداوندگار را در تمام افت وخیزهای روحی اش حتی هنگامی که ناچارشد با مخالفتها ودشمنیهای اطرافیانشکه قادر به درک اندیشه هانبودند به مقابله برخیزدهمراهی میکردثر یانوس حتی مجبور شد به جرم اینکه مولانا راخداخوانده بوددرمحضر قاضیانی که این اتهام رابه او وارد کرده بودند حضور یابد او در محکمه گفته بود هرگز نمیگویم مولانا خداست بلکه میگویم اوخداساز است نمیبینی چگونه مرا ساخت؟من کافر بودم اوعرفانم بخشیدو عالمم گردانیدعقلم دادوخدا دانم کرد مرا که تنهانام خدا را بر زبان میآورم عارف جان سوخته (شرح حال مولانا) نهال تجدد
نقاشی نوشتن با نور است. ابتدا بهتر است الفبایش را یاد بگیری؛ سپس دستور زبانش را. فقط آن موقع است که میتوانی بر سبک و جادو تسلط پیدا کنی. مارینا کارلوس روئیت ثافون
وقتی سیاستمداری توی تلویزیون یا مطبوعات، تأثیر بمبارانهایی رو که راه انداخته میبینه یا از قساوتهایی که ارتشش به بار آورده باخبر میشه، سرش رو به علامت نارضایتی و مخالفت تکان میده. تعجب میکنه از میزان حماقت و بیلیاقتی فرماندههاش که چرا وقتی جنگ شروع میشه افرادشون رو کنترل نمیکنن و اونها رو به حال خودشون رها میکنن اما هیچوقت خودش رو مسئول اتفاقی که هزاران کیلومتر اونطرفتر داره میافته نمیدونه، چون مستقیما درگیر حوادث یا شاهد اونها نیست… شیفتگیها خابیر ماریاس
اگر درختی بودم میان درختان دیگر، اگر گربهای بودم میان جانوران دیگر، باز هم مشکل حل نمیشد و زندگی، مفهومی نداشت؛ زیرا همچنان بخشی از دنیایی میشدم که با وجود آگاهی کامل نسبت به آن و خواستههای آشنایم باز با آن مخالفت میکردم. افسانه سیزیف آلبر کامو
۹- وقتی زن کمی تند و تیز باشد به چشم من جذابتر میآید. او از اینکه با من مخالفت کند و یا نظرش را بگوید ترسی ندارد. او مدام در حال چاپلوسی نیست و این موضوع باعث میشود من حواسم را بیشتر جمع کنم. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
درست است که مردها علاقهای به گفتوگو در مورد احساساتشان ندارند، اما آنها نیز نیاز دارند حس کنند که با فرد مورد علاقهشان ارتباط نزدیکی دارند. به همان اندازه که برای زنان مهم است، برای مردها نیز مهم است که «شعله» را روشن نگه دارند. هنگامیکه مردی برای مدت طولانی رابطه جنسی ندارد کم کم به مرد بودن خود شک میکند و خواستنی بودنش در نظر جنس مخالف برایش زیر سؤال میرود. پس برای مردان، موضوع تنها جنبه جسمانی ندارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
او مرموز است
تفاوت زیادی میان صداقت و زیادی بی پرده بودن و «همه چیز» را گفتن وجود دارد. او صادق است اما «همه چیز» را نمیگوید. او همه کارتهای خود را صاف روی میز نمیگذارد. انس و الفت زیاد از حد خفت میآورد و پیش بینی پذیر بودن نیز کسالت به بار میآورد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
زیرک (اسم): او زنی است که به خاطر نظر و عقیده دیگران سر خود را به دیوار نمیکوبد. خواه او همسرش باشد خواه هر کس دیگری. او این موضوع را درک میکند که اگر کسی با نظر او مخالف است، این فقط نظر و عقیده شخصی آن فرد است و نباید بیش از اندازه به آن اهمیت داد. او سعی نمیکند خود را با استانداردهای دیگران هماهنگ کند و تنها سعی میکند به آنچه ایمان دارد عمل کند و به همه این دلایل، رابطهای که با شریک آینده زندگی اش برقرار میکند نیز متفاوت است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
از این به بعد، زمانیکه “نه” را حس کنم، -از حالت چهرهی کسی، از لحن صدای کسی، در مخالفت کسی با من یا حتی در ذهن خودم- پاسخم به آن، فقط و فقط، همین خواهد بود: برو به درک! “برو به درک” محافظ من در برابر ترس، تردید و شرم است. “برو به درک” گفتن، تمام آن چیزیست که در حال حاضر دارم. “برو به درک” ، سپر من است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
میبینی؟ حتی اگر با تو مخالف باشم، در جبههٔ تو میمانم و… پس نترس! … نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هرچند همیشه اینطور نبوده است، اما اکنون دیگر مدتهاست که مردم عموماً حاضرند بپذیرند که رابطهٔ جنسی یکی از نیازهای مشروع بدن است. امروزه بهخوبی میدانیم که نداشتنِ رابطهٔ جنسی به قدر کافی میتواند معضل واقعی باشد و به استرس، گسستگی از دیگران و عدم تمرکز بینجامد. اما نوعی نیاز جسمانی دیگر نیز وجود دارد که هنوز بهقدر کافی به آن نپرداختهایم. این که وقتی احساس آشفتگی و اضطراب میکنید، ممکن است آنچه واقعاً نیاز دارید یک آغوش گرم باشد. در کل مخالفت چندانی با آغوش گرفتن وجود ندارد، اما عموماً مایل نیستیم این کار را برآوردهکنندهٔ نیازهای عاطفیِ جدیای بدانیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
چیزی که در اینجا میبینیم، نمونههایی از اصول طبیعی انسان است: اصلِ ضعفِ قدرت. در این حالت هر ویژگی خوبی که یک شخص دارد، در برخی شرایط همراه با یک ضعف مرتبط خواهد بود. کسی که بهطور هیجانانگیزی خلاق و مبتکر است احتمالاً کارهای عملی و روزمره را بهسختی انجام میدهد. کسی که بهطور حیرتانگیزی به کاری تمرکز دارد، به همان دلیل احساس میکند که مجبور است انتظارات کار خود را بر علایق و نیازهای شما ترجیح دهد. شخصی که شنونده و همدل خوبی است، گاه به فردی مردد تبدیل میشود، زیرا ذهن تیزی دارد که نکات خوب جنبههای مخالف را با هم ببیند. فردی که بسیار پرانرژی است و از نظر جنسی ماجراجوست و با وفاداری دست و پنجه نرم میکند. فرد بسیار پرحرف ممکن است بخواهد تا سه نیمه شب بیدار بماند و صحبت کند و وقتی به او یادآوری کنید که باید زود بیدار شود و بچهها را به مهدکودک ببرد، واکنش بدی نشان خواهد داد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
وقتی مخالفت کردن را شروع میکنی، ادامه دادنش دیگر سخت نیست. فقط اولین قدم است که واقعا سخت است. قصر آبی لوسی ماد مونتگمری
کسانی که عقاید احمقانه ای دارند و آنها را ابراز میکنند، همیشه خیلی حساسند. هر قدر عقاید کسی احمقانهتر باشد، باید کمتر با او مخالفت کرد. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
اغلب مخالف یه آرمانگرا، انسان هایی هستن که به چیزی عشق نمیورزن. مرگ خوش آلبر کامو
با حال زاری از خواب بیدار شدم. چرا ذهن آدم چنین کارهایی میکند؟ مخالفان میشود، درونمان را میشکافد و چنگال هایش را در آن فرو میکند. آدمکش کور مارگارت اتوود
ما باید نبردهایمان را به دقت انتخاب کنیم، درحالیکه همزمان سعی میکنیم کمی با بهاصطلاح دشمن همدردی کنیم. باید با اخبار و رسانه با شک و تردید روبهرو شویم و از به کار گرفتن قلمی یکسان برای ترسیم هر کسی که با ما مخالف است، پرهیز کنیم. باید ارزشهای صداقت، پرورش شفافیت و پذیرش تردید را بر ارزشهای حقبهجانب بودن، احساس خوب داشتن و انتقام گرفتن برتری دهیم. حفظ این ارزشهای دموکراتیک در میان سروصدای مداوم این دنیای شبکهای سخت است. اما باید مسئولیت آنها را بپذیریم و در هر صورت پرورششان دهیم. پایداری آیندهٔ سیستمهای سیاسی ما ممکن است به این ارزشها وابسته باشد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
زندگی در جامعهٔ آزاد و مردمسالار به ما میگوید که باید با دیدگاههای مخالف کنار بیاییم. این هزینهای است که باید بپردازیم. شاید حتی بتوان گفت که هدف کل سیستم همین است. به نظر میرسد که افراد هرچه بیشتری در حال فراموش کردن این واقعیت هستند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
عجیب است؛ در دورانی که بیشتر از همیشه به هم متصلیم، حقبهجانبی در بالاترین حد خود در تاریخ قرار دارد. به نظر میرسد در فناوریهای اخیر چیزی هست که به تردیدهای نفسمان اجازه داده است تا به طور بیسابقهای از کنترل خارج شود. هرچه آزادی بیشتری برای بروز خودمان مییابیم، تحمل نظر مخالف برایمان سختتر میشود. هرچه بیشتر با دیدگاههای مخالف روبهرو میشویم، آزردهتر میشویم. هرچه زندگیهایمان راحتتر و بیمشکلتر میشود، حقبهجانبتر میشویم و انتظار داریم باز هم راحتتر شود.
مزایای اینترنت و شبکههای اجتماعی بیشک عالی است. به دلایل بسیار این زمان بهترین زمان برای زندگی در تاریخ است. اما شاید این فناوریها اثرات جانبی اجتماعی ناخواستهای هم دارند. شاید همین فناوریهایی که بسیاری از مردم را آزاد و اندیشمند کردند، همزمان حس حقبهجانبی خیلیها را هم برانگیخته باشند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
وقتی دغدغههای زیادی داشته باشید، وقتی که دغدغهٔ هرکس و هرچیز را داشته باشید، میپندارید که همیشه باید خوشحال و آسوده باشید و همهچیز باید دقیقاً همانطور باشد که شما میخواهید، و این حق شماست. اما این بیماری است و شما را زندهزنده خواهد خورد. در این صورت، هر مشقتی را به عنوان بیعدالتی خواهید دید، هر چالشی را به عنوان شکست، هر ناخوشایندیای را به عنوان تحقیر و هر مخالفتی را به عنوان خیانت. در جهنم کوچکی به اندازهٔ جمجمهتان محبوس خواهید شد و در آتش حقبهجانبی و یاوهسرایی خواهید سوخت و دور حلقهٔ بازخورد جهنمی بسیار شخصی خودتان خواهید چرخید؛ پیوسته در حرکت، اما بدون رسیدن به هیچ مقصدی. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
در هر مملکتی که حاکمی مستبد حکومت کند، هر نویسنده ای به خاطر ابراز عقیده ی مخالف به مخاطره میافتد. سانست پارک پل استر
دوری علایق و طرز فکر آدمهای یک نسل،مجال گفتگو،هم اندیشی،کنار هم بودن و ظرفیت پذیرش عقاید مخالف را از بین میبرد (که برده است) قصههای امیرعلی 1 امیرعلی نبویان
قابیل] گفت من تو را البته خواهم کشت. [هابیل] گفت مرا گناهی نیست که خدا قربانی پرهیزگاران را خواهد پذیرفت. اگر تو به کشتن من دست برآوری، من هرگز به کشتن تو دست بر نیاورم که من از خدای جهانیان میترسم. میخواهم که گناه کشتن من و گناه مخالفت تو هر دو به تو باز گردد تا اهل جهنم شوی که آن آتش جزای ستمکاران عالم است.
آن گاه پس از این گفتگو، هوای نفس او را بر کشتن برادرش ترغیب نمود تا او را به قتل رساند و بدین سبب از زیانکاران گردید. سمفونی مردگان عباس معروفی
فقط کسانی که هیچ نشان شخصیای ندارند با کپیرایت مخالفند. ریگ روان استیو تولتز
تا آن جا که به یاد دارم تقریبا همه دور و بریهای مان با عشق مخالف بودند و آن را خلاف اخلاق جامعه میدانستند. آنهایی که عاشق یکدیگر بودند تا جایی که میتوانستند آن را از یکدیگر پنهان نگه میداشتند. عشق حسی بود که بهتر بود در پرده ای از سکوت بماند. خانواده ما، خویشان و دوستانمان هرگز به خوشیهای واقعی زندگی شان اعتراف نمیکردند. حتی خندیدن و شاد بودن همراه با ترس و نگرانی بود. چه کسی باور میکند (رستم) روحانگیز شریفیان
درست رفتار کردن با بچهها مهمتر از الفبا و ریاضی یاد دادن به آنهاست. آنی شرلی در اونلی (جلد 2) لوسی ماد مونتگومری
شب برای سر سلامتی میرویم نزد داییسلیم.
- شما سلامت باشید دایی. خدا بچههایت را نگه دارد.
- خدا خیرتان بدهد. خوش آمدید.
داییسلیم از بابا میپرسد: «راستی، عذرا امسال کلاس چندم است؟»
ننه پیشدستی میکند.
- میرود کلاس هفتم.
بابا میگوید: «دیگر بس است. شش کلاس خوانده، دیگر حق ندارد از خانه بیرون برود.»
داییسلیم قندش را در چای میزند و به دهن میگذارد.
- در اسلام بین زن و مرد برای درس خواندن هیچ فرقی نیست.
عموالفت توی نعلبکی فوت میکند.
- دختر نباید برای درس خواندن از خانه بیرون برود.
بیبی نگاهی چپکی به او میاندازد.
- مواظب باش چای را نریزی روی فرشی که تازه خریدهاند. مگر سوار دنبالت گذاشته که تمام چای را یکباره توی تعلبکی خالی کردهای؟ دستپاچهای عمو؟! دخترخانمهای آمیرزا پولاد اگر بروند دبیرستان و دیپلم بگیرند، اشکالی ندارد. فقط این چیزها برای آدمهای بدبخت عیب و عار است. گوسفند با دنبه عیبش را میپوشاند، اما بُزِ بدبخت نه.
عموالفت که با ترسولرز نعلبکی را بلند میکند، میگوید: «آنها توی خانه درس خواندهاند.»
- اَکِّ غدّهای به اندازهٔ آن استکان توی گلویت دربیاید اگر دروغ بگویی. آنها هم دبیرستان رفتند و هم معلم سرخانه داشتند. یک معلم مرد نکره. اگر یادت رفته تا من به یادت بیندازم.
بابا صلوات میفرستد.
- ما کاری به کار دیگران نداریم. گوسفند به پای خودش. بز به پای خودش. هرکس بار گناه خودش را میکشد.
داییسلیم میگوید: «عذرا درسش را بخواند، اما با حجاب.»
ننه لبها را به حالت قهر جمع میکند.
- مگر قرار است سروپای برهنه برود سلیم؟!
بابا سر به آسمان میکند.
- خدا نکند. خدا نکند. الحمدالله در طایفهٔ ما سروپا برهنه وجود نداشته.
بیبی به عموالفت که چای دیگری برداشته میگوید: «فکر نیمهشبت را هم بکن. چه خبرست هی تندوتند، تو برو من آمدم، چای سر میکشی؟! از صدای جیرجیر درِ کناراب تا صبح خواب نداریم.
عموالفت چای را به سینی برمیگرداند.
- خدایا از دست این مأمور جهنم چهکار کنم؟
بیبی تند میشود.
- خدا تو را از روی زمین بردارد تا من یک نفس راحتی بکشم. والله این سرطان نمیدانم چرا سراغ تو نمیآید. این روغندنبههایی که تو میخوری اگر گرگ بیابان بخورد تا صبح زوزه میکشد.
عموالفت با رنجش میگوید: «عجله نکن، حلوای مرا هم میخوری.»
- من حلوای تو را بخورم؟! به خدا تا مرا در گور نگذاری، دست از سرم برنمیداری. شما از طایفهٔ کلاغ هستید. برادر بزرگت پس از هشتاد سال تازه تازه، چندتا موی سفید توی ریشش پیدا شده.
- برادرم به من چه آخر زن؟! اگر او هم مونسی مثل من داشت الآن هفت کفن پوسانده بود.
بابا میگوید: «دیروقت است. صلوات بفرستید. همهٔ ما رفتنی هستیم، یکی دیرتر، یکی زودتر.» سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) علیاشرف درویشیان
هر قدر عقاید کسی احمقانهتر باشد کمتر باید با او مخالفت کرد. باگ میگفت حماقت بزرگترین نیروی روحانی تمام تاریخ بشریست. میگفت باید در برابر آن سر تعظیم فرود آورد، چون همه جور معجزهای از آن ساخته ست. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
آقای الف نمیدانست که به طرف سیاهچالِ آخرین نقطه ی داستان گام برمیدارد. کلماتی که مکتوب میشد او را به دنبال میکشید. به آسمان نگاه کرد. نمیتوانست بندهای مکتوب داستانی تمام شده را که رقم زده شده بود، از پاهایش باز کند و مردی باشد بیرون از روایتی مکتوب. به اتاق رفت. از سرسرا گذشت، از پلهها فرود آمد و در سیاهی آخرین نقطه گم شد.
داستان «پلکان» دیوان سومنات (مجموعه داستانهای کوتاه) ابوتراب خسروی
گوشهایم زنگ میزد و چیزهایی میشنیدم و نمیتوانستم بخوابم. به همین خاطر، همسرم پیشنهاد داد اول من بروم، به تنهایی جایی بروم و او هم بعد از اینکه به کارها رسیدگی کرد، نزدم بیاید.
گفتم: نه، نمیخواهم تنها بروم. اگر تو در کنارم نباشی، از بین میروم. به تو احتیاج دارم. لطفا، مرا تنها نگذار. مرا در آغوش گرفت و التماس کرد کمی بیشتر تحمل کنم. گفت که فقط یک ماه. او در این مدت به همه کارها میرسید. رها کردن شغلش، فروختن خانه، برنامهریزیهای لازم برای مهدکودک، پیدا کردن یک شغل جدید. گفت که شاید در استرالیا یک جایخالی داشته باشند. از من میخواست فقط یک ماه صبر کنم و همه چیز درست میشد. چه میتوانستم بگویم؟ اگر مخالفت میکردم، فقط تنهاتر میشدم. جنگل نروژی هاروکی موراکامی
سخنی با بزرگترها
یک کتاب تصویری
کتابی که اکنون در دست شماست یک کتاب تصویری است. کتابهای تصویری یا بدون نوشتهاند، یا همراه با نوشتهای کوتاه، یا تصویر در آنها کلید فهم نوشته است. اینگونه کتابها، گرچه بیشتر برای کودکان انتشار مییابند، مرز سنی ندارند و کودک و نوجوان و جوان و بزرگسال، به تناسب موضوع و سادگی و پیچیدگی تصویر، از آنها بهره میگیرند.
کتابهای تصویری بدون نوشته، که جای نمونههای خوبشان در میان کتابهای کودکان کشور ما خالی است، بیشتر برای کودکان پیش از سن دبستان تهیه میشوند. هدف اینگونه کتابها، گذشته از سرگرمکردن کودک، آماده کردن او برای خواندن و بهرهگیری از کتاب است. انس گرفتن با کتاب، دردست گرفتن کتاب، نگاه کردن به آن، تصویرخوانی، ورق زدن صفحهها (از راست به چپ) ، دنبال کردن تصویرها (از راست به چپ و سطر به سطر صفحه به صفحه) را کودک به یاری اینگونه کتابها تجربه میکند و میآموزد، و سرانجام، بهکشف بسیاری از نکتهها، پرسوجو کردن از دیگران و اندیشیدن دربارهٔ آنچه تصویرخوانی کرده است و دیدهها و شنیدههای خود میپردازد.
تصویرخوانی بخشی از خواندن است. به همین سبب، کودک نیاز دارد پیش از سن دبستان، در خانه و مهدکودک و کودکستان و دورههای آمادگی تحصیلی، تصویرخوانی را به یاری بزرگترها بیاموزد.
تصویرها نیز، چون نشانههای تصویری صوتها (الفبا) ، راز و رمزی دارند. خواندن یک تصویر، یعنی بازشناسی آن، نیاز به آموختن دارد. وسیلهٔ این آموختن تصویرهایی است و مناسب درخور فهم و بازشناسی کودک. کارتهای تصویری بدون نوشته، یا با نوشته، و صفحههای خاص تصویرخوانی در مجلههای کودکان و کتابهای تصویری کودکان - اگر آگاهانه تهیه شده باشند - ابزارهای مناسبی برای آموزش تصویرخوانی بهکودکان هستند.
کودک، برای گذراندن دورهٔ آمادگی برای خواندن، نیاز به دهها کتاب تصویری مناسب دارد. نگاهی به برنامههای آموزشی مهدکودک و کودکستان و دبستان، و گنجینهٔ کتابهای کودکان کشورمان گویای این نکته است که این مرحله از آمادگی کودک برای خواندن، یعنی تصویرخوانی، نادیده یا بسیار سرسری گرفته شده است. روشهای آموزشی تصویرخوانی و ابزارهای آن کممایهاند. کتابهای تصویری بسیار اندک کودکان ما بازچاپی ناآگاهانه از کتابهایی است که خاص کودکان سرزمینها و فرهنگهای دیگر انتشار یافتهاند و بیشتر تفننی هستند تا آموزنده. بازشناسی و موضوع تصویرهای بسیاری از آنها فقط درخور فهم و درک کودکانی است که این کتابها برایشان تهیه شده است، نه کودک ایرانی.
کودک، تا زمانی که فضای ذهنی گستردهای نیافته است و نمیتواند تجسم کند، و خواندن نیاموخته است تا به معنی واژههای نوشتاری پی ببرد، تصویرها میتوانند برخی از اندیشهها و پیامها را به او منتقل کنند و بُنمایهای برای افزایش دانش پایهٔ او باشند. از این گذشته، در مراحل نوخوانی و مطالعه نیز تصویرها اغلب میتوانند روشنکنندهٔ مفاهیم نوشته باشند. زیرا بسیاری از آنچه را هرگز نمیتوان دید، یا کلام از بیان آن برنمیآید، بهیاری تصویر میتوان در ذهن مجسم کرد. به همین سبب است که تصویرخوانی را بخشی از خواندن دانستهاند.
هرگونه کتاب تصویری کودکان، خواه بدون نوشته، خواه با نوشته، باید طوری مصور شود که کودک در شناخت تصویرها شک نکند و درنماند. تصویرهای اینگونه کتابها باید هنرمندانه، ساده، روشن، گویا، گیرا، منطبق بر واقعیت، درست و دقیق، و مربوط به یکدیگر باشند. اگر در آنها رنگ بهکار برده میشود، رنگها همان باشند که کودک در طبیعت پیرامونش، در گل و گیاه و جانور و چیزها میبیند. مصوّر کتابهای تصویری کودکان باید نقاشی هنرمند باشد که تصویرها را عکاسی کند، نه نقاشی. یک سوی دیگر هنر نقاشی حذف کردن است، و هنرمندی که کتاب تصویری کودکان را نقاشی میکند باید بهخوبی این هنر را بهکار بگیرد تا پیام تصویر در میان خطها و رنگهایی که بهکار نمیآیند گم نشود. موضوع و پیام اینگونه کتابها نیز باید دستکم پاسخگوی یکی از نیازهای کودک، یعنی دلپذیری و سودمندی، باشد و به پرورش رشد ذهنی کودک کمک کند. قصههای من و بابام 3 (لبخند ماه) اریش زر
دوستت دارم. دوستت دارم چون تمام عشقهای دنیا به رودهای مختلفی میمانند که به یک دریاچه میریزند، به هم میرسند و عشقی یگانه میشوند که #باران میشود و زمین را برکت میبخشد.
دوستت دارم، مثل #رودی که شرایط مناسب برای شکوفایی درختها و بوتهها و گلها را در کرانه اش فراهم میکند. دوستت دارم، مثل رودی که به تشنگان آب میدهد و مردمان را به هر جا بخواهند، میبرد.
دوستت دارم، مثل رودی که میفهمد جاری شدن به شکلی دیگر را از فراز آبشارها بیاموزد، و بفهمد که باید در نقاط کم عمق #آرام بگیرد.
دوستت دارم، چون همه در یک مکان زاده میشویم، از یک سرچشمه، و آن سرچشمه مدام آب ما را تأمین میکند. برای همین، وقتی احساس ضعف میکنیم، فقط باید کمی #صبر کنیم. بهار بر میگردد، برفهای زمستانی آب میشود و ما را سرشار از نیروی تازه میکند.
دوستت دارم، مثل رودی که به شکل قطره ای تنها در کوهستانها آغاز میکند و کم کمک رشد میکند و به رودخانههای دیگر میپیوندد، تا سرانجام میتواند برای رسیدن به مقصدش، از کنار هر #مانعی عبور کند.
عشقت را میپذیرم و عشق خودم را نثارت میکنم. نه عشق مردی به یک زن، نه عشق پدری به فرزندش، نه عشق خدا به مخلوقاتش، که عشقی بی نام و بی توجیه، مثل رودی که نمیتواند توجیه کند چرا در مسیری مشخص جاری است، و صرفاً پیش میرود. عشقی که نه چیزی میخواهد و نه در ازایش چیزی میدهد؛ فقط #هست. من هرگز مال تو نخواهم بود و تو هرگز مال من؛ اما میتوانم صادقانه بگویم دوستت دارم، دوستت دارم، #دوستت دارم.
#الف
#پائولو_کوئلیو الف پائولو کوئیلو
از وقتی خودش را میشناخت مخالف خشونت بود. معتقد بود علت درگیریها و جنگهای این دنیا «مسئله دین» نیست، «مسئله #زبان» است. میگفت آدمها مدام دچار سوء تفاهم میشوند و درباره یکدیگر به اشتباه قضاوت میکنند. «با ترجمههای اشتباه» زندگی میکنیم. در چنین دنیایی چه معنایی دارد که بر صحت موضوعی، هر چه باشد، اصرار بورزیم؟ حتی امکان دارد راسخترین اعتقاداتمان از سوء تفاهمی ساده سرچشمه گرفته باشند. راستش در زندگی نیازی نیست بر موضوعی پافشاری کرد، زیرا زندگی یعنی #تغییر مدام. ملت عشق الیف شافاک
آﺧﺮ ﭼﻄﻮر ﻣﻦ درﺑﺮاﺑﺮش ﻛﺘﺎب ﮔﺸﻮده ای ﺑﻮدم، ﺣﺎل اﻧﻜﻪ ﺧﻴﻠﻲ وﻗﺘﻬﺎ ﻧﻤﻴﺪاﻧﺴﺘﻢ ﺗﻮی ﻛﻠﻪ ا ش ﭼﻪ ﻣﻴﮕﺬرد؟ﻣﻦ ﻛﺴﻲ ﺑﻮدم ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﺪرﺳﻪ ﻣﻴﺮﻓﺘﻢ ﻣﻴﺘﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﻮاﻧﻢ و ﺑﻨﻮﻳﺴﻢ. ﺧﻴﺮ ﺳﺮم ﺑﺎﻫﻮش ﺑﻮدم. ﺣﺴﻦ ﺣﺘﻲ ﻧﻤﻴﺘﻮاﻧﺴﺖ ﻛﺘﺎب اﻟﻔﺒﺎ را ﺑﺨﻮاﻧﺪ. اﻣﺎ ﻫﻤﻴﺸﻪ اﻓﻜﺎر ﻣﺮا ﻣﻴﺨﻮاﻧﺪ. اﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮع ﻛﻤﻲ ﻟﺞ آدم را در ﻣﻲ آورد،اﻣﺎ ﻳﻜﺠﻮر #آراﻣﺶ ﻫﻢ ﻣﻴﺒﺨﺸﻴﺪ ﻛﻪ ﻛﺴﻲ در #ﻛﻨﺎرت ﺑﺎﺷﺪ و ﻫﻤﻴﺸﻪ #ﺑﺪاﻧﺪ ﭼﻪ #ﻣﻴﺨﻮاﻫﻲ. بادبادکباز خالد حسینی
نامه ی بیست و چهارم
عزیز من، همیشه عزیز من!
این زمان گرفتاری هایمان خیلی زیاد است
، و روز به روز هم ظاهراً زیادتر میشود. با این همه، اگر مخالفتی نداشته باشی، خوب است که جای کوچکی هم برای گریستن باز کنیم؛ این طور در گرفتاری هایمان غرق نشویم، و از یاد نبریم که قلب انسان ، بدون گریستن، میپوسد؛ و انسان، بدون گریه، سنگ میشود.
هیچ پیشنهاد خاصی برای آنکه برنامه منظمی جهت گریستن داشته باشیم همانند آنچه که در «یک عاشقانه بسیار آرام» و عیناً در «مذهب کوچک من» گفته ام البته ندارم و نمیتوانم داشته باشم؛ اما جداً معتقدم خیلی لازم است که گهگاه ، «انتخاب گریستن» کنیم و همچون عزاداران راستین، خود را به گریستنی از ته دل واسپاریم.
من از آن میترسم، بسیار میترسم، که باور چیزی به نام «زندگی، مستقل از زندگان» ، آهسته آهسته ما را به جنگ خشونتی پایان ناپذیر بیندازد و اسیر این اعتقادمان کند که بی رحمی، در ذات زندگی است؛ بی رحمی هست حتی اگر بی رحم وجود نداشته باشد.
این نکته بسیار خطرناک است، حتی خطرناکتر از خود کشی.
چقدر خوشحالم که میبینم خیلیها که ما کلام شان را دوست میداریم، درباره گریستن حرف هایی زده اند که به دل مینشیند.
گمان میکنم بالزاک در جایی گفته باشد: گریه کن دخترم، گریه کن! گریه دوای همه دردهای توست…
و آقای آندره ژید در جایی گفته باشد: ناتانائل! گریه هرگز هیچ دردی را درمان نبوده است…
و نویسنده ی گمنامی را میشناسم که گفته است: «زمانی برای گریستن، زمانی برای خندیدن، و زمانی برای حالی میان گریه و خنده داشتن.
عزیز من! هرگز لحظههای گریستن را به خنده وا مسپار، که چهره ای مضحک و ترحم انگیز خواهی یافت»
شنیده ام که ون گوگ، بی جهت میگریسته است. بی جهت! چه حرفها میزنند واقعاً! انگار که اگر دلیل گریستن انسانی را ندانیم، او، یقیناً بی دلیل گریسته است.
به یادت هست. زمانی، در شهری، مردی را یافتیم که میگفت هرگز در تمامی عمرش نگریسته است. تفاخر اندوه بار و شاید شرم آوری داشت. پزشکی گفت: «نقصی ست طبیعی در مجاری اشک» و یا حرفی از این گونه؛ و گفت که «در دل میگرید» که خیلی سختتر از گریستن با چشم است، و گفت که برای او بیم مرگ زودرس میرود.
مردی که گریستن نمیدانست، این را میدانست که زود خواهد مرد.
شاید راست باشد. شنیده ام مستبدان و ستمگران بزرگ تاریخ، گریستن نمیدانسته اند.
بگذریم! این نامه چنان که باید عاشقانه نیست. رسمی و خشک است. انگار که نویسنده اش با گریه آشنا نبوده است.
باری این نامه را دنبال خواهم کرد، به زبانی سرشار از گریستن…
و اینک، این جمله را در قلب خویش باز بگو:
انسان، بدون گریه، سنگ میشود. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه دوازدهم
بانوی بزرگوار من!
چرا قضاوتهای دیگران در باب رفتار، کردار، و گفتار ما، تو را تا این حد مضطرب و افسرده میکند؟
چرا دائماً نگرانی که مبادا از ما عملی سر بزند که داوری منفی دیگران را از پی بیاورد؟
راستی این «دیگران» که گهگاه این قدر تو را آسیمه سر و دلگیر میکنند ، چه کسانی هستند؟
آیا ایشان را به درستی میشناسی و به دادخواهی و سلامت روح ایشان ، ایمان داری؟
تو، عیب این است، که از دشنام کسانی میترسی که نان از قِبَل تهدید و باج خواهی و هرزه دهانی خویش میخورند - و سیه روزگارانند، به ناگزیر…
عجیب است که تو دلت میخواهد نه فقط روشنفکران و مردم عادی، بل شبه روشنفکران و شبه آدمها نیز ما و زندگی ما را تحسین کنند و بر آن هیچ زخم و ضربه ای نزنند…
تو دلت میخواهد که حتی مخالفان راه و نگاه و اندیشه و آرمان ما نیز ما را خالصانه بستایند و دوست بدارند…
این ممکن نیست، نیست، نیست عزیز من؛ این - ممکن - نیست. در شرایطی که امکان وصول به قضاوتی عادلانه برای همه کس وجود ندارد ، این مطلقاً مهم نیست که دیگران ما را چگونه قضاوت میکنند؛ بلکه مهم این است که ما ، در خلوتی سرشار از صداقت، و در نهایت قلب مان، خویشتن را چگونه داوری میکنیم…
عزیز من!
بیا به جای آنکه یک خبر کوتاه در یک روزنامه ی امروز هست و فردا نیست، این گونه بر آشفته ات کند، بیمناک و بر آشفته از آن باش که ما، نزد خویشتن خویش، از عملی، حرفی، و حرکتی، مختصری خجل باشیم. این را پیش از ما بسیار گفته اند ، باور کن:
هر کس که کاری میکند، هر قدر هم کوچک، در معرض خشم کسانی ست که کاری نمیکنند.
هر کس که چیزی را میسازد - حتی لانه ی فرو ریخته ی یک جفت قمری را - منفور همه ی کسانی ست که اهل ساختن نیستند.
و هر کس که چیزی را تغییر میدهد - فقط به قدر جابه جا کردن یک گلدان، که گیاه درون آن، ممکن است در سایه بپوسد و بمیرد - باید در انتظار سنگباران همه ی کسانی باشد که عاشق توقف اند و ایستایی و سکون. …و بیش از اینها، انسان، حتی اگر حضور داشته باشد، و بر این حضور ، مصرّ باشد، ناگزیر، تیر تنگ نظریهای کسانی که عدم حضور خود را احساس میکنند، و تربیت، ایشان را اسیر رذالت ساخته، به او میخورد…
از قدیم گفته اند ، و خوب هم، که: عظیمترین دروازههای اَبر شهرهای جهان را میتوان بست ؛ اما دهان حقیر آن موجودی را که نتوانسته نیروهایش را در راستای تولید مفید یا در خدمت به ملت، میهن، فرهنگ، جامعه، و آرمان به کار گیرد، حتی برای لحظه ای نمیتوان بست.
آیا میدانی با ساز همگان رقصیدن، و آنگونه پای کوبیدن و گل افشاندن که همگان را خوش آید و تحسین همگان را بر انگیزد، از ما چه خواهد ساخت؟ عمیقاً یک دلقک؛ یک دلقک درباری دردمند دل آزرده، که بر دار رفتار خویشتن آونگ است - تا آخرین لحظههای حیات.
عزیز من!
یادت باشد، اضطراب تو، همه ی چیزی ست که تنگ نظران ، آرزومند آنند. آنها چیزی جز این نمیخواهند که ظل کینه و نفرت شان بر دیوار کوتاه کلبه ی روشن ما بیفتد و رنگ همه چیز را مختصری کدر کند.
رهایشان کن عزیز من، به خدا بسپارشان، و به طبیعت…
تو خوب میدانی که اضطراب و دل نگرانی ات چگونه لرزشی به زانوان من میاندازد، و چگونه مرا از درافتادن با هر آنچه که من و تو ، هر دو نادرستش میدانیم ، باز میدارد.
بانوی من!
دمی به یاد آن دلاوران خط شکنی باش که در برابر خود، رو در روی خود، فقط چند قدم جلوتر ، بدکینهترین دشمنان را دارند. آیا آنها حق است که از قضاوت دشمنان خود بترسند؟
بگو: «ما تا زمانی که میکوشیم خود را خالصانه و عادلانه قضاوت کنیم، از قضاوت دیگران نخواهیم ترسید و نخواهیم رنجید» … 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نخواستم جلوی خودم را بگیرم و نخواستم به رسم عادت درد را توی دلم بریزم، داد زدم: «الدنگ من دوازده سال توی این خراب شده جان کندهام، تو چی میفهمی؟»
گفت: »مگر من چون الفم که برای تو شاگردی کنم؟»
گفتم: «از تو بزرگترش هم باید از من فرمان ببرد بچه نجار.»
بنا به رسم عادت انگشت سبابهاش را تکان داد: «یکی تویی، یکی من، حیف که مجبورم. حیف که نمیتوانم همه این بدبختی و نکبت را ول کنم بروم سراغ نجاری خودم. وجدانم از…» سمفونی مردگان عباس معروفی
به ندرت به جای زخمها فکر میکنی، اما هروقت به یادشان میافتی، میدانی که علامتهای زندگیاند،که خطوط مختلف و ناهمواری که بر چهرهات حک شدهاند، نامههایی از الفبایی نهاناند که داستان هویتت را باز میگویند، زیر هر جای زخم یادبود زخمی است که التیام یافته، و هر زخم بر اثر برخوردی نامنتظر با جهان ایجاد شده - یعنی یک تصادف یا چیزی که لازم نبوده اتفاق بیفتد، زیرا تصادف یعنی چیزی که روی دادنش الزامی نیست. واقعیتهای تصادفی با واقعیتهای واجب در تضادند، و امروز صبح که به آینه نگاه میکنی پی میبری سراسر زندگی چیزی به جز تصادف نیست و تنها یک واقعیت، محرز است، این که دیر یا زود به پایان خواهد رسید. خاطرات زمستان پل استر
«شاعر شعرشو ابداع نمیکنه، کشفش میکنه.» این را گفت بی آینکه شخص خاصی را مخاطب قرار دهد. به آهستگی افزود: «جایی که رود مقدس الف جریان داره، کشف شده، نه ابداع.» جنگل واژگون جروم دیوید سالینجر
«شاعر شعرشو ابداع نمیکنه، کشفش میکنه.» این را گفت بی آینکه شخص خاصی را مخاطب قرار دهد. به آهستگی افزود: «جایی که رود مقدس الف جریان داره، کشف شده، نه ابداع.» جنگل واژگون جروم دیوید سالینجر
شهریار کوچولو گفت: -سلام.
سوزنبان گفت: -سلام.
شهریار کوچولو گفت: -تو چه کار میکنی اینجا؟
سوزنبان گفت: -مسافرها را به دستههای هزارتایی تقسیم میکنم و قطارهایی را که میبَرَدشان گاهی به سمت راست میفرستم گاهی به سمت چپ. و همان دم سریعالسیری با چراغهای روشن و غرّشی رعدوار اتاقک سوزنبانی را به لرزه انداخت.
-عجب عجلهای دارند! پیِ چی میروند؟
سوزنبان گفت: -از خودِ آتشکارِ لکوموتیف هم بپرسی نمیداند!
سریعالسیر دیگری با چراغهای روشن غرّید و در جهت مخالف گذشت.
شهریار کوچولو پرسید: -برگشتند که؟
سوزنبان گفت: -اینها اولیها نیستند. آنها رفتند اینها برمیگردند.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل بیست و دوم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
جودی: من با این نظریه که بدبختی و غم و ناامیدی قوای اخلاقی آدم را میسازد مخالفم. آدم هایی خوشبخت هستند که وجودشان سرشار از مهر و محبت است. من اعتقادی به افراد بیزار از مردم و مردم گریز ندارم. بابا لنگ دراز جین وبستر
وسط این جماعت عقب افتادهٔ تشنهٔ ستاره به دِیو برخوردم! کت به تن داشت ولی کروات نزده بود و موهایش را صاف و مرتب شانه کرده بود عقب. حسابی خودش را پاک کرده بود. داشت زندگی جدیدی را شروع میکرد. ظاهراً معنویت را یافته بود که البته این کشف او را کمتر خشن و بیشتر غیرقابل تحمل کرده بود. نمیتوانستم از دستش خلاص شوم، کمر به نجاتم بسته بود. «تو کتاب دوست داری مارتین. همیشه دوست داشتی. ولی این یکی رو خوندهی؟ این خوبه، این کتاب خوبیه.»
یک جلد انجیل گرفت جلوی صورتم.
گفت برادرت رو امروز صبح دیدم، برای همین برگشتم. من بودم که وسوسهش کردم و حالا هم وظیفه منه که نجاتش بدم. گفتوگو با او روی اعصابم بود و برای همین بحث را عوض کردم و سراغ برونو را گرفتم. دیو با ناراحتی گفت «خبرهای بد متأسفانه. وسط یه چاقوکشی تیر خورد و مُرد. خانوادهت چطورن مارتین؟ حقیقتش دیدنتری نصف مأموریتم بود. اومدهم پدر مادرت رو ببینم و ازشون بخوام منو عفو کنن.»
به شدت از انجام چنین کاری بر حذرش داشتم، ولی گوشش بدهکار نبود. گفت این خواست خدا بوده و جواب متقاعدکنندهای برای مخالفت با گفتهاش به ذهنم نرسید. نمیدانم چرا فکر میکرد میتواند خواست خدا را بفهمد.
آخرش هم دیو نیامد خانهٔ ما. اتفاقی بیرون پستخانه با پدرم روبهرو شد و قبل از اینکه فرصت کند انجیل را از جیبش درآورد دستان پدرم دورِ گردنش حلقه شد. دیو مقاومت نکرد. فکر کرد خواست پروردگار بوده که روی پلههای پستخانه خفه شود و وقتی پدرم پرتش کرد روی زمین و لگد زد توی صورتش، فکر کرد احتمالاً نظرش را تغییر داده. جزء از کل استیو تولتز
چهل سالگی را که پشت سرگذاشتی هر تغییری نمادیست انزجار آمیز از گذشت عمر.
/ داستان: الف الف (مجموعه 17 داستان کوتاه) خورخه لوییس بورخس
هر قدر عقاید کسی احمقانهتر باشد باید کمتر با او مخالفت کرد خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
آدم هر چقدر سعی کند نسبت به نظر و حرف مردم بی اعتنا باشد نمیشود. وقتی مردم با آدم نظر مخالف داشته باشند، آدم ناگزیر در خود نسبت به آنها احساس دشمنی میکند. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
پیروزی نازیسم تا حد زیادی ناشی از حماقت مخالفان آن بوده است مکتب دیکتاتورها اینیاتسیو سیلونه
متحجران به خودشان نمیخندند؛ خنده بر حسب تعریف بدعت آمیز است، مگر آنکه بیرحمانه به کار گرفته شود و حریف یا دشمنی بیرونی را به کار گرفته باشد. افراد متحجر نمیتوانند بخندند. معتقدان واقعی نمیخندند. تصور آنها از خنده کاریکاتور طنزآمیزی است که فرد یا عقیده مخالفی را استهزاء میکند. مستبدان و سرکوبگران به خودشان نمیخندند و خندیدن به خودشان را برنمیتابند.
خنده ابزاری بسیار موثر است و تنها انسان متمدن، آزاد و رها میتواند به خودش بخندد. زندانهایی که برای زندگی انتخاب میکنیم دوریس لسینگ
اگر به یک بوسه فکر کنند، باید فیالفور به نورافکنهایی که روشن میشوند و تفنگهایی که شلیک میشوند نیز فکر کنند. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
ایرج گفت: تو،… تو خودت از آنچه اتفاق افتاده راضی هستی؟ پری شانهها را بالا انداخت: نمیدانم! … و مگر فرقی میکند؟ اینجا کسی مسئول کاری که میکند نیست! همه فکر میکردند همان کاری را باید بکنند که دیگران میکنند. شاید هیچکس به خودش اجازه نمیداد شخصا و مستقلا در این باره تصمیم بگیرد. صورت مسئله همه را دچار هیجان کرده بود. همه مطمئن بودند باید با شاه مخالفت کنند که البته برایش دلایل کافی داشتند. و فکر میکردند باید با انقلاب همراهی کنند که اغلب دلیلی برای آن نداشتند. عاقبت همه راه افتادند، ما هم راه افتادیم! هیاهوی سیاست قدرت فکر کردن را از مردم گرفته است! سپیدهدم ایرانی امیرحسن چهلتن