گاهی ذهن ما شبیه آینههای خانههای بازی و شادیست، میتواند زندگی و استعداد ما را کجوکوله کند، پیچوتاب دهد و مغشوش کند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
#آینه (۶۹ نقل قول پیدا شد)
میخواهم بلند بشوم و پنجره را باز بکنم ولی یک تنبلی سرشاری مرا روی تخت میخکوب کرده، میخواهم سیگار بکشم میل ندارم. ده دقیقه نمیگذرد ریشم را که بلند شده بود تراشیدم. آمدم در رختواب افتادم، در آینه که نگاه کردم دیدم خیلی تکیده و لاغر شدهام. به دشواری راه میرفتم، اطاق درهم و برهم است. من تنها هستم. هزار جور فکرهای شگفت انگیز در مغزم میچرخد، میگردد. همه آنها را میبینم، اما برای نوشتن کوچکترین احساسات یا کوچکترین خیال گذرندهای، باید سرتا سر زندگانی خودم را شرح بدهم و آن ممکن نیست. این اندیشهها، این احساسات نتیجه یک دوره زندگانی من است، نتیجه طرز زندگانی افکار موروثی آنچه دیده شنیده، خوانده، حس کرده یا سنجیدهام. همه آنها وجود موهوم و مزخرف مرا ساخته. زنده به گور صادق هدایت
برای هر یک از ما لازم است که در مقطعی از زندگی –گاهی در جوانی و گاهی بعدها- از فناپذیری خود آگاه شویم. محرکهای بسیاری هست: نگاهی در آینه به گونههای آویزان، موهای جوگندمی، شانههای افتاده، جشن تولدها به خصوص ده سال به ده سال، پنجاه سالگی، شصت سالگی، هفتاد سالگی، دیدن دوستی که سالها ندیدهاید و یکه میخورید که چقدر پیر شده است، دیدن عکسهای قدیمی خودتان و آنهایی که سالها مردهاند و کودکیتان را انباشته بودند، برخورد با عالیجناب مرگ در خواب… خیره به خورشید اروین یالوم
استادم گفت: «آدسوی عزیزم، در طول این همه مدت که با هم سفر میکنیم، به تو یاد میدادم نشانههایی را که دنیا مثل یک کتاب بزرگ از طریق آنها با ما حرف میزند، تشخیص بدهی. آلانوس دِ اینسولیس میگوید: هر موجودی در جهان همچون کتابی و تصویری به سان آینه بر ما پدیدار میشود آنک نام گل اومبرتو اکو
روزی که به شانزدهسالگی رسیدم، کشف کردم بهحدی از خودم متنفرم که بهزحمت رضایت میدادم در آینه به خودم نگاه کنم. دست از غذا خوردن برداشتم. پیکرم، متنفرم میکرد و میکوشیدم آن را زیر پیراهنهای کثیف و ژنده پنهان کنم. روزی در ظرف آشغال یک تیغ کهنهی خودتراش سرگئی را یافتم. آن را به اتاقم بردم و عادت کردم که دستها و بازوهایم را با آن ببرم تا خودم را تنبیه کنم. تاتیانا هرشب بیسروصدا از من مراقبت میکرد. مارینا کارلوس روئیت ثافون
اگر پاسختان به یک یا چند سؤال بالا بله است، فاقد عزتنفس هستید و این به نحوه نگاه شما به اندامتان و رسیدگی به مشکلات تنانگاره شما آسیب میزند. داشتن تصویری ضعیف از اندام به این معناست که شما بدنتان را از دید منفی نگاه میکنید. وقتی به خودتان نگاه میکنید، تنها نقصها را میبینید و بر همه مواردی که احساس میکنید در بدنتان ایراد دارد، تأکید میکنید. ممکن است در صرف زمان و تلاش برای مراقبت از اندامتان هیچ فایدهای نبینید؛ مثلاً به روشی سالم غذا نخورید، ورزش نکنید و بهخوبی لباس نپوشید. درواقع ممکن است به حدی از اندامتان بدتان بیاید که حتی دوست نداشته باشید در آینه نگاه کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
ما انسانها ابلهانی هستیم که یک تحسینجزئی، ما را شادمان میسازد و ارواحی هستیم که نسیمی بسیارملایم، به تنمان لباس میپوشاند. دنیا همانند پردهی سینما، پر چین و شکن است و هنرپیشگان آن، انسانهای بیچارهای هستند که همیشه در جستجوی آینهای هستند تا سوالات تکراریشان را مدام از او بپرسند: ”آینه به من بگو، راستش را بگو، -گرچه میدانی تحمل شنیدن حقیقت را ندارم- آیا هنوز مرا دوستدارند؟ آیا هنوز برای کارهایم ارزش قائلند؟“ دیوانهوار کریستین بوبن
شاید «اغواگری» یعنی همهٔ آن چیزهایی که باعث شدند من فریب بخورم. شاید اغواگر یعنی زنهای بالغ مثل زیرپوش باشند؛ درست مثل یک کادوی ولنتاین، پیچیدهشده توی یک کاغذکادو برای هدیه به همسرانمان. اغواگر تظاهر به ولع و گرسنگی نیست. اغواگر آرایش عجیبغریب و کفشهای پاشنهبلند و خمشدن روی میز استخر و چیزهای ناراحتکنندهٔ دیگر است. اغواگر نوعی از بدن و رنگی از مو است که همهٔ عمرش را صرف نگاهکردن به آینه میکند؛ عوضِ اینکه به جهانِ بیرون نگاه کند. اغواگر چیزیست که تاجرها به من میگویند و من آنچه را که میفروشند، میخرم. بیست سال سعی کردم آنطور اغواگر باشم. آن تعریف از اغواگر، چیزیست که من و همسرم را مسموم کرد و دیگر هرگز روی ما تأثیری نخواهد داشت. میخواهم سعی کنم بدون هیچ کَلَکی رابطه داشته باشم، بدون درگیرشدن با نوعِ تجاریِ رابطه. شاید مجبور نباشم از رابطه بیزار باشم؛ فقط چون از تعریف آن توسط دنیا بدم میآید. ممکن است بتوانم شکلِ درستِ اغواگریِ خودم را پیدا کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
عصر همان روز، آنقدر به آینه خیره میشوم که دیگر خودم را نمیشناسم؛ انگار به کلمهای خیره شوی که مدتها اشتباه تلفظ میشده. به چشمهام که نگاه میکنم، صمیمیتی در درونم بال میکشد، مثل یک حس ستیزهجو. احساس میکنم با یک غریبه طرفام. دست میکشم روی آینه. «این کیه؟» چرا نمیتوانم کسی را که میبینم، با آدمِ توی ذهنم یکی بدانم؟ نگاهم را از آینه برمیدارم و به خودم نگاه میکنم. سعی میکنم باور کنم کیام. دست میکشم روی پاهام، روی کمرم، روی بازوهام، و خودم را بغل میکنم. تنم را که لمس میکنم، تازه میفهمم چقدر از خودم جدا ماندهام. چرا خودم را رها کردهام؟ چرا حساش مثل تمام زندگیام یک حس بیرونیست؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اگر روزی از خودم بپرسم کسی روی زمین باقیمانده که هرگز به من خیانت نخواهد کرد، باید جواب سؤالم را بدانم. «آره. به آینه نگاه کن! اون هیچوقت بهت خیانت نمیکنه.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اگر روزی از خودم بپرسم کسی روی زمین باقی مانده که هرگز به من خیانت نخواهد کرد، باید جواب سوالم را بدانم. «آره، به آینه نگاه کن! اون هیچوقت بهت خیانت نمیکنه.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کریگ برایم خودِ خودِ مهربانیست و اندوه را از من دور میکند، اما دلم میخواهم به او بگویم «میدونم حس خوبی بهت میدم؛ اصلاً کار اصلیِ من همینه و راهشو خوب بلدم… اما وقتی نگاهم میکنی، برات چیزی بیشتر از یه آینهم؟! اینجا همون چیزی رو میبینی که دلت میخواد، مگه نه؟ یعنی من جز اینکه به تو احساس خوبی میدم، هیچ قابلیت دیگهای ندارم؟ پس من چی؟ خودِ من. میتونی کمکم کنی که اینجا، کنار تو، خودمو بشناسم؟» اما هیچکدامِ اینها را نمیگویم. من قوانین را خوب بلدم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
دروغ است که انسانها مثل هم نیستند… دروغ است. ما که با هم بزرگ شدهایم، زندگیمان شبیه به هم است… مثل اینکه زندگی ما تکثیر و تکرار تصاویر روی یک آینه است… مثل اینکه در جای دوری کسی نمونهای از زندگی همهٔ ما را با خود داشته باشد، زندگیای که هر چیزی در عمر ما رخ میدهد پیشتر نیز رخ داده است. انگار اندوه ما از غم شخص بزرگتری گرفته شده باشد. کسی که یک نفر از ما به تنهایی زندگی او را به پایان نمیرساند. هر کدام از ما قسمت کوچکی از دردهای او را با خود داریم… قرار هم نیست آن چیزهای شبیه به هم چرت و پرت باشند. » آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
امر والا به این دلیل آرامشبخش است که یکی از سرچشمههای همیشگی و بسیار عادیِ پریشانحالی را خنثی میکند. توجه ذهنی ما همیشه معطوف به امور دم دست است. بنا به غریزه با هر اتفاقی که در فضا و زمانِ اطرافمان رخ میدهد عمیقاً درگیر میشویم و ارتباط ما با امورِ بسیار دوردست، بسیار ضعیفتر و بیعلاقهتر است. این سازوکار چندان چیز عجیبی نیست. اغلب اوقات امور کنونی و دم دست بیشتر با بقای ما ارتباط دارند تا چیزهایی که پنج سال پیش رخ دادهاند یا ممکن است در آینده برایمان پیش بیایند. سازوکار ذهن ما طوری است که از مار میگریزد یا از گرسنگی پرهیز میکند. این نکته در بستر زندگی مدرن مثلاً در جروبحثِ دیشب دربارهٔ خمیردندانهایی که روی آینهٔ دستشویی مالیده شده بود و ضربالعجل کاری برای روز سهشنبه شدیداً پریشانحالمان میکند با اینکه در بستر کلیت یک رابطه، یک شغل یا تمامیت یک زندگی، این امور در واقع چیزی جز مسائلی جزئی نیستند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اشعه روشن آفتاب روی درختها میرقصید، روشنایی آن شبیه روشنایی آینهوار و بیانتهای بیابان بود. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
آییشک خوب نازنینم!
مدتهاست که برایت چیزی ننوشتهام. زندگی مجال نمیدهد: غم نان!
با وجود این، خودت بهتر میدانی: نفسی که میکشم تو هستی؛ خونی که در رگهایم میدود و حرارتی که نمیگذارد یخ کنم. امروز بیشتر از دیروز دوستت میدارم و فردا بیشتر از امروز. و این، ضعف من نیست: قدرت تو است.
شرحی در باب «آیدا در آینه» در مجلهیی چاپ شده بود. نوشتهاند: عشق انسانی من، دیگر آن جنبهٔ گستردگی را ندارد، زیرا شاعر، فقط به معشوق نگاه میکند و آیدا برای او به صورت «هدف نهایی شعر» درآمده است…
اگر واقعاً چنین است، زهی سعادت!
بگذار بگویم که: انسانی سرگردان، سرانجام سامانی یافته است!
۲۳ شهریور ۴۳
احمد مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
شک نداشته باش در این نکته، که همهٔ هدفها و آرزوهای من در وجود نازنین تو خلاصه شده است. تصور نکن که این مسأله، تنها به خاطر ظرافت و زیبایی ظاهر توست؛ اگر چه پیش از آن که تو را به خوبی امروز بشناسم، آنچه مرا به طرف تو کشید همین زیبایی و ظرافت بود؛ اما مسلم است که چهره، آینهٔ درون آدمی است، و هیچ انسان بداندیش و دیوسیرتی نیست که حتی اگر زیبا هم باشد آن صفا و معصومیتی که در نگاه و در رخسارهٔ یک موجود نیکنفس و خوشسیرت به چشم انسان میخورد، در سکنات و وجناتش دیده شود.
زیبایی ظاهر، اگر با آن تابندگی و درخششی که انعکاس روح است توأم نباشد، نخواهد توانست قلب انسان را به خود جلب کند. به قول حافظ:
بندهٔ طلعت آن باش که، آنی دارد. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای کوچولوی من!
زندگی من دیگر چیزی به جز تونیست. خود من هم دیگر چیزی به جز خود تو نیستم. چهرهات تمام زندگی مرا در آینهٔ واقعیت منعکس میکند و این واقعیت آن قدر عظیم است که به افسانه میماند.
تو را دوست دارم؛ و این دوست داشتن، حقیقتی است که مرا به زندگی دلبسته میکند.
همهٔ شادیهایم در یک لبخند تو خلاصه میشود؛ و کافی است که تو قیافهٔ ناشادی بگیری تا من همهٔ شادیها و خوشبختیهای دنیا را در خطوط در هم فشردهٔ آن چهرهیی که خدا میداند چه قدر دوستش میدارم گم کنم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
عشق تو، گذشت و تقوا و بزرگواری تو، وقار تو، وجود تو، قلبت که مثل یک پروانه، ظریف و کوچک و عاشق است ، و چشمهایت که مثل یک پیاله شراب است ، و… روحت!
آیدا! تو مثل یک خدا زیبایی.
چشمهای تو، زیباترین چشمهایی است که آدم میتواند ببیند. و نگاهت همهٔ آفتابهای یک کهکشان است؛ سپیدهدم همهٔ ستارههاست.
لبان تو آینهیی است که از ظرافت روحت حرف میزند و روحت، روح وقار و متانت است. روح تو یک «خانم» یک «لیدی» است.
گردنت، بی کم و کاست به سربلندی من میماند. یک کبر، یک اتکا و یک اطمینان مطلق است. و با قامت تو هر دو از یک چیز سخن میگویند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اگر موضوع بر سر «شاعر بودن» است؛ به آنها بگو که من بزرگترین شاعر عالمم. نه به خاطر هیچ کدام از شعرها که تا به امروز نوشتهام… نه به خاطر «هوای تازه» نه به خاطر «باغ آینه» ، نه برای خاطر «پریا» که یک امید است، نه برای خاطر «دخترای ننه دریا» که یک درد و یک نومیدی است. نه برای خاطر شبانهها و نه برای خاطر «تا شکوفهٔ سرخ یک پیراهن» که بزرگترین اشعار فارسی نیمهٔ دوم قرن بیستم هستند… نه؛ به خاطر هیچ کدام اینها نه؛ بلکه تنها و تنها برای خاطر آیدا؛ برای خاطر تو که زیباترین شعر منی. برای خاطر تو، شعر زندگی من، همهٔ زندگی من… برای خاطر تو… مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای من، تو معجزهیی.
روزگار درازی شد که همه چیز از من گریخته بود؛ حتی شعر که من با آن در این سرزمین کوس خدایی میزدم.
میپنداشتم که عشق، هرگز دیگر به خانهٔ من نخواهد آمد.
میپنداشتم که شعر، برای همیشه مرا ترک گفته است.
میپنداشتم که شادی، کبوتری است که دیگر به بام من نخواهد نشست.
میپنداشتم که تنهایی، دیگر دست از جان من نخواهد کشید و خستگی، دیگر روح مرا ترک نخواهد گفت.
تو طلوع کردی و عشق باز آمد، شعر شکوفه کرد و کبوتر شادی بالزنان بازگشت؛ تنهایی و خستگی بر خاک ریخت. من با تو ام، و آینههای خالی از تصویرهای مهر و امید سرشار میشوند.
کنار تو، خود را بازیافتهام، به زندگی برگشتهام و امیدهای بزرگ رویایی ترانههای شادمانه را به لبهای من بازآوردهاند. هرگز هیچ چیز در پیرامون من از تو عظیمتر نبوده است.
تو شعر را به من بازآوردهای. تو را دوست میدارم و سپاست میگزارم. خانهٔ فردای ما خانهیی است که در آن، شعر و موسیقی در پیوندی جاودانه به ابدیت چنگ میاندازند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
تو را دوست دارم و تمام ذرات وجود من با فریاد و استغاثه تو را صدا میزند. آن آینه که من میجستم تا بتوانم نقش وجودم را در آن تماشا کنم تویی. با همهٔ روحم به هر نگاه و هر لبخند تو محتاجم، و تنها حالاست که احساس میکنم در همهٔ عمر بیحاصلی که تا به امروز از دست دادهام چه قدر تنها و چه قدر بدبخت بودهام. این است که اکنون، پس از بازیافتن تو، دیگر لحظهیی شکیب ندارم. دیگر نمیخواهم کوچکترین لحظهیی از باقی عمرم را بی تو، دور از تو و دور از احساس وجودت از دست بدهم؛ به کسی که هیچ وقت هیچ چیز نداشته است حق بده! و به من حق بده که تو را مثل بچهها دوست داشته باشم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آینه تمام قد بود. سعی میکردم پشت سرم را در آن ببینم؛ اما آدم هیچوقت نمیتواند این کار را بکند. هیچوقت نمیتوانی خودت را به صورتی که دیگران میبینند ببینی. -با چشم مردی که متوجه نیستی از پشت نگاهت میکند- در یک آینه سر خودت همیشه روی شانه ات پس و پیش میرود. نسخه ای از تو که خواستار ژست گرفتنت است. آدمکش کور مارگارت اتوود
گفته میشود تصویر زنی که به آینه نگاه میکند، نمادی از غرور و تکبر است؛ ولی احتمال اینکه این کار از غرور و نخوت باشد کم است، بلکه برعکس آن است: جستجویی است برای پیدا کردن عیب و نقص. «چی در من است؟» میتواند به راحتی به «چه عیبی در من است» ترجمه شود. آدمکش کور مارگارت اتوود
وقتی در آینه نگاه میکنم، زن پیری را میبینم یا زن پیری را نمیبینم؛ چون دیگر کسی حق ندارد پیر شود. پس زنی مسن را میبینم و گاه زنی مسن تر، شکل مادربزرگی که هرگز ندیدمش؛ یا شبیه مادرم، اگر به این سن میرسید. گاهی هم صورت زنی جوان را میبینم. صورتی که زمانی آن همه وقت صرف آرایشش میکردم یا برایش افسوس میخوردم. برای صورتی که حالا در میان صورتم غرق یا شناور شده است، صورتی که به خصوص بعدازظهرها که نور به صورت اریب میتابد، آنقدر شل و شفاف است که میشود مثل یک جوراب بیرونش آورد. آدمکش کور مارگارت اتوود
شهامت از آن آنان است که خودشان را یک روز صبح در آینه نگاه میکنند و روشن و صریح این عبارات را به خودشان میگویند، فقط به خودشان: آیا من حق اشتباه کردن دارم؟ فقط همین چند واژه… من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
وقتی مینشینم جلوی آینهام به خودم میخندم. موهام را برس میکشم. جفتی چشم هست، دو بافهی درازِ گیسو، دو پا. نگاه میکنم به آنها مثل تاسهایی در جعبه، در فکر اینکه اگر تکان بدهم و مثل تاس بریزمشان بیرون میآیند و میشوند من؟ نمیتوانم بگویم چگونه همهی این تکههای مجزا میتوانند من بشوند. من وجود ندارم. من بدن نیستم. وقتی با کسی دست میدهم حس میکنم طرف بسیار دور است، که در اتاق دیگر است، و اینکه دست من در آن اتاق دیگر است. وقتی فین میکنم میترسم که شاید دماغم باقی بماند روی دستمال. سابینا آنائیس نین
سرخوشیها شکلهای مختلفی دارند. چه از طریق مادهای همچون الکل باشد، یا برتری اخلاقی که از مقصر دانستن دیگران به دست میآید، یا از لذت یک ماجراجویی پرخطر جدید. سرخوشیها روشهای سطحی و غیرسازندهای برای گذراندن زندگی انسان هستند. بخش عمدهای از دنیای خودیاری مبتنی بر ترویج سرخوشیها به مردم است نه حل کردن واقعی مشکلات. بسیاری از مرشدان خودیاری، سبکهای جدیدی از انکار را به شما میآموزند و شما را با تمرینهایی آشنا میکنند که احساس خوبی در کوتاه مدت به شما خواهند داد. درحالیکه مشکل بنیادی را نادیده میگیرند. یادتان باشد، کسی که واقعاً خوشحال است مجبور نیست که جلوی آینه بایستد و به خودش بگوید که خوشحال است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
این پافشاری بر چیزهای مثبت، پافشاری بر آنچه بهتر و برتر است، تنها دستاوردش این است که دائماً به ما یادآوری میکند چه چیزی نیستیم، یا چه چیزی کم داریم، یا باید چه میشدیم ولی نتوانستیم بشویم. به هر حال، هیچ شخص واقعاً خوشحالی نیاز ندارد جلوی آینه بایستد و تکرار کند که خوشحال است. او به طور معمول خوشحال است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
هنر کتابخوانی بهآهستگی در حال مردن است، اینکه کتاب خواندن یک آئین درونی است و کتابها آینههایی هستند که آنچه را در وجود خودمان داریم به ما نشان میدهند، اینکه وقتی ما کتاب میخوانیم این کار را با تمام روح و جسممان انجام میدهیم، اینکه کتاب روح و جسم ما را به هم پیوند میدهد تا از ما انسانی بزرگ بسازد و اینکه امروز، انسانهای بزرگ، بیش از هر زمان دیگری در جهان ما کمیاب شدهاند. سایه باد کارلوس روییز زافون
«کتابها آینهان؛ ما، در کتابها فقط چیزهایی را میبینیم که در وجود خودمون هستن.» سایه باد کارلوس روییز زافون
قاعده اول از چهل قاعده شمس تبریزی
کلماتی که برای توصیف پروردگار به کار میبریم، همچون آینهای است که خود را در آن میبینیم. هنگامی که نام خدا را میشنوی ابتدا اگر موجودی ترسناک و شرمآور به ذهنت بیاید، به این معناست که تو نیز بیشتر مواقع در ترس و شرم به سر میبری. اگر هنگامی که نام خدا را میشنوی ابتدا عشق و لطف و مهربانی به یادت بیاید، به این معناست که این صفات در وجود تو نیز فراوان است. ملت عشق الیف شافاک
طبیعت یک آینه است، شفافترین آینهها، کافی است آدم به آن نگاه کند. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
سر عقد سبیل نداشتم. نشستم جلو آینهی توالت و گفتم «با اجازه بابا حسن و بقیه بزرگترها بعله.» چهار دست و پات نعله! بابا میگوید «تو خیلی خری ضیا.» وقتی ناراحت میشوم، میگوید «خر یعنی بزرگ.» میگویم «خِر یعنی بزرگ. خَر یعنی الاغ.» میگوید برای یه اَ و اُ ببین چه الم شنگه ای راه انداخته توله سگ. خوبه اسمشو گذاشتیم ضیا. اگه مثل بقیهی باباننهها اسمِ حیوون میوون رو بچهمون میذاشتیم چیکار میکرد؟» اعترافات هولناک لاکپشت مرده مرتضی برزگر
دل من کودک ابلهی ست که میخواهد و صد بار؛
تا نگیرد پای میکوبد و اشک میفشاند.
این همچو داغ عمیق غربتی ست در میان وطنم که بر دل من کوفته اند
و تا جهان باقی ست خواهد بود.
در آینه میبینم رشد کرده ام گرچه دلم میخواهد و هزار بار…
کاش میشد جایی در کنار چشمه ای رهایش کنم دور،
تا برود و جهان نیز به یکباره از من فرو ریزد.
تیری بر دو نشان و نیز اندوهی دو چندان.
خیال آرام شدن بر من آسان نیست؛آن گونه که نفسی نرم به سینه فرو برم و آسوده سر بر بالشی بنهم که میدانم خواب،حجمش را درون خنکای لطیف آن،نهان کرده است
و بیدار شدنم پر آرامش و بی رنج خواهد بود اشوزدنگهه (اسطوره هماکنون) آرمان آرین
این که افرادی در آن سوی دیوار هستند، مثل مادام، که نه از شما متنفرند و نه بد شما را میخواهند، اما حتی با تصور وجودتان با این تصور که شما چطور به این جهان آمده اید و چرا، بر خود میلرزند، کسانی که از تصور مالیده شدن دستتان به دستشان وحشت میکنند. اولین باری که از چشمان آن شخص به خودتان مینگرید، لحظه سرد و یخی است. مثل گذشتن از مقابل آینه ای است که هر روز از مقابلش میگذرید، و ناگهان تصویر دیگری از شما باز میتاباند، تصویری ناراحت کننده و عجیب. هرگز رهایم مکن کازوئو ایشیگورو
جوانان وقتی به سوی بدی کشیده میشوند،جرئت نمیکنند خود را در آینه وجدان ببینند. حال آنکه پیران خود را در آن دیده اند. باباگوریو انوره دو بالزاک
قاعدهی هفتم: در این زندگانی اگر تک و تنها در گوشهی انزوا بمانی و فقط پژواک صدای خود را بشنوی، نمیتوانی حقیقت را کشف کنی، فقط در آینهی انسانی دیگر است که میتوانی خودت را کامل ببینی. ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی اول: کلماتی که برای توصیف پروردگار به کار میبریم، همچون آینهایست که خود را در آن میبینیم. هنگامیکه نام خدا را میشنوی ابتدا اگر موجودی ترسناک و شرمآور به ذهنت بیاید به این معناست که تو نیز بیشتر مواقع در ترس و شرم به سر میبری. اما اگر هنگامیکه نام خدا را میشنوی ابتدا عشق و لطف و مهربانی به یادت بیاید، بدین معناست که این صفات در وجود تو نیز فراوان است. ملت عشق الیف شافاک
موزیکها، نقاشیها، مجسمهها و کتابهای جهان آینههایی هستند که مردم نسخه ای از خودشان را در آنها میبینند. عشق در زمستان آغاز میشود سایمن ونبوی
اگر به آینه لبخند بزنی، لبخند تحویلت میدهد. آنی شرلی در ویندی پاپلرز (جلد 4) لوسی ماد مونتگومری
. . ما در تاریکی بیشتر همدیگر را تماشا میکردیم تا در روشنایی روز. من همیشه هوای گرگ و میش را دوست دارم. فقط در این لحظههاست که احساس میکنم میخواهد اتفاق مهمی روی دهد. در گرگ و میش همه چیز زیبا جلوه میکند. خیابانها، میادین و عابرین. من حتا در این لحظه احساس جوانی و خوش تیپی میکنم و همیشه دوست دارم که به آینه نگاه کنم و از خیابانها که رد میشوم در ویترینها خودم را تماشا کنم و دست به صورتم که میزنم، چین و چروکی در پیشانی و صورتم نمیبینم. . تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
تو فکر میکنی چرا برای من شنیدن مشکلات دیگران تا این حد مهم است؟ مگر من به حد کافی درد و رنج ندارم؟ مگر من به درد خودم گرفتار نیستم؟
"البته که به درد خودم گرفتارم. اما سهیم شدن با دیگران من را مجبور میکند احساس کنم که زنده هستم، نه اتومبیل یا خانه ام. قیافه ام در آینه. وقتی برای کسی وقت میگذارم، وقتی مجبورش میکنم که پس از حس کردن غم و غصه اش بخندد، سلامتی فوق العاده ای را احساس میکنم. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
اصلا کسی جرئت دارد یک روز صبح جلو آینه بایستد و صاف و پوست کنده به خودش بگوید: «آیا من حق خطا کردن ندارم؟» فقط همین چند کلمه… کسی جرئت دارد مستقیم به زندگی خودش نگاه کند و هیچ چیز همخوانی در آن نبیند، هیچ چیز هماهنگی؟ کسی جرئت دارد با خودخواهی، با خودخواهی محض، همه چیز را خُرد کند و در هم بشکند؟ معلوم است که نه… چه چیزی مانعش میشود؟ غریزه بقا؟ واقع بینی؟ ترس از مرگ؟
جسارت نداریم که حتی یک بار در زندگی با خودمان رو به رو شویم. بله، با خودمان. با خودمان، فقط خودمان و خودمان. همین. «حق خطا کردن» اصطلاح کوچکی است، عبارتی کوتاه، اما چه کسی این حق را به ما میدهد؟
چه کسی غیر از خود ما؟ دوستش داشتم آنا گاوالدا
صورتش چقدر شبیه آینه است. غیر ممکن است. چند نفر پیدا میشوند که بتوانی خودت را در صورت شان ببینی؟ فارنهایت 451 ری برادبری
هرگز زندگیام را تقسیم نکردهام، مگر با آنها که مرا درک کرده اند:
لطافت نیلگون آسمان، گیاهی که ساقههایش را به لبهی پنجره تکیه زده است و حتی یک آینه… 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
هر بار که میایستم مقابل آینه، فقط سطح نقره ای محوی را میبینم که تا ابدیت تهی ست. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
دل شمس به کاروانسرا میماند، هر چه بگردی تمام نمیشود. در حجره هایش مسافران مفلوک منزل کرده اند. او کسی را از خود نمیراند. من در وجود شمس همراز و آینه روحم را یافته ام. چنین ملاقاتی در زندگی #یک بار اتفاق میافتد. ملت عشق الیف شافاک
زندگی ات بلانقصان، کامل و بی کم و کاست است. یا چنین تصور میکنی. با #عادتها کنار میآیی و اسیر #تکرارها میشوی. گمان میکنی همان طور که تا امروز زندگی کرده ای، از این به بعد هم زندگی خواهی کرد. بعد، در لحظه ای نامنتظر، کسی میآید شبیه هیچ کس دیگر. خودت را در #آینه این انسانِ نو میبینی. آینه ای سحر آمیز است او؛ نه آنچه داری، بل آنچه #نداری، آن را نشانت میدهد. و تو میفهمی که سالهای سال،در اصل، همیشه با نوعی احساس نقصان زندگی کرده ای و در #حسرت چیزی نا شناخته بوده ای. حقیقت مثل سیلی به صورتت میخورد. این شخص که #خلأ درونت را نشانت میدهد، ممکن است پیری، استادی، دوستی، رفیقی، همسری یا گاه کودکی باشد. مهم این است #روحی را بیابی که #کاملت میکند. همه پیامبران این پند را داده اند: کسی را پیدا کن که خودت را در #آینه_وجودش ببینی! آن آینه برای من شمس است. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده7: در این زندگانی اگر تک و #تنها در گوشه انزوا بمانی و فقط پژواک صدای خود را بشنوی، نمیتوانی حقیقت را کشف کنی. فقط در #آینه ی انسانی دیگر است که میتوانی #خودت را کاملا ببینی. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده1: کلماتی که برای توصیف پروردگار به کار میبریم، همچون آینه ای است که خود را در آن میبینیم. هنگامی که نام خدا را میشنوی ابتدا اگر موجودی ترسناک و شرم آور به ذهنت بیاید، به این معناست که تو نیز بیشتر مواقع در ترس و شرم به سر میبری. اما اگر هنگامی که نام خدا را میشنوی ابتدا عشق و لطف و مهربانی به یادت بیاید، به این معناست که این صفات در وجود تو نیز فراوان است. ملت عشق الیف شافاک
این اولین بار است با کسی ملاقات کرده ام که در جستجوی یافتن انسان هاست و آن سوتر را میبیند. این امر ممکن است پیش پا افتاده به نظر بیاید ولی من خیال میکنم که عمیق است. ما هرگز آن سوتر از یقینهای خودمان را نمیبینیم و ، خطرناکتر از آن، از ملاقات کردن با دیگران صرف نظر کرده ایم، ما جز ملاقات کردن با خودمان کار دیگری نمیکنیم، بی آن که خودمان را در این #آینههای همیشگی بشناسیم. اگر ما متوجه میشدیم، اگر از این امر آگاهی مییافتیم که هرگز جز خودمان کس دیگری را در دیگری نمیبینیم، که ما در بیابان تنها مانده ایم، راهی جز دیوانه شدن برای مان باقی نمیماند.
.
.
من به سرنوشت التماس میکنم که این شانس را به من بدهد که آن سوتر از خودم را ببینم و با کسی ملاقات کنم. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
… زندگی انسانی، بدین گونه جریان دارد: باید پیوسته هویت انسانی خود را ساخت، هویتِ این مجموعه ضعیف و ناپایدار، بسیار شکننده، که ناامیدی در تمام وجودش خانه کرده و به خود در برار آینه اش دروغی نقل میکند که نیاز دارد آن را باور کند.
.
.
.
وقتی میگویم «یک بد جنس واقعی است» ، میخواهم بگویم آدمی است که چنان از هر چیزِ خوبی که میتوانست در او وجود داشته باشد روگردان شده که میتوان گفت جنازه ای است که هنوز زنده است. برای اینکه بد جنسهای واقعی از همه نفرت دارند، به ویژه از خودشان. شما، وقتی کسی از خودش نفرت دارد، این را حس نمیکنید؟ این نفرت موجب میشود که او در عین زنده بودن مرده باشد، احساسهای بد را بی حس کرده باشد و همین طور احساسهای خوب را تا نتواند تهوع از خود را احساس کند. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
(رادیو و آینه… رادیو و آینه…) انگار همهی زندگی انسان توی این دو چیز خلاصه شده باشد. رادیو و آینه یک وجه مشترک دارند: هر دو میتوانند یکی را به دیگری وصل کنند. شاید هم این آرزو را منعکس میکنند که مایلیم به بُن وجودمان درست یابیم. زن در ریگ روان کوبه آبه
به ندرت به جای زخمها فکر میکنی، اما هروقت به یادشان میافتی، میدانی که علامتهای زندگیاند،که خطوط مختلف و ناهمواری که بر چهرهات حک شدهاند، نامههایی از الفبایی نهاناند که داستان هویتت را باز میگویند، زیر هر جای زخم یادبود زخمی است که التیام یافته، و هر زخم بر اثر برخوردی نامنتظر با جهان ایجاد شده - یعنی یک تصادف یا چیزی که لازم نبوده اتفاق بیفتد، زیرا تصادف یعنی چیزی که روی دادنش الزامی نیست. واقعیتهای تصادفی با واقعیتهای واجب در تضادند، و امروز صبح که به آینه نگاه میکنی پی میبری سراسر زندگی چیزی به جز تصادف نیست و تنها یک واقعیت، محرز است، این که دیر یا زود به پایان خواهد رسید. خاطرات زمستان پل استر
عشق را باید با تمام گستردگی اش پذیرفت، تنها در جسم نمیتوان پیداش کرد، بلکه در جسم و روح و هوا. در آینه، در خواب، در نفس کشیدنها انگار به ریه میرود، و آدم مدام احساس میکند که دارد بزرگ میشود. سمفونی مردگان عباس معروفی
به طور غیر منتظره، در برابر ویترینی با یک آینهٔ عظیم، خودش را دید و حیرت زده بر جا ماند: کسی که دید، خودش نبود، کس دیگری بود، یا بهتر بگویم، وقتی خودش را در لباس جدیدش دقیقتر نگاه کرد، متوجه شد که خودش است، اما در حال زیستنِ یک زندگی دیگر، زندگی ای که اگر در کشورش میماند، داشت. جهالت میلان کوندرا
من از نوشتن زاده شدم: پیش از نوشتن، جز بازیِ آینهها چیزی در میان نبود؛ از هنگامِ نخستین رمانم، دانستم که کودکی به کاخ آینه درآمده بود. به میانجیِ نوشتن، وجود میداشتم، از بزرگ سالان میگریختم؛ ولی جز برای نوشتن وجود نمیداشتم و اگر میگفتم: «من» ، دلالت بر آن داشت: «من» ی که مینویسم. اهمیّتی ندارد: شادی را شناختم؛ کودکِ عمومی به خودش قرارِ ملاقاتهای خصوصی داد. کلمات ژان پل سارتر
خودم را تو فروتنی میانداختم تا پیشِ خوارشدگی جاخالی بدهم، وسایلِ خوشایند بودن را از خودم کنار میزدم تا از یاد ببرم که داراشان بودم و بد به کارشان برده بودم؛ آینه برایم یاریِ بزرگی بود: به عهده اش گذاشتم بهم بیاموزد که هیولام؛ اگر موفق میشد، پشیمانی ام به دل سوزی مبدّل میشد. ولی، بالاتر از همه، از آنجا که شکست چاکرانگی ام را بر من کشف کرده بود، خودم را زشت میکردم تا آن را ناممکن گردانم، تا آدمها را انکار کنم و تا اینکه ایشان مرا انکار کنند. کلمات ژان پل سارتر
من هرگز نه زمین را خراشیدم نه پی آشیانهها گشتم، نه به گردآوریِ گیاهان رفتم نه به پرندگان سنگ پرت کردم. ولی کتابها پرندگان و آشیانه هام، حیوانهای خانگی ام، گاودانی ام و روستام بودند؛ کتابخانه همانا جهانِ گرفتار در آینه ای بود؛ ستبریِ بی کران، گونه گونی، و پیش بینی ناپذیریِ آن را داشت. رهسپار ماجراهایِ باورنکردنی شدم: میبایست بروم بالا رو صندلیها، رومیزها، با قبولِ خطر انگیختن بهمنهائی که ممکن بود مرا دفن کنند. کلمات ژان پل سارتر
مسبّب حقیقی و تنها مسبّب دوستی چنین است: فراهم آوردن آینه ای که دیگری بتواند در آن تصویر گذشتهٔ خود را ببیند، تصویری که، بدون نجوای ابدی خاطرات رفقا، مدتها پیش ناپدید شده بود. هویت میلان کوندرا
ادبیات چیز شگفتی است، وارنکا، یک چیز خیلی شگفت. من این را پریروز در کنار این آدمها کشف کردم. ادبیات چیز عمیقی است. ادبیات دل آدمها را قوی میکند و به آنها خیلی چیزها یاد میدهد و در هر کتاب کوچکی که اینها دارند چیزهای شگفت زیادی هست. چه عالی نوشته شده اند! ادبیات یک تصویر است، یا به تعبیری هم یک تصویر است هم یک آینه; بیان احساسات است، شکل ظریفی از انتقاد است، یک درس پند آموز و یک سند است. بیچارگان فئودور داستایوفسکی
حس کردم در جایی که هیچ انتظارش را نداشتم ناگهان آینه ای جلویم گذاشته اند
و من توی این آینه دارم به خودم نگاه میکنم و خودِ توی آینه هیچ شبیه خودی که فکر میکردم نیست. چراغها را من خاموش میکنم زویا پیرزاد
چند هفته ی آخر،مهمترین تمرینی را که یک دلقک باید انجام دهد، یعنی تمرین حرکات صورت را انجام نداده بودم.
دلقکی که اساسا با حرکات صورتش باید تماشاگر را جذب کند، میبایستی سعی کند دائما عضلات صورتش را تمرین دهد. قبلا همیشه پیش از شروع تمرین، مدتی رو به روی آینه میایستادم و در حالی که زبانم را از دهان خارج میکردم،خودم را از نزدیک نظاره میکردم تا احساس بیگانگی را از بین ببرم و به خودم نزدیکتر شوم… بعدها دست ازین کار برداشتمو بدون اینکه از عمل خاصی کمک بگیرم ، حدود نیم ساعت در روز به خودم مینگریستم و این کار را آنقدر ادامه میدادم که حضور خودم را نیز از یاد میبردم: از آنجایی که در من تمایلات خودستایی وجود ندارد، بارها در زندگی ام چیزی نمانده بود که کارم به جنون بکشد.
بعد از انجام این تمرینها خیلی راحت وجود خودم را فراموش میکردم، آینه را برمی گرداندم و اگر بعدا در طول روز به شکل تصادفی خودم را میدیدم، وحشت میکردم: آن کسی را که در آینه میدیدم، مردی غریبه در حمام و یا دستشویی منزل من بود، کسی که نمیدانستم آیا او موجودی جدی است یا مضحک، مردی با بینی دراز و صورتی بسان ارواح-و آن وقت بود که از ترس تا آنجا که توان داشتم با سرعت پیش ماری میرفتم تا خودم را در چشمان او نظاره کنم، تا از واقعیت وجود خویش مطمئن شوم عقاید 1 دلقک هاینریش بل
اینجا صدا میمیرد. هوا میایستد. ارتعاشی جز ناامیدی نیست ولی باید راهی جست. من اما آدم پیدا کردن نیستم. ذهنم به اندازهی همهی این دالانهای کوتاه شاخه شاخه شده و من در خودم بارها گم شدهام.
خودم را که در تنها آینهی کوچک مانده بر دیوار نگاه میکنم زنی را میبینم که در دستان مردی پیر میشود. مردی با ریشهای نامرتب و صدایی که انگار از قعر قرنهای سخت سپری شده گذشته و خودش را رسانده اینجا، به من که دیگر صدایی ندارم.
حنجرهام پژمرده و انگشتانم بر روی گلویم ضرب میگیرد تا شاید صدایی… تا شاید آوایی… پایان این تاریکی ما همه میمیریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
اکنون میدانی چرا آئورا در این خانه زندگی میکند: برای آنکه توهم جوانی و زیبایی را در این پیرزن مفلوک دیوانه همیشگی کند. آئورا، همچون آینهای، همچون شمایلی دیگر بر آن دیوار، با ردیف ردیف نذر و نیاز، قلبهای درون محفظهها قدیسان و شیاطین خیالیاش، در این خانه اسیر شده است. آئورا کارلوس فوئنتس
شهامت از آن آنان است که خودشان را یک روز صبح در آینه نگاه میکنند و روشن و صریح این عبارات را به خودشان میگویند، فقط به خودشان: آیا من حق اشتباه کردن دارم؟ فقط همین چند واژه…
شهامت نگاه کردن به زندگی خود از روبرو، هیچ هماهنگی و سازگاری در آن ندیدن. شهامت همه چیز را شکستن، همه چیز را زیر و رو کردن…
به خاطر خودخواهی؟ خودخواهی محض؟ البته که نه، نه به خاطر خودخواهی… پس چه؟ غریزه بقا؟ میل به زنده ماندن؟ روشن بینی؟ ترس از مرگ؟
شهامت با خود روبرو شدن. دست کم یک بار در زندگی. روبرو با خود. تنها خود. همین. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
شنود یک علم است. برای اینکه آدم در این کار دست بالا را داشته باشد، باید از مخفیانه پشت آینهی دوطرفهای ایستادن خوشش بیاید و بلد باشد از کشف پنهانیترین و مبهمترین ویژگیهای چهرهی فرد زیر نظر گرفته شده لذت ببرد. من و ادگار به ندرت فقط به خاندن گزارشهای شنود اکتفا میکردیم. لذتمان در این بود که در خلوت محرمانهی افراد به دلایلی مشروع رخنه کنیم و به رغم اختلاف نظرمان در این مورد، در تجاوز به حریم خصوصی آنها شرکت داشته باشیم. شبها ساعتهای زیادی را در اتاق مخصوصی در ادارهی مرکزی اف. بی. آی که مجهز به وسایل فنی بود به شنیدن نوارها میگذراندیم. مانند دو علاقه من به سینما که به تماشای فیلمهای کارگردانان مولف در سالن سینمای محله بنشینند. شنود مانند پرتوهای ایکس کوچکترین لکهی مشکوکی را آشکار میکند. با درهم شکستن این سد دروغینی که هر کس دوست دارد دور و بر زندگیاش بکشد تا محدودهی خصوصیاش را به ثبت برساند احساس قدرت عجیبی میکردیم… خانواده نفرین شده کندی مارک دوگن
زندگی کداممان آینه دیگری است. آخرین انار دنیا بختیار علی