#ناپدید (۴۹ نقل قول پیدا شد)


وقتی تو تار عنکبوت گیر می‌افتیم -بین اولین و دومین شانس زندگی- همون‌طور که خیال‌بافی می‌کنیم، حاضریم به کمترین‌ها، حتی به شنیدن صداش بسنده کنیم. -انگار این خود زمانه که بین اون دو شانس زندگی قرار می‌گیره. - بوییدنش، تماشا کردنش، حس حضورش، اطمینان از این که هنوز در افق ماست و به کل ناپدید نشده برامون کافیه. غافل از این که چنان دور شده که حتی به گرد پاهای گریزونش هم نمی‌رسیم. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
در تمام روابط نامتعادل، همیشه یک نفر پیش‌قدم می‌شود، تلفن می‌زند تا وعده‌ی دیداری بگذارد. درحالیکه آن یکی فقط دو راه برای رسیدن به همان هدف طرف اول، یعنی ناپدید نشدن بلد است. یک راه این است که دست روی دست بگذارد و هیچ‌کاری نکند. خیالش راحت است که طرف دیگر بالأخره دلش تنگ می‌شود. سکوت و نبودن از یک جایی به بعد غیرقابل‌تحمل یا حتی نگران‌کننده می‌شود، چون همه‌ی ما به‌سرعت به چیزی که بهمان داده می‌شود یا چیزی که هست عادت می‌کنیم. راه دوم تلاش کردن است. ماهرانه در زندگی روزمره‌ی طرف مقابل نفوذ و برای خودت جا باز کنی. بدون پیله کردن ادامه بدهی، تلفن بزنی که چیزی بپرسی، مشورت بگیری یا بخواهی لطفی به تو بکند، بگذاری بفهمد که در زندگی‌ات چه خبر است؛ حضور داشته باشی و با رفتارت حضورت را به او یادآوری کنی. از دور زمزمه‌هایی به گوشش بخوانی و در عین‌حال عادتی ایجاد کنی که نامحسوس و پنهانی در زندگی‌اش جا بیفتد تا روزی که دلش برای یک تلفن ساده‌ات تنگ شود، تا حدی که از دوری‌ات برنجد. آن‌موقع بی‌تابی بر او غلبه می‌کند، بهانه‌های الکی می‌آورد، ناشیانه رفتار می‌کند، تلفن را برمی‌دارد و می‌بیند که بی‌اختیار دارد شماره‌ات را می‌گیرد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
بله، همه‌ی ما نسخه‌های جعلی متوسطی هستیم از کسانی که کاملشان را هیچ‌وقت ندیده‌ایم. کسانی که هیچ‌وقت حتی نزدیکمان نشده‌اند و فقط از زندگی کسانی که امروز دوستشان داریم عبور کرده یا شاید توقف کرده‌اند. اما بعد از مدتی خسته شده و بی‌هیچ ردی ناپدید شده‌اند؛ طوری که کسی به گردشان هم نرسید یا مُردند و بر جان آنها که دوستشان داریم زخم کشنده‌ای زده‌اند که در نهایت خوب شده است. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
همیشه امیدواریم آدم‌ها و عادت‌هایی که دوست‌شون داریم هیچ‌وقت نمی‌رن و تموم نشن. نمی‌فهمیم تنها چیزی که اون رفتارها رو سالم و بی‌نقص نگه می‌داره، ترک ناگهانی اون‌هاست؛ بدون هیچ جانشین یا تغییری، قبل از این‌که اون‌ها بتونن ما رو به حال خودمون رها کنن یا ما اون‌ها رو. هر چیزی که ادامه پیدا می‌کنه بد می‌شه، ما رو خسته می‌کنه، بهش پشت می‌کنیم، دل‌زده و فرسوده‌‌امون می‌کنه. چه بسیار افرادی که زمانی جونمون به جونشون بسته بود اما کنار رفتن. چه بسیار روابطی که ضعیف شدن و بی هیچ دلیل محکم یا واضحی از بین رفتن. تنها کسایی که ما رو رها یا ناامید نمی‌کنن اون‌هایی هستن که از ما چیزی بردن. تنها کسایی رو که رها نمی‌کنیم اون‌هایی هستن که ناگهان ناپدید می‌شن و فرصتی ندارن که برای ما درد و ناامیدی بیارن. موقعی که این اتفاق می‌افته موقتا مأیوس می‌شیم، چون فکر می‌کنیم می‌تونستیم زمان طولانی‌تری کنارشون باشیم، بدون هیچ تاریخ انقضای قابل‌پیش‌بینی‌ای. این اشتباه و البته قابل‌درکه. تداوم، همه‌چیز رو تغییر می‌ده؛ مثلا چیزی که دیروز برامون جالب بوده، امروز ممکنه باعث رنج‌وعذاب‌مون باشه… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
چه راحت آدم‌ها توی هوا ناپدید می‌شوند. کافی است کسی شغل یا خانه‌اش را عوض کند تا به کل بی‌خبر شوی و دیگر او را نبینی. کافی است برنامه‌ی کاری‌اش عوض شود. چه‌قدر آسیب‌پذیر است ارتباط با آدم‌هایی که آنها را از دور می‌شناسی… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
زاد و ولد سریع جنون نوشتن در میان سیاستمداران، راننده‌های تاکسی، زنان باردار، معشوقه ها، آدم کش ها، جنایتکاران، فاحشه ها، روسای پلیس، پزشکان و بیماران به من ثابت می‌کند که هر فردی، بدون استثناء در درون خود حامل استعداد بالقوه نویسندگی است و تمام نوع بشر کاملا حق دارد که با فریاد «همه ما نویسنده ایم!» به خیابان‌ها هجوم بیاورد. دلیلش این است که هرکسی در قبول این واقعیت که نامفهوم و نامرئی در دنیایی متفاوت ناپدیدخواهد شد دچار تشویش میشود و می‌خواهد پیش از اینکه زیادی دیر بشود خود را به دنیایی از واژه‌ها تبدیل کند. کتاب خنده و فراموشی میلان کوندرا
وقتی آدم‌های دیگر حرف می‌زدند، طوری با آن نگاهِ همدلانهٔ چشم‌های زیاده باریک‌اش خیره می‌شد به‌شان، و طوری گوش می‌کرد به حرف‌شان انگار که آن‌ها تنها صدای باقی‌مانده در جهان بودند و انگار هر چیز دیگری که صدا داشت به‌کل ناپدید شده بود از گوش بشری و صدای آن‌ها تنها صدای باقی‌مانده بود در جهان. بارش کلاه‌مکزیکی ریچارد براتیگان
برای مثال اَبی با یک مرد ایتالیایی به نام فرانکو ازدواج کرد تا به او کمک کند گرین کارت بگیرد. جایی در میان آشنایی و ازدواجشان، فرانکو او را قانع کرده بود که دیوانه وار عاشقش است. وقتی فهمید اَبی گیاه خوار است پاستا را کنار گذاشت و گیاه‌خوار شد. ابی عاشق کوهنوردی بود، پس او هم کوهنورد خوبی شد. اَبی بسیار «عرفانی» بود، او هم به این نتیجه رسید که بسیار معنوی و عارف مسلک است. این زوج خوشبخت با اداره مهاجرت مصاحبه کردند و فرانکو امتحان را قبول شد و گرین کارتش را گرفت. فردای آن روز چمدانش را پر کرد و به اَبی گفت: «چاو عزیزم» و در افق ناپدید شد. او برای اَبی حتی یک حلقه نامزدی نیز نگرفته بود، اما تمام مخارج سنگین طلاق بر عهده اَبی افتاد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
با خودم فکر کردم زندگی بسیار کوتاه است و هیچ دلیلی نمی‌بینم این زندگی‌کوتاه را با مردی بگذرانم که از سردی صدایش عذاب می‌کشم. نمی‌توانستم عیبی روی همسرم بگذارم، جز این‌که گرمی و محبت از صدایش ناپدید شده‌بود و حالتی سرد و بی‌تفاوت به خود گرفته‌بود. ماجرا بسیار جزئی بود، اما عشق در همین جزئیات خلاصه می‌گردد… دیوانه‌وار کریستین بوبن
ماریا کاسارس به آلبر کامو
شنبه شب، اول ژانویهٔ ۱۹۴۹
من اینجا هستم، «راضی» ، در حال صحبت با تو. «چهره به چهره».
فقط (از خوشحالی دلم می‌خواهد بخندم) حرف‌ها بسیار زیاد و بسیار غلیظ و بسیار انبوه است. اما نترس: تمام چیزهایی که در من تلنبار شده و وول می‌خورند، هم کهنه و هم نو، آشفته و درهم هستند و به‌نظرم مثل عصارهٔ مذاب پر از شیره‌اند و فکر نمی‌کنم ممکن باشد که یکهو از ذهنم ناپدید شوند.
وای که می‌ترسم. من هم به‌طرزی وحشتناک می‌ترسم و کاشکی مرا ببینی که چطور خم شده‌ام تا این گنجی را که به‌تازگی کشف کرده‌ام حفظ کنم و پنهان نگهش دارم. به‌خیالم که متوجه بزرگ شدن ناگهانی‌ام بشوی. آن وقت کمتر خواهی ترسید.
از طرفی، انگار این قضیه خیلی معلوم است. من اما می‌ترسم و نمی‌دانم چرا. اولین‌بار است که در زندگی‌ام وقتی کسی زیاد بهم نگاه می‌کند چشم‌هایم را پایین می‌اندازم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
واقعاً عاشق این لحظه‌ام. هیچ‌وقت پیش نیامده است که مردم داستان‌های مهم زندگی‌شان را برایم تعریف کنند. معمولاً این خودم هستم که باید از مسائل سر دربیاورم. چون می‌دانم که اگر این داستان‌ها را به من بگویند، بعداً توقع دارند که مخاطب، آن‌ها را به‌یاد بیاورد، و من نمی‌توانم چنین چیزی را ضمانت کنم. من که مطمئن نیستم داستان‌ها بعد از رفتن من می‌مانند یا نه، و چقدر وحشتناک خواهد بود که درمورد چیزی به کسی اعتماد کنی و بعد، موضوع آن اعتماد ناگهان ناپدید شود. نمی‌خواهم مسئول چنین اتفاقی باشم. هر روز دیوید لویتان
بهار و تابستان و پاییز، درست مثل آنکه اسپاگتی پختم برایم یک جور انتقام گرفتن باشد، می‌پختم و می‌پختم. مثل دختری که عاشق ترکش کرده باشد و او نامه‌های عاشقانه اش را داخل آتش بیندازد، مشت مشت اسپاگتی توی قابلمه می‌ریختم. سایه‌های لگدمال شده ی زمان را برمیداشتم، آنها را به شکل سگ گله ای خمیر می‌کردم و توی آبی که داخل قابلمه چرخ می‌خورد، می‌ریختم و رویشان نمک می‌پاشیدم. بعد تا بلند شدن صدای سوزناک تایمر، چوبهای بزرگ غذاخوری ام را در دست می‌گرفتم و کنار قابلمه با بی صبری قدم می‌زدم. رشته‌های اسپاگتی، مکار هستند و نمی‌توانستم بگذارم از دیدرسم خارج شوند. اگر به آنها پشت می‌کردم، از لبه‌های قابلمه می‌گریختند و در سیاهی شب ناپدید می‌شدند. شب همانند جنگلی گرمسیری که برای فرستادن پروانه‌های رنگارنگ به ابدیت به انتظار می‌نشیند، در آرزوی ربودن رشته‌های سر به هوا بی صدا کمین می‌کرد. دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل هاروکی موراکامی
«بنا بر سنت قدیم، وقتی کسی برای اولین‌بار وارد این مکان می‌شه باید یک کتاب انتخاب کنه، هرچی که خودش بخواد. و از اون لحظه به بعد باید سرپرستی کتابی را که انتخاب کرده بر عهده بگیره. باید دائماً کنترلش کنه و مطمئن بشه که این کتاب ناپدید نشده و در جای خودش درون این قفسه‌ها به زندگی ادامه می‌ده. این یک تعهد خیلی خیلی مهمه دانیِل، تعهدی به زندگی و به انسان. امروز نوبت به تو رسیده تا کتابت را انتخاب کنی.» سایه باد کارلوس روییز زافون
همیشه امیدواریم آدم‌ها و عادت‌هایی که دوستشون داریم هیچ‌وقت نمی‌رن و تموم نشن، نمی‌فهمیم تنها چیزی که اون رفتارها رو سالم و بی‌نقص نگه می‌داره، ترک ناگهانی اون‌هاست، بدون هیچ جانشین یا تغییری، قبل از اینکه اون‌ها بتونن ما رو به حال خودمون رها کنن یا ما اون‌ها رو. هر چیزی که ادامه پیدا می‌کنه بد میشه، ما رو خسته می‌کنه، به‌ش پشت می‌کنیم، دل‌زدن و فرسوده‌مون می‌کنه. چه بسیار افرادی که زمانی جون‌مون به جون‌شون بسته بود اما کنار رفتن. چه بسیار روابطی که ضعیف شدن و بی‌هیچ دلیل محکم یا واضحی از بین رفتن. تنها کسایی که ما رو رها و ناامید نمی‌کنن اون‌هایی هستن که از ما چیزی بردن. تنها کسایی رو که رها نمی‌کنیم اون‌هایی هستن که ناگهان ناپدید می‌شن و فرصتی ندارن که برای ما درد و ناامیدی بیارن. موقعی که این اتفاق می‌افته موقتاً مأیوس می‌شیم، چون فکر می‌کنیم می‌تونستیم زمان طولانی‌تری کنارشون باشیم، بدون هیچ تاریخ انقضای قابل پیش‌بینی‌ای. این اشتباه و البته قابل درکه. تداومْ همه‌چیز رو تغییر می‌ده. مثلاً چیزی که دیروز برامون جالب بوده امروز ممکنه باعث رنج و عذاب‌مون باشه. واکنش ما به مرگ نزدیکان‌مون مشابه واکنش مکبث به خبر فوت همسرشه. به شکل معما‌گونه‌ای جواب می‌ده «باید از این به بعد می‌مُرد» این یعنی «باید جایی در آینده می‌مُرد، بعداً». یا شاید هم معنای ساده‌تری مثل این داشته باشه، «باید کمی بیشتر منتظر می‌موند. باید ادامه می‌داد.» منظورش لحظه‌ی دقیق مرگ نیست، بلکه لحظه‌ی انتخاب شده است. خب حالا لحظه‌ی انتخاب شده چیه؟ لحظه‌ای که هیچ‌وقت به نظر نمی‌رسه کاملاً درست باشه. همیشه فکر می‌کنیم چیزی که خوشحال‌مون کنه و به‌مون لذت بده، هر چیزی که ما رو آروم کنه و به‌مون کمک کنه، هر چیزی که ما رو به جلو هل بده، باید کمی بیش‌تر عمر کنه؛ چند ساعت، چند هفته، چند ماه، یک سال. همیشه فکر می‌کنیم چیزها یا آدم‌ها چه زود تموم می‌شن، هیچ‌وقت فکر نمی‌کنیم لحظه‌ی درستی وجود دارن. همین لحظه‌ای که می‌گیم «خوبه، کافیه. تا همین‌جا بسه. از حالا به بعد هر اتفاقی می‌خواد، بیفته. اتفاق بد، وخیم، سیاه.» هیچ‌وقت جرئت نمی‌کنیم اون‌قدر پیش بریم که بگیم «گذشته‌ها گذشته، حتی اگه گذشته‌ی ما باشه.» برای همینه که پایان چیزها دست خودمون نیست، چون اگه این‌طور بود همه‌چیز تا ابد ادامه پیدا می‌کرد. چرک و آلوده می‌شد و هیچ موجود زنده‌ای هیچ‌وقت نمی‌مُرد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
می‌دانی چه وقت جهان به پایان خواهد رسید یا سایه خواهد رفت؟
می‌دانی چه وقت رستخیز پدید خواهد آمد یا تاریکی خاموش خواهد شد؟
زمانی که لکه ناپدید شود و روشنی غلبه یابد آنگاه زمان ایستادن «زمان» خواهد بود.
وقتی همه چیز در هم بپیچد و ناممکن ،ممکن شود آنگاه اراده ،پدیدار خواهد شد.
اشوزدنگهه (اهریمنان یکه‌تاز) آرمان آرین
من فقط برای سایه ی خودم مینویسم که جلوی چراغ به دیوار افتاده است، باید خودم را بهش معرفی کنم. در این دنیای پست پر از فقر ومسکنت، برای نخستین بار گمان کردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشید؛ اما افسوس، این شعاع آفتاب نبود، بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستاره پرنده بود که به صورت یک زن یا فرشته به من تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه، فقط یک ثانیه، همه ی بدبختی‌های زندگی خودم را دیدم و به عظمت و شکوه آن پی بردم و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود، دوباره ناپدید شد. نه، نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگه دارم. بوف کور صادق هدایت
اکنون برای من روشن شده بود که زندگی و جهان به طریقی به من وابسته بودند گویی که جهان فقط برای من خلق شده باشد ، اگر خودم را می‌کشتم جهان حداقل از بودن برای من باز می‌ماند یا به محض خاموش شدن هوشیاری من کل جهان نیز ناپدید می‌شد ؛ به خاطر اینکه احتمالا همه ی این جهان و همه ی این مردم فقط خود من هستم! رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
من تقریبا از فکر کردن دست کشیده بودم ؛ هیچ چیز برایم اهمیت نداشت. اگر حداقل مشکلاتم را حل کرده بودم آه ، حتی یکی از آنها را حل نکردم و چقدر زیاد بودند. اما چون دیگر نگران مشکلات نبودم همه ی مشکلاتم ناپدید شدند! و از آن پس بود که حقیقت را دریافتم. رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
اعتقاد قبیله ای از نواحی امریکای شمالی بر این اصل استوار است که هر موجودی بر روی کره ی زمینی حاوی شکل بسیار بسیار کوچکی از خود آن موجود در درون خویش است _یعنی این که مثلا یک غزال، یک غزال کوچولو، و یک انسان، یک انسان کوچولو در درون خود دارد. وقتی موجود بزرگ می‌میرد، آن موجود کوچک به زندگی ادامه می‌دهد، به این صورت که یا به وجودی که در نزدیکی اش متولد شده، حلول می‌کند یا در میان زمین و آسمان در استراحت گاه‌های موقتی آسمانی جای می‌گیرد، و یا در بطن آرام روحی عالی رتبه و مؤنث انتظار می‌کشد تا ماه بتواند آن را مجددا روی کره ی زمین برگرداند.
آن‌ها اعتقاد دارند، بعضی وقت‌ها که ماه خیلی سرش شلوغ است و پر از روح کوچولو، از آسمان ناپدید می‌شود. به همین دلیل است که بعضی شب‌ها ماه در آسمان مشاهده نمی‌شود. اما همواره سرانجام ماه برمی گردد، همان کاری که همه ی ما انجام می‌دهیم.
سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
دو چیز می‌تواند آدمی را از تحقق بخشیدن به رؤیاهایش باز دارد: این که تصور کند رؤیاها غیرممکن هستند، یا با یک گردش ناگهانی چرخِ فلک، درست زمانی که هیچ انتظارش را ندارد، ببیند که تحقق آن‌ها ممکن شده است. در این لحظه، ناگهان هراسی سر بر می‌آورد: هراس از راهی که آدم نمی‌داند به کجا می‌انجامد، از زندگی سرشار از مبارزه‌های ناشناخته، از احتمال ناپدید شدنِ ناگهانی همه چیزهایی که آدم به آن‌ها عادت کرده است. شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئیلو
#فلسفه ، جاده کوهستانی رفیعی است… جاده ای خلوت که هر چه بیشتر به سمت بالا صعود می‌کنیم، خلوت‌تر می‌گردد. هر کسی که این مسیر را دنبال می‌کند باید بدون #بیم و هراس هر چیزی را پشت سر رها کرده و با اطمینان خاطر راه خود را از میان برف زمستان باز کند… او به زودی جهان را زیر پای خود می‌بیند، سواحل شنی و باتلاق‌ها از دید وی ناپدید می‌شوند، نقاط ناهموار آن هموار می‌گردد، اصوات ناموزون دیگر به گوشش نمی‌رسد، و کروی بودن آن برایش نمایان می‌گردد. او همواره در هوای پاک و سرد کوهستان باقی می‌ماند و می‌تواند وقتی سرتاسر زمین در مردگی و ظلمت شب محصور است، خورشید را نظاره کند درمان شوپنهاور اروین یالوم
همه گونه وسایل راحتی جسمی داشتم و زندگیِ من مثل ماشین اداره میشد،
ولی مانع از این نبود که فقدان یک چیزی را حس کنم، یک چیز غیر قابل وصف ولی لازم، قدری حیات، یک ذره روح.
حقیقت این است که من نتوانسته بودم بفهمم که چه چیز در زندگیِ من کم است.
هرگز تمنیات و آرزوهای خود را تجزیه و تحلیل نکرده بودم،
فقط گاهی یک شعاع درخشنده، یک نت موسیقی، یک نگاه، یک چیز شیرین و دلپذیر، یک حس لازمه حیات و زندگی، برای یک لحظه خود را نشان میداد.
مرا به طرف خود میکشید و مثل نفسی ناپدید میشد و از بین میرفت
پر شارلوت مری ماتیسن
جاناتان ، درست در لحظه ای که به سرعت کامل برسی ، به بهشت دست یافته ای ؛ و سرعت کامل ، پروتز با سرعت هزار کیلومتر یا میلیون کیلومتر در ساعت نیست ، یا حتی پرواز با سرعت نور ، زیرا هر عددی محدود است ، و تکامل حد و مرزی ندارد ، پسرم ، سرعت کامل یعنی آنجا بودن…
چیانگ یکباره به شکلی غیرمنتظره ناپدید شد و بیست متر آن طرف‌تر کنار آب ظاهر شد ، این کار در یک لحظه رخ داد و بعد دوباره ناپدید شد و در یک میلیونیم ثانیه کنار جاناتان قرار گرفت. گفت: تقریبا یک جور تفریح است…
جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
- زنت چی؟ نکنه سَقَط شده باشه؟
- نه، احتمالا یه جایی زنده است.
- یه دفه ناپدید شد؟
- شاید بشه اینجوری گفت.
- یعنی بچه را گذاشت و رفت؟ کدوم یابویی همچین کاری میکنه؟
- منم بارها همین سوالو از خودم پرسیدم. در هرحال چون خیلی مودب بود برام یه یادداشت گذاشت.
- چه زن مهربونی.
- آره، واقعا ممنونش شدم. تنها بدیش این بود که اون رو روی پیشخان آشپزخونه گذاشته بود، و چون بعد صبحونه به خودش زحمت تمییز کردنو نداده بود، پیشخان‌تر بود. شب که رسیدم خونه یادداشت کاملا خیس بود. وقتی جوهر خیس می‌شه، نوشته می‌ره تو هم و خوندنش سخت می‌شه. اون حتا اسم یارویی که باهاش در رفته بود رو هم نوشته بود، اما من نتونستم اون رو بخونم. گرمن یا کرمن، یک همچین چیزی. هنوز نمی‌دونم کدوم بود
موسیقی شانس پل استر
آخر حقیقت این است که در وجود انسان‌ها نه مهری هست، نه ایمانی، نه نیکوکاری‌ای ورای آنچه به کار افزودن بر لذت همان دم بیاید. دسته جمعی شکار می‌کنند. دسته‌دسته بیابان را در می‌نوردند و زوزه‌کشان در برهوت ناپدید می‌شوند. خانم دلوی ویرجینیا وولف
چیزی فشار دهنده‌تر و تحمل ناپذیرتر از آن نیست، و نمی‌تواند باشد، که انسان فقط در اثر یک اتفاق به کلی نابود شود، فقط در اثر یک اتفاق، اتفاقی که ممکن بود اصلا واقع نشود، انسان از بین برود فقط به علت تراکم پیش آمد‌های شومی که ممکن بود، چون لکه ای از ابر، از کنار ما بگذرند و ناپدید شوند. / از داستان «نازنین» شاهکارهای کوتاه (6 داستان) مجموعه داستان فئودور داستایوفسکی
مثل این‌که همه‌چیز می‌خواهد آرام شود، نمی‌خواهد، با شادی در دل آن نور بیگانه ناپدید می‌شوم، نوری که زمانی متعلق به من بوده، دوست دارم این‌طور فکر کنم، و بعد رنج بازگشت، نمی‌گویم به کجا، نمی‌توانم بگویم، شابد به دل غیاب، باید برگردید، تنها چیزی که می‌دانم همین است، ماندن فلاکت است، رفتن فلاکت است. مالوی ساموئل بکت
از ساعت شش تا هفت صبح، از ورای کاغذِ سفید، پنجره ای باز میکنم، از آن میگذرم، گرگم را در آغوش میگیرم و بعد، برمیگردم؛ بعد از آنکه از حق اولیه ی هر انسانی که روی زمین زندگی میکند، بهره برده ام: حق اینکه ناپدید شود و درباره ی ناپدید شدندش به کسی حساب پس ندهد. نوشتن، بخشی از این حقِ مسلم است. دیوانه‌وار کریستین بوبن
نامه با س. د. ب. امضا شده است. و این کنجکاوی شانتال را بر می‌انگیزد… نخستین نامه امضا نداشت و او اندیشید که این بی نامی، به تعبیری، چونان آدمی ناشناس که سلام می‌کند و بی درنگ ناپدید می‌شود، صمیمانه بوده است. اما امضا، هرچند مختصر، گواه بر آن است که می‌خواهیم خود را، گام به گام، به آرامی، اما بگونه ای اجتناب ناپذیر، بشناسانیم. هویت میلان کوندرا
«این‌ها آخرین‌ها هستند. امروز خانه‌ای سر جایش است و فردا دیگر نیست. خیابانی که دیروز در آن قدم می‌زدی، امروز دیگر وجود ندارد. اگر در شهر زندگی کنی، یاد می‌گیری که هیچ چیز بی‌ارزش نیست. چشم‌هایت را مدتی ببند، بچرخ و به چیز دیگری نگاه کن. آن وقت می‌بینی چیزی که در برابرت بوده ناگهان ناپدید شده است. می‌دانی، هیچ چیز دوام ندارد. حتی اگر فکرهایی درباره چیزی در سر داشته‌ای نباید وحشتت را در جستجویش تلف کنی. وقتی چیزی از بین می‌رود مفهومش این است که به پایان رسیده.» کشور آخرین‌ها (سفر آنا بلوم) پل استر
و در هتل، وقتی راهروها در سکوت فرو می‌رفت، فدیا در اتاقشان نزد آنیا می‌آمد تا مانند درسدن به وی شب به‌خیر بگوید؛ و بعد شنا را آغاز می‌کردند، دست‌هایشان را از آب بیرون می‌آوردند و آن‌قدر شنا می‌کردند تا ساحل ناپدید می‌شد… تابستان در بادن بادن لئونید تسیپکین