#آواز (۶۳ نقل قول پیدا شد)


«هیشکی نمی‌تونه با پرنده‌ها حرف بزنه.» درست بود. ولی چرا فکر می‌کرد این‌طور نیست؟ فنچی با بال‌وپر روشن آمد لب پنجره نشست و شروع کرد به آواز خواندن. خیلی قشنگ می‌خواند و لونا احساس می‌کرد الان است که قلبش بشکند. در واقع یک‌کمی داشت می‌شکست. دستش را روی چشم‌هایش گذاشت و فهمید دارد گریه می‌کند دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
هیچ‌وقت اسبابِ ناراحتی‌اش کم نبود. غصه‌ها همه‌جا دنبال‌اش می‌کردند، مثل میلیون‌ها موش سفید آموزش‌دیده، و او ارباب‌شان بود. اگر به غصه‌هاش یاد می‌داد آواز بخوانند، طوری آواز می‌خواندند که گروه کرِ عشای ربانی مورمون‌ها جلوشان صدای سیب‌زمینی بدهد. بارش کلاه‌مکزیکی ریچارد براتیگان
ناگهان حس می‌کنم عشق و زیباییِ بیش‌تری می‌خواهم؛ انگار که قدردانی، این رگِ ارتباطی را گشادتر می‌کند و فضای بیش‌تری ایجاد می‌شود. می‌روم توی اتاق‌خواب. به تخت خیره می‌شوم و احساس گرمی می‌کنم. از بدنم می‌پرسم برای احساس امنیت و عشق به چه چیزی نیاز دارد؟ به حس‌هام فکر می‌کنم و دستگاه بُخور را روشن می‌کنم. بوی بُخور، مرا یاد چیزهای مقدس می‌اندازد، مطمئناً رابطه همین است. پنجره‌ها را باز می‌کنم. آواز پرنده‌ها به من یادآوری می‌کند هر اتفاقی که می‌افتد، توسط خداوند مقدر شده و حس شرمندگی به‌خاطر آن‌ها، بی‌مورد و اشتباه است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کریگ آرام می‌آید سمتم. یکهو متوجه می‌شوم که هر دومان داریم از ترس می‌لرزیم. به این فکر می‌کنم که شاید لرزیدن، شکلِ اغواگرانهٔ من است. از روی شانهٔ کریگ، بیرونِ پنجره را نگاه می‌کنم. پرنده‌ها دارند آواز می‌خوانند. هوا آفتابی و روشن است. هیچ چیزی حس تاریکی، ترس، گمراهی یا ناامیدی ندارد. من آن بیرونم، توی روشنایی. بی‌صدا به خدا التماس می‌کنم «خدایا یه کاری بکن! خواهش می‌کنم! کمک‌مون کن! کاری کن این بار متفاوت باشه. اگه متفاوت نباشه، می‌ترسم همه‌چی واسه همیشه تموم شه. خواهش می‌کنم تنهامون نذار!» چند نفس عمیق می‌کشم. من این‌جام، توی بدنم. خودم را به خاطر می‌آورم.
و معجزه‌ای که اتفاق می‌افتد، این است که دیگر ذهنم درگیر مسائل مزاحم نمی‌شود. من خدا نیستم. من فقط یک انسانم، می‌توانم بی‌خیال باشم و به همین حالا بچسبم، هرچه که هست. خودم را آماده می‌کنم. ذهن، بدن، روح. همهٔ من؛ هر آن‌چه که دارم.
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
به مصیبت‌هایی فکر می‌کنم که زن‌ها با آن مواجه‌اند. چطور هر وقت بچه مریض می‌شود، مرد خیلی راحت خانه را ترک می‌کند؟ یا وقتی یکی از والدین می‌میرد، یا خانواده از هم می‌پاشد، این زن‌ها هستند که سختی‌ها را به دوش می‌کشند؟ آن‌ها که با وجود اندوه خودشان، کارهایی برای اطرافیان‌شان انجام می‌دهند که ازخودگذشتگی‌ست. وقتی اطرافیان‌شان ناتوان می‌شوند، زن‌ها بیماریِ آن‌ها را در آغوش می‌گیرند و به یک پرستار تبدیل می‌شوند. آن‌ها ناراحتی، عصبانیت، عشق، و آرزوی داشتنِ خانواده را با خودشان حمل می‌کنند. آن‌ها خیلی زود یاد می‌گیرند که چطور حال خودشان را موقع مواجهه با مشکلات، خوب نشان دهند؛ درست وقتی‌که سنگینیِ اندوه، شانه‌هاشان را می‌لرزاند. آن‌ها همیشه در مقابل ناامیدی، آواز حقیقت، عشق و رستگاری سرمی‌دهند. آن‌ها همکارِ خستگی‌ناپذیر، وحشی و بی‌رحم آفرینش خدا هستند، و از هیچ، دنیای زیبایی می‌سازند. یعنی زن‌ها همیشه جنگجو بوده‌اند؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
هیچ‌کدام از ما نمی‌خواهد بزدلی را به‌عنوان قدرت، نادانیِ عامدانه را به‌عنوان وفاداری، و وابستگیِ متقابل را به‌عنوان عشق در نظر بگیرد. آن دختر کوچک نمی‌خواهد که من برای او بمیرم، او هیچ‌وقت از من نخواست چنین باری را به دوش بکشم. او می‌خواهد تا برای او زندگی کنم. به من نیاز دارد تا به او نشان بدهم که یک زن چگونه باید با شجاعت و صداقت، با یک زندگیِ نصفه‌نیمه روبه‌رو شود؛ نه این‌که چگونه یک زن تظاهر کند که زندگیِ کاملی دارد. او نیاز دارد از من یاد بگیرد که این چهار دیوار خدا را احاطه نکرده‌اند. این‌که مردمِ داخلِ آن خدا را تصاحب نکرده‌اند. این‌که خداوند او را از هر مؤسسه‌ای که برایش ساخته‌اند، بیش‌تر دوست دارد. او فقط زمانی این‌ها را یاد می‌گیرد که به او ثابت کنم خودم هم باورشان دارم. او فقط در صورتی این‌ها را می‌فهمد که قبلش خودم آن‌ها را بفهمم. او فقط در صورتی آوازخواندن یاد می‌گیرد که مادرش به خواندن ادامه دهد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
برای این مؤسسه خیلی مهم است که من بین ترک یک مرد و ترک خدا هیچ تفاوتی قائل نباشم. این مؤسسه نیاز دارد که ما هرگز نفهمیم بین تسلیمِ‌خداشدن و تسلیمِ‌پدرسالاری‌شدن تفاوتی وجود دارد. پس رازی که در چنین جاهایی برای مخفی‌کردنِ آن به‌شدت تلاش می‌کنند، این است: «خداوند به همان اندازه که خدای مردان است، خدای زنان هم هست.» همین. مخفی‌کردنِ این راز بزرگ، سَم است. برای همین است که زن‌ها این‌جا دیگر آواز نمی‌خوانند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
می‌گویم: «ما اون آدمای رو دماغهٔ کشتیِ تایتانیک‌ایم که اشاره می‌کنیم و داد می‌زنیم «هی! کوه یخ»! اما بقیه فقط می‌خوان به رقصیدن‌شون ادامه بدن. اونا نمی‌خوان خوشی‌هاشونو متوقف کنن. نمی‌خوان قبول کنن که جهان چقدر شکننده‌ست؛ واسه همینه که تصمیم می‌گیرن وانمود کنن این ماییم که شکسته‌یم. و وقتی دست از آوازخوندن کشیدیم، به جای پیگیریِ وضعیتِ هوا، ما رو کنار می‌ذارن. این‌جا، جاییه که قناری‌ها رو نگه می‌دارن. » جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
برای مری مارگارت در مورد پدرِ پدربزرگم می‌گویم. توضیح می‌دهم که او در معدن زغال سنگی در پیتستونِ پنسیلوانیا کار می‌کرده و هر روز صبح مادرِ مادربزرگم یک ظرف ناهار برای او بسته‌بندی می‌کرده و او را به معادن می‌فرستاده. این کار خیلی خطرناک بود؛ چون سُموم نامرئی و مرگباری در معادن وجود داشت، اما بدن معدنچی‌ها، برای حس‌کردنِ سم، به اندازهٔ کافی حساس نبود. بنابراین آن‌ها گاهی‌اوقات با خودشان یک قناری را با قفس‌اش به معادن می‌بردند. بدنِ قناری طوری ساخته شده که به موادِ سمّی حساس است؛ پس قناری به ناجیِ زندگی آن‌ها تبدیل می‌شد. وقتی سطح سم بیش‌ازحد افزایش می‌یافت، قناری دیگر آواز نمی‌خواند، و این سکوت، اخطاری بود برای فرار معدنچی‌ها از معدن. اگر معدنچی‌ها معدن را با سرعتی که باید، ترک نمی‌کردند، قناری می‌مُرد… و اگر خیلی طول می‌کشید، کارگران معدن هم می‌مُردند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
جالب بود که اسم بیش‌تر احزاب را نمی‌دانستند، به رادیو گوش نمی‌کردند و روزنامه نمی‌خواندند. حصاری از ترانه به دور خود تنیده بودند. بعدها فهمیدم حتا آهنگ و آواز آن ترانه‌ها را هم خودشان می‌ساختند. جادوگر نبودند اما پیش از آن‌که رنج فرا برسد و زخمی زده شود، آن را حس می‌کردند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
چند روزی هنگام غروب میان درخت‌ها و رودخانه و چمنزارها گشتم و به هیچ چیز نرسیدم، طبیعت به شیوه عجیبی مرا می‌ترساند. جرئت شنیدن صدای پرنده‌ها را نداشتم دلم برای صدا و آواز شن تنگ شده بود. حس می‌کردم فریادهای درون شن‌ها با زندگی‌ام آشناترند. خودم را ترغیب کردم تا گاه به مکانی دورتر بروم، اما به نظر نمی‌رسید آن درخت‌ها تمام‌شدنی باشند، این‌گونه می‌نمود که تا ابد درخت به درخت مرا حواله می‌دهد. چند روزی هنگام غروب میان درخت‌ها و رودخانه و چمنزارها گشتم و به هیچ چیز نرسیدم، طبیعت به شیوه عجیبی مرا می‌ترساند. جرئت شنیدن صدای پرنده‌ها را نداشتم دلم برای صدا و آواز شن تنگ شده بود. حس می‌کردم فریادهای درون شن‌ها با زندگی‌ام آشناترند. خودم را ترغیب کردم تا گاه به مکانی دورتر بروم، اما به نظر نمی‌رسید آن درخت‌ها تمام‌شدنی باشند، این‌گونه می‌نمود که تا ابد درخت به درخت مرا حواله می‌دهد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
خروش عمیق اقیانوس.
شکستن امواج در سواحلی دور و دست نیافتنی.
تندر بی صوت عمق.
و در این میان صداهایی،نه صدا که زمزمه و آوا،تکه پاره‌های کلمات،نواهایی نیمه گفته و نیمه فکر شده.
سلامهایی که موج موج می‌رسند و می‌روند،کلماتی که موج مانند شکسته می‌شوند و به اقیانوس بی کلامی باز می‌گردند.
صدها پاره‏‏‏ ی شکسته ی غم در سواحل زمین.
موج‌های شادمانی در-راستی در کجا؟جهانی که به گونه ای توصیف ناپذیر پیدا شد،به گونه ای توصیف ناپذیر بدست آمد. خیس‌تر از آب. آوازی از آب.
خداحافظ برای همیشه و ممنون بابت اون همه ماهی داگلاس آدامز
برقراری پیوند بین آکوردها و نت‌های خاص و عرصه‌های مشخصِ تجربیات عاطفی، تاریخی طولانی دارد: مثلاً کریستین دانیل فردریش شوبرت شاعر و نظریه‌پرداز آلمانی کلید سل ماژور را با «احساس آرامش و رضایت… قدرشناسی لطیف… و هرگونه عاطفهٔ ملایم و مسالمت‌آمیز قلبی» پیوند می‌داد. این‌ها تعمیم‌هایی واقعاً خوب هستند و تأییدی بر این ایده که قدرت برخی قطعات موسیقی برای آرام کردنِ ما به‌هیچ‌وجه چیز رازآمیزی نیست. قلب ما که در واقع جعبهٔ موسیقیِ اختصاصی هر یک از ماست در مواجهه با برخی از قطعات موسیقی شروع به دنبال کردنِ ریتم‌های آهسته‌ترِ سازها و آوازها می‌کند؛ به‌واسطهٔ موسیقی حتی تنفس ما منظم‌تر و یکنواخت‌تر می‌شود. لازم نیست هیچ معنایی به ما منتقل شود: تأثیرات ابتدا در سطح جسمانی رخ می‌دهند، سپس به نوبهٔ خود، بر شکل افکارمان تأثیر می‌گذارند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
جوانی که تنها مدت کمی است که برای خودش زندگی‌ای از شیشه درست کرده؛ زندگانی‌ای که تنها خودش می‌داند تا چه اندازه نازک است و چقدر زود می‌شکند. اما بی‌باکانه می‌رود و آوازی زمزمه می‌کند، اتاقش پر از گلدان‌های عجیب و غریب است. پر از قوری‌های منقوش چینی. پر از تصاویر پرنده‌ها و بشقاب‌های عجیب که تصاویری از اژدها و پلنگ و لیوان‌هایی با کبوترهای آتشین روی آن‌ها نقش شده است. کمدهای کتابخانه‌اش، میزش، صندوق لباس‌هایش همه شیشه‌ای‌اند، روی یکی از کمدها، گوی شیشه‌ای آبی‌رنگی گذاشته بود که نقشه همه دنیا رویش نقاشی شده بود. گویی که یادآور دنیای شیشه‌ایی بود که من و تو درونش زندگی می‌کنیم، گویی که آمادگی گم و نامشخصی از شکستن را در خود داشت. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
نخ‌ها شروع کردند به آواز خواندن. نه ترانه‌ای ساخته‌شده از کلمات، بلکه یک ضرب‌آهنگ، لرزشی در دست‌هایش، طوری که انگار جان داشتند. برای اولین‌بار، انگشت‌هایش تسلطی بر نخ‌ها نداشتند، و به جایی که باید، هدایت می‌شدند. می‌توانست چشم‌هایش را ببندد و فشار سوزن و ارتعاش نخ‌ها را روی پارچه احساس کند. در جستجوی آبی‌ها لوئیس لوری
دستانت
آشتی است
و دوستانی که یاری می‌دهند
تا دشمنی
از یاد
برده شود.
پیشانیت آیینه‌یی بلند است
تابناک و بلند
که خواهران هفت‌گانه در آن می‌نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند.
دو پرندهٔ بی‌طاقت در سینه‌ات آواز می‌خوانند.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
به خانه‌یی می‌اندیشیدم که در آن
محبت، پاداش اعتماد است
و بامش، بوسه و سایه است.
به خانه‌یی می‌اندیشیدم که تو، کدبانوی آنی. خانه‌یی که در آن، مرا نیز در شمار کودکان می‌شمرند، اگر چه سی و چند سال از آن گذشته باشد و عشقی که به من می‌دهند، اکسیری حیات‌بخش است از عشق دختری به پدر، زنی به شوهر، و مادری به پسرش!
خانه‌یی که در آن، اگر من نیز هم‌راه و هم‌پای کودکان به آسمان بجهم، در من به حقارت نظر نمی‌شود؛ اگر خاکستر سیگارم را به لباسم بریزم، بر سرم فریاد نمی‌کشند، و اگر چیزی بی‌اهمیت را از یاد ببرم، مرا به بی‌خیالی و لاابالی‌گری متهم نمی‌کنند!
خانه‌یی که مرغ‌ها بر شاخه‌های درختانش لانه می‌کنند، زیرا محبت و ایمنی را می‌بینند که در فضای آن موج می‌زند؛ و مرغکان مهاجر، به هنگام هجرت، آوازی که سر می‌دهند احساسی از سپاس و تشکر را در ذهن ما جاری می‌کنند.
خانه‌یی که شب‌های درازش، با صدای باران بر سفال‌های بام، شاهد ستایش‌های من خواهند بود؛ ستایش نسبت به عشقی بزرگ که مرا به پیش خواهد راند و در رسیدن به هدف‌ها یاریم خواهد کرد.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای من: این پرنده، در این قفس تنگ نمی‌خواند. اگر می‌بینی خفه و لال و خاموش است، به این جهت است… بگذار فضا و محیط خودش را پیدا کند تا ببینی چه گونه در تاریک‌ترین شب‌ها آفتابی‌ترین روزها را خواهد سرود.
به من بنویس تا هر دم و هر لحظه بتوانم آن را بشنوم:
به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شب‌های سفیدی.
به من بنویس که می‌دانی این سکوت و ابتذال، زاییدهٔ زندگی در این زندانی است که مال ما نیست، که خانهٔ ما نیست، که شایستهٔ ما نیست.
به من بنویس که تو هم در انتظار سحری هستی که پرندهٔ عشق ما در آن آواز خواهد خواند.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
وقتی بابابزرگ از مامان‌بزرگ درخواست ازدواج می‌کند، مامان‌بزرگ می‌گوید: «تو سگ داری؟» و بابابزرگ جواب مثبت می‌دهد. او یک سگ چاق و پیر به اسم سادی داشت. مامان‌بزرگ می‌گوید: «کجا می‌خوابد؟»
بابابزرگ کمی هول شده و می‌گوید: «راستش را بگویم، درست کنار خودم می‌خوابد، اما اگر ازدواج کنیم، من…»
مامان‌بزرگ می‌گوید: «وقتی شب دم دَر می‌آیی، آن سگ چه‌کار می‌کند؟»
بابابزرگ نمی‌داند مقصود مامان‌بزرگ چیست و برای همین حقیقت را می‌گوید: «بااشتیاق به طرفم می‌دود.»
مامان‌بزرگ می‌گوید: «بعد تو چه‌کار می‌کنی؟»
بابابزرگ می‌گوید: «خُب… بغلش می‌کنم تا آرام بگیرد و کمی برایش آواز می‌خوانم. می‌خواهی کاری کنی تا احساس حماقت بکنم؟»
مامان‌بزرگ می‌گوید: «چنین منظوری ندارم. تو تمام چیزهایی را که لازم بود گفتی. فکر می‌کنم وقتی با یک سگ به این خوبی رفتار کنی، حتماً با من بهتر از این خواهی بود و اگر آن سگ پیر، سادی، آن‌قدر تو را دوست دارد، حتماً من تو را بیش‌تر دوست خواهم داشت. بله، با تو ازدواج می‌کنم.»
با کفش‌های دیگران راه برو (تا با کفش‌های کسی راه نرفته‌ای درباره‌اش قضاوت نکن) شارون کریچ
مردم پشت میزهایشان تماشایش می‌کردند، به صدایش گوش می‌دادند و درباره اش اظهار نظر می‌کردند. -آزاد بودند که ازش خوششان بیاید یا نیاید، به وسیله ی او وسوسه بشوند یا نشوند، از هنرنمایی اش یا از پیراهنش خوششان بیاید یا نیاید. ولی او آزاد نبود. باید کارش را تمام می‌کرد- خودش را می‌جنباند و آواز می‌خواند. دلم می‌خواست بدانم برای این کار چقدر می‌گرفت و آیا ارزشش را داشت؟ به این نتیجه رسیدم که فقط باید آدم بی پول باشد که این کار را بکند. از آن موقع به بعد به نظرم رسید که عبارت مورد توجه بودن، یک شکل دقیق حقارت را توصیف می‌کند. مورد توجه بودن یعنی وضعیتی که اگر می‌توانید باید از آن دوری کنید. آدمکش کور مارگارت اتوود
اول سکوت است و بعد عجیب غریب‌ترین صدای موسیقیایی شنیده می‌شود. صدایی بم، اسرارآمیز و ریتمیک. صدایی که هیچ وقت شبیه اش را نشنیده بودم. میخکوب شده ام. گوش می‌کنم و سعی میکنم سر از قاعده اش در بیاورم. پرنده‌ها یک آواز را بارها و بارها می‌خوانند. اما خواندن این‌ها فرق می‌کند با این حال معلوم است که همینجوری و الکی نیست. گاهی فریاد غم انگیزی است، گاهی زمزمه ای ملایم. از ته دل می‌خوانند و هدف بزرگی دارند. کاملا مشخص است که معنای اسرار آمیزی دارد…. طولانی‌ترین آواز نهنگ ژاکین ویلسون
همان‌طور که شما چشم برای دیدن نورها و گوش برای شنیدن صداها دارید، همان‌طور هم قلبی برای درک زمان در سینه دارید. و هر زمانی که با قلب درک نشد، وقتی است که از دست رفته، مثل رنگین کمان برای آدمی نابینا و نوای بلبل خوش آواز برای آدم کر. متاسفانه قلب‌هایی وجود داره که با این که تپش دارن کر و کورن. مومو میشل انده
آشنایی. درِ آشنایی گشوده شد. میان دو زن، نام مرد کلیدی‌ست به گشایش قفلی که کدام بر دریچه‌ی قلب خود بسته دارند. در نظر دخترینهٔ بیابان‌گرد، راز چیست؟ با چه نامی معنا می‌شود؟ با نام مرد! شاید پنداشته شود زندگانی پر از راز است. این درست. بی‌گمان چنین است. اما دختر بالغ بیابانی همهٔ آن زندگانی را در مرد می‌جوید. چه نشانه‌ای از مرد به او نزدیک‌تر و، هم دورتر از دسترس است؟ تا دختر و پسری به هم برسند، از هزار خم باید بگذرند. چه بسیار جفت‌های جوانی که در خواهش پیوند، پیر شده‌اند. چه بسیار که آرزوی حجله به گور به برده‌اند. هزار بند از پای بگسلی تا دستت در دست یار بگیرد. از این است که آوازهای فراغ در بیابان و دشت پیچان است. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
اگر گوشتان را بچسبانید به دهنه‌ی این صدف‌ها، صدای موج‌های دریا را از تویشان می‌شنوید. صداها نمی‌میرند. مثلاً آوازهایی که قناری‌ها خوانده‌اند می‌شوند یاقوت. صدای بادها می‌شود پچپچه‌ی رازهای آدم‌ها. آوازهایی که آدم‌ها می‌خوانند، می‌شوند سبکی قاصدک‌ها. خنده‌های بازیِ بچه‌ها می‌شوند رنگ میوه‌ها؛ و صدای موج‌هایی هم که توی دریا‌ها آمده‌اند و رفته‌اند، توی این صدف‌ها می‌شوند خاطره این صدف‌ها. این صدا، قشنگ‌ترین آواز دنیاست. برای بچه‌ها لالایی‌ست. برای پیرها، جوانی‌ست. 1001 سال شهریار مندنی‌پور
وسط آواز گفت: ((دختر تو سینما متروپلو یادته؟) )
عماد گفت: ((آره) )
حسام گفت: ((خاک بر سر باباش کنن! دختره رو نداد به من.) )
عماد گفت: ((حسام جون،از کجا معلوم اگر دختره رو می‌داد به تو،اون میمون گنده هه الان اون نبود؟) )
حسام گفت: ((اینم حرفی یه) ) و بقیه آوازش را خواند.
این 1 فصل دیگر است مرجان شیرمحمدی
شما انسان‌ها همیشه هم‌دیگر را محبوس می‌کنید. زندان. سیاهچال. چند تایی از قدیم‌ترین زندان‌هایتان مجراهای فاضلاب بود و انسان‌های محبوس در آن در کثافتِ خودشان زندگی می‌کردند. هیچ مخلوقِ دیگری چنین تکبّری ندارد یعنی محبوس‌کردنِ هم‌نوعِ خود. به خیال‌تان هم می‌آید پرنده‌ای پرنده‌ی دیگر را زندانی کند؟ اسبی اسبِ دیگر را به حبس بکشد؟ من که هرگز سر درنیاوردم. فقط می‌توانم بگویم بعضی از غمگین‌ترین صداهای من در چنین مکان‌هایی شنیده شده. آوازِ درونِ قفس اصلاً آواز نیست. التماس است. سیم‌های جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
آن قدیم قدیما که صوت خوش رو بین پرنده‌ها تقسیم می‌کردن همه ی پرنده‌ها از اشراق و مشرق راه افتادن تا آوازی برای خودشون انتخاب کنن.
بلبل و قناری قبل از همه رسیده بودن و بهترین صوت هارو برای خودشون برداشته بودن‌. بعد بقیه از راه رسیده بودن‌. هرکه زودتر رسید سهم بیشتری نصیبش شد. این طوری شد که صوت خوش ته کشید و چیزی به کموتر نرسید. کموتر گله کرد و گفت من پیک دل داده هایم چرا باید بی نصیب باشم از صوت خوش؟ جواب شنید همینه که هست. هر کاری می‌خوای بکن. پرنده‌ها هم پر کشیدن و با آوازهاشون رفتن و کموتر را تنها گذاشتن. کموتر از ناراحتی هی گفت: «بدبختی… بدبختی…» از آن روز به بعد صوت کموتر شد همین کلمه بدبختی. هرجاهم بره رزق و روزی و سلامتی و خوشبختیو می‌بره از اون‌جا
عاشقانه فریبا کلهر
زن همسایه #آزاد است و #رها وقتی #آواز می‌خواند. شبیه #پروانه ای است که #پیله اش را شکافته و رفته. مدت هاست که جز تکه‌های پاره پاره ی #ابریشم چیزی کف خانه اش پیدا نمی‌شود. دلت می‌خواهد الان تهران بودی و او می‌خواند. دلت می‌خواهد از او می‌پرسیدی دستگاه‌های آوازی چه فرقی با هم دارند. از او می‌پرسیدی نفسش را چطور تنظیم می‌کند، که در هر مصراع کم نیاورد موقعی که نت‌های بالا را می‌خواند… صدای زن همسایه واضح و آشکار در گوش هات طنین انداخته است:
.
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن در آید
.
باید تهران که رسیدی زن همسایه را بیشتر ببینی و صداش را بیشتر بشنوی.
مورچه در ماه لادن نیکنام
دایه: …
وه چه سرکش و بی‌امان است خوی تبار شاهان
از آن روی که همواره فرمان داده‌اند و هرگز فرمان نبرده‌اند.
وه چه بیگانه‌اند با فراموشی و چشم‌پوشی.
پس همان به که بیاموزی زیستن با همگنان را.
راستی را که من خوشتر می‌بینم
که عمر به آسایش و امان بگذرانم
ور نه چه سود که پیرانه‌سر آوازه بر آسمان برآرم.
آری، کلامی خوش‌تر از «میانه بودن» نیست
که این کلام خود عین سلامت است.
ائوریپیدس (5 نمایش‌نامه) ایوریپیدس
شبی با آسمانی چنین شفّاف،با بوی هزار عطرِ درآمیخته،با این همه آواز جیرجیرک ها،پای دیوار ساوالان،ًچرا باید تن به خفتن سپرد؟چرا باید که چشم ها،راه حضورِ ستارگان،را بست ؟
عاشق،شب را به خاطر شب بودنش دوست دارد،نه به خاطر آنکه میتوان ندیده اش گرفت،خویشتن را در محبس اتاقی محبوس کرد،و به قتل عامِ تصویر‌ها و اصواتِ موسیقیایی شبانه مشغول شد
عاشق خواب آلوده نیست، «شیفته ی بیداری است. .»
1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
یک سی دی آهنگ‌های روسی – که من می‌میرم برای شان – گذاشتم توی دستگاه و گذاشتم یک پرده زیر صدای همهمه ی مشتری های؛ کافه را پر کند.
این موجودات طوری ست زبان شان که من عاشقش هستم. هیچ چیزی ازش دستگیرم نمی‌شود اما پر است از «پ» و «ژ» و ترکیباتی از آن‌ها که قرار گرفتن شان کنار هم ؛ طوری ست که خانه خرابت می‌کنند. یعنی من که این طورم و هر بار که می‌شنوم یک روس آواز می‌خواند ؛ دلم می‌خواهد همه ی عالم خفه شوند و خناق بگیرند. که من بتوانم چشم هایم را ببندم و محو دانه به دانه ی همه ی آن «پ» ها و همه ی آن «ژ» هایی بشوم که توی کلمات سحر انگیزشان موج می‌زند.
کافه پیانو فرهاد جعفری
حقیقت مثل یک کارد برنده و یک زخم غیرقابل علاج است و به همین جهت همه در جوانی از حقیقت می‌گریزند و عده ای خود را مشغول به باده گساری و تفریح با زنها می‌کنند و جمعی با کمال کوشش در صدد جمع آوری مال بر می‌آیند تا اینکه حقیقت را فراموش نمایند و عده ای به وسیله قمار خود را سرگرم می‌نمایند و شنیدن آواز و نغمه‌های موسیقی هم برای فرار از حقیقت است. تا جوانی باقیست ثروت و قدرت مانع از این است که انسان حقیقت را درک کند ولی وقتی پیر شد حقیقت مانند یک زوبین از جایی که نمی‌داند کجاست می‌آید و در بدنش فرو می‌رود و او را سوراخ می‌نماید و آن وقت هیچ چیز در نظر انسان جلوه ندارد و از همه چیز متنفر می‌شود برای اینکه می‌بیند همه چیز بازیچه و دروغ و تزویر است آن وقت در جهان بین همنوع خویش، خود را تنها می‌بیند و نه افراد بشر می‌توانند کمکی به او بکنند و نه خدایان. سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
می گویند: «این #موسیقی بدعت است، کفر است.» دست بردارید آقایان! هنری که با #عشق اجرا می‌شود چطور ممکن است کفر باشد. لابد می‌خواهد بگویند خدا موسیقی را، نه فقط موسیقی ای که با دهان و ساز اجرا می‌شود بلکه نوای عزیزی که تمام کائنات را در بر گرفته، به ما عطا کرده، بعد هم گوش دادن به آن را منع کرده؛ همین طور است؟ مگر نمی‌بینید کلّ طبیعت، هر لحظه و همه جا، به ذکر او مشغول است؟ هر چه در این کائنات هست با همان آهنگ اصلی حرکت می‌کند: تپش قلبمان، بال زدن پرنده در آسمان، بادی که در شب طوفانی بر در می‌کوبد، جوشش چشمه کوهساران، کوبش آهنگر بر آهن، صداهایی که کودک در رحم مادر می‌شنود… همه و همه با نغمه ای شکوهمند و واحد هم آواز است. موسیقی ای که درویش‌ها هنگام چرخ زدن می‌شنوند حلقه ای از حلقه‌های این زنجیر الهی است. همان طور که قطره ای آبْ اقیانوس‌ها در خود دارد، #سماع ما هم رازهای کائنات را در خود دارد. ملت عشق الیف شافاک
خیلی وقت پیش بود به دلم افتاد رمانی بنویسم. ملت عشق. جرئت نکردم بنویسمش. زبانم لال شد، نوک قلمم کور. کفش آهنی پایم کردم. دنیا را گشتم. آدم هایی شناختم، قصه هایی جمع کردم. چندین بهار از آن زمان گذشته. کفش‌های آهنی سوراخ شده؛ من اما هنوز خامم، هنوز هم در عشق همچو کودکان ناشی…
مولانا خودش را «#خاموش» می‌نامید؛ یعنی ساکت. هیچ به این موضوع اندیشیده ای که شاعری، آن هم شاعری که آوازه اش عالمگیر شده، انسانی که کار و بارش، هستی اش، چیستی اش، حتی هوایی که تنفس می‌کند چیزی نیست جز کلمه‌ها و امضایش را پای بیش از پنجاه هزار بیت پر معنا گذاشته چه طور می‌شود که خودش را «خاموش» بنامد؟
کائنات هم مثل ما قلبی نازنین و قلبش تپشی منظم دارد. سال‌ها به هر جا پا گذاشته ام آن صدا را شنیده ام. هر انسانی را جواهری پنهان و امانت پروردگار دانسته ام و به گفته هایش گوش سپرده ام. شنیدن را دوست دارم؛ جمله‌ها و کلمه‌ها و حرف‌ها را… اما چیزی که وادارم کرد این کتاب را بنویسم سکوت محض بود‌.
اغلب مفسران مثنوی بر این نکته تأکید می‌کنند که این اثرِ جاودان با حرف «ب» شروع شده است. نخستین کلمه اش «#بشنو!» است. یعنی می‌گویی تصادفی است که شاعری که تخلصش «خاموش» بوده ارزشمند‌ترین اثرش را با «بشنو» شروع می‌کند؟ راستی، خاموشی را می‌شود شنید؟
همه بخش‌های این رمان نیز با همان حرف بی صدا شروع می‌شود. نپرس «چرا؟» خواهش می‌کنم. جوابش را تو پیدا کن و برای خودت نگه دار.
چون در این راه‌ها چنان حقایقی هست که حتی هنگام روایتشان هم نباید از پرده راز در آیند.
ملت عشق الیف شافاک
ﺑﺎ ﺗﻤﺎم وﺟﻮد ﻣﻌﺘﻘﺪم ﻛﻪ اﮔﺮ ﺗﻔﻨﮕﻲ ﺑﺮ ﻣﻲ داﺷﺘﻢ
و دﺳﺖ ﺑﻪ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﺴﻠﺤﺎﻧﻪ ای ﻣﻲ زدم، ﻫﻨﻮز ﻫﻢ از ﻣﻮﻫﺒﺖ ﻋﺸﻘﺶ ﺑﺮﺧﻮردار ﺑﻮدم. ﭼﻮن ﻣﻦ ﺑﺎﻋﺚ رﻫﺎ ﺷﺪن از ﺑﺰرﮔﺘﺮﻳﻦ دﻏﺪﻏﻪ زﻧﺪﮔﻴﺶ ﺑﻮدم. ﻣﻦ او را از ﺑﺰرﮔﺘﺮﻳﻦ ﺗﺮﺳﻲ ﻛﻪ ﻫﺮ ﻣﺎدر اﻓﻐﺎن دارد رﻫﺎﻳﻲ دادم: اﻳﻨﻜﻪ ﻣﺒﺎدا ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎر آﺑﺮوﻣﻨﺪی ﺧﻮاﺳﺘﺎر وﺻﻠﺖ ﺑﺎ دﺧﺘﺮﺷﺎن ﻧﺒﺎﺷﺪ. اﻳﻨﻜﻪ ﻣﺒﺎدا ﭘﻴﺮدﺧﺘﺮی روی دﺳﺘﺶ ﺑﻤﺎﻧﺪ، ﺑﻲ ﺷﻮﻫﺮ و ﺑﻲ زاد و رود. ﻫﺮ زﻧﻲ ﺷﻮﻫﺮی ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﺪ. ﺣﺘﻲ اﮔﺮ ﺷﻮﻫﺮ ﻧﮕﺬارد زن دﻳﮕﺮ آواز ﺑﺨﻮاﻧﺪ.
بادبادک‌باز خالد حسینی
بعضی از پرنده‌ها هستندبرای اسارت خلق نشده اند. پرهای این پرنده‌ها روشن و درخشان است ، و آواز بلندشان نیز شیرین و شیدایی. چنین پرنده هایی را باید آزاد کنید ، اگر هم آزاد نکنید ، روزی از روزها که برای غذا دادن در قفس را برای شان باز کرده اید ، به طریقی از قفس خارج شده ، و در برابر چشم تان می‌گریزند. سپس در درجه اول آن وجه وجودی تان که زندانی کردن چنین پرنده هایی را غلط می‌پندارد ، جشن و پایکوبی به راه خواهد انداخت ، اما با این وجود محل زندگی تان به حدی ملال آور و پوچ و تهی می‌شود که دلتنگ شان خواهید شد. اندی این گونه بود. امیدهای جاودان بهاری استفن کینگ
آنچه در قضیه ی هانیش بیشتر از همه به خاطرش حسرت می‌خورد، از دست رفتن توهماتش بود. هفته‌های متمادی هانیش در او توهم عزت و احترام و آینده ی پر آوازه و ثروت زودهنگام را پرورده بود. هفته‌های متمادی سر در ابرها داشت و هرگز حتا یک بار هم که شده پا بر زمین سرد واقعیت نگذاشته بود. همان فریب مایه ی حسرتش شده بود. هرگز هانیش را به این خاطر که با سرهم کردن دروغی مسخره او را به اوج احساس خوشبختی رسانده بود، نمی‌بخشید. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
درد بزرگ ترش، خودش بود. تا آن لحظه به خودش شک نکرده بود. موانع و پیشامدها برایش تازگی نداشت. توهین ها، توسری زدن ها، این‌ها را تاب آورده بود؛ اما چیزی نتوانسته بود اعتماد به نفسش را خدشه دار کند. او خودش را منحصر به فرد می‌دانست، انسان یگانه ی روزگار و حاکم بر سرنوشتش که بیش از هر کسی شایسته ی آینده ای پرآوازه بود، و در عوض به دل سوزاندن برای کسانی که هنوز متوجه این ویژگی‌ها نشده بودند، بسنده کرده بود. مقابل پدرش، کارمند دون پایه و ایراد گیر کوته بین و کم حوصله، و بعد از مرگ او هم در برابر قَیّمش که آدمی بیش از اندازه سازشکار و اهل مسامحه بود، همیشه خودش را از چشم مادرش می‌دید؛ از نگاه آن چشم‌های ستایش آمیز و پر از رؤیاهای بزرگ و زیبا. او خود را دوست داشت، خود را انسانی ناب، آرمانی و بی نظیر می‌دانست که طالعش او را پیش می‌برد. در یک کلام: او از همه سرتر بود. بعد از این که مادرش زمستان سال پیش درگذشته بود و بعد از ماجرای آکادمی و بخت آزمایی، این نگاهش رنگ باخته بود.
باورهای هیتلر نسبت به خودش فرو ریخته بود. مگر نه این که وقتش را بیش از آن که صرف پروراندن استعداد نقاشی اش کند، صرف باوراندن این نکته به خود کرده بود که او نقاش بزرگی است؟ مگر نه این که ماه‌های آخر اصلاً نقاشی نکرده بود. . . مگر نه این که به جای سعی در اثبات برتری اش به دیگران، انرژی اش را صرف باوراندن این خیال به خودش کرده بود.
آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
در دشتها، شخم زنی‌های فراوانی در کار بود. شامگاهان از شیارها بخار برمی خاست؛ و اسبهای خسته رفتاری کندتر در پیش می‌گرفتند. هر شامگاهی سرمستم می‌کرد، گویی برای نخستین بار رایحهٔ خاک را از آن استشمام می‌کردم. آنگاه دوست داشتم که بر پشته ای در حاشیهٔ دشت، در میان برگهای خزانی بنشینم، به آواز شخم زنان گوش بدهم، و به خورشید بی رمق، که در اعماق دشت به خواب می‌رفت بنگرم. مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه آندره ژید
ما درون شهرها و حرفه‌ها و خانواده‌ها زندگی می‌کنیم. اما جایی که به راستی در آن زندگی می‌کنیم، مکانی مادی نیست. جایگاه راستین زندگی ما همان مکانی نیست که روزهایمان را در آن سپری می‌کنیم، بلکه جایی است که در آن امید می‌بندیم بی آن‌که بدانیم چه چیز امیدوارمان ساخته است، جایی است که در آن آواز سر می‌دهیم بی آن‌که بدانیم چه چیز به آواز خواندنمان واداشته است. رفیق اعلی (روزنه‌ای به زندگی فرانچسکوی قدیس) کریستین بوبن
شست‌و‌شوی مغزی سه محور یا روند اصلی دارد، که اکنون دیگر به خوبی شناخته شده‌اند. اولی تنش است، که به دنبالش آرامش می‌آید. این روند مثلا در بازجویی از زندانی‌ها به کار می‌رود، آنگاه که بازجو به تناوب خشن و با محبت است، یک لحظه قلدری دگرآزار است، لحظه‌ی بعد دوستی مهربان. دومی تکرار است، موضوعی را بارها گفتن یا به آواز خواندن. سومی استفاده از شعار است، تقلیل فکرهای پیچیده به مجموعه‌های ساده‌ی کلمات. این سه محور را حکومت‌ها، ارتش‌ها، احزاب سیاسی، گروه‌های مذهبی، مذاهب همواره به کار می‌گیرند و در گذشته نیز همواره به کار گرفته‌اند. زندان‌هایی که برای زندگی انتخاب می‌کنیم دوریس لسینگ
این‌جا که نشسته‌ام یا خوابیده‌ام جایگاه ابدی‌ام شده است. گذر روزها و ماه‌ها از دستم بیرون است. چند وقت است که پا از این درِ آهنی چفت و قفل بسته بیرون نگذاشته‌ام. چند وقت است که تنها موجود زنده‌ای که دیده‌ام، شده است همین مردی که… همین مردی که…
می‌آید، می‌نشیند کنار روزن. از دنیای بیرون حرف می‌زند. خیلی حرف می‌زند. آواز کلامش یکنواخت و سرد است. آن روزهای اول مدام اصرار می‌کردم که بگذارد بیایم بیرون. به اندازه‌ی یک نفس عمیق. کمی هوای تازه، اما او با همان صدایی که از فرط خستگی در امتداد راهروهای تاریک پشتِ در کش می‌آمد، می‌گفت، نمی‌شود. چنان آمرانه و نرم می‌گفت که من کوتاه می‌آمدم. می‌شد فهمید که ریش نا‌مرتبی دارد. انگار با خودش عهد کرده که تا من زنده‌ام همین‌جا بماند.
پایان این تاریکی ما همه می‌میریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
آن روزها مِرگان بهار مست بود. خنده هایش،شوخی هایش،رقص و دایره نواختنش،کارکردنش،نان پختن و وجین کردن و از پی مردان دروگر،خوشه چیدنش،نخ ریستن و شبهای بلند زمستان را در جمع دختران به چرخ تاباندن و هِرهِر و کِرکِر پایان بردن؛آوازهاو افسانه‌ها و بیت در بیت کردن ها؛گفت و گوهای زیر گوشی و حرف مردان،جوانان؛لرزهٔ پستان هاو غنج غنج دل؛موج خون در رگ هاو زبانه‌های دمادم عشق؛عشقی که گم بودو هنوز نبود. جای خالی سلوچ محمود دولت‌آبادی