آیا تا به حال برایتان پیش آمده که ناگهان به همدلی، به کمک و به دوستی احتیاج پیدا کرده باشید؟ من یاد گرفتهام به ابراز همدلی دیگران بسنده کنم؛ اینگونه همدلی را خیلی آسانتر میتوان به دست آورد و هیچ تعهد یا مسئولیتی ایجاد نمیکند. سقوط آلبر کامو
#احتیاج (۷۰ نقل قول پیدا شد)
با این همه، انسان شریفی هستید. آنقدر دارایی دارید که اگر به نظر خودتان برای نبوغتان لازم نبود، میشد بی بدهکاری سر کنید؛ آنقدر عاطفه دارید که ناراحت شوید از رنجاندن همسرتان، اگر نرنجاندنش به نظرتان بورژوازی نمیآمد؛ از جمع گریزان نیستید؛ حضورتان خوشایند است و همان ذوق و نکته سنجی تان، بدون نیاز به موهای بلند و آشفته، برای جلب توجه بس است. اشتهایتان خوب است؛ پیش از رفتن به مهمانی خوب میخورید و درآن جا چموشی میکنید و لب به چیزی نمیزنید. تنها بیماریای که دارید، ناشی از گردشهای شبانه است که برای نشان دادن تکرویتان به خود تحمیل میکنید. آنقدر تخیل دارید که برای باراندن برف یا سوزاندن دارچین احتیاجی به زمستان یا عطرسوز نداشته باشید؛ آن قدر با ادبیات و موسیقی آشنایی دارید که لامارتین و واگنر را صادقانه از دل و جان دوست داشته باشید. خوشیها و روزها مارسل پروست
یکی از مهمترین خصال یک فرد متمدن غربی،و حتی میشود گفت اولین خصلتش توانایی تحصیل سرمایه شمرده شده! و روسها نه تنها توانایی تحصیل پول ندارند،بلکه آنچه دارند نیز با ولخرجی به دور میریزند،آن هم بی حساب و از روی سبک سری! .
و بعد افزودم: منتها ما روسها هم به پول احتیاج داریم و در نتیجه به وسایلی که ممکن است به سرعت و بی زحمت ما را به ثروت برسانند،مثل رولت،دل میبندیم و حریصانه به آنها روی میآوریم. این وسیله برای ما بسیار فریبنده استو چون بی آنکه به خود زحمت بدهیم بی حساب بازی میکنیم،میبازیم قمارباز (از یادداشتهای 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
ما باید با هم باشیم. مثل گوهرهای این کمربند،به همدیگر احتیاج داریم. برای وفاداری،برای شادی،برای امید. برای خوش اقبالی. برای شرافت و برای حقیقت. هزارتوی هیولا (در جستجوی دلتورا 6) امیلی رودا
ما ساکنان کره زمین یک ایراد مشترک در کارمان هست؛هر چیزی بهمان تعارف کنند قبول میکنیم؛چه احتیاجش داشته باشیم،چه نه. روزی که فضاییها آمدند رابرت شکلی
اگر دوست بد نداشته باشی
به دوستان زیاد احتیاج نداری آدمکش کور مارگارت اتوود
از آنجایی که او هیچ ترسی ندارد، به طرز مسخره ای جاها عوض میشود. حالا این مرد است که کم کم میترسد او را از دست بدهد. چون او محتاج نیست، مرد کم کم به او احتیاج پیدا میکند. چون او وابسته نیست، مرد شروع به وابسته شدن به او میکند. مسیر جاذبه عوض میشود، کسی که کمتر به نتیجه رابطه وابسته است، به طور خودکار دیگری را جذب میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
روحیه یک مرد را میتوان به یک گیاه تشبیه کرد. یک گیاه هم به آب احتیاج دارد و هم به هوا برای نفس کشیدن. اگر به مردی که تازه با او آشنا شده اید بیش از حد، از طرف خود اطمینان خاطر دهید، مانند این است که به یک گیاه زیادی آب بدهید. آن را میکشید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
«یعنی تا حالا به من نرسیدی؟ از کجا میدونی عاشقمی؟»
«میخوام که عاشقت باشم. میخوام بشناسمت. پس میتونم واقعاً عاشقت باشم. من بهت احتیاج دارم، اما همونقدرم میخوام عاشقت باشم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
با خودت مثل کسی رفتار کن که عاشقشی. به چیزایی که میخوای و بهشون احتیاج داری، گوش کن… و اونا رو به خودت بده. دوستِ خودت باش. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
تو از اینجا که بیرون بروی به اتاقی احتیاج داری… انسان بیخانه از سگ هم نجستر است. همه آن چیزهایی که طبیعت به انسان میبخشد برای آن است که بتواند برای خودش خانهای بسازد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
در سال ۱۹۴۳، ماههای سختی آنجا گذراندهام، سوء تفاهم را آنجا نوشتم و بعد از پایین آمدن از آن بلندیها بود که تو را اولین بار دیدم. در تمام اینها منطقی اسرارآمیز هست و من هم کمکم مثل تو دارم به تقدیر فکر میکنم. برنامهام این است که بیش از هر چیز استراحت کنم و با نیرویی تازه برگردم. ده روز کفایت میکند. امروز صبح، دوباره جسارتم را بازیافتم. چهارشنبه شب که به تو زنگ زدم چیزی در من خشکیده بود و باید سمت تو میدویدم. بنویس برایم که دوستم داری، که خوشحالی، تا من هم نیرو بگیرم، نیرویی که احتیاج دارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من هرگز اینقدر خودم را سرشار از نیرو و زندگی احساس نمیکردهام. لذت بزرگی که مرا لبریز کرده میتواند جهانی را زیر و زبر کند. تو بی آنکه بدانی مرا یاری میدهی. اگر بدانی بیشتر کمکم خواهی کرد. به این خاطر است که به کمکت احتیاج دارم و امشب یاریات را آنقدر نیرومند احساس میکنم که بهخیالم باید به تو بگویم. با اعتماد به تو، با یکی شدنمان، به نظرم میرسد که بتوانم آنچه را در سر دارم بهشکلی مستمر به سرانجام برسانم. من رؤیای باروری میبینم، آنطور که به آن نیازمندم… این باروری بهتنهایی میتواند مرا به آنجا ببرد که میخواهم. عزیزم تو میفهمی که چرا امشب قلبم را مست احساس میکنم و اینکه تو الآن چه جایگاهی در آن یافتهای.
شاید اشتباه میکنم اینها را برایت مینویسم، چون وقتی آدم برای کسی بدون ملاحظه از این چیزها حرف میزند جوّی مسخره ایجاد میشود. اما شاید تو درک کنی چه میخواهم بگویم. کیست که به خودش وعدهٔ یک زندگی فوقالعاده نداده باشد و بتواند زندگی کند؟ خلاصه من نویسندهام و باید بالأخره از این بخش خودم هم با تو حرف بزنم، بخشی که الآن مثل باقی بخشها متعلق به تو است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
ساعت شش غروب، سپتامبر ۱۹۴۴ برای تو مینویسم، در انتظار تو، چون احتیاج دارم که با اضطراب درونم بجنگم. اضطراب دیر کردنت و از آن بدتر اضطراب عزیمت من. تو را ترک کنم؟ هنوز سه ماه هم نگذشته از روزی که اولین بار تو را در کنار داشتهام. چطور ترکت کنم وقتی که نمیدانم دوباره تو را خواهم دید یا نه، وقتی میدانم که زندگیات طوری شکل گرفته که نمیتوانی به من ملحق شوی. آنقدر فکرم از این بابت ناخوش است که باقی چیزها همه هیچ است.
چرا اینقدر دیر میکنی؟ هر دقیقهای که میگذرد از حجم این تودهٔ کوچکِ دقایق که برایمان مانده کم میشود. تو نمیدانی، درست است. من زودتر خبردار شدم و کاری از دستم برنمیآید و باید بروم. همه چیز به کنار، من فقط یک فکر دارم عزیزکم ماریا؛ آن هم تو هستی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بالاخره خواهد آمد، آن شبهایی که تا صبح در کنار تو بیدار بمانم، سرت را روی سینهام بگذارم و به تو بگویم که در کنارت چه قدر خوشبخت هستم. چه قدر تو را دوست دارم! چه قدر به نفس تو در کنار خودم احتیاج دارم! چه قدر حرف دارم که با تو بگویم! اما افسوس! همهٔ حرفهای ما این شده است که تو به من بگویی «امروز خسته هستی» یا «چه عجب که امروز شادی!» ؛ و من به تو بگویم که: «دیگر کی میتوانم ببینمت؟» و یا: تو بگویی: «میخواهم بروم. من که هستم به کارت نمیرسی.»
من بگویم: «دیوانهٔ زنجیری، حالا چند دقیقهٔ دیگر هم بنشین!»
و همین! همین و همین!
تمام آن حرفها، شعرها و سرودهایی که در روح من زبانه میکشد تبدیل به همین حرفها و دیدارهای مضحکی شده که مرا به وحشت میاندازد: وحشت از این که، رفتهرفته، تو از این دیدارها و حرفها و، سرانجام از عشقی که محیط خودش را پیدا نمیکند تا پر و بالی بزند گرفتار نفرت و کسالت و اندوه بشوی.
این موقع شب (یا بهتر بگویم: سحر) از تصور این چنین فاجعهیی به خود لرزیدم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
احمد، بیاندازه خودم را تنها حس میکنم، اما وقتی تو هستی خوشحالم از این که همهٔ امیدها و آرزوهایم را در حرفهای تو، در وجود تو میبینم و آن وقت احتیاج به هیچ چیز و هیچ کس ندارم فقط خودت، حرفهایت که مرا امیدوار میکند و روح بزرگت کافی است که مرا از این حالت بیرون آورد. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای یگانهٔ من!
حالا دیگر چنان از احساسهای متضاد و گوناگون سرشارم که اگر بپرسی هر صبح را چه گونه به شب میرسانم بیگفتوگو در جوابت درمیمانم:
هیجان عظیم به دست آوردن تو، قلب مرا از شادی انباشته است… اما، تصور این که هنوز تا مدتی دیگر میباید از تو دور بمانم، قلبم را از حرکت بازمیدارد.
چشمانت به من نوید و امید میدهند، اما سکوت تو مرا از یأسی کُشنده لبریز میکند… آه، چه قدر احتیاج دارم که زبانت نیز از چشمهایت یاد بگیرد؛ که زبانت نیز چون چشمهایت مهربان و نوازشدهنده شود، که زبانت نیز مانند نگاهت به من بگوید که آیدا، احمد تنهای دلتنگش را چه قدر دوست میدارد! افسوس که زبان و لبان تو به قدر چشمهایت مرا دوست نمیدارند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
هر چه بیشتر میبینمت، احتیاجم به دیدنت بیشتر میشود. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
هنرمندانی هستند که به هیچ چیز دیگری جز هنر فکر نمیکنند، اما احتیاجی به اوقات فراغت و تعطیلی ندارند؛ چون اصلا کار نمیکنند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
تا آنجا که میتوانستند، تحملمان میکردند؛ چون در زندگی، آدمهای نگون بختی بودند و به پول احتیاج داشتند. آدمکش کور مارگارت اتوود
اگر دوست بد نداشته باشی، به دوستان زیاد احتیاج نداری. آدمکش کور مارگارت اتوود
یکی از درسهای شگفتانگیز تاریخ اواخر قرن بیست این بود که کمبود غرور واقعاً معضل است. فرهنگِ پیشرفته در حق غرور ملی زیادی سختگیر بود. این مسئله باعث نشد غرور از بین برود، فقط آن را توسعهنیافته و سرگردان رها کرد. تمایل به احساس غرور نسبت به جامعهای که در آن هستیم، بهخودیخود، غریزهٔ طبیعی و خوبیست. شایستهٔ توجه هنرمندان است. وظیفهٔ هنر لزوماً یا صرفاً محکوم کردن بدترین نقصهای جامعه نیست؛ باید قابلیت ما در غرور را هم هدایت کند. البته اگر بر چیزهای بیارزش یا احمقانه تمرکز شود غرور میتواند خطرناک و نفرتانگیز باشد («ما ملت بزرگی هستیم، چون منابع آهن زیادی داریم» یا «چون سفیدپوستایم»). باید این انگیزهٔ طبیعی را در هوشمندانهترین و ارزشمندترین مسیرها هدایت کنیم. غرور جمعی مهم است، چون در مقام فرد چیز چندانی برای افتخار کردن وجود ندارد. آن نقص روانشناختی که بسیار احتیاج داریم هنر در آن یاریرسان ما باشد این است که از نظر ذاتی تا حدی ناچاریم به چیزی جمعی مفتخر باشیم، اما نمیدانیم آن چیز چیست. هنر همچون درمان آلن دوباتن
«شرور نه. باید گفت تهیمغز. این دو تا خیلی با هم تفاوت دارن. انسان شرور بر اساس دوراندیشی، پیشفرض و قواعد اخلاقی متضمن منافع شخصی خودش دست به اقداماتی میزنه ولی انسان تهیمغز یا بهتره بگیم کودن اصولاً هیچوقت فکر نمیکنه و دلیل موجهی هم برای اونچه انجام میده نداره. رفتارهای او فقط و فقط بر اساس غریزهست. درست مثل حیوانهایی که توی طویله هستن. او به شکلی احمقانه قانع شده که هر کاری انجام میده خوبه و معتقده همیشه حق با اونه. چنین موجوداتی، البته با عذرخواهی از فرانسویهای عزیز، اگر کسی را ببینن که با خودشون متفاوته، خواه به خاطر رنگ پوست، خواه به خاطر عقیده، زبان، ملیت یا مثل مورد دون فدِریکوی ما به دلیل عادات شخصی خاص، با غروری که هالهای از قداست هم اطرافش را گرفته میرن سراغ اون آدم و گند میزنن به وجودش و فاتحهٔ همهچیز را میخونن. از نظر من دنیا به آدمهای شرور بیشتر احتیاج داره تا این کلهپوکهای کودنی که احاطهمون کردن…» سایه باد کارلوس روییز زافون
نکته مهم در مورد حرارت و گرما این است که مهم نیست چقدر گرمتان باشد یا به گرما احتیاج داشته باشید،همیشه،و در نهایت،حرارت بیش از حد تحمل میشود. شمشیر شیشهای ویکتوریا اویارد
پسر، موقعی که آدم میمیرد، این مردم خوب آدم را از چهار طرف محاصره میکنند. من امیدوارم که وقتی مُردم، یک آدم بافهم و شعوری پیدا بشود و جنازهی مرا توی رودخانهای، جایی بیندازد. هرجا که میخواهد باشد، ولی فقط توی قبرستان، وسط مردهها، چالم نکنند. روزهای یکشنبه میآیند و روی شکم آدم دسته گل میگذارند، و از این جور کارهای مسخره. وقتی که آدم زنده نباشد، گل را میخواهد چه کار؟ مرده که به گل احتیاجی ندارد… آدم تا زنده است باید از کسی که دوستش دارد گل هدیه بگیرد…
– ناتور دشت اثر سلینجر
[لینک مرتبط: معرفی کتاب ناتور دشت] ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
دنیا به افسون نیازمنده،همونطور که به هوا و آب احتیاج داره شوالیههای بدنام دیوید گمل
تقریبا هر جنایتکاری، در حین جنایت دستخوش نوعی ضعف اراده و فکر میگردد. یعنی درست هنگامی که بیش از هر چیز احتیاج به تعقل و احتیاط است، اراده و فکر روشن جای خود را بهنوعی حماقت و سبکسری عجیب بچگانهای میدهد! جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
اشراف و ثروتمندان ، اشخاصی را که دیگر به آنها احتیاجی ندارند نه تنها طرد میکنند، بلکه در واقع دور میریزند ؛ مثل کاغذ یک آب نبات یا یک دستمال کهنه رودین ایوان تورگنیف
او الکس را خلق کرده بود. او را واداشته بود ان قیافه را به خود بگیرد و چیزی باشد که جس دلش میخواست ببیند. شاید دکتر کارتر از خیلی چیزها درکی نداشت ، اما در مورد این مسئله حق با او بود. “تخیل یه نیروی تغییرپذیره ، خانم مولسون. یه نیروی دگرگون شونده. ما چیز هایی رو میسازیم که بهشون احتیاج داریم “
جس حتی بچگی هایش هم چنین موهبتی داشت. از هر ماده ی خامی که به دست میاورد ، چیزی را میساخت که بهش احتیاج داشت ، از جمله ادمهای دیگر را. فلساید (کتاب دوم) مایک کری
هوانوردانی که دچار مخاطره میشوند برای جلوگیری از سقوط، همه بارو بنه خود را از هواپیما به بیرون میریزند، نخست از کم ارزشترین آنها شروع میکنند اما به زودی نوبت ضروریترین وسایل میرسد. مردم فقیر نیز مانند آن ها، وقتی که تحت فشار احتیاج قرار گیرند، نخست گنجینههای بی ارزششان را از سر وا میکنند و برای ادامه زندگی پیش وام دهنده میبرند، هر یک از این وسایل را که به رهن میگذارند بیشتر از آن وسیله ای که پیش از آن برده بودند، دوست دارند. در پایان، مجبور میشوند اشیایی را که برایشان بسیار عزیز است فدا کنند. لایم لایت چارلی چاپلین
هرچقدر شجاعت رویارویی با مشکلات در ما کمتر باشد،
بیشتر احتیاج داریم تا تقصیر را به گردن شخص دیگری بیندازیم مرد تکثیر شده ژوزه ساراماگو
وقتی به من میگفت که شما میخواهید مرا بخرید،البته نه عشق مرا که خریدنی نیست،بلکه میخواهید جسم مرا بخرید…من جسم او را بخرم،جسم اورا؟آیا مال خودم هم برایم زیاد نیست؟بله ارفئو جسم من هم برای من زیادی است. چیزی که من احتیاج دارم،روح است،روح. مه میگل د اونامونو
وقتی کسی تو را به حدی احتیاج دارد که صرف وجودت نقش یک جور عامل حیات بخش را بازی میکند، اعتماد به نفست قوی میشود. جزء از کل استیو تولتز
برای اینکه یک مردمی را به زانو در بیاورند، اول استقلالش را میدزدند؛ و برای اینکه استقلال یک مردمی را بتوانند بدزدند، آن مردم را به خود محتاج میکنند. با این احتیاج وامانده است که آدم خودش را از دست میدهد، خوار و زبون میشود و به غیر خودی وابسته میشود؛ و نوکر میشود، و میشود مثل کفش پای آنها، مثل نی سیگار آنها، و حتی مثل تیغه شمشیر آنها که وقتی لازم باشد گردن برادر خود، گردن زن و فرزند خود را هم میزند! کلیدر 5 و 6 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
انگار گاهی وقتها چیزی کار نمیکند؛ مگر این که واقعا بهش احتیاج داشته باشی. تابستان آن سال دیوید بالداچی
من امیدوارم که وقتی مردم، یک آدم با فهم و شعور پیدا بشود و جنازهٔ مرا توی رودخانه ای، جایی بیاندازد. هرجا که میخواهد باشد، ولی فقط توی قبرستان، وسط مرده ها، چالم نکنند. روزهای جمعه میآیند و روی شکم آدم دسته گل میگذارند، و از این جور کارهای مسخره. وقتی که آدم زنده نباشد، گل را میخواهد چکار؟ مرده که به گل احتیاج ندارد. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
درست پیش از آنکه دوستی تلفن بزند یا وارد خانه ام شود درباره ی او فکر میکنم. بسیاری از مردم ، این هم آیندی را پدیده ای ماورا طبیعی میدانند. اما اگر این دوست تلفن هم نزند ، من به او فکر میکنم! به علاوه ، او بیشتر اوقات به من تلفن میزند ، بی آنکه من به او فکر کرده باشم.
متوجه شدی ؟ مسئله این است که مردم آن مواردی را به خاطر میسپارند که دو حادثه همزمان اتفاق میافتند. اگر درست زمانی که به پول احتیاج مبرم دارند ، پولی پیدا کنند ، عقیده دارند که علت آن چیزی ماوراء الطبیعی بوده است. آنها حتی هنگامی که برای بدست آوردن مقداری پول خود را به آب و آتش میزنند نیز اینکار را میکنند.
به این ترتیب یک سلسه شایعات درباره ی تجارب گوناگون ماوراء الطبیعی به راه میافتد. مردم آنقدر به اینجور چیزها علاقه دارند که به سرعت یک مجموعه داستان ساخته میشود.
اما در اینجا نیز فقط بلیطها برنده قابل دیدن اند.
وقتی من ژوکر جمع میکنم خیلی عجیب نیست که یک کشو پر از ژوکر داشته باشم!
راز فال ورق | یوستین گوردر | راز فال ورق یوستین گردر
هنگامی که کتابی را در دست میگیریم، ابتدا بسته است و نمیتواند ما را به خود جذب سازد، اما در طبیعت بدون این که احتیاج به باز کردن آن باشد، زیباییهایش ما را مجذوب خود میگرداند. طبیعت، همانند کتابی است که همیشه گشوده است و باد صفحاتش را ورق میزند. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
گوشهایم زنگ میزد و چیزهایی میشنیدم و نمیتوانستم بخوابم. به همین خاطر، همسرم پیشنهاد داد اول من بروم، به تنهایی جایی بروم و او هم بعد از اینکه به کارها رسیدگی کرد، نزدم بیاید.
گفتم: نه، نمیخواهم تنها بروم. اگر تو در کنارم نباشی، از بین میروم. به تو احتیاج دارم. لطفا، مرا تنها نگذار. مرا در آغوش گرفت و التماس کرد کمی بیشتر تحمل کنم. گفت که فقط یک ماه. او در این مدت به همه کارها میرسید. رها کردن شغلش، فروختن خانه، برنامهریزیهای لازم برای مهدکودک، پیدا کردن یک شغل جدید. گفت که شاید در استرالیا یک جایخالی داشته باشند. از من میخواست فقط یک ماه صبر کنم و همه چیز درست میشد. چه میتوانستم بگویم؟ اگر مخالفت میکردم، فقط تنهاتر میشدم. جنگل نروژی هاروکی موراکامی
اگر احتیاج به گریه داشته باشم، مفصل اشک میریزم. اما بعد از آن به همه ی خوبی هایی که هنوز در زندگی از آن من هستند، متمرکز میشوم. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
شما کتابهای زیادی میخرید؛ اما اغلب آنها را پیش از آن که به اتمام برسانید، از مطالعهاش صرف نظر میکنید. این اشکالی است که در شما وجود دارد؛ مثل یک بیماری… بیماری نیمه کاره رها کردن مطالعه، مکالمه و حتی #عشق… این بیماری صرفاَ حاصل #بیتفاوتی یا تنبلی نیست، بلکه به آن دلیل است که در مطالعه، مکالمه و عشق، #پایان پیش از زمان موعدش فرا میرسد.
پایان کتاب در چه زمان از راه میرسد؟
در آن زمان که #احتیاج آن روز و آن ساعت و آن صفحه، برآورده میشود. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
فقط بچهها اعتقاد دارند هر کاری از دستشان بر میآید. راحت اعتماد میکنند و نترس هستند. به قدرت خودشان باور دارند و هر چه دلشان میخواهد به دست میآورند. وقتی بزرگ میشوند، کم کم میفهمند که آن قدرها هم که فکر میکردند قدرت ندارند و برای بقا به دیگران احتیاج دارند. بعد بچه شروع میکند به دوست داشتن و امید به اینکه دوستش بدارند، حتی اگر به معنای صرف نظر کردن از قدرتش باشد. همه مان به همین نقطه میرسیم: آدم بزرگ هایی که همه کار میکنیم تا ما را بپذیرند و دوست داشته باشند. الف پائولو کوئیلو
گمان میکردم آدم هر وقت به پول احتیاج پیدا کند فقیر است. اشتباه میکردم. آدم موقعی تهی دست است که پول نه به شما نیازی دارد و نه هیچ کس دیگر.
ترجمه پرویز شهدی ایزابل بروژ کریستین بوبن
زمان جنگ کسی احتیاج به ساعت نداشت. گرسنگی خیلی راحت گذشتِ زمان را از یادها میبرد.
ترس بهتر از عقربههای ساعت گذشت ثانیهها را اعلام میکند.
ترجمه پرویز شهدی ایزابل بروژ کریستین بوبن
در فیلمهای هنری همیشه دردهای روح هنرمند، احتیاج و جنگ او با شیطان، مربوط به گذشته است. یک هنرمند زنده که سیگار ندارد و نمیتواند برای زنش کفش بخرد، برای آنها جالب نیست؛ چون هنوز یاوه گویان و شیادان سه نسل تمام تایید نکرده اند که او یک نابغه است. یاوه گویی یک نسل برایشان کافی نیست عقاید 1 دلقک هاینریش بل
«این جا بوی گند میده»
«خب چه انتظاری داری؟ بدن آدم وقتی محبوس باشه بوهای مشخصی تولید میکنه که ظاهراً قراره در این دوران عطر و ادوکلن و بقیه انحرافات فراموش شون کنیم. ولی فضای این اتاق برای من بسیار مایه ی آسودگیه. شیلر برای نوشتن به بوی سیب گندیده احتیاج داشت. من هم نیازهای خودم رو دارم. شاید یادت باشه که مارک تواین دوست داشت موقع نوشتنِ اون متنهای کهنه و خسته کننده اش که دانشگاهیهای امروز سعی در اثباتِ معنای متعالی شون دارن، تاق باز روی تخت دراز بکشه. تکریم مارک تواین یکی از ریشههای به بن بست رسیدن روشنفکری در دوران ماست. اتحادیه ابلهان جان کندی تول
انسانهای هنری درست همان موقعی که یک هنرمند احساس احتیاج به چیزی به نام استراحت میکند، شروع به بحث درباره هنر میکنند. آنها درست در همان دو، سه تا پنج دقیقه ای که هنرمد هنر را فراموش میکند، اعصاب او را با وان گوگ، کافکا، چاپلین یا بکت هدف قرار میدهند. در چنین لحظاتی دلم میخواهد خودکشی کنم. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
رمان تندیس (این رمان را حتما بخوانید)
نظرات عده ای از خوانندگان رمان تندیس:
برگرفته از برخی از مجلات و روزنامه ها:
این کتاب یک رمان ساده نیست. مثل خود زندگی میمونه. که فکر میکنم به جای خوندن این کتاب باید اونو زندگی کرد. درک کرد. کاش میشد این کتاب را فیلم کرد تا همه ببیند.
افسانه واحدی. (کارشناس جهانگردی)
من با خواندن این کتاب فهمیدم. عشقی در زمین جاریه… عشقی که خدا به خاطر ان به بنده اش احسن الخالقین گفت. عالی بود این کتاب واقعا ممنونم خانوم سیفی
مریم حقی (لیسانس زبان)
این کتاب به من اموخت هر قدر ادما جلوی من خودشون و قدرتشون را به رخ بکشن قدرت بلاتری از من حمایت میکنه. من برعکس همیشه زندگی ام ،راه درست عشق را در این کتاب دیدم. نمیدونم چرا تا حالا کور بودم.
عصمت صادقی (کارشناس تاریخ)
خانوم سیفی تو چیزی را بهم دادی که بهش احتیاج داشتم اینه که من مدیون تو شدم. خدا این کتاب را سر راهم قرار داد تا من که ادم لجبازی هستم و هرکسی نمیتونه منو با حرف یا با عمل از کاری که میکنم و حرفی که میزنم و نظرم برگردونه. ولی هنوز موندم تو و کتابت با من چکار کردید
زینب محمدی (لیسانش شیمی)
تندیس محشر بود. من تندیس را نخوندم همه را به وضوح دیدم خانوم سیفی کتابت بهترین هدیه رو که هیچ کس نمیتونست بهم بده رو داد فهمیدم یه جور متفاوت از دیگران نگاه کردن چقدر لذت بخشه. اینکه همیشه خدار ا در همه لحظه هات ببینی…
شهلا موسوی (خانه دار)
داستان چون واقعی بود خیلی به دلم نشست چون همه رو تو زندگی واقعی میبینم. این کتاب برام نماد صبر و پایداری در مقابل مشکلات بود مریم فیضی (ارشد جامعه شناسی)
تندیس نشانگر واقعیت زندگی امروزه و نمادی از پاکی و صداقت و یکرنگیه. صبا زمانی (لیسانس زبان)
به نظر من تندیس عالی، جذاب و شیرین بودراه رسیدن به ارامش و توکل را خوب به تصویر کشیده بود
سمیه طاهری (فوق دیپلم الترونیک)
تندیس داستان ادمیان است که در پستی و بلندی مشکلات در گیر است و همچون تندیس در پس حوادث زندگی اش صیقل خورده و در این مسیر دست مهربان خدا همیشه همراه او بوده و او را به کمال رسانده کتاب داستان قوی دارد و شخصیت پردازی ان عالی است.
سمانه میزایی (فوق لیسانس زبان فرانسه)
تمام ابعاد زندگی انسانی از نظر غم شادی دلواپسی و نگرانی دوستی اضطراب تنش و تمام دغدغههای زندگی و مهمتر از همه امید و هیجان را تونستم در این کتاب پیدا کنم. در ضمن نام یاد و نقش خداوند در زندگی شخصیتهای تندیس کاملا ملموس و نمایان بود. امیدوارم این اثارا ارزشمند بیشتر چاپ شوند و در اختیار خواننده گان قرار گیر ند اعظم و سحاق (دانشجوی معماری)
تندیس واقعا تندیسه نمادی از شک و ایمان و مفهوم واقعی خدا و عشق وانسان.
شروین افشار (دکتر دارو ساز)
کتابی ملموس و مفهومی. داستان زندگی که خواننده را فکر وامیدراه که شخصیتهای کتاب از کجا به کجا رسیدند اموزنده و جذاب وکه باعث ترغیب انسان به تحمل سختی و راهگشای رههای بهتر زیستن میکند. لیلا سیفی (لیسانس مدیریت جهانگردی) تندیس فرشته سیفی
برای اولین بار در زندگی ام مفهوم #هرگز را احساس کردم. آری بسیار وحشتناک است. این واژه را آدم صد بار در روز به زبان میآورد و نمیفهمد که چه میگوید تا وقتی که با «دیگر هرگز» واقعی رو به رو شود. انسان همیشه فکر میکند که کنترل اوضاع را در دست دارد. هیچ چیز #ابدی به نظر نمیآید.
.
.
ولی وقتی کسی که آدم او را دوست دارد میمیرد… میتوانم به شما اطمینان بدهم که آدم احساس میکند که این چه مفهومی دارد و بسیار، بسیار دردناک است. مثل یک آتش بازی که ناگهان خاموش میشود و تاریکی همه جا را فرا میگیرد. خودم را تنها و بیمار احساس میکنم و برای هر حرکت احتیاج به نیروی فوق العاده ای دارم. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
نامه ی بیست و پنجم
عزیز من!
امروز که روز تولد توست، و صبح بسیار زود برخاستم تا باز بکوشم که در نهایت تازگی و طراوت، نامه ی کوچکی را همراه شاخه گلی بر سر راه تو بگذارم تا بدانی که عشق، کوه نیست تا زمان بتواند ذره ذره بسایدش و بفرساید، ناگهان احساس کردم که دیگر واژههای کافی نامکرر برای بیان احتیاج و محبتم به تو در اختیار ندارم…
صبور باش عزیز من صبور باش تا بتوانم کلمه ای نو، و کتابی نو، فقط برای تو بسازم و بنویسم، تا در برابر تو این گونه تهی دست و خجلت زده نباشم…
بانوی من باید مطمئن باشد که میتوانم به خاطرش واژه هایی بیافرینم ، همچنان که دیوانی…
با وجود این ، من و تو خوب میدانیم که عشق، در قفس واژهها و جملهها نمیگنجد مگر آن که رنج اسارت و حقارت را احساس کند.
عشق، برای آن که در کتابهای عاشقانه جای بگیرد، بسیار کوچک و کم بنیه میشود.
عزیز من!
عشق، هنوز از کلام عاشقانه بسی دور است. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
هر چند وقتی کسی تو را به حدی احتیاج دارد که صرف وجودت نقش یک جور عامل حیات بخش را بازی میکند، اعتماد به نفست قوی میشود جزء از کل استیو تولتز
دانشمند پیر همچنان که این جوانان پرهیاهو را نگاه میکرد، ناگهان متوجه شد که در این سالن او تنها کسی است که از امتیاز آزادی برخوردار است، چون سالخورده است؛ فقط وقتی آدم سالخورده است میتواند هم نظریات این گله را نادیده بگیرد و هم نظریات جمع و آینده را. او با مرگِ نزدیکش تنهاست و مرگ نه چشم دارد و نه گوش؛ او احتیاجی ندارد که مورد پسند مرگ واقع شود؛ میتواند هرکاری که دوست دارد بکند و هر چه دلش میخواهد بگوید. زندگی جای دیگری است میلان کوندرا
احتیاج و بیماری ما از این جهت است که خدای مهربان را خوب پرستش نمیکنیم… اتاق شماره 6 و چند داستان دیگر آنتوان چخوف
کالیگولا: عینا همین است. دیگران که قدرت ندارند میآفرینند. من احتیاج به آفریدن اثر ندارم: من زندگی میکنم. کالیگولا آلبر کامو
رو ستارهای، رو سیارهای، رو سیارهی من، زمین، شهریارِ کوچولویی بود که احتیاج به دلداری داشت! به آغوشش گرفتم مثل گهواره تابش دادم بهاش گفتم: «گلی که تو دوست داری تو خطر نیست. خودم واسه گوسفندت یک پوزهبند میکشم… خودم واسه گفت یک تجیر میکشم… خودم…» بیش از این نمیدانستم چه بگویم. خودم را سخت چُلمَن و بی دست و پا حس میکردم. نمیدانستم چهطور باید خودم را بهاش برسانم یا بهاش بپیوندم.
چه دیار اسرارآمیزی است دیار اشک!
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفتم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
انسانهای هنری برای خودشان فصلی جداگانه اند، اینها به چیزی جز هنر فکر نمیکنند، ولی احتیاج به استراحت ندارند چون کار نمیکنند. ولی اگر کسی بخواهد یک انسان هنری را تبدیل به یک هنرمند کند، آن وقت ناراحت کنندهترین سوءتفاهمات آغاز میشود. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
چیزی که یک دلقک به آن احتیاج دارد آرامش است، تلقین دروغین آن چیزی که دیگران استراحت مینامند. ولی دیگران نمیتوانند بفهمند که این تلقین دروغین استراحت، برای یک دلقک فراموش کردن کار روزانه اش است. آنها نمیفهمند- خیلی طبیعی است- چون تازه وقتی از کار روزانه فارغ میشوند، موقع استراحت شبانه شان، خود را با آن چیزی که به اصطلاح هنر نامیده میشود، مشغول میکنند. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
در زندگی مشکلات بزرگ نیست که به آدم با اراده احتیاج دارد (هرکسی میتواند در یک بحران قد علم کند و با شجاعت با فاجعه ای مصیبت بار رو به رو بشود) بلکه به نظرم در یک روز با خنده به استقبال مشکلات کوچک رفتن، واقعا احتیاج به عزم و اراده دارد. بابا لنگ دراز جین وبستر
هلیکون: می ایستد و ماننددستگاه خودکار از بر میخواند. )((اعدام امری است عالمگیر،نیروبخش و عادلانه در نیت و در عمل. آدمی میمیرد چون مقصر است. مقصر است چون از اتباع کالیگولاست. و اما همه کس تابع کالیگولاست. پس همه کس مقصر است. از این جا نتیجه میگیریم که همه کس میمیرد. فقط احتیاج به گذشت زمان و صبر هست. کالیگولا آلبر کامو
وقتی که انسان چیزی را احتیاج دارد و مییابد، مدیون اتفاق نیست، بله مدیون خودش است. این احتیاج واقعی اوست و میل واقعی اوست که آن را برایش فراهم میکند. دمیان هرمان هسه
مثل این بود که آسانسور جهنم غرش کنان در زندگی او سقوط کرده بود و در روحش سوراخی به جای گذاشته بود.
مدت درازی نگذشت که شروع کرد به گریستن.
با دقت و با تفاهم به حرف هایی گوش میدادم که هیچکس دوست ندارد بشنود و به کار هیچ کس نمیآید. چنین حرف هایی دردی از کسی درمان نمیکند و تنها خاصیتش این است که خلأیی وسیع به نام درماندگی به وجود میآورد.
چه کاری از من بر میآمد؟ جز اینکه من رفیقش بودم و گوش میدادم… و گوش میدادم… و گوش میدادم… و گوش میدادم… و گوش میدادم تا اینکه سرانجام در اثر گوش دادن به حرفهای او آسانسور جهنم در روحِ من هم سقوط کرد.
به یک ترازوی عجیب که فقط کسی در حد کافکا میتوانست آن را ابداع کند احتیاج داشتیم که بفهمیم حال کی بدتر است. حال من یا حال او. اگر ترازوی کافکا شاقول داشته باشد، شاقول این ترازو زندگی ما را با واحد هایی کم و بیش یکسان میسنجید. 1 زن بدبخت ریچارد براتیگان
بیش از یک سال است که در زندگی ام اتفاق تازه ای نیافتاده،
شاید به این دلیل که برای انجام دادن کارهای پیش پا افتاده به وقت زیادی احتیاج دارم و علاوه بر این قلب من هم این روزها مثل مکانی ست در کره ی ماه
که برای نگه داری قندیلهای یخ از آن استفاده میکنند
و شرایط فیزیکی اش را طوری تعیین کرده اند که یخها هیچ وقت آب نشوند. 1 زن بدبخت ریچارد براتیگان
به نظر من تو دیر باورترین آدم روی زمینی. برای همین هم عکاس شده ای. احتیاج داری همه چیز را ثابت کنی. انگار گفته بودی لیلی سپیده شاملو
این داستانها متقاضی ندارند، ولی روزی آنها را خواهند فهمید؛ همان طور که برای نقاشیها هم این اتفاق میافتد. فقط به زمان احتیاج است و اعتماد به نفس. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
خوشحالم که همان طور مانده ای. اگر جا به جا شده بودی، رنگ عوض کرده بودی، کنار راه دیگری را گرفته بودی، دیگر هیچ چیز ثابتی نداشتم تا مسیر خودم را مشخص کنم. من بهت احتیاج دارم: من تغییر میکنم، ولی قرار است تو ثابت بمانی و من تغییراتم را در رابطه با تو اندازه بگیرم. تهوع ژان پل سارتر
چون احتیاج داشتم که دوست بدارم و دوستم بدارند، تصور کردم که عاشق شده ام. به عبارت دیگر خودم را به حماقت زدم. سقوط آلبر کامو
زندگی نه به تو احتیاج داره، نه به من! تو مُردی! منم شاید بمیرم! ولی مهم نیست، چون زندگی نمیمیره! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
خدا به شیطان احتیاج دارد و گل به کود گرینگوی پیر کارلوس فوئنتس
افکار پوچ! -باشد، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه میکند - آیا
این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهرا احتیاجات و هوا و هوس مرا
دارند برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای
مسخره کردن و گول زدنمن بوجود آمده اند؟ آیا آنچه که حس میکنم، میبینم و میسنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟
من فقط برای سایهء خودم مینویسم که جلو چراغ به دیوار افتاده است،
باید خودم را بهش معرفی بکنم. بوف کور صادق هدایت
خوش گذراندن همیشه دوای درد کسانی است که به آن احتیاج ندارند. مرد تکثیر شده ژوزه ساراماگو