حسن آقا گفت: «از اول خلقت تا حالا این همه از آدم ابوالبشر حرف زدهایم، بس نیست؟ آخر چرا از آدم گرفتار امروزی حرف نزنیم؟ میدانیم که جد اول بشر چه کرد و چرا کرد، اما تکلیف این نبیره درمانده او چیست ؟ اینکه بنشیند و تماشاچی رذالتها باشد؟ اگر آدم از بهشتی گریخت که زیرسلطه عرایز حیوانی بود ، ما در دوزخی گرفتاریم که زیر سلطه شهوات و رذالتهاست. همان حق و وظیفهای که تو میگویی ، به من حکم میکند که مثل دیگر آدمیزادها حرکت کتم، عمل کنم ، امیدوار باشم ، مقاومت کنم و به ظلم تن در ندهم و شهید بشوم تا دست کم تو از دریچه چشم من به دنیا نگاه کنی.» نون والقلم جلال آلاحمد
#بهشت (۶۹ نقل قول پیدا شد)
میرزا اسدالله گفت: «زندگی برای آدم بیفکر همیشه راحت است. خورد و خواب است و رفتار بهایم، اما وقتی پای فکر به میان آمد،تو بهشت هم که باشی ، آسوده نیستی. مگر چرا آدم ابوالبشر از بهشت گریخت؟ برای اینکه عقل به کلهاش آمد و چون و چراش شروع شد. خیال میکنید بار امانتی که کوه از تحملش گریخت و آدم قبولش کرد، چه بود؟ آدم زندگی چهارپایی را توی بهشت گذاشت و رفت به دنیای پر از چون و چرای عقل و وظیفه. به دنیای پر از هول و هراس بشریت.» نون والقلم جلال آلاحمد
آنی بدون اینکه لبخند بزند پرسید: فکر نمیکنید متدیستها هم به اندازه ما به بهشت بروند؟
دوشیزه کورنلیا با متانت گفت: نظر ما در این باره شرط نیست. ما نمیتوانیم در مورد چنین موضوعی تصمیم بگیریم، ولی من حتی اگر مجبور باشم در بهشت با آنها همنشین شوم، باز هم روی زمین با آنها معاشرت نمیکنم. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
چه هوسهائی به سرم میزند! همینطور که خوابیده بودم دلم میخواست بچه کوچک بودم، همان گلین باجی که برایم قصه میگفت و آب دهن خودش را فرو میداد اینجا بالای سرم نشسته بود، همانجور من خسته در رختخواب افتاده بودم، او با آب و تاب برایم قصه میگفت و آهسته چشمهایم بهم میرفت. فکر میکنم میبینم برخی از تیکههای بچگی بخوبی یادم میآید. مثل اینست که دیروز بوده، میبینم با بچگیم آنقدرها فاصله ندارم. حالا سرتاسر زندگانی سیاه، پست و بیهوده خودم را میبینم. آیا آنوقت خوشوقت بودم؟ نه، چه اشتباه بزرگی! همه گمان میکنند بچه خوشبخت است. نه خوب یادم است. آن وقت بیشتر حساس بودم، آن وقت هم مقلد و آب زیرکاه بودم. شاید ظاهراً میخندیدم یا بازی میکردم، ولی در باطن کمترین زخم زبان یا کوچکترین پیش آمد ناگوار و بیهوده ساعتهای دراز فکر مرا بخود مشغول میداشت و خودم خودم را میخوردم. اصلا مرده شور این طبیعت مرا ببرد، حق بجانب آنهائی است که میگویند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است، بعضیها خوش بدنیا میآیند و بعضیها ناخوش. زنده به گور صادق هدایت
حق بجانب آنهائی است که میگویند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است، بعضیها خوش بدنیا میآیند و بعضیها ناخوش زنده به گور صادق هدایت
فقط یک چیز وجود دارد که حیوانات را بیشتر از لذت، تحریک میکند و آن درد است. وقتی که شخص در زیر شکنجه قرار میگیرد همچون کسی میماند که تحت تاثیر بعضی علفها دچار اوهام شده.
آنچه شنیده اید و آنچه خوانده اید به فکر شما باز میگردد.
گویی که به بهشت منتقل نمیشوید بلکه برعکس روح شما به جهنم میرود. زیر شکنجه هر چه بازپرس بخواهد خواهید گفت و نیز چیزهایی خواهید گفت که تصور کنید او خوشش میآید زیرا در آن لحظه رابطهای (البته شیطانی) بین شما و او برقرار میشود.
بنتی ونگا ممکن است تاثیر فشار مزخرفترین دروغها را گفته باشد زیرا در آن موقع دیگر خودش صحبت نمیکرد بلکه شهوت او صحبت کرده یعنی روح اهریمنی او در هنگام شکنجه حرف زده است.
در درد شهوت وجود دارد همچنان که در ستایش، و حتی شهوتی برای حقارت و تواضع نیز هست.
دیدیم که در مدت کوتاه فرشتگان سر به عصیان برداشتند، عبادت و فروتنی را رها کردند و به دام غرور و خود پرستی افتادند.
از افراد بشر چه انتظاری میتوان داشت؟
پس ملاحظه میفرمایید که در دوره بازپرسی مذهبی، من به این نتیجه رسیدم.
از این رو این کار را رها کردم. من دیگر در خود آن جرات را نیافتم که در اشخاص زشتکار تحقیق کنم زیرا معلومم شد که ضعف آنها همان ضعفی است که در روحانیون و قدیسین هم وجود دارد. آنک نام گل اومبرتو اکو
به راستی مگر بی هیچ دردسری زندگی کردن، بهشت نیست؟ سقوط آلبر کامو
دوستم اوسکار، یکی از شاهزادههای بیقلمرویی است که به امید بوسهای که آنها را به قورباغه بدل کند، پرسه میزنند. او همهچیز را وارونه میفهمد و به همین جهت است که این همه دوستش دارم. کسانی که فکر میکنند همهچیز را آنچنان که لازم است درک میکنند، هر کاری را در جهت عکس انجام میدهند. آنها فکر میکنند طرف راست میروند، حال آنکه طرف چپ میروند، و من که چپدست هستم، میدانم از چه حرف میزنم. به من نگاه میکند و فکر میکند که من مشاهده نمیکنم. خیال میکند که اگر به من دست بزند بخار میشوم، و اگر این کار را نکند خودش بخار میشود. من را در چنان اوجی جای میدهد که نمیداند خودش چطور تا آنجا بالا بیاید. فکر میکند که لبهای من دروازهی بهشتاند، ولی نمیداند که آنها مسموم هستند. من به قدری سستعنصرم که برای از دست ندادن او، این را به او نمیگویم. وانمود میکنم که هیچ نمیبینم و بهراستی میتوانم بخار شوم. مارینا کارلوس روئیت ثافون
اگر یکچهارم چیزهایی که انسانها میگویند بهراستی همان چیزی باشد که فکر میکنند، دنیا بهشت بود. مارینا کارلوس روئیت ثافون
تا وقتی که انسان در روستا –در آغوش طبیعت، در میان حیوانات اهلی، پیوسته با فصول و تکرار آنها- زندگی میکرد، بارقهای از خیال و خاطرهی بهشت در او وجود داشت… بار هستی میلان کوندرا
ما که با اساطیر عهد عتیق بزرگ شدهایم، میتوانیم بگوییم که عشق پاک و ناب، خیال و تصوری است که همچون خاطرهای از بهشت در ذهن ما مانده است. زندگی در بهشت، به دویدن بر خطی مستقیم و رفتن به سوی ناشناختهای مجهول شباهت ندارد و یک ماجرا نیست. زندگی در بهشت، دایرهوار میان چیزهایی شناختهشده جریان مییابد و یکنواختی آن کسلکننده و ملالانگیز نخواهد بود، بلکه مایهی خوشبختی است. بار هستی میلان کوندرا
ما انسانها در زندگی، مراحلی را پشت سر میگذاریم. در کودکی، زیاد به مرگ فکر میکنیم؛ حتی ذهن برخی از ما را به خود مشغول میکند. کشف مرگ، سخت نیست. تنها اطرافمان را نگاه میکنیم و چیزهای مرده را میبینیم: برگها و سوسنها و مگسها و سوسکها. حیوانات خانگی میمیرند، ما حیوانات خانگی را میخوریم و خیلی زود میفهمیم مرگ، به سراغ همهی ما میآید -مادربزرگمان، مادر و پدرمان، حتی خودمان-. در خلوت، ماتمش را میگیریم. والدین و معلمهای ما فکر میکنند تفکر در مورد مرگ، برای بچهها بد است، در موردش ساکت میمانند یا افسانههایی در مورد بهشت و فرشتگان، تجدید دیدار ابدی و روحهای نامیرا برایمان تعریف میکنند. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
برای بعضی مردها زیباترین منظرهٔ جهان دیدنِ زنی ژاپنی در خواب است. دیدنِ موهای بلند سیاهش که شناورند کنار او مثل سوسنهای تیرهای که طوری میکنند حالات را که بخواهی براشان بمیری و میبرندت به بهشتی پر از زنهای خوابیدهٔ ژاپنی که هیچوقت بیدار نمیشوند و همهاش خواباند، در حال دیدن خوابهای زیبا. بارش کلاهمکزیکی ریچارد براتیگان
چگونه ممکن است آنهمه زیبایی و لطف، ناگهان محو شود؟ عمر، به تندی میگذرد و شتاب زمان، به اندازهای است که در چند لحظه میتواند مردم را از بهشت به دوزخ بفرستد. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
ما تکههای پراکندهٔ یک پازلایم؛ بنابراین وقتی به هم آسیب بزنیم، درواقع به خودمان آسیب زدهایم. میگویم که بهگمان من، بهشت، تکمیلِ همین پازلِ پراکنده است. بااینحال از آنها میخواهم منتظرِ بههمپیوستگیِ جهانِ دیگر نباشند. ازشان میخواهم بهشت را بیاورند همینجا. و روی زمین، حکم خداوند را جاری کنند. چطور؟ همینکه با هر کدام از بچههای خدا مثل خانوادهمان رفتار کنیم. به آنها میگویم شجاع باشید! هر کدام از شما یکی از بچههای خداست. مهربان باشید تا دیگران هم مهربان باشند. ما به یکدیگر تعلق داریم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
زندگی خوشبختیای است که وقتی شروعش میکنی پر میشود از رنج. بهشتی است که از مجموعهای دوزخ ریز و کوچک ساخته شده، زیباییهای بلافصلی است که زنجیر زشتی آنها را به هم متصل کرده است. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
قیام دروغ بزرگی است… تو خوشبختی، تو جنگاور هستی بیآنکه جنگیده باشی… این خودش نعمتی آسمانی است… فکر میکردم وقتی قیام پیروز شود، بهشتی از خاک سر برمیآورد و روی زمین پدیدار میشود. ولی زمانی که سر و صورتت را شستی و بعد از دومین روز چشمهایت را گشودی، سرآغاز همه چیز را درمییابی. من روز به روز تولد آن شیطان را حس میکردم، شیطانی که ابتدا چیز کوچکی است. اول میگویی خوب چه اشکالی دارد. آن شیطان هم بخشی از همه ماست. چیز کوچکی که بخشی از خصلت هر انسانی است… اما کمکم که بزرگتر میشود، میبینی که همه چیز را در خودش میبلعد… همه چیز. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
ماریا کاسارس به آلبر کامو
۷ نوامبر ۱۹۴۹
عشق من. شب از نیمه گذشت.
تولدت مبارک، عزیزم.
و.
علیرغم دوریمان، علیرغم آیندهٔ نزدیکی که برای ما مهیا میشود، علیرغم همه چیز، امشب که بقیه راحتم گذاشتهاند، خوشبخت هستم.
اینجا هستم، میان آشفتگی و تو دورِ مرا گرفتهای، همه جا. هوای لانهٔ کبوتر من گرم است و بوی بهشت میدهد.
من به تو ایمان دارم و اگر از سر ملال یا بهاشتباه پیش آمده که به عشقت شک کنم، هرگز به فکرم خطور نکرده که تو ممکن است به من دروغ بگویی نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
این خیال که مردهای و دیگران بیتو زندگی میکنند و زندگی آنها روال طبیعی خود را در پیش گرفته، آسودگی بزرگی به انسان میبخشد. وقتی کسی در انتظارت نیست، بهشتی است بیکران برای تو. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آبها را گواراتر کند؟
تا در آیینه پدیدار آیی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکهها و دریاها را گریستم
ای پریوار در قالب آدمی
که پیکرت جز در خلوارهٔ ناراستی نمیسوزد!
حضورت بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه میکند؛
دریایی که مرا در خود غرق میکند
تا از همهٔ گناهان و دروغ
شسته شوم.
و سپیدهدم با دستهایت بیدار میشود. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
سپیدهدمی که میآید، زیباترین سپیدهدمهاست. زیرا که هیچ گاه قلب من این گونه از امید و اطمینان سرشار نبوده است.
لحظهها به شتاب میگذرند تا آن لحظهٔ بهشتی فرارسد؛ لحظهیی که تو و من زندگی یگانهیی را آغاز کنیم. و اینک، این سپیدهدمی که از پنجره به درون اتاق من میآید و شعلهٔ چراغ مرا بیرنگ میکند، گویی سپیدهدمی است که در قلب من طلوع کرده است.
بیشترین عشق جهان را به سوی تو میآورم، ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی و به جنسیت خود فخر میکنی، به خاطر عشقت! ای صبور! ای پرستار! ای مومن! پیروزی تو، میوهٔ درخت استقامت توست!
رگبارها و برف را، توفان و آفتاب آتشبیز را، به صبر و تحمل شکستی.
باش تا میوهٔ غرور و صبرت برسد،
ای زنی که صبحانهٔ خورشید در پیراهن توست!
پیروزی عشق نصیب تو باد. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
تو همزاد من هستی. من سایهیی هستم که بر اثر وجود تو بر زمین افتادهام، زیر پاهایت و اگر تو نباشی، من نیستم. تو را دوست، دوست، دوست، دوست میدارم. اخمت را هنگامی که اخم میکنی، خندهات را هنگامی که میخندی، حتا اشکت را هنگامی که گریه میکنی دوست میدارم؛ اگر چه، خندهات که دوستش میدارم زندهام میکند، و اشکت که دوستش میدارم میکشدم! تو خون منی، تپش قلب منی. تو را دوست میدارم و روزهای نازنین عمر من میگذرد بدون این که با تو باشم، بدون این که بتوانم شادمانی و سعادتی عظیم و بهشتی را که از بودن با تو برای من حاصل خواهد شد با خودت تقسیم کنم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
از خدایش صحبت میکند که به همه یک زندگی شرافتمندانه و پاک را توصیه میکند، یک خدای واحد و خالق که نه مسیحی است، نه هندو و نه از هیچ فرقهٔ دیگری. یک خدای یگانه، همین. سیکها معتقدند که تمام ادیان میتوانند به خدا منتهی شوند و از اینرو، همه شایسته و قابل احتراماند. جولیا از این اعتقاد خوشش میآید، ایمانی بدون گناه اولیه، بدون بهشت و جهنم، کمال معتقد است که بهشت و جهنم فقط در همین دنیا وجود دارد، جولیا با خودش فکر میکند که حق با اوست. بافته لائتیسیا کولومبانی
مردم بهشت را مثل باغ فردوس تصور میکنند؛ جایی که در آن میتوانند بر ابرها شناور شوند و در رودخانهها و کوهها وقتشان را به بطالت بگذرانند. ولی این صحنه پردازیها بدون تسلی خاطر، بی معنی است. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
مامان زیر لب چیزی میگوید که نمیشنوم. بعد میگوید: یادت رفته که بابا توی بهشت است؟ بعد مرا بغل میکند. «ایمان دارم که او مراقب ماست.»
از این جمله خیلی بدم میآید. دوست ندارم بابا از دور مراقبم باشد. دلم میخواهد کنارم باشد. دوست دارم همین فردا من را تا مدرسه همراهی کند. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
در سال ۲۰۱۱ به سنت پترزبورگ در روسیه سفر کردم. غذایش مزخرف بود. آبوهوایش مزخرف بود. در اردیبهشتماه برف میبارید! آپارتمانم مزخرف بود. هیچچیزی درست کار نمیکرد. همهچیز گران بود. مردم بداخلاق بودند و بوی ناخوشایندی داشتند. هیچکس لبخند نمیزد و همه زیادی شراب مینوشیدند. با این حال آنجا را دوست داشتم. یکی از سفرهای محبوبم بود.
صراحت خاصی در فرهنگ روسی وجود دارد که با مذاق غربیها سازگار نیست. از تعارفهای الکی و تورهای کلامی مؤدبانه خبری نیست. به غریبهها لبخند نمیزنید و به چیزی که نیستید تظاهر نمیکنید. در روسیه اگر چیزی احمقانه باشد، میگویید احمقانه است. اگر کسی بیشعور باشد به او میگویید که بیشعور است. اگر واقعاً از کسی خوشتان بیاید و از گذراندن وقتتان با او لذت میبرید، به او میگویید که ازش خوشتان میآید و از گذراندن وقتتان با او لذت میبرید. مهم نیست که این شخص دوستتان است یا یک غریبه یا کسی که همین پنج دقیقه پیش در خیابان با او آشنا شدهاید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
آیا زن تنها چیزی نیست که از بهشت برای ما به جا مانده است? سقوط آلبر کامو
آمین! به تو میگویم که امروز با من خواهی بود، در بهشت! "
امروز با او خواهم بود در بهشت، ولی دیروز را چه کنم؟ آیا مرگ پایان این همه رنج و مصیبت است؟ حس آرامشی که جمله ی تسلی بخش عیسی در من ایجاد کرد، دیری نپایید. نمیتوانم روانم را آرام کنم. گذشته ی من پاک نخواهد شد، حتی با حرفهای عیسی مسیح!
آفتاب لعنتی اورشلیم مغزم را میخورد. بدنم میخارد. کرکسها در آسمان جلجتا پرواز میکنند و منتظر شام امروزشان هستند، آیا کسی هست که بعد از مرگ مرا از صلیب پایین آورد یا غذای کرکسها میشوم؟ ترجیح میدهم غذای کرکسها شوم تا اینکه جسدم به دست کرکسهای بی رحمتری که نظاره گر جان دادنم هستند بیفتد.
کسی که از او دزدی کردم به من گفت که زمین گرد است، هر کاری کنی جزایش را میبینی! ولی مگر زمین زمان مسیح هم گرد بوده است؟ زهی خیال باطل! کجایش گرد است؟ آن هیتلر دیوانه از گرد بودن زمین چیزی میدانست؟ من دزدی کردم و از نظر حاکم اورشلیم، مجازات این کار مرگ است. تمام این کسانی که ناظر مرگ پردرد من بر روی صلیب هستند، از نظر هیتلر همگی گناه کارند و مستحق مرگ. چه کسی خوبی را از بدی تمییز میدهد؟ خوبی چیست؟ بدی چیست؟ زمین واقعا گرد است؟ یک گلوله در مغز هیتلر! آیا این مصداق گرد بودن زمین است؟ تمام جنایاتی که مرتکب شده بود با این گلوله تصفیه شد؟ اگر مجازات کسی مثل او، همین یک گلوله و مرگی سریع بود پس چرا مجازات یک دزد باید چنین مرگ دردناکی باشد؟ شاید دزدی کردن گناهی بدتر از کشتن میلیونها انسان است. ساعتها بهروز حسینی
_ اما آخر چرا باید به دیگران توجه کنم و آنها را در نظر بگیرم؟…
_خوب اگر تو دنبال جوابی باشی که فقط منافع شخصیات را تأمین کند، سخت در اشتباهی! این طوری فضا و محیط عقل عملی، یعنی اخلاق را نادیده گرفتهای. اخلاق خودش هدف است و در خدمت اهداف دیگر نیست. لازم نیست آدمیزاد پایبند به اخلاق باشد تا بقیه محترمش بدانند یا مثلاً به بهشت برود، بلکه آدم رفتاری اخلاقی دارد چون اخلاق این طور حکم میکند. رفتار اخلاقی برای خودش معتبر است و امر مطلق به حساب میآید. محفل فیلسوفان خاموش نورا - ویتوریو هوسله
افسوس! اگر همهی انسانها خردمند بودند،
و حُسنِ نیت بیشتری داشتند،
دنیا بهشت بود؛
اکنون بیشتر جهنم است!
(صفحه 267) مسئله اسپینوزا اروین یالوم
قاعدهی بیستوپنجم: فقط در آینده دنبال بهشت و جهنم نگرد. هرگاه بتوانیم یکی را بدون چشمداشت و حسابوکتاب و معامله دوست داشته باشیم، در اصل در بهشتیم. هرگاه با یکی منازعه کنیم و به نفرت و حسد و کین آلوده شویم، با سر به جهنم افتادهایم. ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی هشتم: هیچگاه نومید مشو. اگر همه درها هم به رویت بسته شوند، سرانجام او کوره راهی مخفی را که از چشم همه پنهان مانده، به رویت باز میکند. حتی اگر هم اکنون قادر به دیدنش نباشی، بدان که در پس گذرگاههای دشوار باغهای بهشتی قرار دارد. شکر کن! پس از رسیدن به خواستهات شکر کردن آسان است. صوفی آن است که حتی وقتی خواستهاش محقق نشده، شکر گوید. ملت عشق الیف شافاک
… گفتم ازدواج یک سنت کهنه است. گفتم ازدواج با عشق فرق دارد، فقط همین. عشق درباره فدا کردن است، ازدواج درباره خریدن و فروختن. عشق را نمیتوانید در یک چارچوب قراردادی بگنجانید. بعد هم گفتم در بهشت ازدواج وجود ندارد. آدمکش کور مارگارت اتوود
عبدالله پرسید:
- پیرمرد تو وا ماندهای یا در راه ماندهای؟
- هیچ کدام مقیم هستم
عبدالله خندید و به پیرامون اشاره کرد که جز دشت سوزان هیچ نبود و گفت:
- مقیم؟ در این جهنم؟ تنها و بیکس؟
- اینجا جهنم نیست، تکهای از بهشت است و من تنها نیستم و در انتظار یارانی ماندهام که بزودی میرسند و من امید دارم که یاری مرا بپذیرند. ترسی ازشما ندارم چه مشرک باشید چه حرامی یا مسلمان. چرا که به زودی مشرکان و حرامیان و مسلمانان همپیمان میشوند تا در همین بیابان و همین گودال بهترین بنده خدا و فرزند رسولش را بکشند و بر کشتهٔ او پایفشانی کنند. نامیرا صادق کرمیار
اما وقتی مادر مرد به بهشت نرفت ، چون بهشت وجود ندارد. حادثهای عجیب برای سگی در شب مارک هادون
روح و جان مدی به لرزه درآمد وقتی متوجه شد که هرچند جهنم چند هفته ی گذشته بسیار وحشتناک بود، اما با بهشتی که شناخته بود، قابل قیاس نبود. اگر پیشگویی درست باشد، پس مدی مارچ مجبور بود با درد و رنج عظیمتری رو به رو شود. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
دلتنگی برای کسی یا چیزی یکی از بهترین حس هایی است که کسی میتواند در دلش تجربه کند، هیچ میدانستی؟ خوشحال باش که گاهی دلت میگیرد یا برای پدرت تنگ میشود، دری از بهشت باز شده و نسیم ملایمی از روزها و لحظههای خوب به دلت رسیده. سنجاب ماهی عزیز (خدا یکشنبهها و چهارشنبهها را برای ماهیها نیافریده است) فریبا دیندار
لیوان شون این قدر چسبانک بود که آدم میتونست لبه ش راه بره. برای مورچه ای که از قهوه خوشش بیاد، لیوان قهوه شون بهشت برین بود. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
اسیر تلفن بودم در سرزمینی که خاکم و آبم از اونجا بود. اسیر اس ام اس بودم در جایی که زمانی کنار تنور خانگی مون مینشستم و هاجر خانومو نگاه میکردم که بالهای چار قدشو میانداخت اون طرف شانه هاش تا همراه خمیر راه شونو نگیرن برن توی تنور. مینشستم منتظر اولین نان شیرمال میشدم تا از تنور در بیاد و نصیب من بشه. او هم میان هُرم تنور قصه ی آدمهای بد رو تعریف میکرد که جاشون جهنمه و آتش هیزم جهنم هم هزار بار داغتر از هیزم این تنور. نان شیرمال رو گاز میزدم و قصههای بهشت و جهنم هاجر خانومو فرو میدادم. تو کجا بودی اون موقع ها؟ توی هفت روستای جاسب پرسه میزدی حتما. عاشقانه فریبا کلهر
در بهشت ازدواج نیست. اما در زمین هست، اگر نبود، بهشتی در کار نبود و هیچ اساس و پایهای نداشت. اگر ما قرار باشد فرشته باشیم و اگر بین آنها چیزی به اسم زن و مرد وجود ندارد، پس به نظر من یک جفتِ ازدواج کرده، یک فرشته درست میکنند. یک فرشته باید بالاتر از یک انسان باشد. پس من میگویم که یک فرشته روحِ یکی شدهٔ مرد و زن است: آنها در روز قیامت، با همدیگر برمیخیزند، به عنوان یک فرشته. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
ازدواج، چیزی است که ما برایش درست شدهایم یک مرد از مرد بودن لذت میبرد: چون برای چی او یک مرد خلق شده، اگر قرار نیست که لذتش را ببرد؟ و به همین ترتیب، یک زن از زن بودن لذت میبرد: حداقل ما حدس میزنیم که لذت میبرد حالا، برای مرد بودنِ یک مرد، یک زن لازم است و برای زن بودنِ یک زن، یک مرد لازم است برای همین است که ازدواج وجود دارد در بهشت ازدواج نیست، اما در زمین هست در زمین، چیز زیادی به جز ازدواج وجود ندارد. میتوانید از جمع کردن پولهایتان یا رستگار کردن روحتان حرف بزنید، میتوانید هفت بار روحتان را رستگار کنید و ممکن است کمی پول جمع کنید، اما روحتان به جویدن و جویدن و جویدن ادامه میدهد و میگوید چیزی هست که او باید داشته باشد. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
آن جایی که ما در آن کاملاً حضور داریم، بهشت خوانده میشود. همان جایی که میدانیم مرگ معنایی ندارد و دلی به گستردگی آسمان در ما وجود دارد و کسی قادر به آتش کشیدن آن نخواهد بود. بهشت همان جایی است که با وجود نداشتن هیچ راه دفاعی، احساس نا امنی نمیکنیم. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
تصور نمیکنم در بهشت جایی برای خنده وجود نداشته باشد: هر کس خندیدن کودکی را نظاره کرده باشد، هر چیز در این و در آن زندگی را به چشم دیده است. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
ازش پرسیدم هیچ میداند فیلمها تازه از کی شروع میشوند ؟
پرسید: از کی ؟
گفتم: از وقتی زنا پاشون به قصه باز میشه. تا پیش از اون هر اتفاقی هم که بیفته ارزش دراماتیک نداره. در واقع میتونی فکر کنی اصلا اتفاق نیفتاده. زنا اِ ن قدر موجودات با ارزشی اند.
خندید. گفتم: دارم جدی میگم. هیچ فیلمی دیدی که فیلم باشه اما یه زن تو مرکز توطئه هاش نباشه. هیچ اختلافی رو سراغ داری که سر زنا نباشه؟ هیچ درگیری یی هس که به اونا مربوط نباشه؟ هیچ تنشی هس که یک سرش زنا نباشن ؟ حتی رونده شدن مون از بهشت ؛بازم باعث و بانیش یه زن بود.
گفت: هی… خیلی داری تند میری
گفتم: از کوره که در میرم این طوری ام… باید یه گیری به یکی بدم. حالا منطقی نباشه کافه پیانو فرهاد جعفری
دیر یا زود پی میبریم که همه مان جزئی از چیز دیگری هستیم، حتی اگر با منطقمان نفهمیم آن چیست. میگویند همه ما لحظه ای قبل از مرگ، به دلیل واقعی زندگی مان پی میبریم و از همان لحظه است که جهنم و بهشت متولد میشود.
جهنم زمانی است که در آن لحظه کوتاه به پشت سر نگاه میکنیم و درمی یابیم که فرصتی را برای تکریم معجزه زندگی از دست داده ایم. بهشت وقتی است که میتوانیم در آن لحظه بگوییم: «اشتباهاتی کرده ام، اما جبون نبودم. زندگی ام را کردم و کاری را که باید، انجام دادم» الف پائولو کوئیلو
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند.
هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت.
اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. (گاهی مدتها طول میکشد تامردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…)!
پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند.
در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود.
رهگذر رو به مرد دروازه بان کرد و گفت: «روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»
دروازهبان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»
- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم.»
دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: «میتوانید وارد شوید و هر چقدر دلتان میخواهد بنوشید.»
- اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان: «واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.»
مسافر خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد.
ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد.
پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعهای رسیدند.
راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز میشد.
مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: «روز بخیر!»
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنهایم. من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر که میخواهیدبنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد.
مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
مرد گفت: بهشت!
- بهشت؟! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند وگفت: «باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود!»
آن مرد گفت: کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند! چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند… شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئیلو
واقعا آدم جانوری است. هر طور که دلش بخواهد رفتار میکند و به هر راهی که دلش بخواهد میرود. «در» ِ دوزخ و «در ِ» بهشت بهم چسبیدهاند و آدم از هریک از آن «دو در» که عشقش کشید داخل میشود…
شیطان فقط از «در» جهنم میتواند بگذرد و فرشته فقط از «در» بهشت، اما آدم از هر «در» که دلش بخواهد. مسیح باز مصلوب نیکوس کازانتزاکیس
#بهشت در دل #سادگی هاست… چه کسی گفته که #عشق لذتی ناچیز است؟ من میتوانستم مردی باشم که هر شب، وقتی کار روزانه اش تمام میشود، کنار این زن دراز میکشد؛ ولی آن موقع دیگر این زن نبود… چندین بار مادر میشد… تمام تنش آثار کسی را با خود میداشت که از او بهره میبرد و هر روز او را با کارهای شاق و مبتذل فرسوده میکرد… آن موقع دیگر اشتیاقی در بین نبود: فقط عادتهای کثیف… برهوت عشق فرانسوا موریاک
انسان موجودی چنان پیچیده است که هم بهشت را برای خود مهیا میکند و هم جهنم را. انسان اشرف مخلوقات است. از بلند مرتبه، بلند مرتبه تریم و از پست پست تر. اگر معنای این را کاملاً درک میکردیم، آن وقت نه در بیرون، بلکه در درونمان شیطان را میجستیم. چیزی که لازم داریم این است که خودمان را جزء به جزء وارسی کنیم. نه این که در دیگران دنبال خطا باشیم. ملت عشق الیف شافاک
درباره حلال و حرام صحبت میکنی. چنان آدم هایی پیدا میشوند که فقط از ترس جهنم یا از شوق بهشت ایمان میآورند. که اگر ایمان نیاورند بهتر است! کی کی را گول میزند؟ حتی حساب نمازی را که خوانده اند نگه میدارند. ما اما در نماز دائمیم. پیوسته در آرامشیم. زهد و عبادت را میخواهم چه کنم؟ اگر دست من باشد یک سطل آب بر میدارم و آتش جهنم را خاموش میکنم و بهشت را به آتش میکشم تا فقط و فقط #عشق بماند. بقیه اش یاوه است! ملت عشق الیف شافاک
چرا اینقدر به بعد از مرگ میاندیشی؟ تنها زمانی میتوانی به درستی وجود یا عدم وجود #عشق را در زندگیمان درک کنی، هم #اکنون است. راهنمای عاشقان نه ترس از جهنم است و نه اشتیاق پاداش بهشت. آنها در دریای بی کران لدن شناورند. طایفه صوفیان عاشق خدایند. این عشق بی واسطه است. بی پیچ و خم، بی چشمداشت… ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۲۵: فقط در آینده دنبال بهشت و جهنم نگرد. هرگاه بتوانیم یکی را بدون #چشمداشت و حساب و کتاب و معامله دوست داشته باشیم، در اصل در بهشتیم. هرگاه با یکی منازعه کنیم و به نفرت و حسد و کین آلوده شویم، با سر به جهنم افتاده ایم. ملت عشق الیف شافاک
در مرحله سوم شخص پختهتر میشود و به نفس مُلهمه میرسد. در این نقطه، از آن جا که نفس انسان «الهام گیرنده» است، فرد از هر چه و هر کس که در دنیا میبیند، الهام میگیرد. از دور و اطرافش به تدریج حس میکند حالتی که به آن #تسلیم بودن میگویند چگونه آزادی ای است. اگر قسمتش باشد به شهر علم. قدم میگذارد. این مقام با آن که گهگاه قبض، یعنی تنگی و فشردگی، پدید میآورد، از آن جا که اکثر اوقات بسط، یعنی گشایش و گسترش، به همراه دارد چندان زیباست که باعث شادمانی دل شود. اما جاذبه اش در عین حال بزرگترین خطر است. چون بیشتر کسانی که به این مرحله میرسند، نمیخواهند از آن خارج شوند. گمان میکنند به پایان راه رسیده اند. حال آنکه راه طولانیتر و دشوارتر است.
این جا آهنگین و رنگین است و خیلیها نمیتوانند اراده و بصیرت و جسارتِ پیشتر رفتن را در خود بیابند. به همین سبب است که سومین منزل با آنکه مانند باغ بهشت لطیف است، برای آنها که هدفی والاتر دارند نوعی دام محسوب میشود. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده8: هیچ گاه نومید مشو. اگر همه درها هم به رویت بسته شوند، سرانجام او کوره راهی مخفی را که از چشم همه پنهان مانده، به رویت باز میکند. حتی اگر هم اکنون قادر به دیدنش نباشی، بدان که در پس گذرگاههای دشوار باغهای بهشتی قرار دارد. شکر کن! پس از رسیدن به خواسته ات شکر کردن آسان است. صوفی آن است که حتی وقتی خواسته اش محقق نشده، شکر گوید. ملت عشق الیف شافاک
جان ، تو خودت زمانی تبعیدی بودی ، چرا تصور میکنی شایو یکی از آن مرغها حالا له حرف هایت گوش بدهد؟این ضرب المثل را شنیده ای که «مرغی که بالاتر میرود ، دورتر را خواهد دید» ، و میدانی که حقیقت است. آن مرغانی که تو از میانشان آمده ای ، روی زمین مانده اند و بر سر هم فریاد میکشند و با هم جدال میکنند ، هزار فرسنگ از بهشت دورند و تو میگویی که میخواهی از همان جا که هستند ، بهشت را نشانشان بدهی! جان ، آنها حتی تا نوک بالهای خودشان را هم نمیبینند! همین جا بمان و به مرغان تازه وارد کمک کن. آن هایی که آن قدر اوج گرفته اند تا مفهوم حرفهای تو را درک کنند… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
عجیب است ، مرغانی که کمال را به خاطر سفر حقیر میشمارند ، به [خاطر] کندی نیز به جایی نمیرسند ، اما آنانی که سفر را به خاطر کمال کنار میگذارند ، یکباره به همه جا میرسند. به خاطر داشته باش جاناتان ، بهشت مکان یا زمان نیست ، زیرا مکان و زمان بسیار بی معنی است… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
جاناتان ، درست در لحظه ای که به سرعت کامل برسی ، به بهشت دست یافته ای ؛ و سرعت کامل ، پروتز با سرعت هزار کیلومتر یا میلیون کیلومتر در ساعت نیست ، یا حتی پرواز با سرعت نور ، زیرا هر عددی محدود است ، و تکامل حد و مرزی ندارد ، پسرم ، سرعت کامل یعنی آنجا بودن…
چیانگ یکباره به شکلی غیرمنتظره ناپدید شد و بیست متر آن طرفتر کنار آب ظاهر شد ، این کار در یک لحظه رخ داد و بعد دوباره ناپدید شد و در یک میلیونیم ثانیه کنار جاناتان قرار گرفت. گفت: تقریبا یک جور تفریح است… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
… چیانگ ، این جهان اصلا بهشت نیست ، مگر نه؟
مرغ فرزانه زیر نور ماه لبخند زد و گفت: باز هم در حال آموختن چیزهای تازه ای جاناتان؟… خوب ، از این پس چه خواهد شد؟ به کجا میرویم؟ آیا جایی به نام بهشت وجود دارد؟
نه جاناتان ، چنین جایی وجود ندارد ، بهشت مکان نیست ، زمان نیست ، بهشت رسیدن به کمال است… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
اندیشید: پس بهشت این است…
دیدگاههای نو ، اندیشههای نو و پرسشهای نو در سر داشت: چرا تعداد مرغان این قدر کم است؟بهشت باید پر از مرغان باشد! وچرا من یکباره این قدر خسته شده ام؟ در بهشت مرغان نباید خسته یا خواب آلود باشند! …
این [ها] را کجا شنیده بود؟… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
و اینجا، در این سردابه و در این پرِس، خود، سقوط خویش را برخواهم گزید، سقوطی که عروج است، و در آن حال که دیوارههای طبله پاهایم را به هم فشردند و زانویم را تا زیر چانه ام و بعد بالاتر میآورند، از خروج از بهشتم سر باز میزنم. در زیرزمین خودم هستم و هیچکس نمیتواند بیرونم کند. گوشه ای از یک کتاب به دنده ام فشار میآورد. ناله سر میدهم. مقدرم این بود که با حقیقت نهایی، بر بستر شکنجه ی ساخته ی دستِ خودم روبه رو شوم. تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
وقتی بچه هستیم به ما یاد میدهند به بهشت میرویم. اما هرگز نمیگویند که بهشت شاید سراغ آدم بیاید. اولین تماس تلفنی از بهشت میچ آلبوم
جسمش را بخاک مسپار: مباد که راه نفس زمین،
با آنچه بهشت خار دارد و آدمی نادیده انگارد،بسته شود؛
مباد که زمین آلوده شود. سوگنمایش اسپانیایی توماس کید
گناهان دیگر تنها سخن میگویند، قتل اما نعره میکشد. آب زمین راتر میکند، خون اما به آسمان پر میکشد و بهشت را ژاله پوش میکند. دوشس ملفی جان وبستر
شور و شوق بنیآدم نسبت به بهشت رو میشه در درجهی اول ابنطور تعبیر کرد که آدمیزاد همیشه آتیشِ یه امید تو دلش برافروخته بوده: اون همیشه امیدوار بوده که برای یهبار هم که شده بدون فک و فامیل و با آرامش زندگی رو سر کنه. بعضیها هیچوقت نمیفهمن کورت توخولسکی
همان کارگردانِ ضمیر ناهشیار که روزها بارقه هایی از مناظر شادی بخش زادگاهش برای او میفرستاد، شبها بازگشت هولناک به همین سرزمین را میتاباند. روزها، با زیبایی سرزمین ترک شده روشن میشد؛ و شبها با وحشت بازگشت. روزها بهشت گمشده بر او آشکار میشد؛ شبها دوزخی که از آن گریخته بود. جهالت میلان کوندرا
در بسیاری لحظات، کهنه و نو، لذت و درد، وحشت و شادی به گونه ای عجیب و غریب با هم مخلوط میشدند، گاه در بهشت بودم، گاه در جهنم، معمولا در آن واحد در هر دو جا. گرگ بیابان هرمان هسه
آدام: گوش کنید ساموئل، من میخواهم از زمینم باغی بسازم. تا به حال بهشت را نشناختهام، جز این که میدانم از آن رانده شدهام.
ساموئل: این بهترین دلیل برای به وجود آوردن یک باغ است. و باغ میوهتان کجا خواهد بود؟
آدام: من درخت سیب نمیخواهم. دنبال دردسر رفتن بیهوده است.
ساموئل: حوّاتان چه خواهد گفت؟ او هم حرفی برای گفتن دارد. حوا عاشق سیب است.
آدام: حوّای من نه. شما حوایم را نمیشناسید. او از انتخاب من خوشحال خواهد شد. هیچ کس در دنیا نمیداند او تا چه اندازه پاک و منزه است.
ساموئل: در این صورت از نوادر روزگار است. موهبتی بالاتر از این نیست. شرق بهشت جان اشتاینبک
در حقیقت همگی ما در برابر یکدیگر مسئولیم، حیف که آدمها این را نمیدانند. اگر میدانستند، دنیا در دم بهشت میشد. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
پشت پنجراه ایستادم. هوا گرفته و ابری بود. پشنگههای ریز باران همراه باد بهاری به جام شیشه میخورد و بوی تروتازهای از درزهای باریک تو میریخت. پردهها را خوب باز کردم. گفتم:
من هوای بهار رو خیلی دوست دارم.
چیزی نگفت. مثل من آنسوی پنجره را تماشا میکرد. یکدفعه گفت:
اما از اینجا که چیزی پیدا نیست ماهبانو.
دوباره به پنجره نگاه کردم.
چی پیدا نیست؟
گفت:
از اینجا چیزی پیدا نیست. تو که عاشق بهاری به چی این پنجره دل خوش کردی؟
(بهشت کوچک) کلاغ فرشته نوبخت