#بپذیر (۸۲ نقل قول پیدا شد)


هر کس سهم خود را ادا می‌کند تا کشتار ادامه یابد، حتا آنهایی که به نظر می‌رسند کنار ایستاده‌اند. همه‌ی ما خواهی نخواهی درگیر و سهیم هستیم. زمین آفریده‌ی ماست و ما باید بر و بار آفرینش خود را بپذیریم. تا وقتی که از فکر کردن به واژه‌های نیکی جهانی، نیکوکاری جهانی، سامان جهانی و صلح جهانی خودداری کنیم، هر یک در حق دیگری خیانت و جنایت روا خواهد داشت. اگر خیال داشته باشیم که همین‌طور باقی بماند، ممکن است تا لب گور ادامه پیدا کند. هیچ چیز نمی‌تواند دنیایی نو و بهتر به وجود آورد مگر خواست خود ما از برای آن. انسان از سرِ ترس می‌کشد، و ترس مار نه سر است. وقتی که به کشتن رو کردیم، پایانی در کار نیست. پیکره‌ ماروسی هنری میلر
«دوگانه‌باوری» به این معناست که فرد به طور هم‌زمان، در یک مورد خاص، دو عقیده متضاد داشته باشد و هر دو را نیز بپذیرد. این فرآیند باید آگاهانه باشد، در غیر این صورت نمی‌تواند با دقت کافی انجام شود. اما در عین حال، باید ناآگاهانه باشد وگرنه احساس خطا، احساس گناه به همراه می‌آورد. 1984 جورج اورول
یکی از تحولات شاخص و مخرب جامعه ما این است که انسان روزبه‌روز بیشتر تبدیل به ابزاری برای تغییر شکل دادن واقعیت می‌شود و سعی دارد آن را به چیزی مناسب خواست خود تبدیل کند، حقیقت چیزی است که توده‌ها در مورد آن اتفاق نظر داشته باشند؛ اورول به شعار «چگونه ممکن است میلیون‌ها نفر اشتباه کنند» جمله «چگونه ممکن است حق با اقلیتی یک‌نفره باشد» را اضافه می‌کند و به روشنی نشان می‌دهد در نظامی که توجه به مفهوم حقیقت همچون یک حکم عینی مرتبط با واقعیت، منسوخ شده است، کسی که در اقلیت قرار می‌گیرد باید بپذیرد که دیوانه است. 1984 جورج اورول
عشق یک طرفه ممکن است دردناک باشد، ولی درد امنی است، چون به کس دیگری جز خودمان صدمه نمی‌زند، دردی خصوصی و همان اندازه که تلخ و شیرین است، خودانگیخته نیز هست. اما به محض آن که عشق دو جانبه می‌شود، باید حالت انفعالی و ساده ی صدمه دیدن را رها کنیم و مسئولیت ارتکاب گناه را بپذیریم. جستارهایی در باب عشق آلن دوباتن
دانش‌آموز زیرک خودتان و معلم خودتان باشید. وقتی خودتان را بشناسید، خودتان را دوست بدارید و بپذیرید، خود واقعی‌تان جلو می‌آید و زندگی‌تان را هدایت می‌کند. شما به‌عنوان موجودی واحد (خود و خود برترتان به‌جای خود و نماینده خودتان) عمل می‌کنید. شما هرگز کامل نخواهید بود؛ اما با واقعیت هم‌راستا و به‌اندازه‌کافی مصمم خواهید بود تا زندگی‌تان را به‌خوبی سپری کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
وقتی زمانی طولانی خواهان چیزی هستی، به‌سختی می‌توانی جلوِ خواسته‌ات را بگیری، یعنی نمی‌توانی بپذیری یا بفهمی که دیگر آن را نمی‌خواهی یا چیزی دیگر را ترجیح می‌دهی. انتظار به آن خواسته پر و بال می‌دهد و بارورش می‌کند. انتظار، برای موضوع مورد انتظار فزاینده است. چنان که وقتی طول می‌کشد، میل و خواسته را سخت کرده و آن را مثل سنگ می‌کند. برای همین در برابر تأیید این مسئله که سال‌ها در انتظار یک نشانه وقت‌مان را تلف کردیم مقاومت می‌کنیم. نشانه‌ای که آن‌قدر دیر می‌آید که دیگر ما را برنمی‌انگیزد. همان‌طور که برای جواب دادن به یک تماس تلفنی دیرهنگام که اکنون اهمیتش را از دست داده، خودمان را به زحمت نمی‌اندازیم. شاید به این دلیل که دیگر برایمان آن‌قدرها جذاب نیست… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
چطور این کار را انجام دهید؟ موارد زیر را ارزیابی کنید؟ - به این نکته دقت کنید که بدن شما شاخصی از ارزشمندبودنتان نیست. بنابراین خودتان را به همان صورتی که هستید بپذیرید و ظاهر فعلی‌تان را دوست داشته باشید. به اطرافتان نگاه کنید. افرادی را خواهید دید که اندازه و شکل‌های بدنی متفاوتی دارند. درک تنوع اندام انسان‌ها مهم است. هرکسی ممکن نیست بیش از حد لاغر باشد. درواقع، زیادی لاغر بودن الزاماً طبیعی نیست و اگر شما زنی لاغر یا بلندقد باشید چه اتفاقی می‌افتد؟ یا مردی کوتاه؟ بدن شما منحصربه‌فرد است. به‌جای اینکه از آن متنفر باشید، کوشش کنید شرایط بدنی خود را دوست داشته باشید و از آن لذت ببرید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اول چند ثانیه ایستادیم و فقط همدیگر را نگاه کردیم؛ شاید برای این‌که می‌خواستیم ثابت کنیم چنان قوی هستیم که می‌توانیم چند ثانیه‌ی دیگر هم منتظر بمانیم. اما بعد چنان به گرمی همدیگر را بغل کردیم که در گرمای آن ذوب شدیم. شاید بهتر باشد بپذیریم این کار کمی غیرعادی بود؛ آن هم در جایی مثل فرودگاه. خانم مسنی به طرفمان آمد، گویی حتما باید دخالت می‌کرد. با غرولند گفت: «خجالت نمی‌کشید؟!» ما فقط خندیدیم و دلیلی برای خجالت‌کشیدن نداشتیم. مدت زیادی بود که در انتظار هم بودیم… دختر پرتقالی یوستین گردر
او نمی‌تواند و نباید به خاطر اینکه شما گرسنه هستید برایتان شام بخرد. این باید یک هدیه باشد که او خودش تصمیم به دادن آن گرفته است و انتخاب با شما باشد که بپذیرید یا نه. آن موقع است که هدایا سرازیر می‌شوند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۱۴- زنی می‌خواست که ما تمام وقت‌مان را در کنار همدیگر بگذرانیم. او می‌کوشید شیوه وقت گذرانی مرا تغییر دهد. هر مردی به زمانی خاص برای خودش نیاز دارد تا به برنامه‌ها و کارهای مورد علاقه‌اش بپردازد. او از من می‌خواست کارهایی را انجام بدهم که علاقه‌ای به انجامشان نداشتم. وقتی او می‌بیند که من شخصیتی «هنری» ندارم، باید اجازه بدهد تا من خودم باشم. نباید به زور مرا به یک گالری هنری یا موزه بکشاند. اگر مردی برای زنی شعر نمی‌خواند، یا از آن کارت‌های احمقانه که رویش پر از نوشته‌های احساسی است نمی‌خرد، اما رفتار درست و خوبی با زن دارد، او باید این را بپذیرد و همین برایش کافی باشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یک زیرک بسیار مهربان و مودب است. او به اندازه یک هلوی رسیده شیرین است. اما درون هر هلوی شیرینی، یک هسته بسیار سخت وجود دارد و این بدان معناست که اگر مردی به او بی‌احترامی کند، او توضیح واضحات نمی‌دهد. هیچ راهی وجود ندارد که شما در یک رابطه، هم بتوانید شخصیت واحترام خود را حفظ کنید و هم رفتارهای بی ادبانه را بپذیرید. یک مرد شایسته، زنی که به همه ساز او برقصد را نمی‌خواهد. هیچ اشکالی ندارد اگر کمی برای خود احترام قائل شوید و چند شرط کوچک نیز بگذارید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
«او باید مرا همانطور که هستم بپذیرد» این سخن یک دختر زیادی ساده دل است. تو را بپذیرد؟ نه خواهر من، زبانت را گاز بگیر! او باید دیوانه وار تو را بخواهد و پذیرفتن هیچ ربطی به این موضوع ندارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یه زنِ اغواگر خودشو خیلی خوب می‌شناسه و طرز نگاه، فکر و احساس خودشو دوست داره. اون سعی نمی‌کنه تغییر کنه تا شبیه کس دیگه‌ای بشه. اون دوست خوبی واسه خودشه، مهربون و صبور. و می‌دونه چطور از کلمات استفاده کنه تا به مردم بگه به اون چیزی‌که درونش اتفاق می‌افته، اعتماد داره. ترس‌هاش، عصبانیت‌اش، عشق، رؤیاهاش، و نیازهاش. وقتی عصبانی می‌شه، می‌دونه چطور به‌شکل درستی عصبانیت‌اش رو نشون بده. وقتی‌ام خوشحاله همین کار رو می‌کنه: درست‌نشون‌دادن. اون خودِ واقعی‌شو مخفی نمی‌کنه، چون خجالتی و شرمنده نیست. اون می‌دونه که فقط یه انسانه، دقیقاً همون‌طور که خدا خلقش کرده، همون‌قدر خوب. اون انقدری شجاع هست که صادق باشه و انقدری مهربون که دیگران رو وقتی باهاش صادق‌ان بپذیره. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اگه فقط برای یه هفته تصور کنی کریگ با همهٔ ایرادهاش، مرد خوبیه، دوسِت داره و سخت تلاش می‌کنه که از دستت نده وقتی مغزت این اطلاعات رو بپذیره اون‌وقت دلیلی پیدا می‌کنی که اونو تأیید کنی. شاید به یه تجدید دیدار نیاز داری. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«مشکل شما اینه که همه‌چیز توی این خونه اشتباه سیم‌کشی شده. دیوارا خوب به نظر می‌رسن، ولی زیرشون این‌طور نیست. پیشنهاد می‌کنم دیوارا رو خراب کنین و کل خونه رو دوباره سیم‌کشی کنین، یا این‌که بفروشین‌اش و از این‌جا برین. همهٔ مشکلات رو یه بار برای همیشه حل کنین، یا رهاش کنین تا مشکل کس دیگه‌ای بشه.» چهرهٔ زن آشفته می‌شود. به دیوارهایی که رنگ کرده و عکس‌های خانوادگی‌شان را عاشقانه روی آن کوبیده، خیره می‌شود. برایش سخت است که بپذیرد در بطن این دیوارهای تزئین‌شده و زیبا، چنین مشکلات خطرناکی مخفی شده؛ مشکلاتی که می‌توانند کل خانه‌اش را ویران کنند. من حال او را خوب می‌فهمم.
زن می‌گوید: «من دیگه با این خونه کاری ندارم. بیا از این‌جا بریم و دوباره شروع کنیم. بیا یه خونهٔ جدید بخریم.»
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
تلاش‌های او حس متفاوتی برای من دارند، متفاوت با گذشته. او با خدمت به ما، درواقع به ما محبت می‌کند، و این نوع از عشق، احساس پیوستگی، خلاقیت و ازخودگذشتگی دارد، نه نیاز. به او گفته‌ام امکان ندارد که عشق‌اش را بپذیرم، ولی بااین‌وجود او همچنان به من عشق می‌ورزد. در این عشق، معامله‌ای در کار نیست، چون من به آن پاسخی نمی‌دهم، و این برایم جالب است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من هرگز در کلِ این دو ماه از دوست داشتنت دست برنداشتم، از تازه‌ترین فکرم تا کهنه‌ترینش تو بوده‌ای، تکیه‌گاهم، سرپناهم، یگانه رنجم. مرا در قلبت بپذیر، به دور از تمام هیاهوها، مرا پناه بده، حتی اندکی، تا بعدش شروع کنیم به زیستنِ این عشق که زوال نمی‌پذیرد. تو را و تمام تو را از تمام هستی‌ام می‌طلبم، تو را بی‌هیچ کم‌وکاست. به امید دیداری زود عزیزم، خیلی زود، از خوشحالی دارم می‌خندم، تنها، احمقانه، برانگیخته، انگار که ششم ژوئن است. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
«امان از شب!» چون شب بیشتر از هر وقت دیگر از تنهایی و تمنایم احساس وحشت می‌کنم. همان زمان‌هایی که برایت نوشتم هر تفریحی به‌جز کتاب را رد می‌کنم چون همه‌شان مرا به‌سوی تو می‌کشند و در برابر فراق تو قرارم می‌دهند، پررنگ‌تر و دردناک‌تر از آن احساسی که مصرانه باعث می‌شد فکرم یک لحظه هم از تو جدا نشود. الآن که نوبت امیدواری رسیده است شاید بتوانم آن‌ها را بپذیرم اما نمی‌توانند مرا سرگرم کنند. نه عزیزم، قصد نداشتم حرفی به زبان بیاورم که تو را برنجاند. تو خنگی دوست‌داشتنی هستی و من می‌بخشمت. خودم را نمی‌بخشم که نمی‌توانم خودم را خوب توضیح بدهم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خواهش می‌کنم هر چه گفتم فراموش کن. آن روز که ممکن است جملاتی زشت بر سرت فریاد بزنم، گوش‌هایت را ببند. مرا به‌شدت دوست داشته باش، به‌شدت. خودت را در آرامش و نور این زندگی که به هردومان هدیه شده تسکین بده. ما چاره‌ای نداریم جز اینکه سرنوشت را بپذیریم بی‌آنکه به زانو درآییم. این‌طور دوستت داشته‌ام. این‌طور دوستت خواهم داشت و اگر می‌خواهی مرا خوشحال و سربلند ببینی، در حال حاضر تنها چاره‌اش همین است که پیش پایت گذاشته شده و باید آن را به کار ببندی. دوستت دارم.
ماریا
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
برایم از جزئیات بنویس. بگو چه می‌کنی، چگونه‌ای، به چه فکر می‌کنی. اعتماد مرا از یاد نبر و فراموش نکن که اعتماد تو تنها پاسخ آن است. همه چیز را به من بگو، هیچ چیز را حذف نکن، حتی در مورد کسانی که ممکن است آزرده‌خاطرم کنند. هیچ چیزی دربارهٔ تو وجود ندارد که نتوانم درک کنم، که قلب من نتواند بپذیرد. حالا می‌دانم که تو را تا آخر دوست خواهم داشت، رغمارغم تمام دردها. من هرگز تو را قضاوت نکردم و هرگز متنفر نشدم از تو. هرگز بلد نبوده‌ام دوستت بدارم، اما با تمام توان و تجربه‌ام، با هر آنچه می‌دانستم و هر آنچه یاد گرفته‌ام، دوستت داشته‌ام. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
چهارشنبه، اول ژوئن۱۹۴۹
شب فرو می‌افتد، عشق من. امروز که تمام شود آخرین روزی است که هنوز می‌توانم در همان هوایی نفس بکشم که تو می‌کشی. این هفته هولناک بود و فکر می‌کردم که از آن بیرون نمی‌آیم. الآن، هجرت اینجاست. به خودم می‌گویم که رنج تنهایی و آزادی گریستن را ترجیح می‌دهم اگر هوایش به سراغم بیاید. و نیز به خودم می‌گویم وقت آن است که هر چه پیش می‌آید را بپذیرم با نیرویی که بر آن چیره شود. از همه سخت‌تر سکوت توست و هراسی که با خودش می‌آورد. من هرگز نتوانسته‌ام سکوتت را تاب بیاورم، چه این بار و چه بارهای دیگر، با آن پیشانی لجوج و صورت در هم کشیده‌ات؛ انگار تمام دشمنی‌های جهان میان دو ابرویت جمع شده است. امروز باز تو را دشمن می‌بینم، یا غریبه، یا رو‌گردان، یا به‌سماجت در کارِ حاشای این موجی که مرا در‌بر‌می‌گیرد. دست‌کم می‌خواهم چند دقیقه این‌ها را فراموش کنم و قبل از فرو رفتن به سکوت طولانیِ روزهای مدید با تو حرف بزنم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق عزیز من، به چهرهٔ شادابت فکر می‌کنم و این نیروی واقعی و اُمید من است. مراقبِ ما باش. خودت را زیبا، روشن، قوی حفظ کن. خودت را برای خوشبختی آماده کن. این یگانه وظیفه‌ای‌ست که ما داریم. دیگر مرا هرگز از زندگی‌ات بیرون نکن. مرا بپذیر، نه آن‌طور که تقدیری محتوم را پذیرا می‌شویم؛ آن‌طور بپذیرم که انسانی را می‌پذیریم با همهٔ ضعف‌ها و قوت‌هایش. منتظرم بمان. همه چیز را از نو می‌سازم. خودم را. عشقمان را، میان دست‌های تو در امتدادِ این فراق. با کورترین اعتمادها.
مأیوس می‌بوسمت. ناتوان از کنده‌شدن از تو. ناتوان از کنده‌شدن از زمینی که تو در آن نفس می‌کشی. به اُمید دیداری زود، خیلی زود، عشق من.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
برای فهمیدن اینکه چرا و نه چگونه، منتظرت هستم، عشق من؛ برای اینکه قضیه برای هردومان روشن شود. اگر مرا در عمق وجودت بپذیری که این کار را خواهی کرد، من هم آن‌وقت کاملاً صادق خواهم بود.
به هر حال فرقی ندارد؛ انگار همه چیز را از پشت پرده‌ای با محبتی بیشتر نگاه می‌کنم. گویی اطرافیانم را بیشتر دوست می‌دارم، همین. دربارهٔ خودمان: مشغول به زندگی‌ام هستم و الآن همه چیز در زندگی‌ام عشق است.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
جامعهٔ ما در باب مزیت‌های پول حرف‌های قشنگ زیادی دارد؛ اما متأسفانه توجه اندکی به مزایایی دارد که کنار گذاشتنِ برخی موقعیت‌های کسب پول دارد، به‌خصوص هنگامی که این کناره‌جویی به آرامش ما بیفزاید.
برای اکثر ما دشوار است که بپذیریم زندگی آرام اصلاً موهبتی محسوب شود، زیرا مدافعان این نوع زندگی عموما متعلق به گروه‌های بسیار کم‌اعتباری از اجتماع هستند: تنبل‌ها، هیپی‌ها، آنان که تمام عمرشان از زیر کار در رفته اند، اخراجی‌ها… کسانی که به‌نظر می‌رسد انتخاب دیگری برای سروسامان دادن به امورات زندگی‌شان نداشته‌اند. به‌نظرمان می‌رسد زندگی آرام چیزی است که صرفاً به دلیل بی‌عرضگی خودشان بر آن‌ها تحمیل شده است. چنین زندگی‌ای، پاداشی رقت‌انگیز است.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
باید بپذیریم که بار تنهایی را به دوش می‌کشیم. ما اصلاً تنها کسی نیستیم که دچار چنین مشکلی است. همگان بیش از آن حدی که بروز می‌دهند دچار اضطراب هستند. حتی خدای ثروت و زوج‌های عاشق نیز رنج می‌برند. جمعاً تاکنون نتوانسته‌ایم بسیاری از مشکلات زندگی را همان‌طور که هستند بپذیریم.
باید بیاموزیم که به دلهره‌هایمان بخندیم؛ این خنده رفتاری سرشار از آرامش است، هنگامی که رنج‌های شخصی‌مان به شکل لطیفهٔ بامزه‌ای در جامعه درآمده باشد. ما باید به‌تنهایی رنج بکشیم. اما می‌توانیم حداقل دستانمان را برای همسایگانی که مثل ما دچار رنج، آسیب و بیش از همه دلهره هستند باز کنیم و به مهربان‌ترین نحو ممکن بگوییم: «درک می‌کنم…»
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هرچند همیشه این‌طور نبوده است، اما اکنون دیگر مدتهاست که مردم عموماً حاضرند بپذیرند که رابطهٔ جنسی یکی از نیازهای مشروع بدن است. امروزه به‌خوبی می‌دانیم که نداشتنِ رابطهٔ جنسی به قدر کافی می‌تواند معضل واقعی باشد و به استرس، گسستگی از دیگران و عدم تمرکز بینجامد. اما نوعی نیاز جسمانی دیگر نیز وجود دارد که هنوز به‌قدر کافی به آن نپرداخته‌ایم. این که وقتی احساس آشفتگی و اضطراب می‌کنید، ممکن است آنچه واقعاً نیاز دارید یک آغوش گرم باشد. در کل مخالفت چندانی با آغوش گرفتن وجود ندارد، اما عموماً مایل نیستیم این کار را برآورده‌کنندهٔ نیازهای عاطفیِ جدی‌ای بدانیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
از جهتی وسوسه می‌شویم از رویکرد نوپروتستان طرف‌داری کنیم. این نگاه سبب می‌شود تا ما نسبت به چیزهایی که در اطرافمان وجود دارد مانند رنگ دیوارها، طراحی شهر یا نسبت به کیفیت اتاق هتل‌ها کمتر آسیب‌پذیر باشیم. بیشتر چیزهایی که در پیرامونمان می‌بینیم بی‌حساب‌وکتاب و درهم‌وبرهم هستند، که دشمن آرامش و تمرکز حواسند؛ گرچه این حقیقتی بغرنج و تا حدی تحقیرآمیز است. اما شاید درست‌تر باشد که بپذیریم که فضای بصری پیرامون ما نقشی حیاتی در شکل‌گیری احوال درونی ما دارد. احمقانه نیست اگر درون کتاب‌ها، ایده‌ها و مکالمات‌مان در جستجوی آرامش باشیم، اما در کنار این نوع فعالیت‌ها، نباید احساس خواری کنیم که تدابیری ساده‌تر و اولیه‌تر را نیز مد نظر داشته باشیم: مثلاً اینکه همیشه حواسمان باشد قفسه‌ها تمیز و منظم باشند، تخت‌خواب مرتب باشد، روی دیوارهای خانه‌مان تابلوهایی آرامش‌بخش آویزان باشد و باغچه خوب هرس شده باشد. همان‌قدر که نیاز داریم ذهن‌مان را با منطق آرامش‌بخش شستشو دهیم، نیاز داریم چشمان هراسانمان را با هنر آرامش‌بخش آشنا کنیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در برخی لحظات خاص برایمان واضح است که امور بیرونی بر احوال ما تأثیر دارند. وقتی به گنجهٔ مرتب و منظم می‌نگریم بارقه‌ای از رضایتی آرامش‌بخش در ما جان می‌گیرد. پیاده‌روی عصرگاهی در پارک یا در ساحل می‌تواند عمیقاً ما را به آرامش برساند. در برخی دقایق زندگی تحت تأثیر آنچه که به نظاره‌اش می‌نشینیم بسیار سرزنده هستیم. این رویکردی نیست که به‌شکلی جدی و همیشگی به آن ملزم باشیم. این فکر که احوالات درونی با محیط بصری تحت‌تأثیر قرار می‌گیرد، توهینی است به عزت‌نفس عقلانی‌مان و این احساس که افرادی عمیقاً عقلانی هستیم. بیزاریم از این که بپذیریم ممکن است آشفتگی بصری باعث رنجمان شود. به‌سادگی ممکن است آن را نوعی بهانه‌جویی بی‌جا و تظاهری انگشت‌نما بدانیم. دقیقاً به همین خاطر است که در سطح سیاسی، پیگیری طراحیِ آرامش‌بخش در شهرها یا روستاها هرگز اولویت نبوده است. این ایده که سلامت روانی وابسته به بودن در محیط‌های آرام است، کشش بسیار ناچیزی داشته است آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما نیاز داریم این آمادگیِ ذهنی را مدام در خودمان حفظ کنیم که به دیگران سخت نگیریم و بپذیریم که برخی چیزها برای ما ساده و برای آن‌ها سخت است، اینکه آن‌ها به تشویق نیاز دارند و اینکه یک جملهٔ رک و بی‌پرده، هر قدر هم که درست باشد، می‌تواند تأثیر فاجعه‌باری بر جا بگذارد. ما عادت نداریم مشکلات پیچیدهٔ روانی دیگران، زخم‌های عجیب و غریبی که دارند و حیطه‌های آسیب‌پذیریِ غیرمنتظره‌ای را به‌حساب آوریم که در وجود آن‌ها در درون دیگران تردیدی نیست (و در نگاه اول اصلاً معلوم نیست). شاید فکر و توجه فراوانی لازم باشد تا بتوانیم بفهمیم چطور باید در یک موضوع خاص با همکار خود کنار بیاییم. اما اگر فرض کنیم که همه صاف و ساده هستند (و باید باشند) ، به خودمان این‌قدر زحمت نمی‌دهیم و وقت نمی‌گذاریم. نقطهٔ شروع آرام‌بخش‌تر این است که بپذیریم با اینکه همکاری قطعاً کار بسیار سختی است، اما همکاریِ خوب با دیگران کاری بسیار والا و جذاب است؛ در نتیجه شایستهٔ این است که فکر و توجه بیشتری برایش به‌خرج دهیم و مدام از نو تلاش کنیم تا همکاری‌ها را با آرامش بیشتری به نتیجه برسانیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
به دلیلی دیگر نیز همکاری دشوار است؛ چون همهٔ افراد در پسِ نمود ظاهری خویش افرادی عجیب و غریب هستند، از همین رو نیازمند توانایی‌ها و پیشرفت‌های خاصی هستیم تا بتوانیم عملاً بهترین نتایج را از همکاری دیگران بگیریم. ما صرفاً به این دلیل از همکاری با دیگران دلسرد نمی‌شویم که همکاری کار سختی است، بلکه دلیلش این است که همکاری سخت‌تر از آن چیزی است که به‌نظرمان باید باشد. وقتی تفاوت‌های درونیِ عجیب و غریب دیگران (و خودمان) را بپذیریم آن‌گاه این تصور دقیق در ذهنمان شکل می‌گیرد که اتفاقاً پیش بردن همکاری با دیگران کاری بسیار بغرنج است؛ به‌احتمال بسیار زیاد با موانع بسیاری مواجه خواهیم شد که حل و فصل کردنشان زمان زیادی می‌برد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بر مبنای مفهوم رسالت، به‌سادگی فرض می‌کنیم که برای ما شغلی ایده‌آل وجود دارد شغلی که کاملاً متناسب با وجود ماست و باعث شادکامی ما می‌شود. اما مشکل این است که چطور بفهمیم این شغل کدام است. ایدهٔ رسالت می‌گوید شغل ایده‌آل و درست باید خودش بر شما تجلی کند؛ باید شما را به سوی خویش فرا بخواند و تخیلات شما را از خود سرشار کند. و اگر این اتفاق برایتان نمی‌افتد، شاید شما هستید که مشکلی دارید.
برای اینکه با وضعیت ذهنیِ نسبتاً آرام‌تری با این مشکلات مواجه شویم، باید بپذیریم که فرآیند انتخاب شغل کاری است دارای پیچیدگی‌های ذاتی خودش و اهمیتی مختص به خودش. این همان چیزی است که ایدهٔ رسالت به‌طور نهانی ناچیز و حقیر می‌شمارد. ایدهٔ رسالت می‌گوید درست است که بسیار مهم است چه کاری انجام می‌دهید، اما خودِ تشخیص شغل مناسب مسئله‌ای نیست که لازم باشد توجه زیادی به آن بکنید: بلکه قرار است به‌طور غریزی آن را بفهمید. از قلب خود پیروی کنید.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگر بپذیریم که به اشتراک گذاشتنِ فضا و زندگی، کار بسیار سختی است و در عین حال بسیار مهم و ارزشمند است با رویکردی بسیار متفاوت به اختلاف‌ها خواهیم پرداخت. بله، ما کماکان در این مورد بحث خواهیم کرد که چه کسی سطل آشغال را دم در ببرد، چه کسی پتوی بیشتری روی خود بکشد و کدام برنامهٔ تلویزیونی را ببینیم… اما دیگر ماهیت اختلاف‌ها نسبت به گذشته تغییر خواهد کرد. لزوماً دیگر کم‌تحمل و بی‌ادب نمی‌شویم، غر نمی‌زنیم و طفره نمی‌رویم. شهامت مقابله با نارضایتی‌ها را داریم صبورانه کنار همسرمان می‌نشینیم و دو ساعت تمام، شاید حتی با اسلاید رایانه‌ای، در مورد سینک آب و خرده‌نان‌ها بحث کنیم و بدین ترتیب عشق خود را حفظ کنیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
رسیدن به رابطهٔ آرامش‌بخش‌تر، لزوماً حذف کردن نقاط اختلاف‌نظر و مشاجره‌ها نیست. بلکه راهش این است که پیشاپیش بپذیریم مشکلات اتفاق می‌افتند و به ناچار نیازمند فکر و زمان بسیار زیادی برای رسیدگی به آن‌ها هستیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگر بپذیریم هنر قدرت تغییر ما را به سمت بهتر شدن دارد باید از این مسئله هم آگاه باشیم که معکوس هنر که منظور از آن معکوس ارزش‌هایی است که در آثار خوب هنری جای گرفته است، هم می‌تواند برای‌مان مضر باشد. نمی‌توانیم هم ادعا کنیم هنر باعث تعالی ماست و هم این‌که زشتی تأثیری بر ما نخواهد داشت. تجلیل به حق از آزادی در مقام یک اصل سازمان‌دهنده در دموکراسی، ما را در برابر این حقیقت دشوار کور کرده است: این‌که آزادی را باید در برخی زمینه‌ها به دلیل سلامت خودمان محدود کنیم. ‬‬‬‬‬ هنر همچون درمان آلن دوباتن
طبیعت نه‌تنها مأمور زندگی، که نیرویی است که ما را به سمت مرگ نیز هدایت می‌کند. وقتی می‌گوییم باید «مطابق با طبیعت» زندگی کنیم یعنی نه‌تنها خودمان را در معرض شور جوانی و زیبایی آفتاب قرار بدهیم، پاییز و زوال را نیز بپذیریم.
درواقع همهٔ ما می‌دانیم که نهایتاً خواهیم مُرد، اما این اصلاً به معنای آگاهی لحظه‌به‌لحظه و دایم ما از میرایی خودمان نیست. هر موش و زرافه‌ای خواهد مُرد، اما فرض می‌کنیم این موجودات دغدغهٔ ذهنی پایان خودشان را ندارند؛ اما زندگی کردن به عنوان موجوداتی منطقی و آگاه «مطابق با طبیعت» یعنی باید با این آگاهی به سوی آینده برویم که زندگی ما به پایان خواهد رسید، که از عزیزان‌مان دور خواهیم شد، که بدن‌های‌مان به حقارت تکان‌دهنده‌ای دچار خواهند شد، و این‌که وقتی این اتفاقات می‌افتد تقریباً به طور کامل از کنترل ما خارج است. شاید این دشوارترین فکری است که باید در ذهن‌مان نگه داریم. به‌ندرت اجازه می‌دهیم وارد حوزهٔ آگاهی‌مان شود؛ گاهی در ساعات اولیهٔ روز، ما را به چنگ می‌آورد، اما در انکار بی‌رحمانه‌اش استادیم.
هنر همچون درمان آلن دوباتن
اگر بپذیریم که هدایت احساس‌های‌مان بخش مهمی از روند ایجاد یک جامعهٔ متمدن است، پس فرهنگ و سیاست باید محوری‌ترین مکانیزم‌هایی تلقی شوند که با آن‌ها به انجام این کار می‌پردازیم. موسیقی‌ای که گوش می‌دهیم، فیلم‌هایی که می‌بینیم، ساختمان‌هایی که در آن‌ها زندگی می‌کنیم و نقاشی‌ها و عکسی‌هایی که به دیوارهای‌مان آویزان می‌کنیم و مجسمه‌هایی که در خانه قرار می‌دهیم چیزهایی‌اند که نقش راهنمایان و تعلیم‌دهندگان دقیق ما را ایفا می‌کنند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
وقتی که اعتماد از بین می‌رود، تنها در صورتی بازسازی می‌شود که دو اتفاق رخ دهد:
۱) فرد اعتمادشکن به ارزش‌های واقعی‌ای که باعث شکاف شده است، اقرار کند و آن‌ها را بپذیرد.
۲) فرد اعتمادشکن در طی زمان تغییری جدی کرده باشد. بدون اولین گام، نباید هیچ اقدامی برای مصالحه صورت گیرد.
اعتماد همچون ظرف چینی است. اگر یک‌بار آن را بشکنید، با مقداری دقت و توجه می‌توانید آن را دوباره به هم بچسبانید. اما اگر آن را دوباره بشکنید، به قطعات بیشتری تقسیم می‌شود و به هم چسباندن آن بسیار بیشتر طول می‌کشد. اگر دفعات بیشتری آن را بشکنید، بالأخره به جایی خواهد رسید که بازسازی غیرممکن خواهد بود. قطعات شکسته و خاک دیگر به هم نخواهند چسبید.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
در کل، افراد حق‌به‌جانب، در روابطشان درون یکی از این‌دو دام می‌افتند. یا توقع دارند دیگران مسئولیت مشکلات آن‌ها را بپذیرند: «من می‌خواستم خونه‌م آخر هفته آروم باشه تا استراحت کنم. تو باید می‌دونستی و برنامه‌هات رو لغو می‌کردی.» یا اینکه مسئولیت زیادی برای مشکلات دیگران به عهده می‌گیرند: «اون بازم شغلش رو از دست داد، احتمالاً تقصیر منه. چون کمتر از حد توانم ازش حمایت کردم. فردا بهش کمک می‌کنم یه رزومه جدید بنویسه.»
افراد حق‌به‌جانب در روابطشان این راهبردها را طراحی می‌کنند تا از پذیرفتن مسئولیت برای مشکلات خودشان اجتناب کنند. در نتیجه روابطشان شکننده و جعلی می‌شود؛ اجتناب از درد درونی‌شان، به جای درک و احترام واقعی برای شریکشان.
این نه فقط در روابط عاشقانهٔ آن‌ها، بلکه در روابط خانوادگی و دوستانه‌شان هم صادق است. یک مادر سلطه‌گر ممکن است مسئولیت هر مشکلی در زندگی بچه‌هایش را بپذیرد. حق‌به‌جانبی او باعث تقویت حق‌به‌جانبی در بچه‌هایش می‌شود، چون آن‌ها با این عقیده بزرگ می‌شوند که دیگران باید همیشه مسئول مشکلاتشان باشند.
(به این دلیل است که مشکلات روابط عاشقانهٔ شما همیشه به طرز ترسناکی شبیه مشکلات در روابط والدینتان است.)
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
مردم بسیاری وقتی که درد، عصبانیت یا ناراحتی احساس می‌کنند، همه‌چیز را ول می‌کنند و سعی می‌کنند آن مشکل آنی را حل کنند. هدفشان این است که هرچه سریعتر به احساس خوب پیشین برگردند. حتی اگر معنایش مصرف مواد یا فریب دادن خودشان یا بازگشت به ارزش‌های مزخرفشان باشد.
یاد بگیرید رنجی را که برگزیده‌اید حفظ کنید. وقتی که یک ارزش جدید را انتخاب می‌کنید، دارید تصمیم می‌گیرید نوع جدیدی از رنج را به درون زندگی‌تان وارد کنید. آن را مزه‌مزه کنید، بچشید. با آغوش باز بپذیرید. بعد برخلاف آن عمل کنید.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
ما باید نبردهایمان را به دقت انتخاب کنیم، درحالی‌که همزمان سعی می‌کنیم کمی با به‌اصطلاح دشمن همدردی کنیم. باید با اخبار و رسانه با شک و تردید روبه‌رو شویم و از به کار گرفتن قلمی یکسان برای ترسیم هر کسی که با ما مخالف است، پرهیز کنیم. باید ارزش‌های صداقت، پرورش شفافیت و پذیرش تردید را بر ارزش‌های حق‌به‌جانب بودن، احساس خوب داشتن و انتقام گرفتن برتری دهیم. حفظ این ارزش‌های دموکراتیک در میان سروصدای مداوم این دنیای شبکه‌ای سخت است. اما باید مسئولیت آن‌ها را بپذیریم و در هر صورت پرورششان دهیم. پایداری آیندهٔ سیستم‌های سیاسی ما ممکن است به این ارزش‌ها وابسته باشد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
من روشنگری عملی را در پذیرش این ایده می‌بینم که برخی رنج‌ها همیشه اجتناب‌ناپذیرند؛ هر کاری بکنید باز هم زندگی پر است از شکست‌ها، فقدان‌ها، پشیمانی‌ها و حتی مرگ. چون وقتی تمام مزخرفاتی را که زندگی به سمتتان خواهد انداخت، بپذیرید (از من بشنوید، مزخرفات زیادی به سمتتان خواهد انداخت) ، از لحاظ روحی و روانی نسبت به آن آسیب‌ناپذیر خواهید شد. هرچه باشد، تنها راه غلبه بر درد این است که اول یاد بگیرید چطور آن را تحمل کنید. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
اما چاره چیست؟ یک دوران سخت را پشت‌سر می‌گذاریم و همین؟ تمام شد؟ با پشت‌سرگذاشتن زشت‌ترین و سخت‌ترین دوران زندگی‌مان باعث شدیم ادامهٔ زندگی و آینده‌مان درخشان شود؟
نمی‌توانید درد و رنجی را که کشیدید نادیده بگیرید. حتی نمی‌توانید آن را به‌طور کامل فراموش کنید. تنها کاری که می‌توانید بکنید پیداکردن راهی است که از طریق آن خوبی‌هایی را که از دل آن حادثه بیرون آمده بپذیرید، حتی اگر سال‌ها زمان ببرد تا پی به این موضوع ببرید.
خودت باش دختر ريچل هاليس
یک پنجره تاریک شد، یک چراغ راهنمایی از قرمز سبز شد. نور چراغ‌های گردان یک آمبولانس روی ساختمان‌ها منعکس شد. و بر من مسجل شد که من پرسش نامه را به این قصد طرح نکرده بودم که زنی را بیابم که بتوانم بپذیرمش، بلکه قرار بود کسی را پیدا کنم که مرا بپذیرد. پروژه رزی گرام سیمسیون
جوناتان:
چرا این چنین است. چرا دشوار‌ترین کار درجهان این است که دیگری رابرآن داریم تا بپذیرد که آزاد است و اینکه اگر تنها وقت اندکی را به تجربه کردن ان بگذارند خود بر این آگاهی دست خواهد یافت ؟چرا واداشتن دیگری به پذیرفتن چنین حقیقتی باید این سان دشوار باشد؟
جوناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
غیب آموز: چرا نمی‌تونین تحمل کنین که هر دومون حق داشته باشیم؟
رئیس: خب برای اینکه من یه چیزی میگم و شما یه چیز دیگه
-خب که چی؟
+حقیقت مسلما یا اینه یا اون و نه هردو. یا اینکه… یا اینکه حق با شماست و من اشتباه می‌کنم ، یا اینکه من حق دارم و شما اشتباه می‌کنید
-حقیقت شما نمی‌تونه حقیقت منو بپذیره؟
+مسلما نه.
مهمانسرای 2 دنیا اریک امانوئل اشمیت
بیلی گرچه شوقی به زندگی نداشت، دعایی قاب گرفته بود و روی دیوار اتاق کار خود نصب کرده بود. دعا شیوه ادامه زندگی او را نشان میداد. دعا چنین بود: خدایا مرا صفایی عطا کن تا آنچه را توانایی تغییر ندارم بپذیرم، مرا شجاعتی عطا کن تا آنچه را توانایی تغییر دارم تغییر دهم؛ و خرد تا آن دو را از هم بازشناسم.
از میان چیزهایی که بیلی بیل گریم قدرت تغییر آن را نداشت، گذشته، حال و آینده بود.
سلاخ خانه شماره 5 کورت ونه‌گات
به نظر من سیاستمداران یک مشت زخم پر از چرک هستند. وقتی به سیاستمداران کشورمان استرالیا نگاه می‌کنم باورم نمی‌شود این موجودات غیر قابل تحمل واقعا انتخاب شده اند. پس چه می‌توانیم درباره ی دموکراسی بگوییم جز این که نظامی است که نمی‌تواند کاری کند مردم مسئولیت دروغ هایشان را بپذیرند؟ حامیان این نظام ناکارآمد می‌گویند، خب، موقع رأی گیری حسابشان را برسید! ولی چه طور می‌توانیم چنین کاری کنیم وقتی تنها رقیب انتخاباتی یک احمق بی شرف، یک غیر قابل انتخاب دیگر است و مجبوریم دندان قروچه کنان باز هم به یک مشت دروغگوی دیگر رأی بدهیم؟ بدترین چیز آتئیست بودن این است که براساس اعتقادات نداشته ام می‌دانم تمام این بی پدرها هیچ عقوبتی در دنیای دیگر نخواهند دید. تمام شان قسر در خواهند رفت. این خیلی ناراحت کننده است؛ هر چه را بکاری درو نمی‌کنی، هر چه بکار همان جا که کاشته ای، باقی می‌ماند. جزء از کل استیو تولتز
عبدالله پرسید:
- پیرمرد تو وا مانده‌ای یا در راه مانده‌ای؟
- هیچ کدام مقیم هستم
عبدالله خندید و به پیرامون اشاره کرد که جز دشت سوزان هیچ نبود و گفت:
- مقیم؟ در این جهنم؟ تنها و بی‌کس؟
- اینجا جهنم نیست، تکه‌ای از بهشت است و من تنها نیستم و در انتظار یارانی مانده‌ام که بزودی می‌رسند و من امید دارم که یاری مرا بپذیرند. ترسی ازشما ندارم چه مشرک باشید چه حرامی یا مسلمان. چرا که به زودی مشرکان و حرامیان و مسلمانان هم‌پیمان می‌شوند تا در همین بیابان و همین گودال بهترین بنده خدا و فرزند رسولش را بکشند و بر کشتهٔ او پای‌فشانی کنند.
نامیرا صادق کرمیار
استر زهیر من. .
او تمام فضا را پر کرده او تنها دلیل زنده بودن من است به اطراف نگاه می‌کنم خودم را برای کنفرانس آماده می‌کنم ومی فهمم چرا به استقبال ترافیک ویخ وجاده رفتم ،رفتم تا به یاد بیاورم هر روز باید خودم را بازسازی کنم ،تا برای اولین بار -در سراسر زندگی ام -بپذیرم که انسانی را بیش از خودم دوست دارم
زهیر پائولو کوئیلو
به نظر من سیاست‌مداران یک مشت زخم پر از چرک هستند. وقتی به سیاست‌مداران کشورمان استرالیا نگاه می‌کنم باورم نمی‌شود این موجودات غیرقابل‌تحمل واقعا انتخاب شده اند.
پس چه می‌توانیم درباره‌ی دموکراسی بگوییم جز این‌که نظامی است که نمی‌تواند کاری کند مردم مسئولیت دروغ‌هایشان را بپذیرند؟
حامیان این نظام ناکارآمد می‌گویند خب، موقع رای‌گیری حساب‌شان را برسید! ولی چه‌طور می‌توانیم چنین کاری کنیم وقتی تنها رقیب انتخاباتی یک احمق بی‌شرف غیرقابل انتخاب دیگر است و مجبوریم دندان قروچه کنان باز هم به یک مشت دروغگوی دیگر رای بدهیم؟
بدترین چیز آتئیست بودن این است که بر اساس اعتقادات نداشته‌ام می‌دانم تمام این بی‌پدرها هیچ عقوبتی در دنیای دیگر نخواهند دید. تمامشان قِسِر در خواهند رفت.
این خیلی ناراحت کنندست؛ هرچه بکاری درو نمی‌کنی، هرچه بکاری همان جا که کاشته‌ای باقی می‌ماند.
جزء از کل استیو تولتز
گُزل از چنگ میرشکاران به‌در آمد و گیسوان در زیرِ سربند پنهان کرد. غزال در او نگریست. چشم در چشم، درنگی کردند؛ درنگی با برق زلال اشک در مردمک چشم‌ها.
غزال گفت: «که اگر رَستم با امید بازآیم، گزل! اما… می‌توانم چیزی از تو بخواهم؟»
گزل گفت: «بخواه آهوی بختِ من.»
- من دو غزاله داشتم، پیش از آن‌که صیادان فرارسند. در حال که مرگ نزدیکم می‌آید، من غم ایشان دارم پیش از غم مرگ خود… با دلی آسوده خواهم مرد، اگر تو خود را مادر ایشان بدانی. مادر غزاله‌های من.
- با چه رد و نشانی بیابمشان، و در کجا؟
- آن‌جا، در بیابانِ خدا… در هر سوی دشت؛ شاید کنارِ جنگل افلاک.
- پذیرفتم، من پذیرفتم، اما آن‌ها… آن‌ها چگونه مرا بشناسند و بپذیرند؟
- گزل، مرا پیش آن‌ها بدین نام بخوان، نام و نگاه آشنا را می‌شناسند. هم می‌دانند که من این نام از تو دارم.
- گزل، این خود نام من بود.
- هست، و تو هم خودِ من هستی، گزل.
- گزل!
حال، گزل در ارادهٔ سلطان بود. شرط بار دیگر بازگو شد: «یک تاخت، یک تیر، یک کمند. اکنون بِرَم!»
رمید، چمید و بر سینهٔ دشت پیچید.
آهوی بخت من گزل محمود دولت‌آبادی
میرزا طنابی در پشت کلاف‌های طناب و نخ کلاش و جوال‌ها و توبره‌های کوچک‌وبزرگ، به دیوار تکیه داده‌است. فقط کلهٔ سفید و عرق‌چینش پیداست.
- سلام‌وعلیکم آقای طنابی!
مردی با چشمان حیله‌گر و ریز، از پس کلاف طناب‌ها سر بلند می‌کند.
- سلامٌ علیکم، بفرمایید.
و دوباره، به‌تندی سرش را زیر می‌برد.
می‌نشینم روی کلاف طناب‌ها. قهوه‌چی دوره‌گرد چای می‌آورد.
آقای طنابی چشمان ریز و خروس‌مانندش را به ما می‌دوزد.
- چه عجب! سالی یک بار به ما سر می‌زنید.
داشی می‌گوید: «گرفتارم به خدا. آمده‌ام به شما زحمتی بدهم؛ برای برادرم شریف.»
مثل خروس با یک‌طرف صورت به من نگاه می‌کند.
- خیر است. لابد می‌خواهد زن بگیرد و پول ندارد.
و قاه‌قاه می‌خندد.
- زن که گرفتی سرکیسه را تره ببند.
داشی می‌خندد.
- نه، عجالتاً می‌خواهد سرپناهی تهیه کند.
- مبارک است.
داشی بی‌معطلی می‌گوید: پنج‌هزار تومن می‌خواهد. »
چشم‌های خروسی با دقت مرا ارزیابی می‌کنند.
- چه‌کاره است، آقا داداش؟
- معلم.
- باشد. سفته آورده‌اید؟
- الآن تهیه می‌کنیم. چندتا باشد؟
- چهارده‌تا پانصدتومنی.
داشی می‌پرسد: «یعنی هفت‌هزار تومن؟»
- بله.
- دوهزار تومن اضافه؟
- به جان شما ارزان حساب کرده‌ام. این روزها بیشتر می‌دهند. حقوق معلم‌ها هم که زیاد شده. یک بندهٔ خدایی کشته شد، حقوق این‌ها بالا رفت.
و چشم‌ها را به من می‌دوزد. سرم را برمی‌گردانم. داشی می‌رود و سفته تهیه می‌کند. پنج‌هزار تومن را می‌گیرم. آقای طنابی یک قوطی کبریت به من می‌دهد.
- آقای داوریشه من این جنس را به شما می‌فروشم به مبلغ هفت‌هزار تومن که در مدت چهارده ماه استهلاک بفرمایید. آیا از ته دل راضی هستید؟
به داشی نگاه می‌کنم. داشی اشاره می‌کند که بپذیرم.
قوطی کبریت را می‌گیرم و می‌گویم: «بله.»
میرزا طنابی می‌پرسد: «حلال می‌کنید؟»
- بله.
پول را به داشی می‌دهم.
از دکان پایین می‌آیم. بس که ناراحتم می‌خواهم قوطی کبریت را به وسط بازار پرت کنم. داشی مچ دستم را می‌گیرد.
- بده به من. چرا پرت می‌کنی؟ این هم مزد دست من باشد.
داشی نصفِ پول را به آقای برادرپور می‌دهد. آقای برادرپور پس از یک هفته اتاق جای خودش را برای ما خالی می‌کند.
به همان یک اتاق خانه‌کشی می‌کنیم. لطیف و بشیر و بابا در دکان می‌خوابند. فاطمه تب کرده و اسهال دارد. زن‌داشی زاییده است. پسر میهمانشان را ختنه کرده‌اند. در خانهٔ جدید، بیست‌نفره زندگی می‌کنیم. سرسام گرفته‌ام. تا خانهٔ داشی آماده بشود، باهم می‌سازیم.
سال‌های ابری 3 و 4 (2 جلدی) علی‌اشرف درویشیان
موری به طور تمام وقت روی صندلی چرخدار می‌نشست. و با این حال پر از فکر بکر و نکته بود. مطالبش را روی هر چه به دستش می‌رسید یادداشت می‌کرد. باورهایش را به رشته تحریر در می‌آورد. درباره زندگی در سایه مرگ می‌نوشت: «آن چه را می‌توانید انجام دهید و آن چه را نمی‌توانید بپذیرید» ، «بپذیرید که گذشته هر چه بوده گذشته، گذشته را انکار نکنید» ، «بیاموزید تا خود و دیگران را ببخشایید» ، «هرگز خیال نکنید فرصتی از دست رفته است» …! سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
فقط بچه‌ها اعتقاد دارند هر کاری از دستشان بر می‌آید. راحت اعتماد می‌کنند و نترس هستند. به قدرت خودشان باور دارند و هر چه دلشان می‌خواهد به دست می‌آورند. وقتی بزرگ می‌شوند، کم کم می‌فهمند که آن قدر‌ها هم که فکر می‌کردند قدرت ندارند و برای بقا به دیگران احتیاج دارند. بعد بچه شروع می‌کند به دوست داشتن و امید به اینکه دوستش بدارند، حتی اگر به معنای صرف نظر کردن از قدرتش باشد. همه مان به همین نقطه می‌رسیم: آدم بزرگ هایی که همه کار می‌کنیم تا ما را بپذیرند و دوست داشته باشند. الف پائولو کوئیلو
نامه هفتم
عزیز من!
مدتی ست می‌خواهم از تو خواهش کنم بپذیری که بعض شبهای مهتابی ، علیرغم جمیع مشکلات و مشقات، قدری پیاده راه برویم - دوش به دوش هم -شبگردی، بی شک، بخش‌های فرسوده ی روح را نوسازی می‌کند و تن را برای تحمل دشواری ها، پر توان.
از این گذشته ، به هنگام گزمه رفتن‌های شبانه ، ما فرصت حرف زدن درباره ی بسیاری چیزها را پیدا خواهیم کرد.
نترس بانوی من! هیچ کس از ما نخواهد پرسید که با هم چه نسبتی داریم و چرا تنگاتنگ هم ، در خلوت، زیر نور بدر، قدم می‌زنیم. هیچ کس نخواهد پرسید؛ و تنها کسانی خواهند گفت: «این کارها برازنده ی جوانان است» که روح شان پیر شده باشد؛ و چیزی غم انگیز‌تر از پیری روح وجود ندارد. از مرگ هم صد بار بد‌تر است.
راستی، طلب فروشگاه محله را تمام و کمال دادم. حالا می‌توانی با خاطر آسوده از جلوی فروشگاه رد شوی. هیچ نگاهی دیگر نگاه سرزنش بار طلب کاری نخواهد بود. مطمئن باش!
ضمنا همه چیزهایی را هم که فهرست کرده بودی ، تمام وکمال خریدم: برنج، آرد نخود چی، آرد سه صفر، ماکارونی، فلفل سیاه، زرد چوبه، آبغوره، نبات، برگ بو،صابون، مایع ظرفشویی، و دارچین (که چه عطر قدیمی دل انگیزی دارد) … می‌بینی که چقدر خوب، من بی حافظه، نام تک تک چیزهایی را که خواسته بودی به خاطر سپرده ام؟
خب…دیگر می‌توانی قدری آسوده باشی، و شبی از همین شبها، پیشنهاد یک پیاده روی کوتاه را به ما بدهی. ما، با این که خیلی کار داریم، پیشنهاد شما را خواهیم پذیرفت.
عزیز من!
ما هرگز آنقدر بدهکار نخواهیم شد که نتوانیم از پس بدهی هایمان بر آییم، و هرگز آنقدر پیر نخواهیم شد که نتوانیم دوباره متولد شویم.
ما از زمانه عقب نخواهیم ماند، زمانه را به دنبال خود خواهیم کشید.
فقط کافی ست که قدری دیگر هم از نفس نیفتیم…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
مدتها طول میکشد که ذهنمان را قانع کنیم تا بپذیرد کسی که هر روز او را می‌دیدیم و وجودش جزئی از وجودمان بود، برای همیشه از پیشمان رفته. برق چشم‌های عزیزش خاموش شده است و طنین صدای آشنا و گوش نوازش برای همیشه ساکت شده و دیگر آن را نخواهیم شنید. اینها افکار نخستین روزهای مرگ عزیز از دست رفته است، اما با گذشت زمان، نحسی واقعیت آشکار و بعد، تلخی غم واقعی آغاز می‌شود. فرانکنشتاین مری شلی
ساده‌تر است که آدم پیش خودش خیال کند کسی دارد با خودش حرف میزند تا اینکه بپذیرد این شخص او را مخاطب قرار داده است. وقتی آدم مخاطب کسی باشد، می‌بایست تلاش بیشتر و شرم آورتری بکند تا بتواند هم صحبتش را ندیده بگیرد. 1 زن بدبخت ریچارد براتیگان
می‌دانی که گاهی اهانت‌پذیری بسیار لذت‌بخش است، مگر نه؟ یک نفر ممکن است بداند که کسی به او اهانت نکرده، اما اهانت را برای خودش ابداع کرده، دروغ گفته و مبالغه کرده تا آن را بدیع سازد، به واژه‌ای چسبیده و از کاه کوهی ساخته- این را خودش می‌داند، با اینهمه اولین آدمی خواهد بود که اهانت را بپذیرد و آنقدر از انزجارش شادی کند تا احساس لذت بزرگی کند، و به راه کینه حقیقی بیفتد. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
برای مدتی فقط چیزهایی را به خواب می‌دیدم که در طول روز راجع به آنها گفتگو می‌کردیم. خواب می‌دیدم که همه ی جهان در آشوب است و من با اشتیاق تمام، به تنهایی یا همراه با دمیان، منتظر آن لحظه ی خطیری هستم که بدان می‌اندیشیدیم. چهره سرنوشت را مبهم می‌دیدم ولی تا حدی به حوابانو شباهت داشت; تقدیر برای من معنایی جز آن نداشت که او مرا بپذیرد یا از خود براند.
گاهی با لبخندی می‌گفت: «سینکلر، خوابی که تعریف کردی کامل نیست. بهترین قسمتش را جا انداختی.» بعد بی آنکه به علت این فراموشی پی ببرم، قسمتی را که جا انداخته بودم به خاطر می‌آوردم.
/ از ترجمه ی محمد بقائی
دمیان هرمان هسه
گویا سرنوشتم چنین رقم خورده بود که از زندگی و دوستانم بیشتر از آنچه به آنها داده ام بهره گیرم و همیشه هم در حسرت جبرانش باشم. ارتباطم با ریچارد، الیزابت، سینیورا ناردینی و نجار به همین منوال بود و اکنون در سالهایی که پخته‌تر شده و به خود اهمیت می‌دادم، می‌دیدم که هواخواهی سرگشته و شیفته ی خدمت به معلولی دردمند شده ام. اگر کتابی را که از مدتها قبل در دست نگارش دارم روزی به اتمام برسانم و چاپ شود، به ندرت می‌توان موضوعی را در آن یافت که از بوپی نیاموخته باشم. اکنون دوره ای شاد در برابرم گسترده بود که می‌توانستم بر اساس آن برای بقیه عمرم برنامه ریزی کنم. این امتیاز بزرگ به من اعطا شده بود که شناختی روشن و ژرف نسبت به روح والای انسانی درمانده پیدا کنم که دست تقدیر هر بلائی را – از بیماری و انزوا و تنگدستی گرفته تا بی کسی – در دامانش نشاند. تمامی عیوب جزئی مثل خشم، ناشکیبائی، بی اعتمادی و دروغ که معمولا حلاوت زندگی زیبا و کوتاه آدمی را تلخ و زایل می‌سازند، تمامی این زخمهای چرکین که چهره ما را زشت می‌سازند داغ خود را از طریق تحمل سالها رنج شدید در وجود این انسان نهادند; انسانی که نه حکیم بود و نه فرشته، ولی با این حال تن به قضا و قدر سپرده، سر تسلیم و اطاعت در پیش نهاده و تحت فشار روحی ناشی از دردی وحشتناک و تحمل محرومیت‌ها آموخته بود که باید معلولیتش را بی هیچ حجبی بپذیرد و کار خود را به خداوند واگذارد. یک بار از او پرسیدم: «چطور توانست با مشکلات ناشی از بدن علیل و دردمندش کنار بیاید؟»
خندید و گفت: «خیلی آسان، من با بیماری ام مدام در جنگم. گاهی پیروز می‌شوم، گاهی شکست می‌خورم. این وضع همیشه ادامه دارد. گاهی هم دست از منازعه می‌کشیم و اعلام آتش بس می‌کنیم، ولی با نگاهی مظنون یکدیگر را زیر نظر داریم و منتظر می‌مانیم تا دیگری حمله را آغاز کند که در این صورت آتش بس شکسته می‌شود.»
سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
در زندگی هرکس یک جا هست که از آن بازگشتی در کار نیست. در موارد نادری نقطه ای است که نمیتوان از آن پیشتر رفت.
(همان وقت که عقربه‌های ساعت در درون روحت از حرکت باز می‌ایستد)
وقتی به این نقطه برسیم، تنها کاری که میتوانیم بکنیم این است
که این نکته را در آرامش بپذیریم.
دلیل بقای ما همین است.
کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
اولین سالی که درجه گرفتم و به خواستگاریش رفتم را خوب به خاطر می‌آورم. او تنها دختر زیبای محله مان بود که کسی به خود جرأت نمی‌داد نگاهی جز احترام بیاندازد. هنوز بیست سالم نشده بود که با یونیفرم اتو کشیده خاک نخورده و پوتین‌های واکس زده و ستارهایی که بخاطر نو بودن روی شانه هایم می‌درخشیدند، به در خانه اش رفتم. با اعتماد به نفسی که از یونیفرمم به ودیعه گرفته بودم، بادی به غبغب انداختم و خشک و نظامی و کوتاه او را از پدرش که با پیژامه در را برویم باز کرده بود، خواستگاری کردم.
«اگر قربان اجازه بفرمایید خوشحال خواهم شد که بنده را به غلامی بپذیرید» پدر زنم خنده اش گرفته بود و بقدری بلند قهه قهه می‌زد که زنم و مادرزنم را روبرویم دیدیم بیچاره‌ها آمده بودند که ببینند چه خبر شده است. همانطور خشک و خبردار جلویشان ایستاده بودم. در حالیکه می‌خندید با دست به من اشاره کرد و گفت «هنوز درجه هایش خشک نشده و شاشش به فاضلاب ارتش نرسیده ، چه بادی به غبغب انداخته» با یک دست شکمش را گرفته بود و نمی‌توانست جلوی خنده اش را بگیرد. من جدی و اخمالود از این همه توهین، دریده فقط نگاهشان می‌کردم. خنده‌های قلقی همسرم و مادرزنم مانع شد تا با یک عقب گرد دل چرکین، از آنجا بروم. بجایش به خودم فرمان قدم رو دادم
کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
«آدم باید عادت کند که به کمترین‌ها قانع باشد. هر چه کمتر بخواهی، به چیزهای کمتری راضی می‌شوی و هر چقدر نیازهایت را کم کنی، وضعت بهتر می‌شود. این بلایی‌ست که شهر به سرت می‌آورد. شهر افکارت را پشت و رو می‌کند. تو را وا می‌دارد زندگی را بخواهی و در عین حال می‌کوشد که آن را از تو بگیرد. از این وضع نمی‌توان گریخت. یا می‌پذیری یا نمی‌پذیری. اگر بپذیری، نمی‌توانی مطمئن باشی که بار دیگر بتوانی تکرارش کنی و اگر نپذیری، دیگر هرگز نمی‌توانی.» کشور آخرین‌ها (سفر آنا بلوم) پل استر