وقت با کاروان شترش آهسته از سوی بیابان میآید عجلهای هم ندارد، چون بارش ابدیت است. اما چنین تعریفی وقتی واقعاً شنیدنی است که آن را عملاً روی صورت آدم پیری ببینیم که هر روز چیزهای بیشتری از او دزدیده میشود. اگر عقیده من را بخواهید، میگویم که که سراغ وقت را باید از دزدها گرفت. زندگی در پیش رو رومن گاری
#ابدی (۸۳ نقل قول پیدا شد)
اپیکور اصرار داشت که فکر ترسناک مرگ اجتنابناپذیر در برخورداری ما از زندگی دخالت میکند و هیچ لذتی را دستنخورده باقی نمیگذارد. چون هیچ فعالیتی نمیتواند اشتیاق ما را برای زندگی ابدی محقق سازد، همه فعالیتها از بیخ و بن بیهودهاند. آدمهای بسیاری از زندگی بیزار میشوند؛ حتی به طرزی طعنهآمیز تا مرز خودکشی. بعضیها در فعالیتی دیوانهوار و بیهدف غرق میشوند که معنایی جز اجتناب از درد ذاتی وضعیت بشر ندارد. خیره به خورشید اروین یالوم
عدهای از آدمها -که فوقالعاده به مصونیت خود اطمینان دارند- غالبا بدون توجه به دیگران یا به ایمنی خود، قهرمانانه زندگی میکنند. دستهای دیگر میکوشند جدایی دردناک مرگ را از راه پیوستن به دیگری تعالی دهد؛ یعنی با کسی که دوستش بدارند، یک هدف، یک مجمع یا یک موجود الهی. اضطراب مرگ، مادر همه مذاهب است که به روشهای گوناگون میکوشند دلهره فانی بودن انسان را تعدیل کنند. پروردگار، چنان که فرهنگهای گوناگون، وصفش کردهاند، نه تنها از راه تجسم حیات جاودان، رنج فانی بودن را بر ما هموار میسازد، بلکه هجران هولناک را با ارائه حضور ابدی جبران میکند و طرح روشنی از زندگی پرمعنا به دست میدهد. خیره به خورشید اروین یالوم
شاید پذیرفتن این واقعیت برای تو دشوار باشد و آنرا نپسندی،اما بیفایده نیست،زیرا واقعیت،واقعیت است و وجود دارد و درست به همین دلیل تو باید از لحظه به لحظه زمانی که هنوز برایت باقی مانده بیشترین لذت را ببری و باید بدانی که زمان مانا و ابدی نیست. ساعت تیکتیک میکند و زمان بیتوجه به آنکه تو از آن لذت بردی یا نه،پیش میرود. آنتراکت در کافه چرا جان استرلسکی
دوستم اوسکار یکی از شاهزادههایی است که خیلی تلاش میکنند خودشان را از قصهها و شاهزاهخانمهایی که در آنها هستند دور نگه دارند. او نمیداند که شاهزادهی زیبا است که باید بوسهای بر زیبای خفته در جنگل بگذارد تا او را از خواب ابدیاش بیدار کند، ولی موضوع این است که اوسکار نمیداند تمام قصهها دروغاند، حال آنکه تمام دروغها قصه نیستند. شاهزادهها زیبا نیستند، و خفتهها، هرقدر هم که زیبا باشند هرگز از خوابشان بیدار نمیشوند. او بهترین دوستی است که داشتهام و اگر روزی مرلن جادوگر را ببینم از او تشکر میکنم که اوسکار را سر راهم قرار داده. » مارینا کارلوس روئیت ثافون
دریا به تخیل ما طراوت میدهد؛ چون ما را به فکر زندگی آدمها نمیاندازد، اما جانمان را شادمان میکند. چون او هم، چون جان ما الهام بیکران و ناتوان است؛ جهشی است که سقوطها بیوقفه میشکندش؛ شکوه ای ابدی و ملایم است. اینگونه چون موسیقی افسونمان میکنند که اثر چیزها را چون زبان در خود ندارند. از آدمها چیزی به ما نمیگوید، بلکه حرکات جانمان را تقلید میکند. دل آدمی با موجهای دریا و موسیقی اوج میگیرد و با آنها فرو میافتد؛ بدینگونه ناتوانیهای خویش را فراموش میکند و از همنوایی درونی اندوه خویش و اندوه دریا تسکین مییابد که سرنوشت او و سرنوشت چیزها را با هم یکی میکند. خوشیها و روزها مارسل پروست
در واقع اغلب، زمانی که عشقی را آغاز میکنیم، تجربه و عقلمان -به رغم اعتراضهای دل که این حس یا شاید توهم را دارد که عشقش ابدی است- به ما میگویند روزی به دلداری که امروز فقط به اندیشه ی او زنده ایم، همان اندازه بی اعتنا میشویم که امروزه به هر کسی جز او هستیم. روزی نامش را میشنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمیشویم، خطش را میخوانیم و دیگر نمیلرزیم، در خیابان راهمان را کج نمیکنیم تا او را ببینیم، به او برمیخوریم و دست و پایمان را گم نمیکنیم، به او دست مییابیم و از خود بی خود نمیشویم. آنگاه این آگاهی بی تردید آینده، به رغم این حس بیاساس اما بسیار نیرومند که شاید او را همواره دوست داشته باشیم، ما را به گریه میاندازد و عشق، عشقی که هنوز چون بامدادی ملکوتی بینهایت اسرارآمیز و غمانگیز بر سر ما گسترده خواهد بود، کمی از افقهای عظیم و شگرف و بسیار ژرفش، اندکی از برهوت افسونگرش را در برابر درد ما خواهد گشود. خوشیها و روزها مارسل پروست
مهم اون چیزیه که تو فکر میکنی اتفاق میافته، چون چیزی که تو در لحظهی آخر عمرت میبینی و تجربه میکنی پایان داستانه؛ پایان داستان شخص تو. میدونی که بدون تو هم همهچیز ادامه داره و به خاطر نبودن تو متوقف نمیشه. اون «بعدش» نیست که باعث نگرانی میشه. مهم اینه که تو متوقف میشی، چون بعدش همهچیز متوقف میشه. دنیا در لحظهای که عمر فرد به پایان میرسه سرجای خودش میایسته، در حالی که میدونیم واقعیت غیر از اینه. اما «واقعیت» مهم نیست. مهم اون لحظهایه که دیگه هیچ لحظهی بعدی نداره، که در اون زمان حال ابدی و تغییرناپذیر به نظر میرسه و دیگه شاهد هیچ حادثه یا تغییری نخواهیم بود. شیفتگیها خابیر ماریاس
اگر هر لحظه از زندگیمان باید دفعات بیشماری تکرار شود، ما همچون مسیح به صلیب و ابدیت میخکوب میشویم. چه فکر وحشتآوری! در دنیای بازگشت ابدی، هر کاری بار مسئولیت تحملناپذیری را همراه دارد و به همین دلیل، نیچه اندیشهی بازگشت ابدی را سنگینترین بار میدانست. اگر بازگشت ابدی، سنگینترین بار است، زندگی ما میتواند با تمام سبکی تابناکش در این دورنما ظاهر شود. بار هستی میلان کوندرا
احتمالا من یک فیلسوف بودم، یا دست کم یک بیگانه ی ابدی، و زندگی هم قرار نبود برایم راحتتر شود. خودم را از جریان جدا کرده بودم، از کشتی مادر کنده بودم، حالا داشتم با عجله میرفتم سمت فضای لایتناهی ترسناک بالای سرم. جزء از کل استیو تولتز
خدای من خدایست که دوست دارد و دوست داشته میشود. او «ودود» است ، پس من چطور غیبت کنم، اگر به این اعتقاد دارم که خداوند در هر لحظه، همه چیز را میشنود. او «رقیب» است، تا زمانی که در پاهایم توان داشته باشم و قلبم بتپد، برای شکرگذاری از او میخوانم و میرقصم و میچرخم و حلقه میزنم. مگر او از روحش در من ندمیده، پس من در هر نفسم از او یاد خواهم کرد، تا زمانی که به ذرهای در ابدیت و به دانهای در عشق تبدیل شوم. هر نفسم بهخاطر او خواهد بود. با شیفتگی و استقامت به سمت او خواهم رفت. نه تنها به خاطر آنچه به من ارزانی داشته، بلکه بخاطر تمام آن چیزهایی که از من دریغ کرده، شاکرش خواهم بود. چون فقط اوست که میداند چه چیز صلاح من است.
شمس تبریزی ملت عشق الیف شافاک
ما انسانها در زندگی، مراحلی را پشت سر میگذاریم. در کودکی، زیاد به مرگ فکر میکنیم؛ حتی ذهن برخی از ما را به خود مشغول میکند. کشف مرگ، سخت نیست. تنها اطرافمان را نگاه میکنیم و چیزهای مرده را میبینیم: برگها و سوسنها و مگسها و سوسکها. حیوانات خانگی میمیرند، ما حیوانات خانگی را میخوریم و خیلی زود میفهمیم مرگ، به سراغ همهی ما میآید -مادربزرگمان، مادر و پدرمان، حتی خودمان-. در خلوت، ماتمش را میگیریم. والدین و معلمهای ما فکر میکنند تفکر در مورد مرگ، برای بچهها بد است، در موردش ساکت میمانند یا افسانههایی در مورد بهشت و فرشتگان، تجدید دیدار ابدی و روحهای نامیرا برایمان تعریف میکنند. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
اگر ایمان به ابدیت برای انسان، ضروری است (و بی آن، گریزی جز خودکشی نمیماند) بدین معناست که سرشت آدمی با ایمان در هم آمیخته است و چون اینچنین است، بنابراین بی هیچ تردیدی روح آدمی جاودانه است. افسانه سیزیف آلبر کامو
ابدیت یعنی حیات بی پایان، محلی برای پرواز دائمی پرنده عشق تا شادی قلب مان را به بیشترین درجه برساند. بلندیهای بادگیر امیلی برونته
کاترین: میدانی چه چیزی بیشتر از همه مرا عذاب میدهد؟ این تن که مثل یک زندان دست و پایم را گیر انداخته اما در حال متلاشی شدن است. از محبوس بودن در این زندان تنگ عذاب میکشم. میخواهم هرچه زودتر از شر این زندان لعنتی خلاص بشوم و به دیار باقی بروم تا همه درد و رنجها را فراموش کنم. آنجا تا ابد آسوده و آزاد هستم. دوست ندارم با چشم اشک بار و قلبی شکسته اینجا بنشینم و برای نداشتن آن خوشبختی حسرت بخورم. میخواهم هر چه زودتر از این سرای غم زده و پر از محنت فرار کنم و فرشته خوبختی و سعادت ابدی را در آغوش بگیرم. بلندیهای بادگیر امیلی برونته
سنگ قبرها مانند جلد کتابها مستطیلی و اطلاعات مختصری را در خود انباشتهاند. گاه از جملات کوتاه و زیبایی تشکیل شدهاند که در کتابها نیز یافت میشود؛ مانند این جملهی ادبی: «تقدیم به تو، تا ابدیت.» نامخانوادگی مردگان نیز به منزلهی عنوان کتاب است که همهچیز در آن خلاصه میگردد. دوستدارم به گونهای زندگی کنم که نتوانند آنرا خلاصه کنند. دوستدارم زندگیام مانند یک ترانه باشد، نه مثل یکورقکاغذ یا سنگ روییکقبر… دیوانهوار کریستین بوبن
شاید بعضی عشقها ابدیاند؛ زمستان دوام میآورند و دوباره شکوفه میزنند. شاید بعضی دیگر شبیه گیاههای سالیانهاند، زیبا و باشکوه و انبوه برای یک فصل، و بعد دوباره به زمین برمیگردند تا بمیرند و خاکی غنی بسازند تا زندگیِ جدیدی آغاز شود. شاید هیچ راهی وجود ندارد که عشق شکست بخورد، چون نتیجهٔ نهاییِ تمام عشقها، حیاتی دیگر است. مرگ و احیای زندگی؛ شاید این است راه زندگی و عشق. تصمیم میگیرم بدونِ درنظرگرفتنِ اینکه زندگیِ مشترکم قرار است نمودی از یک عشق دائمی باشد یا سالیانه، فقط به این فکر کنم که شکوه و زیبایی و زندگیِ جدیدی پیش روست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
فهمیدم گمگشتگی و نابخردی انسانی بعد از خودش چه فاجعهای به جا میگذارد. فهمیدم که جایگاه انسان روی این زمین چقدر عجیب و بیکران است. وقتی انسانی زاده میشود، برای همیشه بر زندگی دیگران تأثیر میگذارد. زندگی چیزی نیست جز سلسلهای ناگسستنی و ابدی و بلاانقطاع. ما در اینجا در این دریای بیکران گم شدهایم و به جایی نمیرسیم، اما حالا زندگی ما، مرگ ما، بودن ما، نبودن ما به شیوهای نامرئی و توصیف ناشدنی، بر تمام مخلوقات روی زمین تأثیر میگذارد بر گلها، بر پرندگان… وقتی انسان زاده میشود، بخشی از این سلسله طویل و حلقهای از این زنجیره بیانتهاست. هر وقت حلقهای از زنجیر بگسلد، چندین حلقهٔ دیگر به آن پیوند میخورد. هر وقت حلقهای میافتد، چهره تمام حلقههای دیگر و جایگاه آنها در زنجیر دگرگون میشود. گم شدن و مرگ انسان چهره تمام زندگی روی زمین را جور دیگری جلوه میدهد… غیاب انسان میتواند مجموعهای از حیات را نابود کند. میتواند جغرافیای ارتباطها را به هم بزند. اگر من بودم، اگر من مثل مردهای در آن کویر دفن نشده بودم، امکان داشت آن زندگی به شیوه دیگری رقم بخورد. انسان ستارهای است که نباید بگذاری فرو بیفتد. چون او به تنهایی سقوط نمیکند. حالا کی میداند که صدای این گمگشتگی ما در کجای دیگر زمین منعکس میشود؟ چه کسی میداند کی و در کجا یکی از خاکستر ما میبالد و میبیند که چگونه از آتش فروافتادن ما سوخته است؟ آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
چیزی در نگاهشان بود که مرگ و ابدیت و دریا و بیکرانگی را به یاد میآورد. نه، دخترانی نبودند که قابل وصف باشند… دخترانی که مردها بتوانند آنها را چهارچوب داستان و تخیلات خویش قرار بدهند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
آنها هم کسی را ندیده بودند که اینگونه رنگ سالهای طولانیِ تنهایی را به خود داشته باشد. من بویی داشتم چون بوی ابدیت، بوی کسی که از بیرون زمان آمده باشد، کسی که در چیزی عمیق با آنها مشترک بود. آنها هم دو دختر بودند و میخواستند بیرون از مسائل دنیا و شر و شور سیاست زندگی کنند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
هنوز نمیتوانم کار کنم. اما بعد از نامهات با کمال تعجب دیدم که دارم برنامهٔ کارم را برای ماههای آینده میریزم؛ کاری که فقط مواقعی انجام میدهم که تمایلم به کار خیلی زیاد است. از همین فهمیدم که تو و این اعتماد بینمان و این نامهات که آن اعتماد را محکم کرده رمق و امکان کار را برایم ایجاد کرده است. من دربارهٔ آنچه نامهات به من بخشیده حق مطلب را ادا نکردهام. الآن میدانم که میتوانم تمام کارهایی را که در دست دارم تمام کنم و نیرویم را صرف چیزی کنم که دوست دارم. من باز هم بد و بیمقدمه بیان میکنم اما بهگمانم این شادی ژرفی را که این نامه در قلبم بهجا میگذارد، حدس میزنی. میبوسمت و دوستت دارم. کنارت هستم و در فکرت زندگی میکنم. برایم بنویس. خیلی زود. تو را تنگ به آغوش میفشارم. از اینجا موجموج عشق ابدی بهسویت میفرستم. برق رفت. توفان فیوز را پراند. نام تو را در تاریکی مینویسم، ماریای عزیزم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آی عزیزم! هنوز دوستم داری؟ آیا پارک ارمنونویل را یادت هست؟ شب، درختهای زیبا، ماهیهایی که از آب بیرون میپریدند، تابستان که ابدی بود و من که از ته دل احساس خوشبختی میکردم. من بهترین و ساکتترین روزهایی را که آدم میتواند بر این سیارهٔ بیرحم بیابد، مدیون تو هستم. من آن شب زودتر بیدار شدم. میترسیدم از چرخش عقربه و دلم میخواست ساعت بایستد. دوست داشتم گرد و کامل بماند و تکان نخورد. موقعی بود که تو داشتی با من حرف میزدی. خدانگهدار، عشق من. چند روزی بیشتر از تو جدا نیستم اما این چند روز تمامنشدنی به نظر میرسد. وقتی بهسوی تو کشیده میشوم، قلبم در سینه میکوبد و خودم را لو میدهم. اما تا آن موقع انتظار است و عشق است و هیجانِ درهمآمیخته. بهجز عشق، چیزی برایت نمیفرستم. با شور عشقی شدید میبوسمت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تصورت میکنم، برنزه، براق، پرجنبوجوش و سرحال. دلم میخواهد انرژیام را بازیابم تا وقتی برگشتم همانطور که باید باشم، باشم؛ با تحولی در روان و تن، بهشوق رفع این گرسنگی ابدی. اما هنوز هفتهها بینمان فاصله هست. حقش است این روزها را یکی یکی بجوم. آنوقت شاید جبران شود! خوشحالم که پیشنهاد مصر را رد کردهای، خودخواهانه خوشحالم. میدانم که به آن نیاز داشتی و این شاید مسئله را کمی بغرنج میکند. اما دو ماه جدایی هم دیگر زیادی رنجآور میشد. رنجی که دیگر دل روبهرو شدن با آن را نداشتم. از تو متشکرم، دوستت دارم بهخاطر این کاری که کردی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بله، باید شجاعت به خرج داد و قدرتمند بود. به مرگ تن نده و نگذار این شعلهای که در وجودت لهیب میزند فرو بمیرد. من سعی میکنم آنجا نفسم را، آتشم را و نیرویم را بازیابم و با انرژی بازخواهم گشت، انرژی لازم برای اینکه در حدود سزاواری خودمان باقی بمانیم. این بازگشت، نازنین من، تو و صورتت.
تنت… بعضی اوقات از شدّت هوس خودخوری میکنم. البته این هوس فقط از سر لذت از تو نیست. از زمانهای دور میآید، با کششی به مرموزترین و عظیمترین چیز در وجودِ تو که من به آن عطشی ابدی دارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیروز وقت ناهارت را چطور گذراندی؟ یک دستم را میدهم (اغراق میکنم) تا امروز صبح با تو به گردش بروم، جلوی دریا، تا به تو یاد بدهم هرچه من دوست دارم دوست داشته باشی، دخترهٔ خبیث بادها. بفرما، این هم از آفتاب روی کاغذم! من این کلمات را بهزیبایی درون گودالی از طلا میکشم (دیروز، در کتابی این توصیف را دربارهٔ آفتاب پیدا کردم؛ چشم وحشی زرّین ابدی. اما حق با رمبو است: ابدیت، دریاییست آمیخته با خورشید. میبینی، صبحگاهان الجزیره مرا پراحساس کرده است). نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
راستش این است. من نمیبایستی به تو نزدیک میشدم، نمیبایستی عشق پاک و بزرگ تو را متوجه خودم میکردم، نمیبایستی بگذارم تو مرا دوست بداری. من مردهیی بیش نیستم و هنگامی که تو را دیدم آخرین نفسهایم را میکشیدم. شرافتمندانه نبود که بگذارم تو مردهیی را دوست بداری.
افسوس. چشمهای تو که مثل خون در رگهای من دوید، یک بار دیگر مرا به زندگی بازگرداند. تصور میکردم خواهم توانست به این رشتهٔ پُرتوان عشقی که به طرف من افکنده شده است چنگ بیندازم و یک بار دیگر شانس خودم را برای زندگی و سعادت آزمایش کنم. چه میدانستم که برای من، هیچ گاه «زندگی» مفهوم درست خود را پیدا نخواهد کرد؟ چه میدانستم که دربهدری و بی سر و سامانی سرنوشت ابدی و ازلی من است؟ چه میدانستم که تلاش من برای نجات از این وضع، تلاش احمقانهیی بیش نیست؟ مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدا تو بهار منی و من خاک و مزرعهام… باید بیایی و کنار من بمانی تا من سرسبز شوم، برویم و شکوفه کنم. من بی تو هیچ نیستم، بی تو هیچ نیستم، بی تو هیچ نیستم.
خوشا آن لحظهٔ ابدی، خوشا آن دم جاودانه که تو بهارِ من با این خاک درآمیزی و تمامی فضاها و فاصلهها را از میان من و خود به دور افکنی!
خوشا آن لحظهٔ جاویدان که من هیچ نباشم به جز آیدای خود، و تو هیچ نباشی به جز احمد خویش!
خوشا دمی که من با نالهیی، با خروشی، با اشکی و لبخندی، خسته و پیروزمند و راضی، تن تو را چون شعری بزرگ سروده باشم! مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای من، تو معجزهیی.
روزگار درازی شد که همه چیز از من گریخته بود؛ حتی شعر که من با آن در این سرزمین کوس خدایی میزدم.
میپنداشتم که عشق، هرگز دیگر به خانهٔ من نخواهد آمد.
میپنداشتم که شعر، برای همیشه مرا ترک گفته است.
میپنداشتم که شادی، کبوتری است که دیگر به بام من نخواهد نشست.
میپنداشتم که تنهایی، دیگر دست از جان من نخواهد کشید و خستگی، دیگر روح مرا ترک نخواهد گفت.
تو طلوع کردی و عشق باز آمد، شعر شکوفه کرد و کبوتر شادی بالزنان بازگشت؛ تنهایی و خستگی بر خاک ریخت. من با تو ام، و آینههای خالی از تصویرهای مهر و امید سرشار میشوند.
کنار تو، خود را بازیافتهام، به زندگی برگشتهام و امیدهای بزرگ رویایی ترانههای شادمانه را به لبهای من بازآوردهاند. هرگز هیچ چیز در پیرامون من از تو عظیمتر نبوده است.
تو شعر را به من بازآوردهای. تو را دوست میدارم و سپاست میگزارم. خانهٔ فردای ما خانهیی است که در آن، شعر و موسیقی در پیوندی جاودانه به ابدیت چنگ میاندازند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
کار عشق همین است: کاری میکند که میخواهی دنیا را از سر بنویسی. کاری میکند بخواهی شخصیتها را انتخاب کنی، صحنه را بسازی و داستان را پیش ببری. کسی که دوستش داری، مقابلت مینشیند و میخواهی هر کاری از دستت برمیآید، برای ابدیکردن این لحظه انجام دهی، و وقتی فقط خودتان دو نفر در اتاق هستید، میتوانی تظاهر کنی که همین است و همیشه همین خواهد بود. هر روز دیوید لویتان
بهار و تابستان و پاییز، درست مثل آنکه اسپاگتی پختم برایم یک جور انتقام گرفتن باشد، میپختم و میپختم. مثل دختری که عاشق ترکش کرده باشد و او نامههای عاشقانه اش را داخل آتش بیندازد، مشت مشت اسپاگتی توی قابلمه میریختم. سایههای لگدمال شده ی زمان را برمیداشتم، آنها را به شکل سگ گله ای خمیر میکردم و توی آبی که داخل قابلمه چرخ میخورد، میریختم و رویشان نمک میپاشیدم. بعد تا بلند شدن صدای سوزناک تایمر، چوبهای بزرگ غذاخوری ام را در دست میگرفتم و کنار قابلمه با بی صبری قدم میزدم. رشتههای اسپاگتی، مکار هستند و نمیتوانستم بگذارم از دیدرسم خارج شوند. اگر به آنها پشت میکردم، از لبههای قابلمه میگریختند و در سیاهی شب ناپدید میشدند. شب همانند جنگلی گرمسیری که برای فرستادن پروانههای رنگارنگ به ابدیت به انتظار مینشیند، در آرزوی ربودن رشتههای سر به هوا بی صدا کمین میکرد. دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل هاروکی موراکامی
هزینهای که ما به خاطر انتظار بیش از حد خود در مقایسه با پیشینیانمان پرداختیم، اضطرابی ابدی است مبنی بر اینکه نکند از چیزی که باید باشیم، فاصلهٔ بسیاری داریم. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
قلب زنها هزارتویییه که برای رسیدن به مرکزش مهارت و تیزبینی لازمه. باید با ذهنیت پلشت و شیادانهٔ افکار مردانه مقابله کنی و بشکنیش. اگر واقعاً میخوای قلب زنی را تصاحب کنی باید درست مثل خود اون زن فکر کنی و اولین قدم در این راه غلبه بر روح اونه. اگر موفق به انجام این کار شدی پاداشت لفافی گرم و سبکه که به دور وجودت پیچیده میشه و روح و احساساتت را به سمت رستگاری ابدی میبره. سایه باد کارلوس روییز زافون
من معتقدم برای به دست آوردن همهٔ چیزهای خوب باید صبر پیشه کرد و ظرافت به کار برد. بیشتر آدمهای احمق و نادانی که اون بیرون داخل خیابان ول میگردن فکر میکنن اگر پشت زنی را لمس کردن و اون زن دادوبیداد به راه نینداخت به این معناست که قلب زن را تصاحب کردن. بیتجربههای نادان! قلب زنها هزارتویییه که برای رسیدن به مرکزش مهارت و تیزبینی لازمه. باید با ذهنیت پلشت و شیادانهٔ افکار مردانه مقابله کنی و بشکنیش. اگر واقعاً میخوای قلب زنی را تصاحب کنی باید درست مثل خود اون زن فکر کنی و اولین قدم در این راه غلبه بر روح اونه. اگر موفق به انجام این کار شدی پاداشت لفافی گرم و سبکه که به دور وجودت پیچیده میشه و روح و احساساتت را به سمت رستگاری ابدی میبره. سایه باد کارلوس روییز زافون
کجا خواندم که یک محکوم به مرگ، یک ساعت پیش از اجرای حکم گفته بود، اگر قرار بود روی قلهی کوهی زندگی کنم، یا روی صخرهای نوکتیز که سطح کوچکی روی آن باشد، به اندازهی گذاشتن پاها، سکوی کوچکی که همه سویش پرتگاه باشد، میان اقیانوسی بیپایان، در ظلمتی ابدی، در تنهایی مطلق، در معرض طوفانهای دائمی، و اگر قرار باشد برای همهی عمر، برای هزار سال، تا ابد روی یک متر جا بمانم، آن را به مردن ترجیح میدهم؟ زندهماندن، زندگی کردن، به هر شکلی شده… پروردگارا، آخ که چقدر حقیقت دارد! انسان موجود پستی است… و از آن پستتر کسی که این پست بودن را سرزنش میکند. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
حماسههای سرزمین من نمردهاند؛
«من» زندهام!
ای سرزمین حماسههای بلند بالا اگر جای دیگر نیافتی،بیا…
در من بزی و بمان که من جایگاه تو ام و نگاهبان تو.
من پای افشان و نیرو پراکنان زندهام و مرگ،زیر پای من جان داده است!
شاد زی سرزمین من؛آباد زی.
من خون توام و راهم،رگ توست. کیست که یارای ریختن من داشته باشد؟!
من ریسمان تو هستم ای سرزمین جاودانه؛مرا بگیر و بالا رو.
ای عزیز مادرانم…آرمیده در تو پدرانم؛زیبای ابدی تاریخ،ای حسرتم،آسودگیات!
ترس،زیر پای من قالب تهی کرده است.
دشمنات بی سر باد…ای نخستین سرزمین مزدا آفریده،مبارزت را پناه ده.
مبارزی که قلمش برانتر از ستیغ آفتاب توست که یخهای زمستان سرد سبلان را میدرد…
خرافه،زیر پای من متلاشی شده است. بمان و ببین که چگونه دوباره آبادیات را آزاد خواهیم کرد.
ما که فخر یکدیگریم و دیر نیست که به بلندای دماوند،دوباره سرافراز شویم. اشوزدنگهه (حماسه نجاتبخش) آرمان آرین
وقتی چیزی برخلاف اونطوری که ما فکر میکنیم تموم میشه اصلا میشه گفت واقعا تموم شده؟ تو این وضعیت باید تلاشمون رو همچنان ادامه بدیم تا جوابی پیدا کنیم که شبها بتونیم با خیال راحت سرمون رو بذاریم زمین؟ یا اینکه باید وابدیم و تسلیم شیم؟ دختری با کت آبی مونیکا هسی
جوانها خیال میکنند تا آخر دنیا وقت دارند. پسربچهای که تازه دهساله شده، تولد بعدی خود را به اندازهی ابدیتی دور میبیند؛ چرا که سال پیشروی او، تنها ده درصد از زمانی است که تا آن موقع در زندگیاش سپری کرده است. در پنچاه سالگی، اوضاع فرق میکند؛ چرا که فاصلهی زمانی تا تولد پنجاهویک سالگی برابر دو درصد زمانی است که زندگی کردهاید. هرچه پیرتر و باتجربهتر میشوید، بیشتر به استفادهی درستتر از زمان خود فکر میکنید. کمکم میبینید یک ساعت، یا یک آخر هفتهی خالی و بیاستفاده ه فرصتی است که دیگر هیچوقت تکرار نخواهد شد. رهبری (درسهایی از زندگی و سالها کار در منچستریونایتد) الکس فرگوسن
زک دست از همه چیز کشیده بود، زندگی اش در کشاکشی ابدی بین خوبی و بدی گیر کرده بود؛ زندگی ای به درازای جان دادن یک سارق مصلوب و زندگی ای به درازای عمر یک سارق محکوم به حبسی دراز. ساعتها بهروز حسینی
مادر میگوید خیال بزرگترین موهبت هر انسانی است. آن بیرون آدمها عاشق میشوند اما عشقشان میگذارد میرود. ثروتمند میشوند اما ثروتشان یکشبه به باد میرود. آدمها یکدیگر را به توهم ساختن جهانی بهتر میکشند اما جهان به هیچوجه بهتر نمیشود. در جهانِ خیال اما میتوان صاحب ابدی همهچیز شد. میتوان هر چیزی را به دلخواه ساخت. در جهانِ خیال هر انتخابْ امکانی دیگر را منتفی نمیکند. اینجا جهان بدون مرز و دود و خون و تلخی است. میتوان همه چیز را یکجا داشت. میتوان ثروتمند شد یا اگر نه فقیر، و باز ثروتمند. حتا میتوان مُرد و زنده شد و باز مُرد و باز زنده شد و تا ابد ادامه داد. مادر میگوید آدمها آن بیرون وقتی میمیرند تازه وارد جهان خیال شدهاند. وقتی که فهمیدهاند همهی عمر در چه فریب بزرگی زندگی کردهاند. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
باید همیشه به جزییات دقت کرد. جزییات اهمیتی ابدی دارند. چرا که تنها در صورت فهم آنهاست که میتوان با کلیات و سر آخر با جهان هماهنگ شد. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
حفرههای زندگی ابدیان، باید اونا رو دور خودت باز کنی، مثل ریشههای درخت که دورتادورش به هم چسبیدهن باید خودت کالبدت رو از توی رخنهها و درز و شکافها بیرون بکشی، این تمام چیزیه که میدونم! دختری در قطار پائولا هاوکینز
محکوم به مرگی یک ساعت پیش از مرگ میگوید یا میاندیشد که اگر مجبور میشد بر فراز بلندی یا صخره ای زندگی کند که آنقدر باریک باشد که فقط دو پایش در آن جا بگیرد و در اطرافش پرتگاهها ، اقیانوس و سیاهی ابدی، تنهایی ابدی و توفان ابدی باشد و به این وضع ناگزیر باشد در آن یک ضرع فضا تمام عمر هزار سال، برای ابد بایستد؛ باز هم ترجیح میداد زنده بماند تا اینکه فورا بمیرد! فقط زیستن، زیستن و زیستن _ هر طور که باشد، اما زنده ماندن و زیستن. عجب حقیقتی… خداوندا! چه حقیقتی! چه پست است انسان… اما کسی که او را به این سبب پست میخواند خودش پست است. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
چرا ناامیدان، دوست دارند که ناامیدیشان را لجوجانه تبلیغ کنند؟
جرا سرخوردگان مایلند که سرخوردگی را یک اصل ِ جهانی ازلی ابدی قلمداد کنند؟
چرا پوچگرایان، خود را، برای اثبات پوچ بودن ِ جهانی که ما عاشقانه و شادمانه در آن میجنگیم، پارهپاره میکنند؟
آیا همین که روشنفکران بخواهند بیماریشان را به تن و روح ِ دیگران سرایت کنند، دلیل بر رذالت ِ بی حساب ایشان نیست؟
من هرگز نمیگویم در هیچ لحظهیی از این سفر ِ دشوار، گرفتار ناامیدی نباید شد.
من میگویم: به امید بازگردیم. قبل از آنکه، ناامیدی، نابودمان کند. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
این که حبس ابد دارم دلیل نمیشه هیچوقت نیام بیرون. ابد دقیقا به معنای ابد نیست. یه اصطلاحه. یعنی ابدیتی که در واقع از زندگی کوتاهتره، البته اگه منظورم رو بفهمیم. جزء از کل استیو تولتز
آینده برایش جالب نبود؛ ابدیت را میخواست؛ ابدیت، زمان متوقف شده است، زمانِ بیحرکت؛ آینده، ابدیت را غیر ممکن میکند، میخواست آینده را نابود کند. جهالت میلان کوندرا
طنز پروژههای ابدی اینه: با این که ناخودآگاه به این قصد طراحی شون کرده که آدم رو گول بزنن تا فکر کنه خاصه و هرگز نمیمیره ولی حرص و جوش خوردن بابت همین پروژه هاست که باعث مرگ انسان میشه! جزء از کل استیو تولتز
افسوس که من کافرم و به آن دنیا اعتقاد ندارم. اما خیلی دلم میخواست معتقد بودم. ایکاش از پس امروز فردایی باشد. اگر حساب و کتابی تو کار باشد در آن دنیا هم عذاب و شکنجه ابدی در انتظارت خواد بود. زیرا که از مردم بد این جهانی. کاش خبری باشد. . روز اول قبر صادق چوبک
چشمهایت را باز کن و ببین! تا کی میگویی «این را نمیدانم، آن را نمیدانم؟» خود را از بیماری تزویر و حرمان نجات بده و پا به جهان زنده و ابدی بگذار تا «نمیبینم» هایت «میبینم» شود و «نمیدانم» هایت «میدانم» از مستی بگذر و مستی بخش باش. از بیثباتی بگذر و پایدار باش. تا چند به مستی این جهان مینازی؟ دیگر بس است. بر سر هر کویی که بگذری، چندین و چند مست میبینی. تو بالا برو، با لطف حق همراه شو و بالا برو، بالاتر و بالاتر. بالا برو تا اسرافیل شوی؛ تا نفخهی روح شوی، مست شوی و دیگران را مست کنی؛ نفی را کنار بگذار و سخنت را با اثبات آغاز کن. «این نیست» و «آن نیست» را رها کن و «هست» را پیش بیاور. نفی را کنار بگذار و این «هست» را بپرست، هستی که در کوی بیخوابان مییابیاش. در جستجوی مولانا نهال تجدد
صدای تیک تاک ساعت جوری بود که انگار ابدیت اصلا براش مهم نیست. کنار ساعت قدیمی، مجسمه ی برنزی یک سگ قرار داشن. مجسمه هم خیلی قدیمی بود. مثل این بود که سگه داره از ساعت پاسبانی میکنه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
با آن لباسهای خزه بستهاش و حرکات آرام و حالتش و با 45 دقیقه تاخیرش، وقتی در کلاس را باز کرد وارد شد و بیصدا و بیحرکت نگاه ماتش را به استاد دوخت، برای لحظاتی زمان از حرکت بازایستاد. همه ما، من، مانیوشا، تنبل، استاد و چند دانشجوی دیگر، مثل سوسکهای گرفتار در کهربا، وارد ابدیت شدیم. استاد بعد از چند ثانیه بهت، بالاخره به خودش تکانی داد و از کهربا خلاص شد و با دو سه سوال و جواب کوتاه به هویت موجود تازهوارد پی برد. بعد تصمیم گرفت که حضور و وجود این سوسک کهربایی یا تنبل آفریقایی خزه بسته را، دهن کجی بیشرمانمه به ذات دانش، پژوهش و همه فعالیتهای علمی دانشمندان قرون و اعصار، تفسیر کند. استاد نگاهی به سر تا پای تنبلخان کرد و گفت: «انگار که مشکلات تو یکی دو تا نیست؟» «ملول کهربایی» ، به آرامترین و کشدارترین شکل ممکن گفت: «نه، سه تاست.» 1 رمانس دانشگاهی... محمود سعیدنیا
اونهایی که دائم به انتخابهای بد دست میزنن وضع تاسف باری پیدا میکنن. اون قدر کُند میشن تا کاملا متوقف میشن و بعد شروع میکنن به فرو رفتن. اونقدر فرو میرن تا این که به کلی دفن میشن. برا یان آدمها هم البته که فرصت هست اما اونها مجبورند مدتی رو صرف این کنن تا خودشون رو از اعماق به سطح برسونن.
زندگی مواجهه ی ابدی آدم هاست با این انتخا بها! روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
نمیدانم این حالت فقط در من هست یا نه، اما من موقعی که در اتاق مرگ به مرده ای نگاه میکنم بعید است احساسی غیر از سعادت به سراغم بیاید! در مرده آرامشی میبینم که نه ناسوت آن را به هم میزند و نه لاهوت، و من دلگرم میشوم به آخرتی بی انتها و نورانی…ابدیتی که مردگان به آن رفته اند… جایی که حیات مرز زمانی ندارد، عشق مرز قلبی ندارد، سرور انتها ندارد. بلندیهای بادگیر امیلی برونته
زمان حال بخشی از ابدیت است که حوزه ی ناامیدی را از قلمرو امید جدا میکند.
اَمبروز بیرس دختری که پادشاه سوئد را نجات داد یوناس یوناسون
… قلبش گفت: «حتی اگر گاهی اعتراض میکنم، به خاطر آن است که قلب یک انسان هستم و قلب انسانها این گونه است. از تحقق بخشیدن به بزرگترین رؤیاهاشان میترسند، چون گمان میکنند سزاوارشان نیستند، یا نمیتوانند به آنها تحقق بخشند. ما قلب ها، حتی از ترسِ اندیشیدن به عشق هایی که منجر به جدایی ابدی میشوند، میمیریم، از ترس اندیشیدن به لحظه هایی که میتوانستند زیبا باشند و نبودند، از ترس اندیشیدن به گنج هایی که میتوانستند کشف شوند و برای همیشه در شنها مدفون ماندند. چون اگر چنین شود، بسیار رنج خواهیم برد. کیمیاگر پائولو کوئیلو
هر بار که میایستم مقابل آینه، فقط سطح نقره ای محوی را میبینم که تا ابدیت تهی ست. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
به وعدهها اعتماد نکن. جهان پر از وعده است: وعده ثروت، رستگاری ابدی، عشق مطلق. بعضی فکرمی کنند میتوانند وعده هر چیزی را بدهند، دیگران هر وعده ای را که روزگار بهتری را برای آنها تضمین کند، میپذیرند. این که چه طور، مشکل خودشان است. کسانی که وعده میدهند و وفا نمیکنند، به اختگی و ناتوانی میرسند؛ و همین بلا به سر آن هایی میآید که دلشان را به وعدهها خوش میکنند. شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئیلو
در سوزانترین حالت یک #عشق، حرکات غریزی مان آن را پنهان میکنند؛ اما وقتی از لذت آن چشم پوشی میکنیم، وقتی گرسنگی و تشنگی ابدی را میپذیریم، در این صورت، با خود میاندیشیم که دست کم دیگر خودمان را با فریب دادن دیگران از توان نیاندازیم. برهوت عشق فرانسوا موریاک
چهره بعضی زنها حتی تا میان سالی، لبریز از کودکی باقی میماند؛ شاید کودکیِ ابدیِ آن هاست که عشق ما را ثابت نگه میدارد و از زمان جدا میکند. برهوت عشق فرانسوا موریاک
اگر یکی را که دوستش داری از دست بدهی، بخشی از #وجودت همراه با او از دست میرود. مانند خانه ای متروکه اسیر تنهایی ای تلخ میشوی؛ #ناقص میمانی. #خلأ محبوبِ از دست رفته را همچون #رازی در درونت حفظ میکنی. چنان زخمی است که با گذشت زمان، هر قدر هم طولانی، باز تسکین نمییابد. چنان زخمی است که حتی زمانی که خوب شود، باز خون چکان است. گمان میکنی دیگر هیچ گاه نخواهی #خندید، سبک نخواهی شد. زندگی ات به کورمال کورمال رفتن در تاریکی شبیه میشود؛ بی آن که پیش رویت را ببینی، بی آن که جهت را بدانی، فقط زمان #حال را نجات میدهی… شمع دلت خاموش شده، در شب ظلمات مانده ای. اما فقط در چنین وضعیتی، یعنی زمانی که هر دو چشم با هم در تاریکی بمانند، #چشم سومی در وجود انسان باز میشود. چشمی که بسته نمیشود… و فقط آن هنگام است که میفهمی این درد #ابدی نیست. پس از خزان موسمی دیگر، پس از گذر از این بیابان وادی ای دیگر در راه است؛ پس از این #فراق نیز #وصالی ابدی.
.
با چشم معنوی که نگاه کنی، شخصی را که تازه از دست داده ای، همه جا میبینی. در قطره ای که به دریا میافتد، در جزر و مد که با بدر حرکت میکند و در نسیمی که میوزد به او بر میخوری. در رملِ کشیده بر شن، در دانه بلوری که زیر آفتاب میدرخشد، در تبسم کودک تازه متولد شده، در نبض مچ دستت او را میبینی. وقتی در همه جا و همه چیز میبینمش، چه طور میتوانم بگویم شمس رفته؟ ملت عشق الیف شافاک
برای اولین بار در زندگی ام مفهوم #هرگز را احساس کردم. آری بسیار وحشتناک است. این واژه را آدم صد بار در روز به زبان میآورد و نمیفهمد که چه میگوید تا وقتی که با «دیگر هرگز» واقعی رو به رو شود. انسان همیشه فکر میکند که کنترل اوضاع را در دست دارد. هیچ چیز #ابدی به نظر نمیآید.
.
.
ولی وقتی کسی که آدم او را دوست دارد میمیرد… میتوانم به شما اطمینان بدهم که آدم احساس میکند که این چه مفهومی دارد و بسیار، بسیار دردناک است. مثل یک آتش بازی که ناگهان خاموش میشود و تاریکی همه جا را فرا میگیرد. خودم را تنها و بیمار احساس میکنم و برای هر حرکت احتیاج به نیروی فوق العاده ای دارم. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
سرزنش کردن پدیده شناسان به خاطر خودمداری و گربه نداشتن شان کار ساده ای است. کسی که #ابدیت را از خود میراند #تنهایی را درو میکند. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
من خیلی زود به این پی بردم که پیوند عمر بسته به مویی است: با نگاه کردن به بزرگسالان دور و برم، چنان شتابزده، چنین نگرانِ سررسید، چنین در بندِ حال برای نیندیشیدن به فردا… ولی اگر کسی از فردا هراس دارد به خاطر این است که نمیداند چگونه #حال را بسازد و وقتی کسی نمیداند چگونه حال را بسازد، به خود میگوید که فردا خواهد توانست آن را بسازد و این چرند است زیرا فردا همیشه بدل به امروز میشود، متوجه هستید؟
بنابراین همه این چیزها را، به ویژه نباید فراموش کرد. باید با این یقین زندگی کرد که همه ما پیر میشویم و این که این موضوع زیبا، خوب و شادکننده نیست. به خود بگوییم که زمان حال مهم است: همین حالا چیزی ساختن، به هر قیمتی و با تمام نیرو. خانه سالمندان را همیشه در ذهن داشتن، برای #فراتر رفتن از خود در هر روز و این فکر را ماندگار کردن. گام به گام از اورست خود بالا رفتن و آن را به کیفیتی انجام دادن که هرگام کمی از #ابدیت باشد.
آینده، به درد این میخورد: ساختن زمانِ حال با برنامههای واقعی زنده ها. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
#زیبایی در کجاست؟ در چیزهای بزرگ که، مثل دیگر چیزها، محکوم به نابودی اند، یا این که در چیزهای کوچک که، بی ادعا در همه موارد، میتوانند در لحظهها گوهری از #ابدیت را خاتم کاری کنند. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
نامه نهم
عزیز من!
روزگاری ست که حتی جوانهای عاشق نیز قدر مهتاب را نمیدانند. این ما هستیم که در چنین روزگار دشواری باید نگهبان اعتبار شفاف و پر شکوه ، کهکشان شیری، و شهابهای فرو ریزنده باشیم…
شاید بگویی: «در زمانه ای چنین ، چگونه میتوان به گزمه رفتن در پرتو ماهِ پُر اندیشید؟» و شاید نگویی؛ چرا که پاسخ این پرسش را بارها و بارها از من شنیده ای و باز خواهی شنید.
«آنکه هرگز نان به اندوه نخورد
و شب را به زاری سپری نساخت
شما را ای نیروهای آسمانی
هرگز، هرگز، نخواهد شناخت»
گوته
اگر فرصتی پیش بیاید – که البته باید بیاید – و باز هم شبی مثل آن شبهای عطر آگین رودبارک که سرشار است از موسیقی ابدی و پر خروش سرداب رود ، در جادههای خلوت خاکی قدم بزنیم ، دست در دست هم ، دوش به دوش هم، باز هم به تو خواهم گفت: گوش کن! گوش کن بانوی من! در آن ارتفاع، کسی هست که ما را صدا میزند…
و تو میگویی: این فقط موسیقی نامیرای افلاک است…
ما هر گز کهنه نخواهیم شد. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
من دارم تغییر میکنم؟ شخصیت آدم قابل تغییر است؟ یک موجود جاودان را تصور کنید. از فکرکردن به این که ممکن است طی قرنها همان گندهای همیشگی را بزند حال آدم به هم میخورد. مثلا تصور یک موجود ابدی که در جشن تولد 700552 سالگی اش با این که به او قبلا هشدار داده اند بشقاب داغ است باز هم به آن دست میزند– مطمئناً ما ظرفیت زیادی برای تغییر داریم ولی هشتاد سال فرصت زیادی نیست. باید زود همه چیز را یاد گرفت. باید ابدیت را در چند دهه جا کرد جزء از کل استیو تولتز
هر چند که «همه باید در نمایش خیمه شب بازی بزرگ زندگی شرکت کنند و نخی را که با آن ما را به حرکت وا میدارند، حس کنند» ، اما در اعتقاد به این تفکر والای فلاسفه که از دیدگاه ابدیت هیچ چیز واقعا مهم نیست و همه چیز در حال گذر است، آرامش و آسودگی وجود دارد درمان شوپنهاور اروین یالوم
اگر به اتفاقات روزانه از دیدگاه #ابدیت بنگریم، به هم خوردن آنها باعث آشفتگی کمتر خواهد شد درمان شوپنهاور اروین یالوم
ثانیه هایی که او در آن زندگی میکند، همچون ابدیت وسیع است؛ و این چند خانم و آقایی که او را نگاه میکنند، تماشاچیان این دنیا هستند! او یا با قدمهایی محکم و مردانه از این دنیا عبور خواهد کرد، یا سزاوار زندگی کردن نخواهد بود! زندگی جای دیگری است میلان کوندرا
این که حبس ابد دارم دلیل نمیشه هیچ وقت نیام بیرون. ابد دقیقاً به معنای ابد نیست. یه اصطلاحه. یعنی ابدیتی که در واقع از زندگی کوتاه تره جزء از کل استیو تولتز
نمی دانم آیا مادرش هم او را به اندازه من دوست داشت؟ آیا کسی میتوانست بفهمد که دوست داشتن او چه لدتی دارد، و آدم را به چه ابدیتی نزدیک میکند؟ آدم پر میشود. جوری که نخواهد به چیزی دیگر فکر کند. نخواهد دلش برای آدم دیگری بلرزد، و هیچ گاه دچار تردید نشود. نه. سمفونی مردگان عباس معروفی
شاید همین زودیها بروم زیرِ زمین، آنجا که مُردهها میروند و شاید روزی سالم و پاک و فارغ از پیچیدگیها و سردرگمیهای انسانی دوباره از آنجا بیرون بیایم، شاید بشوم سرمایِ باد آوریل، یا بخشی از رودی رامنشدنی، یا جایی در دور دستِ آبی رنگ جزئی شوم از کمال ابدی یک کوه پُر درخت. یا شاید چیزی کوچکتر، مثلا تکان علفی در یک روز گرم و طاقتفرسا شاید هم موجودی پنهان شوم که سرش به کار خودش است. شاید مسئولیت تمام یا بخشی از آن وجود بر دوشم بیفتد. آن تفاوت درکناشدنییی بشوم که غروب را از سحر متمایز میکند، بوها و صداها و مناظر ذَوات و کامل و بالغِ روز، هیچ کدام از اینها عاری از دخالت و حضور جاودانهی من نخواهد بود. سومین پلیس فلن اوبراین
آینده برایش جالب نبود؛ ابدیت را میخواست؛ ابدیت، زمان متوقف شده است، زمان بی حرکت؛ آینده، ابدیت را غیر ممکن میکند، میخواست آینده را نابود کند. جهالت میلان کوندرا
آدم نمیتواند به چنین دنیایی بچه بیاورد. آدم نمیتواند رنج را تداوم ابدی بخشد، یا بر تبار این حیوان شهوتران بیفزاید، که هیچ عواطف پایداری نداشتند، فقط هوسها و زلمزیمبوهایی که این دم این سو و آن دم سویی دیگر میبردشان. خانم دلوی ویرجینیا وولف
یک آموزگار بر ابدیت اثر میگذارد؛ و هرگز نمیتواند بگوید که نفوذش در کجا متوقف میشود.
هنری آدامز
ترجمه مهدی قراچه داغی سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
سنگ قبرها به جلد کتابها شباهت دارند، مربع مستطیل اند و اطلاعات مختصری در اختیار میگذارند. و گاهی یک جمله ی کوتاه، مثل نوار قرمزی که برای تبلیغ روی جلد کتاب میبندند، جمله ای مانند: تقدیم به تو، برای ابدیت. نام خانوادگی مردهها مثل عنوان کتاب است، همه چیز در آن خلاصه میشود. دلم میخواست زندگی ام طوری باشد که نتوانند خلاصه اش کنند، دلم میخواست زندگی ام مثل یک نغمه باشد، نه مثل یک کاغذ یا مرمر روی قرر.
ترجمه مهوش قویمی دیوانهوار کریستین بوبن
زیر قول خود زدن همیشه در حکم خیانت است، اما برای کسی که از خدا بیشتر میترسد، گاهگداری دروغ گفتن مسئلهای نیست، البته تا انجا که روح خودش را به برزخ نیندازد. مبادا برزخ را با دوزخ اشتباه بگیرید، چون دوزخ برشکستگی ابدی است. برزخ یک جور بنگاه کارگشایی است که در مقابل تمام فضائل پول وام میدهد، وام کوتاهمدت با بهره بالا. اما مهلت وام را میشود تمدید کرد، تا روزی برسد که یکی دو فضیلت میانمایه، تمام گناهان آدم را، از کوچک و بزرگ، تسویه کنند. دن کاسمورو ماشادو د آسیس
دنیا سر و ته ندارد. هر وقت که فکر میکنی به آخرین نقطه ی دنیا رسیده ای، ستارهها و سیارههای دیگری را در برابر خود میبینی، روشناییها و تاریکیها تمام شدنی نیستند. هر چه پیشتر بروی، دنیای پیش روی تو به عقب میرود. من از بی نهایت بودن ابدیت وحشت دارم. خاطرات پس از مرگ ژان دو تور
مسبّب حقیقی و تنها مسبّب دوستی چنین است: فراهم آوردن آینه ای که دیگری بتواند در آن تصویر گذشتهٔ خود را ببیند، تصویری که، بدون نجوای ابدی خاطرات رفقا، مدتها پیش ناپدید شده بود. هویت میلان کوندرا
همین طور که در فکر بودم، قطعاتی از کاساسیونهای موتسارت و پیانوی کلاویهٔ باخ به ذهنم آمد. انگار در تمامی این موسیقی تشعشع این روشنایی و آرامش و تموج این شفافیت اثیری را میدیدم. آری، در این موسیقی احساسی وجود داشت که گویی زمان در فضا منجمد شده بود و بر فراز آن آرامشی ابدی، ما فوق انسانی و خنده ای جاودانی و الهی بال میزد. راستی چه خوب گوتهٔ پیر، گوتهٔ رؤیاهای من نیز در قالب این افکار جای میگرفت! گرگ بیابان هرمان هسه
دوباره به یاد رؤیای خویش درباره گوته و تصوری که از آن پیر مدعی حکمت داشتم افتادم، خنده ای غیرانسانی داشت و به شیوه فنا ناپذیران با من شوخی کرده بود. برای اولین بار معنای خندهٔ گوته را میفهمیدم. خنده اش خندهٔ فنا ناپذیران بود، خنده ای بی هدف، خنده ای کاملا ساده و بی ریا، خنده ای که پس از گذشتن از تمام مصایب، مفاسد، لغزش ها، هوسها و سوء تفاهمها و راه یافتن به دنیای ابدیت و زمان در چهرهٔ یک انسان واقعی پیدا میشود. ابدیت چیزی نیست مگر رهایی از قید زمان و یا، اگر بتوان چنین چیزی را گفت، برگشتن آن به معصومیت و تبدیل دوباره اش به زمان. گرگ بیابان هرمان هسه
اینجا که نشستهام یا خوابیدهام جایگاه ابدیام شده است. گذر روزها و ماهها از دستم بیرون است. چند وقت است که پا از این درِ آهنی چفت و قفل بسته بیرون نگذاشتهام. چند وقت است که تنها موجود زندهای که دیدهام، شده است همین مردی که… همین مردی که…
میآید، مینشیند کنار روزن. از دنیای بیرون حرف میزند. خیلی حرف میزند. آواز کلامش یکنواخت و سرد است. آن روزهای اول مدام اصرار میکردم که بگذارد بیایم بیرون. به اندازهی یک نفس عمیق. کمی هوای تازه، اما او با همان صدایی که از فرط خستگی در امتداد راهروهای تاریک پشتِ در کش میآمد، میگفت، نمیشود. چنان آمرانه و نرم میگفت که من کوتاه میآمدم. میشد فهمید که ریش نامرتبی دارد. انگار با خودش عهد کرده که تا من زندهام همینجا بماند. پایان این تاریکی ما همه میمیریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
از آخرین باری که گریسته بودم یک ابدیت میگذشت دمیان هرمان هسه
«مردی از سهولت راه ابدیت مبهوت بود؛ چرا که دواندوان مسیر سرازیری را در پیش گرفته بود.» پندهای سورائو فرانتس کافکا