#تسلیم (۹۹ نقل قول پیدا شد)


سرشکستگی این نیست که خود را خوار و بی مقدار بشماریم. سرشکستگی اصل و مبنای عمل است. اگر به قصد تبرئه خود ، سرنوشت را مسئول بدبختیهای خویش بدانم ، خود را تسلیم سرنوشت کرده ام. اگر خیانت را مسئول آنها بدانم ، تسلیم خیانت شده ام. اما اگر گناه را بر عهده بگیرم ، حق انسان بودن خود را خواستار شده ام. میتوانم برای آنچه جزء آن هستم کاری بکنم. من جزء سازنده جامعه بشری هستم. خلبان جنگ آنتوان دو سنت اگزوپری
بیماری‌های ما چسبیده‌های وجودیِ ما هستند: عادات، ایدئولوژی‌ها، آرمان‌ها، اصول، دارایی‌ها، خدایان، فرقه‌ها، دین‌ها و ترس‌هایمان‌اند و هر چیزی که دلت بخواهد. خدمات نیک ممکن است نوعی بیماری باشد، درست همان اندازه که کردارهای بد. تن‌آسایی شاید به همان اندازه بیماری باشد که کار. به هر چه دستاویز می‌شویم، ممکن است یک بیماری از کار درآید و سبب مرگمان شود. تسلیم مطلق است: اگر حتا به خردترین ذره بچسبی، میکربی را جان می‌بخشی که تو را خواهد خورد. پیکره‌ ماروسی هنری میلر
مردم، شتاب‌زده درباره‌‌تان داوری می‌کنند تا خودشان مورد داوری قرارنگیرند. طبیعی‌ترین فکری که در چنین موردهایی به ذهن آدم می‌رسد، فکری ساده‌دلانه که انگار از ژرفای وجود به سراغش می‌آید، مسئله‌ی بی‌گناه‌بودنش است. از این دیدگاه مانند آن فرانسوی بی‌نوا و ساده‌دلی هستیم که در بوخنوالد، یعنی اردوگاه مرگ‌نازی‌ها، پافشاری می‌کرد درخواست‌نامه‌ای تسلیم منشی آنجا که خودش هم جزو زندانی‌ها بود بکند تا نامش را در دفتر تازه‌واردها به اردوگاه ثبت‌کنند. درخواست‌نامه؟ منشی و رفقایش به او می‌خندیدند: ”فایده‌ای ندارد رفیق! اینجا کسی هیچ‌درخواستی نمی‌تواندبکند. “فرانسوی ساده‌دل هم می‌گفت:” آخر می‌دانید، مورد من کاملا استثنائی است، من بی‌گناهم! “ سقوط آلبر کامو
پاپا، به قراری که با کشیش داری دیر می‌رسی. خرمان با مقداری تسلیم سر تکان داد. گفت: نمی‌دانم چرا به خودم این‌همه زحمت می‌دهم… این راهزن بیشتر از شکارچی‌های مرغابی دام‌های پیچ‌درپیچ سر راهم پهن می‌کند. پاپا، این تقصیر لباسش است. فکر می‌کند که با این ردا در هر کاری مجاز است. مارینا کارلوس روئیت ثافون
خیلی رایج است که درد شما بر زندگی‌تان حاکم شود و شما کاملاً از آن ناآگاه باشید. شما قربانی نیستید. شما انسانی قدرتمند هستید و به شکلی شگفت‌انگیز خلق شده‌اید. قربانی بودن به معنای این است که قدرت‌تان را به دیگران تسلیم می‌کنید. بسیاری از افراد ناخودآگاه این کار را می‌کنند؛ اما عملی بزدلانه است که خود را با متهم کردن دیگران به انجام کاری نشان می‌دهد. این کار به شما اجازه می‌دهد داستانی بسازید که احساسات‌تان را توجیه کند، اما در اصل فقط شما را از شفا یافتن دور می‌کند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
نیروی عادت، خیلی قدرتمنده و به جابه‌جا کردن یا حتی جانشین کردن هر چیزی منتهی می‌شه. مثلا می‌تونه برای عشق، جانشین پیدا کنه اما برای عاشق شدن نه. این دو تا با هم خیلی فرق دارن. آدم‌ها به وفور این‌ها رو با هم اشتباه می‌گیرن در حالی که یکی نیستن. به ندرت بتونی به کسی دلبستگی داشته باشی؛ یک دلبستگی واقعی به اون آدمی که حس دلبستگی رو در تو بیدار کنه. این عامل تعیین‌کننده‌ایه. اون آدم بی‌طرف ما رو از بین می‌بره و ما رو تا ابد خلع‌سلاح می‌کنه. بنابراین به هر نزاعی تسلیم می‌شیم… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
هر چه مردها را بیش‌تر ببینیم آنها را بیش‌تر از خودمان دوست خواهیم داشت. گمان می‌کنیم ما را انتخاب می‌کنند. ای کاش قدرت لازم ماندن در کنارشان را داشتیم، بدون اعتراض و اصرار. شوروحال خاصی را برانگیخته نمی‌کنیم و باور داریم در نهایت، وفاداری و حضور بی‌وقفه‌‌امان پاداش می‌گیرد و ثابت می‌شود وفاداری از هر جذبه، از هر هوسی قوی‌تر و ماندگارتر است. این وقت‌ها می‌دانیم اگر حس کنیم امیدمان واهی است آزرده می‌شویم، مگر آن که خوش‌باورانه‌ترین امیدهای‌مان محقق شود که اگر چنین اتفاقی بیفتد از ته دل احساس پیروزی می‌کنیم. ولی هیچ تضمینی نیست که این اتفاق بیفتد. چون مادام که تلاش و تقلا ادامه دارد، حتی با اعتمادبه‌نفس‌ترین زن‌ها، حتی آنها که یک دنیا خواهان دارند، از طرف مردهایی که از تسلیم سر بازمی‌زنند و تذکرهای نخوت‌بار می‌دهند، به‌شدت سرخورده می‌شوند. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
سرگیجه همان سرمستی از ضعف خویشتن است. آدمی به ضعف خویش آگاهی دارد و نمی‌خواهد در برابرش مقاومت ورزد، بلکه خود را به آن تسلیم می‌کند. آدمی، خود را از ضعف خویشتن سرمست می‌کند، می‌خواهد هر چه ضعیف‌تر شود، می‌خواهد در وسط خیابان جلوی چشم همگان در هم فرو ریزد، می‌خواهد بر زمین بیفتد و از زمین هم پائین‌تر برود… بار هستی میلان کوندرا
پس از اندیشیدن بسیار به مرگ، تسلیم می‌شویم. آن را از ذهنمان بیرون می‌رانیم یا با بی‌باکی زیاد، علنا به مبارزه می‌طلبیمش و بعد درست قبل از این که بزرگ شویم، دوباره زیاد در موردش فکر می‌کنیم و ماتمش را می‌گیریم. گرچه برخی هنوز نمی‌توانند تحملش کنند و از ادامه‌ی زندگی، سرباز می‌زنند اما اغلب ما با غرق کردن خودمان در وظایف بزرگسالی، آگاهی خودمان از مرگ را از بین می‌بریم. یافتن شغل و تشکیل خانواده، رشد فردی، خرید املاک، اعمال قدرت، بردن مسابقه. من حالا در این مرحله از زندگی هستم. بعد از این مرحله، وارد آن دوران بعدی زندگی می‌شویم که در آن آگاهی از مرگ، دوباره ظاهر می‌شود و آن موقع، مرگ به صورتی مشخص، تهدیدکننده است. درواقع قریب‌الوقوع و حتمی است. در این مرحله، این انتخاب را داریم که زیاد به آن فکر کنیم و حداکثر استفاده را از زندگی‌ای که هنوز داریم، ببریم یا این که به طرق مختلف، وانمود کنیم مرگ اصلا نمی‌آید… مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
8- در ادامه مرد تسلیم زن است و چون مزرعه (قلب و جایگاه مادر) را بی ارزش می‌پندارد، این حرف پگی را بر مبنای تواضع او می‌گذارد، و با تملق و چاپلوسی می‌گوید ((تقصیر توئه که ارزش اینو داری که آدم بخاطر داشتنت خودنمایی کنه) ) اینها همه نشانه‌ی ضعف شخصیتی مرد است که به دنبال چیزی بیرون از خود می‌گردد تا خودش را محقّ در خودنمایی - که آن هم در جوامع روشن بین امری ناپسند است – بداند. بنظرم بعد از این مکالمه زن از این بی اعتماد بانفسی جوئی کلافه شده و عصبانیت در چهره اش بروز می‌کند و او را با واقعیت خودش ((حیف نون!) ) خطاب می‌کند تا تلنگری باشد و اینقدری ضعف نشان ندهد.
9- ص 127 مجد الصباح نشانه رمانتیک بودن و علاقه در خانواده
10- همان صفحه فلوکس صورتی نشانه عشق



عناصر داستان
1- مکان: فضای ثابت مزرعه و خانه‌ی آن
2- استفاده از توصیف عنصر خاک، زمینِ مزرعه که درباره‌ی نحوه شخم زدن و بی استفاده ماندن آن صحبت شد.
3- عنصر طبیعت (ص75 نشانه‌های شروع طوفان – باران ص 147)
4- تکرار: کلمه مزرعه – زمین گلف – پگی‌هایش را از روی پیشانی (جمجمه‌اش) پس زد ، موهایش را صاف کرد نشانه‌های کلافگی – استفاده از زبان بدن پگی – تکرار کلمه صورتی فلوکس صورتی – ص127 – بوی موهای خیس پگی – پارس سگ‌ها – انبار تنباکو – تراکتور
5- وجود تابلو جون (همسر اول جوئی) و نقش قاب آن روی دیوار اتاق نشیمن‌گاه نشان می‌دهد رهایی از گذشته آسان نیست و گاهی غیر ممکن است و شاید نویسنده اشاره‌ی ظریفی به این موضوع کرده است که چه بسا نگرانی‌های و مشکلات روانشناختی جوئی به سبب این است که به طور مصمم تصمیم به شروع یک زندگی جدید نگرفته وگرنه چه لزومی دارد آن تابلو آنجا باشد؟ یا برای خواننده-ی هوشیار این سوال پیش می‌آید چرا کاغذ دیواری‌ها عوض نشده بودند؟ یا حداقل تابلوئی دیگر با ابعاد بزرگتر در جای تابلوی قبلی نصب می‌شد. شاید هم نویسنده با تمام این‌ها قصد داشته به سخت اما امکان پذیر بودن امر فراموشی گذشته اشاره کند.
6- برعکس عنصر جان بخشی به اشیا: جون به دیوار اتاق قدیمی ام آویزان بود.




عبارات معنادار و قابل تامل:
1- در آن هوای سرد مادرم را بوسیدم. (البته همینجا اگر منظور سردی روابط است، بنظرم نیازی نبود کلمه برجسته شود چون نوعی اشاره اضافی است.)
2- جون به دیوار قدیمی اتاقم آویزان بود. (اشاره به وجود اثرات گذشته)
3- ص 22 ریچارد پرسید ((اون دختر جذاب کیه؟) ) خب تا به اینجا یا می‌توان حدس زد جون مرده است یا جوئی تلاش زیادی دارد که جای خالی پدر را برای ریچارد با هر فرصتی پر کند. نشانه‌ی دیگر اینکه نویسنده خواننده را لحظه‌ای وارد ذهن جوئی می‌کند و اعلام می‌کند با اینکه موهای ریچارد کوتاه است نیاز به مرتب شدن دارد این یعنی به نوعی دقت و اهمیت ویژه به ریچارد از سمت جوئی.
4- ص73 بحث‌های جالبی درباره‌ی وجود خداوند می‌شود نویسنده بسیار زیرکانه بحث و جدال‌های همیشگی بشریت را در میان رمان جای داده است، در واقع جالبی داستان اینجاست که کودک (ریچارد) و والد (خانم رابینسون) مباحثه‌ای درباره‌ی خدا دارند و بالغ (جوئی و پگی) تنها ناظر و مشاهده گر هستند نکته قابل توجه دیگر اینکه با وجود اینکه جوئی گفته آن‌‌ها (پگی و ریچارد) به خدا باور دارند، ریچارد هنوز روح کنجکاوانه دارد و مایل است دیدگاه والد را درباره وجود خدا بشوند.
5- نکته دیگر که می‌شد قبل‌تر به آن اشاره کرد پرداختن به تفاوت‌های دیدگاه نسل‌ها به تفاوت‌های آناتومی، فیزیولوژی و روانشناختی است که خانم رابینسون با اشاره به زمختی خودش خود را از مرد بودن دور نمی‌داند شاید به همین سبب هست که جوئی آسیب‌های بسیاری دیده است و البته بنظرم نمی‌توان تمام حق را نیز به پگی داد چراکه تا اینجای داستان بیشتر احساس دخترانگی از پگی گرفته شده است تا پختگی و زنانگی با حدود سن 40 ، نظر اخیر را از این بابت ابراز کردم که پگی به عنوان یک مادر پخته می‌توانست جوابی جامع و مانع بدهد بدین صورت که ((تفاوت‌ها و شباهت‌های روانشناختی نیز وجود دارد درست مثل آناتومی.
6- ص 75 نشان دیگری از بالغ آلوده شده به والد جایی هست که پگی رویاپردازی‌های ریچارد و خانم رابینسون را با عبارت ((عجب حریم خنده داری، مثل اردوگاه مرگ) ) از بین می‌برد و باعث می‌شود خانم رابینسون از لحظات کودکی خویش بیرون بجهد و به یاد منطق مطلق و مرگ افتاد که از نشانه‌های افراط در بعد شناخت است و خردمندی را از تعادل خارج می‌‌کند. نویسنده در پاراگراف بعدی این وضعیت روانی را با نشانه‌های شروع طوفان و استفاده از عنصر طبیعت به تصویر کشید.
7- ص 77 وقتی پکی نگران است و مسائل را پیچیده می‌بیند، ریچارد از پشت توری(یعنی پگی نمی‌تواند به وضوح اثرات مثبت گردش بچه با پیرزن را لمس کند، شاید این به دلیل تمام منفی بافی‌هایی است که جوئی
از مزرعه جان آپدایک
همان ظالم است و تحقق هرآنچه نیاز بود تا سراغ زن‌هایی برود که قابلیت این زورشنوی را دارند برای خواننده رو شد. بنظرم قاطعیت پگی همچنان قابل تحسین بود گرچه می‌توانست مکالمه به تعویق بیافتند. افراط و اوج نادانی جوئی در جمله‌ی ((احمق نباش، تو معرکه ای) ) به رخ خواننده کشیده شد در صفحات ص 172 و ص 173خانم رابینسون با استفاده از کلمه‌ی ((تعلق) ) حدس بنده را به یقین تبدیل کرد. در ص 175 به کسالت زندگی شهری اشاره شده است. وصیت خانم رابینسون در ص 175 ((جوئی وقتی داری مزرعه منو میفروشی ارزون نفروشش، پول خوبی بابت بگیر) ) جمله‌ی بسیار کلیدی ای است از طرفی این جمله نشانگر این است که عشق خود را به قیمت معقول در بازار به عرضه بگذار، از طرفی اینکه مادر در لحظه‌ی از دست دادن جانش به فکر پول بچه اش است قلب جوئی دچار والایش (پالایش) شد و در آخرین جمله‌ی رمان به خردمندی (تعادل بین شناخت و هیجان رسید) و سعی خود را کرد جمله ای بگوید تا قلب مادر در آرامش از حرکت با بایستد.
جوئی پذیرفت یا سوری اعلام کرد که به مزرعه تعلق دارد و مزرعه به او تعلق دارد تا مادر بداند درون مزرعه مردی حضور دارد.



درون مایه:
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش روزگاری بازجوید وصل خویش
از کجا آمده ام؟
به کجا می‌روی آخر ننمایی وطنم؟
بنظرم عنوان رمان از مزرعه دارد اشاره می‌کند که جوئی از کجا آمده است و به زادگاه او و مکانی که او در نهایت به آن تعلق دارد تا آرامش و تجربه‌ی زیستن را داشته باشد اشاره می‌کند و در آخرین جمله‌ی کتاب جوئی تسلیم می‌شود ، انزجار‌ها را کنار می‌گذارد به صلح درون می‌رسد بخاطر مادر هم که شده مسئولیت مزرعه را قبول می‌کند و می‌گوید من همیشه فکر می‌کردم مزرعه‌ی ماست. درحالیکه در ص 125 جوئی می‌گفت هیچوقت از مزرعه خوشم نمیومد. این روشن بینی تنها حاصل رحمتی بود که از پگی حاصل شد و با چند سوال جوئی را راهنمایی کرد. مثلا آنجا که گفت چرا سعی نمیکنی درکش کنی؟ یا این آگاهی را به او داد که او یک مرد برای مزرعه اش می‌خواهد و دردهای آن را نیز متحمل شد که در دو جا شاهد جاری شدن اشک‌هایش بودیم، دلیل دیگر که نقش پگی کلیدی بود همان اعترافی بود که جوئی کرد مبنی بر اینکه قدرت همیشه درست زنان است.
از کلیدی‌ترین پاراگراف‌های نویسنده که بالاخره خواننده را با مغز داستان روبرو می‌کند ص67 است جاییکه جوئی روپوش کار پدر را بر تن دارد، خارش کف دستانش را حس می‌کند (احساس لامسه) ، تغییر رنگ‌ها در نظر چشم، این‌ها تسلی بخش بودند که کاری انجام شده است و حسی که کاری شغل واقعی ام هرگز آن را نثارم نکرد.
نماد‌ها:
1- مزرعه: این کلمه بارها به کار برده شد. ((پدرم مثل پسرم بود کار روی مزرعه افسرده اش می‌کرد.) )
همسر من یک مزرعه است (ص62) مزرعه نماد قلب مادر است.
2- آبی شوکرانی: (ص10) گیاه شوکران آبی سمی‌ترین گیاه در تمام آمریکای شمالی است. گل‌ها و ساقه‌های این گیاه سمی نیستند اما ریشه‌های این گیاه سرشار از مواد سمی است. سم این گیاه همان است که سقراط بزرگ را مجبور به نوشیدنش کردند. (شاید قابل توجه باشد که ریچارد و خانم رابینسون مکالماتی درباره‌ی سقراط داشتند.) این اسم زمانی آورده شد که در اولین صحنه چشم جوئی به مادرش افتاد این یک نشانه است که نویسنده با چه شدتی تنفر مادر را در قلب جوئی به تصویر می‌کشد، گرچه که گل و ساقه که احتمالا حاصل این مادر (جوئی) است سمی نیست اما ریشه که سبب و عامل پایداری و ثبات است سمی شناخته شده است، به نوعی می‌توان اشاره کرد آنچه که تغییر نمی‌کند و ایستا شده است خطرناک است ولی آنچه از آن حاصل می‌شود اینطور نیست.
3- زمین گلف: نماد برای تفریح و تفرج که سال‌هاست خانواده در پی رسیدن به آن است اما تنها در مرحله‌ی حرف باقی مانده است تا جایی که پدر خانواده عمرش به پایان رسیده و مادر نیز سال‌های آخر عمرش را سپری می‌کند.
4- ص 125 ((هیچ سطل آشغالی اینجا نیست.) ) نمادی برای اینکه خانه قابلیت آن را ندارد که نشانه‌های غم در هر مکان دفن شوند و فراموش شوند و حتماً باید اثری از آن به ناحیه‌ی دیگری منتقل گردد.
5- ص 125 پگی: اون می‌خواد یه مرد تو این مزرعه باشه، اینجا کاملاً مشخص می‌شود مزرعه نماد قلب خانم رابینسون است که خالی شده است از عشق و با حضور موقتی پسرش علف‌های هرز زده می‌شود و خواسته‌ی قلبی او را پگی که همجنس خانم رابینسون است درک می‌کند.
6- نشانه دیگر تنفر جوئی از مادر: ص 125: هیچوقت از مزرعه خوشم نمیومده.
7- در ادامه پگی که به شناخت رسیده است جوئی را هدایت می‌کند تا با خودش مواجه شود که ((تو مزرعه را همونطور که منو دوست داری ، دوست داری چون یه چیز بزرگِ که میتونی باهاش خودنمایی کنی.) )
از مزرعه جان آپدایک
عشق، موجب می‌شود که غذا خوردن، خوابیدن، کار کردن و آرامش یک فرد، دچار اختلال شود. بسیاری از مردم از داشتن چنین احساسی می‌ترسند؛ زیرا زمانی که عشق ظاهر شود، گذشته را ویران می‌کند. عده‌ی دیگری تصوری برخلاف این امر دارند. بدون تفکر، خود را تسلیم می‌کنند و منتظر می‌مانند تا راهی برای حل همه‌ی مشکلات خود در عشق بیابند. مسئولیت خود را برای شاد کردن به دیگران واگذار می‌کنند و گناه خوشبخت‌نبودن احتمالی خود را به گردن دیگران می‌اندازند. همیشه در حالت خوشبینی به سر می‌برند؛ زیرا تصور می‌کنند اتفاق خوشایندی خواهد افتاد و یا همیشه افسرده هستند؛ زیرا رویدادی غیرمنتظره، همه‌چیز را ویران خواهد کرد. جدا شدن از عشق یا کورکورانه به آن تن در دادن… کدام یک ویرانگرتر است؟ 11 دقیقه پائولو کوئیلو
نمی دانم چکار کنم!
الی از دستم ناراحته و چشماش از عصبانیت برق می‌زنه😞😞
حتی جک هم ناراحته و سرم فریاد می‌زنه…
اون‌ها تنها به فکر بچه شون هستن از من میخوان بهشوت توضیح بدم چی شده و بعد سرم فریاد میزنن،انگار نه انگار خودشون از من خواستن😞😞
اصلا یک حظه هم به این فکر نمی‌کنن که چند روز پیش تا لبه مرگ پیش رفتم…
اما من تسلیم نمی‌شم چون بلاخره حتما خودشون میفهمن💙
من هر جور شد از بچه شون در برابر مادر ملکین محافظت می‌کنم…
انتقام جادوگر (آخرین شاگرد 1) جوزف دیلینی
مردانی نیز هستند که واقعاً می‌خواهند زنی را پیدا کنند که با او بمانند. در حالی‌که قاعده زود رسیدن به رابطه جنسی برای مردانی است که اصلاً به تعهد فکر نمی‌کنند و به قول معروف می‌خواهند بزنند و فرار کنند. اگر مردی به این دلیل که شما حاضر نشده اید خیلی زود با او رابطه جنسی داشته باشید، شما را ترک کرد، بدانید که اگر تسلیم خواسته اش نیز می‌شدید، او پس از رسیدن به هدفش شما را ترک می‌کرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اگر زن‌ها زود تسلیم شوند، ما در عشق متوقف می‌شویم و دیگر برایش تلاشی نمی‌کنیم و راستش را بخواهید ما ترجیح می‌دهیم که تلاش کنیم. ما از بازی لذت می‌بریم و اگر زود تمام شود ناامید می‌شویم. حتی در درون و ضمیر ناخودآگاه خود، با خودمان کشمکش داریم. می‌دانیم که رابطه جنسی می‌خواهیم ولی می‌خواهیم که ما را منتظر نگه دارند. وگرنه، شاید فقط دو یا سه بار دیگر، آن‌هم تنها برای رابطه جنسی بیرون برویم و سپس آن زن را فراموش می‌کنیم. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اگر مردی احساس کند برای به دست آوردن بدن شما، ابتدا باید روح و قلب شما را-هم با جذابیت مردانگی اش و هم با هوش و تعقل و ادب و شخصیت‌اش-به دست بیاورد، برایتان احترام بسیار بالاتری قایل خواهد شد.
مردها مالکیت طلب هستند. او دوست دارد بداند مردهای دیگر به سادگی به جایگاهی که او میخواهد به دست بیاورد، نمی‌رسند. او شخصیت کریستف کلمب و کاپیتان کرک را با هم دارد. او می‌خواهد سرزمینی را کاوش کند که دست نخورده و بکر باشد، نه اینکه با حضور مردان زیادی پیش از، او لگدکوب شده باشد و این موضوع را فقط و فقط به یک صورت می‌فهمد: اینکه شما چه زمانی تسلیم وی می‌شوید.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
همان لحظه ای که شما استقلال فکری خود را تسلیم مرد کنید و اجازه دهید او به جای شما تصمیم بگیرد و فکر کند، سقوط آزادی از جایگاه راننده به جایگاه پا دری خواهید داشت. آن لحظه‌ای که کس دیگری بتواند احساسات و چگونه اندیشیدن را به شما دیکته کند، زیر یوغ مرحمت آن شخص قرار خواهید گرفت. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۷۶
وقتی زنی تمام و کمال رام و مطیع مردی می‌شود، مرد حس می‌کند که دیگر برنده شده و چیز بیشتری وجود ندارد که به خاطرش تلاش کند. در این زمان شور و شوق اولیه اش را از دست می‌دهد.
یک زیرک هرگز تسلیم نمی‌شود
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
صدای خودم را می‌شنوم که چیزهایی می‌گویم؛ نه چیزهای احمقانه‌ای که از فیلم‌ها یاد گرفته‌ام، بلکه چیزهای واقعی، چیزهایی که از تمرینِ درآغوش‌گرفتن یاد گرفته‌ام. حرف‌های درونم را به زبان می‌آورم. اما لحظه‌ای که کریگ مرا کنار می‌گذارد و چشم‌هایش را می‌بندد، می‌ترسم و احساس می‌کنم دارد مقایسه می‌کند. توی ذهنم به او می‌گویم «اگه الان این‌جا رو ترک کنی، اگه چشماتو ببندی و معلوم بشه که ذهنت با من نیست و با زن‌های دیگه‌ست، قسم می‌خورم که دیگه هیچ‌وقت باهات رابطه برقرار نکنم. به خدا قسم اگه احساس کنم این‌جا رو ترک کردی و…» و حالا دوباره تنهام. من با ترسی که توی ذهنم دارم، تنهام. من دو نفرم: منی که بیرون است، در حال رابطه، و منِ دورنم که خیلی تنهاست. می‌دانم که اگر بخواهم کاملاً حضور داشته باشم، باید حرف‌های درونم را با صدای بلند بگویم. نباید خودم را تسلیم کنم. بنابراین می‌گویم: «نه! این کار رو نکن! برگرد! داری منو می‌ترسونی. همین‌جا بمون، همهٔ تو!» او را به‌سمت خودم می‌کشم. هر دو از تنهایی درآمده‌ایم و با هم‌ایم. کریگ با آن زن‌ها و شکلِ اغواگرانه‌شان نیست. او این‌جاست، با من، با شکلِ اغواگرانه‌ام. بعد از همهٔ این‌ها، دوباره تلاش می‌کنم. من هنوز این‌جام، همهٔ من. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
یک لحظه با خودم فکر می‌کنم نکند چیزی در درونِ من ایراد دارد؟ نه. شاید من فقط زنی‌ام که به‌خاطر نوع سیم‌پیچی‌اش، دوست دارد طور خاصی در آغوشش بگیرند. ممکن است این موضوع برای شوهرش اهمیت و معنا داشته باشد. ممکن است آن مرد بخواهد این‌را بداند؛ چون می‌خواهد همسرش حس امنیت، عشق، و شادی داشته باشد. شاید هم نه. ممکن است همین الان هم بداند و به این نتیجه رسیده باشد که نیازهای خودش مهم‌ترند. کریگ می‌تواند برای تمام چیزهایی که گفته‌ام، از من متنفر شود. همین‌طور که دست‌هاش را از روی کمرم برمی‌دارد، به این فکر می‌کنم که ممکن است برای همیشه از دستش بدهم. اما… اما ازدست‌دادنِ او بهتر از این است که خودم را دوباره و برای همیشه از دست بدهم. دیگر هیچ‌وقت تسلیم نمی‌شوم. این همهٔ چیزی‌ست که می‌دانم. من ترسان و مضطرب، و درعین‌حال آسوده‌ام. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من تسلیم نشدم. درعوض خودم را نشان دادم و به خودم احترام گذاشتم. با احترام‌گذاشتن به خودم، حتا به آن مرد و فضای بین‌مان هم احترام گذاشتم. من به او یادآوری کردم که هر دو ما انسان هستیم. من توی چشم‌هایش نگاه کردم و گفتم «من این‌جام! من بیش‌تر از اون چیزی‌ام که تو می‌تونی ببینی. من یه روح، یه ذهن، و یه بدنم… و تمامِ من می‌گه: نه! این کار رو با من نکن!» من توی چشم‌های یک مرد نگاه کردم و خودم را به او شناساندم. من خودم را معرفی کردم و توی آن معرفی، او هم خودش را به خاطر آورد. او خودش را در من دید، و به‌خاطر همین انگشت‌هایش را پایین آورد. چشم‌های او می‌گفتند «منو ببخش که درست ندیدمت.» همان‌جا می‌ایستم و فکر می‌کنم آیا می‌توانم کاری را که با یک غریبه کردم، با همسرم هم بکنم؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«اگه بمونم، می‌خوام شما بهم بگین که چطور به زندگی‌م ادامه بدم؛ درحالی‌که نمی‌خوام دیگه باهاش رابطهٔ جنسی داشته باشم. رابطهٔ جنسی تا همین‌جا برام کافیه. بدن‌مو تسلیم مردها کرده بودم، چون فکر می‌کردم نیاز دارم آدمای قدبلندتر و قوی‌تر ازم تعریف کنن، بهم اهمیت بدن و بگن که خوشگلم. کودک درون‌مو به‌خاطر این کار می‌بخشم، اما حالا که بزرگ شده‌م، نمی‌تونم خودمو ببخشم. چرا من هنوز یاد نگرفته‌م چطور بدن‌مو برای خودم حفظ کنم؟ اختیار خودمو ندارم؟ چرا، دارم. هنوزم کریگ هر لحظه می‌تونه جلومو بگیره و بگه «من می‌خوام. می‌خوام، چون تو این‌جایی.» بعد منم ازش می‌خوام این کار رو نکنه و به خواسته‌های من احترام بذاره. این‌جوری ثابت می‌شه که واقعاً دوسم داره، که همدیگه رو واقعاً دوست داریم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
از وقتی پدر و مادرم متوجه اختلال من شدند، پیش روانپزشک‌های زیادی رفته‌ام. هدفم همیشه این بوده که تشخیصی بدهند و رهایم کنند. فکر می‌کردم درمانی خوب است که اگر اختلال تغذیه‌ای‌ام خوب نشد، باز هم بتوانم با آرامش به زندگی‌ام ادامه دهم. امروز طور دیگری فکر می‌کنم. می‌خواهم سالم باشم. نمی‌دانم چطور، اما این چیزی‌ست که واقعاً می‌خواهم. احساس می‌کنم قلبِ آسیب‌دیده‌ام را قبل از این‌که از کار بیفتد، جراحی کرده‌ام. نیاز دارم استراحت کنم و مدتی یک نفر دیگر به جای من زندگی کند. این‌جا نیستم که بگویم حالم خوب است. آمده‌ام که بگویم تسلیم‌ام. اگر یک پرچم سفید داشتم، بالا می‌بردمش و فریاد می‌زدم «من این‌جام! کمک! خواهش می‌کنم کمکم کن! خواهش می‌کنم کاری کن این زنی که اومدم ببینمش، چارهٔ کارمو بدونه.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
برای این مؤسسه خیلی مهم است که من بین ترک یک مرد و ترک خدا هیچ تفاوتی قائل نباشم. این مؤسسه نیاز دارد که ما هرگز نفهمیم بین تسلیمِ‌خداشدن و تسلیمِ‌پدرسالاری‌شدن تفاوتی وجود دارد. پس رازی که در چنین جاهایی برای مخفی‌کردنِ آن به‌شدت تلاش می‌کنند، این است: «خداوند به همان اندازه که خدای مردان است، خدای زنان هم هست.» همین. مخفی‌کردنِ این راز بزرگ، سَم است. برای همین است که زن‌ها این‌جا دیگر آواز نمی‌خوانند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اندوهِ من دیواری‌ست محکم در مقابلم. می‌خواهم آن‌را ویران کنم، از آن بالا بروم، یا یکی‌یکی آجرهایش را پایین بیندازم. به تقلا افتاده‌ام که به‌سمت دیگرِ آن برسم تا ببینم چه چیزی در ادامهٔ مسیر انتظارم را می‌کشد. اما دیوار از جایش تکان نمی‌خورد، اجازه نمی‌دهد از آن بالا بروم یا به آجرهایش دست بزنم. فقط می‌گذارد به آن تکیه بدهم، خسته. اندوه چیزی نیست جز یک انتظار دردناک، یک صبر وحشتناک. اندوه نمی‌تواند ویران شود. نمی‌توان از آن بالا رفت، به آن غلبه کرد، یا شکست‌اش داد. فقط می‌توان بیش از آن دوام آورد. برای بقا باید تسلیم دیوار شد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
خشم من یک اقیانوس است. لحظاتی آرامش و سکون دارد و بعد، بدون هیچ هشداری، آشفتگی می‌خزد زیر پوستم، آن‌جا جمع می‌شود و نیرو می‌گیرد، آن‌قدر که دیگر کاری از دستم برنمی‌آید، جز این‌که تسلیم شوم و اجازه بدهم خروش‌اش تمام شود. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
از تو عذر می‌خواهم که این همه ضعف و این همه یأس از خودم نشان دادم. البته حالم به همان بدی بود که برایت گفتم. واقعیت این است که هرگز چنین افسردگی‌ای تجربه نکرده بودم. برای بیرون آمدن از آن تمام توانم لازم بود. الآن می‌دانم که از پسش برمی‌آیم چون به‌جای اینکه خستگی‌ام را به خستگی تو اضافه کنم بهتر دیدم که از این اعتماد با تو حرف بزنم. پس مرا ببخش و بدان تنها عذر من این است که شیرینی این سرسپردگی برایم تازگی دارد. هرگز این‌طور به‌تمامی که خودم را به تو سپرده‌ام تسلیم احدی نشده بودم و مدت زیادی از این تجربه نگذشته است. گذاشتم تا قلبم حرف بزند وقتی که تو را محکم در کنار گرفته بودم. این احساس آرامشی‌ست که لبریزِ تخیل است. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
سوای همهٔ این‌ها، من خودم هم به توان تو نیاز دارم، چون دیگر اعصابم نمی‌کشد. ازسرگیری ارتباط با سینما به نحسی خورده و فقط توانستم دو روز فیلم بگیرم. کاش می‌شد عقب بیفتد! می‌بینی که باید هر کار می‌توانی بکنی که تعادل روحی و جسمی‌ات برگردد: این مال ماست. تمام توانم را به کار بردم تا بتوانم این‌ها را به تو بگویم. اگر تسلیم می‌شدم تو فقط فریادی می‌شنیدی که مدام تو را طلب می‌کرد؛ صادقانه بگویم که دیگر نمی‌توانم بدون تو زندگی کنم. دقیقاً به این خاطر است که می‌خواهم زندگی کنم و تو زندگی می‌کنی با عمری دراز. اما دوست ندارم به این فکر کنم؛ احساس می‌کنم خودم هم دیوانه شده‌ام. مراقب خودت باش. خوب شو. دوستت دارم بدیهی مثل زندگی. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تو نمی‌توانی تصور کنی من چه حسی پیدا کردم وقتی متوجه تاریخ دیدار دوباره‌مان شدم: ششم ژوئن. تو مثل آخرین تیوب نجات جلویم ظاهر شدی، آخرین حلقه که میان یک زندگی خالی پرت شده است و من با تمام توان به آن چنگ زده‌ام با چشمانی که به‌اختیار بسته‌ام به هر آنچه این امید آخرین را خراب کند. این‌طور بود که مهیا شدم تا با رضایت کامل به «سوء‌تفاهمی» بزرگ تن دهم. آدم‌ها هیچ وقت خیلی ملاحظه نمی‌کنند که جلوی بچه‌ها چه می‌گویند. خوب به خاطر بیاور روزی را که به خانه‌ات آمدم. دلهره‌های مرا خوب به یاد بیاور. می‌ترسیدم که نکند کسی از راه برسد و تو مرا آرام کردی با این کلمات که فریاد می‌زدی‌: «هیچ‌کس نیست! من دیگر نمی‌توانستم، می‌فهمی؟ همه را فرستاده‌ام بیرون شهر!» همین برایم بس بود. دلم می‌خواست همه چیز را باور کنم و همه چیز را باور کردم بدون هیچ کند‌و‌کاوی. در کورسوی امیدم، همه چیز را از قبل در ذهنم چیده بودم: فرانسین و تو حتماً جدا زندگی می‌کنید، اما به‌خاطر بچه‌ها شکلی از با هم بودن را حفظ کرده‌اید.
به‌جز این چطور می‌شد فکر کنی که من روی این تخت که با او خوابیده بودی، خودم را تسلیم تو کنم! عزیزم، این تنها گله‌ای است که از تو داشته‌ام. خودت چطور توانسته‌ای مرا همان جایی در آغوش بگیری که او را گرفته بودی؟
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از وقتی شناختمت، فهمیدم که می‌توانم دوستت بدارم. خامی و جوانی من باعث جدایی‌مان شد.
مدتی طول کشید تا به‌زحمت به دیوانگی‌ام پی بردم، از طرفی دنبال چیزی بودم که به آن «کمال مطلق خود» می‌گفتم. چنان لجوجانه و با کله‌شقی دنبالش می‌گشتم که فکر کردم آن را یافته‌ام. یک روز آفتابی، همه چیز بر من روشن شد. همه چیز را شکستم و تسلیم نوعی یأس شدم و دیگر سعی نمی‌کردم با صرف وقت و رغبت در آن تعمق کنم.
بله عزیزم، قبل از اینکه دوباره با هم باشیم، قبل از آمدنت، خیلی چیز‌ها در من مرد و هیچ چیز هم جایش را نگرفت. من دیگر به هیچ چیز باور نداشتم و حتی فکر می‌کردم که قلب وجود ندارد و حتی اراده‌ای محکم هم نمی‌تواند به دادش برسد.
تو را دیدم. آنجا، از خودم هیچ چیز نپرسیدم؛ بلد نبودم جوابت را بدهم؛ نمی‌دانم چرا یک بار دیگر سمت تو آمدم این‌قدر طبیعی و راحت. اولش، شاید برای دیدنت بود. اما بعد فهمیدم و به این مطمئن هستم که به این خاطر بود که دوباره به باور رسیده بودم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فعلاً اینجایم، چهره‌به‌چهرهٔ این دریا که تنها یاری‌ام می‌دهد تا همه چیز را تاب بیاورم. وقتی روز سرک می‌کشد به این بی‌کرانگی، وقتی ماه شطِ شیری می‌نشاند میان اقیانوس؛ اقیانوسی که آب‌های غلیظش را به‌جانب کشتی می‌غلتاند، هنگام که دریای سپیده یال‌افشان می‌شود، آنجا تنها بر عرشه با تو دیدارها دارم. هر روز قلبم مثل اقیانوس ورم می‌کند، آ‌کنده از عشقی متلاطم و پرسعادت که با کل زندگی هم تاختش نمی‌زنم. تو حضور داری، آرام، تسلیم همچون من که نمی‌توانم بیشتر از این عشق بورزم. آنجا همه چیز سخت‌تر هم خواهد شد. اما عزیزم، همه چیز زود می‌گذرد و دیداری دیگر فرا می‌رسد. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
شب، ۲۳ ژوئن ۱۹۴۹، شب.
این اولین‌بار نیست که از زمان رفتنت نامه می‌نویسم. و قبلاً برایت همه چیز را کامل تعریف کرده‌ام، اما تو از آن‌ها خبردار نخواهی شد، مگر… خیلی دیر. من خودم را حفظ کردم، خوب حفظ کردم تا شب. وقتی ما را ترک کردی، من و پیتو خیلی راه رفتیم و هنوز هم خودم را خوب نگه داشته بودم. زیبا بودم اما خیلی خراب. در لاکی که برای خودم ساخته‌ام فرو رفته بودم تا تسلیم نشوم. وقتی که تنهایی به خانه برمی‌گشتم کم مانده بود بشکنم. اما خودم را نگه داشتم، دوباره و دوباره، تا رختخوابم. آنجا بود که یکهو فروریختم. خیلی هم طول کشید.
امروز صبح باز با «حال مرگ» بیدار شدم، گیج و گنگ، با ذهنی خالی، اما کم‌کم، همه چیز مرا دوباره به تو بازگرداند، با چند ضربه و نیشگون بیدار شدم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
الآن بیشتر از همیشه درک می‌کنم که چطور و چقدر دوستت دارم. من بالأخره دارم این عشقی را که از حد دو انسان فراتر است، که تمام ثروت و فلاکت جهان را در خود دارد، درک می‌کنم. احساسش می‌کنم، انگار در آغوشش گرفته‌ام. حتی امروز اینجاست، همین‌جا، واقعی؛ می‌شود لمسش کرد.
من یکهو ترسیدم. این را به تو می‌توانم بگویم، به خود تو که رفیق من هم هستی. به‌طرز وحشتناکی ترسیدم. سعی می‌کنم مبارزه کنم، با خودم می‌جنگم، انگار که در قفسی گرفتار شده بودم. در وجودم حسی هست که سر به طغیان برداشته، که تسلیم شدن را نمی‌خواهد و نمی‌پذیرد.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
امروز تو تنها کسی هستی که می‌توانم و می‌خواهم تمام اسرار دلم را برایش بازگو کنم. هر حرکت، هر فریاد، که از جانب تو می‌آید، به من لذتی دردناک می‌دهد: خیال می‌کنم که تو هم تسلیم من شده‌ای.
بنویس، عشق من. با من حرف بزن، همان‌گونه لبریز. منتظرت هستم و دوستت دارم.
آ. ک.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من نیاز دارم که با من آسوده‌خاطر حرف بزنی. ما به نقطه‌ای رسیده‌ایم که هیچ چیز نمی‌تواند از هم جدایمان کند، به نقطه‌ای رسیده‌ایم که فقط با هم به رضایت می‌رسیم. من همیشه به تو مشتاق و به‌شدت تسلیم تو بوده‌ام، با همه عیب و حُسنم، تمام و کمال. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
حقیقت این است که من دیگر تحمل این جدایی را ندارم. وقتی حالم خوب باشد کار می‌کنم، روزهایم را پر می‌کنم و می‌گذرانم تا تمام شوند. اما امروز هیچ کاری نمی‌کنم و به‌زحمت خودم را سر پا نگه می‌دارم، تسلیم تو، با هزار فکر و خیال.
خسته شده‌ام و می‌ترسم از ادامه دادن به همین سیاق. این چند کلمه را نوشتم فقط تا به تو رنگ روز و فکرم را نشان دهم. گرفته و شرجی‌ست هوا. روزی برای سکوت، برای تن‌های عریان، برای بی‌قیدی و نمایش‌های تاریک. رنگ فکرم رنگ موهای توست.
دوشنبه، روزهای بعدش شاید به‌رنگ چشم‌های تو باشد. محکم باش تا آن روز، خواهش می‌کنم، تمام عشقم را برای تو می‌فرستم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از آنجا که اصل و نسب ماریا به گالیس می‌رسیده، اقیانوس را در خود داشته است: مانند آن موج می‌زند، در هم می‌شکند، در خود جمع می‌شود و دوباره با شور حیرت‌آوری از نو می‌آغازد. او خوشبختی و بدبختی را با شدتی یکسان زندگی می‌کند، تمام و کمال و تا ژرفنا تسلیم آن می‌شود. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ما همدیگر را اتفاقی دیدیم، همدیگر را بازشناختیم، تسلیم هم شدیم، عشقی آتشین از بلور ناب ساختیم، آیا به خوشبختی‌مان و آنچه نصیبمان شده حواست هست؟
ماریا کاسارس، ۴ ژوئن ۱۹۵۰
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
«تسلیم نشو» اثر پیتر گابریل به‌عنوان نمونهٔ مشابهی از موسیقی‌درمانی ساخته شده است. قرار است آن را هنگامی مصرف کنیم که در حال تسلیم شدن هستیم، آن زمان که اعتمادبه‌نفس خود را کاملاً از دست داده‌ایم و احساس می‌کنیم زیر فشار الزامات زندگی له شده‌ایم. راهکار می‌بایست همچون یک مادر فرضی، دلسوزانه باشد: ابتدا باید پذیرای حس بسیار دردناک شکست باشد و آن‌گاه پس از آن قوت قلبی مهربانانه بدهد. پیام این نیست که نقشه‌های ما قطعاً به سرانجام می‌رسند، بلکه منظور این است که حتی اگر طرح‌هایمان نقش بر آب شوند، از ارزش‌های انسانی ما چیزی کاسته نمی‌شود. موسیقی چیزی در اختیارمان می‌گذارد که در چنین مواقعی خودمان نمی‌توانیم در اختیار خویش بگذاریم: همدلی و باور. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ادب راهی پیش پایتان می‌گذارد تا بتوانید با حفظِ شأن خودتان از موضع خود عقب‌نشینی کنید. در وضع طبیعی تنها یک دلیل برای واگذاری موقعیت برتر وجود دارد: پذیرفتنِ شکست. یعنی هنگامی که شما در مقابل قدرتی برتر تعظیم می‌کنید، اما تحت قواعد ادب، طرف مقابل را به حال خود رها می‌کنید. نه به این خاطر که شما ضعیف یا ترسو هستید یا شکست خورده‌اید؛ به این خاطر که آرامش را به آشفتگی ترجیح می‌دهید. ادب باعث می‌شود عذرخواهی آسان‌تر شود، چون عذرخواهی به‌هیچ‌وجه به معنای تسلیم شدن مطلق نیست. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگر مردم خیانت می‌کنند، به این خاطر است که چیزی غیر از رابطه‌شان برایشان مهم‌تر است. شاید تسلط بر دیگران باشد. شاید تصدیق شدن از طریق رابطهٔ جنسی باشد. شاید تسلیم شدن در برابر هوس‌هایشان باشد. هرچه که باشد، واضح است که ارزش‌های شخص خیانتکار به گونه‌ای تعریف نشده است که از یک رابطهٔ سالم پشتیبانی کند. اگر شخص خیانتکار به این اقرار نکند، اگر همان پاسخ قدیمی «نمی‌دونم با خودم چه فکری کرده بودم؛ فشار زیادی روم بود و مست بودم و اون پیشم بود» و… را تکرار کند، در این صورت او از خودآگاهی جدی لازم برای حل مشکلات روابط عاشقانه برخوردار نیست. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
روایت فرهنگی مرسوم به من خواهد گفت که به گونه‌ای خودم باعث شکست خودم شدم؛ من آدمی زودتسلیم‌شو یا بازنده هستم و توانش را نداشتم و از رؤیایم دست کشیدم و به خودم اجازه دادم مغلوب فشار جامعه شوم.
اما حقیقت در مقایسه با این توجیه‌ها جذابیت بسیار کمتری دارد. حقیقت این است که من فکر می‌کردم چیزی را می‌خواهم، اما معلوم شد که نمی‌خواستم. پایان داستان.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
شما، مادر خسته‌ای که صاحب سه فرزند هستی و داری سرِ کارت می‌روی و احساس می‌کنی خیلی وقت است که دیگر کسی توجهی به تو ندارد؛ شمایی که پنجاه کیلو اضافه‌وزن داری و خوب می‌دانی اگر تغییر اساسی به زندگی‌ات ندهی سلامتی‌ات در معرض خطر قرار خواهد گرفت؛ شمایی که در اوایل بیست‌سالگی‌ات هستی و به‌دنبال عشق می‌گردی و فقط به‌خاطراینکه احساس کنی شبیه بقیه هستی بدنت را تسلیم می‌کنی و درنهایت تنها احساسی که برایت باقی می‌ماند خلأ است؛ شمایی که دوست داری رابطهٔ بهتری با افرادی که دوستشان داری داشته باشی اما نمی‌توانی برای تحقق این امر جلوی جدی‌بودن و عصبانیتت را بگیری؛ شما، تک‌تک شماها، با همه‌تان هستم: دست از انتظار برای رسیدن شخص دیگری که زندگی‌تان را سروسامان دهد بردارید! دست از این تصور بردارید که زندگی‌تان یک روز به‌طورمعجزه‌آسا و خودبه‌خود روبه‌راه خواهد شد. دست از این تصور بردارید که اگر شغل خوب، مرد خوب، خانهٔ خوب، ماشین خوب یا هر چیز خوب دیگری داشتم زندگی‌ام همانی می‌شد که آرزویش را داشتم. درمورد کسی که هستید و اقداماتی که برای تغییرکردن باید بکنید صادق باشید. خودت باش دختر ريچل هاليس
وقتی پای رؤیاهایتان وسط است، «نه» جواب محسوب نمی‌شود. کلمهٔ «نه» دلیل تسلیم‌شدن و کنارکشیدن نمی‌شود. به‌جایش این «نه» را نشان یک تغییر مسیر یا مسیر فرعی در نظر بگیرید. «نه» یعنی بااحتیاط حرکت‌کردن. «نه» به شما یادآوری می‌کند که از سرعت خود بکاهید و جایگاه واقعی خود را پیدا کنید و ببینید آیا موقعیت جدیدی که در آن قرار گرفته‌اید می‌تواند شما را برای رسیدن به مقصد آماده کند یا نه. خودت باش دختر ريچل هاليس
بعضی از شما آن‌قدر در زندگی سختی کشیده‌اید که تسلیم شده‌اید. حکم شیئی را دارید که امواج دریا مدام آن را با خود به ساحل می‌آورند و باز با خود به دریا می‌برند. برایتان سخت بوده به این بازی ادامه دهید به‌همین‌خاطر کنار کشیده‌اید و دست از بازی برداشته‌اید. اما همچنان هستید و همچنان سرِ کارتان می‌روید. هنوز غذا می‌پزید و از فرزندانتان مراقبت می‌کنید و سعی دارید در حد استاندارد باشید. اما همیشه احساس می‌کنید عقب هستید و شکست خورده‌اید. خودت باش دختر ريچل هاليس
جنگجوها از تسلیم شدن می‌ترسن. اونا مغرور و جسور هستن. برای اعتقادشون تا پای جون می‌جنگن. سعی می‌کنن پیروز بشن. ولی عشق درباره پیروزی نیست،حقیقت اینه که مرد فقط وقتی می‌تونه عشق واقعی رو پیدا کنه که به اون تسلیم بشه. وقتی قلبش رو برای معشوقش باز کنه و بگه: «بیا! جوهر وجودم رو به تو تقدیم می‌کنم! می‌تونی اونو پرورش بدی یا نابودش کنی.» ارباب کمان نقره‌ای دیوید گمل
بسیاری از افراد معتقدند هنگام مواجهه با مرگ، تغییرات ماندنی و چشمگیر در آنان بیشتر می‌شود. وقتی حدود ده سال روی بیمارانی که به علت سرطان رودرروی مرگ قرار گرفته بودند، کار کردم، متوجه شدم بسیاری از آن‌ها به جای اینکه تسلیم یاس و ناامیدی شوند، به نحو شگفت‌انگیز و مفیدی متحول می‌شوند. زندگی خود را با رعایت حق‌تقدم‌ها دوباره برنامه‌ریزی می‌کنند و دیگر به چیزهای بی‌اهمیت بها نمی‌دهند. قدرت نه گفتن پیدا می‌کنند و کارهایی را که واقعا دوست ندارند انجام نمی‌دهند. با افرادی که دوست‌شان دارند صمیمانه‌تر ارتباط برقرار می‌کنند. آن‌ها از حقایق اساسی زندگی، تغییر فصول، زیبایی طبیعت و آخرین کریسمس یا سال جدیدی که پشت سر گذارده‌اند، از صمیم قلب قدردانی می‌کنند.
حتی بعضی از افراد با نگاه جدیدی که به زندگی پیدا کرده بودند، می‌گفتند ترس آن‌ها از مردم کمتر شده است، قدرت ریسک بیشتری پیدا کرده‌اند و از بابت طردشدگی، کمتر نگرانند. یکی از بیمارانم اظهارنظر خنده‌‌داری می‌کرد: “سرطان، روان‌رنجوری را درمان می‌کند.”
بیمار دیگری می‌گفت: “حیف که تا حالا منتظر ماندم. حالا که سراسر بدنم را سلول‌های سرطانی فرا گرفته، تازه یاد گرفتم چطور زندگی کنم!”
– خیره به خورشید نگریستن اثر اروین د یالوم
خیره به خورشید اروین یالوم
وقتی چیزی برخلاف اون‌طوری که ما فکر می‌کنیم تموم می‌شه اصلا می‌شه گفت واقعا تموم شده؟ تو این وضعیت باید تلاش‌مون رو همچنان ادامه بدیم تا جوابی پیدا کنیم که شب‌ها بتونیم با خیال راحت سرمون رو بذاریم زمین؟ یا این‌که باید وابدیم و تسلیم شیم؟ دختری با کت آبی مونیکا هسی
و اما کسانی که کارآفرینان را مجبور می‌کنند تا هرگز تسلیم نشوند چه؟ شارلاتان‌ها. گاهی باید تسلیم شوید. گاهی دانستن اینکه چه زمانی باید تسلیم شوید و چه موقع چیز دیگری را امتحان کنید عین نبوغ است. تسلیم شدن به معنای توقف کامل نیست. هرگز متوقف نشوید. کفش‌باز (خاطرات بنیان‌گذار نایکی) فیل نایت
آدم هایی که در عمرشان از پس حل کردن چیزی بر آمده بودند معمولا پشتکار زیاد داشتند و کمی هم خوش شانسی. اگر به اندازه ی کافی پا فشاری می‌کردی معمولا شانس هم به دنبالش می‌آمد. خیلی از آدم‌ها نمی‌توانند منتظر شانس بمانند،پس تسلیم می‌شوند. عامه پسند چارلز بوکفسکی
حنجره اش از هوس آنکه فریاد بلندی بکشد به درد افتاده بود، فریادی چون فریاد شاهین یا عقابی از فراز آسمان، فریادی نافذ تا از تسلیم خویشتن به بادها خبر دهد. این ندای زندگانی بود خطاب به روح او نه آن صدای ملال آور زمخت عالم تکلیف و نومیدی، نه آن صدای غیر انسانی که او را به خدمت محراب فرا می‌خواند. چهره مرد هنرمند در جوانی جیمز جویس
تسلیم سکوت مطلق شدن احساسی است که برای هر کس کم و بیش پیش آمده و لطفش را درک کرده است. لطفی که در مراقبت غیر عادی آمیخته به سکوت ، از امواج عظیم زندگی احساس می‌شود؛ امواجی که بی وقفه در درون ما ودر اطراف ما در تلاطم هستند پدران و پسران ایوان تورگنیف
پیراهن ترس، از گنگی پیرامون. ترس تردید. تردیدهای ناشناختن. اگر بدانی که چیست، که چه چیز دارد جانت را می‌گیرد؛ دست کم از همین که می‌دانی،که وسیله مرگ خود را می‌شناسی، دست به گونه ای دفاع می‌زنی. شاید تن به تسلیم بدهی. شاید هم چاره ای جز آرام گرفتن نجویی. شاید غش کنی و پیش از مرگ بمیری! دیگر دلت به هزار راه پر وهم نیست. دیگر هزار جلوه پریشانی نیشت نمی‌زند. اگر وسیله مرگ را بشناسی پریشان هستی؛ اما این پریشانی تو یکجایی ست. و آنچه تو را می‌کشد، این پریشانی نیست، خود مرگ است. جای خالی سلوچ محمود دولت‌آبادی
ناگهان به شکل مسخره ای از همه چیز جدا شدم. با آدمها که هستم، چه خوب باشند و چه بد ، تمام احساساتم تعطیل و خسته می‌شوند، تسلیم می‌شوم…
مودبم…
سر تکان می‌دهم…
تظاهر می‌کنم که می‌فهمم، چون دوست ندارم کسی را برنجانم.
این یکی از ضعف هایم است که بیشترین مشکل را برایم درست کرده. معمولا وقتی سعی می‌کنم با کسی مهربان باشم روحم چنان پاره پاره می‌شود که به شکل ماکارونی روحانی در می‌آید.
مهم نیست…
کرکره ی مغزم پایین می‌آید.
گوش می‌کنم.
جواب می‌دهم… و آنها احمق‌تر از آن اند که بفهمند من آنجا نیستم. . !
موسیقی آب گرم چارلز بوکفسکی
احتمالا تا وقتی به سرکار برگشتم،فکر می‌کرد مرده ام. دیروز صبح وقتی مرا دید،گفت: (( زنده و سالمی! یعنی هنوز باید کارهایی انجام بدهی. تسلیم نشو و مبارزه کن!) ) این خوشامدگویی مهربانانه دلگرم کننده است. نفرت هیچ حاصلی ندارد. مترو هاروکی موراکامی
«حرفم اینه که نمی‌تونی با غرق شدن تو یأس و ترحم به خود زنده‌ها رو از خودت ناامید کنی. مردم ازت انتظار دارن که شجاع باشی. چیزی که آدم‌ها از یک آدم رو به مرگ انتظار دارن یه جور کله شقیه، یه جور اشرافیت با صدای کلفت و خش دار، امتناع از تسلیم، همراه طنازی تزلزل ناپذیر. منزلتت حتی همین الان که داریم با هم حرف می‌زنیم در حال بالا رفتنه. داری گرداگرد بدنت یک نور محو خلق می‌کنی. نمی‌تونم دوستش نداشته باشم.» برفک دان دلیلو
… آه که چقدر زشتم. وای به حال آن که بخواهد اصالت خودش را حفظ کند. (ناگهان از جا می‌جهد) بسیار خوب. بدرک. در مقابل تمامشان از خودم دفاع می‌کنم. تفنگم کو! تفنگم کو! (رو به دیوار صحنه می‌کند، که کله‌های کرگدن به آن است، و فریاد کنان) در مقابل همه تان از خودم دفاع می‌کنم. در مقابل همه تان. من آخرین نفر آدمیزادم. و تا آخر همین جور می‌مانم. من تسلیم نمی‌شوم. کرگدن اوژن یونسکو
همه چیز در خدمت #عشق است: پرهیزْ آن را از کوره به در می‌کند، ارضا قوی ترش می‌کند؛ عفت مان بیدارش می‌کند، تحریکش می‌کند، ما را به وحشت می‌اندازد، محسورمان می‌کند؛ اما اگر تسلیم شویم، تنبلی مان هرگز با توقع عشق متناسب نخواهد بود… برهوت عشق فرانسوا موریاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۴: تسلیم شدن در برابر حق نه ضعف است نه انفعال. بر عکس، چنین تسلیم شدنی قوی شدن است به حد اعلی. انسانِ تسلیم شده سرگردانی در میان موج‌ها و گرداب‌ها را رها می‌کند و در سرزمینی امن زندگی می‌کند.
ملت عشق الیف شافاک
شخصی که موفق شود از این مرحله فراتر برود، شهر علم را پشت سر می‌گذارد و به مقام نفس مطمئنه می‌رسد. دیگر نفس مثل سابق نیست، به کل تغییر کرده است. از این رو به آن نفس راضیه و خشنود هم می‌گویند. شخص دیگر مالک شعوری بس والاتر است. چشمش سیر و دلش باز شده دیگر دردِ نقدینه و شهرت و مال و مقام ندارد. با دیگران به خوبی رفتار می‌کند و فقط هنگام نماز روی سجاده نیست که آرامش دارد، همیشه همین طور است. در نمازی دائمی است. قلبی نمی‌شکند، حق بنده ای را نمی‌خورد، بر کسی خرده نمی‌گیرد و عیوب دیگران را می‌پوشاند. مال و ملک را به خدای مالک الملک تسلیم می‌کند. ملت عشق الیف شافاک
در مرحله سوم شخص پخته‌تر می‌شود و به نفس مُلهمه می‌رسد. در این نقطه، از آن جا که نفس انسان «الهام گیرنده» است، فرد از هر چه و هر کس که در دنیا می‌بیند، الهام می‌گیرد. از دور و اطرافش به تدریج حس می‌کند حالتی که به آن #تسلیم بودن می‌گویند چگونه آزادی ای است. اگر قسمتش باشد به شهر علم. قدم می‌گذارد. این مقام با آن که گهگاه قبض، یعنی تنگی و فشردگی، پدید می‌آورد، از آن جا که اکثر اوقات بسط، یعنی گشایش و گسترش، به همراه دارد چندان زیباست که باعث شادمانی دل شود. اما جاذبه اش در عین حال بزرگترین خطر است. چون بیش‌تر کسانی که به این مرحله می‌رسند، نمی‌خواهند از آن خارج شوند. گمان می‌کنند به پایان راه رسیده اند. حال آنکه راه طولانی‌تر و دشوار‌تر است.
این جا آهنگین و رنگین است و خیلی‌ها نمی‌توانند اراده و بصیرت و جسارتِ پیش‌تر رفتن را در خود بیابند. به همین سبب است که سومین منزل با آنکه مانند باغ بهشت لطیف است، برای آنها که هدفی والاتر دارند نوعی دام محسوب می‌شود.
ملت عشق الیف شافاک
نوشته بودی که نمی‌توانی تسلیم باشی. اگر منظورت از تسلیم بودن این باشد که آدم هیچ اراده یا مقاوتی نشان ندهد، فکر و نظرش را بیان نکند، من هم به این نوع تسلیم بودن اعتقادی ندارم. چیزی که من از تسلیم بودن می‌فهمم ضرورتِ رعایت کردنِ عنصر پنجم است. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده14: به جای مقاومت در برابر تغییراتی که خدا برایت رقم زده است، #تسلیم شو. بگذار زندگی با تو جریان یابد، نه بی تو. نگران این نباش که زندگی ات زیر و رو شود. از کجا معلوم زیرِ زندگی ات بهتر از رویش نباشد.
ملت عشق الیف شافاک
گاهی #سرنوشت مثل #توفان شن کوچکی است که همه چیز را #تغییر_جهت می‌دهد. تو تغییر جهت می‌دهی، اما توفان شن تعقیبت می‌کند. دوباره بر می‌گردی اما توفان خودش را با تو مطابقت می‌دهد. بارها و بارها این حرکت را تکرار می‌کنی، مثل رقصی شوم با مرگ، درست قبل از سپیده دم. چرا؟ چون این توفان چیزی نیست که از دور دست بیاید، چیزی که هیچ ارتباطی با تو نداشته باشد. این توفان #تویی. چیزی درون توست. پس تنها کاری که از تو بر می‌آید #تسلیم به آن است، بستن چشم هایت و گرفتن گوش هایت، تا شن‌ها درون آن‌ها نرود، و راه رفتن در میان آن، قدم به قدم. آنجا نه خورشید است، نه ماه، نه جهت، نه حس زمان. فقط شن سفید نرم چون استخوان‌های آسیا شده ی چرخ زنان برخاسته از آسمان. این آن نوع توفان شنی است که تو به تجسمش نیاز داری کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
عشق به یک ماده ی مخدر می‌ماند، در آغاز احساس سرخوشی و تسلیم مطلق به آدم دست می‌دهد، روز به روز بیشتر می‌خواهی، هنوز معتاد نیستی اما از آن احساس خوشت می‌آید و فکر می‌کنی می‌توانی در اختیار خودت داشته باشیش، چند دقیقه به معشوق می‌اندیشی و بعد سه ساعت فراموشش می‌کنی. اما کم کم به آن شخص عادت می‌کنی و کاملاً به او وابسته می‌شوی، حالا دیگر سه ساعت به او فکر می‌کنی و دو دقیقه فراموشش می‌کنی. اگر در دسترس ت نباشد همان احساسی را داری که معتادهای خمار دارند. معتاد برای به دست آوردن مواد، تن به هر کاری می‌دهد و تو هم حاضری به خاطر عشق دست به هر کاری بزنی. پس تنها باید به کسی عشق بورزیم که می‌توانیم او را در کنارمان داشته باشیم. کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریه کردم پائولو کوئیلو
توریوس به این نتیجه می‌رسد که (هر کس فقط یک وظیفه حقیقی بر عهد اوست و آن یافتن راهی به ضمیر خویش است…و هر کاری جز این ، تلاش بی فاید است کوششی برای فرار از حقایق است. پذیرش افکار وخواسته‌های عوام الناس ، نشان دهنده تسلیم و ترس ادمیست). رمان در واقع سیر عقیدتی مردم اروپاست. دمیان هرمان هسه
عادت، ناجوانمردانه‌ترین بیماری‌ست، زیرا هر بداقبالی را به ما می‌قبولاند، هر دردی را و هر مرگی را.
در اثر عادت، در کنار افراد ِ نفرت‌انگیز زندگی می‌کنیم، به تحمل زنجیرها رضا می‌دهیم، بی‌عدالتی‌ها و رنج‌ها را تحمل می‌کنیم. به درد، به تنهائی و به همه چیز تسلیم می‌شویم.
عادت، بی‌رحم‌ترین زهر زندگی‌ست. زیرا آهسته وارد می‌شود، در سکوت، کم‌کم رشد می‌کند و از بی‌خبری  ما سیراب می‌شود و وقتی کشف می‌کنیم که چطور مسموم ِ آن شده‌ایم، می‌‌بینیم که هر ذرهٔ بدن‌مان با آن عجین شده است، می‌بینیم که هر حرکت ما تابع شرایط اوست و هیچ داروئی هم درمانش نمی‌کند.
1 مرد اوریانا فالاچی
گویا سرنوشتم چنین رقم خورده بود که از زندگی و دوستانم بیشتر از آنچه به آنها داده ام بهره گیرم و همیشه هم در حسرت جبرانش باشم. ارتباطم با ریچارد، الیزابت، سینیورا ناردینی و نجار به همین منوال بود و اکنون در سالهایی که پخته‌تر شده و به خود اهمیت می‌دادم، می‌دیدم که هواخواهی سرگشته و شیفته ی خدمت به معلولی دردمند شده ام. اگر کتابی را که از مدتها قبل در دست نگارش دارم روزی به اتمام برسانم و چاپ شود، به ندرت می‌توان موضوعی را در آن یافت که از بوپی نیاموخته باشم. اکنون دوره ای شاد در برابرم گسترده بود که می‌توانستم بر اساس آن برای بقیه عمرم برنامه ریزی کنم. این امتیاز بزرگ به من اعطا شده بود که شناختی روشن و ژرف نسبت به روح والای انسانی درمانده پیدا کنم که دست تقدیر هر بلائی را – از بیماری و انزوا و تنگدستی گرفته تا بی کسی – در دامانش نشاند. تمامی عیوب جزئی مثل خشم، ناشکیبائی، بی اعتمادی و دروغ که معمولا حلاوت زندگی زیبا و کوتاه آدمی را تلخ و زایل می‌سازند، تمامی این زخمهای چرکین که چهره ما را زشت می‌سازند داغ خود را از طریق تحمل سالها رنج شدید در وجود این انسان نهادند; انسانی که نه حکیم بود و نه فرشته، ولی با این حال تن به قضا و قدر سپرده، سر تسلیم و اطاعت در پیش نهاده و تحت فشار روحی ناشی از دردی وحشتناک و تحمل محرومیت‌ها آموخته بود که باید معلولیتش را بی هیچ حجبی بپذیرد و کار خود را به خداوند واگذارد. یک بار از او پرسیدم: «چطور توانست با مشکلات ناشی از بدن علیل و دردمندش کنار بیاید؟»
خندید و گفت: «خیلی آسان، من با بیماری ام مدام در جنگم. گاهی پیروز می‌شوم، گاهی شکست می‌خورم. این وضع همیشه ادامه دارد. گاهی هم دست از منازعه می‌کشیم و اعلام آتش بس می‌کنیم، ولی با نگاهی مظنون یکدیگر را زیر نظر داریم و منتظر می‌مانیم تا دیگری حمله را آغاز کند که در این صورت آتش بس شکسته می‌شود.»
سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
اکنون می‌بایست به مدد ستارگان با مشقت جهت یابی، و با امواج سهمگین مبارزه می‌کردم و راهم را در سفری جدید تا ربودن تاج زندگی ادامه می‌دادم. به رابطه دوستانه، به عشق، و به جوانی پایبند بودم. این چیزها یکی پس از دیگری ترکم کرده بودند. چرا به خداوند توکل نمی‌کردم و خود را تسلیم اراده قاهرش نمی‌ساختم؟ ولی در تمام زندگیم مثل یک بچه ترسو و لجوج بودم. پیوسته انتظار زندگی واقعی خود را می‌کشیدم که با جمله ای ناگهانی مرا بردارد و بر بالهای بزرگش بنشاند، از من مردی ثروتمند و فرزانه بسازد و به سوی شادیهای برتر ببرد. ولی زندگی طبق حکمتش مرا در انتخاب راه کاملا آزاد گذاشت. نه ستاره ای نشانم داد و نه جمله ای آورد، بلکه صبر کرد تا نقش خنده آور فردی مغرور و فضل فروش را بازی کنم، بعد به تماشا نشست و منتظر ماند تا این کودک گریزپا بار دیگر مادرش را بیابد. سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
ممکن است به فکر ایجاد یک اثرگاه تازه هم بیفتیم.
-با چه چیزهایی می‌خواهی اثرگاه‌مان را پر کنی؟
-با دست‌نوشته‌های هنرمندان بزرگ معاصر. چنین نقشه‌یی دارم. نه اثرگاه خطاطان و خوشنویسان، که جایگاهی ویژه‌ی خط و نوشته‌های دستی بزرگان هنر و فرهنگ ملی: نویسندگان، شاعران، نقاشان، موسیقیدان‌ها و…
-می‌دانم… فکر زیبایی است.
-طرحش را هم داده‌ام؛ و بعد، خیال دارم پیشنهاد راه انداختن یک دانشگاه غیر متمرکز فرش را هم بدهم. فقط برای بانوان خانه‌دار. فقط. جلسات آموزش سریع بافندگی و طراحی فرش، و بعد، دادن امکانات به تمام زنانی که دوره‌ی نخستین را با پیروزی گذرانده‌اند. امکانات، در خانه. هزاران هزار زن، در اوقات فراغت خود، آهسته آهسته قالیچه می‌بافند، و هر قالیچه‌یی که تمام می‌کنند و تحویل دانشگاه می‌دهند، در حکم چند واحد درسی‌ست که به پایان رسانده‌اند؛ و به جای آن‌که شهریه‌یی بپردازند، دستمزدی هم می‌ستانند. فکرش را بکن که چه غوغایی می‌شود! زنان تحصیل‌کرده و فرهیخته، دیگر، زمان کشی نمی‌کنند و در بطالت لحظه‌ها فرو نمی‌روند و بیکارگی آن‌ها را گرفتار سرخوردگی نمی‌کند. موطف هم نیستند که کار را در زمان معینی تمام کنند و تحویل بدهند. آن‌ها برای دریافت کارشناسی، باید، لااقل، شش قطعه قالیچه تحویل بدهند… ذز این باب، خیلی فکر کرده‌ام. فرش، مظهر صبوری ماست؛ صبوری ملتی که هرگز تسلیم نمی‌شود، و هرگز به بد، رضا نمی‌دهد. فرش، فقط زیبایی نیست، فلسفه‌ی مفاومت خاموش و چندهزارساله‌ی یک ملت است-همراه با زمزمه‌ای ملایم، که خاموشی را تعریف می‌کند.
1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
ادمی به ضعف خویش اگاهی دارد و نمیخواهد در برابرش مقاومت ورزد بلکه خود را به ان تسلیم میکند ادمی خود را از ضعف خویش سرمست میکند میخواهد هرچه ضعیف‌تر شود میخواهد در وسط خیابان جلوی چشم همگان در هم فرو ریزد میخواهد بر زمین بیافتد و از زمین هم پایین‌تر برود بار هستی میلان کوندرا
جوانی را می‌شناختم که خود را کشت. نمی‌دانم غم عشقی بیمقدار او را بر آن داشته‌بود که گلوله‌ای در دل خویش جای دهد یا به وسوسه‌ای ادبی تسلیم شده و به انتحاری خودنمایانه دست زده‌بود. اما به یاد دارم در این جلوه‌فروشی غم‌انگیز نه شرف بلکه نکبت یافتم. در پشت این چهره دلپذیر و در زیر این جمجمه انسانی هیچ نبود، هیچ مگر تصویر دخترکی سبکسر و نظیر بسیاری دیگر. زمین انسان‌ها آنتوان دو سنت اگزوپری