#محو (۸۴ نقل قول پیدا شد)


وقتی ما وارد عمل می‌شویم، وقتی برای انجام‌دادن هیچ کار دیگری نداریم! خیلی مشکل است که همزمان، بر نگرانی‌هایت تمرکز کنی و هم کاری را که مشغولش هستی انجام دهی. همه‌ی این‌ها به همان اراده‌ی اول بستگی دارد. یک بار که خودت را بجنبانی، حرکت و ادامه‌دادن خیلی راحت خواهد بود. طولانی‌بودن مسیر و ترس‌ها به محض سرعت‌گرفتن، محو خواهد شد. اما تو باید سوئیچ را برداری، استارت بزنی و دنده را عوض کنی. البته ماشین خودش شروع به حرکت نمی‌کند و صبورانه منتظرت می‌ماند تا تو در مسیر قرارش دهی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
چرا نباید هیچ گاه باز در زندگی اش چیزی بسوزاند.
خورشید هر روز می‌سوزاند. زمان را می‌سوزاند. دنیا در چرخه ای با عجله به پیش می‌رفت و بر محورش می‌چرخید و زمان که گرفتار سوزتندن سال‌ها بود و آدم‌ها هم به هر طریق بدون هیچ کمکی از او چنین می‌کردند. پس اگر او چیزها را همراه آتش نشانها سوزانده بود و خورشید هم زمان را می‌سوزاند،این به آن معنا بود که همه چیز سوخته بود!
فارنهایت 451 ری برادبری
حال نوبت به بخش اصلی می‌رسد. بیست فرشته که تازه از جبهه‌های جنگ بازگشته و تازه مدال گرفته‌اند، به همراه سرباز افتخاری وارد می‌شوند و قدم‌رو به وسط محوطه می‌آیند. خبردار! آزاد! و حال بیست دختر با روبنده‌هایشان، سر تا پا سفیدپوش، خجولانه پیش می‌آیند، مادرانشان آرنج‌هایشان را گرفته و همراهیشان می‌کنند. این روزها نه پدران، که مادران دخترهای خود را شوهر می‌دهند و مقدمات ازدواجشان را فراهم می‌کنند. ترتیب ازدواجشان داده می‌شود. سال‌هاست که این دختران اجازه نداشته‌اند حتی یک لحظه با مردی تنها بمانند، اما ما نیز سال‌هاست که به همین منوال زندگی می‌کنیم. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
اجازه ندادن به دیگران برای کمک به پروژه‌هایتان چون از نظر شما حیاتی است که هر کاری در بالاترین سطح موفقیت انجام شود، برای‌تان خیلی دشوار است که به دیگران اجازه دهید در هر کاری به شما کمک کنند. شما باید از اول تا انتهای کار را ببینید تا مطمئن شوید که همه جزئیات به شیوه صحیح اجرا می‌شوند. احتمال کمی دارد که کارها را به دیگران محول کنید، چون گمان می‌کنید آن‌ها به‌اندازه شما خوب عمل نمی‌کنند، بنابراین خودتان کارها را انجام می‌دهید تا مطمئن شوید که صحیح انجام می‌گیرند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
چطور این خطا را مرتکب نشویم: برای تأکید بر مثبت‌ها به‌جای منفی‌ها، تلاشی مصممانه را آغاز کنید. افکارتان را حول محور کاری متمرکز کنید که در حال انجامش هستید و اینکه چه‌کارهایی درست پیش رفته است نه اینکه چه‌کارهایی درست پیش نرفته است. برای کارهای مثبتی که در آن موقعیت انجام داده‌اید به خودتان تبریک بگویید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
آری، درست است که همه چیز به سمت ضعف و سستی می‌رود اما این هم درست است که هیچ چیزی به کل، محو و نابود نمی‌شود. پژواک‌های ضعیف و خاطرات گریزپا می‌مانند. مثل اجزای سنگ قبرهایی در اتاقی در موزه‌ای که هیچ بازدیدکننده‌ای ندارد، همواره جلوی چشم هستند. مثل طبلی پاره که حروف حک‌شده روی آن کمرنگ شده باشد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
دست‌آخر همه چیز به سمت میرایی می‌رود؛ گاه اندک اندک و بر اثر تلاش زیاد و اراده‌ی خودمان، گاه با سرعتی غیرمنتظره و خلاف میلمان. گاه بیهوده می‌کوشیم تا چهره‌‌مان را از محو شدن و از جلوه افتادن و رفتار و گفتارمان را از بدل شدن به چیزهایی نامشخص که در حافظه‌مان به این‌سو و آن‌سو می‌رود حفظ کنیم؛ موضوعاتی به همان اندازه کم‌ارزش که در رمان‌ها خوانده‌ایم یا در فیلم‌ها دیده‌ایم. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
من زن‌ها و مردهای داغ‌دیده‌ی زیادی رو می‌شناختم که تا مدت‌ها فکر می‌کردن دیگه نمی‌تونن روی پاشون بایستن. بعدها که حالشون بهتر شد و فرد دیگه‌ای رو پیدا کردن حس کردن این آدم، زوج واقعی و بهترین آدم زندگیشونه و از ته دلشون خوشحالن که فرد قبلی رفته و میدون رو برای رابطه‌ی جدید اون‌ها خالی کرده. این همون قدرت بهت‌آور زمان حاله که وقتی گذشته دور و محو می‌شه، اون رو راحت‌تر درهم می‌شکنه و جعل می‌کنه، بدون این‌که گذشته فرصتی برای حرف، اعتراض، تکذیب یا انکار داشته باشه. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
البته امروز جسم دیگر یک راز و رمز نیست و می‌دانیم آن‌چه به سینه می‌کوبد، قلب است. از زمانی که انسان تمام اجزای تن خویش را می‌شناسد، جسم، او را کمتر نگران می‌کند. دوگانگی تن و روان -که در پشت عبارات علمی پنهان می‌شد- امروز پیش‌داوری ناباب و به‌راستی خنده‌آوری بیش نیست. اما کافی است کسی دیوانه‌وار عاشق شود و سر و صدای روده‌هایش را بشنود تا وحدت تن و روان –پندار الهام‌بخش عصر علم- همان‌دم از ذهنش محو گردد. بار هستی میلان کوندرا
بسیاری از نظریات شما در مورد عزت‌نفس مستقیماً از نحوه‌ای که در خانواده با شما رفتار شده است ناشی می‌شود. اگر توجه همراه با عشق و تحسین دریافت کرده باشید و اگر مؤدبانه با شما صحبت کرده و به شما گوش داده باشند، این تجارب به شما در شکل‌گیری حسی قوی از ارزشمند بودن کمک می‌کند. از طرف دیگر، اگر نادیده گرفته یا تحقیر شده باشید یا اینکه به شما اهمیتی نداده باشند، بر سرتان فریاد کشیده باشند یا به‌شدت تنبیه شده باشید، حس ارزشمند بودن در شما کاهش پیدا می‌کند یا اصولاً محو می‌شود. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
ابهامات و عبارات تعجب برانگیز داستان برای بنده:
1- جاهایی که ایتالیک شده بود؟
2- جاهایی که متن برجسته شده بود؟ شاید اسم هستند مثل ص107 مامان‌بزرگ همون طور که من می‌گم عموجون
3- چرا مادر جوئی تابلو عکس جون را نگه داشته بود؟
4- ص 56 از شخصیت جوئی به دور است چنین جمله ای را بگوید: ((مامان اینقدر خنگ نباش) )
شاید یا ترجمه مشکل دارد. عبارت ((ساده نباش) ) مکالمه را باور پذیرتر می‌کرد.
5- ص 58 عبارت ((صمیمیتی وحشی) ) نوعی پارادکس است البته طبق رمان غوها انعکاس فیل‌ها عبارت تعادلی است مثل ((غریبه‌ی آشنا) )
6- ص 75 چه لزومی داشت نویسنده به رنگ صورتی خانم رابینسون اشاره کند؟ آیا منظور این بود که والد در بعد کودک قرار گرفته است و درحال خیال‌پردازی است؟
7- متوجه نشدم در ابتدای صفحه‌ی 97 چطور بازجویی جوئی گردش پیدا کرد به تعریف و تمجید
8- همچنین پاراگراف انتهایی ص 97 را نتوانستم شبیه سازی کنم و درک و برداشتی از اون داشته باشم، گرچه همونطور که قبلا ذکر شد چون خود جوئی شخصیت قربانی را دارد ذاتا دنبال زنی گشته که بتواند نقش قربانی را به او تحمیل کند و به این امر علاقه ی ناخودآگاه هم دارد احتمالاً عبارت دست بر قضا عبارتی است که شبه ایجاد کرده است و فهم را برایم نا ممکن ساخته که چطور جوئی دارد بازی را طوری می‌چرخواند که پگی بشود زن بده. اما درکش نمی‌کنم.
9- پایین ص 128 از ((برگشته بودم تا…مزرعه برآورده شود.) ) دلیل این جملات را درک نکردم.
10- علت دیالوگ‌‌های آخر ص 141 را متوجه نشدم، تزلزل و بی وفایی جوئی رنج آور است و همچنین نفوذی که مادرش ناگهانی روی او دارد. این فرد دچار یک پارچگی شخصیتی نیست در اصطلاح عامیانه این جور افراد بی‌شرافت نامیده می‌شوند که پشت همسر خود را خالی می‌کنند و به سادگی پگی را قضاوت کرد که روی پول مزرعه نقشه کشیده است درحالیکه در طول داستان از پگی حس سادگی و بی‌آلایشی دریافت می‌شد. نشانه‌ی دیگر جان گرفتن علاقه اش به جون که در کانادا است. بنظرم نویسنده کاملا از شیوه‌ی سلبی با خواننده ارتباط برقرار کرده است.
11- منظور از علامت *** چیست؟
12- او کمتر از مرد است و برتر از مرد است؟ ص 155 آیا منظور برابری است؟
13- در پایین صفحه 168 کلمه ((حفظشان) ) چرا در گیومه قرار گرفته است؟ آیا قبلا جایی آن را دیده بودم؟
مشکلات ویرایشی و انتقادهای دیگر:
وسط ص 127: مسئله اصلی گلا (کلا) جلب زنبور است.
در اواخر رمان ریچارد از داستان محو شد.
شاید بهتر بود دیالوگی از پگی به خانم رابینسون برای ابراز همدردی باشد چون فرم رمان در آخر تعادل بود.
بنظرم به طرز غیر منطقی ای جوئی از طلاق اش از جون پشیمان شد.
در پناه حق
از مزرعه جان آپدایک
زندگی، گاهی بسیار طمعکار است. مردم، روزها، هفته‌ها، ماه‌ها و سال‌ها را پشت سر می‌گذارند، بدون این‌که احساس تازه‌ای داشته باشند. با این حال، به محض این‌که دری گشوده شود، یک بهمن بزرگ وارد محوطه می‌شود. در یک لحظه چیزی برای افراد، بر جای نمی‌ماند و در لحظاتی بعد، بیشتر از آنچه انتظار می‌رود، دارند. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
و مرگ مانند حرکتی بود که مسافر تشنه‌لبی را که بیهوده می‌کوشد عطشش را رفع‌کند، از آب محروم‌می‌کرد؛ اما برای دیگران حرکت محتوم و لطیفی است که هم محو و هم انکار می‌کند، همچنان که به حق‌شناسی و طغیان به یکسان لبخند می‌زند. مرگ شادمانه آلبر کامو
دوستت دارم. همیشه دوستت خواهم داشت. علیه همه و حتی اگر لازم باشد علیه خودت. الآن فکر می‌کنم که از این به بعد بیهوده باشد که «علیه خودم» را اضافه کنم؛ در طول یک سال کاملاً راضی نشده بودم که خودم را تمام‌و‌کمال به تو بسپرم. امروز انتخاب کرده‌ام و دیگر هیچ وقت از عشقمان رو برنمی‌گردانم. از وقتی به آوینیون رفته‌ای، لحظه‌ای نبوده که در فکرم نباشی. کار کرده‌ام، یا مانده‌ام کنار پدرم در خانه. هر گاه خندیده‌ام، گریسته‌ام، فکر کرده‌ام، نگاه کرده‌ام، فکرت بی‌هوا آمده و رخنه کرده میان من و جهان تا با من بخندد و بگرید و فکر کند و نگاه کند. تو سرآغاز هر آغاز و پایان ذاتی تمام احساسات منی، فراز و فرود‌های روحیه‌ام در هر لحظهٔ روز با حس حضور عظیمی که از وجود تو می‌گیرم در هم می‌آمیزد. هر وقت خستگیِ زیاد می‌آید و با تمام نیرو فکر و خیال را از ذهنم می‌روبد و صورتت در ذهنم محو می‌شود، ناگهان میل به زندگی را از دست می‌دهم و دیگر حالم خوب نمی‌شود مگر اینکه مثل توده‌ای بی‌جان بیفتم و بخوابم تا انرژی‌ام برگردد و دوباره بتوانم نگاه زیبا و لبخند بی‌نظیرت را به یاد بیاورم. وقتی بیدار می‌شوم، لحظاتی سه زندگی را زندگی می‌کنم: مال تو، مال خودم و زندگیِ هیجان‌آمیز عشقمان را. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیدار با تنهایی، که یک روز در تو محو شد. درست است. خودت می‌دانی. از آن موقع به بعد دیگر هرگز تنها نبوده‌ام. حتی جدا از تو چیزی در من سکونت داشت. کس دیگری در این جهان بود که من با او یکی بودم. حتی خلاف خواست او و امروز خلاف خواست تمام جهان. امشب بازیافتم، در این اتاق ساکت (در برجی چهارگوش) که دور از همه کار و زندگی می‌کنم تو را بازیافتم، با شور و حرارت، با درد، با لذتی چنان آشکاره و جسمانی که جریحه‌دارم کرد. امشب دقیقاً در این لحظه چه می‌کنی؟ ماه اینجا از پشت کاج‌ها بالا آمده و شب سرد و شگرف است. عشق من، آخ که چه شوقی دارم به تو من! نگرانی دوباره در دلم لانه کرده. حین روزهای پاریس خودم را سراپا به هوای تو سپردم، خیلی خسته‌تر از آن بودم که فکر کنم. v نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خواندن نامه‌ات، بعد از این سکوت طولانی، یافتن دوباره‌ات، دوست داشتنت، دوست داشته شدن بخصوص در پیچ‌و‌خم جمله‌ها وقتی این همه مدت سرد و بی‌کس مانده باشی! چه عطشی به محبت که با آمدن و رفتن ته کشید! تو از نامه‌ای که در آن به سؤال‌های خودت پاسخ داده بودم رنجیده‌ای؟ تو در آن عشق نیافتی؟ آخ! عزیزم، تو واقعاً آن را بد خوانده‌ای. بله، اضطراب، ترس از آینده، صراحت کلام، همهٔ این‌ها جای کمی برای محبت گذاشته است. برایت از برترین فکرهایی که از عشقمان برای خودم ساخته‌ام نوشته بودم و از عشقمان طوری حرف زده‌ام که آدم از محترم‌ترین چیزها حرف می‌زند، بی‌ملاحظه و بی‌مراعات، با نیت صمیمیت و شور عشق. خوب «بحران» تو را درک می‌کنم و منتظرم که برایم تعریفش کنی. اگر کمی بیشتر تو را به من پیوند می‌دهد، بقیه‌اش دیگر مهم نیست. همان‌طور که فقط کافی‌ست نامه‌هایت دستم باشد تا روزهای هولناک تنهایی که از سر گذرانده‌ام محو شوند. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در تمام دنیا به چه کس دیگری می‌توانستم بگویم؟ منتظرت هستم، منتظر آرامش غروب، منتظر رسیدن نوبت ما، آن نور محو، این لحظهٔ توقف میان روز و شب. مطمئنم که آرامش فرا می‌رسد. من اما فقط یک آرامش را متصورم: ما دو تن خوابیده با نگاهی که رد و بدل می‌کنیم و من دیگر میهنی ندارم، مگر تو. منتظرم باش عزیزم. برایم بنویس، هرچه می‌توانی بنویس. مرا یک عالمه دریا از تو جدا می‌کند. کجا دنبالت بگردم؟ کجا به دستت آورم؟ چطور بی‌تو تسکین دهم این دردی را که خفه‌ام می‌کند؟ می‌بوسمت، ای تنها عشق من، تو را در آغوش می‌فشرم. روزها می‌گذرند، اما کُند، مثل شب‌های بی‌خوابی و من دیگر تاب تحمل خود را هم ندارم. بنویس. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آه هرگز، عشق من، هرگز کسی را دوست نداشته‌ام. هرگز این نیاز غیر‌قابل‌تحمل به بودن کسی را حس نکرده‌ام، نیازی که الآن دقیقه به دقیقه حس می‌کنم. تنت کنار من، بازوانت دور تنم، بویت، نگاهت، لبخندت، صورتت، صورت زیبای نازنینت که می‌توانم جزء‌به‌جزء شرحش دهم و با این همه دیگر نمی‌توانم از نو تخیلش کنم، چون دیگر نمی‌توانم، چقدر دردناک است! به‌شکلی مبهم جلوی چشمم می‌آید و در پس‌زمینه محو می‌شود. چه شکنجهٔ هولناکی! وای! همین‌که او را جلوی چشم داشته باشم بس است. بگذار بقیه مخدوش باشند. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در شرایط ایده‌آل این تشخیص جمعی استوار وجود می‌داشت که جستجوی آرامش، مولفهٔ محوری مهمی در زندگی خوب است. اما هنوز به اینجا نرسیده‌ایم. تصویر عمومی ما از موفقیت هنوز به شدت متمرکز بر تحریک و هیجان است. برای رخ دادنِ چنین تغییری نیاز به فرهنگی داریم که ارزش زندگی آرام و چیزهایی که به آن کمک می‌کنند را عمیقاً ارزش بداند. آنچه امروزه فرهنگ می‌نامیم هرچند به کار بردن چنین تعبیری در وهلهٔ نخست عجیب به‌نظر می‌رسد اساساً صنعت تبلیغات و اعتلای ایده‌هاست. فرهنگ برای شیوهٔ زیستن، نحوهٔ اندیشیدن، و تفاوت بین امور مهم و پیش‌پاافتاده، نسخه‌هایی تجویز می‌کند. فرهنگ تصویری از آنچه ستودنی و ناستودنی است به ما ارائه می‌کند. در دهه‌های اخیر فرهنگ غرب به‌طوری کلی مشخصاً چندان به اعتلای آرامش نپرداخته است. ما به گفتارهای بلیغ و معتبرِ بسیار بیشتری دربارهٔ جذابیت‌های زندگی آرام نیاز داریم. در یک آرمان‌شهرِ آرامش، فیلم‌های مهم، آهنگ‌های محبوب و بازی‌های ویدئوییِ بسیار مشهور باید حول فروتنی، شکیبایی و تحسین لذت‌های کوچک تمرکز یابند. شاید چنین چیزی الان جز وهم و خیال به‌نظر نرسد، زیرا تصویری که از شهرت داریم پیوند نزدیکی با امور هیجان‌انگیز دارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
وقتی کودک رشد می‌کند و به بلوغ می‌رسد، پیش‌فرض‌ها بسیار تغییر می‌کنند. استقلال و خوداتکایی در ایده‌آل‌های بزرگسالی، نقش محوری دارند. ما از هرگونه حرفی مبنی بر اینکه به فردی عاقل و قوی‌تر نیاز داریم تا از ما مراقبت کند، رنجیده می‌شویم. نسبت به هر نشانه‌ای از این که مورد حمایت یا لطف قرار بگیریم، بدخلقی نشان می‌دهیم. یکی از تابوترین ایده‌های سیاسی پدرسالاری است اذعان به وجود یک میل جمعی برای والدمندی که عمیقاً تحقیرآمیز تلقی می‌شود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هیچ‌چیز نیست که به بوتهٔ فراموشی سپرده نشود. برای ما و مشکلات ما نیز چنین اتفاقی خواهد افتاد. شیوهٔ نظم و نظام بخشیدن به چیزها که به‌نظرمان بسیار ضروری و مهم می‌رسند، سرانجام نامأنوس و منسوخ خواهند شد. در اینجا تاریخ کارکردی اصلاح‌گرانه دارد. تاریخ به این دلیل واجد چنین تأثیری است که مشغولیت‌های بسیار خودمحورانهٔ ما را تعدیل می‌کند. و هنگامی که به‌نظر می‌رسد حال حاضر تمام آن چیزی ست که وجود دارد، ما را احیا می‌کند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
مرد باردیگر گلویش را صاف کرد و به برآمدگی اندک شکمش دست مالید. «می دانی برزخ یعنی چه؟منطقه خنثی بین مرگ و زندگی است. یک جور جای غم انگیز و دلگیر. به عبارت دیگر جایی که حالا هستم-در این جنگل. من بنا به درخواست خودم مردم اما به دنیای دیگر نرفتم. من روح گذری هستم و روح گذری بی شکل است. این شکل را فقط برای حالا به خودم گرفتم. به همین دلیل نمی‌توانی به من صدمه بزنی. حتی اگربدجور آسیب ببینم این آسیب واقعی نیست. تنها کسی که می‌تواند مرا محو کند کسی ست که جنمش را داشته باشد،و-گفتنش غم انگیز است تو لیاقتش را نداری. تو چیزی جز یک توهم نارسیده میانمایه نیستی» کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
می‌دوم. من برای دویدن ساخته شده‌ام؛ چون وقتی می‌دوی، می‌توانی هرکسی باشی. خودت را به بدن نزدیک می‌کنی و دیگر چیزی بیش‌تر یا کم‌تر از یک بدن نیستی. مثل بدن به بدنت واکنش نشان می‌دهی. اگر برای برنده‌شدن می‌دوی، هیچ فکری جز فکرهای بدن نداری و هدفی جز هدف بدن نداری. به‌نام سرعت و به‌خاطر آن، خودت را محو می‌کنی. خودت را حذف می‌کنی تا بتوانی از خط پایان بگذری. هر روز دیوید لویتان
خداحافظی‌ها ممکن است ناراحت کننده باشند؛ اما مطمئنا بازگشت‌ها بدترند. حضور آدم نمی‌تواند با سایه ی درخشانی که در نبودنش ایجاد شده برابری کند. زمان و فاصله، لکه‌ها را محو می‌کنند؛ بعد ناگهان، عزیز سفرکرده بازمی‌گردد و نور بی رحم آفتاب، هر نقطه ی صورت حتی چروک‌ها و موهای ریز را هم به خوبی نشان می‌دهد. آدمکش کور مارگارت اتوود
زیبایی تو غرق می‌کند مرا، غرق می‌کند هسته‌ی مرا. زیبایی تو چون مرا بی‌تاب می‌کند، محو می‌شوم آنچنان که هیچ‌گاه در برابر مردی محو نگشته‌ام. من با همه‌ی مردان، و خودم، فرق داشتم، اما می‌بینم در تو بخشی از من را که تویی. تو را در خودم حس می‌کنم؛ صدای خودم را حس می‌کنم که سنگین‌تر می‌شود، انگار که درمی‌نوشیدم تو را، و هر رشته‌ی ظریفی از همانندیِ ما چنان جوش خورده با آتش که دیگر کسی تشخیص نمی‌دهد شکافی را. سابینا آنائیس نین
اگر بپذیریم که هدایت احساس‌های‌مان بخش مهمی از روند ایجاد یک جامعهٔ متمدن است، پس فرهنگ و سیاست باید محوری‌ترین مکانیزم‌هایی تلقی شوند که با آن‌ها به انجام این کار می‌پردازیم. موسیقی‌ای که گوش می‌دهیم، فیلم‌هایی که می‌بینیم، ساختمان‌هایی که در آن‌ها زندگی می‌کنیم و نقاشی‌ها و عکسی‌هایی که به دیوارهای‌مان آویزان می‌کنیم و مجسمه‌هایی که در خانه قرار می‌دهیم چیزهایی‌اند که نقش راهنمایان و تعلیم‌دهندگان دقیق ما را ایفا می‌کنند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
خواستن تجربه‌ای مثبت، تجربه‌ای منفی است. پذیرفتن تجربه‌ای منفی، تجربه‌ای مثبت است. این همان چیزی است که آلن واتس از آن به نام قانون وارونه یاد می‌کرد؛ هرچه بیشتر به دنبال احساس بهتری باشید، احساس رضایت کمتری خواهید یافت. جست وجوی یک چیز، تنها این حقیقت را تقویت می‌کند که شما اکنون فاقد آن چیز هستید. صرف‌نظر از اینکه واقعاً چقدر پول درمی‌آورید، هرچه بیشتر بخواهید پولدار شوید بیشتر احساس فقر و بی‌ارزشی خواهید کرد. صرف‌نظر از اینکه ظاهر واقعی‌تان چطور است، هرچه بیشتر بخواهید جذاب و خواستنی باشید خودتان را زشت‌تر تصور خواهید کرد. صرف‌نظر از اینکه چه کسانی اطرافتان هستند، هرچه سخت‌تر بخواهید خوشحال باشید و به شما محبت شود، تنهاتر و ترسوتر خواهید شد. هرچه بیشتر بخواهید که به تعالی معنوی برسید، در راه رسیدن به آن، خودمحورتر و سطحی‌تر خواهید شد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
خوش‌به‌حال آدم‌هایی که همهٔ زندگی‌شان رؤیا می‌بافند. به خوش‌بینی عمیقی نیاز است: این عقیده که رؤیا می‌تواند به حقیقت بپیوندد، و من فهمیدم دلیل دیگری هم برای بودن من در چالش کتاب‌خوانی وجود داشت. برای برگشتن به جایی که مطمئن بودم رؤیاهایم به حقیقت خواهند پیوست. بوی سبزه‌ها، ستاره‌های بی‌شمار در آسمان مرطوب، برخورد گرمای هوا روی گونه‌ام، همگی در مغزم جای گرفته بودند. خاطره‌ها مثل حفاظ مقابلم صف کشیدند و من در آن محوطه در امان بودم. ده‌ساله بودم و همهٔ فرداهایم در انتظارم بودند؛ همهٔ دنیا فقط برای من بود. یا دوباره هجده‌ساله بودم؛ زیر درخت سیبی که به غنچه نشسته بود، و مطمئن بودم که کل زندگی‌ام با همین شدت از شوق و معنا آکنده خواهد بود. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
هیچ تردیدی دربارهٔ جاودانگی قدرت، ثروت و موقعیت اجتماعی وجود نداشت اما حالا می‌دید که فقط گذشت پانزده سال از ورشکستگی و ویرانی مالی کافی است تا تمام عمارت‌ها، کارخانه‌ها، نام و القاب و آثار و نشان یک دودمان برای همیشه از چهرهٔ زمین محو شود. سایه باد کارلوس روییز زافون
سنگی را اگر به رودخانه ای بیندازی، چندان تاثیری ندارد. سطح آب اندکی می‌شکافد و کمی موج بر می‌دارد. صدای نامحسوس “تاپ” می‌آید، اما همین صدا هم در هیاهوی آب و موج هایش گم می‌شود. همین و بس. اما اگر همان سنگ را به برکه ای بیندازی… تاثیرش بسیار ماندگارتر و عمیق‌تر است. همان سنگ، همان سنگ کوچک، آب‌های راکد را به تلاطم در می‌آورد. در جایی که سنگ به سطح آب خورده ابتدا حلقه ای پدیدار می‌شود؛ حلقه جوانه می‌دهد، جوانه شکوفه می‌دهد، باز می‌شود و باز می‌شود، لایه به لایه. سنگی کوچک در چشم به هم زدنی چه‌ها که نمی‌کند. در تمام سطح آب پخش می‌شود و در لحظه ای می‌بینی که همه جا را فرا گرفته. دایره‌ها دایره‌ها را می‌زایند تا زمانی که آخرین دایره به ساحل بخورد و محو شود.
– ملت عشق اثر الیف شافاک
ملت عشق الیف شافاک
من بارها زنبور قورت داده‌ام. و سالی حداقل دو بار یه پرنده می‌خوره به سرم. همیشه وقتی دارم سر یکی داد می‌زنم می‌خورم زمین. وقتی پیانو می‌زنم محاله درش رو انگشت هام بسته نشه. امکان نداره شب بخوام از رو ریل قطار رد بشم و یهو یه قطار بوق زنان نیاد طرفم، محاله موقع رد شدن از وسط محوطه‌ی چمن فواره‌ها کار نیفتن. هر نردبانی ازش رفتم بالا یه پله‌ش زیر پام شکسته. محاله ممکنه روز تولدم مریض نشم. هر بار سفر می‌کنم یه روز بعد از جشن می‌رسم به شهر. آخه آدم ممکنه به چندتا زن چاق بگه باردار شدنت مبارک؟
– کتاب ریگ روان اثر استیو تولتز
[لینک مرتبط: معرفی کتاب ریگ روان]
ریگ روان استیو تولتز
سنگی را اگر به رودخانه‌ای بیندازی، چندان تاثیری ندارد. سطح آب اندکی می‌شکافد و کمی موج بر می‌دارد. صدای نامحسوس «تاپ» می‌آید، اما همین صدا هم در هیاهوی آب و موج هایش گم می‌شود. همین و بس.
اما اگر همان سنگ را به برکه‌ای بیندازی… تاثیرش بسیار ماندگارتر و عمیق‌تر است. همان سنگ، همان سنگ کوچک، آب‌های راکد را به تلاطم در می‌آورد. در جایی که سنگ به سطح آب خورده ابتدا حلقه‌ای پدیدار می‌شود؛ حلقه جوانه می‌دهد، جوانه شکوفه می‌دهد، باز می‌شود و باز می‌شود، لایه به لایه. سنگی کوچک در چشم به هم زدنی چه‌ها که نمی‌کند. در تمام سطح آب پخش می‌شود و در لحظه‌ای می‌بینی که همه جا را فرا گرفته. دایره‌ها دایره‌ها را می‌زایند تا زمانی که آخرین دایره به ساحل بخورد و محو شود.
رودخانه به بی‌نظمی و جوش و خروش آب عادت دارد. دنبال بهانه‌ای برای خروشیدن می‌گردد، سریع زندگی می‌کند، زود به خروش می‌آید. سنگی را که انداخته‌ای به درونش می‌کشد؛ از آنِ خودش می‌کند، هضمش می‌کند و بعد هم به آسانی فراموشش می‌کند. هر چه باشد بی‌نظمی جزء طبیعتش است؛ حالا یک سنگ بیش‌تر یا یکی کم‌تر.
ملت عشق الیف شافاک
اکنون حتی اندوهی تلخ و عمیق دلش را پر کرده بود، مثل وقتی که مهم‌ترین ساعات سرنوشت از سر ما می‌گذرد و به ما نه اشاره‌ای می‌کند و نه از گوشه‌ی چشم نگاهی، و غرش آن‌ها در فواصل دور محو می‌شود و ما میان برگ‌های خزان‌زده چرخان در گردباد آن‌ها، با دستی خالی و دلی پر از حسرت فرصت مهیب اما شکوهمند از دست رفته‌ای تنها می‌مانیم. بیابان تاتارها دینو بوتزاتی
من و تومی به نرده تکیه دادیم و آن قدر به آن منظره چشم دوختیم که آن‌ها از نظر محو شدند. عاقبت تومی گفت: «فقط حرفه.» و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد: «هر وقت کسی دلش واسه خودش می‌سوزه، همین رو می‌گه. فقط حرفه. سرپرستا هچ وقت همچین چیزی به ما نگفتن.» هرگز رهایم مکن کازوئو ایشی‌گورو
این روز‌ها کتاب طولانی نوشتن به بیراهه رفتن است: زمان یک چشم به هم زدن شده، ما فقط در لحظات کوتاهی از زمانها که هر یک در ارتباط با خط سیر خاص خودشان دور و محو می‌شوند می‌توانیم زندگی و تفکر کنیم. اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری ایتالو کالوینو
من به جای فرار یاد گرفته‌ام به دل امر کسالت‌آور نفوذ کنم. برای همین به محض روبه‌رو شدن با این حس گوشه‌ای می‌نشینم در تاریکی و به روبه‌رو خیره می‌شوم. شروع می‌کنم بر بوها و بعد صداها تمرکز کردن و آرام‌آرام محو می‌شوم. در این محو شدن اتفاقت عجیبی می‌افتد. تنها چیزی که می‌تواند از بینش ببرد، صداست. صدای زنی که ناگهان فریاد می‌کشد: کجایی دختر! من اما جای خاصی نیستم. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
در خون آدم‌ها چیزهایی هست که هیچ‌جوره نمی‌شود ازشان گذشت. این حقیقتِ محض است که آدم‌ها تمام نمی‌شوند و با خون‌شان ادامه می‌یابند. این را می‌شود از رمان‌ها هم فهمید، مثلاً برادران کارامازوف که مادر می‌گوید بهترین نمونه‌ی رمان وراثتی است، یعنی رمانی که حول محور روابط خونی شکل می‌گیرد. اگر این فرض درست باشد، حالا که من این‌جا نشسته‌ام و به خرت‌خرت صندلی و صدای افتادن زالو‌ها بر زمین گوش می‌دهم، مادر در تنِ من ادامه دارد. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
با گذشت زمان، کم‌کم واژه‌ی سفید، واژه‌ای اهانت آمیز تلقی می‌شد و دیگر مورد استفاده قرار نمی‌گرفت. مردم سعی می‌کردند تا آن را به کار نبرند و مثلاً به یک برگه‌ی کاغذ سفید، می‌گفتند: «کاغذ بی‌رنگ» یا «شیری رنگ». حتی دانش‌آموزان، کاملاً اصطلاحات مربوط به این رنگ را فراموش کرده بودند. از همه جالب‌تر محو شدن غیرمنتظره‌ی چیستانی بود که طی نسل‌ها، والدین از بچه‌ها می‌پرسیدند و به واسطه‌ی آن هوش و ذکاوت آن‌ها را امتحان می‌کردند؛ «آن چیست که سفید است و مرغ می‌گذارد؟» از آن‌جا که مردم دیگر نمی‌خواستند از کلمه سفید استفاده کنند، کم‌کم این چیستان را بی‌معنی تلقی کردند. استدلال آن‌ها این بود که مرغ در هر کجای دنیا و از هر نژادی که باشد، تنها چیزی که می‌تواند بگذارد، تخم مرغ است و نه چیز دیگر! بینایی ژوزه ساراماگو
به خاطر داری، زمانی که در فروم ایستاده بودیم و ریزش برف را بر محوطه ی قصر‌ها تماشا میکردیم! متوجه شدی سردم است و مرا محکم به خودت چسباندی. چنان محکم که حتی میتوانستم گرمای خون رگ هایت را حس کنم. به خاطر دارم، به طرفت برگشتم و گفتم خجالت نمیکشی؟ ولی من هم این را میخواستم. ما دو انسان بودیم با یک خواسته و میل. زندگی کوتاه است یوستین گردر
خداحافظی‌ها ممکن است بسیار ناراحت کننده باشند، اما مطمئناً بازگشت‌ها بدترند. حضور عینی انسان نمی‌تواند با سایه درخشانی که در نبودش ایجاد شده برابری کند. زمان و فاصله لکه‌ها را محو می‌کنند؛ بعد ناگهان عزیز سفر کرده باز می‌گردد و نور بی‌رحم آفتاب هر نقطه صورت، حتی جوش‌ها و چروک‌ها و موهای ریز را هم به خوبی نشان می‌دهد. آدمکش کور مارگارت اتوود
اونا می‌خوان سیستم طبقاتی جامعه محو و نابود بشه و ما کاری میکنیم که اختلافات طبقاتی خیلی شدید نباشه. یا اینکه چندان مشهود نباشه. اونا انقلاب میخوان ما بهشون اصلاحات میدیم. اصلاحات بیشمار؛ اصلا تو اصلاحات غرقشون میکنیم. یا در واقع اونارو تو وعده وعید اصلاحات غرق میکنیم، چون حتی اصلاحات واقعی رو هم هرگز به اونا نمیدیم! مرگ تصادفی 1 آنارشیست داریو فو
قدم‌ها را تند کردیم. از جاده که خط سفید و پاخورده‌اش در تاریکی محو می‌شد، به شخم‌زارها زدیم. شب بود. هزاران چشم در آسمان ما را تعقیب می‌کردند. از جیحون‌آباد صدای عوعوی سگ‌ها به گوش می‌رسید و دلهره در دل ما می‌انداخت. بوی خاکِ تشنه و ساقهٔ خشک گندم و دودِ تپاله هوا را پُر کرده‌بود. در افق بُز سیاهی سر بریده شده‌بود و خونِ کف‌کرده‌اش آرام‌آرام لخته می‌بست…. سال‌های ابری 3 و 4 (2 جلدی) علی‌اشرف درویشیان
من خیانت می‌کنم. به خودم خیانت می‌کنم. به چیزهایی که فکر می‌کنم. خیلی‌ها فکر می‌کنند آدم اول خیلی با خودش کلنجار می‌رود، خیلی آره نه می‌گوید تا بالاخره تصمیمش را می‌گیرد. اما همه‌ی آدم‌ها خیانت می‌کنند بعد برایش دلیل پیدا می‌کنند. من هم وقتی به تهمینه خیانت کردم دنبال این توجیهات بودم. ساعت‌ها می‌نشستم رو به دیوار یا از پنجره زل می‌زدم به محوطه‌ی مجتمع پردیس و دنیایی را تصور می‌کردم که زندگی با تهمینه برآورده‌اش نکرده بود. دنیایی که همان موقع خلق می‌کردم تا توجیه کنم… بهار 63 مجتبی پورمحسن
خیلی از آدم‌ها به شدت درگیر مشکلات کوچولو کوچولو می‌شوند، به شدت خودبین و خودمحور می‌شوند. کافی است بیشتر از سی ثانیه با آن‌ها صحبت کنی تا تمرکزشان را از دست بدهند؛ هزاران گفتگوی ذهنی در سر خویش دارند: «به دوستم باید تلفن کنم، باید فاکس بزنم، و…» ، کلی هم مسایل عشقی دارند که راجع به آن‌ها رؤیاپردازی می‌کنند. و درست در لحظه ای که حرفت را تمام کرده ای یادشان می‌افتد که به تو توجه کنند، و می‌گویند: «آه… هاه…» یا «بله، واقعا» و تظاهر می‌کنند که در لحظه هستند و داشتند به حرف‌های تو گوش می‌کردند. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
در مورد قاطر‌ها مسئله اساسی چشم هاست. مابقی مسائل اهمیت ندارد. به همین دلیل، مستقیم به چشمان قاطر خیره شد، در کنار دروازه‌های سلاخ خانه، و متوجه شد حیوان هنوز هم می‌تواند به صاحبش خدمت کند. و قاطر هم در مقابل به او خیره شد، در محوطه سلاخ خانه. مالون می‌میرد ساموئل بکت
«حرفم اینه که نمی‌تونی با غرق شدن تو یأس و ترحم به خود زنده‌ها رو از خودت ناامید کنی. مردم ازت انتظار دارن که شجاع باشی. چیزی که آدم‌ها از یک آدم رو به مرگ انتظار دارن یه جور کله شقیه، یه جور اشرافیت با صدای کلفت و خش دار، امتناع از تسلیم، همراه طنازی تزلزل ناپذیر. منزلتت حتی همین الان که داریم با هم حرف می‌زنیم در حال بالا رفتنه. داری گرداگرد بدنت یک نور محو خلق می‌کنی. نمی‌تونم دوستش نداشته باشم.» برفک دان دلیلو
وقتی طلوع کردی من ان بالا بودم پشت شیشه. محو تو. اخ که گاهی پایین چه قدر بهتر از بالاست! تو نمی‌دانستی من چه بازی غریبی را شروع کرده ام. تو ان پایین مثل یک حجم ابی می‌درخشیدی و من به هر چه رنگ ابی بود حسودی ام می‌شد…
و تو هنوز نمی‌دانستی من چه بازی غریبی را شروع کرده ام.
روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
برای این که از خیال دوست خبر چینش بیرون برود ، ازش پرسیدم: ببینم لاک زدی به ناخونات ؟
گفت: آره
پرسیدم: چه رنگی ؟
. گفت: طلایی… هیچ وقت طلایی شو برام نخریدی. هرچه قدرم که بهت اصرار کردم فایده نداشت. گفتم: باید قشنگ شده باشن
مثل این که دست هایش را با فاصله از چشم هایش گرفت و نگاهی به ناخن‌های بلند و کم انحنایش و انگشت‌های کشیده اش انداخت. که من دلم می‌خواهد از بیخ آن‌ها را ببرم و بگذارم توی یک قاب جلوی چشمم تا همیشه ی خدا بتوانم به شان نگاه کنم. و دقیقا وقتی که ؛ سیم سیاه و فنری تلفن هم پیچیده شده باشد دور انگشت هایش که یک تصویر بصری بی نظیر است و تمام حکمت آفرینش عالم تویش متجلی ست.

با تاخیر گفت: اره…قشنگ شدن
بعد هم گفت: تو مریضی به خدا
گفتم: خب… آره. تازه فهمیدی؟!
همیشه همین را می‌گفت. هر وقت سر میز ناهار یا شام یا هر کجای دیگر محو انگشت هایش می‌شدم یا هر وقت نشسته بودیم کنار هم و من بهش می‌گفتم محض خاطر خدا دست هایش را بدهد تا به انگشت هایش ؛ نگاه کنم ؛همیشه همین جمله اش را تحویلم می‌داد. این که: تو مریضی به خدا!
ادامه داد: … منم مریض کردی مث خودت
پرسیدم: چه طور ؟
که گفت هر وقت خدا می‌خواهد کسی را خوب و سریع بشناسد می‌رود توی نخ انگشت‌های شان و بعد مدتی می‌گذرد و طرف خودش را نشان می‌دهد ؛ می‌فهمد من راست می‌گفته ام که ادم‌ها را باید از روی شکل انگشت‌ها و ناخن‌های دست و پای شان شناخت. و هیچ چیز مثل شکل ناخن آدم‌ها – به ویژه طرز بریدگی و انحنای روی شان – طینت واقعی آدم‌ها را بروز نمی‌دهد. و این که می‌گویند آدم‌ها را باید از چیزی که توی چشم شان هست یا نیست شناخت ؛ چرند است. مزخرف است. آدم می‌تواند چیزی را تویی چشمش نشان بقیه بدهد که آن نیست. اما با انگشت هاش چه کار می‌تواند بکند. می‌تواند عوض شان کند ؟

پرسیدم اگر راست می‌گوید ؛ پس چه طور آن دختره ی خبر چین را نشناخته ؟
که گفت از همان اولش آن قدر با هم دوست شده بودند و بس که دخترک مهربان و دوست داشتنی نشان می‌داده ؛ فکرش را هم نمی‌کرده لازم باشد به انگشت هایش دقیق شود. یا به برداشتی که از انگشت هایش می‌شود داشت،اتکا کند.
گفتم: استثنا نداره. اگه خود منو برای بار اول دیدی ؛ اول از همه به انگشتام نگا کن.
چند ثانیه ای چیزی نگفت. اما یکهو برداشت و گفت: دوست دارم.
گفتم: منم دوست دارم
گفت: حیف که نمی‌شه باهات زندگی کرد… اعصاب آدمو خراب می‌کنی با این دیوونه بازی یات. نمی‌شه تحملت کرد.
گفتم: واقعا حیف. وقتی داشتی بهم جواب می‌دادی باید یه نگا به انگشتام می‌انداختی. ببینی با چه جور دیوونه ای طرفی. ببینی می‌شه باهام زندگی کرد یا نه.
گفت: آره. حق باتوئه. اشتبام همین بود… باید یه نگا به شون می‌انداختم همون اول.
کافه پیانو فرهاد جعفری
یک سی دی آهنگ‌های روسی – که من می‌میرم برای شان – گذاشتم توی دستگاه و گذاشتم یک پرده زیر صدای همهمه ی مشتری های؛ کافه را پر کند.
این موجودات طوری ست زبان شان که من عاشقش هستم. هیچ چیزی ازش دستگیرم نمی‌شود اما پر است از «پ» و «ژ» و ترکیباتی از آن‌ها که قرار گرفتن شان کنار هم ؛ طوری ست که خانه خرابت می‌کنند. یعنی من که این طورم و هر بار که می‌شنوم یک روس آواز می‌خواند ؛ دلم می‌خواهد همه ی عالم خفه شوند و خناق بگیرند. که من بتوانم چشم هایم را ببندم و محو دانه به دانه ی همه ی آن «پ» ها و همه ی آن «ژ» هایی بشوم که توی کلمات سحر انگیزشان موج می‌زند.
کافه پیانو فرهاد جعفری
… با خنده می‌گویم: «هر همراهی تا حدی مزاحم هم هست، نیست؟» نمی‌خندد اما انگار مدت‌ها در این باره فکر کرده باشد می‌گوید: «اوایل نیست اما کم کم مزاحم و حتی مانع هم میشه.» بعد با لبخند محوی می‌گوید: «و خاصیت #عشق این است» … روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
آنچنان عادت به نخواندن پیدا کرده ام که حتی نوشته هایی هم که بر حسب اتفاق به دستم می‌افتد، نمی‌خوانم. آسان نیست: از بچگی یاد می‌گیریم که بخوانیم. و تمام زندگی، بنده همه چیزهایی می‌شویم که نوشته اند و به دستمان می‌افتد. شاید برای شروع به این که یاد بگیرم چگونه نخوانم، کوشش کردم، اما حالا برایم طبیعی شده. رازش در این است که از نگاه کردن به کلمات نوشته شده احتراز نکنیم: بر عکس، باید به آن‌ها خیره شد تا جایی که محو شوند. اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری ایتالو کالوینو
نامه بیست و یکم
عزیز من!
خوشبختی نامه ای نیست که یک روز، نامه رسانی، زنگ در خانه ات را بزند و آن را به دست‌های منتظر تو بسپارد. خوشبختی،ساختن عروسک کوچکی ست از یک تکه خمیر نرم شکل پذیر…به همین سادگی، به خدا به همین سادگی؛ اما یادت باشد که جنس آن خمیر باید از عشق و ایمان باشد نه هیچ چیز دیگر…
خوشبختی را در چنان هاله ای از رمز و راز ، لوازم و شرایط، اصول و قوانین پیچیده ی ادراک ناپذیر فرو نبریم که خود نیز درمانده از شناختنش شویم…
خوشبختی، همین عطر محو و مختصر تفاهم است که در سرای تو پیچیده است…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه پنجم
عزیز من!
«شب عمیق است؛ اما روز از آن هم عمیق‌تر است. غم عمیق است اما شادی از آن هم عمیق‌تر است».
دیگر به یاد نمی‌آورم که این سخن را در جوانی در جایی خوانده ام ، یا در جوانی، خود، آن را در جایی نوشته ام.
اما به هر حال ، این سخنی ست که آن را بسیار دوست می‌دارم.
دیروز نزدیک غروب، باز دیدمت که غمزده بودی و در خود. من هرگز ، ضرورت اندوه را انکار نمی‌کنم؛ چرا که می‌دانم هیچ چیز مثل اندوه، روح را تصفیه نمی‌کند و الماس عاطفه را صیقل نمی‌دهد؛ اما میدان دادن به آن را نیز هرگز نمی‌پذیرم؛ چرا که غم حریص است و بیشتر خواه و مرز ناپذیر، طاغی و سرکش و بد لگام.
هر قدر که به غم میدان بدهی ، میدان می‌طلبد ، و باز هم بیشتر ، و بیشتر…
هر قدر در برابرش کوتاه بیایی ، قد می‌کشد، سلطه می‌طلبد، و له می‌کند…
غم ، هرگز عقب نمی‌نشیند مگر آن که به عقب برانی اش ، نمی‌گریزد مگر آن که بگریزانی اش ، آرام نمی‌گیرد مگر آن که بی رحمانه سر کوبش کنی…
غم، هر گز از تهاجم خسته نمی‌شود.
و هر گز به صلح دوستانه رضا نمی‌دهد.
و چون پیش آمد و تمامی روح را گرفت، انسان بیهوده می‌شود، و بی اعتبار، و نا انسان، و ذلیل غم، و مصلوب بی سبب.
من،مثل تو، می‌دانم که در جهانی این گونه درد مند، بی دردیِ آن کس که می‌تواند گلیم خود را از دریای اندوه بیرون بکشد و سبکبارانه و شادمانه برساحل بنشیند، یک بی دردیِ دد منشانه است، و بی غیرتی ست، و بی آبرویی، و اسباب سر افکندگی انسان.
آن گونه شاد بودن ، هرگز به معنای خوشبخت بودن نیست، بل فقط به معنای نداشتن تفکر است و احساس و ادراک؛ و با این همه ، گفتم که ،برای دگرگون کردن جهانی چنین افسرده و غم زده، و شفا دادن جهانی چنین درد مند، طبیب،حق ندارد بر سر بالین بیمار خویش بگرید،و دقایق معدود نشاط را از سال‌های طولانی حیات بگیرد.
چشم کودکان و بیماران ، به نگاه مادران و طبیبان است.
اگر در اعماق آن، حتی لبخندی محو ببینند ، نیروی بالندگی شان چندین برابر می‌شود.
به صدای خنده ی بچه‌ها گوش بسپار، و به صدای درد ناک گریستنشان ، تا بدانی که این ،سخنی چندان پریشان نیست.
عزیز من!
این بیمار کودک صفت خانه ی خویش را از یاد مران!
من، محتاج آن لحظه‌های دلنشین لبخندم - لبخندی در قلب - علی رغم همه چیز.
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه اول:
ای عزیز!
راست می‌گویم.
من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیده ام.
قلمم را دیده ام چنان که گویی بخشی از دست راست من است؛ و کاغذ را.
من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیده ام.
من اینجا «من» را دیده ام -که اسیر زندان بزرگ نوشتن بوده است،همیشه ی خدا، که زندان را پذیرفته، باور کرده، اصل بودن پنداشته، به آن معتاد شده، و به تنها پنجره اش که بسیار بالاست دل خوش کرده…
و آن پنجره تویی ای عزیز!
آن پنجره ، آن در، آن میله ها، و جمیع صداهایی که از دور دستها می‌آیند تا لحظه ای، پروانه وش، بر بوته ی ذهن من بنشینند، تویی…
این ، می‌دانم که مدح مطلوبی نیست
اما عین حقیقت است که تو مهربان‌ترین زندانبان تاریخی.
و آنقدر که تو گرفتار زندانی خویشتنی
این زندانی، اسیر تو نیست-
که ای کاش بود
در خدمت تو، مرید تو، بنده ی تو…
و این همه در بند نوشتن نبود.
اما چه می‌توان کرد؟
تو تیماردار مردی هستی که هرگز نتوانست از خویشتن،بیرون بیاید
و این، برای خوب‌ترین و صبور‌ترین زن جهان نیز آسان نیست. می‌دانم.
اینک این نامه‌ها شاید باعث شود که در هوای تو قدمی بزنم
در حضور تو زانو بزنم
سر در برابرت فرود آورم
و بگویم: هر چه هستی همانی که می‌بایست باشی،و بیش از آنی،و بسیار بیش از آن. به لیاقت تقسیم نکردند؛ و الا سهم من،در این میان،با این قلم،و محو نوشتن بودن،سهم بسیار ناچیزی بود: شاید بهترین قلم دنیا،اما نه بهترین همسر دنیا…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
اغلب به زنان زیبا فقط به خاطر #ظاهرشان پاداش داده شده و محترم شمرده می‌شوند. این موضوع آنقدر تکرار می‌شود که از #رشد و توسعه در بخش‌های دیگر وجود خود #غافل می‌مانند. اعتماد به نفس و احساس موفقیت آنها سطحی بوده و به اندازه پوست بدنشان عمق دارد و وقتی زیبایی #محو می‌گردد دیگر چیزی برای ارایه ندارند. چنین زنی نه هنر جالب توجه بودن را در خود پرورش داده و نه توانایی توجه به نکات جالب دیگران را دارد درمان شوپنهاور اروین یالوم
وقتی رسیدم تو کوچه یکهو شروع کردم به دویدن. کوچه برف و یخ بسته بود. خودمم نمیدونم چرا همش می‌دویدم. مثل اینکه هی دلم میخواس فقط بدوم. وقتی رسیدم به آخرای کوچه اونوقت بیخود و بی‌جهت حس کردم که دارم یواش یواش محو میشم. ازون بعدازظهرای مجنون‌وار بود. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
[فیلسوف دوم] آناکسیمندرس است. که به نظر او جهان ما یکی از هزاران جهانی است که در لاینتناهی به وجود آمده ، در آنجا محو می‌شود.
شاید می‌خواست بگوید همه متناهی اند ، چیزی که پیش از آنها و پس از آنها می‌آید باید نامتناهی باشد، واین ماده اولیه نمی‌تواند همین آب معمولی باشد…
دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
نزد ما تاریخ اندک و بسیار اندک است.
ما پادشاهانی داشته ایم. آنان تاج بر سر گذاشتند. به یکدیگر رشک ورزیدند. همدیگر را به خاک و خون کشیدند. پس از گذشت چند قرن محو شدند و جز غبار برخاسته از سم اسبانشان، نشانی از خود بر جای نگذاشتند.
اتفاق می‌افتد که خیش گاوآهن دهقانی به سنگ گور یکی از آنها گیر کند. او جواهرات از جنس فلز زرد رنگ و اسکلتهای از جنس استخوان سفیدفام را از زمین بیرون می‌آورد. آنها را کمی دورتر پرت می‌کند و سپس بر سر کار خویش بازمی گردد و این تأخیر، نه چندان دل چرکینش می‌سازد. / از کتاب دوم (چهرهٔ دیگر)
رفیق اعلی (روزنه‌ای به زندگی فرانچسکوی قدیس) کریستین بوبن
سوگنمایش اسپانیایی یک تراژدی انگلیسی متعلق به عصر الیزابت است که در سال 1582 یعنی پیش از نگارش هملت به دست شکسپیر به تحریر درآمده است. بسیار بر این عقیده اند که این نمایشنامه که در دوران خود بسیار تاثیرگذار بوده است، همان UR-Hamlet یا نسخه ای است که احتمال می‌دهند شکسپیر هملت را بر اساس آن نوشته باشد. این نمایشنامه، با محوریت اصلی انتقام، یک تراژدی است که مملو از قتل‌های هولناک است و در آن پدری به دنبال خونخواهی قتل پسر اشت (درست متضاد هملت که در آن پسری به دنبال خونخواهی پدرش است). در این نمایشنامه انتقام، یک کاراکتر است که مانند کسان دیگر نمایش بر صحنه ظاهر شده و دیالوگ می‌گوید. این نمایشنامه یکی از بارزترین نمونه‌های تراژدی خون در ادبیات انگلستان است. سوگ‌نمایش اسپانیایی توماس کید
پرسش: پس انسان معمولی تا چه حد باید توقع قدرشناسی داشته باشد؟
پاسخ: قدرشناسی کامل؟ معمولا نیم ساعت.
راویِ پروست در سن نوجوانی در حسرت دوستی با ژیلبرتِ شاد و شنگول است، که او را در حال بازی در شانزه‌لیزه دیده است. سرانجام آرزویش جامه‌ی عمل به خود می‌پوشد، و ژیلبرت با او دوست می‌شود و راوی را مرتب برای صرف چای به خانه‌اش دعوت می‌کند. از او پذیرایی می‌کند، و با کمال مهربانی برایش کیک می‌بُرد و جلویش می‌گذارد.
راوی خوشحال است، ولی به زودی به حدی که باید شاد نیست. تصور عصرانه خوردن در منزل ژیلبرت که مانند رویایی موهوم می‌نمود، اینک پس از ربع ساعت وقت‌گذرانی در اتاق نشیمن ژیلبرت، و این زمانی است که هنوز او را نمی‌شناخت، پیش از آن که کیک ببرد و غرق در مهربانی‌اش کند، راوی را به تدریج دچار توهم می‌کند.
در نتیجه به گونه‌ای چشمانش را به لطفی که نثارش می‌شود می‌بندد، به زودی فراموش می‌کند باید ممنون چه چیزی باشد زیرا خاطره‌ی زندگی بدون ژیلبرت محو می‌شود و همراه آن چیزی را که باید ارج نهاد. زیرا سرانجام لبخند چهره‌ی ژیلبرت، آراستگی عصرانه‌اش، گرمای میهمان‌نوازی‌اش چنان عادی می‌شود که بخشی از زندگی روزمره تبدیل می‌شود و برای توجه کردن به آن به همان اندازه انگیزه نیاز خواهد داشت که برای تماشای درخت‌ها یا ابرها یا تلفن‌ها لازم است.
دلیل این بی‌توجهی این است که راوی هم مانند همه‌ی ما، در مفهوم پروستی، موجودی است مخلوقِ عادت‌هایش، لاجرم همیشه در معرض بی‌اعتنا شدن به مسائل عادی است.
پروست چگونه می‌تواند زندگی شما را دگرگون كند آلن دو باتن
من زندگی را در برابرم همچون درختی تصور می‌کردم؛ در آن هنگام آن را درخت امکانات می‌نامیدم. تنها در لحظه ای کوتاه، زندگی را این چنین می‌بینم. سپس، زندگی همچون راهی نمایان می‌شود که یک بار برای همیشه تحمیل شده است، همچون تونلی که از آن نمی‌توان بیرون رفت. با اینهمه، جلوهٔ پیشین درخت در ذهن ما به صورت نوعی حسرت گذشتهٔ محو ناشدنی باقی می‌ماند. هویت میلان کوندرا
تصور مرگ با کمین آرام یا سریدن بی‌صدای مارها، مثل همه‌ی تصورات خوفناک که ما را به زمین پرت می‌کند، سراغ ما می‌آید، انگیزه‌های ناگهانی یک آن خفه‌مان می‌کند، اما بعد همه محو می‌شوند و ما به زندگی ادامه می‌دهیم. افکاری که ما را به بدترین شکل جنون، به اندوه ژرف سوق می‌دهد، همیشه دزدانه و آهسته و تقریبا نامحسوس نزدیک می‌شود، درست مثل مه که مزرعه‌مان را می‌گیرد یا مثل سل که شش‌ها را.
آهسته می‌آیند، بی‌شتاب، بی‌نظم و ترتیب تپش قلب - ولی مرگبار و ناگزیر. امروز متوجه چیزی نیستیم. شاید فردا هم متوجه چیزی نشویم، پس‌فردا هم نشویم، تمام ماه هم متوجه نشویم. اما بعد وقتی ماه تمام شد، خوراکمان تلخ می‌شود و همه‌ی یادآوری‌ها دردناک می‌شوند. ما ضربه دیده‌ایم، لگدکوب و محکوم. همچنان که روزها و شب‌ها دنبال هم می‌آیند، ما هم منزوی‌تر و گوشه‌گیرتر می‌شویم. در ذهن ما افکار به جوش می‌آیند، افکاری که به باختن سرمان زیر تبر جلاد منجر می‌شود، آن‌جا که شاید صرفا به این علت از تن جداشان می‌کنند که نگذارند تا این حد شریرانه جوش بیایند.
خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
اوایل کوچک بود. یعنی من این‌طور فکر می‌کردم. امّا بعد بزرگ و بزرگ‌تر شد. آن‌قدر که دیگر نمی‌شد آن را در غزلی یا قصّه‌ای یا حتّی دلی حبس کرد. حجم‌اش بزرگ‌تر از دل شد و من همیشه از چیزهایی که حجم‌شان بزرگ‌تر از دل می‌شود، می‌ترسم. از چیزهایی که برای نگاه کردن‌شان – بس که بزرگ‌اند- باید فاصله بگیرم، می‌ترسم. از وقتی فهمیده‌ام ابعاد بزرگی‌اش را نمی‌توانم با کلمات اندازه بگیرم یا در «دوستت دارم» خلاصه‌اش کنم، به شدّت ترسیده‌ام. از حقارت خودم لج‌ام گرفته است. از ناتوانی و کوچکی روح‌ام. فکر می‌کردم همیشه کوچک‌تر از من باقی خواهد ماند. فکر می‌کردم این من هستم که او را آفریده‌ام و برای همیشه آفریده‌ی من باقی خواهد ماند. امّا نماند. به سرعت بزرگ شد. از لای انگشتان من لغزید و گریخت. آن‌قدر که من مقهور آن شدم. آن‌قدر که وسعتش از مرزهای «دوست‌داشتن» فراتر رفت. آن‌قدر که دیگر از من فرمان نمی‌برد. آن‌قدر که حالا می‌خواهد مرا در خودش محو کند. اکنون من با همه‌ی توانی که برایم باقی مانده‌است می‌گویم «دوستت‌دارم» تا شاید اندکی از فشار غریبی که بر روح‌ام حس می‌کنم رها شوم. تا گوی داغ را، برای لحظه‌ای هم که شده، بیندازم روی زمین. حکایت عشقی بی‌قاف بی‌شین بی‌نقطه مصطفی مستور
«جک گانتوس در بیمارستان فریکدر مونت پلزنت پنسیلوانیابه دنیا امد و در نورولت پنسیلوانیا-شهری که مثل حلقه‌های هودینی شعبده باز دارد محو و کم کم جزیی از ویرجینیای غربی می‌شود-بزرگ شد. جک شاگرد خوبی بود. او بیشتر اطلاعاتش را از راه خواندن کتاب به دست اورده بود تا نشستن در کلاس درس و خیره شدن به پنجره. والدینش سرپرستی او را از زمان نوزادی به عهده گرفته بودند.»
بلند بلند با خودم حرف می‌زدم و متوجه امدن بانی نشدم.
ناگهان بانی پرسید: «تو فرزند خوانده ای؟!» از شنیدن صدای بانی یکه خوردم و مثل گربه ای که پا روی دمش گذاشته باشند از جا پریدم.
بعد از انکه چهار دست و پا فرود آمدم گفتم: «نه،نه. فرزند خوانده نیستم.»
- پس چرا گفتی پدر و مادرت سرپرستی تو را به عهده گرفته اند؟
گفتم: «برای این که قبل از تولدم هیچکدامشان را ندیده بودم.»
به صورتم اشاره کرد و گفت: «موجود عجیبی هستی،این خون دماغت هم از ان چیزهای عجیب است.»
گفتم: «متاسفم» و برگشتم،دستمال را از توی دماغم بیرون اوردم و چپاندم توی جیب پشتی شلوارم.
گفت: «آمدم این جا تا با اجازه ی مادرت برای کمک به بابام به خانه ی ما بیایی. اتاق نظافت جسدهابعداز کار روی مرده‌های تصادف اتوبوس در پل یونیتی خیلی کثیف شده. بابت کمک بهت پول هم می‌دهد.»
آب دهانم را به زحمت قورت دادم. پرسیدم: «یعنی بدتر از وضعیتی که با جنازه ی آن فرشته ی جهنمی درست شده بود؟»
بانی با انگشت هایش تعداد کشته شده‌ها را شمرد و گفت: «پنج برابر بدتر.»
ناگهان احساس کردم دارماز حال می‌روم. گوش هایم سوت کشید و ابر تیره ای جلوی چشم هایم را گرفت. نفس عمیقی کشیدم و خواستم به بانی تکیه کنم که گفت: «لطفا با ان دست‌های خونی به من نزدیک نشو.»
بن‌بست نورولت جک گنتوس
شست‌و‌شوی مغزی سه محور یا روند اصلی دارد، که اکنون دیگر به خوبی شناخته شده‌اند. اولی تنش است، که به دنبالش آرامش می‌آید. این روند مثلا در بازجویی از زندانی‌ها به کار می‌رود، آنگاه که بازجو به تناوب خشن و با محبت است، یک لحظه قلدری دگرآزار است، لحظه‌ی بعد دوستی مهربان. دومی تکرار است، موضوعی را بارها گفتن یا به آواز خواندن. سومی استفاده از شعار است، تقلیل فکرهای پیچیده به مجموعه‌های ساده‌ی کلمات. این سه محور را حکومت‌ها، ارتش‌ها، احزاب سیاسی، گروه‌های مذهبی، مذاهب همواره به کار می‌گیرند و در گذشته نیز همواره به کار گرفته‌اند. زندان‌هایی که برای زندگی انتخاب می‌کنیم دوریس لسینگ
نویسنده مرجان مقرون ، فکر می‌کنم اولین اثر از این نویسنده بود
اگر از غلط‌های چاپی بگذریم!
داستان بیشتر شخصیت محور بود و به کارکتر‌ها اجازه تصمیم گیری داده شده و این باعث شده کشش داستان تقریبا
تا انتها خوب پیش برود، موضوع بیشتر اجتماعی و عاشقانه ای منطقی بود تا رویایی و بیشتر به زندگی شبیه بود…
نام مهسو هم زیرکانه انتخاب شده بود اگرچه میتونست نامی همراه با تقدیر یا سرنوشت باشد که به نظر من بهتر بود
قسمتی از متن مهسو
پرسید: «چرا ساکتی؟» نمی‌دانستم سکوتم برایش چه ترجمه ای می‌توانست دربرداشته باشد. سرم را پایین انداختم
قدمی به عقب و رو برگرداندم؛ در واقع فاصله گرفتم تا چهره و خصوصاً نگاهم را از نگاهش بگیرم. بی اختیار اشکم فرو چکید…
زیرلب آهسته زمزمه کردم: «خسته م… خسته از این درد بی دلی…
برخوردای به قول تو کسل کننده. از این گفتگویی که به ظاهر همیشه حرفای یه طرفش واسه اون یکی مجهوله…
از ذره ذره خُرد شدن و این فرسایش روانی…
از این جنگ کلامی، از این یکی به دو کردنای بی حاصل… از این تپش الکی و ناموزون قلبم تو غم و شادی…
از این که تو باز بیای و منو با یورش رعد اخم و تند باد نیشِ کنایه ت، عین یه پَرکاه که لب یه پرتگاهه و دَم باد…
با یه فوت از همه چی دور کنی… از این که مثل یه قاصدکِِِِ سرگردون تو غبار و مه بلاتکلیفی سردرگُم بمونم و از این که…»
مهسو مرجان مقرون