#کودکی (۷۹ نقل قول پیدا شد)


او (آنی) در این اتاق خوشی‌های بسیار و غم‌های اندکی را پشت سر گذاشته بود و امروز باید برای همیشه آنجا را ترک می‌کرد. از آن روز به بعد آنجا دیگر اتاق او نبود. قرار بود پس از رفتن آنی، لورای ۱۵ ساله آنجا را تصرف کند. آنی هم آرزوئی جز این نداشت. اتاق به لحظه‌های کودکی و جوانی تعلق داشت و دیگر پس از گشوده شدن از فصل تازه ای از زندگی او به رویش بسته می‌شد. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
ما اغلب خودمان را افرادی تعلل‌خواه، تنبل یا بی‌انگیزه می‌بینیم. بنابراین در واقعیت هم بی‌اشتیاق هستیم. انجام خیلی از کارها را کنار می‌گذاریم یا نادیده می‌گیریم چون به خودمان می‌گوییم اصلا نمی‌خواهیم انجامش دهیم یا از پسش بر نمی‌آییم. به جای این که این رفتار را نقطعه ضعف خود بدانیم، بهتر است حسی از همان اشتیاقی را که اکنون هیچ اثری از آن نیست، در درون خود ایجاد کنیم، جرقه‌ای از توانایی؛ البته اگر مایل هستی! چرا که تو خالق اصلی صداقت، سعه صدر و توانایی هستی. روزگاری با شور و شوق جوانی یا کنجکاوی کودکی، رسیدن به این مرحله که می‌شد به ان روح زندگی بخشید، آسان بود، اما پس از سپری‌شدن سال‌ها تا اندازه‌ای این حالت جادویی را گم کرده‌ایم. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
برای هر یک از ما لازم است که در مقطعی از زندگی –گاهی در جوانی و گاهی بعدها- از فناپذیری خود آگاه شویم. محرک‌های بسیاری هست: نگاهی در آینه به گونه‌های آویزان، موهای جوگندمی، شانه‌های افتاده، جشن تولدها به خصوص ده سال به ده سال، پنجاه سالگی، شصت سالگی، هفتاد سالگی، دیدن دوستی که سال‌ها ندیده‌اید و یکه می‌خورید که چقدر پیر شده است، دیدن عکس‌های قدیمی خودتان و آن‌هایی که سال‌ها مرده‌اند و کودکی‌تان را انباشته بودند، برخورد با عالیجناب مرگ در خواب… خیره به خورشید اروین یالوم
مهم‌ترین مسئله‌ای که باید در مورد گفت‌وگوی درونی منفی بدانید این است که این افکار منعکس‌کننده احساسات شما در مورد خودتان هستند و به‌هیچ‌وجه حقیقت محض نیستند. در مورد بیشتر افراد این احساسات در دوران کودکی شروع می‌شوند و در بزرگ‌سالی هم ادامه پیدا می‌کنند؛ اما واقعیت این است که داشتن این احساسات به معنای این نیست که آن‌ها تصویری دقیق از واقعیت هستند. ذهن شما به روش‌های متعددی می‌تواند فریبتان دهد و شما را به این باور برساند که ارزش کمی دارید. این روش‌ها خطاهایی غیرعقلانی هستند که باعث می‌شوند احساس بدی داشته باشید و طوری رفتار کنید که نتیجه عکس بدهد. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
ما انسان‌ها در زندگی، مراحلی را پشت سر می‌گذاریم. در کودکی، زیاد به مرگ فکر می‌کنیم؛ حتی ذهن برخی از ما را به خود مشغول می‌کند. کشف مرگ، سخت نیست. تنها اطرافمان را نگاه می‌کنیم و چیزهای مرده را می‌بینیم: برگ‌ها و سوسن‌ها و مگس‌ها و سوسک‌ها. حیوانات خانگی می‌میرند، ما حیوانات خانگی را می‌خوریم و خیلی زود می‌فهمیم مرگ، به سراغ همه‌ی ما می‌آید -مادربزرگ‌مان، مادر و پدرمان، حتی خودمان-. در خلوت، ماتمش را می‌گیریم. والدین و معلم‌های ما فکر می‌کنند تفکر در مورد مرگ، برای بچه‌ها بد است، در موردش ساکت می‌مانند یا افسانه‌هایی در مورد بهشت و فرشتگان، تجدید دیدار ابدی و روح‌های نامیرا برایمان تعریف می‌کنند. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
8- در ادامه مرد تسلیم زن است و چون مزرعه (قلب و جایگاه مادر) را بی ارزش می‌پندارد، این حرف پگی را بر مبنای تواضع او می‌گذارد، و با تملق و چاپلوسی می‌گوید ((تقصیر توئه که ارزش اینو داری که آدم بخاطر داشتنت خودنمایی کنه) ) اینها همه نشانه‌ی ضعف شخصیتی مرد است که به دنبال چیزی بیرون از خود می‌گردد تا خودش را محقّ در خودنمایی - که آن هم در جوامع روشن بین امری ناپسند است – بداند. بنظرم بعد از این مکالمه زن از این بی اعتماد بانفسی جوئی کلافه شده و عصبانیت در چهره اش بروز می‌کند و او را با واقعیت خودش ((حیف نون!) ) خطاب می‌کند تا تلنگری باشد و اینقدری ضعف نشان ندهد.
9- ص 127 مجد الصباح نشانه رمانتیک بودن و علاقه در خانواده
10- همان صفحه فلوکس صورتی نشانه عشق



عناصر داستان
1- مکان: فضای ثابت مزرعه و خانه‌ی آن
2- استفاده از توصیف عنصر خاک، زمینِ مزرعه که درباره‌ی نحوه شخم زدن و بی استفاده ماندن آن صحبت شد.
3- عنصر طبیعت (ص75 نشانه‌های شروع طوفان – باران ص 147)
4- تکرار: کلمه مزرعه – زمین گلف – پگی‌هایش را از روی پیشانی (جمجمه‌اش) پس زد ، موهایش را صاف کرد نشانه‌های کلافگی – استفاده از زبان بدن پگی – تکرار کلمه صورتی فلوکس صورتی – ص127 – بوی موهای خیس پگی – پارس سگ‌ها – انبار تنباکو – تراکتور
5- وجود تابلو جون (همسر اول جوئی) و نقش قاب آن روی دیوار اتاق نشیمن‌گاه نشان می‌دهد رهایی از گذشته آسان نیست و گاهی غیر ممکن است و شاید نویسنده اشاره‌ی ظریفی به این موضوع کرده است که چه بسا نگرانی‌های و مشکلات روانشناختی جوئی به سبب این است که به طور مصمم تصمیم به شروع یک زندگی جدید نگرفته وگرنه چه لزومی دارد آن تابلو آنجا باشد؟ یا برای خواننده-ی هوشیار این سوال پیش می‌آید چرا کاغذ دیواری‌ها عوض نشده بودند؟ یا حداقل تابلوئی دیگر با ابعاد بزرگتر در جای تابلوی قبلی نصب می‌شد. شاید هم نویسنده با تمام این‌ها قصد داشته به سخت اما امکان پذیر بودن امر فراموشی گذشته اشاره کند.
6- برعکس عنصر جان بخشی به اشیا: جون به دیوار اتاق قدیمی ام آویزان بود.




عبارات معنادار و قابل تامل:
1- در آن هوای سرد مادرم را بوسیدم. (البته همینجا اگر منظور سردی روابط است، بنظرم نیازی نبود کلمه برجسته شود چون نوعی اشاره اضافی است.)
2- جون به دیوار قدیمی اتاقم آویزان بود. (اشاره به وجود اثرات گذشته)
3- ص 22 ریچارد پرسید ((اون دختر جذاب کیه؟) ) خب تا به اینجا یا می‌توان حدس زد جون مرده است یا جوئی تلاش زیادی دارد که جای خالی پدر را برای ریچارد با هر فرصتی پر کند. نشانه‌ی دیگر اینکه نویسنده خواننده را لحظه‌ای وارد ذهن جوئی می‌کند و اعلام می‌کند با اینکه موهای ریچارد کوتاه است نیاز به مرتب شدن دارد این یعنی به نوعی دقت و اهمیت ویژه به ریچارد از سمت جوئی.
4- ص73 بحث‌های جالبی درباره‌ی وجود خداوند می‌شود نویسنده بسیار زیرکانه بحث و جدال‌های همیشگی بشریت را در میان رمان جای داده است، در واقع جالبی داستان اینجاست که کودک (ریچارد) و والد (خانم رابینسون) مباحثه‌ای درباره‌ی خدا دارند و بالغ (جوئی و پگی) تنها ناظر و مشاهده گر هستند نکته قابل توجه دیگر اینکه با وجود اینکه جوئی گفته آن‌‌ها (پگی و ریچارد) به خدا باور دارند، ریچارد هنوز روح کنجکاوانه دارد و مایل است دیدگاه والد را درباره وجود خدا بشوند.
5- نکته دیگر که می‌شد قبل‌تر به آن اشاره کرد پرداختن به تفاوت‌های دیدگاه نسل‌ها به تفاوت‌های آناتومی، فیزیولوژی و روانشناختی است که خانم رابینسون با اشاره به زمختی خودش خود را از مرد بودن دور نمی‌داند شاید به همین سبب هست که جوئی آسیب‌های بسیاری دیده است و البته بنظرم نمی‌توان تمام حق را نیز به پگی داد چراکه تا اینجای داستان بیشتر احساس دخترانگی از پگی گرفته شده است تا پختگی و زنانگی با حدود سن 40 ، نظر اخیر را از این بابت ابراز کردم که پگی به عنوان یک مادر پخته می‌توانست جوابی جامع و مانع بدهد بدین صورت که ((تفاوت‌ها و شباهت‌های روانشناختی نیز وجود دارد درست مثل آناتومی.
6- ص 75 نشان دیگری از بالغ آلوده شده به والد جایی هست که پگی رویاپردازی‌های ریچارد و خانم رابینسون را با عبارت ((عجب حریم خنده داری، مثل اردوگاه مرگ) ) از بین می‌برد و باعث می‌شود خانم رابینسون از لحظات کودکی خویش بیرون بجهد و به یاد منطق مطلق و مرگ افتاد که از نشانه‌های افراط در بعد شناخت است و خردمندی را از تعادل خارج می‌‌کند. نویسنده در پاراگراف بعدی این وضعیت روانی را با نشانه‌های شروع طوفان و استفاده از عنصر طبیعت به تصویر کشید.
7- ص 77 وقتی پکی نگران است و مسائل را پیچیده می‌بیند، ریچارد از پشت توری(یعنی پگی نمی‌تواند به وضوح اثرات مثبت گردش بچه با پیرزن را لمس کند، شاید این به دلیل تمام منفی بافی‌هایی است که جوئی
از مزرعه جان آپدایک
همه‌ی کودکان نمی‌توانند موتسارت باشند؛ اما موتسارت، تمام دوران‌کودکی را شامل می‌شود: رقص روی آب و خوابیدن روی شن‌ها… همه‌ی کودکان نمی‌توانند ریمبو باشند؛ اما ریمبو نیز تمام دوران‌کودکی را شامل می‌شود: لذتی پاک و معصومانه از فریبکاری، خوشحالی تکرار یک ترانه و جمع‌کردن سنگ‌های‌عجیب… دیوانه‌وار کریستین بوبن
بیچاره، خانواده‌های گوشه‌گیر و انزواطلب. این خانواده‌ها همیشه کم‌جمعیت‌اند؛ آن‌قدر کم‌جعیت که دل انسان را به رحم می‌آورند. تنها یک پدر و یک مادر و این، کم‌ترین حد ممکن است. دست‌کم بیست پدر و مادر نیاز است تا به کودک در پستی و بلندی‌های دوران کودکی‌اش کمک کند. دیوانه‌وار کریستین بوبن
زن امنیت و آرامش و یک زندگی قابل پیش بینی را می‌خواهد. در حالی‌که مردها در پی هیجان، خطر وموقعیت‌های پیش بینی ناپذیر هستند. یک دختر ساده دل در زمان کودکی با عروسک‌های باربی و همتای مذکرش کِن بازی می‌کند و با این رؤیا بزرگ می‌شود که او هم تا آخر عمر با همسرش به خوبی و خوشی زندگی خواهد کرد. اما پسرهای کوچک هیچ علاقه‌ای به عروسک کِن ندارند. آن‌ها با تقلید از اداهای پر هیجان شخصیت‌هایی شناخته می‌شوند که بر لبه پرتگاه خطر زندگی می‌کنند. مثل اسپایدرمن، سوپرمن و بتمن. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
کلمات مثل نوری می‌مانند که برای روشن‌کردنِ مسیرم به آن‌ها نیاز دارم. هیچ مصیبتی وجود ندارد. این فقط یک بحران است. اجازه می‌دهم تا دوباره کودکی شوم در کنار ساحل که زمین را می‌کَنَد و به شن‌ها خیره می‌شود؛ او امیدوار است که گنجی پیدا خواهد کرد. خوابم می‌بَرَد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کاش لااقل چیزی برای فاش‌کردن وجود داشت، مثلاً یک راز وحشتناک در مورد دوران کودکی‌ام تا همه‌مان برای کارهایم دلیلی داشته باشیم و خانواده‌ام بتوانند برایم دل بسوزانند. آرزو می‌کنم که ای کاش کسی به من صدمه زده بود تا می‌توانستم آن‌را بهانه کنم و بگویم دلیل ناراحتی‌ام این است. اما هرگز بهانه‌ای برای این منی که بودم، نداشتم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
(و این یکی را زیاد بروز نمی‌دهیم) هنگامی به آرامش می‌رسیم اگر در حال زندگی مشترک با فردی شایسته و مناسب باشیم، کسی که بتواند حقیقتاً ما را درک کند، کسی که وقتی با او هستیم سخت نمی‌گذرد، کسی که مهربان و بازیگوش و همدل است، کسی که نگاهی فکور و دل‌سوز دارد که در آغوشش می‌توانیم همیشه مثل دوران کودکی هرچند نه کاملاً مانند آن آرام گیریم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
وقتی بدین حد از خودمان منزجر باشیم و بیرونِ از قلمرو هشیاریِ آگاهانه قرار داشته باشیم، مدام در پی یافتن تأیید از جهان پیرامونمان هستیم تا ثابت کنیم واقعاً همان فرد بی‌ارزشی هستیم که تصور می‌کنیم. چنین تصورات و انتظاراتی اغلب در کودکی شکل می‌گیرند، که مثلاً یکی از نزدیکانمان باعث شده دچار احساس زشتی شویم و تصور کنیم حقمان است سرزنش شویم؛ در نتیجه وقتی وارد جامعه می‌شویم انتظار بدترین چیزها را داریم، نه به خاطر اینکه این انتظار لزوماً صحیح (یا لذت‌بخش) است، بلکه چون برایمان آشنا به‌نظر می‌رسد. چون در بندِ الگوهای متعلق به گذشته هستیم که هنوز آن‌ها را به‌درستی درک نکرده‌ایم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
زندگی جنسی ما به شیوه‌هایی پیچیده و مدت‌ها پیش، حتی از آغاز روابط ما، رشد کرده است. شخصیت جنسی هر شخص، در طول سال‌ها به‌تدریج شکل گرفته و رشد کرده و از بدو کودکی تحت‌تأثیر عناصر مختلفی بوده است: تصویر روی جلد مجلهٔ مد، صحنه‌های کلیدی در فیلم‌ها، کلمات موجود در ترانهٔ آهنگی که برادرش دوست داشته است، کسی که در عروسی پسرخاله‌اش رقصیده است، آرایش موی مادرش… شخصیت جنسی، قبل از اینکه اصلاً کسی وجود داشته باشد که آن را برایش بروز دهیم، در عمق و تخیلات خصوصی ما شکل می‌گیرد. این زبانی شخصی است که هیچ‌کسِ دیگری سخن گفتن به آن را بلد نیست. انتقال این زبان به دیگری اینکه کاری کنیم دیگری شخصیت جنسی ما را بفهمد واقعاً کار ظریف و دشواری است. ممکن است مجبور شویم که همراه همسرمان تمام آن مراحل زندگی و بخش‌های نیمه‌فراموش‌شده را دوباره ردیابی کنیم تا دریابیم هویت جنسی امروز ما چگونه شکل گرفته است، اما وقتی احساس می‌کنیم یک رابطهٔ جنسیِ عالی باید خودانگیخته، دراماتیک و تماما پرشور باشد، انجام همهٔ این کارها برایمان دشوار می‌شود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
به هر شیوه که تربیت شویم از جهاتی ناقص خواهد بود. فضای خانه چه بسا سخت‌گیرانه یا خیلی انعطاف‌پذیر بوده است، بیش از حد دغدغهٔ پول وجود داشته یا اینکه به قدر کافی به مادیات توجه نشده بوده است. چه بسا فضای خانواده خفه‌کننده بوده یا دوری و فاصلهٔ عاطفی وجود داشته است. زندگی خانوادگی ممکن است به‌شدت اجتماعی یا به خاطر عدم اعتمادبه‌نفس با محدودیت همراه بوده است. فرآیند تبدیل شدن از یک نوزاد به انسانی عاقل و بالغ هیچ‌گاه فرآیندی بی‌نقص نیست. همهٔ ما به طریقی دیوانه یا آسیب‌دیده هستیم. ممکن است کودک آموخته باشد تفکرات و احساسات واقعی‌اش را بیشتر برای خودش نگه دارد تا در اطراف والدین شکننده‌اش بااحتیاط حرکت کند و بعداً در زندگی، همین فرد چه بسا هنوز در رابطهٔ خود تودار و مرموز بماند. این خصیصه در شرایط کودکی حاصل شده است، اما چنین الگوهایی عمیقاً در فرد ریشه دوانده و ادامه‌دار است. اما عادت کردن و خو گرفتن به معضلات گذشتهٔ زندگی‌مان سرچشمهٔ دیدگاه‌های دیوانه‌وارِ کنونی ما هستند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
زندگی همین است. به تو تلفن نکرده‌ام تا کلاف گذشته را از نو بشکافم یا بگویم دنیا چقدر کوچک است. می‌دانی… با تو تماس گرفتم فقط به این خاطر که می‌خواهم یک بار دیگر ببینمت، همین. مانند آدم‌هایی که به دهکده ی زمان کودکی‌شان برمی‌گردند یا به خانه ی پدری‌شان یا هر جای دیگری که زندگی‌شان بر آن نقش شده؛ چیزی شبیه زیارت. باید گفت چهره ی تو جایی است که زندگی من بر آن نشان خورده.
- زیارت‌ها همیشه حزن‌انگیزند.
دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
همه ی پدر و مادرها خواه ناخواه، به بچه هایشان صدمه می‌زنند. نمی‌شود کاری‌اش کرد. جوانی، مثل آیینه ای صاف و بی زنگار، آثار پرورشگران خود را جذب می‌کند. بعضی از والدین بر آن لک می‌اندازند، بعضی دیگر ترک، تعدادی هم کودکی را کاملا خرد و به تکه‌های کوچک ناصاف و تعمیرنشدنی مبدل می‌کنند. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
حنا که دختر بسیار حساسی است. در مقابل کوچک‌ترین چیزی مثل بید می‌لرزد. سارا خیلی زود متوجه شد که دخترش ذاتاً با دیگران احساس همدردی می‌کند. با غم و رنج دنیا هم‌ذات‌پنداری می‌کند، خودش را مسئول آن‌ها می‌داند و آن را به خودش نسبت می‌دهد. مثل یک موهبت الهی می‌ماند، یک حس ششم. در کودکی، وقتی می‌دید که کسی آسیب می‌بیند یا مورد سرزنش قرار می‌گیرد، گریه می‌کرد. موقعی که از تلویزیون اخبار می‌دید و یا هنگام تماشای کارتون، گریه می‌کرد. گاهی سارا نگران می‌شود: با این احساسات شدید چه کار خواهد کرد؟ احساساتی که او را هم در معرض بزرگ‌ترین شادی‌ها قرار می‌دهد و هم بزرگ‌ترین عذاب‌ها. بارها دلش می‌خواست به او بگوید: از خودت محافظت کن، پوست‌کلفت باش، دنیا بی‌رحم است، زندگی خشن است، اجازه نده تحت‌تأثیر قرار بگیری، آسیب ببینی، مثل دیگران خودخواه، بی‌احساس و خونسرد باش.
مثل من باش.
بااین‌حال می‌داند که دخترش روحی حساس دارد و باید با آن کنار بیاید.
بافته لائتیسیا کولومبانی
ترجیح می‌دهم تک‌فرزند باشم. متوجهم که خواهر و برادر ممکن است در درازمدت به‌دردبخور باشند، چون بالاخره کسانی هستند که در رازهای خانوادگی با آن‌ها شریک هستید، هم‌نسلان خودتان هستند، می‌دانند خاطراتی که از کودکی به‌یاد دارید، درست هستند یا نه و کسانی هستند که می‌توانند هر لحظه به شما نگاه کنند و شما را هم‌زمان در سنین هشت، هجده و چهل‌وهشت‌سالگی ببینند و برای‌شان مهم نباشد چه کسی هستید. این را درک می‌کنم. ولی در کوتاه‌مدت خواهر یا برادر در بهترین حالت مزاحم‌اند و در بدترین حالت عامل وحشت. بیش‌ترِ آزارهایی که در زندگی‌ام دیده‌ام، که اعتراف می‌کنم زندگی عادی‌ای نیست، اغلب ازجانب خواهر و برادرانم بوده و در بین آن‌ها هم خواهر و برادران بزرگ‌تر، از همه بدتر بوده‌اند. هر روز دیوید لویتان
تمام کودکی پسر به همین صورت گذشت. اما با وجود تمام تجملات و ثروت‌های بی‌پایان، پسر به مردی جوان و ناراضی تبدیل شد. خیلی زود، تمام تجربه‌هایش برایش پوچ و بی‌ارزش جلوه کرد. مشکل این بود که پدرش هرچه به او می‌داد، باز هم به نظر کافی نمی‌آمد، و هیچ‌وقت به نیازهایش پاسخی نمی‌داد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
چه‌قدر در کودکی آرزوی چیزی را کردن آسان بود. آن وقت‌ها هیچ‌چیز به نظرش محال نمی‌رسید. بزرگ که می‌شوی می‌فهمی چیزهای زیادی هست که نمی‌توانی امید دسترسی به آن‌ها را داشته باشی، چیزهای ممنوع، چیزهای گناه آلود ناشایست.
اما آخر چه چیز شایسته است؟ نادیده انگاشتن تمامی امیالی که از ته دل خواهانش هستید؟
مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول
همه پدرها، مادرها، به فرزندانشان آسیب می‌زنند. این اجتناب ناپذیر است. «جوانی» ، مانند شیشه ای پاک و دست نخورده، نقش دستهایی را که به آن زده می‌شود، جذب می‌کند. بعضی پدر و مادرها آن‌ها را لک و کثیف می‌کنند، بعضیها به آن تَرَک می‌اندازند، عده ای دوران کودکی را خرد و متلاشی و به تکه‌های کوچک، تیز و ناهموار تعمیر ناشدنی، بدل می‌کنند. 5 نفری که در بهشت ملاقات می‌کنید میچ آلبوم
راهنمایان در مسیری که به دیگران نشان می‌دهند گام نمی‌نهند. شاید همین‌هایی هم که به اخلاقیات توجه دارند، از این طریق سعی دارند ضعف‌های اخلاقی‌شان را بپوشانند؛ یا کسی که در نظریاتش به احساسات و عواطف کودکانه توجه دارد، انگار بیشتر دنبال این است که بی‌عدالتی‌های دوران کودکی خودش را تصحیح کند. محفل فیلسوفان خاموش نورا - ویتوریو هوسله
زندگی یعنی سیرک، بچه شیرهایی کوچولو که شلاق بر تن‌شان می‌چسبد تا به حلقه آتش نگاه کنند، تکه‌ای گوشت نیم‌پز آبدار، یک شلاق، حلقه آتش، مربی‌، گوشت، شلاق، نگاه، مربی، شلاق، اشک، و بعد اراده پریدن. بچه‌شیرها زود یاد می‌گیرند که از حلقه آتش بگذرند، روزی می‌رسید به زودی که شلاق بر تن‌شان فرود نمی‌آید، ولی حرکت شلاق در هوا و ترکیدنش بر زمین همه درد کودکی را باز می‌گرداند تا شیر خسته از حلقه بگذرد که شب بتواند تنهایی‌اش را مرور کند.
زن‌ها این‌جوری مادر می‌شوند، مردها این‌جوری پا به میدان مبارزه می‌گذارند، و بعد اشاره یک شلاق کافی است که هر کس با پیشداوری خود زندگی را تعریف کند.
دلم می‌خواست بی شلاق از حلقه آتش بگذرم تا مربی دست از سرم بردارد، و همه چیز تمام شود. سوت و شور تماشاچیان برام اهمیتی نداشت.
و مثل سگ پشیمان بودم.
تماما مخصوص عباس معروفی
اسم خودمانی چیزی است که از دوران کودکی به شخص می‌چسبد و تا بزرگسالی همراهش می‌آید. اسم خودمانی به آدم یادآوری می‌کند که زندگی، همیشه آن قدرها جدی و رسمی و پیچیده نبوده و نیست. به جز این، گوشزد می‌کند که همه ی مردم یک جور به آدم نگاه نمی‌کنند.
ترجمه امیرمهدی حقیقت
هم‌نام جومپا لاهیری
درشگفتم در این راهی که در پیش گرفتم هر تک گامم چقدر آگاهانه بوده است. من این گرفتاری را به روشنی دیدم و با این حال چون کودکی به دام آن پا نهادم. حتی امروز هم آن روشنی دید را دارم و با این حال هیچ نما و نمودی از اصلاح در کارم نیست. رنج‌های ورتر جوان یوهان ولفگانگ فون گوته
خیلی از ماها به دوران کودکی خود بازگشته ایم و مانند بچه‌ها رفتار می‌کنیم. می‌دانی، مسئله این نیست که عمداٌ چنین تلاشی می‌کنیم و یا اینکه کسی از این وضع آگاه است; اما وقتی امید می‌میرد، وقتی می‌بینی کم‌ترین امکان امیدوار بودن را از دست داده ای، فضای خالی را با رویا، با افکار کوچک بچگانه و قصه‌ها پر می‌کنی تا بتوانی به زندگی ادامه دهی. کشور آخرین‌ها (سفر آنا بلوم) پل استر
… شاید فقط یک تونل وجود داشت، تاریک و خلوت: تونل من، تونلی که من کودکی، جوانی و همه عمرم را گذرانده بودم. و در یکی از قسمتهای شفاف دیوار سنگی من این دختر را دیده بودم و ساده اندیشانه باور کرده بودم که در تونلی موازی تونل من حرکت می‌کند، درحالی که در واقع او متعلق به جهان پهناور، جهان نامحدود کسانی بود که در تونل زندگی نمی‌کردند… تونل ارنستو ساباتو
خوشبختی در دوران کودکی تفاوت داشت آن موقع صرف جمع‌آوری و کسب تجربه‌های تازه یا یافتن عواطفِ نو اهمیت داشت؛ درست مثل این‌که کاشی‌های سرامیک جلاخورده را کنار هم جمع کنی تا کوشک باشکوهی برای خود بسازی. دیرباوری هم، بخشی از خوشبختی بود، منظورم آن فروماندن در باورِ بخت و اقبال است. دریا جان بنویل
هرگز از کودکی خویش آنقدر فاصله مگیر که صدای فریاد‌های شادمانه اش را نشنوی یا صدای گریه‌های مملو از گرسنگی و تشنگی اش را…
اینک دستهای مهربانت را به من بسپار تا به یاد آنها بیاورم که چگونه باید زلف عروسک‌ها را نوازش کرد.
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
«رسول شله ها» وقتی پا به دنیا میگذارند در گهواره فقر حیات را شروع میکنند،با گرسنگی بزرگ میشوند،اگر هفت جان مثل سگ داشتند زنده میمانند والا در کودکی به یکی از هزاران بیماری که درکمین ایشان نشسته مبتلا میشوند و میمیرند. رنگ رفاه و آسایش و آرامش را نمیبینند و چون هیچگاه سرنوشت لبخندی به آنها نمیزند در دلشان کینه جوانه میزند، کینه نسبت به اجتماع، کینه نسبت به مردم، نسبت به هرچیز که سالم و سرپاست، نسبت به زن و مرد و پیر و جوان ، نسبت به تاجر ، به مالک، به کاسب و خلاصه کینه به هر چه که نظم و ترتیبی دارد. شلوارهای وصله‌دار رسول پرویزی
می خوام یه اعتراف کنم!
من چند سال پیش دیوانه وار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم؛
عاشق یه دختر لاغر و قد بلند شدم که عینک ته استکانی می‌زد و پانزده سال از خودم بزرگتر بود! اون هر روز به خونه پیرزن همسایه می‌اومد تا پیانو یاد بگیره…
از قضا زنگ خونه پیر زن خراب بود و معشوقه دوران کودکی من زنگ خونه ما رو می‌زد، منم هر روز با یه دست لباس اتو کشیده می‌رفتم پایین و در رو واسش باز می‌کردم، اونم می‌گفت ممنون عزیزم، لعنتی چقدر تو دل برو می‌گفت عزیزم!
پیر زنه همسایه چند ماهی بود که داشت آهنگ «دریاچه قو» چایکوفسکی را بهش یاد می‌داد و خوشبختانه به اندازه کافی بی استعداد بود تا نتونه آهنگ رو بزنه، به هر حال تمرین رو بی استعدادی چربید و داشت کم کم یاد می‌گرفت…
اما پشت دیوار حال و روز من چندان تعریفی نداشت، چون می‌دونستم پیر زنه همسایه فقط بلده همین آهنگ «دریاچه قو» را یاد بده و دیگه خبری از عزیزم گفتن‌ها و صدای زنگ نیست
واسه همین همه هوش و ذکاوت خودم رو به کار گرفتم.
یه روز با سادیسمی تمام یواشکی ده صفحه از نت‌های آهنگ رو کش رفتم و تا جایی که می‌تونستم نت‌ها رو جابجا کردم و از نو نوشتم و گذاشتمشون سر جاش!
اون لحظه صدایی تو گوشم داشت فریاد می‌کشید،فکر کنم روح چایکوفسکی بود
روز بعد و روزهای بعدش دوباره دختره اومد و شروع کرد به نواختن «دریاچه قو»!
شک ندارم کل قوهای دریاچه داشتن زار می‌زدن، پیر زنه فقط جیغ می‌کشید، روح چایکوفسکی هم تو گور داشت می‌لرزید!
تنها کسی که لذت می‌برد من بودم، چون پیر زنه هوش و حواس درست و حسابی نداشت که بفهمه نت‌ها دست کاری شده…
همه چی داشت خوب پیش می‌رفت،هر روز صدای زنگ، هر روز ممنونم عزیزم و هر روز صدای پیانو بدتر از دیروز!
تا اینکه پیرزنه مرد،فکر کنم دق کرد!
بعد از اون دیگه دختره رو ندیدم
ولی بیست سال بعد فهمیدم تو شهرمون کنسرت تکنوازی پیانو گذاشته…
یه سبد گل گرفتم و رفتم کنسرتش، دیگه نه لاغر بود و نه عینکی، همه آهنگ‌ها رو با تسلط کامل زد تا اینکه رسید به آهنگ آخر!
دیدم همون نت‌های تقلبی من رو گذاشت رو پیانو…این بار علاوه بر روح چایکوفسکی به انضمام روح پیرزنه، تن خودمم داشت می‌لرزید؛ «دریاچه قو» رو به مضحکی هرچه تمام با نت‌های اشتباهی من اجرا کرد، وقتی که تموم شد سالن رفت رو هوا!
کل جمعیت ده دقیقه سر پا داشتن تشویق می‌کردن
از جاش بلند شد و تعظیم کرد و اسم آهنگ رو گفت،اما اسم آهنگ «دریاچه قو» نبود!
اسمش شده بود «وقتی که یک پسر بچه عاشق می‌شود»
فکر می‌کنم هنوزم یه پسر بچه ام!
قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
چه‌کار با من دارد؟ دیگر طاقت آن شکنجه‌ها را ندارم. انسان برای اولین بار که شکنجه می‌شود، همه‌چیز برایش غیرمنتظره است. با پدیدهٔ ناآشنایی روبه‌رو می‌شود. مثل کودکی که هنوز نمی‌داند داغ بودن یعنی چه، و به سوی آتش دست دراز می‌کند؛ اما تکرار شکنجه، مصیبت و دردی ازپیش‌تجربه‌شده است. می‌دانی با تو چه خواهند کرد. انسان ممکن است در یک تصادف اتومبیل، شدیدترین و دردناک‌ترین زخم‌ها را بردارد و آن را تحمل کند، اما تصادف یک لحظهٔ پیش‌بینی‌نشده و آنی است. پیش از تصادف، دلهره و نگرانی، جان تو را فرسوده نمی‌کند. سال‌های ابری 3 و 4 (2 جلدی) علی‌اشرف درویشیان
بعضی روزها فکر میکرد شاید زندگی هرگز چنین نبوده است؛ مثل وقتی که آدم خاطرات تابستان‌های دوران کودکی اش را به خاطر می‌آورد، آنها را گرم و بی پایان می‌بیند، شاید عشقی را به خاطر می‌آورد که هرگز نبوده یا شور و حالی که هرگز وجود نداشته است. میوه خارجی جوجو مویز
بعضی روزها فکر میکرد شاید زندگی هرگز چنین نبوده است؛ مثل وقتی که آدم خاطرات تابستان‌های دوران کودکی اش را به خاطر می‌آورد، آنها را گرم و بی پایان می‌بیند، شاید عشقی را به خاطر می‌آورد که هرگز نبوده یا شور و حالی که هرگز وجود نداشته است. میوه خارجی جوجو مویز
شاید خداوند در هیچ جای دیگر هستی مثل معصومیت کودکی، خودش را این گونه آشکار نکرده باشد. من گاهی از شدت وضوح خداوند در کودکان، پر از هراس می‌شوم و دلم شروع می‌کند به تپیدن. دلم آن قدر بلند بلند می‌تپد که بهت زده می‌دَوَم تا از لای انگشتان کودکان خداوند را برگیرم. … روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
آنگاه که پیری فرا می‌رسد، روح آدمی به سان پرنده ای، به سوی کودکی پر می‌گشاید. در این روزهای پیری جوانیم به گونه ای روشن، در برابرم می‌درخشد. در آن زمان، همه چیز بهتر و زیباتر از این روزگار می‌نمود. از این بابت تفاوتی میان فقیر و دولتمند نیست. بی گمان انسانی وجود ندارد که در عهد کودکی خود، نوری هر چند ضعیف و بی رنگ از شادمانی و نشاط بر هستیش نتابیده باشد و در دوران پیری آن را بیاد نیاورد. سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
«موهایت چه رنگی است؟»
«قهوه ای.»
«روشن یا تیره؟»
«تیره.»
پیتر لبخند زد. گویی کودکی را به بازی ترغیب می‌کند. «صاف یا مجعد؟»
«هیچکدام. هردو.» از شدت گیجی خودم را جمع کردم.
«بلند یا کوتاه؟»
مکث کردم. «تا زیر شانه هایم.»
همچنان لبخند می‌زد، سپس نگاهی دیگر به من انداخت و به سوی میدان بازار به راه افتاد.
دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
زندگی ات بلانقصان، کامل و بی کم و کاست است. یا چنین تصور می‌کنی. با #عادت‌ها کنار می‌آیی و اسیر #تکرارها می‌شوی. گمان می‌کنی همان طور که تا امروز زندگی کرده ای، از این به بعد هم زندگی خواهی کرد. بعد، در لحظه ای نامنتظر، کسی می‌آید شبیه هیچ کس دیگر. خودت را در #آینه این انسانِ نو می‌بینی. آینه ای سحر آمیز است او؛ نه آنچه داری، بل آنچه #نداری، آن را نشانت می‌دهد. و تو می‌فهمی که سال‌های سال،در اصل، همیشه با نوعی احساس نقصان زندگی کرده ای و در #حسرت چیزی نا شناخته بوده ای. حقیقت مثل سیلی به صورتت می‌خورد. این شخص که #خلأ درونت را نشانت می‌دهد، ممکن است پیری، استادی، دوستی، رفیقی، همسری یا گاه کودکی باشد. مهم این است #روحی را بیابی که #کاملت می‌کند. همه پیامبران این پند را داده اند: کسی را پیدا کن که خودت را در #آینه_وجودش ببینی! آن آینه برای من شمس است. ملت عشق الیف شافاک
نامه دهم
عزیز من!
دیروز به دلیلی چه بسا برحق، از من رنجیده بودی. دیشب که در باب فروش چیزی برای دادن اجاره ی خانه، با مهرمندی آغاز سخن کردی، ناگهان دلم دریچه ای گشوده شد و شادی بی حسابی به قلبم ریخت؛ چرا که دیدم، ما، رنجیدگی‌های حاصل از روزگار را ، چون موج‌های غران بی تاب، چه خوب از سر می‌گذرانیم و باز بالا می‌پریم و بالاتر، و فریاد می‌کشیم:
الا ای موج ذیگر! بیا بیتاب بگذر! …
راستش ، من گاهی فکر می‌کنم این کاری عظیم و بسیار عظیم بوده است که ما، در طول بیست سال زندگی مشترک سرشار از دشواری و ناهمواری، هرگز به هیچ صورت و بهانه، آشکار و پنهان، هیچگونه قهری نداشته ایم؛ اما بعد می‌بینم که سالیان سال است این کار، جمیع دشواری‌های خود را از دست داده است و به طبیعتی بسیار ساده تبدیل شده - چنان که امروز ، حتی تصور چنین حادثه ی مضحکی نیز، تا حد زیادی می‌تواند خجالت آور باشد.
من گمان می‌کنم همه ی صعوبت و سنگینی مسأله ، بستگی به پیمان‌های صمیمانه ی روزهای اول و نگهداشت آن پیمانها در همان یکی دو سال نخستین داشته باشد.
وقتی حریمی ساختیم، به ضرورت و مدلّل ، و آن را پذیرفتیم، شکستن این حریم، بسیار دشوارتر از پاس داشتن و بر پا نگه داشتن آن است. ویران کردن یک دیوار سنگی استوار، مسلما
مشکل‌تر از باقی گذاشتن آن است.
دیده ام زنان و مردانی را که از «لحظه‌های فورانی خشم» سخن می‌گویند و ناتوانی در برابر این لحظه ها.
من، چنین چیزی را ، در حد شکستن حریم حرمت یک زندگی، باور نمی‌کنم، و هرگز نخواهم کرد.
خشم! آری؛ اما آیا تو می‌پذیری که من، به هنگام خشم، ناگهان، به یکگی از زبانهایی که نمی‌دانم و مطلقا نشنیده ام، سخن بگویم؟
خشم آنی نیز در محدوده ی ممکنات حرکت می‌کند - و به همین دلیل است که من، همیشه گفته ام: ما، قهر را، در زندگی کوچک خود، به ناممکن تبدیل کرده ایم؛ به زبانی که یاد نگرفتیم تا بتوانیم به کار ببریم.
قهر زبانِ استیصال است.
قهر، پرتاب کدورتهاست به ورطه ی سکوت موقت؛ و این کاری ست که به کدورت، ضخامتی آزاردهنده می‌دهد.
قهر، دو قفله کردن دری ست که به اجبار، زمانی بعد، باید گشوده شود، و هر چه تعداد قفل‌ها بیشتر باشد و چفت و بست‌ها محکمتر، در، ناگزیر، با خشونت بیشتر گشوده خواهد شد.
و راستی که چه خاصیت؟
من و تو، شاید از همان آغاز دانستیم که سخن گفتن مداوم - و حتی دردمندانه - در باب یک مشکل، کاری است به مراتب انسانی‌تر از سکوت درباره ی آن.
به یادت هست که زمانی، زنیف در مقابل استدلال‌های من و تو می‌گفت: قهر، برای من ، شکستن حرمت زندگی مشترک نیست؛ بلکه، برعکس، بند زدن حرمتی ست که به وسیله ی زبان سرشار از بی رحمی و بی حرمتی شوهرم شکسته می‌شود یا ترک بر می‌دارد.
این حرف، قبول کنیم که در مواردی می‌تواند درست باشد.
زبان، بسیار پیش می‌آید که به یک زندگی خوب، خیانت کند و بی شمار هم کرده است.
اما آیا قهر، تاکنون توانسته ریشه‌های این خیانت را بسوزاند و خاکستر کند؟نه… به اعتقاد من، آن کس که همسر خود را مورد تهاجم و بی حرمتی قرار می‌دهد، در لحظه‌های دردناک هجوم، انسانی ست ذلیل و ضعیف و زبون. در این حال ، آنچه مجاز نیست سکوت است و گذشتن، و آنچه حق است، آرام آرام، به پای میز گفت وگوی عاقلانه و عاطفی کشاندن مهاجم است، و شرمنده کردن او و نجات دادنش از چنگ بیماری عمیق و کهنه ی بدزبانی - که مرده ریگ محیط کودکی و نوجوانی اوست.
من و تو ، می‌دانم که هرگز به آن لحظه ی غم انگیز نخواهیم رسید، که قهر، به عنوان یک راه حل، پا به کوچه ی خلوت زندگی مان بگذارد و با عربده ی سکوت ، گوش روحمان را بیازارد…
نه… انکار نمی‌توان کردکه این واقعا سعادتی ست که ما هیچگاه، در طول تمامی سالهای زندگی مشترکمان ، نیاز به استفاده از حربه ی درماندگان را احساس نکرده ایم؛ و یا با پیمانی پایدار ، این نیاز کاذب را به نابودی کشانده ایم…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
مذهب در خود همه چیز دارد:افشاگری، پیش گویی، حمایت حکومت، بالاترین شأن و شهرت… و بیش از همه این‌ها امتیاز ارزشمندی که اجازه دارد آموزه هایش را در سنین حساس کودکی در ذهن حک کند تا تقریبا به عقایدی مادرزادی بدل شوند (آرتور شوپنهاور) درمان شوپنهاور اروین یالوم
موضوع این نیست که من زود باور هستم، فقط تمام چیزهای اهریمنی و خطرناک را باور دارم. این بخشی از اعتقادات دوران کودکی ام بود که شب پر از اشباح و جادوگر است که گرسنه و هراسانند و کاملا سیاهپوش. خلافش به طرز اطمینان بخشی درست بود: روشنایی روز امن بود. روشنایی روز همواره امن بود. ج مثل جادو نیل گیمن
آدم‌ها خیال می‌کنند به دنبال ستاره‌ها می‌گردند ولی مثل ماهی قرمزهای داخل پارچ کارشان پایان می‌یابد. از خودم می‌پرسم آیا ساده‌تر این نیست که از همان ابتدا به بچه‌ها یاد بدهند زندگی پوچ است. این امر ممکن است پاره ای از لحظه‌های دوران کودکی را نابود کند ولی، در عوض، به بزرگسالان اجازه می‌دهد زمان بسیار قابل توجهی را هدر ندهند جدا از این که آدم، دست کم، از خطر یک ضربه روحی، ضربه پارچ، در امان خواهد ماند ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
هیچ کدام از این‌ها برای کیمیاگر جالب نبود. تاکنون مردم زیادی را دیده بود که می‌آمدند و می‌رفتند، اما واحه و صحرا همان گونه باقی می‌ماند. پادشاهان و گدایانی را دیده بود که روی آن شن‌ها که مدام به دست باد تغییر شکل می‌دادند، قدم می‌گذاشتند، اما باز همان شن هایی می‌ماندند که از دوران کودکی می‌شناخت.
با این وجود، نمی‌توانست با اندک شور زندگی ای مبارزه کند که هر مسافر، پس از تحمل آن زمین زرد و اسمان ابی ، با ظاهر شدن سبزی آن نخل‌ها در برابر دیدگانش احساس ،ی کرد. اندیشید: شاید خداوند صحرا را خلق کرد تا انسان بتواند با دیدن نخل تبسم کند…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 101
کیمیاگر پائولو کوئیلو
-چرا گوسفندبانی می‌کنی؟
-چون سفر را دوست دارم.
پیرمرد به فروشنده ی ذرت بوداده ای با چرخ دستی سرخ رنگش اشاره کرد که در گوشه ی میدان ایستاده بود.
-آن ذرت فروش هم از کودکی ، همواره آرزوی سفر داشته. اما ترجیح داد یک چرخ دستی ذرت بو داده بخرد و سال‌ها پول جمع کند و وقتی پیر شد، یک ماه به آفریقا برود. هرگز نمی‌فهمد که آدم همیشه امکان تحقق بخشیدن به رویایش را دارد…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 40
کیمیاگر پائولو کوئیلو
یک روز جناب کافکا، در حال قدم زدن در پارک، چشمش به دختر بچه‌ای افتاد که داشت گریه می‌کرد. کافکا جلو می‌رود و علت گریه ی دخترک را جویا می‌شود. دخترک همانطور که گریه می‌کرد پاسخ می‌دهد: عروسکم گم شده. کافکا با حالتی کلافه پاسخ می‌دهد: امان از این حواس پرت! گم نشده! رفته مسافرت.
دخترک دست از گریه می‌کشد و بهت زده می‌پرسد: از کجا میدونی؟
کافکا هم می‌گوید: برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه.
دخترک ذوق زده از او می‌پرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یا نه؟
کافکا می‌گوید: نه. تو خانه‌ست. فردا همین جا باش تا برات بیارمش.
کافکا سریعاً به خانه‌اش بازمی‌گردد و مشغول نوشتنِ نامه می‌شود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است. این نامه نویسی از زبان عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه می‌دهد و دخترک در تمام این مدت فکر می‌کرده آن نامه‌ها به راستی نوشته عروسکش هستند. در نهایت کافکا داستان نامه‌ها را با این بهانه عروسک که «دارم عروسی می‌کنم» به پایان می‌رساند. این ماجرای نگارش کتاب «کافکا و عروسک مسافر» است.
اینکه مردی مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شادکردن دل کودکی کند و نامه‌ها را -به گفته همسرش دورا- با دقتی حتی بیشتر از کتابها و داستان هایش بنویسد؛ واقعا تأثیرگذار است.
«او واقعا باورش شده بود. اما باورپذیری بزرگترین دروغ هم بستگی به صداقتی دارد که به آن بیان می‌شود. - امّا چرا عروسکم برای شما نامه نوشته؟ این دوّمین سوال کلیدی بود. و او (کافکا) خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده بود. پس بی هیچ تردیدی گفت: - چون من نامه رسان عروسک‌ها هستم. »
کافکا و عروسک مسافر جوردی سیئرا ای فابرا
«آدولف هیتلر: مردود!»
حکم چون خط کشی پولادی بود که بر دست کودکی فرود آمده باشد.
«آدولف هیتلر: مردود!»
کرکره پایین کشیده شد. تمام. خوش آمدی. خدا روزی ات را جای دیگری بدهد. بیرون.
هیتلر نگاهی به دور و برش انداخت. فوجی از مردان جوان - با چهره هایی سرخ شده تا بناگوش، دندان هایی به هم فشرده، قامت هایی کش آمده، ایستاده بر نوک پنجه ها، زیر بغل‌ها در ازدحام جمعیت خیس عرق - چشم به دهان سرایداری دوخته بودند که سرنوشتشان را رقم می‌زد. کسی حواسش به او نبود. هیچ تنابنده ای دامنه ی پیامد آنچه را که همین چند لحظه پیش اعلام شد، نیافته بود؛ فاجعه ای که بر پیکر سرسرای آکادمی هنر لرزه انداخته بود، انفجاری که می‌رفت تا جهان را نابود کند: آدولف هیتلر مردود.
آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
تنوّع بی پایان چشم اندازها پیوسته به ما نشان می‌داد که هنوز با همهٔ انواع خوشبختی، تفکّر، یا اندوهی که می‌توانست در این چشم اندازها نهفته باشد، آشنا نیستیم. می‌دانم که در برخی از روزهای کودکی ام، هنگامی که هنوز گه گاه دچار اندوه می‌شدم، در خلنگزارهای برتانی، اندوهم چنان در چشم انداز فرو می‌رفت و جزیی از آن می‌شد که ناگهان از من می‌گریخت-و بدین سان می‌توانستم آن را در برابر خویش، با لذّت تماشا کنم. مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه آندره ژید
در سرتائو لازم نیست که مادرها به دخترهایشان عروسک بدهند تا غریزه‌ی مادری را در آن‌ها بیدار کنند. آنجا این اعتقاد احمقانه را ندارند که قانون والای زنانه، یعنی مادر بودن را مورد اهانت قرار دهند و نقض کنند. زن‌های سرتائو که مثل ماریا در کودکی‌شان با قوطی تالک باز می‌کنند، و بدون کفش بزرگ می‌شوند، می‌فهمند که زن برای این‌که واقعا زن باشد باید مادر باشد. موز وحشی ژوزه مارو د واسکونسلوس
من از نوشتن زاده شدم: پیش از نوشتن، جز بازیِ آینه‌ها چیزی در میان نبود؛ از هنگامِ نخستین رمانم، دانستم که کودکی به کاخ آینه درآمده بود. به میانجیِ نوشتن، وجود می‌داشتم، از بزرگ سالان می‌گریختم؛ ولی جز برای نوشتن وجود نمی‌داشتم و اگر می‌گفتم: «من» ، دلالت بر آن داشت: «من» ی که می‌نویسم. اهمیّتی ندارد: شادی را شناختم؛ کودکِ عمومی به خودش قرارِ ملاقات‌های خصوصی داد. کلمات ژان پل سارتر
یک بند کاریکاتور می‌کشم.
کاریکاتور پدر و مادرم؛ خواهرم و مادربزرگم؛ بهترین دوستم راودی؛ و هر کسی که توی قرارگاه هست.
می‌کشم چون کلمات خیلی بوقلمون صفت‌اند.
می‌کشم چون کلمات خیلی‌خیلی محدودند.
اگر به انگلیسی یا اسپانیایی یا چینی یا هر زبان دیگری حرف بزنید و بنویسید، فقط درصد معینی از آدم‌ها منظورتان را می‌فهمند.
اما وقتی تصویری می‌کشید، همه می‌توانند منظورتان را بفهمند. اگر کاریکاتور گلی را بکشم، هر مرد و زن و کودکی توی دنیا نگاهش می‌کند، می‌گوید: «این گُله»
پس تصویر می‌کشم چون می‌خواهم با مردم دنیا حرف بزنم. و می‌خواهم مردم دنیا به حرفم توجه کنند.
وقتی قلم توی دستم است احساس می‌کنم آدم مهمی هستم. احساس می‌کنم وقتی بزرگ شدم شاید آدم بزرگی بشوم. مثلا یک هنرمند مشهور. شاید هم یک هنرمند ثروتمند.
برای من این تنها راه ثروتمند شدن و مشهور شدن است.
یک نگاه به دنیا بیندازید. تقریبا تمام آدم‌هایی که پوست تیره دارند هنرمندند. خواننده و هنرپیشه و نویسنده و رقصنده و کارگردان و شاعرند.
پس می‌کشم چون یک جورهایی احساس می‌کنم این کار تنها راه نجات من از قرارگاه است.
خیال می‌کنم جهان مجموعه‌ای از سیلاب‌ها وسدهای شکسته است، و کاریکاتورهای من قایق‌های کوچک نجات‌اند.
خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخ‌پوست پاره‌وقت شرمن الکسی
وقتی چند لحظه بعد چشمانم را دوباره گشودم، آدمی چهل و پنج ساله بودم که در ترافیک استراند گرفتار شده بودم؛ اما در حال زندگی کردن در خاطرات کودکی ام بودم. گاهی، وقتی شما از قطار افکارتان بیرون می‌آیید، احساس می‌کنید که انگار از قعر آب به بالا بیرون می‌آیید؛ اما این بار یک جور دیگر بود، گویی ما به سال 1900 برگشته ایم تا در آنجا هوای آزاد را تنفس کنیم. تنفس در هوای تازه جورج اورول
چهل سال دلم را بر دل کودکی سه ساله تکیه دادم. هرگز از پای نیفتاد. افکار و احساسات با تکیه بر این نقطهٔ اتکای سه سالگی، قدرت خویش را می‌آزمودند. آنگاه که بی بهره از یاوری، دو دل بودم که چه راهی در پیش گیرم، به این رخسارهٔ وحشی رو می‌کردم تا از آن آرامش گیرم. ما هرگز به این کودکی که در وجود ما است، به اندازهٔ کافی اعتماد نمی‌کنیم. آنجا که واژه‌ها درمی مانند، زبان به سخن می‌گشاید. آنجا که دیگر باز می‌مانیم، راه می‌گشاید. فرسودگی کریستین بوبن
از کودکی همیشه پرسش‌های یکسان به ذهن ترزا خطور می‌کند. زیرا پرسش واقعا با اهمیت را فقط یک کودک می‌تواند طرح کند. در واقع همیشه ساده‌ترین پرسش‌ها با اهمیت‌ترین پرسش هاست و پاسخی برای آن‌ها وجود ندارد، و پرسشی که نتوان به آن پاسخ داد، مانعی است که فراتر از آن نمی‌توان رفت. به عبارت دیگر; پرسش هایی که نمی‌توان به آن‌ها پاسخ داد، درست همان چیزی است که محدودیت‌های امکانات بشری را نشان می‌دهد و مرزهای هستی ما را تعیین می‌کند. بار هستی میلان کوندرا
بزرگترین ظلمی که به یک کودک می‌توان روا داشت این است که او را به مدرسه‌ای بفرستند که بقیه بچه‌ها از او ثروتمند‌ترند. کودکی که به فقر خود آگاه است از این مساله آن چنان رنجی را متحمل می‌شود که تصور آن برای یک فرد بالغ غیرممکن است. همه‌جا پای پول در میان است جورج اورول
در نقد این کتاب مقدمه نویسنده هم زیباست وهم گویا که بهتر است نقل آن را عینا بیاورم:
پیشگفتار
((در شهرستان‌های کوچک، مردمان یکدیگر را بهتر می‌شناسند، و هنگام نشست و برخاست با یادکَردهای شیرین و تلخ، دَمِِ خوشی را با یکدیگر سِپَری می‌کنند.
اندیشه‌ی نگارش و داستان‌پردازیِ این کتاب، زنده کردن یادکردهای فراموش شده‌ی کسانی است، که در نهایت سادگی، تنگدستی، و گاه دیوانگی، پیکره بندِ فکاهیِ یا تلخکامی آن بوده‌اند.
تو‌در‌توی زندگی آنها، واژگانی را خواهید یافت که آنان خود از آن پیروی کرده، یا همروزگاران خویش را، به واکنش‌هایی زشت و زیبا وا‌می‌داشته‌اند. به هر روی، این کتابِ داستان را به مردمان شهر دارابگرد که یادکَردها، و کاردانی‌هایِ همچون منی را بارور ساخته‌اند، پیشکش می‌کنم.
فرهیختگان آن شهر خود شهره‌اند و جاوید نام، باشد که این کوتاه یادکرد از مردمان ساده و دوست داشتنی زیست بومِ مهربان پرور ما، دارابگِرد، نام آنان را جاوید و لبخندی برگونه‌یِ تو همروزگار نازنین، بنشاند.) )
آنچه توجه من را بخو جلب کرد این است که نویسنده در پایان با نشان دادن عکس این شه و اماکن تاریخی آن و گنجاندن تاریخی کوچک شما را وادار می‌کند که به رفتن وسفر به این شهر بیاندیشید که خود نوآوریست ودر کگمتر کتاب داستانی این چنین است وشاید نیست.
در هر صورت کتاب زیبا ودوست داشتنی است وبی آنکه اهل کجایید شما رابه دوران شیرین کودکی وخاطرات خوب سوق می‌دهد.
داستان‌های داراب‌گرد پیمان پورشکیبایی