#خاطرات (۱۰۴ نقل قول پیدا شد)


دوستی را دیگر نمی‌توان با برخی رفتارها و کردارها اثبات کرد. دیگر موقعیتی برای جستجوی دوست زخمی در میدان نبرد یا از غلاف بیرون‌کشیدن شمشیر جهت دفاع از دوست در مقابل راهزنان پیش نمی‌آید. ما به زندگیمان بدون مخاطرات بزرگ و دوستی نیز ادامه می‌دهیم. هویت میلان کوندرا
انسان، جهت کارکردن مناسب حافظه‌اش، نیازمند دوستی است. به یاد آوردن گذشته‌مان که آن را همیشه با خود باید همراه داشته باشیم، شاید شرط ضروری برای حفظ آن چیزی است که کلیت وجود «من» آدمی نامیده می‌شود. برای این که این وجود کوچک نشود، برای این که این وجود حجمش را حفظ کند، خاطرات باید مثل گل‌های داخل گلدان آبیاری شوند و این آبیاری مستلزم تماس منظم با شاهدان گذشته، یعنی دوستان است. هویت میلان کوندرا
آری، درست است که همه چیز به سمت ضعف و سستی می‌رود اما این هم درست است که هیچ چیزی به کل، محو و نابود نمی‌شود. پژواک‌های ضعیف و خاطرات گریزپا می‌مانند. مثل اجزای سنگ قبرهایی در اتاقی در موزه‌ای که هیچ بازدیدکننده‌ای ندارد، همواره جلوی چشم هستند. مثل طبلی پاره که حروف حک‌شده روی آن کمرنگ شده باشد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
زده نشود و ارتباط اش با طبیعت و آنچه طبیعی است هرچند اندک برقرار شده است و دارد از کتاب‌-های علمی تخیلی فاصله می‌گیرد و وارد دنیای واقعی می‌شود، دنیایی که پدر جدیدش (جوئی) به دلیل فرار از برخی واقعیات کمتر رنگ و بویی از آن برده است. نویسنده با زیرکی تمام بلافاصله بحث اعتیاد پگی به دخانیات و حمایت جوئی از آن را به میان می‌آورد اما قضاوت را به خواننده واگذار کرده است و با بحث رانندگی موضوع را به چرخش در آورده است. ژانر داستان از مزرعه در ص 85 به خوبی قابل مشاهده است که خواننده را به درون ذهن زن می‌برد. شاید در ده‌ها کتاب روانشناسی چنین نکته‌ای نباشد که خواسته‌ی یک زن از مردش چیست؟ البته شاید هم رفتار این زن اینطور است و این قضاوت شخصی بنده است. صفحه‌ی 89 ، 90 داستان کوتاهی است که روشن‌کننده‌ی شخصیت متزلزل و ناآگاه جوئی است. جایی که پگی اشک ریزان جوئی را بخاطر تعهدش به کسی که قرار است از او طلاق بگیرد ترک می‌کند. در ص 96 از فراز و نشیب‌های ناگهانی داستان بود. که مثلث عشقی روانی شکل گرفته در ذهن جوئی (جوئی، مکیب و پگی) شکسته شد، در صفحان 107 و 108 نویسنده هنر خودش را در تغییر دید خواننده نسبت به خانم رابینسون با برانگیختن احساس ترحم نسبت به او به رخ کشید و ادامه به این بخش اشاره می‌کنم. در ص 109 هجو دیده می‌شود درباره ی اسم فانوس ژاپنی و چینی ی شایدم نویسنده اشاره به تغییر وضعیت زندگی زناشویی جوئی دارد اما بده درک نکردم. در ادامه در ص 117 تغییرات خلقی خانم رابینسون بر سر جدال تعریف مرد و اینکه چه کسی در حال آسیب رساندن است مجدداً خواننده را از فضای ترحم برانگیز خارج می‌کند و او را آماده‌ی این امر می‌سازد که این پیرزن سالخورده ثبات رفتاری اش را از دست داده است. از دیگر قسمت‌هایی که متن صعود پیدا می‌کند هنگامی است که پگی تصمیم ناگهانی به ترک مزرعه می‌گیرد و جوئی را بر سر دوراهی قرار می‌دهد. شکستن بشقاب‌ها جدال جوئی بر سر نابودی عکس‌هایش و…
از نظر بنده در ص 123 نویسنده واقعیتی را مطرح می‌کند مبنی بر اینکه اهرم قدرت در مسائل زناشویی در دست زنان است دوستی این موضوع را از سه دیدگاه مورد بررسی قرار می‌داد، طبیعت،دین و روابط زناشویی (روانشناسی) بدین ترتیب که در دل طبیعت گونه‌های نر با جنگ با یکدیگر گزینه‌ی انتخاب را برای گونه‌ی ماده فراهم می‌آورند، و از منظر دین که جمله ای وجود دارد مبنی بر اینکه ((بله خود را به نکاه تو در می‌آورم) ) و در روابط زناشویی سالم میل و اراده‌ی زن بر مرد غالب است.
در ص 127 وقتی ریچارد لباسش را بدون خجالت جلوی جوئی عوض می‌کند نشان میدهد محبت و تلاش جوئی بی ثمر نمانده و ارتباطی بین کودک و همسر مادرش درحال شکل گیری است.
در ادامه در ص 130 سوالات پی در پی ریچارد خاطرات جوئی از مادر پویا و سرزنده اش را زنده می-کند که سبب تغییراتی در حالات روانی او می‌شود.
از مباحث دیگر تزلزل جوئی در عدم تعادل در احترام به مادرش بود 2ص 146 – باران صدایی متفاوت داشت اشاره به رفتار متفاوت جوئی در غیاب پگی دارد.
در صفحه 149 بالاخره تغییر دیدگاه قلبی جوئی نسبت به مادر در اثر تلاش‌های پگی و ریچارد رخ داد و در خواب دید که مزرعه زیر پایم تغییر کرد. نویسنده در ادامه به مسئله‌ی آفرینش هستی آدم و حوا پرداخته است شاید نویسنده اشاره دارد که زبان وسیله است برای برقراری تعاملات و ایجاد چارچوب-های اجتماعی که قوانین اجتماعی پایه گذاری شوند و همسرگزینی قاعده مند باشد – حصار کشی مزرعه ص 154 – همچنین نویسنده به تمجید مقام زن پرداخته شده است که در دنیای مردسالار امروزی جای قدردانی دارد تا ذره ای هوشیاری ایجاد شود در حقیقت زن در تمامات وجود خود، تقاضایی است از مرد برای مهربان بودن و مسئولیت مرد مهربان بودن است. البته میزانی رمان دچار جسته و گریختگی شده اما اهمیت مسائل ارزش این موضوع را دارد. ضمناً می‌‌توان به این موضوع نگاهی داشت که وقتی جوئی در خواب دید مزرعه زیر پایش تغییر کرد – احساس رنجشش از مادر برداشته شد – به مراسم مذهبی روی آورد و خطبه‌هایی شنید که سبب هوشیاری بیشتر او شد تا شاید پگی را از دست ندهد.
در ادامه ص 160 با یک صعود مواجه می‌شویم که خانم رابینسون دچار یک حمله تنفسی می‌شود
در آخر وقتی مادر روی تخت افتاده و آرام گرفته ج. ئی به خود آمده و می‌گوید حالا به چشم یه پیرزن نگاهش میکردم مانند مثال نوشدارو بعد از مرگ سهراب در فارسی این درحالی است که جوئی قبلا آگاهانه گفته بود مادر تو ترحم و توجه می‌خواهی اما حالا نویسنده از شیوه‌ی سلبی خواننده را هشدار میدهد.
در صفحه 171 سر میز شام هنگامیکه سیلی پگی به جوئی مهار شد و دست او جلوی پسرش پیچیده شد، سندی واضح مبنی بر زورگو بودن جوئی نمایان شد یعنی چهره‌ی واقعی مظلوم که عبارت معروفی است که می‌گویند
از مزرعه جان آپدایک
ضرب‌المثلی تقریبا در همه‌ی فرهنگ‌های دنیا وجود دارد که می‌گوید: «زمانی‌که چشم نمی‌بیند، قلب هم احساس نمی‌کند.» ولی من تاکید می‌کنم که این گفته، اشتباه است. هر کس هر چه دورتر برود، به قلب نزدیک‌تر خواهد بود؛ حتی اگر بکوشیم او را به فراموشی بسپاریم. حتی اگر در غربت زندگی کنیم، باز هم کوچک‌ترین خاطرات مربوط به اصل و نسب خود را به یاد می‌آوریم. اگر از کسی که دوست داریم، دور باشیم، حتی عبور رهگذران نیز ما را به یاد او می‌اندازد. همه‌ی کتاب‌های مقدس مربوط به همه‌ی ادیان، در غربت و تبعید نوشته شده‌اند. همه‌ی آنها در جستجوی خداوند و درک حضور او، در جستجوی ایمانی که توده‌ها را به تکامل برساند و در جستجوی ارواح سرگردان در کره‌ی زمین هستند. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
منتظر ماندم و با دقت، به همه‌ی کسانی که به آن‌جا می‌آمدند و از آن‌جا می‌رفتند، توجه کردم. همه را نگاه می‌کردم؛ چه محلی‌ها، چه جهانگردها. به نظرم رسید که دنیا زیباست. دوباره احساس عجیبی پیدا کردم که همه‌ی اطرافم را نیز دربر می‌گرفت. ما که هستیم؟ مایی که در این‌جا زندگی می‌کنیم؟ تک‌تک افرادی که در آن محل حضور داشتند، مانند یک صندوق گنج زنده پر از افکار، خاطرات، رویاها، اشتیاق و تمایلات بودند. خود من بر روی کره‌ی زمین، غرق در زندگی شخصی‌ام بودم و البته بقیه‌ی افراد آن‌جا هم بی‌تردید چنین وضعی داشتند. دختر پرتقالی یوستین گردر
هرکدام از ما چیزی را که برایش باارزش بوده از دست می‌دهد. موقعیت‌های ازدست‌رفته، امکانات ازدست‌رفته، احساساتی که هرگز نمی‌توانیم دوباره به دست بیاوریم. این بخشی از آن چیزیست که معنی‌اش زنده بودن است. اما درون سرمان حداقل به تصور من آنجاست اتاق کوچکی است که آن خاطرات را در آن نگه می‌داریم. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
فقط قادر به احساس‌کردن و لمس‌کردن تو بودم و می‌توانستم این خوشبختی وصف‌ناپذیر را در ذهنم حس کنم. خوشبخت بودم، به‌قدری خوشبخت که هیچ وقت تا‌به‌حال نبوده‌ام. اینجا ترس و اضطراب از نو برگشته، ترس از دست دادنت هم با این امواج بازگشته است. اما به خودم می‌گویم که باید استراحت کنم و بخوابم، که تو هم به نیرو و توان من نیاز داری. از طرفی، این نامه را نباید امشب برایت می‌نوشتم. فردا صبح از سر می‌گیرمش. اما آن‌قدر دلم پر است از خاطرات و تمناها، این‌قدر مشتاق تو هستم که باید کمی با تو حرف می‌زدم؛ باید همان‌طور که دوست داشتم، این کار را انجام بدهم؛ یعنی لبآلب. و گاهی صورتم را جدا کنم تا چهرهٔ زیبا از رضایتت را ببینم. آه، عزیزم! چقدر محتاج یک نشانه‌ام، یک نشانه از تو تا زندگی کنم.
ساعت ۰۱۷: ۳، یکشنبه بعدازظهر، ۱۱ سپتامبر ۱۹۴۹
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیروز فقط نامهٔ تاریخ هفدهم را دریافت کردم. دیگر چیزی نمانده بود که پژمرده شوم، خشک به‌اندازهٔ بی‌آب‌و‌علف‌ترین بیابان‌ها. نامه در لحظهٔ بحرانی از راه رسید و خوشحالی بابت دریافتش مرا از فکر و خیال کارها بیرون آورد و به فضایی صمیمی برد و چنان کورم کرد که نتوانستم رنج تو را همان اول درک کنم. اما بهتر است به‌ترتیب جلو بروم وگرنه نمی‌توانم هرگز از پسش برآیم.
به‌ترتیب جلو رفتن! کار راحتی نیست.
یک ماه از رفتنت گذشته است و دست‌کم باید یک ماه دیگر هم تا برگشتنت انتظار بکشیم. خوشبختانه، امیدواری روزها را کوتاه‌تر می‌کند و نامه‌هایت به این هفته‌ها هدفی می‌بخشد.
وقتی به نوشتن نامه فکر می‌کنم، پریشان می‌شوم. دیگر نمی‌فهمم کجا هستم. من تمام روزهایم را با تو می‌گذرانم. یکریز به تو فکر می‌کنم. تمام اتفاقاتم را با تو زندگی می‌کنم و تازه شب هر چه را به زندگی خصوصی‌ام مربوط است مخفیانه در دفتر خاطراتم تکرار می‌کنم. حتی وقتی هیچ چیز ندارم که برایت تعریف کنم، روی صفحات دفترم (تازه دومین دفتر!) ، درهم و برهم از هرچه در سرم (و جاهای دیگر) می‌گذرد، می‌نویسم. از هر چیزی با تو حرف می‌زنم، چون انگار وقتی برایت می‌نویسم به تو نزدیک‌ترم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من. خب، تو چه خبر؟ تعریف کن. زود باش تعریف کن. همه چیز را به من بگو، از کنفرانس‌هایت، بگو آیا آماده‌شان کرده‌ای؟ آیا قبراق هستی؟ آی عشق من، چقدر دلم می‌خواست کنارت باشم، گام‌به‌گام تو باشم و انتظارت را بکشم! تو از من اعتماد می‌طلبی. دفتر خاطرات مرا خواهی خواند. هرگز این‌قدر صادق نبوده‌ام. می‌دانی؟ اگر این‌قدر سنگین نبود می‌توانستم حتی جلوتر برایت پستش کنم. هیچ چیزی نیست که تو از قبل ندانی، حتی دور از من. خوب یا بد، در غم و شادی، حضورت همه جا حس می‌شود؛ یک لحظه از زندگی‌ام نیست که تو در آن نباشی، قسم می‌خورم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خاطرات کاردینال دو رتز را کنار گذاشتم تا بعداً بخوانم (حیف!) و خودم را وقف خواندن داشتن و نداشتن همینگوی کردم. قطعاً صفحاتی هم داشت که خوب نوشته شده بود اما وای که چقدر همهٔ این‌ها فسیل است، ملال‌آور و غم‌انگیز است و چقدر بوی اتاق‌های پر از کاغذهای پاره‌پوره از آن حس می‌شود. همه چیز به هم ریخته، با بوی ملافه‌ها، بوی عرق شبانگاهی، کهنه‌پارچه‌های کثیف! نمی‌دانم چرا بعضی از این شخصیت‌ها مخصوصاً انتخاب کرده‌اند که «داشته باشند» ، اما مطمئن هستم، دست‌کم، باید دارایی‌شان را کمتر تو چشم ما می‌کردند تا بتوانیم بیشتر باورشان کنیم. این‌طور سنگین‌تر می‌شد.
با خارج شدن از این حمام بخار خفه‌کننده، دوباره خودم را در بالزاک غوطه‌ور کردم. الآن دارم از روزم لذت می‌برم با خواندن کشیش دهکده. چه کتاب زیبایی!
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ترجیح می‌دهم تک‌فرزند باشم. متوجهم که خواهر و برادر ممکن است در درازمدت به‌دردبخور باشند، چون بالاخره کسانی هستند که در رازهای خانوادگی با آن‌ها شریک هستید، هم‌نسلان خودتان هستند، می‌دانند خاطراتی که از کودکی به‌یاد دارید، درست هستند یا نه و کسانی هستند که می‌توانند هر لحظه به شما نگاه کنند و شما را هم‌زمان در سنین هشت، هجده و چهل‌وهشت‌سالگی ببینند و برای‌شان مهم نباشد چه کسی هستید. این را درک می‌کنم. ولی در کوتاه‌مدت خواهر یا برادر در بهترین حالت مزاحم‌اند و در بدترین حالت عامل وحشت. بیش‌ترِ آزارهایی که در زندگی‌ام دیده‌ام، که اعتراف می‌کنم زندگی عادی‌ای نیست، اغلب ازجانب خواهر و برادرانم بوده و در بین آن‌ها هم خواهر و برادران بزرگ‌تر، از همه بدتر بوده‌اند. هر روز دیوید لویتان
چرا این قدر به نوشتن خاطراتمان علاقه مندیم؟ حتی وقتی که هنوز زنده ایم، می‌خواهیم وجودمان را مانند سگ هایی که شیر آتش نشانی را خیس می‌کنند اثبات کنیم. عکس‌های قاب کرده مان، دیپلم هایمان و کاپ‌های روکش نقره شده مان را به نمایش می‌گذاریم؛ حروف اول ناممان را روی ملحفه هایمان می‌دوزیم؛ ناممان را روی تنه ی درختان، حک می‌کنیم؛ یا با خط بد روی دیوارهای سرویس بهداشتی می‌نویسیم. همه ی این‌ها زاییده ی یک احساس است؛ امید یا به کلام ساده تر، جلب توجه! آدمکش کور مارگارت اتوود
می دونی به چی فکر می‌کنم؟ خاطرات مردم شاید مثل سوختی برای حفظ شعله‌های زندگی باشه. وقتی قراره با سوزاندن کاغذ شعله ای رو زنده نگه داری، دیگه مهم نیست روی اون کاغذها چی نوشتن. آگهی‌های توی روزنامه ها، کتاب‌های فلسفه، تصاویر عریان مجله ها، دسته ی اسکناس ده هزار ینی، آتش وقتی داره می‌سوزونه، فکر نمی‌کنه بگه: اوه، نویسنده ی این کتاب کانت است یا اوه، نشریه ی یومیوری است که شب‌ها چاپ میشه یا چه پیکر زیبایی! از نظر آتش تموم اونها چیزی جز خرده کاغذ نیستن. خاطرات مهم و خاطرات غیرمهم کلا خاطرات بی فایده ای هستن که هیچ فرقی با هم ندارن. فقط مواد سوختی اند. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
من راجع به روزهای قدیم زیاد فکر می‌کنم. اگه سخت تلاش کنم یادم بیاد، تمام مسائل به ذهنم برمیگرده، تمام خاطرات پر شور. ناگهان بدون مقدمه چیزهایی رو می‌تونم به یاد بیارم که سالها بهش فکر نکرده ام. خیلی جالبه. خاطره خیلی مسخره است! مثل این کشوها می‌مونه که پر از خرت و پرت‌های به دردنخور باشه. در این فاصله، تمام چیزهای مهم رو یکی یکی فراموش می‌کنیم. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
شاید حالا احساس نکنی که خیلی بهش نزدیکی، اما مطمئنم وقتش می‌رسه که اینطور بشه. سعی کن لحظه ای رو به یاد بیاری که احساس می‌کردی دایم با او در تماسی. احتمالا همین حالا نمی‌تونی به چیزی فکر کنی؛ اما اگه سخت تلاش کنی، بالاخره اون زمان می‌رسه. تو و اون با هم فامیل هستین و خاطراتی با هم دارین. حداقل یکی از همین خاطرات رو باید در قسمتی از ذهنت داشته باشی. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
من سرشار از خاطره‌ی ناقوس‌های آتلانتیس زاده گشته‌ام. همیشه در حال گوش دادن به صداهایی از دست رفته، در جست‌وجوی رنگ‌هایی از دست رفته، برای همیشه ایستاده در آستانه، همچون کسی که خاطرات آشفته‌اش کرده، و راه می‌روم با گام‌هایی شناور. من هوا را با باله‌های پهن قاچ‌خورده‌ام می‌شکافم و از میان اتاق‌های بی‌دیوار شناورم. سابینا آنائیس نین
در پیروی از گوته، نیچه هم در ۱۸۷۶ به سورنتو در خلیج ناپل رفت. در آن‌جا شنا می‌کرد، از شهر پمپئی و معابد یونانی پائستوم دیدن کرد و در وعده‌های غذایی‌اش لیمو، زیتون، موزارلا و آوکادوو را کشف می‌کرد. این سفر سمت‌وسوی فکری‌اش را به‌چالش کشید: از بدبینی نئومسیحی پیشینش فاصله گرفت و به هلنیسمی متمایل شد که بیشتر روی به زندگی داشت. خیلی سال بعد، درحالی‌که خاطرات سفر ایتالیا را در ذهن داشت، این‌گونه نوشت «این چیزهای کوچک غذا، مکان، آب‌وهوا، تفریح، کل سفسطهٔ خودخواهی نسبت به هر چیزی که تابه‌حال مهم تلقی می‌شد اهمیتی فراتر از تصور دارد.» هنر همچون درمان آلن دوباتن
یک شب، در حال خواندن نطق‌هایی از چارلز پیرس فیلسوف، تصمیم گرفت آزمایش کوچکی انجام دهد. در دفتر خاطراتش نوشت که یک سال از زندگی‌اش را با این اعتقاد خواهد گذراند که خودش صددرصد مسئول تمام چیزهایی است که در زندگی‌اش رخ می‌دهد، هرچه باشد. در طی این مدت او هرچه در توانش بود، صرف‌نظر از میزان احتمال شکست، انجام داد تا شرایطش را تغییر بدهد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
از کتاب‌ها یاد گرفتم که خاطراتم را حفظ کنم و به همهٔ لحظه‌های زیبا و آدم‌های زندگی‌ام برای زمانی که برای گذر از دوران سختی‌ها به آن خاطرات نیاز دارم، محکم بچسبم. یاد گرفتم به خودم اجازهٔ بخشیدن بدهم؛ هم بخشیدن خودم و هم آدم‌های اطرافم. همه در تلاشند تا با «بارِ سنگینشان» دوام بیاورند. حالا می‌دانم که عشق چنان قدرت عظیمی دارد که با آن می‌توان از مرگ نجات پیدا کرد و محبت بزرگ‌ترین رابط بین من و بقیهٔ دنیاست. از همه مهم‌تر، چون حالا می‌دانم که آن‌ماری همیشه با من خواهد بود و با هر کسی که دوستش دارد؛ تأثیر ماندگاری را که یک زندگی می‌تواند بر دیگری، و دیگری، و دیگری داشته باشد، درک می‌کنم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
هاروکی موراکامی در خاطراتش در کتاب از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم دربارهٔ اینکه چطور تصمیم گرفت نویسنده شود، می‌نویسد. او به‌طرز عجیبی به هدفش می‌چسبد: «واقعاً لازم است در زندگی اولویت‌بندی داشته باشید، پی ببرید که باید وقت و انرژی تان را در زندگی برای چه تقسیم کنید. اگر تا سن خاصی چنین سیستمی برای خودتان تعیین نکرده باشید، تمرکزتان را از دست خواهید داد و توازن زندگی‌تان به‌هم خواهد خورد.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
کتاب‌ها تجربه‌اند؛ کلماتِ نویسندگان آرامشِ عشق را، احساس خرسندی از داشتن خانواده را، عذاب کشیدن از جنگ را و حکمت خاطرات را نشان می‌دهند. اشک‌ها و لبخندها، لذت و درد، همهٔ چیزهایی که وقتی روی مبل بنفشم مشغول خواندن کتاب بودم به‌سراغم آمدند. هرگز این‌قدر بی‌حرکت ننشسته بودم و درعین‌حال این‌همه تجربه کسب نکرده بودم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
تنها مرهمِ اندوه خاطره است؛ تنها تسکین دردِ فقدان کسی، اذعان به زندگی‌ای است که پیش از این وجود داشته است. به‌یاد آوردن دیگران آنها را برنمی‌گرداند و خاطرات، به‌تنهایی برای جبران امکانات ازدست‌رفتهٔ زندگیِ کسی که خیلی جوان ازدنیارفته کافی نیست. اما یادآوری خاطرات، اساس بدنهٔ ترمیم است. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
اگرچه خاطرات نمی‌تواند غم را از بین ببرد، یا کسی را که ازدست‌رفته بازگرداند، اما به یاد آوردن تضمین می‌کند که ما همیشه گذشته را همراه خود داریم؛ لحظه‌های بد را و همین‌طور هم لحظه‌هایِ خیلی‌خیلی خوب از باهم خندیدن‌ها، باهم غذاخوردن‌ها و باهم گفتن از کتاب‌ها را. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
اگر انسان ماجراجویی پیشه کند، بی تردید تجربه هایی کسب می‌کند که دیگران از آن محرومند. ما برای در پیش گرفتن این سفر، شیر یا خط انداختیم. شیر آمد؛ یعنی باید رفت. و ما رفتیم. اگر خط هم می‌آمد و حتی اگر ده بار پشت سر هم خط می‌آمد، ما آن را شیر می‌دیدیم و به راه می‌افتادیم.
انسان میزان همه چیز است. نگاه من است که به همه چیز معنا می‌دهد. ما می‌خواستیم اینگونه باشد و شد. مهم نبود که آیا شتابزده تصمیم گرفتیم یا نه. مهم آن بود که گام در راهی می‌گذاشتیم که دوست داشتیم. ما به راه افتادیم و رفتیم و رفتیم. هنگامی که باز گشتیم دیگر آن آدم پیشین نبودیم. عوض شده بودیم، سفر نگاه ما را به اوج‌ها برده بود. بزرگ‌تر شده بودیم…
– (خاطرات سفر با موتور سیکلت اثر ارنستو چه گوارا)
رفیق (زندگی و مرگ ارنستو چه گوارا) خورخه کاستانیدا
تنها نکته قابل ذکر در طول مسیر،صدای بلند ضبط ماشین بود و تصنیفی که مربوط می‌شد به خاطرات مسافرت دسته جمعی خواننده اثر و دوستان‌شان در بهار گذشته،که گویا یک بانوی با محبتی هم همسفرشان شده بود و همراهشان می‌آمد و این که آن هنرمند وارسته تردید داشتند سر صحبت را باز کنند یا نه. البته سرانجام «راز دلشان را به او گفتند و یک چیزی جواب شنفتند» که بنده لابه‌لای سوز و کوران خیلی متوجه‌اش نشدم،اما انگار آن خانم ،ضمن رد پیشنهاد آقای خواننده ،نادانی ایشان را هم مورد نکوهش قرار داد. قصه‌های امیرعلی 2 امیرعلی نبویان
«اندیشه آدمی چون کارتنک پُرکاری است که پیوسته رشته‌هایی می‌تند؛ یک سر این رشته‌ها به خاطرات گذشته و سر دیگرشان به مفاهیم ذهنی بسته شده است. اگر آدمی را یارای آن باشد که خویش را از قید بسیاری از این رشته‏‌های به هم ‏تنیده که ذهن را چون پای‌بستی به بند می‌کشد آزاد سازد، راهی برای رهایی از پیشداوری‌ها و قضاوت‌های شتاب‏ زده‌اش گشوده خواهد شد. افسوس که بیشتر آدمیان نه می‌خواهند و نه می‌توانند چنین کنند!» (ص53) زمستان مومی صالح طباطبایی
بت رویا می‌دید؛ می‌شد آن‌ها را چیز دیگری نامید؟ البته این رویاها همیشگی و حتی معنوی نبودند اما ناگهان نوری می‌دید، مثل انفجار، مثل عکسی از تعطیلات که مدت‌ها قبل گرفته شده و با دیدنش تمام خاطرات قبل و بعد از آن به تصویر کشیده می‌شود. زمانی که شوهرش، باب مانک، یک روز از سرکار به خانه آمده بود، بوم ، تصویری واضح از او را دیده بود که دستان لورین کانر اسمایت را در رستورانی کنار هتل میشن بل ماریوت گرفته بود. لورین مشاور کاری شرکت باب بود، بنابراین این دو موقعیت‌های زیادی داشتند تا با هم موس موس کنند. در آن نانوثانیه، بت فهمید ازدواجش با باب از وضعیت «خوب» به وضعیت «تمام شده» رسیده است. بوم. ماشین تحریر عجیب تام هنکس
حال میفهمد که تمام این بیست و هفت سال هر چه که بود، تمام عشق و نفرتها، تمام خاطراتش، خوشیها و درد و رنجهایش، همه تلاشهایش، همه و همه فقط یک چیز بودند: رویا! رویاهایی که در ذهن خود پرورانده بود، رویای رسیدن به مقام انسانی متعال. ساعت‌ها بهروز حسینی
وقتی کسی را از دست می‌دهید، دلتان برای خاطرات عجیبش تنگ می‌شود. دلتان برای چیزهای کوچکش تنگ می‌شود، برای لبخندش، رفتارش، آن‌طور که توی تخت از این پهلو به آن پهلو می‌شد یا اینکه به خاطرش رنگ دیوارها را عوض می‌کردید. مردی به نام اوه فردریک بکمن
انسان، برای آنکه حافظه اش خوب کار کند، به دوستی نیاز دارد. گذشته را به یاد آوردن، آن را همیشه با خود داشتن، شاید شرط لازم برای حفظ آن چیزی است که تمامیّت منِ آدمی نامیده می‌شود. برای آنکه من کوچک نگردد، برای آنکه حجمش حفظ شود، باید خاطرات را، همچون گلهای درون گلدان، آبیاری کرد، و این مستلزم تماس منظم با شاهدان گذشته، یعنی دوستان است. هویت میلان کوندرا
اگه تو سفر یه کتاب با خودت داشته باشی، اتفاق عجیبی می‌افته: کتاب خاطراتت رو جمع می‌کنه و همیشه فقط کافیه که کتاب رو باز کنی تا به جایی که بار اول اونجا خوندیش برگردی. همه ش با اولین کلمات به خاطرت برمیگرده؛ منظاری که اونجا دیدی، عطری که توی هوا بود، بستنی که موقع خوردن کتاب خوردی… بله، کتاب‌ها حالت چسبندگی دارن و خاطره‌ها بیشتر از هر چیز دیگه ای به صفحات کتاب می‌چسبن. قلب جوهری (3 گانه جوهری 1) کورنلیا فونکه
چرا این‌قدر به نوشتن خاطراتمان علاقه‌مندیم؟ عکس‌های قاب کرده‌مان را، دیپلم‌هایمان را، کاپ‌های روکش نقره‌شده‌مان را به نمایش می‌گذاریم؛ حروف اول ناممان را روی ملافه‌هایمان می‌دوزیم، ناممان را روی تنه درختان حک می‌کنیم، یا با خط بد روی دیوارهای دستشویی می‌نویسیم. همه این‌ها زاییده یک احساس است: امید، یا به کلام ساده‌تر جلب توجه! حداقل در پی شاهدی هستیم. نمی‌توانیم تحمل کنیم صدایمان، مانند رادیویی که از کار می‌افتد، سرانجام ساکت شود. آدمکش کور مارگارت اتوود
وقتی کسی را از دست می‌دهید، دلتان برای خاطرات عجیبش تنگ می‌شود. دلتان برای چیزهای کوچکش تنگ می‌شود، برای لبخندش، رفتارش، آنطور که توی تخت از این پهلو به آن پهلو می‌شد یا اینکه به خاطرش رنگ دیوارها را عوض می‌کردید. مردی به نام اوه فردریک بکمن
یکی از دردناک‌ترین لحظه‌ها در زندگی احتمالاً لحظه ای است که آدم می‌بیند سال‌های پیش رویش کمتر از سال‌های پشت سرش هستند و وقتی زمان زیادی برایش نمانده باشد دنبال چیزهایی می‌گردد که به زندگی کردن بیرزد. شاید خاطرات. مردی به نام اوه فردریک بکمن
«داستانم را از کجا شروع کنم؟ مذاکره با خاطرات کار آسانی نیست: چه‌طور می‌شود بین آن‌هایی که نفس‌نفس می‌زنند تا بازگو شوند و آن‌هایی که تازه دارند پا می‌گیرند و آن‌هایی که هنوز هیچی نشده چروک خورده‌اند و آن‌هایی که کلام آسیاب‌شان می‌کند و تنها گردی ازشان باقی می‌ماند، انتخاب کرد؟ یک چیز را مطمئنم: ننوشتن درباره‌ی پدرم توانی ذهنی می‌طلبد که من یکی ندارم. تمام افکاری که پدرم درشان حضور ندارد، به‌نظرم تنها حقه‌‌هایی هستند که ذهنم سوار می‌کند؛ برای این‌که از فکرکردن به او اجتناب کنم. و اصلا چرا باید اجتناب کنم؟ پدرم مرا به‌خاطر صرف وجودداشتنم مجازات کرد و حالا نوبت من است که او را به خاطر وجودداشتنش مجازات کنم جزء از کل استیو تولتز
به من می‌گفتن دیوونه،ولی من دیوونه نیستم!
قضیه بر می‌گرده به چند سال پیش،بعد از اینکه مادرم فوت کرد واسه اینکه از خاطرات خونه خلاص بشم یه آپارتمان توی ساختمونی چند طبقه اجاره کردم،اما خیلی زود فهمیدم توی همسایگیم یه مادر و پسر زندگی می‌کنن که از شانس من پسرِ هم اسم من بود!
مادرش هم دائم اون رو صدا می‌زد،لحن صداش طوری بود که حس می‌کردم مادرم داره صدام می‌زنه،روزهای اول کلی کلافم می‌کرد اما بعدش سعی کردم از این اتفاق لذت ببرم، شروع کردم به جواب دادن!
مادرِ اون ور دیوار به پسرش می‌گفت شام حاضره،من این ور دیوار جواب می‌دادم الان میام،خیلی احمقانه بود ولی خب من صداش رو واضح می‌شنیدم،فکر می‌کردم مادرمه! می گفت شال گردن چه رنگی واست ببافم،می گفتم آبی،حتی وقتی صبح‌ها بیدارش می‌کرد بهش التماس می‌کردم بذاره پنج دقیقه بیشتر بخوابم!
راستش من هیچ وقت پسرش رو ندیدم،فقط چند بار خودش رو یواشکی از پنجره دید زدم که می‌رفت بیرون،موهاش خاکستری بود،همیشه با کلی خرید بر می‌گشت.
یه بار هم جرأت کردم و واسش یه نامه نوشتم «من هم اسم پسر شما هستم و شما رو مثل مادرم دوست دارم»!
تا اینکه یه روز داستان بدجور بیخ پیدا کرد،یکی از دوست هام فهمید تو خونه دارم با خودم حرف می‌زنم،اونم دلسوزیش گل کرد و تا به خودم اومدم دیدم به زور بردنم تیمارستان،می گفتن اسکیزوفرنی دارم!
توی تیمارستان کلی داروی حال به هم زن به خوردم دادن و واسم پرونده تشکیل دادن،من چند هفته ای بین بیمارهای اسکیزوفرنی زندگی می‌کردم که یکیشون فکر می‌کرد «استیون اسپیلبرگ» شده،یکی دیگه هم فکر می‌کرد تونسته با روح «بتهوون» ارتباط برقرار کنه،حالا این وسط من باید ثابت می‌کردم که فقط جواب زنِ همسایه رو می‌دادم،اما هر بار که داستان رو تعریف می‌کردم دکترها می‌گفتن همسایه ات اصلا کسی رو نداره،تنها زندگی می‌کنه!
دیگه کم کم داشت باورم می‌شد که دیوونه شدم!
تا اینکه یه روز زد به سرم و لباس دکتر رو پیچوندم و پوشیدم و از تیمارستان فرار کردم،صاف رفتم سراغ زنِ همسایه،اما از اون خونه رفته بود،فقط یه نامه واسم گذاشته بود:
من هم شما رو مثل پسرم دوست دارم،پسرم اگه زنده بود،الان هم سن شما بود!
قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
بعضی روزها فکر میکرد شاید زندگی هرگز چنین نبوده است؛ مثل وقتی که آدم خاطرات تابستان‌های دوران کودکی اش را به خاطر می‌آورد، آنها را گرم و بی پایان می‌بیند، شاید عشقی را به خاطر می‌آورد که هرگز نبوده یا شور و حالی که هرگز وجود نداشته است. میوه خارجی جوجو مویز
بعضی روزها فکر میکرد شاید زندگی هرگز چنین نبوده است؛ مثل وقتی که آدم خاطرات تابستان‌های دوران کودکی اش را به خاطر می‌آورد، آنها را گرم و بی پایان می‌بیند، شاید عشقی را به خاطر می‌آورد که هرگز نبوده یا شور و حالی که هرگز وجود نداشته است. میوه خارجی جوجو مویز
هر چه انسان‌تر باشیم زخمها عمیق‌تر خواهند بود. هر چه بیشتر دوست بداریم بیشتر غصه خواهیم داشت. بیشتر فراق خواهیم کشید و تنهایی هایمان بیشتر خواهد شد. شادی‌ها لحظه ای و گذرا هستند
شاید خاطرات بعضی از آنها تا ابد در یاد بماند اما رنجها داستانش فرق می‌کند تا عمق وجود آدم رخنه می‌کند و ما هر روز با آنها زندگی میکنیم. . انگار که این خاصیت انسان بودن است…!
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
افرادی وجود دارند که در خاک مدفونشان می‌کنیم
اما قلبِ ما کفنِ کسانی می‌شود که
علاقه‌ی خاصی به آن‌ها داریم.
خاطراتِ آن‌ها هر روز با تپشِ قلبِ ما در هم می‌آمیزد
با هر نفس به آن‌ها می‌اندیشیم
و بر اساسِ قانونِ مهرآمیزِ تناسخِ روحی که خاصِ عشق است
در وجودِ ما زنده می‌مانند.
روحی در روحِ من زندگی می‌کند.
اگر کارِ نیکی انجام دهم یا سخنِ دل‌نشینی بگویم
این روح هم صحبت می‌کند و واردِ عمل می‌شود.
به‌سانِ عطری که زنبق از خود در فضا می‌پراکند و عطرآگینش می‌کند
سرچشمه‌ی نیکی‌های وجودِ من هم در آن گور است.
زنبق دره اونوره دوبالزاک
وقتی از خاطرات تلخ و غم‌هایمان با دیگران حرف می‌زنیم و از موفقیت‌های ناچیزی که داشتیم می‌گوییم، یاد می‌گیریم که هیچ اشکالی ندارد غمگین باشیم، احساس غربت کنیم یا عصبانی باشیم. هیچ اشکالی ندارد احساساتی داشته باشیم که دیگران چیزی از آن درک نکنند، هر کسی سفر خودش را می‌رود، ما هیچ قضاوتی نمی‌کنیم. در باره‌ی هیچ چیز.
فرد زیرلب گفت:
به غیر از آن بیسکویت‌ها. واقعا که وحشتناک‌اند.
پس از تو جوجو مویز
هریک از ما چیزی از دست می‌دهیم که برایمان عزیز است. فرصت‌های از دست رفته، امکانات از دست رفته، احساساتی که هرگز نمی‌توانیم برشان گردانیم. این قسمتی از آن چیزی است که به آن می‌گویند زنده بودن. اما در درون کله‌ی ما دست‌کم این جایی است که من تصور می‌کنم جای کمی هست که این خاطرات را در آن بیانباریم. اتاقی با قفسه‌هایی نظیر این کتابخانه. و برای فهم کارکرد قلب‌مان باید مثل کتابخانه فیش درست کنیم. باید چندی به چندی از همه چیز گردگیری کنیم. بگذاریم هوای تازه وارد شود و آب گلدان‌های گل را عوض کنیم. به عبارت دیگر، همیشه در کتابخانه‌ی خصوصی خودت به سر می‌بری. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
گاهی ما کسانی را به خاک می‌سپاریم اما برخی آن قدر برای ما گرامی بوده اند که خاطراتشان با طپش قلب ما پیوسته و هر نفسی که می‌کشیم به آنها می‌اندیشیم و این تناسخ ظریف ، عشق آن‌ها و وجود آن‌ها را در ما زنده نگه می‌دارد. زنبق دره اونوره دوبالزاک
اگر مرده‌ها بازگردند، چقدر دست و پا گیر می‌شوند! گاهی وقت‌ها بازمی گردند، در حالی که از ما تصویری نگه داشته اند که سخت می‌خواهیم آن را از بین ببریم، لبریز از خاطراتی که دل مان می‌خواهد آن‌ها را فراموش کنیم. این غرق شدگانی که موج با خود می‌آوردشان، همه زنده‌ها را به دردسر می‌اندازند. برهوت عشق فرانسوا موریاک
وقتی نگرانم، به پناهگاهم می‌روم. هیچ نیازی به مسافرت ندارم. رفتن و پیوستن به قلمرو خاطرات ادبی ام کفایت می‌کند. زیرا چه وسیله تفریحی شریف‌تر و چه هم صحبتی سرگرم کننده‌تر از #ادبیات وجود دارد و چه هیجانی لذت بخش‌تر از هیجانی است که خواندن #کتاب نصیب انسان می‌کند. ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
زندگی آدم نباید مثل ورق‌های پراکنده‌ی کاغذ باشد. زندگی دفتر خاطرات صحافی شده است، و همان صفحه‌ی اول هم برای یک کتاب زیادی است. لازم نیست آدم در قبال صفحه‌ای که به صفحات پیشین مربوط نیست تعهدی به‌عهده بگیرد. آدم که نمی‌تواند هروقت یکی دیگر در معرض گرسنگی است خودش هم درگیر شود. زن در ریگ روان کوبه آبه
فقط باید به زمان #حال عادت کنیم. دیروز و فردا وجود ندارد. #خاطرات گذشته و #آرزوهای آینده فقط #ناآرامی ایجاد می‌کنند. راه رسیدن به تعالی فکری و آرامش در نگاه به زمان حال قرار دارد و اینکه اجازه دهیم زمان حال بدون مزاحمت در درون رود آگاهی مان جریان یابد درمان شوپنهاور اروین یالوم
و همیشه خاطرات عاشقانه ،از نخستین روز ، نخستین ساعت ، نخستین لحظه ، نخستین نگاه و نخستین کلمات آغاز می‌شود. همانگونه که سیاست ، از نخستین زندان ، نخستین شلاق ، و نخستین دشنام‌های یک بازپرس.
خداوند خدا ، پیش از آنکه انسان را بیافریند ، عشق را آفرید. چرا که م یدانست انسان ، بدونِ عشق ، درد روح را ادراک نخواهد کرد ، و بدونِ درد روح ، بخشی از خداوند خدا را در خویشتنِ خویش نخواهد داشت.
جرمم فقط خواستن بود ، و به این جرم ، بد می‌کشند. اما آنکه کشته می‌شود ، سرافکنده کشته نمی‌شود
عادت ، رد تفکر ، آغازِ بلاهت است و ابتدای ددی زیستن. انسان ، هرچه دارد ، محصول تمامی هستی خویش را به اندیشه ، دیوانه ات م یکند. به چیزی ایمان بیاور ، و مومن بمان! دیگر نیندیش تا شک نکنی. فقط بنده ی آن ایمان باش. بنده ی آنچه که با قلبت قبول کرده یی. همین
1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
من هیچ‌وقت هیچ چیز نمی‌خواهم… همه چیز را پس می‌زنم… نه بوسه می‌خواهم… نه حوله! فقط می‌خواهم به یاد بیارم! … می‌خواهم ولم کنند! … همین! … تنها چیزی که می‌خواهم، خاطرات! … وضعیت‌ها! … هنوز بیشتر به نفرت زنده‌م تا به آب و نان! … اما نفرت درست! نه نفرت «تقریبی» ، «کم یا بیش»! … حق‌شناسی هم، صدالبته! … لبریزم از حق‌شناسی! قصر به قصر لویی فردینان سلین
ما همگی مجموعه ای از خاطرات داریم که دوست داریم با خوشحالی آنها را به دست فراموشی بسپاریم ولی موضوعاتی هستند که خود به خود در ضمیر انسان می‌ماند. اگر معنی بخشیدن این است که درباره آن سخن نگویی، بدون تردید من قادر به انجام دادنش هستم ولی همواره محبوس کردن خاطره ای زشت در ذهن کار عاقلانه ای نیست، چون آن خاطره در درونت می‌روید و می‌روید و تمام بدنت را فرا می‌گیرد. دشمن عزیز جین وبستر
ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﯿﺰﺍﻥ ﮐﻪ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ‌ﯼ زﻧﺪﮔﯽﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﻢ، ﻗﺎﺩﺭ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺑﻮﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺘﺎ ﺑﻤﯿﺮﯾﻢ، ﺑﻤﯿﺮﯾﻢ! ﺫﺭﻩ ﺫﺭﻩﯼ ﻋﺸﻘﯽ ﮐﻪ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﺮﮒ ﺑﺮﮒِ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ﮐﻪ ﺭﻗﻢ ﺯﺩﻩ ﺍﯾﻢ، ﻫﻤﺎﻥﻃﻮﺭ ﺳﺮ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﺩ. . ﻣﺎ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﺩﻡﻫﺎﯾﯽ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﻤﺎﻥ ﻟﻤﺴﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻬﺸﺎﻥ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
وقتی در سفر کتابی با خودت به همراه می‌بری، یک چیز عجیبی اتفاق می‌افتد: کتاب شروع می‌کند به جمع آوری خاطراتت. بعدها کافی است که تو فقط لای آن کتاب را باز کنی تا دوباره به همان جایی برگردی که کتاب را اولین بار خوانده ای. یعنی با خواندن اولین کلمات، همه چیز را به یاد می‌آوری: عکس ها، بوها، همان بستنی ای که موقع خواندن می‌خوردی…
حرفم را باور کن، کتاب‌ها درست مثل نوارهای چسبناک مخصوص گیر انداختن مگس هستند. خاطرات به هیچ چیزی مثل صفحات چاپی نمی‌چسبند.
سیاه قلب (رمان‌های 3 گانه فونکه 1) کورنلیا فونکه
جودی عزیزم! …
ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم
و به آنها وابسته می‌شویم و هر چه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می‌شود.
پس هرکسی را که بیشتر دوست داریم و میخواهیم بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم…
دوستدار تو: بابا لنگ دراز
بابا لنگ دراز جین وبستر
و به راستی هیچ چیز هرگز جای رفیق گمشده را پر نخواهد کرد. نمی‌توان برای خود دوستان قدیمی درست کرد. هیچ چیز با این گنجینه ی خاطرات مشترک، این همه رنج‌ها و مصائبِ با هم چشیده، این همه قهرها و آشتی‌ها و هیجان‌های تند همسنگ نیست. این دوستی‌ها تکرار نمی‌شوند. کسی که نهال بلوطی به این امید می‌نشاند که به زودی در سایه اش بنشیند، خیالی خام می‌پرورد…! زمین انسان‌ها آنتوان دو سنت اگزوپری
مثل خیلی از زنانی که در زندگی مشکلی برایشان به وجود می‌آید برای مهسا هم مشکلی پیش آمد و موجب جدایی از همسرش گردید. اما او طی دوران جدایی با استقامت و بردباری در برابر گرفتاری و مشکلات حاصل از آن و عدم توجه به حمایت و ترحم دیگران به زندگی خود ادامه داد. ولی گاهی گذشته ی شیرین خود را به خاطر می‌آورد و حسرت می‌خورد و کم کم داشت امید خود را به رفع مشکلش از دست می‌داد تا این که با نازنین آشنا شد و این آشنایی باعث گردید نازنین از سرگذشت او با خبر شود و به مرور زمان به تقویت روحیه او بپردازد. مهسا روزنه ی امیدی در دلش روشن شد و به زندگی امیدوار گردید و از طرفی هم خداوند به او کمک کرد و سرنوشت پر غم و غصه ی او را تغییر داد و…
از زبان مهسا:
گفتی از عشق بگو، عشق، بر خلاف کلمه‌های دیگه، یه کلمه ی زیبا و مقدسیه و کاربرد‌های مختلفی داره. عشق، یعنی دوست داشتن. آن هم دوست داشتن خالصانه و از ته قلب. اولین عشق انسان، یعنی زیباترین آن، عشق به خدای یکتاست که در قلب همه ی ما انسانها وجود داره و هیچ چیزی نمی‌تونه جای اون رو بگیره و بعد عشق به چیزهای دیگه ای که به صورت و دلائل دیگری برای انسان با ارزش و گرانبهاست و از صمیم قلب اون‌ها رو هم دوست داره و به اون‌ها می‌باله و عشق می‌ورزه. مثل عشق به زندگی، عشق به کار، عشق به خانواده، عشق به پدر، عشق به مادر، عشق به همسر. همه ی اینها دوست داشتنه و همینطور هم عشق به فرزند، ولی وقتی فرزندی وجود نداشته باشه این عشق می‌تونه هم برای مرد و هم برای زن نگران کننده باشه…
از زبان نازنین:
مهسا دوره سختی را گذرانده بود و به همین سادگی قادر به فراموش کردن آن نبود و نمی‌توانست آن خاطرات را از ذهن خود پاک کند و ندیده بگیرد. زیرا همه ی امید و آرزوهای خود را برباد رفته می‌دید و انتظار نداشت که زندگی با او این چنین بازی کند و سعادت و خوشبختی اش را یکباره از او بگیرد. حال او را درک می‌کردم. تنها نیازی که داشت آرامش فکری بود. می‌بایست کاری می‌کردم و او را از این افکار بیرون می‌آوردم. غم سراسر وجودم را فرا گرفته بود و به حال او غصه خوردم. سرگذشت مهسا واقعاً ناراحت کننده و غم انگیز بود. او راست می‌گفت با این فکر پریشانی که حاصل از جدایی بود امکان آرامش و تمرکز فکر برایش وجود نداشت و هر کسی به جای او بود از پا در می‌آمد. چون ما زنها احساسی که نسبت به مسئله جدایی داریم به این خاطر است که بسیار شکننده ایم و در معرض انواع و اقسام قضاوتها قرار می‌گیریم و امنیت لازم را نخواهیم داشت ولی مردها چنین احساسی ندارند و بی خیال و راحت از کنار آن می‌گذرند و خم هم به ابروی خود نمی‌آورند و چه بسا دنبال یکی دیگر هم بروند.
گفتی از عشق بگو حبیب‌الله نبی‌اللهی قهفرخی
وقتی بخش اعظم مهلتی را که در اختیار داریم، پشت سر می‌گذاریم، آوایی که ندای بازگشت را در گوش مان سر می‌دهد، مقاومت ناپذیرتر می‌شود. این جمله عامیانه به نظر می‌رسد، به هر حال درست نیست. انسان به پیری می‌رسد، پایان نزدیک می‌شود، هر لحظه از زندگی عزیزتر می‌شود، و دیگر فرصت اتلاف وقت با خاطرات نمی‌ماند. باید تناقض ریاضی نوستالژی را درک کرد: این تناقض با قدرت بسیار خود را در آغاز جوانی نشان می‌دهد، زمانی که حجم زندگی گذشته هنوز قابل توجه نیست. جهالت میلان کوندرا
وقتی چند لحظه بعد چشمانم را دوباره گشودم، آدمی چهل و پنج ساله بودم که در ترافیک استراند گرفتار شده بودم؛ اما در حال زندگی کردن در خاطرات کودکی ام بودم. گاهی، وقتی شما از قطار افکارتان بیرون می‌آیید، احساس می‌کنید که انگار از قعر آب به بالا بیرون می‌آیید؛ اما این بار یک جور دیگر بود، گویی ما به سال 1900 برگشته ایم تا در آنجا هوای آزاد را تنفس کنیم. تنفس در هوای تازه جورج اورول
گذشته، چیز عجیبی است. آن در تمام مدت با شماست. به نظر من، هرگز گذشته از شما جدا نیست، خاطرات شما مربوط به ده یا دوازده سال پیش می‌شود و تا کنون هم به دور از واقعیت نیست، که باید نمونه هایی از خاطراتی مربوط به یک کتاب تاریخ باشد. ممکن است آنها مربوط به تأسف خوردن برای برخی از شانسها یا صدا و یا بود باشد؛ به ویژه بو، اینها ثابت هستند و شما می‌روید و گذشته به سوی شما نمی‌آید و شما به طرف گذشته می‌روید. تنفس در هوای تازه جورج اورول
انگار پیش‌تر این اسم را شنیده بودم و بعد در دوزخ خاطراتم سوخته بود. درست مثلِ کسانی که با ولع، غبارِ خاطراتشان را می‌روبند تا تصویری دور و محال را بیرون بکشند نشستم و تمام خاطراتم را کاویدم. آن اسم مرا یاد چیزی می‌انداخت که نمی‌دانستم چیست. آخرین انار دنیا بختیار علی
به زودی یاد گرفت چگونه با دندان هایش یخ هایی را که بین انگشت‌های پنجه ی پاهایش جمع می‌شد خرد کند و بیرون بکشد. چون یخ‌ها پاهایش را زخمی می‌کردند و باز یاد گرفت چگونه وقتی تشنه است و آب گودال یخ بسته است پاهای جلویش را بلند کند و روی یخ بکوبید و یخ را بشکند. اما شگفت انگیزترین چیزی که آموخت این بود که چگونه باد را بو کند و یک شب قبل، جهت باد را پیش بینی کند. به همین دلیل هوا هرچقدر هم که راکد بود، او لانه اش را در تاریکی، پای درختی یا ساحل رودخانه ای می‌کند و وقتی بعد باد شروع به وزیدن می‌کرد او در پناهگاهی گرم و نرم و پشت به باد خفته بود.
باک نه تنها تجربه می‌کرد و می‌آموخت، بلکه غریزه‌های خفته اش بعد از مدت‌ها دوباره در وجودش بیدار شد. خاطره ی اجدادش به نحو عجیبی در ذهنش زنده شد; خاطرات زمانی که گله‌های سگ‌های وحشی در جنگل‌ها می‌رفتند و شکار خود را می‌کشتند و می‌خوردند و به این ترتیب او هم یاد می‌گرفت که چگونه مثل گرگ‌ها بجنگد و به سرعت به دندان بگیرد و بدرد و عقب بنشیند. آری، اجداد او این چنین می‌جنگیدند. با خاطرات آنها، زندگی قدیم دوباره در وجودش جان گرفت و میراث و حیله‌های کهن آن‌ها را در درونش زنده کرد و همه ی این‌ها بدون هیچ زحمت یا مکاشفه ای به یادش آمدند طوری که انگار همیشه با او بودند.
شب‌های آرام و سرد وقتی دماغش را رو به ستاره‌ها می‌گرفت و مانند گرگ‌ها زوزه‌های طولانی می‌کشید، این اجداد مرده و خاکستر شده اش بودند که زوزه ی قرن‌ها را از گلوی او بیرون می‌دادند. آهنگ صدایش، آهنگ غم انگیز صدای آن‌ها بود و سکون، سرما و تاریکی را معنا می‌کرد.
او مظهر بازی زندگی بود. آوای کهن از درونش برمی خاست و دوباره به خویشتنش باز می‌گشت. او به این جا آمده بود، چون آدم ها، در شمال فلزی زرد رنگ یافته بودند; چون حقوق مانوئل باغبان، کفاف زندگی زن و بچه هایش را نمی‌داد.
آوای وحش (متن کوتاه شده) جک لندن
و شب، گِرداگِرد آتش را مملو از خاطره می‌کنیم.
و همیشه خاطرات عاشقانه، از «نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین لحظه، نخستین نگاه و نخستین کلمات آغاز می‌شود» همانگونه که سیاست از نخستین زندان، نخستین شلّاق، و نخستین دشنام‌های یک بازپرس.
عشق، نَفسِ (nafs) نخستین است، و دردِ جاری، نخستینِ همیشه.
و به سیب‌زمینی‌های پوست‌سوخته‌ی از زیر خاکستر در آمده‌ی داغ‌داغ- که از این دست به آن دست می‌اندازیمشان- گُلپرِ اصل می‌زنیم و نمکِ نرم…
1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
در نقد این کتاب مقدمه نویسنده هم زیباست وهم گویا که بهتر است نقل آن را عینا بیاورم:
پیشگفتار
((در شهرستان‌های کوچک، مردمان یکدیگر را بهتر می‌شناسند، و هنگام نشست و برخاست با یادکَردهای شیرین و تلخ، دَمِِ خوشی را با یکدیگر سِپَری می‌کنند.
اندیشه‌ی نگارش و داستان‌پردازیِ این کتاب، زنده کردن یادکردهای فراموش شده‌ی کسانی است، که در نهایت سادگی، تنگدستی، و گاه دیوانگی، پیکره بندِ فکاهیِ یا تلخکامی آن بوده‌اند.
تو‌در‌توی زندگی آنها، واژگانی را خواهید یافت که آنان خود از آن پیروی کرده، یا همروزگاران خویش را، به واکنش‌هایی زشت و زیبا وا‌می‌داشته‌اند. به هر روی، این کتابِ داستان را به مردمان شهر دارابگرد که یادکَردها، و کاردانی‌هایِ همچون منی را بارور ساخته‌اند، پیشکش می‌کنم.
فرهیختگان آن شهر خود شهره‌اند و جاوید نام، باشد که این کوتاه یادکرد از مردمان ساده و دوست داشتنی زیست بومِ مهربان پرور ما، دارابگِرد، نام آنان را جاوید و لبخندی برگونه‌یِ تو همروزگار نازنین، بنشاند.) )
آنچه توجه من را بخو جلب کرد این است که نویسنده در پایان با نشان دادن عکس این شه و اماکن تاریخی آن و گنجاندن تاریخی کوچک شما را وادار می‌کند که به رفتن وسفر به این شهر بیاندیشید که خود نوآوریست ودر کگمتر کتاب داستانی این چنین است وشاید نیست.
در هر صورت کتاب زیبا ودوست داشتنی است وبی آنکه اهل کجایید شما رابه دوران شیرین کودکی وخاطرات خوب سوق می‌دهد.
داستان‌های داراب‌گرد پیمان پورشکیبایی