هر وقت اسم ساسان را میشنوم دلم میلرزد. ساسان با همه فرق دارد. هم خانوادهدار است. هم نجیب است و هم سنگین است. عمه تاجی میگوید فرزانه جان گول مردها را نخور. همه سر و ته یک کرباسند. ساسان مثل آنهای دیگر و آنهای دیگر هم مثل ساسان. چرا عمه تاجی اینقدر با مردها بد است. گفتمش عمه جان زن بالاخره باید با یک مرد ازدواج بکند. گفت البته - اما با کی و چی هر زنی باید با مردی ازدواج کند که لیاقتش را داشته باشد. این جوانها فقط هوس دارند. مرد زندگی نیستند.
گفتمش ولی شما میگویید همه یک کرباسند. گفت بله ، حالا هم میگویم ولی گاهی یک کرباسی پیدا میشود که یکی دو آب بیشتر شسته شده باشد. درخت انجیر معابد 1 (2 جلدی) احمد محمود
#ازدواج (۱۵۲ نقل قول پیدا شد)
دوشیزه کونلیا: فرد پراکتر از آن مردهای بدجنس جذاب بود و بعد از ازدواج فقط بدجنسیاش را حفظ کرد و جذابیتش را به کلی از دست داد. دائم بد اخلاقی میکند و خانواده اش را آزار میدهد. به این هم میگویند مرد؟ آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
آن شرلی از شارلوتا پرسید شوهرت تو را لئونو را صدا میکند؟
لئونورا گفت: خدای من نه خانم، اگر این کار را بکند اصلا نمیفهمم منظورش با من است. البته موقع عقدمان مجبور شد بگوید که «شما را به همسری خود برگزیدم لئونورا». راستش دوشیزه شرلی از آن وقت تا به حال احساس میکنم کسی را که او برگزیده من نبوده ام و انگار اصلاً ازدواج نکرده ام. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
(ریچل لیند): خدا را شکر که آنی و گیلبرت بالاخره قرار است با هم ازدواج کنند. همیشه در دعاهایم از خدا خواستهام چنین اتفاقی بیفتد.
لحن خانم ریچل طوری بود که گویا از سودمند بودن (مستجاب شدن) دعاهایش اطمینان داشت. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
جین با اینکه چند سال از ازدواجش میگذشت، هنوز در قلبش عشق و محبت نسبت به همنوعش، موج میزد. او با اینکه… با یک میلیونر ازدواج کرده بود… ثروتمند شدن به شخصیت او لطمه نزده بود. او هنوز همان جین باوقار و متین گذشته بود و خود را در خوشی دوستان قدیمیاش شریک میدانست. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
داینا پرسید: «ماه عسل کجا میروی؟»
- هیچ کجا. وحشت نکن داینا جان! مرا یاد خانم هارمون اندروز میاندازی. شک ندارم خواهد گفت که آنهایی که از عهدهی یک سفر ماه عسل برنمیآیند، اصلا حق ازدواج کردن ندارند. …
دلم میخواهد ماه عسلم را در فورویندز و در خانهی رؤیاهای عزیز خودم بگذرانم. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
صدای خنده آنی با همان مهربانی و ملاحت گذشته، همراه آهنگی از کمال و بلوغ، فضای اتاق را پر کرد. …
ماریلا که در آشپزخانه پایین، مشغول درست کردن مربای آلو بود… آه کشید. …
ماریلا هرگز در زندگیاش به اندازهی روزی که فهمید قرار بود آنی با گیلبرت بلایت ازدواج کند، خوشحال نشده بود، اما گویا مقدر بود که
هر خوشیای سایههای کمرنگی از اندوه نیز به همراه آورد. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
طبیعت همه وقت آماده است تا شکافهایی را که به سبب مرگ ایجاد میشوند پر کند، اما طبیعت قادر نیست آگاهی، اراده و تصور غلبه بر نیروهای مرگ را فراهم آورد. طبیعت بازپس میدهد و جبران میکند، همین و بس. وظیفهی انسان است تا غریزهی آدمکشی را ریشهکن کند، غریزهای که در تظاهرات و نمونههایش بیکران است. همانگونه که قدرت را با قدرت جواب دادن بیهوده است. هر پیکاری ازدواجی است آبستن خون و اندوه. هر جنگی شکستی برای جان بشر است. جنگ فقط جلوهی پهناوری است، آن هم به طرزی تهییج کننده، از تضادهای مسخره و پوچ و ساختگی که هر روزه در همه جا رخ میدهند، حتا در دورههای به اصطلاح صلح. پیکره ماروسی هنری میلر
شاید در اداره مشغول به کار نباشی، اما وقتی با چیزی که در مقابلش مقاومت میکردی روبهرو میشوی، با آن احساس ترس هم آشنا میشوی. دوست داری هر کاری انجام دهی غیر از آن کاری که در دست داری. آن فهرست کارهای اجباری به سرعت تبدیل به فهرستی از کارهایی میشود که نمیخواهی انجامشان دهی. حتی اگر ازدواج کرده و یا با کسی در رابطه باشی، ممکن است آن احساسات ناخوشایند را شناخته باشی. وقتی افکارت دربارهی موقعیتی که در آن حضور داری، بیشتر از هر چیز دیگری حاد و فرساینده میشود. وقتی از چیزی که انتظار داشتی در رابطه داشته باشی و حالا نداری، پریشانخاطر میشوی، درگیر «بایدها/نبایدها» ، «توانستن/نتوانستنها» و «حق با چه کسیست» ، میشوی و با خودت فکر میکنی چرا اصلا هنوز در این رابطه دستوپا میزنی. حقیقت این است که همهی ما زمانی این کارها را کردهایم. حتی باانگیزهترین، موفقترین و داناترین ما هم این افکار را در سر پرورانده است. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
گاهی اوقات، دختر درونم واقعا یکدنده میشود و به من میگوید که نباید او را میبخشیدم. میگوید که باید همان بار اول، او را ترک میکردم و من گاهی اوقات، حرفهایش را باور میکنم اما بعد، آن بخشی از وجودم که رایل را میشناسد، متوجه میشود که هیچ ازدواجی کامل نیست. گاهی اوقات، لحظاتی هست که هر دو طرف، پشیمان میشوند و من نمیدانم اگر همان بار اول او را ترک میکردم، در مورد خودم چه احساسی پیدا میکردم. او هرگز نباید مرا هل میداد اما من هم کارهایی انجام دادم که چندان افتخارآمیز نبود. اگر همان موقع، او را ترک میکردم، آیا پیمان ازدواجمان را نشکسته بودم؟ در سختی و آسانی، من ازدواجم را به این سادگی خراب نمیکنم. ما تمامش میکنیم کالین هوور
ازدواج یک مصالحه است. ازدواج به معنای آن است کاری انجام شود که برای هر دو طرف، بهترین باشد نه فقط برای یکی از طرفین… ما تمامش میکنیم کالین هوور
نگران بودم که رابطه با تو، به مسئولیتهام اضافه کنه. همهی عمرم از این مسئله دوری میکردم. شکست بعضی از مردم توی ازدواج، باعث شده بود اصلا حاضر نباشم توی چنین روابطی نقشی داشته باشم اما امشب متوجه شدم که خیلی از آدما دارن اون کارو اشتباه انجام میدن. چون اتفاقی که داره بین ما میافته، شبیه مسئولیت نیست. احساس میکنم مثل یه پاداشه و من در حالی به خواب میرم که فکر میکنم چی کار کردم که سزاوار چنین پاداشی بودم. ما تمامش میکنیم کالین هوور
از فکر ازدواج بیزارم. تقریبا سیسالمه اما هیچ علاقهای به همسر داشتن ندارم. مخصوصا این که بچه نمیخوام. تنها چیزی که از زندگی میخوام، موفقیته؛ موفقیت زیاد. اما اگه اینو پیش کسی اعتراف کنم، خودخواه به نظر میرسم… ما تمامش میکنیم کالین هوور
حال نوبت به بخش اصلی میرسد. بیست فرشته که تازه از جبهههای جنگ بازگشته و تازه مدال گرفتهاند، به همراه سرباز افتخاری وارد میشوند و قدمرو به وسط محوطه میآیند. خبردار! آزاد! و حال بیست دختر با روبندههایشان، سر تا پا سفیدپوش، خجولانه پیش میآیند، مادرانشان آرنجهایشان را گرفته و همراهیشان میکنند. این روزها نه پدران، که مادران دخترهای خود را شوهر میدهند و مقدمات ازدواجشان را فراهم میکنند. ترتیب ازدواجشان داده میشود. سالهاست که این دختران اجازه نداشتهاند حتی یک لحظه با مردی تنها بمانند، اما ما نیز سالهاست که به همین منوال زندگی میکنیم. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
اگر به یک بوسه فکر کنند، باید فیالفور به نورافکنهایی که روشن میشوند و تفنگهایی که شلیک میشوند نیز فکر کنند. در عوض به انجام وظیفه و ارتقا به درجه فرشتهها فکر میکنند، به این که بتوانند ازدواج کنند و بعد اگر به اندازه کافی قوی شوند و عمر کنند، به نوبه خود صاحب ندیمههایی شوند. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
ماری آمد پیشم و پرسید که آیا حاضرم با او ازدواج کنم؟ جواب دادم برایم فرقی ندارد، اما اگر او بخواهد ازدواج میکنیم. بعد پرسید که دوستش دارم یا نه. همان جواب دفعه ی پیش را به او دادم و گفتم راستش را نمیدانم، اما گمانم دوستش ندارم. گفت در این صورت پس چرا با من ازدواج میکنی؟ برایش توضیح دادم این امر هیچ اهمیتی ندارد، اما اگر او مایل باشد ما میتوانیم ازدواج کنیم. تازه، او بود که پیشقدم شده بود و میخواست با من ازدواج کند و تنها کاری که از من برمیآمد این بود که بگویم باشه! بعد او خاطرنشان کرد که ازدواج امر مهمی است. بیگانه آلبر کامو
نامزد معرکهای با نام دلنشین لولوداشت. لولو دارای مجموعهای از مینیژوپها و جورابهای ابریشمی بود که نفس آدم را بند میآوردند. هر شنبه به دیدن دکتر میآمد و غالباً سری به ما میزد و میپرسید آیا دکتر عزیز خشنش رفتار مناسبی دارد. کافی بود لولو یک کلمه با من حرف بزند تا مثل فلفل سرخ شوم. مارینا مسخرهام میکرد و میگفت که بر اثر نگاه کردن به لولو شکل بند جوراب پیدا میکنم. لولو و دکتر روخاس در ماه آوریل ازدواج کردند. مارینا کارلوس روئیت ثافون
هرگز چنین تابلوهایی ندیده بودم. آنها مثل… عکسهایی از روح هستند. مارینا، ساکت، تأیید کرد. پافشاری کردم: باید کار هنرمند مشهوری باشند. هرگز نظیرشان را ندیده بودم. مدتی طول کشید تا مارینا جواب بدهد: و هرگز هم نخواهی دید. شانزده سال است که خالقشان دیگر نقاشی نمیکند. این سلسله پرترهها آخرین آثارش بودهاند. آهسته گفتم: باید مادرت را شناخته باشد که بتواند اینطور نقاشی کند. مارینا مدت درازی نگاهم کرد. احساس کردم که همان نگاه تابلوها بر من سنگینی میکند. جواب داد: بهتر از هر کسی. با او ازدواج کرده بود. مارینا کارلوس روئیت ثافون
چه خطای شومی میکنیم وقتی عشق را در مرکز ثقل ازدواج قرار میدهیم. عشق و ازدواج هیچ ارتباطی با هم ندارند؛ عشق و خانواده نیز… در زندگی زناشویی آن احساس و علاقه میان زن و مرد، محکوم به ویرانی است. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
در همان لحظه، خرمان تصمیم گرفت که با آن زن ازدواج کند، هرچند این آخرین کاری بود که تصور میکرد در زندگی انجام بدهد. مارینا کارلوس روئیت ثافون
هرگز چنین تابلوهایی ندیده بودم. آنها مثل… عکسهایی از روح هستند. مارینا، ساکت، تأیید کرد. پافشاری کردم: باید کار هنرمند مشهوری باشند. هرگز نظیرشان را ندیده بودم. مدتی طول کشید تا مارینا جواب بدهد: و هرگز هم نخواهی دید. شانزده سال است که خالقشان دیگر نقاشی نمیکند. این سلسله پرترهها آخرین آثارش بودهاند. آهسته گفتم: باید مادرت را شناخته باشد که بتواند اینطور نقاشی کند. مارینا مدت درازی نگاهم کرد. احساس کردم که همان نگاه تابلوها بر من سنگینی میکند. جواب داد: بهتر از هر کسی. با او ازدواج کرده بود. مارینا کارلوس روئیت ثافون
در زیر چند سؤال میبینید که به شما کمک میکند از آنچه برایتان مهم است آگاهتر شوید: - قصد دارم در این جهان چه هویتی داشته باشم؟ - میخواهم چه نوع افرادی در زندگیام حضور داشته باشند؟ - میخواهم مردم چه واکنشی به من داشته باشند؟ - چه چیزی باعث میشود مردم به اینصورت به من واکنش نشان دهند؟ - چه چیزی در آنچه میسازم تأثیر خواهد گذاشت؟ - چگونه آن را خواهم ساخت؟ - آیا ازدواج خواهم کرد؟ - بچهدار خواهم شد؟ - «نه» مطلق از نظر من چیست؟ - چگونه این «نه» های مطلق را در زمانی که به من ارائه میشوند، مدیریت خواهم کرد؟ عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
بچهها از بدو تولد موجودات ضعیف و آسیبپذیرین؛ دقیقا از همون لحظهی اول. دلبستگی ما به اونها در بیپناهی مطلقشون ریشه داره و ظاهرا این احساس قطع نمیشه. هر چند به طور کلی آدمها این حس رو به آدمبزرگها ندارن. نمیشه ازشون چنین توقعی هم داشت. انتظار بلد نیستن، بیتابی میکنن، خستهکنندهان، حتی نمیخوان اون حس رو تجربه کنن چون به نظر میاد راضیشون نمیکنه. به همین دلیل با اولین کسی که آشنا میشن، زود بهش نزدیک میشن یا ازدواج میکنن که چندان هم عجیب نیست. در واقع خیلی هم عادیه… شیفتگیها خابیر ماریاس
گمونم بهمحض اینکه ناامیدی و اندوه اولیهاش از بین بره به فکر ازدواج بیفته، البته از بین رفتن هر دوی اینها کلی طول میکشه. شاید هم به خودش زحمت نده که این مسیر رو تا به انتها ادامه بده. بالأخره با یک آدم جدید آشنا میشه و نسخهی خلاصهشده و سطحی از داستان زندگیش رو به اون میگه، به خودش اجازهی مهرورزی میده یا ابراز احساسات آدمی رو میپذیره. قضیه دلگرمکننده و جالب میشه. خودش رو به بهترین شکل نشون میده. دربارهی خودش حرف میزنه و پای صحبتهای طرف مقابل میشینه. به هر چی بیاعتمادی در درونش مونده غلبه میکنه. به آدم دیگهای عادت میکنه و میذاره اون هم بهش عادت کنه و چشمش رو روی چیزهای جزئی که ممکنه خوشش نیاد میبنده. ممکنه همهی این کارها به نظر خیلی خستهکننده بیاد اما خب، برای همه همینطوره… شیفتگیها خابیر ماریاس
بعضی زوجها، بعد از سالها زندگی مشترک، به هر شکلی میخواهند نشان بدهند چهقدر همدیگر را دوست دارند. گویی این کار یکجورهایی ارزششان را بیشتر یا زیباترشان میکند. نه، چیزی بیش از اینها بود. تو گویی یقین داشتند که در کنار هم به زندگی ادامه میدهند و رفتار درستی با هم داشتند که در آن احترام نهفته بود. یا انگار قبل از ازدواج و زندگی در کنار هم به قدری به هم کشش داشتند که هر اتفاقی هم میافتاد، خودبهخود همدیگر را به عنوان همراه یا شریک، دوست یا همصحبت انتخاب میکردند فارغ از وظیفهی زنوشوهری یا راحتی یا عادت یا حتی وفاداری. بین آنها رفاقت و مهمتر از همه، اعتماد موج میزد. شیفتگیها خابیر ماریاس
برای افرادی که زندگی خود را در ازدواج با فرد اشتباهی گذرانده بودند، داغداری پیچیدهتر بود. چون آنها اندوه و حسرت سالهای از دست رفته را نیز داشتند. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
بله، مدتها گذشته؛ ده سال. همه چیز پوسیده و از بین رفته. چیزی به جز مو، غضروف، استخوان و حلقه ازدواج از او باقی نمانده و با وجود این، تصویر او هنوز در خاطرات و رویاهایم ماندگار است. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
نام نگارنده: جان آپدایک
نام داستان: از مزرعه
شخصیتهای داستان به ترتیب ایفای نقش و ویژگیهای شخصیتی:
• جوئی (راوی اصلی و نقش اول)
مردی نسبتاً آسیب دیده از طلاق عاطفی، عدم دریافت تایید کافی از سمت والدین و مورد سرزنش واقع شده، رنجور از فقدان قاطعیت در کاراکتر، و ناراضی از حرفه و شغل خود در نیویورک، شخصیت متزلزل که پیشنهاد نشستن ریچارد روی تراکتور را خود مطرح کرد اما در ص 94 آمده که: جوئی بالافاصله گفت: او پسر روستایی نیست. نشان دیگر این شخصیت اینکه از روستایی بودن خود در رنج است و به خودپذیری نرسیده است. ذهن آشوب و مضطرب (ص 135 نمیتوانستم اوضاع را بدون بروز فاجعه و مصیبت در نظر مجسم کنم، طلاق شیوه ای برای قوم و خویش شدن!) شخصیتی وابسته و عاری از استقلال نظر (ص144 و 145) و مرزهایی معین برای خودش ندارد تا مادر اجازه نفوذ نداشته باشد. عدم صداقت و غیبت درباره پگی ص 147
• پگی (همسر دوم جوئی)
زنی گرم و آرام، تا حدودی کنترلگر و محتاط در حفظ سلامتی فرزندش برای جلوگیری. و به دنبال حفظ احساس زنانگی خویش در رابطه عاطفی
• ریچارد (پسر پگی و پسر خوانده جوئی)
پسر بچهای کنجکاو و ماجراجو و با وجود غیاب پدرش (همسر اول پگی) همچنان قهرمان ذهنی اش او است.
• خانم رابینسون (مادر جوئی):
زنی سالخورده و با شخصیتی صلب، کنترلگر و از نوع دیکتاتورهای نازنین که البته با گذران سالهای عمر ضعف وجودش را فراگرفته و دیگر ترس از دست دادن کنترل شرایط آشپزخانهاش را ندارد.
• جون (همسر اول جوئی)
• آن (دختر بزرگتر جوئی و جون)
• مکیب (همسر اول پگی)
• چارلی و مارتا (فرزندان جوئی و جون)
راوی: اول شخص ذهنی
مثال ص 69 هیچ چیز، رفع امیال غریزی یا تماشای مناظر، مثل فرو نشاندن عطش باعث تسلی یافتن عمق وجود آدم نمیشود.
توازن داستان: عدم تعادل / عدم تعادل / تعادل
موضوع و مفهوم فلسفی:
انکار (ص137)
جنگ و صلح با خویشتن
اعتماد بانفس و قاطعیت مرد در حفظ آرامیش خانواده
نقش رفتاری-مدیریتی مرد در حفظ احساس زنانگی همسر
ژانر: پست مدرن (Domestic Fiction) پرداختن به ذهن زنان که در قرن نوزدهم برپا شد بررسی تغییرات جهان بینی از دخترانگی به زنانگی
نشانهها:
1- فرم زمانی خطی نیست، نویسنده خواننده را به ازدواج قبلی و زمانی که پدر جوئی زنده بود.
2- داستان هجو دارد، صحبت دربارهی لوله کشیهای شهری، ریش تراش پدر، توصیف رنگهای اجسام قدیمی، در کل جوئی زیاد پرش ذهنی دارد و در گذشته سیر میکند شاید دلیلی دارد اما بنظرم خواننده را خسته میکند.
3- وجود زاویه دید و روایت چرخشی بین جوئی، پگی، ریچارد و خانم رابینسون (ص139)
4- مثل داستان داستان دماغ مادربزرگ رابرت کُوِر که در آن تغییر دیدگاه دختر نسبت به مرگ رخ داد، اینجا هم پگی در آخر نگاهش نسبت به خانم رابینسون تغییر کرد و متوجه شد که او یک مرد در مزرعه میخواهد.
5- نگاه قالب در جهان چند صدایی است که ناشی از پست مدرنیستم است
6- زیبایی شناسی: تصادم دو حجم تاریکی
نقد و خلاصه داستان:
داستان سفری چند روزه زوجی به همراه فرزند زن است به مزرعه شخصی مادر جوئی و تعاملات پیش رو بین هر یک از شخصیتهای داستان به صورت تک به تک از ریچارد و جوئی ، جمله زن و همسرش، زن و مادر همسرش، مادر همسر و ریچارد، و همچنین مهمتر همه درگیریهای کهنهی جوئی و مادرش که هنوز به صورت پروندههای باز باقی مانده است، گرچه در داستان گریزهایی به گذشته زده میشود اما اطلاعات اصلی داستان در زمان حال به خواننده ارائه میگردد، در داستان شاهد اصطکاکهای بین پگی و مادر جوئی هستیم، همچنین نگرانیهای جوئی برای از دست دادن دوباره همسرش. تعامل و اصطکاکهایی بین پگی و خانم رابینسون وجود دارد که از فراز و نشیبهای داستان به حساب میآید گرچه به نوعی ارتباط زنانه صمیمیتی بین آنها ایجاد میکند. و جوئی گاهی در این میان تنها مانده و گویا شبیه قربانی داستان میشود مثل ص 95 ((قرار نیست اون یه جوئی دیگه باشه! - میشه تصور کرد جوئی اینجا خودش را شخصیتی دیده که وجود یک کپی از اون جذابیتی برای پگی نداره – عبارت ((همون یدونه جوئی برای خود منم کافیه از زبان جوئی) )عمق فاجعه رو نشون میده )). در این میان جوئی با بازگو کردن عقدههای روانی خود از مادرش به پگی ذهن او را برآشفته (باردار) میکند و پگی را نسبت به تعامل بین ریچارد و خانم رابینسون از خوردن قهوه گرفته تا بیرون رفتن و کار کردن روی زمین و خیال پردازی مشوش میکند. علی رغم همه این مقاومتها تعامل بین خانم رابینسون و ریچارد دستاوردهایی برای هردوی آنها دارد از جمله وقتی در ص 80 ریچارد با هیجان دربارهی تفاوت مدفوع روباه و موش خرمایی صحبت میکند، اینجاست که برای خواننده روشن میشود این تعامل هرچند کوتاه سبب شده است نسل سوم خانواده یک انسان مکانیکی و صرفاً شهر از مزرعه جان آپدایک
قرار نبود زندگی اش به اینجا برسد. ادم کار میکند ؛ پول خانه اش را میدهد ؛ مالیات پرداخت میکند ؛ کارهایش را خوب انجام میدهد و ازدواج میکند. مگر قرار نبود در خوشی و سختی کنار هم باشند تا روزی که مرگ جدایشان کند ؟ اوه به یاد میاورد که دقیقا همینطور بوده ولی هیچ وقت دلش نمیخواست زنش زودتر از خودش بمیرد. حتی روزی که خبر مرگش را دادند خیال میکرد خودش مرده است. مگر غیر از این بوده ؟ مردی به نام اوه فردریک بکمن
مردان ازدواج میکنند؛ به خانوادهی خود میبالند؛ گریهی کودکان را تحمل میکنند؛ هنگامیکه دیر به خانه میرسند، از توضیحدادن دلیل تأخیر، عاجز هستند؛ دهها وصدها زن را میبینند و دلشان میخواهد با آنان در ساحل قدم بزنند؛ برای زنان ناشناخته، لباسهای فاخر میخرند، حتی گرانتر از آنچه برای همسرشان فراهم میکنند؛ به یک روسپی پول میدهند تا کمبودهای احساسی آنها را جبران کند؛ به شرکتهای سازندهی لوازم آرایش، مؤسسات بدنسازی و رژیم غذایی مراجعه میکنند و برای افزودن به اقتدار خود، برنامه میریزند ولی هنگامیکه با مردان دیگر مواجه میشوند، هرگز دربارهی زنان حرف نمیزنند؛ بلکه دربارهی پول، کار و ورزش به گفتگو میپردازند… 11 دقیقه پائولو کوئیلو
دکتر توکای در طول سیسال زندگی مجردیاش، برخلاف دخترهای جوان هرگز به زیبایی ظاهر اهمیت نمیداد و معیار او برای ازدواج، امتیازات ظاهری نبود. آنچه در وجود خانمها بیشتر برایش ارزش داشت، اخلاق، زیرکی، هوش و حس شوخطبعی آنان بود. زنها هرقدر هم زیبا و جذاب بودند، اگر اطلاعات عمومی بالایی نداشتند و نمیتوانستند نظری از خودشان بدهند، در نگاه دکتر توکای جایگاه درخوری نداشتند و او بیشتر از آنها فاصله میگرفت. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
دکتر توکای همواره به دلیل اینکه وضعیت مالی خوب و موقعیت شغلیاجتماعی بالایی داشت، مورد توجه خانمها قرار میگرفت؛ اما چون ظاهر زیبایی نداشت، به هر دختر جوانی که ابراز علاقه میکرد، همیشه گزینهی دوم تلقی میشد و نامزدیهایش به ازدواج ختم نمیشد. دخترهای جوان با گزینههایی ازدواج میکردند که ظاهری جذاب و موقعیت مالی بهتری داشتند. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
آیا ازدواج کردهاید؟
- نه و فکر میکنم حالا دیگر کسی ازدواج نکند. کوری ژوزه ساراماگو
آنگونه که تجربه نشانداده، متاسفانه ازدواج عشق را میکشد. مرگ شادمانه آلبر کامو
برای مثال اَبی با یک مرد ایتالیایی به نام فرانکو ازدواج کرد تا به او کمک کند گرین کارت بگیرد. جایی در میان آشنایی و ازدواجشان، فرانکو او را قانع کرده بود که دیوانه وار عاشقش است. وقتی فهمید اَبی گیاه خوار است پاستا را کنار گذاشت و گیاهخوار شد. ابی عاشق کوهنوردی بود، پس او هم کوهنورد خوبی شد. اَبی بسیار «عرفانی» بود، او هم به این نتیجه رسید که بسیار معنوی و عارف مسلک است. این زوج خوشبخت با اداره مهاجرت مصاحبه کردند و فرانکو امتحان را قبول شد و گرین کارتش را گرفت. فردای آن روز چمدانش را پر کرد و به اَبی گفت: «چاو عزیزم» و در افق ناپدید شد. او برای اَبی حتی یک حلقه نامزدی نیز نگرفته بود، اما تمام مخارج سنگین طلاق بر عهده اَبی افتاد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۹- هنگامیکه مرد کاری را انجام میدهد که با شخصیت او در تناقض است یعنی واقعاً عاشق است. مثلاً او هرگز در مورد ازدواج و بچهدار شدن فکر نکرده است اما بودن با آن زن باعث میشود به همه اینها فکر کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۰- ترس مشترک همه مردها این است که پس از ازدواج، زن چاق شود و موهایش را کوتاه کند و دیگر به بیرون رفتن و ظاهر خود توجه نکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۲- گمان میکنم حتی اگر ازدواج کردهاید هم گاهی اوقات بهتر است برای زنده نگه داشتن رابطه تان کمی از هم فاصله بگیرید. مهم است که بتوانید بعضی کارها را شخصاً و بدون حضور و نق زدن همسرتان انجام دهید. وقتی من تنهایی به ماهیگیری میروم، میبینم که دلم برای همسرم تنگ شده است و این «خوب» است. اینطور نیست؟ زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
پیش از ازدواج، معمولاً زنها برای بهدست آوردن مردها، از طرف خود به آنها اطمینان خاطر میدهند. و یا سعی میکنند آنها را مجاب کنند که این رابطه درست و بی نقص است. اما یک زیرک با نشان دادن بی تفاوتی خود، و اینکه داشتن یا نداشتن مرد برایش اهمیتی ندارد، او را به دست میآورد. به همین دلیل، با ظرافت عقب کشیدنتان، به مرد «انرژی» تازه ای میدهد تا گامهایش را بهتر بردارد. همچنین هنگامیکه او کارهای زیر را انجام میدهد نیز میتوانید خود را عقب بکشید:
هنگامیکه او به نظر خیلی از خود راضی میآید.
هنگامیکه او زیادی راجع به اینکه آیا میخواهد با شما ازدواج کند یا خیر، حرف میزند.
هنگامیکه رفتار محترمانهای ندارد.
هنگامیکه او دوباره و دوباره نیازهای شما را نادیده میگیرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اسرار خود را تا کجا فاش کنید؟ برای دادن اطلاعات بد در مورد خود داوطلب نشوید. لزومی ندارد که او بداند شما از مدل دستهایتان خوشتان نمیآید. یا در طی هفت-هشت ماه گذشته با هیچ مردی بیرون نرفتهاید. نیازی نیست که ذهنهای پرسشگر، همه چیز را بدانند.
مردها به صورت خودکار گمان میکنند حالا که از او خوشتان آمده، برای اینکه مقابلتان زانو بزند (در خواست ازدواج کند) هر کاری میکنید. او به سرعت فرض را بر این میگذارد که شما او را انحصاراً برای خود میخواهید. میخواهید صندوقچه امید را در کنار او بگشایید و از او بچهدار شوید. اینکه فکر کند شما متفاوت هستید بسیار مهم است. اینکه آرام هستید، به خود اطمینان دارید و یا بدون او هم خوشحال هستید برایش مهم است. این موضوع با عنوان فرمول خوشحالی، خوش شانسی میآورد شناخته میشود زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
آلبرت انیشتن در جشن پنجاهمین سالگرد ازدواجش گفت: هنگامیکه با هم ازدواج کردیم، همان اول با هم قراری گذاشتیم. اینکه در زندگی مشترکمان، تصمیمات بزرگ بر عهده من باشد و تصمیمات کوچک بر عهده همسرم. ما این قرار را برای ۵۰ سال حفظ کردیم. فکر میکنم به همین دلیل هم بود که ازدواجمان آنقدر موفق بود. اگرچه باید بگویم بسیار عجیب بود که در تمام این ۵۰ سال، هرگز موردی پیش نیامد که نیاز به تصمیمی بزرگ داشته باشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک زیرک هیچ گوش شنوایی برای درخواست زود رسیدن به رابطه جنسی ندارد. او میگذارد مرد جلو بیاید و معامله پایاپای نیز نمیکند. مرد هم در آخر با کسی ازدواج میکند که طبق قوانین او بازی نمیکند، زنی که طبق قوانین خودش بازی میکند. از آنجایی که این زن با گفتن جمله «بعداً میبینمت» هیچ مشکلی ندارد و گفتنش را حق خود میداند، مرد احساس میکند که نمیتواند با این زن با بی احترامی رفتار کند و پاسخی نیز نگیرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
آیا تا به حال با این مورد برخورد کرده اید که مردی جذاب با یک زن بسیار معمولی ازدواج کرده باشد؟ شاید آن دختر از نظر شما زشت و یا خیلی معمولی باشد، ولی در چشم آن مرد او دارای زیبایی طبیعی است. اینکه با شکوهترین لحظه زندگی آن دختر بردن جایزه بهترین کدو تنبل جالیز در یک مسابقه روستایی و در سن شش سالگی بوده است، اهمیت چندانی ندارد. مهم این است که وقتی مرد با او به بستر میرود مانند موش چاق وچله ای که وسط کارخانه پنیر فرود آمده باشد خوشحال است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یکبار ازدواجکردن در زندگی، برای یکعمر بس است. ازدواج دوم، اشتباهیمحض است. دیوانهوار کریستین بوبن
ازدواج، چیزی شاد و پرشور و نشاط را از من گرفت و به جای آن، به من آرامش بخشید. زندگی زناشویی همین است: پایان دورهی کودکی و البته این پایان، همیشه احتمال رسیدنش هست. دیوانهوار کریستین بوبن
در حقیقت، همسر من هیچگاه علت اصلی طلاقمان را نفهمید. علتش بسیار ساده بود: ازدواج کردم، چون شادی در قلبم وجود داشت؛ طلاق گرفتم، چون خطر ازبینرفتن شادی مرا تهدید میکرد. دیوانهوار کریستین بوبن
اگر ازدواج نهادیست که برای رشد دو نفر طراحی شده، پس توی همین مسیرِ بستهای که به آن رسیدهایم، ازدواجمان یک اتفاقِ فوقالعاده است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ازدواج باید باعث شه آدما همدیگه رو بشناسن و به واقعیتِ هم پی ببرن، که دقیقهبهدقیقه صمیمیت بینشون بیشتر و بیشتر شه، نه اینکه با گذشت هر دقیقه از هم دور و دورتر شن. کریگام داره رو این مسئله کار میکنه. اون داره تمرین میکنه از واژههایی استفاده کنه که بتونه راحتتر نیازها و احساساتش رو بیان کنه؛ نه اینکه فقط با بدنش این کار رو بکنه. چیزیکه راجعبه رابطهٔ جنسی یاد گرفتی، تاریک، شرمآور و غیرشخصیه. کریگام همینطور. هر دو شما یاد گرفتین که راهی هستین برای برآوردهکردنِ نیازهای آدما، نه راهی برای دادن و دریافتِ عشق. شما اینو توی زیرزمینها، و با کُلی الکل و شرم، یاد گرفتین. بهخاطر همینه که الان بینتون یهعالمه شرم هست. واسه همینه که کُل این مسائل رو رد میکنین. خیلی چیزا هستن که شما دوتا باید فراموش کنین. شما بارها با هم رابطه داشتین اما هیچوقت صمیمیت نداشتین. هر دو شما تو ابتداییترین نقطه قرار دارین. شما هنوز تو کوهپایهاین. تو به کریگ گفتی که اشکال نداره دوباره بغلت کنه. بیا تو همین نقطه از کوه بایستیم؛ هر قدر که طول بکشه. تو نیاز داری آروم پیش بری تا احساس امنیت کنی. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چرا همهٔ ما موهامون مثل همه؟ کی گفته موهامون باید مثل عروسک باربی باشه تا جذاب شیم؟ اصلاً کی گفته ما باید جذاب باشیم؟ من همهٔ پول و وقتمو خرج زیباییم میکردم. مدام خودمو تغییر میدادم تا ظاهرم جذاب بشه، اما نمیدونستم تازه مثل بقیه شدهم. دارم سعی میکنم خودمو نشون بدم، و درضمن سعی نمیکنم زندگیِ مشترکمو حفظ کنم. ازدواج من یه کار مزخرف بود. فقط دو راه دارم: یا دوباره با کریگ ازدواج میکنم یا دیگه هیچوقت ازدواج نمیکنم. کوتاهیِ موهام بهخاطر هیچکس نیست. فقط به خودم ربط داره. مثل دیوید ثورو شدهم. دارم خودمو از سادهترین نیازهام محروم میکنم. میدونم از کجا باید شروع کنم. دارم برمیگردم به خط شروع. دوست دارم همهٔ چیزایی که منو مریض و عصبی کردهن، فراموش کنم. نمیخوام به آخر عمرم برسم و بفهمم که هنوز خودمو نشناختهم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
خشم من بهخاطر هر زنیست که کلیسا به او گفته خدا به زندگیِ مشترکِ او بیشتر از روح او، بیشتر از امنیت او، و بیشتر از آزادیِ او ارزش میدهد. خشم من بهخاطر هر زنیست که پذیرفته خدا مرد است و مرد خداست. خشم من بهخاطر هر زنیست که باور کرده ازدواج غلط، صلیبیست که باید خودش را از آن آویزان کند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ازدواج یک سازش است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
حالا ازدواج کردهام، اما هنوز تنهایم. تنهاییِ بعد از ازدواج چیزی نیست که انتظارش را داشتم. به این فکر میکنم که شاید اشتباهی از ما سر زده که ازدواج، آنچه انتظارش را داشتیم، برایمان به ارمغان نیاورده. من آرزوی عمق، اشتیاق، و ارتباط با کریگ را داشتم و فکر میکردم اینها با ازدواج، خودبهخود و به شکلی جادویی سراغمان میآیند. پس اگر این پیوندِ جادوییِ زنوشوهری، صورت خارجی به خود نمیگیرد، میخواهم حداقل دوستیِ استواری بسازد. اما انگار هیچکدام از استراتژیهای ایجاد دوستیِ من با کریگ، جواب نمیدهد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کنار مردی دراز کشیدهام که مرا دوست دارد؛ درحالیکه بچهاش در درون من رشد میکند. با تمام اینها، اگر هنوز هم تنها هستم، پس قرار است همیشه همینطور باشد. من همیشه تنها خواهم بود. یعنی ازدواج اصلاً یک شروع تازه نیست؟ آیا ازدواج صرفاً یک جور ادامهدادن است؟ میترسم از اینکه امروز بعد از اینهمه اتفاق هنوز هم تغییر نکرده باشیم. یعنی ما تغییر نکردهایم؟
همهچیز روبهراه میشود؛ اینرا در سکوت، به هر سهمان میگویم. شاید زمان ببرد، اما درنهایت اتفاق میافتد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کریگ مرا به خانهٔ پدر و مادرش میبَرَد و تا حیاطپشتی با هم قدم میزنیم. او کمکم میکند تا از کنار حوضچه بگذرم و با هم زیر آلاچیق سفید بنشینیم. وقتی روی تاب مینشینم، کریگ مثل شاهزادهها زانو میزند و یک حلقهٔ الماس را بهسمت من میگیرد. » باهام ازدواج میکنی؟» یکهو خشکام میزند. نمیدانم کدام جواب واقعاً خوشحالش میکند؟ «بله» یا «نه» ؟ جوابِ من «بله» است. برای یک لحظه چشمهایم را میبندم و میگویم: «آره.» حس میکنم لبخند از چهرهٔ کریگ میپرد. او حلقه را دستم میکند و بلند میشود تا کنار من روی تاب بنشیند. بعد دستم را توی دستش میگیرد و هر دومان به حلقه زل میزنیم. میگوید برای خریدن این حلقه، حساب بانکیاش را که از زمان دبیرستان باز کرده بود، خالی کرده. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
خیلی خب. من هنوز کریگ رو نمیشناسم، پس بیا فعلا راجع به رابطهی آیندهت صحبت کنیم. بیا فکر کنیم توی پنجسالآینده، تو با یه مرد فوقالعاده آشنا میشی. پتانسیل رابطهت از نقطهی صددرصد شروع میشه. دهدرصد رو برای تنش اجتنابناپذیری که بزرگکردن بچههات به وجود میاره، کم کن. ده درصدم بابت اینکه میبینی کریگ ازدواج میکنه و کمکش توی بزرگکردن بچهها عصبیت میکنه. پنجدرصد دیگه هم بهخاطر نیازهای ازدواجدوم و دهدرصدم برای سنگینی هزینههای سنگین طلاق. دهدرصد دیگهم بهخاطر دمدمیمزاجی، بداخلاقی و نگرانیهای خاص مردانه. شد پنجاهوپنجدرصد. حالا بیستدرصد بابت اینکه شاید همهی این ناراحتیها رو به رابطهی دومت منتقل کنی. درنهایت، انرژیت برای رابطهی دوم میشه سیوپنجدرصد. تو رد میشی؛ با نمرهی خیلی کم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
به این فکر میکنم که تابهحال چند زن به زندگی زناشویی بیارزششان برگشتهاند؛ آنهم بهخاطر اینکه بتوانند در پایان روز، کمی تلویزیون ببینند. شرط میبندم خیلی. فکر میکنید چه کسی این کنترلهای از راهدور را میسازد؟ مردها! کنترل از راهدور ، یک توطئه است؛ ابزارهایی برای سرکوب ما. زنها باید کنترل از راهدوری به نام “آزادی” اختراع کنند. من حاضر بودم این کار را بکنم، ولی حالا دیگر بیشازحد خستهام. چیزیکه مدام به آن فکر میکنم، این است که باید این مسائل را یاد بگیرم تا اگر زمانی دوباره ازدواج کردم، دلیلاش این باشد که به یک شریک نیاز دارم، نه به یک کاردان. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
این کتاب زندگیِ آدمی را دگرگون میکند، ازدواجها را تغییر میدهد… و نحوهٔ فکرکردنِ ما را دربارهٔ اینکه عشق واقعاً چیست، عوض میکند.
شاون نیکویست جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
دربارهٔ احیای ازدواجش (داستان زنی که موفق میشود بدنِ خود را تصرف کند و در مقابل مردی که موفق میشود ذهنِ خود را تصرف کند و درنهایت زن و مردی که موفق میشوند با شجاعتی طاقتفرسا دوباره به یکدیگر اعتماد کنند) جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کنار مردی ایستادهام که مرا دوست دارد؛ درحالیکه بچهاش در درون من رشد میکند. با تمام اینها، اگر هنوز هم تنها هستم، پس قرار است همیشه همینطور باشد. من همیشه تنها خواهم بود. یعنی ازدواج، اصلا یک شروع تازه نیست؟ آیا ازدواج صرفا یکجور ادامهدادن است؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من هم همینطور، عشق من، آرزوی زندگی با تو داشتم و دارم؛ اما وقتی خودم را در بنبست میدیدم، آرزو میکردم که ای کاش عهدی فراتر از اینها وجود میداشت، نوعی ازدواج مخفیانه که ما را ورای شرایط به هم پیوند میداد؛ ازدواجی که در آن هر کدام با پیوندی ستایشبرانگیز به دیگری وابسته باشد و مدام تقویت شود، غیر قابل تشریک با دیگران، اما برای خودمان مثل بند نافی واقعی باشد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فرض بر این است که وحشتِ طرد شدن در رابطه منحصر به یک دورهٔ محدود و مشخص خواهد بود؛ یعنی آغاز آن. وقتی شریک زندگی در نهایت ما را میپذیرد و پیوند ما شروع میشود، فرض این است که ترس باید تمام شود. پس از اینکه دو نفر تعهد کامل و صریحی را نسبت به هم اعلام کردند، وقتی بااطمینان قرارداد ازدواج بستند، یک خانه برای خود دست و پا کردند، سوگند خوردند، فرزندانی به دنیا آوردند و برایشان اسم گذاشتند، ادامه یافتنِ اضطراب عجیب خواهد بود.
اما در واقع یکی از ویژگیهای عجیبتر رابطه این است که ترس از طردِ جنسی هرگز تمامشدنی نیست. این ترس حتی در افراد کاملاً سالم و عاقل، در روزهای متمادی زندگی ادامه مییابد و پیامدهای مخربی نیز در پی دارد؛ عمدتاً به این دلیل که توجه کافی به آن نمیکنیم و آموزش ندیدهایم که علائم خلاف این مسئله را در دیگری پیدا کنیم. نتوانستهایم راهی سودمند پیدا کنیم که اذعان کنیم چقدر به قوت قلب نیاز داریم و اَنگ هم نخوردهایم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما همیشه رؤیای عشقی شادکام را داشتهایم. در کل تاریخ، فقط در دورهٔ اخیر است که به این تصور رسیدهایم که این رؤیاها میتوانند در ازدواج به ثمر بنشینند. مثلاً یک اشرافزاده در قرن ۱۸ فکر میکرد ازدواج یک امر ضروری برای تولیدمثل، تملک و همبستگی اجتماعی است. این انتظار وجود نداشت که ازدواج بتواند فراتر از این چیزها به شادکامی مشترک بینجامد، این شادکامی مختص روابط خارج از ازدواج بود. در این روابط بود که انتظار روابطی پرمهر و پیچیده را داشتیم؛ جنبههای عملگرایانهٔ روابط مختص به یک عرصه بود و شوق عاشقانه به نزدیکی و وصال کاملاً به عرصهٔ دیگری تعلق داشت. در دورههای اخیر است که ایدهآلیسم عاطفیِ ماجراهای عاشقانه در قلمرو ازدواج نیز امکانپذیر و حتی ضروری دانسته شده است. البته این انتظار را داریم که در مسیر وصال مشکلات واقعی مهمی وجود داشته باشد، از جمله نرخ متغیر رهن خانه و هزینهٔ صندلی خودرو مخصوص کودکان؛ اما در عین حال انتظار داریم رابطه بتواند اشتیاق ما را به تفاهم ژرف و مهرورزانه برآورده کند.
انتظارات ما همهچیز را خیلی سخت میکنند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
چه آدم دلپذیری. دلم میخواست که یه دختر داشته باشم و بهش اجازه ندم که با چنین آدمی ازدواج کنه. راهنمای کهکشان برای اتو استاپزنها داگلاس آدامز
از طرفی، ازدواج و زندگی من و تو، نه از روزی شروع میشود که آن را در دفتر ثبت ازدواج به ثبت رسانیده باشیم، نه از روزی شروع شد که پاره آهنی به انگشت یکدیگر کردیم: ازدواج من و تو از روزی حتمی بود که، دیگر، موضوع از «هیچ» خیلی گذشته بود! از همان اول! مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
مطلبی که در آستانهٔ ازدواجمان میباید به تو بگویم که در همهٔ عمر به خاطر داشته باشی همین است:
وجود عشق تو، در زندگی من، به مثابهٔ آب و آتش است. این را همیشه به یاد داشته باش.
بی آب نمیتوان زندگی کرد، اما ممکن است که آب به سیلی خانمانبرانداز مبدل شود.
آتش گرم میکند؛ اما اگر از آن چنان که باید استفاده نبری، خانهات را به تل خاکستری بدل میکند.
تو برای من در حکم آب و آتشی. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
عشق من به تو، عشق اول جوانی به دختری نیست: گو این که من هرگز پا از هفت سالگی بالاتر نگذاشتهام، از این بابت بسی خوشحالم که زندگی من و تو بر اساس تجربهیی استوار خواهد بود که من از دو بار ازدواج قبلی خود دارم.
پیش از اینها نیز یکی دو بار تصور میکردم عاشق شدهام. اما عشق من به تو، به هیچ چیز شبیه نیست: تو برای من همهٔ زندگی، همهٔ امید، همهٔ دنیا شدهای. نقش تو، در ذهن من، همه چیز را میزداید و جانشین همه چیز میشود. واقعیت قضیه یک سخن بیش نیست: تو، یا مرا به آسمان خواهی برد یا به گورستان؛ اما تا هنگامی که زندگی و امکان زندگی هست، باقی چیزها حرف مفت است. من با تو میخواهم آسمان را فتح کنم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آری، آنچه از گفتوگوهای این چند شب که در خانهٔ ما میگذرد شنیدهای درست است: دختری با تمول سرشار خواستار ازدواج با من است؛ با تمول بسیار و با سماجت بسیارتر. اما آنچه او میخواهد به «سروری» خود قبول کند، مدتهاست که سر به بندگی تو سپرده است، مسألهٔ قاطع این است که احمد تو تأسف میخورد که چرا صاحب همهٔ ثروتهای جهان نیست تا برای خاطر تو از آن چشم بپوشد و بندگی تو را به سطوت و سلطنت جهان ترجیح بدهد تا تو بتوانی به طرزی گویاتر این نکته را دریابی که من پاکباختهٔ عشق تو هستم؛ عشقی که زندگی را جز برای آن نمیخواهم؛ عشقی که اگر نیست بگذار تا من نیز نباشم… عشقی که هستی مرا توجیه میکند، عشقی که علت و انگیزهٔ زندگی من است؛ عشق تو، عشق آیدا، وجود تو، نفس تو…
هنگامی که به من گفتی سر و صدای بحثهای خانوادگی ما را در این چند شب شنیدهای و دانستهای چه ماجرایی در میان است، دو حالت متضاد، در آن واحد قلب مرا لرزاند: وحشت و غرور. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
مسأله، برای من فوقالعاده جدی است. مردی هستم که در جامعه، و در میان مردم روشنفکر، اهمیت و احترامی دارم بیش از آنچه لازم باشد… دو بار در زندگی شکست خوردهام و این شکستها بسیار برای من اهمیت داشته زیرا که باعث شده است از هدفهای خود در زندگی باز بمانم…
من در زندگی دارای هدفهای مشخص و روشن، و در عین حال درخشانی هستم؛ و هنگامی که میگویم «در زندگی گذشتهٔ خود شکست خوردهام» منظورم این است که متأسفانه، زنانی که با من زندگی میکردهاند دارای هدف و برنامهیی نبودهاند… این شکستها تا به آن درجه روح مرا آزرده بود که تصمیم گرفتم کنج خانهام بنشینم و پا از خانه بیرون نگذارم، و تنهایی و تنها ماندن را به ازدواج و تشکیل مجدد خانواده، و در هر حال به زندگی با زنی که برای سومین بار مرا با شکست روبهرو کند ترجیح بدهم. فکر کرده بودم که بهترین راه برای شکست نخوردن در ازدواج، ازدواج نکردن است.
اما سرنوشت حکم دیگری کرد و من و تو را بر سر راه یکدیگر قرار داد. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
وقتی بابابزرگ از مامانبزرگ درخواست ازدواج میکند، مامانبزرگ میگوید: «تو سگ داری؟» و بابابزرگ جواب مثبت میدهد. او یک سگ چاق و پیر به اسم سادی داشت. مامانبزرگ میگوید: «کجا میخوابد؟»
بابابزرگ کمی هول شده و میگوید: «راستش را بگویم، درست کنار خودم میخوابد، اما اگر ازدواج کنیم، من…»
مامانبزرگ میگوید: «وقتی شب دم دَر میآیی، آن سگ چهکار میکند؟»
بابابزرگ نمیداند مقصود مامانبزرگ چیست و برای همین حقیقت را میگوید: «بااشتیاق به طرفم میدود.»
مامانبزرگ میگوید: «بعد تو چهکار میکنی؟»
بابابزرگ میگوید: «خُب… بغلش میکنم تا آرام بگیرد و کمی برایش آواز میخوانم. میخواهی کاری کنی تا احساس حماقت بکنم؟»
مامانبزرگ میگوید: «چنین منظوری ندارم. تو تمام چیزهایی را که لازم بود گفتی. فکر میکنم وقتی با یک سگ به این خوبی رفتار کنی، حتماً با من بهتر از این خواهی بود و اگر آن سگ پیر، سادی، آنقدر تو را دوست دارد، حتماً من تو را بیشتر دوست خواهم داشت. بله، با تو ازدواج میکنم.» با کفشهای دیگران راه برو (تا با کفشهای کسی راه نرفتهای دربارهاش قضاوت نکن) شارون کریچ
ماریام یک دمدمیمزاج واقعی است. از وقتی پانزدهساله بود تا حالا هر شش ماه یکبار (اگر اشتباه نکنم باید سی و هشت باری شده باشد) نامزد تازه ی زندگیاش را به ما معرفی میکند. میگوید این خوب است، این یکی راستگو و حقیقی است، با آن دیگری میخواد ازدواج کند، در دوستی با بعدی محکم و پابرجاست، آخری مطمئن است، آخرین آخرینها. به تنهایی همه ی اروپا را تجربه کرده؛ نامزدش جوان سوئدی بود، ژیدسپ ایتالیایی، اریک هلندی، کیکو اسپانیایی و لوران نمیدانم اهل کجا. بیشک سی و سه تا دیگر مانده که بگویم اما حالا نامشان یادم نمیآید. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
تا آنجایی که من میدانم، وقتی زن و مردی حتی دو و یا سه بار به شکل رسمی چه در محضر و چه در کلیسا به عقد هم درآیند، اگر آن دو شخصا صیغه ی عقد را نخوانند، ازدواجشان رسمیت پیدا نمیکند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
وقتی بچه هستید فکر میکنید پدر و مادرتان شبیه بقیهی پدر و مادرها هستند و هر چیزی که در خانهی شما اتفاق میافتد در خانههای دیگران هم اتفاق میافتد. هیچگونه تفاوتی را نمیتوانید درک کنید.
برای همین من همیشه فکر میکنم همه مثل من از پدرشان میترسند. فکر میکنم مردها ازدواج میکنند تا کسی برایشان آشپزی و تمیزکاری کند. درکی از این ندارم که بعضی مردها واقعا عاشق زن و بچههایشان هستند. راز مادرم جی ویتریک
پشت هر دری، دنیایی از عروسی ها… هیچوقت عوض نمیشود، وقتی داماد تور را کنار میزند، وقتی عروس حلقه را میپذیرد، امکاناتی که در چشم هایشان میبینی، در همه جای دنیا یکسان است. آنها حقیقتا اعتقاد دارند که عشق و ازدواجشان همه ی رکودها را میشکند. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
لاکشماما با وحشت از سنت بیرحمانهٔ ساتی حرف میزند که در گذشته آنها را محکوم میکرده تا روی هیزم تدفین شوهرشان خود را قربانی کنند. کسانی که از این کار امتناع میکردند، طرد میشدند، کتک میخوردند و تحقیر میشدند و گاهی هم خانوادهٔ همسرشان و یا حتی فرزندان خودشان با زور آنها را به درون شعلههای آتش هل میدادند و بهاینترتیب راهی برای فرار از تقسیم ارث پیدا میکردند. قبل از اینکه زنهای بیوه را از خانه بیرون کنند، مجبورشان میکردند تا جواهراتشان را دربیاورند و موهای سرشان را از ته بتراشند تا دیگر هیچگونه جذابیتی برای مردها نداشته باشند، آنها در هر سنی که باشند، ازدواج مجدد برایشان ممنوع است. در شهرهای کوچک، که در آن دخترها در سنین بسیار کم ازدواج میکنند، بعضی از دختربچهها در سن پنجسالگی بیوه میشوند و در نتیجه به یک زندگی پر از محرومیت محکوم میگردند. بافته لائتیسیا کولومبانی
وقتی با کسی ازدواج کردید، آسانتر میتوانید از او جدا شوید. چون آنوقت، واقعا بهانه ای در دست دارید. هیچکس نمیتواند ایرادی بگیرد. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
ازدواج با عشق فرق دارد. عشق را نمیتوانید در یک چارچوب قراردادی بگنجانید. آدمکش کور مارگارت اتوود
همه ی ازدواجها حتی بهترین هایشان برای ماندگاری نیاز به مراقبت و سازش زیادی دارند. به نظرم اینکه یک نفر آن قدر گذشت و عشق داشته باشد که سالهای متمادی را با یک نفر سپری کند، خیلی کار بزرگ و برجسته ای کرده است. در این روزگار، این دستاورد بزرگی است. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
این روزها وقتی اطرافیان از من تعریف میکنند، حالم بد میشود. یادم هست که یک بار اوایل ازدواجم، مامان به من گفت: «برای آنکه شوهرت پیشرفت کند و مرد بزرگی بشود، تو باید زن خاص و ویژه ای باشی. باید آنقدر خوب باشی که او بتواند به تمام خواسته هایش برسد و رویاهایش را محقق کند.»
دلم میخواهد بدانم حالا که شوهری که باید کمکش میکردم تا به رویاهایش برسد مرده است، مادر چه چیزی برای گفتن دارد؟ عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
به پدربزرگت بگو: اگر ازدواج نکنی، سرنوشتی بدتر از مرگ را تجربه خواهی کرد. به او بگو اگر با کسی که دوستش داری بمیری، زنی شاد خواهی بود. بگو حتی اگر حق با او باشد، ترجیح میدهی یک سال با شادمانی زندگی کنی تا اینکه بعد از یک عمر، در حالی به گور بروی که معنای عشق و شادی را نفهمیده ای! از او بپرس آیا دوست داشت که هرگز با همسرش آشنا نمیشد؟ عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
پوسن به ازدواج علاقهمند بود و در آیین ازدواج مفهومی بسیار زیبا و جدی از این نهاد را به عنوان اتحاد معنوی دو نفر به ما نشان میدهد. آنها در حضور خانواده و اجتماع و در کمال آگاهی از عمیقترین دیدگاههای خود در باب معنای زندگی که در این اثر به وسیلهٔ ایمان مذهبی آنها به تصویر کشیده شده است وعدههایی بههم میدهند و اینگونه اتحاد معنوی آنها پاس داشته میشود. احتمالاً مشکل ما این نیست که تحتتأثیر چنین ایدهآلهایی قرار نمیگیریم یا نسبت به فضای تعهد بیتفاوت هستیم؛ مشکل اینجاست که مطمئن نیستیم قدم بعدی چیست. اگر تحسینکنندهٔ این تصویر و اخلاقیات آن باشید در ادامه چه باید بکنید؟ هنر همچون درمان آلن دوباتن
یک جنبه از رابطهٔ خوب با هر چیزی مجموعهٔ مناسبی از توقعات است؛ به عنوان مثال، یک ازدواج خوب قطعاً شامل تضاد و غم و اندوه بسیاری خواهد بود، اما اگر این سطح از درد برای فرد غیرمنتظره نباشد وسوسهٔ ترک کردن و یافتن چیز بهتر فروکش میکند؛ به همین طریق، کاهشسازندهٔ توقعات را میتوان در کار مورداستفاده قرار داد. یکی از وظایف هنر در اینجا شأن و منزلت دادن به غمهای ماست: تحقیر، تردید در خویشتن و نگرانی دربارهٔ پول بخشهایی از زندگیاند که ما با آنها درگیریم، اما نه به این دلیل که احمق یا بیعرضه و نادانایم. باید درسی از تاریخ مذهب بیاموزیم و با توجه مدام، عادت تقدیر از تمثالهای رنج را چه در خلوت و چه به طور همگانی پرورش دهیم. هنر مسیحی با نمایش اصلیترین شخصیتهایش در وضعیت بدبختی و نومیدی ارایهدهندهٔ درسی بود. هدف این بود که به ما یادآوری کند رنج و اندوه نتایج خراب کردن زندگی نیستند، همراهان معمولی تلاش در جهت انجام کار درستاند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
در بیشتر تاریخ عشق عاطفی چیز مثبتی نبود و همچون امروز تقدیس نمیشد. در واقع، تا اواسط قرن نوزدهم، عشق همچون یک مانع روحی غیرضروری و احتمالاً خطرناک در برابر سایر عناصر مهم زندگی دیده میشد؛ عناصری مثل ازدواج با کشاورزی خوب و یا دامداری ثروتمند. افراد جوان اغلب به زور از اشتیاقهای عاطفیشان به نفع ازدواجهای اقتصادی فاصله میگرفتند. عملی که پایداری بیشتری هم برای خودشان و هم برای خانوادهشان به ارمغان میآورد.
اما امروز همهٔ ما برای این نوع عشق رسماً دیوانهوار، هوش و حواسمان میپرد. این عشق بر فرهنگمان سیطره یافته است. هرچه دراماتیکتر، بهتر. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
انتخاب یک ارزش برای خودتان نیازمند رد کردن ارزشهای ممکن دیگر است. من اگر تصمیم بگیرم ازدواجم را مهمترین بخش زندگیام بکنم، این یعنی تصمیم گرفتهام عیاشیهای برآمده از کوکائین را بخش مهمی از زندگیام نکنم. اگر تصمیم بگیرم خودم را براساس تواناییام در ایجاد دوستیهای صادقانه و پذیرا بسنجم، این یعنی بدگویی پشت سر دوستانم را رد کردهام. اینها همه تصمیمهای سالمی هستند، اما نیازمند نپذیرفتن مداوماند.
منظور این است: ما همگی باید نسبت به چیزی دغدغه داشته باشیم، تا بتوانیم چیزی را به ارزش تبدیل کنیم. برای اینکه چیزی را ارزش کنیم، باید هر چیزی را که آن نیست رد کنیم. برای اینکه X را پایهٔ ارزش قرار دهیم، باید غیر X را رد کنیم.
این رد کردن بخشی ذاتی و ضروری از حفظ ارزشهایمان و به تبع آن هویتمان است. ما با آنچه تصمیم میگیرم نپذیریم، تعریف میشویم. اگر هیچ چیزی را رد نکنیم (شاید از ترس اینکه خودمان هم از جانب کسی رد بشویم) اساساً هیچ هویتی نخواهیم داشت هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
همچون بیشتر چیزهای اضافه در زندگی، باید اول خودتان را در آنها غرق کنید تا بعد متوجه شوید شما را خوشحال نمیکنند. سفر هم برای من اینگونه بود. درحالیکه غرق در کشور پنجاه و سوم، پنجاه و چهارم و پنجاه پنجم بودم، کمکم فهمیدم گرچه تمام تجربههایم هیجانانگیز و عالیاند، تعداد اندکی از آنها اثر ماندگار خاصی دارند. درحالیکه دوستان همشهریام با ازدواج و خریدن خانه سروسامان گرفته بودند و وقتشان را در شرکتها و اهداف سیاسی جالب صرف میکردند، من در حال بالبال زدن از این سرخوشی به سرخوشی بعدی بودم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
رها کردن ارزشی که سالها به آن تکیه کردهاید، سردرگمکننده خواهد بود. انگار که دیگر نمیتوانید خوب و بد را تشخیص بدهید. این وضع سخت اما کاملاً عادی است.
در ادامه احساس یک شکستخورده را خواهید داشت. شما در نیمی از عمرتان خودتان را با آن ارزشهای قدیم سنجیدهاید. پس وقتی که اولویتهایتان را تغییر دهید، معیارهایتان را تغییر دهید و مثل قدیم رفتار نکنید، از تأمین آن معیار قدیمی و مطمئن باز خواهید ماند. در نتیجه احساس متقلب بودن یا هیچوپوچ بودن خواهید کرد. این هم عادی است و هم ناخوشایند.
و قطعاً برخی جداییها را هم باید پشت سر بگذارید. بسیاری از روابطتان حول ارزشهایی که حفظ کردهاید ساخته شدهاند. لحظهای که آن ارزشها را تغییر دهید، لحظهای که مطمئن شوید درس خواندن مهمتر از بزم شبانه است، ازدواج کردن و داشتن خانواده مهمتر از خوشگذرانی مداوم است، یافتن شغل دلخواه مهمتر از پول است و… دگرگونی و چرخش شما، در تمام روابطتان بازتاب خواهد یافت و بسیاری از آنها را به نابودی خواهد کشاند. این هم عادی است و هم ناخوشایند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
روانشناسها گاهی اوقات به این حالت تردمیل لذت میگویند: اینکه ما همیشه سخت تلاش میکنیم تا وضعیت زندگیمان را تغییر دهیم، اما در واقع هیچوقت احساس بهتری نخواهیم داشت.
به این خاطر است که مشکلات ما چرخشی و اجتنابناپذیر هستند. کسی که با او ازدواج میکنید، کسی است که با او مشاجره میکنید. خانهای که میخرید، خانهای است که تعمیر میکنید. شغل رؤیایی که انتخاب میکنید، شغلی است که بر سر آن دچار اضطراب میشوید. هر چیزی با فداکاری ذاتی همراه است. هر چیزی که احساس خوبی به ما میدهد، ناگزیر احساس بدی به ما خواهد داد. آنچه به دست آوریم، همان چیزی است که از دست خواهیم داد. آنچه تجربههای مثبت ما را میسازد، تجربههای منفی ما را هم تعریف میکند.
درک این موضوع آسان نیست. ما این ایده را که نوعی خوشحالی غایی و دستیافتنی وجود دارد، دوست داریم. این ایده را که میتوانیم تمام رنجهایمان را به طور دائمی بر طرف کنیم، دوست داریم. این ایده را هم که میتوانیم برای همیشه از زندگیمان احساس رضایت و کمال داشته باشیم، دوست داریم.
اما نمیتوانیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
مشکل واقعی این است: جامعهٔ امروز ما از طریق عجایب فرهنگ مصرفگرا و شبکههای اجتماعی و خودنمایی و هی ببین زندگی من خیلی از زندگی تو جذابتر است و… نسلی را پرورش داده که عقیده دارد داشتن تجربیات منفیای مانند اضطراب، ترس، گناه و… اصلاً خوب نیست. منظورم این است که اگر به خبرمایهٔ (فید) فیسبوکتان نگاه کنید، میبینید همهٔ کسانی که آنجا هستند اوقات فوقالعاده خوبی دارند. هشت نفر این هفته ازدواج کردهاند، شانزدهسالهای در تلویزیون ماشین فراری برای تولدش هدیه گرفت، یک بچهٔ دیگر با ابداع برنامهای برای دستمال توالت و تجدید خودکار آن در صورت تمام شدن، دو میلیارد دلار پول به جیب زده است.
حالا اینطرف شما در خانهٔ خودتان مشغول تمیز کردن لای دندان گربهتان هستید و به این فکر میکنید که زندگیتان حتی بیشتر از آنچه فکر میکردید، ناراحتکننده است.
حلقهٔ بازخورد جهنمی در مرز همهگیر شدن قرار دارد و بسیاری از ما را بیش از حد مضطرب، عصبی و از خود بیزار کرده است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
اینها همه به نحوهٔ درک و میزان آماتور بودن هر شخص در برخورد با مسائل بستگی داره. ازدواج و تشکیل خانواده چیزیه که بعضی از دل این مسائل بیرون میکشن. بدون وجود اون مفهوم اصلی، این تعاریف بیشتر از یک ظاهرسازی مسخره نیستن. کلماتی پوچ و بهدردنخور. ولی اگر عشق حقیقی وجود داشته باشه، از اون دسته عشقهایی که نیازی ندارن آدمها راه بیفتن و اون را همهجا جار بزنن و دربارهاش صحبت کنن، از اون دسته عشقهایی که میشه بهخوبی احساسشون کرد و درونشون زندگی کرد… سایه باد کارلوس روییز زافون
تنها سودی که خدمت سربازی داره اینه که باعث سرشماری آدمهای احمق و کمعقل جامعه میشه که این کار هم خودش بیشتر از دو هفته زمان نمیبره. نیازی نیست دو سال براش وقت صرف کرد. از نظر من ارتش، ازدواج، کلیسا و بانک چهار سوار آخرالزمان هستن. آره، بخندین، اشکال نداره… سایه باد کارلوس روییز زافون
ازدواج مثل تله موش میماند، ھم برای مرد و ھم برای زن. خیلی زود به آخر پنیر میرسی. عروس (نمایشنامهای در 14 پرده) دیوید هربرت لارنس
شاید فکر کنی که تناقضی آشکار را این جا مشاهده میکنی. اگر این طور است، به این حرف گوش کن. همسرت را در 24 ساعت آینده به دقت زیر نظر بگیر. اگر خانم خوبت، چیزی شبیه یک تناقض در رفتارش در این مدت نشان نداد، خدا به دادت برسد، چراکه با یک هیولا ازدواج کرده ای. ماه الماس ویلکی کالینز
میتونیم بشینیم و فکر کنیم و حس بدی نسبت به هم داشته باشیم و خیلیها رو برای کارهایی که انجام دادن یا ندادن یا چیزهایی نمیدونستن مقصر بدونیم. ن میدونم. گمونم همیشه کسی هست که مقصر دونست. شاید اگه بابابزرگ مامان رو نمیزد٬ اون آنقدر ساکت نمیشد و شاید با بابام ازدواج نمیکرد چون کتک نخورده بود و شاید من هیچ وقت به دنیا نمیاومدم. ولی خوشحالم که به دنیا اومدم٬ پس نمیدونم میشه راجع به همهی این اتفاقا گفت خصوصا که به نظر میرسه مامان از زندگیاش راضییه، و نمیدونم چیز دیگهای باشه که بخواد. مزایای منزوی بودن استیون چباسکی
بت رویا میدید؛ میشد آنها را چیز دیگری نامید؟ البته این رویاها همیشگی و حتی معنوی نبودند اما ناگهان نوری میدید، مثل انفجار، مثل عکسی از تعطیلات که مدتها قبل گرفته شده و با دیدنش تمام خاطرات قبل و بعد از آن به تصویر کشیده میشود. زمانی که شوهرش، باب مانک، یک روز از سرکار به خانه آمده بود، بوم ، تصویری واضح از او را دیده بود که دستان لورین کانر اسمایت را در رستورانی کنار هتل میشن بل ماریوت گرفته بود. لورین مشاور کاری شرکت باب بود، بنابراین این دو موقعیتهای زیادی داشتند تا با هم موس موس کنند. در آن نانوثانیه، بت فهمید ازدواجش با باب از وضعیت «خوب» به وضعیت «تمام شده» رسیده است. بوم. ماشین تحریر عجیب تام هنکس
«ادوارد اینو کشیده ؟»
«اره وقتی تازه ازدواج کرده بودیم»
«من تا حالا نقاشیهای ادوارد رو ندیده بودم. این…واقعا انتظار نداشتم.»
«منظورت چیه؟»
«خب این یه جورایی عجیب غریبه ، رنگهای عجیبی داره ، پوست چهره ات رو سبز و آبی کشیده. پوست تن آدما سبز آبی نمیشه! نگاه کن یه جوریه ، این بی نظمه. اون خطوط رومنظم نکشیده.»
«اورلیان بیا اینجا!» رفتم طرف پنجره. «به صورتم نگاه کن چی میبینی ؟»
«یه تصویر عجیب!»
آستینش رو کشیدم. «نه نگاه کن. واقعا نگاه کن. به رنگ هایی که تو پوستم هست دقت کن.»
«تو فقط رنگت پریده.»
«بیشتر دقت کن. زیر چشمام ، توی گودی گلوم. به من نگو اون رنگ هایی که میبینی همون چیزاییه که انتظارش رو داشتی. واقعا نگاه کن و بعدش به من بگو واقعا چه رنگ هایی میبینی.» برادرم زل زد به گلوم. نگاه خیرش به آهستگی روی همه ی صورتم میچرخید.
گفت: «من آبی میبینم. زیر چشمات آبی رنگه ، آبی و بنفش آره ، همه ی گردنت هم ، سبز رنگه و نارنجی. باید دکتر خبر کنیم! تو صورتت یه میلیون رنگ مختلف هست. شبیه دلقکها شدی!»
گفتم: «ما همه دلقکیم. فقط ادوارد این رنگها رو واضحتر از هر کس دیگه ای دید.» دختری که رهایش کردی جوجو مویز
«من بهشخصه تا چند سال آینده قصد ازدواج ندارم. چرا جوونهایی مثل ما باید خودشون رو به یه بشقاب غذا محدود کنن وقتی اینهمه فراوونی نعمت هست؟»
نگاهش به دخترهایی بود که از کنارمان رد میشدند. پروژه خونین او (مدارک مرتبط رودریک مکری) گرم مکری برنت
مادربزرگم شرایط را بررسی کرد. اگر میخواست برود سر کار، کسی را نداشت که بچه را نگه دارد و دلش هم نمیخواست پسرش یتیم و فقیر بزرگ شود. با خودش فکر کرد «آیا اینقدر سنگدلی دارم که به خاطر رفاه پسرم با مردی ازدواج کنم که دوستش ندارم؟ بله، دارم.» بعد به چهره بختبرگشتهی پدربزرگم نگاه کرد و با خودش گفت «کاری بدتر از این هم میتونیم بکنم.» یکی از ملایمترین و در عینحال ترسناکترین جملات در هر زبانی. جزء از کل استیو تولتز
ارتش اهمیت چندانی به ازدواج و تولد و مرگومیر نمیدهد، بخواهد احضار کند، میکند. آن موقع، زمان کاترین بزرگمان بود، او مشغول کار شرافتمندانه و پر از خونریزیِ بزرگ کردن امپراطوریمان بود. خانوادههای سربازها در آن روزها زیاد موفق به دیدارشان نمیشدند. جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
… گفتم ازدواج یک سنت کهنه است. گفتم ازدواج با عشق فرق دارد، فقط همین. عشق درباره فدا کردن است، ازدواج درباره خریدن و فروختن. عشق را نمیتوانید در یک چارچوب قراردادی بگنجانید. بعد هم گفتم در بهشت ازدواج وجود ندارد. آدمکش کور مارگارت اتوود
مرگ ازدواج ماست با معلم و من تنها مجرد شهرم. ریگ روان استیو تولتز
یک بار در رستورانی نزدیک کلاسمان غذا میخوردیم، چِک به زن و شوهری که چند دورتر از ما نشسته بودند و در سکوت غذا میخوردند اشاره گرد و گفت: ببین این زن و شوهر نمونه هستند. بعد از بیست سی سال زندگی، همه این طوری میشوند. من و لیانا اعتراض کردیم. چِک گفت: چند نوع ازدواج داریم. یک دسته آنهایی که نسبت به هم عشق واقعی دارند. ارزش یکدیگر را میدانند و در هر شرایطی کنار هم میمانند. یک دسته هستند که نسبت به هم بی تفاوت اند و کاری به یکدیگر ندارند، زندگیشان از روی عادت است تا علاقه. دسته دیگر با خشم و نفرت کنار هم زندگی میکنند و کاری ندارند جز رنج دادن دیگری. چه کسی باور میکند (رستم) روحانگیز شریفیان
ازدواج مثل زندان است. وارد که میشوی کلیدش را گم میکنی و از آن به بعد به دنبال کلید گم شده میگردی چه کسی باور میکند (رستم) روحانگیز شریفیان
اَدی از پنجره نگاهی به بیرون انداخت، تاریکیِ شب رفتهرفته حیاطِ مجاور را در برمیگرفت. بعد نگاهی به آشپزخانه کرد؛ نورِ چراغ بر سطحِ ظرفشویی و کابینتها میتابید. همهچیز تمیز و مرتب بود. لوئیس داشت او را تماشا میکرد. اَدی زنِ خوشسیمایی بود، لوئیس همیشه چنین نظری راجع به او داشت. جوانتر که بود گیسوانی مشکی داشت، امّا اکنون موهایش سفید شده و کوتاهشان کرده بود. هنوز هم اندام متناسبی داشت، البته کمی از ناحیه کمر و پهلوها دچار اضافهوزن شده بود.
اَدی گفت: «احتمالاً داری از خودت میپرسی من واسه چی اومدم اینجا.»
«خُب، فکر نمیکردم اینجا اومده باشید که فقط بهم بگید خونهی قشنگی دارم.»
«نه. اومدم چیزی بهت پیشنهاد کنم.»
«واقعاً؟»
«بله. چیزی شبیه به خواستگاری.»
«خواستگاری!»
اَدی گفت: «البته ازدواج نیست.»
«من هم به چنین چیزی فکر نکردم.»
«امّا بگینگی شبیه به درخواست ازدواجه. ولی مطمئن نیستم بتونم از پس گفتنش بر بیام. دارم دست و پامو گم میکنم.» کمی خندید: «این هم از عوارض جانبیِ پیشنهاداتِ شبیه به ازدواجه، مگه نه؟»
«چی؟»
«گم کردنِ دست و پا.»
«میتونه باشه.»
«بله. خُب، الآن دیگه میخوام بگم.»
لوئیس گفت: «گوشم با شماست.»
«خواستم بپرسم آیا امکانش هست که گاهی اوقات به خونهی من بیای و کنار من بخوابی؟»
«چی؟ منظورتون چیه؟»
«منظورم اینه که ما هر دو تنهاییم. مدّتهاست کسی جز خودمون رو نداریم. من از تنهایی رنج میبرم. فکر میکنم تو هم همینطور باشی. میخواستم ببینم آیا مایل هستی بیای و شبها کنار من بخوابی و باهم حرف بزنیم.»
لوئیس به او خیره شد، براندازش کرد، اکنون دیگر کنجکاو شده بود، و هشیار.
اَدی پرسید: «چرا چیزی نمیگی؟ نکنه با حرفهام نَفَست رو بند آوردم؟»
«فکر میکنم آره.»
«صحبتِ من راجع به همخوابگی نیست.»
«عجب!»
«نه، همخوابگی نه. من اینجوری بهش نگاه نمیکنم. فکر میکنم از مدّتها پیش قوای جنسیام رو از دست داده باشم. صحبت من راجع به گذروندنِ شبه. دراز کشیدن روی یک تختِ گرم، خیلی دوستانه. دراز کشیدن کنارِ هم. و تو شبها کنارم بمونی. شب بدترین قسمتِ روزه. اینطور فکر نمیکنی؟» وقتی دیگران خواب بودند کنت هاروف
انسانها فقط بلدند ازدواج کنند انگار که یک تکه کاغذ میتواند به آنها بفهماند که عاشق هم هستند. نزدیکی حنیف قریشی
امروزه فقط آدمهای طبقات پایین و مرده ریگ اشراف به خود زحمت ازدواج را میدهند و بقیه به دنبال جفتی برای خود هستند، انگار که زندگی رقص است یا شرکتی تجاری دریا جان بنویل
زندگی همین بود؛ شادی و غم…امید و وحشت… و تغییر.
همیشه تغییر!
هیچ راه فراری نبود.
مجبور بودی گذشته را کنار بگذاری و تازگی را به قلبت راه دهی. مجبور بودی یاد بیگیری که شرایط جدید را دوست داشته باشی و به وقتش آن را هم کنار بگذاری.
بهار با همه زیباییش خواه ناخواه به تابستان میرسید و تابستان جای خود را به پاییز میداد.
تولد… ازدواج… مرگ… آنی شرلی در اینگل ساید (جلد 6) لوسی ماد مونتگومری
ازدواج با هر کسی ممکن است خطرناک باشد، اما همه میگویند که شوهر کردن، تازه یکی از مشکلات زندگی است. آنی شرلی در اونلی (جلد 2) لوسی ماد مونتگومری
ازدواج، واقعاً برنگون را عوض کرد. همچنانکه سرچشمهٔ نیرومند زندگیاش را شناخت، همهچیز چقدر دور و چقدر بیاهمیت شد، چشمهایش به دنیایی تازه باز شدند و او از فکر اینکه تا پیش از این چقدر بیاهمیت بوده، در شگفت بود. رابطهای نو و آرام در هر چیزی که میدید هویدا شد: در گَلهای که بهشان میرسید، در گندمهای تازهدرآمده که با وزش باد در رقص بودند. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
برنگون از فکر خودِ ازدواج، از صمیمیت و برهنگی ازدواج رنج میبرد. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
زوج میانسالی برای سگ سیاه تپلشان توپهای تنیس پرت میکردند. درحینی که سگ در پی توپ میدوید، آنها دست همدیگر را گرفته و به مسیرشان ادامه دادند.
جنا لحظه ای با دقت نگاهشان کرد و گفت: درستش این است که سرانجام به اینجا برسد.
جک نگاهش کرد: چی؟
جنا به زوج میانسال اشاره کرد و گفت: زندگی، ازدواج و پیرشدن در کنار هم. یک نفر باشد که دستش را بگیری. بعد لبخند زد و ادامه داد: یا سگ چاقی که برایش توپ بیندازی.
جک به زوج سالخورده نگاه کرد: حق با توست؛ درستش این است که عاقبت به اینجا برسد. تابستان آن سال دیوید بالداچی
تختخواب مشترک از ارکان نماد ازدواج است و همه میدانند که به ترکیب نمادها نباید دست زد. بار هستی میلان کوندرا
به نظرم اگر عاشق کسی شدید نباید با او ازدواج کنید: چون بیچارهتان میکند. خواستگاری به سبک روستایی (1 کمدی کوچک برای 2 صدا) نمایشنامه جورج برنارد شاو
اگر مردم فکر میکردند که ازدواج نمیکردند. هرقدر هم که فکر کنید در آخر باید به شانستان متوسل بشوید. خواستگاری به سبک روستایی (1 کمدی کوچک برای 2 صدا) نمایشنامه جورج برنارد شاو
وقتی با زن جماعت وارد گفتگو میشوی زود توقع میکنند که باهاشان ازدواج کنی. خواستگاری به سبک روستایی (1 کمدی کوچک برای 2 صدا) نمایشنامه جورج برنارد شاو
در بهشت ازدواج نیست. اما در زمین هست، اگر نبود، بهشتی در کار نبود و هیچ اساس و پایهای نداشت. اگر ما قرار باشد فرشته باشیم و اگر بین آنها چیزی به اسم زن و مرد وجود ندارد، پس به نظر من یک جفتِ ازدواج کرده، یک فرشته درست میکنند. یک فرشته باید بالاتر از یک انسان باشد. پس من میگویم که یک فرشته روحِ یکی شدهٔ مرد و زن است: آنها در روز قیامت، با همدیگر برمیخیزند، به عنوان یک فرشته. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
ازدواج، چیزی است که ما برایش درست شدهایم یک مرد از مرد بودن لذت میبرد: چون برای چی او یک مرد خلق شده، اگر قرار نیست که لذتش را ببرد؟ و به همین ترتیب، یک زن از زن بودن لذت میبرد: حداقل ما حدس میزنیم که لذت میبرد حالا، برای مرد بودنِ یک مرد، یک زن لازم است و برای زن بودنِ یک زن، یک مرد لازم است برای همین است که ازدواج وجود دارد در بهشت ازدواج نیست، اما در زمین هست در زمین، چیز زیادی به جز ازدواج وجود ندارد. میتوانید از جمع کردن پولهایتان یا رستگار کردن روحتان حرف بزنید، میتوانید هفت بار روحتان را رستگار کنید و ممکن است کمی پول جمع کنید، اما روحتان به جویدن و جویدن و جویدن ادامه میدهد و میگوید چیزی هست که او باید داشته باشد. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
وقتی به یک شغل تروتمیز و آبرومند عادت میکنید دیگر نمیتوانید زن یک مرد فقیر بشوید. خیلی دخترهای سرحال و شادابی را دیدهام که با ازدواج، به خرحمالهای کثیف و پیر تبدیل شدهاند. خواستگاری به سبک روستایی (1 کمدی کوچک برای 2 صدا) نمایشنامه جورج برنارد شاو
مردهای بیتجربه هم فکر میکنند در وجود زنها چیز خاصی هست که مردها آن را ندارند. اینهمه ازدواج، حاصل این طرز فکر است. خواستگاری به سبک روستایی (1 کمدی کوچک برای 2 صدا) نمایشنامه جورج برنارد شاو
این را فهمیدم که آن هایی که، مثل من، ازدواج را پایان کار و عقد را زنجیر محکمی برای استحکام زندگیشان میدانند، راهی بس اشتباه را طی میکنند.
محبتی که با تعهد و غل و زنجیر به چهار میخ کشیده شود، عشق نیست، اجباری است که تحملش آزار دهنده و نفس گیر میشود. مقصود خداوند از عقد و ازدواج به اسارت در آوردن دیگری نیست؛ برای محبت حریمی آسمانی قائل شدن است ،نه اجباری برای تحمل.
بعد از آن برایم مسلم شد که، بر خلاف تصور همگان، برای از بین رفتن یک زندگی، یک عشق یا یک یک رابطه عمیق، لازم نیست دلیلی محکم و خیلی بزرگ و اساسی وجود داشته باشد.
بهانههای پوچ و جزئی و کوچک، وقتی با عدم درایت و درک دست به دست هم میدهند و مرتبا تکرار میشوند، برای ویران کردن یک زندگی و یک عشق، کافی که هیچ زیاد هم هست … اشتباه محض من هم ساده گرفتن این تکرارها بود.
چون فراموش کرده بودم آتش بزرگی که خرمنی را میسوزاند، همیشه از جرقههای کوچک شروع میشود؛ همانطور که در مورد ما شد…!
… آب که به صورتم زدم چه حس خوبی داشتم. نسیم خنک صبح، صدای خروس ها، صدای اذان که از مسجد دور میآمد.
بوی یاسها که هنوز از توی حیاط میآمد و چشمهای من که امروز همه چیز را طوری دیگر میدید. یادش به خیر. هیچ حسی توی این دنیا قشنگتر از این نیست که بدانی به کسی تعلق داری و برای کسی عزیزی.
این که آدم بداند یک نفر به او فکر میکند، یک نفر دوستش دارد ، انگار وجود آدم را برای خودش هم عزیز و دوست داشتنی میکند و من آن روز این حالت را داشتم. برای اولین بار این حس شیرین را تجربه میکردم، حس این که برای یک نفر عزیزم: محمد دوستم دارد …! دالان بهشت نازی صفوی
به این نتیجه رسیدهام که بیشترِ مردم بزرگ نمیشوند! ما، جای پارک خودمان را پیدا میکنیم و به کارتهای اعتباریمان افتخار میکنیم! ازدواج میکنیم و جرات میکنیم بچهدار شویم و به آن بزرگشدن میگوییم. اما فکر کنم بیشترین کاری که میکنیم پیر شدن است. ما تراکم سالها را در بدنهایمان و روی صورتهایمان این طرف و آن طرف میبریم اما معمولا خودِ حقیقی ما، کودک درونمان، هنوز بیگناه است و مثل گیاه مگنولیا خجالتی است. نامهای به دخترم مایا آنجلو
بعضی وقتها هیچ چیز بدتر از این نیست که زن سابقت با مرد بیعیب و نقصی ازدواج کرده باشد، کسی که نشه توی ذهن خودت مسخرهاش کنی و در مواقع لزوم به یادش بیاوری که تو چیز بهتری بودی و حالا هم آزاد و رها برای خودت میچرخی و تمام قلههایی را که او تازه در کوهپایهاش ایستاده است تا بالا برود و خودش را برای زن سابقت لوس کند، تو قبلا پرچم زدهای، عکس یادگاری گرفتهای و یک بار بدون اکسیژن فتح کردهای. در دهان اژدها محمدرضا زمانی
مردم تمام عمرشان انتظار میکشیدند. انتظار میکشیدند که زندگی کنند ، انتظار میکشیدند که بمیرند. توی صف انتظار میکشیدند تا کاغذ توالت بخرند. توی صف برای پول منتظر میماندند و اگر پولی در کار نبود سراغ صفهای درازتر میرفتند. صبر میکردی که خوابت ببرد و بعد هم صبر میکردی تا بیدار شوی. انتظار میکشیدی که ازدواج کنی و بعد هم منتظر طلاق گرفتن میشدی. منتظر باران میشدی و بعد هم صبر میکردی تا بند بیاید. منتظر غذاخوردن میشدی و وقتی سیر میشدی بازهم صبر میکردی تا نوبت دوباره خوردن برسد عامه پسند چارلز بوکفسکی
بدبختی مثل ازدواجه، آدم فکر میکنه انتخاب کرده در حالی که انتخاب شده، همینه که هست، چاره ای نیست. کالیگولا آلبر کامو
#ازدواج برای زن، به معنای کوچ کردن روح است؛ روش کهنهای برای ورود به سرنوشت تازه خود. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
مردها مانند پسر بچه هایی فرمانبردار و مطیع هستند که همانگونه که به ایشان آموخته شده زندگی میکنند؛ و هنگامی که زمان ترک خانوادههایشان فرا میرسد میگویند: «خیلی خوب…اما من نیاز به یک زن دارم!» و چون به نظر مردها بهترین راه داشتن یک زن ازدواج است، ازدواج میکنند…
اما آنها وقتی ازدواج میکنند، دیگر به زن و خانوادهشان فکر نمیکنند. خودشان را با یک کامپیوتر سرگرم میکنند، قفسه ای تعبیر میکنند و یا خود را در حیاط و در باغچه و گلها مشغول میسازند؛ و این تنها راهی است که آنها برای نجات از زندگی پر تلاطم خود انتخاب میکنند.
با ازدواج گویا مردها چیزی را از دست میدهند و اما بر عکس، زن ها، گویا با ازدواج چیزی را به دست میآورند.
زنها از زمان نوجوانی به عمق درونشان فرو میروند و آن چنان در این موضوع افراط میکنند که گویا با آن ازدواج میکنند.
زنها رویای ازدواج را در اعماق وجودشان حمل میکنند و همین امر باعث میشود که گاهی خسته شوند و همه چیز را رها سازند تا از این طریق، به طور کل تنها باشند. فراتر از بودن کریستین بوبن
به عکس سایه که زیر شیشه میزم گذاشته ام نگاه میکنم و از او میخواهم تا انگشت هاش را روی گوشی بگذارد. وقتی این کار را میکند دهانیِ گوشی را میبوسم. میگویم: «مرسی. خوب بود. خیلی خوب بود.»
– «رمانتیک شده ای؟»
– «دوستت دارم سایه. خیلی دوستت دارم.»
– «من راضی ام. از توی دنیایِ به این بزرگی من به همین راضی ام. حتی اگه هیچ وقت با هم عروسی نکنیم اما من رو دوست داشته باشی من راضی ام. من به دوست داشتنِ تو راضی ام.» میگویم: «چرا؟ چرا این حرف رو میزنی؟ چرا فکر میکنی ممکنه با هم ازدواج نکنیم؟ پدرت چیزی گفته؟»
– «ربطی به پدرم نداره اما احساس میکنم قدرت تقدیر خداوند از خواست پدرم و مادرم و حتی خواست خودمون هم بیش تره. خداوند به موسی گفت از دو موقعیت خنده ام میگیره: وقتی من بخوام کاری انجام بشه و تلاش بیهوده دیگران رو میبینم تا جلو انجام اون کار رو بگیرند و وقتی من نخوام کاری انجام بشه و جماعتی رو میبینم که برای انجام اون به آب و آتش میزنند.» … روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
«… جای تأسف است که کلیسا، کشیشان را از ازدواج منع میکند. درست نمیتوانم بفهمم چرا. میدانید، تربیت کودکان، مسئله ای بسیار جدی است. اگر آنها از ابتدا تحت تأثیراتی نیکو باشند، در زندگی شان بسیار مؤثر خواهد بود. از نظر من، مردی که زندگی اش پاکتر و حرفه اش مقدستر باشد، شایستگی بیشتری برای پدر بودن دارد. پدر! اطمینان دارم شما اگر پیمان نبسته بودید… اگر ازدواج میکردید… فرزندانتان بسیار…» خرمگس اتل لیلیان وینیچ
در ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻮاده ای ﯾﮏ آدم ﻣﺎﺟﺮاﺟﻮ ﭘﯿﺪا ﻣﯽ ﺷﻮد. در ﺧﺎﻧﻮاده ی ﭘﺪراﯾﻦ اﻓﺘﺨﺎر ﺑﻪ ﻋﻤﻮ ﻧﻌﻤﺖ اﷲ ﻣﯽ رﺳﺪ. ﺷﺎﻫﮑﺎرش ﻫﻢ اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮش را ﺧﻮدش اﻧﺘﺨﺎب ﮐﺮده، آن ﻫﻢ ﺳﻪ ﺑﺎر.
ازدواج در ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻣﺎ ﮐﺎری ﺑﻪ ﻋﺸﻖ و ﻋﺎﺷﻘﯽ ﻧﺪارد. ﺑﯿﺸﺘﺮ اﻧﺘﺨﺎﺑﯽ ﻣﺼﻠﺤﺘﯽ ﺳﺖ. اﮔﺮ آﻗﺎ و ﺧﺎﻧﻢ اﺣﻤﺪی از آﻗﺎ و ﺧﺎﻧﻢ ﻧﺠﺎﺗﯽ ﺧﻮش ﺷﺎن ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﻓﺮزﻧﺪاﻧﺸﺎن ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ازدواج ﮐﻨﻨﺪ. از ﻃﺮف دﯾﮕﺮ اﮔﺮ ﭘﺪر ﻣﺎدرﻫﺎ از ﻫﻢ ﺧﻮش ﺷﺎن ﻧﯿﺎﯾﺪ وﻟﯽ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺷﺎن ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را دوﺳﺖ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﺧﺐ، ﻫﻤﯿﻦ وﻗﺖ ﻫﺎ اﺳﺖ ﮐﻪ اﺷﻌﺎر ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺳﺮوده ﻣﯽ ﺷﻮد. اﮔﺮﭼﻪ اﯾﻦ ﭘﯿﻮﻧﺪﻫﺎی ﻣﺼﻠﺤﺘﯽ از دﯾﺪ دﻧﯿﺎی ﻏﺮب ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ رﺳﺪ، ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ آﻧﻬﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﮐﻢ ﺗﺮ از ازدواج ﻫﺎﯾﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺑﺮﺧﻮرد دو ﻧﮕﺎه ﺗﻮی ﮐﻼب ﭘﺎﯾﻪ رﯾﺰی ﻣﯽ ﺷﻮد. عطر سنبل عطر کاج فیروزه جزایری دوما
من عاشق ماجراهای فرانسوا بودم، و خودم هیچ وقت مجبور نبودم خاطره ی عجیبی تعریف کنم؛ به نظر او، ایرانی بودن و داشتن اسمی مثل فیروزه به تمام ماجراهای خودش میچربید. در این زمینه چندان با او موافق نبودم، اما من کی بودم که بخواهم حبابهای خیال مردی را بترکانم که توانسته بودم بدون زحمت تحت تاثیر قرارش بدهم؛ مردی که شیفته ی جزئیات پیش پاافتاده ی زندگی ام شده بود؟ یک خاطره ی بی اهمیت از خاویار فروشهای کنار دریای خزر یا نسترنهای باغ عمه صدیقه رو میکردم، و مرد فرانسوی دلش غش میرفت. با گفتن هجوم قورباغهها در اهواز، از من تقاضای ازدواج کرد. عطر سنبل عطر کاج فیروزه جزایری دوما
باور کن دزیره، باور کن که یک زن تنها با ازدواج میتواند به مفهوم راستین زندگی پی ببرد! دزیره 1 (2 جلدی) پالتویی آن ماری سلینکو
مرد باید به زنی که دوست میدارد ایمان داشته باشد؛ باید وقتی با او ازدواج میکند، این اهانت را به او روا ندارد که تصور کند او به اندازه خودش نگران شرف و آبروی او نیست. هر اندازه که زن آزادتر باشد، خود را بیشتر موظف به مراقبت بخشی از مرد که به او واگذار شده است احساس خواهد کرد. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
نامه بیستم
عزیز من!
فردا، یک بار دیگر، سالروز ازدواج ماست، و من که اینجا نشسته ام و صبورانه خط مینویسم هنوز هیچ پیشکشی کوچکی برای تو تدارک ندیده ام؛ اما این تنها مسأله ای ست که هرگز، به راستی هرگز مرا نگران نکرده است، و نیز، نخواهد کرد. نگران، نه؛ اما غمگین، البته چرا.
این، در عصر نفرت انگیز شی ئی شدنِ محبت و عشق، معجزه ای ست که ما - من و تو - خوشبختی مان را ، نه تنها بر پایه ی پول، بل حتی در رابطه ی با آن نساخته ایم ؛ که اگر چنین کرده بودیم ، چندین و چند بار، تاکنون، میبایست شاهد ویران شدن شرم آور این بنا بوده باشیم…
و چقدر تأسف انگیز است ویران شدن چیزی که خوب بودنش را مؤمنیم.
و کیست در میان ما که نداند این معجزه ی حذف پول به عنوان حلال مشکلات، تنها به همت والا، گذشت بی نهایت، بلند نظری و منش بزرگوارانه ی تو ممکن گشته است؟ 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
من برای ازدواج با یک زن، در پی این زنان ساده لوحی نیستم که همه اش در فکر الواطی اند و، در پشت چهره با نمکشان، مغزی به اندازه گنجشک دارند. من یک زن با وفا، یک همسر خوب، یک مادر خوب و خانه دار خوب میخواهم. من به دنبال یک همسر آرام، متین و مطمئن هستم که در کنارم باشد و از من پشتیبانی کند. در عوض، تو میتوانی از من جدیت در کار، آرامش و متانت در خانه، احترام و محبتِ به موقع را انتظار داشته باشی و من تمام کوششم را در این راه به خرج خواهم داد ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
در تبادل نظر مکتوبی از وی (شوپنهاور) سوال شد که آیا ازدواج خواهد کرد؟
_قصد ندارم ازدواج کنم، زیرا تنها باعث نگرانی ام میشود.
و چرا این طور خواهد شد؟
_حسودی خواهم کرد، زیرا همسرم به من خیانت خواهد کرد.
چرا این اندازه اطمینان دارید؟
_زیرا لایق آن خواهم بود.
چرا اینگونه است؟
_زیرا ازدواج کرده ام! درمان شوپنهاور اروین یالوم
گفت: «من از ازدواج نمیترسم. از این میترسم که تو هم مثل آیدا ذله شوی. من دنبال چیزی میگشتم که گمش کرده ام. دارم رفته رفته تبدیل به آدمی میشوم که به فکر کردن فکر میکند. حالا فکر کردن برای من عادت شده. هدف شده. همه اش دلم میخواهد بنشینم و فکر کنم. مهم نیست که دستهام به چه کار ی مشغول اند.» سمفونی مردگان عباس معروفی
- زن داری ؟
- نه، امیدوارم بگیرم
عصبانی گفت: خیلی خری. مرد که نباید زن بگیرد.
- چرا؟ سینیور ماجیوره
با عصبانیت گفت: مرد نباید زن بگیرد. نباید ازدواج کند، اگر قرار باشد همه چیز را از دست بدهد نباید دستی دستی خودش را توی مخمصه بیندازد. مرد که نباید خودش را توی هچل بیندازد و دنبال ِ چیزهایی باشد که آنها را بعدا از دست میدهد.
- حالا چه الزامی دارد که از دست بدهد ؟
سرگرد گفت: به هر حال از دست میدهد. از دست میدهد پسر با من بحث نکن.
شنل خود را پوشید و کلاهش را بر سر گذاشت. یک راست آمد به سراغ من و دست گذاشت روی شانه ام و گفت: شرمنده ام نباید گستاخی میکردم. زنم تازه مُرده. مرا ببخش! مردان بدون زنان ارنست همینگوی
می دانم چه احساس بدی دارید، اما خورشید همچنان فردا طلوع خواهد کرد و وقتی طلوع کند، احساس خوبی خواهید داشت. وقتی خورشید پس فردا طلوع کند، بهتر خواهید بود. - یک ازدواج موفق تاریکی مطلق (3 داستان کوتاه) استفن کینگ
یک بار دزدکی با هم رفتیم سینما
و من دو ساعت تمام به جای فیلم. . ، او را تماشا کردم!
دو سال گذشت!
جیب هایم خالی بود و من هنوز عاشق فروغ بودم. . گرسنگی از یادم رفته بود.
یک روز فروغ پرسید: «کی ازدواج میکنیم؟»
گفتم: «اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو، باید به قبضهای آب، برق، تلفن، قسطهای عقب افتادهٔ بانک، تعمیر کولر آبی، بخاری، آبگرمکن، اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمهٔ نان از کلهٔ سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیبهای خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم!
و تو به جای عشق. . ، باید دنبال آشپزی. خیاطی. جارو، شستن، خرید و میهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباسشوئی و جارو برقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی! هر دومان یخ میزنیم!
بیشتر از حالا پیش همیم. . ، اما کمتر از حالا همدیگر را میبینیم! نمیتوانیم ببینیم!
فرصت حرف زدن با هم را نداریم! در سیالهٔ زندگی دست و پا میزنیم. . ، غرق میشویم و جز دلسوزی برای یکدیگر کاری از دست مان ساخته نیست، عشق از یادمان میرود و گرسنگی جایش را میگیرد. . ! عشق روی پیادهرو مصطفی مستور
بیلی دوست نداشت با والنسیای بدترکیب ازدواج کند. والنسیا یکی از علائم بیماری او بود. سلاخ خانه شماره 5 کورت ونهگات
این قدر اوضاعم خراب بود که اگه یه تمساح هم حاضر میشد رخت خوابش رو با من قسمت کنه بیمعطلی باهاش ازدواج میکردم. برادران سیسترز پاتریک دوویت
وقتی کتابی مینویسید، زندانی چهارچوب موضوع خود هستید. / از داستان «ازدواج مصلحتی» بادبادک سامرست موام
حتماً در شهر (ت) پاول پاولویچ چیز دیگری جز یک «شوهر» نبود. اگر، غیر از شوهر بودن، کارمند هم بود، میشود گفت: فقط به این جهت بود که کارهای خارجی اش یکی از تکالیف ازدواجش به شمار میرفت; هرچند که طبیعتاً کارمندی جدی بود ولی فقط برای خاطر زنش و موقعیت اجتماعی آن زن در شهر (ت) انجام وظیفه میکرد. همیشه شوهر فئودور داستایوفسکی
اسکارلت از روی ناشکیبایی فریاد زد: «اوه پاپا، اگه باهاش ازدواج کنم همه این چیزا رو تغییر میدم.»
جرالد با عصبانیت گفت: « اوه تغییر میدی، میتونی؟ پس تو چیزی از زندگی یک مرد نمیدونی، اشلی رو رها کن. هیچ زنی تا حالا نتونسته کوچیکترین تغییری در شوهرش به وجود بیاره، اینو فراموش نکن… بر باد رفته 1 (2 جلدی) مارگارت میچل
ارمیا چیزی نمیگوید. یعنی نمیفهمد که بگوید…
امّا نویسنده میگوید معماری ِ همهی ازدواجها همینگونه است. هر زنی رازیاست. ازدواج، کشفِ راز نیست، معماری ِ این راز است. برای بچّهمسلمانهایی مثلِ ارمیا این معماری پیچیدهتر است. یعنی راز پیچیدهتر است. به دلیل چشم و گوشِ بستهشان. اصلا سر ِ همین است که شیخ ِ صنعان عاشق ِ دختر ِ ترسا میشود. وگرنه کار عشق که دخلی به دین ندارد! سهل و ساده میرفت و عاشق ِ یک دختر ِ متدین ِ متشرع میشد -مثلا صبیهی استادش شیخ ِ کنعان! - با مهریهی چهارده سکهی بهارِ آزادی و یک حوالهی حجِ عمره… چه فرقی میکرد؟ اما شیخ ِ صنعان نرفت سراغ ِ صبیهِ شیخ ِ کنعان. او با عشقش به دختر ترسا، راز را پیچیدهتر میکند و این یعنی معماری پیچیدهتر. این جوری یک راز تبدیل به دو راز میشود. هم زن و هم ترسا. این یعنی یک معماری ِ دوبعدی که قطعا زیباتر است از معماری یکبعدی. اگر نمیدانستید بدانید که شیرین هم اهل ِ ارمن بودهاست. یعنی فرهاد، عاشق ِ دو راز شده بود. عاشق که نه، گرفتار. ارمیا و آرمیتا هم همچه قصهای دارند؛ شبیه ِ قصهی نظامی، البته به شرط ِ آن که خسرو (یا خشی یا هر مایهدار ِ دیگری) یکهو نزند تو گوش ِ شیرین و ببردش! آرمیتا فقط یک زن نیست، یک زن ِ غریبه است. یعنی دو راز، زن و غریبهگی.
سوزی همانجور که موهای بیگودی پیچیدهاش را سشوار میکشد، میگوید: من از این حرفها گذشتهام… خیلی وقت است…
خشی میگوید: اینها همه حرف است. رازی در کار نیست. بروید توی اینترنت همهی رازها را داونلود کنید! کسی عاشق ِ کسی نمیشود. عشق یک جور هوس است برای عقدهایها. بعضیها گرفتار ِ همدیگر میشوند.
جیسن، همان جاسم ِ عربزبان که در بیمارستان کار میکند، اضافه میکند: البته لایبتلی احد بالحکیم و الحکوم. خدا پای هیچکسی را به دو جا باز نکند، حکیم و حکوم. یعنی به پزشک و دولت. اما در همین پرایوت هاسپیتال ِ ما در نیویورک که عمدهی کادر هم عرب هستند، هیچکسی نگاه به مریضهها نمیکند. ولو این که مریلین مونرو باشد مریضه. چرا؟ چون پزشک خیلی از رازهای جسمانی ِ مریض را کشف کرده است. دیگر لذتی ندارد.
نویسنده اضافه میکند، علم ِ طب سربستهگی ِ مریض را پاره میکند و او را لخت میکند. برای همین، پزشک عاشق ِ مریضش نمیشود… بیوتن رضا امیرخانی
سرم درد میکند
چون چشم هایم مثل دوتا دشمن با هم چپ افتاده اند.
یا بگو مثل دو نفر که باهم ازدواج کرده اند و حالا چشم دیدن هم دیگر را ندارند! خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
حدود دویست بادکنک باد کردیم و به درو دیوار چسباندیم وقتی علت اینهمه ژیگول بازی را پرسیدم گفت؛ «می خواهم کمی از این دلمردگی جمعی بکاهم.» دوست ادیبم هیچ وقت رسماً ازدواج نکرده بود البته حرفهای پشت سرش میزدند که با مستخدمش رو هم ریخته اند ولی من او را خوب میشناختم و شریفتر از آن میدانستم که پابند غرایض باشد اگرچه قیافه شکست خورده مستخدمش هیچ تناسبی با عشق بازیهای پنهانی و خیانتهای جاودانه نداشت. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
صبر کردیم و صبر کردیم. همه مان. آیا دکتر نمیدانست یکی از چیزهایی که آدمها را دیوانه میکند همین انتظار کشیدن است؟ مردم تمام عمرشان انتظار میکشیدند. انتظار میکشیدند که زندگی کنند. انتظار میکشیدند که بمیرند. توی صف انتظار میکشیدند کاغذ توالت بخرند. توی صف برای پول منتظر میماندند و اگر پولی در کار نبود سراغ صفهای درازتر میرفتند. صبر میکردی که خوابت ببرد و بعد هم صبر میکردی تا بیدار شوی. انتظار میکشیدی که ازدواج کنی و بعد هم منتظر طلاق گرفتن میشدی. منتظر باران میشدی و بعد هم صبر میکری تا بند بیاید. منتظر غذا خوردن میشدی و وقتی سیر میشدی بازهم صبر میکردی تا نوبت دوباره خوردن برسد. توی مطب روان پزشک با بقیه ی روانیها انتظار میکشیدی و نمیدانستی آیا تو هم جزء آنها هستی یا نه. عامه پسند چارلز بوکفسکی
و میدانستم که به رغم تمام آن گلها و بوسهها و شامهایی که بک مرد قبل از ازدواج نثار زنی میکند، آنچه که در خفا و پس از پایان مراسم ازدواج میخواهد آن است زن درست مثل کفش پاک کن آشپزخانه خانم ویلارد زیر پایش بیفتد. حباب شیشه سیلویا پلات
وقتی زن پی شوهر میگرده مجبوره خودش رو زیبا و جذاب نشون بده و با نگاههای معنی دار و حرفای بی سر وته قاپ مرد رو بدزده! این نه افتخاری داره،نه هیچ نشونی از صداقت توش هست! یکی از دوستای انگلیسی من برام تعریف کرده که زنهای اروپایی چه جوری شوهر پیدا میکنن…به نظر من کار خسته کننده و احمقانه ییه!
زنها واسه این که به دل مردا بشینن مجبور میشن خودشون رو بهتر از اون چیزی که هستن نشون بدن و وقتی نظر طرف رو جلب میکنن به همین روش کلاه بردارانه ادامه میدن تا به چنگش بیارن و بعد از تحمل این همه دردسر ازدواج میکنن…
ولی بعد از ازدواج دیگه دل و دماغ نقش بازی کردن رو ندارن و این جاس که گند کار در میاد و ازدواج به طلاق ختم میشه…واقعا همین جوریه که من شنیدم؟ جنس ضعیف (گزارشی از وضعیت زنان جهان) اوریانا فالاچی
حیف که در ازدواج بد آورد و الا فیلسوف بزرگی میشد. به سوی فانوس دریایی ویرجینیا وولف
حیف که در ازدواج بد آورد و الا فیلسوف بزرگی میشد. به سوی فانوس دریایی ویرجینیا وولف
راستی چرا اصلا با حلیمه ازدواج کردم؟ واقعا درست نمیدانم. به گذشتهها برمی گردم تا آن لحظه ی شومی را که تصمیم به این کار گرفتم به یاد بیاورم. حتی درست نمیدانم که واقعا خودم این تصمیم را گرفتم یا دیگری. به احتمال زیاد به اکراه تن به این کار داده ام. واقعا چرا آدمها اغلب اوقات تصمیمهای بسار مهمی را در زندگی تا این حد سرسری و عجولانه میگیرند و اصلا متوجه نیستند که گرانبهاترین دارایی شان یعنی آزادی شان را و گاه کل زندگی شان را با این تصمیم به خطر میاندازند. همین آدم هنگام خرید مثلا ماشین، پیراهن، یا کراوات که هیچ اهمیتی هم در زندگی اش ندارد ساعتها مسأله را سبک سنگین میکند و از این و آن راهنمایی میخواهد. تباهی (فساد در کازابلانکا) طاهر بن جلون
… درست به من توجه کنید. دل یک دختر بیچاره و بدبخت عینا شبیه به اسفنج خشکی است که منتظر یک قطره احساسات است که آن را پر از مهر و محبت بکند. دل دختری را، که تنها و ناامید و فقیر است، به دست بیاورید بدون آنکه توجه داشته باشد که بعدا صاحب ثروت خواهد شد. این عمل مثل آن است که در ورق بازی بهترین ورق را در دست داشته باشید، مثل آن است که در لاتاری شمارههای برنده را قبلا بدانید، مثل آن است که در بورس بدانید خرید و فروش کدام سهم باصرفهتر است. شما پایههای محکم یک ازدواج راحت را به این ترتیب بنا میکنید… باباگوریو اونوره دوبالزاک