#آزادی (۱۳۷ نقل قول پیدا شد)


خیلی‌ها هم دست به ارتکاب جنایت می‌زنند تا به زندان با اعمال شاقه محکوم شوند و خود را از شر زندگی بس رنج‌آورتر و طاقت فرساتری که می‌گذرانند رهایی بخشند. چنین افراد فلک‌زده ای در آزادی شاید دشوارترین ناراحتی‌ها را تحمل میکرده‌اند، هرگز غذای خوب یا کافی برای خوردن پیدا نمی‌کرده‌اند یا از صبح تا شب برای اربابی سنگدل جان میکنده‌اند. در زندان کار آسان‌تر است نان فراوانتر و با کیفیت بهتر روزهای یکشنبه و ایام عید گوشت نصیب زندانی میشود صدقه دریافت می‌کند حتی می‌تواند چند پشیزی هم به دست بی‌آورد. و در چه اجتماعی؟ اجتماع آدم‌هایی خلاف کار و حقه‌باز که به همه زاویه‌های جسم و روحش آشنا هستند. در نتیجه آدم فلکزده ای مثل او به چشم شگفتی و احترام به رفقای زندانی اش مینگرد؛ هرگز نظیر آنها را ندیده، آنها را افراد برجسته‌ای به شمار می‌آورد، آیا واقعا میشود مجازاتی یکسان، برای افرادی این همه متفاوت و ناهمسان در نظر گرفت؟ ولی پرداختن به پرسش‌های بی‌پاسخ چه فایده‌ای دارد. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
با دستکاری ماهرانه ذهن، فرد دیگر چیزی برخلاف آن‌چه که فکر می‌کند، نمی‌گوید؛ بلکه به متضاد آن چیزی که حقیقت است، فکر می‌کند. بنابراین، برای مثال، اگر او استقلال و انسجام فکری خود را به طور کلی از دست داده باشد و در ضمن خودش را متعلق به محل یا گروه خاصی بداند، پس دو به علاوه دو می‌شود پنج، یا «بردگی، آزادی است.» و از آن‌جا که دیگر به تفاوت بین حقیقت و غیرحقیقت آگاه نیست، احساس آزادی می‌کند. 1984 جورج اورول
آیا ممکن است طبیعت انسان به گونه‌ای تغییر کند که آرزوهایش برای آزادی، شرافت، کمال و عشق را فراموش کند؟ یعنی ممکن است روزی فرا رسد که او انسان بودن خویش را از یاد ببرد؟ و یا طبیعت انسانی از چنان پویایی‌ای برخوردار است که به این بی‌حرمتی‎‌های آشکار نسبت به نیازهای اساسی بشر واکنش نشان می‌دهد و تلاش می‌کند این جامعه غیرانسانی را به جامعه‌ای انسانی تبدیل کند؟ 1984 جورج اورول
اشتیاق حالتی است که ما می‌توانیم با زندگی مواجه شویم و شرایط را از دیدگاه دیگری ببینیم. اشتیاق با تو شروع می‌شود و با تو هم پایان می‌پذیرد. هیچ‌کس نمی‌تواند تو را مشتاق کند و تا زمانی که واقعا برای حرکت بعدی آماده و راغب نباشی، نمی‌توانی به جلو حرکت کنی. وقتی اشتیاق حرکت را به دست آوردی، می‌توانی از طریق آن، آزادی ذاتی و درونی را هم تجربه کنی؛ سپس چیزی به سرعت در رگ‌هایت به جریان می‌افتد. وقتی اشتیاقی در تو نباشد، تعللی ازلی متوقفت خواهد کرد و پس از چندی، وزنه‌ای که روی سینه‌ات قرار می‌گیرد، غرقت خواهد کرد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
اگنس گفت: هر وقت یک کتاب رو تا آخر می‌خونم، غمگین میشم. داستان که تموم میشه، زندگی آدم هم به آخر میرسه. ولی گاهی هم خوشحال میشم. وقتی که پایان داستان مثل رها شدن از یک خواب ناراحت کننده است، احساس سبکباری و آزادی می‌کنم، انگار تازه به دنیا اومده باشم. گاهی از خودم می‌پرسم، یعنی نویسنده‌ها میدونن که چیکار میکنن؟ با ما چیکار می‌کنن؟ اگنس پتر اشتام
خیلی‌ها بر این باورند که که با مردن، عزیزانشان را تنبیه می‌کنند، ولی در اشتباهند؛ چون آزادیشان را به آنها برمی‌گردانند! پس همان بهتر که شاهد این امر نباشند. البته بدون درنظرگرفتن اظهارنظرهای ناخوشایندی که دیگران نسبت به این کار آدم می‌کنند؛ حرف‌هایی از قبیل: ”خود را کشت چون نتوانست تحمل کند…“ سقوط آلبر کامو
محرک برخی افراد در تمام طول زندگی، تصور فتح جنگی است که در سراسر زندگی‌شان جریان دارد: برخی با نومیدی تمام، تنها رویای آرامش، کناره‌گیری و آزادی از رنج را می‌بینند؛ برخی زندگی خود را وقف موفقیت، ثروت، قدرت یا حقیقت می‌کنند؛ گروهی به دنبال اعتلای فردی هستند و خود را غرق هدف یا موجودی دیگر -یک عزیز یا ذاتا روحانی- می‌کنند و بقیه‌ی معنای زندگی را در خدمت‌رسانی، شکوفایی فردی یا بیان خلاقانه می‌بینند. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
به یک آدم کور بگویید آزادی و دری که او را از دنیای بیرون جدا کرده به رویش باز کنید و یک بار دیگر به او بگویید آزاد هستی، برو! اما او نمی‌رود و همان‌طور وسط جاده با همراهانش می‌ایستد. آنها می‌ترسند و نمی‌دانند کجا باید بروند. کوری ژوزه ساراماگو
آزادی همین است دیگر! هوسی داشتن، سکه‌های طلا انباشتن، و سپس ناگهان بر هوس خود چیره شدن و گنج گردآوردهٔ خود را به باد دادن. خویشتن را از قید هوشی آزاد کردن و به بند هوسی شریف درآمدن. ولی آیا همین خود شکل دیگری از بردگی نیست؟ خویشتن را به خاطر یک فکر، به خاطر ملت خود، به خاطر خدا فدا کردن؟ یا مگر هرچه مقام مولا بالاتر باشد طناب گردن برده درازتر خواهد بود؟ در آن صورت برده بهتر می‌تواند دست و پا بزند و در میدان وسیع‌تری جست و خیز کند و بی‌آنکه متوجه بسته بودن به طناب شود، بمیرد. آیا آزادی به همین می‌گویند؟ زوربای یونانی نیکوس کازانتزاکیس
دقیقاً همان لحظه‌ای که حس کند دارد به شما جواب پس می‌دهد، احساس می‌کند که دارد آزادی اش را از دست می‌دهد. پس برای حفاظت از «قلمرو» اش داستانی می‌سازد تا چیزی را پنهان کند که نیازی به پنهان کردن ندارد، و اینجاست که حس می‌کند در تله افتاده است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
این عقب کشیدن چیزی را به او می‌دهد که بسیار به آن نیازمند است: آزادی برای نفس کشیدن. اگر از زمانی که او باید به طور معمول با شما تماس می‌گرفت کمی گذشته است، به او نشان دهید که مطلقاً هیچ «جبهه گیری» در مقابل کار او ندارید. این رفتار او را کمی نسبت به این موضوع که اگر نباشد آیا شما اصلاً دلتنگش (بخوانید نیازمندش) می‌شوید یا نه، مردد می‌کند و این موضوع برایش دلیلی می‌شود تا با دل شما راه بیاید، چون شما را به چشم یک آدم محتاج و نیازمند نمی‌بیند.
سعی کنید حرف‌هایی مانند این‌ها را به او نزنید:
«چرا به من زنگ نزدی؟» یا «چرا من در طول هفته هیچ خبری از تو نداشتم؟»
اگر طوری برخورد کنید که انگار اصلاً متوجه غیبت او نشدید (چون وقتی به آدم خوش می‌گذرد متوجه گذر زمان نمی‌شود) ، او با دل شما راه خواهد آمد. چرا؟ چون حس نمی‌کند شما را ۱۰۰ درصد در اختیار دارد.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
همان لحظه ای که شما استقلال فکری خود را تسلیم مرد کنید و اجازه دهید او به جای شما تصمیم بگیرد و فکر کند، سقوط آزادی از جایگاه راننده به جایگاه پا دری خواهید داشت. آن لحظه‌ای که کس دیگری بتواند احساسات و چگونه اندیشیدن را به شما دیکته کند، زیر یوغ مرحمت آن شخص قرار خواهید گرفت. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
خشم من به‌خاطر هر زنی‌ست که کلیسا به او گفته خدا به زندگیِ مشترکِ او بیش‌تر از روح او، بیش‌تر از امنیت او، و بیش‌تر از آزادیِ او ارزش می‌دهد. خشم من به‌خاطر هر زنی‌ست که پذیرفته خدا مرد است و مرد خداست. خشم من به‌خاطر هر زنی‌ست که باور کرده ازدواج غلط، صلیبی‌ست که باید خودش را از آن آویزان کند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چند ماه بعد از سکونت‌مان در نیپلز، وقتی دارم برگه‌های مربوط به ثبت‌نام بچه‌ها در مدرسه را پُر می‌کنم، می‌بینم هیچ‌کس را ندارم تا اسم و شماره‌اش را در قسمت تماس اضطراری بنویسم. تمام آزادی‌ای که به هر قیمت می‌خواستیم به آن برسیم، حالا به تنهایی تبدیل شده بود. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
به این فکر می‌کنم که تابه‌حال چند زن به زندگی زناشویی بی‌ارزش‌شان برگشته‌اند؛ آن‌هم به‌خاطر این‌که بتوانند در پایان روز، کمی تلویزیون ببینند. شرط می‌بندم خیلی. فکر می‌کنید چه کسی این کنترل‌های از راه‌دور را می‌سازد؟ مردها! کنترل از راه‌دور ، یک توطئه است؛ ابزارهایی برای سرکوب ما. زن‌ها باید کنترل از راه‌دوری به نام “آزادی” اختراع کنند. من حاضر بودم این کار را بکنم، ولی حالا دیگر بیش‌ازحد خسته‌ام. چیزی‌که مدام به آن فکر می‌کنم، این است که باید این مسائل را یاد بگیرم تا اگر زمانی دوباره ازدواج کردم، دلیل‌اش این باشد که به یک شریک نیاز دارم، نه به یک کاردان. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
زمانی که انسان اسیر است زندگی برایش معنای عمیقی دارد. هیچ چیز همچون بردگی و اسارت به زندگی معنا نمی‌دهد. چون در آن هنگام انسان برای آزادی در پیکار بزرگی است. اما هیچ چیز هم مانند آزادی معنای زندگی را به مخاطره نمی‌اندازد. در آزادی است که انسان شیدایی و سرگشتگی و آرزوی خودش را به خاطر معنی از دست می‌دهد. گویا انسان آزاد باید انسانی تهی از معنی باشد. اما عظمت انسانی آن نیست که در بردگی معنا را جستجو کند. بلکه باید در آزادی دنبالش را بگیرد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
به درستی نمی‌دانستم آزادی یعنی چه، در سال‌های زندان آموخته بودم که آزادی روحم را از آزادی جسمم تفکیک کنم. باید تفکیک می‌کردم. آن سال‌‌ها یاد گرفته بودم کسی که جسمش اسیر است می‌تواند روحش را آزاد کند، اما در آن شب آزادی، توانستم حقیقت جسم خودم را باور کنم، حس می‌کردم اولین بار است که قدم‌هایم حرکت می‌کنند. نیرویی نیست تا آن‌ها را از حرکت باز دارد. سدی نیست که متوقفشان کند. آن شب مثل مغروقی بودم که بعد از سال‌ها ماندن در زیر آب، زیر امواج سنگین و سترون آب، روی آب بیاید و سینه‌اش را بگشاید و با تمام وسعت گلویش هوا را ببلعد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
از آزادی با تمام مرارت‌هایی که برای به دست آوردنش تحمل کردم، پشیمان نیستم. از این‌که به روی دنیا آغوش گشودم و گفتم زنده هستم و زندگی را تحمل می‌کنم پشیمان نیستم. می‌شد در سکوت چون معتکفی بی‌خبر از جهان مثل کسی که بیش از اندازه بار زندگی‌اش را سبک کرده باقی بمانم… آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
احساس کردم آنچه نمی‌گذارد نجات پیدا کنم جستجوی من برای آزادی است… انسان در دو وضعیت نیازمند هیچ نگهبانی نیست، وقتی آزادی در بیرون از خودش بی‌معنا می‌شود و آن دم که در زندان احساس آزادی می‌کند. من از هر دو مرحله گذشته بودم، در لحظه‌ای حس کرده بودم آزادی‌های بیرونی در نظرم ارزشی ندارند، و در عین حال احساس کرده بودم، در زندانم کاملاً رها هستم. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
در غم و در شادی، کاملاً با تو زندگی می‌کنم. هر روز خودم را حیوان‌تر احساس می‌کنم و اصلاً اهلی نیستم. از نظر فیزیکی، عادت‌کرده به اینکه تقریباً در تمام طول روز لخت بمانم، با پوستی آفتاب‌سوخته، تنبلی، تمایلات سر‌خورده و حالت درازکش، این‌ها برایم آزادی و آرامش و تأنی در حرکات می‌آورد که فقط شبیه زندگی وحوش است. هی جُم می‌خورم، با طمأنینه‌ای لطیف و ناگهانی، بدون ذره‌ای حرکت اضافی مگر در موارد ضروری. به این حالتم آ‌گاهم و در این لحظات خودم را زیبا حس می‌کنم. این هم خیلی ساده برای اینکه تخیل تو سرشار شود و وقتی به من فکر می‌کنی بتوانی کمی مرا به خیالت بکشی. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
چهارشنبه، اول ژوئن۱۹۴۹
شب فرو می‌افتد، عشق من. امروز که تمام شود آخرین روزی است که هنوز می‌توانم در همان هوایی نفس بکشم که تو می‌کشی. این هفته هولناک بود و فکر می‌کردم که از آن بیرون نمی‌آیم. الآن، هجرت اینجاست. به خودم می‌گویم که رنج تنهایی و آزادی گریستن را ترجیح می‌دهم اگر هوایش به سراغم بیاید. و نیز به خودم می‌گویم وقت آن است که هر چه پیش می‌آید را بپذیرم با نیرویی که بر آن چیره شود. از همه سخت‌تر سکوت توست و هراسی که با خودش می‌آورد. من هرگز نتوانسته‌ام سکوتت را تاب بیاورم، چه این بار و چه بارهای دیگر، با آن پیشانی لجوج و صورت در هم کشیده‌ات؛ انگار تمام دشمنی‌های جهان میان دو ابرویت جمع شده است. امروز باز تو را دشمن می‌بینم، یا غریبه، یا رو‌گردان، یا به‌سماجت در کارِ حاشای این موجی که مرا در‌بر‌می‌گیرد. دست‌کم می‌خواهم چند دقیقه این‌ها را فراموش کنم و قبل از فرو رفتن به سکوت طولانیِ روزهای مدید با تو حرف بزنم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هیچ چیز از این بی‌معناتر نیست که بعد از بیست و یک سال زندان، کسی از آزادی برایت صحبت کند، تنها آزادی بزرگ من برگشتن به دنیا نبود، بلکه آن بود که بگذارند در بیابان زندگی کنم. مطمئن بودم از آن دنیا چیزی درک نمی‌کنم، از شهر، از مردم به شدت می‌ترسیدم. بعد از چند سال زندان دیگر مردم و شن را از هم تشخیص نمی‌دهی، من آن وقت‌ها جز نگهبان‌ها کس دیگری را ندیده بودم، مردهایی که از بیابان صامت‌تر و عجیب‌تر می‌نمودند. در طول آن بیست و یک سال به ندرت با من چند کلمه حرف زدند، مانند این بود که خودشان هم در صحرا به دنیا آمده باشند و در صحرا زندگی کرده باشند و جز صحرا هیچ جای دیگری از دنیا را ندیده باشند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
ماهی یک بار به من اجازه می‌دادند بیرون، داخل صحرا، بروم. نگهبانی می‌آمد و همراهش چند صد متری روی شن راه می‌رفتم، آن روزها خوش‌ترین ایام زندگی‌ام بود… همیشه هفته‌ای مانده به روز موعود، خودم را آماده می‌کردم. قدم که روی شن‌ها می‌گذاشتم قلبم پرواز می‌کرد… بیست و یک سال جز شن هیچ رفیق دیگری نداشتم. قدم که روی شن‌ها می‌گذاشتم، احساس زنده بودن می‌کردم، زمین را حس می‌کردم، جوانب بی‌حد و حصر خودم را که در آن اتاق مرده بودند، احساس می‌کردم. کم‌کم دیگران را فراموش کردم و تنها چیزی که به آن می‌اندیشیدم کلیت جهان بود… بیست و یک سال زمانی طولانی برای فکر کردن به دنیاست. من، تنها، در آن شن به دنیا می‌اندیشیدم. بیابان را در آغوش می‌گرفتم و گرما به تنم باز می‌گشت، وسعت صحرا احساس بسیار عمیقی نسبت به آزادی در من به وجود می‌آورد. اگر بیست و یک سال در بیابانی اسیر شده باشی، روزی از روزها طوری می‌شوی که جز آن آزادی‌هایی که دریاهای بیکرانه شن به تو می‌بخشد، به چیز دیگری فکر نکنی. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«پول رو انتخاب می‌کنید؟ چرا؟» «خب زیبایی همیشگی نیست، داشتن دانش هم خوبه اما پول شکم گرسنه رو سیر می‌کنه. من اگه پول داشته باشم می‌تونم هر چیزی رو که می‌خوام یاد بگیرم. می‌تونم کتاب و معلم داشته باشم. پول به شما حق انتخاب می‌ده، بهتون آزادی عمل می‌ده و توانایی این رو می‌ده که از دیگران مراقبت کنید. آره من پول رو انتخاب می‌کنم» راز مادرم جی ویتریک
من مسافری بین‌راهی‌ام، و بااین‌که زندگی به این شیوه به‌معنی تنهاماندن است، آزادی‌بخش هم هست. هرگز خودم را با قوانین زندگی دیگری تعریف نمی‌کنم. هرگز با فشار هم‌سن‌وسال‌ها و اعتراض والدین کوتاه نمی‌آیم. وجود افراد را مثل قطعاتی می‌بینم که یک تصویر بزرگ را شکل می‌دهند و روی تصویر کلی تمرکز می‌کنم، نه جزئیات زندگی‌شان. یاد گرفته‌ام چطور مشاهده و بررسی کنم و این کار را از اغلب مردم بهتر انجام می‌دهم. گذشته چشمم را کور نمی‌کند و آینده نظرم را تغییر نمی‌دهد. بر حال تمرکز می‌کنم؛ چون سرنوشت من زندگی‌کردن در آن است. هر روز دیوید لویتان
عادت‌ها آزادی را محدود نمی‌کنند بلکه آن را می‌سازند. در واقع افرادی که عادت‌هایشان را کنترل نمی‌کنند، غالبا همان‌هایی هستند که کمترین آزادی را دارند. بدون عادت‌های مالی خوب، شما همواره برای پول کلنجار خواهید رفت. بدون عادات خوب برای سلامتی، انگار همیشه کمبود انرژی دارید. بدون عادات خوب برای آموختن، همواره از منحنی یادگیری عقب می‌مانید. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
ما اکنون نه با وظیفهٔ رهایی، که با وظیفهٔ سازمان‌دهی مواجه‌ایم. ما آزادی بیان داریم؛ مشکل حال حاضر این است که چه‌طور از آن به نفع خودمان استفاده کنیم. واقعیت عجیب و آزارهنده این است که بهره بردن از آزادی همان کسب آزادی نیست. ما با کنار گذاشتن سانسور به آزادی رسیدیم، اما برای بهره بردن از آن باید به محدودیت‌های خوب علاقهٔ بیشتری نشان دهیم؛ حتا اگر تأیید کنیم که سانسور ممکن است مزایایی داشته باشد باید با دو پرسش مواجه شویم که حاکی از نگرانی‌های گسترده‌ای هستند: چه کسی تصمیم می‌گیرد؟ و چه‌طور می‌دانید چه‌چیزی باید سانسور شود؟
این پرسش که چه کسی تصمیم می‌گیرد همیشه بی‌پاسخ به‌نظر می‌رسد؛ چون اگر طرف‌دار سانسور، به عنوان داور و قاضی آن‌چه باید در حوزهٔ عمومی مجاز باشد، خدمات خودش را ارایه کند ناگزیر خودمدارانه و لجام‌گسیخته به‌نظر می‌رسد؛ بااین‌حال، پاسخی منطقی وجود دارد: دولت منتخب. بهتر است این وظیفه را به همان مردمی بسپریم که دربارهٔ سیاست‌های مالیاتی، قوانین ایمنی محیط کار و قوانین بزرگراه تصمیم می‌گیرند. ما قبلاً نقش مثبت دولت را در حوزه‌های به‌غایت مهم زندگی‌مان پذیرفته‌ایم.
هنر همچون درمان آلن دوباتن
زمان درازی است که برنامه‌های تلویزیون به علت تصاویر خشن یا مستهجن سانسور می‌شوند و توافق فراگیری وجود دارد که این محدودیتِ پذیرفتنی و حتا مطلوبی در آزادی است. ما کاملاً می‌دانیم که تصاویر افراطی به‌راحتی از هر جای دیگر در دسترس است، اما میان آن‌چه مردم در خلوت انجام می‌دهند و آن‌چه در ملأعام پذیرفته است در ذهن ما تمایز مهمی وجود دارد. دلایل نهفتهٔ پسِ سانسورِ تصاویرِ خشن یا مستهجن در واقع می‌تواند فراتر از این دو مورد خاص کاربرد داشته باشد. مشکل در اصل از خودِ سکس یا خشونت نیست؛ نگرانی واقعی ما این است که برخی از صحنه‌ها برای شأن و مقام اجتماعی ما تحقیرآمیز باشند. آن‌ها چشم‌انداز شرم‌آوری از طبیعت انسانی به ما می‌دهند. سانسور به معنای غیرممکن کردن دیدن چنین مطالبی نیست؛ کاری که انجام می‌دهد تأکید کردن بر خصوصی و شخصی بودن این علایق است و جلوگیری از تأیید عمومی و همگانی آن. خطرناک‌ترین برنامه‌ها آن‌هایی‌اند که به شایستگی‌های خود اطمینان دارند، درحالی‌که در واقع لایق توجه نیستند. آن‌ها حماقت را به ثروت و غرور و شهرت مسلح می‌کنند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
اگر بپذیریم هنر قدرت تغییر ما را به سمت بهتر شدن دارد باید از این مسئله هم آگاه باشیم که معکوس هنر که منظور از آن معکوس ارزش‌هایی است که در آثار خوب هنری جای گرفته است، هم می‌تواند برای‌مان مضر باشد. نمی‌توانیم هم ادعا کنیم هنر باعث تعالی ماست و هم این‌که زشتی تأثیری بر ما نخواهد داشت. تجلیل به حق از آزادی در مقام یک اصل سازمان‌دهنده در دموکراسی، ما را در برابر این حقیقت دشوار کور کرده است: این‌که آزادی را باید در برخی زمینه‌ها به دلیل سلامت خودمان محدود کنیم. ‬‬‬‬‬ هنر همچون درمان آلن دوباتن
ما به طور معمول فکر می‌کنیم اگر حالتی برای سانسور بشود متصور شد باید علیه افراط‌گرایی باشد. اگر قرار باشد چیزی را ممنوع کنیم باید تصاویر وحشت و استثمار باشد؛ بااین‌حال منطق سانسور در ارتباط با فضای مطلوب محیط عمومی بهتر دیده می‌شود. طرفداران به اصطلاح «بازار آزاد» شاکی‌اند که محدود کردن برخی فعالیت‌های خاص یعنی محروم کردن ما از آزادی، اما باید بین آزادی برای رخ دادن هر چیز، از تخریب طبیعت گرفته تا خشونت‌های بدون نقشه و اتفاقی و آزادی پرورش آن‌چه خوباست تمایز قایل شد. موردِ آخر ممکن است، به طرزی تناقض‌آمیز، نیازمند سانسور باشد. آزادی، برخلاف آن‌چه اغلب به ما گفته‌اند، از مزایای اصلی تمام حوزه‌های زندگی نیست. هنر همچون درمان آلن دوباتن
این روزها سانسور چندان هواخواه ندارد. آن را دخالتی تدافعی و کوته‌فکرانه در آزادیِ دوست‌داشتنیِ ابرازِ وجود می‌دانیم. آن را با کتاب‌سوزی و سرکوب سیاسی و تعصب‌های جهالت‌آمیز همراه می‌دانیم. وقایع قهرمانانه‌ای که باعث به زیر کشیدن سانسور شدند شواهد این طرز تفکرند؛ به عنوان مثال، توقیف دانشنامهٔ دیدرو در ۱۷۵۲ بعد از چاپ اولین جلد که نهایتاً به ۲۷ جلد رسید مسلماً حملهٔ کوته‌فکرانهٔ صاحبان منافع به پیشرفته‌ترین پروژهٔ روشن‌فکرانهٔ یک دوره بود. معشوق بانو چترلی اثر دی. اچ. لارنس که در ۱۹۲۸ به طور خصوصی در ایتالیا چاپ شده بود در انگلستان تا ۱۹۶۰ منتشر نشد. وقتی انتشارات پنگوئن به موجب قانون نشریات مستهجن محاکمه شد، محاکمه کسالت‌بار و احمقانه بود درحالی‌که دفاعیه، پورشور و هوشمندانه. در موارد قهرمانانهٔ تاریخ سانسور همیشه آن‌چه محکوم می‌شود چیزی است برخوردار از ارزش واقعی، عمیق، صمیمی و حقیقی؛ چون برای قدرت فاسد ناخوشایند و نامحبوب است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
تعهد به شما آزادی می‌دهد چون دیگر توجه‌تان به چیزهای بی‌اهمیت و بیهوده جلب نمی‌شود. تعهد به شما آزادی می‌دهد چون توجه و تمرکزتان را تقویت می‌کند و آن‌ها را به سمت عوامل سالم و شادی‌بخش هدایت می‌کند. تعهد تصمیم‌گیری را آسان‌تر می‌کند و ترس از بی‌نصیب ماندن را از بین می‌برد؛ اگر بدانید آنچه هم‌اکنون دارید به اندازهٔ کافی خوب است، دیگر چرا باید باز هم دنبال چیزهای بیشتر و بیشتر و بیشتری باشید؟ تعهد به شما اجازه می‌دهد که به دقت بر چند هدف بسیار مهم تمرکز کنید و به درجهٔ موفقیت بالاتری دست یابید. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
داستان مهم شخص خودم در چند سال گذشته، توانایی باز کردن ذهنم به روی تعهد بوده است. من تصمیم گرفته‌ام که در را به روی همه‌چیز، جز بهترین افراد و تجربه‌ها و ارزش‌های زندگی‌ام، ببندم. تمام پروژه‌های تجاری‌ام را تعطیل کردم و تصمیم گرفتم که به صورت تمام‌وقت بر روی نویسندگی تمرکز کنم. از آن‌موقع تاکنون وب‌سایتم بیش از آنچه تصور می‌کردم معروف شده است. من به یک زن تعهد درازمدت داده‌ام و برخلاف انتظارم این را ارزشمندتر از تمام روابط کوتاه‌مدت، ملاقات‌های خصوصی و قرارهای یک‌شبه‌ای که در گذشته داشتم، یافتم. خودم را به یک منطقهٔ جغرافیایی واحد متعهد ساخته‌ام و بر روی تعداد انگشت‌شمار دوستی‌های مهم و سالم و حقیقی‌ام تمرکز بیشتر کرده‌ام.
و آنچه کشف کرده‌ام چیزی کاملاً غیرمنتظره است: اینکه در تعهد، آزادی و رهایی وجود دارد. من وقتی چیزهای بدل و فرعی را به نفع چیزهای ارزشمند نادیده گرفتم، فرصت‌ها و جنبه‌های مثبت بیشتری یافتم.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
آزادی مطلق، به تنهایی، هیچ معنایی ندارد.
آزادی فرصتی فراهم می‌کند برای معنایی بهتر، اما خودش به تنهایی هیچ‌چیز معناداری در خود ندارد. در نهایت، تنها راه برای دستیابی به معنا و احساس اهمیت در زندگی از طریق رد گزینه‌ها و کاهش گسترهٔ آزادی است. همچنین تصمیم به پایبندی به یک منطقه، یک بینش و یک شخص است.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
عجیب است؛ در دورانی که بیشتر از همیشه به هم متصلیم، حق‌به‌جانبی در بالاترین حد خود در تاریخ قرار دارد. به نظر می‌رسد در فناوری‌های اخیر چیزی هست که به تردیدهای نفسمان اجازه داده است تا به طور بی‌سابقه‌ای از کنترل خارج شود. هرچه آزادی بیشتری برای بروز خودمان می‌یابیم، تحمل نظر مخالف برایمان سخت‌تر می‌شود. هرچه بیشتر با دیدگاه‌های مخالف روبه‌رو می‌شویم، آزرده‌تر می‌شویم. هرچه زندگی‌هایمان راحت‌تر و بی‌مشکل‌تر می‌شود، حق‌به‌جانب‌تر می‌شویم و انتظار داریم باز هم راحت‌تر شود.
مزایای اینترنت و شبکه‌های اجتماعی بی‌شک عالی است. به دلایل بسیار این زمان بهترین زمان برای زندگی در تاریخ است. اما شاید این فناوری‌ها اثرات جانبی اجتماعی ناخواسته‌ای هم دارند. شاید همین فناوری‌هایی که بسیاری از مردم را آزاد و اندیشمند کردند، همزمان حس حق‌به‌جانبی خیلی‌ها را هم برانگیخته باشند.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
«بعضی اوقات، وقتی با یک غریبه صحبت می‌کنی حس آزادی و بی‌پروایی بیشتری داری تا این‌که با کسی حرف بزنی که خیلی خوب تو را می‌شناسه. واقعاً چرا این‌طوره؟»
شانه‌ای بالا انداختم و گفتم: «شاید چون غریبه‌ها ما را همون‌طور که هستیم می‌بینن، نه به اون شکلی که خودشون تصور می‌کنن و دل‌شون می‌خواد.»
سایه باد کارلوس روییز زافون
. بیشتر مردم آزادی و آزادگی را دوست ندارند چون هنگامی که آزادی، مسئولیت انتخاب بر گردنِ خودت است و این را بیشتر مردم نمی‌پسندند. برای همین از آگاهی حذر می‌کنند. با شعار آزادی حنجره پاره می‌کنند ولی در ذاتشان از هیچ چیز بیشتر از آزادی متنفر نیستند تاریکی معلق روز زهرا عبدی
درباره مفهوم آزادی آنقدر صحبت شده که از گفتن مقدمه صرف‌نظر می‌کنم. تجربه‌ی عینی آزادی چیز دیگری‌ست. همیشه باید چیزی برای گریختن داشت و این امکان خارق‌العاده را برای خود فراهم کرد خیلی وقت‌ها چیزی که باید از آن فرار کنیم خودمان هستیم.
امکان گریختن از خودمان مزیت بزرگی‌ست. چیزی از وجود خودمان که از آن فرار می‌کنیم می‌تواند زندان کوچکی در هر جای زندگی‌مان باشد. برای رهایی از این زندان باید بار و بنه بست و پا به فرار گذاشت: اینکه برای خودم نقش زندان‌بان را بازی نکرده بودم عجیب بود. همان‌طور که فراری‌ها تعقیب‌کنندگانشان را جا می‌گذارند شما می‌توانید خود درونی‌تان را از راه به در کنید.
نه حوا نه آدم املی نوتوم
در مرکز پادگان، ده هفته تعلیمات نظامی دیدیم. چه ده هفته‌ا‍ی که بیش از ده سال مدرسه رفتن روی ما اثر گذاشت. کم‌کم متوجه شدیم که یک دکمه‌ی براق نظامی اهمیتش از چهار کتاب فلسفه شوپنهاور بیشتر است. اول حیرت کردیم، بعد خون‌مان به جوش آمد و بالاخره خون‌سرد و لاقید شدیم؛ و فهمیدیم که دور دور واکس پوتین است نه تفکر و اندیشه. دور نظم و دیسیپلین است نه هوش و ابتکار؛ و دور مشق و تمرین است نه آزادی. بعد از سه هفته برای ما روشن شد که اختیار و قدرت یک پستچی که لباس یراق‌دار گروهبانی به تن دارد از اختیارات پدر و مادر و معلم و همه‌ی عالم عریض و طویل تمدن و عقل، از دوره افلاطون گرفته تا عصر گوته بیشتر است. در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک
وزارت حقیقت – یا همان مینی ترو در زبان نوین
به طرز شگفت آوری در میان چشم انداز. خودنمایی می‌کرد
ساختمان عظیم هرمی شکل به رنگ سفید. که به صورت پله پله تا ارتفاع سیصدمتر بالا رفته بود
از جایی که وینستون ایستاده بود سه شعار حزب را که به نحوی موزون بر نمای سفید ساختمان به طور برجسته نوشته بودند
به راحتی می‌شد خواند: جنگ، صلح است. آزادی،بردگی است. نادانی،توانایی است.
1984 جورج اورول
به ما می‌گویند که داریم برای آزادی، حقیقت و عدالت می‌جنگیم! اما هنوز جنگ تمام نشده اختلافات شروع شده و یهودیان به عنوان موجودات پست‌تر دیده می‌شوند! آه که چقدر دردناک است، چقدر اسفناک است که برای هزارمین بار صحت این گفته قدیمی به اثبات می‌رسد: «وقتی یک مسیحی خلاف می‌کند فقط خودش مسئول است، اما وقتی یک یهودی خلاف می‌کند تمام یهودیان مسئولند.» آن فرانک خاطرات 1 دختر جوان آن فرانک
ما برای شما پیام‌آور حقیقت بودیم، ولی حقیقت در دهان ما طنین دروغ داشت. برایتان آزادی به ارمغان اوردیم، ولی این آزادی در دست‌هایمان به شلاق بدل شد. به شما وعده حیات و زندگی دادیم، ولی صدایمان به هر جا که رسید، درخت‌ها خشکیدند و خش خش برگ‌های خشک بلند شد. از آینده به شما نوید دادیم، ولی زبانمان الکن بود و عربده کشیدیم…. ظلمت در نیم‌روز آرتور کوستلر
سعی خواهم کرد با نوعی شیوه زندگی یا شوه هنری هر قدر که می‌توانم به آزادی و به تمامی ضمیر خود را بیان کنم و برای دفاع از خود فقط سلاحهایی را به کار برم که خود را در استفاده از آنها مجاز می‌دانم؛ سکوت، جلای وطن و زیرکی چهره مرد هنرمند در جوانی جیمز جویس
یکیو میشناختم که با لباس هایی که تنش بود،بعد از بیست سال زندگی،از خونه زد بیرون. آزاد و رها. همه چیزم از قبل به نام زنش کرده بود. وقتی زد بیرون،خودش بود و لباس‌های تنش. هیچی نداشت. فقط یه حس آزادی داشت،که به دنیایی می‌ارزید. این 1 فصل دیگر است مرجان شیرمحمدی
مادر می‌گوید با دانستن ابعاد دقیق هر چیز می‌توان آن را فتح کرد. می‌گوید باید خانه را فتح کرد. منظورش از فتح کردن قابل سکونت کردن است. اصولاً درباره هر چیزی که باید مالکش شود یا به کنترل خودش درش بیاورد همین را می‌گوید. مثلاً وقتی بی‌دلیل غمگین می‌شود و چند روزی توی خودش فرو می‌رود، عاقبت که با خودش می‌جنگد و از لاکش بیرون می‌آید، می‌گوید خودش را فتح کرده. وقتی بعد از چند هفته کار داروی جدیدی را که غالباً پماد است به عمل می‌آورد، می‌گوید آن را فتح کرده. در اصل این را از گوته یاد گرفته که جایی می‌گوید: اگر می‌خواهید انسان آزادی باشید باید هر روز آزادی را فتح کنید. باید اول فاتح خود بود، بعد خانه و بعد بقیه جهان، این یعنی باید دقیق به کوچک‌ترین علایم بدن خود، تغییرات در وضع باغچه یا حیاط یا دیوار کوچه توجه کرد. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
کلاغ‌ها را از دور نگاه می‌کنم، پرنده‌های باوقار و مغرور که به استقلال خود پای بندند. نگاهشان که می‌کنم حس می‌کنم هر قدمی که بر می‌دارند سرشار از آزادی و غرور است، شاید از این رو است که کمتر کسی دوستشان دارد. نمی‌توانند به کسی اعتماد کنند، همیشه به نحو برخورنده ای چپ چپ به آدم نگاه می‌کنند و اولین حرکتشان در جهت دور شدن است. چه کسی باور می‌کند (رستم) روح‌انگیز شریفیان
هیچ وقت نمی‌شنوید ورزشکاری در حادثه ای فجیع حس بویایی اش را از دست بدهد.
اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسان‌ها بدهد، که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آینده مان نخورد،مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد،فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش. درسِ من؟ من آزادی ام را از دست دادم…
جزء از کل استیو تولتز
نمی‌فهمیدم این شصت هزار نفری که در این شهر ساکن بودند چگونه فکر می‌کردند؟ برای چه انجیل می‌خواندند؟ چرا دعا می‌کردند؟ برای چه روزنامه و کتاب می‌خواندند؟ از گفته‌ها و نوشته‌هایی که تا آن روز به آن‌ها رسیده بود چه استفاده‌ای می‌بردند؟ هنوز همان تیره‌گی‌های دماغی و همان دشمنی با آزادی که سیصد سال پیش دیده می‌شده است، در آن‌ها وجود داشت. زندگی من و 1 داستان دیگر آنتوان چخوف
- کجا می‌رم؟
- قراره تو یه مزرعه کار کنی. قراره شیر بدوشی یا چیزی مثل اون. حتماً دوستش خواهی داشت.
مدی سعی کرد چنین کاری را تصور کند اما نتوانست. او چیز کمی از پشت دیوارهای بلند یتیم‌خانه‌ی دختران می‌فیلد دیده بود، به جز پیاده‌روی از میان روستا با دیگر دختران چهارده ساله، به صورت صف به سمت مدرسه یا کلیسا. سفرهای گهگاهی با اتوبوس به نزدیک‌ترین شهر، ولاندون، اما حتی آن موقع هم، آزادی چرخیدن و نگاه کردن به ویترین مغازه‌ها را نداشت.
دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
هرگز نمی‌توانم از حق آزادی خود بدون احساس شرمندگی و محکومیت دفاع کنم… در حقیقت میشل آن شب که تا دیر وقت بیدار مانده بودم و مرا غافلگیر کرد، شک برد که دارم به مردی نامه می‌نویسم. هرگز این تصور را نمی‌کرد که من یادداشتی بنویسم. برای او قبول اینکه من عاشق مردی شده باشم خیلی آسان‌تر از پذیرفتن آن است که من هم قادر به فکر کردن هستم. دفترچه ممنوع آلبا د سس‌پدس
فهمیدم هیچ چیز مثل وابسته شدن به یک ادم ، آزادی ات را سلب نمی‌کند. کشیده شدن یکی به سمت دیگری. مردی جذب زنی می‌شود یا برعکس. هیچ طناب، زنجیر و میله ای نمی‌تواند اینچنین تو را به بردگی و ورطه بیچارگی بکشد نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
می‌دانست که این استقلال بهایی دارد زنانگی‌اش. او همیشه یک زن بود و آن چیزی را که نمی‌توانست، به خاطر انسان بودن و همتای آدم‌های دیگر بودن به دست بیاورد، می‌توانست به خاطر زن بودن و نقطهٔ مقابلِ مرد بودن به دست آورد. او در زنانگی‌اش یک ثروت پنهان، یک منبع، را حس می‌کرد، اما همین را باید فدای آزادی می‌کرد. رنگین‌کمان دیوید هربرت لارنس
حمایت شما از آزادی اندیشه انگار مبدل به کاسبی خوبی شده است، اینطور نیست؟ در حالی که می‌کوشید اینطور نشان دهید که مناطق دیگر زیر یوغ تفتیش عقاید است و در آن نقاط انسانها را می‌سوزانند، خودتان نیز از این طرف با چندرغاز حق الزحمه استادان را می‌پردازید. شماها به خودتان اجازه می‌دهید تا در ازا این حمایت در برابر دادگاه تفتیش عقاید پایین‌ترین دستمزدها را به آموزگارانتان بپردازید. زندگی گالیله برتولت برشت
معزل ترس از بچه دار شدن، این که چگونه ما بچه‌ها را هم چون پدیده هایی دست و پا گیر و مخل آسایش و آزادی خود می‌نگریم، و این که آن‌ها ما را به والدهایی تبدیل می‌کنند که اصلا نمی‌خواستیم باشیم. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
ساده‌ترین حق کسانی است که به آن‌ها عشق می‌ورزم؛ این که بی دلیل بیایند و بی دلیل بروند؛ بدون آن که درصدد توجیه رفتارشان برآیند…
از آنان که دوستشان دارم، خواهان هیچ چیز نیستم؛ تنها می‌خواهم خود را از من رها کنند و در مورد آنچه انجام می‌دهند و آن چه انجام نمی‌دهند، توضیحی ندهند و البته چنین چیزی را نیز از من نخواهند…
چرا که عشق، تنها با آزادی معنا پیدا می‌کند، همان‌گونه که آزادی نیز تنها با عشق معنی می‌یابد.
30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
ذکاوت یعنی این که انسان آن چه را برایش ارزشمند است، در اختیار دیگران قرار دهد و تمام تلاش خود را به کار بندد تا دیگران در صورت نیاز از آن بهره مند شوند؛
ذکاوت یعنی عشق به همراه آزادی… می‌بینی؟ باز هم مثل همیشه تو مصداق این مطلب…
تو همیشه همه جا هستی
فراتر از بودن کریستین بوبن
عشق عزیز از آن عشق‌های محصور کننده، محدود کننده، بازخواست کننده، حسادت کننده نبود. این ارتباط مثل دری آهنی به رویش بسته نمی‌شد. بر عکس، درهایی را که خیلی وقت بود قفل شده بودند، باز می‌کرد. می‌گفت: «#پرواز کن… به جهتی که می‌خواهی، هر جور که آرزو داری پرواز کن…»
.
عشق عزیز هم مثل خودش بود: نه از اسارت، بلکه از #آزادی نیرو می‌گرفت.
ملت عشق الیف شافاک
… بعضی افراد، سراسر زندگی را جنگی کین خواهانه می‌بینند که باید در آن پیروز شد؛ گروهی غرق در نومیدی، تنها رؤیای صلح، رهایی و آزادی از رنج را در سر می‌پرورانند؛ برخی زندگیشان را فدای موفقیت، ثروت، قدرت یا حقیقت می‌کنند؛ برخی دیگر، در پیِ تعالی خویشند و در علتی یا موجودی دیگر - معشوق یا ذات الهی - غوطه ور می‌شوند؛ دیگرانی هم هستند که معنای زندگی را در خدمت به دیگران، در خودشکوفایی یا در آفرینش می‌بینند. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
در مرحله سوم شخص پخته‌تر می‌شود و به نفس مُلهمه می‌رسد. در این نقطه، از آن جا که نفس انسان «الهام گیرنده» است، فرد از هر چه و هر کس که در دنیا می‌بیند، الهام می‌گیرد. از دور و اطرافش به تدریج حس می‌کند حالتی که به آن #تسلیم بودن می‌گویند چگونه آزادی ای است. اگر قسمتش باشد به شهر علم. قدم می‌گذارد. این مقام با آن که گهگاه قبض، یعنی تنگی و فشردگی، پدید می‌آورد، از آن جا که اکثر اوقات بسط، یعنی گشایش و گسترش، به همراه دارد چندان زیباست که باعث شادمانی دل شود. اما جاذبه اش در عین حال بزرگترین خطر است. چون بیش‌تر کسانی که به این مرحله می‌رسند، نمی‌خواهند از آن خارج شوند. گمان می‌کنند به پایان راه رسیده اند. حال آنکه راه طولانی‌تر و دشوار‌تر است.
این جا آهنگین و رنگین است و خیلی‌ها نمی‌توانند اراده و بصیرت و جسارتِ پیش‌تر رفتن را در خود بیابند. به همین سبب است که سومین منزل با آنکه مانند باغ بهشت لطیف است، برای آنها که هدفی والاتر دارند نوعی دام محسوب می‌شود.
ملت عشق الیف شافاک
مرا آدمی دیندار دانسته ای، حال آن که، نیستم. دیندار بودن و ایمان داشتن یکی نیست. تفاوت این دو مفهوم هیچ گاه مثل دوران کنونی آشکار نشده بود. در دنیای بزرگ تنگنایی وجود دارد که رفته رفته عمیق‌تر می‌شود. سیستمی ایجاد کرده ایم که، مستقل از دین و دولت و جامعه، آزادیِ «فردِ خردگرا» را پایه و اساس قرار می‌دهد. از سوی دیگر، انسان‌ها نتوانسته اند از جستجوی معنویت دست بکشند. می‌خواهیم بدانیم آن سویِ خرد چیست. پس از این همه مدت تکیه بر خرد، کم کم داریم می‌پذیریم که ذهن ممکن است محدودیت هایی داشته باشد.
.
امروز، درست مثل دوران پیش از مدرنیته، توجه به معنویات در صدر قرار دارد. همه جای دنیا رفته رفته آدم‌های بیش‌تری سعی می‌کنند در زندگیِ سریع و پر مشغله شان جایی برای امر معنوی باز کنند. اما «امر معنوی» نوعی سرگرمی یا به قول امروزی‌ها «هابی» جدید نیست. چیزی نیست که بدون ایجاد تغییرات اساسی در زندگی و شخصیتمان بتوانیم درکش کنیم.
ملت عشق الیف شافاک
وَرجَمکَرد، افسانه‌ی مؤمنین است!
جم دژی نداشت! زرتشت پسری نداشت و مزدا اهوره، نیرویی!
زمین قرارگاهی موقتی‌ست که باید با جادو به تعادل برسد. این یعنی تنها نیرویی که دروغ نیست و مؤثر است و به راستی فعال. آن نیروی ما و ارباب ماست؛ همین است و بس.
راهی به سوی شرق. راهی به سوی شمال. راهی در آن سوی دشت‌ها و راهی زنده و دگرگون شونده برای آزادی از قیدهای مکرر هستی در برابر دروازه‌های دوزخ… راهی به‌نام و درونِ…
اشوزدنگهه (اهریمنان یکه‌تاز) آرمان آرین
کمتر کسانی مثل معلم جماعت حسودند. سال‌های سال شاگردها مثل آب رودخانه می‌غلتند و می‌روند. شاگردها روان می‌شوند و فقط معلم است که مثل سنگِ جاخوش کرده ته رودخانه باقی می‌ماند. با دیگران از امیدهایش حرف می‌زند، اما خودش خواب‌شان را نمی‌بیند. خود را بی‌ارزش می‌داند و یا به انزوای خودآزار پناه می‌برد، یا اگر در این مورد ناکام شد، در نهایت مظنون و ریاکار می‌شود، و تا ابد رفتار نامتعارف دیگران را به باد انتقاد می‌گیرد. آن‌چنان اشتیاقی به آزادی و عمل دارد که فقط از مردم بیزار می‌شود. زن در ریگ روان کوبه آبه
دانشمند پیر همچنان که این جوانان پرهیاهو را نگاه میکرد، ناگهان متوجه شد که در این سالن او تنها کسی است که از امتیاز آزادی برخوردار است، چون سالخورده است؛ فقط وقتی آدم سالخورده است میتواند هم نظریات این گله را نادیده بگیرد و هم نظریات جمع و آینده را. او با مرگِ نزدیکش تنهاست و مرگ نه چشم دارد و نه گوش؛ او احتیاجی ندارد که مورد پسند مرگ واقع شود؛ میتواند هرکاری که دوست دارد بکند و هر چه دلش میخواهد بگوید. زندگی جای دیگری است میلان کوندرا
همیشه فکر میکردم سینما برای من ساخته شده است. مدت‌ها طول کشید تا بفهم اشتباه میکنم و چنین نیست. یک روز صبح در اکتبر 1965 که از دیدن خودم خسته شده بودم. مثل هر روز در مقابل ماشین تحریر نشستم و هجده ماه بعد بلند شدم با نسخه کامل تایپ شده ی صد سال تنهایی در آن عبور از صحرای برهوت متوجه شدم هیچ چیز زیباتر از این آزادی انفرادی نیست که جلوی ماشین تحریرم بنشینم و جهان را به میل خودم خلق کنم. یادداشت‌های 5 ساله گابریل گارسیا مارکز
چیزهایی که ناگهان از معنای مفروض خود، از جایی که در نظم ظاهری امور به آنها اختصاص یافته محروم شوند، ما را به خنده می‌اندازند. به همین دلیل خنده أساسا به حوزه ی شیطان تعلق دارد (چیزها با آنچه می‌کوشند بنمایند تفاوت دارند) ، اما آرامش خیال سودمندی هم در آن هست (چیزها از آنچه می‌آید، راحت ترند، و در زیستن با آنها آزادی بیشتری داریم، سنگینیشان آزارمان نمیدهد.) کتاب خنده و فراموشی میلان کوندرا
او از چیزهای بسیار ساده می‌گفت ، اینکه هر پرنده ای حق دارد پرواز کند ، که آزادی سرشت طبیعی اوست و باید هرچه را مانع این آزادی است کنار گذاشت ، اداب و رسوم ، خرافات یا هر محدودیتی…
صدایی از میان جمعیت آمد: کنار گذاشت؟حتی اگر قانون فوج [گروه] باشد؟
جاناتان پاسخ داد: تنها قانون حقیقی آن است که به آزادی رهنمون شود ، هیچ قانون دیگری وجود ندارد…
جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
اما… اما تو متوجه نیستی، بالم ، نمی‌توانم بالم را حرکت دهم.
-مینارد ، مرغ دریایی ، تو آزادی تا خودت باشی. خویشتن راستینت، اینجا و اکنون. هیچ چیز نمی‌تواند سد راه تو باشد ، این قانون مرغ کبیر است ، قانونی که حاکم است. می‌گویی می‌توانم پرواز کنم؟
-می گویم آزادی…
جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
جاناتان غروب‌ها در ساحل می‌گفت: هر کدام از ما حقیقت انگاره ای از یک مرغ فرزانه ایم ، انگاره ای نامحدود از آزادی ؛ و پرواز درست و دقیق گامی است به سوی تجلی بخشیدن به ماهیت حقیق مان. باید هرچه را موجب محدودیت مان است ، کنار بگذاریم. علت همه ی این تمرین‌ها تمرین سرعت زیاد ، سرعت کم ، و حرکات موزون دشوار همین است… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
مرگ لوطی به او آزادی نداده بود. فرار هم نکرده بود. تنها فشار و وزن زنجیر زیادتر شده بود. او در دایره ای چرخ می‌خورد که نمی‌دانست از کجای محیطش شروع کرده و چندبار از جایگاه شروع گذشته. همیشه سر جای خودش و در یک نقطه درجا می‌زد. انتری که لوطیش مرده بود و داستان‌های دیگر صادق چوبک - کاوه گوهرین
نسلی از زنان و مردان جوان و قوی دارید که دوست دارند جان‌شان را فدای چیزی کنند. تبلیغات رسانه‌ها باعث شده این آدم‌ها دائم دنبال اتومبیل و لباس‌هایی باشند که اصلا به آنها نیازی ندارند. چند نسل است که آدم‌ها شغل‌هایی دارند که از آن متنفرند و تنها دلیلی که ول‌شان نمی‌کنند این است که بتوانند چیزهایی را بخرند که به هیچ دردشان نمی‌خورد.
در دوره‌ی نسل ما هیچ جنگ بزرگی اتفاق نیفتاده. هیچ رکود اقتصادی طولانی پیش نیامده. ولی ما یک جنگ بزرگ بر سر روح داشتیم. ما یک انقلاب بزرگ علیه فرهنگ داشتیم. رکود بزرگ، زندگی ماست. روح‌مان است که راکد شده.
باید این زنان و مردان را به بردگی بگیریم تا معنای آزادی را به‌شان بفهمانیم. باید با ترساندن، شجاعت را یادشان بدهیم.
باشگاه مشت‌زنی چاک پالانیک
کالیگولا: (با قدرت و صداقت) میگویم فردا قحطی می‌شود. همه می‌دانند قحطی چیست: بلای آسمانی. فردا بلای آسمانی نازل می‌شود…و من هر وقت که دلم خواست بلا را قطع می‌کنم. (برای دیگران توضیح می‌دهد.) به هر حال،من راه‌های خیلی متعددی ندارم تا ثابت کنم که آزادم. همیشه آزادی یکی به ضرر دیگری تمام می‌شود. این مایه تاسف است،اما این است که هست. کالیگولا آلبر کامو
به نظر تو بادبادک چه خاصیت عجیبی دارد که انسانی را اینقدر غیر منطقی و فریفته می‌کند.
جواب دادم: نمی‌دانم. باید فکر کنم. می‌دانی که هیچ چیز از بادبادک بازی نمی‌دانم. شاید وقتی بادبادک اوج می‌گیرد و به سوی ابرها می‌رود در هربرت نوعی احساس قدرت ایجاد می‌کند و زمانی که او جریان باد را تحت کنترل درمی آورد، فکر می‌کند که بر عناصر طبیعت غلبه کرده. شاید در آن لحظات خود را با بادبادکی که در قلب آسمان شناور است یکی می‌داند و این خود نوعی فرار از یک نواختی زندگی است و یا نوعی روحیهٔ آزادی و ماجراجویی را برای هربرت به همراه می‌آورد.
بادبادک سامرست موام
من مرد پاکدلی را می‌شناختم که بدگمانی را به خود راه نمی‌داد. او هواخواه صلح و آزادی مطلق بود و با عشقی یکسان به تمامی نوع بشر و حیوانات مهر می‌ورزید. روحی برگزیده بود، بله، قطعاً چنین بود.
به هنگام آخرین جنگ‌های مذهبی اروپا، گوشهٔ خلوتی در روستا اختیار کرده و بر درگاه خانه اش نوشته بود: (( از هر کجا که باشید به در آیید که خوش آمدید.) )
به گمان شما چه کسی به این دعوت دلپذیر پاسخ داد؟ شبه نظامیان فاشیست، که مثل خانهٔ خودشان داخل شدند و دل و رودهٔ او را بیرون کشیدند.
سقوط آلبر کامو
بالاخره یه روزی میاد که بذارم بری! بذارم تنها باشی و وقتی چراغ قرمزه از خیابون بگذری! تازه تشویقت هم میکنم! اما اینکار چیزی به آزادیت اضافه نمیکنه چون هنوز زندونیِ محبتای منی و مهربونیام تو رو تو خودشون زندونی کردن! همون چیزایی که بهش اصول خانوادگی میگیم! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
گفتم: «آزادی یعنی که انسان این امکان را داشته باشد شک کند، اشتباه کند، جست‌وجو کند، حرفش را بزند، بتواند به هر مقام ادبی و هنری و فلسفی و چه مقام مذهبی و اجتماعی و حتی سیاسی نه بگوید.»
آن مقام بلندپایه فرهنگی با حالتی انزجارآلود گفت: «این که شما می‌گویید یعنی ضد انقلاب»
خروج اضطراری اینیاتسیو سیلونه
ارمیا چیزی نمی‌گوید. یعنی نمی‌فهمد که بگوید…
امّا نویسنده می‌گوید معماری ِ همه‌ی ازدواج‌ها همین‌گونه است. هر زنی رازی‌است. ازدواج، کشف‌ِ راز نیست، معماری ِ این راز است. برای بچّه‌مسلمان‌هایی مثل‌ِ ارمیا این معماری پیچیده‌تر است. یعنی راز پیچیده‌تر است. به دلیل چشم و گوش‌ِ بسته‌شان. اصلا سر ِ همین است که شیخ ِ صنعان عاشق ِ دختر ِ ترسا می‌شود. وگرنه کار عشق که دخلی به دین ندارد! سهل و ساده می‌رفت و عاشق ِ یک دختر ِ متدین ِ متشرع می‌شد -مثلا صبیه‌ی استادش شیخ ِ کنعان! - با مهریه‌ی چهارده سکه‌ی بهار‌ِ آزادی و یک حواله‌ی حج‌ِ عمره… چه فرقی می‌کرد؟ اما شیخ ِ صنعان نرفت سراغ ِ صبیه‌ِ شیخ ِ کنعان. او با عشق‌ش به دختر ترسا، راز را پیچیده‌تر می‌کند و این یعنی معماری پیچیده‌تر. این جوری یک راز تبدیل به دو راز می‌شود. هم زن و هم ترسا. این یعنی یک معماری ِ دوبعدی که قطعا زیباتر است از معماری یک‌بعدی. اگر نمی‌دانستید بدانید که شیرین هم اهل ِ ارمن بوده‌است. یعنی فرهاد، عاشق ِ دو راز شده بود. عاشق که نه، گرفتار. ارمیا و آرمیتا هم هم‌چه قصه‌ای دارند؛ شبیه ِ قصه‌ی نظامی، البته به شرط ِ آن که خسرو (یا خشی یا هر مایه‌دار ِ دیگری) یک‌هو نزند تو گوش ِ شیرین و ببردش! آرمیتا فقط یک زن نیست، یک زن ِ غریبه است. یعنی دو راز، زن و غریبه‌گی.
سوزی همان‌جور که موهای بیگودی پیچیده‌اش را سشوار می‌کشد، می‌گوید: من از این حرف‌ها گذشته‌ام… خیلی وقت است…
خشی می‌گوید: این‌ها همه حرف است. رازی در کار نیست. بروید توی اینترنت همه‌ی رازها را داون‌لود کنید! کسی عاشق ِ کسی نمی‌شود. عشق یک جور هوس است برای عقده‌ای‌ها. بعضی‌ها گرفتار ِ هم‌دیگر می‌شوند.
جیسن، همان جاسم ِ عرب‌زبان که در بیمارستان کار می‌کند، اضافه می‌کند: البته لایبتلی احد بالحکیم و الحکوم. خدا پای هیچ‌کسی را به دو جا باز نکند، حکیم و حکوم. یعنی به پزشک و دولت. اما در همین پرایوت هاسپیتال ِ ما در نیویورک که عمده‌ی کادر هم عرب هستند، هیچ‌کسی نگاه به مریضه‌ها نمی‌کند. ولو این که مریلین مونرو باشد مریضه. چرا؟ چون پزشک خیلی از رازهای جسمانی ِ مریض را کشف کرده است. دیگر لذتی ندارد.
نویسنده اضافه می‌کند، علم ِ طب سربسته‌گی ِ مریض را پاره می‌کند و او را لخت می‌کند. برای همین، پزشک عاشق ِ مریض‌ش نمی‌شود…
بیوتن رضا امیرخانی
August 8
شروع رمان زندگی شاید همین باشد:

از پله­‌های خانه پدریش باعجله بالا رفت، دیگر تحمل نداشت. درست زمانی که فکر می­کرد سند آزادیش را امضا می­کنند ناامید از دادگاه بازگشته بود. تمام احساساتش را از دست داده بود، حتی احساس گرسنگی هم نمی­کرد.
باز به یاد آن شب تابستانی افتاد که از ماموریت برگشته بود و میخواست مازیار را غافلگیر کند که خودش غافلگیر شد…
حدود دوازده شب بود که به منزلش رسید، کلید را از کیفش در آورد و در قفل چرخاند. به سمت سالن نشیمن رفت و چراغ را روشن کرد، خبری نبود پس حتما مازیار خواب بود. با اینکه این اواخر زیاد بحث می­کردند ولی این دوری دو هفته­ ای باعث شده بود که دلتنگش شود.
آهسته به سمت اتاق خواب رفت و در جایش میخکوب شد.
احساس تهوع کرد، برگشت و دوان دوان به سمت دستشویی رفت. حالش به هم خورد و آنقدر استفراغ کرد که دیگر چیزی باقی نمانده بود تا بیرون بریزد. در حالی­که اشک­های سوزانش به روی گونه­ هایش میریخت، بدنش از شدت بغض و هق هق می­لرزید. .
زندگی شاید همین باشد بهاره باقری
گروهبان صمیمانه گفت «اگه به کل قضیه این جوری نگاه می‌کنی پس من خیلی به تو مدیونم و همیشه از تو خاطره ی خوبی توی ذهنم باقی می‌مونه. به عنوان یک مرحوم بسیار محترمانه و با مناعت طبعی باور نکردنی با قضیه برخورد کردی.»
فریاد زدم «چی ؟»
«همون طور که به طور خصوصی بهت گفتم باید یادت باشه مصادره ی هر چیز به نفع شخصی یکی از نشانه‌های حکمته. من امروز از همین قانون پیروی کردم و بنابراین تو تبدیل به یه قاتل شدی. بازرس یه متهم زندانی درخواست کرد. حضورت در اون لحظه بدشانسی تو بود و البته خوش اقبالی من. هیچ چاره ای نداریم به جز این که شما رو به خاطر این جرم سنگین کش و قوس بدیم.»
«من رو کش و قوس بدین ؟»
باید صبح علی الطلوع دارت بزنیم. "
تته پته کنان گفتم «این خیلی ناعادلانه ست ، بی رحمانه ست… وحشتناکه… شیطانیه.» صدایم از شدت ترس می‌لرزید.
گروهبان توضیح داد «قانون این بخش از کشور همینه»
داد زدم «من مقاومت می‌کنم. من برای حفظ جونم می‌جنگم حتا اگه توی این راه کشته بشم.»
گروهبان قیافه ای حاکی از نارضایتی به خودش گرفت و بعد یک پیپ عظیم درآورد و وقتی گوشه ی لبش گذاشت پیپ شبیه یک تبر غول پیکر شد.
وقتی به راهش انداخت گفت «راجع به دوچرخه.»
«کدوم دوچرخه ؟»
«دوچرخه ی من. ناراحت نمی‌شین اگه شما رو نندازم توی سلول ؟ نمی‌خوام خودخواهی به خرج بدم ولی من باید خیلی به فکر دوچرخه م باشم. این جا توی اتاق انتظار اصلن جاش نیست.»
به آرامی گفتم «اشکالی نداره.»
«شما به صورت مشروط آزادین و می‌تونین تا وقتی که ما چوبه ی دار رو توی حیاط پشتی علم می‌کنیم همین دور و اطراف باشین»
سومین پلیس فلن اوبراین
راستی چرا اصلا با حلیمه ازدواج کردم؟ واقعا درست نمی‌دانم. به گذشته‌ها برمی گردم تا آن لحظه ی شومی را که تصمیم به این کار گرفتم به یاد بیاورم. حتی درست نمی‌دانم که واقعا خودم این تصمیم را گرفتم یا دیگری. به احتمال زیاد به اکراه تن به این کار داده ام. واقعا چرا آدمها اغلب اوقات تصمیم‌های بسار مهمی را در زندگی تا این حد سرسری و عجولانه می‌گیرند و اصلا متوجه نیستند که گرانبهاترین دارایی شان یعنی آزادی شان را و گاه کل زندگی شان را با این تصمیم به خطر می‌اندازند. همین آدم هنگام خرید مثلا ماشین، پیراهن، یا کراوات که هیچ اهمیتی هم در زندگی اش ندارد ساعت‌ها مسأله را سبک سنگین می‌کند و از این و آن راهنمایی می‌خواهد. تباهی (فساد در کازابلانکا) طاهر بن جلون
… اشخاص آزادی را می‌پرستند، اما آیا یک جماعت آزاد در تمام زمین وجود دارد؟ جوانی من هنوز مانند آسمان صاف که ابر آن را فرا می‌گیرد لکه دار نیست: از قرار معلوم اگر شخص بخواهد معروف و متمول بشود آیا باید به دروغ و تملق و تعظیم و پشت هم اندازی و رذالت و انکار حقیقت و پنهان کردن باطن تن در بدهد و نوکری اشخاصی را بکند که به نوبه خود دروغ گفته اند و تعظیم کرده اند و رذل بوده اند؟ قبل از آن که با آنها شریک شوید، باید به آنها خدمت کنید. نه. من با شرافت و درستی کار خواهم کرد. من شب و روز کار خواهم کرد. ثروت خود را فقط باید از راه کار خود به دست بیاورم. البته رسیدن به این مقصود خیلی طول خواهد کشید ولی در عوض هر وقت سرم را روی بالش بگذارم فکر بدی مرا آزار نخواهد داد. چه بهتر از این که شخص زندگی خود را مثل گل پاک و منزه ببیند؟ من و زندگی حالا شبیه به مرد جوانی با نامزدش هستیم… باباگوریو اونوره دوبالزاک
با بیزاری ات از نوشتنم و آنچه به آن مربوط می‌شود و برای تو ناشناخته بود، درست به نقطه حساسم زدی. در این مورد واقعاً با استقلال کمی از تو دور شده بودم؛ گرچه این دور شدن آدم را کمی به یاد کرمی می‌اندازد که دمش را لگد کرده اند و تنه اش را کنده و به کناری خزیده است. تا حدودی در امنیت بودم و می‌توانستم نفسی تازه کنم؛…بیزاری که تو از همان اول نسبت به نوشتنم داشتی، استثناء در این مورد، برایم خوشایند بود. گرچه خودخواهی و جاه طلبی ام با استقبالی که تو از کتاب هایم می‌کردی و بین ما زبانزد بود، لطمه می‌دید: «بگذارش روی میز پای تخت!» (آخر اغلب وقتی کتابی برایت می‌آوردم، سرگم بازی ورق بودی.) در اصل از این کارت خوشحال می‌شدم؛ نه تنها از فرط غرض ورزیِ معترضانه و نه فقط به خاطر خوشحالی از تأیید تازه ای برای برداشتم از رابطه ی ما بلکه از همان اول، چون این جمله از همان اول برایم چنین طنینی داشت: «حالا آزادی!» البته که این اشتباه بود؛ من به هیچ روی یا در بهترین حالت، هنوز آزاد نبودم. نامه به پدر فرانتس کافکا
به مرد کوری بگویید آزاد هستی، دری را که از دنیای خارج جدایش می‌کند باز کنید، بار دیگر به او می‌گوییم آزادی، برو، و او نمی‌رود، همانجا وسط جاده با سایر همراهانش ایستاده، می‌ترسند، نمی‌دانند کجا بروند، واقعیت اینست که زندگی در یک هزارتوی منطقی، که توصیف تیمارستان است، قابل قیاس نیست با قدم بیرون گذاشتن از آن بدون مدد یک دست راهنما یا قلادهٔ یک سگ راهنما برای ورود به هزارتوی شهری آشوب زده که حافظه نیز در آن به هیچ دردی نمی‌خورد، چون حافظه قادر است یادآور تصاویر محله‌ها شود، نه راه‌های رسیدن به آنها. کوری ژوزه ساراماگو