خانم دکتر دیو گفت به خاطر یک سگ بی ارزش به خودتان گرسنگی دادید؟
کاپیتان جیم گفت شما که نمیدانید شاید برای یک نفر ارزش زیادی داشته باشد ظاهرش نمیخورد که بشود رویش خیلی حساب کرد ولی هیچ وقت از ظاهر یک سگ نمیشود در موردش قضاوت کرد شاید او هم مثل خود من باطن خوبی داشته باشد…
با اینکه ناهار را از دست دادم در عوض حالا در جمع شاد شمایم. همسایه خوب داشتن نعمت بزرگی است آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
#بزرگی (۱۲۳ نقل قول پیدا شد)
خانه در همان نگاه اول به دل (آنی) نشست. شبیه گوش ماهی بزرگی بود که روی شنهای ساحل افتاده باشد. ردیف لومباردیهای بلند پایین راه باریکه زیر نور ارغوانی آسمان قد برافراشته بودند. پشت سر آنها جنگلی از صنوبر قرار داشت که سپر باغچه در مقابل نسیمهای دریا بود و باد میان شاخ و برگهای شان موسیقی عجیب و دلنشینی را سر میداد. آنجا نیز مانند همه جنگلها پر رمز و راز به نظر میآمد. راز و رمزهایی که بدون گشت و گذار میان جنگل، آشکار نمیشدند، چرا که بازوان سبز درختان آنها را از نگاه عابرین پوشیده نگه میداشتند آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
خالی نگه داشتن ذهن کار بزرگی است، کاری بزرگ و بسیار سلامتبخش. تمام طول روز را خاموش بودن، هیچ روزنامهای نخواندن، صدای هیچ رادیویی نشنیدن، به هیچ اراجیفی گوش نکردن، سرتاپا و دربست تنبل بودن و از هر حیث به کل لاقید به سرنوشت جهان، بهترین دارویی است که شخص میتواند به خودش تجویز کند. معرفت کتابی به تدریج کنار گذارده میشود، مشکلات حل و برطرف میشوند، گرهها به آرامی باز میشوند، تفکر، آنگاه که میپذیری در آن رها شوی، بسیار بدویانه میشود. تن به سازی نو و عالی بدل میگردد، به گیاهان و سنگها یا به ماهی به دیدهی دیگری مینگری. تعجب میکنی که مردم با فعالیتهای دیوانهوارشان برای انجام چه تلاش میکنند. جنگی در کار است، اما در این باره که برسر چیست یا که مردم چرا باید از کشتن یکدیگر لذت ببرند، کمترین چیزی نمیدانی. پیکره ماروسی هنری میلر
نویسنده آمریکایی، آلن هارینگتون که در کتابش، زندگی در کریستال پالاس تصویری دقیق و گیرا از زندگی در یک موسسه بزرگ آمریکایی ارائه میدهد، برای مفهوم معاصر حقیقت، اصطلاحی عالی وضع کرده است: «حقیقت متغیر». اگر موسسه بزرگی که من در آن کار میکنم، ادعا کند که محصولاتش نسبت به تمام رقبایش برتری دارد، موجه بودن این ادعا چیزی نیست که قابل رسیدگی باشد. موضوع مهم این است که تا وقتی من برای این موسسه خاص کار میکنم، این ادعا برای «من» حقیقت دارد و من از تحقیق در مورد اعتبار این حقیقت، خودداری میکنم. 1984 جورج اورول
چه هوسهائی به سرم میزند! همینطور که خوابیده بودم دلم میخواست بچه کوچک بودم، همان گلین باجی که برایم قصه میگفت و آب دهن خودش را فرو میداد اینجا بالای سرم نشسته بود، همانجور من خسته در رختخواب افتاده بودم، او با آب و تاب برایم قصه میگفت و آهسته چشمهایم بهم میرفت. فکر میکنم میبینم برخی از تیکههای بچگی بخوبی یادم میآید. مثل اینست که دیروز بوده، میبینم با بچگیم آنقدرها فاصله ندارم. حالا سرتاسر زندگانی سیاه، پست و بیهوده خودم را میبینم. آیا آنوقت خوشوقت بودم؟ نه، چه اشتباه بزرگی! همه گمان میکنند بچه خوشبخت است. نه خوب یادم است. آن وقت بیشتر حساس بودم، آن وقت هم مقلد و آب زیرکاه بودم. شاید ظاهراً میخندیدم یا بازی میکردم، ولی در باطن کمترین زخم زبان یا کوچکترین پیش آمد ناگوار و بیهوده ساعتهای دراز فکر مرا بخود مشغول میداشت و خودم خودم را میخوردم. اصلا مرده شور این طبیعت مرا ببرد، حق بجانب آنهائی است که میگویند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است، بعضیها خوش بدنیا میآیند و بعضیها ناخوش. زنده به گور صادق هدایت
برخی از تیکههای بچگی بخوبی یادم میآید. مثل اینست که دیروز بوده، میبینم با بچگیم آنقدرها فاصله ندارم. حالا سرتاسر زندگانی سیاه، پست و بیهوده خودم را میبینم. آیا آنوقت خوشوقت بودم؟ نه، چه اشتباه بزرگی! همه گمان میکنند بچه خوشبخت است. نه خوب یادم است. آن وقت بیشتر حساس بودم، آن وقت هم مقلد و آب زیرکاه بودم. شاید ظاهراً میخندیدم یا بازی میکردم، ولی در باطن کمترین زخم زبان یا کوچکترین پیش آمد ناگوار و بیهوده ساعتهای دراز فکر مرا بخود مشغول میداشت. زنده به گور صادق هدایت
شعور، موهبت بزرگی است؛ گنجینه گرانبهایی مانند خود زندگی. انسان به شعور از موجودات دیگر متمایز میشود اما این شعور، به بهای گزافی به دست میآید: جراحت مرگبار. هستی ما تا ابد، تحتالشعاع دانستن این نکته است که میبالیم و به اوج شکوفایی میرسیم و روزی ناگزیر، پژمرده میشویم و میمیریم. خیره به خورشید اروین یالوم
آدم خوشگذران فقط صاحب خودش است و خوشگذرانی تنها مشغولیت مورد دلخواه عشاق بزرگی است که فقط به خودشان علاقه دارند. عیاشی، جنگلی است بدون آینده و گذشته و به ویژه بدون هیچ نویدی و نه هیچ تنبیهی. سقوط آلبر کامو
این تنها خود من هستم که کنترل زندگیام را در دست دارم و تصمیمهایم سهم بزرگی در نشان دادن چگونگی واقعیت من دارند آنتراکت در کافه چرا جان استرلسکی
زندگی، سهولت و شیرینی شگرفی دارد با برخی کسانی که منزلت طبیعی، عاطفی و معنوی بزرگی دارند اما میتوانند هر عیب و کژی هم داشته باشند. هر چند که هیچکدام از اینها را در ملا عام بروز نمیدهند و نمیتوان به یقین گفت که حتی یکیاش را دارند. در این افراد، حالتی انعطافآمیز و نهانی هست و کژی به بیگناهانهترین کارهایشان مثلا شبها در باغها گشتن، جاذبهی خاصی میدهد. خوشیها و روزها مارسل پروست
- تغییر زبانتان برای بیان ترجیح، پیشنهاد، انتخاب و هدفتان. از عباراتی مثل «میتوانم» ، «هدفم این است که» ، «ترجیح میدهم» ، «انتخاب میکنم» و «دوست دارم» استفاده کنید. بهجای اینکه در دل بگویید: «باید اعتمادبهنفس بیشتری داشته باشم» بگویید: «دوست دارم قاطع به نظر برسم.» وقتی به این روش فکر کنید، میتوانید بیشتر در مورد اعتمادبهنفستان و قاطع به نظر رسیدنتان کار کنید و اگر هم به موفقیت بزرگی نرسید، به خودتان ضربه نمیزنید و میتوانید آرامش بیشتری داشته باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
آدمها بالأخره یک روزی اجازه میدن مردهها ازشون جدا بشن، هر قدر هم که به اونها علاقه داشته باشن و زمانی این اتفاق میافته که متوجه میشن زندگی و بقای خودشون به مخاطره افتاده و فرد در گذشته مانع بزرگی جلوی راه زندگیشونه. بدترین کاری که مرده میتونه انجام بده مقاومت کردنه؛ این که به زندهها بچسبه و جلوی حرکتشون رو به سمت جلو بگیره یا حتی اگه بتونه اونها رو به عقب برگردونه. شیفتگیها خابیر ماریاس
حتی اگر این کار کمی ترسناک به نظر برسد، اکنون زمان تغییر است! قویتر شدن و داشتن اعتمادبهنفس بیشتر کاری است که میتوانید در آن مهارت پیدا کنید. شما قادر به گذران زندگیتان به روشی کاملاً جدید و بازسازی خودتان هستید. میتوانید جلو بروید و یاد بگیرید که با دیدن عظمت و بزرگی در خودتان، ذهنیت خود را تغییر دهید. میتوانید یاد بگیرید که قدر استعدادها، مهارتها و قابلیتهایتان را بدانید. میتوانید به وجود شخصی دارای عزتنفس سالم، بدون توجه به اینکه کیستید یا از کجا شروع کردهاید، در درون خودتان پی ببرید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
مصطفی گفت: رفیقم وکیل بزرگی است، امبدوارم هیچوقت به کمکش محتاج نشوی
مارگریت ارام خندید و گفت: همیشه کسی را لازم دارم که از من دفاع کند، مگر همه ی زنها این طور نیستند؟ گدا نجیب محفوظ
وقتی دو نفر تمام فکرشان به این مشغول باشد که همدیگر را زیر نظر داشته باشند، ملاقات اتفاقی آنها با هم، معجزهی بزرگی نیست. دختر پرتقالی یوستین گردر
اگر کسی در چنین شهر بزرگی دنبال یک نفر بگردد و نداند او کجا میتواند باشد باید از محلی به محل دیگر برود و همهجا را بگردد. به عبارت دیگر وقتی دنبال کسی میگردیم، درصورتی میتوانیم او را پیدا کنیم که در یک نقطهی مرکزی بنشینیم و منتظر بمانیم تا شاید سروکلهاش پیدا شود. دختر پرتقالی یوستین گردر
من این حس رو هیچوقت تو زندگیم قبلا تجربه نکردم. هیچوقت نه آدم کاملی بودم، نه آدم کاملی شدم. این درد بزرگیه و چقدر دیر فهمیدم!
گفتم: «دیر و زودش مهم نیست. فکر میکنم دیرفهمیدن، هنوز خیلی بهتر از هرگز نفهمیدن باشه.»
گفت: «شاید بهتر بود حداقل این حس رو وقتی جوان بودم، تجربه میکردم. اینطوری الان یهجورایی در برابر این حس در امان بودم.» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
یک میلیونر جوان که ثروتش را با تلاش خودش به دست آورده بود، دیدگاه خود را چنین شرح داد: آنچه یک مرد موفق به سرعت فرا میگیرد این است که زنان به پول او واکنش نشان میدهند. این مردان خیلی زود در مییابند که زنان برای مردانی که جیبهای پر پول دارند صف میکشند. تمام کاری که مردها لازم است انجام دهند این است که به زنها نشان دهند ثروتمندند و یا ماشین خوب و خانه بزرگی دارند. آنگاه زنها مثل جوجه اردک پشت سرشان صف میبندند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هر زنی که احساس کند در مرز نادیده انگاشته شدن است و یا این مرز را رد کرده است، باید استفاده از کتابهای آشپزی را کم کند. این درست است که میگویند «راه قلب مرد از معدهاش میگذرد» اما در این نوشته الزام نشده است که حتماً خودتان برای او آشپزی کنید. پس چه کسی باید این کار را انجام دهد؟ انتخابهای زیادی دارید. میتوانید سفارش دهید بیاورند یا خودتان بروید بگیرید. یا همسرتان سر راه بازگشت به خانه غذا بگیرد. یا اینکه او آن کباب پز بزرگی که آنقدر برای خریدنش اصرار داشت را سرانجام افتتاح کند. تصور کنید که این کار چقدر برایش لذت بخش است. او میتواند دو تا همبرگر بزرگ را با فاصله زیاد از یکدیگر روی آن کباب پز بچیند. هر اندازه که آن کباب پز بزرگتر باشد، او بیشتر احساس قدرت و جذابیت خواهد کرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
به جای آنکه از او بخواهید به شما توجه کند، خودتان به خودتان توجه کنید.
آنچه مرد را به سوی یک زن مستقل جذب میکند، عدم وابستگی زن به «او» است. مرد احساس میکند یک شریک برابر دارد، اما وقتی که زن به خاطر مرد، فعالیتهای روزانه خود را کنار میگذارد، مرد کم کم به این نتیجه میرسد که زن آنقدرها هم که او گمان میکرده جذاب نیست و به جای اینکه فکر کند جایزه بزرگی را برده است، این احساس در او به وجود میآید که زن یک بار اضافی است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
غرقشدن در پُرخوری، بهایی دارد که باید آنرا بپردازی… و آن، نقشِ «خواهری» ست. تا قبل از اینکه پُرخوری را بهعنوان گُریزگاهام انتخاب کنم، من و خواهرم زندگیِ مشترکی داشتیم. هیچچیزی وجود نداشت که فقط مال من یا فقط مال او باشد. ما حتا یک پتوی مشترک داشتیم. من یک گوشهٔ اتاق و روی تخت خودم میخوابیدم، درحالیکه پتو در امتداد اتاق بهسمت تخت او در گوشهٔ دیگر کشیده میشد. سالها همینطور میخوابیدیم… و پتو ما را به هم وصل میکرد. یک شب خواهرم اجازه داد آن قسمت از پتو که مال او بود، به زمین بیفتد… و من آنرا بهسمت خودم کشیدم، اما او دیگر هیچوقت آنرا نخواست. او دیگر پتوی ما را نمیخواست. ترسهای او به بزرگیِ ترسهای من نبود. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
بدترین زندان، زندانی نیست که زندانبانهایش وحشی باشند زندانی است که از آنجا نتوانی زمین و آسمان را ببینی. زندان جای شکنجه نیست بلکه فرصتی طولانی است برای تفکر و خیال، برای تفکر به رابطه بین انسان و دیوار، انسان و طبیعت، انسان و جهان، اگر پیوسته چیزی از این جهان پهناور نبینی، بخشی از این جهان بیکرانه و بزرگ را نبینی و چیزی تو را به وجد نیاورد و چیزی لمس نکنی، چطور تفکر و تخیل خواهی کرد؟ دوزخ آنجایی است که چیزی بر تخیلاتت زخمه نزند. یعنی هیچ چیز تو را وادار نکند که به چیزهای بیکران و بزرگ فکر کنی، وادارت نکند از طریق مشاهده بزرگی جهان از دایرهٔ کوچک خودت بیرون بیایی و نگاه کنی، و به شیوه دیگری به رابطه خودت و جهان بیندیشی. زندان واقعی تنها انسان را از انسانهای دیگر جدا نمیکند، بلکه انسان را از تمامی مظاهر زندگی، وجود و راز معنای عمیقش منفک میکند. انسان دربند کسی است که از منافذ کوچک، امیال و آرزویش را برای زندگی برانگیزد. اما وقتی تمام منافذ دیوار را بستی، زمانی که تاریک شد، دیگر از آن فراتر میرود که در زندان باشی بلکه درون دوزخی افتادهای. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
زمانی که انسان اسیر است زندگی برایش معنای عمیقی دارد. هیچ چیز همچون بردگی و اسارت به زندگی معنا نمیدهد. چون در آن هنگام انسان برای آزادی در پیکار بزرگی است. اما هیچ چیز هم مانند آزادی معنای زندگی را به مخاطره نمیاندازد. در آزادی است که انسان شیدایی و سرگشتگی و آرزوی خودش را به خاطر معنی از دست میدهد. گویا انسان آزاد باید انسانی تهی از معنی باشد. اما عظمت انسانی آن نیست که در بردگی معنا را جستجو کند. بلکه باید در آزادی دنبالش را بگیرد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«من از هزاران روح صحبت میکنم که نمیدانیم از کجا آمدهایم و به کجا میرویم… از رازها صحبت میکنم، از قفلی بزرگ، از دیواری قطور که نمیگذارد به آن معنی برسیم… من از زمانی که این نام را با خود داشتهام به تمام آن اسراری فکر میکنم که دور و برم را فراگرفتهاند. آن رازهایی که کوچکند اما بر زندگی ما قفل بزرگی زدهاند… از مصیبتی عظیمتر از مصیبتهای دیگر حرف میزنم… مصیبت اینکه ما در باره خودمان هیچ نمیدانیم… نه، من و تو هیچ در بارهٔ خودمان نمیدانیم… چه کسی میگوید محمد دلشیشه دوباره تکرار نمیشود. چه کسی میگوید من یک روز صبح که از خواب برخاستم کس دیگری را مثل خود در برابرم نبینم؟ چه کسی میگوید ما مردمانی که همدیگر را تکرار میکنند نیستیم؟» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
قیام دروغ بزرگی است… تو خوشبختی، تو جنگاور هستی بیآنکه جنگیده باشی… این خودش نعمتی آسمانی است… فکر میکردم وقتی قیام پیروز شود، بهشتی از خاک سر برمیآورد و روی زمین پدیدار میشود. ولی زمانی که سر و صورتت را شستی و بعد از دومین روز چشمهایت را گشودی، سرآغاز همه چیز را درمییابی. من روز به روز تولد آن شیطان را حس میکردم، شیطانی که ابتدا چیز کوچکی است. اول میگویی خوب چه اشکالی دارد. آن شیطان هم بخشی از همه ماست. چیز کوچکی که بخشی از خصلت هر انسانی است… اما کمکم که بزرگتر میشود، میبینی که همه چیز را در خودش میبلعد… همه چیز. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«میخواهم ’انسان بزرگی شوم‘…» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
آرتور در حال سقوط متوجه شد که اگه همین جوری به سقوط ادامه بده و حرفهای ایتالیاییها رو درباره سقوط آزاد باور کنه ،خطر خیلی بزرگی تهدیدشونمی کنه. اون هم حرفهای همون ایتالیایی هایی که حتی نمیتونستن یه برج صاف بسازند. خداحافظ برای همیشه و ممنون بابت اون همه ماهی داگلاس آدامز
آلبر کامو به ماریا کاسارس
ساعت ۱۲، جمعه، ۲۳ دسامبر ۱۹۴۹
دورا
خوش آمدی عزیزم. علیرغم همه چیز نوئل مبارک، چون این خود خوشبختی است، تنها واقعیتِ موجود، که تو داری برمیگردی. الآن هر چقدر که میتوانی، استراحت کن. دیگر این جداییهای طولانی و سخت را آغاز نخواهیم کرد. فردا به دیدنت میآیم. مدتی کوتاه صبح و بعدازظهر بیشتر. عشق من، از نوشتن اینها خوشی بزرگی در من شکل میگیرد. بوسیدنت را از همین الآن آغاز میکنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هر وقت احساس میکنم کمجان و بیچاره و بیکس شدهام، فقط به این خاطر است که به شک دچار میشوم؛ اما هر وقت مرا دوست داری هر وقت کنارم هستی، زندگیام سرشار و توجیهپذیر است. عزیزم، این منم که باید، تکوتنها، در این دو ماهِ طولانی خودم را احیا کنم تا دیگر شک بهسراغم نیاید. تو باید فقط مرا دوست داشته باشی، خیلی مرا دوست داشته باشی؛ این همهٔ چیزیست که لازم دارم تا خودم را به بزرگی و وسعت و آکندگیِ اقیانوس احساس کنم، به بزرگی تمام جهان؛ این همهٔ چیزیست که لازم دارم تا صورتم آن برق خوشبختی را که خوشت میآید، داشته باشد. پیروزی ما اینجاست نه جای دیگر. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق زیبای پرستیدنی من، چقدر نامهٔ آخرت بهموقع رسیده است. دقیقاً چند روز بود که به زندگیمان فکر میکردم؛ از خودم دربارهٔ تو سؤال میکردم و متوجه شدم بخش بزرگی از تو هنوز برایم ناشناس یا دستکم غریبه است: کار تو، الهامات ذهنیات، تمایلاتت، رؤیاهایت. تا اینجا ما روزها را هدر دادهایم و نیز عشقی را که هر ساعت از عمرمان با خود داشته و وقت نداشتهایم به هم نگاه کنیم، خودمان را ببینیم و دنبال خودمان بگردیم. از علاقه به شناختن تو در وجه دیگرت و تا حد امکان کمک کردن به تو، از خودم تعجب کردم. قبلاً بیشتر وقتها احساس میکردم باید با تو دعوا کنم چون میدیدم که چقدر زیاد از خودت مایه میگذاری و بخش بزرگی از نیروی خودت را هدر میدهی در خستگیهای بیهوده و عذابآوری که کمابیش در پاریس بر آدم تحمیل میشود. اما جرأت نداشتم چنین کنم. میترسیدم دلخورت کنم، تندی کنم و خودم را خسته کنم. بعد… همه چیز سر رسید و خیلی زود هم گذشت.
با فکر به همه اینها، نگران میشوم. آیا تو مرا شایستهٔ این میدانی که در آیندهٔ زندگیمان، غمها و شادیها، بلندپروازیها، سرخوردگیها، رؤیاهای تنهایی و دستآخر رازهایت را با من در میان بگذاری و مرا در آنها سهیم کنی؟! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من هرگز اینقدر خودم را سرشار از نیرو و زندگی احساس نمیکردهام. لذت بزرگی که مرا لبریز کرده میتواند جهانی را زیر و زبر کند. تو بی آنکه بدانی مرا یاری میدهی. اگر بدانی بیشتر کمکم خواهی کرد. به این خاطر است که به کمکت احتیاج دارم و امشب یاریات را آنقدر نیرومند احساس میکنم که بهخیالم باید به تو بگویم. با اعتماد به تو، با یکی شدنمان، به نظرم میرسد که بتوانم آنچه را در سر دارم بهشکلی مستمر به سرانجام برسانم. من رؤیای باروری میبینم، آنطور که به آن نیازمندم… این باروری بهتنهایی میتواند مرا به آنجا ببرد که میخواهم. عزیزم تو میفهمی که چرا امشب قلبم را مست احساس میکنم و اینکه تو الآن چه جایگاهی در آن یافتهای.
شاید اشتباه میکنم اینها را برایت مینویسم، چون وقتی آدم برای کسی بدون ملاحظه از این چیزها حرف میزند جوّی مسخره ایجاد میشود. اما شاید تو درک کنی چه میخواهم بگویم. کیست که به خودش وعدهٔ یک زندگی فوقالعاده نداده باشد و بتواند زندگی کند؟ خلاصه من نویسندهام و باید بالأخره از این بخش خودم هم با تو حرف بزنم، بخشی که الآن مثل باقی بخشها متعلق به تو است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
۲۱نوامبر، ۱۹۴۴
تولدت مبارک عزیزم، میخواستم تمام شادیام را همزمان برایت بفرستم اما واقعیت این است که نمیتوانم. دیروز تو را با قلبی چاکچاک ترک کردم. بعدازظهر، تمام بعدازظهر، منتظر زنگ تلفنت بودم. شب بود که تازه فهمیدم تا چه حد ندارمت. چیز وحشتناکی در وجودم گره خورده بود. نمیتوانستم حرف بزنم.
خودم را سرزنش میکردم که تمام حرفهایم را وسط خستگیات گفتهام. خوب میدانم که تو مقصر نیستی، اما با این اندوهم چه میکنی؟ اندوهی که از زیر و بالا کردن مسائلی که تو را از من جدا کرده به سراغم میآید. به تو گفتم دلم میخواست کنار من زندگی کنی، مدام، و میدانم این حرف چقدر پوچ است.
خیلی به من توجه نکن، خودم را بهخوبی سروسامان خواهم داد. خوشحال باش امشب. هر روز و هر سال که آدم بیستودوساله نمیشود! میتوانم خوب همه چیز را یادت بدهم، چون مدتیست که احساس پیری میکنم.
من حتی به تو نگفتهام که چقدر در تئاتر لا پرُوَنسیال دوستت داشتم. چه وقار و حرارت و وجاهتی داشتی.
بله، تو میتوانی خوشحال باشی، تو آدم بزرگی هستی، هنرپیشهای بسیار بزرگ. فارغ از هر چه که ناراحتم میکند، از بابت تو خوشحالم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
مسئله این است که ساختار ذهن ما طوری است که بیشترین توجه را به اتفاقات حال حاضر میکند در حالی که برای اینکه اهمیت واقعیِ مسائل را دریابیم باید آنها را در چارچوب مرجع بسیار وسیعتری قرار دهیم.
امر والا بهشکلی غریب باعث میشود پیوند ما با افق وسیعترِ هستی به پیشزمینهٔ ذهنمان بیاید. به جای آنکه به این یا آن مسئلهٔ جزئی بنگریم (که چون تمام لحظات کنونی را پر کردهاند بیش از اندازه بزرگ بهنظر میرسند) ، تجربهای را از سر میگذرانیم که در آن مسائل خاص زندگیمان بسیار جزئیتر بهنظر میرسند و در نتیجه از تهدیدآمیزیشان بسیار کاسته میشود. مسائلی که تاکنون در ذهنمان بسیار بزرگ جلوه میکردهاند (مشکلاتی که در دفتر سنگاپور پیش آمده، رفتار سرد یکی از همکاران، اختلاف بر سر مبلمان پاسیو) اکنون از بزرگیشان کاسته میشود. امر والا ما را از جزئیات کوچکی دور میکند که معمولاً و بهناچار توجه ما را مشغول میکنند و باعث میشود حقیقتاً بر امور بزرگ تمرکز کنیم. بدین ترتیب لحظاتی، مسائل آزارندهٔ دمدستی دیگر نمیتوانند ما را برنجانند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نقاشی همچون همهٔ هنرها میبایست ما را در جهت تعالی روح هدایت کند، و برای اینکه آرامش، دغدغهٔ عمدهای در زندگی است، وی بر آن بود که آرامش یکی از اهداف بزرگی است که هر هنرمند بلندپرواز باید در پی گسترش آن باشد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
با تفکر در مورد نیروهای سرمایهداری و نیز تأثیر آنها بر زندگی خصوصیمان، توجهمان را از تجربههای دمدستی دور و معطوف به تبیینی فراگیرتر میکنیم و همین کار باعث میشود بارِ گناه تا حد زیادی از دوش ما برداشته شود. منظور این نیست که سرمایهداری بسیار بد و زننده است. این حقیقت که کار کردن زیر لوای سرمایهداری بعضی مواقع بسیار طاقتفرسا و پراسترس است، لزوماً بدین معنا نیست که این کارها ارزش انجام ندارند یا گزینهٔ دلپذیرتری در این دنیا وجود دارد. مثلاً ما پذیرفتهایم که بزرگ کردنِ کودکان اغلب کاری دشوار و پراسترس است، اما نمیگوییم که فرزند آوردن ارزشش را ندارد. مسئله فقط این است که نسبت به گذشتگان بهتر میتوانیم، بزرگیِ چالشی که با آن روبهرو هستیم را به حساب بیاوریم. همهٔ ما جمعاً در عصری زندگی میکنیم که رقابت و ناامنی بسیاری مسئلهٔ شغل را در بر گرفته است، و این نه خطای ماست و نه خطای هیچکس دیگر. بنابراین اگر اغلب احساس استرس شدید داریم، تماماً تقصیر ما نیست. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از راههای اصلیِ دستیابی به آرامش، داشتنِ قدرت تشخیص و تمیز است؛ اینکه بتوانیم حتی در وضعیتهای بسیار چالشبرانگیز بین عملی که یک شخص انجام میدهد و عملی که مد نظرش بوده، فرق بگذاریم.
در عرصهٔ قانون، این تمایز را با دو مفهوم متمایزِ قتل و قتلِ نفس پاس داشتهاند. نتیجهٔ هر دو چه بسا یکی باشد: بدنی بیجان در حمامی از خون. اما در مجموع حس میکنیم از لحاظ نیتِ شخصی که مرتکبِ عمل شده است، تفاوت بزرگی در کار است.
دلیل بسیار خوبی وجود دارد که چرا باید به نیاتِ افراد اهمیت بدهیم: چون اگر عمل وی عمدی بوده باشد، آنگاه وی سرچشمهٔ خطری همیشگی ست و چه بسا عمل خویش را تکرار کند؛ بنابراین جامعه باید از خطر وی مصون بماند. اما اگر عملی تصادفی بوده باشد، وی باید عذرخواهی قلبی نموده و آسیب را جبران نماید، که ضرورت اِعمال مجازات را بسیار میکاهد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ریشهٔ بسیاری از دردسرهای ما این است که برایمان جا نیفتاده که برخی چالشها ممکن است چقدر سخت و طاقتفرسا باشند. گوستاو فلوبر در روزهای آغازین کار نویسندگیاش بود که به شیوهٔ خاص خودش درسی دردناک را فراگرفت. در اواخر دههٔ بیست زندگیاش بسیار مشتاق شد که شخصیت ادبی بزرگی شود و خیلی زود رمانی به نام وسوسهٔ سن آنتونی نوشت. از افراد مختلفی نظر خواست و همه، به اتفاق آرا، گفتند باید دستنوشت کتابش را به آتش بیندازد و او هم انداخت. سپس کار دیگری به نام مادام بوواری را شروع کرد و این بار با این دیدگاه جدیتر که این فرآیند میتواند چقدر دشوار و زمانبر باشد و شاید گاهی مجبور شود با یک پاراگراف مدتها کلنجار برود و چه بسا نظرش در مورد آهنگِ یک جمله چندین بار تغییر کند. این رمان پنج سال وقت او را گرفت، اما سرانجام بهعنوان یک شاهکار شناخته شد. توجه زیاد به جزئیات نوشتهها، پاداش بسیار بزرگی برای او به ارمغان آورد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در بیابان زمین دست تنگ و بیچیز است. به همین خاطر آدمی فرصت زیادی دارد تا به جهان بیندیشد. زمانی بسیار طولانی در اختیار دارد تا به آسمان و ستاره و آفتاب و خدا فکر کند. تا ابد به شن خیره شود، اما اینجا، در این جنگل پرهیاهو، زمین غنی که هر درختش معجزهای است و هر پرندهاش بزرگترین موضوع است برای تفکر و تأمل، هر انسانی نیازمند عمری است برای اندیشیدن و خیالات، زمین ما را اسیر خود میکند… به تملک زمین درمیآییم… به تملک اشیای موقتی و کوچک… اینجا آدمی در جزئیات غرق میشود. معانی بزرگ را فراموش میکند. تو خوشبختی که از سرزمین دیگری آمدهای و رؤیاهایت فقط معانی بزرگی چون جهان و زندگی بوده است. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
این خیال که مردهای و دیگران بیتو زندگی میکنند و زندگی آنها روال طبیعی خود را در پیش گرفته، آسودگی بزرگی به انسان میبخشد. وقتی کسی در انتظارت نیست، بهشتی است بیکران برای تو. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
آییشکای من! اگر میخواهم سلامت باشم، برای آن است که بتوانم لذت وجود تو را مثل لیموی شیرین پُر آبی تا قطرهٔ آخر بنوشم… همهٔ راههای زندگی من به تو ختم میشود. به تو و برای تو. اگر «تو» یی در میان نباشد برای من همه چیز علیالسویه خواهد بود. کدام سلامت، وقتی که تو نباشی؟ کدام شادی، وقتی تو نباشی؟ هر چه میخواهم برای آن است که یک سرش به تو میرسد. فراموش مکن. شجاع باش و یقین داشته باش که به توفیق میرسیم، چون من از تو الهام میگیرم: از تو و عشق بزرگی که به تو دارم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
من هنوز خودم نیستم، هنوز خودم نشدهام. آنچه تا به امروز شدهام، تنها و تنها طرحی کلی است از آنچه «میتوانم باشم» ، از آنچه «باید بشوم». و این حرف را، میدانم که تو به «خودخواهی» گویندهاش تعبیر نخواهی کرد: من در روح خودم به رسالتی از برای خود اطمینان دارم، و تو در عمق روح خودت، به همان نسبت، به وجود هدفی قائلی… به همین دلیل است که من بارها به تو گفتهام که زندگی ما، چیزی به جز زندگی دیگران است. ما برای «مذهب» بزرگی کار میکنیم، ماورای مسیحیت و اسلام و بودیسم و بتپرستی. و عشق ما به یکدیگر، نیرویی است که ما را برای رسیدن به این هدف زنده نگه میدارد… معذلک هرگز از یاد مبر که اگر تو نباشی، هیچ چیز برای من وجود نخواهد داشت: نه رسالت نه هدف نه زندگی! من اینها همه را، تازه برای خاطر تو میخواهم: برای خاطر عشق تو و سربلندیت. تو شمشیر سحرآمیزی هستی که من به اتکای تو قلعهها را میگشایم و جهان را فتح میکنم.
دل مرا با عشقت گرم میکنی. زبانم را گویا میکنی و به بازوهایم نیرو میدهی. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
یک بار با تو گفتم که عشق، شاهراه بزرگ انسانیت است… پس در میان مرزهای عشق، هیچ چیز پست، هیچ چیز حقیر، هیچ چیز شرمآور راه ندارد. عشق میورزیم تا چیزی که میان حیوانات به صورت «غریزهٔ حیوانی» صورت میپذیرد، میان ما، به صورت موضوعی بشری، موضوعی بر اساس «انتخاب دو روح» ، به صورت موضوعی که بر پایهٔ همهٔ ادراکات انسانی، قلبی و خدایی استوار شده باشد صورت بگیرد؛ این است که همیشه با تو میگویم: «تو را دوست میدارم.» در این کلام بزرگی که روحها و تنهای ما را برای همیشه یکی میکند، بر کلمهٔ تو تکیه میکنم نه بر لغت دوست داشتن. زیرا که در این جا، آنچه شایان اهمیت است، تو است… تو را دارم، و برای آن که بدانی دربارهٔ تو چه میاندیشم، از دوست داشتن، از این لغت بزرگ مدد میگیرم. و بدین گونه از جانوری که به دنبال غریزهٔ حیوانی خویش میدود فاصله میگیرم؛ چرا که حیوان، دوست میدارد، و برای فرو نشاندن عطش دوست داشتن به دنبال کسی میگردد که دوستش بدارد…
آنچه به تو میدهم عشق من نیست؛ بلکه تو خود، عشق منی. تویی که عشق را در من بیدار میکنی و اگر بخواهم این نکته را آشکارتر بگویم، میبایست گفته باشم که من «زنی» نمیجویم، من جویای آیدای خویشم.
آیدا را میجویم تا زیباترینِ لحظات زندگی را چون نگین گرانبهایی بر این حلقهٔ بیقدر و بهای روزان و شبان بنشاند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
داراترین مرد دنیا هستم؛ زیرا توانستهام تو را داشته باشم… تو بزرگترین گنج دنیایی، زیرا در عوض تو هیچ چیز نمیتوان گرفت که با تو برابر باشد. پس من که تو را دارم، چرا ادعا نکنم که داراترین مرد دنیا هستم؟
و من که با تو تا بدین درجه از بزرگی رسیدهام، چرا مغرور نباشم؟
من غرور مطلقم! آیدا! و افتخار من این است که بندهٔ تو باشم. پس اگر پاها و زانوهای تو را میبوسم، مرا مانع مشو. غایت آرزوهای هر بندهیی همین است که صاحب او افتخار بوسیدن پاهای خود را بدو ارزانی بدارد.
و اگر به تو میگویم که تو را با همهٔ «عشق زمینی» دوست میدارم، و اگر به تو میگویم که تو را با همهٔ «عشق جسمانی» دوست میدارم، برای آن است که به تو دروغ نگفته باشم.
من روح تو را دوست میدارم؛ و به همان اندازه «جسم» تو را گوشت گرم و زندهٔ تو را، بوی تو را و پوست تو را و تن تو را دوست میدارم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدا جانم، میتوانم ادعا کنم که عشق من به تو، به هیچ چیزی در دنیا شبیه نیست؛ این عشق، مخلوطی است از شعر و موسیقی و خودمان! و ما من و تو فقط بدان جهت توانستهایم با این جذبه یکدیگر را دوست بداریم که در دنیای به این بزرگی، تنها دو نفری هستیم که جز خودمان به هیچ کس دیگری شبیه نیستیم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
در فیلم هایی که موضوع آنها کارهای غیراخلاقی و طلاق است، همیشه خوشبختی و خوششانسی یک نفر نقش بزرگی را بازی میکند. “عزیزم، من را خوشبخت کن” یا “تو که دوست نداری مانع خوشبختی من شوی؟” عقاید یک دلقک هاینریش بل
گمان نمیکنم هیچ انسانی در دنیا قادر به درک یک دلقک باشد. حتی یک دلقک هم نمیتواند دلقک دیگری را خوب بشناسد؛ چون در این رابطه، رشک و حسد نقش بزرگی را بازی میکند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
اغلب خیال میکنند که مرغهای دریایی، غم بزرگی در دل دارند و حال آنکه، این خیالی پوچ است. اشکالات روانی خود آدم است که این احساس را به وجود میآورد. آدمی، همه جا چیزهایی میبیند که وجود ندارد. این چیزها در درون خود آدم است. همه به یک درونگو مبدل میشویم که همه چیز را به زبان میآورد. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
اگر بتوانید حوزهای که احتمال موفقیتتان در آن بیشتر است را بیابید، گام بزرگی را برای حفظ انگیزه و احساس موفقیت برداشتهاید. از نظر تئوری، میتوانید تقریبا از هر چیزی لذت ببرید. در عمل، احتمالا از چیزهایی لذت میبرید که برای شما بهسادگی حاصل میشوند. افرادی که در یک حوزهٔ بخصوص استعداد دارند، شایستگی بیشتری در آن وظیفه خواهند داشت و به خاطر انجام کار خوبشان مورد تمجید قرار میگیرند. آنها انرژی خود را از دست نمیدهند، زیرا پیشرفت میکنند و پاداشهایی همچون حقوق بیشتر و فرصتهای بهتر را دریافت میکنند که همین امر نهتنها خوشحالترشان میکند بلکه موجب تحریکشان برای ایجاد کارهای باکیفیتتر میشود. این یک چرخهٔ پیشرفت است. عادتهای اتمی جیمز کلیر
وقتی در آینه نگاه میکنم، زن پیری را میبینم یا زن پیری را نمیبینم؛ چون دیگر کسی حق ندارد پیر شود. پس زنی مسن را میبینم و گاه زنی مسن تر، شکل مادربزرگی که هرگز ندیدمش؛ یا شبیه مادرم، اگر به این سن میرسید. گاهی هم صورت زنی جوان را میبینم. صورتی که زمانی آن همه وقت صرف آرایشش میکردم یا برایش افسوس میخوردم. برای صورتی که حالا در میان صورتم غرق یا شناور شده است، صورتی که به خصوص بعدازظهرها که نور به صورت اریب میتابد، آنقدر شل و شفاف است که میشود مثل یک جوراب بیرونش آورد. آدمکش کور مارگارت اتوود
همه ی ازدواجها حتی بهترین هایشان برای ماندگاری نیاز به مراقبت و سازش زیادی دارند. به نظرم اینکه یک نفر آن قدر گذشت و عشق داشته باشد که سالهای متمادی را با یک نفر سپری کند، خیلی کار بزرگ و برجسته ای کرده است. در این روزگار، این دستاورد بزرگی است. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
این روزها وقتی اطرافیان از من تعریف میکنند، حالم بد میشود. یادم هست که یک بار اوایل ازدواجم، مامان به من گفت: «برای آنکه شوهرت پیشرفت کند و مرد بزرگی بشود، تو باید زن خاص و ویژه ای باشی. باید آنقدر خوب باشی که او بتواند به تمام خواسته هایش برسد و رویاهایش را محقق کند.»
دلم میخواهد بدانم حالا که شوهری که باید کمکش میکردم تا به رویاهایش برسد مرده است، مادر چه چیزی برای گفتن دارد؟ عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
من هیچ گاه از زیبایی چهره ای یا چشمی یا ﻧﮕﺎهی یا لبخندی، این چنین درمانده نمیشدم که از زیبایی، شکوه و بزرگی و توانایی دانستن و فهمیدن روحی پیچیده و وسیع. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
یکی از درسهای شگفتانگیز تاریخ اواخر قرن بیست این بود که کمبود غرور واقعاً معضل است. فرهنگِ پیشرفته در حق غرور ملی زیادی سختگیر بود. این مسئله باعث نشد غرور از بین برود، فقط آن را توسعهنیافته و سرگردان رها کرد. تمایل به احساس غرور نسبت به جامعهای که در آن هستیم، بهخودیخود، غریزهٔ طبیعی و خوبیست. شایستهٔ توجه هنرمندان است. وظیفهٔ هنر لزوماً یا صرفاً محکوم کردن بدترین نقصهای جامعه نیست؛ باید قابلیت ما در غرور را هم هدایت کند. البته اگر بر چیزهای بیارزش یا احمقانه تمرکز شود غرور میتواند خطرناک و نفرتانگیز باشد («ما ملت بزرگی هستیم، چون منابع آهن زیادی داریم» یا «چون سفیدپوستایم»). باید این انگیزهٔ طبیعی را در هوشمندانهترین و ارزشمندترین مسیرها هدایت کنیم. غرور جمعی مهم است، چون در مقام فرد چیز چندانی برای افتخار کردن وجود ندارد. آن نقص روانشناختی که بسیار احتیاج داریم هنر در آن یاریرسان ما باشد این است که از نظر ذاتی تا حدی ناچاریم به چیزی جمعی مفتخر باشیم، اما نمیدانیم آن چیز چیست. هنر همچون درمان آلن دوباتن
اجتناب از شکست، چیزی است که وقتی بزرگتر شدیم یاد میگیریم. مطمئنم که قسمت بزرگی از آن از سیستم آموزشیمان نشئت میگیرد که بر اساس عملکرد قضاوت میکند و کسانی را که عملکرد خوبی نداشته باشند مجازات میکند. بخش بزرگ دیگری از آن، از والدین سرزنشگر یا انتقادگری میآید که اجازه نمیدهند بچههایشان به اندازهٔ کافی مرتکب خطا شوند، و آنها را به خاطر امتحان کردن چیزی جدید یا برنامهریزی نشده تنبیه میکنند. علاوه بر اینها، رسانههای جمعی را هم داریم که ما را پیوسته در معرض موفقیت درخشان پشت موفقیت درخشان قرار میدهند. درحالیکه هزاران ساعت کار کسلکننده و طاقتفرسا را که برای دستیابی به آن موفقیت لازم بوده است، نشان نمیدهند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
انسانها اغلب تصمیم میگیرند بخشهای بزرگی از زندگیشان را به اهداف به ظاهر بیفایده یا مخرب اختصاص دهند. از بیرون، این اهداف اصلاً منطقی نیستند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
مردم میگویند آمریکا مثل ظرف سوپیست که همه نوع مواد داخلش با هم مخلوط شده است اما دیزنیلند ظرف سالاد است. هیچکس در آنجا با دیگری مخلوط نشده؛ هرکس بهتنهایی در اوج شکوه خودش قرار دارد. همه نوع آدم آنجا دیدم. خانوادههایی را دیدم که از قومیتهای مختلف تشکیل شده بودند. گروههای دوستی بزرگی را دیدم که همه در صف چای ایستاده بودند و هیچکدام از یک نژاد واحد نبودند. دو مرد را دیدم که دستهای یکدیگر را گرفته بودند و با دیدنشان چشمهایم از حدقه درآمدند. بااینکه همهٔ این افراد شبیه من بودند اما هرکدام با دیگری تفاوت داشتند آنقدر که تصورش از ذهن من خارج بود. موی بنفش، سوراخکردن گوش و بینی، خالکوبی… همه مدل آدم وجود داشت! خودت باش دختر ريچل هاليس
پدرومادرشدن فریب بزرگی است. دو هفتهٔ اول غرق شادی هستی و بله، سخت است اما اقوام و آشنایان برایتان ظرفهای پر از غذا میآورند و مادرتان برای کمک کنارتان است و شما یک بچهٔ قشنگ و کوچک در بغل دارید و آنقدر دوستش دارید که دلتان میخواهد گونههای تپلش را گاز بگیرید و از روی صورتش بکنید. اما بعد از گذشت چند هفته به یکسری شرایط زامبیوار عادت میکنید. شیر از سینههایتان چکه میکند و پیراهنتان را خیس میکند و یک هفته میشود که حمام نرفتهاید. موهایتان هم به بدترین و وحشتناکترین شکل ممکن درمیآیند. اما هرچه که هست شما از دل این شرایط عبور میکنید. خودت باش دختر ريچل هاليس
اول سکوت است و بعد عجیب غریبترین صدای موسیقیایی شنیده میشود. صدایی بم، اسرارآمیز و ریتمیک. صدایی که هیچ وقت شبیه اش را نشنیده بودم. میخکوب شده ام. گوش میکنم و سعی میکنم سر از قاعده اش در بیاورم. پرندهها یک آواز را بارها و بارها میخوانند. اما خواندن اینها فرق میکند با این حال معلوم است که همینجوری و الکی نیست. گاهی فریاد غم انگیزی است، گاهی زمزمه ای ملایم. از ته دل میخوانند و هدف بزرگی دارند. کاملا مشخص است که معنای اسرار آمیزی دارد…. طولانیترین آواز نهنگ ژاکین ویلسون
روسها آدمهای بزرگواری هستند، خوش قلباند، دارای روحی به عظمت کشورشان و در عین حال گرایش زیادی به خیالپردازی و هرج و مرج دارند. اما این بدبختی بزرگی است که آدم روحی شریف و بزرگوار داشته باشد، اما نابغه نباشد. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
درباره مفهوم آزادی آنقدر صحبت شده که از گفتن مقدمه صرفنظر میکنم. تجربهی عینی آزادی چیز دیگریست. همیشه باید چیزی برای گریختن داشت و این امکان خارقالعاده را برای خود فراهم کرد خیلی وقتها چیزی که باید از آن فرار کنیم خودمان هستیم.
امکان گریختن از خودمان مزیت بزرگیست. چیزی از وجود خودمان که از آن فرار میکنیم میتواند زندان کوچکی در هر جای زندگیمان باشد. برای رهایی از این زندان باید بار و بنه بست و پا به فرار گذاشت: اینکه برای خودم نقش زندانبان را بازی نکرده بودم عجیب بود. همانطور که فراریها تعقیبکنندگانشان را جا میگذارند شما میتوانید خود درونیتان را از راه به در کنید. نه حوا نه آدم املی نوتوم
هر نهضت بزرگی که به جوشش میآید، لایه نازکی از کف هم رویش جمع میشود. گیرنده شناخته نشد کرسمان تایلور
رنج کشیدگان و خوار شدگان قصه آدم هایی است که با وجود فقر و ظلمی که روزگار بر آنها تحمیل کرده به هیچ وجه حاضر نیستند بزرگی و منش خود را از دست بدهند پس تمام سختیها را تحمل میکنند تا به خاطر این شرایط سخت بازیچه دست افراد ثروتمند نشوند… رنج کشیدگان و خوار شدگان ششمین رمان داستایفسکی نسبت به رمانهای قبلی شخصیتهای بیشتری دارد و به تمام شخصیتها نیز دقیق و با جزییات پرداخته شده… یه نظر من این کتاب آغاز دوران تازه ای در نویسندگی داستایفسکی است که در پی آن شاهکارهایش را توانسته بنویسد… رنجکشیدگان و خوارشدگان فئودور داستایوفسکی
من با استعداد بودم. یعنی هستم. بعضی وقتها به دست هام نگاه میکنم و فکر میکنم که میتوانستم پیانیست بزرگی بشوم. یا یک چیز دیگر. ولی دست هایم چه کار کرده اند؟ یک جایم را خارانده اند ،چک نوشته اند ،بند کفش بسته اند ، سیفون کشیده اند و غیره. دست هایم را حرام کرده ام. همینطور ذهنم را. عامه پسند چارلز بوکفسکی
«موفق خواهم شد!» این جمله ای است که هر قمار باز و هر سرداربزرگی در جنگ میگوید ،جمله ای که اگر کسانی را نجات داده است، از آن طرف باعث نابودی عده ی زیادی شده است. باباگوریو انوره دو بالزاک
دوست داشتن زمانی که دیگر دوستتان ندارند بدبختی بزرگی است؛ اما از آن بدتر این است که وقتی شما دیگر احساس عشقی نمیکنید با عشقی شورانگیز دوستتان داشته باشند. آدلف بنژامن کنستان
استرادلیتر همیشه از آدم تقاضای لطف بزرگی داشت. آدمهای خوشگل یا آدمهایی که خیال میکنند خیلی زرنگند همیشه از آدم تقاضای لطف بزرگی دارند. انها چون برای خودشان میمیرند خیال میکنند دیگران هم برایشان میمیرند. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
من هیچ باور ندارم که جماعتی در مقیاس بزرگ یا کوچک همیشه مرد بزرگی را که بدان نیازمند است از میان خود بیرون میدهد. برعکس، لحظاتی در تاریخ هست که در آن خلأئی هولناک احساس میشود، آن پیشوای لازم ظهور نمیکند و همه چیز به طرز رقت انگیزی سقوط میکند. قلعه مالویل روبر مرل
تو اوج ناامیدی،حتا وقتی کسی دارد به خودکشی فکر میکند،واقعا دلش نمیخواهد بمیرد که؛میخواهد یکهو اتفاق خیلی بزرگی برایش بیافتد. ناتمامی زهرا عبدی
بزرگی کشورها را با مساحت و تعداد جمعیتشان نمیسنجند. بزرگی کشور ما از عظمت اندیشه آن ناشی میشود. اشتیلر ماکس فریش
مادر میگوید خیال بزرگترین موهبت هر انسانی است. آن بیرون آدمها عاشق میشوند اما عشقشان میگذارد میرود. ثروتمند میشوند اما ثروتشان یکشبه به باد میرود. آدمها یکدیگر را به توهم ساختن جهانی بهتر میکشند اما جهان به هیچوجه بهتر نمیشود. در جهانِ خیال اما میتوان صاحب ابدی همهچیز شد. میتوان هر چیزی را به دلخواه ساخت. در جهانِ خیال هر انتخابْ امکانی دیگر را منتفی نمیکند. اینجا جهان بدون مرز و دود و خون و تلخی است. میتوان همه چیز را یکجا داشت. میتوان ثروتمند شد یا اگر نه فقیر، و باز ثروتمند. حتا میتوان مُرد و زنده شد و باز مُرد و باز زنده شد و تا ابد ادامه داد. مادر میگوید آدمها آن بیرون وقتی میمیرند تازه وارد جهان خیال شدهاند. وقتی که فهمیدهاند همهی عمر در چه فریب بزرگی زندگی کردهاند. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
قاعدهی سیودوم: همه پردههای میانتان را یکییکی بردار تا بتوانی با عشقی خالص به خدا بپیوندی. قواعدی داشته باش، اما از قواعدت برای راندن دیگران یا داوری دربارهشان استفاده نکن. به ویژه از بتها بپرهیز، ای دوست. و مراقب باش از راستیهایت بت نسازی! ایمانت بزرگ باشد، اما با ایمانت در پی بزرگی مباش! ملت عشق الیف شافاک
اگر هرگز کُتها را در نیاوریم و به بازی نپیوندیم، بخش بزرگی از نمایش زندگی را از دست خواهیم داد.
چرا پیش از پایان، به سوی درب خروجی بشتابیم؟! درمان شوپنهاور اروین یالوم
_ عزیزم خطر بزرگی ما را تهدید میکند.
زن گفت:
_ این یعنی این که تو مرا دوست نداری.
_ اما تو میدانی که چقدر دوستت دارم.
_ وقتی از روی عقل حرف میزنی یعنی که دیگر مرا دوست نداری. گدا نجیب محفوظ
من این رو خیلی خوب میدونم که آدمها وقتی بزرگ میشن اگه کسی رو دوست داشته باشن، اون دوست داشتن خیلی ارزشمند میشه، منظور من از بزرگ شدن بالا رفتن سن نیست، این فهمیدن هست که آدمها رو بزرگ میکنه!
اونی که تنها میمونه و فکر میکنه بزرگ میشه،
اونی که سفر میکنه و از هر جایی چیزی یاد میگیره بزرگ میشه،
اونی که با آدمهای مختلف حرف میزنه و سعی میکنه اونها رو درک کنه بزرگ میشه،
برای همین همیشه به این اعتقاد دارم که کسانی که زیاد کتاب میخونن میتونن آدمهای بزرگی بشن، چون اونها تنها میمونن و فکر میکنن، با داستانها به سفر میرن، چیزهای مختلف یاد میگیرن و سعی میکنن بقیه رو درک کنن.
به نظر من زنها و مردهایی که کتاب میخونن و روح بزرگی دارن، دوست داشتن و دل بستن واسشون خیلی با ارزشه. قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
زندگی لب دریا عالی است. همیشه صدایش را میشنوی،بویش را حس میکنی،لب ساحل قدم میزنی و میتوانی قوس زمین راببینی…به دریا نگاه کنی و ببینی که توی دریا چه چیزهایی در جریان است که تو هرگز نخواهی دید،یا اصلا چیزی ازش میدانی. یک چیز اسرار آمیز بزرگی درست پشت در خانه تان است. میوه خارجی جوجو مویز
یک بار مرد بزرگی که گویی به یک نظر درد مرا دریافته بود، به من گفت: «سعی کن چیزی را دوست بداری. فرقی هم نمیکند چه چیز. خدا، زن، موسیقی، حتا مشروب یا تریاک. ولی یک چیزی را دوست بدار!» همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
بعضی مرا شجاعترین فرزند وطن میدانستند. من همیشه آخرین کسی بودم که سنگر را خالی میکردم. حتی در مواقعی که فرمان عقب نشینی صادر میشد من راضی به برگشتن نبودم و دست از آن فریادهای خالی و بلاانقطاع خودم بر نمیداشتم «کسی سنگرهااا رااا خااالی نکند» ، اما کسی نمیفهمید چرا.
مظفر صبحدم، در دنیا هیچ چیز به اندازه شجاعت و ناامیدی به هم نزدیک نیست… میفهمی؟ انسان شجاع کسی است که ناامید است. همه آن کسانی که آرزویی دارند ترسو هستند، برای این بود که آخرین نفری بودم که سنگر را ترک میکردم. چون ناامیدترین آدم دنیا بودم، دوستانم همه آرزویی داشتند؛ بعضیها نامزد داشتند. بعضیها میخواستند بروند خارج یا میخواستند فرمانده بزرگی شوند. فقط هیچ آرزویی نداشتم. آخرین انار دنیا بختیار علی
باید دفترچه را از میان ببرم. باید شیطانی را که لابه لای صفحات آن و بین ساعات زندگیم پنهان شده است، از میان بردارم… زنها هریک نامه ای سیاه دارند، دفترچه ای ممنوع، که همه باید آن را از میان ببرند… این آخرین صفحه است. دیگر در آن چیزی نخواهم نوشت، و روزهای آینده همچون این صفحههای سفید آرام و سرد خواهند بود، تا روزی به سنگ صاف و بزرگی، یک بار دیگر مرا والریا خواهند خواند دفترچه ممنوع آلبا د سسپدس
بشریت، بدنهٔ بزرگی است که تو یک عضو مفید آن هستی، تو در وظیفهٔ بزرگی که بشر در تلاش برای برآورده کردن آن است، جای خودت را خواهی گرفت. این به تو رضایت خاطر و احترام به خویش، که هیچ چیز دیگری نمیتواند بدهد، اعطا میکند رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
این را فهمیدم که آن هایی که، مثل من، ازدواج را پایان کار و عقد را زنجیر محکمی برای استحکام زندگیشان میدانند، راهی بس اشتباه را طی میکنند.
محبتی که با تعهد و غل و زنجیر به چهار میخ کشیده شود، عشق نیست، اجباری است که تحملش آزار دهنده و نفس گیر میشود. مقصود خداوند از عقد و ازدواج به اسارت در آوردن دیگری نیست؛ برای محبت حریمی آسمانی قائل شدن است ،نه اجباری برای تحمل.
بعد از آن برایم مسلم شد که، بر خلاف تصور همگان، برای از بین رفتن یک زندگی، یک عشق یا یک یک رابطه عمیق، لازم نیست دلیلی محکم و خیلی بزرگ و اساسی وجود داشته باشد.
بهانههای پوچ و جزئی و کوچک، وقتی با عدم درایت و درک دست به دست هم میدهند و مرتبا تکرار میشوند، برای ویران کردن یک زندگی و یک عشق، کافی که هیچ زیاد هم هست … اشتباه محض من هم ساده گرفتن این تکرارها بود.
چون فراموش کرده بودم آتش بزرگی که خرمنی را میسوزاند، همیشه از جرقههای کوچک شروع میشود؛ همانطور که در مورد ما شد…!
… آب که به صورتم زدم چه حس خوبی داشتم. نسیم خنک صبح، صدای خروس ها، صدای اذان که از مسجد دور میآمد.
بوی یاسها که هنوز از توی حیاط میآمد و چشمهای من که امروز همه چیز را طوری دیگر میدید. یادش به خیر. هیچ حسی توی این دنیا قشنگتر از این نیست که بدانی به کسی تعلق داری و برای کسی عزیزی.
این که آدم بداند یک نفر به او فکر میکند، یک نفر دوستش دارد ، انگار وجود آدم را برای خودش هم عزیز و دوست داشتنی میکند و من آن روز این حالت را داشتم. برای اولین بار این حس شیرین را تجربه میکردم، حس این که برای یک نفر عزیزم: محمد دوستم دارد …! دالان بهشت نازی صفوی
تو هیچ وقت از پیر شدن نترسیدی؟
«میچ، من پیری را در آغوش کشیدم. به استقبالش رفتم.»
در آغوش کشیدی؟
"خیلی ساده است. وقتی سن تو بالا میرود، چیزهای بیشتری یاد میگیری. اگر تو همیشه در سن بیست و دو سالگی بمانی، همیشه به همان خامی و جهالت بیست و دو سالگی هستی. پیری صرفا فرسودگی نیست، خودت میدانی. پیری رشد و بزرگی است. مثبتهای آن حتی از مثبتهای مقوله ی مرگ نیز بیشتر است، زیرا تو به این ادراک میرسی که میخواهی بمیری، در نتیجه زندگی بهتری را زندگی خواهی کرد. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
هیچ یک از جنبشهای بزرگی که با هدف تغییر دادن دنیا به وجود آمده است نمیتواند تمسخر و تحقیر را تحمل کند. تمسخر زنگاری است که به هر چه بنشیند آن را تحلیل میبرد. شوخی میلان کوندرا
کمتر آدم بزرگی این را به یاد میآورد که اول بچه بوده. شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
سالها گمان میکرد همه وجود خود را میشناسد و چیزی را از خودش پنهان نکرده است. اما تغییر حال اون نشان میداد که در جایی از وجودش راز بزرگی نهفته است، و او خود، کوچکترین تصوری از این راز بزرگ ندارد. سلاخ خانه شماره 5 کورت ونهگات
لباسها اینقدر مهم اند توی بودن و توی «چگونه بودن» مان و اگر میبینید کسی کار بزرگی نمیکند ،برای این است که یا لباسی ندارد که بهش تکلیف کند؛ یا اساسا ،آدم کوچکی است. کافه پیانو فرهاد جعفری
به عکس سایه که زیر شیشه میزم گذاشته ام نگاه میکنم و از او میخواهم تا انگشت هاش را روی گوشی بگذارد. وقتی این کار را میکند دهانیِ گوشی را میبوسم. میگویم: «مرسی. خوب بود. خیلی خوب بود.»
– «رمانتیک شده ای؟»
– «دوستت دارم سایه. خیلی دوستت دارم.»
– «من راضی ام. از توی دنیایِ به این بزرگی من به همین راضی ام. حتی اگه هیچ وقت با هم عروسی نکنیم اما من رو دوست داشته باشی من راضی ام. من به دوست داشتنِ تو راضی ام.» میگویم: «چرا؟ چرا این حرف رو میزنی؟ چرا فکر میکنی ممکنه با هم ازدواج نکنیم؟ پدرت چیزی گفته؟»
– «ربطی به پدرم نداره اما احساس میکنم قدرت تقدیر خداوند از خواست پدرم و مادرم و حتی خواست خودمون هم بیش تره. خداوند به موسی گفت از دو موقعیت خنده ام میگیره: وقتی من بخوام کاری انجام بشه و تلاش بیهوده دیگران رو میبینم تا جلو انجام اون کار رو بگیرند و وقتی من نخوام کاری انجام بشه و جماعتی رو میبینم که برای انجام اون به آب و آتش میزنند.» … روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
رئیس کسی برایش آزمونی تعیین میکند: اگر تمام شب را در قله کوه سر کند، جایزه بزرگی میگیرد؛ اگر نتواند، باید مجانی کار کند. بقیه داستان از این قرار است:
علی وقتی مغازه را ترک کرد، حس کرد باد بسیار سردی میوزد. ترسید و تصمیم گرفت از بهترین دوستش آیدی بپرسد به نظر او قبول این شرط دیوانگی است یا نه. آیدی کمی فکر کرد و بعد جواب داد: «نگران نباش، من کمکت میکنم. فردا شب، بالای کوه، راست به جلویت نگاه کن. من نوک کوه روبه رو مینشینم و تمام شب برایت آتش روشن میکنم. به آتش نگاه کن و دوستی مان را به یاد بیاور؛ این گرم نگهت میدارد. شب را به سلامت میگذرانی، و بعد در عوضش ازت چیزی خواهم خواست.»
علی شرط را برد، جایزه نقدی را گرفت، و به خانه دوستش رفت.
«گفتی در عوض کمکت قسمتی از جایزه را میخواهی.»
آیدی گفت: «بله، اما پول نمیخواهم. قول بده اگر زمانی باد سردی در زندگی من وزید، تو آتش دوستی برایم روشن کنی.» الف پائولو کوئیلو
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند.
هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت.
اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. (گاهی مدتها طول میکشد تامردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…)!
پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند.
در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود.
رهگذر رو به مرد دروازه بان کرد و گفت: «روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»
دروازهبان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»
- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم.»
دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: «میتوانید وارد شوید و هر چقدر دلتان میخواهد بنوشید.»
- اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان: «واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.»
مسافر خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد.
ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد.
پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعهای رسیدند.
راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز میشد.
مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: «روز بخیر!»
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنهایم. من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر که میخواهیدبنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد.
مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
مرد گفت: بهشت!
- بهشت؟! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند وگفت: «باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود!»
آن مرد گفت: کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند! چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند… شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئیلو
#دوستی و #همدلیمان لطف الهی و #ارمغانی بی مثال بود. با گپ و گفت بزرگ شدیم، شاد شدیم، جوانه زدیم، مثل گل دادن کلمه دادیم و مزه #کامل بودن را چشیدیم. هیچ کس نمیتواند به #تنهایی از خامی به پختگی برسد. باید #رفیق_راهت را پیدا کنی تا مثل #پرنده از این منزل به آن منزل پروازت دهد. و اگر پیدایش کردی، خودت را نه، #او را باید #بزرگی ببخشی. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۲: همه پردههای میانتان را یکی یکی بردار تا بتوانی با #عشق خالص به خدا بپیوندی. قواعدی داشته باش، اما از قواعدت برای راندن دیگران یا داوری درباره شان استفاده نکن. به ویژه از بتها بپرهیز، ای دوست. و مراقب باش از #راستی هایت بت نسازی! ایمانت بزرگ باشد اما با ایمانت در پی بزرگی مباش! ملت عشق الیف شافاک
گفتوگوهامان روانیِ آبهای آسمانیرنگی را داشت که از دل آنها گهگاه سنگی زرین میدرخشید و سکوتمان هم به سکوت قلهای میمانست که در بلندیهای خلوتش، بس فرازتر از قلمرو رگبارها، تنها نسیمی در گیسوان رهنورد یکتا زمزمه میکند.
در زندگی ساعات بزرگی هست، ما به بلندای آنها نگاه میکنیم، نگاهی مثال آنکه به هیاکل غولآسای آینده و عهد عتیق؛ به پیکاری شکوهمندانه با آنها در میآییم و اگر در برابرشان استوار ماندیم، ما با صمیمیتی مییابند که خواهری و دیگر ترکمان نمیکنند. گوشهنشین یونان یا هیپریون فریدریش هلدرلین
این خون نیست که باعث بزرگی میشه و یه نفر رو ارباب میکنه. زندگیه، اگه زندگی بقیه رو بنوشی، زندگی خودت طولانیتر میشه. گوشتشون رو بخوری ، گوشت خودت قویتر میشه. اگه از زیبایی تغذیه کنی، خودت زیباتر میشی. رویای تبآلود جورج مارتین
خطرهای بزرگی که از خارج میرسند خیلی کوچک وحقیرند باید از خودمان بترسیم. افکار بد و شک و تردید به منزله دزدان است.
-عیوب ما حکم قاتلین را دارد بزرگترین خطر در باطن ما جایگزین است. کسی که جان ماو پول ما را تهدید میکند قابل توجه نیست به غیر از چیزیکه روح ما را تهدید میکنداز کسی نباید بترسیم. بینوایان 2 (2 جلدی) ویکتور هوگو
ماهها وقتم را حرام فکرکردن به مرگم کردم تا اینکه کم کم حس کردم مرگ عمو بزرگی است که از وجودش بی خبر بوده ام جزء از کل استیو تولتز
قلبت مثل #رودخانه بزرگی است که بعد از بارش بارانی طولانی، بر کرانه هایش سر ریز شده. تمام تابلوهای راهنما که زمانی روی زمین بوده اند دیگر نیستند. گرفتار سیل شده و با آن هجوم آب رفته اند. و هنوز باران بر سطح رودخانه میکوبد. هر بار چنین سیلی در اخبار میبینی، به خودت میگویی:خودش است. این #قلب من است کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
گفت: «هیچ میدانی مردها، همه مردها بچه اند.»
«بچه اند؟ چرا؟»
«زنها همیشه مادرن و مردها بچه»
«تا به حال نشنیده بودم، خیال هم نمیکنم کس دیگری به این حرف معتقد باشد».
«ما مردها همیشه بچه ایم اما به زبان نمیآوریم یا شاید نمیخواهیم بگوییم که بچه ایم. اگر هم کسی حرف مرا رد کند دروغ میگوبد، حتما خودش را پشت یک صورتک مخفی کرده».
«این فکر همین حالا به مغزت خطور کرد؟»
«نه، روزها وقتی سرم به کار گرم است به این چیزها فکر میکنم. مثلاً فرهاد، مجنون، پادشاه، شاعر، من، هرکس که باشد همیشه دلش میخواهد یک زن در زندگیش باشد که مدام بهش رسیدگی کند و مراقبش باشد. میگویند پشت سر هر مرد بزرگی یک زن ایستاده است، اما پشت هیچ زنی، هرگز مردی نیست. سال بلوا عباس معروفی
من بااستعداد بودم. یعنی هستم. بعضی وقتها به دستهام نگاه میکنم و فکر میکنم که میتوانستم پیانیست بزرگی بشوم. یا یک چیز دیگر. ولی دستهام چهکار کردهاند؟ یکجایم را خاراندهاند، چک نوشتهاند، بند کفش بستهاند، سیفون کشیدهاند و غیره. دستهایم را حرام کردهام. همینطور ذهنم را. عامه پسند چارلز بوکفسکی
به خاطر سپردن حقیقت همیشه بسیار آسانتر از خلاف آن است. آن که دروغ میگوید ممکن است به سادگی خود را به دردسر بزرگی بیندازد. مرد 100 سالهای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد یوناس یوناسن
تو اخترک بعدی میخوارهای مینشست. دیدار کوتاه بود اما شهریار کوچولو را به غم بزرگی فرو برد.
به میخواره که صُمبُکم پشت یک مشت بطری خالی و یک مشت بطری پر نشسته بود گفت: -چه کار داری میکنی؟
میخواره با لحن غمزدهای جواب داد: -مِی میزنم.
شهریار کوچولو پرسید: -مِی میزنی که چی؟
میخواره جواب داد: -که فراموش کنم.
شهریار کوچولو که حالا دیگر دلش برای او میسوخت پرسید: -چی را فراموش کنی؟
میخواره همان طور که سرش را میانداخت پایین گفت: -سر شکستگیم را. شهریار کوچولو که دلش میخواست دردی از او دوا کند پرسید: -سرشکستگی از چی؟
میخواره جواب داد: -سرشکستگیِ میخواره بودنم را.
این را گفت و قال را کند و به کلی خاموش شد. و شهریار کوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور که میرفت تو دلش میگفت:
-این آدم بزرگها راستیراستی چهقدر عجیبند!
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل دوازدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
در را بست پاکت را باز کرد ، تکه کاغذی به اندازه ی خود پاکت درون آن بود.
روی آن فقط نوشته بود: تو کیستی؟
همین و بس ، دو کلمه و علامت سوال بزرگی به دنبالش. . دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
در را بست پاکت را باز کرد ، تکه کاغذی به اندازه ی خود پاکت درون آن بود.
روی آن فقط نوشته بود: تو کیستی؟
همین و بس ، دو کلمه و علامت سوال بزرگی به دنبالش… دنیای سوفی (رمان تاریخ حکمت غرب) یوستین گردر
مرگ احتمالاً عین انصاف است، حادثه بزرگی است که اشک آدم را در میآورد. سببی است تا غریبهها برای هم اشک بریزند.
ترجمه ی مهدی قراچه داغی سهشنبهها با موری میچ آلبوم
وقتی آدم وعظهای شما را گوش میدهد، خیال میکند که قلبی به بزرگی و پهنای بادبان دکل کشتی دارید، اما شما فقط میتوانید در سالن انتظار هتلها پرسه بزنید و مردم را فریب بدهید. در حالی که من دارم جان میکنم و عرق میریزم تا لقمه نانی دربیاورم، شما با همسر من به گفتگو میپردازید و بدون گوش دادن به حرف دل من، او را از راه به در میکنید. به این میگویند تزویر، ریا، حرکت ناصادقانه… در کتاب شما حرف از آب زلال است، چرا سعی نمیکنید به جای کنیاک تقلبی از این آب به مردم بدهید… عقاید 1 دلقک هاینریش بل
نسلی از زنان و مردان جوان و قوی دارید که دوست دارند جانشان را فدای چیزی کنند. تبلیغات رسانهها باعث شده این آدمها دائم دنبال اتومبیل و لباسهایی باشند که اصلا به آنها نیازی ندارند. چند نسل است که آدمها شغلهایی دارند که از آن متنفرند و تنها دلیلی که ولشان نمیکنند این است که بتوانند چیزهایی را بخرند که به هیچ دردشان نمیخورد.
در دورهی نسل ما هیچ جنگ بزرگی اتفاق نیفتاده. هیچ رکود اقتصادی طولانی پیش نیامده. ولی ما یک جنگ بزرگ بر سر روح داشتیم. ما یک انقلاب بزرگ علیه فرهنگ داشتیم. رکود بزرگ، زندگی ماست. روحمان است که راکد شده.
باید این زنان و مردان را به بردگی بگیریم تا معنای آزادی را بهشان بفهمانیم. باید با ترساندن، شجاعت را یادشان بدهیم. باشگاه مشتزنی چاک پالانیک
درد بزرگ ترش، خودش بود. تا آن لحظه به خودش شک نکرده بود. موانع و پیشامدها برایش تازگی نداشت. توهین ها، توسری زدن ها، اینها را تاب آورده بود؛ اما چیزی نتوانسته بود اعتماد به نفسش را خدشه دار کند. او خودش را منحصر به فرد میدانست، انسان یگانه ی روزگار و حاکم بر سرنوشتش که بیش از هر کسی شایسته ی آینده ای پرآوازه بود، و در عوض به دل سوزاندن برای کسانی که هنوز متوجه این ویژگیها نشده بودند، بسنده کرده بود. مقابل پدرش، کارمند دون پایه و ایراد گیر کوته بین و کم حوصله، و بعد از مرگ او هم در برابر قَیّمش که آدمی بیش از اندازه سازشکار و اهل مسامحه بود، همیشه خودش را از چشم مادرش میدید؛ از نگاه آن چشمهای ستایش آمیز و پر از رؤیاهای بزرگ و زیبا. او خود را دوست داشت، خود را انسانی ناب، آرمانی و بی نظیر میدانست که طالعش او را پیش میبرد. در یک کلام: او از همه سرتر بود. بعد از این که مادرش زمستان سال پیش درگذشته بود و بعد از ماجرای آکادمی و بخت آزمایی، این نگاهش رنگ باخته بود.
باورهای هیتلر نسبت به خودش فرو ریخته بود. مگر نه این که وقتش را بیش از آن که صرف پروراندن استعداد نقاشی اش کند، صرف باوراندن این نکته به خود کرده بود که او نقاش بزرگی است؟ مگر نه این که ماههای آخر اصلاً نقاشی نکرده بود. . . مگر نه این که به جای سعی در اثبات برتری اش به دیگران، انرژی اش را صرف باوراندن این خیال به خودش کرده بود. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
یک بند کاریکاتور میکشم.
کاریکاتور پدر و مادرم؛ خواهرم و مادربزرگم؛ بهترین دوستم راودی؛ و هر کسی که توی قرارگاه هست.
میکشم چون کلمات خیلی بوقلمون صفتاند.
میکشم چون کلمات خیلیخیلی محدودند.
اگر به انگلیسی یا اسپانیایی یا چینی یا هر زبان دیگری حرف بزنید و بنویسید، فقط درصد معینی از آدمها منظورتان را میفهمند.
اما وقتی تصویری میکشید، همه میتوانند منظورتان را بفهمند. اگر کاریکاتور گلی را بکشم، هر مرد و زن و کودکی توی دنیا نگاهش میکند، میگوید: «این گُله»
پس تصویر میکشم چون میخواهم با مردم دنیا حرف بزنم. و میخواهم مردم دنیا به حرفم توجه کنند.
وقتی قلم توی دستم است احساس میکنم آدم مهمی هستم. احساس میکنم وقتی بزرگ شدم شاید آدم بزرگی بشوم. مثلا یک هنرمند مشهور. شاید هم یک هنرمند ثروتمند.
برای من این تنها راه ثروتمند شدن و مشهور شدن است.
یک نگاه به دنیا بیندازید. تقریبا تمام آدمهایی که پوست تیره دارند هنرمندند. خواننده و هنرپیشه و نویسنده و رقصنده و کارگردان و شاعرند.
پس میکشم چون یک جورهایی احساس میکنم این کار تنها راه نجات من از قرارگاه است.
خیال میکنم جهان مجموعهای از سیلابها وسدهای شکسته است، و کاریکاتورهای من قایقهای کوچک نجاتاند. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
خودم را تو فروتنی میانداختم تا پیشِ خوارشدگی جاخالی بدهم، وسایلِ خوشایند بودن را از خودم کنار میزدم تا از یاد ببرم که داراشان بودم و بد به کارشان برده بودم؛ آینه برایم یاریِ بزرگی بود: به عهده اش گذاشتم بهم بیاموزد که هیولام؛ اگر موفق میشد، پشیمانی ام به دل سوزی مبدّل میشد. ولی، بالاتر از همه، از آنجا که شکست چاکرانگی ام را بر من کشف کرده بود، خودم را زشت میکردم تا آن را ناممکن گردانم، تا آدمها را انکار کنم و تا اینکه ایشان مرا انکار کنند. کلمات ژان پل سارتر
میدانی که گاهی اهانتپذیری بسیار لذتبخش است، مگر نه؟ یک نفر ممکن است بداند که کسی به او اهانت نکرده، اما اهانت را برای خودش ابداع کرده، دروغ گفته و مبالغه کرده تا آن را بدیع سازد، به واژهای چسبیده و از کاه کوهی ساخته- این را خودش میداند، با اینهمه اولین آدمی خواهد بود که اهانت را بپذیرد و آنقدر از انزجارش شادی کند تا احساس لذت بزرگی کند، و به راه کینه حقیقی بیفتد. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
اگر رازها نبودند، دنیا کشتارگاه بزرگی بود و خانواده ای در میان نمیماند. تمام لشکرها شکست میخوردند. آدمها رسوا میشدند. آخرین انار دنیا بختیار علی
از آن دسته آدمهایی بود که برای دیدن غایت زیبایی اش باید پیوسته کنارش میبودی. دور بودن از او یک جورهایی دوری از زیبایی و کرامت بود. این که او از نسلی انسان، نا امید و بریده بود هیچ باعث نمیشد که خودش انسان بزرگی نباشد. آخرین انار دنیا بختیار علی
توی دنیا هیچ چیز به اندازه ی شجاعت و نا امیدی به هم وابسته نیست… انسان شجاع، همان انسان ِ نا امید است. تمامِ انسانهایی که هنوز امید و آرزو دارند، ترسو هستند. حالا فهمیدی چرا آخرین نفری بودم که سنگرها را ترک کردم؟…من ناامیدترین انسان بودم ولی دوستانم هر کدام آرزویی داشتند. بعضی هاشان میخواستند به خارج از کشور بروند و بعضی دیگر دلشان میخواست فرمانده بزرگی شوند. ولی من هیچ آرزویی نداشتم. توی تمامی کردستان، هر کجا که گلوله شلیک میشد. من با ریشِ بلند و ان هیأتِ غیر انسانی حاضر بودم. مسلسل و ار پی جی و کلاشینکف بر میداشتم و روی بلندترین قلهها با حنجره ی زخمی فریاد میزدم:
_ هیچکس سنگرها را خالی نکند! آخرین انار دنیا بختیار علی
جوینده کتابی بسیار شگفت انگیز و فلسفی که شاید از دید یک فرد معمولی بعنوان یک رمان تخیلی محسوب شود در صورتی که این کتاب در واقع تجربیاتیست که جناب فیل موریمیتسو از نزدیک با آن دست و پنجه نرم کرده است این کتاب حاوی تجربیات بسیار گرانبهایست که میتواند شما را از چالشهای زندگی گذر دهد. چون زندگی بخش بزرگی از مراحل طی طریق ما را شامل میشود. پس بنظر من خواندن این کتاب برای هر جوینده راه حق و حقیقت الزامیست. باتشکر جوینده فیل موریمیتسو
اوایل کوچک بود. یعنی من اینطور فکر میکردم. امّا بعد بزرگ و بزرگتر شد. آنقدر که دیگر نمیشد آن را در غزلی یا قصّهای یا حتّی دلی حبس کرد. حجماش بزرگتر از دل شد و من همیشه از چیزهایی که حجمشان بزرگتر از دل میشود، میترسم. از چیزهایی که برای نگاه کردنشان – بس که بزرگاند- باید فاصله بگیرم، میترسم. از وقتی فهمیدهام ابعاد بزرگیاش را نمیتوانم با کلمات اندازه بگیرم یا در «دوستت دارم» خلاصهاش کنم، به شدّت ترسیدهام. از حقارت خودم لجام گرفته است. از ناتوانی و کوچکی روحام. فکر میکردم همیشه کوچکتر از من باقی خواهد ماند. فکر میکردم این من هستم که او را آفریدهام و برای همیشه آفریدهی من باقی خواهد ماند. امّا نماند. به سرعت بزرگ شد. از لای انگشتان من لغزید و گریخت. آنقدر که من مقهور آن شدم. آنقدر که وسعتش از مرزهای «دوستداشتن» فراتر رفت. آنقدر که دیگر از من فرمان نمیبرد. آنقدر که حالا میخواهد مرا در خودش محو کند. اکنون من با همهی توانی که برایم باقی ماندهاست میگویم «دوستتدارم» تا شاید اندکی از فشار غریبی که بر روحام حس میکنم رها شوم. تا گوی داغ را، برای لحظهای هم که شده، بیندازم روی زمین. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
من به درد دنیا نمیخوردم و دنیا به درد من نمیخورد و من چند نفر مثل خودم پیدا کرده بودم و بیشترشان هم زن بودند، زنانی که هیچ مردی حاضر نمیشد در یک اتاق باهاشان تنها بماند، ولی من عاشقشان بودم، به من الهام میدادند، به خودم مینازیدم، فحش میدادم و با لباس زیر در خانه میگشتم و بهشان میگفتم که چه آدم بزرگی هستم. ولی فقط خودم باور داشتم. آنها هم فقط داد میزدند ((خفه شو بابا! یه کم دیگه عرق بریز!) ) آن زنان جهنمی، آن زنان همپالگی ام در جهنم. هالیوود چارلز بوکفسکی
اگر میبینید کسی کار بزرگی نمیکند، برای این است که یا لباسی ندارد که بهش تکلیف کند یا اساساً آدم کوچکی است. کافه پیانو فرهاد جعفری
«اخیراً به فکرم رسیده بود دوباره به کلیسای کاتولیکها ملحق شوم. میدانستم که کاتولیکها خودکشی را گناه بزرگی به حساب میآوردند. ولی شاید، اگر چنین بود، میتوانستند راه چارهای پیدا کنند تا مرا منصرف کنند. …
اشکال کار در این بود که کلیسا، حتی کلیسای کاتولیکها هم تمام زندگی را شامل نمیشد. مهم نبود که چقدر زانو بزنی و دعا بخوانی، باز هم باید روزی سه وعده غذا بخوری و شغلی داشته باشی و در این دنیا زندگی کنی». حباب شیشه سیلویا پلات
عقیده خویش را درباره فلسفه تغییر نداده ام. اما کندوی بزرگی هست که در آن شاعرانی که دوستشان میدارم سرگرم کارند و نور را به انگبین بدل میکنند. و سپس زنبوری بنام مولانا هست که تا گلوگاه آکنده از گَرده گل و شیرهء نباتی است که راه عطرها را یافته و باز آمده تا آن را باز گوید و رقص کنان راه را نشان دهد. من به سان او گلزاری هزار رنگ نیافته ام… نور جهان کریستین بوبن
…و از درختان انار ، انارهایی که یکی از آنها را خورده بود و تقریبا خم شده بود روی سر مرد عابری که بالا یا پایین میرفت. اندیشید شبیه این انارها را جایی دیده است و خیالش رفت تا چادرهای صحرایی کابل. باید انارها را همان جا دیده باشد یا نه توی ضیافتهای مجلل پدرش. افکارش رارها میکند و ازپلهها همچنان بالا میرود…
[دکتر بامداد برنا اسلحه ای در دست دارد. یک کلت کمری. طرز استفاده اش را بلد نیست. نگهبان افغانی آن را از مردی گرفته بود که اتفاقا در ظاهر بیمار گونه اش قصد کشتن او را داشته است. بامداد برنا تمام آن شب وجود آن شیئ سنگین و اهریمنی اذیتش میکند و صبح به سرباز میگوید چیزی که مرا میکشد بیعدالتی و جهل است نه این تکه آهن و اسلحه را به نگهبان برمی گرداند. این همان روزیست که نگهبان با انار بزرگی لای دستمالی گلدوزی شده برمی گردد و میگوید این انار را اشتباهی جای یک بمب یا نارنجک از مریض دیگری گرفته است و بعد فهمیده که مریض با کمال میل آن را به تنها دکتر ایرانی آن اکیپ بخشیده است. آب انار شتک میزند روی روپوش سفید دکتر همان جایی که روز بعد دو گلوله همانجا مینشیند…] اقلیم گندم و گناه خلیل جلیلزاده
حیف که در ازدواج بد آورد و الا فیلسوف بزرگی میشد. به سوی فانوس دریایی ویرجینیا وولف
این حقیقتا رسوایی بزرگی بود. فردی که میبایست دو روز قبل بمیرد، هنوز هم به زندگی ادامه میداد. توقف در مرگ ژوزه ساراماگو
حیف که در ازدواج بد آورد و الا فیلسوف بزرگی میشد. به سوی فانوس دریایی ویرجینیا وولف
استرادلِیتِر گفت «هِی. میخوای یه لطف بزرگی در حقم بکنی؟»
گفتم «چی؟» ولی نه با میل و رغبت. همیشه از یکی میخواست در حقش لطفِ بزرگی بکنه. این خوش تیپا، یا اونایی که خیال میکنن چه (…) ان همیشه از آدم میخوان در حق شون لطفِ بزرگی بکنه. فقط چون خودشون کشته مُرده خودشونن فکر میکنن بقیه م کشته مُرده اونان. یه جورایی خنده داره. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
چیز دیگه ای که تحصیلات به آدم میده، البته اگه آدم به اندازه کافی تحصیل کنه، اینه که اندازه ذهن آدمو نشون میده. نشون میده تا چه حدی کارایی داره و تا چه حدی نه. بعد یه مدت آدم دستش میآد که ذهنش چه جور فکرایی رو میتونه در بر بگیره. این یه جورایی خیلی خوبه چون به آدم کمک میکنه فرصتای بزرگی رو برای افکاری که به آدم نمیآد و در حد آدم نیس، تلف نکنه. آدم یاد میگیره ذهنشو اندازه بگیره و لباس ذهنشو به اندازه بدوزه. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر