دردی بزرگتر از یاد روزگار خوشی در ایام تیرهروزی نیست… کمدی الهی 1 (3 جلدی) دوزخ دانته آلیگیری
وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیشتر تنهاست. چون نمیتواند به هیچکس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد.
و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق میکند، تنهایی تو کامل میشود. سمفونی مردگان عباس معروفی
اگر راست است که هر کسی یک ستاره در آسمآن دارد،
ستاره ی من باید دور،تاریک و بی معنی باشد
شاید من اصلا ستاره نداشته ام! بوف کور صادق هدایت
بعضی چیزها را نمیشود گفت. بعضی چیزها را احساس میکنید. رگ و پی شما را میتراشد، دل شما را آب میکند، اما وقتی میخواهید بیان کنید میبینید که بیرنگ و جلاست. مانند تابلوئیست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد. عینا همان تابلوست. اما آن روح، آن چیزی که دل شما را میفشارد، در آن نیست. چشمهایش بزرگ علوی
من هرگز نمیگویم در هیچ لحظه ای از این سفرِ دشوار، گرفتار ناامیدی نباید شد. من میگویم: به امید باز گردیم _ قبل از اینکه نا امیدی، نابودمان کند. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
بیماریاش آنقدر طولانی شد که اطرافیانش به مریضیاش عادت کردند و از یاد بردند که او سخت در عذاب است و روزی خواهد مرد. مرگ خوش آلبر کامو
ما غذای خوب و ارزان میخوردیم و نوشیدنی خوب و ارزان مینوشیدیم و خوب و گرم میخوابیدیم و به هم عشق میورزیدیم. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
آدمی که یکبار خطا کرده باشد و پاش لغزیده باشد و بعد هم پشیمان شده باشد، مطمئنتر است از آدمی که تا به حال پاش نلغزیده. . . این حرف سنگین است. . . خودم هم میدانم. خطانکرده، تازه وقتی خطا کرد و از کارتن آکبند درآمد، فلزش معلوم میشود، اما فلر خطاکرده رو است، روشن است. . . مثل این کف دست، کج و معوجِ خطش پیداست. . . از آدم بیخطا میترسم، از آدم دو خطا دوری میکنم، اما پای آدم تکخطا میایستم. . . با منی؟ قیدار رضا امیرخانی
زندگی با خونسردی و بی اعتنایی،صورتک هرکسی را به خودش ظاهر میسازد،گویا هرکسی چندین صورتک با خودش دارد؛بعضیها فقط یکی از این صورتکها را دایما استعمال میکنند که طبیعتا چرک میشود و چین و چروک میخورد. این دسته،صرفه جو هستند؛دسته ی دیگر،صورتکهای خودشان را برای زاد و رود خودشان نگه میدارند و بعضی دیگر،پیوسته صورت شان را تغییر میدهند ولی همین که پا به سن گذاشتند،می فهمند که این آخرین صورتک آنها بوده و به زودی مستعمل و خراب میشود،آن وقت صورت حقیقی آنها از پشت صورتک آخری بیرون میآید. بوف کور صادق هدایت
به خودت دروغ مگو. کسی که به خودش دروغ میگوید و به دروغ خودش گوش میدهد، به چنان بنبستی میرسد که حقیقت درون یا پیرامونش را تمیز نمیدهد و اینست که احترام به خود و دیگران را از دست میدهد. و با نداشتن احترام دست از محبت میکشد، و برای مشغول کردن و پرت کردن حواسش از بیمحبتی به شهوات و لذات خشن راه میدهد و در رذالتهای خویش در بهیمیت فرو میرود و همهاش هم از دروغزنی مداوم به دیگران و خویشتن. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
زندگی حتی وقتی انکارش میکنی حتی وقتی نادیده اش میگیری، حتی وقتی نمیخواهی اش از ناامیدیهای تو قویتر است. از هر چیز دیگری قویتر است. آدم هایی که از بازداشتگاههای اجباری برگشتند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هایشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوسها دویدند، به پیش بینیهای هواشناسی به دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
یاد پدر افتادم که میگفت: نه با کسی بحث کن ، نه از کسی انتقاد کن. هرکی هرچی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدمها عقیده ات را که میپرسند ،نظرت را نمیخواهند. میخواهند با عقیده ی خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدمها بی فایده است. چراغها را من خاموش میکنم زویا پیرزاد
«اگر آدمها بهجای خیره شدن به چشم یکدیگر یه نافهای همدیگر نگاه میکردند، همیشه راه بهتری برای حل اختلافهای خود مییافتند. زیرا بر خلاف چشمها، اثری از عشق یا نفرت در ناف آدمها یافت نمیشود. ناف آدم دکمهای است که آسوده روی شکم جای گرفته و فیلسوفانه لبخند میزند.» پرده جهنم ریونوسوکه آکتاگاوا
هیچ پایانی به راستی پایان نیست. در هر سرانجام یک آغاز نهفته است. چه کسی میتواند بگوید «تمام شد» و دروغ نگفته باشد! بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
ساعت سه. ساعت سه برای هرکاری که آدم میخواهد بکند همیشه یا خیلی دیر است یا خیلی زود. لحظهای غریب در بعد ازظهر. تهوع ژان پل سارتر
هیچ لذتی بالاتر از آن نیست که با کسی آشنا شوی که دنیا را مانند تو میبیند. گویی در مییابی که دیوانه نبوده ای. بانوی سپید کریستین بوبن
«هیچ وسیله ای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسه ای امکان پذیر نیست. در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد میکنیم. مانند هنرپیشه ای که بدون تمرین وارد صحنه شود. اما اگر اولین تمرین زندگی، خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی میتوان قایل شد؟ این است که زندگی همیشه به یک «طرح» شباهت دارد. اما حتی طرح هم کلمهٔ درستی نیست، زیرا طرح همیشه زمینه سازی برای آماده کردن یک تصویر است، اما طرحی که زندگی ماست، طرح هیچ چیز نیست، طرحی بدون تصویر است.
توما این ضرب المثل آلمانی را با خود زمزمه میکرد: یکبار حساب نیست، یکبار چون هیچ است. فقط یکبار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است. » بار هستی میلان کوندرا
هر آشنایی تازه اندوهی تازه است ، مگذارید که نام شمارا بدانند و بنام بخوانندتان. هر سلام آغاز دردناک یک خداحافظی است. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
ولی حتماً لازم نیس یکی آدم بدی باشه و تو رو افسرده کنه. طرف میتونه آدم خوبی باشه و باز هم افسردهت کنه ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
«رویای غیرممکنها نام ویژهای دارد که به آن امید میگوییم.» دختر پرتقالی یوستین گردر
اگر پول نداشته باشی دوست داشتنی نیستی! حتی اگر با زبان فرشتهها با آدمها سخن بگویی همهجا پای پول در میان است جورج اورول
هر کس بخواهد زیاد درباره دوستیها بیندیشد و عمل کند، زندگی توام با هراسی دارد. هراس از جدایی و عدم هماهنگی. در این حال، واکنش انسان، همچون مردمک چشم است که بر اساس میزان نوری که دریافت میکند، از مغز فرمان میبرد. تلاش دوستان برای این همآهنگی، برخلاف همآهنگی مردمک چشم با نورهایی با شدتهای مختلف، ولی همزمان، و واکنشی که نشان میدهد، نمیتواند بیشتر از ظرفیت شخصیتی هر یک از آنها طول بکشد. در نتیجه شاید بتوان این امر را به فال نیک گرفت که هیچ معاشرتی پیش از اینکه به نقطه انفصال برسد، در صورتی که دلخواه طرفین نباشد، زیاد طول نخواهد کشید. نقاشی ژوزه ساراماگو
یک واژه ی بسیار زیبا وجود دارد:
هیچ. به هیچ فکر کن. نه به صدر اعظم و نه به کاتولیکها،بلکه تنها به دلقکی فکر کن که در وان حمام اشک میریزد و قطرات قهوه روی دمپایی اش میچکد… عقاید 1 دلقک هاینریش بل
اگر بخت یارت بوده باشد تا در جوانی در پاریس زندگی کنی ، باقی عمرت را ، هر کجا که بگذرانی ، با تو خواهد بود ؛ چون پاریس ، جشنی است بیکران. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
عشق یعنی پویشِ نابِ دائمی. به سراغ خستگانِ روح نمیآید. خستهدل نباش، محبوبِ خوب آذریِ من! 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
شاید بهتر باشد که به عزیزترین و نزدیکترین کسِ خود فکر کنید. عمیقتر حفر کنید و پی خواهید برد که کسی که شما دوست دارید، او نیست. چیزی ک شما دوست دارید، احساس مطبوعی است که چنین عشقی را در شما بیدار میکند! آدم در نهایت عاشق آرزوها و اشتیاقهای خود است. و نیچه گریه کرد اروین یالوم
منظورم این بود که برای این که دو نفر برای هم خوب باشند، هر کدام باید ابتدا برای خود خوب باشد. تا موقعی که متوجه تنهایی خود نشویم، از دیگری به عنوان سپری در مقابل تنهایی استفاده میکنیم. فقط کسی که بتواند مثل عقاب شجاعانه زندگی کند، قادر است به دیگری عشق پیشکش کند؛ فقط او توانایی دارد که آرزوی یک وجود متعالی را برای دیگری داشته باشد. بنابراین یک زناشویی که انسان نتواند از آن صرف نظر کند، محکوم به شکست است. و نیچه گریه کرد اروین یالوم
_ «کافکا، بیرون چه میبینی؟»
از پنجره ی پشت سرش به بیرون نگاه میکنم.
_ «درختها، آسمان و قدری ابر را میبینم. و چند پرنده روی شاخههای درخت.»
_ «هیچ چیز غیر عادی نیست، درست؟»
_ «درست است.»
_ «ولی اگر میدانستی فردا صبح دیگر نمیتوانی اینها را ببینی، همه چیز ناگهان در نظرت جلوه میکرد و ارزشمند میشد، نه؟» کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
یک بار به مترسکی گفتم: «لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای.» گفت: «لذت ترساندن عمیق و پایدار است ، من از آن خسته نمیشوم.»
دمی اندیشیدم و گفتم: «درست است ؛ چون که من هم مزه ی این لذت را چشیده ام.»
گفت: «فقط کسانی که تن شان از کاه پر شده باشد این لذت را میشناسند.»
آن گاه من از پیش او رفتم ، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من.
یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد.
هنگامی که باز از کنار او میگذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه میسازند. پیامبر و دیوانه (پالتویی) جبران خلیل جبران
«این اشکال همهٔ آدمهای باهوشه. هیچ وقت نمیخوان دربارهٔ مسئلهٔ جدیای حرف بزنن مگه اینکه خودشون دوست داشته باشن» ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
صبر کردیم و صبر کردیم. همه مان. آیا دکتر نمیدانست یکی از چیزهایی که آدمها را دیوانه میکند همین انتظار کشیدن است؟ مردم تمام عمرشان انتظار میکشیدند. انتظار میکشیدند که زندگی کنند. انتظار میکشیدند که بمیرند. توی صف انتظار میکشیدند کاغذ توالت بخرند. توی صف برای پول منتظر میماندند و اگر پولی در کار نبود سراغ صفهای درازتر میرفتند. صبر میکردی که خوابت ببرد و بعد هم صبر میکردی تا بیدار شوی. انتظار میکشیدی که ازدواج کنی و بعد هم منتظر طلاق گرفتن میشدی. منتظر باران میشدی و بعد هم صبر میکری تا بند بیاید. منتظر غذا خوردن میشدی و وقتی سیر میشدی بازهم صبر میکردی تا نوبت دوباره خوردن برسد. توی مطب روان پزشک با بقیه ی روانیها انتظار میکشیدی و نمیدانستی آیا تو هم جزء آنها هستی یا نه. عامه پسند چارلز بوکفسکی
"در زبان یونانی ، برای بیان بازگشت از واژه ی nostos استفاده میشود. algos به معنای رنج کشیدن است. پس nostalgia [نوستالژی] ؛
رنج بردن ناشی از آرزوی ناکام بازگشت است. " جهالت میلان کوندرا
«چیزی که در مورد یه کتاب خیلی حال میده اینه که وقتی آدم کتاب رو تموم میکنه دوس داشته باشه که نویسندهش دوست صمیمیش باشه و بتونه هر موقع دوست داره یه زنگی بش بزنه» ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
افکار پوچ! -باشد، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه میکند - آیا
این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهرا احتیاجات و هوا و هوس مرا
دارند برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای
مسخره کردن و گول زدنمن بوجود آمده اند؟ آیا آنچه که حس میکنم، میبینم و میسنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟
من فقط برای سایهء خودم مینویسم که جلو چراغ به دیوار افتاده است،
باید خودم را بهش معرفی بکنم. بوف کور صادق هدایت
وقتی آدم به چیزی که میخواهد نمیرسد، زیاد دور نمیرود. همان حوالی پرسه میزند و به آشناترین چیز نزدیک به او، شبیه او چنگ میزند. رویای تبت فریبا وفی
ما نسل بدبختی هستیم دست مان به مقصر اصلی نمیرسد از همدیگر انتقام میگیریم. تماما مخصوص عباس معروفی
«افسوس میخورم که همراهش نرفتم ولی دلش نمیخواست؛ او بود که از من درخواست کرد تنهایش بگذارم: او داشت کارآموزی تنهایی را شروع میکرد.» تهوع ژان پل سارتر
زندگانی در میان بیگانگان و جلب محبت آنان و اختفای شخصیت و تقید به آداب ناشناخته کاری دردناک و دشوار است مردم فقیر فئودور داستایوفسکی
آلیوشا. من میل به زندگی دارم و برغم منطق به زندگی ادامه میدهم. هر چند به نظم جهان باور نداشته باشم خرده برگهای چسبناک را که در بهاران باز میشوند دوست میدارم…بعضی از آدمها را دوست میدارم. آدمهایی که گاهی بی آنکه بدانی چرا، دوستشان میداری. برادران کارامازوف 2 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
اگر فقط دو کلمه برای توصیف تو در اختیار داشتم ،این دو کلمه را انتخاب میکردم: «دل خراشیده و شاد» و اگر فقط یک کلمه در اختیار داشتم ،آنی را انتخاب میکردم که این دو کلمه را با هم در بر داشته باشد: «دوست داشتنی». این کلمه خیلی به تو میآید،درست مانند روسریهای ابریشمی آبی که به دور گردنت میبستی یا مانند خنده ی چشم هایت وقتی کسی آزارت میداد. فراتر از بودن و موتسارت و باران کریستین بوبن
دوست داشتن کلمه مطمئنی نیست، دقت و عینیت ندارد. دوست داشتن گردو و دوست داشتن مادربزرگ اینها نمیتوانند به یک معنا باشند. عبارت اول به طعمی دلپذیر توی دهان برمیگردد، و دومی به یک حس. دفتر بزرگ آگوتا کریستف
به مرد کوری بگویید آزاد هستی، دری را که از دنیای خارج جدایش میکند باز کنید، بار دیگر به او میگوییم آزادی، برو، و او نمیرود، همانجا وسط جاده با سایر همراهانش ایستاده، میترسند، نمیدانند کجا بروند، واقعیت اینست که زندگی در یک هزارتوی منطقی، که توصیف تیمارستان است، قابل قیاس نیست با قدم بیرون گذاشتن از آن بدون مدد یک دست راهنما یا قلادهٔ یک سگ راهنما برای ورود به هزارتوی شهری آشوب زده که حافظه نیز در آن به هیچ دردی نمیخورد، چون حافظه قادر است یادآور تصاویر محلهها شود، نه راههای رسیدن به آنها. کوری ژوزه ساراماگو
خداوندِ خدا، پیش از آنکه انسان را بیافریند، عشق را آفرید؛ چرا که میدانست انسان بدون عشق، دردِ روح را ادراک نخواهد کرد، و بدونِ دردِ روح، بخشی از خداوندِ خدا را در خویشتنِ خویش نخواهد داشت. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
… گوش کنید. شاید چیز زیادی نداشته باشم, اما همینها را دارم. شاید برای پیدا کردن صورتم در عکس مراسم فارغ التحصیلی دبیرستان ذره بین لازم باشد. شاید نه خانواده داشته باشم, نه دوست و رفیق. بله, بله, همه ی اینها را میدانم. اما هرچند شاید عجیب به نظر برسد, چندان هم از این زندگی ناراضی نیستم. شاید علتش این شخصیت دو پاره ی من باشد که از همهی اینها کمدی خشن عادی ساخته است. نمیدانم. نه؟ اما دلیلش هر چه باشد, با آنچه هستم خیلی راحت کنار میآیم. دلم نمیخواهد هیچجا بروم. طالب هیچ تکشاخی پشت نردهها نیستم سرزمین عجایب بیرحم و ته دنیا هاروکی موراکامی
ما همدیگر را گم کرده بودیم. انگار کسی دیواری بین ما حایل کرده بود که ما همدیگر را نبینیم. من در تب او میسوختم و او در تب من. چون نگاههای آتشین او نشان میداد که او به من علاقمند نیست،دیوانه ی من است،و من التماس را در آن چشمها میخواندم. آن قدر در تماشای من وقت گذاشته بودکه زمان را گم کرده بود. یک ساعت،یک سال،چند سال؟زمانی که من از جای خود تکان خوردم و پردهٔ نقاشی به هم خورد،از وقتی صدای خندهٔ خشک و ترسناک پیرمرد قوزی خواب را بر او حرام کرد،دیواری بین ما قرار گرفت و ما همدیگر را گم کردیم. پیکر فرهاد عباس معروفی
چون احتیاج داشتم که دوست بدارم و دوستم بدارند، تصور کردم که عاشق شده ام. به عبارت دیگر خودم را به حماقت زدم. سقوط آلبر کامو
چه ورطه ی هولناکی میان من و دیگران وجود دارد و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگهدارم. بوف کور صادق هدایت
کتاب تجمل نیست، الزام است، و خواندن اعتیادی است که او هیچ وقت دلش نمیخواهد آن را ترک کند. سانست پارک پل استر
فکر میکنم هنر اصلی، هنر فاصلهها باشد؛ زیاد نزدیک به هم میسوزیم، زیاد دور، یخ میزنیم. باید یاد بگیریم جای درست و دقیق را پیدا کنیم و همان جا بمانیم. دیوانهوار کریستین بوبن
زندگی یعنی خستگی! کوچولو! زندگی یه جنگه که هر روز تکرار میشه و عوضِ شادیهاش - که تنها قدِ یه پلک به هم زدن- دووم دارن - باید بهای زیادی بدی! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
در آغاز بعضی چیزها رخنه ناپذیر به نظر میآمد، اما بعد از خواندن، گوش دادن، تحقیق کردن، فکر کردن بالاخره توانستی سر دربیاوری که چطور میلیونها آدم، له شده زیر بار تبلیغات و نبود اطلاعات، خو کرده به توحش به زور تلقین و انزوا، محروم از اراده آزاد و حتی از کنجکاوی، به سبب ترس و عادت به بردگی و چاپلوسی، قادر بودند تروخیو را پرستش کنند. نه اینکه فقط از او بترسند، بلکه دوستش داشته باشند، همان طور که بچهها بالاخره دلبسته پدر و مادر میشوند، به خودشان میباورانند که شلاق و کتک به صلاحشان است، محض خیرخواهی است. سور بز ماریو بارگاس یوسا
«پناهگاهها بیشمارند و رستگاری یکی ست، اما راههای رسیدن به رستگاری به اندازهٔ پناهگاهها بیشمار است.» پندهای سورائو فرانتس کافکا
«آدم باید عادت کند که به کمترینها قانع باشد. هر چه کمتر بخواهی، به چیزهای کمتری راضی میشوی و هر چقدر نیازهایت را کم کنی، وضعت بهتر میشود. این بلاییست که شهر به سرت میآورد. شهر افکارت را پشت و رو میکند. تو را وا میدارد زندگی را بخواهی و در عین حال میکوشد که آن را از تو بگیرد. از این وضع نمیتوان گریخت. یا میپذیری یا نمیپذیری. اگر بپذیری، نمیتوانی مطمئن باشی که بار دیگر بتوانی تکرارش کنی و اگر نپذیری، دیگر هرگز نمیتوانی.» کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
پنجاه سال دیرتر، آن-ماری هنگامی که یک آلبومِ عکسِ خانوادگی را ورق میزد، پی برد که زیبا بوده است. کلمات ژان پل سارتر
درد تو آنقدر عمیق است که ته چشمت گیر کرده و اگر گریه بکنی یا اشک از پشت چشمت در میآید و یا اصلا اشک در نمیآید. بوف کور صادق هدایت
دوست داشتن احتمالا بهترین شکل مالکیت است و مالکیت بدترین شکل دوست داشتن. قصه جزیره ناشناخته ژوزه ساراماگو
پدرم چشمم را به روی آن باز کرده و به من یاد داده بود که نگاهم را از تمام چیزهایی بردارم که در این جا و این پایین از آنها شکایت داریم و بالا را نگاه کنم. دختر پرتقالی یوستین گردر
زمانی وقتی جوانتر بودم, به فکر افتادم که میتوانم کس دیگری بشوم. میتوانم بروم کازابلانکا, باری باز کنم و به اینگرید برگمن بر بخورم. یا با واقعگرایی بیشتر –چه عملا واقعیتر بود چه نبود- نغمهی زندگی بهتری ساز کنم, چیزی که بیشتر به خویشتن واقعی من بخورد. برای رسیدن به این مقصود, لازم بود تربیت شوم. محیط زیست آمریکا را خواندم و سه بار ایزی رایدر را دیدم. اما مثل قایقی سکان شکسته به جای اول بر میگشتم. به جایی نمیرسیدم. خودم بودم و در ساحل به انتظار برگشتن خود. سرزمین عجایب بیرحم و ته دنیا هاروکی موراکامی
تنها پس از از دست دادن همه چیز میتوان آزادانه هر کاری انجام داد… باشگاه مشتزنی چاک پالانیک
معصوم بودن دو احساس متضاد به تو میدهد ،گاه احساس پوچی و ناتوانی میکنی ،درست مثل خرگوش تنها در میان یک عالم گرگ،اما گاهی هم احساس میکنی با همه ی تفاوتها چقدر خوب که پاک مانده ای و بعد از خودت راضی میشوی که به زیبایی جهان افزوده ای. آخرین انار دنیا بختیار علی
میداند بعد از بیداری یادش خواهد آمد که از جایی در دنیای خواب بیدار شده ولی الان تنها یک بیننده است. دختری تنها در دشت. علفزارها را باد تکان میدهد. موهایش را باد تکان میدهد ولی صورتش درکی از وجود وزش باد ندارد. سرمای گزندهای به پاهایش میدود. آب همهجا را گرفته. درست بعد از اینکه به پایین نگاه میکند و ساقهی نحیف پاهایش را میان حلقههای دورشوندهی آب میبیند همهجا را یک دشت آب فرا گرفته. ابرهای پیچان روی سطح متلاطم آب را تیره میکنند… لحظهای بعد در حال دویدن است. خوابها در ادامهی همدیگر نیز شروعی ندارند. پایان این تاریکی ما همه میمیریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
بهترین سیب روی درختمان را پیدا میکند و آن را به من میدهد: "میدونی وقتی اولین گازو بهش میزنی، طعم چی میده؟
- نه، چی؟
- آسمونِ آبی.
- خُل شدی؟
- تا حالا آسمون آبی خوردی؟ گاهی اوقات بهتره امتحانش کنی. طعم سیب میده آخرین کتاب جهان رودهن فیلبریک
«اخیراً به فکرم رسیده بود دوباره به کلیسای کاتولیکها ملحق شوم. میدانستم که کاتولیکها خودکشی را گناه بزرگی به حساب میآوردند. ولی شاید، اگر چنین بود، میتوانستند راه چارهای پیدا کنند تا مرا منصرف کنند. …
اشکال کار در این بود که کلیسا، حتی کلیسای کاتولیکها هم تمام زندگی را شامل نمیشد. مهم نبود که چقدر زانو بزنی و دعا بخوانی، باز هم باید روزی سه وعده غذا بخوری و شغلی داشته باشی و در این دنیا زندگی کنی». حباب شیشه سیلویا پلات
جاوید از روی صندلی به طرف من خم شد.
«همهاش که غریزه نیست. منافع آدمها مهمتر است. وقتی حرف از دوست داشتن میشود و میگویند با تمام وجود، باور نکن. یک دروغ شاخدار است.»
بیشتر از قبل به عشقبازیتان شک کردم. فکر کردم جاوید از آن دسته مردهایی است که زنش را بغل میکند و در همان حال به فکر میخی است که باید به دیوار اتاقش بزند یا چکی که فردا باید پاس کند.
جاوید بلند شد. از کنارم رد شد و به شانهام زد.
«عاقل باش دختر.»
رفت که بخوابد. ناله کردم که مردهشور عقلتان را ببرد. عقل کذاییتان به چه کار من میآید؟ اصلا به چه کار خودتان میآید؟ فقط حفظتان کرده است. آن هم ظاهرتان را. مثل قانون حفاظت از محیط زیست کاری کرده است تا در یک جای امن بمانید. خیلی ساده و آسان دست هم را گرفتهاید و بیهیچ مانعی تصمیم گرفتهاید در زیر یک سقف زندگی کنید. از این خوشبختی قراردادی حالم به هم میخورد. در طول این شانزده سال آرام آرام به یک آگهی تبلیغاتی خانوادگی تبدیل شده بودید؛ همیشه راضی، همیشه عاقل.
ولی امشب همه آن حفاظها کنار رفت. راستش دلم خنک شد. هیچوقت گول ظاهرتان را نخورده بودم. شما فداکار، درستکار، شرافتمند و هزار چیز دیگر بودید ولی خوشبخت نبودید. رویای تبت فریبا وفی
اوایل کوچک بود. یعنی من اینطور فکر میکردم. امّا بعد بزرگ و بزرگتر شد. آنقدر که دیگر نمیشد آن را در غزلی یا قصّهای یا حتّی دلی حبس کرد. حجماش بزرگتر از دل شد و من همیشه از چیزهایی که حجمشان بزرگتر از دل میشود، میترسم. از چیزهایی که برای نگاه کردنشان – بس که بزرگاند- باید فاصله بگیرم، میترسم. از وقتی فهمیدهام ابعاد بزرگیاش را نمیتوانم با کلمات اندازه بگیرم یا در «دوستت دارم» خلاصهاش کنم، به شدّت ترسیدهام. از حقارت خودم لجام گرفته است. از ناتوانی و کوچکی روحام. فکر میکردم همیشه کوچکتر از من باقی خواهد ماند. فکر میکردم این من هستم که او را آفریدهام و برای همیشه آفریدهی من باقی خواهد ماند. امّا نماند. به سرعت بزرگ شد. از لای انگشتان من لغزید و گریخت. آنقدر که من مقهور آن شدم. آنقدر که وسعتش از مرزهای «دوستداشتن» فراتر رفت. آنقدر که دیگر از من فرمان نمیبرد. آنقدر که حالا میخواهد مرا در خودش محو کند. اکنون من با همهی توانی که برایم باقی ماندهاست میگویم «دوستتدارم» تا شاید اندکی از فشار غریبی که بر روحام حس میکنم رها شوم. تا گوی داغ را، برای لحظهای هم که شده، بیندازم روی زمین. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
شستوشوی مغزی سه محور یا روند اصلی دارد، که اکنون دیگر به خوبی شناخته شدهاند. اولی تنش است، که به دنبالش آرامش میآید. این روند مثلا در بازجویی از زندانیها به کار میرود، آنگاه که بازجو به تناوب خشن و با محبت است، یک لحظه قلدری دگرآزار است، لحظهی بعد دوستی مهربان. دومی تکرار است، موضوعی را بارها گفتن یا به آواز خواندن. سومی استفاده از شعار است، تقلیل فکرهای پیچیده به مجموعههای سادهی کلمات. این سه محور را حکومتها، ارتشها، احزاب سیاسی، گروههای مذهبی، مذاهب همواره به کار میگیرند و در گذشته نیز همواره به کار گرفتهاند. زندانهایی که برای زندگی انتخاب میکنیم دوریس لسینگ
کارمند جزء بودن خفتآور نیست آقا. . . «جزء» بودن و جزیی از یک کل نبودن خفتآور است. تضادهای درونی نادر ابراهیمی
اگر قراره زندگیهای درستی داشته باشین، باید بدونین کی هستین و چی در انتظارتونه، تک تک شما. هرگز رهایم مکن کازوئو ایشیگورو
انسان هر چه بیشتر در اختفای فقر و مذلت خویش میکوشد و هرچه بیشتر سر در گریبان خویش فرو میبرد تا بتواند از شر زبان مردم در امان باشد باز کسی وارد زندگی او میشود و از کاهی کوه میسازد و انسان را دست میاندازد و در یک چشم بهم زدن اسرار زندگانی او را در کتابی ثبت میکند و بر سر زبانها میاندازد و اسباب تمسخر و تحقیر دیگران مینماید مردم فقیر فئودور داستایوفسکی
در افسانههایی که مردها برای توضیح دادن زندگی ساختهاند، اولین مخلوق یک زن نیست، مردی به نام آدم است. حوا بعدا سر میرسد برای آنکه آدم را سرگرم کند و گرفتاری به بار آورد. نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
کاش میتوانستم جلوی فکر کردنم را بگیرم! سعی میکنم. موفق میشوم: انگار کله ام پر از دود میشود… و باز از سر گرفته میشود: «دود… فکر نکنم… نمیخواهم فکر کنم… فکر میکنم که نمیخواهم فکر کنم. نباید به این فکر کنم که نمیخواهم فکر کنم. چون این هم باز یک جور فکر است.» پس هیچوقت تمامی ندارد؟ تهوع ژان پل سارتر
حالا، اگر فقط جای دیگران خالی بود، غصهای نداشتم، آدم هرجور بتواند با جای خالی دیگران کنار میآید، اما جای خود من خالی است و این جای خالی دیگر شوخی بردار نیست. دن کاسمورو ماشادو د آسیس
یک شب که برای شام آمده بود خانهی ما پدرم برای اینکه او را به حرف بیاورد گفت «راجع به اتفاقهای وحشتناک زندگیت حرف بزن. تا حالا بهتون گفته بودم یایا جسد برادرش رو وسط جاده پیدا کرده؟ با چاقو از چونه تا شکمش رو جر داده بودن، یه مشت قاتل سر هیچ و پوچ کشته بودنش. برادرش! میتونین همچین چیزی رو تصور کنین؟». خواهرم لیسا یک هستهی زیتون پرت کرد توی بشقابم و گفت «من هر روز همچین صحنهای رو تصور میکنم، نمیدونم یایا این همه شانس رو ازکجا آورده.» مادربزرگت رو از اینجا ببر دیوید سداریس
در یک یخچال هستم. من هم مانند آنچه در اطرافم میبینم درحال یخ زدنم، مثل گوشت قرمز، ماهی، سبزیجات سرخ شده. نمیفهمم اینجا چه میکنم، اصلا چطور توانسته اند مرا در یک فریزر به این کوچکی جای بدهند؟ دست و پایم به هم چسبیده و نمیتوانم تکانشان بدهم، اما اگر حرکت نکنم، اینجا قندیل خواهم بست. به زحمت روی پاهای به هم چسبیده ام میایستم و خودم را به در استیل یخچال میرسانم. یک مرغ لاغر، پر کنده و بدون سر روبرویم ایستاده و مثل من بالا و پایین میپرد. مثل من! … مگر میشود مرغی در یک صفحه استیل فرو برود؟! پناه بر خدا! … خودم هستم. تبدیل به یک مرغ شده ام! … یک مرغ بی سر، پر کنده، زشت… میخواهم از ترس فریاد بزنم، اما من که سر ندارم! یعنی از دهان و زبان هم خبری نیست. کنار سایر مواد میافتم و از سرما میلرزم. تنهایی آزاده زارع
زمستون فقط فصلِ پولداراست! اگه پولدار باشی سرما برات یه شوخیه که میتونی با پالتو پوست کلکشو بکنی و گرم بشی و تازه بعدش بری اسکی! اگه بدبخت باشی سرما برات یه بلای آسمونیه! اونوقت یاد میگیری چجوری از منظرههای پوشیده از برف متنفر باشی! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
دقت کردهای ارباب! هر چیز خوبی که در این دنیا هست اختراع شیطان است؟ زنان زیبا، بهار، خوک شیری کباب کرده ،شراب و همه این چیزها را شیطان درست کرده است. و اما خدا، کشیش و نماز و روزه و جوشانده بابونه و زنهای زشت را آفریده است…! اَه!
زوربای یونانی / نیکوس کازانتزاکیس / تیمور صفری زوربای یونانی نیکوس کازانتزاکیس
انسان در درجهی اول اشتیاق خود را دوست دارد، بعد شخصی را که مشتاق اوست. و نیچه گریه کرد اروین یالوم
آدم بودن عبارت قشنگیه چون فرقی بینِ زن و مرد، بین اون که دم داره و اون که دم نداره نمیذاره! قلب و مغزِ آدما جنسیت نداره! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
این جور نیست که زندگی مان فقط به تاریکی و روشنایی تقسیم شده باشد. یک منطقه میانی سایه دار هم هست. کار عقل سالم تشخیص و فهم این سایه هاست. کسب عقل سالم هم قدری زمان و جد و جهد میطلبد. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
- در قرآن، اسم بعضی پیامبران آمده است؛ اسم بعضی غیر پیامبران هم، چه صالح و چه طالح آمده است… این صلحا عاشق حضرت باری هستند… اما حضرت حق، بعضی را خودش هم عاشق است… عاشقی خدا توفیر دارد با عاشقی ما… خدا عشاقی است که حتا دوست ندارد، اسم معشوقش را کسی بداند… به او میگوید، رجل! همین… مرد! … همین… میفرماید و جاء من اقصیالمدینه رجل یسعی، جای دیگر میفرماید و جاء رجل من اقصیالمدینه یسعی، یعنی این دو تا رجل با هم فرق میکنند… هر دو از دور، از بیرون آبادی، دوان دوان، میآیند… اما اسمشان را حضرت حق نمیآورد… یکی میآید موسای نبی را نجات میدهد… قوم بنیالسرائیل را در اصل نجات میدهد… دیگری هم قومی را از عذاب نجات میدهد… اسمش چیست؟ اسمشان چیست؟ نمیدانیم… رجل است… معشوق حضرت حق است… اسم معشوق را که ار نمیزنند… حضرت حق، عاشق کسی اگر شد، پنهانش میکند… کاش پیش حضرت حق، اسم نداشتیم، اما مرد بودیم… قیدار رضا امیرخانی
ین طور بارم آورده بودند که بترسم. از همه چیز. از بزرگتر که مبادا بهش بربخورد؛ از کوچکتر که مبادا دلش بشکند؛ از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد؛ از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
من باید قبل از گام برداشتن به سمت «ما» ، «من» میشدم. و نیچه گریه کرد اروین یالوم
پرسید «ضمیرت چیه ؟»
جواب دادم «من ضمیر ندارم.» کاش میدانستم منظورش چه بود.
«دندانه ت چیه ؟»
«دندانه م ؟»
«پس اسمت ؟»
«اون رو هم ندارم.»
«یه زمانی یه آدم قد بلندی رو میشناختم که اون هم اسمی نداشت. مطمئنم که تو پسرش هستی و وارث هیچی و پوچیش. پدرت این روزا چی کار میکنه ؟ کجاست ؟» سومین پلیس فلن اوبراین
آدمی که به دنیا میاد، مث مورچه ایه که میفته ته لیوان. هی میخواد خودشو از دیوار لیوان بالا بکشه، اما نمیتونه و دست و پاش میسره و دوباره میفته ته لیوان. زندگی همین شکلیه، از تو لیوانم که بیرون بیای چیزی عوض نمیشه. تا حالا عموری راه میرفتی و میفتادی، حالا افقی میری و میفتی. اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
اگر موقع توالت رفتن به جای کاسه، روی کفِ آن کارم را بکنم و «زینا» و «داریاپتروفنا» هم همین کار را تکرار کنند، توالت خرابه میشود. بنابراین خود توالت باعث خرابه شدن نمیشود، بلکه آنچه در کله ی آدمها است همه چیز را خراب میکند. این است وقتی آن دلقکها فریاد میکشند: جلو خرابی را بگیرید، من میخندم! دل سگ میخاییل بولگاکف
معجزات هیچگاه سد راه آدم واقعبین نیست. معجزات نیست که واقعبینان را به اعتقاد ره مینماید. واقعبین اصیل اگر آدم با اعتقادی نباشد، همواره نیرو و توانایی خواهد یافت تا به مافوق طبیعت بیاعتقاد باشد و اگر با معجزهای به صورت واقعیتی انکارناپذیر رویارو شود به جای تصدیق واقعیت حواس خودش را باور نمیکند. اگر هم آن را تصدیق کند به عنوان واقعیتی از طبیعت تصدیقش میکند که تا آن زمان به آن التفات نکرده است. ایمان در آدم واقعبین از معجزه نشأت نمیگیرد بلکه معجزه از ایمان نشأت میگیرد. آن زمان که واقعبین ایمان بیاورد آن وقت نفس واقعیبینی متعهدش میکند مافوق طبیعت را نیز تصدیق کند. توماس رسول گفت تا نبینم ایمان نمیآورم اما تا دید گفت: «پروردگار من و خدای من!» آیا معجزهای بود که او را واداشت ایمان بیاورد؟ به احتمال بسیار نه، بلکه اگر ایمان آورد به این دلیل بود که میخواست ایمان بیاورد، و احتمالا وقتی میگفت: «تا نبینم ایمان نمیآورم» از ته دل ایمان کامل داشت. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
بوی آشنایی دارد. مردی است با چشمان قهوهای. مردی خسته. از پشت پلکهایم میبینمش. مینشیند روبهرویم. چشمان او هم بسته است. خواب است ولی خواب نمیبیند. پدرم. با موهایی که سالهاست عنکبوتها در آنها شبکه ساختهاند.
میدانم که زنده است. میدانم که باید مرده باشد. بالای سرش ستونی به آسمان رفته و پر از تصاویر مات زنی است که دختری را میان دستهایش میخواباند. دختری با موهای بلند خرمایی.
پدر، جایی زیر درختی خوابیده است. پیدا نیست که تارهای سفید روی سرش متعلق به چیست. عنکبوتها یا گذر زمان. پایان این تاریکی ما همه میمیریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
اگر او (رعنا) سه شخصیت داشت تعداد شخصیتهای من بینهایت بود. من سایه ای بودم که نمیتوانست قائم به ذات باشد. پس دائم باید به شخصیت کسی قائم میشدم. دامنه انتخاب هم بی نهایت بود. گاه ماکس فن سیدو میشدم، گاه ژرار فیلیپ، گاه ژان پل سارتر، گاه داستایوسکی و گاهی هم جان کاساویتس… حالا تصور کنید در آن ده روزی که من و رعنا با هم بودیم چه کسی با چه کسی عشق بازی میکرد! همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
می بینم که بزرگ شدن یعنی دروغ گفتن و ترسیدن و نکردن خیلی کارها و نگفتن خیلی چیزها. میبینم که خانم شدن یک جور خر شدن است و دختر خوب بودن کلاه گذاشتن سر آدم هاست. خاطرههای پراکنده گلی ترقی
به دو دلیل به من اجازه میداد چمن حیاط را کوتاه کنم: یک، خسیستر از آن بود که پول باغبان بدهد و دو، خودش از این کار متنفر بود. یک بار گفت «دوستم روی یک کپه گل لیز خورد و پاش رفت لای پرههای چمنزن. پاش و برداشت و رفت بیمارستان، ولی دیگه برای پیوند دیر شده بود. میتونی تصور کنی؟ بیچاره در حالی که پاش رو گذاشته بوده روی زانوش نزدیک سی کیلومتر رانندگی کرده.»
هوا هرچقدر هم سرد بود باز هم موقع چمن زدن شلوار بلند میپوشیدم و چکمهی تا زانو و کلاهخود راگبی سرم میگذاشتم و عینک ایمنی میزدم. قبل از شروع کار تمام حیاط را به دنبال قلوه سنگ و کثافت جوری دست میکشیدم انگار که همهجا مین کار گذاشتهاند. با این حال باز هم وقتی چمنزن را افتان و خیزان هل میدادم فکر میکردم قدمِ بعدی آخرین قدمم است. … مادربزرگت رو از اینجا ببر دیوید سداریس
مرجان… تو مرا کشتی… به کی بگویم… مرجان… عشق تو… مرا کشت. داش آکل صادق هدایت
یک روز داشتم با «کورا» صحبت میکردم. «کورا» برای من دعا کرد، چون خیال میکرد من گناه رو نمیبینم، میخواست من هم زانو بزنم دعا کنم، چون آدم هایی که گناه به نظرشون فقط چند کلمه است، رستگاری هم به نظرشون فقط چند کلمه است. گور به گور ویلیام فالکنر
خودم همانطور که پیپ میکشیدم از پشت شیشههای دودی اتومبیل مردم را نگاه میکردم. مردمی که اصلا نمیدانستند عده ای شبانه روز بیدارند تا آنها راحت به کسب و کارشان بپردازند. به زندگی نگهبان منشانه ام تأسف میخوردم که کیکی بزرگ را کنارم دیدم. دانههای توت فرنگی دور تا دورش صف کشیده بودند برای لحظه ای همسرم را تصور کردم مانند همیشه به صورت چروکیده اش ، سرخاب سفیدآب زننده ای مالانده و روی صندلی انتظار میکشد تا شوهر مسئولش به خانه برگردد. این اواخر احساس میکنم که رنگ پریدهتر و بی رمقتر از قبل شده است و شاید هم این تصویری باشد که او در من میبیند! ؛ با گذشت زمان از درون صبورتر، عاقلتر و زیباتر میشویم و از بیرون پیرتر، زشتتر و اخموتر، و این جادوی زمان است. تا یک ماه پیش هیچ تصوری از پیری خودم نداشتم و این را وقتی فهمیدم که با اتوبوس به جایی میرفتم فردی از روی صندلی بلند شد و به احترام پیری ام خواست جایش را به من بدهد و من بجای اینکه سپاسگزاری کنم خشمم را نثارش کردم. با توسل به شخصیت نظامی گری تُخسَم ، فرمان نهایی را دادم «بفرمائید آقا، سرجایتان بنشینید، شما بیشتر از من به آن صندلی نیاز دارید». همیشه پیر شدن، فکرم را برای جاودانگی و زیبایی به تباهی میکشاند و همیشه فاکتور زمان ذهنم را به خود مشغول میساخت، چیزی که تمام معادلات زیبا شناختی را در هم میآمیخت.
آیا زیبائیهایی که به آن میبالیم نتیجه برداشت نادرست ما از زمان نخواهد بود؟! آیا پیر زنان چروکیده و لب آویزان امروزی، حوری پریان گذشته نبوده اند که به زیبائیشان بدون فاکتور زمان میبالیده اند؟! آیا زیبائی نباید جاودان بماند؟! آیا آنهائیکه زیبا میپنداریم سحرو جادوی زمان نیست؟! کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
آنها میخواهند ما تنها باشیم، آقای مونترو. چون به ما میگویند انزوا تنها راه رسیدن به قداست است. فراموش میکنند که وسوسه در انزوا خیلی قویتر میشود. آئورا کارلوس فوئنتس
«تاکنون میپنداشتم
آدمیان
یا ستمگرند
یا ستمدیده…
اما اینک دانستم
که گونهای ترسناکتر و نهان
در همه جا نفوذ دارد! …
«ستمگرانِ ستمستیز»!
آنها بیشترِ آدمیاناند
و بیشک
پنهان شده در زیر نقابهای میانهرَوی.
شاید من!
شاید تو…! »
(22 مهر ماه 2461 سال پیش) اشوزدنگهه (حماسه نجاتبخش) آرمان آرین
حتی خندهاش هم خپلی بود. حباب شیشه سیلویا پلات
خاطرات از درون گرمت میکنند اما در عین حال دوپاره ات میکنند. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
روز اعدام فرا رسید و رمان هنوز به پایان نرسیده بود. واپسین سفری که جووانی خلنگ در زندگی اش میکرد، با ارابه و همراه یک کشیش بود. در اومبروزا محکومان به مرگ را از شاخه بلوط بلندی در وسط میدان بزرگ شهر میآویختند. مردم به تماشا دور درخت گرد میآمدند.
در لحظه ای که طناب دار را به گردن جووانی خلنگ میانداختند آوای سوتی از میان شاخهها شنیده شد. جووانی سر بلند کرد. کوزیمو بالای درخت بود و کتاب را در دست داشت.
-بگو ببینم آخرش چه میشود
کوزیمو در پاسخ گفت:
- متاسفم جووانی ، جاناتان را به دار میزنند.
- یعنی همین کاری که با من میکنند، پس خداحافظ! بارون درختنشین ایتالو کالوینو
خوشنامی قدم اول است… از خوشنامی به بدنامی رسیدن، قدم بعدی بود… قدم آخر، گمنامی است… قیدار رضا امیرخانی
من از آینده میترسم! این ملت حرکت دسته جمعی بلد نیست، متعادل نیست و از حفظ توازن عاجز است؛ ظرافت در رفتار را نمیشناسد و اینها همه بخاطر این است که هیچوقت امکان رقصیدن نداشته است؛ فقط یک مشت رقص روستایی که مربوط به عهد شکار و دوران شبانی ست و معلوم نیست بتوان نام آن را رقص گذاشت. رقص دانش حرکت در عین توازن است! سپیدهدم ایرانی امیرحسن چهلتن