#دوست (۱۲۷۹ نقل قول پیدا شد)


خوبی چت همین است. هر وقت بخواهی، چیزی می‌گویی و هر وقت نمی‌خواهی، نمی‌گویی و بدون خداحافظی گم می‌شوی. می‌توانی با بغض بخندی و هیچ‌کس نفهمد داری گریه می‌کنی. می‌توانی جواب حرفی را که دوست نداری ندهی، دست‌هایت را زیر چانه بزنی، خیره شوی به مانیتور و بگویی سرم شلوغ است. پاییز فصل آخر سال است نسیم مرعشی
یک انسان آزاد تا زمانی می‌تواند در میان جاهلان زندگی کند که بتواند از علایق آنان اجتناب کند. یک انسان آزاد صادقانه زندگی می‌کند، نه فریب‌کارانه. فقط انسان‌های آزاد برای یکدیگر مفیدند و می‌توانند دوستی‌ای واقعی را شکل دهند. مسئله‌ اسپینوزا اروین یالوم
جویباری که از گوشه ای می‌گذشت زیر سایه توسکاها نمایی بلورین داشت. خشخاش‌های لب آب چون جام هایی ظریف، از نور مهتاب لبریز شده بودند. گل هایی که به دست همسر مدیر مدرسه کاشته شده بودند، آهسته سر تکان می‌دادند و زیبایی و تقدس روزهای خوش گذشته را به رخ می‌کشیدند. آنی در تاریکی ایستاد و نفس عمیقی کشید و گفت: «دوست دارم در تاریکی گل‌ها را بو کنم احساس می‌کنم روحشان وارد بدنم میشود. آه! گیلبرت! این خانه‌ی کوچک، همان جایی است که آرزویش را داشتم.» آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
«آدم‌ها گاهی می‌گویند غم چیزی روانی است، اما گیر افتادن در دام آن یک مسئله فیزیکی است. اولی زخم است و دومی عضوی قطع شده. یک گلبرگ پژمرده در برابر یک ساقه‌ی شکسته. وقتی خودت را بکشانی سمت چیزی که عاشقانه دوست داری، در ریشه‌های آن شریک می‌شوی. ما درباره‌ی از دست دادن عزیزان حرف می‌زنیم. می‌توانیم زمان بدهیم تا درمان شود، اما حیات مجبورمان می‌کند به زندگی ادامه دهیم، آن هم به خاطر یک قانون اساسی: درختی که تنه‌اش بشکند محکوم است به نابودی.» شهر خرس (پالتویی) فردریک بکمن
جین با اینکه چند سال از ازدواجش می‌گذشت، هنوز در قلبش عشق و محبت نسبت به همنوعش، موج می‌زد. او با اینکه… با یک میلیونر ازدواج کرده بود… ثروتمند شدن به شخصیت او لطمه نزده بود. او هنوز همان جین باوقار و متین گذشته بود و خود را در خوشی دوستان قدیمی‌اش شریک می‌دانست. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
آنی:
با این حال هنوز نمی‌توانم باور کنم که حالا دیگر در اونلی تلفن داریم. چنین چیزی برای این مکان قدیمی آرام و دوست داشتنی، زیادی جدید و امروزی به نظر می‌رسد. …
می‌دانم که وسیله‌ی خوبی است، حتی خیلی بهتر از علامت دادن ما با نور شمع. به قول خانم ریچل، اونلی هم باید پیشرفت کند، ولی احساس می‌کنم دلم نمی‌خواست اونلی تباه شود یا به قول آقای هریسون با دردسرهای پیشرفته دست و پنجه نرم کند.
دوست داشتم اینجا همان طور که بود، بماند.
آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
زمانی که بجا باشد، سخن یک نفره را بیشتر از دو نفره دوست دارم. مثل این است که شخصی را تماشا کنی که کتابی را به سرعت برایتان می‌نویسد: آن را می‌نویسد، آن را بلند می‌خواند، به آن عمل می‌کند، بازنگری می‌کند، آن را مزه‌مزه می‌کند، از آن لذت می‌برد، از لذت بردن شما از آن لذت می‌برد، و آنگاه تمام آن را پاره می‌کند و به دست باد می‌دهد. عملی است آسمانی، زیرا در اثنایی که او بدان مشغول است، برایش حکم خدا پیدا می‌کنید مگر آن‌که چنین شود که شما ابله بی‌حوصله و بی‌احساسی از کار درآیید که در آن صورت، آن نوع سخن تک گویانه‌ای که منظور من است هرگز به میان نمی‌آید. پیکره‌ ماروسی هنری میلر
آن چیزی که تو را کفری کرده و به احساساتت گند زده، ممکن است حتی در خیالات مادرت، دوستانت و اعضای خانواده‌ات هم نگنجد. آنها شاید در قبال اتفاق‌هایی که بر تو می‌گذرد، کاملا بی‌خبر باشند. به جای آنکه انتظار چیزی را بکشی یا وقتی آن اتفاق مورد نظر رخ نمی‌دهد دچار احساسات مزخرف شوی، آن انتظارها را دور بریز. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما اغلب انتظار داریم دیگران با ما همان‌طور رفتار کنند که ما با آنها رفتار می‌کنیم. اگر لطفی به آنها می‌کنیم، انتظار داریم آنها هم همان لطف را در حق ما داشته باشند. این‌ها تبدیل به نوعی «بدهی» می‌شوند. وقتی ما دوستمان را ماساژ می‌دهیم، انتظار داریم که او هم مستقیم یا غیرمستقیم آن را جبران کند. این انتظارها هم به لحاظ پیچیدگی و هم ارزش و اهمیت در روابط صمیمانه و رمانتیک به سرعت رشد می‌کنند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
مطمئنا اصلا آزاردهنده نیست که در حالت روحی و فکری خیلی خوبی باشی، اما اگر بخواهی منتظر بمانی تا حالت روبه‌راه شود، هرگز از جایت بلند نمی‌شوی. بی‌اغراق، هزاران نفر را در دوران کاری‌ام ملاقات کرده‌ام که همگی کل زندگی خود را منتظر رسیدن یک احساس یا فکر متفاوت بوده‌اند و همچنین در انتظار تلنگر الهام یا انگیزه‌ای. البته آنها دوستان دمدمی‌مزاجی هستند که نمی‌توانی هر زمان که نیازشان داری، حسابی رویشان باز کنی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
خیلی از ما اجازه می‌دهیم که حال درونی‌مان بر رفتارهایمان تاثیر بگذارد، اما افرادی با عملکرد بالا خیلی بادقت هستند، چون یاد گرفته‌اند چطور این احساسات را تجربه کنند؛ در حالی که از میل و رغبت عمل بر اساس آنها طفره می‌روند. این‌طور نیست که آنها هیچوقت به خودشان تردید راه ندهند یا هرگز میلی برای پشت‌گوش‌انداختن یا نادیده‌گرفتن موقعیتی نداشته باشند. این‌طور نیست که آنها همیشه احساس کنند کاری را که باید انجام دهند دوست دارند. آنها بی‌چون‌وچرا تمرکز و به جلو حرکت می‌کنند. آنها در هر شرایطی مرد عمل هستند. خیلی خوب می‌شد اگر می‌توانستیم تصمیم بگیریم که هرگز افکار منفی را به خود راه ندهیم، اما وقتی به خودت می‌آیی، تازه می‌بینی که در واقعیت این‌گونه نیست. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
شاید در اداره مشغول به کار نباشی، اما وقتی با چیزی که در مقابلش مقاومت می‌کردی روبه‌رو می‌شوی، با آن احساس ترس هم آشنا می‌شوی. دوست داری هر کاری انجام دهی غیر از آن کاری که در دست داری. آن فهرست کارهای اجباری به سرعت تبدیل به فهرستی از کارهایی می‌شود که نمی‌خواهی انجامشان دهی. حتی اگر ازدواج کرده و یا با کسی در رابطه باشی، ممکن است آن احساسات ناخوشایند را شناخته باشی. وقتی افکارت درباره‌ی موقعیتی که در آن حضور داری، بیشتر از هر چیز دیگری حاد و فرساینده می‌شود. وقتی از چیزی که انتظار داشتی در رابطه داشته باشی و حالا نداری، پریشان‌خاطر می‌شوی، درگیر «بایدها/نبایدها» ، «توانستن/نتوانستن‌ها» و «حق با چه کسی‌ست» ، می‌شوی و با خودت فکر می‌کنی چرا اصلا هنوز در این رابطه دست‌وپا می‌زنی. حقیقت این است که همه‌ی ما زمانی این کارها را کرده‌ایم. حتی باانگیزه‌ترین، موفق‌ترین و داناترین ما هم این افکار را در سر پرورانده است. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
در این زندگی، تو مجبور به انجام کارهایی هستی که دوست نداری؛ افرادی را می‌بینی که خوشت نمی‌آید و در مکان‌هایی حضور پیدا می‌کنی که علاقه‌ای نداری. مردم همان‌قدر که راحت و سریع وارد زندگی‌ات می‌شوند، همان‌طور هم ترکت می‌کنند. تو پول زیادی از دست خواهی داد، چیزهای زیادی خراب خواهند شد و سگت هم خواهد مرد. اما تو از همه‌ی این‌ها گذر خواهی کرد؛ چه خوب چه بد، دقیقا همانند کاری که در گذشته کرده‌ای. تو همانند قهرمانی که هستی آنجا خواهی ایستاد و مقاومت خواهی کرد، چون همه‌ی آنها فقط صحنه‌ای گذرا از فیلم داستان زندگی‌ات هستند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ظرفیت‌ها و فرصت‌های بکر و دست‌نخورده‌ای وجود دارد که در آینده منتظرت هستند؛ چه اتفاق مهمی از زندگی باشند و چه، شبی پر از خنده با بهترین دوستانت. آینده قطعا چیزهای خیلی خوبی برایت در گنجینه پنهان کرده است. البته باید بدانی که همه آنها خوش و خرم نیستند، دردسرها و رنج‌هایی هم در انتظارت نشسته‌اند؛ ناامیدی‌ها، شکست‌ها، جنگ‌ها و ترس‌ها… خودت را به فنا نده جان بیشاپ
آیا دوست داری با بدنی مریض زندگی کنی؟ نه. آیا مایلی به آن زندگی ادامه دهی که دائما منتظر حقوق ماهیانه باشی؟ نه. آیا دوست داری رابطه‌هایی ناپایدار و ناموفق را تحمل کنی؟ نه. بی‌میلی، عزم و تصمیم را شعله‌ور می‌کند. بی‌میلی، دسترسی به نگرشی قاطع و فوری به شرایطی را فراهم می‌کند که در آن هستی. بی‌میلی، خط قرمزی می‌کشد که دیگر میلی نداری از آن رد شوی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
پدربزرگم می‌گفت،هر کسی باید وقت مردن یه چیزی پشت سرش باقی بذاره. یه بچه یا یه کتاب یا یه نقاشی یا یه خونه یا یه دیوار یا یه جفت کفش. یا یه باغ سرسبز. یه چیزی که دستات یه جوری لمسش کرده باشه. این جوری وقتی مردی روحت یه جایی برای رفتن داره و وقتی مردم به اون درخت یا گلی که کاشتی نگاه می‌کنن،تو رو می‌بینن. می گفت،مهم نیست که چی کار کردی،تا وقتی که یه چیزی رو نسبت به قبلش تغییر بدی و به شکلی که خودت دوست داری،در بیاری. فارنهایت 451 ری برادبری
می‌دانی هیچ حقیقتی خارج از وجود خودمان نیست. در عشق این مطلب بهتر معلوم می‌شود، چون هر کسی با قوه‌ی تصور خودش کس دیگر را دوست دارد و این از قوه‌ی تصور خودش است که کیف می‌برد، نه از زنی که جلوی اوست و گمان می‌کند که او را دوست دارد. آن زن تصور نهانی خودمان است، یک موهوم است که با حقیقت خیلی فرق دارد! 3 قطره خون صادق هدایت
اطلاعاتی که درمانگر از حال حاضر به دست می‌آورد، صحت فراوانی دارند. گرچه بیماران غالبا از روابط متقابل خود با دیگران –عشاق، دوستان، کارفرماها، آموزگاران، پدر و مادر- حرف می‌زنند و شما، -درمانگران- درباره این دیگران (و روابط متقابلشان با بیماران) فقط از دید بیماران چیزهایی می‌شنوید. چنین گزارش‌هایی از حوادث بیرونی، داده‌هایی غیرمستقیم است که اغلب مخدوش و یکسر غیر قابل اعتماد است. خیره به خورشید اروین یالوم
فرق بین دوست خوب و درمانگر چیست؟ دوست خوب (یا سلمانی و آرایشگر و مربی شخصی) می‌تواند حامی و همدل آدم باشد. دوست خوب می‌تواند محرم اسرار، مهربان و دلسوز باشد که در پریشان‌حالی به داد آدم برسد. اما یک فرق به جا می‌ماند: فقط درمانگر ممکن است بتواند شما را با زمان حاضر رویارو کند. تعامل زمان حاضر (یعنی تعبیرهایی درباره‌ی رفتار کنونی دیگران) کمتر در زندگی اجتماعی رخ می‌دهد. اگر بدهد، نشانه‌ی صمیمیت خیلی زیاد یا کشمکش در شرف وقوع است؛ مثلا «دوست ندارم این‌جوری نگاهم کنی.» یا روابط دو جانبه‌ی پدر و مادر با بچه «وقتی باهات حرف می‌زنم، رو برنگردان.» خیره به خورشید اروین یالوم
برای هر یک از ما لازم است که در مقطعی از زندگی –گاهی در جوانی و گاهی بعدها- از فناپذیری خود آگاه شویم. محرک‌های بسیاری هست: نگاهی در آینه به گونه‌های آویزان، موهای جوگندمی، شانه‌های افتاده، جشن تولدها به خصوص ده سال به ده سال، پنجاه سالگی، شصت سالگی، هفتاد سالگی، دیدن دوستی که سال‌ها ندیده‌اید و یکه می‌خورید که چقدر پیر شده است، دیدن عکس‌های قدیمی خودتان و آن‌هایی که سال‌ها مرده‌اند و کودکی‌تان را انباشته بودند، برخورد با عالیجناب مرگ در خواب… خیره به خورشید اروین یالوم
بسیاری از افراد می‌گویند کمتر به مرگ خود فکر می‌کنند اما فکر ناپایداری و هراس، آن‌ها را وسوسه می‌کند. این فکر پس‌زمینه که هر چه اکنون به تجربه درمی‌آید گذراست، در زمان کوتاهی به پایان می‌رسد و همه لحظات دل‌انگیز را تباه می‌سازد. مثلا یک پیاده‌روی لذت‌بخش با دوستی را این فکر که همه چیز محکوم به نابودی است، خراب می‌کند -این دوست می‌میرد، این جنگل با پیشروی ساخت‌وساز و شهرنشینی نابود می‌شود. - اگر همه چیز به خاک بدل می‌شود، پس معنای زندگی چیست؟ خیره به خورشید اروین یالوم
عده‌ای از آدم‌ها -که فوق‌العاده به مصونیت خود اطمینان دارند- غالبا بدون توجه به دیگران یا به ایمنی خود، قهرمانانه زندگی می‌کنند. دسته‌ای دیگر می‌کوشند جدایی دردناک مرگ را از راه پیوستن به دیگری تعالی دهد؛ یعنی با کسی که دوستش بدارند، یک هدف، یک مجمع یا یک موجود الهی. اضطراب مرگ، مادر همه مذاهب است که به روش‌های گوناگون می‌کوشند دلهره فانی بودن انسان را تعدیل کنند. پروردگار، چنان که فرهنگ‌های گوناگون، وصفش کرده‌اند، نه تنها از راه تجسم حیات جاودان، رنج فانی بودن را بر ما هموار می‌سازد، بلکه هجران هولناک را با ارائه حضور ابدی جبران می‌کند و طرح روشنی از زندگی پرمعنا به دست می‌دهد. خیره به خورشید اروین یالوم
بنا به تجربه من، مهم‌ترین کاتالیزورهای تجربه، بیدارکننده حوادث اضطراری زندگی هستند:
غم از دست دادن آن که دوستش داریم.
آن بیماری که به مرگ تهدیدمان می‌کند.
قطع رابطه‌ای صمیمانه.
برخی نقاط عطف بزرگ زندگی؛ مثل جشن تولدهای بزرگ.
پنجاه سالگی، شصت سالگی، هفتاد سالگی و غیره.
لطمه‌های فاجعه‌بار روحی؛ مثل آتش‌سوزی، تجاوز یا غارت شدن.
رفتن بچه‌ها از خانه (آشیانه‌ی خالی)
از دست دادن شغل یا تغییر آن.
بازنشستگی.
رفتن به خانه سالمندان.
سرانجام، خواب نیرومندی که پیامی از عمق وجودتان می‌دهد، می‌تواند در خدمت تجربه برانگیزاننده باشد.
خیره به خورشید اروین یالوم
انسان در زندگی واقعی چنانچه مجبور باشد، اگر بخواهد دوام بیاورد و از نفس نیفتد، دائما احساسات خود را با اوضاع اطرافش تطبیق می‌دهد، با آن‌ها محتاط رفتار می‌کند، آنچه را دوست می‌دارد در قالب صدها نقش کوچک روزمره بروز می‌دهد، آن‌ها را موزون و متعادل می‌کند، برای این که ساختار کلی از هم نپاشد. چون خود جزئی از آن است. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
وقتی ما خارج گود هستیم، برایمان آسان است که باور کنیم اگر ما بودیم و کسی با ما بدرفتاری می‌کرد، بدون لحظه‌ای فکر کردن، او را ترک می‌کردیم. آسان است که بگوییم اگر کسی با ما بدرفتاری می‌کرد، دیگر نمی‌توانستیم او را دوست داشته باشیم، در حالی که ما جای آن شخصی نیستیم که آن فرد بدرفتار را دوست دارد.
وقتی اولین بار، چنین چیزی را تجربه می‌کنیم، این که از فردی که با ما بدرفتاری کرده، متنفر شویم، کار چندان آسانی نیست زیرا بیشتر وقت‌ها آنها برای ما یک موهبت هستند.
ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
تو آدم بدی نیستی، رایل. من اینو می‌دونم. تو هنوز می‌تونی از من مراقبت کنی. وقتی ناراحتی، بذار برو. منم می‌رم. ما اون موقعیت رو ترک می‌کنیم تا این که تو اون قدر آروم بشی که بتونیم راجع به اون مسئله صحبت کنیم، باشه؟ تو هیولا نیستی. تو یه انسانی و ما به عنوان انسان، نمی‌تونیم انتظار داشته باشیم همه‌ی رنجی رو که داریم، تنهایی به دوش بکشیم. گاهی اوقات، می‌تونیم اونا رو با آدمایی که دوستمون دارن، تقسیم کنیم تا زیر بار تمام اونا خرد نشیم… ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
سرم را تکان می‌دهم و همان‌طور که صدایم را پایین می‌آورم، می‌گویم: «متوجه نمی‌شی، مگه نه؟» در حال حاضر، شکست خورده‌تر از آنم که بتوانم به فریاد زدن بر سر او ادامه بدهم. «رایل، من دوستت دارم. شاید اگه چند ماه پیش بود، می‌تونستیم به همین روابط سرسری ادامه بدیم. تو می‌تونستی بری و منم به راحتی می‌تونستم برم سر زندگیم اما موضوع مال چند ماه پیش نیست. تو خیلی صبر کردی و اجزای زیادی از من، توی وجودت انباشته شده…» ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
«اگه خونه‌ات اون‌جاست، این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ دوست پسرت یا کس و کار دیگه‌ات این‌جا زندگی می‌کنن؟»
این جمله‌اش موجب می‌شود احساس کوچکی کنم. این نوع سر صحبت را باز کردن، خیلی دم دستی و ناشیانه است اما از ظاهر این مرد معلوم است که تبحرش در این کار، بیش از این‌هاست. برای همین، باعث می‌شود فکر کنم تبحرش را برای زنانی نگه داشته است که احساس می‌کند ارزشش را دارند.
ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
یک پایم را روی لبه پشت بام گذاشته‌ام و از طبقه‌ی دوازدهم، خیابان‌های بوستون را نگاه می‌کنم. نمی‌توانم به خودکشی فکر نکنم. نه، نه در مورد خودم. زندگی‌ام را آن قدر دوست دارم که بخواهم ادامه‌اش بدهم. بیشتر در مورد دیگران فکر می‌کنم و این‌که در نهایت، چطور تصمیم می‌گیرند به زندگیشان پایان بدهند. آیا بعدا برای این تصمیمشان تأسف می‌خورند؟ حتما درست پس از آن‌که به این کار اقدام می‌کنند و یک لحظه پس از آن که کار شروع می‌شود، هنگام سقوط آزاد سریع، کمی احساس پشیمانی می‌کنند. آیا در حالی که زمین به سرعت به طرفشان می‌آید، به زمین نگاه می‌کنند و می‌گویند: «عجب گندی زدم. چه فکر مزخرفی بود؟» فکر نمی‌کنم این طور باشد… ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
اگر در خانه تنها باشم، دم به دم بی‌قرارتر می‌شوم و این فکر آزارم می‌دهد که دارم یک‌جایی برخورد مهمی را از دست می‌دهم؛ اما اگر در جای دیگری مرا به حال خود بگذارند، اغلب این احساس خوب را دارم که در آرامش به سر می‌برم. دوست دارم که با هر کتابی که دم دست باشد، توی کاناپه ناآشنایی فرو بروم. ترانه‌های شبانه کازوئو ایشی‌گورو
یکی از اطرافیانم آدم‌ها را به سه گروه تقسیم می‌کرد: آنهایی که ترجیح می‌دهند هیچ چیزی برای پنهان‌کردن در دل نداشته باشند تا مجبور به دروغ‌گفتن نشوند، آنهایی که دروغ‌گفتن را به نداشتن چیزی برای پنهان‌کردن ترجیح می‌دهند و سرانجام، کسانی که دوست دارند هم دروغ بگویند و هم رازهای درونیشان را برای خودشان نگه دارند. سقوط آلبر کامو
ما راز دلمان را کمتر با آنهایی که از خودمان بهتر هستند در میان می‌گذاریم و بیشتر از هم‌نشینی با آنها می‌گریزیم. برعکس، خیلی‌وقت‌ها با کسانی درددل می‌کنیم که شبیه خودمان هستند و همان نقطه‌ضعف‌های ما را دارند. بنابراین نه در اصلاح خودمان می‌کوشیم و نه می‌خواهیم آدم بهتری بشویم؛ چون در این صورت باید به ناتوانیمان اعتراف‌کنیم. ما فقط دلمان می‌خواهد دیگران دل به حالمان بسوزانند و در راهی که در پیش گرفته‌ایم، تشویقمان کنند. به‌طورخلاصه دوست داریم همزمان، هم مقصر نباشیم و نه چندان بافضیلت. نه توان آسیب‌رساندن را داشته‌باشیم و نه نیروی نیکی‌کردن را. سقوط آلبر کامو
هرگز به دوستانتان زمانی که از شما می‌خواهند با آنها روراست و صمیمی باشید، اعتماد نکنید. آنها فقط امیدوارند در حسن‌نظری که درمورد خودشان دارند، تاییدشان کنید و علاوه بر این به آنها اطمینان بدهید می‌توانند به قولی که داده‌اید تا با آنها روراست و صمیمی باشید، حساب کنند. سقوط آلبر کامو
اگر دوستی از شما خواست با او روراست و صمیمی باشید، در چنین موقعیتی تردیدی به دل راه ندهید، قول بدهید که راستگو باشید اما به بهترین شکلی که ممکن است دروغ تحویلشان بدهید. به این ترتیب هم به علاقه‌ی فراوانشان پاسخ می‌دهید و هم محبتشان را به شیوه‌ای دوگانه به آنها ثابت می‌کنید! سقوط آلبر کامو
حقیقت این است که هر آدمی، -همان‌طور که می‌دانید- در این خواب‌وخیال است که هفت‌تیرکش و دزد سرگردنه‌ای گردن‌کلفت باشد و فقط با خشونت به جامعه حکم براند. چه اهمیتی دارد؟ مگر این‌طور نیست که آدم با سرشکسته‌کردن روحش به هدفش برسد و بر دنیایی حکم‌روایی کند؟ پس از چنین کاری، به راستی دشوار است آدم خود را دوستدار عدالت و پشتیبان برگزیده‌ی بیوه‌زنان و بچه‌های یتیم بداند… سقوط آلبر کامو
شما که با این جمله آشنایی دارید؟: ”آدم جواب پدرش را نمی‌دهد! “ از نظری این جمله عجیب و غیرعادی است. آدم در این دنیا به چه کسی جز آن که دوستش دارد جواب می‌دهد؟ از طرف دیگر حرفی است متقاعدکننده. باید به هر حال یک نفر باشد که حرف آخر را بزند. در غیر اینصورت، هر کسی می‌تواند با هر استدلالی مخالفت کند، آخر سر هم به جایی نخواهد رسید. برعکس، اقتدار همه چیز را حل و فصل می‌کند. سقوط آلبر کامو
با مردی آشنا بودم که بیست سال از عمرش برای زنی خنگ هدر داد. همه چیزش را فدای او کرد؛ دوستانش، کارش، حتی نواخت منظم زندگی‌اش را و یک شب هم به من اعتراف کرد هرگز آن زن را دوست نداشته. فقط از تنها بودن کسل می‌شده، مانند بسیاری از آدم‌ها. بنابراین زندگی پر دردسر و فاجعه‌باری برای خودش درست کرده بود. توضیحی که بیشتر آدم‌ها درمورد این‌گونه کارها و رفتارهایشان می‌دهند، این است که به هر حال باید رویدادهایی در زندگی وجود داشته باشد تا زندگی به صورت یکنواخت و کسل‌کننده درنیاید، ولو پایبندی و اسارت بدون عشق؛ حتی جنگ یا مرگ باشد. بنابراین زنده باد به خاک‌سپاری‌ها… سقوط آلبر کامو
آیا تا به حال برایتان پیش آمده که ناگهان به همدلی، به کمک و به دوستی احتیاج پیدا کرده باشید؟ من یاد گرفته‌ام به ابراز همدلی دیگران بسنده کنم؛ این‌گونه همدلی را خیلی آسان‌تر می‌توان به دست آورد و هیچ تعهد یا مسئولیتی ایجاد نمی‌کند. سقوط آلبر کامو
به دست آوردن دوستی چندان ساده نیست. کسب آن، زمان زیادی لازم دارد و دشوار هم هست؛ اما وقتی به دست آمد، دیگر امکان از دست دادنش وجود ندارد، باید با آن مواجه شد. به ویژه باورتان نشود که دوستانتان وظیفه‌دارند هر شب به شما تلفن کنند تا بدانند به راستی آن شب قصد خودکشی ندارید یا ساده‌تر از این هم‌نشین و هم‌صحبتی نمی‌خواهید یا تصمیم نگرفته‌اید از خانه بیرون بروید. اما نه! اگر آنها تلفن کنند خیالتان آسوده، شبی خواهدبود که می‌دانید تنها نیستید یا به شما خوش می‌گذرد و زندگی بر وفق مرادتان است. سقوط آلبر کامو
ماری آمد پیشم و پرسید که آیا حاضرم با او ازدواج کنم؟ جواب دادم برایم فرقی ندارد، اما اگر او بخواهد ازدواج می‌کنیم. بعد پرسید که دوستش دارم یا نه. همان جواب دفعه ی پیش را به او دادم و گفتم راستش را نمی‌دانم، اما گمانم دوستش ندارم. گفت در این صورت پس چرا با من ازدواج می‌کنی؟ برایش توضیح دادم این امر هیچ اهمیتی ندارد، اما اگر او مایل باشد ما می‌توانیم ازدواج کنیم. تازه، او بود که پیش‌قدم شده بود و می‌خواست با من ازدواج کند و تنها کاری که از من برمی‌آمد این بود که بگویم باشه! بعد او خاطرنشان کرد که ازدواج امر مهمی است. بیگانه آلبر کامو
دوستم اوسکار، یکی از شاهزاده‌های بی‌قلمرویی است که به امید بوسه‌ای که آن‌ها را به قورباغه بدل کند، پرسه می‌زنند. او همه‌چیز را وارونه می‌فهمد و به همین جهت است که این همه دوستش دارم. کسانی که فکر می‌کنند همه‌چیز را آن‌چنان که لازم است درک می‌کنند، هر کاری را در جهت عکس انجام می‌دهند. آن‌ها فکر می‌کنند طرف راست می‌روند، حال آن‌که طرف چپ می‌روند، و من که چپ‌دست هستم، می‌دانم از چه حرف می‌زنم. به من نگاه می‌کند و فکر می‌کند که من مشاهده نمی‌کنم. خیال می‌کند که اگر به من دست بزند بخار می‌شوم، و اگر این کار را نکند خودش بخار می‌شود. من را در چنان اوجی جای می‌دهد که نمی‌داند خودش چطور تا آن‌جا بالا بیاید. فکر می‌کند که لب‌های من دروازه‌ی بهشت‌اند، ولی نمی‌داند که آن‌ها مسموم هستند. من به قدری سست‌عنصرم که برای از دست ندادن او، این را به او نمی‌گویم. وانمود می‌کنم که هیچ نمی‌بینم و به‌راستی می‌توانم بخار شوم. مارینا کارلوس روئیت ثافون
دوستم اوسکار یکی از شاهزاده‌هایی است که خیلی تلاش می‌کنند خودشان را از قصه‌ها و شاهزاه‌خانم‌هایی که در آن‌ها هستند دور نگه دارند. او نمی‌داند که شاهزاده‌ی زیبا است که باید بوسه‌ای بر زیبای خفته در جنگل بگذارد تا او را از خواب ابدی‌اش بیدار کند، ولی موضوع این است که اوسکار نمی‌داند تمام قصه‌ها دروغ‌اند، حال آن‌که تمام دروغ‌ها قصه نیستند. شاهزاده‌ها زیبا نیستند، و خفته‌ها، هرقدر هم که زیبا باشند هرگز از خواب‌شان بیدار نمی‌شوند. او بهترین دوستی است که داشته‌ام و اگر روزی مرلن جادوگر را ببینم از او تشکر می‌کنم که اوسکار را سر راهم قرار داده. » مارینا کارلوس روئیت ثافون
وقتی دعوایمان می‌شد، شوهرم از اتاق بیرون می‌رفت. بله، آریل همیشه اتاق را ترک می‌کرد. بگو نگو که پیش می‌آید، مردها اتاق را ترک می‌کنند. مثل این‌که نمی‌خواهند حرفی بزنند و استدلال کنند. آنها اتاق را ترک می‌کنند تا شاید عدم حضورشان ما را نابود کند. گاهی آریل، نه تنها از اتاق، بلکه از خانه بیرون می‌رفت. او عمدا در خانه را به شدت می‌کوبید، دوست داشت دیوارها بلرزند. آریل هرگز برنمی‌گشت؛ چون به جا و به موقع برنمی‌گشت. منظورم این است او زمانی به خانه بازمی‌گشت که مراجعتش مفهوم پشیمانی و تاسف را نداشته باشد. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
گرچه این مد عظیم عشق برای همیشه پس نشسته است، هنگامی که در درون خود به گردش می‌رویم، می‌توانیم صدف هایی شگرف و زیبا جمع کنیم؛ سپس گوشمان را به آنها بچسبانیم و با لذتی غم‌آلود و دیگر بدون هیچ دردی آواهای گسترده‌ی گذشته‌ها را بشنویم. آن‌گاه با مهربانی به کسی می‌اندیشیم که بیشتر از آن که دوستمان داشت، دوستش می‌داشتیم و دیگر برایمان «مرده‌تر از مرده» نیست؛ فقط مرده‌ای است که با مهربانی به یادش می‌آوریم. عدالت ایجاب می‌کند برداشتی را که از او داشتیم، اصلاح کنیم و به قدرت متعال حق، روح دلدار در دلمان دوباره جان می‌گیرد تا در برابر محکمه‌ی آخرتی ظاهر شود که دور از او با آرامش، با چشمان پر از اشک برپا می‌کنیم. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
آدمی، پس از آن که به ما رنج بسیار داده، دیگر برایمان هیچ چیز نیست. بنابراین می‌توان گفت که به اصطلاح عوام، «برای ما مرده است.» مردگان را هنوز دوست داریم و برایشان گریه می‌کنیم، دیرزمانی جاذبه‌ی مقاومت‌ناپذیر افسونی را حس می‌کنیم که بعد از خودشان باقی می‌ماند و اغلب ما را به گورستان می‌کشاند. در عوض آدمی که همه بدی در حقمان کرده و از جوهره‌اش اشباع شده ایم، دیگر نمی‌تواند حتی سایه‌ی رنج یا شادمانی‌ای را روی ما بیندازد. برایمان از مرده هم، مرده‌تر است. پس از آن که او را تنها چیز ارزشمند این جهان دانستیم، پس از آن که لعنتش کردیم، پس از آن که خوارش شمردیم، دیگر محال است بتوانیم داوری‌اش کنیم و خطوط چهره‌اش را چشم حافظه‌مان دیگر به زحمت تشخیص می‌دهد، بس که زمانی طولانی بیش از حد به آنها خیره بوده و خسته شده است. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
افسوس آنچه را که احساس آورد، هوس می‌برد و اندوه برتر از شادی، پایداری نیکی ندارد. امروز صبح از یاد می‌بریم فاجعه ای را که دیشب چنان اعتلایمان داد که زندگیمان را در مجموع و در واقعیتش با ترحمی روشن‌بینانه و صمیمانه از نظر گذراندیم. شاید تا یک سال دیگر، غم خیانت کسی یا مرگ دوستی را فراموش کنیم. در میان این آوار آرزوها و رویاها، در این تل شادکامی‌های پژمرده و پوسیده، باد، بذر بارآوری را زیر موجی از اشک می‌کارد؛ اما اشک‌ها زود خشک می‌شوند و دانه فرصت جوانه‌زدن نمی‌یابد. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
قدر کسانی را که شادکاممان می‌کنند، بدانیم. باغبانان دلنوازی‌اند که جان‌هایمان را شکوفا می‌کنند؛ اما از این بیشتر، قدر بدسگالان یا فقط بی‌اعتنایان و دوستان بی‌رحمی را بدانیم که غصه‌دارمان کرده اند. اینان ویرانگر دل ما بوده‌اند که اکنون آکنده از آوارهایی ناشناختنی است؛ چون توفان بلایی که درختان را از ریشه کنده و نازک‌ترین شاخه‌ها را شکسته‌اند؛ اما این توفان، بذرهای بارآور خرمنی نامعلوم را نیز کاشته است. اینان با درهم شکستن همه‌ی شادکامی‌های کوچکی که فقدان بزرگمان را از چشممان پنهان می‌داشت، با تبدیل دلمان به میدان غمبار برهنه‌ای، امکان داده‌اند آنها را سرانجام تماشا و داوری کنیم. نمایش‌های غمگین شبیه همین کار نیک را با ما می‌کنند؛ از این رو باید آنها را برتر از نمایش‌های شاد دانست که عطش را به جای سیراب کردن، گمراه می‌کنند: نانی که باید سیرمان کند، تلخ است. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
چه خوش است هنگامی که غمی به دل داری، به گرمای بستر پناه ببری و آنجا فارغ از هر کوشش و هر مقاومتی، حتی سر به زیر پتوها فرو برده و چون شاخه‌ها در باد پاییز، بنالی. اما بستری از این بهتر هست؛ آکنده از بوهای ملکوتی و آن بستر نرم و شیرین، بستر رخنه‌ناپذیر دوستی ماست. دلم را وقتی سرد و غمگین است، لرزان از سرما بر آن می‌خوابانم. حتی اندیشه‌ام را هم در بستر محبت گرممان دفن می‌کنم. دیگر چیزی از بیرون درنمی‌یابم و دیگر سر دفاع از خود ندارم، خلع سلاحم؛ اما به معجزه‌ی محبتمان در جا دژنشین و شکست‌ناپذیر می‌شوم و از دردم و از شادی داشتن اعتمادی که دردم را در آن پنهان کنم، می‌گریم. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
این تضاد میان عشق عظیم گذشته و بی‌اعتنایی مطلق کنونی ما که هزار نشانه‌ی مادی ما را از آن آگاه می‌کند، -مثلا نامی که در بحثی به یادمان می‌آید یا نامه ای که در کشویی پیدا می‌کنیم یا دیدار یا حتی تصاحب کسی پس از آن که دیگر دوستش نداریم- این تضاد را که در یک اثر هنری بسیار تاسف‌انگیز و آکنده از اشک‌های نریخته است، در زندگی واقعی با خونسردی از نظر می‌گذرانیم؛ به این دلیل ساده که حس کنونیمان، حس بی‌اعتنایی و فراموشی است. عشق و معشوقه در نهایت ما را تنها از دیدگاه زیبایی‌شناختی خوش می‌آیند و بی‌تابی و تحمل رنج عشق همراه با خود آن پایان گرفته است؛ بنابراین اندوه گزنده‌ی این تضاد، چیزی جز واقعیت اخلاقی نیست. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
در واقع اغلب، زمانی که عشقی را آغاز می‌کنیم، تجربه و عقلمان -به رغم اعتراض‌های دل که این حس یا شاید توهم را دارد که عشقش ابدی است- به ما می‌گویند روزی به دلداری که امروز فقط به اندیشه ی او زنده ایم، همان اندازه بی اعتنا می‌شویم که امروزه به هر کسی جز او هستیم. روزی نامش را می‌شنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمی‌شویم، خطش را می‌خوانیم و دیگر نمی‌لرزیم، در خیابان راهمان را کج نمی‌کنیم تا او را ببینیم، به او برمی‌خوریم و دست و پایمان را گم نمی‌کنیم، به او دست می‌یابیم و از خود بی خود نمی‌شویم. آن‌گاه این آگاهی بی تردید آینده، به رغم این حس بی‌اساس اما بسیار نیرومند که شاید او را همواره دوست داشته باشیم، ما را به گریه می‌اندازد و عشق، عشقی که هنوز چون بامدادی ملکوتی بی‌نهایت اسرارآمیز و غم‌انگیز بر سر ما گسترده خواهد بود، کمی از افق‌های عظیم و شگرف و بسیار ژرفش، اندکی از برهوت افسونگرش را در برابر درد ما خواهد گشود. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
با این همه، انسان شریفی هستید. آنقدر دارایی دارید که اگر به نظر خودتان برای نبوغتان لازم نبود، می‌شد بی بدهکاری سر کنید؛ آنقدر عاطفه دارید که ناراحت شوید از رنجاندن همسرتان، اگر نرنجاندنش به نظرتان بورژوازی نمی‌آمد؛ از جمع گریزان نیستید؛ حضورتان خوشایند است و همان ذوق و نکته سنجی تان، بدون نیاز به موهای بلند و آشفته، برای جلب توجه بس است. اشتهایتان خوب است؛ پیش از رفتن به مهمانی خوب می‌خورید و درآن جا چموشی می‌کنید و لب به چیزی نمی‌زنید. تنها بیماری‌ای که دارید، ناشی از گردش‌های شبانه است که برای نشان دادن تکروی‌تان به خود تحمیل می‌کنید. آنقدر تخیل دارید که برای باراندن برف یا سوزاندن دارچین احتیاجی به زمستان یا عطرسوز نداشته باشید؛ آن قدر با ادبیات و موسیقی آشنایی دارید که لامارتین و واگنر را صادقانه از دل و جان دوست داشته باشید. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
ساعت کوچک آونگی: دوستت آدم دقیقی نیست. عقربه‌ی من از روی دقیقه‌ای که آن همه آرزویش را داشتی و او باید از راه می‌رسید، گذشته. گویا حالا حالاها باید با تیک‌تاک یکنواختم انتظار غم‌آلود و هوسناک تو را همراهی کنم. با این که به زمان واردم، از زندگی هیچ چیز نمی‌فهمم؛ ساعت‌های غمبار جای دقیقه‌های خوش را می‌گیرند و توی من مثل زنبورهایی در کندو در هم وول می‌زنند. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
علاقه‌‌ی شما به موسیقی، تفکر، کار خیر، تنهایی و به روستا دیگر جایی در زندگیتان ندارد. موفقیت و خوش‌گذرانی همه‌ی وقتتان را می‌گیرد. اما آدم فقط وقتی احساس خوشبختی می‌کند که کاری را که با گرایش‌های عمیق وجودش دوست دارد انجام بدهد. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
فرشته نگهبان اونوره: دوست عزیز، من از آسمان آمده‌ام که به تو امداد برسانم و خوشبختیت به دست خودت است. اگر مدت یک ماه با کسی که دوست داری، سر سنگین شوی -البته با این خطر که این رفتار تصنعی، شادکامی‌ای را که در شروع این عشق به خودت وعده می‌دادی، خراب کند- و بتوانی ناز کنی و از خودت بی‌اعتنایی نشان دهی، بردباری خلل ناپذیرت مبنای یک عشق دوطرفه و وفادارانه می‌شود که تا ابد هم دوام پیدا می‌کند. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
دوستی را دیگر نمی‌توان با برخی رفتارها و کردارها اثبات کرد. دیگر موقعیتی برای جستجوی دوست زخمی در میدان نبرد یا از غلاف بیرون‌کشیدن شمشیر جهت دفاع از دوست در مقابل راهزنان پیش نمی‌آید. ما به زندگیمان بدون مخاطرات بزرگ و دوستی نیز ادامه می‌دهیم. هویت میلان کوندرا
اگر شما در معرض نفرت دیگران قرار گیرید، اگر متهم شوید، اگر شما را جلوی شیرها بیندازند، می‌توانید یکی از این دو واکنش را از سوی افرادی که شما را می‌شناسند انتظار داشته باشید: برخی از آنها با جماعت همرنگ خواهند شد، برخی دیگر خیلی محتاطانه وانمود می‌کنند که هیچ نمی‌دانند و هیچ چیزی نمی‌شنوند؛ به‌گونه‌ای که تو می‌توانی به گفتگو با آنها و دیدنشان ادامه دهی. آن گروه دوم که محتاط و مبادی آداب هستند، دوستان تواند؛ دوستانی به معنای نوین کلمه. هویت میلان کوندرا
انسان، جهت کارکردن مناسب حافظه‌اش، نیازمند دوستی است. به یاد آوردن گذشته‌مان که آن را همیشه با خود باید همراه داشته باشیم، شاید شرط ضروری برای حفظ آن چیزی است که کلیت وجود «من» آدمی نامیده می‌شود. برای این که این وجود کوچک نشود، برای این که این وجود حجمش را حفظ کند، خاطرات باید مثل گل‌های داخل گلدان آبیاری شوند و این آبیاری مستلزم تماس منظم با شاهدان گذشته، یعنی دوستان است. هویت میلان کوندرا
هرگز نقاشی ندیده‌ام که بیش از تو قریحه داشته باشد. خودت هنوز نمی‌دانی و نمی‌توانی هم درک کنی، ولی آن را در خودت داری و یگانه ارزش من این است که آن را در تو تشخیص داده‌ام. تو به این پی نبرده‌ای، ولی من بیش از آن‌چه تو از من بیاموزی از تو یاد گرفته‌ام. دوست داشتم که تو استادی می‌داشتی که استعدادت را بهتر از شاگرد بی‌نوایی که من هستم، هدایت کند. خرمان، نور در تو حرف می‌زند. ما فقط گوش می‌کنیم. این را هرگز فراموش نکن. از این به بعد، استادت شاگرد تو خواهد بود و بهترین دوستت، برای همیشه. مارینا کارلوس روئیت ثافون
- تغییر زبانتان برای بیان ترجیح، پیشنهاد، انتخاب و هدفتان. از عباراتی مثل «می‌توانم» ، «هدفم این است که» ، «ترجیح می‌دهم» ، «انتخاب می‌کنم» و «دوست دارم» استفاده کنید. به‌جای اینکه در دل بگویید: «باید اعتمادبه‌نفس بیشتری داشته باشم» بگویید: «دوست دارم قاطع به نظر برسم.» وقتی به این روش فکر کنید، می‌توانید بیشتر در مورد اعتمادبه‌نفستان و قاطع به نظر رسیدنتان کار کنید و اگر هم به موفقیت بزرگی نرسید، به خودتان ضربه نمی‌زنید و می‌توانید آرامش بیشتری داشته باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
زیبایی واقعی برحسب این تعریف می‌شود که در درونتان کیستید که شامل هیجان شما برای زندگی، مراقب دیگران بودن، شخصیت شاد شما و رفتار دوستانه‌تان با دیگران است. همه این خصوصیات باهم خود واقعی شما را می‌سازند. آن‌ها خود واقعی شما هستند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
تاکنون یاد گرفته‌اید که زندگی همیشه طبق انتظار شما جلو نمی‌رود. رؤیاهای شما ممکن است خراب شوند و شاید مجبور باشید دوباره آن‌ها را به زندگی برگردانید. اعتماد و ایمان شما به خانواده و دوستان ممکن است خدشه‌دار شود و ممکن است مجبور باشید رابطه‌هایتان را بازسازی کنید یا به‌دنبال برقراری روابطی جدید بروید. انتظارات‌تان برای آینده‌ای عالی با کسی که دوستش دارید ممکن است فرو بپاشد. باید یاد بگیرید دوباره اعتماد کنید و دوباره عاشق شوید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- دست‌کم هر روز از نوعی فعالیت جسمانی لذت ببرید؛ اما مطمئن شوید نوع فعالیتی را که انتخاب می‌کنید دوست دارید. اگر متوجه شدید که دنبال‌کردن این ورزش بخصوص شور و اشتیاق شما را بالا می‌برد، لطفاً انجامش بدهید. اما اگر پی بردید بیشتر کسل و خسته‌تان می‌کند یا دیگر از تکرار آن لذت نمی‌برید، دنبال انواع فعالیت‌های جسمانی دیگری بگردید که دوست دارید. بیشتر مردم متوجه می‌شوند که تغییر نوع ورزش هر چند هفته یک‌بار یا حتی یک هفته در میان به آنان کمک می‌کند سرحال و باانگیزه بمانند و اگر از بازی‌های ورزشی لذت می‌برید، آن‌ها را زیاد انجام دهید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اگر پروژه‌تان دقیقاً شبیه آنچه دوست دارید نباشد، برای پروژه بعدی یک خط شاخص بالاتر ترسیم می‌کنید. حساب می‌کنید که اگر کل زمان و تلاشتان را برای رسیدن به کمال صرف کنید، به آن خواهید رسید. پس به کمال نرسیدن به معنای این است که به‌اندازه کافی سخت کار نکرده‌اید و باید حتی طولانی‌تر و سخت‌تر از قبل کار کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
می‌دانید رؤیاهایی دارید که اگر به خودتان اعتماد و آن‌ها را دنبال کنید، شما را به فراتر از جایی که اکنون هستید می‌برند. به خودتان فرصتی بدهید و در مورد تغییر نحوه تصمیم‌گیری‌تان کاملاً جدی باشید. انجام این کار به سطح جدیدی از تعهد به خودتان نیاز دارد یعنی قول دهید بدون در نظر گرفتن شرایطی که در آن هستید، چه غنی هستید و چه فقیر، چه به جلو حرکت می‌کنید و چه به عقب هل داده می‌شوید، سالم هستید یا بیمار، شاد هستید یا غمگین، در راه درست هستید یا راه را گم‌کرده‌اید، خودتان را دوست داشته باشید. مهم نیست به چه اطلاعاتی در مورد خودتان دست می‌یابید که ممکن است شما را منقلب یا مضطرب کند. در هرصورت صبور و با خودتان مهربان باشید و اطمینان کنید که درنهایت آنچه را باید بدانید، خواهید دانست. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
شناختن صدای خودتان شما هرروز با پیام‌ها و صداها بمباران می‌شوید. این پیام‌ها هرگز متوقف نمی‌شوند. حتی درحالی‌که در خواب هستید هم پیام‌هایی را از طریق رؤیا دریافت می‌کنید. زندگی در جامعه‌ای پیچیده و شتاب‌زده که به شما می‌گوید چه می‌خواهید، چه گزینه‌هایی دارید و چه احساسی باید داشته باشید، باعث می‌شود دانستن اینکه در موقعیتی بخصوص چه چیزی را دوست داشته باشید، چه فکری کنید و می‌خواهید چه‌کاری انجام دهید، برای‌تان دشوار باشد؛ اما حتی با وجود این آشوب می‌توانید یاد بگیرید که چگونه ندای درونی‌تان را بشناسید، به آن گوش کنید و واکنش نشان دهید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
افرادی که عزت‌نفس و تن‌انگاره‌ای سالم دارند، باور ندارند که بهترین ظاهر را در بین مردم جهان دارند. درعوض، نقص‌های جسمانی‌شان را می‌شناسند و هم‌زمان توجهشان را به چیزی که در ظاهرشان دوست دارند معطوف می‌کنند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
چطور این خطا را مرتکب نشویم: پذیرش مسئولیت برای اتفاقاتی که در زندگی‌تان می‌افتد مهم است؛ اما این افکار می‌توانند سرزنش خودتان را تا بی‌نهایت جلو ببرند. متوجه باشید که شما توانایی انجام هر کاری و حضور در همه‌جا را ندارید. امکان ندارد شما همه‌چیز را بدانید و قدرت کامل داشته باشید. شما تا حد معینی می‌توانید بر اتفاقات تأثیر بگذارید. وقتی اتفاتی می‌افتد که با آنچه دوست دارید شاهدش باشید تفاوت دارد، در نظر بیاورید که شما بیشترین تلاشتان را کرده‌اید و خودتان را بابت کارهایی تحسین کنید که انجام داده‌اید. شما هم مثل همه افراد دیگر در حیطه‌هایی صلاحیت ندارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
دانش‌آموز زیرک خودتان و معلم خودتان باشید. وقتی خودتان را بشناسید، خودتان را دوست بدارید و بپذیرید، خود واقعی‌تان جلو می‌آید و زندگی‌تان را هدایت می‌کند. شما به‌عنوان موجودی واحد (خود و خود برترتان به‌جای خود و نماینده خودتان) عمل می‌کنید. شما هرگز کامل نخواهید بود؛ اما با واقعیت هم‌راستا و به‌اندازه‌کافی مصمم خواهید بود تا زندگی‌تان را به‌خوبی سپری کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
چقدر بدجنس بودن، وقتی آدم ذاتا مهربان است، سخت است. چقدر ترک‌کردن کسی مشکل است. جمع‌آوری چیزهای لازم سخت است، دوباره کنار هم چید‌نشان و وقتی مستبد بودن را دوست نداری، چقدر صحبت کردن یک‌جانبه و پذیرفتن چیزهای مهم، برای تصمیم‌گیری یک‌طرفه در مورد تغییر زندگی یک انسان مشکل است. زندگی بهتر (مجموعه 2 داستان) مجموعه داستان آنا گاوالدا
خیلی بد است که هر کشوری این‌همه آدم ناهمخوان در سنین مختلف دارد که هر کدام به حال خود رها شده‌اند و در کل درد مشترکی ندارند. کیلومترها یا چه بسا سال‌ها و قرن‌ها از هم دورند. هر کدام با افکار و هدف‌های خاص خودشان تنها هستند و به روش‌های مشابهی برای دزدی، فریب، قتل یا خیانت به دوستان، همکاران، برادرها، خواهرها، زوج‌ها، بچه‌ها، شوهرها، همسرها یا معشوق‌هایشان که زمانی بسیار آنان را دوست داشتند، روی می‌آورند. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
داشتم کم‌کم عادت می‌کردم اسم کوچکش را نگویم. اسمی که به ندرت به زبان آوردم یا در گوشش نجوا کردم و بیشتر نام فامیلش را گفتم. کار بچگانه‌ای است اما کمکمان می‌کند فاصله‌مان را با کسانی که زمانی دوستشان داشتیم، حفظ کنیم… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
آدم به خاطر کسی که دوست داره دست به هر کاری می‌زنه. کمک یا حمایتش می‌کنه. چه‌طورش مهم نیست. حتی شاید لازم باشه دست به کاری بزنه که پای جونش وسط باشه. بخواد یکی رو از بین ببره، می‌دونی که دلایل خودش رو داره و هیچ چاره‌ی دیگه‌ای هم نیست و تو هر کاری رو که اون بگه انجام می‌دی. چنین آدمی دیگه به معنای واقعی کلمه برای تو دلبری نمی‌کنه بلکه حس می‌کنی به‌شدت به اون وابسته‌ای و این حس، مرتبا قوی‌تر و طولانی‌تر می‌شه. همه می‌دونیم این بی قید و شرط بودن هیچ دلیل و منطق خاصی نداره. واقعا خیلی عجیبه، چون تأثیر بسیار عمیقی داره و هیچ دلیل واقعی‌ای نداره؛ دست‌کم دلیلی عادی و معمولی که بشه توضیحش داد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
آدم‌ها زیاده‌روی‌های عشاق را می‌پذیرند، البته نه همه‌ی آنها را. در مواقعی عشق به قدری زیاد می‌شود که دلایل دیگر، نامربوط به نظر می‌رسد. مثلا می‌گویند «آن‌‌قدر دوستش داشتم که نفهمیدم دارم چه‌کار می‌کنم.» دیگران با شنیدن این حرف، مثل پیرهای فرزانه سر تکان می‌دهند. انگار این حس برای همه آشناست. «اون زن کلا به خاطر اون مرد زنده بود. مرد تمام دارایی زن بود. می‌تونست همه چیز رو فدای اون کنه. هیچ چیزی براش مهم نبود.» و این توجیهی می‌شود برای تمام اعمال بد و خفت‌بار و حتی دلیلی برای بخشش آن فرد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
همه چیز مثل دیروز است -توازن قدرت- که چیزی به دست نیامده و چیزی از دست نرفته. صورتمان همان است که بود؛ همین‌طور موها و انداممان. کسی که از ما بیزار بود همچنان بیزار است و آن که دوستمان داشت هنوز دوستمان دارد. درحالی‌که واقعیت چیز دیگری است اما زمان این را با دقایق نابکار و ثانیه‌های حیله‌گرش از ما مخفی می‌کند تا سرانجام، روز عجیب و غریبی از راه می‌رسد که در آن هیچ چیزی مثل قبل نیست… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
باور قساوت برای مردم سخت است، اما اگر خیلی عجیب باشد، این‌طور نیست. چون بعید به نظر می‌رسد. اکثر آدم‌ها خوششان می‌آید آن را برای هم تعریف کنند. خوششان می‌آید آدم‌ها را لو بدهند، تهمت بزنند و آبرویشان را ببرند. به دوستان، همسایگان، بالادستی‌ها و رؤسا، پلیس و مقامات نارو بزنند. از گناه دیگران پرده بردارند و آن را افشا کنند، حتی در خیال. اگر از دستشان بربیاید زندگی دیگران را نابود یا دست‌کم اوضاع را وخیم کنند، تمام تلاششان را می‌کنند تا آنها مطرود، واخورده و پس‌زده شوند. همه‌جور ادبار و بدبختی بر سرشان ببارد و از جامعه حذف شوند. انگار اگر بتوانند بعد از هر قربانی یا هر سکه‌ای بگویند «اوضاعش خراب بود، از بیخ و بن ورافتاد ولی من نه» ، خیالشان راحت می‌شود. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
هر عاشقی نقطه‌ضعف طرف مقابلش را می‌داند و مرد در حضور زن، نمی‌تواند تظاهر کند ظاهر زن برایش جذاب نیست یا زن برایش بی‌اهمیت یا منزجرکننده است. دیگر نمی‌تواند تظاهر کند، او را تحقیر یا طرد می‌کند البته به جز حوزه‌ی روابط جسمی، -حوزه‌ای عمیقا ملال‌آور- که در کمال پشیمانی زن‌ها، متأسفانه بیشتر مردها دوست دارند آن‌قدر در آن بمانند تا به ما عادت کنند و احساساتشان بروز کند. در واقع شانس بیاوریم اگر برخوردهایمان با آنها حاشیه‌ی باریکی از شوخی و مطایبه داشته باشد که اغلب، اولین قدم به سمت نرم کردن حتی بد قلق‌ترین مردان است. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
بدترین اتفاقی که می‌تونه برای هر کسی بیفته، حتی بدتر از خود مرگ و بدترین کاری که دیگران رو به انجام اون وامی‌داره اینه که از جایی که هیچ‌کس برنگشته، برگرده، در زمانی اشتباه به زندگی برگرده. موقعی که دیگه کسی منتظرش نیست، موقعی که دیگه خیلی دیر و نا به جاست، موقعی که زنده‌ها تصور کردن کارش تموم شده و به زندگیشون بدون اون ادامه دادن و دیگه بین اون‌ها جایی نداره. برای کسی‌که برمی‌گرده، هیچ مصیبتی بزرگتر از این نیست که حس کنه اضافیه. حضورش رو نمی‌خوان و داره دنیا رو به هم می‌ریزه. مزاحم آدم‌هایی بشه که دوستشون داره و اون‌ها نمی‌دونن باهاش چه کار کنن. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
طبیعیه که آدم برای دوستش گریه کنه اما جون سالم به در بردن خوشاینده یا بهتر از اون حضور کنار پیکر بی‌جان دوست به جای پیکر بی‌جان خود، توان نگاه کردن به پرتره‌ی تموم‌شده‌ی اون و گفتن قصه‌ش، حمایت و تسلای ماترکش. وقتی دوستات می‌میرن، بیش‌تر آب می‌ری و تنهاتر می‌شی، اما در همون حال پیش خودت حساب می‌کنی، «یکی دیگه هم رفت. زندگی همه‌شون رو تا لحظه‌ی آخر می‌دونم، من تنها کسی‌ام که می‌تونه قصه‌ی زندگی‌شون رو بگه. اما زمانی که من بمیرم کسی شاهد مرگم نخواهد بود یا نمی‌تونه تمام قصه‌ی زندگیم رو تعریف کنه، بنابراین تا ابد ناتمام می‌مونم چون وقتی کسی افتادنم رو ندید، از کجا معلوم که تا ابد به زندگی ادامه ندم؟» شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
بله، همه‌ی ما نسخه‌های جعلی متوسطی هستیم از کسانی که کاملشان را هیچ‌وقت ندیده‌ایم. کسانی که هیچ‌وقت حتی نزدیکمان نشده‌اند و فقط از زندگی کسانی که امروز دوستشان داریم عبور کرده یا شاید توقف کرده‌اند. اما بعد از مدتی خسته شده و بی‌هیچ ردی ناپدید شده‌اند؛ طوری که کسی به گردشان هم نرسید یا مُردند و بر جان آنها که دوستشان داریم زخم کشنده‌ای زده‌اند که در نهایت خوب شده است. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
هر چه مردها را بیش‌تر ببینیم آنها را بیش‌تر از خودمان دوست خواهیم داشت. گمان می‌کنیم ما را انتخاب می‌کنند. ای کاش قدرت لازم ماندن در کنارشان را داشتیم، بدون اعتراض و اصرار. شوروحال خاصی را برانگیخته نمی‌کنیم و باور داریم در نهایت، وفاداری و حضور بی‌وقفه‌‌امان پاداش می‌گیرد و ثابت می‌شود وفاداری از هر جذبه، از هر هوسی قوی‌تر و ماندگارتر است. این وقت‌ها می‌دانیم اگر حس کنیم امیدمان واهی است آزرده می‌شویم، مگر آن که خوش‌باورانه‌ترین امیدهای‌مان محقق شود که اگر چنین اتفاقی بیفتد از ته دل احساس پیروزی می‌کنیم. ولی هیچ تضمینی نیست که این اتفاق بیفتد. چون مادام که تلاش و تقلا ادامه دارد، حتی با اعتمادبه‌نفس‌ترین زن‌ها، حتی آنها که یک دنیا خواهان دارند، از طرف مردهایی که از تسلیم سر بازمی‌زنند و تذکرهای نخوت‌بار می‌دهند، به‌شدت سرخورده می‌شوند. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
همیشه امیدواریم آدم‌ها و عادت‌هایی که دوست‌شون داریم هیچ‌وقت نمی‌رن و تموم نشن. نمی‌فهمیم تنها چیزی که اون رفتارها رو سالم و بی‌نقص نگه می‌داره، ترک ناگهانی اون‌هاست؛ بدون هیچ جانشین یا تغییری، قبل از این‌که اون‌ها بتونن ما رو به حال خودمون رها کنن یا ما اون‌ها رو. هر چیزی که ادامه پیدا می‌کنه بد می‌شه، ما رو خسته می‌کنه، بهش پشت می‌کنیم، دل‌زده و فرسوده‌‌امون می‌کنه. چه بسیار افرادی که زمانی جونمون به جونشون بسته بود اما کنار رفتن. چه بسیار روابطی که ضعیف شدن و بی هیچ دلیل محکم یا واضحی از بین رفتن. تنها کسایی که ما رو رها یا ناامید نمی‌کنن اون‌هایی هستن که از ما چیزی بردن. تنها کسایی رو که رها نمی‌کنیم اون‌هایی هستن که ناگهان ناپدید می‌شن و فرصتی ندارن که برای ما درد و ناامیدی بیارن. موقعی که این اتفاق می‌افته موقتا مأیوس می‌شیم، چون فکر می‌کنیم می‌تونستیم زمان طولانی‌تری کنارشون باشیم، بدون هیچ تاریخ انقضای قابل‌پیش‌بینی‌ای. این اشتباه و البته قابل‌درکه. تداوم، همه‌چیز رو تغییر می‌ده؛ مثلا چیزی که دیروز برامون جالب بوده، امروز ممکنه باعث رنج‌وعذاب‌مون باشه… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
کسایی هستن که وانمود می‌کنن فرد در حال موت رو بخشیدن تا اون در آرامش یا با رضایت بیشتری از دنیا بره؛ چه اهمیتی داره اگه صبح روز بعد فرد بخشنده دعا کنه که اون در قعر جهنم بپوسه؟ کسایی بودن که به زن یا شوهردر حال مرگشون به‌دروغ گفتن هیچ‌وقت بهشون خیانت نکردن و همیشه اون‌ها رو دوست داشتن؛ چه اهمیتی داره اگه یک ماه بعد، معشوق قدیمی‌شون رو به خونه بیارن؟ تنها واقعیت قطعی همون چیزیه که فردِ در حال مرگ تا قبل از رفتنش می‌بینه و باور می‌کنه، چون بعد از رفتنش دیگه چیزی براش وجود نداره. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
داشتم دنبال واژه‌ی «غبطه» می‌گشتم و می‌خواستم با تعریف انگلیسیش مقایسه کنم که برایم با صدای بلند خواند. «متأسفانه غالبا این سم در بطن دوستان نزدیکمان یا آنها که گمان می‌کنیم دوست نزدیکمان هستند تولید می‌شود. معتمدین ما به‌مراتب خطرناک‌تر از دشمنان قسم‌خورده‌ی ما هستند.» شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
بعضی زوج‌ها، بعد از سال‌ها زندگی مشترک، به هر شکلی می‌خواهند نشان بدهند چه‌قدر همدیگر را دوست دارند. گویی این کار یک‌جورهایی ارزششان را بیشتر یا زیباترشان می‌کند. نه، چیزی بیش از این‌ها بود. تو گویی یقین داشتند که در کنار هم به زندگی ادامه می‌دهند و رفتار درستی با هم داشتند که در آن احترام نهفته بود. یا انگار قبل از ازدواج و زندگی در کنار هم به قدری به هم کشش داشتند که هر اتفاقی هم می‌افتاد، خود‌به‌خود همدیگر را به عنوان همراه یا شریک، دوست یا هم‌صحبت انتخاب می‌کردند فارغ از وظیفه‌ی زن‌وشوهری یا راحتی یا عادت یا حتی وفاداری. بین آنها رفاقت و مهم‌تر از همه، اعتماد موج می‌زد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
«چطور می‌تونه اون مرد رو بعد از اون کاری که باهاش کرد، دوست داشته باشه؟ چطوری می‌تونه دوباره اونو به خونه‌اش راه بده؟»
غم انگیز است که این‌ها اولین افکاری هستند که وقتی کسی مورد آزار قرار می‌گیرد، به ذهنمان خطور می‌کنند. آیا نباید انتقادمان بیشتر از افراد بدرفتار باشد تا کسانی که همچنان آن‌ها را دوست دارند؟
ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
شناخت خودتان شما یک عمر با خودتان خواهید بود. هیچ‌چیزی نمی‌تواند این حقیقت را تغییر دهد. شناختن و دوست داشتن خود، گوش‌دادن به خود و قدردانی از خودتان برای سلامت‌تان لازم و حیاتی است. شاید در این لحظه رسیدن به این نقطه از دوست‌داشتن و پذیرش و تأیید تمام آنچه هستید برای شما دشوار باشد عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
هرکسی در عمق وجودش می‌خواهد دوستش داشته باشند، پذیرفته شود و برای کسی که هست و کارهایی که انجام می‌دهد، از او قدردانی کنند؛ اما هر فردی به دریافت این عبارت‌ها به روشی متفاوت نیاز دارد. درک نیازهای منحصربه‌فرد شما برای درک امکانات بالقوه در پشت رابطه‌ها با افرادی که به شما نزدیک هستند، لازم است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- من فردی قوی و بااعتمادبه‌نفس هستم و اندامم هم این را نشان می‌دهد! - بدن من در مقیاس منحصربه‌فرد خودش زیبا (جذاب) است. - من ظاهرم را دوست دارم. - گمان می‌کنم بدنم به طرزی شگفت‌انگیز کار می‌کند. - من باهوش هستم و هوشمندانه از بدنم مراقبت می‌کنم. - بدنم کارهای خیلی زیادی انجام می‌دهد و بابت همه کارهایی که می‌توانم انجام بدهم شکرگزار هستم. - جذابیت در هر شکل و اندازه‌ای وجود دارد و بدن من جذاب است. - می‌دانم که بدن فیزیکی هیچ‌کسی کامل نیست و هنوز بدنم را با وجود نقص‌هایش دوست دارم. - من لایق و سزاوار این هستم که دوستم داشته باشند. - از احساس خوب در مورد خودم لذت می‌برم. - من سالم بودن از درون و بیرون را انتخاب کرده‌ام. - من مستحق رفتاری از سر عشق و احترام هستم. با خودم همین‌طور رفتار می‌کنم و با دیگران هم همین رفتار را دارم. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عزت‌نفس عبارت است از احساس شما در مورد خودتان به‌عنوان شخص نه آنچه دارید. افراد زیادی هستند که حس ارزشمند بودن خودشان را براساس عوامل بیرونی مانند اینکه چقدر پول درمی‌آورند و دارایی‌های مادی آن‌ها چقدر است، ظاهرشان چقدر خوب است و چه تعداد دوست دارند بنا می‌کنند؛ اما هرکدام از این‌ها می‌تواند تغییر کند و اگر این عوامل تغییر کنند، عزت‌نفس شما می‌تواند به‌شدت سقوط کند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عمداً ذهنتان را پر از افکار شاد کنید. عمیقاً نفس بکشید و اجازه دهید افکار منفی از شما دور شوند. شما مجبور نیستید به آن‌ها توجه کنید. در فعالیتی که از آن لذت می‌برید غرق شوید یا اینکه با یک دوست یا یکی از اقوام تماس تلفنی بگیرید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
در بیشتر تصمیم‌گیری‌ها مسئله این است که تصمیمات اغلب براساس خشنودی کوتاه‌مدت گرفته می‌شوند نه موفقیت بلندمدت. کمبود عزت‌نفس با خشنودی کوتاه‌مدت، انتظارات کوچک، دردهای گذشته و ناامیدی از اهداف برآورده‌نشده همراه است. علاوه‌براین، اجتماع و دوستان و شرایط کنونی بر مسیری اثر می‌گذارند که برای طی کردن انتخاب می‌کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
در اینجا بعضی سؤالات مربوط به شروع روند را مشاهده می‌کنید: - کدام ویژگی خودم را دوست دارم؟ - صفات مثبت من چیست؟ - خصوصیات مشترک بین من و کسانی که آن‌ها را تحسین می‌کنم، چیست؟ - مهارت‌ها و استعدادهای من کدام هستند؟ دوست دارم چه‌کاری انجام دهم؟ - بر کدام موقعیت‌های دشوار غلبه کرده‌ام؟ - دیگران چه تعریف‌هایی از من کرده‌اند؟ - دستاوردهای اصلی من چیست؟ - به چه کسی کمک کرده‌ام؟ - برای دیگران چه‌کارهایی انجام داده‌ام؟ - چه موفقیت‌هایی را در خانه و در محل کار به دست آورده‌ام؟ - بهترین دوستم چه توصیفی از من دارد؟ عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عزت‌نفس و اعتمادبه‌نفس باهم مرتبط هستند، اما دقیقاً یکسان نیستند. عزت‌نفس می‌گوید که شما در مورد خودتان چه احساسی دارید. اعتمادبه‌نفس می‌گوید که شما چقدر باور دارید که توانایی انجام کارهای موجود را دارید. اگر عزت‌نفس پایینی داشته باشید احتمالاً اعتمادبه‌نفس کمی هم خواهید داشت. احساس می‌کنید که خیلی ارزشمند نیستید و بنابراین آرزوهای زیاد و انگیزه لازم برای رسیدن به اهدافتان را ندارید. تفکرات درون ذهن شما ازجمله «من خوب نیستم» ، «من کار خیلی بدی انجام می‌دهم» و «خودم را دوست ندارم» باعث می‌شوند باور و ایمان کمی به خودتان داشته باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
چطور این کار را انجام دهید؟ موارد زیر را ارزیابی کنید؟ - به این نکته دقت کنید که بدن شما شاخصی از ارزشمندبودنتان نیست. بنابراین خودتان را به همان صورتی که هستید بپذیرید و ظاهر فعلی‌تان را دوست داشته باشید. به اطرافتان نگاه کنید. افرادی را خواهید دید که اندازه و شکل‌های بدنی متفاوتی دارند. درک تنوع اندام انسان‌ها مهم است. هرکسی ممکن نیست بیش از حد لاغر باشد. درواقع، زیادی لاغر بودن الزاماً طبیعی نیست و اگر شما زنی لاغر یا بلندقد باشید چه اتفاقی می‌افتد؟ یا مردی کوتاه؟ بدن شما منحصربه‌فرد است. به‌جای اینکه از آن متنفر باشید، کوشش کنید شرایط بدنی خود را دوست داشته باشید و از آن لذت ببرید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
خدای من خدایست که دوست دارد و دوست داشته میشود. او «ودود» است ، پس من چطور غیبت کنم، اگر به این اعتقاد دارم که خداوند در هر لحظه، همه چیز را میشنود. او «رقیب» است، تا زمانی که در پاهایم توان داشته باشم و قلبم بتپد، برای شکرگذاری از او میخوانم و میرقصم و میچرخم و حلقه میزنم. مگر او از روحش در من ندمیده، پس من در هر نفسم از او یاد خواهم کرد، تا زمانی که به ذره‌ای در ابدیت و به دانه‌ای در عشق تبدیل شوم. هر نفسم به‌خاطر او خواهد بود. با شیفتگی و استقامت به سمت او خواهم رفت. نه تنها به خاطر آنچه به من ارزانی داشته، بلکه بخاطر تمام آن چیزهایی که از من دریغ کرده، شاکرش خواهم بود. چون فقط اوست که می‌داند چه چیز صلاح من است.
شمس تبریزی
ملت عشق الیف شافاک
زنِ دیوانهٔ برج، اسم خودش را به یاد نمی‌آورد. او اسم هیچ‌کس را یادش نمی‌آمد. اصلاً اسم چه اهمیتی داشت؟ نمی‌توانی بغلش کنی. نمی‌توانی او را ببویی. نمی‌توانی تکانش بدهی تا خوابش ببرد. نمی‌توانی عشقت را مدام و مدام و مدام توی گوشش زمزمه کنی. زمانی اسمی بود که او بیشتر از هر اسمی دوستش داشت. ولی مثل پرنده‌ای پرواز کرد و رفت. و دیگر نمی‌توانست برش گرداند. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«اون بی‌نظیره. همه‌چی رو قشنگ می‌کنه. حتی منو با این‌همه زشتی. می‌دونی وقتی بچه بودیم من دوستش داشتم، ولی خجالتی بودم. اونم رفت توی گروه خواهران ستاره. بعدش هم من این‌شکلی شدم و رفتم سراغ تنهایی و گوشه‌گیری.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
از زمانی که فردی از شدت بیماری به حال مرگ می‌افتد، تنهاست و تنها هم می‌میرد. دوستان تظاهر می‌کنند که تا گور همراه اویند اما پیش از جای‌گرفتن در گور، نظرشان عوض می‌شود و همه تلاششان را می‌کنند تا به مردمان زنده و به چیزهایی که درک می‌کنند، بازگردند. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
یک روز صبح از ما خواستد در مورد کسی فکر کنیم که مرده بود؛ شخص عزیزی که واقعا از او جدا نشده بودیم. به برادرم فکر کردم که خیلی دوستش داشتم اما وقتی بچه بودم، در هفده سالگی مرده بود. از ما خواستند نامه‌ی خداحافظی بنویسیم و تمام نکات و مطالب مهمی را بگوییم که هیچوقت به او نگفته بودیم. بعد در جنگل به دنبال شیئی گشتیم که نماد آن شخص برای ما باشد. سرانجام باید این شی‌ء را به همراه نامه دفن می‌کردیم. من یک پاره‌سنگ گرانیتی کوچک را انتخاب کردم و آن را در سایه‌ی سروی کوهی به خاک سپردم. برادرم مانند یک صخره بود؛ محکم و استوار. اگر زنده بود از من حمایت می‌کرد. هیچوقت به آسانی از من نمی‌گذشت… مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
شما به زمان نیاز دارید؛ بدون شتاب و عجله، تا دیگران -شوهرتان، دوستانتان و مهم‌تر از همه، فرزندانتان- را آماده‌ی مرگ خود کنید. باید به کارهای ناتمام زندگی بپردازید، چون قطعا پروژه‌های شما آن‌قدر مهم هستند که نباید از آنها دست بکشید. آنها شایستگی انجام یا حل‌شدن را دارند. در غیر این‌صورت، زندگی شما چه معنایی دارد؟ مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
انزوای افراد در حال مرگ، دوسویه است. بیمار خود را از زنده‌ها جدا می‌کند، نمی‌خواهد با آشکارکردن ترس‌ها یا افکار خوفناکش، خانواده یا دوستان را به ورطه‌ی وحشت خود بکشاند. اما دوستان خود را عقب می‌کشند، احساس ناامیدی و دستپاچگی دارند، تردید در گفتار و کردارشان نمایان است و میلی به بیش از حد نزدیک‌شدن به چشم‌اندازی از مرگ خود ندارند. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
چقدر به آن دسته از دوستانی که مادرانی صمیمی، مهربان و حمایتگر داشتند، غبطه می‌خوردم و چقدر عجیب است که آنها به مادر خود دلبستگی ندارند؛ نه تلفنی، نه ملاقاتی، نه رویایی و نه حتی اندیشیدن مرتب به آنها، هیچ. درحالی‌که من مجبورم چندبار در روز مادرم را از ذهنم بیرون کنم و حتی حالا یعنی ده‌سال پس از مرگش، اغلب بی‌اختیار دستم به سمت تلفن می‌رود تا با او تماس بگیرم. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
بررسی نقاط قوت شما نقاط قوت شما حیطه‌هایی از زندگی‌تان هستند که در آن حسی قوی از عزت‌نفس دارید. شما واقعاً خودتان را دوست دارید و می‌دانید که در آن زمینه خوب هستید. این‌ها حیطه‌هایی هستند که می‌توانند به‌تدریج ساخته شوند و در آن‌ها حتی احترام به خودتان را بیشتر کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
شما در این شرایط احساس تنهایی و غیر مهم بودن می‌کنید. احساس می‌کنید که اهمیتی ندارید و هیچ‌کس به شما اهمیت نمی‌دهد. شما هدفی ناچیز در زندگی‌تان دارید و دلیلی برای رؤیا دیدن در مورد اهداف ارزشمند ندارید. خودتان را شایان عشق یا دوستی دیگران نمی‌دانید و برقراری رابطه باز و صادقانه برای‌تان مشکل است. احتمال زیادی دارد که احساس کنید در کارتان گیر کرده‌اید و کاری متوسط انجام دهید و احتمال کمی دارد که ارتقا یا اضافه حقوق شامل حالتان شود. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
به‌تدریج متوجه می‌شوید که در درونتان فردی حیرت‌آور وجود داشته که منتظر مطرح شدن بوده است؛ کسی که برای زنده‌بودن هیجان دارد و دوست دارد صبح‌ها از خواب بیدار شود و از زندگی پر از موفقیت و شادی لذت ببرد. شما می‌توانید این فرد باشید! عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
ممکن است رؤیای شریکی بی‌نقص را در سر داشته باشید که زندگی‌تان را شگفت‌انگیز کند، اما حتی اگر همسرتان عاشق و وفادار باشد، شما باور ندارید که رابطه‌تان می‌تواند خوب باشد. اگر شما به اندازه کافی خوب نباشید، چطور می‌توانید باور کنید که کسی شما را انتخاب می‌کند؟ بنابراین همسرتان را امتحان می‌کنید که مستلزم نمایش ایثار و سرسپردگی او در مقابل شماست و حتی اگر همسرتان هربار این کار را انجام دهد، بازهم شریک زندگی‌تان را تحقیر می‌کنید چون می‌دانید که درنهایت این رابطه به پایان می‌رسد و وقتی به پایان برسد، شما از این پایان رابطه به‌عنوان شاخصی دیگر برای اینکه دوست‌داشتنی نیستید استفاده می‌کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اگر پاسختان به یک یا چند سؤال بالا بله است، فاقد عزت‌نفس هستید و این به نحوه نگاه شما به اندامتان و رسیدگی به مشکلات تن‌انگاره شما آسیب می‌زند. داشتن تصویری ضعیف از اندام به این معناست که شما بدنتان را از دید منفی نگاه می‌کنید. وقتی به خودتان نگاه می‌کنید، تنها نقص‌ها را می‌بینید و بر همه مواردی که احساس می‌کنید در بدنتان ایراد دارد، تأکید می‌کنید. ممکن است در صرف زمان و تلاش برای مراقبت از اندامتان هیچ فایده‌ای نبینید؛ مثلاً به روشی سالم غذا نخورید، ورزش نکنید و به‌خوبی لباس نپوشید. درواقع ممکن است به حدی از اندامتان بدتان بیاید که حتی دوست نداشته باشید در آینه نگاه کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
هرکسی در عمق وجودش می‌خواهد دوستش داشته باشند، پذیرفته شود و برای کسی که هست و کارهایی که انجام می‌دهد، از او قدردانی کنند؛ اما هر فردی به دریافت این عبارت‌ها به روشی متفاوت نیاز دارد. درک نیازهای منحصربه‌فرد شما برای درک امکانات بالقوه در پشت رابطه‌ها با افرادی که به شما نزدیک هستند، لازم است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عزت‌نفس عبارت است از احساس شما در مورد خودتان به‌عنوان شخص نه آنچه دارید. افراد زیادی هستند که حس ارزشمند بودن خودشان را براساس عوامل بیرونی مانند اینکه چقدر پول درمی‌آورند و دارایی‌های مادی آن‌ها چقدر است، ظاهرشان چقدر خوب است و چه تعداد دوست دارند بنا می‌کنند؛ اما هرکدام از این‌ها می‌تواند تغییر کند و اگر این عوامل تغییر کنند، عزت‌نفس شما می‌تواند به‌شدت سقوط کند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عزت‌نفس و اعتمادبه‌نفس باهم مرتبط هستند، اما دقیقاً یکسان نیستند. عزت‌نفس می‌گوید که شما در مورد خودتان چه احساسی دارید. اعتمادبه‌نفس می‌گوید که شما چقدر باور دارید که توانایی انجام کارهای موجود را دارید. اگر عزت‌نفس پایینی داشته باشید احتمالاً اعتمادبه‌نفس کمی هم خواهید داشت. احساس می‌کنید که خیلی ارزشمند نیستید و بنابراین آرزوهای زیاد و انگیزه لازم برای رسیدن به اهدافتان را ندارید. تفکرات درون ذهن شما ازجمله «من خوب نیستم» ، «من کار خیلی بدی انجام می‌دهم» و «خودم را دوست ندارم» باعث می‌شوند باور و ایمان کمی به خودتان داشته باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
بروز داده و سبب پیش‌داوری پگی شده – مثلا عبارتی مثل ((در مورد مادر من ، همه چیز شخصیه – وقتی به اندازه اون بیمار باشی از هر حربه ای بتونی استفاده می‌کنی) )-) گذشته از این وقتی ریچارد ابزار می‌کنه داره میره با خانم رابینسون وجین کنه، پگی اشاره می‌کنه ((مراقب باش آفتاب زده نشی) ) نشانه‌ی دیگری از اینکه گرمای محبت خانم رابینسون تو را مسموم و آلوده نکند
8- ص 90: می‌دانستم که خداوندی که پرطعنه و کنایه‌آمیز دست به خلقت می‌زند، از تحمیل چنین کفاره‌ای بر ما اِبایی ندارد.
در اینجا بی مسئولیتی جوئی بر تصمیمات سست خودش و به گردن دیگری انداختن نشان داده شده است. وگرنه این دیدگاه که آنچه پیش می‌آید از پیش مقدر شده و ما هیچ قدرتی در تغییر آن نداریم از دیدگاه‌های ادبیات کلاسیک است گرچه مطالب مذهبی و دینی بسیاری مبنی بر قضا و قدر در اینجا مطرح می‌شود که از سطح سواد بنده خارج است.
9- انتهای صفحه 91 مادرم گفت: ((خیلی قشنگ شدی، نذار این مردا دستت بیاندازن اونا میخوان زنا همه کاراشونو براشون انجام بدن و وقتی این کارو می‌کنی بهت می‌خندن) ) دیدگاهی مربوط به ایجاد فمنیست که تجربه‌ی زیستی شخصی بنده نیز می‌باشد و همچنین نویسنده از زبان خانم رابینسون بسیار بسیار به جا این نکته را در عمق کتاب گنجانده است.
از دلایل شاهد بر این جریان نیز اینکه ظاهرا هنوز میزانی از خرج جوئی را مادرش تامین می‌کند و باز هم او این همه نسبت به خانم رابینسون خشم دارد که قطعا و قطعا و قطعا این خشم را به شیوه‌های بسیار پیچیده ای بر سر همسر دومش نیز پیاده خواهد کرد همان طور که در مورد توقع جون گفته شد (( مثل همیشه بی توقع) ) پس این مرد ناخواسته به دنبال چنین زنانی که کم توقع باشند. توجه داریم زمانی که پگی درخواست سیگار کرده بود خانم رابینسون پشت ماشین (برای رانندگی) قرار گرفت، این خود نمادی برای به دست گرفتن کنترل وقایع اطراف به صورت آگاهانه است یعنی اولاً مرد حاضر نشد برای همسرش تامین نیاز کند دوماً خانم رابینسون کسی بود که آگاهانه کنترل اوضاع را به دست گرفت چراکه مشخص شد هر دو جوان در شرایط فعلی در وضعیت تعادلی به سر نمی‌برند که البته نویسنده از رانندگی به عنوان نمادی برای کنترل غریزه استفاده کرد.
10. ص105 نکته ایست درباره تمام زنان دنیا به قلم جان آپدایک و به زبان خانم رابینسون: ((این تصوریه که تو داری، اینکه زنا دوست دارن رنج بکشن. نمی‌دونم این فکر از کجا به ذهنت رسیده، از من که نبوده، اونا همچین چیزی رو دوست ندارن. اما با اونا (جالبه که مادر خودش را جز جامعه زنان حساب نکرده است شاید چون خود را پوست کلفت می‌داند!) کمتر از مردا همدردی میشه، چون اونا بچه دارن، و هر وقت یه زنی از نارضایتی جیغ می‌کشه حتی برای خود اون زن این تصور پیش میاد که باید بچه دار بشه، پس اشکالی نداره – بنظرم منظور این است که جیغ کشیدن زن از روی درد به مرور زمان به سبب امر تولد کودکش امری طبیعی نزد بشر جلوه داده شده است حتی برای خودش حتی با وجود اینکه این جیغ مثلا بخاطر دردی غیر منطقی است – حالا چرا بچه باید همه چیزو درست کن، اصلا نمی‌دونم ))
11. پاراگراف آخر ص107 سقوط خانم رابینسون از تاج و تخت و شکستن تمام غروش بود و از جملات متاثر کننده است، خوبه یک بار اونو را باهم بخوانیم. و در ادامه جملات میانی ص 108
12. ص113 طبیعت تکرار نمیشه
این‌ها پیام هایی رمزگونه هستند که نویسنده در قالب متن به خواننده منتقل می‌کند.
13. مولوی در دفتر دوم مثنوی معنوی از زبان شیطان نقل می‌کند:
تو گیاه و استخوان را عرضه کن قوت جان و قوت نفس را عرضه کن
گر غذای نفس جوید ابتر است ور غذای روح خواهد، سرور است
از جایی که خانم رابینسون اشاره می‌کند مراقب بیل زدن لوبیا‌ها باش ریشه‌های سستی دارند در واقع لوبیا جایگزینی از غذای جسم مثل گوشت است و نویسنده باریک بینانه اشاره کرده است که این غذا ریشه ای سست و کوتاه دارد و انسان باید در انتخاب طعام انسان دقت کند.
14. ص 115 تاییدی است بر آنچه در ص 22 آمده که جوئی قصد داشت محبت بیشتری به ریچارد بکند، و در این صفحه میبینیم که خانم رابینسون کاملا آگاهانه خلا عاطفی ریچارد را لمس می‌کند چراکه خودش از این خلا در رنج و عذاب است.
15. ص 124 ((گیاها؟ مال پرنده هارو نمیخوای؟) ) نشان دهنده‌ی ذهن و غریزه سالم و پویای ریچارد است که می‌داند سیر تکامل گونه‌های زنده روی زمین را چطور باید شناسایی کند.
16. مجدد میان صفحه 124 ((اشاره به یادگیری واقعی در تجربه‌ی زیستن تا خواندن مطالب در کتاب‌ها) )
از مزرعه جان آپدایک
همان ظالم است و تحقق هرآنچه نیاز بود تا سراغ زن‌هایی برود که قابلیت این زورشنوی را دارند برای خواننده رو شد. بنظرم قاطعیت پگی همچنان قابل تحسین بود گرچه می‌توانست مکالمه به تعویق بیافتند. افراط و اوج نادانی جوئی در جمله‌ی ((احمق نباش، تو معرکه ای) ) به رخ خواننده کشیده شد در صفحات ص 172 و ص 173خانم رابینسون با استفاده از کلمه‌ی ((تعلق) ) حدس بنده را به یقین تبدیل کرد. در ص 175 به کسالت زندگی شهری اشاره شده است. وصیت خانم رابینسون در ص 175 ((جوئی وقتی داری مزرعه منو میفروشی ارزون نفروشش، پول خوبی بابت بگیر) ) جمله‌ی بسیار کلیدی ای است از طرفی این جمله نشانگر این است که عشق خود را به قیمت معقول در بازار به عرضه بگذار، از طرفی اینکه مادر در لحظه‌ی از دست دادن جانش به فکر پول بچه اش است قلب جوئی دچار والایش (پالایش) شد و در آخرین جمله‌ی رمان به خردمندی (تعادل بین شناخت و هیجان رسید) و سعی خود را کرد جمله ای بگوید تا قلب مادر در آرامش از حرکت با بایستد.
جوئی پذیرفت یا سوری اعلام کرد که به مزرعه تعلق دارد و مزرعه به او تعلق دارد تا مادر بداند درون مزرعه مردی حضور دارد.



درون مایه:
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش روزگاری بازجوید وصل خویش
از کجا آمده ام؟
به کجا می‌روی آخر ننمایی وطنم؟
بنظرم عنوان رمان از مزرعه دارد اشاره می‌کند که جوئی از کجا آمده است و به زادگاه او و مکانی که او در نهایت به آن تعلق دارد تا آرامش و تجربه‌ی زیستن را داشته باشد اشاره می‌کند و در آخرین جمله‌ی کتاب جوئی تسلیم می‌شود ، انزجار‌ها را کنار می‌گذارد به صلح درون می‌رسد بخاطر مادر هم که شده مسئولیت مزرعه را قبول می‌کند و می‌گوید من همیشه فکر می‌کردم مزرعه‌ی ماست. درحالیکه در ص 125 جوئی می‌گفت هیچوقت از مزرعه خوشم نمیومد. این روشن بینی تنها حاصل رحمتی بود که از پگی حاصل شد و با چند سوال جوئی را راهنمایی کرد. مثلا آنجا که گفت چرا سعی نمیکنی درکش کنی؟ یا این آگاهی را به او داد که او یک مرد برای مزرعه اش می‌خواهد و دردهای آن را نیز متحمل شد که در دو جا شاهد جاری شدن اشک‌هایش بودیم، دلیل دیگر که نقش پگی کلیدی بود همان اعترافی بود که جوئی کرد مبنی بر اینکه قدرت همیشه درست زنان است.
از کلیدی‌ترین پاراگراف‌های نویسنده که بالاخره خواننده را با مغز داستان روبرو می‌کند ص67 است جاییکه جوئی روپوش کار پدر را بر تن دارد، خارش کف دستانش را حس می‌کند (احساس لامسه) ، تغییر رنگ‌ها در نظر چشم، این‌ها تسلی بخش بودند که کاری انجام شده است و حسی که کاری شغل واقعی ام هرگز آن را نثارم نکرد.
نماد‌ها:
1- مزرعه: این کلمه بارها به کار برده شد. ((پدرم مثل پسرم بود کار روی مزرعه افسرده اش می‌کرد.) )
همسر من یک مزرعه است (ص62) مزرعه نماد قلب مادر است.
2- آبی شوکرانی: (ص10) گیاه شوکران آبی سمی‌ترین گیاه در تمام آمریکای شمالی است. گل‌ها و ساقه‌های این گیاه سمی نیستند اما ریشه‌های این گیاه سرشار از مواد سمی است. سم این گیاه همان است که سقراط بزرگ را مجبور به نوشیدنش کردند. (شاید قابل توجه باشد که ریچارد و خانم رابینسون مکالماتی درباره‌ی سقراط داشتند.) این اسم زمانی آورده شد که در اولین صحنه چشم جوئی به مادرش افتاد این یک نشانه است که نویسنده با چه شدتی تنفر مادر را در قلب جوئی به تصویر می‌کشد، گرچه که گل و ساقه که احتمالا حاصل این مادر (جوئی) است سمی نیست اما ریشه که سبب و عامل پایداری و ثبات است سمی شناخته شده است، به نوعی می‌توان اشاره کرد آنچه که تغییر نمی‌کند و ایستا شده است خطرناک است ولی آنچه از آن حاصل می‌شود اینطور نیست.
3- زمین گلف: نماد برای تفریح و تفرج که سال‌هاست خانواده در پی رسیدن به آن است اما تنها در مرحله‌ی حرف باقی مانده است تا جایی که پدر خانواده عمرش به پایان رسیده و مادر نیز سال‌های آخر عمرش را سپری می‌کند.
4- ص 125 ((هیچ سطل آشغالی اینجا نیست.) ) نمادی برای اینکه خانه قابلیت آن را ندارد که نشانه‌های غم در هر مکان دفن شوند و فراموش شوند و حتماً باید اثری از آن به ناحیه‌ی دیگری منتقل گردد.
5- ص 125 پگی: اون می‌خواد یه مرد تو این مزرعه باشه، اینجا کاملاً مشخص می‌شود مزرعه نماد قلب خانم رابینسون است که خالی شده است از عشق و با حضور موقتی پسرش علف‌های هرز زده می‌شود و خواسته‌ی قلبی او را پگی که همجنس خانم رابینسون است درک می‌کند.
6- نشانه دیگر تنفر جوئی از مادر: ص 125: هیچوقت از مزرعه خوشم نمیومده.
7- در ادامه پگی که به شناخت رسیده است جوئی را هدایت می‌کند تا با خودش مواجه شود که ((تو مزرعه را همونطور که منو دوست داری ، دوست داری چون یه چیز بزرگِ که میتونی باهاش خودنمایی کنی.) )
از مزرعه جان آپدایک
زده نشود و ارتباط اش با طبیعت و آنچه طبیعی است هرچند اندک برقرار شده است و دارد از کتاب‌-های علمی تخیلی فاصله می‌گیرد و وارد دنیای واقعی می‌شود، دنیایی که پدر جدیدش (جوئی) به دلیل فرار از برخی واقعیات کمتر رنگ و بویی از آن برده است. نویسنده با زیرکی تمام بلافاصله بحث اعتیاد پگی به دخانیات و حمایت جوئی از آن را به میان می‌آورد اما قضاوت را به خواننده واگذار کرده است و با بحث رانندگی موضوع را به چرخش در آورده است. ژانر داستان از مزرعه در ص 85 به خوبی قابل مشاهده است که خواننده را به درون ذهن زن می‌برد. شاید در ده‌ها کتاب روانشناسی چنین نکته‌ای نباشد که خواسته‌ی یک زن از مردش چیست؟ البته شاید هم رفتار این زن اینطور است و این قضاوت شخصی بنده است. صفحه‌ی 89 ، 90 داستان کوتاهی است که روشن‌کننده‌ی شخصیت متزلزل و ناآگاه جوئی است. جایی که پگی اشک ریزان جوئی را بخاطر تعهدش به کسی که قرار است از او طلاق بگیرد ترک می‌کند. در ص 96 از فراز و نشیب‌های ناگهانی داستان بود. که مثلث عشقی روانی شکل گرفته در ذهن جوئی (جوئی، مکیب و پگی) شکسته شد، در صفحان 107 و 108 نویسنده هنر خودش را در تغییر دید خواننده نسبت به خانم رابینسون با برانگیختن احساس ترحم نسبت به او به رخ کشید و ادامه به این بخش اشاره می‌کنم. در ص 109 هجو دیده می‌شود درباره ی اسم فانوس ژاپنی و چینی ی شایدم نویسنده اشاره به تغییر وضعیت زندگی زناشویی جوئی دارد اما بده درک نکردم. در ادامه در ص 117 تغییرات خلقی خانم رابینسون بر سر جدال تعریف مرد و اینکه چه کسی در حال آسیب رساندن است مجدداً خواننده را از فضای ترحم برانگیز خارج می‌کند و او را آماده‌ی این امر می‌سازد که این پیرزن سالخورده ثبات رفتاری اش را از دست داده است. از دیگر قسمت‌هایی که متن صعود پیدا می‌کند هنگامی است که پگی تصمیم ناگهانی به ترک مزرعه می‌گیرد و جوئی را بر سر دوراهی قرار می‌دهد. شکستن بشقاب‌ها جدال جوئی بر سر نابودی عکس‌هایش و…
از نظر بنده در ص 123 نویسنده واقعیتی را مطرح می‌کند مبنی بر اینکه اهرم قدرت در مسائل زناشویی در دست زنان است دوستی این موضوع را از سه دیدگاه مورد بررسی قرار می‌داد، طبیعت،دین و روابط زناشویی (روانشناسی) بدین ترتیب که در دل طبیعت گونه‌های نر با جنگ با یکدیگر گزینه‌ی انتخاب را برای گونه‌ی ماده فراهم می‌آورند، و از منظر دین که جمله ای وجود دارد مبنی بر اینکه ((بله خود را به نکاه تو در می‌آورم) ) و در روابط زناشویی سالم میل و اراده‌ی زن بر مرد غالب است.
در ص 127 وقتی ریچارد لباسش را بدون خجالت جلوی جوئی عوض می‌کند نشان میدهد محبت و تلاش جوئی بی ثمر نمانده و ارتباطی بین کودک و همسر مادرش درحال شکل گیری است.
در ادامه در ص 130 سوالات پی در پی ریچارد خاطرات جوئی از مادر پویا و سرزنده اش را زنده می-کند که سبب تغییراتی در حالات روانی او می‌شود.
از مباحث دیگر تزلزل جوئی در عدم تعادل در احترام به مادرش بود 2ص 146 – باران صدایی متفاوت داشت اشاره به رفتار متفاوت جوئی در غیاب پگی دارد.
در صفحه 149 بالاخره تغییر دیدگاه قلبی جوئی نسبت به مادر در اثر تلاش‌های پگی و ریچارد رخ داد و در خواب دید که مزرعه زیر پایم تغییر کرد. نویسنده در ادامه به مسئله‌ی آفرینش هستی آدم و حوا پرداخته است شاید نویسنده اشاره دارد که زبان وسیله است برای برقراری تعاملات و ایجاد چارچوب-های اجتماعی که قوانین اجتماعی پایه گذاری شوند و همسرگزینی قاعده مند باشد – حصار کشی مزرعه ص 154 – همچنین نویسنده به تمجید مقام زن پرداخته شده است که در دنیای مردسالار امروزی جای قدردانی دارد تا ذره ای هوشیاری ایجاد شود در حقیقت زن در تمامات وجود خود، تقاضایی است از مرد برای مهربان بودن و مسئولیت مرد مهربان بودن است. البته میزانی رمان دچار جسته و گریختگی شده اما اهمیت مسائل ارزش این موضوع را دارد. ضمناً می‌‌توان به این موضوع نگاهی داشت که وقتی جوئی در خواب دید مزرعه زیر پایش تغییر کرد – احساس رنجشش از مادر برداشته شد – به مراسم مذهبی روی آورد و خطبه‌هایی شنید که سبب هوشیاری بیشتر او شد تا شاید پگی را از دست ندهد.
در ادامه ص 160 با یک صعود مواجه می‌شویم که خانم رابینسون دچار یک حمله تنفسی می‌شود
در آخر وقتی مادر روی تخت افتاده و آرام گرفته ج. ئی به خود آمده و می‌گوید حالا به چشم یه پیرزن نگاهش میکردم مانند مثال نوشدارو بعد از مرگ سهراب در فارسی این درحالی است که جوئی قبلا آگاهانه گفته بود مادر تو ترحم و توجه می‌خواهی اما حالا نویسنده از شیوه‌ی سلبی خواننده را هشدار میدهد.
در صفحه 171 سر میز شام هنگامیکه سیلی پگی به جوئی مهار شد و دست او جلوی پسرش پیچیده شد، سندی واضح مبنی بر زورگو بودن جوئی نمایان شد یعنی چهره‌ی واقعی مظلوم که عبارت معروفی است که می‌گویند
از مزرعه جان آپدایک
زن با این‌که خیلی باهوش بود و طبع خیلی شوخی هم داشت، خیلی حرف نمی‌زد. آدم‌های دیگر که دور و برش بودند، همیشه متعجب می‌شدند از این که زن یک شب کامل را بدون گفتن کلمه‌ای پشت سر می‌گذاشت. فقط وقتی حرف می‌زد که چیزی برای گفتن داشت. همیشه فقط خیلی معقول گوش می‌کرد، سری تکان می‌داد یا وقتی نکات هوشمندانه و ظریفی وجود داشت، به‌اشاره تصدیق می‌کرد. همیشه هم به‌جا می‌خندید. خنده‌های خوشگلی داشت که مثل آب باران بود که روی گل‌های نقره‌ای نرگس می‌ریخت. همه دوست داشتند او که هست چیزهای بامزه بگویند، چراکه خنده‌اش خیلی جذاب بود. بارش کلاه‌مکزیکی ریچارد براتیگان
درک دنیا از نظر انسان، در واقع کاهش انسانیت و مهر خود بر آن کوفتن است. جهان گربه، جهان مورچه‌خوار نیست و حقیقت پیش پا افتاده‌ی «هر سری سودای مخصوص به خود را دارد» نیز از همین سرچشمه گرفته است. اگر انسان درمی‌یافت دنیا هم می‌تواند دوست بدارد و رنج بکشد، با آن آشتی می‌کرد. افسانه سیزیف آلبر کامو
خودکشی، دلیل‌های بسیاری دارد و روشن‌ترین دلایل به طور معمول، مؤثرترین آنها نیستند. شخص مأیوس، به‌ندرت با تکیه بر اندیشه خودکشی می‌کند (این فرضیه هنوز هم رد نشده است). آن‌چه موجب بحران می‌شود، همواره کم‌وبیش مهارناشدنی است. روزنامه‌ها اغلب از «غم پنهان» یا «بیماری درمان ناپذیر» می‌نویسند. این را هم باید دانست نکند همان روز خودکشی، یکی از دوستان آن ناامید، به لحنی بی‌تفاوت با او سخن گفته باشد؟ که در این‌صورت، گناهکار خواهد بود؛ زیرا همین کافی است تا روند تمامی بغض‌ها و بی‌انگیزگی‌های هنوز پنهان، شتاب گیرند. افسانه سیزیف آلبر کامو
ضرب‌المثلی تقریبا در همه‌ی فرهنگ‌های دنیا وجود دارد که می‌گوید: «زمانی‌که چشم نمی‌بیند، قلب هم احساس نمی‌کند.» ولی من تاکید می‌کنم که این گفته، اشتباه است. هر کس هر چه دورتر برود، به قلب نزدیک‌تر خواهد بود؛ حتی اگر بکوشیم او را به فراموشی بسپاریم. حتی اگر در غربت زندگی کنیم، باز هم کوچک‌ترین خاطرات مربوط به اصل و نسب خود را به یاد می‌آوریم. اگر از کسی که دوست داریم، دور باشیم، حتی عبور رهگذران نیز ما را به یاد او می‌اندازد. همه‌ی کتاب‌های مقدس مربوط به همه‌ی ادیان، در غربت و تبعید نوشته شده‌اند. همه‌ی آنها در جستجوی خداوند و درک حضور او، در جستجوی ایمانی که توده‌ها را به تکامل برساند و در جستجوی ارواح سرگردان در کره‌ی زمین هستند. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
هنر برای دختران خوب است، ولی تا زمانی که زیبا و جوان باشد. این زمان، حداکثر تا سی‌سالگی طول می‌کشد. بنابراین باید از فرصت به‌دست‌آمده، نهایت استفاده را کنی. در عین حال، کسی را پیدا کن که شریف و خواهان تو باشد. نباید زیاد به عشق فکر کنی. پول، همه‌چیز در اختیار انسان قرار می‌دهد؛ حتی عشق واقعی را… این سخنان، نصیحتی بد از سوی یک دوست قلمداد می‌شود، ولی از سوی یک مادر، پندی بسیارخوب به شمار می‌آید. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
هدف من در زندگی، درک احساس عشق است. می‌دانم وقتی عاشق هستم، زنده‌ام. می‌دانم آنچه در حال حاضر دارم، هر قدر جالب و تازه باشد، هرگز مرا راضی نمی‌کند و به هیجان نمی‌آورد. ولی عشق، احساسی وحشتناک است. دوستانم را دیده‌ام که زجر می‌کشند و از طرفی دلم نمی‌خواهد من هم دچار چنین احساسی شوم. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
هیچوقت کسی با گریه از هندسه‌ی اقلیدس و سیستم دوره‌ای اتم خداحافظی نکرده. هیچکس برای جدایی از اینترنت و جدول ضرب حتی یک قطره اشک هم نریخته. این دنیا، زندگی، افسانه‌ها و ماجراهایش است که با آنها وداع می‌گوییم. باید از انسان‌هایی جدا شویم که به راستی دوستشان داریم… دختر پرتقالی یوستین گردر
به‌کاربردن ضمیر «ما» و افعال اول‌شخص جمع به این معناست که دو نفر را با کار مشترکی به هم پیوند می‌دهیم تا به شکل یک موجود، آشکار شوند. در خیلی از زبان‌ها وقتی صحبت از «دو نفر» باشد، ضمیر خاصی به کار می‌رود که ضمیر دوتایی نام دارد. یعنی چیزی بین دو نفر تقسیم می‌شود و این خیلی پرمعناست؛ زیرا گاهی نه یک‌ نفریم نه بیش از دو نفر. فقط «ما دو تا» هستیم و این «ما دو تا» تقسیم‌شدنی نیست. وقتی فقط از این ضمیر استفاده کنیم، اصول بی‌نظیر و افسون‌کننده‌ای حاکم می‌شود که درست مثل جادوست. دیگر می‌گوییم: «می‌پزیم، یک بطری نوشیدنی باز می‌کنیم، می‌خوابیم.» دختر پرتقالی یوستین گردر
همیشه مردان خوش‌قیافه را دوست داشت و عیوب فراوانی را به آنان می‌بخشود. حتی گاهی ابدا توجه نمی‌کرد که چقدر احمقند. تنها زمانی طرز فکرشان اهمیت پیدا می‌کرد که پیر می‌شدند و ظاهر زیبایشان از دست می‌رفت و چیزی به‌جز چانه‌ی لرزان و بینی آویخته و چشمان خسته به‌جا نمی‌ماند. لیدی ال رومن گاری
توی زندگی شخصی‌ام هیچ کمبودی نداشتم. دوست‌های خوب زیادی دارم، همیشه هم سلامت بودم و به روش خودم از زندگی لذت بردم… اما با این حال، اواخر مدام از خودم سوال می‌کنم تو چطور آدمی هستی؟ و خیلی جدی و دقیق به این سوال فکر می‌کنم. خیلی فکر می‌کنم؛ مثلا اگه این قدرت رو، این عنوان جراح متخصص رو ازم بگیرن، این زندگی راحتم رو ازم بگیرن، این آرامشی رو که این‌همه سال با تلاش به دست آوردم یه‌دفعه از دست بدم چی می‌شه؟ یا اگه بدون هیچ توضیحی، بدون هیچ کلمه‌ای، بدون هیچ چیزی، همون‌طور که برهنه به دنیا اومدم به دنیای دیگه‌ای برم، چی می‌شه؟ واقعا بعدش چی سرم میاد؟ چه اتفاقی می‌افته؟ 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
گفتم: «این‌طور که من از حرفات متوجه شدم تو از یه طرف به‌شدت سعی می‌کنی اون رو بیش از اندازه دوست نداشته باشی، از طرفی هم تعلق خاطرت به اون بیشتر و بیشتر می‌شه؛ اون‌قدر شدید که می‌ترسی از دستش بدی. درسته؟»
گفت: «آره، درست متوجه شدی. تو خودت شاهدی که چطور عواطف و احساسات من همین الان هم با هم کشمکش دارن. انگار دارم خودم رو از وسط نصف می‌کنم. گیر کردم بین دو تا احساس متضاد و همزمان. منطقیش هم همینه که هرقدر هم تلاش می‌کنم نمی‌تونم ازش متنفر باشم تا شاید بتونم کمتر دوستش داشته باشم. چاره‌ی دیگه‌ای هم ندارم، من واقعا و عمیقا نمی‌خوام از دستش بدم.»
1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
سرش را تکان داد: «یکی از دلایلی که نمی‌تونم کسی رو که دوست دارم، کمتر دوست داشته باشم اینه که نمی‌تونم توی وجودش نقاط منفی زیادی کشف کنم. یه دلیل دیگه‌اش هم اینه که تازه اگر هم بتونم چیزی رو پیدا کنم که منفی باشه، دقیقا از همون نقاط منفی برام جذاب‌تر می‌شه. حس می‌کنم همون نقاط ضعف، بیشتر دارن به سمتش جذبم می‌کنن. اون‌وقته که قدرت تشخیصم رو از دست می‌دم. دیگه نمی‌دونم چی برام زیادیه، چی نیست! بعد نمی‌تونم فرق این دوتا رو بفهمم. اون خط جداکننده‌ی بین کم‌وزیاد رو دیگه نمی‌تونم ببینم. این اولین باره که تو زندگیم همچین حس پیچیده‌ای دارم؛ یه احساس غیرمنسجم…» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
پرسیدم: «خب، دقیقا چطور این کار رو انجام می‌دی؟ چطوری می‌تونی کسی رو کمتر دوست داشته باشی؟»
گفت: «به روش‌های مختلف. من تا حالا همه‌چی رو امتحان کردم، اما چیزی که در نهایت بهش رسیدم این بود که تا می‌تونی باید درباره‌ی اون شخصی که می‌خوای کمتر دوستش داشته باشی، منفی فکر کنی؛ مثلا من تو وجود همین زنی که خیلی دوستش دارم، دنبال نقاط ضعف گشتم و از صفات منفیش یه لیست انتخاب کردم. این لیست رو بارها و بارها مثل یه شعر توی ذهنم هی مرور کردم تا حفظش کنم و بعد به خودم گفتم از یه همچین زنی دیگه نباید بیشتر از اون مقداری که نیاز هست خوشت بیاد. سعی کردم خودم رو متقاعد کنم که نباید بیشتر از این دوستش داشته باشم.»
سؤال کردم: «موفق هم شدی؟ اصلا موثر بوده؟»
گفت: «نه زیاد!»
1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
گفتم: «آخه یعنی چی که باید سعی‌کنی کسی رو زیاد از حد دوست نداشته باشی؟»
گفت: «دلیلش خیلی ساده‌ست. اگه کسی رو خیلی دوست داشته باشم،درد بیشتری رو حس می‌کنم و دیگه قلبم نمی‌تونه این درد رو تحمل کنه، دیگه کشش ندارم. برای همین هم سعی می‌کنم دیگه کسی رو زیاد دوست نداشته باشم.»
1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
او سه اصل طلایی در زندگی داشت که همیشه آنها را رعایت و به دوستانش نیز گوشزد می‌کرد:
«یک: هرگز شتاب‌زده عمل نکنید.
دو: هرگز کارهای احمقانه نکنید.
سه: هرگز همان الگوی قبلی خود را تکرار نکنید و اگر قرار است دروغی بگویید، دروغ‌های ساده و کوچک بگویید.»
1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
به‌هرحال مردم هرگز از رنج‌کشیدن راضی و خرسند نخواهند بود، بلکه برعکس، آنها باید گرما و سرما، باران و عکس آن، یعنی هوای خوش، عشق، دوستی، گناه و به طور خلاصه، هیجان و شوریدگی‌های بی‌شمار را تجربه کنند تا از این طریق بتوانند به‌طور دقیق دریابند چه چیز باعث می‌شود خوشبختی‌شان ناب و بی‌آلایه نباشد. مالون می‌میرد ساموئل بکت
در ابتدا ممکن است به‌نظر خجالت‌آور باشد کسی که موردتوجه دیگران قرار گرفته، شرطی هم داشته باشد؛ اما عده‌ای از آدم‌های پیر چنان هستند که مدت‌عمر کمی که از عمر آنها باقی مانده را با ماسکی از غرور می‌گذرانند. دکتر پرسید: «چه شرطی دارید؟»
- هر وقت بار گرانی برای شما شدم، باید به من بگویید و اگر از روی ترحم و یا حق دوستی حرفی نزنید، امیدوارم خودم آنقدر نیروی تشخیصش را داشته باشم که هر چه را لازم است، انجام دهم. دختر با عینک دودی پرسید: «بسیار مایلم بدانم که چه خواهید کرد؟»
- می‌روم! از پیش شما می‌روم! دور می‌شوم؛ درست مثل فیل که در گذشته چنین می‌کرد و شنیده‌ام این عادت آنها تغییر کرده، زیرا این حیوانات دیگر به پیری نمی‌رسند!
- اما شما که فیل نیستید!
- ولی مردی کامل هم نیستم.
کوری ژوزه ساراماگو
مدتها پیش ،یک بار پارمیندر داستان بهای کانایا را برای بری تعریف کرده بود. ماجرای سیک قهرمانی که به نیازهای مجروحان جنگی رسیدگی می‌کرد،چه دوست بودند چه دشمن. وقتی از او پرسیدند چرا بدون هیچ تبعیضی به همه کمک می‌کند،در جوابشان گفت نور خدا از روح همه می‌تابد و او قادر به تشخیص آنها از یکدیگر نیست. خلا موقت جی کی رولینگ
مردی که بعد از آن ماجرا ماشین مرد کور را دزدید، در آن لحظه به‌خصوص از کمک‌کردن به او نیت بدی نداشت؛ بلکه برعکس، او تنها دچار احساسات بشردوستانه و فداکاری شده‌بود که همه‌ی مردم می‌دانند دو ویژگی خوب انسان است و در همه، حتی در جنایتکاران بی‌رحم‌تر از آن مرد هم وجود دارد. کوری ژوزه ساراماگو
ناصر برای اولین بار از مریم به صراحت شنیده بود که دوستش دارد. و حالا حاضر بود هرکاری بکند. تاریخ پر است از مردان جوانی که وقتی می‌فهمند دوست داشته شده‌اند حاضرند دست به هرکاری بزنند، حتی آتش زدن یک صومعه قدیمی یا حمله به یک دژ مقاوم در یکی نبردهای صلیبی… خون خورده مهدی یزدانی خرم
هیچ‌گونه شادی‌ای ندارم، به جز یکی، و آن هم کار کردن است، کارکردن با جسمم و با جانم، بخصوص با جسمم. دوست دارم خودم را خسته کنم، عرق بریزم و به گوش خودم صدای قرچ و قروچ استخوان‌هایم را بشنوم. نصف پولی را که درمی‌آورم در هرجا و به هر نحوی که دلم بخواهد دور می‌ریزم و تلف می‌کنم. من بندهٔ پول نیستم، بلکه پول بندهٔ من است. من بندهٔ کارم و به این بندگی می‌بالم. زوربای یونانی نیکوس کازانتزاکیس
هیت کلیف: تو به من فهماندی که چقدر بی رحم هستی. چرا اینقدر بد و سنگ دل هستی ؟ چرا مرا تحقیر می‌کنی ؟ تو به احساسات من و خودت خیانت کردی. چرا ؟ من نمی‌توانم چیزی بگویم که تو را دلداری بدهم. تو مستحق این وضعیت ناگوار هستی. تو خودت را کشتی، فهمیدی ؟تو بودی که خودت را کشتی. تو می‌توانی الان مرا ببوسی و زاری کنی. تو اشک مرا در آوردی، اما مطمئن باش که همین اشک‌های من باعث رنج و عذاب تو می‌شوند. تو مدعی دوست داشتن من هستی چرا مرا ترک کردی ؟ جواب بده. تو مرا به خاطر یک هوس زودگذر نسبت به ادگار لینتون ترک کردی؟خوب می‌دانستی که فقر، زندگی ساده، مرگ یا هیچ چیز دیگری نمی‌تواند ما را از هم جدا کند، اما تو خودت با دست خودت باعث شدی برای همیشه از هم جدا بشویم. من قلب تو را نشکستم، تو خودت باعث شکستن قلبت شدی و خون به دل من کردی. تو همه ی آرزوهایم را به باد دادی. عشق هرگز نمی‌میرد (بلندی‌های بادگیر) امیلی برونته
کاترین: می‌دانی چه چیزی بیشتر از همه مرا عذاب می‌دهد؟ این تن که مثل یک زندان دست و پایم را گیر انداخته اما در حال متلاشی شدن است. از محبوس بودن در این زندان تنگ عذاب می‌کشم. می‌خواهم هرچه زودتر از شر این زندان لعنتی خلاص بشوم و به دیار باقی بروم تا همه درد و رنج‌ها را فراموش کنم. آنجا تا ابد آسوده و آزاد هستم. دوست ندارم با چشم اشک بار و قلبی شکسته اینجا بنشینم و برای نداشتن آن خوشبختی حسرت بخورم. میخواهم هر چه زودتر از این سرای غم زده و پر از محنت فرار کنم و فرشته خوبختی و سعادت ابدی را در آغوش بگیرم. بلندی‌های بادگیر امیلی برونته
یک زیرک رفتار بدی ندارد، بلکه صرفاً برای «سواری دادن» به دیگران داوطلب نمی‌شود. اگر مردی می‌خواهد از او سواری بگیرد و آن را روشن و واضح نشان می‌دهد، او نیز «آگاهانه» اجازه چنین کاری را نمی‌دهد. بله، با دیگران آن‌گونه رفتار کنید که دوست دارید با شما رفتار شود اما حواستان را جمع کنید که مرد زندگی تان نیز با شما همین‌گونه رفتار کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
دختر ساده دلی که اجازه نمی‌دهد مرد پول شام را حساب کند، در ژرفای قلبش دوست ندارد نسبت به آن مرد تعهدی داشته باشد و می‌داند حساب کردن پول شام از طرف مرد برایش تعهد می‌آورد. یک زیرک چنین مشکلی ندارد. او با مهربانی و ادب از مرد تشکر می‌کند و هرگز احساس گناه و یا داشتن تعهد اخلاقی به کسی که تازه با او آشنا شده است ندارد. یا احساس این را ندارد که به خاطر پول شام ناچار به سازش و مصالحه است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قبول است، مردان ثروتمند زیادی هستند که دوست دارند یک عروسک باربی در آغوش داشته باشند و امیدوارند بتوانند او را به مرتبه بلند «همسران ِاستِپ فورد» برسانند. اما این مرد، مردی نیست که یک زن با شخصیت و عاقل در پی آن بگردد. و زنی که در کنار چنین مردی می‌ماند نیز زنی نیست که حتی اندک قدرتی داشته باشد یا برای خود شخصیتی قایل باشد. به احتمال زیاد او این زن بی دست و پا را با یک مدل جدیدتر معاوضه خواهد کرد. زیرا از همان ابتدا نیز این زن برایش حکم اسباب بازی را داشته است. آنچه یک مرد خوب و شایسته دوست دارد برای یک عمر نگاه دارد، یک زن قوی است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۶۰
هنگامی‌که مردی زن را به چشم دختر کوچک و یا خواهرش که باید از او نگهداری کند می‌بیند، شور و اشتیاقش می‌پژمرد و از بین می‌رود. او دوست ندارد با خواهرش رابطه جنسی داشته باشد.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۲- هنگامی‌که مردی در ظاهر خیلی خوشحال و راضی باشد و از همه چیز لذت ببرد یعنی عاشق است. در این حالت او واقعاً و از اعماق قلب‌اش خوشحالی را حس می‌کند و متفاوت از آنچه قبلاً بود به نظر می‌آید. وقتی عاشق است به یکباره در نظر دوستان و خانواده اش «زنده تر» جلوه می‌کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۱- وقتی عاشق بودن همسرتان را می‌فهمید که در آغاز یک هفته پر کار، زن بگوید: «چرا فلان کار را انجام ندهیم؟» و مرد با کمال میل به سراغ آن کار برود. هنگامی‌که کم کم دیگر با او بودن را به بیرون رفتن با دوستانش ترجیح می‌دهد، یعنی عاشق است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۱۵- اینکه در کنار کسی باشی که بدانی از چه چیزهایی خوشش می‌آید و چه کارهایی را دوست دارد در اتاق خواب انجام دهی خیلی خوب است. اما این موضوع پس از مدتی عادی می‌شود. لازم نیست کار خیلی عجیب و غریبی انجام دهید. فقط کاری را انجام بدهید که تاکنون نکرده اید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۱۰- یک بار هم که شده دوست دارم همسرم دست مرا بگیرد و به اتاق خواب ببرد. همیشه مردها هستند که باید آغاز کننده باشند. همیشه این ما هستیم که باید با تلاش زیاد زن را وارد فضای احساسی رابطه جنسی کنیم. گاهی اوقات مردها واقعاً دوست ندارند آن قدر تلاش کنند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۹- اگر مردی مدام از نظر جنسی از طرف همسرش پس زده شود، سرانجام شور و شوق رابطه از میان می‌رود. مردها دست کم یکی دو بار در هفته، به رابطه جنسی نیاز دارند و چیزی که دوست دارند وجود همسری است که محتاج ناز کشیدن نباشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۵- مردها دوست دارند زن‌ها از خود خلاقیت نشان دهند تا رابطه رنگ کهنگی نگیرد. اما اگر به جای بیرون رفتن و داشتن یک رابطه واقعی، مدام در خانه بنشینند ودر مورد آن حرف بزنند و به همین دلیل قابل پیش بینی شوند، مرد خیلی زود کسل می‌شود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
من می‌گفتم «شور عشق» و آن‌ها به «رابطه جنسی» فکر می‌کردند. من می‌گفتم «شور و اشتیاق» آن‌ها به «رابطه جنسی» فکر می‌کردند. من می‌گفتم «تجربه‌های نو» و آن‌ها به «رابطه جنسی» فکر می‌کردند. من می‌گفتم «تنوع» و آن‌ها با یک پرسش پاسخم را می‌دادند: «منظورتان در رابطه جنسی است، نه؟» با توجه به این موضوع، هنگامی‌که گفت‌وگو در مورد شور و اشتیاق و احساسات عاشقانه است مردها دوست دارند زن‌ها گفت‌وگو را با احترام به کدام موضوع پیش ببرند؟ بله درست حدس زدید: «رابطه جنسی»! زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۹- وقتی با کسی تازه آشنا می‌شوم تظاهر می‌کنم که نسبت به او بی اعتنا هستم. یا زیاد به او زنگ نمی‌زنم تا او را مشتاق نگه دارم. هیچ مردی دوست ندارد در نظر زن‌ها بیچاره و ناامید به نظر بیاید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۸- البته که مردها به چهره شان نقاب خونسردی می‌زنند… چون با این کار زن‌ها را به خود جذب می‌کنند. ما دوست داریم که زن‌ها از ما خوششان بیاید، اما نمی‌خواهیم فکر کنند که خیلی مشتاقیم. اگر ازهمان اول نشان بدهی که خیلی از آن‌ها خوشت آمده، فکر می‌کنند که تو خیلی ناامید و درمانده هستی. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۳- مردها نمی‌خواهند به این موضوع اعتراف کنند (حتی به خودشان) که یک زن می‌تواند چنین قدرتی روی آن‌ها داشته باشد. اینکه زنی بتواند چنین تأثیری روی ما داشته باشد غرورمان را خدشه‌دار می‌کند. ما مردها دوست نداریم احساس کنیم که قدرت اداره خود را نداریم. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۱- مردها دوست دارند زن‌ها فکر کنند پای زن دیگری نیز در میان است که مرد ممکن است به سمت او برود، حتی اگر چنین موردی واقعا وجود نداشته باشد. پس اغراق می‌کنند چون دوست دارند در نظر زن‌ها جذابیت بیشتری داشته باشند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هر چقدر هم که زن دوست داشته باشد با مرد صمیمی شود، تا هنگامی‌که خود مرد نخواهد، نمی‌تواند این صمیمیت را به زور از او بیرون بکشد و یا شیوه زندگی او را تغییر دهد. توجه کنید که در آخرین نقل قول، مرد حتی این موضوع را روشن می‌کند که زن وقت خود را «هدر» می‌دهد. هرگاه زن با زبانی با مرد سخن بگوید که به نظر «احساساتی» بیاید (از هر لحاظ) بیشتر مردها به سرعت در ذهن خود کلام آن‌ها را بی اعتبار می‌کنند و آن را «مزخرفات دخترانه» می‌نامند. بسیار مهم است که حرف‌تان را کوتاه و خلاصه و مفید نگه دارید، در غیر این صورت او حتی یک کلمه اش را هم نمی‌شنود.
تنها این نیست، بلکه زیر فشار گذاردن او برای گفت‌وگو در مورد احساسش، و یا درخواست توجه زیاد و غیر معقول به احساسات‌تان نیز علاقه او را از بین می‌برد.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۴۷
صحبت کردن با یک مرد در مورد احساسات، به او این حس را می‌دهد که دارد «کار انجام می‌دهد». در حالی‌که وقتی او با یک زن بیرون است، دوست دارد احساس کند که دارد «خوش می‌گذراند».
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۶- یکی از زنانی که با او بیرون رفتم به نظرم واقعاً «درمانده» بود. او نیاز داشت که مدام در مورد همه چیز به او اطمینان خاطر بدهم. خانواده اش، دوستانش و کارش. یک بار در میان صحبت من پرید و گفت: «می‌دانی امروز سر کار چه اتفاقی برایم افتاد؟». این یکی تمام غرور مرا کشت! زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۴- من با زنی بیرون رفتم که از من بازجویی کرد. به من این احساس دست داد که انگار او را داغ زده اند، راستش حتی بدتر. انگار او را «شکنجه» کرده بودند. هیچ مردی دوست ندارد حس کند که دارد تاوان اشتباهات مرد دیگری را پس می‌دهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
همانگونه که جان چرتون کالینز گفته است: «هرگز چیزی را که می‌توانید به عنوان لطف درخواست کنید، به عنوان حق مطالبه نکنید.». غر زدن خواسته شما را به عنوان «حق تان» نشان می‌دهد. اما درخواست آن به عنوان یک لطف، به یک تجربه مثبت تبدیل‌اش می‌کند. اگر او را ستایش کنید، دوان دوان برای کمک به شما خواهد آمد. همان‌طور که یک زن دوست دارد به عنوان «دختر رویاها» شناخته شود، یک مرد نیز دوست دارد در چشم زن به مانند یک «قهرمان» جلوه کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هنگامی‌که مشکلی وجود داشته باشد، مردها عاشق این هستند که آن را حل (بخوانید: درست، تعمیر) کنند. با غر زدن، شما کاری می‌کنید که انگار مشکل در وجود شماست. اگر می‌خواهید او وسیله ای را در خانه درست کند و او این‌کار را پشت گوش می‌اندازد، خیلی عادی بگویید که درست کردن آن را به برادرتان یا برادر خودش واگذار می‌کنید. مردها متنفرند از اینکه مرد دیگری چیزی را برایشان درست کند. بحث تمامیت ارضی است، انگار که مرد دیگری تهدید به گرفتن خاک آن‌ها کرده باشد. اگر چند بار از او خواهش کرده‌اید که کاری را انجام دهد و او انجام نمی‌دهد، بگویید: «عزیزم ایرادی ندارد، دیگر لازم نیست تو انجامش بدهی، دوستم گفته همسرش می‌آید و آن را انجام می‌دهد» در این صورت کاری که می‌خواهید انجام می‌شود. دقیقاً همان موقع. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
با او همان رفتاری را داشته باشید که با دوست خود دارید. که معنایش به نمایش گذاشتن برخوردی است که با توجه به شرایط، غیر معمول است. اگر پیش از این خیلی به او می‌چسبیدید و یا محتاج و آویزان زندگی او بوده‌اید، حالا باید خیلی معمولی، آرام و «بی توجه» به نظر برسید. این‌ها همان کارهای غیر معمولی است که او انتظارشان را ندارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۳۷
هنگامی‌که رفتاری غیر رسمی با او داشته باشید، انگار که او دوستتان است، او هم با دل شما راه خواهد آمد، زیرا به همان اندازه‌ای که دوست دارد همه چیز عاشقانه پیش برود، این را نیز دوست دارد که همچنان یک تعقیب کننده باقی بماند.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
آغاز رابطه را به یاد بیاورید. زمانی‌که شما و همسرتان یکدیگر را برای نخستین بار ملاقات کرده بودید. شما اصلاً غر نزدید. به احتمال زیاد با او مانند دوست خود رفتار کردید. شما آرام بودید و آرامش داشتید. بیشتر شاد بودید و بیشتر می‌خندیدید. آنچه فکر می‌کردید را به راحتی بر زبان می‌آوردید. او تمام «هست ونیست» شما نبود.
هنگامی‌که شما شروع به غر زدن کردید، رفتار شما داستانی دیگر را به نمایش گذاشت: «حتی کوچکترین کارهایی که انجام می‌دهی، روی من تأثیر می‌گذارند» به همین دلیل و تنها به همین دلیل است که غر زدن شما در واقع نوعی جایزه به مرد است. نه به این دلیل که او از این موضوع لذت می‌برد، بلکه به این خاطر که با این کار به او اطمینان می‌دهید که اهمیت زیادی برایش قائل هستید.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
راجع به آخرین باری که مردی حرف‌های دلش را بیرون ریخت فکر کنید. ممکن است در ابتدا به نظر بیاید که این موضوع موجب پیوند بیشتر دل‌هایتان شده است، اما تازگی آن به سرعت از بین می‌رود. بله، مسلم است که مردها پیوند را دوست دارند، اما نه آنچه مد نظر شماست.
آن گفت‌وگوهای تلفنی دو ساعته که شما عاشق‌اش هستید، یک اشتباه بزرگ است. او بار اول این کار را دوست دارد، چون شما دوست دارید. اما بعد از آن، از این کار متنفر است. نگذارید گفت‌وگوهای تلفنی‌تان زیاد طولانی شود. نگذارید شما را به چشم یک وظیفه خسته کننده ببیند. تلفن‌ها را کوتاه و شیرین نگه دارید و او هرگز از تماس گرفتن با شما خسته نمی‌شود.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
مردها تمام زندگی‌شان را کار می‌کنند، فقط برای اینکه زنی را داشته باشند که عاشقانه به آن‌ها نگاه کند و بگوید: «تو فوق العاده ای» و «من به تو افتخار می‌کنم». او تمام راه تا قله کوه را بالا می‌رود فقط برای اینکه احساس کند زنی که دوستش دارد، به او افتخار می‌کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
معمولاً زن‌ها به درخواست منطقی مردی که همان موقع برایشان یک دسته گل رز آورده پاسخ منفی نمی‌دهند. هنگامی‌که شما هم هوای غرور او را دارید همین اتفاق می‌افتد. او می‌خواهد که در چشم شما یک سلطان باقی بماند و دوست دارد شما را راضی و خشنود نگاه دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هنگامی‌که با دوستانتان هستید و او به میان می‌پرد و می‌گوید که فلان کار خوب ایده او بوده، در حالی‌که فکر شما بوده است، هیچ هیاهویی به راه نیاندازید. او نیاز دارد که به دیگران نشان دهد رییس اوست. حرف‌ها و رفتار او را در مقابل دوستان مشترک‌تان تصحیح نکنید یا اشتباهی که مرتکب شده را «لو» ندهید، زیرا در این صورت حس خواهد کرد که مردانگی‌اش زیر سوال رفته است. این کار مانند این است که مادری پسر کوچک‌اش را در مقابل دوستانش سرزنش کند. وقتی در جمع و میان دیگران هستید، او نیاز دارد که «ظاهر» را حفظ کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
» هرگز» به او نشان ندهید که در زمینه مسائل زیر «نیازمند» او هستید:
* امور منطقی
* سازگاری با مسائل روزانه زندگی
* ثبات احساسی
* خود باوری
*عزت نفس
*داشتن احساس کامل بودن به عنوان یک فرد
این‌ها نشانگر «نیازمند» بودن هستند. با این حال باز هم می‌توانید به او نشان دهید که به «قدرت مردانه» اش نیاز دارید و او را تحسین می‌کنید. اگر حس کند که شما «مردانگی» اش را دوست دارید و یا نیرومند بودنش را می‌ستایید، کاملاً رام شما خواهد شد.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
برای اینکه مردی بخواهد برای شما خرج کند (چه عاطفی و چه مادی) ، باید حس خوبی راجع به این خرج کردن داشته باشد. او دوست دارد حس کند که مورد تحسین و احترام شماست. مردها به خاطر غرورمردانه شان است که به جنگ می‌روند، به خاطر همین غرور است که امپراطوری‌های غول پیکر اقتصادی بنیان می‌گذارند، به خاطر این غرور گدایی می‌کنند، دزدی می‌کنند و زیر بار قرض می‌روند. و غرورمردانه شان، دلیل عاشق شدن‌شان است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
باور عمومی این است که زنان تا پیش از ۳۰ سالگی به اوج جذابیت جنسی خود نمی‌رسند. این موضوع زمان زیادی برای زنان فراهم می‌آورد تا پیش از رسیدن به این سن، بتوانند بر احساس عدم اطمینان نسبت به خود و حس رقابت با دیگران غلبه کنند. زن به اوج جذابیت جنسی می‌رسد زیرا می‌تواند به مرد بگوید که چه چیز را دوست دارد و چه چیز را نه. او خود باوری بیشتری دارد، دیدگاه‌های خود را راحت‌تر بیان می‌کند و از آنجایی که دیگر همه چیز را از زاویه دید خود نمی‌بیند راحت‌تر نیز رابطه را تمام می‌کند و آن را فراموش می‌کند.
زنان بسیاری هستند که برای ایفای نقش یک زن کامل و ایده آل خود را زیر فشار می‌بینند. یا حس می‌کنند که باید نقش خیره کننده ای را در اتاق خواب بازی کنند. حتی شنیده ام که بعضی مردها چنین اظهار نظرهایی راجع به زنان می‌کنند: هر چقدر در اتاق خواب پر سروصداتر باشد بهتر است.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اگر مردی احساس کند برای به دست آوردن بدن شما، ابتدا باید روح و قلب شما را-هم با جذابیت مردانگی اش و هم با هوش و تعقل و ادب و شخصیت‌اش-به دست بیاورد، برایتان احترام بسیار بالاتری قایل خواهد شد.
مردها مالکیت طلب هستند. او دوست دارد بداند مردهای دیگر به سادگی به جایگاهی که او میخواهد به دست بیاورد، نمی‌رسند. او شخصیت کریستف کلمب و کاپیتان کرک را با هم دارد. او می‌خواهد سرزمینی را کاوش کند که دست نخورده و بکر باشد، نه اینکه با حضور مردان زیادی پیش از، او لگدکوب شده باشد و این موضوع را فقط و فقط به یک صورت می‌فهمد: اینکه شما چه زمانی تسلیم وی می‌شوید.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
ما انسان‌ها ابلهانی هستیم که یک تحسین‌جزئی، ما را شادمان می‌سازد و ارواحی هستیم که نسیمی بسیارملایم، به تنمان لباس می‌پوشاند. دنیا همانند پرده‌ی سینما، پر چین و شکن است و هنرپیشگان آن، انسان‌های بیچاره‌ای هستند که همیشه در جستجوی آینه‌ای هستند تا سوالات تکراری‌شان را مدام از او بپرسند: ”آینه به من بگو، راستش را بگو، -گرچه می‌دانی تحمل شنیدن حقیقت را ندارم- آیا هنوز مرا دوست‌دارند؟ آیا هنوز برای کارهایم ارزش قائلند؟“ دیوانه‌وار کریستین بوبن
عذاب‌کشیدن را دوست‌ندارم؛ همان‌طور که هیچ‌کس دوست‌ندارد، اما باید پذیرفت که آموزگار بسیار لایقی است. ما تمام عمرمان را با نابودی افرادی سپری می‌کنیم که به آنها نزدیک‌می‌شویم و در این راه خود را نیز نابود می‌کنیم. خوشبختی و موفقیت در این است که با محافظت از خود، شادکامی‌ها و عطوفت‌مان، این نابودی‌ها را از سر بگذرانیم؛ در این است که گرچه فنا شده‌ایم، اما زنده بمانیم. دیوانه‌وار کریستین بوبن
عجیب است برخی از مردم برای این‌که مانع رفتن انسان به جایی که خودشان دوست‌ندارند بشوند، حرف‌های غیرمعقولانه‌ی زیادی می‌زنند و از آن عجیب‌تر این‌که انسان، آن حرف‌های غیرمعقولانه را باور می‌کند: «دلبندم، عزیزم، تو زیباترینی، بهترینی، به وجودت نیاز داریم…» چه حرف‌های بیهوده‌ای! دیوانه‌وار کریستین بوبن
سنگ قبرها مانند جلد کتاب‌ها مستطیلی و اطلاعات مختصری را در خود انباشته‌اند. گاه از جملات کوتاه و زیبایی تشکیل شده‌اند که در کتاب‌ها نیز یافت می‌شود؛ مانند این جمله‌ی ادبی: «تقدیم به تو، تا ابدیت.» نام‌خانوادگی مردگان نیز به منزله‌ی عنوان کتاب است که همه‌چیز در آن خلاصه می‌گردد. دوست‌دارم به گونه‌ای زندگی کنم که نتوانند آن‌را خلاصه کنند. دوست‌دارم زندگی‌ام مانند یک ترانه باشد، نه مثل یک‌ورق‌کاغذ یا سنگ روی‌یک‌قبر… دیوانه‌وار کریستین بوبن
من برای انجام هر کاری به وقت زیادی نیاز داشتم؛ برای انجام هیچ! می‌نگریستم، می‌نگریستم و می‌نگریستم… کسانی‌که تصور می‌کنند مرا به خوبی می‌شناسند، اگر در مورد من با یکدیگر گفت‌وگو کنند، هرگز نمی‌فهمند که از یک شخص‌واحد حرف می‌زنند. هر بار با نامی جدید نزد آنها می‌رفتم؛ همانگونه که انسان‌ها لباس یا عمرشان را تغییر می‌دهند، من نیز نامم را تغییر می‌دادم و هیچ‌گاه نام واقعی‌ام را افشا نمی‌کردم. در حقیقت، ”نام واقعی “تفاوت چندانی با” نام غیرواقعی“ ندارد. همیشه این داستان مسیح را دوست‌داشتم که او در عبور و مرور خود با مردم آشنا می‌شده، نامشان را می‌پرسیده و با جسارتی غیرقابل‌باور به آنها می‌گفته: «نام تو از این به بعد فلان خواهد شد.» دیوانه‌وار کریستین بوبن
هرچه بیشتر مورد دوست‌داشتن واقع شوی، بیشتر عشق می‌ورزی… اما نکته‌ی مهم، نقطه‌ی شروع این ماجراست؛ یعنی اولین‌بار که کسی دوستتان داشته‌باشد. برای این جریان لازم است به این نکته نیاندیشید، جستجویش نکنید و طالبش نشوید. اگر یک زن دیوانه، به دیوانگی خود کفایت کند، موقع گریستن بخندد و موقع خندیدن بگرید، سرانجام می‌تواند مردها را به سوی خود جلب‌کند و زنی که هرگز در فکر موردپسند واقع‌شدن نیست، دل همه را به سوی خود جذب می‌کند. دیوانه‌وار کریستین بوبن
او از بدن خود مانند یک ماشین روغن کاری شده مراقبت می‌کند
او ظاهر و سلامت خود را حفظ می‌کند. احترامی که یک شخص به خود می‌گذارد، در چگونه ظاهر شدنش پیش دیگران نمود پیدا می‌کند. اگر مرد به او بگوید از رژلب قرمز خوشش نمی‌آید ولی او این رنگ رژ را دوست دارد، هر وقت دلش خواست از آن استفاده می‌کند.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
در واقع تفاوت زیادی میان شخصیت و منش یک زن زیرک و یک دختر ساده دل وجود ندارد. ربطی هم به رک و صریح بودن و یا نبودن‌شان ندارد. یک زیرک شخصیت خود را با کارهایی که «انجام می‌دهد» نشان می‌دهد چون اصلاً دوست ندارد خود را مقابل یک مرد «وا بدهد». زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اشتباه دیگری که خانم‌ها ممکن است مرتکب شوند این است که خود را دست کم بگیرند وکوچک کنند. وقتی در یک قرار آشنایی هستید، هیچگاه نباید در مورد عمل جراحی زیبایی که دوست دارید انجام دهید، یا مقدار وزنی که دوست دارید از دست بدهید، حرف بزنید. او را از دنیای تحسین کردن خود بیرون نیاورید. الان زمانی است که باید به خود اطمینان کامل داشته باشید.
پس رفتار درست چیست؟ «این منم با تمام شکوهی که می‌توانم داشته باشم و از این بهتر نمی‌شود.»
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یا اینکه وقتی مردی تلاش می‌کند زن در رابطه احساس نا امنی کند و بر این اساس واکنش نشان دهد ولی زن با غرور و متانت بالایی آرامش خود را حفظ می‌کند، ناگهان فضا برای مرد عوض می‌شود. همان مردی که از برقراری رابطه می‌ترسید و از آن فراری بود، ناگهان تبدیل به مردی می‌شود که به این رابطه ایمان دارد. حالا او در رؤیاهایش این دختر را در حال غذا پختن برای او یا تا کردن جوراب‌هایش می‌بیند و دوست دارد همه جا کنار او باشد. ولی اگر از ابتدا با او مانند یک دختر درمانده و وابسته رفتار می‌کردید، آن‌قدر برایش ارزش نداشت و توجهی نمی‌کرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
وقتی یک دختر زیرک با یک شکارچی روبه‌رو می‌شود، سر خود را بالا می‌گیرد و او را می‌پاید. نتیجه اش این می‌شود که او آنچه را که «واقعاً اتفاق می‌افتد» می‌بیند. اما یک دختر ساده دل سرش را در شن فرو می‌کند و آنچه را که «دوست دارد» می‌بیند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
حتی اگر پای عشق نیز در میان نباشد، باز هم مردها دوست ندارند کسی را که برای به دست آوردنش آن‌قدر تلاش کرده و پول و وقت برایش صرف کرده‌اند، از دست بدهند و به تلاش خود برای به دست آوردن او ادامه می‌دهند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
خیلی از کارایی که من هر روز انجام می‌دم، واسه زیبابودنه. به‌خاطر همینه که برای دوستای خوبم وقت می‌ذارم، که کارای هنری رو دنبال می‌کنم و موزیکی رو که دوست دارم، همیشه تو خونه پخش می‌کنم. برای همینه که تو هر اتاقی شمع روشن می‌کنم. برای همینه که بالارفتنِ شما از درخت انجیر رو نگاه می‌کنم. برای همین رو زمین با سگا غلت می‌زنم و همیشه با مهربونی نگاه‌تون می‌کنم. به‌خاطر همینه که هر هفته شما رو می‌برم غروب آفتاب رو تماشا کنین. من لبریز می‌شم از زیبایی، چون می‌خوام زیبا باشم. شما دخترا هم برای من زیبایی هستین. وقتی شما بهم لبخند می‌زنین، می‌تونم پُرشدن و لبریزشدن‌ام رو حس کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
خوشگلی یه چیز دیگه‌س که اونم می‌فروشن. در مورد این‌که خوشگلی چیه و کی خوشگله، بازم همون آدما تصمیم می‌گیرن، و این ثابت نیست. بنابراین اگه می‌خواین خوشگل باشین، باید مدام خودتونو تغییر بدین؛ درنتیجه روزی می‌رسه که نمی‌دونین کی هستین. چیزی‌که من می‌خوام باشم، «زیبا» ست دخترا. زیبا یعنی «پُر از زیبایی». زیبایی در مورد این نیست که ظاهر شما چطور به نظر می‌رسه. زیبایی چیزیه که شما ازش ساخته شده‌ین. آدمای زیبا زمان صرف می‌کنن تا کشف کنن زیباییِ روی زمین چیه. اونا خودشونو خیلی خوب می‌شناسن و می‌دونن چیو دوست دارن، اونا انقدری خودشونو دوست دارن که هر روز زیباتر می‌شن. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
این چیزیه که اونا می‌خوان. اونا می‌خوان ما حس بدی داشته باشیم؛ واسه همین بیش‌تر و بیش‌تر خرید می‌کنیم، خریدکردن تقریباً همیشه کارسازه. ما جنس‌های اونا رو می‌خریم و می‌پوشیم و می‌رونیم و لبامونو اون‌جور که اونا به‌مون می‌گن تکون می‌دیم، اما این برای ما عشق نمی‌آره، واسه این‌که هیچ‌کدوم از اونا اغواگریِ واقعی نیست. اگه می‌خواین دوست‌داشتنی باشین، کاری که نباید بکنین، مخفی‌شدنه. شما نمی‌تونین اغواگری رو بخرین… پس باید جاش رو با چیزای واقعی‌تری عوض کنین… از راه یادگیریِ همیشگی واسه دوست‌داشتن؛ جوری‌که خدا شما رو برای اون آفریده… و یادگیریِ این‌که خدا هر کسی رو آفریده که خودش باشه، نه کسِ دیگه‌ای. » جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
یه زنِ اغواگر خودشو خیلی خوب می‌شناسه و طرز نگاه، فکر و احساس خودشو دوست داره. اون سعی نمی‌کنه تغییر کنه تا شبیه کس دیگه‌ای بشه. اون دوست خوبی واسه خودشه، مهربون و صبور. و می‌دونه چطور از کلمات استفاده کنه تا به مردم بگه به اون چیزی‌که درونش اتفاق می‌افته، اعتماد داره. ترس‌هاش، عصبانیت‌اش، عشق، رؤیاهاش، و نیازهاش. وقتی عصبانی می‌شه، می‌دونه چطور به‌شکل درستی عصبانیت‌اش رو نشون بده. وقتی‌ام خوشحاله همین کار رو می‌کنه: درست‌نشون‌دادن. اون خودِ واقعی‌شو مخفی نمی‌کنه، چون خجالتی و شرمنده نیست. اون می‌دونه که فقط یه انسانه، دقیقاً همون‌طور که خدا خلقش کرده، همون‌قدر خوب. اون انقدری شجاع هست که صادق باشه و انقدری مهربون که دیگران رو وقتی باهاش صادق‌ان بپذیره. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من یاد گرفتم که می‌شود حتا کسی را که آزارت می‌دهد، دوست داشت. می‌دانم که می‌شود همزمان به کسی عشق ورزید و به او خیانت کرد. ممکن است من توی آن راهرو به‌سمت آدم مناسبی آمده باشم؟ به‌سمت شریکِ آرامش‌بخش‌ام؟ به‌سمت خودم؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
همچنان به چشم‌های قهوه‌ایِ کریگ نگاه می‌کنم و حس سبک‌سری بهم دست می‌دهد. مثل سکوت است و موسیقی، تقریباً غیرقابل تحمل. تا این‌که چیزی درونم تغییر می‌کند. یکهو حس می‌کنم دلم می‌خواهد کریگ را ببوسم. نمی‌توانم باور کنم که این حقیقت دارد، اما اگر بخواهم با خودم و درونم صادق باشم، باید بگویم که این حس واقعاً وجود دارد. ذهنم شروع می‌کند به مضطرب‌شدن. مطمئنم نمی‌توانم کریگ را ببوسم؛ چون بوسیدن یک بازی‌ست برای چیزهای بیش‌تر. یک بوسه، برداشتنِ همهٔ میله‌هایی‌ست که ساخته‌ام تا امنیت داشته باشم. حس می‌کنم دارم تجزیه می‌شوم. من دیگر توی چشم‌هایم، توی چشم‌های کریگ، یا توی فاصلهٔ بین‌مان نیستم. من برگشته‌ام به درونِ خودم. اما به جای این‌که آن‌جا تنها گم شوم، کریگ را هم به داخل دعوت می‌کنم و اجازه می‌دهم صداهای درونم به گوش او هم برسند. می‌گویم: «دوست دارم الان ببوسمت، اما می‌ترسم، چون نمی‌خوام پیش‌روی کنیم. باید خودم باشم تا بتونم قدم بعدی رو بردارم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«من این‌جام کریگ! این خودِ واقعیِ منه. خودِ واقعیِ من نوع بغل‌کردن‌تو دوست نداره. ترجیح می‌دم به‌خاطر کسی‌که واقعاً هستم، ازم متنفر باشی تا این‌که به‌خاطر کسی‌که نیستم، دوسم داشته باشی.»
هنوز توی فکرهام غرقم که کریگ می‌گوید: «منطقیه که همچین حسی داشته باشی. خیلی می‌ترسم که از دستت بدم. هر روز با این ترس زندگی می‌کنم که یه روز ترکم کنی. من فقط می‌خوام بهت بچسبم. باید به جای گرفتنت، بهت می‌گفتم که چه حسی دارم.»
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
یک لحظه با خودم فکر می‌کنم نکند چیزی در درونِ من ایراد دارد؟ نه. شاید من فقط زنی‌ام که به‌خاطر نوع سیم‌پیچی‌اش، دوست دارد طور خاصی در آغوشش بگیرند. ممکن است این موضوع برای شوهرش اهمیت و معنا داشته باشد. ممکن است آن مرد بخواهد این‌را بداند؛ چون می‌خواهد همسرش حس امنیت، عشق، و شادی داشته باشد. شاید هم نه. ممکن است همین الان هم بداند و به این نتیجه رسیده باشد که نیازهای خودش مهم‌ترند. کریگ می‌تواند برای تمام چیزهایی که گفته‌ام، از من متنفر شود. همین‌طور که دست‌هاش را از روی کمرم برمی‌دارد، به این فکر می‌کنم که ممکن است برای همیشه از دستش بدهم. اما… اما ازدست‌دادنِ او بهتر از این است که خودم را دوباره و برای همیشه از دست بدهم. دیگر هیچ‌وقت تسلیم نمی‌شوم. این همهٔ چیزی‌ست که می‌دانم. من ترسان و مضطرب، و درعین‌حال آسوده‌ام. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«می‌دونم داری سعی می‌کنی که دوسِت داشته باشم، ولی این به من حس دوست‌داشتن نمی‌ده. من می‌خوام به محبت دعوت شم، نه این‌که به دام‌ش بیفتم. وقتی منو بغل می‌کنی، حسِ بی‌میلی دارم و اذیت می‌شم. بعدش، واسه انجام کاری که تو می‌خوای، حسِ یه زنِ هرزه بهم دست می‌ده. این روند واسه هیچ‌کدومِ ما خوب نیست. نیاز دارم درکم کنی و به من با همین نوع سیم‌پیچی احترام بذاری. تو نمی‌تونی بهم حمله کنی. باید بدونی که من نیاز دارم انقدر محکم بغلم نکنی. این‌جوری احساس می‌کنم منو توی تله انداختی و نمی‌تونم فرار کنم. این‌جوری قدرتِ منو می‌گیری. من از تو کوچیک‌تر و کم‌زورترم و نمی‌خوام هر بار که بغلم می‌کنی، به این موضوع فکر کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مشکل این‌جاست که «دوست‌داشتن با بدنم» منو به فکر رابطهٔ جنسی می‌ندازه. من با این فکر فلج می‌شم. نمی‌تونم تصور کنم که یه روز دوباره بتونم به کریگ اعتماد کنم و باهاش رابطه داشته باشم. رابطهٔ جنسی هیچ‌وقت برام سودی نداشته، فقط عذابم داده. چرا باید دوباره برگردم سمتش؟ دلیلی نداره. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ما به کلیسایی نیاز داریم تا کمک‌مان کند که دوست‌داشتنِ خودمان را بدون شرمساری، دوست‌داشتنِ دیگران را بدون دستور، و دوست‌داشتنِ خدا را بدون ترس تمرین کنیم. کلیسایی که به من و بچه‌هایم اجازهٔ نفس‌کشیدن بدهد و هرگز اختلاف عقیده، تردیدها، یا سؤال‌های ما را سرکوب نکند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کشیش می‌گوید که این‌جا نیست تا بین خدا و مردم مانع ایجاد کند؛ او این‌جاست که موانع را از سر راه بردارد. او راجع‌به نیازداشتن به اعتقادی صحبت می‌کند که نه بسته و ستیزه‌جو، بلکه باز و پذیرا باشد. او دربارهٔ دوست‌های مسلمان، ملحد و یهودیِ خودش صحبت می‌کند، این‌که هر کدام حکمت و دانایی دارند و این‌که او چطور نیازمند حکمت آن‌هاست. او به رهبران داخلی و جهانی که بیلیون‌ها خرج جنگ و چیزی ناچیز خرج صلح و آرامش می‌کند، هشدار می‌دهد. به مسیحیانی که برای کاهش مالیات ثروتمندان، مذاکره می‌کنند و دربارهٔ مسائل مربوط به فقرا، سکوت. او از گشت دیشب‌اش با نور شمع می‌گوید که به نوجوان سیاه‌پوستی برخورده بود که موقع رفتن به خانهٔ دوستش، یک همسایهٔ فلوریدایی را کُشته بود. او این موضوع را اشتباه نمی‌داند، بلکه آن‌را نتیجهٔ مستقیم تجارت ترس و پررنگ‌بودنِ نژادپرستی معنا می‌کند. او به حضار سفیدپوست التماس می‌کند که این مشکل را در نظر بگیرند. این خطابه شجاعانه است. به‌شکل بی‌رحمانه‌ای پُر از مهر است و تأثیرگذار. متوجه می‌شوم که کشیش وقتی به خدا اشاره می‌کند، هرگز از ضمیر استفاده نمی‌کند. برای او، خدا یک مرد نیست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
می‌گویم که ما می‌توانیم انتخاب کنیم جذاب و تحسین‌برانگیز باشیم، یا دوست داشته شویم و واقعی باشیم. باید تصمیم بگیریم. اگر انتخاب کنیم که جذاب و تحسین‌برانگیز باشیم، باید ظاهرمان را بفرستیم تا ما را زندگی کند. اگه انتخاب کنیم که دوست داشته شویم و واقعی باشیم، باید خودِ واقعی و حساس‌مان را بفرستیم. این تنها راه است، چون برای دوست‌داشته‌شدن، اول باید شناخته شویم. اگر انتخاب‌مان این باشد که خودِ واقعی‌مان را به همه نشان دهیم، آسیب خواهیم دید. ما در هر دو صورت آسیب می‌بینیم. پنهان‌شدن درد دارد، علنی‌بودن هم همین‌طور. دردِ علنی‌بودن کم‌تر است، چون هیچ دردی به اندازهٔ شناخته‌نشدن، آسیب‌زننده نیست. جالب است که خودِ واقعیِ ما محکم‌تر از ظاهرمان است. خودِ حساسِ من، هرگز ضعیف نبوده. او ساخته شده تا از عشق و رنج، جانِ سالم به در ببرد. حساس‌بودنِ من، قدرتِ من است. قدرتی که به من می‌فهماند هرگز نیاز ندارم پنهان شوم. من همیشه یک جنگجو بوده‌ام جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
به خاطر می‌آورم که روی تخت پدر و مادرم نشسته بودم و فکر می‌کردم آیا ارزش دوست‌داشته‌شدن را دارم؟ واردشدن به آن کلیسای کوچک را به یاد می‌آورم. این‌که مریم مقدس و خانواده‌ام جواب سؤالم را این‌طور دادند: بله. بعد خلیج مکزیک جوابم را داد: بله. امشب آسمان جوابم را داد: بله، بله، بله. توی آسمان، تنها جواب حقیقی «بله» است. حقیقت رحمت است و رحمت، هیچ استثنایی ندارد. من کسی‌که آن کارها را کرده، نیستم. و اگر آن‌را به‌عنوان حقیقتِ خودم قبول دارم، پس باید این‌را هم قبول داشته باشم که کریگ هم کسی نیست که آن کارها را کرده. نیاز دارد که این‌را به او هم بگویم. "تو اونی نیستی که فکر می‌کنی. خدا دوسِت داشته، دوسِت داره، و دوسِت خواهد داشت. من نمی‌دونم که باهات می‌مونم یا نه، نمی‌دونم دوباره بهت اطمینان می‌کنم یا نه، اما می‌تونم حقیقت رو وقتی تو فراموشش کردی بهت بگم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
آیا عشقِ تمام‌عیار واژهٔ درستی‌ست؟ به نظر می‌رسد یک جواب «بله» یا «نه» کافی باشد. اما سؤال کریگ، جواب طولانی‌تری می‌طلبد. «می‌تونی منو ببخشی گلنن؟» شاید دارد می‌پرسد «خدا منو می‌بخشه گلنن؟» شاید قبل از این‌که بداند من می‌توانم دوستش داشته باشم یا نه، نیاز دارد بداند ارزش دوست‌داشته‌شدن را دارد؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
به آن‌هایی فکر می‌کنم که به نظر می‌رسد خیلی به خدا نزدیک‌اند، همان‌هایی که معمولاً لباس خاصی نمی‌پوشند و روی مبل‌های کلیسا نمی‌نشینند، آن‌ها لباس معمولی می‌پوشند و روی صندلی‌های تاشوی جلسات خودشناسی می‌نشینند. آن‌ها دیگر از تزئین خودشان خسته شده‌اند. آن‌ها همان‌هایی هستند که دیگر تظاهر نمی‌کنند. همان‌هایی که می‌دانند رنج آن‌ها را به پایین‌ترین لایه رسانده، و پایین‌ترین لایه، آغاز یک زندگیِ صادقانه و سفر روحی‌ست. آن‌هایی که وجود دارند و می‌دانند هر چیزِ پنهان‌شده، درست مقابل چشمان خداست. آن‌ها چیزی را می‌پرسند که آن روز کریگ توی دفتر روانپزشک از من پرسید. «فقط می‌خوام بدونم دوباره می‌تونی منو بشناسی و دوسم داشته باشی یا نه؟» بله. خدا بی‌مُزد و منت دوست‌مان دارد. اما «بله» های ما در مورد یکدیگر، سخت‌تر به دست می‌آیند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
دارم فکر می‌کنم ما نیاز داریم لمس شویم تا به جسم‌مان برگردیم؟ تا به خودمان ثابت کنیم که وجود داریم؟ که واقعی هستیم؟ که فرود آمده‌ایم؟
او از این‌که همان‌طوری که بود دوست داشته می‌شد، متعجب و شگفت‌زده است. من هم همین‌طور.
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اگر خدا جایی‌ست که ترس به آن راهی ندارد، پس چرا یاد گرفته‌ام از خدا بترسم؟ حیرت‌زده‌ام از این خدا، از این عشق، اما نمی‌ترسم. ترس و خدا دیگر هرگز با هم برایم معنایی نخواهند داشت. او همیشه مرا دوست داشته است، هنوز هم دوستم دارد، و همچنان دوستم خواهد داشت. هیچ‌وقت از این عشق جدا نشده بودم، فقط خودم را فریب داده بودم که جدا شده‌ام. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«می‌تونید خدا رو هرچی که دوست دارید، صدا کنید…» واقعاً؟ این چیزی نیست که قبلاً یاد گرفته‌ام. من یاد گرفته‌ام که باید خدا را به اسم مشخصی صدا بزنم و اگر این کار را نکنم، او برای همیشه مرا توی آتش خشم و غضب‌اش می‌سوزانَد. اما وقتی به حرف لیز فکر می‌کنم، یادِ این می‌افتم که چِیس به من می‌گوید «مام» ، تیش می‌گوید «مامی» ، و اِما «ماما» صدایم می‌کند. من هیچ‌وقت نخواستم به‌خاطر این موضوع آن‌ها را بسوزانم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
فکر می‌کنیم به‌عنوان یک انسان باید از رنج دوری کنیم، به‌عنوان پدر و مادر باید بچه‌هامان را از رنج دور نگه داریم، و به‌عنوان دوست باید رنج دوست‌مان را از او بگیریم. شاید برای همین است که بیش‌ترمان، خیلی‌وقت‌ها، احساس شکست می‌کنیم. همهٔ ما از روی عشق، وظایف‌مان را اشتباه انجام می‌دهیم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من و کریگ همهٔ عمرمان توی همین هوای سمّی نفس کشیده‌ایم. و هر روز دروغ‌ها را باور کرده‌ایم: «همیشه شاد باشید! از رنج‌ها دوری کنید! نه شما به اون نیاز دارید و نه اون به کار شما می‌آد. فقط کافیه این دکمه رو بزنید.» اما ما نیاز داریم حقیقت را بشنویم: «لازم نیست همیشه شاد باشید. زندگی سخته و آسیب‌زننده. نه به‌خاطر اشتباهات‌تون، بلکه این آسیب‌ها برای همه‌ست. از رنج‌ها فرار نکنید، اونا به دردتون می‌خورن. باهاشون سر کنید، بذارید بیان و برن. بذارید شما رو با سوختی ترک کنن که برای انجام کارهاتون تو این دنیا بسوزونیدش.»
می‌دانم حقیقتِ روی این زمین چیست. ما یا به خودمان اجازه می‌دهیم سوختنِ رنج‌هامان را احساس کنیم یا می‌گذاریم کسی‌که عاشقش هستیم، با آن بسوزد. من و کریگ همهٔ زندگی‌مان را با نادیده‌گرفتنِ رنج‌هامان گذراندیم، اما آن‌ها از بین نرفتند. چون نخواستیم با خودمان حمل‌شان کنیم، آن‌ها را روی دوش آدم‌هایی که دوست‌شان داریم، انداختیم.
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
بدنم یک معلم است، مجرایی از معرفت. دیگر حس می‌کنم بدنم یک هویتِ مستقل دارد. بدنم یک دوست جدید است و من کنجکاوانه نگاهش می‌کنم. «تو چه‌ت شده؟» می‌دانم که به دنیا آمده‌ام تا عشق بورزم و یاد بگیرم. اما نمی‌دانستم برای هر دو این‌ها به بدنم نیاز دارم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
عشق چه معنیِ کوفتی‌ای دارد؟ همیشه فکر می‌کردم در عشق با طوفانی از احساسات مواجه‌ای که فقط نصیب زوج‌های خوش‌شانس می‌شود. اما حالا نمی‌دانم که عشق یک احساس است، یا فقط فضایی بین دو نفر؟ یک فضای مقدس که وقتی دو نفر می‌خواهند خودِ واقعی‌شان را نشان بدهند و یکدیگر را لمس کنند، به وجود می‌آید؟ به‌خاطر همین است که می‌گویند «رفته تو فاز عاشقی» ؟ چون لازم است آن‌جا را ببینی؟ شاید برای همین بود که نتوانستم درک‌اش کنم، چون سعی می‌کردم با پروازدادنِ ذهنم بفهمم‌اش. عشق هم که آن‌طور شناخته نمی‌شود. می‌شود؟ می‌شود به آن فضای عاشقی سفر کرد؟ کسی‌که به عشق فکر می‌کند، آن‌را تحلیل می‌کند و فقط از راه دور آرزویش می‌کند. شاید به‌خاطر همین پروازکردن و شیرجه‌زدن است که نمی‌توانم عاشق شوم. چون آن‌جا نمی‌روم. از آن فاصله دارم. چون یک جورهایی فکر می‌کنم اگر واقعاً حضور نداشته باشم، بقیه هم نمی‌توانند به من آسیب برسانند. اما چه می‌شد اگر دوستم داشتند؟ چه می‌شد اگر بدنم تنها کِشتی‌ای بود که می‌توانست مرا به عشق برساند؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اولین گریزگاه‌ام کتاب بود. آه، کتاب! عاشق کتاب بودم. هر جا می‌رفتم یک کتاب با خودم می‌بردم. توی استخر، پیش پرستار، خانهٔ دوست‌هام؛ وقتی شرایط خوب نبود. مدام گوشه‌ای را برای کتاب‌خواندن پیدا می‌کردم. آن‌جا بودم ولی اصلاً آن‌جا نبودم. از کتاب یاد گرفتم که چطور نامرئی شوم، که چطور توی یک دنیای راحت غیر از این دنیای مادی زندگی کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«من رابطهٔ جنسی رو دوست ندارم. وقتی می‌دیدم همه انقدر عاشقش‌ان، پیش خودم فکر کردم شاید یه همجنس‌گرای سرکوب‌شده‌م. اما وقتی اینو به یکی از دوستام که همجنس‌گراست گفتم، بهم گفت که اونا به آدمای همجنس خودشون‌ام میل جنسی دارن، نه این‌که به هیچ‌کس میل جنسی نداشته باشن. بعد از اون تصمیم گرفتم غیرجنسی یا آدمی باشم که به‌خاطر معنویات باید عَزَب باشه، مثل گاندی. همیشه شک می‌کردم که دقیقاً مثل گاندی هستم یا نه. منظورم اینه که اگه ما از هم جدا شیم، اون می‌خواد نیازهاشو به خانم گاندی بگه و معامله کنه. معلومه که این حداقل کار عجیبیه که اون انجام می‌ده.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
این‌جوری خوب می‌شه. اون می‌تونه همهٔ اینا رو با یه لبخند بگه. و اگه من نخوام بهش لبخند بزنم و نیازهاشو برآورده کنم، درواقع دارم پس می‌زنم‌اش. چی می‌شه اگه یه بار نه نگم؟ به‌خصوص حالا، چون می‌دونم اون نیاز داره. یعنی از زنای دیگه‌م همین‌طوری استفاده می‌کرده؟ فراموشش کن! رابطهٔ جنسی فقط به من صدمه زده. با همهٔ لذتش، یه بازیِ خطرناکه. می‌خوام ازش دست بکشم. هر چقدرم که خوب باشه، دیگه نمی‌خوامش. من با آدما رابطهٔ صمیمی دارم، رابطهٔ دوستانه. بچه‌هامو دارم، خواهرم، نوشتن، سگم. واقعاً فکر می‌کنم نیازی به رابطهٔ جنسی ندارم. من گاندی‌ام. » جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«اگه بمونم، می‌خوام شما بهم بگین که چطور به زندگی‌م ادامه بدم؛ درحالی‌که نمی‌خوام دیگه باهاش رابطهٔ جنسی داشته باشم. رابطهٔ جنسی تا همین‌جا برام کافیه. بدن‌مو تسلیم مردها کرده بودم، چون فکر می‌کردم نیاز دارم آدمای قدبلندتر و قوی‌تر ازم تعریف کنن، بهم اهمیت بدن و بگن که خوشگلم. کودک درون‌مو به‌خاطر این کار می‌بخشم، اما حالا که بزرگ شده‌م، نمی‌تونم خودمو ببخشم. چرا من هنوز یاد نگرفته‌م چطور بدن‌مو برای خودم حفظ کنم؟ اختیار خودمو ندارم؟ چرا، دارم. هنوزم کریگ هر لحظه می‌تونه جلومو بگیره و بگه «من می‌خوام. می‌خوام، چون تو این‌جایی.» بعد منم ازش می‌خوام این کار رو نکنه و به خواسته‌های من احترام بذاره. این‌جوری ثابت می‌شه که واقعاً دوسم داره، که همدیگه رو واقعاً دوست داریم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چرا همهٔ ما موهامون مثل همه؟ کی گفته موهامون باید مثل عروسک باربی باشه تا جذاب شیم؟ اصلاً کی گفته ما باید جذاب باشیم؟ من همهٔ پول و وقتمو خرج زیبایی‌م می‌کردم. مدام خودمو تغییر می‌دادم تا ظاهرم جذاب بشه، اما نمی‌دونستم تازه مثل بقیه شده‌م. دارم سعی می‌کنم خودمو نشون بدم، و درضمن سعی نمی‌کنم زندگیِ مشترکمو حفظ کنم. ازدواج من یه کار مزخرف بود. فقط دو راه دارم: یا دوباره با کریگ ازدواج می‌کنم یا دیگه هیچ‌وقت ازدواج نمی‌کنم. کوتاهیِ موهام به‌خاطر هیچ‌کس نیست. فقط به خودم ربط داره. مثل دیوید ثورو شده‌م. دارم خودمو از ساده‌ترین نیازهام محروم می‌کنم. می‌دونم از کجا باید شروع کنم. دارم برمی‌گردم به خط شروع. دوست دارم همهٔ چیزایی که منو مریض و عصبی کرده‌ن، فراموش کنم. نمی‌خوام به آخر عمرم برسم و بفهمم که هنوز خودمو نشناخته‌م. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
هیچ‌کدام از ما نمی‌خواهد بزدلی را به‌عنوان قدرت، نادانیِ عامدانه را به‌عنوان وفاداری، و وابستگیِ متقابل را به‌عنوان عشق در نظر بگیرد. آن دختر کوچک نمی‌خواهد که من برای او بمیرم، او هیچ‌وقت از من نخواست چنین باری را به دوش بکشم. او می‌خواهد تا برای او زندگی کنم. به من نیاز دارد تا به او نشان بدهم که یک زن چگونه باید با شجاعت و صداقت، با یک زندگیِ نصفه‌نیمه روبه‌رو شود؛ نه این‌که چگونه یک زن تظاهر کند که زندگیِ کاملی دارد. او نیاز دارد از من یاد بگیرد که این چهار دیوار خدا را احاطه نکرده‌اند. این‌که مردمِ داخلِ آن خدا را تصاحب نکرده‌اند. این‌که خداوند او را از هر مؤسسه‌ای که برایش ساخته‌اند، بیش‌تر دوست دارد. او فقط زمانی این‌ها را یاد می‌گیرد که به او ثابت کنم خودم هم باورشان دارم. او فقط در صورتی این‌ها را می‌فهمد که قبلش خودم آن‌ها را بفهمم. او فقط در صورتی آوازخواندن یاد می‌گیرد که مادرش به خواندن ادامه دهد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من و کریگ پدر و مادر خوبی هستیم، اما دوست یا عاشق‌ومعشوق خوبی برای هم نیستیم. فکر می‌کنم نکند به‌خاطر این است که من مردِ اشتباهی را انتخاب کرده‌ام یا کریگ زنِ اشتباهی را انتخاب کرده است؟ شاید هم چون اصلاً همدیگر را انتخاب نکرده‌ایم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مهربانیِ کریگ گویا به معنای پایان‌دادن است. احساس نمی‌کنم مرا به‌سمت خودش می‌کشد چون دوستم دارد، احساس می‌کنم مرا به‌سمت خودش می‌کشد چون به رابطهٔ جنسی نیاز دارد تا استرس‌اش را کم کند، و مهربانی اولین قدم به‌سمت برقراریِ رابطهٔ جنسی‌ست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
در تمام دوستی‌های نزدیکم، کلمات، آجرهایی هستند که برای ساختن پُل از آن‌ها استفاده کرده‌ام. برای دانستن کسی نیاز دارم او را بشنوم و احساس کنم می‌شناسم‌اش. نیاز دارم مرا بشنود. فرآیند دانستن و عاشقِ‌فردِ‌دیگری‌بودن برای من در خلال مکالمه رخ می‌دهد. من چیزی را آشکار می‌کنم تا به دوستم کمک کند مرا بفهمد، او به شکلی پاسخ می‌دهد که مطمئن شوم رازِ فاش‌سازیِ مرا می‌داند و بعد چیزی را اضافه می‌کند تا به من کمک کند او را درک کنم. این دادوستد بارها و بارها تکرار می‌شود؛ وقتی ما عمیق‌تر به قلب و ذهن و گذشته و رؤیاهای همدیگر می‌رویم. درنهایت، دوستی ایجاد می‌شود ساختاری استوار و جان‌پناه در فضای بین ما فضایی بیرون از ما که می‌توانیم خود را از عمق آن بالا بکشیم. او این‌جاست، من این‌جام، دوستیِ ما این‌جاست؛ این پُلی‌ست که با هم ساخته‌ایم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
حالا ازدواج کرده‌ام، اما هنوز تنهایم. تنهاییِ بعد از ازدواج چیزی نیست که انتظارش را داشتم. به این فکر می‌کنم که شاید اشتباهی از ما سر زده که ازدواج، آن‌چه انتظارش را داشتیم، برای‌مان به ارمغان نیاورده. من آرزوی عمق، اشتیاق، و ارتباط با کریگ را داشتم و فکر می‌کردم این‌ها با ازدواج، خودبه‌خود و به شکلی جادویی سراغ‌مان می‌آیند. پس اگر این پیوندِ جادوییِ زن‌وشوهری، صورت خارجی به خود نمی‌گیرد، می‌خواهم حداقل دوستیِ استواری بسازد. اما انگار هیچ‌کدام از استراتژی‌های ایجاد دوستیِ من با کریگ، جواب نمی‌دهد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کنار مردی دراز کشیده‌ام که مرا دوست دارد؛ درحالی‌که بچه‌اش در درون من رشد می‌کند. با تمام این‌ها، اگر هنوز هم تنها هستم، پس قرار است همیشه همین‌طور باشد. من همیشه تنها خواهم بود. یعنی ازدواج اصلاً یک شروع تازه نیست؟ آیا ازدواج صرفاً یک جور ادامه‌دادن است؟ می‌ترسم از این‌که امروز بعد از این‌همه اتفاق هنوز هم تغییر نکرده باشیم. یعنی ما تغییر نکرده‌ایم؟
همه‌چیز روبه‌راه می‌شود؛ این‌را در سکوت، به هر سه‌مان می‌گویم. شاید زمان ببرد، اما درنهایت اتفاق می‌افتد.
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چیزی در درونم، این احساس را تأیید می‌کند؛ این‌که خدایی وجود دارد و این خدا در تلاش است تا با من صحبت کند، در تلاش است تا مرا دوست بدارد، در تلاش است تا مرا به زندگی برگرداند. تصمیم می‌گیرم به خدایی که دختری مثل من را باور دارد، ایمان داشته باشم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من به مریم مقدس نگاه می‌کنم و او هم به من. ضربان قلبم ضعیف است، بااین‌حال حس می‌کنم قلبم متورم شده و کُلِ سینه‌ام را دربرگرفته، اما درد نمی‌کند و به من آسیبی نمی‌رساند. من و مریم مقدس همچنان به هم نگاه می‌کنیم. او درون یک هالهٔ نورانی قرار دارد و من درون یک نورِ ملایمِ بخشایش‌گر. او یک لباس بلندِ سفید پوشیده و صورتش شفاف و پاکیزه است. من یک تاپ تنگ و کوتاه پوشیده‌ام و صورتم چرک و کثیف است، اما او از دستم عصبانی نیست، پس لازم نیست خودم را بپوشانم یا جایی پنهان شوم. مریم مقدس آن چیزی نیست که مردم فکر می‌کنند. من و او شبیه هم هستیم. او مرا دوست دارد، می‌دانم. او منتظر من بوده. او مادر من است. او مادر من است؛ بدون این‌که مرا بترساند. روبه‌رویش می‌نشینم و دلم می‌خواهد برای همیشه آن‌جا بمانم، بدون کفش در کنار مریم و کودکش، و حلقهٔ آتشِ شمع‌های دعا. نمی‌دانم که به مریم مقدس اعتقاد دارم یا نه، اما درحال‌حاضر می‌توانم حس‌اش کنم. او واقعی‌ست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«رابطهٔ جنسی مثل همین صحنه می‌مونه. کاری که من و جو با هم می‌کردیم، درست همین‌جوری بود. بدنِ من شبیه یه اسباب‌بازی بود برای پیش‌بُردِ بازیِ اون… ولی خب این همهٔ حس اون نسبت به من نبود. به نظر می‌رسید که اون منو لمس کرده باشه، ولی اون درواقع منو لمس نکرد. رابطه یه موضوع شخصی نیست. این رابطه وقتی اتفاق افتاده که من پذیرفته‌م دوست‌دختر اون باشم و بنابراین بدنِ من برای بازی به اون تعلق گرفته. این‌جور رابطه‌ای به آدم احساس بچه‌بودن می‌ده. شبیه بچه‌گربه‌هایی که مشغول بازی و چنگ‌انداختنِ همدیگه‌ن و اسبابِ بازیِ همو فراهم می‌کنن، ولی درحقیقت همدیگه رو از خودشون می‌رونن. حالا دیگه این ترفند رو یاد گرفته‌م: من بدن خودمو توی اتاقِ اون در اختیارش گذاشتم تا با من بازی کنه. رابطه درواقع اون‌چیزی نبود که من دنبالش بودم. من بدنمو در اختیارش گذاشتم و توی همهٔ اون مدت به چیزای دیگه‌ای فکر می‌کردم و لحظه‌شماری می‌کردم تا کارش تموم بشه و من به اون «چیزای دیگه» برسم. ولی نمی‌دونم که جو چقدر متوجه این موضوع شده، و این‌که اصلاً اهمیتی می‌ده یا نه. » جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
هوش پیچیده‌تر از زیبایی‌ست. غریبه‌ها به من نزدیک می‌شوند و با ذوق و شوق به موهای فرفری‌ام دست می‌زنند، اما وقتی با اعتمادبه‌نفس و خیلی راحت با آن‌ها صحبت می‌کنم، چشمان‌شان گرد می‌شود و به عقب برمی‌گردند. آن‌ها با لبخندِ من به سمتم جذب می‌شوند و با جسارت من، دفع. بعد هم سعی می‌کنند با خندیدن، خودشان را جمع‌وجور کنند، اما عملِ «دورشدن» انجام شده. این‌را به‌خوبی احساس کرده‌ام. آن‌ها می‌خواهند مرا ستایش کنند و من همه‌چیز را با واردکردنِ خودم در تجربهٔ شخصیِ آن‌ها، برای خودم پیچیده می‌کنم. کم‌کم می‌فهمم که زیبایی مردم را گرم، و هوشمندی مردم را سرد می‌کند. این‌را هم می‌دانم که دوست‌داشته‌شدن به‌خاطر زیبایی، برای یک دختر وضعیت دردناکی‌ست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مادرم همیشه دیگران را می‌بیند. او برای آدم‌ها ارزش زیادی قائل است و بیش‌ترِ وقت خود را با مردم می‌گذراند. غریبه‌ها به او توجه می‌کنند و او پاسخ توجه آن‌ها را می‌دهد. او ملکه‌ای‌ست که با مهربانی حکومت می‌کند؛ شاید به همین دلیل است که مردم به او خیره می‌شوند. آن‌ها ماتِ مادرم می‌شوند؛ چرا که او دوست‌داشتنی‌ست. آن‌ها ماتِ مادرم می‌شوند؛ چراکه او خودِ عشق است. من همیشه در حال کشف مادرم هستم و همیشه به تماشای مردمی می‌نشینم که مادرم را تماشا می‌کنند. او درست مثل یک کودک، زیباست. و غریبه‌ها هر روز این‌را به مادرم می‌گویند. من باید یاد بگیرم که چطور با زیبایی‌ام کنار بیایم؛ چراکه زیبایی یک مسئولیت است. وقتی زیبا هستی، مردم از تو انتظار بیش‌تری دارند. گمانم این‌طور باشد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چگونه می‌توانم آزاد و رها باشم و همچنان دوست داشته شوم؟ آیا باید همهٔ تلاشم را بکنم که یک خانوم باشم، یا آن‌چه اهمیت دارد، انسان‌بودنِ من است؟ آیا باید به رهاشدن اعتماد کنم و همچنان به رشدم ادامه دهم، یا به همهٔ این‌ها پشت کنم تا معقول به نظر برسم؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
فرایند دانستن و عاشق فرد دیگری بودن، برای من در خلال مکالمه رخ می‌دهد. من چیزی را آشکار می‌کنم تا به دوستم کمک کند مرا بفهمد؛ او به شکلی پاسخ می‌دهد که مطمئن شوم راز فاش‌سازی مرا می‌داند و بعد چیزی اضافه می‌کند تا به من کمک کند او را درک کنم. این دادوستد بارها و بارها تکرار می‌شود؛ وقتی ما عمیق‌تر به قلب و ذهن و گذشته و رویاهای همدیگر می‌رویم، درنهایت، دوستی ایجاد می‌شود -ساختاری استوار و جان‌پناه در فضای بین ما- فضایی بیرون از ما که می‌توانیم خود را از عمق آن بالا بکشیم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کنار مردی ایستاده‌ام که مرا دوست دارد؛ درحالیکه بچه‌اش در درون من رشد می‌کند. با تمام این‌ها، اگر هنوز هم تنها هستم، پس قرار است همیشه همین‌طور باشد. من همیشه تنها خواهم بود. یعنی ازدواج، اصلا یک شروع تازه نیست؟ آیا ازدواج صرفا یک‌جور ادامه‌دادن است؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
لاولاو سپید و شادریای سپید دو پرنده بی‌دوست بودند، چیزی که باعث می‌شود داستان آن‌ها همیشه تازه باشد، ظاهر شدن مدامشان بود. آن‌ها از آن دخترانی نبودند که در خانه آرام بگیرند. همین‌که تنهایی عمیقی حس می‌کردند، همین‌که بی‌کس‌تر می‌شدند، بیش‌تر بیرون می‌آمدند، مثل این‌که در آن پیاده‌روی‌ها، مدام در کوچه‌‌های تاریک، در خیابان‌های خاموش، دنبال چیزی باشند. تا به آن‌جا رسید که در همهٔ لحظه‌ها و زمان‌های عجیب و بی‌معنی و نابهنگام دیده می‌شدند، شب روی گورها، صبح زود در خیابان‌های سرد و خالی و بی‌روح دیده می‌شدند. مانند دو روح درهم گره‌خورده و ساکت. دو روح که تا ابد به هم پیوند خورده باشند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
آن شب که به اکرام کوهی گفتم دوست دارم برهنه در باغی زندگی کنم که هرگز بارانش قطع نشود در درونم به وحشت افتادم. اما حس کردم در مقابل ترس مقاوم شده‌ام… شهامت آن نیست که ترسی نداشته باشیم، آن است که در مقابل ترس‌هایمان مقاوم باشیم. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«درست است من دوستی ندارم، رفیقی ندارم، هیچ جایی برای رفتن ندارم، اما درختی هست که مرا نگهداری کند. آبی هست که مرا با خودش ببرد. غاری هست که مرا پناه دهد و بیرونم نکند، من فقط درون دفترها مرده‌ام، تنها در مقابل آن قانونی که بر دنیا حکم می‌کند مرده‌ام، من در مقابل گنجینه طبیعت نمرده‌ام، در حساب آب و پرنده و درخت و ابرها نمرده‌ام، از این جهان سهمی دارم، از آن گندمی که حالا در حال رستن است سهمی دارم، از این آبی که مورچه و کرم و گرگ در آن سهیمند، سهمی دارم، از آن اناری که در حال رسیدن است، از آن میوه‌های دوردست سهمی دارم، آن‌قدرها هم برهنه نیستم، چیزی هست که بپوشاندم، پنهانم کند، چیزی هست که نان خویش را با من تقسیم کند.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«درست است من دوستی ندارم، رفیقی ندارم، هیچ جایی برای رفتن ندارم، اما درختی هست که مرا نگهداری کند. آبی هست که مرا با خودش ببرد. غاری هست که مرا پناه دهد و بیرونم نکند، من فقط درون دفترها مرده‌ام، تنها در مقابل آن قانونی که بر دنیا حکم می‌کند مرده‌ام، من در مقابل گنجینه طبیعت نمرده‌ام، در حساب آب و پرنده و درخت و ابرها نمرده‌ام، از این جهان سهمی دارم، از آن گندمی که حالا در حال رستن است سهمی دارم، از این آبی که مورچه و کرم و گرگ در آن سهیمند، سهمی دارم، از آن اناری که در حال رسیدن است، از آن میوه‌های دوردست سهمی دارم، آن‌قدرها هم برهنه نیستم، چیزی هست که بپوشاندم، پنهانم کند، چیزی هست که نان خویش را با من تقسیم کند.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
سال‌های سال آرزوهایت تو را می‌کشند، تا روزی که دریابی می‌توانی بدون هیچ زندگی کنی، می‌فهمی که تمام آن چیزهایی که دوستشان داری همه سرابند. می‌فهمی که سنگینی چیزها در ژرفای درون خود توست. در این زمان است که می‌توانی دیگر به آرزوهایت فکر نکنی و دیگر باید خیالاتت را جور دیگری بیافرینی. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
آلبر کامو به ماریا کاسارس
۲۵ دسامبر ۱۹۴۹
نوئلت مبارک دورا! چون که شادی در دل آن‌ها که همدیگر را دوست دارند ممکن است تا مدتی در تنهایی و خاموشی بماند (امروز روز میلاد است. عید پاک، روز رستاخیز است).
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من الآن دیوانهٔ آرامی هستم، کسی که باعث نگرانی هیچ‌کس نمی‌شود. دیوانه هستم و فقط یک چیز می‌تواند از آن بیرونم بکشد و آن هم احساس عشق توست، نه دانستن آن. البته می‌دانم که تو مرا دوست داری وگرنه به چه دلیلی این زندگی تحمل‌ناپذیر را با این جنبه‌هایش پذیرفته‌ای؟ من فقط نیاز دارم این عشق را که به آن آ‌گاهم احساس کنم. و آن را در نامه‌ات احساس کردم و قلبم که داشت سال می‌خورد و می‌خشکید در رنج، حالا بیدار شده و شروع به دوست داشتن کرده انگار که در شکوفه نشسته باشد. ممنونم، ممنونم از تو عزیزم، از تو عزیزکم، مهربانم. تا همیشه دوستت دارم و کنار تو شب‌زنده‌داری خواهم کرد. فقط امیدوارم هرچه زودتر سلامتی‌ام را بازیابم، نیرو و سرزندگی‌ام را. الآن انگار به‌اندازهٔ نم اسفنجی خون در رگ‌هایم دارم و به‌اندازهٔ پنبه گوشت به تنم مانده است. شجاع باش و صبور باش، عشق زیبای من. به دوست داشتنم ادامه بده همان‌طور که این کار را می‌کنی. منتظرت هستم و مدام به تو فکر می‌کنم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
شیرینکم، خستهٔ من، عشق نازنین من، گردنت را می‌بوسم، برایت تعریف می‌کنم، تو را زندانی می‌کنم. فردا خیلی زود به اینجا می‌رسد و خلاصه ما دو نفر! شب به‌خیر. تمام شب مرا دوست بدار و خوشحال بیدار شو. من همین را انتظار می‌کشم، تو را انتظار می‌کشم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
۱۵ دسامبر ۱۹۴۹
تو زیباترین و بالا‌بلندترین خواهی بود. دور از من. اما حتی در اتاقی تنها، بزرگ‌ترین خوشی، توانایی ستایش کسی‌ست که دوستش داریم. امشب فقط به تو فکر خواهم کرد، عشق من. به موفقیت تو. به تو گوش می‌دهم، از دور… و از تو ممنونم، برای همه چیز، با قلبی سرشار.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
می‌بینی، برایت نامهٔ عاشقانه می‌نویسم. فقط عشق است که دوست داشتنِ یک دشمن را ممکن می‌کند؛ دشمنی که در عین حال شریک جرم و عزیزت هم هست تا جایی که همه چیز در این خوشبختی نیرومند که تمام فضای زندگی را در یک آن می‌پوشاند، ذوب شود. امشب تو زیبا و بیتا خواهی بود، همان‌طور که دوستت دارم، همان‌طور که همیشه به آن امیدوار بودم بدون اینکه ذره‌ای دلسرد شوم. من اشتباه نوشتم، تو الآن نامه‌ام را می‌خوانی، تو زیبا و بی‌نظیر شده بودی و من وسط جمعیت تو را گرفتم و به خودم فشردم، مأیوسانه. کاش الآن تو را با هر چه در این عشقْ پرافتخارتر است، در آغوش می‌گرفتم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از تو، چنان رنجی به من رسیده که هرگز انتظارش را از هیچ جنبنده‌ای نداشتم. حتی امروز، فکرت در ذهنم با رنج آمیخته است. اما با تمام این مرارت‌ها، صورتت برای من هنوز خوشبختی‌ست؛ خود زندگی‌ست. هیچ کاری نمی‌توانم بکنم، هیچ کاری نکرده‌ام که از این عشق رها شوم که از درون تهی‌ام کرده پیش از اینکه تا ته قلبم را لبریز کند. آدمی جعلی هستم و هیچ کاری از دستم برنمی‌آید. خوب می‌دانم، و تو را تا آخر دوست خواهم داشت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من تمام و کمال متعلق به تو هستم و می‌دانم که دیگر هیچ چیز احساس مرا نسبت به تو تغییر نخواهد داد.
امشب، عشق عزیزم، صورتم طوری شده که دلم می‌خواهد هی به آن نگاه کنم. صورتم پرطراوت شده. ممنونم عزیزم. هیچ‌کس در دنیا موفق نشده چنین نگاهی به چشمانم ببخشد.
دوستت دارم. با تمام جان دوستت دارم، با تمام توانم. دلم می‌خواهد تو را کنار خودم داشته باشم و در این سال نویی که می‌آید، رو در روی تو بنشینم. این بار در آغوشت نخواهم بود، اما در هر لحظه از روز که چشمانت را ببندی انگشتانم را روی لب‌هایت احساس خواهی کرد.
و.
وای از آن صورت زیبایت!
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من به‌اعتمادی که تو بلدی به من بدهی، زنده‌ام و به امید عشق تو. این همه چیز است.
به امید دیداری خیلی زود، عشق من. خیلی زود. دوستت دارم و منتظرم تا درمان شوم که بالأخره تو را برابر خودم داشته باشم. با من بمان -و دوستم داشته باش.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق تو سرشارم می‌کند. یقین شکوهمندی که اینک با آن زندگی می‌کنم عزمم را جزم کرده و خوشی عمیقی در دلم نشانده. می‌خواهم از تو تشکر کنم، دیگر بار و دیگر بار. مثل کسی که از همراهی شریکی بی‌همتا تشکر می‌کند. تو را در مقام زنی که دوستش می‌دارم می‌بوسم؛ با تمام توانم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تازه، زشت هم هستم. امشب که داشتم لباس‌هایم را پرو می‌کردم خودم را نگاه کردم. وحشتناکم. رنگْ «زرد». جوش‌های ریز همه جا. موهایم سیخ‌سیخی و توفان‌زده. لاغر. پف‌کرده. فقط چشم‌هایم باقی مانده… تازه، آن‌ها هم بی‌روح است. به خودم نگاه کردم و به تو فکر کردم، با یأس. هنوز هم مرا که چنین عصبی و زردنبو شده‌ام دوست خواهی داشت؟ مرتب خودم را به یاد می‌آورم. چه روزهایی… دیگر بهش فکر نمی‌کنم. روزهای بد. بگذریم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هنوز نمی‌توانم کار کنم. اما بعد از نامه‌ات با کمال تعجب دیدم که دارم برنامهٔ کارم را برای ماه‌های آینده می‌ریزم؛ کاری که فقط مواقعی انجام می‌دهم که تمایلم به کار خیلی زیاد است. از همین فهمیدم که تو و این اعتماد بینمان و این نامه‌ات که آن اعتماد را محکم کرده رمق و امکان کار را برایم ایجاد کرده است. من دربارهٔ آنچه نامه‌ات به من بخشیده حق مطلب را ادا نکرده‌ام. الآن می‌دانم که می‌توانم تمام کارهایی را که در دست دارم تمام کنم و نیرویم را صرف چیزی کنم که دوست دارم. من باز هم بد و بی‌مقدمه بیان می‌کنم اما به‌گمانم این شادی ژرفی را که این نامه در قلبم به‌جا می‌گذارد، حدس می‌زنی. می‌بوسمت و دوستت دارم. کنارت هستم و در فکرت زندگی می‌کنم. برایم بنویس. خیلی زود. تو را تنگ به آغوش می‌فشارم. از اینجا موج‌موج عشق ابدی به‌سویت می‌فرستم. برق رفت. توفان فیوز را پراند. نام تو را در تاریکی می‌نویسم، ماریای عزیزم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آی عزیزم! هنوز دوستم داری؟ آیا پارک ارمنون‌ویل را یادت هست؟ شب، درخت‌های زیبا، ماهی‌هایی که از آب بیرون می‌پریدند، تابستان که ابدی بود و من که از ته دل احساس خوشبختی می‌کردم. من بهترین و ساکت‌ترین روزهایی را که آدم می‌تواند بر این سیارهٔ بی‌رحم بیابد، مدیون تو هستم. من آن شب زودتر بیدار شدم. می‌ترسیدم از چرخش عقربه و دلم می‌خواست ساعت بایستد. دوست داشتم گرد و کامل بماند و تکان نخورد. موقعی بود که تو داشتی با من حرف می‌زدی. خدانگهدار، عشق من. چند روزی بیشتر از تو جدا نیستم اما این چند روز تمام‌نشدنی به نظر می‌رسد. وقتی به‌سوی تو کشیده می‌شوم، قلبم در سینه می‌کوبد و خودم را لو می‌دهم. اما تا آن موقع انتظار است و عشق است و هیجانِ درهم‌آمیخته. به‌جز عشق، چیزی برایت نمی‌فرستم. با شور عشقی شدید می‌بوسمت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
سوای همهٔ این‌ها، من خودم هم به توان تو نیاز دارم، چون دیگر اعصابم نمی‌کشد. ازسرگیری ارتباط با سینما به نحسی خورده و فقط توانستم دو روز فیلم بگیرم. کاش می‌شد عقب بیفتد! می‌بینی که باید هر کار می‌توانی بکنی که تعادل روحی و جسمی‌ات برگردد: این مال ماست. تمام توانم را به کار بردم تا بتوانم این‌ها را به تو بگویم. اگر تسلیم می‌شدم تو فقط فریادی می‌شنیدی که مدام تو را طلب می‌کرد؛ صادقانه بگویم که دیگر نمی‌توانم بدون تو زندگی کنم. دقیقاً به این خاطر است که می‌خواهم زندگی کنم و تو زندگی می‌کنی با عمری دراز. اما دوست ندارم به این فکر کنم؛ احساس می‌کنم خودم هم دیوانه شده‌ام. مراقب خودت باش. خوب شو. دوستت دارم بدیهی مثل زندگی. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم. همیشه دوستت خواهم داشت. علیه همه و حتی اگر لازم باشد علیه خودت. الآن فکر می‌کنم که از این به بعد بیهوده باشد که «علیه خودم» را اضافه کنم؛ در طول یک سال کاملاً راضی نشده بودم که خودم را تمام‌و‌کمال به تو بسپرم. امروز انتخاب کرده‌ام و دیگر هیچ وقت از عشقمان رو برنمی‌گردانم. از وقتی به آوینیون رفته‌ای، لحظه‌ای نبوده که در فکرم نباشی. کار کرده‌ام، یا مانده‌ام کنار پدرم در خانه. هر گاه خندیده‌ام، گریسته‌ام، فکر کرده‌ام، نگاه کرده‌ام، فکرت بی‌هوا آمده و رخنه کرده میان من و جهان تا با من بخندد و بگرید و فکر کند و نگاه کند. تو سرآغاز هر آغاز و پایان ذاتی تمام احساسات منی، فراز و فرود‌های روحیه‌ام در هر لحظهٔ روز با حس حضور عظیمی که از وجود تو می‌گیرم در هم می‌آمیزد. هر وقت خستگیِ زیاد می‌آید و با تمام نیرو فکر و خیال را از ذهنم می‌روبد و صورتت در ذهنم محو می‌شود، ناگهان میل به زندگی را از دست می‌دهم و دیگر حالم خوب نمی‌شود مگر اینکه مثل توده‌ای بی‌جان بیفتم و بخوابم تا انرژی‌ام برگردد و دوباره بتوانم نگاه زیبا و لبخند بی‌نظیرت را به یاد بیاورم. وقتی بیدار می‌شوم، لحظاتی سه زندگی را زندگی می‌کنم: مال تو، مال خودم و زندگیِ هیجان‌آمیز عشقمان را. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نامه‌ات همه چیز را جارو کرد و امشب احساس می‌کنم از نو زنده شده‌ام. الآن باید بخوابم. فردا که بیدار شوم برای همه چیز آماده‌ام. آی عشق من، کاش می‌دانستی چقدر داشتنت خوب است! دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
لحن نامه‌ات دلشوره‌ای را که بابت سلامتی‌ات داشتم از بین برده است و این کم چیزی نیست. فکر می‌کنم حالت بهتر شده است: همان‌طور که امیدوار بودم. پاریس آب‌و‌هوای بدِ حارّه‌ای را جبران می‌کند؛ آوینیون و آخر سر هم کوهستان کار را تمام می‌کند و من دوباره از نیرومندیِ تو به ستوه می‌آیم. خلاصه خوب بخور، خوب بخواب، نفس بکش، دوستم داشته باش، و بدان که من اینجا در آرامش کامل منتظرت هستم. باید نیرومند و صبور باشم! الآن خوشبختم و هیچ وقت این‌قدر خوشبخت نبوده‌ام. مطمئن از تو و از خودم و از ما. آماده‌ام از مرگ هم سرپیچی کنم حتی اگر زود پذیرای تو شود با روشن‌ترین نگاهی که به زندگی داشته‌ای. هرچند نمی‌شود گفت که همه چیز برای کمک به من مهیاست؛ تو حتی در وقت نبودنت تنها یار من باقی می‌مانی، در هیجان و سکون. پدرم در این وقت سال آزرده‌خاطر است از آب‌و‌هوای متغیر و وضع روحی ماخولیایی (کلمه خیلی دقیق نیست، اما خودش این را به کار می‌برد).
وقتی خانه می‌مانم و پیتو می‌آید که در خانه‌مان غذا بخورد، تمدد اعصاب پیدا می‌کنم و فقط همین زمان‌هاست که می‌توانم استراحت کنم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
باد سردی می‌وزید. روز، آرام، به این فلات‌های سرد و سنگدل رو می‌کند. بی‌کسی طعم موحشی دارد گاهی. بنویس. حتماً بنویس. یادت باشد که نامه‌ات با سه قطار و یک اتوبوس سفر می‌کند تا به اینجا برسد. دو تا سه روز پشت سر هم. یادت نرود که دو یا سه روزِ اینجا نسبت به پاریس دیرتر می‌گذرد. از پاریس برایم بگو. از روزهایت، کارهایت، شب‌هنگام، فکرهای قبل از خوابت. من منتظرت هستم و دوستت دارم و بی‌اندازه می‌بوسمت، عشق من. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در خیال زندگی نمی‌کنم. خوب می‌دانم که شیرینی و آرامشی که به من داده‌ای مثل فتوحاتی‌ست که در معرض از‌دست‌رفتن باشد. اما من تو را برگزیده‌ام، و فقط تو را. و پیش تو هر طور که زندگی کنم بهترین است و دور از تو، بدترین. سعی می‌کنم روی نمایشنامه کار کنم. اما باید باز هم با تو رویش کار کنم. اما هیچ رمقی برای کار ندارم -فقط تلاطم عظیمی از شفقت احساس می‌کنم. وانگهی شاید الآن برای بهتر شدن نمایشنامه این حس باید وجود داشته باشد. نگو اصلاً که نمی‌خواهی در آن دخالت کنی، مثل آن شب. همه جا پیش من بمان. حتی اگر با هم بحث کنیم هم خوب است. با هم بحث می‌کنیم و بعد می‌خندی همان‌طور که خوب بلدی. این لبخند است که دوست دارم ببوسمش.
بله. من برخواهم گشت. تو آنجا خواهی بود. تغییر نکرده‌ای. باز دو یا سه روز قبل از رسیدن می‌توانی یک نامه بنویسی، حتی با یقین به اینکه من هنوز نامهٔ قبلی را نگرفته‌ام! باز هم دو یا سه روز آشفته‌حالی، چون این آشفتگی درونی‌ست؛ آشفتگیِ از سرِ فکر و خیال دائمی و واگویه و محرومیتِ بی‌صدا. دیوانه شده‌ام و از آن می‌ترسم. اما خواب همه چیز را مرتب می‌کند.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فقط قادر به احساس‌کردن و لمس‌کردن تو بودم و می‌توانستم این خوشبختی وصف‌ناپذیر را در ذهنم حس کنم. خوشبخت بودم، به‌قدری خوشبخت که هیچ وقت تا‌به‌حال نبوده‌ام. اینجا ترس و اضطراب از نو برگشته، ترس از دست دادنت هم با این امواج بازگشته است. اما به خودم می‌گویم که باید استراحت کنم و بخوابم، که تو هم به نیرو و توان من نیاز داری. از طرفی، این نامه را نباید امشب برایت می‌نوشتم. فردا صبح از سر می‌گیرمش. اما آن‌قدر دلم پر است از خاطرات و تمناها، این‌قدر مشتاق تو هستم که باید کمی با تو حرف می‌زدم؛ باید همان‌طور که دوست داشتم، این کار را انجام بدهم؛ یعنی لبآلب. و گاهی صورتم را جدا کنم تا چهرهٔ زیبا از رضایتت را ببینم. آه، عزیزم! چقدر محتاج یک نشانه‌ام، یک نشانه از تو تا زندگی کنم.
ساعت ۰۱۷: ۳، یکشنبه بعدازظهر، ۱۱ سپتامبر ۱۹۴۹
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در سال ۱۹۴۳، ماه‌های سختی آنجا گذرانده‌ام، سوء تفاهم را آنجا نوشتم و بعد از پایین آمدن از آن بلندی‌ها بود که تو را اولین بار دیدم. در تمام این‌ها منطقی اسرارآمیز هست و من هم کم‌کم مثل تو دارم به تقدیر فکر می‌کنم. برنامه‌ام این است که بیش از هر چیز استراحت کنم و با نیرویی تازه برگردم. ده روز کفایت می‌کند. امروز صبح، دوباره جسارتم را بازیافتم. چهارشنبه شب که به تو زنگ زدم چیزی در من خشکیده بود و باید سمت تو می‌دویدم. بنویس برایم که دوستم داری، که خوشحالی، تا من هم نیرو بگیرم، نیرویی که احتیاج دارم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من هرگز در کلِ این دو ماه از دوست داشتنت دست برنداشتم، از تازه‌ترین فکرم تا کهنه‌ترینش تو بوده‌ای، تکیه‌گاهم، سرپناهم، یگانه رنجم. مرا در قلبت بپذیر، به دور از تمام هیاهوها، مرا پناه بده، حتی اندکی، تا بعدش شروع کنیم به زیستنِ این عشق که زوال نمی‌پذیرد. تو را و تمام تو را از تمام هستی‌ام می‌طلبم، تو را بی‌هیچ کم‌وکاست. به امید دیداری زود عزیزم، خیلی زود، از خوشحالی دارم می‌خندم، تنها، احمقانه، برانگیخته، انگار که ششم ژوئن است. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
همهٔ چیزهایی را که به من می‌گویی می‌دانستم و با تو از آن‌ها رنج می‌بردم، اما تو را دوست داشتم و منتظر بودم که سمت من برگردی. حالا تو برگشته‌ای و من پیشاپیش تو می‌دوم و چند روز دیگر آرامش برقرار می‌شود. این آرامش سخت خواهد بود، مثل برق می‌گذرد و گاهی رنج‌آور است. اما اعتمادت، ایمانی که به من نشان می‌دهی، باعث شده فکر کنم که عشق ما دیگر این چهرهٔ زشت و عبوس و این احساس نفرت و رنج ناخوشایند را به خود نخواهد گرفت؛ چهره‌ای که نمی‌توانستم تحملش کنم مگر اینکه از تمام وجودم مایه می‌گذاشتم که همین مرا از توان می‌انداخت. خوشحالی تو، خندیدنت، خوشایندت، این‌ها چیزی‌ست که مرا به زندگی وا می‌دارد و مرا به ورای خودم می‌برد. با تو به انتظارشان می‌نشینم. خوابیدن با تو، خوابیدن تا ته دنیا… نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من که نمی‌توانم هیچ وقت جمعیتی بیشتر از چهار پنج نفر را تحمل کنم. به‌علت دوز بالای انسانی به مسمومیت قلب دچار شده بودم. پاریس برای من مکان تنهایی و سکوت شده است. نوعی صومعه. تازه هیچ چیز خسته‌کننده‌تر از این نیست که نقشی را بازی کنی که در آن تبحری نداری. افراد زیادی بودند که مرا دوست داشتند یا دست‌کم این‌طور می‌گفتند ولی من جز دو یا سه نفر از نزدیکانم کسی را دوست نداشتم. واقعیت این است که انتظار ساعت‌هایی عاشقانه را می‌کشیدم و آن ساعت‌ها دارند نزدیک می‌شوند. فقط امیدوارم که زود سلامتی‌ام را به دست بیاورم و از این افسردگی درونی خلاص شوم. شاید بعضی ساعت‌ها و بعضی جاهای این قاره در خاطره‌ام به‌شکلی «پرمفهوم» دوباره زنده شوند. شیلی، بی‌شک، دوستش داشته‌ام.
نامهٔ «آخر» تو را برایم آوردند، عشق من. چه اشتیاقی به تو دارم! از این به بعد، چطور صبر کنم؟
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خواندن نامه‌ات، بعد از این سکوت طولانی، یافتن دوباره‌ات، دوست داشتنت، دوست داشته شدن بخصوص در پیچ‌و‌خم جمله‌ها وقتی این همه مدت سرد و بی‌کس مانده باشی! چه عطشی به محبت که با آمدن و رفتن ته کشید! تو از نامه‌ای که در آن به سؤال‌های خودت پاسخ داده بودم رنجیده‌ای؟ تو در آن عشق نیافتی؟ آخ! عزیزم، تو واقعاً آن را بد خوانده‌ای. بله، اضطراب، ترس از آینده، صراحت کلام، همهٔ این‌ها جای کمی برای محبت گذاشته است. برایت از برترین فکرهایی که از عشقمان برای خودم ساخته‌ام نوشته بودم و از عشقمان طوری حرف زده‌ام که آدم از محترم‌ترین چیزها حرف می‌زند، بی‌ملاحظه و بی‌مراعات، با نیت صمیمیت و شور عشق. خوب «بحران» تو را درک می‌کنم و منتظرم که برایم تعریفش کنی. اگر کمی بیشتر تو را به من پیوند می‌دهد، بقیه‌اش دیگر مهم نیست. همان‌طور که فقط کافی‌ست نامه‌هایت دستم باشد تا روزهای هولناک تنهایی که از سر گذرانده‌ام محو شوند. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
یک ماه و نیم است از تو دورم! اما تو به‌زودی این صورت پر‌فروغی را که دوستش دارم به من برمی‌گردانی. مگرنه، عشق من؟ تو با من حرف خواهی زد و مرا به بر خواهی گرفت. دست آخر تن خواهد بود و حقیقت و عشق ما. به امید دیداری زود عزیز من. تو را می‌بوسم همان‌طور که قرن‌هاست می‌بوسمت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
با هم زندگی می‌کنیم، مبارزه می‌کنیم و با هم امیدواریم. ماریای عزیزم. نگذار قلبت مأیوس شود، دوباره شعله‌ورش کن، با من و برای من -مرا این‌طور، دور و بی‌یاور و بی‌دفاع رهایم نکن، چرا که عشقمان در خطر است. یک علامت از تو، فقط یک علامت کافی‌ست تا زندگی دوباره ممکن شود. آه! دیگر نمی‌دانم چه بگویم. این سکوت دهانم را بسته است و قلبم را عذاب می‌دهد. دوستت دارم، دوستت دارم به‌عبث، در تنهایی، در زمهریری هولناک. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تندخویی‌ام باعث شد بفهمم که چقدر مرا دوست داری، هرگز فراموش نخواهم کرد که در طول دوران سردی و بیزاری‌ام، از من دوری نکردی و فقط عشق به من دادی، عشق و باز هم عشق. بله، دیوانگی‌ام باعث شد بیشتر از همیشه به تو باور داشته باشم و این‌بار، با چشم باز و بدون اندوه عظیم. شاید بالأخره روزی روی آرامش ببینیم، چون الآن دیگر فکر نمی‌کنم ترسی داشته باشم از کشش حیرت‌آورم به‌سوی کمال مطلقی که وجود ندارد. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از وقتی شناختمت، فهمیدم که می‌توانم دوستت بدارم. خامی و جوانی من باعث جدایی‌مان شد.
مدتی طول کشید تا به‌زحمت به دیوانگی‌ام پی بردم، از طرفی دنبال چیزی بودم که به آن «کمال مطلق خود» می‌گفتم. چنان لجوجانه و با کله‌شقی دنبالش می‌گشتم که فکر کردم آن را یافته‌ام. یک روز آفتابی، همه چیز بر من روشن شد. همه چیز را شکستم و تسلیم نوعی یأس شدم و دیگر سعی نمی‌کردم با صرف وقت و رغبت در آن تعمق کنم.
بله عزیزم، قبل از اینکه دوباره با هم باشیم، قبل از آمدنت، خیلی چیز‌ها در من مرد و هیچ چیز هم جایش را نگرفت. من دیگر به هیچ چیز باور نداشتم و حتی فکر می‌کردم که قلب وجود ندارد و حتی اراده‌ای محکم هم نمی‌تواند به دادش برسد.
تو را دیدم. آنجا، از خودم هیچ چیز نپرسیدم؛ بلد نبودم جوابت را بدهم؛ نمی‌دانم چرا یک بار دیگر سمت تو آمدم این‌قدر طبیعی و راحت. اولش، شاید برای دیدنت بود. اما بعد فهمیدم و به این مطمئن هستم که به این خاطر بود که دوباره به باور رسیده بودم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هرگز تو را این‌قدر دوست نداشته‌ام عشق من، فکر می‌کنم که هرگز بهتر از این دوستت نداشته‌ام. داری پیش من برمی‌گردی. فکر اینکه تا پانزده روز دیگر پیش من خواهی بود بی‌تابم می‌کند. وقتی به آن فکر می‌کنم، سست می‌شوم؛ ورطه‌ای در برابرم دهان باز می‌کند و سرگیجه‌ای می‌گیرم که دیگر ادامه دادنش حتی برای یک آن هم ممکن نیست. من همیشه از به‌هم‌رسیدن‌ها می‌ترسم، اما ترسم هیچ وقت به این اندازه نبوده است. انگار که از زمان‌های دورِ فراموش‌شده از هم جدا بوده‌ایم، انگار از وقتی یکدیگر را ترک کرده‌ایم هزار اتفاق افتاده و انگار هر کدام ما در مدار خود کس دیگری شده‌ایم؛ از وضع جسمانی‌مان می‌ترسم، از واکنش‌های متقابل‌مان، از این رازی که همیشه مواجهه و حضور واقعی را می‌پوشاند. چه می‌دانم! نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بله، تو زندگی منی، روح من، عزیزترین من، دلخوشی من، طغیان و آرامش زیبای من که در انتظار من است، بگذار تو را فریاد بزنم و تو را صدایت کنم عشق من. با علامت‌هایی بزرگ از این ساحل به آن ساحل؛ این تنها کاری‌ست که می‌توانیم بکنیم. این‌ها اما علامت‌هایی‌ست از جانب آن‌ها که هیچ چیز نمی‌تواند جدایشان کند، که حتی خود دریا هم به آن‌ها می‌پیوندد. آخ! عزیزم، موقع برگشتن… تمام وجودت را…، دوستت دارم، منتظرت هستم. به امید دیداری هر چه زودتر، زیباروی من. می‌بوسمت باز. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بگویم چه در دلم می‌گذرد؟ خب من همه چیز را به تو می‌گویم، بدون هیچ نیت درونی، عشق عزیزم. آنچه درباره‌اش با تو حرف نمی‌زنم، خودت می‌دانی، این ازهم‌گسیختگی‌ست که در آن افتاده‌ایم، این رنج کشیدن از رنج دادن است، ناتوانی در خوشبخت نگه داشتن کسی که از همهٔ دنیا بیشتر دوستش داریم. عزیزم، به‌جز تو با که می‌توانم از آن حرف بزنم. وقت‌هایی هست که به خودم نزدیک نیستم که دوست دارم فرار کنم یا بمیرم. اما همیشه لحظه‌ای هست که برمی‌گردم سمت عشقمان و در عشقمان غرور واقعی را می‌یابم؛ چیزی که از من برگذشته و از مبارزهٔ مشترکمان هستی یافته است. نزدیک منی تو، همراه منی، با نامه‌هایت با نفست یاری‌ام می‌دهی. ما با هم هستیم، علیه همه. هیچ چیز نمی‌تواند هرگز از هم جدایمان کند و این رابطه را خراب کند، نرم و محکم عین ریشهٔ زندگی. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
برگرد پیش من، عشق من؛ زود بیا کنارم. دوستت دارم. تمنای تو را دارم. دیگر نمی‌توانم. هر چه زودتر می‌توانی برگرد، در ضمن خواهش می‌کنم برایم بنویس، هرچه بیشتر که می‌توانی… حتی در سفر. دوستت دارم. منتظرت هستم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بدون نامه‌هایت قلبی در سینه ندارم. ممنوم که برایم می‌نویسی، این‌قدر خوب و سرِ موقع، ممنونم جان من، عشق نازنین من. تنهایی هیچ‌کاری از دستم برنمی‌آید. نمی‌توانم، حتی نمی‌توانم اینجا آرامش داشته باشم. اما کنارِ تو، به‌موقع رسیدن به کنار تو، تمام نگرانی من است. از سائوپائولو، مدتی طولانی برایت خواهم نوشت. درخواستت را اجابت می‌کنم. اما اینجا قبل از سوار شدن جواب نامه‌ات را می‌دهم، با اشتیاقی فراوان و اعتمادی که احساس می‌کنی، این‌طور نیست؟ خدانگهدار، قشنگ، کوچولو، شیرین، لطیف! دوستت دارم و آرزویم هستی. انتظارت را می‌کشم همان‌طور که انتظار استراحت و وطن را می‌کشم… می‌بوسمت، دهان نازنینت را! نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فقط این را بدان که امیدم تنها به تو متکی‌ست. کاش توان و استعداد و عشقم را آن‌قدر می‌شناختم که می‌توانستم با اطمینان هر چه به من بستگی داشت را به ساحل برسانم. دربارهٔ آنچه به تو مربوط است، من به‌راحتی بر این میلِ به ویرانی پیروز شدم؛ میلی که در آن با تو اشتراک داشتم. مطمئن نیستم که تو به همین شکل بر آن پیروز شده باشی. خیلی اوقات به تو گفته‌ام که آن سراشیبی آسان‌ترین راه بود. راهی که اکنون خود را در آن انداخته‌ایم، راهی‌ست رو به بالا. من روحیه و توقعت را آن‌قدر می‌شناسم که به تو و تصمیمت تردید نداشته باشم. هرچه هم پیش بیاید تو نگران نباش. من هرگز بدون رضایت تو کاری نمی‌کنم. موافقت تو، رضایت کامل تو، تمام دارایی من است در این جهان؛ چیزی‌ست که واقعاً آرزو دارم. زود برایم بنویس و به من بگو که دوستم داری و منتظرم هستی. به من نیرو ببخش تا این سفر بی‌پایان را تمام کنم و مرا ببخش که فقط توانستم خوشبختی‌ای برایت بیاورم چنین سخت و ازهم‌گسیخته. به‌زودی تبعید به پایان می‌رسد و تو کنار من خواهی بود. به‌زودی صورتت، موهایت، لرزش‌های خفیفت در آغوش من خواهد بود. بله، به‌زودی می‌بینمت عشق نازنینم. فعلاً از تو نفسِ زندگی می‌گیرم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اما این هم واقعیت دارد که من ترجیح می‌دهم با تو به‌سوی ویرانی شتاب کنم تا اینکه یک خلوت آسوده داشته باشم. در هر حال، همه چیز به نیروی ما بستگی دارد، از این است که نمی‌توانیم خودمان را از بدبختی رها کنیم مگر اینکه تا مرز از پا درآمدن بجنگیم. و من تو را چنان شدید دوست دارم که همین کفایت می‌کند تا به من انرژی بی‌انتهایی بدهد. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آن‌قدر عمیق دوستت دارم که بتوانم در برابر این وضع تا مدتی مدید مقاومت کنم و تو را با نیروی عشق نگهت دارم. اما هر بار این نیرو در من فرو می‌شکند و ممکن است روزی از راه برسد که دیگر نیرویی برای نگه داشتن تو نداشته باشم و فقط توان رنج کشیدن برایم بماند. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هرچه در دل داری به من بگو، هرچه در سرت می‌گذرد. هیچ چیز را حذف نکن، حتی اگر فکر می‌کنی ممکن است مرا ناراحت کند. از غصه‌ات با من حرف بزن.
همه چیز را به من بگو. دوستت دارم و هیچ چیز مرا به‌اندازهٔ این ناراحت نمی‌کند که بدانم تو غمگینی و دلیلش را ندانم و نتوانم کمکت کنم. دوستت دارم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نمی‌دانم چطور برایت بگویم! دوستت دارم. دوستت دارم با همه چیز و علیه همه چیز. هیچ چیز به‌اندازهٔ دوست داشتن تو نیرومند نیست که زندگی‌ام را به‌تمامی پر کند. هیچ چیز دیگری نمی‌طلبم و نمی‌خواهم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
«امان از شب!» چون شب بیشتر از هر وقت دیگر از تنهایی و تمنایم احساس وحشت می‌کنم. همان زمان‌هایی که برایت نوشتم هر تفریحی به‌جز کتاب را رد می‌کنم چون همه‌شان مرا به‌سوی تو می‌کشند و در برابر فراق تو قرارم می‌دهند، پررنگ‌تر و دردناک‌تر از آن احساسی که مصرانه باعث می‌شد فکرم یک لحظه هم از تو جدا نشود. الآن که نوبت امیدواری رسیده است شاید بتوانم آن‌ها را بپذیرم اما نمی‌توانند مرا سرگرم کنند. نه عزیزم، قصد نداشتم حرفی به زبان بیاورم که تو را برنجاند. تو خنگی دوست‌داشتنی هستی و من می‌بخشمت. خودم را نمی‌بخشم که نمی‌توانم خودم را خوب توضیح بدهم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خواهش می‌کنم هر چه گفتم فراموش کن. آن روز که ممکن است جملاتی زشت بر سرت فریاد بزنم، گوش‌هایت را ببند. مرا به‌شدت دوست داشته باش، به‌شدت. خودت را در آرامش و نور این زندگی که به هردومان هدیه شده تسکین بده. ما چاره‌ای نداریم جز اینکه سرنوشت را بپذیریم بی‌آنکه به زانو درآییم. این‌طور دوستت داشته‌ام. این‌طور دوستت خواهم داشت و اگر می‌خواهی مرا خوشحال و سربلند ببینی، در حال حاضر تنها چاره‌اش همین است که پیش پایت گذاشته شده و باید آن را به کار ببندی. دوستت دارم.
ماریا
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از اینجا به بعد سخت خواهد بود و من هم آن را به همان خوبی درک می‌کنم که تو. الآن برایم آسان است که روشنی و نیکی بینمان را تصور کنم؛ اما می‌دانم که زمانی از راه می‌رسد که حضور خودت و حضور زندگی‌ات مرا تلخ، بدجنس، خودخواه، منزجر و بی‌رحم می‌کند و آنگاه حتی به عشقمان هم پشت خواهم کرد. آنجاست که انتظار دارم کمکم کنی و می‌دانم که هر چقدر هم این وظیفه سخت باشد تو بلدی فاتحانه از آن بیرون بیایی، اگر مرا دوست داشته باشی. تو قبلاً بارها این کار را کرده‌ای. من هم سعی می‌کنم همین‌طور عمل کنم. برای همین است که باید تمام انرژی و نیرویمان را در این راه جمع کنیم و باید با لذت و امیدواری انجامش دهیم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اگر شجاعتی که می‌طلبی باعث ویرانی همه چیز می‌شود، خواهش می‌کنم دیگر راه دور نرو!
کاری از دستمان برنمی‌آید، هیچ کاری نمی‌توانیم بکنیم، ما نباید کاری به‌جز دوست داشتن خودمان بکنیم، باید به قوی‌ترین و بهترین شکلی که می‌توانیم همدیگر را دوست داشته باشیم. تا آخر، در دنیای متعلق به خودمان، جدا از دیگران در جزیرهٔ خودمان، و به هم تکیه کنیم تا عشقمان، با تنها نیرویش، با تنها انرژی‌اش، در سکوت، پیروز شود. خب شاید فقط ما حق داشته باشیم بگذاریم این عشق پیش چشم همه بدرخشد، بی پرده‌پوشی (از طرفی، این چه چیزی را بدتر خواهد کرد؟). اگر این لحظه باید از راه برسد، لاجرم می‌رسد، هیچ کاری نکن، این لحظه خودش را خیلی ساده به ما تحمیل خواهد کرد بدون اینکه از ما مبارزه‌ای طلب کند، بدون اینکه برای کسی رنج و اندوه به بار بیاورد.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
شاید وقت آن رسیده که بگذارم قلبم حرف بزند. دیروز در بالهٔ سیاهان، فکر می‌کردم که دیگرهیچ چیز را دوست ندارم. واقعاً به‌جز تو هیچ چیز برایم جذابیتی ندارد. من هر چه می‌بینم یادداشت می‌کنم، سعی می‌کنم در زندگی خودم سهیم شوم، برای نوشتن عادی به تو و حرف زدن از این سفر باید تلاش زیادی به خرج بدهم و با وظیفه‌شناسیِ تمام می‌کوشم، اما تمام مدت مدام می‌لرزم از این بی‌شکیبی دردناکی که مجبورم می‌کند فرار کنم یا همه چیز را از دور و برم دور بریزم. هیچ وقت این‌طور نبوده‌ام. در بدترین لحظات، ذخیره‌ای از نیرو و اشتیاق داشتم. و تو خوب می‌دانی که از خودپسندی متنفرم. از دلیل و برهان هم هیچ کاری ساخته نیست، این احساس از من قوی‌تر است. با خودم می‌گویم نکند تمام این حالت ناشی از وضعیت جسمانی باشد. آب‌و‌هوای اینجا سنگین و شرجی است و خسته‌ام می‌کند. رنگ پوستم که در کشتی برنزه شده بود برگشته است به حال عادی. دیگر خیلی نیرومند نیستم و قوایم نسبت به موقع پیاده شدن از کشتی تحلیل رفته است. حواس‌پرتی‌ام بیشتر شده و هر لحظه دهشتناکیِ حس تهی‌بودگی در من پا می‌گیرد که از همه چیز رویگردان می‌شوم. این حالت البته به تو و به ما مربوط است؛ به فکر و خیالاتم به این که چه می‌کنی و چه چیزهایی گفته‌ای. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم و به محبت و درک تو نیازمندم. نامه‌ات آن‌قدر خوب است و از آنچه در تو می‌پسندم سرشار است که باید عشقم را برایت فریاد بکشم و این کار را خوب بلدم و مطمئنم که تو از من خواهی پذیرفت، هر چقدر احمقانه و ناچیز هم که باشد. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تصورت می‌کنم، برنزه، براق، پر‌جنب‌و‌جوش و سرحال. دلم می‌خواهد انرژی‌ام را بازیابم تا وقتی برگشتم همان‌طور که باید باشم، باشم؛ با تحولی در روان و تن، به‌شوق رفع این گرسنگی ابدی. اما هنوز هفته‌ها بینمان فاصله هست. حقش است این روزها را یکی یکی بجوم. آن‌وقت شاید جبران شود! خوشحالم که پیشنهاد مصر را رد کرده‌ای، خودخواهانه خوشحالم. می‌دانم که به آن نیاز داشتی و این شاید مسئله را کمی بغرنج می‌کند. اما دو ماه جدایی هم دیگر زیادی رنج‌آور می‌شد. رنجی که دیگر دل روبه‌رو شدن با آن را نداشتم. از تو متشکرم، دوستت دارم به‌خاطر این کاری که کردی. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
همه جا در تمام لحظات در هر حالت روحی، دوستت دارم. منتظرت هستم. انتظارم برای خودت دیر و دور است اما برای نامه‌هایت همین الآن هم منتظرم. عزیزم، وقتی برایم می‌نویسی به من شرحی از برنامه‌هایت بده تا حتی شده مبهم هم بدانم کجا هستی؛ یادت نرود که مرا در احساساتت شریک کنی و برایم تعریف کنی که از تو و کنفرانس‌هایت چه استقبالی کردند. از سرگرمی‌هایت هم برایم بگو. بدون خستگی از خودت برایم بگو، حتی از لحظاتی بگو که از من دوری و چیزهایی که با تو سهیم نیستم. تصور کن در چه بی‌خبری محضی به سر می‌برم از هر‌چه تو را در بر گرفته و کمی خوراک ذهنی برایم بفرست تا بتوانم به‌درستی منتظرت باشم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آی! این بازگشت، دیشب، میان پاریس! باد، رود سن، ماه کاملِ تابان، زیبایی همه جا دور من، همه جا درون من سنگین از حمل تو، سبک از حس خوشبختی و امیدی که تو به من می‌دهی، سرمست و بشاش از میل وحشتناکی که در من می‌کاری! آی، پرسه در این شهر که این‌قدر دوستش دارم، مخصوصاً که تو در منی! باد خنک شب در بلوزم، روی پوستم. هوس بازوانت. عطش لبانت و تشنگی. تشنهٔ طراوت آن لعل، آنجا که به هم می‌نشیند! وای از این لحظات شکوهمند و نفس‌گیر! چقدر سهمگین و بی‌نظیر است و چقدر دلم می‌خواست قادر بودم این وضع را تا زمان آمدنت یک‌بند نگهش دارم! نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خب، من از پیشت می‌روم. بهتر است بگویم ازت دل می‌کنم. بنویس، تعریف کن. هر جزئیاتی مرا روشن می‌کند، برایم خیلی سخت است تو را در نواحی تاریک تصور کنم. هر‌چه بتوانی بیشتر برایم بگویی برایم بیشتر روشن می‌شود. از خودت. به چه فکر می‌کنی. چه کار می‌کنی. چه می‌خواهی. همه چیز.
منتظرت هستم. دوستت دارم. تمام صورتت را می‌بوسم، تمام تو را، چنین آفتاب‌سوخته. دست‌هایم را دور گردنت می‌اندازم و همان‌جا می‌مانم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نامه رسید تا آرامم کند و به تحرکم وا دارد، تا رد خوشبختی را بر صورتم بگذارد؛ ردی که تو این‌قدر دوستش داری؛ چون این نامه نه‌تنها اینجا پیش چشم‌هایم است و در اثر کلمات دلنشین و گرمابخش تو کاملاً یکه خورده‌ام، بلکه به من نوید نامهٔ بعدی را هم می‌دهد، آن هم پنج روز زودتر، یعنی اول هفتهٔ آینده. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
برایم از جزئیات بنویس. بگو چه می‌کنی، چگونه‌ای، به چه فکر می‌کنی. اعتماد مرا از یاد نبر و فراموش نکن که اعتماد تو تنها پاسخ آن است. همه چیز را به من بگو، هیچ چیز را حذف نکن، حتی در مورد کسانی که ممکن است آزرده‌خاطرم کنند. هیچ چیزی دربارهٔ تو وجود ندارد که نتوانم درک کنم، که قلب من نتواند بپذیرد. حالا می‌دانم که تو را تا آخر دوست خواهم داشت، رغمارغم تمام دردها. من هرگز تو را قضاوت نکردم و هرگز متنفر نشدم از تو. هرگز بلد نبوده‌ام دوستت بدارم، اما با تمام توان و تجربه‌ام، با هر آنچه می‌دانستم و هر آنچه یاد گرفته‌ام، دوستت داشته‌ام. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
رویدادهای بزرگ کشتی‌سواری را دوست دارم: قایق بادبانی ماهیگیرها یا دستهٔ دلفین‌ها، مغرور و رها. گاه‌گاهی می‌روم سینما: فیلم‌های به‌دردنخور آمریکایی که من همان یک ربع اول رها می‌کنم می‌زنم بیرون. دورهمی‌ها و گفت‌وگو. به تو اطمینان می‌دهم حشر و نشری با زنان زیبا نداریم. سر میز من: مردی که استاد سوربن است، مرد جوان آرژانتینی و زنی جوان که قرار است به شوهرش بپیوندد. حرف‌های بیهوده و لبخند و از پشت میز بلند شدیم. زن جوان با من درد دل کرد. اصلاً انگار من آدم‌های بدبخت را جذب می‌کنم برای درد دل کردن؛ مخصوصاً وقتی که حرف‌هایشان سطحی باشد. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم بی هیچ حسرتی و هیچ چون‌و‌چرایی. با اشتیاقی فراوان و عشقی زلال که تمام وجودم را پر می‌کند. دوستت دارم همچون خود زندگی که گاهی بر فراز قله‌های جهان احساسش می‌کنم و منتظرت هستم با سماجتی به‌درازای ده زندگی، با محبتی که تمام‌شدنی نیست، با میلی شدید و نورانی که به تو دارم، با عطش وحشتناکی که به قلب تو دارم. می‌بوسمت، به خودم می‌فشارمت. باز خدانگهدار، فراقت بی‌رحمی است، اما این رنج کشیدن به‌خاطر تو می‌ارزد به تمام خوشی‌های جهان. وقتی از نو دست‌هایت را روی شانه‌هایم داشته باشم، یک بار هم که شده حقم را از زندگی گرفته‌ام. دوستت دارم، منتظرت هستم. دیگر پیروزی نه، که امیدواری. آخ که چقدر سخت است ترک کردنت، صورت زیبایت در شب فرو می‌رود، اما تو را روی این اقیانوس که دوست داری باز خواهم یافت، در ساعتی از شب که آسمان به‌رنگ چشم‌های توست. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
منتظرم بمان همان‌طور که منتظرت می‌مانم. پا پس نکش چنان که می‌دانم جز این هم نمی‌کنی. زندگی کن، بدرخش و مشتاق و در پی زیبایی باش، هرچه دوست داری بخوان، موقع فراغتت بخوان: سوی من برگرد که همیشه سر به‌سوی تو دارم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به امید دیدار زود عزیزم، به امید نوشتهٔ خوش‌خط و مرتب تو. من مثل همیشه یکهو از تو جدا شدم! توان کافی در خودم سراغ ندارم برای تحمل این جدایی. دوستت دارم. زندگی کن. تا آنجا که جا دارد، خوشحال باش. تو وسط دریایی؛ چقدر می‌توانی خوشبخت باشی اگر بخواهی! دوستت دارم، عزیزم؛ مرا به‌خاطر خودت ببخش، من! تو را باور دارم و از اعماق روحم دوستت دارم. تو را محکم می‌بوسم، محکم. این منم، که میل و علاقهٔ میانمان را از زندگی‌ام بهتر حفظ می‌کنم و پیشاپیش برای خوشبختی وحشتناکی که از داشتن یک‌روزهٔ تو در کنارم احساس خواهم کرد، مهیا شده‌ام. برو. من پیشت هستم، با تو هستم و در این لحظه از اشتیاق دریا در وجود تو، ذوق می‌کنم. برو، برو؛ تو تمام اعتماد مرا با خودت داری.
مراقب خودت باش؛ تو تمام امید مرا با خودت داری. برای تو.
ماریا
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آه هرگز، عشق من، هرگز کسی را دوست نداشته‌ام. هرگز این نیاز غیر‌قابل‌تحمل به بودن کسی را حس نکرده‌ام، نیازی که الآن دقیقه به دقیقه حس می‌کنم. تنت کنار من، بازوانت دور تنم، بویت، نگاهت، لبخندت، صورتت، صورت زیبای نازنینت که می‌توانم جزء‌به‌جزء شرحش دهم و با این همه دیگر نمی‌توانم از نو تخیلش کنم، چون دیگر نمی‌توانم، چقدر دردناک است! به‌شکلی مبهم جلوی چشمم می‌آید و در پس‌زمینه محو می‌شود. چه شکنجهٔ هولناکی! وای! همین‌که او را جلوی چشم داشته باشم بس است. بگذار بقیه مخدوش باشند. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هر وقت احساس می‌کنم کم‌جان و بی‌چاره و بی‌کس شده‌ام، فقط به این خاطر است که به شک دچار می‌شوم؛ اما هر وقت مرا دوست داری هر وقت کنارم هستی، زندگی‌ام سرشار و توجیه‌پذیر است. عزیزم، این منم که باید، تک‌وتنها، در این دو ماهِ طولانی خودم را احیا کنم تا دیگر شک به‌سراغم نیاید. تو باید فقط مرا دوست داشته باشی، خیلی مرا دوست داشته باشی؛ این همهٔ چیزی‌ست که لازم دارم تا خودم را به بزرگی و وسعت و آ‌کندگیِ اقیانوس احساس کنم، به بزرگی تمام جهان؛ این همهٔ چیزی‌ست که لازم دارم تا صورتم آن برق خوشبختی را که خوشت می‌آید، داشته باشد. پیروزی ما اینجاست نه جای دیگر. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستم داشته باش، ضد تمام جهان دوستم داشته باش، ضد خودت، ضد من. این‌چنین است که دوستت دارم. چه عطشی به تو دارم! و این عشق اکنون سوختن و خشم است فقط. اوقات مهر ورزیدن اما فراخواهد رسید نازنین من، و تا همیشه باید دوام بیاورد.
می‌بوسمت، می‌بوسمت، عشق من، و انتظارت را آغاز می‌کنم با اضطراب، با التهاب اما با تمام وجود خویش.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
چه باید بکنم تا تو فریاد عشقم را بشنوی، تا فریادم در تمام اقیانوس به پژواک درآید تا تو از کرانهٔ دیگر اقیانوس خودت را فوراً به آب بیاندازی تا با نامهٔ عزیزت سریع به‌سمت من بیایی.
فراموشم نکن، هرگز فراموشم نکن. زندگی کن هرطور دلت می‌خواهد اما آن زندگی مال تو نخواهد بود. من اطمینان دارم، عشق من، اطمینانی تمام به تو، فقط به تو. دوستت می‌دارم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عزیزم! نبض زندگی‌ام را حس می‌کنی که در تو می‌جهد؟ آیا می‌توانم امیدوار باشم که دوباره به تو آرامش و اوج و انرژی ببخشم؟ کاش می‌دانستی… این چه تقدیر نفرت‌انگیزی است که میان دو نفر که این‌چنین همدیگر را دوست دارند و این‌قدر به هم نزدیکند، این فاصلهٔ بی‌انتها را گذاشته که هرگز نمی‌توان مطمئن بود که پر می‌شود؟ چرا حق ندارم بدانم که آیا محبت عظیمی که قلبم را امشب آ‌کنده است می‌تواند همین امشب به تو سرایت کند، در بر بگیردت و باعث تسلایت شود تا خوابی به‌خوبی و آرامی و شیرینی خواب مرگ یک قدیس داشته باشی؟ چرا اجازه می‌دهیم همیشه بی‌صدا فریاد بزنیم و در تاریکی ایما و اشاره کنیم؟ چرا؟ برای خاطر کی؟
شاید به‌خاطر دیگری. به‌خاطر تو. برای اینکه بدانم چگونه و بتوانم دوباره تو را در این سرزمین به‌دست بیاورم. چگونه می‌توانستم تو را از نو بشناسم. چون تو تنها کسی بودی که اطمینان داشتم با او خودم را در تنهایی دوباره پیدا می‌کنم، ورای تنهایی تو و تنهایی خودم، با شناختی که تو از من داری و شناختی که من از همان اول به‌طور غریزی از تو داشتم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
الآن بیشتر از همیشه درک می‌کنم که چطور و چقدر دوستت دارم. من بالأخره دارم این عشقی را که از حد دو انسان فراتر است، که تمام ثروت و فلاکت جهان را در خود دارد، درک می‌کنم. احساسش می‌کنم، انگار در آغوشش گرفته‌ام. حتی امروز اینجاست، همین‌جا، واقعی؛ می‌شود لمسش کرد.
من یکهو ترسیدم. این را به تو می‌توانم بگویم، به خود تو که رفیق من هم هستی. به‌طرز وحشتناکی ترسیدم. سعی می‌کنم مبارزه کنم، با خودم می‌جنگم، انگار که در قفسی گرفتار شده بودم. در وجودم حسی هست که سر به طغیان برداشته، که تسلیم شدن را نمی‌خواهد و نمی‌پذیرد.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خیلی دوستت دارم. من عادت نکرده‌ام کسی را این‌طور دوست داشته باشم. خیلی فرسوده شده‌ام با این طغیانی که گاه آرام می‌گیرد و گاه چنین شدید و هر روز بیشتر و بیشتر وجودم را تسخیر می‌کند تا مرا با خود ببرد… اما به کجا؟ کمی ازش می‌ترسم. چقدر یکهو دلم برایت تنگ شد، اگر تصمیم بگیری که نباشی، اگر مجبور شوم با فکر نبودنت سر کنم چه می‌شود؟ امشب دارم مدام به آن فکر می‌کنم و سرگیجه‌ای گرفته‌ام که اگر مجبور نمی‌شدم بیدارت کنم، حتماً لباس می‌پوشیدم و یکراست به خانه‌ات می‌آمدم چون فقط تو می‌توانی آرامم کنی. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم. زیبا و با‌وقار! چقدر در این لحظه دلم می‌خواهد ببینمت. به تو فکر می‌کنم، به این فیلمی که آن‌قدر در آن دوستت دارم: زیباترینِ صورت‌ها، روحی آشکاره، رنج،… بله، چقدر زیبا بودی! گاه در ستیغ زمان که در آن نه خوشبختی هست و نه بدبختی و فقط عشق هست و سکوتش، چقدر با من بودن را بلدی تو. مثل ساحل‌هایی که تو دوست می‌داری، آنجا که آسمان را نهایتی نیست.
دوستت دارم. این هم آخرین نامه‌ام که امیدوارم آخری باشد. ما با هم زندگی خواهیم کرد. چه توان و چه خوشبختی‌ای از این پس احساس می‌کنم. چقدر خواهمت بوسید، به‌زودی زود.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من، خوب فکر کن. بله، ما به نقطه‌ای رسیده‌ایم که دیگر هیچ چیز نخواهد توانست هرگز ما را از هم جدا کند؛ به نقطهٔ رضایت و رهایی متقابل، اما قبل از آنکه به آن متعهد شویم فکر کن. دیگر نباید از بی‌فکری پشیمان شوی چون یک‌بار شده‌‌ای.
این مسئله خیلی جدی است و ما خیلی مشکلات داریم. زود بیا و مرا از این اضطراب خلاص کن! اضطرابی که وقتی با «ما» تنها می‌مانم به سراغم می‌آید.
زود بیا. منتظرت هستم. کاملاً به تو کشش دارم و دعا می‌کنم، دعا می‌کنم، دعا می‌کنم.
تو را محکم به خویش می‌فشارم، دوستت دارم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
برای فهمیدن اینکه چرا و نه چگونه، منتظرت هستم، عشق من؛ برای اینکه قضیه برای هردومان روشن شود. اگر مرا در عمق وجودت بپذیری که این کار را خواهی کرد، من هم آن‌وقت کاملاً صادق خواهم بود.
به هر حال فرقی ندارد؛ انگار همه چیز را از پشت پرده‌ای با محبتی بیشتر نگاه می‌کنم. گویی اطرافیانم را بیشتر دوست می‌دارم، همین. دربارهٔ خودمان: مشغول به زندگی‌ام هستم و الآن همه چیز در زندگی‌ام عشق است.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دریا رو در روی توست. نگاه کن که چه سنگین است، چه فشرده، چه غنی، چه قوی. نگاه کن چطور زندگی می‌کند: از فرطِ زور و نیرو، مخوف است. فکر کن که من، با تو، شبیه او می‌شوم. فکر کن که وقتی از عشق تو در اطمینانم، دیگر هرگز به دریا غبطه نمی‌خورم که این‌قدر زیباست: مثل خواهرم دوستش دارم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خواب وقتی که دیگر وقت نداشته باشیم از این عشق سخن بگوییم. بله، می‌خواهم دیگر از آن حرف نزنم تا چنان در زندگی‌مان درونی شود و چنان با نفس‌کشیدنمان آمیخته شود که… دوست داشتن به‌مثابهٔ نفس کشیدن باشد، همین. زندگی کردن و جنگیدن در کنار هم، با یقین. عزیزم، چقدر از تو ممنونم به‌خاطر آنچه به من می‌دهی و چقدر دلم می‌خواهد این خوشبختی را که به من می‌گویی احساسش می‌کنی، گسترش دهم و افزون کنم… نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
سه‌شنبه، نه، پنج‌شنبه، ۳۰ دسامبر ۱۹۴۸
دیگر حتی نمی‌دانم چطور زندگی کنم.
نامهٔ اولت را دریافت کرده‌ام. تو مرا دوست داری! قطعاً همین‌طور است، چون اگر دوستم نداشتی، نگران وضعیت افسردگی‌ام یا شادی‌ام بابت خواندن نامه‌هایت نمی‌شدی. خب، مطمئن هستم که مرا دوست داری، می‌خواهی دیگر چه آرزویی داشته باشم؟!
بسیار خب، خودت را عذاب نده. من الآن به حالی‌ام که از فرط شادی می‌خندم به‌خاطر جان‌گرفتنت که انگار هوای الجزیره آن را به بالاترین حد رسانده است. حالم خوب است آن‌قدر که یک عالم دوستت دارم؛ که هرچه از طرف تو بیاید از آن استقبال می‌کنم چرا که تو آن را به من داده‌ای.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
امروز تو تنها کسی هستی که می‌توانم و می‌خواهم تمام اسرار دلم را برایش بازگو کنم. هر حرکت، هر فریاد، که از جانب تو می‌آید، به من لذتی دردناک می‌دهد: خیال می‌کنم که تو هم تسلیم من شده‌ای.
بنویس، عشق من. با من حرف بزن، همان‌گونه لبریز. منتظرت هستم و دوستت دارم.
آ. ک.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آیا دست‌کم تو برایم نامه نوشته‌ای؟ هرقدر هم صبور باشم، از فکر ساعت‌ها و روزهای از‌دست‌رفته خونم به جوش می‌آید. هر وقت به شب‌هایمان کنار آتش فکر می‌کنم، دلم تنگ می‌شود. تو بلد نیستی بدون من آتش را درست روشن نگه داری، معلوم است. به‌هر حال سعی‌ات را بکن، دست‌کم بالای سرش بیدار بمان. کت به تو خیلی می‌آید. هفتهٔ بعد می‌آیم از تنت درمی‌آورمش. هفتهٔ بعد… الآن دیگر خیلی صبور نیستم. بنویس، طولانی، کمی از خودت را بفرست به این شهری که انتظارت را می‌کشد. با من بمان. دوستم بدار هر شب‌و‌روز، تا نیمه‌شب، و اگر افسرده‌ای، مرا ببخش که امروز صبح چنین سرزنده‌ام. وانگهی، خورشید و تو…
می‌بوسمت، عشق من، با تمام توانم.
آ. ک.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیروز وقت ناهارت را چطور گذراندی؟ یک دستم را می‌دهم (اغراق می‌کنم) تا امروز صبح با تو به گردش بروم، جلوی دریا، تا به تو یاد بدهم هرچه من دوست دارم دوست داشته باشی، دخترهٔ خبیث بادها. بفرما، این هم از آفتاب روی کاغذم! من این کلمات را به‌زیبایی درون گودالی از طلا می‌کشم (دیروز، در کتابی این توصیف را دربارهٔ آفتاب پیدا کردم؛ چشم وحشی زرّین ابدی. اما حق با رمبو است: ابدیت، دریایی‌ست آمیخته با خورشید. می‌بینی، صبحگاهان الجزیره مرا پراحساس کرده است). نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از دیروز تا حالا مرا رها نکرده‌ای، هرگز این‌طور به این اندازه وحشی دوستت نداشته‌ام، در آسمان شب، سپیده‌دم بر فراز فرودگاه، در این شهر که دیگر غریبه‌ام در آن، زیر باران بر بندرگاه… فراق تو هجران من است، این هم پاسخی که می‌خواستم برایت فریاد بزنم وقتی که پرسیدی. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هیچ چیز نمی‌تواند میان من و تو قرار بگیرد؛ هیچ چیز و هیچ‌کس در دنیا. تا تو زنده باشی و من زنده باشم تا همیشه ما خواهیم بود، علیه زمان و علیه فاصله‌ها. علیه فکرها، علیه دیگران، علی‌رغم خوشی و ناخوشی.
کاش همیشه زنده باشی… عشق من، وای، دیشب این خیال به سرم زد که نکند بمیری و به جانت قسم لحظه‌ای مُردم و زنده شدم. این حس را طلب می‌کردم و رسیدن به آن برایم دشوار بود.
به‌راحتی و به‌سادگی، همین‌طوری آمد و چند ساعت است که اینجاست.
دعا می‌کنم، بله واقعاً! دعا می‌کنم برای تو، با تمام توانم، با تمام روحم برای خودمان و برای اینکه این احساس همیشه همین‌جا در وجودم باقی بماند.
من نباید با تو دربارهٔ تمام این‌ها حرف می‌زدم. شاید الآن حوصله‌ات سر رفته است. اما می‌فهمی؟ باید می‌دانستی و باید فوراً به تو می‌گفتم تا از دلم برود.
حتی اگر از ناراحتی به هم ریخته‌ای، با همان ناراحتی مرا محکم بغل کن، محکم، بسیار بسیار محکم، و مرا تنگ در آغوشت بگیر.
من خوشحالم عشق من، به‌خاطر تو. از خیلی وقت پیش منتظرت بودم. دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وای که چقدر این هوا از موقع رفتنت گرفته است عزیزم. گرفته، پر، عجیب.
دوستت دارم و کم‌کم کشف می‌کنم، دقیقه پشت دقیقه، در یک شگفتی طولانی. تو نمی‌توانی درک کنی؛ مثل دختری نوجوان. به‌تمامی عاشق. سعادت؛ عشق من، متوجه نمی‌شویم سعادت چطور مثل رحمتی فرود آمده، مثل معجزه. به‌تازگی از راه رسیده، می‌فهمی؟ از خودم نمی‌پرسم چرا و چگونه. نمی‌دانم. می‌دانم که آنجاست با تو، که مرا در بر گرفته و لبریز کرده است. در این کنجی که تمام گرمایت را باقی گذاشته‌ای.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من، رفتی، مرا سرشار از خودت، پوشیده از وجودت، چرخ‌زنان حول خودت رها کردی. و من چقدر می‌ترسیدم از تصور چنین نوئلی!
حالا فردا تو دور خواهی شد، دور. و من هنوز تو را با همان گرما کنار خودم حس می‌کنم، هرجا که بروم.
من تو را «کلی» دوست ندارم و نمی‌فهمم چطور این حس خوشحالی که از حضور مداومت در جانم بیدار می‌شود برای خوشبختی من کافی نیست. لحظاتی پیش می‌آید که خودم را بابت بیشتر خواستن سرزنش می‌کنم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
این جدایی طولانی تمام خواهد شد. افسوس نمی‌خورم. و ما برای هم نوشته‌ایم و به‌نظرم با این روش در راه شناختن هم جلو رفته‌ایم. گذاشتیم در ماه ژوئیه گدازه‌ها و جوش‌و‌خروش‌ها بخوابد. حالا همه را واضح‌تر می‌بینیم. آنچه برای من از این شرایط حاصل شد، عشقی افزون‌تر و آب‌دیده‌تر و شکیباتر و سخی‌تر بود. دوستت دارم و به تو اعتماد دارم. اینک زندگی خواهیم کرد. به‌زودی می‌بینمت ماریا. به‌زودی می‌بینمت عزیزم. بس طولانی می‌بوسمت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فقط می‌خواهم بدانی که چقدر منتظرت هستم، چقدر به‌شدت منتظرت هستم، چقدر دوستت دارم، چگونه فقط برای تو زندگی می‌کنم. مرا تا موقع رسیدنت رها نکن و محکم در خودت نگه دار و زود بیا. دوستت دارم.
ماریا
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خوشحالم که تصمیم گرفتی با پدرت حرف بزنی. حدس می‌زنم که با خودش چه فکر می‌کند. هرگز راضی به آزرده شدن و غصه‌خوردنش نیستم. اما چون ما وجود داریم و در کمال صراحت تصمیم گرفته‌ایم که با این عشق زندگی کنیم، هرگز نباید فریبش دهیم. من که از انجامش ناتوانم. برایش احترام و حرمت بسیار زیادی قائلم و موقع دروغ گفتن به او معذب می‌شوم. از طرفی، مطمئنم که اگر از صمیم قلب با او صحبت کنم خیلی چیزها در نظرش پذیرفتنی‌تر می‌شود. اما تو به من گفته‌ای که نباید این‌کار را بکنم و تو او را بیشتر از من می‌شناسی. من هم تا جایی پیش می‌روم که تو بخواهی و ساکت می‌مانم. اما از فهمیدن اینکه او هم می‌داند، آرام شدم. شاید با گذشت زمان بفهمد که من برای تو همان چیزی را خواستارم که او. ما هر دومان تو را بیش از خودمان دوست داریم. من از این پیش‌ترها این را با گذشتن از عشق تو ثابت کرده‌ام. الآن اما می‌دانم که با سرسپردن به این عشق، تا انتها، بیشتر ثابتش می‌کنم. به هر حال، من بیشتر از این‌ها دوستت دارم که بتوانم چیزی را از جانب او نپذیرم. و او تا خودش نخواهد مرا نخواهد دید. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من هم از سلامتی و نیرومندی سرشارم. خلاصه، زندگی خواهیم کرد، آن‌طور که به آن می‌گویند زندگی کردن: دوست داشتن و آفریدن و شعله کشیدن، خلاصه، باهم بودن. بله، من هر روز بیشتر از قبل عصبی و بی‌طاقتم. من هنوز همانم که خلاف جریان آب شنا می‌کند، طولانی، کسی که منتظر است موجی بیاید او را با خود ببرد تا در آن نفسش را، عضلاتش را، تر و تازه احساس کند. منتظر جزر و مدّم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نامه‌ات را دریافت کردم و دیدم در آن با من از کارت حرف زده‌ای… وای عزیزم، عشق عزیزم، هیچ‌کاری، هیچ‌کاری نمی‌توانستی بکنی که تا این حد دلگرمم کند! چقدر دوستت دارم! نمی‌توانی حدس بزنی چقدر!
نه، «تخیلات شبانه‌ات» زیادی نیست. من آن‌ها را در تو می‌پسندم، از صبح تا شب، و اینکه فردا صبح بیدار شوی با عطش تازه و سرزندگی چندبرابر.
می‌دانم که حداقل باید دو زندگی داشته باشی که به تمام کارهایت برسی و دقیقاً به همین خاطر است که دلم می‌خواست به یکی که به تو عطا شده محدودش کنی و آن را پای دیگران نریزی حتی برای کمک به زنده بودنشان چون خودشان سال‌های زیادی عمر کرده‌اند اما بلد نیستند آن را سرشار کنند.
خلاصه دربارهٔ همه چیز مدت زیادی صحبت خواهیم کرد. خدای من، انگار به‌زودی برای اولین‌بار می‌خواهم به صدایت گوش کنم چون در واقع هنوز چندان با من حرف نزده‌ای… آخ! سرگیجه دارم!
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عزیزم، عشق من، چه‌ها که به‌خاطر تو نمی‌کنم! کاش می‌دانستی چه اعتماد، حقیقت، راستی و شجاعتی در وجودم نهاده‌ای! خدای من زندگی‌ام چقدر برای خوب دوست داشتنت کوتاه به نظر می‌آید!
غمگینم. از شنبه هیچ نامه‌ای نرسیده. منتظر فردا هستم. تو را می‌بوسم از ته قلبم، از ته روحم، از ته وجودم، از ته.
ماریا.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از خیلی وقت پیش جلوی مادرم زندگی مخفیانه پیش گرفتم و حالا هم جلوی پدرم. حجب و حیا، ترس از واکنش آن‌ها و در امان ماندنشان از پیچیدگی‌های احساسی من باعث شد تا از سهیم کردنشان در زندگی خصوصی‌ام حذر کنم. این امر مرا چنان به دروغگویی روزافزون و پیچیدگی وجودی گرفتار کرد که از نظر روحی و جسمی فرسوده‌ام کرد. هرچند ممکن است کسی باور نکند اما من در کل دوست ندارم دروغ بگویم. این مخفی‌کاری از وقتی برایم غیر قابل تحمل شده که تو را هم -بی‌آنکه بخواهی- درگیر کرده است. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خدای من! برای آن‌ها باید «یک مشکل» ببری تا با خُرسندی حلش کنند! همیشه از خودم پرسیده‌ام مگر می‌شود دو نفر که همدیگر را مثل آن‌ها دوست دارند، با رضای دل این همه آدم را دور خودشان جمع کنند؟ الآن فهمیده‌ام، آن‌ها نیاز دارند که بقیه زندگیشان را تماشا کنند تا در چشم بقیه بتوانند هستی خودشان را باور کنند. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیروز بعدازظهر، پیاده رفتم روی تپه‌ها تا کمی از حس خفقان فرار کنم؛ احساسی که از دیدن این مزارع محصور پشت پنجره به من دست می‌دهد. سعی می‌کنم چشم‌اندازهای وسیع را ببینم و حال‌و‌هوایم را عوض کنم. من هیچ وقت جایی هموارتر و احمقانه زیباتر و آسوده‌تر از این منطقه ندیده‌ام. هیچ چیز تو چشم نمی‌زند؛ نه از خوبی، نه از بدی. هیچ چیز چشمگیری ندارد. هیچ چیز تو ذوق نمی‌زند. هر چیزی سر جای خودش است. می‌شود گفت: مثل «مبلی در کنجی دنج» که می‌شود رویش دراز بکشی، بنشینی، کتابی که می‌خواهی بخوانی کنار دستت باشد، جایی که نیازی نیست کمترین نیرویی صرف کنی برای خوابیدن، نشستن، خواندن یا صبحانه خوردن، و چون همه چیز همان‌جاست، چیز دیگری آرزو نمی‌کنی. یا شاید هم چرا. راهی شدن. آدم دوست دارد از آنجا بزند بیرون.
داشتم برمی‌گشتم که یک خرگوش دیدم. بالأخره یک موجود زنده!
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
پنج‌شنبه، ۲۶ اوت ۱۹۴۸
نامه‌ای کوتاه عزیزم، فقط چند خط فوری می‌نویسم تا تو را غافلگیر کنم. چون احتمالاً بعد از نامه‌ای که دیروز دریافت کرده‌ای نباید منتظر این نامه باشی. تا یادآوری کنم من هستم، دوستت دارم، و منتظرت هستم. کم‌کم که دهم سپتامبر (روز آماده باش! آماده باش!) نزدیک می‌شود من مدام می‌لرزم که نکند چیزی تغییر کند، یا جنونی به سراغت بیاید و باعث شود باز هم بیشتر انتظار بکشم.
تمام انرژی‌ام صرف این انتظار شده است. چیزی از من نمی‌ماند اگر بیشتر به انتظار بنشینم. حالت خوب است؟ زیبا هستی؟ آیا به من فکر می‌کنی؟ «طناب» پیش می‌رود. اما برای ابرتو نوشتم تا باز هم وقت داشته باشم. وقت، من فقط به وقت نیاز دارم و فقط یک زندگی دارم! جمله‌ای از استاندال یافته‌ام که مختص توست: «روح من چون آتشی‌ست در وجودم که اگر شعله نکشد، رنج می‌کشد.» پس شعله بکش! خواهم سوخت!
بنویس، درست بگو چه کار می‌کنی، کجا می‌روی و غیره. اولین بار است که با میل و اشتیاق به پاریس فکر می‌کنم. فغان از تنهایی!
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خواهش می‌کنم که نامه‌هایت را باز هم برایم بفرست. دیگر نمی‌توانم بیشتر از دهم سپتامبر منتظرشان بمانم. احساس خفگی می‌کنم، با دهان باز مثل ماهی بیرون از آبی که منتظر است موجی بیاید با بوی شب و نمک موهایت. کاش می‌توانستم دست‌کم بخوانمت، خیالت کنم… هنوز دوستم داری، هنوز منتظرم هستی؟ هنوز پانزده روز مانده است. چه حالتی دارد صورتت وقتی رو به من می‌کنی؟ من که خواهم خندید بدون اینکه بتوانم جلوی خودم را بگیرم بس که پُرم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در نهایت، هر کار که بکنی می‌دانم که درست است، چون از وقتی می‌شناسمت با احساسی عمیق فهمیده‌ام که تو هرگز چیزی نمی‌گویی که با هستی‌ات در تضاد باشد. در واقع من اگر مرد به دنیا آمده بودم دلم می‌خواست یکی مثل تو باشم.
بعد از این چطور از من می‌خواهی که دوستت نداشته باشم؟ بعد از درک این‌ها، بعد از تحولی عمیق که در وجودم ایجاد شده، چطور می‌خواهی که این رابطه تا آخر طول نکشد؟
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تو مرا فقط در شهر دیده‌ای و من نه آدم زندگی توی دخمه هستم نه آدم زندگی مجلل. من مزارع پرت‌افتاده را دوست دارم؛ اتاق‌های خالی، خلوت درون، کار واقعی. اگر چنین زندگی کنم بهترین خواهم بود، اما نمی‌توانم این‌چنین زندگی کنم مگر کسی یاری‌ام کند. بگذریم، باید تن داد و تو مرا باید با همه عیب‌هایم دوست بداری و ما پادشاهی‌مان بر پاریس را ادامه خواهیم داد. اما باید مطلقاً هشت روز را بر بلند کوه‌ها بگذرانیم، در برف، در وحشی‌ترین مکان ممکن. آنجا تو را کنار خودم خواهم داشت، عشق من… شب‌های طوفانی را تصور می‌کنم. کاشکی آن زمان زود فرا برسد! تو را باز می‌‌بوسم با تمام نیروی این باد که گویی تمام نمی‌شود. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
گرم تماشای کوهستان، تنگِ غروب به تو فکر می‌کنم. این فکر مثل مدّی در درونم رخ می‌دهد. دوستت دارم با تمام ژرفای هستی. مصمم و مطمئن منتظرت هستم. مطمئنم که ما می‌توانیم خوشبخت باشیم، مصمم که با تمام توان یاری‌ات دهم و اعتماد به نفست بدهم. اگر تو به من کمی کمک کنی، خیلی ناچیز، کافی‌ست که با آن کوه‌ها را بلند کنم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من… من دوست دارم بی‌معطلی لااقل به یکی از چیزهایی که به من مربوط است جواب بدهم. تو به من گفتی خوشحالی از اینکه من با تو از بخشی از زندگی‌ام حرف زدم که به‌نظرت ممنوعه بوده است. عزیزم، من هیچ راز مگویی در برابر تو ندارم. تو محرم تمام اسرارم هستی. اگر قبلاً چیزی برایت نمی‌گفتم به دو دلیل بود. اول اینکه این بخش از زندگی‌ام سنگین‌بار است و من نمی‌خواستم ناله و زاری کنم. ظواهر امر طوری بود که حرف زدن از خودم در این مورد کمی وقیحانه به نظر می‌رسید. آن شب فهمیدم که جلو تو می‌توانم همه چیز را بگویم و از این پس هم خودم را آزادتر احساس می‌کنم. دلیل بعدی‌اش به تو مربوط می‌شود.
خیال می‌کنم که شاید تو را غمگین کند و تو ترجیح می‌دهی که ما این موضوع را از صحبت‌هایمان قلم بگیریم. ترس غمگین کردن یا آزردنت هنوز از بین نرفته و فقط خود تو می‌توانی از آن رهایم کنی. وقتی همدیگر را ببینیم درباره‌اش مفصل‌تر حرف می‌زنیم و باید شور و هیجان کمتری نسبت به آن شب به خرج دهم. می‌خواستم برایت هیچ چیز مبهمی وجود نداشته باشد، می‌خواستم که مرا کامل بشناسی، در روشنی و اعتماد، و نیز بدانی تا چه حد می‌توانی به من تکیه کنی و چقدر می‌توانی روی من و آنچه هستم حساب کنی. تا هر وقت بخواهی و هرچه هم بین ما اتفاق بیفتد تو تنها نخواهی بود. شاه‌نشین قلبم همیشه از آن تو و همراه تو خواهد بود.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تو را بر روی زمین دوست دارم، بر روی زمین است که به تو نیاز دارم نه در خیال. کاش این ماه زود بگذرد، که بتوانیم به هم تکیه کنیم، مطمئن به «ما» ، تا آخر، این چیزی‌ست که می‌طلبم و آرزو دارم. وقتی به برگشتنم فکر می‌کنم، چیزی در وجودم می‌لرزد… زود بنویس عشق من، زود برگرد و به من فکر کن، به‌شدت به ما فکر کن همان‌طور که من فکر می‌کنم. «پیروزی‌‌» ات را فراموش نکن (این واژهٔ من بود در اصل، اما الآن می‌خواهم که مال تو هم باشد!). مرا دوست بدار! نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من اینجا هستم، خیلی نزدیک، هر لحظه، رو به تو، دعاگویان به درگاه «خدایم» برای عشقمان؛ چون عشقمان را بیشتر از هر چیزی می‌خواهم. از تو فقط یک چیز می‌خواهم: اینکه همان‌طور که من نگاهت می‌کنم نگاهم کنی و این هرگز تمام نشود.
دوستت دارم و با تمام توانم می‌بوسمت.
ماریا
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
جای من اینجا نیست، فقط همین را می‌دانم. جای من کنار اوست که دوستش دارم. بقیهٔ چیزها بیهوده و در حد حرف است. همین الآن که راه می‌رفتم با خودم گفتم که زندگی بدون هیچ نشانه‌ای از تو چقدر احمقانه است. اگر من و تو هم را دوست داریم، باید با هم حرف بزنیم، باید پشت هم باشیم. کاری برای هم بکنیم. این همبسته بودن است و هر کاری هم که بکنیم تا آخر راه همبسته خواهیم ماند. پس برایم بنویس، هر وقت و هر چقدر که دوست داشتی. تنهایم نگذار عزیزم. آدم همیشه نیرومند نیست. هر چقدر هم که فکر کند تواناست ممکن است نتواند بر رنج‌هایش چیره شود. وقت‌هایی که آدم خود را بیچاره‌ترین حس می‌کند، فقط نیروی عشق است که می‌تواند او را نجات دهد. از این راه دور هر چقدر هم بزرگ شدن قلب خودم را درک کنم، مال تو را نمی‌توانم تصور کنم. با من حرف بزن، بگو چه می‌کنی، چه احساسی داری؟ در طول این هفتهٔ کُشنده تو چه کرده‌ای؟ یکی از علت‌هایی که مرددم می‌کرد که از تو بخواهم نامه بنویسی این بود که دوست نداشتم به تو فشاری وارد شود که مبادا فکرت بماند پیش من که اینجا منتظرم و تو حتماً باید نامه بنویسی؛ تا در کل روزهایی که دلت نمی‌خواهد نامه ننویسی و اصلاً باری روی دوشت احساس نکنی. زودبه‌زود بنویس، از ته دلت. از جزئیات زندگی‌ات خبر بده. کمک کن تا خیالت را بسازم. موهایت مشکی است، آن‌قدر زیبا که آبم کند؟ کوتاه است یا بلند؟ نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
یکهو به‌طرز ناممکنی در وجودم حسی از خوشبختی درخشید. می‌گویم ناممکن، چون صبحی از فکر به این یک ماه و نیم جدایی و فاصلهٔ هشتصد کیلومتری احساس ناامیدی چنان وجودم را فرا گرفت که واقعاً غلبه بر آن سخت‌ترین کار دنیا شد؛ کاری در مرز ناممکن. به این فکر کردم که «به او زیاد نامه خواهم نوشت» و فوراً دیدم که در دل شب دارم راه می‌روم، روی تپه‌ای کوچک پر از بادام‌بنان و هوا چنان خوش بود چنان فرح‌بخش و دل‌انگیز بود که شوق زیادی در وجودم برانگیخت که این مکان دوست‌داشتنی را با تو سهیم شوم. واقعاً ناممکن به نظر می‌رسید که بتوانم این‌ها را بنویسم و از صمیم قلب و با تمام عشقم با تو حرف بزنم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
۲۱نوامبر، ۱۹۴۴
تولدت مبارک عزیزم، می‌خواستم تمام شادی‌ام را همزمان برایت بفرستم اما واقعیت این است که نمی‌توانم. دیروز تو را با قلبی چاک‌چاک ترک کردم. بعدازظهر، تمام بعدازظهر، منتظر زنگ تلفنت بودم. شب بود که تازه فهمیدم تا چه حد ندارمت. چیز وحشتناکی در وجودم گره خورده بود. نمی‌توانستم حرف بزنم.
خودم را سرزنش می‌کردم که تمام حرف‌هایم را وسط خستگی‌ات گفته‌ام. خوب می‌دانم که تو مقصر نیستی، اما با این اندوهم چه می‌کنی؟ اندوهی که از زیر و بالا کردن مسائلی که تو را از من جدا کرده به سراغم می‌آید. به تو گفتم دلم می‌خواست کنار من زندگی کنی، مدام، و می‌دانم این حرف چقدر پوچ است.
خیلی به من توجه نکن، خودم را به‌خوبی سر‌و‌سامان خواهم داد. خوشحال باش امشب. هر روز و هر سال که آدم بیست‌ودوساله نمی‌شود! می‌توانم خوب همه چیز را یادت بدهم، چون مدتی‌ست که احساس پیری می‌کنم.
من حتی به تو نگفته‌ام که چقدر در تئاتر لا پرُوَنسیال دوستت داشتم. چه وقار و حرارت و وجاهتی داشتی.
بله، تو می‌توانی خوشحال باشی، تو آدم بزرگی هستی، هنرپیشه‌ای بسیار بزرگ. فارغ از هر چه که ناراحتم می‌کند، از بابت تو خوشحالم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هر اتفاقی هم که بیفتد، فراموش نکن که آدمی در این جهان هست که همیشه و هر لحظه می‌توانی پیش او برگردی. روزی از ته قلبم تمام آنچه دارم و آنچه هستم را به تو بخشیده‌ام. تو قلبم را با خود خواهی داشت تا وقتی که من این جهان غریب را ترک بگویم، جهانی که دارد خسته‌ام می‌کند. تنها امیدم این است که روزی تو بفهمی چقدر دوستت داشته‌ام. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
واقعی‌ترین و غریزی‌ترین آرزویم این است که هیچ مردی بعد از من دستش به تو نخورد. می‌دانم که ممکن نیست. فقط می‌توانم آرزو کنم که این وجود محشرت را هدر ندهی و تنها به کسی بسپری که واقعاً شایسته‌اش باشد. از آنجا که دلم می‌خواهد این جایگاه را حسدورزانه، تمام و کمال برای خودم حفظ کنم و نمی‌توانم، دوست دارم دست‌کم در قلبت برایم جایگاهی خاص نگه داری چون لحظاتی هر چند کوتاه بوده که شایستگی‌اش را داشته‌ام. این کورسوی امید تنها چیزی‌ست که برایم مانده است. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
الآن دارم به فرداروز فکر می‌کنم، برهوتی خالی از تو. شهامتم را از دست می‌دهم. چرا این نامه را برایت می‌نویسم؟ چه چیز درست خواهد شد؟ البته که هیچ. در واقع، زندگی‌ات مرا از خود رانده و دور ریخته و به‌تمامی انکارم می‌کند. من که در اوج مشغله‌هایم جایگاه تو را در زندگی‌ام حفظ کرده‌ام امروز دیگر جایی در زندگی‌ات ندارم. این حسی بود که آن روز در تئاتر داشتم. این چیزی است که در طول این روزها می‌فهمم، این روزها که تو ساکت می‌مانی. وای که چقدر از این حرفه بدم می‌آید و از هنرت متنفرم. اگر می‌توانستم تو را از آن می‌کندم و با خودم به دوردست‌ها می‌بردم و کنار خودم نگهت می‌داشتم.
اما طبعاً نمی‌توانم. هنوز چند ماه از تمرین نگذشته و تو مرا کاملاً فراموش کرده‌ای. من اما نمی‌توانم تو را فراموش کنم. باید دوست داشتنت را با قلبی شرحه‌شرحه ادامه دهم در حالی که دلم می‌خواست در شور و شادی و حرارت دوستت بدارم. دیگر تمامش می‌کنم عزیزم. این نامه بیهوده است، خودم خوب می‌دانم. اما اگر این نامه دست‌کم لحظاتی کلامی، حرکتی، صدایی از تو بیاورد دیگر به‌اندازهٔ امروز این‌قدر احمقانه احساس بدبختی نمی‌کنم، این‌طور که امروز پیش این تلفن ساکت نشسته بودم. آیا هنوز هم می‌توانم تو را ببوسم و با خودم بگویم تو آرزویش می‌کردی؟
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از همین حالا منتظرم و منتظرت می‌مانم، به‌درازای زندگی، آن‌قدر که عشق برای تو و برای من معنا پیدا کند. اگر تو فقط یک‌بار مرا از ته دل دوست می‌داشتی، باید می‌فهمیدی که انتظار و تنهایی برای من فقط مترادف نا‌امیدی است. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من به این نتیجه رسیده‌ام که در این دنیا باید آنچه را که کمی ناقص و کمی تکه‌پاره است دوست داشت. برایت قسم می‌خورم که از تو دست نخواهم شست و در این راه اراده‌ام محکم است. فقط دلم می‌خواست این را بگویم. تو هر کاری دوست داری بکن. اما هر چه کنی، تو را از یاد نخواهم برد. تصویری که از تو دارم همه جا با من است و هر اتفاقی هم که بیفتد، وقتی ترکم کنی، همیشه این حسرت را خواهم داشت که چرا به‌اندازهٔ کافی سعی نکردم که این تصویر تا همیشه به تن تبدیل شود. چون غیر از تن و وصال عظمتی نمی‌شناسم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من به هیچ چیز اهمیت نمی‌دهم جز آفرینش و انسان و عشق. تا آنجا که خودم را می‌شناسم همیشه کاری را که باید می‌کردم کرده‌ام تا همه چیز را به آخر برسانم. و نیز می‌دانم که گاهی می‌گویند: «فقدان کامل احساس بهتر است از احساسی نصفه‌نیمه.» اما من به احساسات کامل و به زندگی‌های مطلق باور ندارم. دو نفر که همدیگر را دوست دارند، عشقشان را فتح می‌کنند، زندگی و احساسشان را می‌سازند و این فقط علیه شرایط نیست بلکه علیه تمام چیزهایی‌ست که آن‌ها را محدود و ناتوان می‌کند، به عذابشان می‌اندازد و بهشان فشار می‌آورد. عشق، ماریا، جهان را فتح نمی‌کند اما خودش را چرا. تو خوب می‌دانی، تو که قلبت چنین سزاوار ستایش است، که ما خوف‌انگیزترین دشمنان خودمان هستیم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
صدای تو، امروز صبح، بالأخره صدای تو! و خدا می‌داند که چقدر دوستش دارم و چقدر آرزو داشتم که بشنومش. اما کلماتت آن چیزی نبود که از ته قلب منتظرش بودم. صدایی که بی‌وقفه برایم تکرار می‌شد با تمام لحن‌ها، حتی همان که راسخ گفت که من باید از تو دور بمانم! و من ماندم بدون هیچ کلمه‌ای، با دهانی خشک، با همهٔ این عشقی که نمی‌توانم به زبان بیاورمش. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بدجور عذاب می‌کشم. این همه عشق و این همه نیاز و این همه غرور در وجود هر دو ما خوب نیست، پر واضح است. آخ ماریا، ماریای فراموشکارِ خوف‌انگیز، هیچ‌کس آن‌طور که من دوستت دارم، دوستت نخواهد داشت. شاید آخر عمرت این را بگویی، وقتی که بتوانی مقایسه کنی، ببینی و بفهمی و فکر کنی: «هیچ‌کس، هیچ‌کس هرگز مرا چنین دوست نداشته است.» اما این به چه درد خواهد خورد اگر (دو کلمه قابل خواندن نبود.) و من چه خواهم شد اگر تو مرا دوست نداشته باشی، چون نیاز من این است که تو دوستم بداری. من نیاز ندارم که تو مرا «جذاب» بدانی یا فهمیده یا هر چه. من نیاز دارم که مرا دوست بداری و برایت قسم می‌خورم که این دو یکی نیست. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به خودم می‌گویم: «ساعت ۶ راه می‌افتم و ساعت ۱۱ می‌توانم او را در آغوش ببوسم.» فقط با همین فکر احساس می‌کنم دست‌هایم می‌لرزد. اما اگر مرا دوست نداشته باشی همه چیز بی‌فایده است. می‌خواهم رابطه‌ام را با تو تمام کنم اما نمی‌توانم زندگیِ بدون تو را تصور کنم و خیال می‌کنم اولین بار است که این‌قدر در زندگی بی‌اراده شده‌ام. دیگر نمی‌دانم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
این تمنای وجودم را درک می‌کنی؟ نیازی که با خود به همه جا می‌برم و مرا چنین کرده است؟ هست و نیستم را در این عشق گذاشتم که چنین سریع بالیده و امروز تمام وجودم را پر کرده است. اگر کمی دوستم داشته باشی برای فکر به نوشتنِ نامه کفایت می‌کند ولی کافی نیست تا به‌خاطر من همه چیز را فراموش کنی. کفایت نمی‌کند که به خودت بگویی یک ساعت پیشِ من بودن می‌ارزد به اینکه یک روزِ تمام در جنگلِ نمی‌دانم کجا با کدام احمقِ عضوِ باشگاه خوش بگذرانی. این فکرها ویرانم می‌کند. یک هفته است که روحم درد دارد. غرورم که ساده‌لوحانه پای تو ریختمش عذاب می‌کشد. هر خیالی که بگویی از سرم گذشته و هر نقشه‌ای کشیده‌ام. دو سه روز است دل‌دل می‌کنم بپرم روی دوچرخه برگردم پاریس. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آنچه این موقعیت می‌سازد عشقی غول‌آساست که همه چیز را، غیرممکن‌ها را، می‌خواهد و چیزی نمانده که از تو هم گذر کند. یک هفته است که فکری رهایم نمی‌کند و قلبم را به تنگ آورده؛ این فکر که تو مرا دوست نداری. چون دوست‌داشتنِ کسی فقط به حرف یا به احساس نیست، به انجام حرکاتی‌ست که عشق می‌انگیزد و من خوب می‌دانم که به نیروی عشقی که لبریزم کرده است می‌توانم از دو دریا و سه قاره بگذرم تا کنار تو باشم. اکثرِ سدها سر راه تو سبز شده‌اند و کار زیادی نمی‌شود کرد. من اما تصور می‌کنم -و این تصور ناراحتم می‌کند- آنچه تو، تو چنین سوزان و چنین بی‌مثال، از دست داده‌ای، شعلهٔ عشقی‌ست که تو را سمت من می‌کشید. حالا با این تأخیرت هر روز اضطرابم بیشتر می‌شود. تو به من نامه نوشته‌ای. درست است؛ اما نسبت به بقیه که اینجا پیشم هستند چیز بیشتری ننوشته‌ای. و تازه پشت تلفن آن‌ها را می‌بوسی، همان‌طور که مرا. خب پس چه فرقی می‌کند؟ وقتی فرق می‌کند که بتوانی بیایی رغمارغم تمامِ موانع و صورتت را بر صورتم بگذاری و با من زندگی کنی. تنها با من. تنها تو باشی و من، در میانهٔ این جهان. در روزهایی که می‌شد مایهٔ مباهات و باعث توجیه زندگی‌ام باشد. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خودت هم نمی‌دانی من با چه تب‌وتابی با چه تمنایی با چه جنونی دوستت دارم. تو درک نمی‌کنی که من نیروی عشقم را ناگهان بر یک نفر متمرکز کرده‌ام؛ عشقی که قبلاً اتفاقی این‌ور آن‌ور می‌ریختمش به پای هر موقعیتی که پیش می‌آمد. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تمام تلاشت را بکن که پیش من بمانی. این همه توقع و بدخُلقی را تمامش کن. این روزها زندگی‌ام آسان سر نمی‌شود. دلیل کافی دارم که شاد نباشم. اما اگر خدایی داری، او آ‌گاه است که حاضرم تمام هستی و دارایی‌ام را بدهم تا باز دستت را روی صورتم حس کنم. من از چشم‌انتظاری و دوست‌داشتنت دست برنمی‌دارم، حتی در میانهٔ برهوت. فراموشم نکن. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وقتی آدم قلبش را سرد احساس می‌کند بهتر است خاموش باشد. تو تنها کسی هستی که امروز دوست دارم برایش بنویسم. اما باز هم دلیل نمی‌شود. از طرفی بد هم نیست. تا امروز بهترین خصوصیاتم را دیده‌ای و دوست داشته‌ای. شاید این اسمش دوست داشتن نباشد. شاید دوست داشتنت واقعی نباشد مگر وقتی که مرا با تمام ضعف‌ها و خطاهایم دوست بداری. اما تا کی؟ سخت شکوهمند اما هولناک است که باید یکدیگر را وقت مخاطره و تردید هم دوست بداریم، در قعر دنیایی که فرو می‌پاشد و در تاریخی که زندگی انسان پشیزی نمی‌ارزد. همین که چهره‌ات از ذهنم پاک می‌شود آرامشم را از دست می‌دهم. اگر نیایی طاقت خواهم آورد؛ اما چه طاقتی؟ در بطن اندوه، در برهوت دل. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خدانگهدار، ماریای حیرت‌انگیز و سرزنده. فکر می‌کنم بتوانم یک عالم از این صفت‌ها برایت ردیف کنم. مدام به تو فکر می‌کنم و از صمیم قلب دوستت دارم. زود بیا! این‌قدر مرا با فکر و خیال‌هایم تنها نگذار. به حضور پر‌اشتیاقت و به این تنی که به شورم می‌آورد سخت محتاجم. نگاه کن، دست‌های نیازم به‌سویت دراز است. بیا و پیشم باش. هر چه زودتر بهتر‌!
با تمام توان می‌بوسمت.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خوشحال می‌شوم بدانم موهایت را طلایی کرده‌ای یا مشکی. زیبا باش و لبخند بزن. به خودت بی‌توجه نباش. دلم می‌خواهد خوشحال باشی. تو هرگز زیباتر از آن شبی نبودی که گفتی خوشحالی (یادت می‌آید؟ با آن خانم، دوستت). به‌شکل‌های زیادی دوستت دارم اما بیش از همه این‌طور: با چهره‌ای شاد و پر از برق زندگی که همیشه مرا زیر و زبر می‌کند. من برای عشق ورزیدن در خواب و خیال ساخته نشده‌ام. زندگی را می‌فهمم و می‌دانم کجاها هست. فکر می‌کنم که زندگی را بازشناختم؛ اولین روزی که در لباس دِردْر حرف می‌زدی، بالای سر من، و از نمی‌دانم کدام عاشق تحمل‌ناپذیر می‌گفتی. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من از همه چیز دور افتاده‌ام. از وظایف انسانی‌ام، از کارم. محروم از کسی که دوستش دارم. این است که مرا زمین زده. منتظر رسیدنت بودم. اما انگار افتاده هفتهٔ آینده. آخ! عزیزم، فکر نکن من درک نمی‌کنم. همه چیز برای تو سخت‌تر است و الآن می‌دانم که هر کاری بتوانی می‌کنی که بیایی. حاصل این روزهای سخت که با هم ازشان گذشته‌ایم، اعتمادم به تو بود. خیلی پیش می‌آمد که شک کنم. بر سر عشق خویش می‌لرزم که نکند سوء تفاهم باشد. نمی‌دانم در این مدت چه اتفاقی افتاده است اما گویی نوری تابیدن گرفت. چیزی میان ما جاری شد. شاید نگاهی، و حالا مدام احساسش می‌کنم؛ سخت، مثل روح که ما را به هم بسته و پیوسته است. پس منتظرت می‌مانم با عشق و اعتماد. من ماه‌های بسیار طاقت‌فرسا و پرفشاری را از سر گذرانده‌ام تا از لحاظ روانی فرسوده نشوم. چیزهایی که معمولاً به‌راحتی تابشان می‌آوردم الآن از تحملم خارج است. مهم نیست؛ این هم خواهد گذشت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
امروز نیروی لازم را در وجودم دارم برای غلبه بر هر چه بتواند جدایمان کند. پس کنارم بیا، دستت را به من بده، تنهایم نگذار. امروز منتظرت می‌مانم؛ خوشحال و مطمئن. از اعماق روحم دوستت دارم. خدانگهدار، ماریا. صورت زیبایت را می‌بوسم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فقط تو را می‌خواستم. چقدر دوستت دارم، ماریا. تمام امشب، تو را تماشاکنان، گوش‌کنان به این صدایی که در خانهٔ مارسل طنین انداخته بود و حالا دیگر هیچ چیز جایش را در قلبم نمی‌گیرد، متن نمایشی به ذهنم خطور کرد. دیگر نمی‌توانم بخوانمش مگر اینکه از زبان تو بشنوم. راه من خوشبخت بودن با توست. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فردا منتظرت هستم، چشم‌انتظارِ چهرهٔ نازت. امشب آن‌قدر خسته بودم که نمی‌توانستم از این قلبِ به‌‌تنگ‌آمده که از من برده‌ای با تو حرف بزنم. چیزی هست که فقط مالِ ماست و جایی که همیشه بی‌مرارت به تو بپیوندم. اوقاتی هست که حرف نمی‌زنم و آن موقع است که به من شک می‌کنی. اما این‌ها مهم نیست. قلبم آ‌کنده از توست. خداحافظ، عزیزم. ممنونم بابتِ این حرف‌ها که این همه دلشادم کرد. ممنونم از او که دوستم دارد و دوستش دارم. با تمام توانم می‌بوسمت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من چقدر خوشبختم ماریا! آیا ممکن است؟ آنچه در وجودم پر می‌زند از جنس شادیِ دلدادگی‌ست. اما در عین حال تلخی رفتنت را می‌چِشَم. غم چشم‌هایت را، وقتِ وداع. واقعیت این است که طعم با تو بودن طعمی‌ست بین اضطراب و خوشبختی. اما اگر همان‌طور که نوشته‌ای، دوستم داری، باید چیز دیگری به دست بیاوریم. زمان، زمان ماست که عاشق شویم و عشق را آن‌چنان نیرومند و مستدام بخواهیم تا از فراز همه چیز عبور کنیم.
من این نگاه روشنی را که به آن تظاهر می‌کردی دوست ندارم. آدم که حساس باشد تمایل دارد آنچه را که مأیوسش می‌کند بینش بنامد و آنچه را که به دردش نمی‌خورد واقعیت. این بینش اما به‌اندازهٔ سایر چیزها کور است. فقط یک روشن‌بینی وجود دارد: پی خوشبختی رفتن. می‌دانم که هر چقدر هم گذرا باشد هر چقدر هم مخاطره‌آمیز یا شکننده، خوشبختی برای ما دوتا مهیاست اگر دستمان را سمتش دراز کنیم. حتماً اما باید دستمان را دراز کنیم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
چه اضطراب‌ها و دلهره‌ها که نکشیدند اهالی سدهٔ بیستم و چقدر قلبشان به تپش نیفتاد تا نامه‌هایشان به مقصد برسد؛ اضطرابی که شاید نسل جدید، در جهانی عجین‌شده با سرعت و سهولتِ ارتباط، با آن بیگانه باشد. امروز نامه‌نگاری دیگر راهیِ دنیای فانتزی‌ها و تخیلات شیرین شده است و جایی در جهان مجازی و جهان واقعی ندارد. کاغذهایی حامل دست‌خط دوست، واگویندهٔ جزئی‌ترین رفتارها و احساسات و خصلت‌های نویسنده، جوهری که قدم‌قدم بر سفیدی می‌دود تا خبر برساند و خط‌وخبری بگیرد؛ ریسمانی تنیده از «حافظهٔ گیاهی» که این کران و آن کران تاریخ چند هزار سالهٔ انسان متمدن را به هم پیوند می‌زند. این‌هاست که نامه را به شیئی عزیز بدل می‌کند، به چیزی فراتر از شیئی تزئینی و موزه‌ای، به جانداری سخنگو که تعلیم سخن گفتن می‌کند؛ جانداری به دیرینه‌سالیِ خط. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در روابط عاطفی پخته‌تر می‌توانیم هر از چند گاهی به دیگری مجال واپس‌گرایی بدهیم. بخشی از دوست داشتن دیگری همین همراهی و بخشندگی نسبت به چنین نیازی است. در حالت ایده‌آل، رفتار عجیب دربارهٔ واپس‌گرایی خود نشانه‌ای از این است که فرد به‌قدر کافی با شما احساس امنیت دارد (یا شما با او احساس امنیت دارید) که مدتی را در حالتی رقت‌بار به سر برید. دوست داشتن دیگری تنها به‌معنی ستودن قدرت‌های او و دیدن عظمت او نیست. بلکه همچنین باید شامل پرستاری و محافظت آن‌ها در لحظات کم‌تر قدرتمندشان نیز باشد. درخواست آغوش صرفاً درخواست در بر گرفتنِ بدنی نیست. بلکه این معنای جدی‌تر را می‌رساند که فرد از عهدهٔ امور برنمی‌آید و خواهان حمایت و پشتیبانی است. آغوش نمادی است از آنچه در فرهنگ فردگرایانهٔ بسیار رقابتی‌مان فاقدش هستیم: تصدیق مثبتِ وابستگی و شکنندگی‌مان. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بوتیچلی حساسیت بالایی نسبت به این واقعیت داشت که شکست و هراس همیشه راهشان را به زندگی هر کسی باز می‌کنند فارغ از اینکه از بیرون چقدر بشاش به‌نظر آید. قرار نیست آغوش برای یک بزرگسال همه چیز را حل کند. اما آغوش یعنی اذعان به اینکه فردی قوی نیز قطعا مواقعی دوست دارد کودک باشد و نباید این رفتار را تحقیر کنیم بلکه با ملاحت و صمیمیت برخورد کنیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نکته‌ای که لالایی آشکار می‌کند و ما را به فروتنیِ بیشتری فرامی‌خواند، این است که لزوماً شعرِ لالایی نیست که آرامش ما را بیشتر می‌کند. نوزاد هنگام شنیدن لالایی معنای ترانه را نمی‌فهمد، با این حال صدای لالایی کماکان تأثیرش را دارد. نوزاد به ما نشان می‌دهد که همهٔ ما انسان‌ها مدت‌ها پیش از آنکه موجوداتی فهمنده باشیم که می‌تواند معنای کلمات را رمزگشایی کند، موجوداتی آهنگ‌دوست هستیم به ویژگی‌های اصوات عکس‌العمل نشان می‌دهیم. بنابراین ما در بیش از یک سطح ارتباطیِ واحد عمل می‌کنیم و گاهی اوقات جنبه‌های موسیقایی تأثیری شدید و اساسی بر ما دارند. البته به‌عنوان یک انسان بالغ، ما با ارتباط معناشناختی بیشتر آشنا هستیم: ما معنا و محتوای کلمات و جملات مورد استفادهٔ دیگران را درک می‌کنیم. اما یک سطح ارتباطی حس‌گرانه نیز وجود دارد که در آن لحن صدا، ریتم و زیر و بمیِ اصواتی که می‌شنویم، تأثیری بسیار بیشتر از هر حرفی دارد که دیگری ممکن است به ما بزند. موسیقیدان در برخی موارد می‌تواند بر تمام آنچه فیلسوف قادر به بیانش است، پیشی بگیرد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما مجبوریم زندگی خود را روز به روز پیش ببریم. اما بسیاری از پروژه‌های ارزشمند سال‌ها به طول می‌انجامند و وقتی به‌نظرمان می‌رسد که پیشرفت چقدر آهسته پیش می‌رود دچار دلسردی می‌شویم. ظاهراً سرعت لاک‌پشتیِ پیشرفت‌مان با نیازمان به سرعت و انسجامِ داستان تعارض دارد؛ ما شدیداً دلمان می‌خواهد احساس کنیم که داریم به جایی می‌رسیم؛ دوست داریم نتایج استوار و مشهودی ببینیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هنگامی که ارسطو فیلسوف یونان باستان می‌کوشید مؤلفه‌های یک درام خوب را تعریف کند، روی این مسئله تمرکز کرد که چه چیزی باعث می‌شود یک داستان به بهترین شکل قابل‌درک باشد: او بر این نظر بود که داستان باید در یک نقطهٔ خاص، ناگهان از هم باز شود و شخصیت‌های موجود در آن باید معدود باشند اما به‌روشنی توصیف شده باشند. کلیتِ کنشِ موجود در نمایش نباید خیلی بغرنج باشد و همه چیز باید به‌شیوه‌ای منطقی آشکار شود؛ باید یک نقطهٔ شروع روشن و یک خاتمهٔ قطعی و مشخص وجود داشته باشد و در بین ابتدا و خاتمه نیز باید یک مسیر مستقیم داشته باشیم. او یک مسیر آرمانی را ترسیم می‌کرد که ما نیز دوست داریم زندگی شغلی‌مان به همان صورت پیش برود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
همهٔ ما گرایش داریم احترام زیادی برای بلندپروازی قائل باشیم. افراد کمی‌اند که دوست دارند به‌عنوان فردی فاقد این ویژگی‌ها شناخته شوند. اما با وجود تمام جنبه‌های مثبتی که دارد، بلندپروازی یکی از رانه‌های عمیق ناراحتی و پریشانی در زندگی است. بلندپروازی ممکن است به شکل نگرانی از این مسئله بروز کند که فرد نمی‌داند با زندگی‌اش چه کند. به‌نظرمان می‌رسد که دیگران راه خودشان را پیدا کرده‌اند و در مسیری مشخص گام برمی‌دارند، ولی شما با اینکه حس می‌کنید می‌خواهید کاری انجام دهید، اما نمی‌دانید چه کاری؛ گویا هیچ کاری مناسب شما نیست و شاید اضطراب عمیقی (مثلاً در غروب جمعه) به سراغتان بیاید که قدم بعدی در مسیر شغلی‌تان باید چه باشد. حرکت درست کدام است؟ چه خطراتی در بر دارد؟ بهتر است بکوشیم در کدام مسیر پیشرفت کنیم؟ آیا وقتش نرسیده که از شرکت بیرون بیاییم و شرکت خودمان را تأسیس کنیم؟ یا آیا موقع آن است که تغییر مسیر دهیم و وارد عرصهٔ شغل جدیدی شویم؟ آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما نیاز به ندایی جایگزین داریم تا جلوی ترس‌هایی که باعث گریزمان از مسائل می‌شوند را بگیرند؛ ندایی که توانایی‌های نهفته‌مان را به ما یادآور شود که ترس‌های فعلی مانع شکوفایی آن‌ها شده است. در مغز ما فضای بزرگ و غارمانندی وجود دارد که شامل صدای همه کسانی است که تاکنون می‌شناخته‌ایم. باید یاد بگیریم نداهای غیرمفید را خاموش و بر نداهایی تمرکز کنیم که ما را در شرایط دشوار هدایت می‌کنند. دانستن این که فارغ از تمام اتفاقات بیرونی، در هر صورت، ما را دوست می‌دارند، شرایط ایده‌آلی فراهم می‌کند تا زندگی را پیش ببریم. این شرایط به ما انرژیِ لازم برای خطر کردن و مقاوم بودن را می‌دهد، بدون اینکه اضطراب حاد مانع عملکرد خوب ما شود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بسیاری از ما در کنار اشخاصی عصبی بزرگ شده‌ایم که وقتی جای پارک خودرو گیر نیاورند، عصبانی می‌شوند یا وقتی مانع اداری کوچکی (مثلاً قبض برق) بر سر راهشان قرار گیرد، دست از کار می‌کشند. این افراد خودشان را قبول ندارند و بنابراین بدون اینکه نیت آسیب زدن به ما را داشته باشند نمی‌توانند اعتماد زیادی به توانایی‌های ما داشته باشند. هر وقت امتحانی پیش رو داریم، آن‌ها بیش از ما دلهره دارند. وقتی بیرون می‌رویم، مدام می‌پرسند که آیا لباس کافی پوشیده‌ایم یا نه. آن‌ها مدام نگران دوستان و معلمان ما هستند. از قبل مطمئن هستند که تعطیلات قطعاً خراب خواهد شد. حال این صداها تبدیل به نداهای درونیِ خودمان شده‌اند و ذهنمان را دچار ابهام می‌کنند و دیگر نمی‌توانیم ارزیابیِ دقیقی از توانایی‌هایمان و چیزهایی که می‌توانیم به دیگران بیاموزیم داشته باشیم. ما صدای ترس‌ها و شکنندگی‌های نامعقول را به نداهای درونی خود تبدیل کرده‌ایم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بایستی ندایی در خود ایجاد نماییم که دستاوردهایمان را از عشق مجزا کند: که یادآور شود ما حتی در صورت شکست باز هم ارزش دوست داشته شدن داریم و برنده شدن تنها بخشی از هویت یک فرد، نه لزوماً مهم‌ترین بخش آن است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اینکه چرا فوراً منظور بد برداشت می‌کنیم و تصور می‌کنیم که طرف مقابل قصد قبلی برای توهین و آسیب داشته است، از جمله به دلیل یکی از پدیده‌های تلخ روانشناختی است: تنفر از خویشتن. هرچه خود را کمتر دوست داشته باشیم، در نظر خویش هدف مناسب‌تری برای آزار و تمسخر هستیم. چرا دقیقاً همان وقتی که مشغول به کار می‌شویم، دریلی پرسروصدا در بیرون شروع به کار می‌کند؟ چرا صبحانهٔ هتل دیر می‌رسد، با اینکه برای رسیدن به جلسه عجله داریم؟ چرا اپراتورِ تلفن، اطلاعات موردنیاز ما را این‌قدر دیر پیدا می‌کند؟ زیرا به‌نظرمان محرز می‌رسد که نقشه‌ای علیه ما در کار است. چون هدف مناسبی برای چنین اتفاقاتی هستیم. چون در زمرهٔ کسانی هستیم که احتمالش بیشتر است صدای مختل‌کنندهٔ دریل به سراغشان بیاید: چون سزاوار آن هستیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگرچه ایدهٔ ضعف قدرت به ما توصیه می‌کند که این باور را در ذهن خود روشن کنیم که تمام ویژگی‌های خوب این شخص جدید نیز بالاخره در دورهٔ مهمی از زندگی به رفتارهای دیوانه‌کنندهٔ دیگری ربط دارد. ممکن است ندانیم که چطور ما را عصبانی خواهد کرد، اما می‌توانیم مطمئن باشیم که این کار را خواهد کرد. باید قبل از اینکه به این عشق‌های گذرا راه بدهیم از خودمان بپرسیم که جنبه‌های واقعاً خوبِ غریبه‌ها چطور می‌توانند به یک مشکل تبدیل شوند. صبر داشتن خارق‌العاده است، اما همین شخص در برخی جاها منفعل به‌نظر خواهد رسید. وقتی واقعاً لازم است عجله کنید، او شتابی به خرج نخواهد داد. وقتی می‌خواهید سریع از فروشگاه خارج شوید او با دیگران شروع به گپ‌وگفتی طولانی می‌کند. باغبان هر روز صبح زود بیرون می‌رود تا باغچه را مرتب کند و دنبال حلزون بگردد، در حالی که دوست دارید صبح زود در تخت گرم و نرم کنار هم باشید. نمی‌دانیم دقیقاً چه مشکلاتی پیش می‌آید. اما باید کاملاً مطمئن باشیم که مشکلات بسیاری در میان خواهد بود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگر نقص‌های شریک زندگی‌مان را این‌طور ببینیم سخت عذاب می‌کشیم. نظریهٔ ضعفِ قدرت به ما یادآوری می‌کند که بسیاری از ویژگی‌های آزارنده و ناامیدکنندهٔ همسر ما، در واقع سایه‌هایی از همان ویژگی‌های او هستند که ما دوستشان داریم. باید فهرستی از آزارنده‌ترین خلقیات او تهیه کنیم و برای هر کدام از خود بپرسیم: «این صفت ناراحت‌کننده به چه ویژگی خوبی مرتبط است؟» قطعا چندتایی پیدا خواهیم کرد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
همهٔ ما گرایش داریم افراد را به خاطر خوبی‌هایشان دوست داشته باشیم. این همان چیزی‌ست که ما را گرد هم می‌آورد. اگر دوستی از شما بپرسد چه چیزی را در شخصی می‌بینید که می‌خواهید با او رابطه داشته باشید، به برخی ویژگی‌های دوست‌داشتنیِ او اشاره خواهید کرد. شاید او در آشپزخانه خیلی مرتب و تمیز است و واقعاً از این که همه چیز تحت کنترل است و به‌زیبایی مرتب شده، لذت می‌برید. یا شاید خیلی خوش‌کلام و بازیگوش است و در کنار او بودن خیلی سرگرم‌کننده. در مهمانی‌ها همه فکر می‌کنند که او فرد جذابی است و شما هم به خود می‌بالید که با کسی هستید که در تعامل اجتماعی بسیار مهارت دارد. یا نه، شاید دارای تمایلاتی واقعاً جذاب و طغیان‌گر است: خیلی به‌نظر دیگران اهمیت نمی‌دهد، راه خود را دارد و کار خودش را انجام می‌دهد. اگر کارش را دوست ندارد آن را رها می‌کند و در لحظه تصمیم می‌گیرد که آخر هفته در اردو پیش‌قدم باشد یا هشت نفری که در بیرون دیده را ناگهان به مهمانی آخر شب دعوت می‌کند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
زندگی جنسی ما به شیوه‌هایی پیچیده و مدت‌ها پیش، حتی از آغاز روابط ما، رشد کرده است. شخصیت جنسی هر شخص، در طول سال‌ها به‌تدریج شکل گرفته و رشد کرده و از بدو کودکی تحت‌تأثیر عناصر مختلفی بوده است: تصویر روی جلد مجلهٔ مد، صحنه‌های کلیدی در فیلم‌ها، کلمات موجود در ترانهٔ آهنگی که برادرش دوست داشته است، کسی که در عروسی پسرخاله‌اش رقصیده است، آرایش موی مادرش… شخصیت جنسی، قبل از اینکه اصلاً کسی وجود داشته باشد که آن را برایش بروز دهیم، در عمق و تخیلات خصوصی ما شکل می‌گیرد. این زبانی شخصی است که هیچ‌کسِ دیگری سخن گفتن به آن را بلد نیست. انتقال این زبان به دیگری اینکه کاری کنیم دیگری شخصیت جنسی ما را بفهمد واقعاً کار ظریف و دشواری است. ممکن است مجبور شویم که همراه همسرمان تمام آن مراحل زندگی و بخش‌های نیمه‌فراموش‌شده را دوباره ردیابی کنیم تا دریابیم هویت جنسی امروز ما چگونه شکل گرفته است، اما وقتی احساس می‌کنیم یک رابطهٔ جنسیِ عالی باید خودانگیخته، دراماتیک و تماما پرشور باشد، انجام همهٔ این کارها برایمان دشوار می‌شود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
راه‌حل تمام این مشکلات این است که تصویری جدید و دقیق‌تر از عملکرد عاطفی را برای خود هنجارسازی کنیم: اینکه روشن کنیم شکننده بودن و نیاز همیشگی به قوت قلب داشتن، به‌ویژه در مورد رابطهٔ جنسی، نشان از پختگی و سلامت ما دارد. به این دلیل رنج می‌بریم که زندگی بزرگسالی، یک تصویر بیش از حد قوی از نحوهٔ عملکرد به ما تحمیل می‌کند. زندگی بزرگسالی سعی می‌کند به ما آموزش دهد به‌طور غیرمعقولی مستقل و آسیب‌ناپذیر باشیم. به ما پیشنهاد می‌دهد که درست نیست بابت چند ساعت دوری، از او بخواهیم به ما نشان دهد که ما را دوست دارد. یا اینکه به این خاطر که در مهمانی توجه زیادی به ما نکرده و وقتی می‌خواستیم مهمانی را ترک کنیم او دوست داشت بماند، از او بخواهیم ثابت کند از ما دل نکنده است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در اعماق روان خود محبت دیگری را نسبت به خودمان فرض نمی‌گیریم و هیچ‌وقت از دوطرفه بودن رابطه اطمینان نداریم؛ همیشه ممکن است تهدیدهایی واقعی یا موهوم برای کمال عشق وجود داشته باشد. آغاز احساس ناامنی ظاهراً می‌تواند امری بسیار جزئی باشد. شاید دیگری به‌طور غیرعادی مدام سر کار بوده یا صحبت کردن با غریبه‌ای در مهمانی او را هیجان‌زده کرده باشد. یا اینکه مدت زیادی از آخرین رابطهٔ جنسی‌اش گذشته باشد. شاید وقتی وارد آشپزخانه شدیم به‌گرمی با ما برخورد نکرده باشد. یا اینکه نیم ساعت سکوت کرده باشد.
با این حال حتی پس از سال‌ها زندگی با کسی، ممکن است هنوز معضل ترس را داشته باشیم و از او بخواهیم ثابت کند ما را دوست دارد. اما اکنون مشکل وحشتناک دیگری بروز می‌کند: حالا فرضمان این است که چنین اضطرابی اصلاً نمی‌توانسته وجود داشته باشد. این باعث می‌شود شناخت احساساتمان سخت شود، چه برسد به اینکه بتوانیم آن‌ها را به شیوه‌ای به طرفمان منتقل کنیم که اصلاً این امکان فراهم شود و به ما اطمینان دهد تا درک و همدردی‌ای که به دنبالش هستیم اتفاق بیافتد. به‌جای اینکه با مهربانی تقاضای اطمینان کنیم و به‌زیبایی و با فریبندگی خواستهٔ خود را مطرح کنیم، ممکن است نیازهای خود را پشت رفتار خشن و آزارنده مخفی کنیم. که در این صورت قطعاً تلاش‌های ما بی‌نتیجه خواهد بود.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
چه لحظات شیرینی است آن هنگام که در اوایل رابطه یک نفر شهامت این را ندارد که به دیگری بفهماند چقدر دوستش دارد. آن‌ها عاشق این هستند که دست یکدیگر را لمس کنند و مکانی برای زندگی خود بیابند؛ اما ترس طرد شدن از یکدیگر آنقدر شدید است که تردید می‌کنند و تزلزل به خرج می‌دهند. فرهنگ ما همدردی زیادی برای این مرحلهٔ بسیار آسیب‌پذیر و ناشیانهٔ عشق قائل است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
خطایی که همیشه وسوسه می‌شویم مرتکب شویم این است که نقص‌های موجود را فقط مختص به همسرمان بدانیم. جنبه‌های نومیدکننده و آزارندهٔ شخص خاصی را بشناسیم و نتیجه‌گیری کنیم که خیلی بدشانس بوده‌ایم. درگیر کسی شده‌ایم که در ظاهر دوست‌داشتنی است، اما معلوم شده به‌طور عجیب و غریبی معیوب و آشفته است. چه سرنوشت ننگینی! چه معضل غیرقابل‌حلی! در نتیجه در اطرافمان دنبال شریک زندگی جدیدی می‌گردیم که در نهایت به چیزی دست یابیم که همیشه می‌دانستیم انتظارمان را می‌کشد: یعنی یک رابطهٔ بدون مشکل. تکانه‌های عاشقانهٔ ما مدام تجدید می‌شوند. همه‌چیز و همه‌کس را مقصر می‌دانیم به‌جز امیدهایمان. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
تجربهٔ عشق بزرگسالی با کشف مسرت‌بخش سازش‌هایی لذت‌بخش شروع می‌شود. فوق‌العاده است کسی را پیدا کنیم که لطیفه‌هایی را دوست دارد که ما دوست داریم، در مورد بلوزهای راحتی یا موسیقی برزیلی احساسی مشابه با ما دارد، کسی که واقعاً حس شما نسبت به پدرتان را می‌فهمد، یا کسی که عمیقاً اعتمادبه‌نفس شما را در پر کردن فرم تحسین کند یا اطلاعاتتان را در مورد شراب بستاید. این امیدها ما را اغوا می‌کند که وقتی این‌قدر شگفت‌انگیز با هم جوریم، نشانهٔ آن است که روحمان در هم ذوب خواهد شد.
عشق یعنی کشف هماهنگی در برخی حیطه‌های بسیار مشخص اما اگر این انتظار را گسترش دهیم باعث می‌شود امید را به مرگی تدریجی محکوم کنیم. هر رابطه‌ای ضرورتاً دربردارندهٔ کشفِ تعداد زیادی از حیطه‌های اختلاف‌نظر است. احساس می‌کنید که گویی در حال دور شدن هستید و آن تجربهٔ گرانقدرِ وصال که در تعطیلات در پاریس داشتید در حال نابودی است. اما این اتفاق را نباید چندان نگران‌کننده بدانیم: وقتی عشق به سرانجام می‌رسد و با کسی پیوند می‌خوریم و تمام گسترهٔ زندگی‌اش را از نزدیک تجربه می‌کنید، طبیعتاً اختلاف پیش می‌آید.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
به‌هیچ‌وجه امکان ندارد با دیگری کاملاً هم‌راستا باشیم. اصلاً چرا شخص دیگری همزمان که شما خسته‌اید باید خسته باشد، یا اینکه چیزی بخورد که شما دوست دارید، سلیقهٔ موسیقی شبیه به شما داشته باشد، ترجیحات زیبایی‌شناختی شبیه به شما داشته باشد، نگرش‌هایی شبیه به شما در مورد پول داشته باشد یا نظرش در مورد کریسمس با شما یکسان باشد؟ برای نوزادان، جدایی از مادر همراه با مجموعهٔ طولانی و عجیب و غریبی از کشفیات اتفاق می‌افتد. در ابتدا به‌نظر کودک مادر کاملاً همسو و قرین با اوست. اما به‌تدریج کودک می‌فهمد که مادر فردی مجزاست: زمانی که کودک خوشحال است، ممکن است مادر ناراحت باشد. یا وقتی کودک آماده است ده دقیقهٔ تمام روی تختش بالا و پایین بپرد، ممکن است مادر خسته باشد. ما هم کشفیات اساساً مشابهی نسبت به همسرمان داریم. آنان دنباله‌روِ ما نیستند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
حرف‌هایی به همسرمان می‌زنیم که عجیب و باورنکردنی‌ست. او کسی است که همه چیزمان را به خواستهٔ خودمان، برایش وقف کرده‌ایم و با او عهد کرده‌ایم درآمدمان را در باقی عمر با هم به اشتراک بگذاریم. حالا به همین شخص رو می‌کنیم و بدترین چیزهایی که به ذهنمان می‌رسد به او می‌گوییم. چیزهایی که حتی فکرش را نمی‌کردیم به هیچ‌کسی بگوییم. از نظر دیگران فرد معقول و بافرهنگی هستیم. همیشه با آدم‌هایی که در ساندویچ‌فروشی به آن‌ها می‌خوریم مهربانیم. عاقلانه با همکاران در مورد مشکلات حرف می‌زنیم. همیشه در کنار دوستان خلق‌وخوی خوبی داریم. اما اینجا بی‌آنکه بی‌ادبی به‌خرج دهیم، انتظارات بسیار کمی از دیگران داریم. هیچ‌کس به اندازهٔ شخصی که با او در رابطه هستیم نمی‌تواند ما را ناراحت و ناامید کند، زیرا ما به هیچ‌کس به اندازهٔ او امید نداریم. به این دلیل او را هرزه، کله‌خر و سست‌عنصر می‌خوانیم که نسبت به او خوش‌بینیِ بسیار خطرناکی داریم. شدت نومیدی و ناکامی ما، بستگی به سرمایه‌گذاری‌های قبلی دارد که به آن امید بسته‌ایم. این یکی از عجیب‌ترین ارمغان‌های عشق است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در دوره‌های تاریک رابطه، تقریباً غیرممکن است که باور داشته باشیم ریشهٔ مشکل به‌طور کلی در خودِ روابط نهفته است؛ زیرا مسائل بر گِرد کسی تمرکز یافته‌اند که با او هستیم. اینکه او دوست ندارد به ما گوش دهد، همیشه خیلی سرد و بی‌رغبت است… فکر می‌کنیم این‌ها مشکل عشق نیست، بلکه مشکل از اوست. آن شخصی که در کنفرانس دیدیم این مشکلات را نخواهد داشت. او خیلی خوب بود و گفتگوی کوتاهی در مورد موضوع سخنران اصلی داشتیم. تا حدی هم به‌خاطر انحنای گردنش و لهن پرکرشمه‌اش به یک نتیجه‌گیری تأثیرگذار رسیدیم. با این شخص راحت‌تریم. زندگی بهتری همین حوالی انتظار ما را می‌کشد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
زندگیِ ما شدیداً تحت‌تأثیر یکی از خصلت‌های عجیب ذهن انسان است که کمتر به آن توجه می‌کنیم؛ ما موجوداتی هستیم عمیقاً تحت‌تأثیر انتظارات و توقعات. ما در مورد اینکه اوضاع باید چگونه باشد تصوراتی ذهنی داریم که در مغزمان لانه کرده‌اند و هرجا می‌رویم، با ما هستند. چه بسا اصلاً متوجه نباشیم که اوهام و تصورات خامی در ذهن داریم. اما انتظاراتمان تأثیر شدیدی بر عکس‌العمل ما نسبت به اتفاقات دارند. همواره در چارچوب این انتظارات است که رویدادهای زندگی‌مان را تفسیر می‌کنیم. بر اساس محتوای انتظاراتمان است که برخی لحظات زندگی را لذت‌بخش و برخی را بسیار پیش‌پاافتاده یا نامنصفانه می‌دانیم.
چیزی که ما را خشمگین می‌کند اهانت به انتظاراتمان است. چیزهای زیادی هستند که آن‌طور که دوست داریم از آب درنمی‌آیند، اما ما را عصبانی نمی‌کنند.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
آن‌طور که در رابطه به‌شدت بدرفتاری می‌کنیم، در هیچ‌جای دیگر این رفتارها از ما سر نمی‌زند. ما در رابطه به افرادی تبدیل می‌شویم که دوستانمان حس می‌کنند تاکنون شناخت درستی از ما نداشته‌اند. استعداد حیرت‌انگیزی برای پریشانی و خشم در خود کشف می‌کنیم، سرد و عصبانی می‌شویم و در را محکم می‌کوبیم. دشنام می‌دهیم و زخم‌زبان می‌زنیم. امیدهای بلندبالای خود را وارد رابطه می‌کنیم اما در عمل به نظرمان می‌رسد گویی این رابطه مشخصاً طوری طراحی شده که پریشانی ما را به حداکثر برساند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
به تو نگاه می‌کنم. خوابیده‌ای و چشم‌هایی را که من دوست می‌دارم بر هم نهاده‌ای. می‌دانم که پشت این پلک‌های بسته نگاهی است که چون بر من افتد سرشار از گلایه و سرزنش می‌شود. اما من، نه، من مستوجب این سرزنش نیستم: نگذار آن چشم‌هایی که روزگاری مرا با بیش‌ترین عشق‌های جهان نگاه می‌کردند، حالا کمرم را زیر بار ملامت دو تا کنند.
به آن چشم‌های درشت جان‌داری که همیشه، تا زنده‌ام، الهام‌بخش شعر و زندگی من خواهند بود بگو که من آن‌ها را شاد و جرقه‌افکن می‌خواسته‌ام. به آن‌ها بگو که چه قدر دوست‌شان دارم، بگو که آن‌ها آفتابند و من آفتابگردان؛ و هنگامی که از من غایبند، چه طور سرگشته و بی‌چاره و پریشان می‌شوم.
داستان پریشب را برای‌شان بگو، که تو نبودی و من کم مانده بود که از یأس و بی‌چارگی دق کنم.
به آن‌ها بگو که یک لحظه غیبت‌شان را تاب نمی‌آورم.
به آن‌ها بگو که سرچشمهٔ مستی و موفقیت من هستند. به آن‌ها بگو که برای کشتن من، برای مردن من، همین قدر کافی است که آتش خشمی از آن‌ها بجهد؛ بگو که برای غرقه کردن من کافی است که تنها و تنها، قطرهٔ اشکی از گوشهٔ آن دو چشم بجوشد.
به آن‌ها بگو!
به‌شان بگو که احمد تو، مردی است تنها با یک هدف: خنداندن آن چشم‌ها!
و روزی که بتوانم آن چشم‌ها را از خندهٔ شادی و نیک‌بختی سرشار ببینم، همهٔ جهان را صاحب شده‌ام، (…) شده‌ام!
به آن‌ها بگو!
احمد تو.
با هزارها بوسه برای آن دو تا
و پایین‌تر: برای آن لب‌ها که به من می‌گویند:
دوستت دارم.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آییشکای من! گوش‌هایت را باز کن! اگر سلامت مرا می‌خواهی، باید تو هم اعصابت را معالجه کنی. هر دو با هم، برای یک زندگی نو: این دو ماه را باید قول بدهی که عصبانی نشوی، ناراحت نشوی، احمدت را بیش از همیشه دوست داشته باشی. این دو ماهه را از من پرستاری کن. بگذار من نجات پیدا کنم. آن وقت تو خواهی دید که من چه طور محبت‌های تو را جبران می‌کنم. چه طور شب‌پره‌وار دور شمع وجودت می‌گردم. دست مرا بگیر و مرا از این باتلاق بلا بیرون بکش. هیچ چیز جز لبخند تو و برق شادی در چشم‌هایت نمی‌تواند در بازگشت سلامت من موثر باشد. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدا جانم! در دنیا، جز تو هیچ چیز برای من مطرح نیست. هزار بدبختی (را) تحمل می‌کنم به امید آن که سرانجام، یک روز، فقط یک روز، لبان تو را پر از خنده، قلب کوچکت را لبریز از نشاط، و چشمان مهربانت را پر از شادی ببینم. تو حقیقت عشق و دوستی را به من آموخته‌ای. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آییشک خوب نازنینم!
مدت‌هاست که برایت چیزی ننوشته‌ام. زندگی مجال نمی‌دهد: غم نان!
با وجود این، خودت بهتر می‌دانی: نفسی که می‌کشم تو هستی؛ خونی که در رگ‌هایم می‌دود و حرارتی که نمی‌گذارد یخ کنم. امروز بیشتر از دیروز دوستت می‌دارم و فردا بیشتر از امروز. و این، ضعف من نیست: قدرت تو است.
شرحی در باب «آیدا در آینه» در مجله‌یی چاپ شده بود. نوشته‌اند: عشق انسانی من، دیگر آن جنبهٔ گستردگی را ندارد، زیرا شاعر، فقط به معشوق نگاه می‌کند و آیدا برای او به صورت «هدف نهایی شعر» درآمده است…
اگر واقعاً چنین است، زهی سعادت!
بگذار بگویم که: انسانی سرگردان، سرانجام سامانی یافته است!
۲۳ شهریور ۴۳
احمد
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
دستانت
آشتی است
و دوستانی که یاری می‌دهند
تا دشمنی
از یاد
برده شود.
پیشانیت آیینه‌یی بلند است
تابناک و بلند
که خواهران هفت‌گانه در آن می‌نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند.
دو پرندهٔ بی‌طاقت در سینه‌ات آواز می‌خوانند.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
دستت را به من بده، ای تصویر شادمانهٔ همهٔ امیدها!
فردا از آن ماست. چرا که نباشد؟ این شایستگی را روح ما به ما می‌دهد. روح ما و معرفت ما.
من با یاری دستان تو همهٔ سپیده‌دم‌ها را فتح خواهم کرد. زیرا که به عشق ایمان دارم.
به تو فکر می‌کنم و وجود دوگانهٔ خود را احساس می‌کنم.
تو را دوست می‌دارم و پیروز می‌شوم.
تو را در بر می‌گیرم، و این پیوندی است که میوه‌اش پیروزی است.
پیروزی به زندگی
و بدی.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
جفتی باشیم که هیچ چیز نتواند شکافی میان (مان) ایجاد کند. یکدیگر را بشناسیم و خوب بشناسیم. مردم بد و بی‌ارزش و پست را در خانهٔ ما راه نباشد، در عوض شب و روزمان با موجودات نازنینی بگذرد که مصاحبت‌شان ارزش زندگی را بالا می‌برد.
بگذار تنگ‌نظرها کور شوند،
بگذار بی‌مایه‌ها و حاسدان دق کنند.
من تو را دوست می‌دارم، تو را روی چشم‌هایم می‌نشانم و در پناه تو، در کنار تو، در دامن تو به دنبال آنچنان زندگی بی‌نظیری می‌گردم که وقتی عمرم به سر آمد، دست تو را بگیرم، به آب چشم‌هایم‌تر کنم و با حسرت بگویم:
«آیدا، آیدای من! کاش این زندگی یک ساعت اقلاً طولانی‌تر می‌شد. اقلاً یک ساعت!» من، با تو، در جست‌وجوی زندگانی آنچنانی هستم.
آنچه به تو قول می‌دهم، چنان زندگانی‌یی است.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
هر لبخند تو، هر بوسهٔ تو به من آن قدرت را عنایت می‌کند که کوهی را بر سر کوهی بگذارم.
کافی است که زیر بازوی مرا بگیری و از من بخواهی. به تو ثابت خواهم کرد که عشق، تواناترین خدایان است.
شور زندگی در من بیداد می‌کند. امروز بیش از هر وقت دیگر زنده‌ام. و نفسی که خون مرا تازه می‌کند تویی.
شعرهای نوشته‌نشدهٔ من نام تو را طلب می‌کنند؛ و سال‌های آینده، سال‌هایی سرشار از پیروزی‌ها و موفقیت‌ها، سایهٔ تو را بر سر من می‌جویند. تو آیدای من، دوست و همسر من، یار وفادار من خواهی بود. نام من از تو جدایی نخواهد گرفت و در سایهٔ محبت تو، محبت همهٔ مردم را از آن سوی مرزها به جانب من خواهد آورد. من و تو، ما، با هم به آینده‌یی پُر آفتاب لبخند خواهیم زد و هرگز هیچ چیز نخواهد توانست لبان تو را از تبسم بازدارد، زیرا که تو خود بیش از هر کس دیگر می‌دانی که تنها یک چیز مرا مأیوس و نومید می‌کند، تنها یک چیز شادی را از دل و روح من می‌تاراند، و آن دیدن لبان توست که لبخنده‌یی در آن نباشد، یا چشمانت که شیطنتی در آن جرقه نزند.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
تو همزاد من هستی. من سایه‌یی هستم که بر اثر وجود تو بر زمین افتاده‌ام، زیر پاهایت و اگر تو نباشی، من نیستم. تو را دوست، دوست، دوست، دوست می‌دارم. اخمت را هنگامی که اخم می‌کنی، خنده‌ات را هنگامی که می‌خندی، حتا اشکت را هنگامی که گریه می‌کنی دوست می‌دارم؛ اگر چه، خنده‌ات که دوستش می‌دارم زنده‌ام می‌کند، و اشکت که دوستش می‌دارم می‌کشدم! تو خون منی، تپش قلب منی. تو را دوست می‌دارم و روزهای نازنین عمر من می‌گذرد بدون این که با تو باشم، بدون این که بتوانم شادمانی و سعادتی عظیم و بهشتی را که از بودن با تو برای من حاصل خواهد شد با خودت تقسیم کنم. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
راستش را بخواهی، ناگهان فکر کردم تو کنار منی. چه قدر تو را دوست می‌دارم، خدای من. چه قدر! چه قدر!
یک حالت لزج و گریزان، یک احساس مستی، یک جور مستی شهوی در همهٔ رگ و پی من دوید. تصور این که تو کنار منی، حالی نظیر یک جور کامکاری جسمی، یک کشش دور و دراز در اعصاب، نمی‌دانم چه بگویم، یک احساس جسمی لذت‌بخش را در من برانگیخت. آه، اگر واقعاً کنار من بودی!
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
بالاخره خواهد آمد، آن شب‌هایی که تا صبح در کنار تو بیدار بمانم، سرت را روی سینه‌ام بگذارم و به تو بگویم که در کنارت چه قدر خوش‌بخت هستم. چه قدر تو را دوست دارم! چه قدر به نفس تو در کنار خودم احتیاج دارم! چه قدر حرف دارم که با تو بگویم! اما افسوس! همهٔ حرف‌های ما این شده است که تو به من بگویی «امروز خسته هستی» یا «چه عجب که امروز شادی!» ؛ و من به تو بگویم که: «دیگر کی می‌توانم ببینمت؟» و یا: تو بگویی: «می‌خواهم بروم. من که هستم به کارت نمی‌رسی.»
من بگویم: «دیوانهٔ زنجیری، حالا چند دقیقهٔ دیگر هم بنشین!»
و همین! همین و همین!
تمام آن حرف‌ها، شعرها و سرودهایی که در روح من زبانه می‌کشد تبدیل به همین حرف‌ها و دیدارهای مضحکی شده که مرا به وحشت می‌اندازد: وحشت از این که، رفته‌رفته، تو از این دیدارها و حرف‌ها و، سرانجام از عشقی که محیط خودش را پیدا نمی‌کند تا پر و بالی بزند گرفتار نفرت و کسالت و اندوه بشوی.
این موقع شب (یا بهتر بگویم: سحر) از تصور این چنین فاجعه‌یی به خود لرزیدم.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
امشب، آیدای من، از تصور این که تو کنار من نشسته باشی و من دست تو را در دست گرفته باشم، تمام وجودم مشتعل می‌شود… تو را به خدا این بار حرف بزن: به من بگو که چه‌ام، کیم؟ اسمم چیست؟ چه می‌گویم؟ کجا می‌روم؟ از کجا می‌آیم؟ تو را کجا دیده‌ام؟ چه طور توانسته‌ام به تو بگویم که دوستت می‌دارم؟ چه طور توانسته‌ام از تو بشنوم که گفته باشی مرا دوست می‌داری، و در این لحظه مثل تودهٔ باروتی که آتش به‌اش برسد منفجر نشوم؟ اصلاً چه طور است که مرا دوست می‌داری؟ اصلاً چرا مرا دوست می‌داری؟ … من امشب از این سوآل‌ها وحشت می‌کنم! مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
روزی که من تو را از دیروز کم‌تر دوست داشته باشم، آن روز آفتاب طلوع نخواهد کرد. یقین داشته باش که برای خوش‌بختی تو از هیچ کاری روگردان نیستم… بارها به تو گفته‌ام که فقط برای خاطر تو زنده‌ام و باز هم تأکید می‌کنم. اگر هنوز نفسی می‌کشم، برای خاطر آن است که تو را دارم و برای خاطر آن است که تو را با خودم صمیمی و مهربان می‌بینم. دلم برای تو، برای داشتن تو، برای بوسیدن تو و برای در آغوش فشردن تو شعله می‌زند، اما…
اما این روزه را فقط موقعی افطار خواهم کرد که بدانم تو را خوش‌بخت می‌کنم.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
چه طور خواهم توانست تو را خوش‌بخت کنم؟ چه طور می‌توانم خودم را راضی کنم که تو را، به قیمت بدبختی و بی‌سروسامانی تو، داشته باشم؟ چه طور می‌توانم به خودم بقبولانم که مانع خوش‌بختی تو شوم؟
تو را دوست می‌دارم. تو عشق و امید منی. بهار و سرمستی روح من هنگامی است که گل‌های لبخندهٔ تو شکوفه می‌کند. من چه گونه می‌توانم قلب بدبختم را راضی کنم که از لذت وجود تو برخوردار باشد، اما نتواند اسباب سعادت و نیک‌بختی تو را فراهم آورد؟
این، کمال خودبینی، کمال وقاحت است. من چه طور خودم را راضی کنم که تو، از وجود من، فقط مشتی غم و بدبختی به نصیب ببری؟
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
راستش این است. من نمی‌بایستی به تو نزدیک می‌شدم، نمی‌بایستی عشق پاک و بزرگ تو را متوجه خودم می‌کردم، نمی‌بایستی بگذارم تو مرا دوست بداری. من مرده‌یی بیش نیستم و هنگامی که تو را دیدم آخرین نفس‌هایم را می‌کشیدم. شرافتمندانه نبود که بگذارم تو مرده‌یی را دوست بداری.
افسوس. چشم‌های تو که مثل خون در رگ‌های من دوید، یک بار دیگر مرا به زندگی بازگرداند. تصور می‌کردم خواهم توانست به این رشتهٔ پُرتوان عشقی که به طرف من افکنده شده است چنگ بیندازم و یک بار دیگر شانس خودم را برای زندگی و سعادت آزمایش کنم. چه می‌دانستم که برای من، هیچ گاه «زندگی» مفهوم درست خود را پیدا نخواهد کرد؟ چه می‌دانستم که دربه‌دری و بی سر و سامانی سرنوشت ابدی و ازلی من است؟ چه می‌دانستم که تلاش من برای نجات از این وضع، تلاش احمقانه‌یی بیش نیست؟
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
با تمام وجودم با تمام روحم تو را دوست دارم، به حرف‌های تو اعتماد دارم، به خوبی و انسانیت تو احترام می‌گذارم. خوش‌بختی من روزی است که ببینم توانسته‌ام تو را خوش‌بخت کنم، کاش بتوانم، تو شایستهٔ خیلی بیشتر از این‌ها هستی احمد من، تا آن جایی که بتوانم می‌کوشم. شاید بتوانم در محیط کوچک و گرمی که خانه‌مان را تشکیل خواهد داد، و هیچ چیز قادر نخواهد بود آرامش آن را برهم زند برای تو دوستی مهربان و غم‌خوار باشم و هر چه بیشتر در موفقیت‌های جدید تو در کارهایت کومکت کنم. تو نمی‌دانی چه قدر مشتاق هستم هر روز یکی از شعرهای جدید و از نوشته‌های جدید خودت را برایم بخوانی احمد این آرزوی من است، کاش بتوانیم هر چه زودتر شروع کنیم. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
برای این که تو را بشناسم، تو را بهتر بشناسم، تو را دوست بدارم و عشق تو را سرمایهٔ جاویدان روح و زندگی خود کنم، لازم نبود که حتماً از هم‌نشینی و گفت‌وگوی با تو به اعماق روح تو پی ببرم. نگاه تو و زبان خاموشت گویاترین زبان‌ها بود و بیش از هر زبانی می‌توانست از قلب و روحت حرف بزند. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای کوچولوی من!
زندگی من دیگر چیزی به جز تونیست. خود من هم دیگر چیزی به جز خود تو نیستم. چهره‌ات تمام زندگی مرا در آینهٔ واقعیت منعکس می‌کند و این واقعیت آن قدر عظیم است که به افسانه می‌ماند.
تو را دوست دارم؛ و این دوست داشتن، حقیقتی است که مرا به زندگی دل‌بسته می‌کند.
همهٔ شادی‌هایم در یک لبخند تو خلاصه می‌شود؛ و کافی است که تو قیافهٔ ناشادی بگیری تا من همهٔ شادی‌ها و خوش‌بختی‌های دنیا را در خطوط در هم فشردهٔ آن چهره‌یی که خدا می‌داند چه قدر دوستش می‌دارم گم کنم.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
مثل بچه‌ها دوستت می‌دارم. درست همان طور که بچه‌ها مادرشان را دوست دارند. زیبایی تو اگر چه مرا به آتش می‌کشد، می‌سوزاند و خاکستر می‌کند دیگر علت و انگیزهٔ دوستی و عشق من نیست. به هر صورتی که درآیی تو را دوست می‌دارم. فقط به شرط آن که «آیدای من» باشی. فقط به شرط آن که «بدانی چرا تو را مثل بچه‌ها دوست می‌دارم.» مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اما… اما تصور نکن که من تو را برای زیبایی‌هایت، تنها برای چشم‌های بی‌نظیر و برای نگاهت که پر از عشق و عاطفه است دوست می‌دارم. آیدای من! تو بیشتر برای قلبت دوست‌داشتنی هستی. تو را برای آن دوست می‌دارم که «خوبی». برای آن که تو، جمع زیبایی روح و تنی. و بدین جهت است که می‌گویم هرگز نه پیری و… نخواهد توانست از زیبایی تو بکاهد… چرا که هر چه تنت زیر فشار سال‌ها درهم‌شکسته‌تر شود روح زیبای تو زیباتر خواهد شد و بدین گونه هرگز از آنچه امروز مجموع این زیبایی است نخواهد کاست. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
به خلق خدا جواب بده. جواب‌شان را بده. به من می‌گویند چه شده است که دیگر شعر نمی‌نویسم، چه شده است که دیگر برای‌شان شعر نمی‌خوانم، چه شده است که دیگر صدای مرا نمی‌شنوند؟
جواب‌شان را بده. به‌شان بگو که احمد تو بیش از همیشه به «شعر» می‌اندیشد، بیش از همیشه «شعر» می‌نویسد و بیش از همیشه «شاعرانه» زندگی می‌کند… منتها این را هم به‌شان بگو این «شعر» ها یک موضوع بیشتر ندارد: «دوست داشتن آیدا!»
این را به‌شان بگو. بگو که تو هر تپش قلب من هستی. بگو که دوست داشتن تو همهٔ کار و زندگی من شده است. بگو که جز تو به هیچ چیز فکر نمی‌کنم… آیدا جان! این‌ها همه را به‌شان بگو.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
یک بار با تو گفتم که عشق، شاه‌راه بزرگ انسانیت است… پس در میان مرزهای عشق، هیچ چیز پست، هیچ چیز حقیر، هیچ چیز شرم‌آور راه ندارد. عشق می‌ورزیم تا چیزی که میان حیوانات به صورت «غریزهٔ حیوانی» صورت می‌پذیرد، میان ما، به صورت موضوعی بشری، موضوعی بر اساس «انتخاب دو روح» ، به صورت موضوعی که بر پایهٔ همهٔ ادراکات انسانی، قلبی و خدایی استوار شده باشد صورت بگیرد؛ این است که همیشه با تو می‌گویم: «تو را دوست می‌دارم.» در این کلام بزرگی که روح‌ها و تن‌های ما را برای همیشه یکی می‌کند، بر کلمهٔ تو تکیه می‌کنم نه بر لغت دوست داشتن. زیرا که در این جا، آنچه شایان اهمیت است، تو است… تو را دارم، و برای آن که بدانی دربارهٔ تو چه می‌اندیشم، از دوست داشتن، از این لغت بزرگ مدد می‌گیرم. و بدین گونه از جانوری که به دنبال غریزهٔ حیوانی خویش می‌دود فاصله می‌گیرم؛ چرا که حیوان، دوست می‌دارد، و برای فرو نشاندن عطش دوست داشتن به دنبال کسی می‌گردد که دوستش بدارد…
آنچه به تو می‌دهم عشق من نیست؛ بلکه تو خود، عشق منی. تویی که عشق را در من بیدار می‌کنی و اگر بخواهم این نکته را آشکارتر بگویم، می‌بایست گفته باشم که من «زنی» نمی‌جویم، من جویای آیدای خویشم.
آیدا را می‌جویم تا زیباترینِ لحظات زندگی را چون نگین گران‌بهایی بر این حلقهٔ بی‌قدر و بهای روزان و شبان بنشاند.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
داراترین مرد دنیا هستم؛ زیرا توانسته‌ام تو را داشته باشم… تو بزرگ‌ترین گنج دنیایی، زیرا در عوض تو هیچ چیز نمی‌توان گرفت که با تو برابر باشد. پس من که تو را دارم، چرا ادعا نکنم که داراترین مرد دنیا هستم؟
و من که با تو تا بدین درجه از بزرگی رسیده‌ام، چرا مغرور نباشم؟
من غرور مطلقم! آیدا! و افتخار من این است که بندهٔ تو باشم. پس اگر پاها و زانوهای تو را می‌بوسم، مرا مانع مشو. غایت آرزوهای هر بنده‌یی همین است که صاحب او افتخار بوسیدن پاهای خود را بدو ارزانی بدارد.
و اگر به تو می‌گویم که تو را با همهٔ «عشق زمینی» دوست می‌دارم، و اگر به تو می‌گویم که تو را با همهٔ «عشق جسمانی» دوست می‌دارم، برای آن است که به تو دروغ نگفته باشم.
من روح تو را دوست می‌دارم؛ و به همان اندازه «جسم» تو را گوشت گرم و زندهٔ تو را، بوی تو را و پوست تو را و تن تو را دوست می‌دارم.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
من خدا را شکر می‌کنم، اگر این حادثه توانسته باشد به آیدای من بفهماند که منظور من خود اوست نه هیچ چیز دیگر؛ و من او را برای خاطر خودش دوست می‌دارم که وجودی گران‌مایه است و مرا برای خاطر خودم دوست می‌دارد که سراپا سوخته و برافروختهٔ عشق او هستم و جز او تمنایی ندارم، جز او امیدی ندارم و اگر او نباشد، من دنیا را… نه… دنیا را نمی‌خواهم! بی آیدا به دنیا و آسایش‌هایش تف می‌کنم! بی آیدا خوش‌بخت نیستم! بی آیدا مُرده‌ام!
من خدا را شکر می‌کنم که وسیله‌یی ساخت تا آیدا بداند که اگر در جهان خوش‌بختی و سعادتی هست، خوش‌بختی و سعادتِ من آیداست نه هیچ چیز دیگر…
من خدا را شکر می‌کنم که وسیله‌یی ساخت تا آیدا بداند که فردا نیز، پس از آن که همسر من شد، هیچ چیز نخواهد توانست میان من و او مانعی ایجاد کند؛ نه زیبایی‌های احمقانهٔ مردم دیگر، نه ثروت‌ها و آسایش‌ها…
من خدا را شکر می‌کنم اگر آیدا توانسته باشد بداند.
و می‌دانم که آیدا می‌داند؛ زیرا اگر نمی‌دانست، دیگر آیدا نمی‌آمد.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اما آیا به چه وسیله باید به تو بفهمانم که چه اندازه دوستت می‌دارم؟
من خدا را شکر می‌کنم که درست در آستانهٔ زندگی ما این زن را در برابر من قرار داد تا لااقل تو این نکته را بدانی که من تو را برای خاطر خودت که آیدای من هستی دوست می‌دارم…
من خدا را شکر می‌کنم که وسیله‌یی ساخت تا تو بدانی، آسایش و آسودگی همهٔ عمر را نمی‌خواهم؛ بلکه بیشتر دوست می‌دارم که تا آخر عمر شبانه روز زحمت بکشم، عرق بریزم، و شادی خود را در این نکته بجویم که «آیدا» همسر و شریک زندگی من است و برای آسایش و راحت آیداست که جان می‌کنم، کار می‌کنم و می‌کوشم…
من خدا را شکر می‌کنم که وسیله‌یی ساخت تا آیدا بتواند بفهمد که وجود او و عشق او برای من گرامی‌تر و ارزشمندتر از مال و ثروت است، گرامی‌تر از آسایش و فقدان مسئولیت است!
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدا جانم، می‌توانم ادعا کنم که عشق من به تو، به هیچ چیزی در دنیا شبیه نیست؛ این عشق، مخلوطی است از شعر و موسیقی و خودمان! و ما من و تو فقط بدان جهت توانسته‌ایم با این جذبه یکدیگر را دوست بداریم که در دنیای به این بزرگی، تنها دو نفری هستیم که جز خودمان به هیچ کس دیگری شبیه نیستیم. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اگر می‌دانستی چه قدر محتاج نوازش‌های تو هستم! اگر می‌دانستی چه قدر مشتاق آنم که با من سخن بگویی، به من بگویی که مرا دوست می‌داری، به من بگویی که خوشبختی، به من بگویی که چه فکر می‌کنی، چه می‌خواهی، و فردای طلایی مشترک‌مان را چه جور می‌بینی… افسوس آیدای کوچک من، کاش می‌دانستی که حاضرم به جای هر دقیقه که با من از قلبت سخن بگویی، یک سال از عمرم را بدهم. کاش می‌توانستی حدس بزنی که چه قدر دوست می‌دارم با زبان خودت از محبت خودت با من حرف بزنی… دهان و لبانت به قدر چشم‌ها و دست‌هایت دوستم ندارند: دستان مهربانت دست‌های مرا میان خود می‌گیرند و چشم‌های عجیب تو (که برای توصیف آن‌ها کلمهٔ «زیبا» کافی نیست) مرا زیر نوازش نگاه‌هایت به خواب می‌برند؛ اما لبانت… نه! آن‌ها نه با کلمه‌یی و نه با بوسه‌یی… نه! آن‌ها با من یگانه نیستند. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای یگانهٔ من!
حالا دیگر چنان از احساس‌های متضاد و گوناگون سرشارم که اگر بپرسی هر صبح را چه گونه به شب می‌رسانم بی‌گفت‌وگو در جوابت درمی‌مانم:
هیجان عظیم به دست آوردن تو، قلب مرا از شادی انباشته است… اما، تصور این که هنوز تا مدتی دیگر می‌باید از تو دور بمانم، قلبم را از حرکت بازمی‌دارد.
چشمانت به من نوید و امید می‌دهند، اما سکوت تو مرا از یأسی کُشنده لبریز می‌کند… آه، چه قدر احتیاج دارم که زبانت نیز از چشم‌هایت یاد بگیرد؛ که زبانت نیز چون چشم‌هایت مهربان و نوازش‌دهنده شود، که زبانت نیز مانند نگاهت به من بگوید که آیدا، احمد تنهای دل‌تنگش را چه قدر دوست می‌دارد! افسوس که زبان و لبان تو به قدر چشم‌هایت مرا دوست نمی‌دارند.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
مردی که با این همه شور و حرارت به تو عشق می‌ورزد، محتاج حرف‌های توست… اگر تو بخواهی همچنان به این سکوت ادامه دهی، نمی‌گویم تو را خواهم گذاشت و به دنبال کار خود خواهم رفت، نه، زیرا که جز کنار تو جایی ندارم؛ بلکه، می‌خواهم بگویم که اگر این سکوت ادامه یابد به زودی تنها جسد سرد و مُرده‌یی را در آغوش خواهی گرفت که از زندگی تنها نشانه‌اش همان است که نفسی می‌کشد. می‌خواهم بگویم که سکوت تو، پایان غم‌انگیز زندگی من است.
حرف بزن آیدا، حرف بزن!
من محتاج شنیدن حرف‌های تو هستم… با من از عشقت، از قلبت، از آرزوهایت حرف بزن… اگر مرا دوست می‌داری، من نیازمند آنم که با زبان تو آن را بشنوم: هر روز، هر ساعت، هر دقیقه، و هر لحظه می‌خواهم که زبان تو، دهان تو و صدای تو آن را با من مکرر کند… افسوس که سکوت تو، مرا نیز اندک‌اندک از گفتن باز می‌دارد.
درخت با بهار و ماهی با آب زنده است، و من با حرف‌های تو.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای من، تو معجزه‌یی.
روزگار درازی شد که همه چیز از من گریخته بود؛ حتی شعر که من با آن در این سرزمین کوس خدایی می‌زدم.
می‌پنداشتم که عشق، هرگز دیگر به خانهٔ من نخواهد آمد.
می‌پنداشتم که شعر، برای همیشه مرا ترک گفته است.
می‌پنداشتم که شادی، کبوتری است که دیگر به بام من نخواهد نشست.
می‌پنداشتم که تنهایی، دیگر دست از جان من نخواهد کشید و خستگی، دیگر روح مرا ترک نخواهد گفت.
تو طلوع کردی و عشق باز آمد، شعر شکوفه کرد و کبوتر شادی بال‌زنان بازگشت؛ تنهایی و خستگی بر خاک ریخت. من با تو ام، و آینه‌های خالی از تصویرهای مهر و امید سرشار می‌شوند.
کنار تو، خود را بازیافته‌ام، به زندگی برگشته‌ام و امیدهای بزرگ رویایی ترانه‌های شادمانه را به لب‌های من بازآورده‌اند. هرگز هیچ چیز در پیرامون من از تو عظیم‌تر نبوده است.
تو شعر را به من بازآورده‌ای. تو را دوست می‌دارم و سپاست می‌گزارم. خانهٔ فردای ما خانه‌یی است که در آن، شعر و موسیقی در پیوندی جاودانه به ابدیت چنگ می‌اندازند.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
تو را دوست دارم و تمام ذرات وجود من با فریاد و استغاثه تو را صدا می‌زند. آن آینه که من می‌جستم تا بتوانم نقش وجودم را در آن تماشا کنم تویی. با همهٔ روحم به هر نگاه و هر لبخند تو محتاجم، و تنها حالاست که احساس می‌کنم در همهٔ عمر بی‌حاصلی که تا به امروز از دست داده‌ام چه قدر تنها و چه قدر بدبخت بوده‌ام. این است که اکنون، پس از بازیافتن تو، دیگر لحظه‌یی شکیب ندارم. دیگر نمی‌خواهم کوچک‌ترین لحظه‌یی از باقی عمرم را بی تو، دور از تو و دور از احساس وجودت از دست بدهم؛ به کسی که هیچ وقت هیچ چیز نداشته است حق بده! و به من حق بده که تو را مثل بچه‌ها دوست داشته باشم. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
به تو گفتم: «زیاد، خیلی خیلی زیاد دوستت دارم.»
جواب دادی: «هر چه این حرف را تکرار کنی، باز هم می‌خواهم بشنوم!»
این گفت‌وگوی کوتاه را، مدام، مثل برگردان یک شعر، مثل تم یک قطعهٔ موسیقی، هر لحظه توی ذهن خودم تکرار کردم. جواب تو را، بارها با لهجهٔ شیرین خودت در ذهنم مرور کردم. اما هرگز تصور نکن که حتی یک لحظه توانسته باشم خودم را با تکرار و با مرور این حرف تسکین بدهم. نه! من فقط موقعی آرام و آسوده هستم و تنها موقعی به «تو» فکر نمی‌کنم، که تو با من باشی. همین و بس. وقتی تو نیستی، مثل بچه کوچولویی که دور از مادرش بهانه می‌گیرد و باید دلش را با بازیچه‌یی خوش کرد و فریبش داد، ناچارم که خود را با یاد لحظاتی که با تو بوده‌ام، با خاطرهٔ حرف‌هایت، خنده‌هایت، اخم‌هایت، آن «خدایا خدایا» گفتن‌هایت که من چه قدر دوست دارم و از شنیدن آن چه اندازه لذت می‌برم، دل‌خوش و سرگرم کنم.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
او کتاب‌ها را به اندازهٔ تمام گنجینه‌های طبیعی موجود در هوای آزاد دوست داشت. دوست داشت کتاب‌های کوچک را در جیبش بگذارد و همراه داشته باشد و بعضی وقت‌ها که در مزرعه بودیم، خودش را روی علف‌ها می‌انداخت و با صدای بلند کتاب می‌خواند. با کفش‌های دیگران راه برو (تا با کفش‌های کسی راه نرفته‌ای درباره‌اش قضاوت نکن) شارون کریچ
وقتی بابابزرگ از مامان‌بزرگ درخواست ازدواج می‌کند، مامان‌بزرگ می‌گوید: «تو سگ داری؟» و بابابزرگ جواب مثبت می‌دهد. او یک سگ چاق و پیر به اسم سادی داشت. مامان‌بزرگ می‌گوید: «کجا می‌خوابد؟»
بابابزرگ کمی هول شده و می‌گوید: «راستش را بگویم، درست کنار خودم می‌خوابد، اما اگر ازدواج کنیم، من…»
مامان‌بزرگ می‌گوید: «وقتی شب دم دَر می‌آیی، آن سگ چه‌کار می‌کند؟»
بابابزرگ نمی‌داند مقصود مامان‌بزرگ چیست و برای همین حقیقت را می‌گوید: «بااشتیاق به طرفم می‌دود.»
مامان‌بزرگ می‌گوید: «بعد تو چه‌کار می‌کنی؟»
بابابزرگ می‌گوید: «خُب… بغلش می‌کنم تا آرام بگیرد و کمی برایش آواز می‌خوانم. می‌خواهی کاری کنی تا احساس حماقت بکنم؟»
مامان‌بزرگ می‌گوید: «چنین منظوری ندارم. تو تمام چیزهایی را که لازم بود گفتی. فکر می‌کنم وقتی با یک سگ به این خوبی رفتار کنی، حتماً با من بهتر از این خواهی بود و اگر آن سگ پیر، سادی، آن‌قدر تو را دوست دارد، حتماً من تو را بیش‌تر دوست خواهم داشت. بله، با تو ازدواج می‌کنم.»
با کفش‌های دیگران راه برو (تا با کفش‌های کسی راه نرفته‌ای درباره‌اش قضاوت نکن) شارون کریچ
مانند همه ی آدم‌هایی که تنها زندگی می‌کنند من هم شب‌ها هنگام برگشتن به خانه، اول به چراغ قرمز کوچک پیغام‌گیر تلفن نگاه می‌کردم. دوست داشتم برایم پیغامی گذاشته شده باشد. فکر می‌کنم هیچ‌کس از این وسوسه در امان نیست. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
ماریام یک دمدمی‌مزاج واقعی است. از وقتی پانزده‌ساله بود تا حالا هر شش ماه یک‌بار (اگر اشتباه نکنم باید سی و هشت باری شده باشد) نامزد تازه ی زندگی‌اش را به ما معرفی می‌کند. می‌گوید این خوب است، این یکی راستگو و حقیقی است، با آن دیگری می‌خواد ازدواج کند، در دوستی با بعدی محکم و پابرجاست، آخری مطمئن است، آخرین آخرین‌ها. به تنهایی همه ی اروپا را تجربه کرده؛ نامزدش جوان سوئدی بود، ژیدسپ ایتالیایی، اریک هلندی، کیکو اسپانیایی و لوران نمی‌دانم اهل کجا. بی‌شک سی و سه تا دیگر مانده که بگویم اما حالا نامشان یادم نمی‌آید. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
البته گاهی پیش می‌آید که با همسرم یا با دوستانم لبخندزنان درباره گذشته‌مان حرف می‌زنیم، از سال‌های دانشجویی، فیلم‌ها و کتاب‌هایی که شخصیت ما را شکل داده بود و از عشق‌های زمان جوانی‌مان، چهره‌هایی که از خاطر برده‌ایم و گاه‌گاه تصادفی به خاطرمان می‌آیند، از قیمت کافه‌ها در آن دوران و از این نوع دلتنگی‌ها. گویی این بخش از زندگی‌مان را روی قفسه‌ای جا داده‌ایم و گه‌گاهی کمی از گردوغبارش را می‌زداییم. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
به مجرد اینکه یک نفر انسان هایی را که دارای ذوق هنری هستند هنرمند خطاب می‌کنند، دردآورترین سوءتفاهمات آغاز می‌شوند. انسان هایی که دارای ذوق هنری هستند، درست زمانی به هنر می‌پردازند که یک هنرمند احساس می‌کند اوقات فراغت خود را شروع می‌کند. آنها زمانی به هنر می‌پردازند که هنرمند فرصت یافته برای دو، سه، چهار یا پنج دقیقه هنر را به دست فراموشی بسپارد؛ آن وقت، هنردوستان شروع به صبحت درباره ی وان‌گوگ، کافکا، چاپلین یا بکت می‌کنند و موفق به عذاب هنرمند می‌شوند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
ثروت به معنای داشتن چیزهای زیادی نیست، بلکه به معنای داشتن چیزهایی است که دوست داریم داشته باشیم. ثروت مطلق نیست، بلکه نسبی است و به میل و خواست ما بستگی دارد. هروقت چیزی را طلب کنیم که نمی‌توانیم به دستش بیاوریم، فقیرتر می‌شویم حتی اگر دارایی‌های زیادی داشته باشیم. و هر زمان از چیزی که داریم احساس رضایت کنیم، ثروتمند محسوب می‌شویم. در صورتی که ممکن است در حقیقت دارایی زیادی نداشته باشیم. اضطراب منزلت آلن دو باتن
برای جولیا آب زندگی است، منبع لذتی که بی‌وقفه تجدید می‌شود، یک‌جور شهوت‌رانی. جولیا دوست دارد شنا کند و جریان آب را بر روی بدنش احساس کند. یک روز سعی کرد او را همراه خودش به درون آب ببرد، اما کمال حاضر نشد آب‌تنی کند. گفت: دریا گورستان است و جولیا جرأت نکرد سؤالی از او بپرسد. نمی‌داند که زندگی او چطور بوده و دریا چه چیزی را از او گرفته است. شاید یک روز برایش تعریف کند، شاید هم نه.
وقتی باهم هستند، نه از آینده حرف می‌زنند و نه از گذشته. جولیا هیچ توقعی از او ندارد، به‌جز این ساعت‌های دزدکی بعدازظهر. تنها لحظهٔ حال مهم است. لحظه‌ای که یکی می‌شوند. مثل دو قطعهٔ یک پازل که یکی در دیگری به‌طور کامل حل می‌شود.
بافته لائتیسیا کولومبانی
از همین نگرانم. آدم به کسی یا چیزی عادت می‌کند و آنوقت، آن کس یا آن چیز قالش می‌گذارد. دیگر هیچ باقی نمی‌ماند. آنهایی را که می‌گذارند و می‌روند، دوست ندارم. این است که اول خودم می‌گذارم و می‌روم. این طوری مطمئن‌تر است. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
دنیا هنوز آماده نیست. دنیا برای بچه دار شدن آمادگی ندارد. من دوست ندارم کسی را اذیت کنم. آنوقت چطور بچه ی خودم را اذیت کنم؟ امروز دیگر نمی‌شود بچه دار شد. فقط جمعیت زیاد می‌شود، آمار بالا می‌رود. حالا، ساده است، بچه دار می‌شوی، ولی بعد یک روز می‌رسد که بچه ات می‌آید توی چشمت نگاه می‌کند. چیزی نمی‌گوید، فقط نگاه می‌کند؛ همین. آنوقت چه می‌کنی؟ خودت را روی پاهایش می‌اندازی یا چی؟ خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
لنی با این جوان که حتی یک کلمه هم انگلیسی نمی‌دانست، دوست شد و به همین دلیل با هم ارتباط خیلی خوبی داشتند؛ ولی بعد از سه ماه که عزی مثل بلبل انگلیسی حرف می‌زد، فاتحه ی دوستیشان خوانده شد. مثل این بود که حجاب زبان یکباره بین آنها کشیده شده باشد. حجاب زبان وقتی کشیده می‌شود که دو نفر به یک زبان حرف می‌زنند؛ آنوقت دیگر امکان تفاهم آنها به کلی از بین می‌رود. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
جولیا سکوت مبهم کتابخانهٔ محل را به فریادهای دیسکو ترجیح می‌دهد. هر روز در ساعت ناهار به کتابخانه می‌رود. این کتابخوانِ سیری‌ناپذیر فضای سالن‌های بزرگ را، که با کتاب فرش شده‌اند و فقط صدای ورق زدن کتاب‌ها سکوت آن را مختل می‌کند، دوست دارد. به‌نظرش در آن‌جا چیزی مذهبی هست، یک تعمق نسبتاً رازآلود که از آن خوشش می‌آید. گویی موقع کتاب خواندن متوجه گذر زمان نمی‌شود. وقتی بچه بود، روی پاهای کارگران می‌نشست و رمان‌های امیلیو سالگاری را با ولع می‌خواند. بعدها، شعر را کشف کرد. کاپرونی را بیشتر از اونگارتی، نثر موراویا و به‌ویژه نوشته‌های پاوزه، نویسندهٔ مورد علاقه‌اش، دوست دارد. با خودش فکر می‌کند که می‌تواند زندگی‌اش را تنها با همین هم‌نشینی با کتاب‌ها سپری کند. حتی فراموش می‌کند که غذا بخورد. بسیار پیش آمده است که با شکم خالی از زمان استراحت ناهار برمی‌گردد. این‌گونه است: جولیا کتاب‌ها را با ولع می‌خورد، همان‌طور که دیگران کانولی می‌خورند. بافته لائتیسیا کولومبانی
بخشی از ساختار شخصیتی آدم، کاملاً وابسته به این موضوع است که می‌تواند پیوسته یک جا بماند و روزهای متمادی در کنار دیگران باشد یا نه. دوستانش به او تکیه می‌کنند و او هم می‌داند که می‌تواند به آن‌ها تکیه کند؛ موازنه‌ای ساده که زندگی‌های زیادی براساس آن ساخته می‌شوند. هر روز دیوید لویتان
«یه بار یه دختر نابینا بودم. یازده سالم بود. شاید هم دوازده. نمی‌دونم اون رو بیش‌تر دوست داشتم یا نه؛ ولی از یه روز بودن توی بدن اون خیلی بیش‌تر یاد گرفتم تا یه سال بودن توی بدن دیگران. بهم ثابت کرد که چقدر تجربهٔ هرکدوم از ما توی این جهان خاص و منحصربه‌فرده. هرکی یه جور دنیا رو حس می‌کنه. فقط این نبود که بقیهٔ حس‌های من خیلی دقیق‌تر و حساس‌تر شده بود؛ این هم بود که ما راه‌های خودمون رو توی این دنیای مقابل‌مون پیدا می‌کنیم. برای من خیلی سخت بود؛ ولی برای اون، زندگی معمولی بود.» هر روز دیوید لویتان
کار عشق همین است: کاری می‌کند که می‌خواهی دنیا را از سر بنویسی. کاری می‌کند بخواهی شخصیت‌ها را انتخاب کنی، صحنه را بسازی و داستان را پیش ببری. کسی که دوستش داری، مقابلت می‌نشیند و می‌خواهی هر کاری از دستت برمی‌آید، برای ابدی‌کردن این لحظه انجام دهی، و وقتی فقط خودتان دو نفر در اتاق هستید، می‌توانی تظاهر کنی که همین است و همیشه همین خواهد بود. هر روز دیوید لویتان
من طی این سال‌ها در مراسم‌های مذهبی متعدد و متنوعی شرکت کرده‌ام. هربار که در این مراسم‌ها شرکت می‌کنم، بیش‌تر به این عقیده پایبند می‌شوم که ادیان، خیلی بیش‌تر از آن‌که اعتراف می‌کنند، شبیه هم هستند و وجه اشتراک دارند. عقایدشان تقریباً همیشه مثل هم است؛ تنها تفاوت‌شان در تاریخچهٔ هر دین است. همه می‌خواهند به یک قدرت برتر ایمان داشته باشند. همه می‌خواهند به چیزی تعلق داشته باشند که از خودشان بزرگ‌تر است و همه می‌خواهند در این عقیده و ایمان، همراهانی داشته باشند. می‌خواهند نیروی خوبی در روی زمین وجود داشته باشد و انگیزه‌ای برای پیوستن به آن نیرو می‌خواهند. می‌خواهند اجازهٔ اثبات عقیده‌شان و اجازهٔ تعلق‌داشتن به آن عقیده را داشته باشند و راهش هم مراسم دینی و اخلاص است. می‌خواهند آن عظمت را لمس کنند.
فقط در جزئیات مسائل است که همه‌چیز پیچیده می‌شود و اختلاف‌ها به‌وجود می‌آید و دیگر نمی‌توانیم درک کنیم که فرقی ندارد چه دین، جنسیت، نژاد و کشوری داشته باشیم؛ چون همهٔ ما در نودوهشت درصد موارد شبیه هم هستیم. بله، تفاوت‌های بیولوژیکی بین زن و مرد هست؛ ولی اگر به این تفاوت‌های بیولوژیکی به‌شکل درصدی نگاه کنید، متوجه می‌شوید که در واقع تفاوت چندانی وجود ندارد. تفاوت نژادی هم مسئله‌ای است که کاملاً به ساختارهای اجتماعی مربوط است و تفاوت ذاتی وجود ندارد. چه به خدا ایمان داشته باشید، چه به یهوه و چه به اللّه، احتمالش هست که چیزی که در هر صورت می‌خواهید، یک چیز باشد. ولی به دلایلی همه دوست دارند روی آن دو درصد اختلاف تمرکز کنند و بیش‌تر منازعات جهان هم ناشی از همان است.
من تنها به این دلیل می‌توانم به زندگی‌ام ادامه بدهم که همهٔ ما نودوهشت درصد شبیه هم هستیم.
هر روز دیوید لویتان
این‌که در رابطه‌ات با دوست‌پسرت دوست‌داشتنی باشی یک چیز است و این‌که در برخورد با یک دختر کاملاً غریبه هم همان‌طور باشی، یک چیز کاملاً متفاوت. حالا دیگر فکر نمی‌کنم که تلاش می‌کند صرفاً با یک دختر ناشناس مهربان باشد. دارد مهربانی می‌کند. این خودش بیش‌تر نشانهٔ باشخصیت‌بودن است تا صرفاً مهربان‌بودن. مهربانی‌کردن دقیقاً به بطن شخصیت تو وصل است؛ درحالی‌که مهربان‌بودن فقط به این مربوط است که می‌خواهی چطور دیده شوی. هر روز دیوید لویتان
به‌ندرت پیش می‌آید که مردم واقعاً همان‌قدر جذاب باشند که برای کسی که دوست‌شان دارد، جذاب به‌نظر می‌رسند. فکر می‌کنم باید هم همین‌طور باشد. به‌نظرم دلگرم‌کننده است که بدانی دل‌بستگی‌هایت می‌توانند به‌اندازهٔ هر عامل دیگری روی دیدگاهت اثر بگذارند. هر روز دیوید لویتان
دختر هر زمان که او بخواهد در کنارش هست و احتمالاً او هم از همین خوشش می‌آید. ولی این به‌معنی دوست‌داشتن نیست. دختر، سخت به حضور پسر امید بسته و انگار متوجه نیست که چیزی برای امیدواربودن باقی نمانده است. در کنار هم سکوتی ندارند و همه‌اش سروصداست، بیش‌تر صدای پسر. اگر بخواهم، می‌توانم جزئیات دعواهای‌شان را هم ببینم. می‌توانم رد همهٔ خرده شکسته‌هایی را بگیرم که او بعد از هربار درهم‌شکستنِ شخصیت دختر، جمع کرده است. اگر من واقعاً جاستین بودم، حتماً حالا عیب و ایرادی در دختر پیدا می‌کردم. «همین حالا. بهش بگو. داد بزن. تحقیرش کن. بهش بفهمون حدوحدودش کجاست.»
ولی من نمی‌توانم. من جاستین نیستم. حتی اگر دختر این‌را نداند.
هر روز دیوید لویتان
می‌توانی با گوش‌دادن به داستان‌هایی که آدم‌ها از زندگی‌شان تعریف می‌کنند، بشناسی‌شان؛ ولی راه دیگری هم هست و آن هم نحوهٔ همخوانی‌شان است و این‌که دوست دارند پنجره‌ها پایین باشد یا بالا و این‌که آیا با نقشهٔ مکان‌ها زندگی می‌کنند یا با بودن در دنیای واقعی، تجربه‌اش می‌کنند و این‌که آیا تمام راه تا اقیانوس را با تمام وجود حس می‌کنند یا نه. هر روز دیوید لویتان
اگر دوست دارید بیشتر مطالعه کنید و رمان‌های عاشقانهٔ پرسوزوگداز را به کتاب‌های غیرتخیلی ترجیح می‌دهید، از این سلیقه‌تان احساس شرمندگی نکنید. آنچه را بخوانید که دوست دارید. لزومی ندارد عادت‌هایی را بسازید که دیگران به شما تحمیل می‌کنند. آن عادتی که بیشتر با شما تناسب دارد را انتخاب کنید، نه عادتی که نزد جامعه محبوب‌تر است. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
- عکس قانون چهارم تغییر رفتار می‌گوید «آن را عامل نارضایتی کنید».
- درصورتی‌که یک عادت بد دردناک یا عامل نارضایتی باشد، تمایل کمتری به تکرار آن داریم.
- همراهی افراد در یک مسئولیت می‌تواند باعث شود که در صورت بی‌تفاوتی و عدم اجرای تعهدات، با عواقب آنی مواجه شوید. عمیقا به تفکر دیگران راجع به خودمان اهمیت می‌دهیم و دوست نداریم ما را دست‌کم بگیرند.
- یک پیمان عادت می‌تواند برای افزودن هزینه‌های اجتماعی به هر رفتار استفاده شود. این قرارداد هزینه‌های تخطی از وعده‌هایتان را دردناک می‌کند و عمومیت می‌بخشد.
- همین‌که بدانید دیگران شما را می‌بینند، نقش یک محرک قوی را برایتان دارد.
عادت‌های اتمی جیمز کلیر
اگر یک مرد بخواهد خودش را بکشد، روش موثرتری انتخاب می‌کند. معمولا خودشان را از ستون سقف انبارشان دار می‌زنند یا به مغزشان شلیک می‌کنند یا اگر بخواهند خود را غرق کنند، سنگ یا چیز سنگینی به خود می‌بندند. مردها دوست ندارند در انجام چنین کار جدی ای ریسک کنند. آدمکش کور مارگارت اتوود
استراتژی‌های این‌چنینی، یک دلیل دیگر هم برای تاثیرگذاری دارند: آن‌ها هویتی که می‌خواهید بسازید را تقویت می‌کنند. اگر ۵ روز پشت سر هم در باشگاه حاضر شوید – ولو اینکه به مدت ۲ دقیقه باشد – رأی‌های مثبتی را برای هویت جدیدتان صادر می‌کنید. شما نگران تناسب اندام خود نیستید. شما بر روی تبدیل به شخصیتی متمرکز شده‌اید که دوست ندارد در جلسات باشگاهش غیبت کند. شما کوچک‌ترین گام‌هایی را برمی‌دارید که تاییدکنندهٔ نوع شخصیت مدنظرتان هستند. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
اگر دوست دارید بر یک عادت مسلط شوید، نکتهٔ کلیدی، تکرار است، نه اینکه دنبال ایده‌آل باشید. لزومی ندارد که تمامی ویژگی‌های یک عادت جدید را ترسیم کنید. صرفا کافی است آن را تمرین کنید. این اولین برداشت ما از قانون سوم است: کافی است که خودتان را وارد کار کنید. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
- فرهنگی که در آن زندگی می‌کنیم، تعیین می‌کند که کدام رفتارها برای ما جذابند.
- تمایل داریم رفتارهایی را به کار بگیریم که مورد تمجید و تایید فرهنگمان قرار می‌گیرند، زیرا عمیقا دوست داریم در دل قبیلهٔ خود جای بگیریم و به آن تعلق داشته باشیم.
- به تقلید عادات سه گروه اجتماعی تمایل داریم: نزدیکان (دوستان و خانواده) ، اکثریت (قبیله) و قدرتمندان (افرادی که جایگاه و پرستیژ دارند).
- یکی از موثرترین کارهایی که می‌توانید برای ایجاد عادت‌های بهتر انجام دهید، پیوستن به فرهنگی است که (۱) رفتار مطلوب شما، رفتار معمول آن‌ها باشد و (۲) از قبل مشترکاتی را با آن گروه داشته باشید.
- رفتار معمول و نرمال یک قبیله، غالبا بر رفتار مطلوب فرد می‌چربد. در اکثر مواقع، ترجیح می‌دهیم به همراه جمع اشتباه کنیم تا اینکه خودمان به‌تنهایی کار صحیح را انجام دهیم.
- اگر یک رفتار بتواند برای ما منزلت، احترام و تمجید به همراه داشته باشد، آن رفتار را جذاب می‌بینیم.
عادت‌های اتمی جیمز کلیر
دانشمندان این پدیده را به‌عنوان تفاوت میان «خواستن» و «دوست داشتن» مطرح می‌کنند.
مغزتان برای خواستن پاداش‌ها، مدارهای عصبی بسیار بیشتری را نسبت به دوست داشتن آن‌ها در نظر گرفته است. مراکز خواستن در مغز بزرگ‌اند: ساقهٔ مغز، هستهٔ اکومبنس، ناحیهٔ تگمنتوم شکمی، جسم مخطط، آمیگدال و بخش‌هایی از قشر پیش پیشانی. در مقام مقایسه، مراکز دوست داشتن در مغز بسیار کوچک‌ترند. آن‌ها را غالبا «نقاط حساس لذتی» می‌نامیم و همانند جزایر کوچکی در جای‌جای مغز توزیع شده‌اند. مثلا محققان دریافته‌اند که ۱۰۰ درصد از هستهٔ اکومبنس در حین پروسهٔ خواستن فعال می‌شود. درحالی‌که تنها ۱۰ درصد از این هسته در حین دوست داشتن فعال می‌شود.
عادت‌های اتمی جیمز کلیر
- سه لایه تغییر وجود دارد: تغییر در خروجی، تغییر در پروسه و تغییر در هویت.
- موثرترین راه برای تغییر عادت‌ها، این است که نه بر روی دستاوردهای مدنظرتان، بلکه بر روی شخصیتی که دوست دارید تمرکز کنید.
- برای تبدیل به بهترین نسخه از خودتان، باید دائما باورهایتان را ویرایش کرده و هویتتان را به‌روز کنید و گسترش دهید.
- دلیل اهمیت واقعی عادت‌ها، این نیست که به نتایج بهتری ختم می‌شوند (اگرچه می‌توانند این نقش را ایفا کنند) ، بلکه می‌توانند باورهایی را که به خودتان دارید، تغییر دهند.
عادت‌های اتمی جیمز کلیر
مرد کچل وارد بحث می‌شود و مثل فیلسوف‌ها سخنرانی می‌کند: "تو که نمی‌خواهی بگویی بهتر بود رومئو عشق حقیقی را رها کند و با کسی باشد که واقعا دوستش ندارد! او ترجیح داد به جای اینکه چند سال بیهوده به زندگی یکنواختش اضافه کند، عشق حقیقی خود را به دست آورد. به نظر من عمر آدمی وقتی ارزش دارد که آن را با کسی سپری کند که از ته دل دوستش دارد. رومئو همان چند روز کوتاه زندگی را با عشق راستین گذراند؛ اما می‌توانست پنجاه سال با یک دروغ زندگی کند. او درست انتخاب کرد. » عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
مامان زیر لب چیزی می‌گوید که نمی‌شنوم. بعد می‌گوید: یادت رفته که بابا توی بهشت است؟ بعد مرا بغل می‌کند. «ایمان دارم که او مراقب ماست.»
از این جمله خیلی بدم می‌آید. دوست ندارم بابا از دور مراقبم باشد. دلم می‌خواهد کنارم باشد. دوست دارم همین فردا من را تا مدرسه همراهی کند.
عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
می گوید: ماراتن را بیخیال؛ اما چیزهای دیگر چطور؟ نشستن در باغ، خوردن تخم مرغ عسلی با نان برشته، وقت گذراندن با کسانی که از ته دل دوستشان داری. هیچ یک از این‌ها برایت مفهومی ندارند؟
«نه، هیچ یک از این‌ها برایم ارزشی ندارند. زندگی از نظر من خوردن تخم مرغ با نان برشته یا نشستن در باغ زیر آفتاب نیست. زندگی از نظر من انجام کارهای بزرگ است.»
عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
برت زیر لب غر می‌زند و می‌توانم تاسف او را بفهمم. او پیرمردی غرغروست؛ اما غرغرهایش هم دوست داشتنی است. از اینکه مردی برای گرسنه ماندن زنش اینقدر محکم می‌ایستد و از او دفاع می‌کند، حس خوشایندی به من دست می‌دهد. حتی اگر این زن افسانه ای باشد. عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
به پدربزرگت بگو: اگر ازدواج نکنی، سرنوشتی بدتر از مرگ را تجربه خواهی کرد. به او بگو اگر با کسی که دوستش داری بمیری، زنی شاد خواهی بود. بگو حتی اگر حق با او باشد، ترجیح می‌دهی یک سال با شادمانی زندگی کنی تا اینکه بعد از یک عمر، در حالی به گور بروی که معنای عشق و شادی را نفهمیده ای! از او بپرس آیا دوست داشت که هرگز با همسرش آشنا نمی‌شد؟ عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
نمی دونم اون طرف این کلمات کی هست. نمی‌دونم چه شکلی هستی. این طوری هر شکلی که دوست داشته باشم می‌سازمت. اگه ببینمت دیگه میشی یه نفر. اما حالا صد نفری. هزار نفری. یه میلیون نفری. تا ندیدمت تو هر کسی می‌تونی باشی که من دوست داشته باشم. حکایت عشقی بی‌قاف بی‌شین بی‌نقطه مصطفی مستور
چسبیده بودم به لحظات دوست‌داشتنی زندگی‌ام، دست‌هایم به هر ساعت زندگی چنگ می‌انداخت. دستان من همیشه در ولعِ در آغوش کشیدنی تنگ بودند. می‌خواستم نور، باد، خورشید، شب و همه‌ی دنیا را درآغوش بگیرم و نگه دارم. می‌خواستم نوازش کنم، التیام ببخشم، بجنبانم، آرامش ببخشم، احاطه شوم و احاطه کنم. تحت فشار بودم و آن‌قدر چیزهای زیادی را در آغوشم نگه داشتم که شکستم‌شان. آن‌ها شکستند و دور شدند از من. آن‌گاه همه چیز از من دور شد و گریخت. و من محکوم شدم به نگه نداشتن. سابینا آنائیس نین
انگیزهٔ راستین هنر باید کاهش نیاز به آن باشد. نه به این معنا که یک روز باید ایمان‌مان به چیزهایی را از دست دهیم که هنر به آن‌ها می‌پردازد: زیبایی، عمق معنا، روابط خوب، تحسین طبیعت، درک نقایص زندگی، همدردی، شور و غیره؛ بلکه باید با درک و باورِ ایده‌آل‌هایی که هنر به نمایش می‌گذارد، برای دسترسی واقعی به چیزهایی که هنر صرفاً نمادی حال هر چه‌قدر که زیبا و دقیق از آن‌هاست مبارزه کنیم. هدف نهایی هنردوستان باید ساخت جهانی باشد که در آن کمتر به آثار هنری نیاز داریم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هنر حامل مجموعه‌ای از دغدغه‌ها و مهارت‌ها و تجربیاتی است که باید آن‌ها را در جهان تقویت کنیم؛ اما هنر در مفهوم سنتی در گالری‌ها عامل بسیار ناقصی برای کمک به برجسته شدن این ارزش‌ها در جهان است؛ بنابراین عشق به هنر بهتر است با مهارت‌ها و پروژه‌هایی به جز مهارت‌ها و پروژه‌های دوست‌داران سنتی هنر گره بخورد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
استدلال اصلی کسانی که امروزه از سانسور انتقاد می‌کنند این است که لازم است همهٔ پیام‌ها را بشنویم؛ اما در واقع لازم نیست؛ مثلاً لازم نیست هنگام بازدید از یک اثر بزرگ معماریِ شهری پیامی در باب نوع عطری که خوب است بخریم بشنویم. خودِ آگهی هیچ اشکالی ندارد؛ اشکال از مکان آگهی است. روح آدمی را افسرده می‌کند، چون در مکانی سرشناس و معتبر، در مقیاسی بزرگ، ضعفی را به نمایش می‌گذارد که می‌دانیم باید در خودمان بر آن غلبه کنیم: تمایل به حواس‌پرتی و هرج‌ومرج درونی. به نمای بیرونی ساختمانی جالب و نسبتاً دوست‌داشتنی نگاه می‌کنم. بعد ناگهان وادار می‌شوم به خرید یک جنس آرایشی بهداشتی تازه فکر کنم. این آگهی، خواه‌ناخواه آب به آسیاب تمرکز نداشتن و بی‌توجهی ما می‌ریزد. چیزهایی که ما را از بهترین توانایی‌های‌مان دور می‌کنند نباید در برابر ما رژه بروند و خواهان تحسین ما باشند. در این وضعیت، سانسور کاملاً توجیه‌پذیر است؛ به این معنا که با مراقبت از فضای عمومی، حامی و آرام‌بخشِ تجلیِ بهترین بخش‌های طبیعت ما باشد. سانسور کردن یک بیلبورد نامتجانس در کنار یک ساختمان بسیار دوست‌داشتنی در شهری که مردم از آن بازدید می‌کنند تا به‌صراحت معماری‌اش را تحسین کنند چندان جای مناقشه نیست، اما چنین مثالی آشکارکنندهٔ اصولی است که می‌تواند مورداستفاده بیشتر قرار گیرد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
این روزها سانسور چندان هواخواه ندارد. آن را دخالتی تدافعی و کوته‌فکرانه در آزادیِ دوست‌داشتنیِ ابرازِ وجود می‌دانیم. آن را با کتاب‌سوزی و سرکوب سیاسی و تعصب‌های جهالت‌آمیز همراه می‌دانیم. وقایع قهرمانانه‌ای که باعث به زیر کشیدن سانسور شدند شواهد این طرز تفکرند؛ به عنوان مثال، توقیف دانشنامهٔ دیدرو در ۱۷۵۲ بعد از چاپ اولین جلد که نهایتاً به ۲۷ جلد رسید مسلماً حملهٔ کوته‌فکرانهٔ صاحبان منافع به پیشرفته‌ترین پروژهٔ روشن‌فکرانهٔ یک دوره بود. معشوق بانو چترلی اثر دی. اچ. لارنس که در ۱۹۲۸ به طور خصوصی در ایتالیا چاپ شده بود در انگلستان تا ۱۹۶۰ منتشر نشد. وقتی انتشارات پنگوئن به موجب قانون نشریات مستهجن محاکمه شد، محاکمه کسالت‌بار و احمقانه بود درحالی‌که دفاعیه، پورشور و هوشمندانه. در موارد قهرمانانهٔ تاریخ سانسور همیشه آن‌چه محکوم می‌شود چیزی است برخوردار از ارزش واقعی، عمیق، صمیمی و حقیقی؛ چون برای قدرت فاسد ناخوشایند و نامحبوب است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
منظور این نیست که اهمیتی ندارد چه شغلی داشته باشید، اما پیام پوسن این است که بیشتر کارهای ارزشمند، مناصب اجرایی، مشاغل تجاری جاه‌طلبانه یا تلاش‌های خلاقه، صرف‌نظر از این‌که از بیرون چه‌طور دیده می‌شوند، از درون با شکوه احساس نمی‌شوند یا به‌نظر نمی‌آیند. پوسن سعی دارد به خودش و دوستانش بگوید که زندگی جای دیگری نیست و رنج و دردسر و مشکل همراهان جدایی‌ناپذیر موقعیت انسانی‌اند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
موفقیت نیازمند پرورش بسیاری توانایی‌های مثبت است، ازجمله توانایی توضیح افکار و طرح‌های خویش به مردمی که هنوز در آن‌ها سهیم نیستند؛ قدرت دوست‌داشتن خود با وجود برآورده‌نکردن توقعات دیگران، قابلیت دست‌کشیدن از منفعتی کوچک‌تر برای نجات دادن کل. چنین منابع مختلفی از بلوغ نیازمند این است که به‌تدریج به‌هم وصل شده، مورداستفاده قرار گیرند. رشد هنرمند الگوی عمیقی از فرایند بلوغ ارایه می‌دهد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
بخشی از مشکل در اعطای منزلت است. افتخار و شهرت از آنِ کسانی است که ژست‌های بسیار علنی انسان‌دوستانه در برابر هنر دارند. آدم از محدود کردن قابلیت‌های ثروت‌سازی یا سرمایه‌گذاری در راه‌هایی که زندگی روزمره را نه به شیوه‌ای بسیار هیجان‌انگیز و تأثیرگذار، اما درعین‌حال مهم، کمی بهتر می‌کند احترام چندانی کسب نمی‌کند. بهره‌برداری از معدن، جنگل انبوه، یا مرکز تلفن به مدت سه دهه و بعد در زمانی که نیروهای حیات انسان رو به اتمام است بنیان نهادن اُپراخانه از عواید حاصل از آن مقام و منزلت بیشتری در پی خواهد داشت. این استراتژی، زرق‌وبرق و منطق آشکار بیشتری نسبت به یک کار معمولی دارد که در آن به طور ثابت و مداوم به ساخت جهانی دلپذیرتر برای مردم بپردازی و نرخ سود سالانهٔ سه درصد داشته باشی که در پایان زندگی چیز چندانی به جز رضایتی درونی از انجام کاری ارزشمند برایت باقی نمی‌گذارد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
ناصر دیوید خلیلی یکی از ثروتمندترین مردان دنیاست؛ متولد ایران و مقیم لندن. او با ساخت و فروش مراکز خرید و دیگر املاک تجاری و مسکونی ثروت هنگفتی اندوخت (می‌گویند چیزی در حدود میلیاردها). حالا شروع کرده مقادیر زیادی از پول‌هایی را که با خیال راحت اندوخته است در راه‌های انسان‌دوستانه خرج کند. علاقهٔ اصلی‌اش هنر است و بخش عمدهٔ مازاد ثروتش را در راه خرید و نمایش شاهکارهایی از ژانرهای مختلف خرج کرده است. او حامی مالی نمایشگاه‌هایی در موزهٔ هرمیتاژ سن پترزبورگ و مؤسسهٔ جهان عرب در پاریس بوده است؛ مبالغ زیادی به دانشگاه آکسفورد اهدا کرده و مجموعهٔ هنری‌اش از شاهکارهای اسلامی را به موزهٔ ویکتوریا و آلبرت لندن و موزهٔ هنر متروپولیتن نیویورک قرض داده است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
شاید آن‌چه در چهرهٔ مونالیزا می‌پسندیم ترکیبی از تجربهٔ زیاد و متانت است، این حس که در این‌جا انسانی هست که از تمامی اتفاقات و حرکات دیگر انسان‌ها آگاه است و درعین‌حال، همچنان می‌تواند دوست‌دار آن‌ها باشد. این در واقع همان ویژگی است که آرزو داریم یک عاشق ایده‌آل یا یک دوست از آن برخوردار باشد، کسی که ما را آن‌گونه که به‌راستی هستیم می‌شناسد، با تمامی رازها و نقاط تاریک‌مان و همچنان با مهربانی و سخاوت با ما رفتار می‌کند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
دوست داریم برای سلیقه‌ای که داریم به خودمان ببالیم، اما حقیقت این است که باتوجه به تقاضاهای زمانه و نقص‌های ترکیب روان‌شناختی‌مان بسیار محتمل است که ندانیم از چه‌چیزی خوش‌مان می‌آید تا وقتی تشویق شویم نگاهی عمیق به درون خودمان بیندازیم و با بهره‌گیری از اطلاعات دیگران ذوق‌مان را در راهی مفید هدایت کنیم. تردیدهای ما دربارهٔ سلیقه‌مان می‌تواند منبع یک کمدی درست‌وحسابی باشد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هدف از نگاه کردن به هنر این نیست که به ما یاد بدهد دقیقاً مانند آن هنرمند واکنش نشان دهیم؛ باید شیوهٔ بنیادی او الهام‌بخش ما باشد؛ یعنی باید بفهمیم چه‌چیز یک قطعهٔ خاص از طبیعت را بیشتر دوست داریم، تجربیات‌مان در این مکان‌های خاص طبیعت را جدی بگیریم و دربارهٔ اشتیاق‌مان انتخابگر باشیم، تا این‌که طبیعت بتواند در تصورات ما به نیروی باثبات‌تر و درمانگرتری تبدیل شود. هنر همچون درمان آلن دوباتن
برای نجات یک رابطهٔ درازمدت از سکون شاید یاد بگیریم همان دگرگونی خلاقانه‌ای را روی همسرمان پیاده کنیم که مانه روی سبزیجاتش انجام داده است. باید سعی کنیم چیزهای خوب و زیبا را از زیرِ لایه‌های عادت و روزمرگی کشف کنیم. شاید آن‌قدر همسرمان را در حالی دیده‌ایم که کالسکه هل می‌دهد، خشمگینانه شرکت برق را سرزنش می‌کند یا شکست‌خورده از سر کار به خانه باز می‌گردد که فراموش کرده‌ایم همچنان جنبه‌هایی از او ماجراجو، بی‌پروا، شوخ، باهوش و مهم‌تر از همه شایستهٔ دوست داشتن باقی مانده است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
عشق به زیبایی را اغلب واکنشی بی‌ارزش و شاید حتا بد می‌انگارند، اما از آن‌جا که بسیار فراگیر و غالب است ارزش توجه دارد و ممکن است از نکات مهمی دربارهٔ یک کارکرد کلیدی هنر برخوردار باشد. در ابتدایی‌ترین سطح، از تصاویر زیبا لذت می‌بریم؛ زیرا چیزهای واقعی را دوست داریم که این تصاویر نمایانگر آن‌ها هستند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
اغلب می‌گوییم یک اثر هنری «با عشق» ساخته شده است. این نکته بینش ارزشمندی به ما می‌دهد، نه‌تنها دربارهٔ برخی از آثار هنری خاص، دربارهٔ ذات خود عشق. دو گلدان گل در ته تابلوِ نیایش چوپانان اثر فان در گوس صرفاً بخش بسیار کوچکی از اثر بسیار بزرگتری هستند، اما فان در گوس دقت عظیمی را وقف کشیدن هر یک از گل‌ها و برگ‌هایش کرده است؛ در نظر او هر گلبرگ لیاقت این را داشته است که به‌تنهایی به رسمیت شناخته شود.
می‌توانیم تصور کنیم انگیزه‌اش علاقه‌ای دلپذیر به چگونگی احساس دوست‌داشته شدن بوده است. انگار از هر گلی پرسیده است «ویژگی منحصربه‌فرد تو چیست؟» می‌خواهم تو را همان‌طور که هستی بشناسم، نه‌صرفاً همچون یک تأثیرِ گذرا. » این پرسش‌ها در نقاشی به حساسیت داشتن نسبت به شکل دقیق هر قسمت گل و الگوهای نور و سایهٔ روی آن‌ها تبدیل می‌شوند. این رویکرد نسبت به یک گل رویکردی تأثیرگذار است؛ چون به شکلی غیرمستقیم، اما آشکار آن نوع توجهی را تمرین می‌کند که آرزو داریم در رابطه با شخصی دیگر بین‌مان ردوبدل شود.
هنر همچون درمان آلن دوباتن
تصاویری که ما را نسبت به جنبه‌های مهم دوست داشتن کسی حساس می‌کنند لازم نیست آشکارا و مستقیماً رمانتیک باشند. می‌توانند صرفاً وضعیتی از ذهن‌مان را پُررنگ کنند که به ما کمک می‌کند آن‌چه را مربوط به عشق است به یاد بیاوریم و نسبت به آن حساس باشیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
انرژی کسانی که عاشق هنرند نباید وقف اندوختن گنج پشت دیوارهای بلند شود، باید وقف گسترش ارزش‌های آثار هنری به طور گسترده در سراسر جهان شود. مأموریت هنردوستان واقعی باید کاهش اهمیت نسبی موزه‌ها باشد؛ به این معنا که حکمت و بینشی که در حال حاضر آن‌جا جمع شده است نباید این چنین حسودانه محافظت و دچار شیءپرستی شود، باید سخاوتمندانه و بی‌قاعده در سرتاسر زندگی پخش شود. هنر همچون درمان آلن دوباتن
نکته این نیست که دوروبرمان را پُر کنیم از اشیایی که هویّت واقعی هنرمند و آثارش را در خود داشته باشند؛ بلکه داشتن اشیایی است که هنرمندان می‌توانستند آن‌ها را دوست داشته باشند و آن اشیا با روح آثار آن‌ها هماهنگ باشند و به معنای وسیع‌تر این‌که از نگاه آن‌ها به جهان بنگریم و در نتیجه، نسبت به آن‌چه آن‌ها در آن می‌دیدند حساس بمانیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یکی از حوزه‌های اندوهناک، حوزهٔ روابط است، اما به طرز عجیبی آثار کمی به این مضمون مهم پرداخته‌اند. این شرح مختصر را تجسم کنید که به هنرمندی داده شده است:
بسیاری زوج‌ها درگیری‌های دردناکی دارند که سر میز شام بروز می‌کند. جرقهٔ اولیه معمولاً کوچک به‌نظر می‌رسد؛ مانند طرز مطرح کردن این پرسش که «روزت چه‌طور بود؟» ، با قصدی طعنه‌آمیز یا مشکوک. یکی حرف تندی می‌زند و دیگری احساس بیچارگی می‌کند؛ کسی که توپیده حسابی عصبانی است، اما احساس هیولا بودن به او دست می‌دهد (چه‌طور چنین چیزی برایم رخ می‌دهد؟). مارپیچی از «از تو متنفرم» و «از خودم متنفرم» و «از تو متنفرم که باعث می‌شوی از خودم متنفر باشم» راه می‌افتد. اثری هنری می‌خواهیم که آرزوی پنهان اما عقیم ما را برای باهم شاد بودن نشان دهد. شاید میز زیبایی چیده باشند. یکی ممکن است فکر کند هیچ کار اشتباهی نکرده است، حال این‌که دیگری دارد گریه می‌کند. این‌ها آدم‌های خوبی هستند. ما آن‌ها را سرزنش نمی‌کنیم. باید دوست‌داشتنی باشند. در چنگ مشکل واقعاً بغرنجی گرفتارند. آیا با یک اثر هنری می‌شود رنج‌شان را تکریم کرد و از فاجعه‌باری رنج و تنهایی این آدم‌ها کاست؟
هنر همچون درمان آلن دوباتن
در حوزهٔ قدرتِ هنر است که ارزش گریزان اما واقعی زندگی معمولی را تقدیر کند. می‌تواند به ما یاد بدهد همچنان که تلاش می‌کنیم بهترین استفاده را از وضعیت‌مان بکنیم بیشتر خودمان باشیم: شغلی که گاهی دوست نداریم، نقص‌های میان‌سالی، آرزوهای بی‌حاصل‌مان و تلاش‌مان برای وفادارماندن به همسر کج‌خلقی که دوستش داریم. هنر می‌تواند به جای زرق‌وبرق دادن به آن‌چه دست‌نیافتنی است، چشم ما را دوباره به شایستگی‌های اصیل زندگی پیش‌روی‌مان باز کند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
این‌گونه نیست که آثار هنری را صرفاً دوست داشته باشیم؛ بلکه، در مورد برخی مثال‌های ارزشمند خاص، کمی هم شبیه آن‌هاییم. آن‌ها رسانه‌ای‌اند که با آن‌ها خودمان را می‌شناسیم و به دیگران اجازه می‌دهیم بیشتر دربارهٔ ما بدانند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
از آن‌جا که هنر این توانایی را دارد که به ما در فهمیدن خودمان و ارتباط برقرار کردن با دیگران کمک کند، برای‌مان بسیار مهم است که چه آثار هنری دوروبرمان باشند. حتا وقتی بودجهٔ محدودی داریم وقت زیادی را برای فکر کردن دربارهٔ دکوراسیون داخلی صرف می‌کنیم، دربارهٔ اشیایی که از آن‌ها برای ابراز هویت‌مان به جهان استفاده می‌کنیم. راه نامهربانانهٔ تحلیل دغدغه‌مان دربارهٔ چگونگی تزیین خانه این است که بگوییم صرفاً قصد خودنمایی داریم، به عبارت دیگر به مردم بگوییم چه‌قدر تأثیرگذار و چه‌قدر موفق هستیم؛ اما به طور کلی، فرایند انسانی‌تر و بسیار جذاب‌تری در هنر طراحی داخلی جریان دارد. ما دوست داریم که خودمان را بنمایانیم، اما کارما صرفاً مباهات کردن و فخر فروختن نیست. سعی داریم دیگران را با شخصیت خود آشنا کنیم، به‌گونه‌ای که شاید کلمات اجازه ندهند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
بسیاری از بهترین آثار هنری که در طول تاریخ خلق شده‌اند آشکارا درگیر یک مأموریت اخلاقی بوده‌اند: تلاشی برای تشویق خودِ بهتر ما از طریق پیام‌های رمزی پندواندرز. ممکن است آثار هنری‌ای را که به ما پند می‌دهند هم دستوری و هم غیرضروری بدانیم، اما اگر این‌طور فکر کنیم فرض را بر این گذاشته‌ایم که تشویق شدن به فضایل، همیشه نقطهٔ مقابل آن چیزی است که دوست داریم. بااین‌حال در واقع وقتی آرام‌ایم و تحت‌فشار انتقادها نیستیم بیشترمان به خوب بودن تمایل داریم و تذکرهای جورواجور برای خوب بودن به‌نظرمان اشکالی ندارد؛ فقط هر روز این‌قدر پُرانگیزه نیستیم. در ارتباط با آرزوی‌مان برای خوب بودن از آن چیزی رنج می‌بریم که آن را ارسطو «آکرازیا» ، یا ضعف اراده، نامیده است. می‌خواهیم در روابط‌مان خوب عمل کنیم، اما تحت‌فشار که هستیم اشتباه می‌کنیم. می‌خواهیم بازدهی‌مان را افزایش دهیم، اما در مرحلهٔ بحرانی انگیزه‌مان را از دست می‌دهیم. در این وضعیت می‌توانیم از آثار هنری که ما را تشویق می‌کنند بهترین نسخه‌های خودمان باشیم بسیار سود ببریم، چیزی که در صورت وجود ترس بیمارگون از دخالت‌های بیرونی یا گمان کمال به خود بردن صرفاً مایهٔ نفرت‌مان می‌شد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
بوکفسکی در جایی نوشت، «ما همه خواهیم مرد، همگی ما. عجب سیرکی! همین به تنهایی باید کافی باشد تا همدیگر را دوست داشته باشیم، ولی این‌طور نیست. ما از مسائل بی‌اهمیت زندگی وحشت‌زده و ویران می‌شویم. ما در هیچ‌وپوچ زندگی غرق شده‌ایم. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
داستان مهم شخص خودم در چند سال گذشته، توانایی باز کردن ذهنم به روی تعهد بوده است. من تصمیم گرفته‌ام که در را به روی همه‌چیز، جز بهترین افراد و تجربه‌ها و ارزش‌های زندگی‌ام، ببندم. تمام پروژه‌های تجاری‌ام را تعطیل کردم و تصمیم گرفتم که به صورت تمام‌وقت بر روی نویسندگی تمرکز کنم. از آن‌موقع تاکنون وب‌سایتم بیش از آنچه تصور می‌کردم معروف شده است. من به یک زن تعهد درازمدت داده‌ام و برخلاف انتظارم این را ارزشمندتر از تمام روابط کوتاه‌مدت، ملاقات‌های خصوصی و قرارهای یک‌شبه‌ای که در گذشته داشتم، یافتم. خودم را به یک منطقهٔ جغرافیایی واحد متعهد ساخته‌ام و بر روی تعداد انگشت‌شمار دوستی‌های مهم و سالم و حقیقی‌ام تمرکز بیشتر کرده‌ام.
و آنچه کشف کرده‌ام چیزی کاملاً غیرمنتظره است: اینکه در تعهد، آزادی و رهایی وجود دارد. من وقتی چیزهای بدل و فرعی را به نفع چیزهای ارزشمند نادیده گرفتم، فرصت‌ها و جنبه‌های مثبت بیشتری یافتم.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
گرچه سرمایه‌گذاری همیشگی بر شخصی، مکانی، شغلی، فعالیتی و… ممکن است گسترهٔ تجربه‌های دوست‌داشتنی ما را محدود کند، دنبال کردن گستره‌ای از تجربه‌ها هم ما را از فرصت تجربهٔ پاداش‌های عمیق بازمی‌دارد. برخی تجربه‌ها را تنها وقتی می‌توانید داشته باشید که پنج سال در یک‌جا زندگی کرده باشید، بیشتر از ده سال با یک شخص زندگی کرده باشید، نیمی از عمرتان را وقف یک تخصص یا حرفهٔ ثابت کرده باشید. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
در کل، افراد حق‌به‌جانب، در روابطشان درون یکی از این‌دو دام می‌افتند. یا توقع دارند دیگران مسئولیت مشکلات آن‌ها را بپذیرند: «من می‌خواستم خونه‌م آخر هفته آروم باشه تا استراحت کنم. تو باید می‌دونستی و برنامه‌هات رو لغو می‌کردی.» یا اینکه مسئولیت زیادی برای مشکلات دیگران به عهده می‌گیرند: «اون بازم شغلش رو از دست داد، احتمالاً تقصیر منه. چون کمتر از حد توانم ازش حمایت کردم. فردا بهش کمک می‌کنم یه رزومه جدید بنویسه.»
افراد حق‌به‌جانب در روابطشان این راهبردها را طراحی می‌کنند تا از پذیرفتن مسئولیت برای مشکلات خودشان اجتناب کنند. در نتیجه روابطشان شکننده و جعلی می‌شود؛ اجتناب از درد درونی‌شان، به جای درک و احترام واقعی برای شریکشان.
این نه فقط در روابط عاشقانهٔ آن‌ها، بلکه در روابط خانوادگی و دوستانه‌شان هم صادق است. یک مادر سلطه‌گر ممکن است مسئولیت هر مشکلی در زندگی بچه‌هایش را بپذیرد. حق‌به‌جانبی او باعث تقویت حق‌به‌جانبی در بچه‌هایش می‌شود، چون آن‌ها با این عقیده بزرگ می‌شوند که دیگران باید همیشه مسئول مشکلاتشان باشند.
(به این دلیل است که مشکلات روابط عاشقانهٔ شما همیشه به طرز ترسناکی شبیه مشکلات در روابط والدینتان است.)
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
انتخاب یک ارزش برای خودتان نیازمند رد کردن ارزش‌های ممکن دیگر است. من اگر تصمیم بگیرم ازدواجم را مهم‌ترین بخش زندگی‌ام بکنم، این یعنی تصمیم گرفته‌ام عیاشی‌های برآمده از کوکائین را بخش مهمی از زندگی‌ام نکنم. اگر تصمیم بگیرم خودم را براساس توانایی‌ام در ایجاد دوستی‌های صادقانه و پذیرا بسنجم، این یعنی بدگویی پشت سر دوستانم را رد کرده‌ام. این‌ها همه تصمیم‌های سالمی هستند، اما نیازمند نپذیرفتن مداوم‌اند.
منظور این است: ما همگی باید نسبت به چیزی دغدغه داشته باشیم، تا بتوانیم چیزی را به ارزش تبدیل کنیم. برای اینکه چیزی را ارزش کنیم، باید هر چیزی را که آن نیست رد کنیم. برای اینکه X را پایهٔ ارزش قرار دهیم، باید غیر X را رد کنیم.
این رد کردن بخشی ذاتی و ضروری از حفظ ارزش‌هایمان و به تبع آن هویتمان است. ما با آنچه تصمیم می‌گیرم نپذیریم، تعریف می‌شویم. اگر هیچ چیزی را رد نکنیم (شاید از ترس اینکه خودمان هم از جانب کسی رد بشویم) اساساً هیچ هویتی نخواهیم داشت
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
در غرب می‌توانید لبخند بزنید و چیزهای مؤدبانه بگویید حتی وقتی که چنین حسی ندارید. دروغ‌های بی‌آزار بگویید و با دیگری ابراز موافقت کنید درحالی‌که واقعاً با او موافق نیستید. به همین خاطر است که مردم یاد می‌گیرند تظاهر به دوستی با کسانی بکنند که واقعاً از آن‌ها خوششان نمی‌آید، یا چیزهایی بخرند که واقعاً نمی‌خواهند. سیستم اقتصادی چنین فریبی را رواج می‌دهد.
مشکل این است که در غرب، هرگز نمی‌دانید آیا می‌توانید به کسی که در حال صحبت با او هستید، کاملاً اعتماد کنید یا نه. گاهی اوقات این مشکل حتی در میان دوستان صمیمی یا اعضای خانواده هم پیش می‌آید. در غرب چنان فشاری برای دوست‌داشتنی بودن وجود دارد که مردم، بسته به اینکه با چه کسی روبه‌رو هستند، هویت کاملاً متضادی از خود نشان می‌دهند.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
در سال ۲۰۱۱ به سنت پترزبورگ در روسیه سفر کردم. غذایش مزخرف بود. آب‌وهوایش مزخرف بود. در اردیبهشت‌ماه برف می‌بارید! آپارتمانم مزخرف بود. هیچ‌چیزی درست کار نمی‌کرد. همه‌چیز گران بود. مردم بداخلاق بودند و بوی ناخوشایندی داشتند. هیچ‌کس لبخند نمی‌زد و همه زیادی شراب می‌نوشیدند. با این حال آنجا را دوست داشتم. یکی از سفرهای محبوبم بود.
صراحت خاصی در فرهنگ روسی وجود دارد که با مذاق غربی‌ها سازگار نیست. از تعارف‌های الکی و تورهای کلامی مؤدبانه خبری نیست. به غریبه‌ها لبخند نمی‌زنید و به چیزی که نیستید تظاهر نمی‌کنید. در روسیه اگر چیزی احمقانه باشد، می‌گویید احمقانه است. اگر کسی بی‌شعور باشد به او می‌گویید که بی‌شعور است. اگر واقعاً از کسی خوشتان بیاید و از گذراندن وقتتان با او لذت می‌برید، به او می‌گویید که ازش خوشتان می‌آید و از گذراندن وقتتان با او لذت می‌برید. مهم نیست که این شخص دوستتان است یا یک غریبه یا کسی که همین پنج دقیقه پیش در خیابان با او آشنا شده‌اید.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
همچون بیشتر چیزهای اضافه در زندگی، باید اول خودتان را در آن‌ها غرق کنید تا بعد متوجه شوید شما را خوشحال نمی‌کنند. سفر هم برای من این‌گونه بود. درحالی‌که غرق در کشور پنجاه و سوم، پنجاه و چهارم و پنجاه پنجم بودم، کم‌کم فهمیدم گرچه تمام تجربه‌هایم هیجان‌انگیز و عالی‌اند، تعداد اندکی از آن‌ها اثر ماندگار خاصی دارند. درحالی‌که دوستان همشهری‌ام با ازدواج و خریدن خانه سروسامان گرفته بودند و وقتشان را در شرکت‌ها و اهداف سیاسی جالب صرف می‌کردند، من در حال بال‌بال زدن از این سرخوشی به سرخوشی بعدی بودم. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
راه‌اندازی کسب‌وکاری کوچک با دوستانمان، درحالی‌که برای تأمین مخارجمان به مشکل خورده‌ایم، ما را خوشحال‌تر خواهد کرد تا خرید یک رایانهٔ جدید. این فعالیت‌ها پرفشار، پرزحمت و اغلب ناخوشایندند. همچنین نیازمند تحمل مشکلات پی‌درپی هستند. با این حال از معنادارترین و شادترین لحظاتی هستند که در عمرمان تجربه می‌کنیم. آن فعالیت‌ها درد، رنج و حتی عصبانیت و ناامیدی همراه خود دارند. اما وقتی تمامشان می‌کنیم و بعداً به پشت سر نگاه می‌کنیم و برای نوه‌هایمان تعریفشان می‌کنیم، چشمانمان پر از اشک می‌شود. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
شناختن و پذیرفتن وجود معمولی خودتان در واقع شما را آزاد می‌کند تا بدون قضاوت یا توقعات بالا به آرزوهایتان برسید. تجربیات پایه‌ای زندگی را بهتر خواهید شناخت و به آن احترام خواهید گذاشت: لذتِ داشتن دوستی یکرنگ، ساختن چیزی، کمک کردن به نیازمندی، خواندن کتابی خوب یا خندیدن با کسی که برایتان مهم است.
خسته‌کننده به نظر می‌رسد، نه؟ دلیلش این است که این چیزها معمولی هستند. شاید معمولی بودنشان دلیلی دارد: چون آن‌ها در واقعیت به کار می‌آیند.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
زمانی در دههٔ ۱۹۶۰ پرورش اعتمادبه‌نفس بالا و داشتن تفکرات و احساسات مثبت نسبت به خود، داغ‌ترین بحث در روان‌شناسی بود. تحقیقات نشان داده بود کسانی که نگاه مثبتی به خودشان دارند، معمولاً عملکرد بهتری دارند و مشکلات کمتری ایجاد می‌کنند. پژوهشگران و سیاست‌گذاران بسیاری در آن‌زمان باور کردند که افزایش اعتمادبه‌نفس یک جمعیت می‌تواند فواید اجتماعی بسیاری در پی داشته باشد: جرائم کمتر، نتایج آکادمیک بهتر، اشتغال بیشتر و کسری بودجهٔ پایین‌تر. در نتیجه با آغاز دههٔ بعد، یعنی دههٔ ۱۹۷۰ تمرین‌های اعتمادبه‌نفس به والدین آموزش داده شد، روان‌شناس‌ها، سیاست‌مدارها، و معلم‌ها بر آن تأکید کردند و در سیاست‌های آموزشی وارد شد. برای مثال، سیاست افزایش نمرات اجرا شد تا باعث شود کودکانی که موفقیت پایینی دارند، از کمبود موفقیت‌هایشان سرخورده نشوند. جوایز قلابی و پاداش برای شرکت در هرگونه فعالیت عادی و معمولی ابداع شد. مشق‌های بی‌معنی‌ای مثل نوشتن تمام دلایلی که فکر می‌کردند خاص هستند، یا پنج چیزی که بیشتر از همه راجع به خودشان دوست داشتند، به بچه‌ها داده می‌شد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
روان‌شناس‌ها گاهی اوقات به این حالت تردمیل لذت می‌گویند: اینکه ما همیشه سخت تلاش می‌کنیم تا وضعیت زندگی‌مان را تغییر دهیم، اما در واقع هیچ‌وقت احساس بهتری نخواهیم داشت.
به این خاطر است که مشکلات ما چرخشی و اجتناب‌ناپذیر هستند. کسی که با او ازدواج می‌کنید، کسی است که با او مشاجره می‌کنید. خانه‌ای که می‌خرید، خانه‌ای است که تعمیر می‌کنید. شغل رؤیایی که انتخاب می‌کنید، شغلی است که بر سر آن دچار اضطراب می‌شوید. هر چیزی با فداکاری ذاتی همراه است. هر چیزی که احساس خوبی به ما می‌دهد، ناگزیر احساس بدی به ما خواهد داد. آنچه به دست آوریم، همان چیزی است که از دست خواهیم داد. آنچه تجربه‌های مثبت ما را می‌سازد، تجربه‌های منفی ما را هم تعریف می‌کند.
درک این موضوع آسان نیست. ما این ایده را که نوعی خوشحالی غایی و دست‌یافتنی وجود دارد، دوست داریم. این ایده را که می‌توانیم تمام رنج‌هایمان را به طور دائمی بر طرف کنیم، دوست داریم. این ایده را هم که می‌توانیم برای همیشه از زندگی‌مان احساس رضایت و کمال داشته باشیم، دوست داریم.
اما نمی‌توانیم.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
پاندای مأیوس‌کننده قهرمانی می‌بود که هیچ‌یک از ما نمی‌خواست اما همگی نیازمندش بودیم. مثل سبزیجات بود، وسط غذاهای ناسالم و پر از هله‌هولهٔ ذهنی ما. با وجود اینکه احساس بدتری به ما می‌داد، باعث بهتر شدن زندگی‌مان می‌شد. با ویران‌کردنمان ما را قوی‌تر می‌ساخت، با نشان دادن تاریکی، آینده‌مان را روشن‌تر می‌کرد. گوش دادن به او همچون تماشا کردن فیلمی بود که در پایان آن، قهرمان فیلم می‌میرد: دوستش خواهید داشت با وجود اینکه احساس افتضاحی به شما می‌دهد، چون از واقعیت سخن می‌گوید. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
کسانی ستودنی‌اند که اهمیتی به مشقت یا شکست یا شرمنده کردن خودشان نمی‌دهند. کسانی که فقط می‌خندند و بعد در هر صورت، همان کاری را می‌کنند که به آن ایمان دارند. چون می‌دانند که کار درستی است. آن‌ها می‌دانند که این‌ها مهم‌تر از خودشان است، مهم‌تر از احساسات و غرور و نفس‌شان است. آن‌ها می‌گویند بی‌خیالش نه برای همه‌چیز در زندگی، بلکه برای چیزهای بی‌اهمیت. آن‌ها دغدغه‌هایشان را برای چیزهایی نگه می‌دارند که واقعاً اهمیت دارند؛ دوستان، خانواده، اهداف، بوریتو و گهگاهی یکی دوتا شکایت قضایی. چون دغدغه‌هایشان تنها برای چیزهای مهم است، دیگران هم به دغدغه‌های آن‌ها پاسخ می‌دهند. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
هیچ علاج و مرهمی برای اندوه فقدان کسی که دوستش داریم وجود ندارد و وجود نخواهد داشت. اندوه، یک بیماری یا درد نیست. اندوه تنها واکنش ممکن نسبت به مرگ کسی است که دوستش داریم و تأییدی است بر اینکه ما چقدر برای خودِ زندگی ارزش قائلیم؛ برای همهٔ شگفتی‌ها، هیجان‌ها، زیبایی‌ها و خشنودی‌هایش. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
از کتاب‌ها یاد گرفتم که خاطراتم را حفظ کنم و به همهٔ لحظه‌های زیبا و آدم‌های زندگی‌ام برای زمانی که برای گذر از دوران سختی‌ها به آن خاطرات نیاز دارم، محکم بچسبم. یاد گرفتم به خودم اجازهٔ بخشیدن بدهم؛ هم بخشیدن خودم و هم آدم‌های اطرافم. همه در تلاشند تا با «بارِ سنگینشان» دوام بیاورند. حالا می‌دانم که عشق چنان قدرت عظیمی دارد که با آن می‌توان از مرگ نجات پیدا کرد و محبت بزرگ‌ترین رابط بین من و بقیهٔ دنیاست. از همه مهم‌تر، چون حالا می‌دانم که آن‌ماری همیشه با من خواهد بود و با هر کسی که دوستش دارد؛ تأثیر ماندگاری را که یک زندگی می‌تواند بر دیگری، و دیگری، و دیگری داشته باشد، درک می‌کنم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
نیاز داشتم از کتاب‌ها حرف بزنم. چون حرف زدن از کتاب‌ها به من این اجازه را می‌داد تا دربارهٔ همه‌چیز با همه‌کس حرف بزنم. با خانواده، دوستان و حتی با غریبه‌هایی که از طریق وب‌سایتم با من در ارتباط بودند (و تبدیل به دوستانم شدند). وقتی ما دربارهٔ کتاب‌هایی که می‌خواندیم حرف می‌زدیم، از زندگیِ خودمان می‌گفتیم؛ از عقیده و نظرمان دربارهٔ هر چیزی، از غم‌وغصه گرفته تا وفاداری و مسئولیت‌پذیری، از پول گرفته تا مذهب، از نگرانی تا سرخوشی، از رابطه تا شستن لباس و دوباره از اول. هیچ موضوعی تا زمانی که می‌توانستیم آن را به کتابی که خوانده بودیم ربط دهیم تابو نبود و هر پاسخی مجاز بود. ما آنها را در قالب شخصیت‌های داستان‌ها و شرایطشان بیان می‌کردیم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
ایزابل به‌شدت مهربان و با درک و فهم است و بااین‌حال قادر است از روی بی‌صبری یا حسادت فریاد بزند. او به هنر و موسیقی علاقه‌مند است، اما بیشتر از آن به شخصیت هنرمندان و موسیقی‌دانان و هر کسی که ملاقات می‌کند علاقه دارد. او خود را موظف به کمک کردن به دیگران و ارتباط برقرار کردن با آنها می‌داند؛ اما آدمی نیست که خودش را به دیگران تحمیل کند. او خیلی دوست دارد نظرش را به صراحت بیان کند، اما آن‌قدر ذهنِ بازی دارد که با دلایل قانع‌کننده نظرش را عوض کند. او باهوش و بامزه است و علی‌رغم ذات خیلی جدی‌اش، وقتی پای موضوعات فلسفهٔ اخلاق به میان می‌آید، هیچ‌وقت خودش را خیلی جدی نمی‌گیرد. ایزابل لزوماً یک شخصیت داستانی خیلی واقعی یا شخصیتی که عمیقاً به آن پرداخته شده باشد نیست- هیچ‌کدام از شخصیت‌های کتاب‌های اسمیت این‌طور نیستند- اما او یکی از شخصیت‌های خوشایند و آرامش‌بخش است؛ یک قهرمان باهوش، خیرخواه، خوش‌بین و بامحبت. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من برای اینکه جذب کتابی شوم، به نوشته‌ای زیروروکننده نیاز نداشتم. من فقط یک قصهٔ خوب، شخصیت‌های جالب‌توجه و پس‌زمینهٔ جالب می‌خواستم. البته، ادبیاتِ عمیقاً تأثیرگذار پل استر، موریل باربری و کریس کلیو را دوست داشتم، اما داستان‌های ساده‌تر هم رضایت‌بخش بودند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
سال کتاب‌خوانی‌ام رو به پایان بود.
دوستی به من گفت: «حتماً حسابی آماده‌ای تا آرام بگیری.»
اما من آرام بودم. یک سال لذت‌بخش بر من گذشته بود. یک سال کتاب. هر قدر هم که جنبه‌های دیگر زندگی‌ام، مثل رانندگی و پخت‌وپز و شستن لباس‌ها خسته‌کننده و طاقت‌فرسا بودند، خواندن کتاب روزانه‌ام همیشه لذت‌بخش بود. من حتی یک روز هم در کل سال کتاب‌خوانی‌ام بیمار نشده بودم. در لذت غرق و از بیماری ایمن بودم. آدم‌هایی که خوب مرا نمی‌شناختند به من می‌گفتند که به‌محض اینکه زنگ سال جدید به صدا دربیاید حتماً از کتاب دل‌زده خواهم شد؛ هاهاها! من مثل همیشه دیوانهٔ لذتِ خواندن بودم.
تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من از خانواده‌ام انتظار مهربانی دارم؛ ابراز کلامی و فیزیکیِ پذیرش و حمایت از همهٔ اعضای خانواده نسبت به همدیگر. البته ما جروبحث‌های بین بچه‌ها (و والدین) را داریم، بااین‌حال، خانهٔ ما مکانی است که می‌توانیم آن کسی باشیم که هستیم و توقع داشته باشیم به همین علت دوستمان داشته باشند. همین عشق واقعی و بی‌قیدوشرط است که واحد خانواده را تبدیل به پناهگاه می‌کند و خانهٔ خانوادگی را به جایی که در پایان یک روز درسی یا یک روز کاری یا بعد از یک دوست‌پسر و از بین رفتن آینده‌ای که حول‌وحوش او برنامه‌ریزی شده، به مکانی برای بازگشت به آرامش و آسایش مبدّل می‌شود.
در بیرون از واحد خانواده، تجربهٔ من این است که محبت بین دوستان، آشنایان و حتی غریبه‌ها بیشتر یک رسم است. بعد از مرگ خواهرم، به‌شدت موردِمحبت دوستان قرار گرفتم. مردم کارت‌های تسلیت نوشتند، شام درست کردند، گل آوردند. یکی از دوستان یک بوتهٔ یاس در حیاطم کاشت و آن را در جایی قرار داد که هر وقت در آشپزخانه هستم بتوانم آن را ببینم. بوته بزرگ شد و هر بهار با غنچه‌های تیرهٔ معطر سنگین می‌شود. هروقت آن گل را می‌بینم به آن‌ماری و به دوستم هِدر که آن گل را برایم کاشت فکر می‌کنم.
تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
در کتاب در باب مهربانی نوشتهٔ آدام فیلیپس و باربارا تیلور، نویسندگان کتاب دراین‌باره بحث می‌کنند که مهربانی در ذات بشر است: «تاریخ به ما تجلی‌های متعدد اشتیاق بشر به ارتباط را نشان می‌دهد، از گرامیداشت‌های ساده و بی‌پیرایهٔ دوستی گرفته، تا تعلیمات مسیحی دربارهٔ عشق و نیکوکاری، تا فلسفه‌های قرن بیستم دربارهٔ خوشبختی و سعادت اجتماعی.» فیلیپس و تیلور معتقدند که ما با سبک کردن بار سنگین دیگران -آرام کردن ترس‌ها و پروبال دادن به امیدهایشان- نیرو می‌گیریم. وقتی همان مهربانی به ما بازگردانده شود، ما رشد می‌کنیم، ترس‌های خودمان کمتر و امیدهایمان تقویت می‌شود: «مهربانی… آن نوع نزدیکی و تعلق خاطری را در ما خلق می‌کند که هم از آن می‌ترسیم و هم در آرزویش هستیم… مهربانی اساساً به زندگی ارزش زیستن می‌دهد.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
«همین‌که صبح زود، وقتی که هنوز پرنده‌ها هم جرئت چهچه زدن ندارند، اولین خیزش را روی علف‌های یخ‌زده برمی‌دارم، به فکر فرومی‌روم و این چیزی است که دوست دارم… بعضی وقت‌ها به این فکر می‌کنم که هرگز در زندگی‌ام به اندازهٔ آن ساعت‌ها آزاد و رها نبوده‌ام. وقتی که از مسیر بیرون دروازه یورتمه می‌روم و از کنار درخت بلوط شکم‌گندهٔ عریان انتهای مسیر دور می‌زنم.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
دوستت دارم باید به این معنا باشد که در نهایت من تو را انتخاب می‌کنم. من تو را بیشتر از هر چیز دیگری می‌خواهم،من همیشه به تو نیاز دارم. من نمی‌توانم بدون تو زندگی کنم. هر چه از من بر می‌آید انجام می‌دهم تا هیچ چیز نتواند ما را از هم جدا کند. طوفان جنگ (کتاب چهارم از مجموعه ملکه سرخ) ویکتوریا اویارد
مارکوس به‌خاطر بلندپروازی‌های والدین و توقعاتی که دوستانش از او دارند، احساس می‌کند دارد از پا درمی‌آید. وظایف فرزندی، احکام و دستورات مذهبی، آداب‌ورسوم جامعه، قوانین دانشکده، درخواست‌هایی که هم‌کلاسی‌هایش از او داشتند؛ او نمی‌تواند از پس همهٔ آنها بربیاید، اگرچه خیلی دلش می‌خواهد این‌طور شود. سرانجام تحت فشار طغیان می‌کند، اما این طغیان مایهٔ بدبختی‌اش است. بعد از مدت‌های طولانی رعایت قوانین، همین یک باری که همهٔ توقعات را نادیده می‌گیرد بدترین پیامد را برایش در پی دارد. او می‌آموزد که گاهی «پیش‌پاافتاده‌ترین، اتفاقی‌ترین و حتی مضحک‌ترین انتخاب‌های ما نامتناسب‌ترین نتایج را در پی دارند.» من برای حقیقت این جمله اشک ریختم -زندگی خیلی ناعادلانه است- و برای عواقبی که مارکوس به آن دچار شد. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
کتاب‌ها به من نشان می‌دادند که همه آدم‌ها در دوره‌های مختلف زندگی‌شان رنج می‌برند و اینکه بله، درحقیقت آدم‌های زیادی وجود داشتند که دقیقاً می‌دانستند من چه حالی دارم. حالا، ضمن کتاب خواندن دریافتم که رنج بردن و یافتن شادی تجربه‌هایی جهانی هستند و همان تجربه‌ها رابطِ من و بقیهٔ دنیاست. می‌دانم که دوستانم هم می‌توانستند همین را به من بگویند، اما همیشه حصارهایی بین دوستان وجود دارد؛ زوایای پنهان و احساساتی مخفی. درحالی‌که در کتاب‌ها شخصیت‌ها به من شناسانده شده‌اند، چه بیرونشان و چه درونشان و با شناخت آنها من خودم و آدم‌های واقعی ساکن در دنیایم را می‌شناسم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
شما، مادر خسته‌ای که صاحب سه فرزند هستی و داری سرِ کارت می‌روی و احساس می‌کنی خیلی وقت است که دیگر کسی توجهی به تو ندارد؛ شمایی که پنجاه کیلو اضافه‌وزن داری و خوب می‌دانی اگر تغییر اساسی به زندگی‌ات ندهی سلامتی‌ات در معرض خطر قرار خواهد گرفت؛ شمایی که در اوایل بیست‌سالگی‌ات هستی و به‌دنبال عشق می‌گردی و فقط به‌خاطراینکه احساس کنی شبیه بقیه هستی بدنت را تسلیم می‌کنی و درنهایت تنها احساسی که برایت باقی می‌ماند خلأ است؛ شمایی که دوست داری رابطهٔ بهتری با افرادی که دوستشان داری داشته باشی اما نمی‌توانی برای تحقق این امر جلوی جدی‌بودن و عصبانیتت را بگیری؛ شما، تک‌تک شماها، با همه‌تان هستم: دست از انتظار برای رسیدن شخص دیگری که زندگی‌تان را سروسامان دهد بردارید! دست از این تصور بردارید که زندگی‌تان یک روز به‌طورمعجزه‌آسا و خودبه‌خود روبه‌راه خواهد شد. دست از این تصور بردارید که اگر شغل خوب، مرد خوب، خانهٔ خوب، ماشین خوب یا هر چیز خوب دیگری داشتم زندگی‌ام همانی می‌شد که آرزویش را داشتم. درمورد کسی که هستید و اقداماتی که برای تغییرکردن باید بکنید صادق باشید. خودت باش دختر ريچل هاليس
فقط یک راه برای زن‌بودن وجود ندارد. برای دختربودن، دوست‌بودن، رئیس‌بودن، همسر بودن، مادربودن یا هرکس دیگری که خود را در آن دسته جای می‌دهید فقط یک راه درست وجود ندارد. راه‌های بسیار زیادی برای هرکس با هر سَبکی در این دنیا وجود دارد. زیبایی زندگی در همین تفاوت‌هایش است. خودت باش دختر ريچل هاليس
مردم می‌گویند آمریکا مثل ظرف سوپی‌ست که همه نوع مواد داخلش با هم مخلوط شده است اما دیزنی‌لند ظرف سالاد است. هیچ‌کس در آنجا با دیگری مخلوط نشده؛ هرکس به‌تنهایی در اوج شکوه خودش قرار دارد. همه نوع آدم آنجا دیدم. خانواده‌هایی را دیدم که از قومیت‌های مختلف تشکیل شده بودند. گروه‌های دوستی بزرگی را دیدم که همه در صف چای ایستاده بودند و هیچ‌کدام از یک نژاد واحد نبودند. دو مرد را دیدم که دست‌های یکدیگر را گرفته بودند و با دیدنشان چشم‌هایم از حدقه درآمدند. بااینکه همهٔ این افراد شبیه من بودند اما هرکدام با دیگری تفاوت داشتند آن‌قدر که تصورش از ذهن من خارج بود. موی بنفش، سوراخ‌کردن گوش و بینی، خال‌کوبی… همه مدل آدم وجود داشت! خودت باش دختر ريچل هاليس
هستهٔ اصلی عشق همین است؛ یک نفر برای دیگری مهم است، یک وجود از بین همهٔ زندگی‌های دیگر اهمیت دارد. یک نفر برای چیزی بخصوص و خاص ارزشمند می‌شود. ما جایگزین‌شدنی نیستیم. ما بر اساس اینکه چطور دوست داشته می‌شویم منحصربه‌فردیم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
تصمیم گرفتم اخلاقم را عوض کنم و دیگر به اینکه مردم چه فکری درباره‌ام می‌کنند اهمیت ندهم. روی بهتربودن تمرکز کردم، نسخه‌ای دوست‌داشتنی‌تر از خودم، و اینکه بقیه کسی را که هستم تأیید می‌کنند یا نه اصلاً برایم مهم نبود. خودت باش دختر ريچل هاليس
زنان شاغل در یک جامعهٔ مردسالار گاهی‌اوقات باید برای ادامهٔ راهشان به‌سختی تلاش کنند. گاهی‌اوقات مادران شاغل از سمت خانوادهٔ شوهر یا حتی والدین خودشان که علاقهٔ آنها به کار کردن را درک نمی‌کنند، سرزنش می‌شوند و مادران خانه‌دار نیز ما را به‌این‌خاطر که در کنار فرزندانمان نیستیم و برای آنها وقت نمی‌گذاریم شماتت می‌کنند. شرط می‌بندم زنان خانه‌دار نیز از سوی زنان شاغل به‌این‌خاطر که نمی‌توانند با انتخاب‌های زندگی خود کنار بیایند، سرزنش می‌شوند. مثل بچه‌هایی هستیم که در زمین بازی سعی می‌کنند حرف‌هایی بزنند که دیگران دوست دارند بشنوند و بخش‌هایی که احتمال می‌دهند دیگران درک نخواهند کرد را پنهان می‌کنند. نمی‌دانم چه تعداد زن در این دنیا وجود دارد که با نیمی از شخصیت خودشان زندگی می‌کنند و با این کار کسی را که خالقشان مقدر کرده انکار می‌کنند. خودت باش دختر ريچل هاليس
«کتاب‌ها هر کسی که آنها را بگشاید دوست دارند. آنها به تو امنیت و دوستی می‌بخشند و درمقابل، هیچ توقعی از تو ندارند. آنها هرگز تو را ترک نمی‌کنند، هرگز؛ حتی وقتی که با آنها بد کرده باشی. عشق، حقیقت، زیبایی، خرد و تسلی در برابر مرگ. چه کسی این را گفته؟ یکی دیگر که عاشق کتاب‌ها بوده.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
کتاب‌دوستانی هم هستند که از ترس اینکه گنجینهٔ کتابشان را برای همیشه از دست بدهند هرگز کتاب امانت نمی‌دهند. (یک ضرب‌المثل قدیمی عربی اندرز می‌دهد که «کسی که کتاب امانت می‌دهد یک احمق است؛ اما کسی که کتاب را پس می‌دهد احمق‌تر است.») من به پیروی از توصیهٔ هنری میلر همیشه اهل امانت دادن کتاب بوده‌ام: «کتاب‌ها هم مثل پول دائماً باید در گردش باشند. تا جایی که بشود، قرض بدهید و قرض بگیرید؛ هم کتاب را و هم پول را! مخصوصاً کتاب را؛ کتاب‌ها به‌مراتب بیشتر از پول، چیزی برای عرضه‌کردن دارند. کتاب فقط یک دوست نیست، بلکه می‌تواند دوستان بسیاری برایتان به ارمغان بیاورد. زمانی که با ذهن و روحتان صاحب کتابی هستید، ثروتمندید. اما وقتی آن را به شخص دیگری بدهید سه‌برابر ثروتمندید.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
خوانندهٔ کتاب با به اشتراک گذاشتن یک کتابِ محبوب سعی می‌کند همان شور، شادی، لذت و هیجانی را که خودش تجربه کرده است با دیگران سهیم شود. چرا؟ سهیم شدن عشق به کتاب‌ها و یک کتاب بخصوص با دیگران کار خوبی است. اما از طرفی، برای هر دو طرف تمرین دشواری است. درست است که اهداکنندهٔ کتاب روحش را برای نگاهی رایگان آشکار نمی‌کند، اما وقتی کتابی را با این اعتراف که یکی از کتاب‌های موردِعلاقه‌اش است هدیه می‌کند، انگار که روحش را عریان کرده است. ما همان چیزی هستیم که دوست داریم بخوانیم. وقتی اعتراف می‌کنیم کتابی را دوست داریم، انگار داریم اعتراف می‌کنیم که آن کتاب جنبه‌هایی از وجودمان را به‌خوبی نشان می‌دهد؛ حتی اگر آن جنبه‌ها معلوم کند که ما هلاکِ خواندن رمان‌های عاشقانه‌ایم، یا دلمان لک زده برای داستان‌های ماجراجویانه، یا اینکه در خفا عاشق کتاب‌های جنایی هستیم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
«چرا مردم این‌قدر از فکر کردن می‌ترسند؟ چرا هیچ وقتی برای اندیشیدن نمی‌گذارند؟ سکون اشکالی ندارد؛ پوچی، دور خود چرخیدن و حتی شاد نبودن اشکالی ندارد. فکر می‌کنم این چیزها قدم‌های نخستین تولد یک فکر جدید است. برای همین است که دوست دارم کتاب بخوانم.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
پدرومادرشدن فریب بزرگی است. دو هفتهٔ اول غرق شادی هستی و بله، سخت است اما اقوام و آشنایان برایتان ظرف‌های پر از غذا می‌آورند و مادرتان برای کمک کنارتان است و شما یک بچهٔ قشنگ و کوچک در بغل دارید و آن‌قدر دوستش دارید که دلتان می‌خواهد گونه‌های تپلش را گاز بگیرید و از روی صورتش بکنید. اما بعد از گذشت چند هفته به یک‌سری شرایط زامبی‌وار عادت می‌کنید. شیر از سینه‌هایتان چکه می‌کند و پیراهنتان را خیس می‌کند و یک هفته می‌شود که حمام نرفته‌اید. موهایتان هم به بدترین و وحشتناک‌ترین شکل ممکن درمی‌آیند. اما هرچه که هست شما از دل این شرایط عبور می‌کنید. خودت باش دختر ريچل هاليس
ما به کتاب‌هایی نیاز داریم که اثرشان بر ما مثل اثر یک فاجعه باشد؛ کتاب‌هایی که عمیقاً متأثرمان کنند؛ مثل تأثیر مرگ کسی که بیشتر از خودمان دوستش داشتیم؛ مثل تبعید شدن به جنگل‌هایی دور از همه؛ مثل یک خودکشی. کتاب باید همچون تیشه‌ای باشد برای شکستن دریای یخ‌زدهٔ درونمان.
- فرانتس کافکا
نامه به اُسکار پولاک، ۲۷ ژانویه ۱۹۰۴
تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
ما اغلب از افرادی که اطرافمان را پر کرده‌اند تأثیر می‌پذیریم و شبیه آنها می‌شویم. اگر دوستان شما اهل غیبت و نیش‌وکنایه هستند، قول می‌دهم که این عادت در شما نیز ریشه می‌دواند و رشد می‌کند. وقتی دنبال یک جمع زنانه می‌گردید، دنبال گروهی باشید که باعث پیشرفت یکدیگر می‌شوند نه به‌گریه‌انداختن یکدیگر. خودت باش دختر ريچل هاليس
ما یکدیگر را قضاوت می‌کنیم، اما چون همه این کار را می‌کنیم دلیل نمی‌شود که امری عادی باشد. قضاوت‌کردن همچنان از مضرترین و نفرت‌انگیزتزین خصایصی است که داریم. قضاوت‌کردن ما را از متحدبودن دور نگه می‌دارد و یا اینکه اصلاً اجازه نمی‌دهد با هم متحد شویم. قضاوت‌هایمان ما را از زیبایی، خوش‌بینی و دوستی دور نگه می‌دارد. قضاوت‌هایمان ما را از داشتن روابط عمیق‌تر و غنی‌تر دور نگه می‌دارد چون به ظاهر ماجرا چسبیده‌ایم.
خانم‌ها، باید قضاوت‌کردن را کنار بگذاریم.
خودت باش دختر ريچل هاليس
من پرزرق‌وبرق و باشکوه نیستم. من قطعاً یکی از همان آدم‌های معمولی‌ای هستم که هر روز می‌بینید. اگر به‌خاطراینکه وب‌سایتی راه‌اندازی کرده‌ام که در آن عکس‌های زیبایی دارم درباره‌ام طور دیگری فکر می‌کنید، روراست بگویم خواهر من، من یک همسر تمام‌عیار و فوق‌العاده نیستم، یک مادر تمام‌عیار هم نیستم، یک دوست یا حتی رئیس فوق‌العاده هم نیستم و قطعاً یک مسیحی تمام‌عیار هم نیستم، به‌هیچ‌وجه، اصلاً. من در هیچ کاری فوق‌العاده و بی‌عیب‌ونقص نیستم؛ البته به‌جز پختن و خوردن غذاهایی که پایه و اساسشان پنیر پیتزا است. در سایر موارد و در مسائل مربوط به زندگی… اوه دختر باورت نمی‌شود، همیشه گند می‌زنم. خودت باش دختر ريچل هاليس
«ببین دانیِل. زن‌ها، البته به استثنای بعضی موارد خاص، مثل دختر احمق همسایه‌تون مِرسدیتا، بسیار باهوش‌تر از ما مردها هستن یا دست‌کم می‌تونم بگم در مورد این‌که چه چیزی را می‌خوان و چه چیزی را نمی‌خوان با خودشون صادق‌تر از ما هستن. ولی از طرف دیگه این صداقت هیچ ارتباطی با حرف‌هایی که به تو یا به بقیهٔ دنیا می‌زنن نداره. تو در برابر یکی از معماهای عجیب طبیعت قرار گرفتی دانیِل. جنس زن یک هزارتوی غیرقابل کشفه. اگر به زنی که دوستش داری زمان فکر کردن بدی، باختی. به خاطر داشته باش: قلب آتشین، ذهن سرد. این رمز اغواگری و دون‌ژوان بودنه.» سایه باد کارلوس روییز زافون
بِرناردا همینه و من دقیقاً هم او را به همین شکل دوست دارم. من حتی از اون موهایی که زیرِ چانه‌اش سبز می‌شه هم خوشم می‌آد. به همین خاطر می‌خوام مردی باشم که بِرناردا بتونه بهش افتخار کنه. می‌خوام کاری کنم که همیشه با خودش فکر کنه فِرمینِ من یک مرد خاصه، درست مثل کری گرانت، همینگوی یا مانولته. سایه باد کارلوس روییز زافون
«پدر خوب؟»
«آره. مثل پدر تو. مردی با فکر، قلب و روحی بزرگ. مردی که بتونه گوش کنه، راهنمایی کنه، به فرزندش احترام بگذاره و نخواد اون بچه را در نقطه‌ضعف‌های خودش غرق کنه. کسی که از طرف فرزندش نه صرفاً به خاطر این‌که اون شخص پدرشه دوست داشته بشه، بلکه به خاطر شخصیت و مَنِشی که داره مورد ستایش قرار بگیره. کسی که فرزندش تلاش کنه شبیه به اون بشه.»
سایه باد کارلوس روییز زافون
دوست داشت روی یکی از صندلی‌های کلیسا بنشیند و به نجواهای مردم و راهبانی که در آن‌جا دعا می‌خواندند گوش کند. دوست داشت در گوشه‌ای از میدان بایستد و از پژواک قدم‌های افرادی که در خیابان راه می‌رفتند هویت‌شان را حدس بزند. گاهی از من می‌خواست دربارهٔ نمای سردرِ خانه‌ها، عابران پیاده، اتومبیل‌ها، فروشگاه‌ها و ویترین مغازه‌ها که در مسیر از کنارشان عبور می‌کردیم برایش صحبت کنم. گاهی بازویم را می‌گرفت و همراه با هم وارد کوچه و خیابان‌های قدیمی و خاص شهر بارسلون می‌شدیم و در رؤیاهایمان چیزهایی را می‌دیدیم که فقط ما دو نفر متصور بودیم. سایه باد کارلوس روییز زافون
ما در مغازه‌ها این کتاب‌ها را می‌خریم و می‌فروشیم اما حقیقت اینه که کتاب‌ها هیچ مالک رسمی‌ای ندارن. هر مکتوب و نوشته‌ای که این‌جا داخل این قفسه‌ها می‌بینی روزی بهترین دوست و همراه یک انسان فرهیخته بوده و رازهایی در دل خودش داره که تا ابد همون‌جا باقی می‌مونن. اما اون یاران و دوستان دیگه وجود ندارن و حالا این کتاب‌ها فقط ما را در کنار خودشون دارن. سایه باد کارلوس روییز زافون
ما هر روز چیزهایی رو انتخاب می‌کنیم،بعضی خوب و بعضی از اونها بد. و اگه به اندازه کافی قوی باشیم،پیامد اون‌ها رو می‌پذیریم. راستش رو بگم،وقتی مردم از خوشبختی حرف می‌زنن،من منظورشون رو درست درک نمی‌کنم. لحظه‌های لذت و خنده وجود داره،آرامش دوستانه،ولی خوشبختی پایدار؟اگر هم وجود داشته باشه،من کشفش نکردم. ارباب کمان نقره‌ای دیوید گمل
همین که نزدیک بود با زمین برخورد کنم اتفاق عجیبی افتاد: فهمیدم آدم هایی هستند که دوستم دارند. دوست داشته شدن آن هم به این شکل خیلی چیزها را عوض می‌کند. از وحشت سقوط کم نمی‌کند، اما دورنمای جدیدی به معنای وحشت می‌دهد. من از صخره پایین پریدم و بعد در آخرین لحظه چیزی از راه رسید و مرا میان زمین و آسمان گرفت. این چیزی است که من به عشق تعبیرش می‌کنم. این همان چیزی است که جلوی سقوط آدم‌ها را می‌گیرد، چیزی آن قدر قدرتمند که می‌تواند قانون جاذبه را به چالش بکشد. مون پالاس پل استر
اگر انسان ماجراجویی پیشه کند، بی تردید تجربه هایی کسب می‌کند که دیگران از آن محرومند. ما برای در پیش گرفتن این سفر، شیر یا خط انداختیم. شیر آمد؛ یعنی باید رفت. و ما رفتیم. اگر خط هم می‌آمد و حتی اگر ده بار پشت سر هم خط می‌آمد، ما آن را شیر می‌دیدیم و به راه می‌افتادیم.
انسان میزان همه چیز است. نگاه من است که به همه چیز معنا می‌دهد. ما می‌خواستیم اینگونه باشد و شد. مهم نبود که آیا شتابزده تصمیم گرفتیم یا نه. مهم آن بود که گام در راهی می‌گذاشتیم که دوست داشتیم. ما به راه افتادیم و رفتیم و رفتیم. هنگامی که باز گشتیم دیگر آن آدم پیشین نبودیم. عوض شده بودیم، سفر نگاه ما را به اوج‌ها برده بود. بزرگ‌تر شده بودیم…
– (خاطرات سفر با موتور سیکلت اثر ارنستو چه گوارا)
رفیق (زندگی و مرگ ارنستو چه گوارا) خورخه کاستانیدا
بسیاری از افراد معتقدند هنگام مواجهه با مرگ، تغییرات ماندنی و چشمگیر در آنان بیشتر می‌شود. وقتی حدود ده سال روی بیمارانی که به علت سرطان رودرروی مرگ قرار گرفته بودند، کار کردم، متوجه شدم بسیاری از آن‌ها به جای اینکه تسلیم یاس و ناامیدی شوند، به نحو شگفت‌انگیز و مفیدی متحول می‌شوند. زندگی خود را با رعایت حق‌تقدم‌ها دوباره برنامه‌ریزی می‌کنند و دیگر به چیزهای بی‌اهمیت بها نمی‌دهند. قدرت نه گفتن پیدا می‌کنند و کارهایی را که واقعا دوست ندارند انجام نمی‌دهند. با افرادی که دوست‌شان دارند صمیمانه‌تر ارتباط برقرار می‌کنند. آن‌ها از حقایق اساسی زندگی، تغییر فصول، زیبایی طبیعت و آخرین کریسمس یا سال جدیدی که پشت سر گذارده‌اند، از صمیم قلب قدردانی می‌کنند.
حتی بعضی از افراد با نگاه جدیدی که به زندگی پیدا کرده بودند، می‌گفتند ترس آن‌ها از مردم کمتر شده است، قدرت ریسک بیشتری پیدا کرده‌اند و از بابت طردشدگی، کمتر نگرانند. یکی از بیمارانم اظهارنظر خنده‌‌داری می‌کرد: “سرطان، روان‌رنجوری را درمان می‌کند.”
بیمار دیگری می‌گفت: “حیف که تا حالا منتظر ماندم. حالا که سراسر بدنم را سلول‌های سرطانی فرا گرفته، تازه یاد گرفتم چطور زندگی کنم!”
– خیره به خورشید نگریستن اثر اروین د یالوم
خیره به خورشید اروین یالوم
-چرا رنجم می‌دهی؟
-چون دوستت دارم.
آنگاه او خشمگین می‌شد.
-نه، دوستم نداری. وقتی کسی را دوست داریم، خوشیش را می‌خواهیم نه رنجش را.
-وقتی کسی را دوست داریم، تنها یک چیز را می‌خواهیم: عشق را، حتی به قیمت رنج.
-پس، تو به عمد مرا رنج می‌دهی؟
-بله، برای این که از عشقت مطمئن بشوم.
– بارون درخت نشین اثر ایتالو کالوینو
بارون درخت‌نشین ایتالو کالوینو
پسر، موقعی که آدم می‌میرد، این مردم خوب آدم را از چهار طرف محاصره می‌کنند. من امیدوارم که وقتی مُردم، یک آدم بافهم و شعوری پیدا بشود و جنازه‌ی مرا توی رودخانه‌ای، جایی بیندازد. هرجا که می‌خواهد باشد، ولی فقط توی قبرستان، وسط مرده‌ها، چالم نکنند. روزهای یکشنبه می‌آیند و روی شکم آدم دسته گل می‌گذارند، و از این جور کارهای مسخره. وقتی که آدم زنده نباشد، گل را می‌خواهد چه کار؟ مرده که به گل احتیاجی ندارد… آدم تا زنده است باید از کسی که دوستش دارد گل هدیه بگیرد…
– ناتور دشت اثر سلینجر
[لینک مرتبط: معرفی کتاب ناتور دشت]
ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
چرا مرا دوست نداری؟ همان اندازه سوال غیرممکنی است (هرچند کمتر آزاردهنده است) که پرسیدن این که چرا دوستم داری؟ در هردو مورد، در چارچوب عشق، رودرروی اراده ضعیف قرار می‌گیریم، در مقابل این واقعیت که عشق، موهبتی است که به ما هدیه شده، موهبتی که هرگز نه می‌توانیم و نه لیاقتش را داریم که تشخیص‌اش بدهیم. در پرسش‌هایی از این دست، مجبوریم یا به سوی خودبینی کامل تمایل پیدا کینم یا از طرف دیگر، به حقارت مطلق: مگر چه کرده‌ام که مستحق عشق باشم؟ پرسشی که عاشق شریف و فروتن می‌پرسد؛ کار بدی نکردم. مگر چه کرده‌ام که از عشق محروم باشم؟
– کتاب جستارهایی در باب عشق اثر آلن دوباتن
جستارهایی در باب عشق آلن دوباتن
مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است

قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه
دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است

تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند
کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است

باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق
آشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است

فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست
دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است

هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست
اینکه در آیینه گیسو می‌گشایی بهتر است

کاش دست دوستی هرگز نمی‌دادی به من
«آرزوی وصل» از «بیم جدایی» بهتر است

کتاب ضد نظری، فاضل نظری
پیامی از فراسوی زمان ایرج فاضل‌بخششی
همیشه امیدواریم آدم‌ها و عادت‌هایی که دوستشون داریم هیچ‌وقت نمی‌رن و تموم نشن، نمی‌فهمیم تنها چیزی که اون رفتارها رو سالم و بی‌نقص نگه می‌داره، ترک ناگهانی اون‌هاست، بدون هیچ جانشین یا تغییری، قبل از اینکه اون‌ها بتونن ما رو به حال خودمون رها کنن یا ما اون‌ها رو. هر چیزی که ادامه پیدا می‌کنه بد میشه، ما رو خسته می‌کنه، به‌ش پشت می‌کنیم، دل‌زدن و فرسوده‌مون می‌کنه. چه بسیار افرادی که زمانی جون‌مون به جون‌شون بسته بود اما کنار رفتن. چه بسیار روابطی که ضعیف شدن و بی‌هیچ دلیل محکم یا واضحی از بین رفتن. تنها کسایی که ما رو رها و ناامید نمی‌کنن اون‌هایی هستن که از ما چیزی بردن. تنها کسایی رو که رها نمی‌کنیم اون‌هایی هستن که ناگهان ناپدید می‌شن و فرصتی ندارن که برای ما درد و ناامیدی بیارن. موقعی که این اتفاق می‌افته موقتاً مأیوس می‌شیم، چون فکر می‌کنیم می‌تونستیم زمان طولانی‌تری کنارشون باشیم، بدون هیچ تاریخ انقضای قابل پیش‌بینی‌ای. این اشتباه و البته قابل درکه. تداومْ همه‌چیز رو تغییر می‌ده. مثلاً چیزی که دیروز برامون جالب بوده امروز ممکنه باعث رنج و عذاب‌مون باشه. واکنش ما به مرگ نزدیکان‌مون مشابه واکنش مکبث به خبر فوت همسرشه. به شکل معما‌گونه‌ای جواب می‌ده «باید از این به بعد می‌مُرد» این یعنی «باید جایی در آینده می‌مُرد، بعداً». یا شاید هم معنای ساده‌تری مثل این داشته باشه، «باید کمی بیشتر منتظر می‌موند. باید ادامه می‌داد.» منظورش لحظه‌ی دقیق مرگ نیست، بلکه لحظه‌ی انتخاب شده است. خب حالا لحظه‌ی انتخاب شده چیه؟ لحظه‌ای که هیچ‌وقت به نظر نمی‌رسه کاملاً درست باشه. همیشه فکر می‌کنیم چیزی که خوشحال‌مون کنه و به‌مون لذت بده، هر چیزی که ما رو آروم کنه و به‌مون کمک کنه، هر چیزی که ما رو به جلو هل بده، باید کمی بیش‌تر عمر کنه؛ چند ساعت، چند هفته، چند ماه، یک سال. همیشه فکر می‌کنیم چیزها یا آدم‌ها چه زود تموم می‌شن، هیچ‌وقت فکر نمی‌کنیم لحظه‌ی درستی وجود دارن. همین لحظه‌ای که می‌گیم «خوبه، کافیه. تا همین‌جا بسه. از حالا به بعد هر اتفاقی می‌خواد، بیفته. اتفاق بد، وخیم، سیاه.» هیچ‌وقت جرئت نمی‌کنیم اون‌قدر پیش بریم که بگیم «گذشته‌ها گذشته، حتی اگه گذشته‌ی ما باشه.» برای همینه که پایان چیزها دست خودمون نیست، چون اگه این‌طور بود همه‌چیز تا ابد ادامه پیدا می‌کرد. چرک و آلوده می‌شد و هیچ موجود زنده‌ای هیچ‌وقت نمی‌مُرد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
. بیشتر مردم آزادی و آزادگی را دوست ندارند چون هنگامی که آزادی، مسئولیت انتخاب بر گردنِ خودت است و این را بیشتر مردم نمی‌پسندند. برای همین از آگاهی حذر می‌کنند. با شعار آزادی حنجره پاره می‌کنند ولی در ذاتشان از هیچ چیز بیشتر از آزادی متنفر نیستند تاریکی معلق روز زهرا عبدی
خیلی‌ها با زندگی عاری از آن طرف آن طرف می‌روند. انگار در عالم بین خواب و بیداری سیر می‌کنند، حتی زمان هایی که به زعپ خود مشغول انجام کارهای مهم هستند. به آن دلیل است که آنها را اشتباه انتخاب کردند. که آن چه می‌تواند به زندگی تو معنی و مفهوم بدهد، وقفه خودت در راه دوست داشتن و عشق به دیگران است، وقف به خود به جمعیت اطراف، وقف خودت به خلق پدیده هایی که به تو انگیزه و مفهوم بدهد. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
جوان‌های ایرانی یا اهل سفر نیستند یا اگر هم باشند، گرفتن ویزای اروپا برای شان مشکل است و از آن گذشته، حس ماجراجویی و کشف جاهای ناآشنا در آنها کمتر است. به این مسئله باید مسائل اقتصادی را از یک طرف و تلقی ما از مسائل اقتصادی را هم از طرف دیگر اضافه کرد. درست است که وضعیت بد اقتصادی باعث می‌شود پولی برای سفر باقی نماند، اما فراموش نکنیم که ما بیش از جوانان دیگر نقاط دنیا درگیر تجملات هستیم. برای یک جوان استرالیایی یا ژاپنی یا انگلیسی، رفتن به سفر مهم‌تر از داشتن موبایل است. اغلب جوان‌های ما یک میلیون تومان پول موبایل می‌دهند و فقط گوشی‌های شان می‌تواند همه زندگی یک جوان اروپایی را بخرد و آزاد کند، اما پای شان را از شهرشان بیرون نگذاشتند. آنها ترجیح می‌دهند به جای کشف سرزمین‌های دیگر، برای دوستانشان SMS‌های بی مزه بفرستند. مارک و پلو (سفرنامه‌های منصور ضابطیان) منصور ضابطیان
تنها نکته قابل ذکر در طول مسیر،صدای بلند ضبط ماشین بود و تصنیفی که مربوط می‌شد به خاطرات مسافرت دسته جمعی خواننده اثر و دوستان‌شان در بهار گذشته،که گویا یک بانوی با محبتی هم همسفرشان شده بود و همراهشان می‌آمد و این که آن هنرمند وارسته تردید داشتند سر صحبت را باز کنند یا نه. البته سرانجام «راز دلشان را به او گفتند و یک چیزی جواب شنفتند» که بنده لابه‌لای سوز و کوران خیلی متوجه‌اش نشدم،اما انگار آن خانم ،ضمن رد پیشنهاد آقای خواننده ،نادانی ایشان را هم مورد نکوهش قرار داد. قصه‌های امیرعلی 2 امیرعلی نبویان
همه می‌گویند جنگ بهترین دوست مرگ است، ولی لازم است زاویه‌ی دید دیگری در این خصوص به شما عرضه کنم. برای من، جنگ مثل یک رئیس جدید است که غیر ممکن‌ها را توقع دارد. بالای سرتان می‌ایستد و فقط یک چیز را پی‌در‌پی تکرار می‌کند «انجامش بده. انجامش بده.» در نتیجه بیشتر و سخت‌تر کار می‌کنید. کار را انجام می‌دهید، ولی رئیس از شما متشکر نیست. باز هم بیشتر می‌خواهد. کتاب‌دزد مارکوس زوساک
اولین گریزگاه‌ام کتاب بود. آه، کتاب! عاشق کتاب بودم. هرجا می‌رفتم یک کتاب با خود می‌بردم. توی استخر، پیش پرستار، خانه دوست‌هام؛ وقتی شرایط خوب نبود. مدام گوشه‌ای را برای کتاب خواندن پیدا می‌کردم. آن‌جا بودم ولی اصلا آن‌جا نبودم. از کتاب یاد گرفتم چطور نامرئی شوم، که چطور توی یک دنیای راحت غیر از این دنیای مادی زندگی کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
تو مادر خسته سه کودک که به فکر برگشتن سر کار افتاده‌ای ولی از این نگرانی که خیلی وقت است از گود دور بوده‌ای، تویی که بیست‌و پنج کیلوگرم اضافه وزن داری و آگاهی که اگر تغییری اساسی نکنی سلامتی‌ات در خطر است، تو که اوایل دهه‌ی بیست سالگی به دنبال عشق می‌گردی ولی بدنت را فدا می‌کنی تا فقط احساس کنی ارتباط داری و هر بار پوچی بیشتری احساس می‌کنی، تو که روابطی بهتر با انسان‌هایی که دوستشان داری می‌خواهی اما نمی‌توانی خشمت را کنار کنار بگذاری تا به آنجا برسی؛ تو، همه شما، هرکدام از شما. از این انتظار که کسی دیگر زندگی شما را سروسامان بدهد دست بکشید! از این فکر که روزی زندگی خودش به طرز معجزه‌آسایی خودش را درست می‌کند دست بکشید و از این فکر که اگر فقط شغل مناسب، مرد مناسب، خانه مناسب، ماشین مناسب یا هر چیز مناسبی داشتید زندگی‌تان آن چیزی می‌شد که همیشه آرزویش را داشته‌اید دست بردارید. درباره آن کسی که هستید و آنچه برای تغییر نیاز دارید صادق باشید. صورتت را بشور دختر جان ريچل هاليس
مادربزرگم نظریه ی بسیار جالبی داشت. می‌گفت هریک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد می‌شویم اما خودمان قادر نیستیم کبریت‌ها را روشن کنیم. برای این کار، محتاجِ اکسیژن و شعله هستیم. در این مورد، به عنوان مثال، اکسیژن از نفسِ کسی می‌آید که دوستش داریم؛ شعله می‌تواند هر نوع موسیقی، نوازش، کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریت‌ها را مشتعل کند. برای لحظه‌ای از فشار احساسات گیج می‌شویم و گرمای مطبوعی وجودمان را در بر می‌گیرد که با مرور زمان فروکش می‌کند، تا انفجار تازه‌ای جایگزین آن شود.
هر آدمی باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته شعله ور نگه می‌دارد. و از آن‌جا که یکی از عوامل آتش‌زا همان سوختی است که به وجودمان می‌رسد، انفجار تنها هنگامی ایجاد می‌شود که سوخت موجود باشد. خلاصه‌ی کلام، آن آتش غذای روح است. اگر کسی به موقع در نیابد که چه چیزی آتشِ درون را شعله ور می‌کند، قوطی کبریت وجودش، نم بر می‌دارد و هیچ یک از چوب کبریت هایش هیچ وقت روشن نمی‌شود…
اگر چنین شود، روح از جسم می‌گریزد و در میان تیره‌ترین سیاهی‌ها سرگردان می‌شود. بیهوده می‌کوشد برای سیر کردن خود غذایی بیابد، غافل از این که تنها، جسمی که سرد و بی‌دفاع بر جا گذاشته قادر بوده غذا تهیه کند. همین و بس.
مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول
قسم نامه اسلحه تکاوری یه جاییش میگه: این اسلحه من است. مثل این کم نیست،اما این یکی مال من است. اسلحه من بهترین دوستم است. زندگی‌ام است. باید در استفاده از آن مسلط شون؛چنان‌که دوست دارم بر زندگی‌ام مسلط باشم. اسلحه من،بدون من،بی‌فایده است. بدون اسلحه‌ام،من بی‌فایده‌ام. باید اسلحه‌ام درست شلیک کنم. باید دشمنم که میخواهد مرا بکشد صاف‌تر شلیک کنم. باید به او شلیک کنم،قبل از آن‌که به من شلیک کند. شلیک هم خواهم کرد. جنگ پیرمرد جان اسکالزی
تنها چیزی که برایش اهمیت داشت این بود که من ستاره بودم. همان کسی بودم که آرزویش را داشت، همان که وقتی در آن رستوران کوچک کار می‌کرد، نقشه ی به دست آوردنش را می‌کشید. در این فکر نبود که مرا دوست دارد یا نه. اما بیست و هفت سال زناشویی می‌تواند تأثیر عجیبی داشته باشد. بسیاری از زوج‌ها با عشق شروع می‌کنند، بعد از همدیگر خسته می‌شوند و عاقبت کارشان به بیزاری می‌کشد. اما بعضی وقت‌ها کار برعکس می‌شود. چند سال طول کشید، اما رفته رفته لیندی عاشق من شد. اوّل جرأت باور کردنش را نداشتم، ولی مدتی که گذشت، نتوانستم باور دیگری داشته باشم. شبانه‌ها (5 داستان موسیقی و شب) کازوئو ایشی‌گورو
اما وادی دیگری هست که همیشه می‌توانیم احساسات صادقانه را در آن تجربه کنیم -محضر دوست. آنجا که خودپسندی‌های حقیرمان را دور می‌ریزیم و صمیمیت و تفاهم را حس می‌کنیم؛ همانجا که خودخواهی‌های حقیر غرممکن اند و شراب و کتاب و کلام معنای دیگری به زندگی ما می‌دهند. به این ترتیب چیزی ساخته ایم که هیچ دروغی به آن راه ندارد. گیرنده شناخته نشد کرسمان تایلور
ما را، یا تبعید کرده‌اند، یا برای جنگ با افغان‌ها، ترکمن‌ها یا تاتارها به این سر مملکت کشانده‌اند. ما همیشه شمشیر و سپر این سرزمین بوده‌ایم. سینهٔ ما آشنای گلوله بوده، اما تا همان وقتی به کار بوده‌ایم که جان‌مان را بدهیم و خون‌مان را نثار کنیم. بعدش که حکومت سوار می‌شده دیگر ما فراموش می‌شده‌ایم و باز باید به جنگ با خودمان و مشکل‌هامان برمی‌گشته‌ایم. کار امروز و دیروز نیست. ما در رکاب نادر شمشیر زده‌ایم، هم‌پایش تا هندوستان اسب تازانده‌ایم. چه می‌دانم، چند صد سال پیش که شاه عباس ما را از جا کند و به این‌جاها کشاند یکیش هم برای این بود که با سینهٔ مردهای ما جلوی تاتارها بارویی بکشد. از دم توپ‌های عثمانی ما را برداشت آورد دم لبهٔ شمشیر تاتارها جا داد. همیشه جان‌فدا بوده‌ایم ما. شمشیر حمله همیشه اول سینهٔ ما را می‌شکافته. اما بار که بار می‌شده هرکس می‌رفته می‌نشسته بالای تخت خودش و ما می‌مانده‌ایم با این چهار تا بُز و بیابان‌های بی‌بار، ابرهای خشک و ارباب‌هایی که هر کدام‌شان مثل یک افعی روی زمین‌های چپاولی خودشان چمبر زده‌اند تا به قیمت خون پدرشان بابت علفچر و آبگاه از ما اجاره بگیرند. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
چنین حالتی انگار در آدمیزاد طبیعی‌ست و هر زن بهره‌ای از آن دارد. زن نمی‌خواهد مردش - مردی که عمری با او به سر برده - ببیند که زنش سهم مهربانی او را دارد به دیگری می‌بخشد، یا آن‌چه را که از او دوست دارد با دیگری تقسیم کند. مگر این‌که زن عمدی در این کار خود داشته باشد. هم‌چنین مرد باور دارد که همه‌چیز زن خود، حتی پنهان‌ترین عواطفش را هم خریده است. آن را تماماً از خود می‌داند و باید که در اختیار خود داشته‌اش باشد و مهر جز به‌تر و تازه نگه‌داشتن مرد، از چشم و دست و زبان زن نباید که بتراود. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
آدم می‌خواهد دوستش داشتنه باشند، اگر نشد، مورد ستایش قرار بگیرد، اگر نشد، از او بترسند، اگر نشد، از او متنفر باشند و او را تحقیر کنند. روح از خالی بودن گریزان است و می‌خواهد به هر قیمت که شده، با دیگران ارتباط برقرار کند. مادربزرگ سلام می‌رساند و می‌گوید متأسف است فردریک بکمن
افرادی هم هستند که مزدور صفت به دنیا آمده اند و هیچ خوبی ای در حق دوستان و نزدیکان شان نمی‌کنند، چون این وظیفه شان است؛ در حالی که با خدمت به غریبه‌ها خودستایی شان ارضا می‌شود: هر چقدر کانون عواطف شان به ایشان نزدیک‌تر باشد، کم‌تر محبت می‌کنند؛ هر چقدر دورتر باشد، علاقه و توجه بیشتری نشان می‌دهند! باباگوریو انوره دو بالزاک
بله، من دلیل‌های زیادی دارم که همه را پشت دفتر ریاضی ام نوشته ام و ثابت می‌کند بابا من را خیلی زیاد دوست داشت، حتی بیشتر از باباهایی که دخترهایشان را بغل می‌کنند و ادای توی فیلم‌ها را در می‌آورند و سر دوربین و عکس انداختن هم دعوایشان نمی‌شود. سنجاب ماهی عزیز (خدا یکشنبه‌ها و چهارشنبه‌ها را برای ماهی‌ها نیافریده است) فریبا دیندار
از دست دانیل عصبانی بودم. از دست مادرم عصبانی بودم. از تمام دنیا عصبانی بودم. و برای اولین بار در عمرم آرزو می‌کردم که ای کاش با دختری دوست بودم. مثلا با آنا_زوفیا شولتسه _ وترینگ. با دختری که بتوانم سرم را ببرم نزدیک سرش و باهاش پچ پچ کنم و بخندم. با دختری که بتوانم کنارش روی علف‌های خشک دراز بکشم و همه چیز را برایش تعریف کنم؛ قضیه ی گیزلا و اردک ماهی و این که تمام کسانی که سرطان دارند آخرش می‌میرند. تابستان اردک‌ماهی یوتا ریشتر
دنیای کثیف و شروری است. همین که بدبختی به ما روی می‌آورد، همیشه دوستی پیدا می‌شود که حاضر است بیاید و خبر آن را به ما بدهد؛ دادن این خبر از طرف دوست مثل این می‌ماند که خنجری به قلب ما فرو کند و از ما بخواهد که دسته ی خنجرش را تحسین کنیم. باباگوریو انوره دو بالزاک
من خیلی زیاد مامانم رو دوست دارم. برام مهم نیست اگه گفتنش مسخره به نظر بیاد. فکر می‌کنم روز تولد بعدی ام برم براش یه کادو بخرم. فکر می‌کنم باید این یک رسم شه. آدم از همه کادو می‌گیره و یه کادو هم برای مامان میخره چون همیشه کنارش هست. فکر می‌کنم قشنگ می‌شه. مزایای منزوی بودن استیون چباسکی
بعضی روز‌ها حس می‌کنم تو خودم دفن شده ام و تنها پژواک صدای خودمو می‌شنوم. جز بچه‌ها هر چیزی رو که دوست دارم ، یه جوری ازم دور شده و اصلا نمیدونم شما زنده این یا نه. بعضی وقتا چنان وحشت می‌کنم که حس میکنم زمین گیر شده ام و وسط یه مکان پر سر و صدا و شلوغ هستم یا کنار یه میز خوابیده م و مجبورم خودمو وادار به نفس کشیدن کنم و به خودم بگم ، به خاطر بچه‌ها هم شده ،‌قوی باش. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
مل گفت «هر کدام از ما واقعاً از عشق چی میدانیم ؟ به نظر من در مورد عشق ماها تازه اول راهیم. می گوییم عاشق هم هستیم و هستیم، در این شکی نیست. من‌تری را دوست دارم و‌تری هم من را دوست دارد. شما دو تا هم همدیگر را دوست دارید. حالا فهمیدید که منظور من کدام نوع عشق است. بله، عشق جسمانی، یعنی آن میلی که آدم را به طرف یک شخص خاص سوق می‌دهد و همینطور عشق به وجود یک انسان دیگر، می‌شود گفت به ذات آن شخصی، عشق شهوانی و خب بگیریم عشق احساسی، یعنی محبت کردن هرروزه به یک آدم دیگر. اما گاهی اصلاً سردرنمی آورم که چطور زن اولم را هم دوست داشتم. اما دوستش داشتم. میدانم که داشتم. پس لابد از این نظر مثل‌تری هستم. مثل‌تری و اد.» کمی توی فکر فرو رفت و ادامه داد «یک وقتی فکر می‌کردم زن اولم را بیشتر از جانم دوست دارم. اما حالا دیگر حالم ازش به هم میخورد. واقعاً به هم میخورد. این را چطور می‌شود توجیه کرد؟ چی بر سر آن عشق آمده؟ سؤال من این است که چی بر سرش آمده؟ کاش یکی حالیم می‌کرد. وقتی از عشق حرف می‌زنیم ریموند کارور
ادوارد چیزی در من دیده بود که مدت‌ها بود کسی متوجهش نبود ، قدیما همه می‌دیدن؛ نوعی از باهوشی ،یا شایدم چیزی در لبخندی از رضایت که به لب داشتم ، از غرور و افتخار حرف می‌زد.
وقتی دوستای پاریسیش از عشقش به من ،‌یه دختر فروشنده ، با خبر شدن ، باورشون نمیشد و ادوارد فقط لبخند می‌زد چون اون از قبل منو شناخته بود. هرگز نفهمیدم ادوارد متوجه شد که همه ی اونا ،‌فقط بخاطر حضور خودش تو زندگیم بود.
دختری که رهایش کردی جوجو مویز
فکر میکنم بهتر است با هم حرف بزنیم.
کسانی که با هم دوستند ، همین طور با مشکلات شان برخورد میکنند. یعنی درباره آن‌ها باهم حرف میزنند. ما هم به همین علت دوستانی به این خوبی شده ایم که یاد گرفتیم با هم حرف بزنیم.
ته کلاس ردیف آخر صندلی آخر لوییس سکر
مادربزرگم شرایط را بررسی کرد. اگر می‌خواست برود سر کار، کسی را نداشت که بچه را نگه دارد و دلش هم نمی‌خواست پسرش یتیم و فقیر بزرگ شود. با خودش فکر کرد «آیا این‌قدر سنگدلی دارم که به خاطر رفاه پسرم با مردی ازدواج کنم که دوستش ندارم؟ بله، دارم.» بعد به چهره بخت‌برگشته‌ی پدربزرگم نگاه کرد و با خودش گفت «کاری بدتر از این هم می‌تونیم بکنم.» یکی از ملایم‌ترین و در عین‌حال ترسناک‌ترین جملات در هر زبانی. جزء از کل استیو تولتز
ساحل خلوت بود وتنها صدایی که شنیده میشد صدای برخورد موج به صخره‌ها بود. خس وخاشاکی
که موج‌آنها را با خود به ساحل اورده بود خسته و کف آلود در زیر صخره به آن سو واین سو بی هدف در حال چرخش بودند. بی هدفی آنان را که می‌دیدم به یاد روزگار پوچ وبی هدف خویش افتادم. سکوت اینجا را دوست داشتم. سکوتی که با فریاد وهق هق گریه‌های من در هم آمیخته میشد. اشک ناکامی بر گونه‌های استخوانیم ریخته میشد. هیچ چیز نمی‌فهمیدم،هیچ چیز نمی‌دیدم ،انگار که در این دنیا نبودم…آه ای ظلمت رنج تو پایانی ندارد
حرمت از دست رفته سارا ارزانی بیرگانی
ساحل خلوت بود وتنها صدایی که شنیده میشد صدای برخورد موج به صخره‌ها بود. خس وخاشاکی
که موج‌آنها را با خود به ساحل اورده بود خسته و کف آلود در زیر صخره به آن سو واین سو بی هدف در حال چرخش بودند. بی هدفی آنان را که می‌دیدم به یاد روزگار پوچ وبی هدف خویش افتادم. سکوت اینجا را دوست داشتم. سکوتی که با فریاد وهق هق گریه‌های من در هم آمیخته میشد. اشک ناکامی بر گونه‌های استخوانیم ریخته میشد. هیچ چیز نمی‌فهمیدم،هیچ چیز نمی‌دیدم ،انگار که در این دنیا نبودم…آه ای ظلمت رنج تو پایانی ندارد
حرمت از دست رفته سارا ارزانی بیرگانی
پدربزرگم می‌گفت: هر کسی باید وقت مُردن یه چیزی پشت سرش باقی بذاره. یه بچه یا یه کتاب یا یه نقاشی یا یه خونه یا یه دیوار یا یه جفت کفش. یا یه باغ سرسبز. یه چیزی که دستات یه جوری لمسش کرده باشه. این‌جوری وقتی مُردی روحت یه جایی برای رفتن داره و وقتی مردم به اون درخت یا گلی که کاشتی نگاه می‌کنن، تو رو می‌بینن. می‌گفت، مهم نیست که چی کار کردی، تا وقتی که یه چیزی رو نسبت به قبلش تغییر بدی و به شکلی که خودت دوست داری، دربیاری. می‌گفت، فرق بین مردی که فقط چمنا رو کوتاه می‌کنه و یه باغبون واقعی تو شیوه لمس کردن درختا و گُلاس. کسی که چمنا رو کوتاه می‌کنه احتمالاً قبل از کارش هیچ وقت کنار چمنا نبوده و اما باغبون عمری رو پای درختا و گلا گذاشته. فارنهایت 451 ری برادبری
مادر لباسهای دست دوم تازه مرا مرتب می‌کند. حال دعا می‌کند و می‌گوید که ای کاش من در زندگی دور از خانواده و دوستان دریابم که دل چیست و چه احساس می‌کند. آمین. چنین باد! خوش آمدی، ای زندگانی! می‌روم تا برای هزار هزارمین بار با واقعیت تجربه رو در رو شوم و در بوته روح خود وجدان نا آفریده قوم خود را بسازم. چهره مرد هنرمند در جوانی جیمز جویس
همه میدانند که سکنه ی این شهر، مردمان آلوده ای بودند. بی وجود آنها جهان جای بهتری شد. و البته لوط به زنش گفته بود که پشت سر خود را نگاه نکند تا چشمش به جایی که زمانی خانه و کاشانه ی آن همه مردم بود نیفتد. اما زن لوط برعکس به پشت سرش نگاه کرد و من به خاطر همین کار، دوستش دارم. زیرا عمل او کاری انسانی بود. و به ستونی از نمک تبدیل شد. بله رسم روزگار چنین است سلاخ خانه شماره 5 کورت ونه‌گات
. . آیا من انبازها را غارت کرده ام، لاروکی‌ها را اذیت و آزار کرده ام و به زنها تجاوز نموده ام؟ آیا من بوده ام که ساکنان کورسژاک را تا آخرین نفر قتل عام کردم؟ معهذا کسی که این جنایات را مرتکب شده فولبر با او مثل یک دوست رفتار میکند و مرا که به قول خودش فقط قصد انجام این کار را داشته ام به مرگ محکوم میکند.
این است عدالت فولبری، اعدام جزای یک بی گناه و دوستی سزای یک جانی!
قلعه مالویل روبر مرل
یاد یکی از دوستان قدیمی ام افتادم، دوستی که سالها پیش بدون آنکه دلیلش در خاطرم باشد عمر رفاقتم با وی به پایان رسید و حداقل دو سه سالی میشود که گذرش به خاطرم نیفتاده است. او چند حیوان خانگی داشت و خانه اش پر از گل و گیاه بود؛ هیچ گاه از خانه بیرون نمیرفت و تمام درد دلهایش را به گیاهان و حیواناتش میگفت. یک روز از او پرسیدم: «چرا مثل دیوانه‌ها با حیوانات و گیاهان صحبت میکنی؟ آنها که زبان تو را نمی‌فهمند!» جواب داد: «آدم‌ها هم زبان یکدیگر را نمی‌فهمند. با وجود این هروقت با آدمها حرف میزنم آنها مرا از روی حرفهایم قضاوت میکنند. آدم درد دل میکند تا خود را سبک کند نه اینکه خود را در بوته ی قضاوت دیگران قرار دهد. آدم‌ها درددل را با اعتراف اشتباه گرفته اند. شاید حیوانات و گیاهان زبان مرا نفهمند که اگر چنین باشد هم در این مورد فرقی با آدمها ندارند، ولی حداقل خوبیشان این است که هیچ گاه مرا از روی حرفهایم قضاوت نمیکنند.» ساعت‌ها بهروز حسینی
انسان، برای آنکه حافظه اش خوب کار کند، به دوستی نیاز دارد. گذشته را به یاد آوردن، آن را همیشه با خود داشتن، شاید شرط لازم برای حفظ آن چیزی است که تمامیّت منِ آدمی نامیده می‌شود. برای آنکه من کوچک نگردد، برای آنکه حجمش حفظ شود، باید خاطرات را، همچون گلهای درون گلدان، آبیاری کرد، و این مستلزم تماس منظم با شاهدان گذشته، یعنی دوستان است. هویت میلان کوندرا
مردم دوست دارن هیولاها و چیزهای شرور رو بسازن تا خودشون کمتر شرور و هیولایی به نظر برسن. اونا وقتی سیاه مست میشن، تقلب می‌کنن، همسرانشون رو کتک میزنن، یه پیرزن رو گشنگی میدن، یه روباه که توی تله افتاده رو با تبر می‌کشن و یه تک شاخ رو با تیر سوراخ سوراخ می‌کنن. اونا دوست دارن فکر کنن که اگه یه بِین، کله ی صبح بیاد وارد کلبه هاشون بشه، هیولایی‌تر و شرورانه‌تر از کارهایی هست که اونا می‌کنن. این طوری احساس بهتری دارن. این طوری راحت‌تر زندگی می‌کنن. آخرین آرزو (حماسه ویچر) کتاب اول آندره ساپکوفسکی
قاعده‌ی سی‌ودوم: همه پرده‌های میان‌تان را یکی‌یکی بردار تا بتوانی با عشقی خالص به خدا بپیوندی. قواعدی داشته باش، اما از قواعدت برای راندن دیگران یا داوری درباره‌شان استفاده نکن. به ویژه از بت‌ها بپرهیز، ای دوست. و مراقب باش از راستی‌هایت بت نسازی! ایمانت بزرگ باشد، اما با ایمانت در پی بزرگی مباش! ملت عشق الیف شافاک
قاعده‌ی بیست‌وپنجم: فقط در آینده دنبال بهشت و جهنم نگرد. هرگاه بتوانیم یکی را بدون چشم‌داشت و حساب‌وکتاب و معامله دوست داشته باشیم، در اصل در بهشتیم. هرگاه با یکی منازعه کنیم و به نفرت و حسد و کین آلوده شویم، با سر به جهنم افتاده‌ایم. ملت عشق الیف شافاک
قاعده‌ی نوزدهم: اگر چشم انتظار احترام و توجه و محبت دیگرانی، ابتدا این‌ها را به خودت بدهکاری. کسی که خودش را دوست نداشته باشد ممکن نیست دیگران دوستش داشته باشند. خودت را که دوست داشته باشی، اگر دنیا پر از خار هم بشود، نومید نشو، چون به زودی خارها گل می‌شود. ملت عشق الیف شافاک
قاعده‌ی شانزدهم: خدا بی‌نقص و کامل است، او را دوست داشتن آسان است. دشوار آن است که انسان فانی را با خطا و صوابش دوست داشته باشی. فراموش نکن که انسان هر چیزی را فقط تا آن حد که دوستش دارد، می‌تواند بشناسد. پس تا دیگری را حقیقتا در آغوش نکشی، تا آفریده را به خاطر آفریدگار دوست نداشته باشی، نه به قدر کافی ممکن است بدانی، نه به قدر کافی ممکن است دوست داشته باشی. ملت عشق الیف شافاک
بسیار اندک‌اند کسانی که به گیاهان خاردار و به‌ظاهر خشن تمایل دارند. حال آن‌که در این عالم دوای بیش‌تر دردها از این نوع گیاهان به دست می‌آید.
باغ عشق هم مگر این‌طور نیست؟ اگر فقط خوشی‌ها و راحتی‌ها را جمع کنیم و دشواری‌ها را رها کنیم، می‌توان این را «عشق» نامید. دوست داشتن زیبا و پس زدن زشت آسان‌ترین کار است. مهم این است که بتوانی هم خوب را دوست داشته باشی هم بد را؛ بدون این‌که بین‌شان فرق بگذاری.
ملت عشق الیف شافاک
چرا هنگامی که ما مثلا از یک شب زیبا یا نوای موسیقی خوب ویا از مصاحبت با شخصی که دوستش می‌داریم ، لذت می‌بریم ، همه ی این خوشی‌ها به نظرمان سایه ای از یک سعادت بی حد و حصر است که باید در یک جای نامعلومی موجود باشد و هرگز فکر نمی‌کنیم که این‌ها عین سعادت است که نصیبمان شده ونه سایه ای از آن. پدران و پسران ایوان تورگنیف
ناسپاسی بی‌فکرانه سلاح جوانی است؛ بدون آن چگونه می‌توانند در زندگی پیش روند. پیران برای جوانان آرزوی خوشبختی می‌کنند، اما آرزوی بدبختی هم می‌کنند: دوست دارند آن‌ها را نابود کنند و سرزندگیشان را خفه کنند، و خودشان جاودان باقی بمانند. جوانان، اگر بدخلقی و جلفی نکنند گذشته شکستشان می‌دهد، گذشته دیگران که به شانه آن‌ها سوار شده است. خودخواهی فرصتی است که نجاتشان می‌دهد. آدمکش کور مارگارت اتوود
چیزی در نازایی هست که تورو مجبور می‌کنه ازش دوری کنی. به‌خصوص وقتی که توی سی‌سالگی هستی. دوستات بچه‌دار شده‌ن، دوستای دوستات بچه دارن، همه‌جا خبر از بارداری و تولده و همه‌جا اولین جشن تولد بچه‌ها برگزار می‌شه. دختری در قطار پائولا هاوکینز
شکنجه کردن کسی که مبتلا به یک بیماری لاعلاج است یا برای همیشه فلج شده کار بسیار ساده‌ای است. اسم مسخره‌ترین و مفتضح‌ترین درمان ممکن را بیاورید، فرو کردن چوب بامبو زیر ناخن مثلاً و قسم بخورید که یکی از دوستان‌تان با این روش درمان شده. بیمار معلول یا روبه‌مرگ ته قلبش ناراحت است از این‌که همه‌ی کارهای لازم را برای بازگشت به آغوش سلامتی انجام نداده، فوری دستش را دراز می‌کند سمت بامبو. ریگ روان استیو تولتز
متوجهی که با این وضعیت فقط یک قدم تا کارتن‌خواب شدن فاصله داری؟ ۳ عنصر طلایی‌ش رو داری: مشکل روانی، بدهی وحشتناک مالی و شبکه‌ی حمایتی صفر. الکل رو هم به این ترکیب اضافه کن تا تو یه چشم‌به‌هم‌زدن نیست‌و‌نابود بشی. خب، راستش می‌خوام بگم که هنوز من رو داری. یادته ارسطو چی گفته؟ بدون دوست هیچ‌کس زنده نمی‌ماند، حتی اگر همه‌ی چیزهای دیگر را دوست داشته باشد. ریگ روان استیو تولتز
راستی… انسان وقتی تنها در یک مملکت بیگانه و به دور از وطن و خانواده و دوستان خود بدون اینکه بداند چگونه برای زندگی هر روز خود پول به دست بیاورد. آخرین… درست آخرین فلورین خود را به مخاطره می‌اندازدو به قمار می‌گذارد،راستی احساس عجیبی سرتاپایش را فرا می‌گیرد! قمارباز فئودور داستایوفسکی
هوانوردانی که دچار مخاطره می‌شوند برای جلوگیری از سقوط، همه بارو بنه خود را از هواپیما به بیرون می‌ریزند، نخست از کم ارزش‌ترین آن‌ها شروع می‌کنند اما به زودی نوبت ضروری‌ترین وسایل می‌رسد. مردم فقیر نیز مانند آن ها، وقتی که تحت فشار احتیاج قرار گیرند، نخست گنجینه‌های بی ارزششان را از سر وا می‌کنند و برای ادامه زندگی پیش وام دهنده می‌برند، هر یک از این وسایل را که به رهن می‌گذارند بیشتر از آن وسیله ای که پیش از آن برده بودند، دوست دارند. در پایان، مجبور می‌شوند اشیایی را که برایشان بسیار عزیز است فدا کنند. لایم لایت چارلی چاپلین
چرا ناامیدان، دوست دارند که ناامیدی‌شان را لجوجانه تبلیغ کنند؟
جرا سرخوردگان مایلند که سرخوردگی را یک اصل ِ جهانی ازلی ابدی قلمداد کنند؟
چرا پوچ‌گرایان، خود را، برای اثبات پوچ بودن ِ جهانی که ما عاشقانه و شادمانه در آن می‌جنگیم، پاره‌پاره می‌کنند؟
آیا همین که روشنفکران بخواهند بیماری‌شان را به تن و روح ِ دیگران سرایت کنند، دلیل بر رذالت ِ بی حساب ایشان نیست؟
من هرگز نمی‌گویم در هیچ لحظه‌یی از این سفر ِ دشوار، گرفتار ناامیدی نباید شد.
من می‌گویم: به امید بازگردیم. قبل از آنکه، ناامیدی، نابودمان کند.
1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
تا آن جا که به یاد دارم تقریبا همه دور و بری‌های مان با عشق مخالف بودند و آن را خلاف اخلاق جامعه می‌دانستند. آنهایی که عاشق یکدیگر بودند تا جایی که می‌توانستند آن را از یکدیگر پنهان نگه می‌داشتند. عشق حسی بود که بهتر بود در پرده ای از سکوت بماند. خانواده ما، خویشان و دوستانمان هرگز به خوشی‌های واقعی زندگی شان اعتراف نمی‌کردند. حتی خندیدن و شاد بودن همراه با ترس و نگرانی بود. چه کسی باور می‌کند (رستم) روح‌انگیز شریفیان
کلاغ‌ها را از دور نگاه می‌کنم، پرنده‌های باوقار و مغرور که به استقلال خود پای بندند. نگاهشان که می‌کنم حس می‌کنم هر قدمی که بر می‌دارند سرشار از آزادی و غرور است، شاید از این رو است که کمتر کسی دوستشان دارد. نمی‌توانند به کسی اعتماد کنند، همیشه به نحو برخورنده ای چپ چپ به آدم نگاه می‌کنند و اولین حرکتشان در جهت دور شدن است. چه کسی باور می‌کند (رستم) روح‌انگیز شریفیان
دست لوئیس را گرفت و گفت: «الآن دیگه می‌تونیم دوباره صحبت کنیم.»
«دوست داری درباره‌ی چی حرف بزنیم؟»
«دوست دارم بدونم الآن داری به چی فکر می‌کنی.»
«از چه بابت؟»
«درباره‌ی بودن در اینجا. شب‌هایی که تا الآن اینجا بودی. چه حسی داری؟»
لوئیس گفت: «خُب، من اینجام. پس حتماً تونسته‌م با شرایط کنار بیام. الآن دیگه برام عادی شده.»
«فقط عادی؟»
«سعی می‌کنم با تو بهم خوش بگذره.»
«می‌دونم. امّا حقیقت رو بگو.»
«حقیقت اینه که من این لحظات رو دوست دارم. خیلی دوست دارم. اگه تجربه‌ش نمی‌کردم، مطمئناً حسرت می‌خوردم. تو چطور؟»
«من عاشقِ این روزها و شب‌هام. بهتر از اونی هست که امید داشتم. مثلِ یه نوع راز و معما می‌مونه. رفاقت و صمیمیتِ بین‌مون رو دوست دارم. اوقاتِ با هم بودنمون رو دوست دارم. اینجا در تاریکیِ شب. صحبت‌ها و درد دل‌هامون. بیدار شدن از خواب و شنیدنِ صدای نفس‌هات.»
وقتی دیگران خواب بودند کنت هاروف
«تو از مرگ نمی‌ترسی؟»
«نه اون‌طور که قبلاً می‌ترسیدم. مدّتیه که به نوعی زندگیِ اُخروی ایمان پیدا کرده‌ام. بازگشت به خودِ حقیقی‌مون، به خودِ معنوی‌مون. ما اونقدر در این بدنِ جسمانی باقی می‌مونیم تا سرانجام به خاستگاهِ معنوی‌مون برگردیم.»
اَدی گفت: «نمی‌دونم به این‌ها باور دارم یا نه. شاید حق با تو باشه. امیدوارم همین‌طور باشه که می‌گی.»
«بالأخره روزی خواهیم دید، این‌طور نیست؟ امّا هنوز زوده.»
اَدی گفت: «آره، فعلاً زوده. من این جهانِ مادی رو خیلی دوست دارم. این زندگیِ دنیوی رو با تو دوست دارم. این هوا، این شهرک، حیاط پشتی، سنگریزه‌های کوچه پشتی، چمن، شب‌های خنک، دراز کشیدن روی تخت و حرف زدن با تو در تاریکی.»
وقتی دیگران خواب بودند کنت هاروف
اَدی از پنجره نگاهی به بیرون انداخت، تاریکیِ شب رفته‌رفته حیاطِ مجاور را در برمی‌گرفت. بعد نگاهی به آشپزخانه کرد؛ نورِ چراغ بر سطحِ ظرفشویی و کابینت‌ها می‌تابید. همه‌چیز تمیز و مرتب بود. لوئیس داشت او را تماشا می‌کرد. اَدی زنِ خوش‌سیمایی بود، لوئیس همیشه چنین نظری راجع به او داشت. جوانتر که بود گیسوانی مشکی داشت، امّا اکنون موهایش سفید شده و کوتاه‌شان کرده بود. هنوز هم اندام متناسبی داشت، البته کمی از ناحیه کمر و پهلو‌ها دچار اضافه‌وزن شده بود.
اَدی گفت: «احتمالاً داری از خودت می‌پرسی من واسه چی اومدم اینجا.»
«خُب، فکر نمی‌کردم اینجا اومده باشید که فقط بهم بگید خونه‌ی قشنگی دارم.»
«نه. اومدم چیزی بهت پیشنهاد کنم.»
«واقعاً؟»
«بله. چیزی شبیه به خواستگاری.»
«خواستگاری!»
اَدی گفت: «البته ازدواج نیست.»
«من هم به چنین چیزی فکر نکردم.»
«امّا بگی‌نگی شبیه به درخواست ازدواجه. ولی مطمئن نیستم بتونم از پس گفتنش بر بیام. دارم دست و پامو گم می‌کنم.» کمی خندید: «این هم از عوارض جانبیِ پیشنهاداتِ شبیه به ازدواجه، مگه نه؟»
«چی؟»
«گم کردنِ دست و پا.»
«می‌تونه باشه.»
«بله. خُب، الآن دیگه می‌خوام بگم.»
لوئیس گفت: «گوشم با شماست.»
«خواستم بپرسم آیا امکانش هست که گاهی اوقات به خونه‌ی من بیای و کنار من بخوابی؟»
«چی؟ منظورتون چیه؟»
«منظورم اینه که ما هر دو تنهاییم. مدّت‌هاست کسی جز خودمون رو نداریم. من از تنهایی رنج می‌برم. فکر می‌کنم تو هم همین‌طور باشی. می‌خواستم ببینم آیا مایل هستی بیای و شب‌ها کنار من بخوابی و باهم حرف بزنیم.»
لوئیس به او خیره شد، براندازش کرد، اکنون دیگر کنجکاو شده بود، و هشیار.
اَدی پرسید: «چرا چیزی نمی‌گی؟ نکنه با حرفهام نَفَست رو بند آوردم؟»
«فکر می‌کنم آره.»
«صحبتِ من راجع به هم‌خوابگی نیست.»
«عجب!»
«نه، هم‌خوابگی نه. من این‌جوری بهش نگاه نمی‌کنم. فکر می‌کنم از مدّت‌ها پیش قوای جنسی‌ام رو از دست داده باشم. صحبت من راجع به گذروندنِ شبه. دراز کشیدن روی یک تختِ گرم، خیلی دوستانه. دراز کشیدن کنارِ هم. و تو شب‌ها کنارم بمونی. شب بدترین قسمتِ روزه. این‌طور فکر نمی‌کنی؟»
وقتی دیگران خواب بودند کنت هاروف
آدم بزرگها ارقام را دوست دارند. وقتی با ایشان از دوست تازه ای صحبت می‌کنید هیچوقت از شما راجع به آنچه اصل است نمی‌پرسند. هیچوقت به شما نمی‌گویند که مثلا آهنگ صدای او چطور است؟ چه بازیهایی را بیشتر دوست دارد؟ آیا پروانه جمع می‌کند؟ بلکه از شما می‌پرسند: «چند سال دارد؟ چند برادر دارد؟ وزنش چقدر است؟ پدرش چقدر درآمد دارد؟» و تنها درآن وقت است که خیال می‌کنند او را می‌شناسند.
ترجمه محمد قاضی
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شاید تو زندگی را به تنهایی تجربه می‌کنی، می‌توانی هر چقدر دوست داری به یک آدم دیگر نزدیک شوی، ولی همیشه بخشی از خودت و وجودت هست که غیرقابل ارتباط است، تنها می‌میری، تجربه مختص خودت است، شاید چندتا تماشاگر داشته باشی که دوستت داشته باشند، ولی انزوایت از تولد تا مرگ رسوخ ناپذیر است. جزء از کل استیو تولتز
انسان در زندگی واقعی، چنانچه مجبور باشد، اگر بخواهد دوام بیاورد و از نفس نیفتد، باید دائماً با احساسات و عواطف خود به شکلی کنار بیاید: در آن موقعیت من نمی‌توانم عکس العمل نشان دهم! این یکی را باید قبول کنم! آن یکی را باید نادیده بگیرم! انسان دائماً احساسات خود را با اوضاع اطرافش تطبیق می‌دهد، با آن‌ها محتاط رفتار می‌کند، آنچه را دوست می‌دارد در قالب صدها نقش کوچک روزمره بروز می‌دهد، آن‌ها را متعادل و موزون می‌کند، برای این‌که ساختار کلی از هم نپاشد، چون خود جزئی از آن است. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
دوست داشتن یه نفر مثه این می‌مونه که آدم به یه خونه اسباب کشی کنه. اولش آدم عاشق همه چیزهای جدید می‌شه. هر روز صبح از چیزهای جدید شگفت زده می‌شه که یکهو مال خودش شده اند و مدام می‌ترسه یکی بیاد تو خونه و بهش بگه که یه اشتباه بزرگ کرده و اصلا نمی‌تونسته پیش بینی کنه که یه روز خونه به این قشنگی داشته باشه، ولی بعد از چند سال نمای خونه خراب میشه، چوب هایش در هر گوشه و کناری ترک می‌خورن و آدم کم کم عاشق خرابی‌های خونه می‌شه. آدم از همه سوراخ سنبه‌ها و چم و خم هایش خبر داره. آدم می‌دونه وقتی هوا سرد می‌شه، باید چه کار کنه که کلید توی قفل گیر نکنه، کدوم قطعه‌های کف پوش تاب می‌خوره وقتی آدم پا رویشان میگذاره و چه چوری باید در کمدهای لباس رو باز کنه که صدا نده و همه اینا رازهای کوچکی هستن که دقیقا باعث می‌شن حس کنی توی خونه خودت هستی. مردی به نام اوه فردریک بکمن
هر دو فکر می‌کردند که دنیا بد ساخته شده است. آن کس که دوست دارد، مورد محبت نیست. آن کس که مورد محبت است؛ خود دوست ندارد. آن کس که دوست می‌دارد و مورد محبت است، یک روز دیر یا زود از عشق خود جدا می‌شود… آدمی رنج می‌برد. دیگری را می‌رنجاند. و از این دو تن بدبخت‌تر همیشه آن کس نیست که رنج می‌برد.
ترجمه م. ا. به آذین
ژان کریستف 1 (4 جلدی) رومن رولان
یبشتر مردم در بیست یا سی سالگی می‌میرند؛ از این حد که بگذرند دیگر چیزی جز سایه خود نیستند؛ باقی زندگیشان صرف آن می‌شود که ادای خود را در آورند، و روز به روز به صورتی ماشینی‌تر و با شکل‌های زننده‌تر آنچه را که پیش از این، در زمانی که زنده بوده اند، گفته و کرده اند و اندیشیده و دوست داشته اند تکرار کنند.
ترجمه م. ا. به آذین
ژان کریستف 1 (4 جلدی) رومن رولان
من دشمنی انسانی نمی‌شناسم زیرا هیچ انسانی نمیتواند دشمن من باشد. دشمن هر که هست، از هر نژاد و به هر رنگی که هست، اصول عقایدش هر چقدر خطاست، باز دوست من است نه دشمن من. زیرا متفاوت از من نیست. جنگ من با او نیست بلکه با خاصیتی، با خوئی است که در او است و من باید اول با چنان خوئی اگر در خود من هم هست بجنگم. کمدی انسانی ویلیام سارویان
اگر کسی بتواند بی قید وشرط محبوبش را دوست بدارد عشق به خدا را نشان می‌دهد اگر عشق به خدا را تجلی بدهد همنوعش را هم دوست می‌دارد ،اگر همنوعش را دوست بدارد خودش را هم دوست می‌دارد ،اگر خودش را دوست بدارد همه چیز بر می‌گردد سر جای خودش تاریخ عوض می‌شود.
تاریخ هیچ گاه به خاطر سیاست یا فتوحات یا فرضیه پردازی یا جنگ عوض نمی‌شود از آغاز زمان دیده ایم که این چیزها فقط تکرار می‌شود چیزی را عوض نمی‌کند تاریخ وقتی عوض می‌شود که بتوانیم از انرژی عشق استفاده کنیم همانطور که از انرژی باد دریا یا اتم استفاده می‌کنیم…
زهیر پائولو کوئیلو
تازگی‌ها به چیزی پی برده ام دوست واقعی کسی است که موقع پیشامدهای خوب کنار آدمی است کسی که کنار ما بالا وپایین می‌پرد وبه خاطر موفقییت‌های ما شادی می‌کند. دوست کاذب کسی است که با آن قیافه غمگین وآن همدردی فقط در لحظه سختی ظاهر می‌شود ودر واقع مشکلات ما تسلی است برای زندگی نکبت بار خودش پارسال در آن بحران آدم هایی آمدند که تا به حال هیچ وقت ندیده بودمشان می‌خواستند تسلی ام بدهند حالم از این کارشان به هم می‌خورد زهیر پائولو کوئیلو
استر زهیر من. .
او تمام فضا را پر کرده او تنها دلیل زنده بودن من است به اطراف نگاه می‌کنم خودم را برای کنفرانس آماده می‌کنم ومی فهمم چرا به استقبال ترافیک ویخ وجاده رفتم ،رفتم تا به یاد بیاورم هر روز باید خودم را بازسازی کنم ،تا برای اولین بار -در سراسر زندگی ام -بپذیرم که انسانی را بیش از خودم دوست دارم
زهیر پائولو کوئیلو
نیمی ازسنگها،صخره ها، کوهستان را گذاشته ام
با دره هایش، پیاله‌های شیر
به خاطر پسرم.
نیم دگر کوهستان، وقف باران است.
دریایی آبی و آرام را
با فانوس روشن دریایی می‌بخشم به همسرم.
شب‌های دریا را
بی آرام، بی آبی نوع ادبی داستان”
با دلشوره فانوس دریایی
به دوستان دور دوران سربازی
که حالا پیر شده اند.
رودخانه که میگذرد زیر پل
مال تو
دختر پوست کشیده من بر استخوان بلور
که آب
پیراهنت شود تمام تابستان.
هر مزرعه و درخت
کشتزار و علف را
به کویر بدهید،ششدانگ.
به دانه‌های شن، زیر آفتاب
از صدای سه تار من
سبز سبز پاره‌های موسیقی
که ریخته ام در شیشه‌های گلاب و گذاشته ام
روی رف
یک سهم به مثنوی مولانا
دو سهم به “نی” بدهید.
و می‌بخشم به پرندگان
رنگها،کاشی ها،گنبدها
به یوزپلنگانی که با من دویده اند
غار و قندیل‌های آهک و تنهایی
و بوی باغچه را
به فصلهایی که می‌آیند
بعد از من…
“بیژن نجدی”
یوزپلنگانی که با من دویده‌اند بیژن نجدی
-بابا یادته بهم گفتی عشق هم لذته، هم محرک و هم عامل حواس‌پرتی؟
- اوهوم
- خب یه چیز دیگه هم هست که تو بهش اشاره نکردی. این‌که اگر یه‌بار ببینی خرده‌چوب توی دست کسی که دوستش داری رفته، بلند میشی و
سطح همه چوب‌های دنیا رو با یه چیز لطیف و شفاف می‌پوشونی تا یه وقت دوباره چوب نره توی دستش
- آها. این‌رو یادم می‌مونه
جزء از کل استیو تولتز
مردم می‌گن شخصیت هر آدمی تغییر ناپذیره و اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی می‌مونه و نه شخصیت ، و در زیر این نقاب غیرقابل تغییر ، موجودی هست که دیوانه‌وار در حال تکامله و به شکل غیر قابل کنترلی ماهیتش تغییر می‌کنه.
هر کسی که ادعا می‌کنه یکی از دوستانش در طول سال‌ها هیچ تغییری نکرده فرق نقاب و چهره‌ی واقعی رو نمی‌فهمه.
جزء از کل استیو تولتز
ما که در سوییس زندگی نمیکنیم. همه ی ما ساعت خودمون رو هرطوری که دوست داریم تنظیم میکنیم. بعضی‌ها ترجیح میدن جلوتر از زمان باشن و بعضی‌ها هم عقبتر. . ما ملتی هنرمند هستیم. به طرزی باورنکردنی فردگرا و طغیانگر بر علیه عادتها مرگ تصادفی 1 آنارشیست داریو فو
زندگی همین بود؛ شادی و غم…امید و وحشت… و تغییر.
همیشه تغییر!
هیچ راه فراری نبود.
مجبور بودی گذشته را کنار بگذاری و تازگی را به قلبت راه دهی. مجبور بودی یاد بیگیری که شرایط جدید را دوست داشته باشی و به وقتش آن را هم کنار بگذاری.
بهار با همه زیباییش خواه ناخواه به تابستان می‌رسید و تابستان جای خود را به پاییز می‌داد.
تولد… ازدواج… مرگ…
آنی شرلی در اینگل ساید (جلد 6) لوسی ماد مونت‌گومری
حقیقت اینست که زنان حق ندارند رای بدهند، حق ندارند آن کسی را که دلشان میخواهد دوست بدارند، حق ندارند زندگی خود را صرف امور معنوی کنند،رفقا حق ندارند؛ چرا؟ آیا نبوغ ما فقط در زهدان ماست؟ آیا ما نمیتوانیم کتاب بنویسیم؟ نمیتوانیم علم و دانش بیافرینیم؟ نمیتوانیم موسیقی بنوازیم؟ نمیتوانیم دستگاه‌های فلسفی بسازیم؟ نمیتوانیم در بهبود بشریت دخالت داشته باشیم؟ آیا سرنوشت ما همیشه باید به امور جسمانی ختم شود؟ رگتایم دکتروف
من این رو خیلی خوب می‌دونم که آدم‌ها وقتی بزرگ میشن اگه کسی رو دوست داشته باشن، اون دوست داشتن خیلی ارزشمند میشه، منظور من از بزرگ شدن بالا رفتن سن نیست، این فهمیدن هست که آدم‌ها رو بزرگ می‌کنه!
اونی که تنها می‌مونه و فکر می‌کنه بزرگ میشه،
اونی که سفر می‌کنه و از هر جایی چیزی یاد می‌گیره بزرگ میشه،
اونی که با آدم‌های مختلف حرف می‌زنه و سعی می‌کنه اون‌ها رو درک کنه بزرگ میشه،
برای همین همیشه به این اعتقاد دارم که کسانی که زیاد کتاب می‌خونن می‌تونن آدم‌های بزرگی بشن، چون اون‌ها تنها می‌مونن و فکر می‌کنن، با داستان‌ها به سفر میرن، چیزهای مختلف یاد میگیرن و سعی می‌کنن بقیه رو درک کنن.
به نظر من زن‌ها و مردهایی که کتاب می‌خونن و روح بزرگی دارن، دوست داشتن و دل بستن واسشون خیلی با ارزشه.
قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
عموم می‌گفت هیچ وقت نباید در مورد چیزی که دوستش داری با آدم‌ها حرف بزنی، چون بدون شک اون رو ازت می‌گیرن.
اما من فهمیدم با خدا هم نمیشه در مورد چیزی که دوست داری حرف زد، اصلا به دنیا اومدیم تا چیزهایی که دوست داریم رو از دست بدیم.
هرچند از لذت دوست داشتن هم نمیشه به خاطر از دست دادن گذشت!
قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
به من می‌گفتن دیوونه،ولی من دیوونه نیستم!
قضیه بر می‌گرده به چند سال پیش،بعد از اینکه مادرم فوت کرد واسه اینکه از خاطرات خونه خلاص بشم یه آپارتمان توی ساختمونی چند طبقه اجاره کردم،اما خیلی زود فهمیدم توی همسایگیم یه مادر و پسر زندگی می‌کنن که از شانس من پسرِ هم اسم من بود!
مادرش هم دائم اون رو صدا می‌زد،لحن صداش طوری بود که حس می‌کردم مادرم داره صدام می‌زنه،روزهای اول کلی کلافم می‌کرد اما بعدش سعی کردم از این اتفاق لذت ببرم، شروع کردم به جواب دادن!
مادرِ اون ور دیوار به پسرش می‌گفت شام حاضره،من این ور دیوار جواب می‌دادم الان میام،خیلی احمقانه بود ولی خب من صداش رو واضح می‌شنیدم،فکر می‌کردم مادرمه! می گفت شال گردن چه رنگی واست ببافم،می گفتم آبی،حتی وقتی صبح‌ها بیدارش می‌کرد بهش التماس می‌کردم بذاره پنج دقیقه بیشتر بخوابم!
راستش من هیچ وقت پسرش رو ندیدم،فقط چند بار خودش رو یواشکی از پنجره دید زدم که می‌رفت بیرون،موهاش خاکستری بود،همیشه با کلی خرید بر می‌گشت.
یه بار هم جرأت کردم و واسش یه نامه نوشتم «من هم اسم پسر شما هستم و شما رو مثل مادرم دوست دارم»!
تا اینکه یه روز داستان بدجور بیخ پیدا کرد،یکی از دوست هام فهمید تو خونه دارم با خودم حرف می‌زنم،اونم دلسوزیش گل کرد و تا به خودم اومدم دیدم به زور بردنم تیمارستان،می گفتن اسکیزوفرنی دارم!
توی تیمارستان کلی داروی حال به هم زن به خوردم دادن و واسم پرونده تشکیل دادن،من چند هفته ای بین بیمارهای اسکیزوفرنی زندگی می‌کردم که یکیشون فکر می‌کرد «استیون اسپیلبرگ» شده،یکی دیگه هم فکر می‌کرد تونسته با روح «بتهوون» ارتباط برقرار کنه،حالا این وسط من باید ثابت می‌کردم که فقط جواب زنِ همسایه رو می‌دادم،اما هر بار که داستان رو تعریف می‌کردم دکترها می‌گفتن همسایه ات اصلا کسی رو نداره،تنها زندگی می‌کنه!
دیگه کم کم داشت باورم می‌شد که دیوونه شدم!
تا اینکه یه روز زد به سرم و لباس دکتر رو پیچوندم و پوشیدم و از تیمارستان فرار کردم،صاف رفتم سراغ زنِ همسایه،اما از اون خونه رفته بود،فقط یه نامه واسم گذاشته بود:
من هم شما رو مثل پسرم دوست دارم،پسرم اگه زنده بود،الان هم سن شما بود!
قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
مولانا کسی را که بیش از هر چیز و هر کس در جهان دوست می‌داشت، فدا کرد تا خطر عشق را در اوج تجربه کند. مولانا جدایی، و حضور در غیبت را برگزید. او عادت داشت که زندگی خود را چنین خلاصه کند: «خام بدم، پخته شدم، سوختم». پیش از دیدار با شمس، خام بود، پیوند با شمس پخته‌اش کرد و در جدایی از او، سوخت و عظمتی بی‌کران یافت. در جستجوی مولانا نهال تجدد
به نظر من همه چیز اینجا زیباست. باغچه، باغ‌های میوه، جویبار و جنگل، همه جای این دنیای دوست داشتنی، قشنگ است. شما هم احساس می‌کنید در چنین صبح قشنگی، می‌شود عاشق دنیا شد؟ من از اینجا صدای خنده جویبار را می‌شنوم. تا به حال متوجه شده این که شادترین چیز دنیا، همین جویبارهایند؟ آنها در تمام طول مسیرشان می‌خندند. حتی در زمستان، صدایشان از زیر یخ‌ها به گوش می‌رسد. آنی شرلی در گرین گیبلز (جلد 1) لوسی ماد مونت‌گومری
یادته بهم گفتی، عشق هم لذته و هم محرکه و هم عامل حواس‌پرتی… یه چیز دیگه هم هست که تو بهش اشاره نکردی: این که اگر یه بار ببینی خرده چوب توی دست کسی که دوستش داری رفته، بلند می‌شی و سطح همه‌ی پوب‌های ئنیا رو با یه چیز لطیف و شفاف می‌پوشونی تا یه وقت دوباره چوب نره توی دستش. ص 398 جزء از کل استیو تولتز
فکر کنم تنها دلیل این که دوستم دارد این است که در دسترس‌اش هستم- جای غلط، زمان غلط. او به همان دلیلی عاشقم است که یک گرسنه‌ی رو به مرگ، عاشق هر آب زیپویی است که جلوش می‌گذارند- این وسط اصلا بحث دست‌پخت نیست، بحث گرسنگی است. در این قیاس، من نقش آب زیپو را بازی می‌کنم. ص 245 جزء از کل استیو تولتز
باران می‌آمد و روی شیروانی ترانه می‌نواخت. ترانه‌ای که اگه آدم اون رو شب در امن آغوش او گوش کند، زیباترین ترانه دنیاست. هر قدر باد شدیدتر باشه و بارون تندتر بیاد، بازوهایش محکتر دورت فشرده می‌شه و توی بغلش راحت‌تری و دیگه از هیچ چیز نمی‌ترسی. دست کم این احساس منه. تمام عمرم صدای بارون روی شیروانی رو تنها شنیده‌ام. بارون دوست نداره کسی تنها ترانه‌اش رو گوش بده. من ناکامی‌اش رو خوب حس می‌کنم. ص 139 خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
تو هم مثل همه آدمیان به «حال» وابسته‌ای. «حال» گاه به وجودت می‌افزاید و گاه از آن می‌کاهد. تحت تأثیر حال، یک دم کاملی و یک دم ناقص. یک دم اینی و یک دم آن. گاه شادی و گاه غمگین. گاه آبی و گاه آتش. ای دوست من، دوست بیچاره‌ی من، تا وقتی در پنجه‌ی حال گرفتاری، تنها می‌توانی برج ماه باشی نه خود ماه؛ تنها می‌توانی نقش بت باشی نه جان آن. تو هم مانند همه مردان بنده‌ی وقت و حالی. در جستجوی مولانا نهال تجدد
به چه فکر می‌کنی؟ زنان عاشق دوست دارند دلسوز (حداقل دلسوز) و بنابراین منطقی و خوش فکر به نظر برسند. اما گرچه رویای منطقی بودن را در سر می‌پروانند، امیدوارند که در پاسخ به چنین سوالی فقط یک پاسخ بشنوند. به نظر آنها فقط یک پاسخ مناسب وجود دارد: به تو فکر می‌کنم. اما محبوب آنها غالباً از مشکل، با مهارت می‌پرهیزد» به هیچ چیز فکر نمی‌کنم. ابله محله کریستین بوبن
- کجا می‌رم؟
- قراره تو یه مزرعه کار کنی. قراره شیر بدوشی یا چیزی مثل اون. حتماً دوستش خواهی داشت.
مدی سعی کرد چنین کاری را تصور کند اما نتوانست. او چیز کمی از پشت دیوارهای بلند یتیم‌خانه‌ی دختران می‌فیلد دیده بود، به جز پیاده‌روی از میان روستا با دیگر دختران چهارده ساله، به صورت صف به سمت مدرسه یا کلیسا. سفرهای گهگاهی با اتوبوس به نزدیک‌ترین شهر، ولاندون، اما حتی آن موقع هم، آزادی چرخیدن و نگاه کردن به ویترین مغازه‌ها را نداشت.
دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
از درِ باز انباری، می‌توانست گل‌های لاله را ببیند، ردیف پشت ردیف، مثل رنگین کمانی که در نور گرم خورشید می‌درخشید. مدی، آن‌ها را با دست‌های خود کاشته بود.
آیا امکان داشت هرچه که دوست داشت، هرچه که برایش کار کرده و زحمت کشیده بود، حالا، در لحظه‌ای از دیوانگی، بر باد رود؟
دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
مدی فکر کرد،چطور میتونه ادعا کنه عاشق منه و چنین حرفای وحشتناکی بگه ؟!
اون حتی نمیدونه عشق چیه!
ناگهان،همه چیز روشن شد. همین است! نیک هرگز عشق واقعی را نشناخته و هرگز صادقانه دوست داشته نشده بود، توسط هیچ کس،نه حتی توسط مادرش!
دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
اندوه هر چقدر هم که عمیق باشد، فاصله هر چقدر هم که زیاد باشد، «دوستی» شبیه پیچک کوچکی در دل‌ها دوباره سبز می‌شود و بالا می‌آید، اندوه‌ها را کمرنگ می‌کند، فاصله‌ها را کمتر و مهربانی را بیشتر. سنجاب ماهی عزیز (خدا یکشنبه‌ها و چهارشنبه‌ها را برای ماهی‌ها نیافریده است) فریبا دیندار
نکته ای در خصوص شکست و جدایی وجود دارد که روانشناسان هرگز به شما نمی‌گویند: شما فردی را از دست داده اید که معمولا هر چیز و ناچیزی را که در طول روز دیدید و شنیدید، برایش تعریف می‌کردید. موضوع هایی که آن قدر جذابیت ندارند که گوشی تلفن را بردارید و به دوست و آشنا زنگ بزنید، بلکه چیزهایی هستند که فقط می‌خواهید اظهار نظری در موردشان بکنید. میوه خارجی جوجو مویز
سرانجام دکتر پرسید: «جک، فکر میکنی چه اتفاقی دارد برایت می‌افتد؟»
«تو یک پزشکی، درک نمی‌کنی؟!»
«به هرحال من هم یک انسان هستم و خیلی دلم می‌خواهد بدانم.»
جک دستش را به سوی کشو دراز کرد و بعد عکسی را بیرون کشید. سپس عکس را به دست پزشک داد.
عکس لیزی بود با بچه ها.
جک گفت: «به خاطر آن ها.»
«ولی من فکر می‌کردم همسرت از دنیا رفته است.»
جک سری تکان داد: «مهم نیست.»
«چه چیزی؟»
«وقتی کسی را دوست داری، او را تا ابد دوست داری.»
تابستان آن سال دیوید بالداچی
پدر و دختر با حالتی معذب و دستپاچه به همدیگر نگاه کردند، انگار دو دوست قدیمی بودند که یکدیگر را گم کرده و بر حسب اتفاق از نو با هم ارتباط برقرار کرده اند. چیزی در چشم‌های میکی بود که جک از مدتها پیش در چشم‌های دخترش ندیده بود. تابستان آن سال دیوید بالداچی
مین لی پرسید: ازش سوال نکردی؟ فکر نمی‌کنی عجیب است که فقط گاه‌گاهی او را می‌بینی؟ تازه تو هرگز به دیدنش نمی‌روی و فقط او به دیدن تو می‌آید؟ و چه طور از چیزهای مهمی مثل اینکه شاه فردا کجا می‌رود خبر دارد؟ اون دختر واقعا کیه؟ پسر به سادگی جواب داد: دوستم است همین و همین برایم بس است! جایی که کوه بوسه می‌زند بر ماه گریس لین
هر چه انسان‌تر باشیم زخمها عمیق‌تر خواهند بود. هر چه بیشتر دوست بداریم بیشتر غصه خواهیم داشت. بیشتر فراق خواهیم کشید و تنهایی هایمان بیشتر خواهد شد. شادی‌ها لحظه ای و گذرا هستند
شاید خاطرات بعضی از آنها تا ابد در یاد بماند اما رنجها داستانش فرق می‌کند تا عمق وجود آدم رخنه می‌کند و ما هر روز با آنها زندگی میکنیم. . انگار که این خاصیت انسان بودن است…!
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
آدم‌های بزرگ همیشه مزاحم کارهای بچه‌ها هستند. مهم هم نیست بچه‌ها چی کار می‌کنند. مگر این که بچه‌ها کاری انجام بدن که دوستش ندارن. وقتی بچه یی کاری انجام بده که دوست نداشته باشه، اون وقت آدم بزرگ‌ها یه خرده راحتش می‌گذارند. اما اگر همون بچه کاری بکنه که دوست داره، اون وقت… پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
راستش، من تصمیم گرفته بودم همه چیز را بگویم. دستِ خودم نبود که با یک تشر رنگم می‌پرید و با یک سیلی تنبانم را خیس می‌کردم. این‌طور بارم آورده بودند که بترسم. از همه چیز. از بزرگ‌تر که مبادا بهش بر‌بخورد. از کوچک‌تر که مبادا دلش بشکند. از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد. از دشمن که مبادا بر‌آشوبد و به سراغم بیاید. هم‌نوایی شبانه ارکستر چوب‌ها رضا قاسمی
ناگهان به شکل مسخره ای از همه چیز جدا شدم. با آدمها که هستم، چه خوب باشند و چه بد ، تمام احساساتم تعطیل و خسته می‌شوند، تسلیم می‌شوم…
مودبم…
سر تکان می‌دهم…
تظاهر می‌کنم که می‌فهمم، چون دوست ندارم کسی را برنجانم.
این یکی از ضعف هایم است که بیشترین مشکل را برایم درست کرده. معمولا وقتی سعی می‌کنم با کسی مهربان باشم روحم چنان پاره پاره می‌شود که به شکل ماکارونی روحانی در می‌آید.
مهم نیست…
کرکره ی مغزم پایین می‌آید.
گوش می‌کنم.
جواب می‌دهم… و آنها احمق‌تر از آن اند که بفهمند من آنجا نیستم. . !
موسیقی آب گرم چارلز بوکفسکی
بعضی مرا شجاع‌ترین فرزند وطن می‌دانستند. من همیشه آخرین کسی بودم که سنگر را خالی میکردم. حتی در مواقعی که فرمان عقب نشینی صادر میشد من راضی به برگشتن نبودم و دست از آن فریادهای خالی و بلاانقطاع خودم بر نمی‌داشتم «کسی سنگرهااا رااا خااالی نکند» ، اما کسی نمی‌فهمید چرا.
مظفر صبحدم، در دنیا هیچ چیز به اندازه شجاعت و ناامیدی به هم نزدیک نیست… می‌فهمی؟ انسان شجاع کسی است که ناامید است. همه آن کسانی که آرزویی دارند ترسو هستند، برای این بود که آخرین نفری بودم که سنگر را ترک می‌کردم. چون ناامیدترین آدم دنیا بودم، دوستانم همه آرزویی داشتند؛ بعضی‌ها نامزد داشتند. بعضی‌ها می‌خواستند بروند خارج یا می‌خواستند فرمانده بزرگی شوند. فقط هیچ آرزویی نداشتم.
آخرین انار دنیا بختیار علی
برای از بین بردن دیگری، یا دست کم کشتن روح او، راه‌های گوناگونی وجود دارد در سراسر دنیا پلیسی نیست که از این جور قتل‌ها سر در بیاورد.
برای این طور قتل‌ها یک کلمه کافی است فقط کافی است به موقع صراحت کلام داشته باشی یا لبخند بزنی. کسی نیست که نتوان با لبخند یا سکوت نابودش کرد… مسلما همه‌ی این قتل‌ها به کندی صورت می‌گیرند. کنوبل عزیز تا به حال فکر کرده‌اید ببینید چرا اکثریت مردم این قدر دوست دارند از قتل‌های درست و حسابی ملموس و قابل اثبات سر در بیاورند؟ خب معلوم است، چون ما قتل‌های هرروزه خودمان را نمی‌بینیم.
اشتیلر ماکس فریش
. . ما در تاریکی بیشتر همدیگر را تماشا می‌کردیم تا در روشنایی روز. من همیشه هوای گرگ و میش را دوست دارم. فقط در این لحظه‌هاست که احساس می‌کنم می‌خواهد اتفاق مهمی روی دهد. در گرگ و میش همه چیز زیبا جلوه می‌کند. خیابان‌ها، میادین و عابرین. من حتا در این لحظه احساس جوانی و خوش تیپی می‌کنم و همیشه دوست دارم که به آینه نگاه کنم و از خیابان‌ها که رد می‌شوم در ویترین‌ها خودم را تماشا کنم و دست به صورتم که می‌زنم، چین و چروکی در پیشانی و صورتم نمی‌بینم. . تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
درست پیش از آنکه دوستی تلفن بزند یا وارد خانه ام شود درباره ی او فکر میکنم. بسیاری از مردم ، این هم آیندی را پدیده ای ماورا طبیعی می‌دانند. اما اگر این دوست تلفن هم نزند ، من به او فکر میکنم! به علاوه ، او بیشتر اوقات به من تلفن میزند ، بی آنکه من به او فکر کرده باشم.
متوجه شدی ؟ مسئله این است که مردم آن مواردی را به خاطر میسپارند که دو حادثه همزمان اتفاق می‌افتند. اگر درست زمانی که به پول احتیاج مبرم دارند ، پولی پیدا کنند ، عقیده دارند که علت آن چیزی ماوراء الطبیعی بوده است. آن‌ها حتی هنگامی که برای بدست آوردن مقداری پول خود را به آب و آتش میزنند نیز اینکار را میکنند.
به این ترتیب یک سلسه شایعات درباره ی تجارب گوناگون ماوراء الطبیعی به راه می‌افتد. مردم آنقدر به اینجور چیزها علاقه دارند که به سرعت یک مجموعه داستان ساخته میشود.
اما در اینجا نیز فقط بلیط‌ها برنده قابل دیدن اند.
وقتی من ژوکر جمع میکنم خیلی عجیب نیست که یک کشو پر از ژوکر داشته باشم!

راز فال ورق | یوستین گوردر |
راز فال ورق یوستین گردر
توی باغ، هر چیزی رشد می‌کند… اما قبل از آن پژمرده و خشک می‌شوند، درخت‌ها باید برگ هایشان را از دست بدهند تا برگ‌های جدید دربیاورند و ضخیم تر، قوی‌تر و بلندتر شوند. برخی درخت‌ها می‌میرند و نهال‌های جدید جایشان را می‌گیرند. باغ به مراقبت زیادی نیاز دارد. اگر باغتان را دوست دارید نباید از کار کردن در آن دست بکشید، کمی صبر کنید. فصلش که برسد حتما شکوفه‌ها سر می‌زنند. بودن یرژی کوشینسکی
محسن حالا سی و شش سالش شده و اگر مرغ‌های مرغداری یی که در آن کار می‌کند برایش وقت بگذراند دوست دارد کتاب بخواند. اما نه مجموعه قصه‌های کسانی مثل نسترن سامانی و حتی من را. عاشق کتاب است. کتاب برایش تقدس دارد. جادو دارد. مغناطیس دارد. وقتی کتابی را دست می‌گیرد انگار کره زمین را دارد. بقدری مواظب کتاب است که دلش نمی‌آید زمین بگذاردش، می‌گوید تو جهان بینی نداری. می‌گوید نوشته هایت آن ندارد. تفاوت من و او همین است. من دنبال آن توی خال بانو می‌گردم. اما محسن دنبال آن در کتابهاست. عاشقانه فریبا کلهر
می‌خواهم با کتاب‌ها تنها باشم. کرکره را پایین می‌کشم و درِ مغازه را می‌بندم. دوست دارم با کتاب‌ها حرف بزنم و بگویم توی این مدت چقدر دوست‌شان داشته‌ام، ولی به‌جای این کار از پوشه‌ی musik film آهنگ فیلم زوربای یونانی را پخش می‌کنم و صدای بلندگوی کامپیوتر را بالا می‌برم. مثل آنتونی کوئین دست‌هایم را باز می‌کنم و هم‌ریتم با آهنگ پاهایم را عقب و جلو می‌برم. صدای دست زدن کتاب‌ها بلند می‌شود. همینگوی، جویس، سلینجر، آستین، بردبری، سروانتس، فالاچی، برونته و بقیه‌‌ی نویسنده‌ها می‌آیند وسط کتاب‌فروشی و هر کدام یک دور می‌رقصند و برمی‌گردند توی کتاب‌هایشان تا جا برای نویسنده‌های جدید باز شود. حافظ و سعدی و چند نویسنده‌ی ایرانی را هم می‌بینم که ته مغازه روی صندلی نشسته‌اند و فقط دست می‌زنند. کتاب‌فروش خیابان ادوارد براون محسن پوررمضانی
او یکی‌دو تا دختر زیر سر داشت، با آن‌ها به امید پیشرفت سریع، دوستی‌ای آغاز کرده بود. اما صرف حضور یک دختر درکنارش پیشرفت را غیرممکن می‌کرد. نمی‌توانست به دختر آن‌طوری فکر کند، نمی‌توانست واقعاً عریانی او را تصور کند. او یک دختر بود و تام هم دوستش داشت و به‌شدت از فکر عریان‌کردن او می‌ترسید، او برای دختر وجود نداشت و دختر برای او وجود نداشت. رنگین‌کمان دیوید هربرت لارنس
عشق در لحظه پدید می‌آید و دوست داشتن در امتداد زمان. عشق معیارها را در هم می‌ریزد و دوست داشتن بر پایه معیارها بنا می‌شود. عشق ناگهان و ناخواسته شعله می‌کشد، دوست داشتن از شناختن و ساختن سرچشمه می‌گیرد. عشق قانون نمی‌شناسد، دوست داشتن اوج احترام به مجموعه ای از قوانین عاطفی است. عشق سِحر است و دوست داشتن باطل السِحر. عشق و دوست داشتن از پی هم می‌آیند ، اما هرگز در یک خانه منزل نمی‌کنند. آتش بدون دود (3 جلدی) نادر ابراهیمی
انگار به جای زیستن زندگی با زندگیِ واقعی بازی بازی می‌کنم. باید چیزی پیدا کنم که باید انجامش بدهم، چیزی که نتوانم خودم هم انکارش کنم و کنار بگذارمش. از پس این وضع بر نمی‌آیم؛ این که فقط زنِ خانه باشم. نمی‌فهمم بقیه چطور از پسش بر می‌آیند. عملاً هیچ کاری برای انجام دادن ندارم جز انتظار. انتظار مردی که باید خانه و دوستم داشته باشد. یا به دور و برم نگاه کنم و ببینم چیزی حواسم را پرت می‌کند. دختری در قطار پائولا هاوکینز
من هم میدانستم این لبخند و چهره ی خودم نیست، اما آن را دوست داشتم. این یکی از چیزهای اصل کاری بود که میخواستم همیشه داشته باشم ش تا وقتی آنی میشوم که خودم میخواهم، یعنی آدمی که همه چیز خودش را دوست دارد، این لبخند هم باهام باشد. ویران می‌آیی حسین سناپور
این را فهمیدم که آن هایی که، مثل من، ازدواج را پایان کار و عقد را زنجیر محکمی برای استحکام زندگیشان می‌دانند، راهی بس اشتباه را طی می‌کنند.
محبتی که با تعهد و غل و زنجیر به چهار میخ کشیده شود، عشق نیست، اجباری است که تحملش آزار دهنده و نفس گیر می‌شود. مقصود خداوند از عقد و ازدواج به اسارت در آوردن دیگری نیست؛ برای محبت حریمی آسمانی قائل شدن است ،‌نه اجباری برای تحمل.
بعد از آن برایم مسلم شد که، بر خلاف تصور همگان، برای از بین رفتن یک زندگی، یک عشق یا یک یک رابطه عمیق، لازم نیست دلیلی محکم و خیلی بزرگ و اساسی وجود داشته باشد.
بهانه‌های پوچ و جزئی و کوچک، وقتی با عدم درایت و درک دست به دست هم می‌دهند و مرتبا تکرار می‌شوند، برای ویران کردن یک زندگی و یک عشق، کافی که هیچ زیاد هم هست … اشتباه محض من هم ساده گرفتن این تکرار‌ها بود.
چون فراموش کرده بودم آتش بزرگی که خرمنی را می‌سوزاند، همیشه از جرقه‌های کوچک شروع می‌شود؛ همانطور که در مورد ما شد…!
… آب که به صورتم زدم چه حس خوبی داشتم. نسیم خنک صبح، صدای خروس ها، صدای اذان که از مسجد دور می‌آمد.
بوی یاس‌ها که هنوز از توی حیاط می‌آمد و چشم‌های من که امروز همه چیز را طوری دیگر می‌دید. یادش به خیر. هیچ حسی توی این دنیا قشنگ‌تر از این نیست که بدانی به کسی تعلق داری و برای کسی عزیزی.
این که آدم بداند یک نفر به او فکر می‌کند، یک نفر دوستش دارد ، انگار وجود آدم را برای خودش هم عزیز و دوست داشتنی می‌کند و من آن روز این حالت را داشتم. برای اولین بار این حس شیرین را تجربه می‌کردم، حس این که برای یک نفر عزیزم: محمد دوستم دارد …!
دالان بهشت نازی صفوی
– فکر می‌کنم بازیچه شده‌ایم و تو خیلی خوب می‌دانی که من دوست ندارم بازی بخورم، آن هم در یک بازی بی‌برنده.
– معلوم است داری چی می‌گویی؟ کدام بازنده؟ حرفت را واضح بگو.
– پدرت می‌داند تو و من با هم نیستیم، دقیقا. شاید هنوز امیدهایی دارد. برای همین با ما بازی می‌کند. هم خودش نقش بازی می‌کند و هم ما را مجبور کرده نقش بازی کنیم.
– یعنی آمده دوباره جفت و جورمان کند؟
– از کجا که نه؟
– از کجا که آره؟
کافه پری دریایی میترا الیاتی
به تو یاد خواهند داد که هر وقت تنها شدی از ترس فریاد بکشی. یاد خواهند داد که مثل بدبختها به دیوار بچسبی. یاد خواهند داد که به پای رفقایت بیفتی و کمی گرمای بشری گدایی کنی. یادت خواهند داد که بخواهی دوستت بدارند. بخواهی قبولت داشته باشند. بخواهی شریکت باشند. مجبورت خواهند کرد که با دخترها بخوابی. با چاق‌ها با لاغر‌ها با پیرها با جوان ها…همه چیز را در سرت به هم می‌ریزند برای اینکه مشمئز شوی…برای اینکه از امیال شخصی ات بترسی. برای اینکه از چیزهای مورد علاقه ات استفراغت بگیرد. و بعد با زنهای زشت خواهی رفت و از ترحم آنها بهره مند خواهی شد و همچنین از لذت آنها…برای انها کار خواهی کرد و در میانشان خودت را قوی حس خواهی کرد و گله وار به دشت خواهی دوید. با دوستانت…با دوستان بی شمارت. و وقتی مردی را میبینید که تنها راه می‌رود کینه ای بس بزرگ در دل گروهیتان به وجود خواهی آمد و با پای گروهیتان آنقدر بر صورت او خواهی زد تا دیگر خنده اش را نبینید چون او میخندیده است…تو تمام اینها را میدانی؟
- می‌دانم
میرا کریستوفر فرانک
عشق نوعی میلاد است. پس اگر <<پس از عشق>> همان انسانی باشیم که <<پیش از عشق>> بودیم،به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی،با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی ،تغییر کردن است!
باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی.
ملت عشق الیف شافاک
خیلی از آدم‌ها به شدت درگیر مشکلات کوچولو کوچولو می‌شوند، به شدت خودبین و خودمحور می‌شوند. کافی است بیشتر از سی ثانیه با آن‌ها صحبت کنی تا تمرکزشان را از دست بدهند؛ هزاران گفتگوی ذهنی در سر خویش دارند: «به دوستم باید تلفن کنم، باید فاکس بزنم، و…» ، کلی هم مسایل عشقی دارند که راجع به آن‌ها رؤیاپردازی می‌کنند. و درست در لحظه ای که حرفت را تمام کرده ای یادشان می‌افتد که به تو توجه کنند، و می‌گویند: «آه… هاه…» یا «بله، واقعا» و تظاهر می‌کنند که در لحظه هستند و داشتند به حرف‌های تو گوش می‌کردند. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
سلام من این رمانو تا اخر خوندم خیلی کتاب خوبیه ،خانم الکساندرا ریپلی کتاب بسیار زیبا و عاشقانه اسکارلت (شخصیت زن قصه) رو به عنوان دنباله ای برای کتاب برباد رفته نوشته به کسانی که دوست دارن پایانی برای این داستان ببینن توصیه میکنم اسکارلت رو هم در ادامه بربادرفته بخونن. بر باد رفته 1 (2 جلدی) مارگارت میچل
مردم می‌گن شخصیت هر آدمی تغییر ناپذیره، ولی اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی می‌مونه و نه شخصیت ،و در زیر این نقاب غیرقابل تغییر موجودی هست که دیوانه‌وار در حال تکامله و به شکل غیر قابل کنترلی ماهیتش تغییر می‌کنه.
هر کسی که ادعا می‌کنه یکی از دوستانش در طول سال‌ها هیچ تغییری نکرده فرق نقاب و چهره‌ی واقعی رو نمی‌فهمه.
جزء از کل استیو تولتز
وقتی با او بودم احساس می‌کردم آدم خوبی هستم… حتی ساده‌تر از خوب بودن. انگار تا پیش از آن نمی‌دانستم می‌توانم آدم خوبی باشم. آن زن را دوست داشتم. آن ماتیلد لعنتی را ، زنگ صدایش را ، روح و جانش را ، خنده هایش را ، شیوه نگاهش را به زندگی ، یک جور پوچی آدم هایی که زیاد به این سو و آن سو می‌روند. دوستش داشتم آنا گاوالدا
زندگی همین است… اراده راسخ تان را در ترک سیگار تحسین می‌کنید و بعد یک صبح سرد زمستان تصمیم می‌گیرید چهار کیلومتر پیاده بروید تا یک پاکت سیگار بخرید. مردی را دوست دارید ، از او دو بچه دارید و یک صبح زمستانی ، در می‌یابید که او خواهد رفت چون زن دیگری را دوست دارد. دوستش داشتم آنا گاوالدا
دوست دارم با تو باشم، چون در کنارت احساس کسالت نمی‌کنم. حتی وقتی با هم حرف نمی‌زنیم، حتی وقتی پیش هم نیستیم، احساس کسالت نمی‌کنم. هرگز احساس کسالت نمی‌کنم. فکر می‌کنم علتش این است که به تو اعتماد دارم، به افکارت اعتماد دارم. حرفم را می‌فهمی؟ هر چیزی را که در تو می‌بینم و هر چیزی را که نمی‌بینم دوست دارم. البته عیب هایت را می‌شناسم. اما به نظرم محاسن من و معایب تو مکمل هم هستند. تو از یک چیزی می‌ترسی و من از چیزی دیگر. حتی خباثت هایمان با هم جورند! تو بهتر از چیزی هستی که نشان می‌دهی و من بر عکس. من به نگاهت محتاجم تا کمی بیشتر… وزن داشته باشم. فرانسوی‌ها چی می‌گویند؟ قوام بگیرم؟ وقتی می‌خواهیم بگوییم کسی از لحاظ درونی جالب است چه می‌گوییم؟
عمیق؟
آره، من مثل بادبادکم، اگر کسی قرقره ام را نگیرد، معلوم نیست از کجا سر در بیاورم… اما جالب است… گاهی وقت‌ها به خودم می‌گویم که تو آنقدر قوی هستی که نگهم داری و آنقدر باهوش هستی که بگذاری پروازم را بکنم…
دوستش داشتم آنا گاوالدا
اتاق کمی تاریک و پر از گردو خاک ، با مجسمه‌های نیم تنه ای که از بالای قفسه‌های بلند به پایین زل زده بودند، صندلی‌های راحت، کره هایی که نقش کشور‌های مختلف دنیا روی آن دیده میشد و بهتر از همه انبوه کتاب هایی که می‌توانست همراه آن‌ها به هر جا که دوست داشت سفر کند، آن کتابخانه را تبدیل به دوست داشتنی‌ترین مکان برای جو کرده بود. . . زنان کوچک لوییزامی الکت
«حرفم اینه که نمی‌تونی با غرق شدن تو یأس و ترحم به خود زنده‌ها رو از خودت ناامید کنی. مردم ازت انتظار دارن که شجاع باشی. چیزی که آدم‌ها از یک آدم رو به مرگ انتظار دارن یه جور کله شقیه، یه جور اشرافیت با صدای کلفت و خش دار، امتناع از تسلیم، همراه طنازی تزلزل ناپذیر. منزلتت حتی همین الان که داریم با هم حرف می‌زنیم در حال بالا رفتنه. داری گرداگرد بدنت یک نور محو خلق می‌کنی. نمی‌تونم دوستش نداشته باشم.» برفک دان دلیلو
… وقتی آگهی‌های ترحیم را می‌خوانم همیشه سن متوفی را نگاه می‌کنم. ناخودآگاه عدد را با سن خودم مقایسه می‌کنم. فکر می‌کنم ، چهار سال مانده. نُه سال دیگر. دو سال دیگر می‌میرم. قدرت اعداد هیچ گاه به اندازه وقتی که برای محاسبه زمان مرگمان ازشان استفاده می‌کنیم نمایان نمی‌شود. بعضی اوقات با خودم چانه می‌زنم. دوست دارم شصت و پنج سالگی بمیرم؟ چنگیز خان هم شصت و پنج سالگی مُرد. سلیمان محتشم هفتاد و شش سال عمر کرد. بد هم نیست، خصوصاً با حال و روز الانم ، ولی وقتی به هفتاد و سه سالگی برسم نظرم چه خواهد بود؟ برفک دان دلیلو
«هر وقت که مردم از من سؤال می‌کنند، بچه دار بشویم یا نه، هرگز به آن‌ها نمی‌گویم چه کار بکنند، فقط می‌گویم همان، هیچ تجربه ای مثل تجربه ی بچه دار شدن نیست، بچه جایگزینی هم ندارد. تجربه ای است منحصر به فرد که به هیچ وجه همپای دوست و رفیق بازی و روابط عاشق و معشوقی نیست. اگر می‌خواهی تمام و کمال مسؤل انسانی دیگر باشی، اگر می‌خواهی یاد بگیری که چگونه عشق بورزی، و پیوند عاطفی قوی ای داشته باشی، پس لازم است که بچه دار شوی.» سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
صد البته که مردم، دوستان، و همکاران برای دیدار من می‌آمدند، اما این ها، خلأ داشتن کسی را که هرگز از تو جدا نشود، پر نمی‌کرد. کسی که دایم مراقب تو است، نگران تو است، چشمش به تو است، و تمام وقت دارد تو را نگاه می‌کند. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
اخترکی را سراغ دارم که یک آقا سرخ رویه توش زندگی می‌کند
او هیچ وقت یک گل را بو نکرده ،
هیچ وقت یک ستاره را تماشا نکرده،
هیچ وقت کسی را دوست نداشته،
هیچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده،
صبح تا شب کارش همین است ک بگوید
《من یک آدم مهمم، من یک آدم مهمم》
این را بگوید و از غرور ب خودش باد کند ….
اما خیال کرده! او آدم نیست،یک قارچ است! 📚
وب سایت معرفی کتاب کافه بوک:
لینک شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
دلم می‌خواهد ما بچه‌های ایران با بچه‌های هند، اصلا با بچه‌های آسیا، نه چرا بچه‌ها را از هم جدا کنیم، اصلا همه بچه‌های دنیا، دست
همدیگر را بگیریم، توی دنیایی هر چند خیالی و رنگارنگ بچرخیم و واژه‌های مشترک را با هم فریاد بزنیم: «دنیا، زندگی، دوست، محبت»
لبخند انار هوشنگ مرادی کرمانی
شبی با آسمانی چنین شفّاف،با بوی هزار عطرِ درآمیخته،با این همه آواز جیرجیرک ها،پای دیوار ساوالان،ًچرا باید تن به خفتن سپرد؟چرا باید که چشم ها،راه حضورِ ستارگان،را بست ؟
عاشق،شب را به خاطر شب بودنش دوست دارد،نه به خاطر آنکه میتوان ندیده اش گرفت،خویشتن را در محبس اتاقی محبوس کرد،و به قتل عامِ تصویر‌ها و اصواتِ موسیقیایی شبانه مشغول شد
عاشق خواب آلوده نیست، «شیفته ی بیداری است. .»
1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
خیلی کتاب می‌خواندم، اما کتاب‌های متعددی نمی‌خواندم: در واقع دوست داشتم کتاب‌های مورد علاقه‌ام را بارها و بارها بخوانم. در آن زمان، نویسنده‌های مورد علاقه‌ام، ترومن کاپوتی، جان آپدایک، اف-اسکات فیتز جرالد و ریموند چندلر بودند، اما هیچکس را در کلاس یا خوابگاه نمی‌دیدم که داستان‌های چنین نویسندگانی را بخواند. آنها نویسنده‌هایی مانند کازومی تاکاهاشی، کنزابورو اوئه، یوکیو میشیما یا نویسندگان معاصر فرانسوی را دوست داشتند و این هم دلیل دیگری بود که باعث می‌شد حرف زیادی برای گفتن با دیگران نداشته باشم و بیشتر با خودم و کتاب‌هایم تنها باشم. با چشمان بسته، یک کتاب آشنا را لمس می‌کردم و عطرش را به مشامم می‌کشیدم. همین برای خوشحال کردنم کافی بود. ‏ جنگل نروژی هاروکی موراکامی
نائوکو ادامه داد: «اما حقیقت این است که من نقاط ضعفش را هم دوست داشتم. به همان اندازه که عاشق خصلت‌های خوبش بودم، عاشق نقاط ضعفش هم بودم. مطلقا هیچ بدجنسی و تزویری در وجودش نبود. ضعیف بود. همین. سعی کردم این مطلب را به او بگویم اما حرف‌هایم را باور نمی‌کرد…» جنگل نروژی هاروکی موراکامی
اما در حال حاضر آماده‌ی دیدنت نیستم. دوست دارم تو را ببینم، ولی برای این دیدار آماده نیستم. لحظه‌ای که احساس کنم آماده‌ام، برایت می‌نویسم. آن زمان شاید بتوانیم یکدیگر را بهتر بشناسیم. همانطوری که گفتی، شاید این کاری است که باید انجام دهیم: بهتر شناختن یکدیگر.
‎به امید دیدار
‎نائوکو
جنگل نروژی هاروکی موراکامی
معیارهای زندگی وی حالت شخصی داشتند. احساسات وی متعلق به خودش بود واز بیرون به او تحمیل نمی‌شد. از نظر او عملی که فایده ای نداشت لزوما بی معنا نبود.
اگر انسان کسی را دوست داشت ،به او عشق می‌ورزید ووقتی چیزی برای عرضه نداشت عشقش را نثارش می‌کرد.
1984 جورج اورول
منظورم اعتراف نیست. اعتراف کردن خیانت نیست. آنچه می‌گویی ویا انجام می‌دهی مهم نیست: فقط احساسات مهم هستند. اگر وادارم سازند عشقت را انکار کنم این خیانت واقعی خواهد بود.
جولیا قدری به این موضوع فکر کرد وسرانجام گفت: «آنها نمی‌توانند این کار را بکنند. این چیزی است که از دست آنها ساخته نیست. می توانند آدم را مجبور سازند هر حرفی را که دوست دارند بزند ولی نمی‌توانند عقیده اورا تغییر دهند. آنها نمی‌توانند به درون انسان را یابند.»
وینستون با امیدواری گفت: «نه نمی‌توانند حق با توست آنها نمی‌توانند به درون آدم راه پیدا کنند. اگر شخصی احساس کند که انسان ماندن علیرغم بی نتیجه بودن آن برایش ارزشمند است آنها از وی شکست می‌خورند.»
1984 جورج اورول
«خیلی‌ها با زندگی عاری از مفهوم به این طرف و آن طرف می‌روند. انگار در عالم بین خواب و بیداری سیر می‌کنند، حتی زمان هایی که به زعم خود مشغول انجام کارهای مهمی هستند. این به آن دلیل است که آن‌ها راهشان را اشتباه انتخاب کرده اند. آن چه که می‌تواند به زندگی تو معنی و مفهوم بدهد، وقف خودت در راه دوست داشتن و عشق به دیگران است، وقف خودت به جمعیت اطرافت، و وقف خودت به خلق پدیده هایی که به تو انگیزه و مفهوم بدهد.» سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
هرگز نباید همنوعت را به اندازه خودت دوست داشته باشی. چون ممکن است گرچه همنوع توست، آدم خوبی باشد. اصلاً شاید دنیاهای دیگری با مخلوقات دیگری، بی کوچکترین اثری از آدمیزاد وجود داشته باشد، مخلوقاتی که آدمهای حقیقی باشند. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
مربی… من مربی تو خواهم بود و تو هم می‌توانی بازیکن من باشی، تو می‌توانی تمام قسمت‌های دوست داشتنی زندگی را بازی کنی، قسمت هایی که من دیگر حالا برای انجام آن‌ها خیلی پیر هستم. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
مادربزرگم نظریه بسیار جالبی داشت. می‌گفت هر یک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد می‌شویم اما خودمان قادر نیستیم کبریت‌ها را روشن کنیم؛ همانطوری که دیدی برای این کار محتاج اکسیژن و شمع هستیم. در این مورد، به عنوان مثال اکسیژن از نفس کسی می‌آید که دوستش داریم؛ شمع می‌تواند هر نوع موسیقی، نوازش، کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریت‌ها را مشتعل می‌کند… آدمی باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته شعله ور نگه می‌دارد… خلاصهٔ کلام، آن آتش غذای روح است. اگر کسی به موقع در نیابد که چه چیزی آتش درون را شعله ور می‌کند، قوطی کبریت وجودش نم بر می‌دارد و هیچ یک از چوب کبریت‌هایش هیچ وقت روشن نمی‌شود. مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول
ساده‌ترین حق کسانی است که به آن‌ها عشق می‌ورزم؛ این که بی دلیل بیایند و بی دلیل بروند؛ بدون آن که درصدد توجیه رفتارشان برآیند…
از آنان که دوستشان دارم، خواهان هیچ چیز نیستم؛ تنها می‌خواهم خود را از من رها کنند و در مورد آنچه انجام می‌دهند و آن چه انجام نمی‌دهند، توضیحی ندهند و البته چنین چیزی را نیز از من نخواهند…
چرا که عشق، تنها با آزادی معنا پیدا می‌کند، همان‌گونه که آزادی نیز تنها با عشق معنی می‌یابد.
30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
همیشه از آن افرادی می‌ترسم که از تنهایی بهره‌ای نمی‌برند و مایلند تا زندگی مشترک، کار روزمره، دوستان و حتی اهریمن را داشته باشند… آنان چیزی را می‌خواهند که هیچ کدام قادر به انجامش نیستند و آن حفاظت از خویشتن و بخشیدن این اطمینان که هیچ‌گاه با واقعیت تنهایی خود در زندگی روبرو نشوند. این انسان‌ها شایستگی مجالست ندارد. زیرا گریز آن‌ها از تنهایی، ایشان را به تنهاترین افراد مبدل کرده است. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
برای دلبری از زن‌ها باید یا بی قیدی دلقک وار نشان داد یا خشم یک قهرمان تراژدی را. اگر ساده و بی پیرایه به زنی بگویی که دوستش داری مسخره ات می‌کند. به نظر من، این استعاره هایی که زن‌ها را خوش می‌آید اهانت به عشق حقیقی است ؛به نحوی که آدم دیگر نمی‌داند در حضور زن ها… بخصوص آن هایی که خیلی… هوشمندند… عشقش را چطور بیان کند. تربیت احساسات گوستاو فلوبر
ما در خلاءای زندگی می‌کنیم که با رخدادی آغاز شده است و ما فقط از رخدادی به رخداد دیگر می‌رسیم؛ و بین این دو رخداد که ممکن است سال‌ها میان‌شان فاصله باشد، خلأ وجود دارد:
گاهی اوقات روشنایی زیبایی یک چهره یا یک کلام، ما را تحت تأثیر قرار می‌دهد. من چهره‌ها را بی نهایت دوست دارم و حرفه اصلی‌ام، تماشای چهره هاست و این تماشا کردن یعنی در حاشیه بودن و از بیرون دیدن…
آدمی وقتی در درون چیزی قرار دارد نمی‌تواند آن را ببیند، پس در این زندگی فقط باید از بیرون نگاه کرد؛ یعنی همیشه باید در حاشیه بود؛ اصلا هیچ کس نمی‌تواند به طور کامل درون زندگی باشد. در درون ما، همیشه کسی هست که نیست؛ کسی که نگاه می‌کند و بی‌صدا می‌ماند و به ندرت برایش واقعه ای اتفاق می‌افتد.
فراتر از بودن کریستین بوبن
ما نمی‌تواین کسی را دوست بداریم، بی‌این که بی اختیار بخواهیم او را در قلب خود جای دهیم؛ حال آنکه بودن، یعنی هدیه دادن قلب‌مان به آن‌ها که دوست‌شان داریم. بی‌آنکه آن‌ها را به سوی خود فرا خوانیم؛ پس چگونه می‌توان قلبی را تا ابد هدیه کرد؟
پاسخ این سوال را تو می‌دانی…
پاسخ این سوال حفظ ابهام این سوال در تمام طول زندگی است. یعنی پاسخ ندادن، یعنی تا ابد در درون سوال ماندن، رقصان و خندان…
فراتر از بودن کریستین بوبن
برای این که از خیال دوست خبر چینش بیرون برود ، ازش پرسیدم: ببینم لاک زدی به ناخونات ؟
گفت: آره
پرسیدم: چه رنگی ؟
. گفت: طلایی… هیچ وقت طلایی شو برام نخریدی. هرچه قدرم که بهت اصرار کردم فایده نداشت. گفتم: باید قشنگ شده باشن
مثل این که دست هایش را با فاصله از چشم هایش گرفت و نگاهی به ناخن‌های بلند و کم انحنایش و انگشت‌های کشیده اش انداخت. که من دلم می‌خواهد از بیخ آن‌ها را ببرم و بگذارم توی یک قاب جلوی چشمم تا همیشه ی خدا بتوانم به شان نگاه کنم. و دقیقا وقتی که ؛ سیم سیاه و فنری تلفن هم پیچیده شده باشد دور انگشت هایش که یک تصویر بصری بی نظیر است و تمام حکمت آفرینش عالم تویش متجلی ست.

با تاخیر گفت: اره…قشنگ شدن
بعد هم گفت: تو مریضی به خدا
گفتم: خب… آره. تازه فهمیدی؟!
همیشه همین را می‌گفت. هر وقت سر میز ناهار یا شام یا هر کجای دیگر محو انگشت هایش می‌شدم یا هر وقت نشسته بودیم کنار هم و من بهش می‌گفتم محض خاطر خدا دست هایش را بدهد تا به انگشت هایش ؛ نگاه کنم ؛همیشه همین جمله اش را تحویلم می‌داد. این که: تو مریضی به خدا!
ادامه داد: … منم مریض کردی مث خودت
پرسیدم: چه طور ؟
که گفت هر وقت خدا می‌خواهد کسی را خوب و سریع بشناسد می‌رود توی نخ انگشت‌های شان و بعد مدتی می‌گذرد و طرف خودش را نشان می‌دهد ؛ می‌فهمد من راست می‌گفته ام که ادم‌ها را باید از روی شکل انگشت‌ها و ناخن‌های دست و پای شان شناخت. و هیچ چیز مثل شکل ناخن آدم‌ها – به ویژه طرز بریدگی و انحنای روی شان – طینت واقعی آدم‌ها را بروز نمی‌دهد. و این که می‌گویند آدم‌ها را باید از چیزی که توی چشم شان هست یا نیست شناخت ؛ چرند است. مزخرف است. آدم می‌تواند چیزی را تویی چشمش نشان بقیه بدهد که آن نیست. اما با انگشت هاش چه کار می‌تواند بکند. می‌تواند عوض شان کند ؟

پرسیدم اگر راست می‌گوید ؛ پس چه طور آن دختره ی خبر چین را نشناخته ؟
که گفت از همان اولش آن قدر با هم دوست شده بودند و بس که دخترک مهربان و دوست داشتنی نشان می‌داده ؛ فکرش را هم نمی‌کرده لازم باشد به انگشت هایش دقیق شود. یا به برداشتی که از انگشت هایش می‌شود داشت،اتکا کند.
گفتم: استثنا نداره. اگه خود منو برای بار اول دیدی ؛ اول از همه به انگشتام نگا کن.
چند ثانیه ای چیزی نگفت. اما یکهو برداشت و گفت: دوست دارم.
گفتم: منم دوست دارم
گفت: حیف که نمی‌شه باهات زندگی کرد… اعصاب آدمو خراب می‌کنی با این دیوونه بازی یات. نمی‌شه تحملت کرد.
گفتم: واقعا حیف. وقتی داشتی بهم جواب می‌دادی باید یه نگا به انگشتام می‌انداختی. ببینی با چه جور دیوونه ای طرفی. ببینی می‌شه باهام زندگی کرد یا نه.
گفت: آره. حق باتوئه. اشتبام همین بود… باید یه نگا به شون می‌انداختم همون اول.
کافه پیانو فرهاد جعفری
تا اولین دلمه را پیچیدم و گذاشتم توی دیگ، دو وَر ِ ذهنم کشمکش را شروع کردند.
«خیلی احمقی.»
«چرا؟ کجای این که دو نفر علاقه‌های مشترک داشته باشند اشکال دارد؟»
«هیچ اشکالی ندارد، ولی…»
«حالا چون یکی زن‌ست و یکی مرد نباید با هم حرف بزنند؟»
«فقط حرف بزنند؟»
«البته که فقط حرف بزنند.»

«تنها کسی‌ست که حرفم را می‌فهمد.»
—-
«بس که تنهایی با خودم حرف زدم دیوانه شدم.»
—-
«بس که هر کاری را به خاطر دیگران کردم خسته شدم.»
—-
«این هم جوابم. بچه‌ام فکر می‌کند غرغرو و ایرادگیرم. شوهرم حاضر نیست یک کلمه با هم حرف بزنیم. مادر و خواهرم فقط مسخره‌ام می‌کنند و نینا که مثلا با هم دوستیم فقط بلدست کار بکشد. مثل همین الان. مثل همین الان که باید برای آدم‌هایی که هیچ حوصله‌شان را ندارم غذا درست کنم.»
«حوصله‌ی هیچ‌کدام را نداری؟»
—-
«چرا داری دلمه درست می‌کنی؟»
—–
«برای کی داری درست می‌کنی؟»
—-
«خیلی احمقی.»
چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم زویا پیرزاد
راستش را بخواهید؛ کفش یکی از آن معدود چیزهایی ست که شخصیت آدم را لو می‌دهد و اگر خیلی دل تان می‌خواهد بفهمید کی چه کاره است، اول به کفش هایش نگاه کنید. چون پیش می‌آید لباس تن آدم مال دوستش باشد. یعنی طرف رفته باشد پیش دوستش و بهش گفته باشد یک قرار مهم دارد و باید ادم متشخصی به نظر برسد. چیز ابرومندی هم ندارد که تنش کند. این است که لطف کند و لباس هایش را بهش قرض بدهد. اما کمتر پیش می‌آید دل آدم رضایت بدهد کفش کس دیگری را بپوشد یا بدهد کفشش را یکی دیگر پایش کند. این است که اگر بخواهید؛ می‌توانید از روی کفش آدم‌ها بفهمید طرف چه وضع و حالی دارد. کافه پیانو فرهاد جعفری
هیچ چیز به اندازه ی این جور بدجنسی‌ها ی حقیرانه که توی ذات بچه‌ها نیست اما از بزرگ‌تر هایش تعلیم می‌گیرد،اذیتم نمی‌کند. چیزی که بیشتر از صدبار درباره اش به پری سیما تذکر داده ام که اجازه ندارد به خاطرحساسیت‌های زنانه اش و رابطه ی غیر دوستانه ای که تقریبا هر زنی با هر خواهر شوهری دارد – و من به هیچ کدام شان در این باره حق نمی‌دهم – رابطه ی گل گیسو و خانواده ی مرا به هم بزند یعنی طوری رفتار کند که گل گیسو پیش خودش فکر کند او هم باید مثل مادرش باشد. و بیشتر از صد بار بهش گفته ام اگر قرار باشد به خودم اجازه بدهم تا به رابطه ی دخترم با دیگران شکل بدهم؛می توانم توی کمتر از یک هفته کاری کنم که همین که خاله یا مادربزرگش را ببیند،حس کند که یک چیزی دارد از ته حلقش بالا می‌آید و الان است که بزند بیرون. اما به خودم حق نمی‌دهم رابطه ی دو نفره را بزنم خراب کنم چون رابطه ی من با یک کدام شان رابطه ی خوبی نیست. کافه پیانو فرهاد جعفری
آرامش عجیبی توی جان من موج می‌زد. از اینکه خانه باغ اینقدر تغییر کرده بود و دوست داشتنی شده بود ، حس خوبی داشتم. با خودم فکر می‌کردم کاش می‌شد با آدم‌ها هم هر چند وقت یکبار همین کار را کرد. بعضی اجزا را ببری عوض کنی. نو اش را بخری. یا حتی دست دوم‌تر و تمیزش را. چه می‌شد اگر مغز وابسته به تریاک پرویز را با یک مغز مستقل و با اراده عوض می‌کردیم ؟ یا کلیه‌های دردمندش را به یک دست دوم خوب ؟ یا اخم‌های سیروس را ببریم و دو تا ابروی باز و جدا از هم برایش بگیریم ؟ یا حتی… پرتقال خونی پروانه سراوانی
راستش اگر می‌شد ترتیبی داد که کسی بتواند اسم خودش را خودش بگذارد روی خودش ، یا می‌شد توی همان هفته ی اول نظرش را بپرسند که دلش می‌خواهد چی صدایش کنند؛ آن وقت از دید من باباها حتی همین حق را هم نداشتند و باید می‌گذاشتند خود آدم هر اسمی را که عشقش می‌کشد روی خودش بگذارد. یعنی من که این طور فکر می‌کنم و اگر ممکن بود؛ دوست داشتم خودم بگردم و اسمی روی خودم بگذارم که پسند خودم باشد‌.
چون سرنوشت آدم‌ها به طور مرموزی ، به سرنوشت آدم معروفی که اول بار آن اسم مال او بوده مربوط است و بابا‌ها اصلا حواس شان به این مطلب نیست و به این خاطر ؛ ممکن است اسم پسرشان یا دخترشان را چیزی بگذارند که سرنوشت شان آخر غم انگیزی داشته باشد.
کافه پیانو فرهاد جعفری
گفتم: عشق نمی‌دانم چیست، بی تجربه ام، تازه کارم، نمی‌دانم اینطور خواستن، اسمش عشق است یا چیز دیگر، فقط سخت می‌خواهمش
–سخت خواستن، می‌تواند عشق باشد!
-گفته اند «به شرط آنکه سخت بماند و نرم»
–اما اگر او تو را نخواهد؟
-گریه کنان می‌روم پی کارم، دوست داشتن یک طرفه می‌شود اما به ضرب تهدید نمی‌شود! اگر نخواهد و بدانم که هرگز نخواهد خواست، گریه کنان کوله بارم را برمی دارم و می‌روم، فقط همین!
–اگر گریه کنان بروی، تا کی گریه می‌کنی؟
-نمی دانم آقا، پیشاپیش چطور بگویم؟ برای گریستن برنامه ریزی نکرده ام!
1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
به عکس سایه که زیر شیشه میزم گذاشته ام نگاه میکنم و از او می‌خواهم تا انگشت هاش را روی گوشی بگذارد. وقتی این کار را می‌کند دهانیِ گوشی را می‌بوسم. می‌گویم: «مرسی. خوب بود. خیلی خوب بود.»
– «رمانتیک شده ای؟»
– «دوستت دارم سایه. خیلی دوستت دارم.»
– «من راضی ام. از توی دنیایِ به این بزرگی من به همین راضی ام. حتی اگه هیچ وقت با هم عروسی نکنیم اما من رو دوست داشته باشی من راضی ام. من به دوست داشتنِ تو راضی ام.» می‌گویم: «چرا؟ چرا این حرف رو می‌زنی؟ چرا فکر میکنی ممکنه با هم ازدواج نکنیم؟ پدرت چیزی گفته؟»
– «ربطی به پدرم نداره اما احساس می‌کنم قدرت تقدیر خداوند از خواست پدرم و مادرم و حتی خواست خودمون هم بیش تره. خداوند به موسی گفت از دو موقعیت خنده ام می‌گیره: وقتی من بخوام کاری انجام بشه و تلاش بیهوده دیگران رو می‌بینم تا جلو انجام اون کار رو بگیرند و وقتی من نخوام کاری انجام بشه و جماعتی رو می‌بینم که برای انجام اون به آب و آتش می‌زنند.» …
روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
هیچ وقت از سیاست خوشم نیامده. از هیچ کدام از این ایسم‌ها و مرام‌ها و مسلک‌ها هم سر در نمی‌آورم. عوض این حرف‌ها دوست دارم #کتاب بخوانم. دنیا اگر قرار است بهتر شود، که من یکی شک دارم، با سیاست بازی نیست… چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم زویا پیرزاد
«خواب خیلی برایم خوب بود. ملحفه ای سیاه بود برای پاک کردن همه چیز. خواب بی رویا. شنیده ام گاهی آدم‌ها از خواب مرگ حرف می‌زنند. یعنی مرگ چنین حسی داشت؟ بهترین و گرم‌ترین و سنگین‌ترین چرت بی پایان عالم؟ اگر به راستی این طور باشد، دوست دارم بخوابم. اگر مردن چنین حسی دارد، اصلاً و ابداً از چنین خوابی بدم نمی‌آید.» اگر بمانم گیل فورمن
دوستت دارم. دوستت دارم چون تمام عشق‌های دنیا به رودهای مختلفی می‌مانند که به یک دریاچه می‌ریزند، به هم می‌رسند و عشقی یگانه می‌شوند که #باران می‌شود و زمین را برکت می‌بخشد.
دوستت دارم، مثل #رودی که شرایط مناسب برای شکوفایی درخت‌ها و بوته‌ها و گل‌ها را در کرانه اش فراهم می‌کند. دوستت دارم، مثل رودی که به تشنگان آب می‌دهد و مردمان را به هر جا بخواهند، می‌برد.
دوستت دارم، مثل رودی که می‌فهمد جاری شدن به شکلی دیگر را از فراز آبشارها بیاموزد، و بفهمد که باید در نقاط کم عمق #آرام بگیرد.
دوستت دارم، چون همه در یک مکان زاده می‌شویم، از یک سرچشمه، و آن سرچشمه مدام آب ما را تأمین می‌کند. برای همین، وقتی احساس ضعف می‌کنیم، فقط باید کمی #صبر کنیم. بهار بر می‌گردد، برف‌های زمستانی آب می‌شود و ما را سرشار از نیروی تازه می‌کند.
دوستت دارم، مثل رودی که به شکل قطره ای تنها در کوهستان‌ها آغاز می‌کند و کم کمک رشد می‌کند و به رودخانه‌های دیگر می‌پیوندد، تا سرانجام می‌تواند برای رسیدن به مقصدش، از کنار هر #مانعی عبور کند.
عشقت را می‌پذیرم و عشق خودم را نثارت می‌کنم. نه عشق مردی به یک زن، نه عشق پدری به فرزندش، نه عشق خدا به مخلوقاتش، که عشقی بی نام و بی توجیه، مثل رودی که نمی‌تواند توجیه کند چرا در مسیری مشخص جاری است، و صرفاً پیش می‌رود. عشقی که نه چیزی می‌خواهد و نه در ازایش چیزی می‌دهد؛ فقط #هست. من هرگز مال تو نخواهم بود و تو هرگز مال من؛ اما می‌توانم صادقانه بگویم دوستت دارم، دوستت دارم، #دوستت دارم.
#الف
#پائولو_کوئلیو
الف پائولو کوئیلو
فقط بچه‌ها اعتقاد دارند هر کاری از دستشان بر می‌آید. راحت اعتماد می‌کنند و نترس هستند. به قدرت خودشان باور دارند و هر چه دلشان می‌خواهد به دست می‌آورند. وقتی بزرگ می‌شوند، کم کم می‌فهمند که آن قدر‌ها هم که فکر می‌کردند قدرت ندارند و برای بقا به دیگران احتیاج دارند. بعد بچه شروع می‌کند به دوست داشتن و امید به اینکه دوستش بدارند، حتی اگر به معنای صرف نظر کردن از قدرتش باشد. همه مان به همین نقطه می‌رسیم: آدم بزرگ هایی که همه کار می‌کنیم تا ما را بپذیرند و دوست داشته باشند. الف پائولو کوئیلو
داشتم اجازه می‌دادم روزمرگی مسمومم کند: دوش شده بود ابزار نظافت بدن، غذا شده بود وسیله تغذیه بدن، و تنها هدف پیاده روی شده بود پرهیز از مشکلات قلبی در آینده.
حالا همه چیز دارد عوض می‌شود، نامحسوس است، اما دارد عوض می‌شود. هر وعده غذایی به فرصتی برای حرمت گذاری به حضور دوستان و آموزه هایشان مبدل شده؛ پیاده روی باز مبدل شده به مراقبه بر لحظه حال؛ و صدای آب در گوشم افکارم را خاموش می‌کند، آرامم می‌کند و وامی داردم به یاد بیاورم که این حرکات کوچک روزانه است که ما را به خدا نزدیک می‌کند، مادام که بتوانم برای هر حرکتی ارزشی را قائل باشم که سزاوارش است.
الف پائولو کوئیلو
رئیس کسی برایش آزمونی تعیین می‌کند: اگر تمام شب را در قله کوه سر کند، جایزه بزرگی می‌گیرد؛ اگر نتواند، باید مجانی کار کند. بقیه داستان از این قرار است:
علی وقتی مغازه را ترک کرد، حس کرد باد بسیار سردی می‌وزد. ترسید و تصمیم گرفت از بهترین دوستش آیدی بپرسد به نظر او قبول این شرط دیوانگی است یا نه. آیدی کمی فکر کرد و بعد جواب داد: «نگران نباش، من کمکت می‌کنم. فردا شب، بالای کوه، راست به جلویت نگاه کن. من نوک کوه روبه رو می‌نشینم و تمام شب برایت آتش روشن می‌کنم. به آتش نگاه کن و دوستی مان را به یاد بیاور؛ این گرم نگهت می‌دارد. شب را به سلامت می‌گذرانی، و بعد در عوضش ازت چیزی خواهم خواست.»
علی شرط را برد، جایزه نقدی را گرفت، و به خانه دوستش رفت.
«گفتی در عوض کمکت قسمتی از جایزه را می‌خواهی.»
آیدی گفت: «بله، اما پول نمی‌خواهم. قول بده اگر زمانی باد سردی در زندگی من وزید، تو آتش دوستی برایم روشن کنی.»
الف پائولو کوئیلو
در برگ‌های گیاه ظریف باریک شد و دید که چگونه در اطراف شاخه گل به زیبایی و خردمندی شگفت انگیزی نظم گرفته اند.
اشعار ویرژیل زیبا بودند و او آنها را دوست می‌داشت. اما در دیوان ویرژیل اشعاری بود که بلاغت و نازکی مفاهیم و زیبایی مضامین و عمق معانی هرگز به پای آذین مارپیچی این برگ‌های ظریف که به گرد شاخه گل بالا می‌رفتند، نمی‌رسیدند.
چه لذتی و سعادتی، چه شاهکار ارجمند و شورانگیزی می‌بود اگر کسی می‌توانست فقط یک شاخه از چنین گلی بیافریند. اما نه، پهلوانان دلیر و نه سلاطین جهانگیر، نه هیچ پاپ یا قدیسی، احدی به چنین کاری توانا نبود.
نارتسیس و گلدموند هرمان هسه
در ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻮاده ای ﯾﮏ آدم ﻣﺎﺟﺮاﺟﻮ ﭘﯿﺪا ﻣﯽ ﺷﻮد. در ﺧﺎﻧﻮاده ی ﭘﺪراﯾﻦ اﻓﺘﺨﺎر ﺑﻪ ﻋﻤﻮ ﻧﻌﻤﺖ اﷲ ﻣﯽ رﺳﺪ. ﺷﺎﻫﮑﺎرش ﻫﻢ اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮش را ﺧﻮدش اﻧﺘﺨﺎب ﮐﺮده، آن ﻫﻢ ﺳﻪ ﺑﺎر.
ازدواج در ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻣﺎ ﮐﺎری ﺑﻪ ﻋﺸﻖ و ﻋﺎﺷﻘﯽ ﻧﺪارد. ﺑﯿﺸﺘﺮ اﻧﺘﺨﺎﺑﯽ ﻣﺼﻠﺤﺘﯽ ﺳﺖ. اﮔﺮ آﻗﺎ و ﺧﺎﻧﻢ اﺣﻤﺪی از آﻗﺎ و ﺧﺎﻧﻢ ﻧﺠﺎﺗﯽ ﺧﻮش ﺷﺎن ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﻓﺮزﻧﺪاﻧﺸﺎن ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ازدواج ﮐﻨﻨﺪ. از ﻃﺮف دﯾﮕﺮ اﮔﺮ ﭘﺪر ﻣﺎدرﻫﺎ از ﻫﻢ ﺧﻮش ﺷﺎن ﻧﯿﺎﯾﺪ وﻟﯽ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺷﺎن ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را دوﺳﺖ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﺧﺐ، ﻫﻤﯿﻦ وﻗﺖ ﻫﺎ اﺳﺖ ﮐﻪ اﺷﻌﺎر ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺳﺮوده ﻣﯽ ﺷﻮد. اﮔﺮﭼﻪ اﯾﻦ ﭘﯿﻮﻧﺪﻫﺎی ﻣﺼﻠﺤﺘﯽ از دﯾﺪ دﻧﯿﺎی ﻏﺮب ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ رﺳﺪ، ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ آﻧﻬﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﮐﻢ ﺗﺮ از ازدواج ﻫﺎﯾﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺑﺮﺧﻮرد دو ﻧﮕﺎه ﺗﻮی ﮐﻼب ﭘﺎﯾﻪ رﯾﺰی ﻣﯽ ﺷﻮد.
عطر سنبل عطر کاج فیروزه جزایری دوما
آقای جیونز می‌گوید من ریاضی را به این دلیل دوست دارم که کار بی‌خطری است. به نظر او من ریاضی را دوست دارم چون ریاضی یعنی مسئله حل کردن و این مسئله‌ها سخت و جالبند اما آخر سر یک جواب سرراست برای آن‌ها پیدا می‌شود. منظور او این است که ریاضیات مثل زندگی نیست چون در زندگی، آخر سر به یک جواب سرراست نمی‌رسیم. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
متلاشی شدن دنیا دیگه نامحسوس نیست، این روزا صدای بلند جز خوردنش بلنده! توی هر شهر این دنیا بوی همبرگر بی هیچ شرم و حیایی توی خیابون‌ها رژه می‌ره و دنبال دوستان قدیمی می‌گرده! توی قصه‌های پریان سنتی جادوگر شرور زشته ولی توی قصه‌های جدید گونه‌های جدید داره و ایمپلنت سیلیکونی! آدم‌ها هیچ رمز و رازی ندارن چون مدام مشغول وراجی ان! باور همونقد مسیر رو روشن می‌کنه که چشم بند! گوش میدی جسپر؟ بعضی وقت‌ها که دیر وقت داری توی شهر قدم می‌زنی و زنی از روبرو بهت نزدیک می‌شه، می‌بینی راهش رو کج می‌کنه و از یه مسیر دیگه می‌ره. چرا؟ چون یکی از اعضای جنس تو به زن‌ها دست درازی می‌کنه و بچه‌ها رو آزار می‌ده! جزء از کل استیو تولتز
مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند.
هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت.
اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. (گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تامرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…)!
پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند.
در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود.
رهگذر رو به مرد دروازه بان کرد و گفت: «روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»
دروازه‌بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»
- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.»
دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می‌خواهد بنوشید.»
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان: «واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.»
مسافر خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد.
ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد.
پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعه‌ای رسیدند.
راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد.
مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: «روز بخیر!»
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنه‌ایم. من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهیدبنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد.
مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
مرد گفت: بهشت!
- بهشت؟! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند وگفت: «باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!»
آن مرد گفت: کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند! چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند…
شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئیلو
«این جا بوی گند میده»
«خب چه انتظاری داری؟ بدن آدم وقتی محبوس باشه بوهای مشخصی تولید میکنه که ظاهراً قراره در این دوران عطر و ادوکلن و بقیه انحرافات فراموش شون کنیم. ولی فضای این اتاق برای من بسیار مایه ی آسودگیه. شیلر برای نوشتن به بوی سیب گندیده احتیاج داشت. من هم نیازهای خودم رو دارم. شاید یادت باشه که مارک تواین دوست داشت موقع نوشتنِ اون متن‌های کهنه و خسته کننده اش که دانشگاهی‌های امروز سعی در اثباتِ معنای متعالی شون دارن، تاق باز روی تخت دراز بکشه. تکریم مارک تواین یکی از ریشه‌های به بن بست رسیدن روشنفکری در دوران ماست.
اتحادیه ابلهان جان کندی تول
… «نکته مسخره اینه که قراره این برنامه الگوی جوانان وطن باشه. خیلی دوست داشتم نظر اجدادمون رو که مؤسس این کشور بودن موقع دیدن این بچه‌ها که به خاطر پیشبرد مقاصد کلیرسیل این طور به هرزگی کشیده شدن می‌دونستم. هر چند که همیشه احتمال می‌دادم که دموکراسی کارش به اینجا بکشه.» … «قبل از اینکه ملت ما خودش رو نابود کنه باید یک قانون بی چون و چرا براش وضع بشه. ایالات متحده مقداری الاهیات و هندسه لازم داره، کمی سلیقه و شرم و حیا. الان داریم بر لبه مغاک تلوتلو می‌خوریم.» اتحادیه ابلهان جان کندی تول
سلام. من این کتاب رو بیش از چهار بار خوندم. کتابیه که خیلی هیجان‌های خاصی داره. اما نوعی حس فمینیسم هم کم و بیش درش هست. من با خانم دکتر الیزا سعیدی از نزدیک آشنایی ندارم اما وقتی از روی کنجکاوی از انتشاراتی که کتاب رو ازش خریدم در مورد ایشون سوال کردم متوجه شدم همه نوشته‌های ایشون تو این تیپ هستند و جنجالی و پژوهشی هستند آموزندن و کوتاه و جدی انگار این زن تو جامعه در حال شکار لحظه هاست و اونها رو از دید یه عینک شفاف میبینه و برای ما تعریف می‌کنه. از وقتی این کتاب رو خوندم نگرش جدی‌تری به زندگی پیدا کردم و به هر کسی اعتماد نمی‌کنم. شنیدم کل کتاب این نیست و بخش‌های زیادیشو نگه داشتن و نمی‌خان در ایران چاپ کنن و گفتن شاید یک روز کلش رو چاپ کردن. من ابر زن دو و سه رو که نوشتن رو نخوندم هنوز و منتظرشم یه جایی نوشته بودن ایشون باستان شناسن و پزشک اسکلت‌های باستانی و کتاب هایی در اون مورد هم دارن. در کل از ماجرای این کتاب خیلی راضی هستم که خیلی منطقی و علمیه. جنایی و عاطفی تراژدی و شادی. خیلی خوبه امیدوارم خانم دکتر این مطالب رو ببینن و من خیلی دوست دارم این شخصیت و نویسنده عجیب رو از نزدیک ببینم. فقط یک انتقاد به انتشارات این کتاب دارم که اصلا ویرایش این کتاب و حروف چینی اش رو نپسندیدم. خانم دکتر امیدوارم یک روز از نزدیک ببینمتون و همون امضای معروف پای کتیبه پیام صلحتون رو که روی کتابتون زدید برای من هم با خط و خودکار خودتون بزنید. برای نوشتن ابرزن براتون تبریکات فراوان دارم و الان خواهرم مشغول خوندن کتابتونه. به همشهری بودنم با شما افتخار می‌کنم. او هم 1 زن بود (ابرزن) الیزا سعیدی
پدر و مادر حالا سی سال است که در آمریکا زندگی می‌کنند، و انگلیسی شان تا دی پیشرفت کرده، اما نه آن قدر‌ها که می‌شد امیدوار بود. تمام تقصیر هم به گردن آن‌ها نیست، واقعیت این ست که انگلیسی زبان گیج کننده ای است. وقتی پدر از دخترِ دوستش تعریف کرد و او را homley نامید، منظورش این بود که کدبانوی خوبی می‌شود. وقتی از رانندگان horny گلایه می‌کرد، می‌خواست بگوید زیاد بوق می‌زنند. و برای پدر و مادر هنوز قابل درک نیست چرا نوجوان‌ها می‌خواهند Cool باشند برای آنکه Hot محسوب شوند. عطر سنبل عطر کاج فیروزه جزایری دوما
رمان تندیس (این رمان را حتما بخوانید)
نظرات عده ای از خوانندگان رمان تندیس:
برگرفته از برخی از مجلات و روزنامه ها:
این کتاب یک رمان ساده نیست. مثل خود زندگی می‌مونه. که فکر می‌کنم به جای خوندن این کتاب باید اونو زندگی کرد. درک کرد. کاش می‌شد این کتاب را فیلم کرد تا همه ببیند.
افسانه واحدی. (کارشناس جهانگردی)
من با خواندن این کتاب فهمیدم. عشقی در زمین جاریه… عشقی که خدا به خاطر ان به بنده اش احسن الخالقین گفت. عالی بود این کتاب واقعا ممنونم خانوم سیفی
مریم حقی (لیسانس زبان)
این کتاب به من اموخت هر قدر ادما جلوی من خودشون و قدرتشون را به رخ بکشن قدرت بلاتری از من حمایت می‌کنه. من برعکس همیشه زندگی ام ،راه درست عشق را در این کتاب دیدم. نمی‌دونم چرا تا حالا کور بودم.
عصمت صادقی (کارشناس تاریخ)
خانوم سیفی تو چیزی را بهم دادی که بهش احتیاج داشتم اینه که من مدیون تو شدم. خدا این کتاب را سر راهم قرار داد تا من که ادم لجبازی هستم و هرکسی نمی‌تونه منو با حرف یا با عمل از کاری که می‌کنم و حرفی که می‌زنم و نظرم برگردونه. ولی هنوز موندم تو و کتابت با من چکار کردید
زینب محمدی (لیسانش شیمی)
تندیس محشر بود. من تندیس را نخوندم همه را به وضوح دیدم خانوم سیفی کتابت بهترین هدیه رو که هیچ کس نمی‌تونست بهم بده رو داد فهمیدم یه جور متفاوت از دیگران نگاه کردن چقدر لذت بخشه. اینکه همیشه خدار ا در همه لحظه هات ببینی…
شهلا موسوی (خانه دار)
داستان چون واقعی بود خیلی به دلم نشست چون همه رو تو زندگی واقعی می‌بینم. این کتاب برام نماد صبر و پایداری در مقابل مشکلات بود مریم فیضی (ارشد جامعه شناسی)
تندیس نشانگر واقعیت زندگی امروزه و نمادی از پاکی و صداقت و یکرنگیه. صبا زمانی (لیسانس زبان)
به نظر من تندیس عالی، جذاب و شیرین بودراه رسیدن به ارامش و توکل را خوب به تصویر کشیده بود
سمیه طاهری (فوق دیپلم الترونیک)
تندیس داستان ادمیان است که در پستی و بلندی مشکلات در گیر است و همچون تندیس در پس حوادث زندگی اش صیقل خورده و در این مسیر دست مهربان خدا همیشه همراه او بوده و او را به کمال رسانده کتاب داستان قوی دارد و شخصیت پردازی ان عالی است.
سمانه میزایی (فوق لیسانس زبان فرانسه)
تمام ابعاد زندگی انسانی از نظر غم شادی دلواپسی و نگرانی دوستی اضطراب تنش و تمام دغدغه‌های زندگی و مهمتر از همه امید و هیجان را تونستم در این کتاب پیدا کنم. در ضمن نام یاد و نقش خداوند در زندگی شخصیت‌های تندیس کاملا ملموس و نمایان بود. امیدوارم این اثارا ارزشمند بیشتر چاپ شوند و در اختیار خواننده گان قرار گیر ند اعظم و سحاق (دانشجوی معماری)
تندیس واقعا تندیسه نمادی از شک و ایمان و مفهوم واقعی خدا و عشق وانسان.
شروین افشار (دکتر دارو ساز)
کتابی ملموس و مفهومی. داستان زندگی که خواننده را فکر وامیدراه که شخصیت‌های کتاب از کجا به کجا رسیدند اموزنده و جذاب وکه باعث ترغیب انسان به تحمل سختی و راهگشای رههای بهتر زیستن می‌کند. لیلا سیفی (لیسانس مدیریت جهانگردی)
تندیس فرشته سیفی
در #عشق، وقتی رنج می‌کشم، کفرم در می‌آید، منتظر می‌مانم، مطمئنم مردی که برایش می‌میرم، شاید فردا دیگر هیچ اهمیتی برایم نداشته باشد؛ شاید کسی که برایش آن همه رنج می‌کشیدم دیگر اصلاً به چشمم نیاید: دوست داشتن وحشتناک است و دیگر دوست نداشتن شرم آور… برهوت عشق فرانسوا موریاک
… این آدم‌ها که گمان می‌کنیم دوست شان داریم… این عشق هایی که به طرز فلاکت باری تمام می‌شوند… حالا حقیقت را می‌دانم… درون ما فقط یک عشق وجود دارد، نه عشق ها؛ و ما تو برخوردهامان با آدم ها، از روی تصادف چشم‌ها و دهان‌ها را جمع می‌کنیم تا شاید با آن مطابقت کنند. چقدر احمقانه است امیدواری برای رسیدن به آن عشق…! به این فکر کنید که هیچ راه دیگری بین ما و آدم‌ها وجود ندارد جز لمس کردن، در آغوش کشیدن… دست آخر شهوت! با وجود این خوب می‌دانیم این راه به کجا ختم می‌شود، و اصلاً چرا کشیده شده: برای ادامه نسل، همان طور که شما می‌گویید دکتر، برای همین و بس. بله، می‌فهمید، ما تنها راه ممکن را در پیش می‌گیریم، ولی این راه به چیزی که جست و جوش می‌کنیم ختم نمی‌شود… برهوت عشق فرانسوا موریاک
این تکه از مغز، دیرتر از تمام سلولها می‌میرد. اینجا هم لایه‌های فراموشی است. صداهایی که ما می‌شنویم به اینجا که میرسد جذب این توده لیز میشود و ما آن را فراموش میکنیم، در حالی که همیشه توی کله ماست. اینجا پراز اعتقادات فراموش شده است، جای دفن شدن اسم کسانی که دوستشان داشته ایم ، بی آنکه بتوانم به یادآوریم که آنها چه کسانی بوده اند. هزاران سلول اینجاست که کارشان فقط خاکسپاری ست، خاکسپاری رویا‌های ما یوزپلنگانی که با من دویده‌اند بیژن نجدی
همه ما توسط کسانی که دوست مان داشته اند ساخته و باز ساخته شده ایم، ما اثر افراد اندکی هستیم که در عشق شان به ما سماجت به خرج داده اند - اثری که بعدها آن را باز نمی‌شناسند و هرگز همانی نیست که آن‌ها آرزو کرده بودند. هیچ عشق و دوستی ای وجود ندارد که از میان سرنوشت مان بگذرد بی آنکه تا ابد در آن سهیم شود. برهوت عشق فرانسوا موریاک
اگر یکی را که دوستش داری از دست بدهی، بخشی از #وجودت همراه با او از دست می‌رود. مانند خانه ای متروکه اسیر تنهایی ای تلخ می‌شوی؛ #ناقص می‌مانی. #خلأ محبوبِ از دست رفته را همچون #رازی در درونت حفظ می‌کنی. چنان زخمی است که با گذشت زمان، هر قدر هم طولانی، باز تسکین نمی‌یابد. چنان زخمی است که حتی زمانی که خوب شود، باز خون چکان است. گمان می‌کنی دیگر هیچ گاه نخواهی #خندید، سبک نخواهی شد. زندگی ات به کورمال کورمال رفتن در تاریکی شبیه می‌شود؛ بی آن که پیش رویت را ببینی، بی آن که جهت را بدانی، فقط زمان #حال را نجات می‌دهی… شمع دلت خاموش شده، در شب ظلمات مانده ای. اما فقط در چنین وضعیتی، یعنی زمانی که هر دو چشم با هم در تاریکی بمانند، #چشم سومی در وجود انسان باز می‌شود. چشمی که بسته نمی‌شود… و فقط آن هنگام است که می‌فهمی این درد #ابدی نیست. پس از خزان موسمی دیگر، پس از گذر از این بیابان وادی ای دیگر در راه است؛ پس از این #فراق نیز #وصالی ابدی.
.
با چشم معنوی که نگاه کنی، شخصی را که تازه از دست داده ای، همه جا می‌بینی. در قطره ای که به دریا می‌افتد، در جزر و مد که با بدر حرکت می‌کند و در نسیمی که می‌وزد به او بر می‌خوری. در رملِ کشیده بر شن، در دانه بلوری که زیر آفتاب می‌درخشد، در تبسم کودک تازه متولد شده، در نبض مچ دستت او را می‌بینی. وقتی در همه جا و همه چیز می‌بینمش، چه طور می‌توانم بگویم شمس رفته؟
ملت عشق الیف شافاک
… تنها چیزی که می‌توانم به تو بدهم همین لحظه ای است که در آن هستیم! خوب، راستش را بخواهی، کسی نمی‌تواند به کسی فراتر از این را وعده بدهد. اما همیشه این حقیقت را فراموش می‌کنیم. دوست داریم برنامه هایی در مورد آینده بشنویم. ملت عشق الیف شافاک
#دوستی و #همدلیمان لطف الهی و #ارمغانی بی مثال بود. با گپ و گفت بزرگ شدیم، شاد شدیم، جوانه زدیم، مثل گل دادن کلمه دادیم و مزه #کامل بودن را چشیدیم. هیچ کس نمی‌تواند به #تنهایی از خامی به پختگی برسد. باید #رفیق_راهت را پیدا کنی تا مثل #پرنده از این منزل به آن منزل پروازت دهد. و اگر پیدایش کردی، خودت را نه، #او را باید #بزرگی ببخشی. ملت عشق الیف شافاک
#عشق حقیقی راه را بر استحاله‌های غیرمنتظره می‌گشاید. عشق نوعی #میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر #کافی دوست نداشته ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، #تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی. ملت عشق الیف شافاک
خدا کبر را دوست ندارد. می‌خواهد متواضع باشیم. از این رو، حتی در قضایایی که حق کاملاً با ماست، نباید برتری خود را به رخ بکشیم… و او در عین حال می‌خواهد بشناسیمش. از این رو، #متعادل و سنجیده رفتار کردن و همیشه #هوشیار بودن از مستانه گشتن بهتر است. دل صوفی همیشه هوشیار است. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۲: همه پرده‌های میانتان را یکی یکی بردار تا بتوانی با #عشق خالص به خدا بپیوندی. قواعدی داشته باش، اما از قواعدت برای راندن دیگران یا داوری درباره شان استفاده نکن. به ویژه از بت‌ها بپرهیز، ای دوست. و مراقب باش از #راستی هایت بت نسازی! ایمانت بزرگ باشد اما با ایمانت در پی بزرگی مباش!
ملت عشق الیف شافاک
مردان خیلی جوان در قضاوت‌های خود همیشه شتاب زده اند چون از خود و خواسته‌های خود لبریزند در دیگران جز آنچه دلشان می‌خواهد چیزی نمی‌جویند. مردان چه ساده دل باشند و چه پاردم ساییده ، هنگامی که عاشق می‌شوند، خواه از نظر معنوی و خواه از نظر جنسی، همیشه به خودشان می‌اندیشند و هرگز در اندیشه زن نیستند. از این امتناع دارند که ببینند زن بیرون از ایشان وجود دارد. عشق درست آن آزمونی است که می‌تواند این نکته را بدان‌ها بیاموزد: و این را به گروه کوچک کسانی که قادر به یاد گرفتن هستند می‌آموزد ، اما عموما به زیان خودشان و به زیان یارشان: زیرا آن هنگام که سرانجام می‌دانند، دیگر خیلی دیر است. «دوست داشتن» چیست جز «دیگری را دوست داشتن» ؟ جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
زندگی ات بلانقصان، کامل و بی کم و کاست است. یا چنین تصور می‌کنی. با #عادت‌ها کنار می‌آیی و اسیر #تکرارها می‌شوی. گمان می‌کنی همان طور که تا امروز زندگی کرده ای، از این به بعد هم زندگی خواهی کرد. بعد، در لحظه ای نامنتظر، کسی می‌آید شبیه هیچ کس دیگر. خودت را در #آینه این انسانِ نو می‌بینی. آینه ای سحر آمیز است او؛ نه آنچه داری، بل آنچه #نداری، آن را نشانت می‌دهد. و تو می‌فهمی که سال‌های سال،در اصل، همیشه با نوعی احساس نقصان زندگی کرده ای و در #حسرت چیزی نا شناخته بوده ای. حقیقت مثل سیلی به صورتت می‌خورد. این شخص که #خلأ درونت را نشانت می‌دهد، ممکن است پیری، استادی، دوستی، رفیقی، همسری یا گاه کودکی باشد. مهم این است #روحی را بیابی که #کاملت می‌کند. همه پیامبران این پند را داده اند: کسی را پیدا کن که خودت را در #آینه_وجودش ببینی! آن آینه برای من شمس است. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۲۵: فقط در آینده دنبال بهشت و جهنم نگرد. هرگاه بتوانیم یکی را بدون #چشمداشت و حساب و کتاب و معامله دوست داشته باشیم، در اصل در بهشتیم. هرگاه با یکی منازعه کنیم و به نفرت و حسد و کین آلوده شویم، با سر به جهنم افتاده ایم.
ملت عشق الیف شافاک
…مگر بدون دوست داشتن و دوست داشته شدن می‌شود ایمان آورد؟ اگر #عشق نباشد، «عبادت» هم کلمه ای خشک و خالی می‌شود عبارت از پنج حرف کنار هم نشسته. پوسته ای بی مغر. انسان باید با عشق و در عشق ایمان بیاورد؛ باید در رگ هایش عشق به خدا و انسان‌ها را حس کند! ملت عشق الیف شافاک
اگر فقط خوشی‌ها را و راحتی‌ها را جمع کنیم و دشواری‌ها را رها کنیم، می‌توان این را «#عشق» نامید؟ دوست داشتنِ زیبا و پس زدنِ زشت آسان‌ترین کار است. مهم این است که بتوانی هم #خوب را دوست داشته باشی هم #بد را؛ بدون این که بینشان #فرق بگذاری. مگر شکر کردن به خاطر چیزهای نیکو کاری دارد؟… بدون شک انسان بیش از این از دستش بر می‌آید. گذر به فراسوی نیک و بد ممکن است! جایی دیگر هست: ساحتی دیگر که در آن همه صفت‌ها معنای خود را از دست می‌دهند! ملت عشق الیف شافاک
گفته ای آشپزی را دوست داری. شمس تبریزی دنیا را به دیگی بزرگ تشبیه می‌کرد. دیگی که آشی مهم در آن می‌پزد. اعمالمان، احساساتمان، حرف هایمان، حتی فکرهایمان را توی این دیگ می‌ریزند. برای همین باید از خود بپرسیم چه چیزی به این آشِ در هم جوشِ جهانی اضافه کرده ایم. دلخوری، عصبانیت، خونخواهی و خشونت؟ یا #عشق، #ایمان و #هماهنگی؟ ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
#قاعده۱۹: اگر چشم انتظار احترام و توجه و محبت دیگرانی، ابتدا این‌ها را به خودت بدهکاری. کسی که خودش را دوست نداشته باشد ممکن نیست دیگران را دوست داشته باشد. خودت را که دوست داشته باشی، اگر دنیا پر از خار هم بشود، نومید نشو، چون به زودی خارها گل می‌شود.
ملت عشق الیف شافاک
برای اولین بار در زندگی ام مفهوم #هرگز را احساس کردم. آری بسیار وحشتناک است. این واژه را آدم صد بار در روز به زبان می‌آورد و نمی‌فهمد که چه می‌گوید تا وقتی که با «دیگر هرگز» واقعی رو به رو شود. انسان همیشه فکر می‌کند که کنترل اوضاع را در دست دارد. هیچ چیز #ابدی به نظر نمی‌آید.
.
.
ولی وقتی کسی که آدم او را دوست دارد می‌میرد… می‌توانم به شما اطمینان بدهم که آدم احساس می‌کند که این چه مفهومی دارد و بسیار، بسیار دردناک است. مثل یک آتش بازی که ناگهان خاموش می‌شود و تاریکی همه جا را فرا می‌گیرد. خودم را تنها و بیمار احساس می‌کنم و برای هر حرکت احتیاج به نیروی فوق العاده ای دارم.
ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
پالوما روزی به من گفت آن چه مهم است #مردن نیست، بلکه آن چه انسان به هنگام مردن انجام می‌دهد مهم است. ما به هنگام مردن چه کار می‌کنیم؟ از خودم با پاسخی که از پیش در قلبم آماده است می‌پرسم.
من چه کرده ام؟
با دیگری رو به رو شدم و برای #دوست_داشتن آماده بودم.
ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
در این صبح دریافتم که #مردن می‌خواهد چه بگوید: در ساعت مردن، این دیگرانند که برای ما می‌میرند زیرا من اینجا هستم، خوابیده روی سنگ فرشِ کمی سردِ خیابان و اهمیتی به مردنم نمی‌دهم، این وضعیت هیچ اهمیتی بیشتر از دیروز ندارد. ولی من دیگر آن هایی را که دوست دارم نخواهم دید و مردن این است، این واقعاً همان #تراژدی است که می‌گویند. ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده16: خدا بی نقص و کامل است، او را دوست داشتن آسان است. دشوار آن است که انسانی فانی را با #خطا و #صوابش دوست داشته باشی. فراموش نکن که انسان هر چیزی را فقط تا آن حد که دوستش دارد، می‌تواند #بشناسد. پس تا دیگری را حقیقتاً در آغوش نکشی، تا آفریده را به خاطر آفریدگار دوست نداشته باشی، نه به قدر کافی ممکن است بدانی، نه به قدر کافی ممکن است دوست داشته باشی.
ملت عشق الیف شافاک
… ﻓﻬﻤﻴﺪم اﻣﺮﻳﻜﺎ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﭘﺎﻳﺎن ﻓﻴﻠﻢ را ﺑﻪ ﻛﺴﻲ ﮔﻔﺖ و اﮔﺮ ﮔﻔﺘﻲ ﺗﻮ را ﺑﻪ ﺑﺎد ﻣﻼﻣﺖ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﻧﺪ وﺑﺎﻳﺪ ﻫﻲ ﻋﺬرﺑﺨﻮاﻫﻲ ﻛﻪ ﮔﻨﺎﻫﻲ ﻣﺮﺗﻜﺐ ﺷﺪه ای و آﺧﺮ داﺳﺘﺎن را ﺧﺮاب ﻛﺮده ای.
در اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن ﭘﺎﻳﺎن داﺳﺘﺎن ﺗﻨﻬﺎ ﭼﻴﺰ ﻣﻬﻢ ﺑﻮد. وﻗﺘﻲ ﻣﻦ و ﺣﺴﻦ ﭘﺲ از دﻳﺪن ﻳﻚ ﻓﻴﻠﻢ ﻫﻨﺪی در ﺳﻴﻨﻤﺎ زﻳﻨﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﻲرﻓﺘﻴﻢ، آﻧﭽﻪ ﻋﻠﻲ، رﺣﻴﻢ ﺧﺎن، ﺑﺎﺑﺎ ﻳﺎ دﻫﻬﺎ دوﺳﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﻋﻤﻮزاده ﻫﺎ و ﻋﻤﻪ زاده ﻫﺎ وﻏﻴﺮه ﻛﻪ ﻣﺪام ﺧﺎﻧﻪ رﻓﺖ و آﻣﺪ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﺑﺪاﻧﻨﺪ، اﻳﻦ ﺑﻮد« دﺧﺘﺮة ﺗﻮی ﻓﻴﻠﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺷﺪه؟ ﭘﺴﺮه (ﺑﭽﻪ ﻓﻴﻠﻢ) ﻛﺎﻣﻴﺎب ﺷﺪه و رؤﻳﺎﻫﺎﻳﺶ ﺗﺤﻘﻖ ﭘﻴﺪا ﻛﺮده، ﻳﺎ ﻧﺎﻛﺎم و ﻣﺤﻜﻮم ﺑﻪ ﻏﻮﻃﻪ وری در ﺷﻜﺴﺖ ﺷﺪه؟
اﻳﻨﻬﺎ ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﺑﺪاﻧﻨﺪ ﻓﻴﻠﻢ ﭘﺎﻳﺎن ﺧﻮش دارد ﻳﺎ ﻧﻪ.
اﮔﺮ اﻣﺮوز ﻛﺴﻲ از ﻣﻦ ﺑﭙﺮﺳﺪ ﻛﻪ ﭘﺎﻳﺎن داﺳﺘﺎن ﻣﻦ و ﺣﺴﻦ و ﺳﻬﺮاب ﺑﻪ ﺧﻴﺮ و ﺧﻮﺷﻲ اﻧﺠﺎﻣﻴﺪه، ﻧﻤﻲ داﻧﻢ ﭼﻪ ﺑﮕﻮﻳﻢ.
آﻳﺎ اﺻﻼ داﺳﺘﺎ ن ﻛﺴﻲ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﺎن ﺧﻮش ﻣﻲ اﻧﺠﺎﻣﺪ؟
ﻫﺮﭼﻪ ﺑﺎﺷﺪ، زﻧﺪﮔﻲ ﻛﻪ ﻓﻴﻠﻢ ﻫﻨﺪی ﻧﻴﺴﺖ. اﻓﻐﺎﻧﻬﺎ دوﺳﺖ دارﻧﺪ ﺑﮕﻮﻳﻨﺪ: زﻧﺪﮔﻲ ﻣﻴﮕﺬره؛ ﺑﻲ اﻋﺘﻨﺎ ﺑﻪ آﻏﺎز، ﭘﺎﻳﺎن، ﻛﺎﻣﻴﺎب،ﻧﺎﻛﺎم، ﺑﺤﺮان ﻳﺎ روان ﭘﺎﻻﻳﻲ، زﻧﺪﮔﻲ ﻣﺜﻞ ﻛﺎروان ﭘﺮ ﮔﺮد و ﺧﺎک ﻛﻮچ ﻛﻨﻨﺪﮔﺎن آﻫﺴﺘﻪ آﻫﺴﺘﻪ ﭘﻴﺶ ﻣﻲ رود.
بادبادک‌باز خالد حسینی
موضوع صحبت من و مارگریت #عشق است، عشق چیست؟ چگونه عاشق می‌شوند؟ عاشقِ چه کسی می‌شوند؟ در چه سنی عاشق می‌شوند؟ چرا؟ دیدگاه هایمان متفاوت است. مارگریت، به طرزی عجیب، برداشتی عقلانی از عشق دارد، حال آنکه من یک رمانتیکِ درمان ناپذیرم. او عشق را محصول یک انتخاب #عقلانی می‌داند، حال آنکه من آن را فرزند یک کشش لذت بخش به شمار می‌آورم. بر عکس، در مورد یک چیز هم عقیده ایم: دوست داشتن وسیله نیست، بلکه #هدف است. ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
زندگی نیز جدی و اندوهگین است. ما را به این دنیای شگفت انگیز می‌آورند. اینجا یکدیگر را می‌بینیم، با هم دوست و آشنا می‌شویم. و لحظه ای کوتاه سرگردان با هم پرسه می‌زنیم. سپس همدیگر را از دست می‌دهیم و ناگهان و ناروا، با همان شتابی که آمده بودیم، می‌رویم دنیای سوفی (رمان تاریخ حکمت غرب) یوستین گردر
خیلی وقت پیش بود به دلم افتاد رمانی بنویسم. ملت عشق. جرئت نکردم بنویسمش. زبانم لال شد، نوک قلمم کور. کفش آهنی پایم کردم. دنیا را گشتم. آدم هایی شناختم، قصه هایی جمع کردم. چندین بهار از آن زمان گذشته. کفش‌های آهنی سوراخ شده؛ من اما هنوز خامم، هنوز هم در عشق همچو کودکان ناشی…
مولانا خودش را «#خاموش» می‌نامید؛ یعنی ساکت. هیچ به این موضوع اندیشیده ای که شاعری، آن هم شاعری که آوازه اش عالمگیر شده، انسانی که کار و بارش، هستی اش، چیستی اش، حتی هوایی که تنفس می‌کند چیزی نیست جز کلمه‌ها و امضایش را پای بیش از پنجاه هزار بیت پر معنا گذاشته چه طور می‌شود که خودش را «خاموش» بنامد؟
کائنات هم مثل ما قلبی نازنین و قلبش تپشی منظم دارد. سال‌ها به هر جا پا گذاشته ام آن صدا را شنیده ام. هر انسانی را جواهری پنهان و امانت پروردگار دانسته ام و به گفته هایش گوش سپرده ام. شنیدن را دوست دارم؛ جمله‌ها و کلمه‌ها و حرف‌ها را… اما چیزی که وادارم کرد این کتاب را بنویسم سکوت محض بود‌.
اغلب مفسران مثنوی بر این نکته تأکید می‌کنند که این اثرِ جاودان با حرف «ب» شروع شده است. نخستین کلمه اش «#بشنو!» است. یعنی می‌گویی تصادفی است که شاعری که تخلصش «خاموش» بوده ارزشمند‌ترین اثرش را با «بشنو» شروع می‌کند؟ راستی، خاموشی را می‌شود شنید؟
همه بخش‌های این رمان نیز با همان حرف بی صدا شروع می‌شود. نپرس «چرا؟» خواهش می‌کنم. جوابش را تو پیدا کن و برای خودت نگه دار.
چون در این راه‌ها چنان حقایقی هست که حتی هنگام روایتشان هم نباید از پرده راز در آیند.
ملت عشق الیف شافاک
زندگی چه بد ساخته شده است! نه از #محبت دو جانبه می‌توان چشم پوشید، و نه می‌توان از #استقلال دست کشید. هر کدام به اندازه دیگری مقدس است. هر کدام به اندازه دیگری برای نفس سینه مان #ضرورت دارد. چگونه می‌توان با هم آشتیشان داد؟ می‌گویند: «فداکاری کنید! اگر فداکاری نمی‌کنید، از آن رو است که به اندازه کافی دوست ندارید…» ولی تقریبا همیشه کسانی که بیش از همه می‌توانند پذیرای عشقی بزرگ باشند بیش از همه سودای استقلال دارند. زیرا همه چیز در آن‌ها پر توان است. و اگر اصل غرور خود را در راه عشق شان فدا کنند، خود را حتی در همان عشق خوارا احساس می‌کنند، خود را مایه بدنامی عشق می‌نامند… جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
مرد باید به زنی که دوست می‌دارد ایمان داشته باشد؛ باید وقتی با او ازدواج می‌کند، این اهانت را به او روا ندارد که تصور کند او به اندازه خودش نگران شرف و آبروی او نیست. هر اندازه که زن آزادتر باشد، خود را بیشتر موظف به مراقبت بخشی از مرد که به او واگذار شده است احساس خواهد کرد. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﻫﻨﺪی ﺑﺰودی آﻧﭽﻪ را ﺑﺮﻳﺘﺎﻧﻴﺎﻳﻲ ﻫﺎ در اواﻳﻞ ﻗﺮن ﺑﻴﺴﺘﻢ ﻓﻬﻤﻴﺪﻧﺪ و آﻧﭽﻪ را روﺳﻬﺎ ﺳﺮ اﻧﺠﺎم در اواﺧر ۰ ۱۹۸ آﻣﻮﺧﺘﻨﺪ ، ﻳﺎد ﺧﻮاﻫﺪ ﮔﺮﻓﺖ ؛ اﻳﻨﻜﻪ اﻓﻐﺎﻧﻴﻬﺎ ﻣﺮدم ﻣﺴﺘﻘﻠﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ. اﻓﻐﺎﻧﻬﺎ آداب و رﺳﻮم را دوﺳﺖ دارﻧﺪ ، اﻣﺎ از ﻗﻮاﻋﺪ ﺑﻴﺰارﻧﺪ. در ﻣﻮرد ﺟﻨﮓ ﺑﺎد ﺑﺎدک ﻫﻢ ﻫﻤﻴﻨﻄﻮر. ﻗﻮاﻋﺪ ﺳﺎده ﺑﻮد: ﻗﺎﻋﺪه ﺑﻲ ﻗﺎﻋﺪه. ﺑﺎد ﺑﺎدک را ﻫﻮا ﻛﻦ. ﻧﺦ رﻗﺒﺎ را ﺑﺒﺮ. ﺧﺪا ﻳﺎرت. بادبادک‌باز خالد حسینی
نباید پیران را با جسم‌های تباه شده فراموش کرد، پیرانی که به مرگ بسیار نزدیک شده اند و جوان‌ها نمی‌خواهند به این واقعیت بیندیشند.
.
.
نباید فراموش کرد که جسم پژمرده می‌شود، که دوستان می‌میرند، که همه شما را فراموش می‌کنند، که پایان زندگی تنهایی است. همین طور نباید فراموش کرد که این پیران زمانی جوان بودند، که زندگی یک دم است، امروز بیست سال داری فردا هشتاد سال.
ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
نامه ی بیست و ششم
عزیز من!
چندی پیش برایت نوشتم که چه خوب است جای کوچکی برای «انتخاب گریستن» باز کنیم! جایی همیشگی، از امروز تا آخرین روز.
و شنیدم که می‌گفتی با لبخند که «در چنین روزگاری اگر کاری باشد که آن را خیلی خوب و ماهرانه بدانیم، همان خوب گریستن است و بس».
بله، قبول. اما مقصود من، البته، نه گریستن زیر فشارهای جاری، بل «اراده به گریستن» بود؛ و میان این دو تفاوتی ست.
من با این سخن منظوم موافقم که می‌گوید:
کلامی که نتوانیش گفت راست
به غیظ فروخورده تبدیل کن!
اما موافق نیستم که همه چیز را چون نمی‌توانی بگویی ، آنقدر به غیظ فرو خورده تبدیل کنی که یک روز، با گلودردی خوفناک از پا درآیی بی تأثیری بر زمان و زمانه ی خود.
همه ی حرف‌های نازدنی را به غیظ تبدیل مکن، همچنان که به بغض. بعض حرف هایت را به اشک مبدل کن! روشن است که چه می‌گویم؟ گریستن به جای گریستن، نه. گریستن به جای حرفی که نمی‌توانی به تمامی اش بزنی، و در کمال ممکن.
همه ی آب‌ها نباید در اعماق زمین جاری شوند، تا یک روز، شاید، مته ی چاهی به آنها برسد، و فورانی و ظغیانی…کمی از آب‌ها باید که چشمه کنند و چشمه شوند، و جریانی عینی و ملموس یابند.
تشنگی ما را، همیشه، آب هایی که در اعماق جاری اند فرو نمی‌نشانند، و همه ی رهگذران را ، همیشه، چنان بازوی بلند، دلو کهنه ، و چرخ چاهی نیست که بتوانند به مدد آن، داغی بی پیرِ این کویر را تحمل پذیر کنند.
اشک، خدای من، اشک…
بدون احساس کمترین خجالت، به پهنای صورت گریستن را دوست می‌دارم؛ اما نه به خاطر این یا آن مسأله ی حقیر، نه به خاطر دئانت یک دوست، نه به خاطر معشوق گریز پای پُر ادا، و آن که ناگهان تنهایمان گذاشت و رفت، و آن که اینک در خاک خفته است و یادش به خیر، و نه به خاطر خُبث طینت آنها که گره‌های کور روح صغیرشان را تنها با دندان شکنجه دادن دیگران می‌خواهند باز کنند…
نه… اشک نه برای آنچه که بر تک تک ما در محدوده ی محقر زندگی فردی مان می‌گذرد؛ بلکه به خاطر مجموع مشقاتی که انسان در زیر آفتاب کشیده است و همچنان می‌کشد؛ به خاطر همه ی انسان هایی که اشک می‌ریزند و یا دیگر ندارند که بریزند.
گریستن به خاطر دردهایی که نمی‌شناسی شان ، و درمان‌های دروغین.
به خاطر رنح‌های عظیم آن کس که هرگز او را ندیده ای و نه خواهی دید.
به خاطر بچه‌های سراسر دنیا که ما چنین جهانی را به ایشان تحویل می‌دهیم و می‌گذریم…
عزیز من!
اینک سخنی از سهراب به خاطرم می‌آید، در باب گریستن ، که شاید نقطه ی پایانی بر این نامه نیز به حساب آید:
«بی اشک، چشمان تو ناتمام است
و نمناکی جنگل نارساست» …
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و چهارم
عزیز من، همیشه عزیز من!
این زمان گرفتاری هایمان خیلی زیاد است
، و روز به روز هم ظاهراً زیادتر می‌شود. با این همه، اگر مخالفتی نداشته باشی، خوب است که جای کوچکی هم برای گریستن باز کنیم؛ این طور در گرفتاری هایمان غرق نشویم، و از یاد نبریم که قلب انسان ، بدون گریستن، می‌پوسد؛ و انسان، بدون گریه، سنگ می‌شود.
هیچ پیشنهاد خاصی برای آنکه برنامه منظمی جهت گریستن داشته باشیم همانند آنچه که در «یک عاشقانه بسیار آرام» و عیناً در «مذهب کوچک من» گفته ام البته ندارم و نمی‌توانم داشته باشم؛ اما جداً معتقدم خیلی لازم است که گهگاه ، «انتخاب گریستن» کنیم و همچون عزاداران راستین، خود را به گریستنی از ته دل واسپاریم.
من از آن می‌ترسم، بسیار می‌ترسم، که باور چیزی به نام «زندگی، مستقل از زندگان» ، آهسته آهسته ما را به جنگ خشونتی پایان ناپذیر بیندازد و اسیر این اعتقادمان کند که بی رحمی، در ذات زندگی است؛ بی رحمی هست حتی اگر بی رحم وجود نداشته باشد.
این نکته بسیار خطرناک است، حتی خطرناک‌تر از خود کشی.
چقدر خوشحالم که می‌بینم خیلی‌ها که ما کلام شان را دوست می‌داریم، درباره گریستن حرف هایی زده اند که به دل می‌نشیند.
گمان می‌کنم بالزاک در جایی گفته باشد: گریه کن دخترم، گریه کن! گریه دوای همه دردهای توست…
و آقای آندره ژید در جایی گفته باشد: ناتانائل! گریه هرگز هیچ دردی را درمان نبوده است…
و نویسنده ی گمنامی را می‌شناسم که گفته است: «زمانی برای گریستن، زمانی برای خندیدن، و زمانی برای حالی میان گریه و خنده داشتن.
عزیز من! هرگز لحظه‌های گریستن را به خنده وا مسپار، که چهره ای مضحک و ترحم انگیز خواهی یافت»
شنیده ام که ون گوگ، بی جهت می‌گریسته است. بی جهت! چه حرف‌ها می‌زنند واقعاً! انگار که اگر دلیل گریستن انسانی را ندانیم، او، یقیناً بی دلیل گریسته است.
به یادت هست. زمانی، در شهری، مردی را یافتیم که می‌گفت هرگز در تمامی عمرش نگریسته است. تفاخر اندوه بار و شاید شرم آوری داشت. پزشکی گفت: «نقصی ست طبیعی در مجاری اشک» و یا حرفی از این گونه؛ و گفت که «در دل می‌گرید» که خیلی سخت‌تر از گریستن با چشم است، و گفت که برای او بیم مرگ زودرس می‌رود.
مردی که گریستن نمی‌دانست، این را می‌دانست که زود خواهد مرد.
شاید راست باشد. شنیده ام مستبدان و ستمگران بزرگ تاریخ، گریستن نمی‌دانسته اند.
بگذریم! این نامه چنان که باید عاشقانه نیست. رسمی و خشک است. انگار که نویسنده اش با گریه آشنا نبوده است.
باری این نامه را دنبال خواهم کرد، به زبانی سرشار از گریستن…
و اینک، این جمله را در قلب خویش باز بگو:
انسان، بدون گریه، سنگ می‌شود.
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هیجدهم
بانوی ارجمند من!
دیروز، شنیدم که در تأیید سخن دوستی که از بد روزگار می‌نالید، ناخواسته و به همدردی می‌گفتی: «بله…درست است. زندگی، واقعاً، خسته کننده، کسالت آور، و یکنواخت شده است» …
اما این درست نیست عزیز من، اصلاً درست نیست.
مستقل از انسان و آنچه که انسان می‌کند، در جستجوی چیزی در ذات زندگی نباید بود.
از مزاح مکرر «زندگی موریانه‌ها و زنبوران عسل» بگذر! آنها شاید موجودات بسیار مهمی هستند که مسائل بسیار مهمی را اثبات می‌کنند؛ اما کمترین نقشی در ساختمان معنوی حیات ندارند.
به جستجوی بیهوده ی چیزی نباش ، که اگر تو نباشی و دیگران نیز نباشند، آن چیز، همچنان باشد، و خوب و دلخواه و سرشار از نشاط نا مکرر باشد.
نه…تنها به اعتبار موجود زنده و پویای توست که چیزی بد است یا چیزی خوب؛ چیزی کهنه است و چیزی نو، چیزی زیباست و چیزی نازیبا؛ و تنها بر اساس اراده، عمل، و اندیشه ی تو آنچه بد است به خوب تبدیل خواهد شد، آنچه نازیباست به زیبا، و آنچه مکرر است به نامکرر…
هرگز گمان مبر که زندگی، بدون انسان، یا بدون موجودی زنده که قدرت تفکر و انتخاب داشته باشد، باز هم زندگی ست.
عزیزمن!
هرگز از زندگی، آنگونه که انگار گلدانی ست بالای تاقچه یا درختی در باغچه، جدا از تو و نیروی تغییر دهنده ی تو، گله مکن!
هرگز از زندگی آنگونه سخن مگو که گویی بدون حضور تو، بدون کار تو، بدون نگاه انسانی تو، بدون توان درگیری و مقاومت تو، بدون مبارزه ی تو، پافشاری تو، سرسختی تو، محبت تو، ایمان تو، نفرت تو، خشم تو، فریاد تو، و انفجار تو، باز هم زندگی ست و می‌تواند زندگی باشد.
زندگی، مرده ریگ انسان نیست تا پس از انسان یا در غیابش، موجودیتی عینی و مادی داشته باشد. زندگی، کارمایه ی انسان است، و محصول انسان، و دسترنج انسان، و رویای انسان، و مجموعه ی آرزوها و آرمان‌های انسان - که بدون انسان هیچ است و کم از هیچ.
زندگی حتی ممکن است خواب طولانی و رنگین یک انسان باشد - بسیار دور از واقعیت بیداری؛ اما به هر حال چیزی ست متعلق به انسان، برخاسته از انسان، و سرچشمه گرفته از قدرت‌های مثبت و منفی انسان.
به یادم می‌آید که در جایی خوانده ام یا نوشته ام: «خدای من، زمین بی انسان را دوست نمی‌دارد و هرگز نیز دوست نداشته است». ساختن زمین آنگونه که انسان، روی آن، نفسی به آسودگی و سلامت بکشد، و بتواند جزء و کل آن را عاشقانه اما نه طمع ورزانه بخواهد و نگه دارد، تنها رسالت انسان است؛ و رسالت تو و من، اگر از داشتن عنوان پرمسؤولیت و خطیر «انسان» هراسی به دل هایمان نمی‌افتد…
بانوی من!
ما نکاشته هایمان را هرگز درو نمی‌کنیم.
پس به آن دوست بگو: خستگی کاشته ای که خستگی برداشته ای. اینک به مدد نیرویی که در توست و چه بخواهی و چه نخواهی زمانی از دست خواهد رفت، چیزی نو و پرنشاط بساز…
چیزی که اگر تو را به کار نیاید، دست کم، بچه هایت را به کار خواهد آمد…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هفدهم
عزیز من!
گهگاه، در لحظه‌های پریشان حالی، می‌اندیشم که چه چیز ممکن است عشق را به کینه، دوست داشتن را به بیزاری، و محبت را به نفرت تبدیل کند…
راستش، اگر پای شخصیت‌های داستانهایم در میان باشد، امکاناتی برای چنین تبدیل‌های مصیبت باری به ذهنم می‌آید - گر چه هنوز ، هیچ یک از آنها را رغبت نکرده ام که باور کنم و به کار بگیرم…
اما، زمانی که این پرسش، در باب رابطه ی من و تو به میان بیاید، اطمینان خدشه نا پذیری دارم به اینکه هرگز چنین واقعه ی منهدم کننده ای پیش نخواهد آمد. هرگز. بارها و بارها اندیشیده ام: چه چیز ممکن است محبت مرا به تو ، حتی، مختصری تقلیل بدهد؟ چه چیز ممکن است؟
نه… به همه ی آن مسائلی که شاید به فکر تو هم رسیده باشد، فکر کرده ام؛ ولی واقعاً قابل قبول نیست.
اعتماد به نفسی به وسعت تمامی آسمان داشته باش؛ چرا که ارادت من به تو ارادتی مصرفی نیست. و به وسعت تمامی آسمان است.
قول می‌دهم:
در جهان، قدرتی وجود ندارد که بتواند عشق را به کینه تبدیل کند؛ و این نشان می‌دهد که جهان، با همه ی عظمتش، در برابر قدرت عشق، چقدر حقیر است و ناتوان.
ای عزیز!
من نیز همچون تو در باب انهدام عشق، داستانهای بسیار خوانده ام و شنیده ام؛ اما گمان نمی‌کنم - یعنی اعتقاد دارم - که علت همه ی این ویرانی‌های تأسف بار، صرفاً سست بودن اساس بنا بوده است، و بیش از این، حتی حقیقی نبودن بنا…
عزیز من!
امروز که بیش از همه ی عمرم، خاک این وطن دردمندم را عاشقم، و نمانده چیزی که کارم همه از عاشقی به جنون و آوارگی بکشد، بیش از همیشه آن جمله ی کوتاه که روزگاری درباره ی تو گفتم، به دلم می‌نشیند و خالصانه بودنش را احساس می‌کنم: «تو را چون خاک می‌خواهم، همسر من!».
در عشق من به این سرزمین ، آیا امکان تقلیلی هست؟
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه دوازدهم
بانوی بزرگوار من!
چرا قضاوتهای دیگران در باب رفتار، کردار، و گفتار ما، تو را تا این حد مضطرب و افسرده می‌کند؟
چرا دائماً نگرانی که مبادا از ما عملی سر بزند که داوری منفی دیگران را از پی بیاورد؟
راستی این «دیگران» که گهگاه این قدر تو را آسیمه سر و دلگیر می‌کنند ، چه کسانی هستند؟
آیا ایشان را به درستی می‌شناسی و به دادخواهی و سلامت روح ایشان ، ایمان داری؟
تو، عیب این است، که از دشنام کسانی می‌ترسی که نان از قِبَل تهدید و باج خواهی و هرزه دهانی خویش می‌خورند - و سیه روزگارانند، به ناگزیر…
عجیب است که تو دلت می‌خواهد نه فقط روشنفکران و مردم عادی، بل شبه روشنفکران و شبه آدمها نیز ما و زندگی ما را تحسین کنند و بر آن هیچ زخم و ضربه ای نزنند…
تو دلت می‌خواهد که حتی مخالفان راه و نگاه و اندیشه و آرمان ما نیز ما را خالصانه بستایند و دوست بدارند…
این ممکن نیست، نیست، نیست عزیز من؛ این - ممکن - نیست. در شرایطی که امکان وصول به قضاوتی عادلانه برای همه کس وجود ندارد ، این مطلقاً مهم نیست که دیگران ما را چگونه قضاوت می‌کنند؛ بلکه مهم این است که ما ، در خلوتی سرشار از صداقت، و در نهایت قلب مان، خویشتن را چگونه داوری می‌کنیم…
عزیز من!
بیا به جای آنکه یک خبر کوتاه در یک روزنامه ی امروز هست و فردا نیست، این گونه بر آشفته ات کند، بیمناک و بر آشفته از آن باش که ما، نزد خویشتن خویش، از عملی، حرفی، و حرکتی، مختصری خجل باشیم. این را پیش از ما بسیار گفته اند ، باور کن:
هر کس که کاری می‌کند، هر قدر هم کوچک، در معرض خشم کسانی ست که کاری نمی‌کنند.
هر کس که چیزی را می‌سازد - حتی لانه ی فرو ریخته ی یک جفت قمری را - منفور همه ی کسانی ست که اهل ساختن نیستند.
و هر کس که چیزی را تغییر می‌دهد - فقط به قدر جابه جا کردن یک گلدان، که گیاه درون آن، ممکن است در سایه بپوسد و بمیرد - باید در انتظار سنگباران همه ی کسانی باشد که عاشق توقف اند و ایستایی و سکون. …و بیش از اینها، انسان، حتی اگر حضور داشته باشد، و بر این حضور ، مصرّ باشد، ناگزیر، تیر تنگ نظری‌های کسانی که عدم حضور خود را احساس می‌کنند، و تربیت، ایشان را اسیر رذالت ساخته، به او می‌خورد…
از قدیم گفته اند ، و خوب هم، که: عظیم‌ترین دروازه‌های اَبر شهر‌های جهان را می‌توان بست ؛ اما دهان حقیر آن موجودی را که نتوانسته نیروهایش را در راستای تولید مفید یا در خدمت به ملت، میهن، فرهنگ، جامعه، و آرمان به کار گیرد، حتی برای لحظه ای نمی‌توان بست.
آیا می‌دانی با ساز همگان رقصیدن، و آنگونه پای کوبیدن و گل افشاندن که همگان را خوش آید و تحسین همگان را بر انگیزد، از ما چه خواهد ساخت؟ عمیقاً یک دلقک؛ یک دلقک درباری دردمند دل آزرده، که بر دار رفتار خویشتن آونگ است - تا آخرین لحظه‌های حیات.
عزیز من!
یادت باشد، اضطراب تو، همه ی چیزی ست که تنگ نظران ، آرزومند آنند. آنها چیزی جز این نمی‌خواهند که ظل کینه و نفرت شان بر دیوار کوتاه کلبه ی روشن ما بیفتد و رنگ همه چیز را مختصری کدر کند.
رهایشان کن عزیز من، به خدا بسپارشان، و به طبیعت…
تو خوب می‌دانی که اضطراب و دل نگرانی ات چگونه لرزشی به زانوان من می‌اندازد، و چگونه مرا از درافتادن با هر آنچه که من و تو ، هر دو نادرستش می‌دانیم ، باز می‌دارد.
بانوی من!
دمی به یاد آن دلاوران خط شکنی باش که در برابر خود، رو در روی خود، فقط چند قدم جلوتر ، بدکینه‌ترین دشمنان را دارند. آیا آنها حق است که از قضاوت دشمنان خود بترسند؟
بگو: «ما تا زمانی که می‌کوشیم خود را خالصانه و عادلانه قضاوت کنیم، از قضاوت دیگران نخواهیم ترسید و نخواهیم رنجید» …
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
کالیگولا: تنهایی! تو میدانی تنهایی چیست؟ آره، تو تنهاییِ آدمهای شاعر و عنین را میشناسی؟ تنهایی؟ اما کدام تنهایی؟ تو نمیدانی که آدمِ تنها هیچوقت تنها نیست! تو نمیدانی که همه جا بارِ آینده و گذشته همراهِ ماست. آدمهایی که کشته ایم با ما هستند. تازه تا اینجا و با اینها کار آسان است. اما آنهایی که دوستشان داشته ایم ، آنهایی که دوستشان نداشته ایم اما دوستمان داشته اند، پشیمانیها، هوسها، تلخی و شیرینی، زنهای هرجایی و دارو دسته ی خدایان.
تنها! اگر دستِ کم به جای این تنهایی مسموم از حضور دیگران، که تنهایی من است، میتوانستم مزه ی تنهایی حقیقی را، مزه ی سکوت و لرزش درخت را بچشم!
تنهایی! نه اسکیپون. این تنهایی پر از دندان قروچه است، صدای نعره‌ها و همهمه‌های گمگشته در سرتاسر آن پیچیده است.
کالیگولا آلبر کامو
اتفاقات وحشتناکی در دنیا می‌افتد و چیزهایی که هیچکس نمی‌تواند توضیح بدهد. آدم‌های خوب در وضعیت بد و دردناکی می‌میرند و کسایی را که آن‌ها را دوست دارند ترک می‌کنند. بعضی اوقات به نظر می‌آید که فقط آدم‌های بد هستند که سالم و موفق می‌مانند. درخشان (علم غیب) استفن کینگ
نامه هشتم
عزیز من!
بی پروا به تو می‌گویم که دوست داشتنی خالصانه ، همیشگی، و رو به تزاید، دوست داشتنی ست بسیار دشوار - تا مرزهای ناممکن - اما من نسبت به تو، از پس این مهم دشوار، به آسانی بر آمده ام ؛ چرا که خوبی تو، خوبی خالصانه، همیشگی و رو به تزایدی ست که امر دشوار را بر من آسان کرده است و جمیع مرزهای ناممکن را فرو ریخته.
امروز که روز تولد توست، و حق است خانه را به مبارکی چنین روزی گل باران کنم، اگر تنها یک غنچه ی فروبسته ی گل سرخ به همراه این نامه کرده ام دلیلش این است که گمان می‌کنم، عصر ، بچه‌ها ، و شاید برخی از دوستان و خویشان، با گلهایشان از راه برسند. و این، البته، شرط ادب و مهمان نوازی نیست که ما، همه ی گلدانها را اشغال کرده باشیم.
گلدان ، خانه ی محبت دوستان ماست.
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه پنجم
عزیز من!
«شب عمیق است؛ اما روز از آن هم عمیق‌تر است. غم عمیق است اما شادی از آن هم عمیق‌تر است».
دیگر به یاد نمی‌آورم که این سخن را در جوانی در جایی خوانده ام ، یا در جوانی، خود، آن را در جایی نوشته ام.
اما به هر حال ، این سخنی ست که آن را بسیار دوست می‌دارم.
دیروز نزدیک غروب، باز دیدمت که غمزده بودی و در خود. من هرگز ، ضرورت اندوه را انکار نمی‌کنم؛ چرا که می‌دانم هیچ چیز مثل اندوه، روح را تصفیه نمی‌کند و الماس عاطفه را صیقل نمی‌دهد؛ اما میدان دادن به آن را نیز هرگز نمی‌پذیرم؛ چرا که غم حریص است و بیشتر خواه و مرز ناپذیر، طاغی و سرکش و بد لگام.
هر قدر که به غم میدان بدهی ، میدان می‌طلبد ، و باز هم بیشتر ، و بیشتر…
هر قدر در برابرش کوتاه بیایی ، قد می‌کشد، سلطه می‌طلبد، و له می‌کند…
غم ، هرگز عقب نمی‌نشیند مگر آن که به عقب برانی اش ، نمی‌گریزد مگر آن که بگریزانی اش ، آرام نمی‌گیرد مگر آن که بی رحمانه سر کوبش کنی…
غم، هر گز از تهاجم خسته نمی‌شود.
و هر گز به صلح دوستانه رضا نمی‌دهد.
و چون پیش آمد و تمامی روح را گرفت، انسان بیهوده می‌شود، و بی اعتبار، و نا انسان، و ذلیل غم، و مصلوب بی سبب.
من،مثل تو، می‌دانم که در جهانی این گونه درد مند، بی دردیِ آن کس که می‌تواند گلیم خود را از دریای اندوه بیرون بکشد و سبکبارانه و شادمانه برساحل بنشیند، یک بی دردیِ دد منشانه است، و بی غیرتی ست، و بی آبرویی، و اسباب سر افکندگی انسان.
آن گونه شاد بودن ، هرگز به معنای خوشبخت بودن نیست، بل فقط به معنای نداشتن تفکر است و احساس و ادراک؛ و با این همه ، گفتم که ،برای دگرگون کردن جهانی چنین افسرده و غم زده، و شفا دادن جهانی چنین درد مند، طبیب،حق ندارد بر سر بالین بیمار خویش بگرید،و دقایق معدود نشاط را از سال‌های طولانی حیات بگیرد.
چشم کودکان و بیماران ، به نگاه مادران و طبیبان است.
اگر در اعماق آن، حتی لبخندی محو ببینند ، نیروی بالندگی شان چندین برابر می‌شود.
به صدای خنده ی بچه‌ها گوش بسپار، و به صدای درد ناک گریستنشان ، تا بدانی که این ،سخنی چندان پریشان نیست.
عزیز من!
این بیمار کودک صفت خانه ی خویش را از یاد مران!
من، محتاج آن لحظه‌های دلنشین لبخندم - لبخندی در قلب - علی رغم همه چیز.
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
زندگی همین است… اراده راسخ تان را در ترک سیگار تحسین می‌کنید و بعد یک صبح سرد زمستان تصمیم می‌گیرید چهار کیلومتر پیاده بروید تا یک پاکت سیگار بخرید. مردی را دوست دارید ، از او دو بچه دارید و یک صبح زمستانی ، در می‌یابید که او خواهد رفت چون زن دیگری را دوست دارد. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
عشق هم لذته و هم محرک و هم عامل حواس پرتی…یه چیز دیگه هم هست که تو بهش اشاره نکردی. این که اگه یه بار ببینی خرده چوب توی دست کسی که دوستش داری رفته، بلند میشی و سطح همه چوب‌های دنیا رو با یه چیز لطیف می‌پوشونی تا یه وقت دوباره چوب نره توی دستش. جزء از کل استیو تولتز
شوپنهاور می‌گوید قطعا برای زنان بسیار زیبا مانند مردان بسیار باهوش مقدر شده است که کاملا در #تنهایی و انزوا زندگی کنند. او اشاره می‌کند که دیگران به دلیل #حسرت و #خشم نسبت به افراد برتر #کور شده اند. به همین دلیل نیز، چنینی مردمی هرگز دوستان صمیمی در بین هم جنسان خود ندارند درمان شوپنهاور اروین یالوم
#عشق_والدین به یکدیگر باعث ایجاد عشق در فرزندان می‌شود……هرچه شخص بیشتر عشق بورزد، بیشتر به روشی عاشقانه به فرزندان خود و یا به هر کس دیگری پاسخ می‌دهد.
……کودکان محروم از دلبستگی عشق مادری، در ایجاد ارتباط لازم برای عشق به خود و باور اینکه دیگران دوستشان دارند و عشق به زندگی و زنده بودن ناتوان هستند. این کودکان، در بزرگسالی افرادی منزوی می‌شوند و اغلب رابطه ای خصمانه با دیگران دارند
درمان شوپنهاور اروین یالوم
دانشمند پیر همچنان که این جوانان پرهیاهو را نگاه میکرد، ناگهان متوجه شد که در این سالن او تنها کسی است که از امتیاز آزادی برخوردار است، چون سالخورده است؛ فقط وقتی آدم سالخورده است میتواند هم نظریات این گله را نادیده بگیرد و هم نظریات جمع و آینده را. او با مرگِ نزدیکش تنهاست و مرگ نه چشم دارد و نه گوش؛ او احتیاجی ندارد که مورد پسند مرگ واقع شود؛ میتواند هرکاری که دوست دارد بکند و هر چه دلش میخواهد بگوید. زندگی جای دیگری است میلان کوندرا
استراگون: و او چه جوابی داد؟
ولادیمیر: که باید ببینه چی پیش می‌آد!
استراگون: که او نمی‌تونه قول چیزی رو بده.
ولادیمیر: که باید در این مورد فکر کنه.
استراگون: توی خلوت خونش.
ولادیمیر: با خونواده ش.
استراگون: با دوستانش.
ولادیمیر: با مباشرانش.
استراگون: با همقطاراش.
ولادیمیر: با کتاباش.
استراگون: با حساب بانکی ش.
ولادیمیر: پیش از اینکه تصمیمی بگیره.
استراگون: باید هم همین طور باشه.
در انتظار گودو ساموئل بکت
من و علی خوب میفهمیدیم شاهین از چه چیزی حرف میزند. وقتی میگفت آدم گاهی مجبور است از دست بدهد، او را میفهمیدیم. حتی وقت نداری فکر کنی. باید در لحظه تصمیم بگیری. گاهی مجبور میشوی بجنگی. تو را هل میدهند وسط میدان. تصویر خانوادهات را با خودت حمل میکنی. توی دلت، توی چشمهایت، توی جیب پیراهن جنگیات. توی شبهایی که منور میزنند، توی روزهایی که شهر فقط تو را دارد که برای از دست نرفتنش بجنگی. دوست داشتم وقتهایی که ستاره میآید پیشم و دستش را روی سنگ سیاهم میکشد میتوانستم به او بگویم آدمها وقتی میجنگند که کسی را برای دوست داشتن دارند. بعضی‌ها برنمی‌گردند مریم منوچهری
«مردم من رو درک نمی‌کنن جسپر، اشکالی هم نداره، ولی بعضی وقتا اعصاب خرد کنه چون فکر می‌کنن من رو می‌فهمن. ولی تمام چیزی که میبینن صورت ظاهریه که من توی جمع ازش استفاده می‌کنم و واقعیت اینه که من نقاب مارتین دین رو طی تمام این سال‌ها خیلی کم تغییر داده ام. یه دستکاری اینجا، یه دستکاری اونجا، اون هم فقط برای همراهی با زمونه، ولی درواقع با روز اولش مو نمی‌زنه. مردم می‌گن شخصیت هر آدمی تغییرناپذیره ولی اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی می‌مونه و نه شخصیت، و در زیر این نقاب غیرقابل تغییر موجودی هست که دیوانه وار درحال تکامله و به شکل غیرقابل کنترلی ماهیتش تغییر می‌کنه. ببین چی بهت می‌گم، راسخ‌ترین آدمی که می‌شناسی به احتمال قوی با تو کاملا بیگانه است و همین طور ازش بال و شاخه و چشم سوم رشد می‌کنه. ممکنه ده سال توی اتاق اداره بشینی و تمام این جوانه زدن‌ها بغل گوشت اتفاق بیفته و روحت هم خبردار نشه. هرکسی که ادعا می‌کنه یکی از دوستانش در طول سالها هیچ تغییری نکرده فرق نقاب و چهره واقعی رو نمی‌فهمه.» جزء از کل استیو تولتز
روباه گفت: آدم فقط از چیزهای که اهلی میکند می‌تواند سردرآرد. آدم‌ها دیگر برای سردرآوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان‌ها میخرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده اند بی دوست… تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن! شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
کشف کرده بودم که در خوشبختی چقدر خودپرستی وجود دارد. خوشبختی با جدایی سر می‌کند ،از حصارها ،از کرکره‌های بسته و از فراموش کردن دیگران ساخته شده است. خوشبختی بنا را بر این می‌گذارد که فرد از دیدن دنیا به گونه ای که به راستی هست سرباز می‌زند. به خاطر همین عشق را بر خوشبختی ترجیح می‌دهم. می‌بایست عشق به کسانی را حفظ کنم که نه به قدر کافی زیبا بوده اند ،نه به قدر کافی سرگرم کننده و نه به قدر کافی جالب که به طور طبیعی توجه دیگران را جلب کند ،عشق به افراد دوست نداشتنی را… انجیل‌های من اریک امانوئل اشمیت
امروز صبح در زدند. از نحوه ی در زدنش می‌شد بفهمم که چه کسی ست، و از پل که رد می‌شد صدایش را شنیده بودم.
از روی تنها تخته ای رد شد که سر و صدا میکرد. همیشه از روی آن رد می‌شد. هیچ وقت تنوانستم از این قضیه سر در بیاورم. خیلی فکر کرده ام که چرا همیشه از روی همان تخته رد می‌شود، چه طور هیچ وقت اشتباه نمی‌کند، و حالا پشت در کلبه ام ایستاده بود و در می‌زد.
جواب در زدنش را ندادم. فقط چون دوست نداشتم. نمی‌خواستم ببینمش. می‌دانستم برای چه آمده و برایم اهمیتی نداشت. دست آخر از در زدن منصرف شد و از روی پل برگشت، و البته از روی همان تخته رد شد: تخته ی بلندی که میخ هایش ترتیب درستی ندارد، سال‌ها پیش ساخته شده و هیچ راهی برای تعمیرش وجود ندارد. و بعد رفت، و تخته بی صدا شد. می‌توانم صدها بار از روی آن پل رد شوم، بی آن که پایم را روی آن تخته بگذارم، اما مارگریت همیشه از روی آن رد می‌شود".
در قند هندوانه ریچارد براتیگان
کلود خنگه، قبول. خودم دارم بهت میگم. دائم منو از کمونیسا میترسونه، قبول. شاید هیچی از سیاست سرش نشه ولی سیاست اصلا برا من مهم نیست. چیزی که برا من مهمه اینه که بی آبرو نمیرم. کلود میتونه با یه آدم مهربون باشه، این چیزیه که تو با این همه سیاست سیاست گفتن و تحصیلات و هوشت بلد نیستی. تو جواب همه ی خوبی‌های منو با بدی دادی. دوست دارم قبل از مرگم از یه نفر خوش رفتاری ببینم. تو همه چی یاد گرفتی ایگنیشس، همه چی جز آدم بودن. اتحادیه ابلهان جان کندی تول
نمی دانم آیا مادرش هم او را به اندازه من دوست داشت؟ آیا کسی می‌توانست بفهمد که دوست داشتن او چه لدتی دارد، و آدم را به چه ابدیتی نزدیک می‌کند؟ آدم پر می‌شود. جوری که نخواهد به چیزی دیگر فکر کند. نخواهد دلش برای آدم دیگری بلرزد، و هیچ گاه دچار تردید نشود. نه. سمفونی مردگان عباس معروفی
ما همگی مجموعه ای از خاطرات داریم که دوست داریم با خوشحالی آنها را به دست فراموشی بسپاریم ولی موضوعاتی هستند که خود به خود در ضمیر انسان می‌ماند. اگر معنی بخشیدن این است که درباره آن سخن نگویی، بدون تردید من قادر به انجام دادنش هستم ولی همواره محبوس کردن خاطره ای زشت در ذهن کار عاقلانه ای نیست، چون آن خاطره در درونت می‌روید و می‌روید و تمام بدنت را فرا می‌گیرد. دشمن عزیز جین وبستر
این حرف که آدم‌ها هرچه بیشتر همدیگر را بشناسند بیشتر همدیگر را دوست دارند از آن دروع‌های بزرگ است. یک دروغ ابلهانه و پر طمطراق. چیزی که آدم دوست دارد آن ناشناخته است. چیزی که هنوز مالکش نشده. شاید هم این که آدم وقتی چیزی را شناخت دیگر دوستش ندارد برای سلامت عقل لازم باشد. چون اگر ما همدیگر را دوست داشته باشیم و همدیگر را بشناسیم و باز هم به دوست داشتن ادامه بدهیم، همه مان عقلمان را از دست می‌دهیم. پوست انداختن کارلوس فوئنتس
اما در زمان بیکرانه هیچ کاری نمی‌ماند که ارزش آغازیدن، کوشیدن و به پایان رسانیدن را داشته باشد. زمان، که هر لحظه اش برای انسانهای میرا ارزشی یگانه دارد، برای فوسکا خط پایان ناپذیری می‌شود که او در امتدادش سرگردان و یله است. همه ی آنچه جستجو میکرده پوچ و تباه میشود. انسانهایی را کو دوست می‌دارد می‌میرند و خاک می‌شوند. و مرگ عزیز، مرگی که زیبایی گلها از اوست، شیرینی جوانی از اوست، مرگی که به کار و کردار انسان، به سخاوت و بی باکی و جانفشانی و از خودگذشتگی او معنی می‌دهد، مرگی که همه ی ارزش زندگی بسته به اوست، از فوسکا می‌گریزد. همه می‌میرند سیمون دوبوار
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺳﻢ. ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ.
ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺳﻢ. ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ.
ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺳﻢ. ﺗﺮﺱ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻮﺳﺖ.
ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ، ﻭﺟﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﯿﭻ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺪﺍﺭ ﺑﻄﻦ ﻣﻦ ﭼﺴﺒﺎﻧﺪ. ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺕ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﻡ، ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﺁﻣﺎﺩﮔﯽ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ
ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﻭﺣﺸﺘﻨﺎﮎ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻣﻄﺮﺡ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ:
ﻧﮑﻨﺪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﯽ؟ نکند ﻧﺨﻮﺍﻫﯽ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﯼ؟
ﻧﮑﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺳﺮﻡ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﮑﺸﯽ ﮐﻪ:
ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﻭﺭﯼ؟ ﭼﺮا ﻣﺮﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﯼ؟ ﭼﺮﺍ؟
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
پسرعزیزم همیشه بگذاریم که کمی دروغ بگویند اصلاجرم نیست حتی شاید بگذاریم زیاد دروغ بگویند اولانزاکت مارانشان میدهد. ثانیادیگران هم به نوبه ی خودبه ما اجازه میدهند که دروغ بگوییم دوامتیازهمزمان! دوامتیاز! بایدمصاحب خودرادوست داشت. جوان خام فئودور داستایوفسکی
در واقع اغلب، زمانی که عشقی را آغاز می‌کنیم، تجربه و عقلمان به ما می‌گویند که روزی به دلداری که امروز فقط به اندیشه او زنده‌ایم،‌ همان اندازه بی‌اعتنا می‌شویم که امروزه به هر زنی جز او هستیم. روزی نامش را می‌شنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمی‌شویم، خطش را می‌خوانیم و دیگر نمی‌لرزیم، در خیابان راه‌مان را کج نمی‌کنیم تا او را ببینیم، به او بر می‌خوریم و دست و پا گم نمی‌کنیم، به او دست می‌یابیم و از خود بی‌خود نمی‌شویم. آنگاه این آگاهی بی‌تردیدِ آینده، برغم این حس بی‌اساس اما نیرومند که شاید او را همواره دوست داشته باشیم، ما را به گریه می‌اندازد. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
تنها کوه‌هایی که به عمرش دیده بود سه تا آتش‌فشان‌های اخترک خودش بود که تا سر زانویش می‌رسید و از آن یکی که خاموش بود جای چارپایه استفاده می‌کرد. این بود که با خودش گفت:
«از سر یک کوه به این بلندی می‌توانم به یک نظر همه‌ی سیاره و همه‌ی آدم‌ها را ببینم…» اما جز نوکِ تیزِ صخره‌های نوک‌تیز چیزی ندید.
همین جوری گفت: -سلام.
طنین به‌اش جواب داد: -سلام… سلام… سلام…
شهریار کوچولو گفت: -کی هستید شما؟
طنین به‌اش جواب داد: -کی هستید شما… کی هستید شما… کی هستید شما…
گفت: -با من دوست بشوید. من تک و تنهام. طنین به‌اش جواب داد: -من تک و تنهام… من تک و تنهام… من تک و تنهام…
آن‌وقت با خودش فکر کرد: «چه سیاره‌ی عجیبی! خشک‌ِخشک و تیزِتیز و شورِشور. این آدم‌هاش که یک ذره قوه‌ی تخیل ندارند و هر چه را بشنوند عینا تکرار می‌کنند… تو اخترک خودم گلی داشتم که همیشه اول او حرف می‌زد…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل نوزدهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
تو، اخترکت آن‌قدر کوچولوست که با سه تا شلنگ برداشتن می‌توانی یک بار دور بزنیش. اگر آن اندازه که لازم است یواش راه بروی می‌توانی کاری کنی که مدام تو آفتاب بمانی. پس هر وقت خواستی استراحت کنی شروع می‌کنی به راه‌رفتن… به این ترتیب روز هرقدر که بخواهی برایت کِش می‌آید.
فانوس‌بان گفت: -این کار گرهی از بدبختی من وا نمی‌کند. تنها چیزی که تو زندگی آرزویش را دارم یک چرت خواب است.
شهریار کوچولو گفت: -این یکی را دیگر باید بگذاری در کوزه. فانوس‌بان گفت:
-آره. باید بگذارمش در کوزه… صبح بخیر!
و فانوس را خاموش کرد.
شهریار کوچولو میان راه با خودش گفت: گرچه آن‌های دیگر، یعنی خودپسنده و تاجره اگر این را می‌دیدند دستش می‌انداختند و تحقیرش می‌کردند، هر چه نباشد کار این یکی به نظر من کم‌تر از کار آن‌ها بی‌معنی و مضحک است. شاید به خاطر این که دست کم این یکی به چیزی جز خودش مشغول است.
از حسرت آهی کشید و همان طور با خودش گفت:
-این تنها کسی بود که من می‌توانستم باش دوست بشوم. گیرم اخترکش راستی راستی خیلی کوچولو است و دو نفر روش جا نمی‌گیرند.
چیزی که جرات اعترافش را نداشت حسرت او بود به این اخترک کوچولویی که، بخصوص، به هزار و چهارصد و چهل بار غروب آفتاب در هر بیست و چهار ساعت برکت پیدا کرده بود…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل چهاردهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
به گل گفت: -خدا نگهدار!
اما او جوابش را نداد.
دوباره گفت: -خدا نگهدار!
گل سرفه‌کرد، گیرم این سرفه اثر چائیدن نبود. بالاخره به زبان آمد و گفت:
-من سبک مغز بودم. ازت عذر می‌خواهم. سعی کن خوشبخت باشی.
از این که به سرکوفت و سرزنش‌های همیشگی برنخورد حیرت کرد و سرپوش به دست هاج‌وواج ماند.
از این محبتِ آرام سر در نمی‌آورد. گل به‌اش گفت:
-خب دیگر، دوستت دارم. اگر تو روحت هم از این موضوع خبردار نشد تقصیر من است. باشد، زیاد مهم نیست. اما تو هم مثل من بی‌عقل بودی… سعی کن خوشبخت بشوی…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل نهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
یک روز دیگر هم به من گفت: آن روزها نتوانستم چیزی بفهمم. من بایست روی کرد و کارِ او در باره‌اش قضاوت می‌کردم نه روی گفتارش… عطرآگینم می‌کرد.
دلم را روشن می‌کرد. نمی‌بایست ازش بگریزم. می‌بایست به مهر و محبتی که پشتِ آن کلک‌های معصومانه‌اش پنهان بود پی می‌بردم. گل‌ها پُرَند از این جور تضادها. اما خب دیگر، من خام‌تر از آن بودم که راهِ دوست داشتنش را بدانم…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هشتم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
رو ستاره‌ای، رو سیاره‌ای، رو سیاره‌ی من، زمین، شهریارِ کوچولویی بود که احتیاج به دلداری داشت! به آغوشش گرفتم مثل گهواره تابش دادم به‌اش گفتم: «گلی که تو دوست داری تو خطر نیست. خودم واسه گوسفندت یک پوزه‌بند می‌کشم… خودم واسه گفت یک تجیر می‌کشم… خودم…» بیش از این نمی‌دانستم چه بگویم. خودم را سخت چُلمَن و بی دست و پا حس می‌کردم. نمی‌دانستم چه‌طور باید خودم را به‌اش برسانم یا به‌اش بپیوندم.
چه دیار اسرارآمیزی است دیار اشک!
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفتم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
کرورها سال است که گل‌ها خار می‌سازند و با وجود این کرورها سال است که برّه‌ها گل‌ها را می‌خورند. آن وقت هیچ مهم نیست آدم بداند پس چرا گل‌ها واسه ساختنِ خارهایی که هیچ وقتِ خدا به هیچ دردی نمی‌خورند این قدر به خودشان زحمت می‌دهند؟ جنگ میان برّه‌ها و گل‌ها هیچ مهم نیست؟ این موضوع از آن جمع زدن‌های آقا سرخ‌روئه‌یِ شکم‌گنده مهم‌تر و جدی‌تر نیست؟ اگر من گلی را بشناسم که تو همه‌ی دنیا تک است و جز رو اخترک خودم هیچ جای دیگر پیدا نمیشه و ممکن است یک روز صبح یک برّه کوچولو، مفت و مسلم، بی این که بفهمد چه‌کار دارد می‌کند به یک ضرب پاک از میان ببردش چی؟ یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟ اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط یک دانه ازش هست واسه احساس وشبختی همین قدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید: «گل من یک جایی میان آن ستاره‌هاست» ، اما اگر برّه گل را بخورد برایش مثل این است که یکهو تمام آن ستاره‌ها پِتّی کنند و خاموش بشوند. یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفتم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
تو فکر می‌کنی گل‌ها…
من باز همان جور بی‌توجه گفتم:
-ای داد بیداد! ای داد بیداد! نه، من هیچ کوفتی فکر نمی‌کنم! آخر من گرفتار هزار مساله‌ی مهم‌تر از آنم!
هاج و واج نگاهم کرد و گفت:
-مساله‌ی مهم!
مرا می‌دید که چکش به دست با دست و بالِ سیاه روی چیزی که خیلی هم به نظرش زشت می‌آمد خم شده‌ام.
-مثل آدم بزرگ‌ها حرف می‌زنی!
از شنیدنِ این حرف خجل شدم اما او همین جور بی‌رحمانه می‌گفت:
-تو همه چیز را به هم می‌ریزی… همه چیز را قاتی می‌کنی!
حسابی از کوره در رفته‌بود.
موهای طلایی طلائیش تو باد می‌جنبید.
-اخترکی را سراغ دارم که یک آقا سرخ روئه توش زندگی می‌کند. او هیچ وقت یک گل را بو نکرده، هیچ وقت یک ستاره‌را تماشا نکرده هیچ وقت کسی را دوست نداشته هیچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده.
او هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید: «من یک آدم مهمم! یک آدم مهمم!» این را بگوید و از غرور به خودش باد کند. اما خیال کرده: او آدم نیست، یک قارچ است!
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفتم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
-این تنها کسی بود که من می‌توانستم باش دوست بشوم. گیرم اخترکش راستی راستی خیلی کوچولو است و دو نفر روش جا نمی‌گیرند.
چیزی که جرات اعترافش را نداشت حسرت او بود به این اخترک کوچولویی که، بخصوص، به هزار و چهارصد و چهل بار غروب آفتاب در هر بیست و چهار ساعت برکت پیدا کرده بود.
(#شازده_کوچولو ص42)
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
آن روزها نتوانستم چیزی بفهمم. من بایست روی کرد و کارِ او در باره‌اش قضاوت می‌کردم نه روی گفتارش… عطرآگینم می‌کرد.
دلم را روشن می‌کرد. نمی‌بایست ازش بگریزم. می‌بایست به مهر و محبتی که پشتِ آن کلک‌های معصومانه‌اش پنهان بود پی می‌بردم. گل‌ها پُرَند از این جور تضادها. اما خب دیگر، من خام‌تر از آن بودم که راهِ دوست داشتنش را بدانم!
(#شازده_کوچولو ص26)
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
اما در این مورد دیگر باید ببخشید: دوستم زیر بار هیچ جور شرح و توصیفی نمی‌رفت. شاید مرا هم مثل خودش می‌پنداشت. اما از بختِ بد، دیدن بره‌ها از پشتِ جعبه از من بر نمی‌آید. نکند من هم یک خرده به آدم بزرگ‌ها رفته‌ام؟ (باید پیر شده باشم)
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل چهارم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
به خاطر آدم بزرگ‌هاست که من این جزئیات را در باب اخترکِ ب۶۱۲ برای‌تان نقل می‌کنم یا شماره‌اش را می‌گویم چون که آن‌ها عاشق عدد و رقم‌اند. وقتی با آن‌ها از یک دوست تازه‌تان حرف بزنید هیچ وقت ازتان درباره‌ی چیزهای اساسی‌اش سوال نمی‌کنند که هیج وقت نمی‌پرسند «آهنگ صداش چه‌طور است؟ چه بازی‌هایی را بیشتر دوست دارد؟ پروانه جمع می‌کند یا نه؟» -می‌پرسند: «چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چه‌قدر است؟ پدرش چه‌قدر حقوق می‌گیرد؟» و تازه بعد از این سوال‌ها است که خیال می‌کنند طرف را شناخته‌اند.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل چهارم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
-اخترکی را سراغ دارم که یک آقا سرخ روئه توش زندگی می‌کند. او هیچ وقت یک گل را بو نکرده، هیچ وقت یک ستاره‌را تماشا نکرده هیچ وقت کسی را دوست نداشته هیچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده.
او هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید: «من یک آدم مهمم! یک آدم مهمم!» این را بگوید و از غرور به خودش باد کند. اما خیال کرده: او آدم نیست، یک قارچ است!
(#شازده_کوچولو ص21)
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
اما اگر بچه‌ی خوبی باشی یک ریسمان هم بِت می‌دهم که روزها ببندیش. یک ریسمان با یک میخ طویله…انگار از پیش‌نهادم جا خورد، چون که گفت: .
-ببندمش؟ چه فکر‌ها.
-آخر اگر نبندیش راه می‌افتد می‌رود گم می‌شود. .
دوست کوچولوی من دوباره غش غش خنده را سر داد: .
-مگر کجا می‌تواند برود؟.
-خدا می‌داند. راستِ شکمش را می‌گیرد و می‌رود….
بگذار برود…اوه، خانه‌ی من آن‌قدر کوچک است! و شاید با یک خرده اندوه در آمد که: .
-یک‌راست هم که بگیرد برود جای دوری نمی‌رود…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل سوم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
[پیرمرد گفت:] به زندگی ام عادت کرده ام. پیش از آمدن تو، فکر می‌کردم زمان درازی را این جا تلف کرده ام، در حالی که همه ی دوست هایم تغییر کردند، یا ورشکست شدند یا پیشرفت کردند. این موضوع اندوه شگرفی به من می‌داد. اکنون می‌دانم که به راستی این طور نبوده: این مغازه همان حجمی را دارد که همیشه می‌خواستم داشته باشد. نمی‌خواهم تغییر کنم، چون نمی‌دانم چگونه باید تغییر کنم. دیگر به خودم بسیار عادت کرده ام…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 72
کیمیاگر پائولو کوئیلو
گفت: تعجب می‌کنم. دوستم بی درنگ گوسفندها را خرید. گفت تمام زندگی اش در آرزوی آن بوده که چوپان بشود، و این نشانه ی خوبی است.
پیرمرد گفت: همیشه همین طور است. آن را اصل مساعد می‌نامیم. اگر برای نخستین بار ورق بازی کنی ، به یقین برنده می‌شوی. بخت تازه کارها!
-و چرا چنین است؟
-چون زندگی می‌خواهد که تو افسانه ی شخصی ات را بزی ای…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 46
کیمیاگر پائولو کوئیلو
-چرا گوسفندبانی می‌کنی؟
-چون سفر را دوست دارم.
پیرمرد به فروشنده ی ذرت بوداده ای با چرخ دستی سرخ رنگش اشاره کرد که در گوشه ی میدان ایستاده بود.
-آن ذرت فروش هم از کودکی ، همواره آرزوی سفر داشته. اما ترجیح داد یک چرخ دستی ذرت بو داده بخرد و سال‌ها پول جمع کند و وقتی پیر شد، یک ماه به آفریقا برود. هرگز نمی‌فهمد که آدم همیشه امکان تحقق بخشیدن به رویایش را دارد…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 40
کیمیاگر پائولو کوئیلو
جوان نمی‌دانست افسانه ی شخصی چیست.
-چیزی است که همواره آرزوی انجامش را داری. همه ی آدم‌ها ، در آغاز جوانی می‌دانند افسانه ی شخصی شان چیست.
در آن دوره ی زندگی ، همه چیز روشن است ، همه چیز ممکن است ، و آدم از رویا و آرزوی آن چه که دوست دارد در زندگی بکند ، نمی‌ترسد. با این وجود ، با گذشت زمان ، نیرویی مرموز تلاش خود را برای اثبات آن که تحقق بخشیدن به افسانه ی شخصی غیرممکن است ، آغاز می‌کند…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 39
کیمیاگر پائولو کوئیلو
در آن حوالی افراد بسیاری را می‌شناخت وبرای همین بود که سفر را دوست داشت. آدم همواره دوستان تازه ای می‌یافت و با این وجود مجبور نبود هر روز کنارشان بماند. اگر آدم همواره همان آدم‌های ثابت را ببیند -و در مدرسه الهیات چنین بود- احساس می‌کند بخشی از زندگی اش را تشکیل می‌دهند. و از آن جا که بخشب از زندگی ما می‌شوند، هوس می‌کنند زندگی مان را هم تغییر بدهند.
اگر آدم انطور که آن‌ها انتظار دارند عمل نکند ، به باد انتقادش می‌گیرند. چون هرکس فکر می‌کند دقیقا می‌داند ما باید چطور زندگی کنیم…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 33
کیمیاگر پائولو کوئیلو
تنها ضرورتی که گوسفندان احساس می‌کردند ، آب و غذا بود. تا هنگامی که چوپان جوان بهترین چراگاه‌های آندلس را می‌شناخت ، همواره دوستش می‌ماندند. حتا اگر همه ی روزها به هم شبیه ، و از ساعت‌های درازی تشکیل می‌شدند که زمان بین طلوع و غروب خورشید را پر می‌کردند ؛ حتا اگر در زندگی کوتاه شان هرگز یک کتاب هم نخوانده بودند ، و زبان آدم هایی را که دربارهی خبرهای تازه ی شهرها صحبت می‌کنند ، نمی‌فهمیدند. به آب و غذاشان راضی بودند و همین کافی بود. به جای آن ، سخاوتمندانه ، پشم ، همراهی ، و -هر از گاهی - گوشت شان را به او تقدیم می‌کردند…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 24
کیمیاگر پائولو کوئیلو
عجیب نیست که نمی‌دانست کیست؟وبی انصافی نیست که انسان در قیافه ی خود دستی ندارد؟این قیافه را به او قالب کرده بودند. آدم می‌تواند دوستانش را خود انتخاب کند ، اما انتخاب خودش دست خودش نیست. حتی بشر بودنش هم دست خودش نیست.
بشر چیست؟…
دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
عجیب نیست که نمی‌دانست کیست؟وبی انصافی نیست که انسان در قیافه ی خود دستی ندارد؟این قیافه را به او قالب کرده بودند. آدم می‌تواند دوستانش را خود انتخاب کند ، اما انتخاب خودش دست خودش نیست. حتی بشر بودنش هم دست خودش نیست.
بشر چیست؟…
دنیای سوفی (رمان تاریخ حکمت غرب) یوستین گردر
تجربه ای نظیر صاحب اولاد شدن وجود ندارد. بله، همین طور است که می‌گویم. چیزی جای آن را نمی‌گیرد. نمی‌توانید آن را با داشتن دوست تجربه کنید. نمی‌توانید آن را با داشتن معشوق تجربه کنید. اگر می‌خواهی مسئولیتی تمام عیار بر دوش هایت بگذارند، اگر می‌خواهی در قبال انسان‌های دیگر مسئولیتی پیدا کنی و به طرزی عالی و بی کم و کاست دوست بداری و مهر بورزی، در این صورت باید صاحب فرزند شوی.
ترجمه ی مهدی قراچه داغی
سه‌شنبه‌ها با موری میچ آلبوم
خیلی‌ها زندگیشان بی معناست. به نظر نیمه خواب می‌رسند، حتی وقتی کاری را می‌کنند که به اعتقادشان مهم است، انگار در خواب و بیداری هستند. به این دلیل است که خواسته اشتباه دارند. برای این که به زندگی خود معنا بدهید باید دیگران را عاشقانه دوست بدارید، خودتان را وقف دنیای پیرامونتان بکنید، چیزی خلق کنید که به شما معنا و هدف بددهد.
ترجمه ی مهدی قراچه داغی
سه‌شنبه‌ها با موری میچ آلبوم
هفت سال طول کشید تا رابطه ما از سر تکان دادنی عادی به دوستی ای عمیق تبدیل شود. اما من در سال 1960 یا پس از آن بود که ایمان پیدا کردم ، ما واقعا از ته دل با یکدیگر صمیمی هستیم. و مطمئن ام من تنها کسی هستم که قادر شد ، با اندی رابطه صمیمانه ای برقرار کند. امیدهای جاودان بهاری استفن کینگ
تصمیم گرفتم از آتنا بپرسم چرا هنگامی که خواستار جدایی شدم، آن قدر آرام عکس العمل نشان داد.
پاسخ داد: «برای اینکه در طول زندگی آموخته ام در سکوت رنج بکشم.»
و تنها در آن هنگام بود که دست هایش را دورم حلقه کرد و تمام اشک هایی را که دوست داشت آن روز بریزد، بر آغوشم ریخت.
ساحره پورتوبلو پائولو کوئیلو
یک روز همسر پیر یک باستان شناس به من گفت: شوهرم را درست به این دلیل که یک باستان شناس است و دائما با اشیاء قدیمی سرگرم است دوست می‌دارم؛ چرا که قدر مرا، هر قدر که کهنه‌تر شوم، بیشتر می‌داند. حال مدتهاست که به من به عنوان یک ظرف بلور بسیار نازک نگاه می‌کند، و از من همانطور مراقبت می‌کند که از آن تنگ قدیمی بالای رف. او همیشه می‌ترسد که یک نگاه بد هم آن تنگ گرانبها را می‌شکند، همانطور که یک صدای مختصر بلند، قلب مرا. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
جودی عزیزم! …
ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم
و به آنها وابسته می‌شویم و هر چه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می‌شود.
پس هرکسی را که بیشتر دوست داریم و میخواهیم بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم…
دوستدار تو: بابا لنگ دراز
بابا لنگ دراز جین وبستر
و به راستی هیچ چیز هرگز جای رفیق گمشده را پر نخواهد کرد. نمی‌توان برای خود دوستان قدیمی درست کرد. هیچ چیز با این گنجینه ی خاطرات مشترک، این همه رنج‌ها و مصائبِ با هم چشیده، این همه قهرها و آشتی‌ها و هیجان‌های تند همسنگ نیست. این دوستی‌ها تکرار نمی‌شوند. کسی که نهال بلوطی به این امید می‌نشاند که به زودی در سایه اش بنشیند، خیالی خام می‌پرورد…! زمین انسان‌ها آنتوان دو سنت اگزوپری
مثل خیلی از زنانی که در زندگی مشکلی برایشان به وجود می‌آید برای مهسا هم مشکلی پیش آمد و موجب جدایی از همسرش گردید. اما او طی دوران جدایی با استقامت و بردباری در برابر گرفتاری و مشکلات حاصل از آن و عدم توجه به حمایت و ترحم دیگران به زندگی خود ادامه داد. ولی گاهی گذشته ی شیرین خود را به خاطر می‌آورد و حسرت می‌خورد و کم کم داشت امید خود را به رفع مشکلش از دست می‌داد تا این که با نازنین آشنا شد و این آشنایی باعث گردید نازنین از سرگذشت او با خبر شود و به مرور زمان به تقویت روحیه او بپردازد. مهسا روزنه ی امیدی در دلش روشن شد و به زندگی امیدوار گردید و از طرفی هم خداوند به او کمک کرد و سرنوشت پر غم و غصه ی او را تغییر داد و…
از زبان مهسا:
گفتی از عشق بگو، عشق، بر خلاف کلمه‌های دیگه، یه کلمه ی زیبا و مقدسیه و کاربرد‌های مختلفی داره. عشق، یعنی دوست داشتن. آن هم دوست داشتن خالصانه و از ته قلب. اولین عشق انسان، یعنی زیباترین آن، عشق به خدای یکتاست که در قلب همه ی ما انسانها وجود داره و هیچ چیزی نمی‌تونه جای اون رو بگیره و بعد عشق به چیزهای دیگه ای که به صورت و دلائل دیگری برای انسان با ارزش و گرانبهاست و از صمیم قلب اون‌ها رو هم دوست داره و به اون‌ها می‌باله و عشق می‌ورزه. مثل عشق به زندگی، عشق به کار، عشق به خانواده، عشق به پدر، عشق به مادر، عشق به همسر. همه ی اینها دوست داشتنه و همینطور هم عشق به فرزند، ولی وقتی فرزندی وجود نداشته باشه این عشق می‌تونه هم برای مرد و هم برای زن نگران کننده باشه…
از زبان نازنین:
مهسا دوره سختی را گذرانده بود و به همین سادگی قادر به فراموش کردن آن نبود و نمی‌توانست آن خاطرات را از ذهن خود پاک کند و ندیده بگیرد. زیرا همه ی امید و آرزوهای خود را برباد رفته می‌دید و انتظار نداشت که زندگی با او این چنین بازی کند و سعادت و خوشبختی اش را یکباره از او بگیرد. حال او را درک می‌کردم. تنها نیازی که داشت آرامش فکری بود. می‌بایست کاری می‌کردم و او را از این افکار بیرون می‌آوردم. غم سراسر وجودم را فرا گرفته بود و به حال او غصه خوردم. سرگذشت مهسا واقعاً ناراحت کننده و غم انگیز بود. او راست می‌گفت با این فکر پریشانی که حاصل از جدایی بود امکان آرامش و تمرکز فکر برایش وجود نداشت و هر کسی به جای او بود از پا در می‌آمد. چون ما زنها احساسی که نسبت به مسئله جدایی داریم به این خاطر است که بسیار شکننده ایم و در معرض انواع و اقسام قضاوتها قرار می‌گیریم و امنیت لازم را نخواهیم داشت ولی مردها چنین احساسی ندارند و بی خیال و راحت از کنار آن می‌گذرند و خم هم به ابروی خود نمی‌آورند و چه بسا دنبال یکی دیگر هم بروند.
گفتی از عشق بگو حبیب‌الله نبی‌اللهی قهفرخی
وسط این جماعت عقب افتادهٔ تشنهٔ ستاره به دِیو برخوردم! کت به تن داشت ولی کروات نزده بود و موهایش را صاف و مرتب شانه کرده بود عقب. حسابی خودش را پاک کرده بود. داشت زندگی جدیدی را شروع می‌کرد. ظاهراً معنویت را یافته بود که البته این کشف او را کمتر خشن و بیشتر غیرقابل تحمل کرده بود. نمی‌توانستم از دستش خلاص شوم، کمر به نجاتم بسته بود. «تو کتاب دوست داری مارتین. همیشه دوست داشتی. ولی این یکی رو خونده‌ی؟ این خوبه، این کتاب خوبیه.»
یک جلد انجیل گرفت جلوی صورتم.
گفت برادرت رو امروز صبح دیدم، برای همین برگشتم. من بودم که وسوسه‌ش کردم و حالا هم وظیفه منه که نجاتش بدم. گفت‌وگو با او روی اعصابم بود و برای همین بحث را عوض کردم و سراغ برونو را گرفتم. دیو با ناراحتی گفت «خبرهای بد متأسفانه. وسط یه چاقوکشی تیر خورد و مُرد. خانواده‌ت چطورن مارتین؟ حقیقتش دیدن‌تری نصف مأموریتم بود. اومده‌م پدر مادرت رو ببینم و ازشون بخوام منو عفو کنن.»
به شدت از انجام چنین کاری بر حذرش داشتم، ولی گوشش بدهکار نبود. گفت این خواست خدا بوده و جواب متقاعدکننده‌ای برای مخالفت با گفته‌اش به ذهنم نرسید. نمی‌دانم چرا فکر می‌کرد می‌تواند خواست خدا را بفهمد.
آخرش هم دیو نیامد خانهٔ ما. اتفاقی بیرون پستخانه با پدرم روبه‌رو شد و قبل از اینکه فرصت کند انجیل را از جیبش درآورد دستان پدرم دورِ گردنش حلقه شد. دیو مقاومت نکرد. فکر کرد خواست پروردگار بوده که روی پله‌های پستخانه خفه شود و وقتی پدرم پرتش کرد روی زمین و لگد زد توی صورتش، فکر کرد احتمالاً نظرش را تغییر داده.
جزء از کل استیو تولتز
یک دوست جون خانه ای ساخت و در ورودی آن یک تابلو زد که رویش نوشته بود: «به کسانی که به این منزل می‌آیند خوشامد می‌گوییم.»
یک بچه مثبت خانه ای ساخت و در ورودی آن هیچ چیز نصب نکرد.
یک خل خلی خانه ای ساخت و بر طیق رسوم، در ورودی تعداد زیادی تابلو زد که یا خریده بود یا داده بود برایش بسازند. تابلوها طوری نصب شده بود که می‌شد به ترتیب خواندشان.
روی اولی نوشته بود: «به کسانی که به این منزل می‌آیند خوشامد می‌گوییم.»
روی دومی نوشته بود: «در خانه ی ما رونق اگر نیست صفا هست.»
روی سومی نوشته بود: «اینجا را خانه ی خودتان بدانید.»
روی چهارمی نوشته بود: «ما واقعا فقیریم اما بخیل نیستیم.»
روی پنجمی نوشته بود: «این تابلو همه ی قبلی‌ها را نقض می‌کند. بزن به چاک، توله سگ!»
قصه‌های قر و قاطی 1 خولیو کورتاسار
لنی اول با این جوان، که یک کلمه هم انگلیسی نمی‌دانست رفیق شده بود. به همین دلیل روابطشان با هم بسیار خوب بود. اما سه ماه نگذشته بود که عزی شروع کرد مثل بلبل انگلیسی حرف زدن و فاتحه ی دوستیشان خوانده شد. فورا دیوار زبان میانشان بالا رفته بود. دیوار زبان وقتی کشیده می‌شود که دو نفر به یک زبان حرف می‌زنند. آنوقت دیگر مطلقا نمی‌توانند حرف هم را بفهمند. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
فردا به جبهه اعزامشان می‌کردند. پس فردا در سنگرهاشان بودند. اهمیتی نداشت که زنده می‌ماندند یا می‌مردند، به هر حال آن‌ها دیگر صاحب اختیار خودشان نبودند. تمام تقلای آن چند سالشان، تمام سعی مداومشان برای فراتر رفتن از مرزها – مرز تاش قلم موهایشان، مرز چشم‌ها و تخیلشان – عزم جزمشان و مباحثاتشان، همه ی این‌ها دیگر به پشیزی نمی‌ارزید و یکسره برباد رفته بود. به هیچ دردی نمی‌خورد. جنگ همه چیز را به پایین‌ترین سطحش تنزل می‌داد. آن‌ها دیگر چیزی بیش از یک توده ی گوشت نبودند. دو پا و دو دست. همین برای ملت کافی بود. گوشت. گوشت دم توپ. به درد این می‌خوردند که کشته شوند یا خود را به کشتن دهند. گوشت و استخوان. نه چیزی بیش از این. موجودات دوپای مسلح. همین. عاری از احساس، یا فقط به آن اندازه که از ترس خودشان را خراب کنند. از آنجا که پای مرگ و زندگی در میان بود، شخصیت منحصر به فردی را که می‌کوشیدند کسبش کنند، باید تا پایان جنگ در قفسه‌های سربازخانه به دیوار می‌آویختند. تمام آنچه به خاطرش همدیگر را دوست داشتند و می‌ستودند، تمام آنچه آن‌ها را به هم پیوند می‌داد، همه اش از آن لحظه به بعد مضحک، از جنبه ی مدنی نفرت انگیز و از دیدگاه وطن پرستی غیرقابل قبول بود. آینده شان دیگر مال خودشان نبود، به ملت تعلق داشت. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
نسلی از زنان و مردان جوان و قوی دارید که دوست دارند جان‌شان را فدای چیزی کنند. تبلیغات رسانه‌ها باعث شده این آدم‌ها دائم دنبال اتومبیل و لباس‌هایی باشند که اصلا به آنها نیازی ندارند. چند نسل است که آدم‌ها شغل‌هایی دارند که از آن متنفرند و تنها دلیلی که ول‌شان نمی‌کنند این است که بتوانند چیزهایی را بخرند که به هیچ دردشان نمی‌خورد.
در دوره‌ی نسل ما هیچ جنگ بزرگی اتفاق نیفتاده. هیچ رکود اقتصادی طولانی پیش نیامده. ولی ما یک جنگ بزرگ بر سر روح داشتیم. ما یک انقلاب بزرگ علیه فرهنگ داشتیم. رکود بزرگ، زندگی ماست. روح‌مان است که راکد شده.
باید این زنان و مردان را به بردگی بگیریم تا معنای آزادی را به‌شان بفهمانیم. باید با ترساندن، شجاعت را یادشان بدهیم.
باشگاه مشت‌زنی چاک پالانیک
ولادیمیر: آیا خواب بودم، وقتی دیگران رنج می‌کشیدند؟ آیا الان هم خوابم؟ فردا، وقتی بیدار شدم، یا فکر کردم که شدم، در مورد امروز چی بگم؟
اینکه با دوستم استراگون، در این مکان، تا سر شب، منتظر گودو بودیم؟ اینکه پوتزو رد شد، با باربرش، و با ما صحبت کرد؟ احتمالا. ولی توی همه ی این‌ها چه حقیقتی وجود داره؟
در انتظار گودو ساموئل بکت
فکر می‌کردم برای اینجور دوست داشتن ساخته نشده‌ام. ابراز عشق، بی‌خوابی، شور و هیجان ویرانگر… این‌ها همه مفت چنگ آدم‌های دیگر. اصلا کلمه‌ی «شور و هیجان» به نظرم مسخره می‌آمد. شور و هیجان، شور و هیجان! برایم چیزی بود بین هیپنوتیزم و خرافات. برای من که واژه‌ی غلط اندازی بود. و بعد، درست زمانی که منتظرش نبودم، بر سرم هوار شد… دوستش داشتم آنا گاوالدا
درد بزرگ ترش، خودش بود. تا آن لحظه به خودش شک نکرده بود. موانع و پیشامدها برایش تازگی نداشت. توهین ها، توسری زدن ها، این‌ها را تاب آورده بود؛ اما چیزی نتوانسته بود اعتماد به نفسش را خدشه دار کند. او خودش را منحصر به فرد می‌دانست، انسان یگانه ی روزگار و حاکم بر سرنوشتش که بیش از هر کسی شایسته ی آینده ای پرآوازه بود، و در عوض به دل سوزاندن برای کسانی که هنوز متوجه این ویژگی‌ها نشده بودند، بسنده کرده بود. مقابل پدرش، کارمند دون پایه و ایراد گیر کوته بین و کم حوصله، و بعد از مرگ او هم در برابر قَیّمش که آدمی بیش از اندازه سازشکار و اهل مسامحه بود، همیشه خودش را از چشم مادرش می‌دید؛ از نگاه آن چشم‌های ستایش آمیز و پر از رؤیاهای بزرگ و زیبا. او خود را دوست داشت، خود را انسانی ناب، آرمانی و بی نظیر می‌دانست که طالعش او را پیش می‌برد. در یک کلام: او از همه سرتر بود. بعد از این که مادرش زمستان سال پیش درگذشته بود و بعد از ماجرای آکادمی و بخت آزمایی، این نگاهش رنگ باخته بود.
باورهای هیتلر نسبت به خودش فرو ریخته بود. مگر نه این که وقتش را بیش از آن که صرف پروراندن استعداد نقاشی اش کند، صرف باوراندن این نکته به خود کرده بود که او نقاش بزرگی است؟ مگر نه این که ماه‌های آخر اصلاً نقاشی نکرده بود. . . مگر نه این که به جای سعی در اثبات برتری اش به دیگران، انرژی اش را صرف باوراندن این خیال به خودش کرده بود.
آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
همسرم هم، به شرارت مار، با تمام تلخی لبخند میزد.
«چه منظره‌ی غم انگیزی است تماشای مردمی که منتظرند خدا همه‌ی کارها را درست کند!»
خداوند در عرش اعلاست و مثل عقابی تیزبین است و کمترین چیزی از دیدش پنهان نیست.
«اگر خدا همه‌ی کارها را درست کرد، چه؟»
«این قدرها هم دوستمان ندارد…»
خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
از تظاهر به اینکه به کسی چیزی می‌آموزم، بیزارم. کی گفته ام که می‌خواهم همانند من باشی؟ تو را برای اینکه چون من نیستی دوست دارم. در تو تنها چیزهایی را دوست دارم که با من همانندی ندارد. آموختن! -مگر جز به خود، به کسی دیگر خواهم توانست چیزی بیاموزم؟ ناتانائیل، جای آن دارد که به تو بگویم؟ من خود را بی نهایت آموخته ام. و بدان ادامه می‌دهم. هرگز ارزشی برای خود قائل نیستم مگر در حیطهٔ آنچه می‌توانم انجام دهم. مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه آندره ژید
پادشاهان به درها دست نمی‌زنند.
آنها بااین سعادت بیگانه اند: پیش روی خود با نرمی یا تندی یکی از این تخته‌های بزرگ آشنا را هل دادن، برگشتن به سوی آن برای قراردادن آن برسر خود _دری را درآغوش گرفتن. …سعادت در مشت گرفتن گره ی چینی که یکی از این موانع بزرگ یک اتاق در شکم دارد ، تن به تن شدن سریعی که در یک آن از حرکت باز ایستد، چشم باز می‌شود و تن به تمامی با خانه ی جدید خودسازگار می‌شود. دستی دوستانه بیش از هل دادن دوباره و بستن کامل آن ، کمی بیش‌تر نگه اش می‌دارد_ آن چه صدای چفت قوی اما به خوبی روغن خورده اش ، او را مطمئن می‌کند.
چرا باید کلاسیک‌ها را خواند ایتالو کالوینو
تک درختی در دشت، در پاییز، در میان رگبار؛ برگهای سرخ فامش فرو می‌ریخت. می‌اندیشیدم که آب دیرزمانی ریشه هایش را که در زمینی عمیقاً نمناک فرو رفته بود، سیراب می‌کند.
در آن سن، پاهای برهنه ام مشتاق تماس با زمین خیس بود، مشتاق صدای برخورد امواج کوچک برکه و خنکی یا گرمی خاک گِلناک. می‌دانم برای چه آب و بخصوص چیزهای نمناک را آن همه دوست می‌داشتم: چون آب بیش از هوا احساسی در دم تغییر یابنده از دمای گوناگون خود در ما پدید می‌آورد. بادهای نمناک پاییز را دوست داشتم… ای سرزمین باران خیز نرماندی
مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه آندره ژید
در دشتها، شخم زنی‌های فراوانی در کار بود. شامگاهان از شیارها بخار برمی خاست؛ و اسبهای خسته رفتاری کندتر در پیش می‌گرفتند. هر شامگاهی سرمستم می‌کرد، گویی برای نخستین بار رایحهٔ خاک را از آن استشمام می‌کردم. آنگاه دوست داشتم که بر پشته ای در حاشیهٔ دشت، در میان برگهای خزانی بنشینم، به آواز شخم زنان گوش بدهم، و به خورشید بی رمق، که در اعماق دشت به خواب می‌رفت بنگرم. مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه آندره ژید
آدم‌ها فقط از چیزهایی که اهلی می‌کنند می‌توانند سر در آوردند.
آدمها دیگر برای سر درآوردن از چیزها وقت ندارد.
همه چیز را همین جور حاضر و آماده از دکان می‌خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند، آدمها مانده اند بی دوست…
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
من زندگی را دوست دارم، ضعف حقیقی من همین است. به حدی دوستش دارم که از آنچه جز خود زندگی است هیچ گونه تصوری ندارم. اشراف نمی‌توانند خود را ببینند مگر با کمی فاصله نسبت به خود و زندگی خود. اگر ضرورت ایجاب کند جان می‌سپرند، شکسته شدن را به خم شدن ترجیح می‌دهند. ولی من خم می‌شوم، زیرا همچنان خود را دوست دارم. سقوط آلبر کامو
و چنین است که از شرّی، شرّ دگر بزاید.
و لیک من، قصوری که در خفا کرده ام را بدانم
و آنان نیز بدانند؛ لکن لگام آنان بدست منست:
آنانی که روح خویش از برای سکه ای زر به مهلکه بیندازند را
در راه حفظ جان خویش به خدمت گیرم
که زر، خود، جان آنان را به خطر بیندازد؛
همرهان سست پیمان را آن به که بمیرند
تا آنکه به حیاتشان، اقبال ما بخطر افکنند.
نگذارم بزیند: که مرا به ایمانشان تردید است:
مرا به خویش ایمان است، و خود، دوست و همراه خویشم؛
بگذار آنان بمیرند که بردگان محکوم به مرگند.
سوگ‌نمایش اسپانیایی توماس کید
گفت: «وینس لومباردی‌یه حرف جالبی گفته که من خیلی دوست دارم.»
گفتم: «برد و بخت مهم نیست. چه‌جور بازی‌کردنت مهمه.»
مربی گفت: «نه. من اون یکیو دوست دارم. اینم بهت بگم که منظور لومباردی این نبوده. معلومه که بردن بهتر از باختنه.»
دوتایی‌مان خندیدیم.
مربی گفت: «آره، از این یکی بیش‌تر خوشم می‌آد که می‌گه: ارزش زندگی هر آدمی ارتباط مستقیم داره با تعهدش برای رسیدن به حد عالی؛ زمینه‌ی فعالیتش هر چی می‌خواد باشه.»
خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخ‌پوست پاره‌وقت شرمن الکسی
این کتاب برای من یه کتاب ساده نبود. یه رمان استثایی از زندگی در اجتماع امروز ایران، که می‌تونه زندگی خیلیا رو از این رو به اون رو کنه. همون طور که زندگی منو و اطرافیانم را که به پیشنهاد من این کتاب را خوندن عوض کرد. چیزهای زیادی تو این کتاب هست که دلم می‌خواد در باره اش حرف بزنم. ولی بهترین نکته در باره این کتاب اینه که ااقدر واقعی و ملموس نوشته شده که خواننده به راحتی می‌تونه خودش را به جای شخصیت‌ها ببینه. و ببینه که اتفاقای زندگی بیهوده و از سر تصادف نمی‌افتند. نویسنده خیلی ساده پشت صحنه حادثه را مقابل چشمان ما می‌گشاید و با لبخندی دوستانه از ما می‌خواهد آنقدر با برخورد با مشکلات که نمی‌دانیم پشت سرش چه نهفته اس خود را آزار ندهیم.
این کتاب هدیه ای ارزشمند برای کسانی است که نگران زندگی و افکارشان هستید. تا با خوانندن آن روی خوش زندگی را از پشت انبوه مشکلات و نابسامانی‌ها ببیند. تندیس را نباید فقط به عنوان رمان خوند. باید درکش کرد.
این کتاب چیزی را به خواننده می‌دهد که سالها با بی قراری به دنبالش می‌گردد. یعنی خودش. تندیس مثل یک آیینه به قول خود نویسنده مقابل خواننده می‌ایستد و او را با خود آشنا می‌کند. من هر حرفی را از هر کسی نمی‌پذیرم اما وقتی توسط خانومم از من خواسته شد این کتاب را مطاله کنم. با اکراه آن را پذیرفتم اما تنها پنجاه صفحه از آن با اکراه جلو رفت. بعدش آنقدر مشتاق بودم که سریع به خانه برسم و بقیه آن را مطالعه کنم… که مهمانی را به خاطر مطالعه این کتاب کنسل کردم.
خلاصه حیفم آمد این کتاب محشر فقط در کتابخانه منزل من خاک بخورد. آن را به دوستم هدیه دادم اما به پیشنهاد همسرم چند نسخه دیگر تهیه کردم به عنوان هدیه به نزدیکانم سپردم و خواستم نظرشان را در خصوص آن برام ارسال کنند. وقتی نظرات آنها را هم موافق یافتم. خواستم از نویسنده اش تشکر کنم ولی ادرس و نشانی از او نیافتم و چون اسمش را سرچ کردم به اینجا برخوردم که نقد کتابهاست. خواستم نظرم را در مورد این کتاب و قلم خانوم سیفی هر چند کم وکوتاه اینجا بیان کنم.
ممنونم خانوم سیفی به خاطر قلم زیبا و نگاه شکوهنمدی که به زندگی دارید.
اراتمند شما: کوروش عظیمی مدرس دانشگاه
تندیس فرشته سیفی
مثل این بود که آسانسور جهنم غرش کنان در زندگی او سقوط کرده بود و در روحش سوراخی به جای گذاشته بود.
مدت درازی نگذشت که شروع کرد به گریستن.
با دقت و با تفاهم به حرف هایی گوش میدادم که هیچکس دوست ندارد بشنود و به کار هیچ کس نمی‌آید. چنین حرف هایی دردی از کسی درمان نمیکند و تنها خاصیتش این است که خلأیی وسیع به نام درماندگی به وجود می‌آورد.
چه کاری از من بر می‌آمد؟ جز اینکه من رفیقش بودم و گوش میدادم… و گوش میدادم… و گوش میدادم… و گوش میدادم… و گوش میدادم تا اینکه سرانجام در اثر گوش دادن به حرفهای او آسانسور جهنم در روحِ من هم سقوط کرد.
به یک ترازوی عجیب که فقط کسی در حد کافکا میتوانست آن را ابداع کند احتیاج داشتیم که بفهمیم حال کی بدتر است. حال من یا حال او. اگر ترازوی کافکا شاقول داشته باشد، شاقول این ترازو زندگی ما را با واحد هایی کم و بیش یکسان میسنجید.
1 زن بدبخت ریچارد براتیگان
پرسش: پس انسان معمولی تا چه حد باید توقع قدرشناسی داشته باشد؟
پاسخ: قدرشناسی کامل؟ معمولا نیم ساعت.
راویِ پروست در سن نوجوانی در حسرت دوستی با ژیلبرتِ شاد و شنگول است، که او را در حال بازی در شانزه‌لیزه دیده است. سرانجام آرزویش جامه‌ی عمل به خود می‌پوشد، و ژیلبرت با او دوست می‌شود و راوی را مرتب برای صرف چای به خانه‌اش دعوت می‌کند. از او پذیرایی می‌کند، و با کمال مهربانی برایش کیک می‌بُرد و جلویش می‌گذارد.
راوی خوشحال است، ولی به زودی به حدی که باید شاد نیست. تصور عصرانه خوردن در منزل ژیلبرت که مانند رویایی موهوم می‌نمود، اینک پس از ربع ساعت وقت‌گذرانی در اتاق نشیمن ژیلبرت، و این زمانی است که هنوز او را نمی‌شناخت، پیش از آن که کیک ببرد و غرق در مهربانی‌اش کند، راوی را به تدریج دچار توهم می‌کند.
در نتیجه به گونه‌ای چشمانش را به لطفی که نثارش می‌شود می‌بندد، به زودی فراموش می‌کند باید ممنون چه چیزی باشد زیرا خاطره‌ی زندگی بدون ژیلبرت محو می‌شود و همراه آن چیزی را که باید ارج نهاد. زیرا سرانجام لبخند چهره‌ی ژیلبرت، آراستگی عصرانه‌اش، گرمای میهمان‌نوازی‌اش چنان عادی می‌شود که بخشی از زندگی روزمره تبدیل می‌شود و برای توجه کردن به آن به همان اندازه انگیزه نیاز خواهد داشت که برای تماشای درخت‌ها یا ابرها یا تلفن‌ها لازم است.
دلیل این بی‌توجهی این است که راوی هم مانند همه‌ی ما، در مفهوم پروستی، موجودی است مخلوقِ عادت‌هایش، لاجرم همیشه در معرض بی‌اعتنا شدن به مسائل عادی است.
پروست چگونه می‌تواند زندگی شما را دگرگون كند آلن دو باتن
همه‌ی اصول ما درست بودند، ولی نتایج غلط از آب درآمدند. این قرن بیمار است. ما بیماری و علت‌هایش را با دقت میکروسکوپی تشخیص دادیم، ولی هرجا چاقوی شفابخش را فرو بردیم، زخم تازه‌ای سرباز کرد. نیت ما جدی و پاک بود. مردم می‌بایست دوستمان داشته باشند، ولی آن‌ها از ما متنفرند. چرا اینقدر نفرت‌انگیز و منفوریم؟ ظلمت در نیم‌روز آرتور کوستلر
مثل این‌که همه‌چیز می‌خواهد آرام شود، نمی‌خواهد، با شادی در دل آن نور بیگانه ناپدید می‌شوم، نوری که زمانی متعلق به من بوده، دوست دارم این‌طور فکر کنم، و بعد رنج بازگشت، نمی‌گویم به کجا، نمی‌توانم بگویم، شابد به دل غیاب، باید برگردید، تنها چیزی که می‌دانم همین است، ماندن فلاکت است، رفتن فلاکت است. مالوی ساموئل بکت
ابنای بشر به هیچ‌چیز به اندازه‌ی ناراضی بودن علاقه‌مند نیستند. دلایل ناراضی بودن بسیارند: ضعف و سستی بدن‌ها، ناپایداری عشق‌ها، تزویر و ریا در زندگی اجتماعی، بی‌اعتباری دوستی‌ها، و تاثیر مرگ‌بار عادت‌ها. در مقابل این همه ناملایمات دائمی، طبیعی است متوقع باشیم که هیچ حادثه‌ای به اندازه فرارسید مرگمان خوش‌آیند نباشد. پروست چگونه می‌تواند زندگی شما را دگرگون كند آلن دو باتن
ﭼﻪ ﺑﺎ ﺷﺘﺎﺏ ﺁﻣﺪﯼ! ﺩﺭ ﺯﺩﯼ. ﮔﻔﺘﻢ: ‏ «ﺑﺮﻭ «! ﺍﻣﺎ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﻭ
ﺑﺎﺯ ﮐﻮﺑﻪ ﯼ ﺩﺭ ﺭﺍ ﮐﻮﺑﯿﺪﯼ. ﮔﻔﺘﻢ: ‏« ﺑﺲ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﻭ «! ﮔﻔﺘﻢ:
‏« ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺷﻠﻮﻍ. ﺟﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ. ‏» ﺍﻣﺎ
ﻧﺮﻓﺘﯽ. ﻧﺸﺴﺘﯽ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﯼ. ﺁﻥﻗﺪﺭ ﮐﻪ ﮔﻮﻧﻪﻫﺎﯼ ﻣﻦ
ﺧﯿﺲ ﺷﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﮔﺸﻮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ‏ «ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺍﯾﻦﺟﺎ ﭼﻪﻗﺪﺭ ﺷﻠﻮﻍ
ﺍﺳﺖ؟ ‏» ﻭ ﺗﻮ ﺧﻮﺏ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺁﻥﺟﺎ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﻓﯿﺰﯾﮏ ﻭ
ﻓﻠﺴﻔﻪ ﻭ ﻫﻨﺮ ﻭ ﻣﻨﻄﻖ ﻭ ﮐﺘﺎﺏ ﻭ ﻣﺠﻠﻪ ﻭ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻭ
ﺧﻂﮐﺶ ﻭ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﻭ ﮐﺎﻏﺬ ﻭ ﺣﺮﻑ ﻭ ﺣﺮﻑ ﻭ ﺣﺮﻑ ﻭ
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻭ ﺑﻐﺾ ﻭ ﺯﺧﻢ ﻭ ﯾﺄﺱ ﻭ ﺩﻝﺗﻨﮕﯽ ﻭ ﺍﺷﮏ ﻭ ﮔﻨﺎﻩ
ﻭ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﺁﺷﻮﺏ ﻭ ﻣﻪ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﺗﺮﺱ
ﺩﺭ ﻫﻢ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻝ ﮔﯿﺞ ِ ﮔﯿﺞ ﺑﻮﺩ. ﻭ ﺩﻝ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ
ﺷﻠﻮﻍ ﻭ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩ.
ﮔﻔﺘﯽ: ‏ «ﺍﯾﻦﺟﺎ ﺭﺍﺯﯼ ﻧﯿﺴﺖ. ‏» ﮔﻔﺘﻢ: ‏ «ﺭﺍﺯ؟ ‏» ﮔﻔﺘﯽ: ‏ «ﻣﻦ
ﺭﺍﺯﻡ. ‏» ﻭ ﺁﻣﺪﯼ ﺗﺎ ﻭﺳﻂ ﺧﻂﮐﺶﻫﺎ. ﻣﻦ ﺩﺳﺖﻫﺎﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ
ﺩﺳﺖﻫﺎﻡ ﻣﯽﻓﺸﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﻧﮕﺮﯾﺰﯼ ﺍﻣﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽﺯﺩﻡ: ‏ «ﺑﺮﻭ!
ﺑﺮﻭ«! ﺗﻮ ﺳِﺤﺮ ﺧﻮﺍﻧﺪﯼ.
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ. ﺗﻮ ﭼﻪ ﺳﺒﮏ ﻣﯽﺧﻨﺪﯾﺪﯼ، ﻣﻦ ﺍﻣﺎ
ﻫﻤﻪﯼ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻣﯽﮔﺮﯾﺴﺖ. ﺑﻌﺪ ﭼﺸﻢﻫﺎ ﺍﺯ
ﻣﯿﺎﻥ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻗﺎﺏ ﺳﺒﺰ ﺟﺎﺩﻭ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻮﯾﯽ ﻃﻮﻓﺎﻧﯽ
ﻏﺮﯾﺐ ﺩﺭﮔﺮﻓﺖ. ﺁﻥﭼﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻮﺩ ﺩﻝ ﺍﺯ ﺟﺎ ﮐﻨﺪﻩ
ﺷﻮﺩ. ﻭ ﻣﻦ ﻣﯽﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺣﺮﻑﻫﺎ ﻭ ﻓﻠﺴﻔﻪﻫﺎ ﻭ ﮐﺘﺎﺏﻫﺎ ﻭ
ﺧﻂ ﮐﺶﻫﺎ ﻭ ﮐﺎﻏﺬﻫﺎ ﻭ ﯾﺄﺱﻫﺎ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽﻫﺎ ﻭ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﻭ
ﺗﺮﺱ ﻭ ﺁﺷﻮﺏ ﻭ ﻣﻪ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﺯﺧﻢ ﻭ ﺩﻝﺗﻨﮕﯽ، ﻣﺜﻞ
ﺫﺭﺍﺕ ﺷﻦ ﺩﺭ ﺷﻦﺯﺍﺭ، ﺍﺯ ﺳﻄﺢ ﺩﻝ ﺭﻭﺑﯿﺪﻩ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﭼﻮﻥ
ﮐﺎﻏﺬ ﭘﺎﺭﻩﻫﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﮔﻢ.
ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻪ ﺷﺪ. ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻠﻮﺕ ﻭ ﻋﺠﯿﺐ
ﺳﺒﮏ. ﻭ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺩﻝ ﻫﺒﻮﻁ ﮐﺮﺩﯼ. ﮔﻔﺘﻢ: ‏« ﭼﯿﺴﺘﯽ؟‏» ﮔﻔﺘﯽ:
‏ «ﺭﺍﺯ. ‏» ﮔﻔﺘﻢ: ‏ «ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺳﺖ، ﺗﺸﻨﻪ ﺍﻡ. ‏» ﮔﻔﺘﯽ:
‏ «ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ. ‏» ﻭ ﻣﻦ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻟﺒﺮﯾﺰ ﺷﺪﻡ.
.
.
.
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﻣﻌﺘﺒﺮ - ﻣﺼﻄﻔﯽ ﻣﺴﺘﻮﺭ
چند روایت معتبر مصطفی مستور
تونیو کروگر در پیچیده در خروش باد، روبه روی دریا می‌ایستاد، غرقه در این همهمه ی جاویدان، سنگین و منگ کننده ای که بس عمیق دوستش داشت. چون بر می‌گشت که برود، ناگهان همه جا در پیرامونش کاملا آرام و گرم به نظر می‌آمد. با این حال در پس پشت خود دریا را سراغ داشت که صدا می‌زد و فرایش می‌خواند و سلام می‌داد. و تونیو کروگر لبخند می‌زد.
از رد پاهای روی چمن به دل به خشکی می‌زد، به درون تنهایی. و چندان نمی‌کشید که جنگل بلوط، بر سر پشته‌ها تا به دوردست گسترده، او را در میان می‌گرفت. روی خزه‌ها می‌نشست و طوری به یک تنه تکیه می‌داد که در هر حال رگه ای از دریا را در پیش چشم داشته باشد. باد گاه غرش کوبه‌های موج را بر سر دست می‌آورد، و این هرباره طنینی بود که بگویی در دوردست تخته به روی تخته می‌افتد. بر نوک درختان فریاد کلاغ، خشک و ناهنجار، در برهوت گم می‌شد… تونیو کروگر بر سر زانوی خود کتابی می‌نشاند، اما یک سطر هم از آن نمی‌خواند، از فراموشی ای ژرف لذت می‌برد، از یک رهیدگی و یلگی وارسته از مکان و زمان. و تنها گه گاه چنان بود که انگاری رگه ای رنج، نیش حس حسرت یا رشگی، در قلبش می‌خلید که با این حال در کاوش از پی نام و منشاء آن بیش از آن چه باید کاهل و غرقه بود. / از ترجمه ی محمود حدادی
تونیو کروگر توماس مان
یک عالمه وقت بعد از این‌که راودی راهش را کشید و رفت همان‌طور روی زمین بودم. احمقانه انتظار داشتم که با حرکت نکردن من زمان هم از حرکت بایستد. اما بالاخره باید از سرجایم بلند می‌شدم و آخر سر که بلند شدم دستگیرم شد که بهترین دوستم به بدترین دشمنم تبدیل شده. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخ‌پوست پاره‌وقت شرمن الکسی
به دوست‌دخترش نامه‌یی می‌نویسد و می‌گوید که دارد می‌آید. اما حتا از پس تمام‌کردن یک مقاله هم برنمی‌آید. شب‌ها بیرون محل کارش، یعنی بار مدرسه‌ی سوارکاری، می‌نشیند و زور می‌زند چیزی بنویسد، اما نمی‌تواند. به قول معروف، آب در هاون می‌کوبد. می‌فهمد که کلکش کنده شده. فقط و فقط داستان‌های جنایی کوتاه می‌نویسد. فکر سفر، از چشم‌انداز زندگی‌اش رخت می‌بندد، گم‌وگور می‌شود و او بی‌‌حال و بی‌رمق، بی‌اراده به کارش در میان اسب‌ها ادامه می‌دهد. آنت‌ورپ روبرتو بولانیو
آیا مرا دوست دارد؟ آیا کسی را بیش از من دوست داشته است؟ آیا کدام یک، یکدیگر را بیشتر دوست داریم؟
آیا تمام این پرسشهایی که عشق را می‌آزماید، آن را ارزیابی میکند و میشکافد، عشق را در نطفه خفه نمیکند؟
اگر ما شایستگی برای دوست داشتن نداریم، شاید بخاطر آن است که خواهانیم تا دوستمان بدارند،
یعنی از دیگری چیزی (عشق) را انتظار داریم، به جای آن که بدون ادعا و توقع به سویش برویم و تنها خواستار حضورش باشیم.
بار هستی میلان کوندرا
دوستی پس از خواندنِ سخنانِ پیشگفته، با حالتی دل واپس بهم دقیق شد. درآمد که: «شما بیشتر از آنچه خیال می‌کردم خُل بودید.» خل؟ چندان نمی‌دانم. شوریدگی ام آشکارا ساخته و پرداخته بود. به دیده ام، مسئلهٔ اصلِ کاری بیشتر از این، مسئلهٔ صداقت بود. در نُه سالگی، این ورِ صداقت بودم؛ سپس بسیار فراسویش رفتم. کلمات ژان پل سارتر
او هم یک رویاپرداز قهار و مسخره است، عین من. دوست دارد وانمود کند توی قصه‌های مصور زندگی می‌کند. من که فکر می‌کنم زندگی خیالی توی کارتون‌ها از زندگی واقعی او خیلی بهتر است.
همین است که کاریکاتور می‌کشم، تا خوشحالش کنم، تا دنیاهای دیگری برایش بسازم که توی‌شان زندگی کند.
من رویاهای او را می‌کشم.
او هم فقط درباره‌ی رویاهایش با من گپ می‌زند. من هم فقط درباره‌ی رویاهایم با او گپ می‌زنم.
من از ترس‌هایم برایش می‌گویم.
خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخ‌پوست پاره‌وقت شرمن الکسی
یک بند کاریکاتور می‌کشم.
کاریکاتور پدر و مادرم؛ خواهرم و مادربزرگم؛ بهترین دوستم راودی؛ و هر کسی که توی قرارگاه هست.
می‌کشم چون کلمات خیلی بوقلمون صفت‌اند.
می‌کشم چون کلمات خیلی‌خیلی محدودند.
اگر به انگلیسی یا اسپانیایی یا چینی یا هر زبان دیگری حرف بزنید و بنویسید، فقط درصد معینی از آدم‌ها منظورتان را می‌فهمند.
اما وقتی تصویری می‌کشید، همه می‌توانند منظورتان را بفهمند. اگر کاریکاتور گلی را بکشم، هر مرد و زن و کودکی توی دنیا نگاهش می‌کند، می‌گوید: «این گُله»
پس تصویر می‌کشم چون می‌خواهم با مردم دنیا حرف بزنم. و می‌خواهم مردم دنیا به حرفم توجه کنند.
وقتی قلم توی دستم است احساس می‌کنم آدم مهمی هستم. احساس می‌کنم وقتی بزرگ شدم شاید آدم بزرگی بشوم. مثلا یک هنرمند مشهور. شاید هم یک هنرمند ثروتمند.
برای من این تنها راه ثروتمند شدن و مشهور شدن است.
یک نگاه به دنیا بیندازید. تقریبا تمام آدم‌هایی که پوست تیره دارند هنرمندند. خواننده و هنرپیشه و نویسنده و رقصنده و کارگردان و شاعرند.
پس می‌کشم چون یک جورهایی احساس می‌کنم این کار تنها راه نجات من از قرارگاه است.
خیال می‌کنم جهان مجموعه‌ای از سیلاب‌ها وسدهای شکسته است، و کاریکاتورهای من قایق‌های کوچک نجات‌اند.
خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخ‌پوست پاره‌وقت شرمن الکسی
گاهی به نظرم میرسد که تمام احساسات ما، حتی عمیق‌ترین آنها، جنبه ای همواره مسخره دارد. عمقِ احساسات ما غالبا اصلا به عشق مربوط نیست _ تماما به خودخواهی وابسته است. ما فقط خودمان را دوست داریم و به حالِ خودمان گریه میکنیم. دیوانه‌وار کریستین بوبن
کتابهایی که دوستشان می‌دارم، آنهایی هستند که از فرط خستگی و شادی نقش زمین شده اند، نوشته هایی که از فرط هوش وحشی خویش ابله می‌نمایند، کتابهایی که از فرط سلامت بیمارند و هر بار گونهٔ تازه ای از خواننده را از نو ابداع می‌کنند. فرسودگی کریستین بوبن
اگر در معرض کین و نفرت قرار گیری، اگر متهم گردی و طعمهٔ دیگران شوی، از کسانی که تو را می‌شناسند، می‌توانی انتظار دو نوع واکنش داشته باشی: برخی همرنگ جماعت می‌شوند؛ برخی دیگر محتاطانه وانمود می‌کنند که هیچ نمی‌دانند، هیچ نمی‌شنوند، به طوری که تو خواهی توانست به دیدن آنها و سخن گفتن با آنها ادامه دهی. این گروه دوم، که رازدار و آداب دان اند، دوستان تو هستند. دوستان به معنای مدرن کلمه. هویت میلان کوندرا
پیش از تولد پسرش، در مدرسه تدیس می‌کرد. چون حقوق این کار کم بود، از باز گرفتن آن صرف نظر کرد و کاری را ترجیح داد که مطابق میلش نبود (تدریس را دوست می‌داشت) اما سه برابر درآمد داشت. از خیانت به ذوق و سلیقه اش به خاطر پول احساس ناراحتی وجدان می‌کرد، اما چاره ای نداشت، تنها از این راه می‌توانست استقلال خود را به دست آورد. هویت میلان کوندرا
از من پرسید که آیا در روز خاکسپاری مادرم، اندوهگین بودم؟ این سوال مرا بسیار متعجب ساخت و به نظرم رسید که اگر همچو سوالی را من مطرح کرده بودم ، بسیار ناراحت می‌شدم. با وجود این به او جواب دادم که عادت از خود پرسیدن را مدتی ست از دست داده ام و برایم دشوار است که از این مطلب چیزی بگویم. بی شک مادرم را خیلی دوست می‌داشتم، ولی این مطلب چیزی را بیان نمی‌کرد. آدم‌های سالم، کم و بیش مرگ کسانی را که دوست می‌داشته اند، آرزو می‌کرده اند. بیگانه آلبر کامو
ناراحتی و تشویشی که رؤیا برانگیخت چنان شدید بود که شانتال کوشید تا علت آن را دریابد. او می‌اندیشید که آنچه این همه آشفته اش کرده حذف زمان حال است، حذفی که رؤیا انجام داده است. زیرا او با شور و شوق به اکنون خویش پیوسته است، اکنونی که، به هیچ قیمت، آن را نه با گذشته و نه با آینده عوض می‌کند. از این روست که او رؤیا را دوست ندارد: رؤیاها دوره‌های متفاوت زندگی آدمی را یکسان، و همهٔ حوادثی را که از سر گذرانده است همزمان، می‌نمایانند. رؤیاها اعتبار زمان حال را، با انکار موقعیت ممتازش، از میان می‌برند. هویت میلان کوندرا
من زندگی را دوست دارم، ضعف حقیقی من همین است. به حدی دوستش دارم که از آنچه جز خود زندگی است هیچ گونه تصوری ندارم. اشراف نمی‌توانند خود را ببینند مگر با کمی فاصله نسبت به خود و زندگی خود. اگر ضرورت ایجاب کند جان می‌سپرند، شکسته شدن را به خم شدن ترجیح می‌دهند. ولی من خم می‌شوم، زیرا همچنان خود را دوست دارم. سقوط آلبر کامو
توی دنیا هیچ چیز به اندازه ی شجاعت و نا امیدی به هم وابسته نیست… انسان شجاع، همان انسان ِ نا امید است. تمامِ انسانهایی که هنوز امید و آرزو دارند، ترسو هستند. حالا فهمیدی چرا آخرین نفری بودم که سنگر‌ها را ترک کردم؟…من ناامید‌ترین انسان بودم ولی دوستانم هر کدام آرزویی داشتند. بعضی هاشان میخواستند به خارج از کشور بروند و بعضی دیگر دلشان میخواست فرمانده بزرگی شوند. ولی من هیچ آرزویی نداشتم. توی تمامی کردستان، هر کجا که گلوله شلیک میشد. من با ریشِ بلند و ان هیأتِ غیر انسانی حاضر بودم. مسلسل و ار پی جی و کلاشینکف بر میداشتم و روی بلند‌ترین قله‌ها با حنجره ی زخمی فریاد میزدم:
_ هیچکس سنگر‌ها را خالی نکند!
آخرین انار دنیا بختیار علی
سرچشمهٔ همهٔ دردسرهای تو، ای ناتانائیل، گوناگونی چیزهایی است که داری. حتی نمی‌دانی که از آن میان کدامین را دوست‌تر داری و این را درنمی یابی که یگانه دارایی آدمی زندگی است. حتی کوتاه‌ترین لحظهٔ زندگی نیز از مرگ زورآورتر است و آن را انکار می‌کند. مرگ چیزی نیست جز رخصتی برای زندگیهای دیگر، برای اینکه همه چیز پیوسته نو شود، برای اینکه هیچ یک از صورتهای زندگی «آن» را بیش از زمانی که برای شناختنش ضروری است، در اختیار نگیرد. خوشا لحظه ای که سخن تو طنین افکند. همواره گوش فرا ده، اما هنگامی که لب به سخن می‌گشایی، دیگر گوش مده. مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه آندره ژید
نوشتن به سان یک کولی است که به فواصل زمانی نامنظم نزد من اتراق می‌کند و بی خبر می‌رود. این حق اوست. این حق ابتدایی کسانی است که دوستشان می‌دارم که بی هیچ توضیحی مرا ترک گویند، بی آنکه برای رفتنشان دلیل آورند، بی آنکه در صدد تلطیف آن با دلایلی که همواره کاذب است، برآیند. از کسانی که دوستشان می‌دارم هیچ چیز نمی‌خواهم. از کسانی که دوستشان می‌دارم جز این نمی‌خواهم که رها از من باشند و دربارهٔ آنچه می‌کنند یا نمی‌کنند، هرگز به من توضیح ندهند و البته از من نیز هرگز چنین چیزی نخواهند. فرسودگی کریستین بوبن
گویا سرنوشتم چنین رقم خورده بود که از زندگی و دوستانم بیشتر از آنچه به آنها داده ام بهره گیرم و همیشه هم در حسرت جبرانش باشم. ارتباطم با ریچارد، الیزابت، سینیورا ناردینی و نجار به همین منوال بود و اکنون در سالهایی که پخته‌تر شده و به خود اهمیت می‌دادم، می‌دیدم که هواخواهی سرگشته و شیفته ی خدمت به معلولی دردمند شده ام. اگر کتابی را که از مدتها قبل در دست نگارش دارم روزی به اتمام برسانم و چاپ شود، به ندرت می‌توان موضوعی را در آن یافت که از بوپی نیاموخته باشم. اکنون دوره ای شاد در برابرم گسترده بود که می‌توانستم بر اساس آن برای بقیه عمرم برنامه ریزی کنم. این امتیاز بزرگ به من اعطا شده بود که شناختی روشن و ژرف نسبت به روح والای انسانی درمانده پیدا کنم که دست تقدیر هر بلائی را – از بیماری و انزوا و تنگدستی گرفته تا بی کسی – در دامانش نشاند. تمامی عیوب جزئی مثل خشم، ناشکیبائی، بی اعتمادی و دروغ که معمولا حلاوت زندگی زیبا و کوتاه آدمی را تلخ و زایل می‌سازند، تمامی این زخمهای چرکین که چهره ما را زشت می‌سازند داغ خود را از طریق تحمل سالها رنج شدید در وجود این انسان نهادند; انسانی که نه حکیم بود و نه فرشته، ولی با این حال تن به قضا و قدر سپرده، سر تسلیم و اطاعت در پیش نهاده و تحت فشار روحی ناشی از دردی وحشتناک و تحمل محرومیت‌ها آموخته بود که باید معلولیتش را بی هیچ حجبی بپذیرد و کار خود را به خداوند واگذارد. یک بار از او پرسیدم: «چطور توانست با مشکلات ناشی از بدن علیل و دردمندش کنار بیاید؟»
خندید و گفت: «خیلی آسان، من با بیماری ام مدام در جنگم. گاهی پیروز می‌شوم، گاهی شکست می‌خورم. این وضع همیشه ادامه دارد. گاهی هم دست از منازعه می‌کشیم و اعلام آتش بس می‌کنیم، ولی با نگاهی مظنون یکدیگر را زیر نظر داریم و منتظر می‌مانیم تا دیگری حمله را آغاز کند که در این صورت آتش بس شکسته می‌شود.»
سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
اگر آلبن می‌خواست، با خم شدن از پنجره می‌توانست شاخه ای از شاه بلوط را لمس کند، برگی را بگیرد، اما، آلبن نمی‌خواهد، آلبن فکرش را هم نمی‌کند. آلبن بدون دل بستگی می‌تواند همه چیز را دوست داشته باشد. آلبن نیاز ندارد چیزی را که دوست دارد، تصاحب کند. دیدن و شنیدن برای عشق آلبن کافی ست. چنین عشقی مثل برف، مثل فراموشی ست. شاه بلوطی که به مدت یک روز ستایش شده به راحتی ترک شده است. پدری که هرکدام از برگ هایش، دخترانش را به سمت نور می‌کشانده است، دانشمندی که با باد گفتگویی پر رمز و راز داشته است، فرشته ای با بال‌های سبز. از همه ی این هاست که آلبن وقتی شاه بلوط را ترک می‌کند، دور می‌شود. او فراموش نشدنی را فراموش می‌کند. ژه کریستین بوبن
می خوام بگم از خیلی از مدرسه‌ها و جاهای دیگه رفته ام بدون اینکه بدونم دارم برای همیشه می‌رم. از این خیلی متنفرم که خداحافظی اش غم انگیز یا بده ولی وقتی دارم جایی می‌رم دوست دارم بدونم که دارم می‌رم. اگه ندونی که داری برای همیشه از جایی می‌ری احساسش از خداحافظی هم بدتره.
/ از ترجمه ی شبنم اقبال زاده
ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
در حالی که عشق به طبیعت در من می‌بالید به صدایش گوش می‌سپردم; گوئی صدای دوستی یا همسفری را می‌شنوم که به زبانی بیگانه با من سخن می‌گوید، در این حالت گرچه افسردگی ام بهبود نمی‌یافت، ولی احساس می‌کردم متعالی و مطهر شده ام. به این ترتیب چشم و گوشم تیزتر شدند، آموختم که دقایق و تفاوتهای ظریف مکتوم در طبیعت را درک کنم، آرزویم این بود که نبض زندگی را در تمام وجوهش واضح‌تر و دقیق‌تر بشنوم – در این امید بودم که آگاهی ام از طبیعت و لذت حاصل از آن را به مدد استعدادم در شاعری به قالب شعر درآورم تا دیگران نیز بتوانند به حقیقتش نزدیک‌تر شوند و با شناختی عمیق‌تر در پی سرچشمه‌های شادابی و پالایش روح و معصومیتی کودکانه برآیند. چنین امیدی تا مدتها به صورت آرزو و رؤیایی در من وجود داشت و نمی‌دانستم که آیا هرگز تحقق خواهد یافت یا نه، ولی با عشق به هرچیز مشهود، و بی آنکه نسبت به آنچه در پیرامونم می‌بینم بی اعتناء یا بی تفاوت باشم، نهایت سعی خود را برای نیل به چنین هدفی مصروف می‌داشتم. سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
خوابیدن نخستین کار من است، بسی پیش از نوشتن. خواب تا درگاهی از روز را دوست می‌دارم. آنگاه که در خانهٔ خویش نخوابیده ام، غالباً از دیر برخاستن نگران می‌شوم: در خانه ای که متعلق به شما نیست، در چه ساعت معقولی باید از خواب برخیزید؟ این مسئله، به سان تمامی مسائل به راستی جدی، حل ناشدنی است. فرسودگی کریستین بوبن
اکنون می‌بایست به مدد ستارگان با مشقت جهت یابی، و با امواج سهمگین مبارزه می‌کردم و راهم را در سفری جدید تا ربودن تاج زندگی ادامه می‌دادم. به رابطه دوستانه، به عشق، و به جوانی پایبند بودم. این چیزها یکی پس از دیگری ترکم کرده بودند. چرا به خداوند توکل نمی‌کردم و خود را تسلیم اراده قاهرش نمی‌ساختم؟ ولی در تمام زندگیم مثل یک بچه ترسو و لجوج بودم. پیوسته انتظار زندگی واقعی خود را می‌کشیدم که با جمله ای ناگهانی مرا بردارد و بر بالهای بزرگش بنشاند، از من مردی ثروتمند و فرزانه بسازد و به سوی شادیهای برتر ببرد. ولی زندگی طبق حکمتش مرا در انتخاب راه کاملا آزاد گذاشت. نه ستاره ای نشانم داد و نه جمله ای آورد، بلکه صبر کرد تا نقش خنده آور فردی مغرور و فضل فروش را بازی کنم، بعد به تماشا نشست و منتظر ماند تا این کودک گریزپا بار دیگر مادرش را بیابد. سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
هر یک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد می‌شویم اما خودمان قادر نیستیم کبریت‌ها را روشن کنیم،همان طور که دیدی برای این کار محتاج اکسیژن و شمع هستیم. در این مورد،به عنوان مثال اکسیژن از نفس کسی می‌آید که دوستش داریم؛شمع می‌تواند هر نوع موسیقی،نوازش،کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریت‌ها را مشتعل کند. برای لحظه ای از فشار احساسات گیج می‌شویم و گرمای مطبوعی وجودمان را در بر می‌گیرد که با مرور زمان فروکش می‌کند،تا انفجارهای تازه ای جایگزین آن شوند. هر آدمی باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته شعله ور نگه می‌دارد……اگر کسی به موقع در نیابد که چه چیزی آتش درون را شعله ور می‌کند،قوطی کبریت وجودش نم بر می‌دارد و هیچ یک از چوب کبریت هایش هیچ وقت روشن نمی‌شود. اگر چنین شود روح از جسم می‌گریزد و در میان تیره‌ترین سیاهی‌ها سرگردان می‌شود. مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول
- در قرآن، اسم بعضی پیام‌بران آمده است؛ اسم بعضی غیر پیام‌بران هم، چه صالح و چه طالح آمده است… این صلحا عاشق حضرت باری هستند… اما حضرت حق، بعضی را خودش هم عاشق است… عاشقی خدا توفیر دارد با عاشقی ما… خدا عشاقی است که حتا دوست ندارد، اسم معشوق‌ش را کسی بداند… به او می‌گوید، رجل! همین… مرد! … همین… می‌فرماید و جاء من اقصی‌المدینه رجل یسعی، جای دیگر می‌فرماید و جاء رجل من اقصی‌المدینه یسعی، یعنی این دو تا رجل با هم فرق می‌کنند… هر دو از دور، از بیرون آبادی، دوان دوان، می‌آیند… اما اسم‌شان را حضرت حق نمی‌آورد… یکی می‌آید موسای نبی را نجات می‌دهد… قوم بنی‌السرائیل را در اصل نجات می‌دهد… دیگری هم قومی را از عذاب نجات می‌دهد… اسم‌ش چیست؟ اسم‌شان چیست؟ نمی‌دانیم… رجل است… معشوق حضرت حق است… اسم معشوق را که ار نمی‌زنند… حضرت حق، عاشق کسی اگر شد، پنهان‌ش می‌کند… کاش پیش حضرت حق، اسم نداشتیم، اما مرد بودیم… قیدار رضا امیرخانی
یکایک ما بخشی از آن توهماتِ تسلی بخشِ فراوان و توهمان نصفه نیمه‌ای هستیم که هر جامعه‌ای برای بالا نگه‌داشتن اعتماد به نفس خود به کار می‌گیرد. بررسی این توهمات کار سختی است و در بهترین حالت می‌توانیم امیدوار باشیم که دوستی مهربان از فرهنگی دیگر به ما توانایی بدهد که با چشمانی بی‌طرف به فرهنگ خود نگاه کنیم. زندان‌هایی که برای زندگی انتخاب می‌کنیم دوریس لسینگ
سال‌های طولانی، دانه دانه آرزو هایت را میکشند تا آنکه یک روز در میابی بدون همه چیز باز میتوانی زندگی کنی. میفهمی تمام آن چیزهایی که دوست شان داری پوچ و تو خالی اند. میفهمی که وزن اشیا در درون توست… از آن به بعد است که جور دیگری زندگی میکنی… آخرین انار دنیا بختیار علی
ولی در زندگی باید تصمیم‌های زیادی گرفت بنابراین باید از قبل دلیل این‌که چه چیزهایی را دوست داری و چه چیزهایی را دوست نداری بدانی تا راحت‌تر تصمیم‌گیری کنی وگرنه تمام وقت آدم صرف این می‌شود که از میان کارهایی که می‌تواند انجام دهد کدام را انتخاب کند. این کار مثل مواقعی است که پدر مرا به مهمانسرای برنی می‌برد. انگار توی رستوران نشسته باشی و به لیست غذاها نگاه کنی و باید غذایی را که میل داری انتخاب کنی اما نمی‌دانی کدام غذا را انتخاب کنی که از آن لذت ببری چون قبلا آن غذاها را نچشیده‌ای. به همین خاطر باید غذاهایی را از قبل به عنوان غذای مورد علاقه خود برگزینیم و دلایل آن را بدانیم تا در این‌جور مواقع آن‌ها را انتخاب کنیم و غذاهایی را هم که از آن‌ها خوش‌مان نمی‌آید بشناسیم و آن‌ها را انتخاب نکنیم تا به این ترتیب کار راحت‌تر و ساده‌تر شود. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
آقای جیونز می‌گوید من ریاضی را به این دلیل دوست دارم که کار بی‌خطری است. به نظر او من ریاضی را دوست دارم چون ریاضی یعنی مسئله حل کردن و این مسئله‌ها سخت و جالبند اما آخر سر یک جواب سرراست برای آن‌ها پیدا می‌شود. منظور او این است که ریاضیات مثل زندگی نیست چون در زندگی، آخر سر به یک جواب سرراست نمی‌رسیم. می‌دانم منظور آقای جیونز همین است چون این همین چیزی بود که گفت. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
اوایل کوچک بود. یعنی من این‌طور فکر می‌کردم. امّا بعد بزرگ و بزرگ‌تر شد. آن‌قدر که دیگر نمی‌شد آن را در غزلی یا قصّه‌ای یا حتّی دلی حبس کرد. حجم‌اش بزرگ‌تر از دل شد و من همیشه از چیزهایی که حجم‌شان بزرگ‌تر از دل می‌شود، می‌ترسم. از چیزهایی که برای نگاه کردن‌شان – بس که بزرگ‌اند- باید فاصله بگیرم، می‌ترسم. از وقتی فهمیده‌ام ابعاد بزرگی‌اش را نمی‌توانم با کلمات اندازه بگیرم یا در «دوستت دارم» خلاصه‌اش کنم، به شدّت ترسیده‌ام. از حقارت خودم لج‌ام گرفته است. از ناتوانی و کوچکی روح‌ام. فکر می‌کردم همیشه کوچک‌تر از من باقی خواهد ماند. فکر می‌کردم این من هستم که او را آفریده‌ام و برای همیشه آفریده‌ی من باقی خواهد ماند. امّا نماند. به سرعت بزرگ شد. از لای انگشتان من لغزید و گریخت. آن‌قدر که من مقهور آن شدم. آن‌قدر که وسعتش از مرزهای «دوست‌داشتن» فراتر رفت. آن‌قدر که دیگر از من فرمان نمی‌برد. آن‌قدر که حالا می‌خواهد مرا در خودش محو کند. اکنون من با همه‌ی توانی که برایم باقی مانده‌است می‌گویم «دوستت‌دارم» تا شاید اندکی از فشار غریبی که بر روح‌ام حس می‌کنم رها شوم. تا گوی داغ را، برای لحظه‌ای هم که شده، بیندازم روی زمین. حکایت عشقی بی‌قاف بی‌شین بی‌نقطه مصطفی مستور
در حالیکه می‌شد از نگاهش فهمید که هیچ حوصله ای برای شنیدن گذشته مزخرف من ندارد ولی دست بردار نبودم. اختیار از کف داده بودم تا «سِریشی» و «سِر تقّی» و «سماجت» را رو سفید کرده باشم. مرتباً از لبانم چرندیاتی تراوش می‌کرد تا رسوائی عشق را بپوشاند. فارغ از اینکه سراپا رسوائی شده بودم. با اینکه می‌دانستم ذائقه گندم هیچ جذابیتی برایش ندارد از خوراکی‌های که دوست داشتم برایش حرف می‌زدم. کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
حدود دویست بادکنک باد کردیم و به درو دیوار چسباندیم وقتی علت اینهمه ژیگول بازی را پرسیدم گفت؛ «می خواهم کمی از این دلمردگی جمعی بکاهم.» دوست ادیبم هیچ وقت رسماً ازدواج نکرده بود البته حرفهای پشت سرش می‌زدند که با مستخدمش رو هم ریخته اند ولی من او را خوب می‌شناختم و شریفتر از آن می‌دانستم که پابند غرایض باشد اگرچه قیافه شکست خورده مستخدمش هیچ تناسبی با عشق بازی‌های پنهانی و خیانت‌های جاودانه نداشت. کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
پیرزن‌ها و پیرمردها برای من عجیب‌ترین موجودات‌اند. شاید به این دلیل که ترکیبی هستند از مرگ و زندگی: بیش‌تر از همه به مرگ نزدیک‌اند و در همان حال اغلب بیش‌تر از همه در زندگی تکثیر شده‌اند؛ در خواهرها، برادرها، فرزندها، نوه‌ها، عروس‌ها، دامادها، دوست‌ها، همسایه‌ها، خانه‌ها، کوچه‌ها، شهرها. فروشگاه‌ها. روزها، شب‌ها. 3 گزارش کوتاه درباره نوید و نگار مصطفی مستور
من ریاضی را دوست دارم چون امن است چون امن است. من ریاضی دوست دارم چون این کار یعنی حل مسئله ها، و این مسئله‌ها مشکل و جالب هستند ،اما همیشه در پایان جواب سرراستی وجود دارد. و منظورش این بود که ریاضی مثل زندگی نیست چون در آخر هیچ جواب سرراستی وجود ندارد! حادثه‌ای عجیب برای سگی در شب مارک هادون
وقتی عاشق بودم، همه‌چی فرق می‌کرد. چیزهارو این‌جوری نمی‌دیدم. همین آدم نبودم. اغلب به خودم می‌گفتم «شغل خوبی داری» ، هر روز صبح موقع رفتن، مادربزرگ‌رو با محبت می‌بوسیدم و واقعا فکر می‌کردم اینجا جای قشنگی‌یه، یه جای ساکت و دوست‌داشتنی واسه زندگی. منگی ژوئل اگلوف
شست‌و‌شوی مغزی سه محور یا روند اصلی دارد، که اکنون دیگر به خوبی شناخته شده‌اند. اولی تنش است، که به دنبالش آرامش می‌آید. این روند مثلا در بازجویی از زندانی‌ها به کار می‌رود، آنگاه که بازجو به تناوب خشن و با محبت است، یک لحظه قلدری دگرآزار است، لحظه‌ی بعد دوستی مهربان. دومی تکرار است، موضوعی را بارها گفتن یا به آواز خواندن. سومی استفاده از شعار است، تقلیل فکرهای پیچیده به مجموعه‌های ساده‌ی کلمات. این سه محور را حکومت‌ها، ارتش‌ها، احزاب سیاسی، گروه‌های مذهبی، مذاهب همواره به کار می‌گیرند و در گذشته نیز همواره به کار گرفته‌اند. زندان‌هایی که برای زندگی انتخاب می‌کنیم دوریس لسینگ
کی کرگدن ارزان می‌خواهد؟
من یکی برای فروش سراغ دارم
با گوش‌های نرم و آویزان و پاهای تالاپ تالاپی
و یک دم دوست داشتنی که تکان تکان می‌خورد.
او تپل و بامزه و بغل کردنی است.
و مثل موش آرام و ساکت است.
و خیلی از کارهای خانه را هم برایت انجام می‌دهد.
مثلاً…
مجموعه داستان‌های شل سیلوراستاین (پالتویی) شل سیلوراستاین
به دو دلیل به من اجازه می‌داد چمن حیاط را کوتاه کنم: یک، خسیس‌تر از آن بود که پول باغبان بدهد و دو، خودش از این کار متنفر بود. یک بار گفت «دوستم روی یک کپه گل لیز خورد و پاش رفت لای پره‌های چمن‌زن. پاش و برداشت و رفت بیمارستان، ولی دیگه برای پیوند دیر شده بود. می‌تونی تصور کنی؟ بیچاره در حالی که پاش رو گذاشته بوده روی زانوش نزدیک سی کیلومتر رانندگی کرده.»
هوا هرچقدر هم سرد بود باز هم موقع چمن زدن شلوار بلند می‌پوشیدم و چکمه‌ی تا زانو و کلاه‌خود راگبی سرم می‌گذاشتم و عینک ایمنی می‌زدم. قبل از شروع کار تمام حیاط را به دنبال قلوه سنگ و کثافت جوری دست می‌کشیدم انگار که همه‌جا مین کار گذاشته‌اند. با این حال باز هم وقتی چمن‌زن را افتان و خیزان هل می‌دادم فکر می‌کردم قدمِ بعدی آخرین قدمم است. …
مادربزرگت رو از این‌جا ببر دیوید سداریس
کتاب به او فرصت گریختن از نوعی زندگی را میداد که هیچگونه رضایت خاطری از ان نداشت. کتاب به عنوان یک شی خاص هم برای او معنای خاصی داشت: دوست داشت کتاب زیر بغل در خیابان‌ها گردش کند. کتاب برای او به منزله ی عصای ظریفی بود که ادم متشخص قرون گذشته به دست میگرفت کتاب او را به کلی از دیگران متمایز میساخت… بار هستی میلان کوندرا
شاید بهتر باشد که به عزیزترین و نزدیک‌ترین کسِ خود فکر کنید. عمیق‌تر حفر کنید و پی خواهید برد که کسی که شما دوست دارید، او نیست. چیزی ک شما دوست دارید، احساس مطبوعی است که چنین عشقی را در شما بیدار می‌کند! آدم در نهایت عاشق آرزوها و اشتیاق‌های خود است. و نیچه گریه کرد اروین یالوم
در نهایت پشت همه چیز آیا علتی جز پول است؟ پول برای تحصیل از نوع مناسب، پول برای دوستان با نفوذ، پول برای اوقات فراغت و فراغ خاطر، پول برای سفر به ایتالیا. پول سبب نوشته شدن کتاب‌ها و فروش آنها می‌شود.
خدایا به من درستکاری عطا نکن; فقط پول بده، پول!
همه‌جا پای پول در میان است جورج اورول
از تف سمی آنها برروی شیشه، بخار و حباب بلند میشد؛ و زبان چنگال مانند آنها مثل نیزه داخل و خارج
میشد.
- آق، آق
خوفو گربه را که روی مبل نشسته بود برداشت و به من تعارف کرد تا آن را بگیرم!
«! من واقعا فکر نمیکنم این کمکی بهمون بکنه»: به او گفتم
- آققققق
F خوفو اصرار میکرد. نه کلمه ی مافین و نه کلمه ی گربه با – 37 و
74 به پایان نمیرسیدند.
حدس زدم خوفو هرگز به من غذا تعارف نمیکند! اما نمیدنستم واقعا منظورش از این کار چیست.
گربه را گرفتم، فقط برای اینکه او را ساکت کنم.
- میو؟
مافین به من نگاه میکرد.
«همه چی درست میشه»: وعده دادم
«خونه با جادو محافظت میشه»: تلاش نمیکردم تا این صدای ترسناک را از ذهنم خارج کنم
- سادی، اونا یه چیزی پیدا کردن
سرپوپاردها دستگیرهی سمت چپ در را پیدا کرده بودند و با خوشحالی بو میکشیدند.
«؟ در قفل نیست»: پرسیدم
هیولا‌ها چهره ی زشت خود را به شیشه میکوبیدند. در لرزید. علامتهای هیروگلیف آبی در چارچوب در
میدرخشیدند. اما نورشان ضعیف بود.
«اینو دوست ندارم»: کارتر زمزمه کرد
هرم سرخ (خاطرات خاندان کین 1) ریک ریردان
سه صافی
روزی مردی به دنبال سقراط فیلسوف می‌رود و به او میگوید:
-سقراط گوش کن. من باید برایت بگویم دوستت چگونه رفتار کرد.
-سقراط پاسخ می‌دهد: فورا حرفت را قطع می‌کنم. آیا حرفی را که می‌خواهی به من بگویی از سه صافی گذرانده ای ؟
و چون مرد او را با ابهام نگاه میکرد ، اضافه کرد:
- بله ، قبل از سخن گفتن ، بایستی همیشه آن چه را می‌خواهیم بگوییم را از سه صافی بگذرانیم.
آیا تو دیده ای که آنچه تو باید به من بگویی، کاملا صحیح است؟
-نه من آن را از کسی شنیده ام و…
-باشد! ولی گمان می‌کنم که حداقل آن را از صافی دوم که خوبی می‌باشد ، گذرانده ای. آن چیزی را که می‌خواهی برای من تعریف کنی ، چیز خوبی است؟
مرد اول تامل می‌کند و سپس پاسخ می‌دهد:
- نه ، متاسفانه ، چیز خوبی نیست، بلکه بر عکس…
- فیلسوف می‌گوید: حالا برویم سراغ صافی سوم.
آیا چیزی که میخواهی برای من تعریف کنی برای من مفید خواهد بود؟
- مفید؟ نه دقیقا…
سقراط می‌گوید: پس راجع به آن دیگر حرفی نزنیم! اگر آن چیزی که می‌خواهی به من بگویی ، نه حقیقت دارد ، نه خوب است ونه مفید،ترجیح می‌دهم آن را ندانم. و حتی به تو توصیه میکنم آن را فراموش کنی.
داستان‌های فلسفی جهان میشل پیکمال
در آغاز بعضی چیزها رخنه ناپذیر به نظر می‌آمد، اما بعد از خواندن، گوش دادن، تحقیق کردن، فکر کردن بالاخره توانستی سر دربیاوری که چطور میلیون‌ها آدم، له شده زیر بار تبلیغات و نبود اطلاعات، خو کرده به توحش به زور تلقین و انزوا، محروم از اراده آزاد و حتی از کنجکاوی، به سبب ترس و عادت به بردگی و چاپلوسی، قادر بودند تروخیو را پرستش کنند. نه اینکه فقط از او بترسند، بلکه دوستش داشته باشند، همان طور که بچه‌ها بالاخره دلبسته پدر و مادر می‌شوند، به خودشان می‌باورانند که شلاق و کتک به صلاح‌شان است، محض خیرخواهی است. سور بز ماریو بارگاس یوسا
آلیوشا. من میل به زندگی دارم و برغم منطق به زندگی ادامه می‌دهم. هر چند به نظم جهان باور نداشته باشم خرده برگهای چسبناک را که در بهاران باز می‌شوند دوست می‌دارم…بعضی از آدمها را دوست می‌دارم. آدمهایی که گاهی بی آنکه بدانی چرا، دوستشان می‌داری. برادران کارامازوف 2 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
وقتی زن پی شوهر می‌گرده مجبوره خودش رو زیبا و جذاب نشون بده و با نگاه‌های معنی دار و حرفای بی سر وته قاپ مرد رو بدزده! این نه افتخاری داره،نه هیچ نشونی از صداقت توش هست! یکی از دوستای انگلیسی من برام تعریف کرده که زن‌های اروپایی چه جوری شوهر پیدا می‌کنن…به نظر من کار خسته کننده و احمقانه ییه!
زن‌ها واسه این که به دل مردا بشینن مجبور می‌شن خودشون رو بهتر از اون چیزی که هستن نشون بدن و وقتی نظر طرف رو جلب می‌کنن به همین روش کلاه بردارانه ادامه می‌دن تا به چنگش بیارن و بعد از تحمل این همه دردسر ازدواج می‌کنن…
ولی بعد از ازدواج دیگه دل و دماغ نقش بازی کردن رو ندارن و این جاس که گند کار در میاد و ازدواج به طلاق ختم می‌شه…واقعا همین جوریه که من شنیدم؟
جنس ضعیف (گزارشی از وضعیت زنان جهان) اوریانا فالاچی
عقیده خویش را درباره فلسفه تغییر نداده ام. اما کندوی بزرگی هست که در آن شاعرانی که دوستشان می‌دارم سرگرم کارند و نور را به انگبین بدل می‌کنند. و سپس زنبوری بنام مولانا هست که تا گلوگاه آکنده از گَرده گل و شیرهء نباتی است که راه عطرها را یافته و باز آمده تا آن را باز گوید و رقص کنان راه را نشان دهد. من به سان او گلزاری هزار رنگ نیافته ام… نور جهان کریستین بوبن
گریه میکند چون سر انجام به پی یر تلفن کرد. . شمار تلفن او را میدانست و دوست داشت ده عددی را که پی یر را از او جدا میکرد بگیرد. بارها سعی کرد به او تلفن بزند… صدایش را بشنود و با عجله قطع کند. حتی یکبار یک روز تمام او را دنبال کرد میخواست بداند کجا زندگی میکند ،اتومبیلش چیست،کجا کار میکند ،چطور لباس میپوشد،آیا اندوهگین به نظر میرسد؟ دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
اگر فقط دو کلمه برای توصیف تو در اختیار داشتم ،این دو کلمه را انتخاب می‌کردم: «دل خراشیده و شاد» و اگر فقط یک کلمه در اختیار داشتم ،آنی را انتخاب می‌کردم که این دو کلمه را با هم در بر داشته باشد: «دوست داشتنی». این کلمه خیلی به تو می‌آید،درست مانند روسری‌های ابریشمی آبی که به دور گردنت می‌بستی یا مانند خنده ی چشم هایت وقتی کسی آزارت می‌داد. فراتر از بودن و موتسارت و باران کریستین بوبن
در نقد این کتاب مقدمه نویسنده هم زیباست وهم گویا که بهتر است نقل آن را عینا بیاورم:
پیشگفتار
((در شهرستان‌های کوچک، مردمان یکدیگر را بهتر می‌شناسند، و هنگام نشست و برخاست با یادکَردهای شیرین و تلخ، دَمِِ خوشی را با یکدیگر سِپَری می‌کنند.
اندیشه‌ی نگارش و داستان‌پردازیِ این کتاب، زنده کردن یادکردهای فراموش شده‌ی کسانی است، که در نهایت سادگی، تنگدستی، و گاه دیوانگی، پیکره بندِ فکاهیِ یا تلخکامی آن بوده‌اند.
تو‌در‌توی زندگی آنها، واژگانی را خواهید یافت که آنان خود از آن پیروی کرده، یا همروزگاران خویش را، به واکنش‌هایی زشت و زیبا وا‌می‌داشته‌اند. به هر روی، این کتابِ داستان را به مردمان شهر دارابگرد که یادکَردها، و کاردانی‌هایِ همچون منی را بارور ساخته‌اند، پیشکش می‌کنم.
فرهیختگان آن شهر خود شهره‌اند و جاوید نام، باشد که این کوتاه یادکرد از مردمان ساده و دوست داشتنی زیست بومِ مهربان پرور ما، دارابگِرد، نام آنان را جاوید و لبخندی برگونه‌یِ تو همروزگار نازنین، بنشاند.) )
آنچه توجه من را بخو جلب کرد این است که نویسنده در پایان با نشان دادن عکس این شه و اماکن تاریخی آن و گنجاندن تاریخی کوچک شما را وادار می‌کند که به رفتن وسفر به این شهر بیاندیشید که خود نوآوریست ودر کگمتر کتاب داستانی این چنین است وشاید نیست.
در هر صورت کتاب زیبا ودوست داشتنی است وبی آنکه اهل کجایید شما رابه دوران شیرین کودکی وخاطرات خوب سوق می‌دهد.
داستان‌های داراب‌گرد پیمان پورشکیبایی
احساس هر دو ما از بودن، بر مفهوم نیمی از همه چیز، استوار است، و جالب آن که هر یک از ما بدون آن دیگری نیمه کاره است.
با این همه بسیار از یکدیگر متفاوتیم… او از سایه خود می‌ترسد، من سوار سایه ام می‌شوم. او چهاربیتی‌ها و قصیده‌ها را کپی می‌کند، من از اینترنت نمونه موسیقی‌ها را دانلود می‌کنم. او شیفته نمایشگاه‌های نقاشی است، من نمایشگاه‌های عکس را بیشتر دوست دارم. هرگز آنچه را در دل دارد نمی‌گوید، من دوست دارم همه چیز روشن باشد. او نمی‌داند چطور خوش بگذراند، من از فرط خوشگذرانی نمی‌توانم بخوابم. او بازی کردن را دوست ندارد، من دوست ندارم ببازم…
گریز دلپذیر آنا گاوالدا
وقتی به ایستگاه شرقی می‌رسم، در نهان آرزو دارم کاش کسی به انتظارم آمده باشد. احمقانه است. مادرم در این ساعت هنوز سر کار است و مارک از آن آدم‌ها نیست که برای حمل کردن چمدان من به حومه شهر بیاید، همیشه این امید بی رمق را داشته ام.
این بار هم دست برنداشتم، پیش از پیاده شدن از پله‌های واگن و سوار شدن به مترو، نگاه دورانی دیگری به اطراف انداختم ببینم شاید کسی باشد… گویی در هر پله چمدان سنگین‌تر می‌شود.
دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد… به هر حال چندان پیچیده نیست.
دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
امشب پی بردم که وجود داری: بسان قطره ای از زندگی که از هیچ جاری شده باشد. با چشم باز در ظلمت محض دراز کشیده بودم که ناگهان در دل تاریکی جرقه ای از آگاهی و اطمینان درخشید: آری، تو آنجا بودی. وجود داشتی. گویی تیری به قلبم خورده بود. وقتی صدای نامرتب و پرهیاهوی ضربانش را بازشنیدم احساس کردم تا خرخره در گودال وحشتناکی از تردید و وحشت فرورفته ام. با تو حرف می‌زنم اما ترس آزاردهنه ای سراپایم را فرا گرفته است. و حالا در چهار دیواری این ترس زندانی شده ام و موجودیتم را گم کرده ام. سعی کن بفهمی: من از دیگران نمی‌ترسم. با دیگران کاری ندارم. از خدا هم نمی‌ترسم. به این حرفها اعتقادی ندارم. از درد هم نمی‌ترسم. ترس من از توست. از تو که سرنوشت وجودت را از هیچ ربود و به جدار بطن من چسباند. هر چند همیشه انتظارت را کشیده ام، هیچگاه آمادگی پذیرایی از تو را نداشته ام و همیشه این سوال وحشتناک برایم مطرح بوده است: نکند دوست نداشته باشی به دنیا بیایی و نخواهی زاده شوی؟ نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
پشت پنجراه ایستادم. هوا گرفته و ابری بود. پشنگه‌های ریز باران همراه باد بهاری به جام شیشه می‌خورد و بوی تروتازه‌ای از درزهای باریک تو می‌ریخت. پرده‌ها را خوب باز کردم. گفتم:
من هوای بهار رو خیلی دوست دارم.
چیزی نگفت. مثل من آن‌سوی پنجره را تماشا می‌کرد. یک‌دفعه گفت:
اما از این‌جا که چیزی پیدا نیست ماه‌بانو.
دوباره به پنجره نگاه کردم.
چی پیدا نیست؟
گفت:
از این‌جا چیزی پیدا نیست. تو که عاشق بهاری به چی این پنجره دل خوش کردی؟
(بهشت کوچک)
کلاغ فرشته نوبخت
جاوید از روی صندلی به طرف من خم شد.
«همه‌اش که غریزه نیست. منافع آدم‌ها مهم‌تر است. وقتی حرف از دوست داشتن می‌شود و می‌گویند با تمام وجود، باور نکن. یک دروغ شاخدار است.»
بیشتر از قبل به عشق‌بازی‌تان شک کردم. فکر کردم جاوید از آن دسته مردهایی است که زنش را بغل می‌کند و در همان حال به فکر میخی است که باید به دیوار اتاقش بزند یا چکی که فردا باید پاس کند.
جاوید بلند شد. از کنارم رد شد و به شانه‌ام زد.
«عاقل باش دختر.»
رفت که بخوابد. ناله کردم که مرده‌شور عقلتان را ببرد. عقل کذایی‌تان به چه کار من می‌آید؟ اصلا به چه کار خودتان می‌آید؟ فقط حفظ‌تان کرده است. آن هم ظاهرتان را. مثل قانون حفاظت از محیط زیست کاری کرده است تا در یک جای امن بمانید. خیلی ساده و آسان دست هم را گرفته‌اید و بی‌هیچ مانعی تصمیم گرفته‌اید در زیر یک سقف زندگی کنید. از این خوشبختی قراردادی حالم به هم می‌خورد. در طول این شانزده سال آرام آرام به یک آگهی تبلیغاتی خانوادگی تبدیل شده بودید؛ همیشه راضی، همیشه عاقل.
ولی امشب همه آن حفاظ‌ها کنار رفت. راستش دلم خنک شد. هیچ‌وقت گول ظاهرتان را نخورده بودم. شما فداکار، درستکار، شرافتمند و هزار چیز دیگر بودید ولی خوشبخت نبودید.
رویای تبت فریبا وفی
… می‌خواهید چیز عجیبی بشنوید؟ پس بدانید از وقتی که صاحب بچه شده ام خدا را شناخته ام. وجود خداوند در همه جا هست چون که خلقت دنیا عمل اوست. آقا، من با دخترهایم همین حال را دارم. فقط، دخترهایم را بیش از آن که خدا دنیا را دوست می‌دارد دوست دارم، زیرا که دنیا بهتر از خدا نیست در صورتی که دخترهایم از من زیباترند. به قدری آنها در روح من جای دارند که من یقین داشتم شما همین امشب آنها را خواهید دید. خدایا! اگر مردی پیدا می‌شد که دلفین کوچکم را، به همان اندازه که وقتی زنی کسی را دوست دارد خوشحال است، خشنود می‌ساخت، من کفش هایش را پاک می‌کردم، خدمتکار او می‌شدم. باباگوریو اونوره دوبالزاک
- آقای دو راستینیاک، شما باید بدانید که با دنیا همان معامله را باید کرد که او با شما می‌کند. شما می‌خواهید موفق شوید، من به شما کمک خواهم کرد. شما باید آن قدر تفحص کنید تا به عمق فساد زن‌ها پی ببرید، تا بیچارگی خارج از حد و غرور مردها را اندازه بگیرید. هرچند من این کتاب دنیا را خوب مطالعه کرده بودم ولکن باز هم صفحاتی در آن بود که آن را درست نخوانده بودم. حالا من همه چیز را می‌دانم. هرچه بیشتر با خونسردی محاسبه بکنید بیشتر موفق خواهید شد. رحم نکنید، بزنید، از شما خواهند ترسید. مردان و زنان را مثل اسب‌های چاپار تصور کنید و از یک منزل تا منزل دیگر به قدری آنها را تند برانید که بمیرند، به این ترتیب به اوج امیال خواهید رسید. بدانید اگر مورد علاقه زنی نباشید کسی برای شما ارزش قائل نخواهد شد. باید چنین زنی جوان باشد و ثروتمند و زیبا. اما اگر در درون قلب خود احساساتی دارید که حقیقی است، آن را برای خود مانند گنجی نگاه بدارید، نگذارید کسی حتی در ربودن چنین گنجی تردید بکند اگرنه از بین رفته اید… اگر احیانا کسی را دوست داشتید، این سر را نزد خود نگه دارید! باباگوریو اونوره دوبالزاک
-… از عروسی‌های امروز دیگر صحبت نباید کرد که چقدر مسخره و احمقانه شده است. من می‌توانم حدس بزنم چه بر سر این ورمیشل فروش پیر آمده است. چنین یادم است که این فوریو…
- گوریو، مادام.
- بله، این موریو در زمان انقلاب، رئیس صنف خود بود، او از اسرار قحطی معروف باخبر بود و از همان وقت از طریق فروختن آرد به ده برابر قیمت شروع به اندوختن مال کرد. هر قدر دلش خواست ثروت به هم زد. مباشر مادربزرگم مبالغ هنگفتی گندم به او فروخت. بدون تردید این نوریو منافع را مثل سایر مردم با کمیته امنیت عمومی تقسیم می‌کرد. یادم می‌آید، مباشر مادربزرگم به او می‌گفت که با نهایت اطمینان می‌تواند در گرانویلیه بماند چون که گندم هایش بهترین جواز اقامت او در این شهر به شمار می‌رفت. پس، این لوریو، که گندم را به میرغضب‌های عمومی می‌فروخت، فقط یک عشق و علاقه مفرط داشت و بس. به طوری که می‌گویند دخترهایش را می‌پرستید. او دختر ارشدش را در خانه رستو انداخته و دختر دیگرش را به بارون دونوسینگن، که صراف متمولی است و خود را طرفدار سلطنت نشان می‌دهد، پیوند داده است. حالا متوجه هستید که چرا در زمان امپراتوری فرانسه هر دو داماد از ماندن این پیرمرد طرفدار انقلاب بیمی نداشتند، در زمان بناپارت هم می‌شد این کار را کرد. اما همین که بوربون‌ها دوباره به سر کار آمدند پیرمرد مزاحم مسیو دو رستو می‌شد و بیشتر از او مزاحم صراف می‌گردید. دخترها هم، که شاید پدرشان را دوست داشتند، سعی کردند که بز و کلم یعنی شوهر و پدر را به هم سازش بدهند و فقط وقتی توریو را به خانه راه می‌دادند که کسی در آن جا نبود. برای این کار بهانه ای آوردند که محبت فرزندی از آن ظاهر بود. «پدر بیایید. وقتی دیگران نباشند ما راحت‌تر خواهیم بود! و غیره…» من، دوست عزیزم، معتقدم که احساسات حقیقی چشم دارند و هوش.
از شنیدن این قبیل عبارات دل این پیرمرد انقلابی خون می‌شد. او می‌دید که دخترهایش از او شرم دارند و اگرچه شوهرشان را دوست داشتند پدرشان مزاحم دامادها بود. یکی از طرفین باید خود را فدا می‌کرد، پس او خود را فدا کرد چون که پدر بود. او خود را تبعید کرد.
باباگوریو اونوره دوبالزاک
ین طور بارم آورده بودند که بترسم. از همه چیز. از بزرگ‏تر که مبادا بهش بربخورد؛ از کوچک‏تر که مبادا دلش بشکند؛ از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد؛ از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید. هم‌نوایی شبانه ارکستر چوب‌ها رضا قاسمی
هر کس بخواهد زیاد درباره دوستیها بیندیشد و عمل کند، زندگی توام با هراسی دارد. هراس از جدایی و عدم هماهنگی. در این حال، واکنش انسان، همچون مردمک چشم است که بر اساس میزان نوری که دریافت می‌کند، از مغز فرمان می‌برد. تلاش دوستان برای این همآهنگی، برخلاف همآهنگی مردمک چشم با نورهایی با شدتهای مختلف، ولی همزمان، و واکنشی که نشان می‌دهد، نمی‌تواند بیشتر از ظرفیت شخصیتی هر یک از آنها طول بکشد. در نتیجه شاید بتوان این امر را به فال نیک گرفت که هیچ معاشرتی پیش از اینکه به نقطه انفصال برسد، در صورتی که دلخواه طرفین نباشد، زیاد طول نخواهد کشید. نقاشی ژوزه ساراماگو
شنود یک علم است. برای اینکه آدم در این کار دست بالا را داشته باشد، باید از مخفیانه پشت آینه‌ی دوطرفه‌ای ایستادن خوشش بیاید و بلد باشد از کشف پنهانی‌ترین و مبهم‌ترین ویژگی‌های چهره‌ی فرد زیر نظر گرفته شده لذت ببرد. من و ادگار به ندرت فقط به خاندن گزارش‌های شنود اکتفا می‌کردیم. لذتمان در این بود که در خلوت محرمانه‌ی افراد به دلایلی مشروع رخنه کنیم و به رغم اختلاف نظرمان در این مورد، در تجاوز به حریم خصوصی آن‌ها شرکت داشته باشیم. شب‌ها ساعت‌های زیادی را در اتاق مخصوصی در اداره‌ی مرکزی اف. بی. آی که مجهز به وسایل فنی بود به شنیدن نوار‌ها می‌گذراندیم. مانند دو علاقه من به سینما که به تماشای فیلم‌های کارگردانان مولف در سالن سینمای محله بنشینند. شنود مانند پرتوهای ایکس کوچک‌ترین لکه‌ی مشکوکی را آشکار می‌کند. با درهم شکستن این سد دروغینی که هر کس دوست دارد دور و بر زندگی‌اش بکشد تا محدوده‌ی خصوصی‌اش را به ثبت برساند احساس قدرت عجیبی می‌کردیم… خانواده نفرین شده کندی مارک دوگن
ایگنیشس لباس خواب بر تن با گام‌های بلند وارد آشپزخانه شد و گفت: «تمام بچه‌های اون برنامه رو باید فرستاد اتاق گاز.» بعد متوجه مهمان شد و به سردی گفت: «اوه» …
ایگنیشس که کنار اجاق ایستاده بود و ظرف شیر را می‌پایید تا قبل از سر رفتن به موقع برش دارد گفت: «نکته مسخره این که قراره این برنامه الگوی جوانان وطن باشه. خیلی دوست داشتم نظر اجدادمون رو که موسس این کشور بودن موقع دیدن این بچه‌ها که به خاطر پیشبرد مقاصد کلیرسیل (نوعی کرم پوست) این طور به هرزگی کشیده شدن می‌دوسنتم. هرچند که احتمال می‌دادم همیشه که دموکراسی کارش به اینجا بکشه. »
اتحادیه ابلهان جان کندی تول
… گوش کنید. شاید چیز زیادی نداشته باشم, اما همین‌ها را دارم. شاید برای پیدا کردن صورتم در عکس مراسم فارغ التحصیلی دبیرستان ذره بین لازم باشد. شاید نه خانواده داشته باشم, نه دوست و رفیق. بله, بله, همه ی این‌ها را می‌دانم. اما هرچند شاید عجیب به نظر برسد, چندان هم از این زندگی ناراضی نیستم. شاید علتش این شخصیت دو پاره ی من باشد که از همه‌ی این‌ها کمدی خشن عادی ساخته است. نمی‌دانم. نه؟ اما دلیلش هر چه باشد, با آنچه هستم خیلی راحت کنار می‌آیم. دلم نمی‌خواهد هیچ‌جا بروم. طالب هیچ تکشاخی پشت نرده‌ها نیستم سرزمین عجایب بیرحم و ته دنیا هاروکی موراکامی