جویباری که از گوشه ای میگذشت زیر سایه توسکاها نمایی بلورین داشت. خشخاشهای لب آب چون جام هایی ظریف، از نور مهتاب لبریز شده بودند. گل هایی که به دست همسر مدیر مدرسه کاشته شده بودند، آهسته سر تکان میدادند و زیبایی و تقدس روزهای خوش گذشته را به رخ میکشیدند. آنی در تاریکی ایستاد و نفس عمیقی کشید و گفت: «دوست دارم در تاریکی گلها را بو کنم احساس میکنم روحشان وارد بدنم میشود. آه! گیلبرت! این خانهی کوچک، همان جایی است که آرزویش را داشتم.» آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
#زیبایی (۱۸۴ نقل قول پیدا شد)
(آنی) گل هایی که با خود برده بود را روی سنگ قبر (متیو) گذاشت و آهسته از تپه سرازیر شد. شامگاه زیبایی بود سایه روشنها همه جا پراکنده شده بودند ابرهای سرخ و یاقوتی پهنه آسمان غرب را لکهدار کرده بودند و در فواصل میان آنها آسمان سبز نمایان شده بود. آن سوتر رو غروب دریا میدرخشید و نوای جاودان حرکت آب بر بستر ساحل گندمگون به گوش میرسید. سالها بود که تمام تپهها در دشتها و جنگل هایی را که در سکوت دلنشین روستا فرو رفته بودند میشناخت و به آنها عشق میورزید. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
خوشبختی خودش تصمیم میگیرد کلارا و تو آن را مانند هدیه ای ارزشمند از طرف زندگی دریافت میکنی.
تو باید بذر آن را بپاشی و باعث رویشاش شوی. زمانی که دانهاش را یافتی ، باید آبیاریاش کنی و مراقبش باشی.
بعد بزرگ میشود و جایی را از آنِ خویش میکند و تو فقط باید به نظاره زیباییاش بنشینی. دوشنبههایی که تو را میدیدم لئا ویازمسکی
احساس کرد که لبخندش آرام و بیصدا دور میشود،رنگ میبازد و میچکد مثل اشک شمع زیبایی که مدتها سوخته است و حالا آرام آرام میچکد و شمع هم دیگر شمع نیست. تاریکی. فارنهایت 451 ری برادبری
یک روز دیدم در باغ ظاهراً بیهیچ هدف خاص قدم میزند، انگار که بهخاطر کارهایش قرار نیست هیچ حسابی به خدا پس بدهد. در فرقهٔ ما شیوهٔ کاملاً متفاوتی برای وقت گذرانی به من آموخته بودند و این را به او گفتم. جواب داد زیبایی کائنات نه فقط از وحدت در کثرت، بلکه همچنین از کثرت در وحدت منشاء میگیرد. این جواب نوعی حکمِ عقل سلیم عامیانه به نظرم رسید، اما بعدها فهمیدم مردان سرزمین او امور را به شیوهای تشریح و توصیف میکنند که در آن نیروی روشنگر استدلال کارکردی بسیار مختصر دارد. آنک نام گل اومبرتو اکو
چیزیکه مردم نمیدانند این است که زیبایی نصف موضوع است. کافی است از آن درست استفاده نکنی، آنوقت با تو مثل روسپیها رفتار میکنند. ترانههای شبانه کازوئو ایشیگورو
گاهی وقتها آدم در کسانی که دروغ میگویند تا آنهایی که راستگو هستند، بیشتر به معنی مطالب پی میبرد. حقیقت همچون روشنایی چشم را کور میکند؛ برعکس، دروغ غروب زیبایی است که هر چیزی را به روشنی مشخص میسازد. سقوط آلبر کامو
وقتی چیزی زیبا میبینیم به گریه میافتیم. وقتی چیزی خنده دار یا زشت باشد هم اشک میریزیم. شاید به این دلیل که میدانیم زیبایی آنها همیشگی نیست. درون 1 آینه درون 1 معما یوستین گردر
آری، ما سعی داریم با برس، سوزن و سایر لوازم آرایش همراه خود، نقص صورتمان را پنهان کنیم تا با ترمیم ظاهرمان از آشفتگی و جنون فاصله بگیریم. سابق، وقتی چهرهای فاقد لطف و زیبایی بود، آن را ساماندهی میکردند. یعنی چارچوب مناسبی برای آن قیافه به وجود میآوردند و به صافکاری میپرداختند؛ اما زیر و بمسازیشان غلط یا ناجور از کار درمیآمد، زیرا قادر نبودند پیوند میان چهره، بینی و تنهایی نگاه را درست ترمیم کنند. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
در زندگی خوش، سرنوشت همگنانمان را در واقعیتشان نمیبینیم، چه منفعت بر آنها نقاب میزند و تمنا دگرگون و زیبایشان میکند. اما در بینیازی ناشی از رنج، در زندگی و در حس زیبایی دردناک، در تئاتر، سرنوشت دیگر آدمیان و سرنوشت خودمان سرانجام پیام ازلی ناشنیدهی وظیفه و حقیقت را به گوش جان هوشیارمان میرسانند. خوشیها و روزها مارسل پروست
این تضاد میان عشق عظیم گذشته و بیاعتنایی مطلق کنونی ما که هزار نشانهی مادی ما را از آن آگاه میکند، -مثلا نامی که در بحثی به یادمان میآید یا نامه ای که در کشویی پیدا میکنیم یا دیدار یا حتی تصاحب کسی پس از آن که دیگر دوستش نداریم- این تضاد را که در یک اثر هنری بسیار تاسفانگیز و آکنده از اشکهای نریخته است، در زندگی واقعی با خونسردی از نظر میگذرانیم؛ به این دلیل ساده که حس کنونیمان، حس بیاعتنایی و فراموشی است. عشق و معشوقه در نهایت ما را تنها از دیدگاه زیباییشناختی خوش میآیند و بیتابی و تحمل رنج عشق همراه با خود آن پایان گرفته است؛ بنابراین اندوه گزندهی این تضاد، چیزی جز واقعیت اخلاقی نیست. خوشیها و روزها مارسل پروست
چشم: پنجرهی روح، مرکز زیبایی چهره، نقطهای که هویت فرد در آنجا متمرکز شده است؛ اما در عینحال یک وسیلهی بینایی است که باید توسط یک مایع مخصوص نمکی دائما شسته و مرطوب نگه داشته شود. بنابراین نگاه، بزرگترین شگفتیست که انسان دارای آن است. هویت میلان کوندرا
برخی از افرادی که ظاهرشان برخلاف آرمان آنهاست، خیلی شاد هستند و کسانی که دقیقاً ظاهر آرمانیشان را دارند، غمگین هستند، بنابراین آیا اندامی بینقص است که باعث میشود شما احساس خوبی در مورد خودتان داشته باشید؟ البته که اینطور نیست. میتوان در اینجا اصطلاح فرانسوی jolie-laide یا زشت زیبا را به کار برد. این کلمه کسانی را توصیف میکند که در تصویری از نمونه واقعی زیبایی یا جذابیت قرار نمیگیرند اما آنگونه که خودشان را ابراز و معرفی میکنند، با ارائه آنچه در درون هستند جذاب و زیبا به نظر میرسند. بهسلامت جسمانیتان و واقعیت وجودیتان بهعنوان فرد توجه داشته باشید. شما فقط بدنتان نیستید، شما خیلی بیشتر از آن هستید! عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
زیبایی واقعی برحسب این تعریف میشود که در درونتان کیستید که شامل هیجان شما برای زندگی، مراقب دیگران بودن، شخصیت شاد شما و رفتار دوستانهتان با دیگران است. همه این خصوصیات باهم خود واقعی شما را میسازند. آنها خود واقعی شما هستند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
زندگی بشر همچون یک قطعهی موسیقی ساخته شده است. انسان با پیروی از درک زیبایی، رویداد اتفاقی (موسیقی بتهوون، مرگ در ایستگاه راهآهن) را پس و پیش میکند تا از آن درونمایهای برای قطعهی موسیقی زندگیش بیاید. انسان این درونمایه را –همانطور که موسیقیدانان با زمینههای سونات عمل میکند- تکرار خواهد کرد، تغییر خواهد داد، شرح و بسط خواهد داد و جابجا خواهد کرد. بار هستی میلان کوندرا
انسانها قدرت ساختن عشق و زیبایی را دارند و همچنین فلاکت و بدبختی را. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
نام نگارنده: جان آپدایک
نام داستان: از مزرعه
شخصیتهای داستان به ترتیب ایفای نقش و ویژگیهای شخصیتی:
• جوئی (راوی اصلی و نقش اول)
مردی نسبتاً آسیب دیده از طلاق عاطفی، عدم دریافت تایید کافی از سمت والدین و مورد سرزنش واقع شده، رنجور از فقدان قاطعیت در کاراکتر، و ناراضی از حرفه و شغل خود در نیویورک، شخصیت متزلزل که پیشنهاد نشستن ریچارد روی تراکتور را خود مطرح کرد اما در ص 94 آمده که: جوئی بالافاصله گفت: او پسر روستایی نیست. نشان دیگر این شخصیت اینکه از روستایی بودن خود در رنج است و به خودپذیری نرسیده است. ذهن آشوب و مضطرب (ص 135 نمیتوانستم اوضاع را بدون بروز فاجعه و مصیبت در نظر مجسم کنم، طلاق شیوه ای برای قوم و خویش شدن!) شخصیتی وابسته و عاری از استقلال نظر (ص144 و 145) و مرزهایی معین برای خودش ندارد تا مادر اجازه نفوذ نداشته باشد. عدم صداقت و غیبت درباره پگی ص 147
• پگی (همسر دوم جوئی)
زنی گرم و آرام، تا حدودی کنترلگر و محتاط در حفظ سلامتی فرزندش برای جلوگیری. و به دنبال حفظ احساس زنانگی خویش در رابطه عاطفی
• ریچارد (پسر پگی و پسر خوانده جوئی)
پسر بچهای کنجکاو و ماجراجو و با وجود غیاب پدرش (همسر اول پگی) همچنان قهرمان ذهنی اش او است.
• خانم رابینسون (مادر جوئی):
زنی سالخورده و با شخصیتی صلب، کنترلگر و از نوع دیکتاتورهای نازنین که البته با گذران سالهای عمر ضعف وجودش را فراگرفته و دیگر ترس از دست دادن کنترل شرایط آشپزخانهاش را ندارد.
• جون (همسر اول جوئی)
• آن (دختر بزرگتر جوئی و جون)
• مکیب (همسر اول پگی)
• چارلی و مارتا (فرزندان جوئی و جون)
راوی: اول شخص ذهنی
مثال ص 69 هیچ چیز، رفع امیال غریزی یا تماشای مناظر، مثل فرو نشاندن عطش باعث تسلی یافتن عمق وجود آدم نمیشود.
توازن داستان: عدم تعادل / عدم تعادل / تعادل
موضوع و مفهوم فلسفی:
انکار (ص137)
جنگ و صلح با خویشتن
اعتماد بانفس و قاطعیت مرد در حفظ آرامیش خانواده
نقش رفتاری-مدیریتی مرد در حفظ احساس زنانگی همسر
ژانر: پست مدرن (Domestic Fiction) پرداختن به ذهن زنان که در قرن نوزدهم برپا شد بررسی تغییرات جهان بینی از دخترانگی به زنانگی
نشانهها:
1- فرم زمانی خطی نیست، نویسنده خواننده را به ازدواج قبلی و زمانی که پدر جوئی زنده بود.
2- داستان هجو دارد، صحبت دربارهی لوله کشیهای شهری، ریش تراش پدر، توصیف رنگهای اجسام قدیمی، در کل جوئی زیاد پرش ذهنی دارد و در گذشته سیر میکند شاید دلیلی دارد اما بنظرم خواننده را خسته میکند.
3- وجود زاویه دید و روایت چرخشی بین جوئی، پگی، ریچارد و خانم رابینسون (ص139)
4- مثل داستان داستان دماغ مادربزرگ رابرت کُوِر که در آن تغییر دیدگاه دختر نسبت به مرگ رخ داد، اینجا هم پگی در آخر نگاهش نسبت به خانم رابینسون تغییر کرد و متوجه شد که او یک مرد در مزرعه میخواهد.
5- نگاه قالب در جهان چند صدایی است که ناشی از پست مدرنیستم است
6- زیبایی شناسی: تصادم دو حجم تاریکی
نقد و خلاصه داستان:
داستان سفری چند روزه زوجی به همراه فرزند زن است به مزرعه شخصی مادر جوئی و تعاملات پیش رو بین هر یک از شخصیتهای داستان به صورت تک به تک از ریچارد و جوئی ، جمله زن و همسرش، زن و مادر همسرش، مادر همسر و ریچارد، و همچنین مهمتر همه درگیریهای کهنهی جوئی و مادرش که هنوز به صورت پروندههای باز باقی مانده است، گرچه در داستان گریزهایی به گذشته زده میشود اما اطلاعات اصلی داستان در زمان حال به خواننده ارائه میگردد، در داستان شاهد اصطکاکهای بین پگی و مادر جوئی هستیم، همچنین نگرانیهای جوئی برای از دست دادن دوباره همسرش. تعامل و اصطکاکهایی بین پگی و خانم رابینسون وجود دارد که از فراز و نشیبهای داستان به حساب میآید گرچه به نوعی ارتباط زنانه صمیمیتی بین آنها ایجاد میکند. و جوئی گاهی در این میان تنها مانده و گویا شبیه قربانی داستان میشود مثل ص 95 ((قرار نیست اون یه جوئی دیگه باشه! - میشه تصور کرد جوئی اینجا خودش را شخصیتی دیده که وجود یک کپی از اون جذابیتی برای پگی نداره – عبارت ((همون یدونه جوئی برای خود منم کافیه از زبان جوئی) )عمق فاجعه رو نشون میده )). در این میان جوئی با بازگو کردن عقدههای روانی خود از مادرش به پگی ذهن او را برآشفته (باردار) میکند و پگی را نسبت به تعامل بین ریچارد و خانم رابینسون از خوردن قهوه گرفته تا بیرون رفتن و کار کردن روی زمین و خیال پردازی مشوش میکند. علی رغم همه این مقاومتها تعامل بین خانم رابینسون و ریچارد دستاوردهایی برای هردوی آنها دارد از جمله وقتی در ص 80 ریچارد با هیجان دربارهی تفاوت مدفوع روباه و موش خرمایی صحبت میکند، اینجاست که برای خواننده روشن میشود این تعامل هرچند کوتاه سبب شده است نسل سوم خانواده یک انسان مکانیکی و صرفاً شهر از مزرعه جان آپدایک
چگونه ممکن است آنهمه زیبایی و لطف، ناگهان محو شود؟ عمر، به تندی میگذرد و شتاب زمان، به اندازهای است که در چند لحظه میتواند مردم را از بهشت به دوزخ بفرستد. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
میدانم که شر وجود دارد؛ زیرا آن را در خط سوم قطعهی مهتاب بتهوون شنیدهام. اما این را نیز میدانم که خیر هم وجود دارد و میدانم که بین دو پرتگاه، گل زیبایی میروید و بعد، از درون آن، زنبور شاد و سرحالی اوج میگیرد و پرواز میکند. دختر پرتقالی یوستین گردر
شاید این چشمان من بود که اینهمه زیبایی در او میدید. نمیدانم و اهمیتی هم نمیدهم. ولی از آن به بعد، از همان نگاه اول فهمیدم که هرگز مرد دیگری در زندگی من نخواهد بود و اینکه هیچچیز بهجز او هرگز نه برایم مهم است و نه وجود دارد. لیدی ال رومن گاری
زیبایی زندگی، تنها چیزی بود که ارزش مبارزه را داشت. لیدی ال رومن گاری
زندگی، عجیبه! نیست؟ چیزهایی که یه روزی درخشان و زیبا به نظرت میرسیدند و با دیدنشون از خود بیخود میشدی و حاضر بودی همه چیزت رو فداشون کنی، بعد یه مدتی و با مرور زمان یا با تغییر دیدگاهت، یهدفعه از شدت گیراییشون کم میشه و با کمال تعجب، دیگه زیباییشون رو از دست میدن. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
پیدا کردن یک جراح زیبایی خوب به قول معروف مثل پیدا کردن دونههای ذرت میمونه تو انبار کاه. منظورم اینه که همهجا تبلیغات زیبا و وسوسهکنندهای ازشون میبینی، اما درواقع تو اتاق عمل جور دیگهای از آب درمیان. اولش با عکسهای قشنگ و دلفریب تو رو به قتلگاه میبرن و بعد تو اتاق عمل، تن سالمت رو داغون میکنن. به جای اینکه بشی شبیه اون عکسایی که نشونت دادن، زیبایی قبلیت رو هم از دست میدی. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
دکتر توکای در طول سیسال زندگی مجردیاش، برخلاف دخترهای جوان هرگز به زیبایی ظاهر اهمیت نمیداد و معیار او برای ازدواج، امتیازات ظاهری نبود. آنچه در وجود خانمها بیشتر برایش ارزش داشت، اخلاق، زیرکی، هوش و حس شوخطبعی آنان بود. زنها هرقدر هم زیبا و جذاب بودند، اگر اطلاعات عمومی بالایی نداشتند و نمیتوانستند نظری از خودشان بدهند، در نگاه دکتر توکای جایگاه درخوری نداشتند و او بیشتر از آنها فاصله میگرفت. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
دکتر توکای همواره به دلیل اینکه وضعیت مالی خوب و موقعیت شغلیاجتماعی بالایی داشت، مورد توجه خانمها قرار میگرفت؛ اما چون ظاهر زیبایی نداشت، به هر دختر جوانی که ابراز علاقه میکرد، همیشه گزینهی دوم تلقی میشد و نامزدیهایش به ازدواج ختم نمیشد. دخترهای جوان با گزینههایی ازدواج میکردند که ظاهری جذاب و موقعیت مالی بهتری داشتند. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
«زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهٔ پُرِ لیوان رو ببینیم. حالا اون تفنگ و طناب رو پس بده. حالی که تو این لحظه توشی پُرِ استرس و درده؛ مغازه خودکشی ژان تولی
البته طرفمقابلش مرد خوشقیافهای نبود. زیبایی را نمیشود با سالاد خورد. درعوض مرد خوشقلب و مهربانی بود و آنها بهیکدیگر دلبسته بودند. مگر عشق چیزی جز این است؟ مرگ شادمانه آلبر کامو
زیبایی یکمرد، نشانهی حقیقتهایدرونی و عملیاش است. مرگ شادمانه آلبر کامو
قانون جاذبه شماره ۶۴
صرف نظر از اینکه یک زن تا چه اندازه زیبا باشد، تنها زیبایی چهره نمیتواند احترام مرد را برایش نگاه دارد. شاید زیبایی ظاهری او را جذب کند اما آنچه او را مجذوب شما نگاه میدارد، استقلال شماست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
و تنهایی عجیب چشمهایش بیشتر از زیباییاش مجذوبم کرد. مرشد و مارگریتا میخاییل بولگاکف
آیا تا به حال با این مورد برخورد کرده اید که مردی جذاب با یک زن بسیار معمولی ازدواج کرده باشد؟ شاید آن دختر از نظر شما زشت و یا خیلی معمولی باشد، ولی در چشم آن مرد او دارای زیبایی طبیعی است. اینکه با شکوهترین لحظه زندگی آن دختر بردن جایزه بهترین کدو تنبل جالیز در یک مسابقه روستایی و در سن شش سالگی بوده است، اهمیت چندانی ندارد. مهم این است که وقتی مرد با او به بستر میرود مانند موش چاق وچله ای که وسط کارخانه پنیر فرود آمده باشد خوشحال است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
سنگ قبرها مانند جلد کتابها مستطیلی و اطلاعات مختصری را در خود انباشتهاند. گاه از جملات کوتاه و زیبایی تشکیل شدهاند که در کتابها نیز یافت میشود؛ مانند این جملهی ادبی: «تقدیم به تو، تا ابدیت.» نامخانوادگی مردگان نیز به منزلهی عنوان کتاب است که همهچیز در آن خلاصه میگردد. دوستدارم به گونهای زندگی کنم که نتوانند آنرا خلاصه کنند. دوستدارم زندگیام مانند یک ترانه باشد، نه مثل یکورقکاغذ یا سنگ روییکقبر… دیوانهوار کریستین بوبن
اشتباه دیگری که خانمها ممکن است مرتکب شوند این است که خود را دست کم بگیرند وکوچک کنند. وقتی در یک قرار آشنایی هستید، هیچگاه نباید در مورد عمل جراحی زیبایی که دوست دارید انجام دهید، یا مقدار وزنی که دوست دارید از دست بدهید، حرف بزنید. او را از دنیای تحسین کردن خود بیرون نیاورید. الان زمانی است که باید به خود اطمینان کامل داشته باشید.
پس رفتار درست چیست؟ «این منم با تمام شکوهی که میتوانم داشته باشم و از این بهتر نمیشود.» زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
«باهمبودن» انتخابِ امروزِ من و کریگ است. فرداها اگر فکر کردیم بهتر است مسیرمان از هم جدا شود نابود نخواهیم شد. حالا دیگر میدانیم که زندگی مسیرهای زیادی جلوی پایمان میگذارد. هر مسیری، زیبایی و رنج خاص خودش را دارد. هر مسیری، عشق است و هر پایانی، رستگاری. نمیدانم که زندگیِ مشترکمان تا همیشه ادامه پیدا میکند یا نه، اما چیزیکه از آن مطمئنم، مسیرِ «جنگجوی عشق» است؛ اینکه من به خودم خیانت نخواهم کرد.
دیگر همیشه به صدای کمجانِ درونم گوش خواهم داد. دیگر اجازه نمیدهم مرا غرق کند. دیگر به او و خودم اعتماد خواهم کرد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ناگهان حس میکنم عشق و زیباییِ بیشتری میخواهم؛ انگار که قدردانی، این رگِ ارتباطی را گشادتر میکند و فضای بیشتری ایجاد میشود. میروم توی اتاقخواب. به تخت خیره میشوم و احساس گرمی میکنم. از بدنم میپرسم برای احساس امنیت و عشق به چه چیزی نیاز دارد؟ به حسهام فکر میکنم و دستگاه بُخور را روشن میکنم. بوی بُخور، مرا یاد چیزهای مقدس میاندازد، مطمئناً رابطه همین است. پنجرهها را باز میکنم. آواز پرندهها به من یادآوری میکند هر اتفاقی که میافتد، توسط خداوند مقدر شده و حس شرمندگی بهخاطر آنها، بیمورد و اشتباه است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
تو کشتیای هستی که عشق رو از ساحلِ موجود دیگهای به ساحلِ من میآره. من قبلاً یه جزیره بودم. نمیدونستم چطور خودمو بروز بدم یا بقیه رو به درونم بکشونم. ازت ممنونم. ممنونم که همهٔ این عشق و زیبایی رو از طرف روحم قبول میکنی. ممنونم که با من انقدر صبوری میکنی. " جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مثل صبحها که تو از خواب بیدار میشی. اون لحظه واقعاً بد به نظر میرسی؛ موهات بههمریختهس و صورتت یه جورِ عجیبیه. اما وقتی منو میبینی، چشمات برق میزنه. واسه همینه که میگی من زیباییام؟»
«آره عزیزم. من از تو لبریز میشم؛ چون میخوام زیبا باشم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
در آینده آدمای زیادی رو میبینین که خوشگلن ولی هنوز یاد نگرفتهن زیبا باشن. اونا نگاههای زیادی رو به خودشون جلب میکنن اما هیچوقت نمیدرخشن. زنِ زیبا میدرخشه. وقتی با یه زنِ زیبا هستین، ممکنه متوجه موهاش یا پوستش یا بدن و لباسش نشین، چون حس خوبی که بهتون میده، حواستونو از این چیزا پرت میکنه. اون انقدر از زیبایی لبریزه که احساس میکنین شمام زیبا شدین. کنارش احساس گرما، امنیت و کنجکاوی میکنید. اون کمتر چشمک میزنه و شما رو از نزدیک میبینه؛ چون یه زن عاقل و زیبا میدونه سریعترین راه واسه لبریزشدن از زیبایی، نفوذکردن تو دلِ یه آدمه… و همین آدمای دیگه، خودِ خودِ زیباییان. زنی زیباتره که برای آدما وقت و انرژیِ بیشتری بذاره؛ اونوقته که همه لبریز میشن. زنهایی که دلشون میخواد خوشگل باشن، به این فکر میکنن که ظاهرشون چطور به نظر میرسه، اما زنهایی که میخوان زیبا باشن، به این فکر میکنن که دارن به چی نگاه میکنن. اونا همهٔ اون چیز رو به درونشون میفرستن. اونا دنیای زیبا رو به درونشون میبرن و همهٔ اون زیبایی رو مال خودشون میکنن تا اونو به بقیه هم بدن. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
خیلی از کارایی که من هر روز انجام میدم، واسه زیبابودنه. بهخاطر همینه که برای دوستای خوبم وقت میذارم، که کارای هنری رو دنبال میکنم و موزیکی رو که دوست دارم، همیشه تو خونه پخش میکنم. برای همینه که تو هر اتاقی شمع روشن میکنم. برای همینه که بالارفتنِ شما از درخت انجیر رو نگاه میکنم. برای همین رو زمین با سگا غلت میزنم و همیشه با مهربونی نگاهتون میکنم. بهخاطر همینه که هر هفته شما رو میبرم غروب آفتاب رو تماشا کنین. من لبریز میشم از زیبایی، چون میخوام زیبا باشم. شما دخترا هم برای من زیبایی هستین. وقتی شما بهم لبخند میزنین، میتونم پُرشدن و لبریزشدنام رو حس کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
خوشگلی یه چیز دیگهس که اونم میفروشن. در مورد اینکه خوشگلی چیه و کی خوشگله، بازم همون آدما تصمیم میگیرن، و این ثابت نیست. بنابراین اگه میخواین خوشگل باشین، باید مدام خودتونو تغییر بدین؛ درنتیجه روزی میرسه که نمیدونین کی هستین. چیزیکه من میخوام باشم، «زیبا» ست دخترا. زیبا یعنی «پُر از زیبایی». زیبایی در مورد این نیست که ظاهر شما چطور به نظر میرسه. زیبایی چیزیه که شما ازش ساخته شدهین. آدمای زیبا زمان صرف میکنن تا کشف کنن زیباییِ روی زمین چیه. اونا خودشونو خیلی خوب میشناسن و میدونن چیو دوست دارن، اونا انقدری خودشونو دوست دارن که هر روز زیباتر میشن. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
بزرگشدن ناخوشایند است. شفای من پوستانداختنِ من است، آرام و عریان و آسوده در پیشگاه خدا؛ همانطور که در بُعد حقیقیام عریانم. هنوز آنقدری که باید، شایسته نیستم. و حالا ایستادهام: جنگجو، عریان، آماده برای جنگ، قوی، نیکخواه و کامل؛ نه نیازمندِ کاملشدن. فرستاده شدهام تا بجنگم؛ برای هر چیزیکه ارزشاش را داشته باشد: حقیقت، زیبایی، محبت، آرامش و عشق. برای رژهرفتن میان عشق و رنج، با قلبی گشوده و چشمهایی بینا، برای ایستادن توی خرابیها، و باورِ اینکه قدرتِ من، نورِ من، حقیقتِ من و عشقِ من، قویتر از تاریکیست. حالا دیگر اسم خودم را میدانم: جنگجوی عشق. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
به مصیبتهایی فکر میکنم که زنها با آن مواجهاند. چطور هر وقت بچه مریض میشود، مرد خیلی راحت خانه را ترک میکند؟ یا وقتی یکی از والدین میمیرد، یا خانواده از هم میپاشد، این زنها هستند که سختیها را به دوش میکشند؟ آنها که با وجود اندوه خودشان، کارهایی برای اطرافیانشان انجام میدهند که ازخودگذشتگیست. وقتی اطرافیانشان ناتوان میشوند، زنها بیماریِ آنها را در آغوش میگیرند و به یک پرستار تبدیل میشوند. آنها ناراحتی، عصبانیت، عشق، و آرزوی داشتنِ خانواده را با خودشان حمل میکنند. آنها خیلی زود یاد میگیرند که چطور حال خودشان را موقع مواجهه با مشکلات، خوب نشان دهند؛ درست وقتیکه سنگینیِ اندوه، شانههاشان را میلرزاند. آنها همیشه در مقابل ناامیدی، آواز حقیقت، عشق و رستگاری سرمیدهند. آنها همکارِ خستگیناپذیر، وحشی و بیرحم آفرینش خدا هستند، و از هیچ، دنیای زیبایی میسازند. یعنی زنها همیشه جنگجو بودهاند؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
داستان زوجی که پولِ کم، ولی عشق زیادی داشتند. زن موهای زیبای خودش را میفروشد تا برای عشقش زنجیرِ ساعت بخرد و مرد ساعت جیبیای را که جایزه گرفته بود، میفروشد تا برای همسرش شانهٔ سر بخرد. هر کدام از آنها چیزی را قربانی میکنند که شخصیتشان در آن پیچیده و دیگر چیزی برایشان باقی نمیمانَد تا ارزشِ خودشان را به دنیا ثابت کنند. اما آنها ارزششان را به یکدیگر ثابت میکنند. آنها عاشق یکدیگرند و این شخصیتشان، حقیقیتر از زیبایی و موقعیت اجتماعی آنهاست. درنهایت تنها چیزیکه برایشان باقی میماند، حقیقت و عشق است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چرا همهٔ ما موهامون مثل همه؟ کی گفته موهامون باید مثل عروسک باربی باشه تا جذاب شیم؟ اصلاً کی گفته ما باید جذاب باشیم؟ من همهٔ پول و وقتمو خرج زیباییم میکردم. مدام خودمو تغییر میدادم تا ظاهرم جذاب بشه، اما نمیدونستم تازه مثل بقیه شدهم. دارم سعی میکنم خودمو نشون بدم، و درضمن سعی نمیکنم زندگیِ مشترکمو حفظ کنم. ازدواج من یه کار مزخرف بود. فقط دو راه دارم: یا دوباره با کریگ ازدواج میکنم یا دیگه هیچوقت ازدواج نمیکنم. کوتاهیِ موهام بهخاطر هیچکس نیست. فقط به خودم ربط داره. مثل دیوید ثورو شدهم. دارم خودمو از سادهترین نیازهام محروم میکنم. میدونم از کجا باید شروع کنم. دارم برمیگردم به خط شروع. دوست دارم همهٔ چیزایی که منو مریض و عصبی کردهن، فراموش کنم. نمیخوام به آخر عمرم برسم و بفهمم که هنوز خودمو نشناختهم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
حس عجیبی دارد وقتی تنها کسی هستی که شاهد اینهمه زیباییست. همهٔ اینها فقط برای من است. بینهایت ممنون و شکرگزارم که اینجا هستم تا این هدیه را دریافت کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
شاید بعضی عشقها ابدیاند؛ زمستان دوام میآورند و دوباره شکوفه میزنند. شاید بعضی دیگر شبیه گیاههای سالیانهاند، زیبا و باشکوه و انبوه برای یک فصل، و بعد دوباره به زمین برمیگردند تا بمیرند و خاکی غنی بسازند تا زندگیِ جدیدی آغاز شود. شاید هیچ راهی وجود ندارد که عشق شکست بخورد، چون نتیجهٔ نهاییِ تمام عشقها، حیاتی دیگر است. مرگ و احیای زندگی؛ شاید این است راه زندگی و عشق. تصمیم میگیرم بدونِ درنظرگرفتنِ اینکه زندگیِ مشترکم قرار است نمودی از یک عشق دائمی باشد یا سالیانه، فقط به این فکر کنم که شکوه و زیبایی و زندگیِ جدیدی پیش روست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
سخت است که زیبایی را در یک شیر یا یک مرد ببینی؛ آنهم وقتی از تکهتکهشدن میترسی. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
موسیقی مکان امنیست برای تمرینِ انسانبودن. همزمان با پخش یک آهنگ، میتوانم تمام احساساتم را حس کنم: شادی و امید، وحشت و خشم، عشق و نفرت. بگذارید بیایند تا حسشان کنم و بعد از آن اجازه بدهید از یاد بروند. هر بار که موزیک به انتها میرسد و همهجا ساکت میشود، از نو آنرا پخش میکنم. و اینطور است که حس میکنم حالم رو به بهبود است. من قادر به حفظ زیباییِ موسیقیام و این چیز کمی نیست. حالا یکی دیگر از دعوتهای خوفناکِ زندگی را پذیرفتهام: دعوت به حسکردن. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
سالها بعد، زمانیکه من دیگر کمتر زیبا باشم، آنموقع که دیگر خبری از حلقههای باریک مو برای نوازش، یا پوستی عالی برای تحسین نباشد، وقتیکه دیگر کوچک و ساده و باارزش نباشم، نمیدانم که چگونه شایستهٔ ارائه یا دریافت عشق خواهم بود. از دستدادنِ زیباییام، مانند سقوط از قدرت است، و این مرا بیارزش میکند. مثل این میمانَد که هدفم را گم کرده باشم و کل جهان از من ناامید شده باشد. بدون زیبایی، دیگر چه چیزی برای جذبکردنِ مردم دارم؟! جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
هوش پیچیدهتر از زیباییست. غریبهها به من نزدیک میشوند و با ذوق و شوق به موهای فرفریام دست میزنند، اما وقتی با اعتمادبهنفس و خیلی راحت با آنها صحبت میکنم، چشمانشان گرد میشود و به عقب برمیگردند. آنها با لبخندِ من به سمتم جذب میشوند و با جسارت من، دفع. بعد هم سعی میکنند با خندیدن، خودشان را جمعوجور کنند، اما عملِ «دورشدن» انجام شده. اینرا بهخوبی احساس کردهام. آنها میخواهند مرا ستایش کنند و من همهچیز را با واردکردنِ خودم در تجربهٔ شخصیِ آنها، برای خودم پیچیده میکنم. کمکم میفهمم که زیبایی مردم را گرم، و هوشمندی مردم را سرد میکند. اینرا هم میدانم که دوستداشتهشدن بهخاطر زیبایی، برای یک دختر وضعیت دردناکیست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
میدانم که زیبایی شکلی از مهربانیست. زیبایی برای بخشیدن است؛ برای همین است که سعی میکنم سخاوتمند باشم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مادرم همیشه دیگران را میبیند. او برای آدمها ارزش زیادی قائل است و بیشترِ وقت خود را با مردم میگذراند. غریبهها به او توجه میکنند و او پاسخ توجه آنها را میدهد. او ملکهایست که با مهربانی حکومت میکند؛ شاید به همین دلیل است که مردم به او خیره میشوند. آنها ماتِ مادرم میشوند؛ چرا که او دوستداشتنیست. آنها ماتِ مادرم میشوند؛ چراکه او خودِ عشق است. من همیشه در حال کشف مادرم هستم و همیشه به تماشای مردمی مینشینم که مادرم را تماشا میکنند. او درست مثل یک کودک، زیباست. و غریبهها هر روز اینرا به مادرم میگویند. من باید یاد بگیرم که چطور با زیباییام کنار بیایم؛ چراکه زیبایی یک مسئولیت است. وقتی زیبا هستی، مردم از تو انتظار بیشتری دارند. گمانم اینطور باشد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
زیبایی آنجا چیز دیگری بود، با تو طوری حرف میزد که در عمق روحت صدایی میپیچید و تو را به سویی دیگر فرا میخواند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
تفکیک کردن دردهای ما و سرنوشت سیاه ما و ناهماهنگیهای کشنده ما با همنوایی و زیبایی بیکران همه چیز این جهان، تنها نیرویی است که میتواند ما را به زندگی پیوند بزند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
صدها روز مثل یک دیوانه، صبح به صبح و شب به شب به خودم و زندگی لعنت کردهام، اما بعد، هر صبح که بلند میشدم و زیبایی را حس میکردم تمام چیزها به هم پیوند میخوردند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
انسان باید تا آخرین نفس، تا بعد از مرگش هم باورش را به خوشبختی از دست ندهد. اعتقادش را به درک زیبایی فراموش نکند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
هرگز بر آن باور نبودهام تکههای کوچک هنگامی که به هم متصل میشوند، هنگامی که از چیزهای شبیه به هم چیز بزرگتر میسازی آنچیز بزرگ همان صفات چیزهای کوچک را داشته باشد. صفت آتش و صفاتی از مشعلی از روشنایی یک چیز نیست. زندگی هم همینطور است؛ موجهای عظیمی که از زیبایی هزاران موج کوچک درد به وجود آمده است. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
زندگی خوشبختیای است که وقتی شروعش میکنی پر میشود از رنج. بهشتی است که از مجموعهای دوزخ ریز و کوچک ساخته شده، زیباییهای بلافصلی است که زنجیر زشتی آنها را به هم متصل کرده است. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
دیگر نترس، نه، پسرم نباید از این ظلمات که در توست بهراسی. نباید ناامید باشی. سوسویی از روشنایی در تو به وجود خواهد آمد، آنگونه که قادر خواهی شد با بوییدن دو میوه، میوهٔ بد را از میوهٔ سالم جدا کنی. با صدا خواست و مراد و راز درون را ببینی، با نفس کشیدن اصل و فصل هر چیزی را درک کنی، نقشه راه و چاه در زیباترین شکل پیش تو آشکار میشود. پسرک شیرینم، آن وقت هرگز گم نخواهی شد. اگر اشتباهی هم گذرت به جای دیگر بیفتد، زیباییاش کمتر نیست… آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
آی! این بازگشت، دیشب، میان پاریس! باد، رود سن، ماه کاملِ تابان، زیبایی همه جا دور من، همه جا درون من سنگین از حمل تو، سبک از حس خوشبختی و امیدی که تو به من میدهی، سرمست و بشاش از میل وحشتناکی که در من میکاری! آی، پرسه در این شهر که اینقدر دوستش دارم، مخصوصاً که تو در منی! باد خنک شب در بلوزم، روی پوستم. هوس بازوانت. عطش لبانت و تشنگی. تشنهٔ طراوت آن لعل، آنجا که به هم مینشیند! وای از این لحظات شکوهمند و نفسگیر! چقدر سهمگین و بینظیر است و چقدر دلم میخواست قادر بودم این وضع را تا زمان آمدنت یکبند نگهش دارم! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
منتظرم بمان همانطور که منتظرت میمانم. پا پس نکش چنان که میدانم جز این هم نمیکنی. زندگی کن، بدرخش و مشتاق و در پی زیبایی باش، هرچه دوست داری بخوان، موقع فراغتت بخوان: سوی من برگرد که همیشه سر بهسوی تو دارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیروز وقت ناهارت را چطور گذراندی؟ یک دستم را میدهم (اغراق میکنم) تا امروز صبح با تو به گردش بروم، جلوی دریا، تا به تو یاد بدهم هرچه من دوست دارم دوست داشته باشی، دخترهٔ خبیث بادها. بفرما، این هم از آفتاب روی کاغذم! من این کلمات را بهزیبایی درون گودالی از طلا میکشم (دیروز، در کتابی این توصیف را دربارهٔ آفتاب پیدا کردم؛ چشم وحشی زرّین ابدی. اما حق با رمبو است: ابدیت، دریاییست آمیخته با خورشید. میبینی، صبحگاهان الجزیره مرا پراحساس کرده است). نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
پیداست که استراحت و تنهایی و صلح با خود که بهلطف تو به دست آوردهام، سلامتی و آب و هوا و زیباییهای این منطقه و مهمتر از همه این عشق عظیمی که هر روز صبح با من و در من پدیدار میشود، برایم مهر و محبت و آرامشی به همراه آورده که مرا از هر آنچه که «ما» نیست دور میدارد و کاری کرده که حتی از مردمی که بهظاهر دلچسب نیستند هم پذیرایی میکنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خاطرات کاردینال دو رتز را کنار گذاشتم تا بعداً بخوانم (حیف!) و خودم را وقف خواندن داشتن و نداشتن همینگوی کردم. قطعاً صفحاتی هم داشت که خوب نوشته شده بود اما وای که چقدر همهٔ اینها فسیل است، ملالآور و غمانگیز است و چقدر بوی اتاقهای پر از کاغذهای پارهپوره از آن حس میشود. همه چیز به هم ریخته، با بوی ملافهها، بوی عرق شبانگاهی، کهنهپارچههای کثیف! نمیدانم چرا بعضی از این شخصیتها مخصوصاً انتخاب کردهاند که «داشته باشند» ، اما مطمئن هستم، دستکم، باید داراییشان را کمتر تو چشم ما میکردند تا بتوانیم بیشتر باورشان کنیم. اینطور سنگینتر میشد.
با خارج شدن از این حمام بخار خفهکننده، دوباره خودم را در بالزاک غوطهور کردم. الآن دارم از روزم لذت میبرم با خواندن کشیش دهکده. چه کتاب زیبایی! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
میدانی که میخواهم، برای اینکه تو خیلی خوشت بیاید، تا وقتی دوباره هم را میبینیم، خیلی برنزه شوم. میدانی که برای رسیدن به این هدف تحسینانگیز، خورشید و پرتوهایش لازم است… بدون حجاب. خب. تا وقتی آسمان میبارد باید از زیبایی شرقی چشمپوشی کنم و به استراحت و آرامش جسمی و ذهنی بپردازم تا آدمی سرحال برایت بیاورم؛ اما زمانی که هوا یکخرده بهتر شود، فکر عربی با نیرویی شدید در من بیدار میشود و میروم بیرون تا کمی از این پرتوهای نور استفاده کنم؛ البته اگر بتوانم نور پیدا کنم! بهخاطر همین است که کل روزم هدر میرود، چون با این وضع نه برنزه میشوم نه استراحت میکنم نه چیزی میخوانم.
وقتی شب میشود، دیروقت، بعد از عصری طولانی، عصبانی میشوم از اینکه هیچکاری نکردهام و خلقم تنگ میشود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
همهٔ ما گرایش داریم افراد را به خاطر خوبیهایشان دوست داشته باشیم. این همان چیزیست که ما را گرد هم میآورد. اگر دوستی از شما بپرسد چه چیزی را در شخصی میبینید که میخواهید با او رابطه داشته باشید، به برخی ویژگیهای دوستداشتنیِ او اشاره خواهید کرد. شاید او در آشپزخانه خیلی مرتب و تمیز است و واقعاً از این که همه چیز تحت کنترل است و بهزیبایی مرتب شده، لذت میبرید. یا شاید خیلی خوشکلام و بازیگوش است و در کنار او بودن خیلی سرگرمکننده. در مهمانیها همه فکر میکنند که او فرد جذابی است و شما هم به خود میبالید که با کسی هستید که در تعامل اجتماعی بسیار مهارت دارد. یا نه، شاید دارای تمایلاتی واقعاً جذاب و طغیانگر است: خیلی بهنظر دیگران اهمیت نمیدهد، راه خود را دارد و کار خودش را انجام میدهد. اگر کارش را دوست ندارد آن را رها میکند و در لحظه تصمیم میگیرد که آخر هفته در اردو پیشقدم باشد یا هشت نفری که در بیرون دیده را ناگهان به مهمانی آخر شب دعوت میکند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در اعماق روان خود محبت دیگری را نسبت به خودمان فرض نمیگیریم و هیچوقت از دوطرفه بودن رابطه اطمینان نداریم؛ همیشه ممکن است تهدیدهایی واقعی یا موهوم برای کمال عشق وجود داشته باشد. آغاز احساس ناامنی ظاهراً میتواند امری بسیار جزئی باشد. شاید دیگری بهطور غیرعادی مدام سر کار بوده یا صحبت کردن با غریبهای در مهمانی او را هیجانزده کرده باشد. یا اینکه مدت زیادی از آخرین رابطهٔ جنسیاش گذشته باشد. شاید وقتی وارد آشپزخانه شدیم بهگرمی با ما برخورد نکرده باشد. یا اینکه نیم ساعت سکوت کرده باشد.
با این حال حتی پس از سالها زندگی با کسی، ممکن است هنوز معضل ترس را داشته باشیم و از او بخواهیم ثابت کند ما را دوست دارد. اما اکنون مشکل وحشتناک دیگری بروز میکند: حالا فرضمان این است که چنین اضطرابی اصلاً نمیتوانسته وجود داشته باشد. این باعث میشود شناخت احساساتمان سخت شود، چه برسد به اینکه بتوانیم آنها را به شیوهای به طرفمان منتقل کنیم که اصلاً این امکان فراهم شود و به ما اطمینان دهد تا درک و همدردیای که به دنبالش هستیم اتفاق بیافتد. بهجای اینکه با مهربانی تقاضای اطمینان کنیم و بهزیبایی و با فریبندگی خواستهٔ خود را مطرح کنیم، ممکن است نیازهای خود را پشت رفتار خشن و آزارنده مخفی کنیم. که در این صورت قطعاً تلاشهای ما بینتیجه خواهد بود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بههیچوجه امکان ندارد با دیگری کاملاً همراستا باشیم. اصلاً چرا شخص دیگری همزمان که شما خستهاید باید خسته باشد، یا اینکه چیزی بخورد که شما دوست دارید، سلیقهٔ موسیقی شبیه به شما داشته باشد، ترجیحات زیباییشناختی شبیه به شما داشته باشد، نگرشهایی شبیه به شما در مورد پول داشته باشد یا نظرش در مورد کریسمس با شما یکسان باشد؟ برای نوزادان، جدایی از مادر همراه با مجموعهٔ طولانی و عجیب و غریبی از کشفیات اتفاق میافتد. در ابتدا بهنظر کودک مادر کاملاً همسو و قرین با اوست. اما بهتدریج کودک میفهمد که مادر فردی مجزاست: زمانی که کودک خوشحال است، ممکن است مادر ناراحت باشد. یا وقتی کودک آماده است ده دقیقهٔ تمام روی تختش بالا و پایین بپرد، ممکن است مادر خسته باشد. ما هم کشفیات اساساً مشابهی نسبت به همسرمان داریم. آنان دنبالهروِ ما نیستند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
دستانت
آشتی است
و دوستانی که یاری میدهند
تا دشمنی
از یاد
برده شود.
پیشانیت آیینهیی بلند است
تابناک و بلند
که خواهران هفتگانه در آن مینگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند.
دو پرندهٔ بیطاقت در سینهات آواز میخوانند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای خوشگلم!
آن قدر خوشگل که، خودم را از تماشای هر چیز زیبایی بینیاز میبینم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
شک نداشته باش در این نکته، که همهٔ هدفها و آرزوهای من در وجود نازنین تو خلاصه شده است. تصور نکن که این مسأله، تنها به خاطر ظرافت و زیبایی ظاهر توست؛ اگر چه پیش از آن که تو را به خوبی امروز بشناسم، آنچه مرا به طرف تو کشید همین زیبایی و ظرافت بود؛ اما مسلم است که چهره، آینهٔ درون آدمی است، و هیچ انسان بداندیش و دیوسیرتی نیست که حتی اگر زیبا هم باشد آن صفا و معصومیتی که در نگاه و در رخسارهٔ یک موجود نیکنفس و خوشسیرت به چشم انسان میخورد، در سکنات و وجناتش دیده شود.
زیبایی ظاهر، اگر با آن تابندگی و درخششی که انعکاس روح است توأم نباشد، نخواهد توانست قلب انسان را به خود جلب کند. به قول حافظ:
بندهٔ طلعت آن باش که، آنی دارد. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
مثل بچهها دوستت میدارم. درست همان طور که بچهها مادرشان را دوست دارند. زیبایی تو اگر چه مرا به آتش میکشد، میسوزاند و خاکستر میکند دیگر علت و انگیزهٔ دوستی و عشق من نیست. به هر صورتی که درآیی تو را دوست میدارم. فقط به شرط آن که «آیدای من» باشی. فقط به شرط آن که «بدانی چرا تو را مثل بچهها دوست میدارم.» مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اما… اما تصور نکن که من تو را برای زیباییهایت، تنها برای چشمهای بینظیر و برای نگاهت که پر از عشق و عاطفه است دوست میدارم. آیدای من! تو بیشتر برای قلبت دوستداشتنی هستی. تو را برای آن دوست میدارم که «خوبی». برای آن که تو، جمع زیبایی روح و تنی. و بدین جهت است که میگویم هرگز نه پیری و… نخواهد توانست از زیبایی تو بکاهد… چرا که هر چه تنت زیر فشار سالها درهمشکستهتر شود روح زیبای تو زیباتر خواهد شد و بدین گونه هرگز از آنچه امروز مجموع این زیبایی است نخواهد کاست. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
عشق تو، گذشت و تقوا و بزرگواری تو، وقار تو، وجود تو، قلبت که مثل یک پروانه، ظریف و کوچک و عاشق است ، و چشمهایت که مثل یک پیاله شراب است ، و… روحت!
آیدا! تو مثل یک خدا زیبایی.
چشمهای تو، زیباترین چشمهایی است که آدم میتواند ببیند. و نگاهت همهٔ آفتابهای یک کهکشان است؛ سپیدهدم همهٔ ستارههاست.
لبان تو آینهیی است که از ظرافت روحت حرف میزند و روحت، روح وقار و متانت است. روح تو یک «خانم» یک «لیدی» است.
گردنت، بی کم و کاست به سربلندی من میماند. یک کبر، یک اتکا و یک اطمینان مطلق است. و با قامت تو هر دو از یک چیز سخن میگویند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
من خدا را شکر میکنم، اگر این حادثه توانسته باشد به آیدای من بفهماند که منظور من خود اوست نه هیچ چیز دیگر؛ و من او را برای خاطر خودش دوست میدارم که وجودی گرانمایه است و مرا برای خاطر خودم دوست میدارد که سراپا سوخته و برافروختهٔ عشق او هستم و جز او تمنایی ندارم، جز او امیدی ندارم و اگر او نباشد، من دنیا را… نه… دنیا را نمیخواهم! بی آیدا به دنیا و آسایشهایش تف میکنم! بی آیدا خوشبخت نیستم! بی آیدا مُردهام!
من خدا را شکر میکنم که وسیلهیی ساخت تا آیدا بداند که اگر در جهان خوشبختی و سعادتی هست، خوشبختی و سعادتِ من آیداست نه هیچ چیز دیگر…
من خدا را شکر میکنم که وسیلهیی ساخت تا آیدا بداند که فردا نیز، پس از آن که همسر من شد، هیچ چیز نخواهد توانست میان من و او مانعی ایجاد کند؛ نه زیباییهای احمقانهٔ مردم دیگر، نه ثروتها و آسایشها…
من خدا را شکر میکنم اگر آیدا توانسته باشد بداند.
و میدانم که آیدا میداند؛ زیرا اگر نمیدانست، دیگر آیدا نمیآمد. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
سالها باور داشتم او دیگر وجود ندارد، که جایی بسیار دور از من زندگی میکند، که دیگر هرگز به زیبایی آن روزها نیست، که متعلق به دنیای گذشته است. دنیای روزگار جوانی من، آن هنگام که سرشار از احساسات پرسوزوگداز بودم، زمانی که باور داشتم عشق جاودانه است و هیچ چیز والاتر از عشقی که به او دارم، نیست. از این دست حماقتها. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
چیدن گلهای وحشی کاری بی حاصل است. آنها نصف جادویشان را تا از ساقه جدا شوند از دست میدهند. راه لذت بردن از گلهای وحشی این است که محل تجمع دوردست آنها را بیابیم و عاشقانه بهشان خیره شویم و هنگامی که ترکشان میکنیم، گهگاهی برگردیم و نگاهی به پشت سرمان بیندازیم و فقط خاطره ی وسوسه انگیز عطر و زیبایی آنها را با خود ببریم. قصر آبی لوسی ماد مونتگمری
«پول رو انتخاب میکنید؟ چرا؟» «خب زیبایی همیشگی نیست، داشتن دانش هم خوبه اما پول شکم گرسنه رو سیر میکنه. من اگه پول داشته باشم میتونم هر چیزی رو که میخوام یاد بگیرم. میتونم کتاب و معلم داشته باشم. پول به شما حق انتخاب میده، بهتون آزادی عمل میده و توانایی این رو میده که از دیگران مراقبت کنید. آره من پول رو انتخاب میکنم» راز مادرم جی ویتریک
زیبایی چهره اش از آن نوع بود که میل به حمایت یعنی تملک را در انسان بیدار میکرد. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
انسان در بیست سالگی، راه خود را انتخاب نمیکند؛ زیرا اندیشههای نو مقاومت ناپذیرند. در بیست سالگی، انسان حقیقت هایی را میبیند و متوجه نیست که آنچه دیده است، حقیقت نیست و فقط زیبایی است. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
کالی موفق شده بود نشان دهد که در اوج زیبایی است؛ زیبایی ناب و نه به واسطه ی مد یا شیک پوشی. آدمکش کور مارگارت اتوود
حافظه گاهی فریبتان میدهد. گاهی زیبایی فقط دورادور خوب است. ولی از همینجا و از سی قدم دورتر هم خوب میدانم که واقعیتِ او کاملاً مطابق با خاطرهٔ من خواهد بود.
بیست قدم دورتر.
حتی در این راهروی شلوغ هم چیزی مثل اشعه از وجودش ساطع میشود که بهسوی من میآید. هر روز دیوید لویتان
دختر جوان و زیبایی چون تو نیازی ندارد که به حضور عشق ایمان بیاورد؛ او خودش جلوه ی عشق است. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
من هیچ گاه از زیبایی چهره ای یا چشمی یا ﻧﮕﺎهی یا لبخندی، این چنین درمانده نمیشدم که از زیبایی، شکوه و بزرگی و توانایی دانستن و فهمیدن روحی پیچیده و وسیع. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
می دونی به چی فکر میکنم؟ خاطرات مردم شاید مثل سوختی برای حفظ شعلههای زندگی باشه. وقتی قراره با سوزاندن کاغذ شعله ای رو زنده نگه داری، دیگه مهم نیست روی اون کاغذها چی نوشتن. آگهیهای توی روزنامه ها، کتابهای فلسفه، تصاویر عریان مجله ها، دسته ی اسکناس ده هزار ینی، آتش وقتی داره میسوزونه، فکر نمیکنه بگه: اوه، نویسنده ی این کتاب کانت است یا اوه، نشریه ی یومیوری است که شبها چاپ میشه یا چه پیکر زیبایی! از نظر آتش تموم اونها چیزی جز خرده کاغذ نیستن. خاطرات مهم و خاطرات غیرمهم کلا خاطرات بی فایده ای هستن که هیچ فرقی با هم ندارن. فقط مواد سوختی اند. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
زیبایی تو غرق میکند مرا، غرق میکند هستهی مرا. زیبایی تو چون مرا بیتاب میکند، محو میشوم آنچنان که هیچگاه در برابر مردی محو نگشتهام. من با همهی مردان، و خودم، فرق داشتم، اما میبینم در تو بخشی از من را که تویی. تو را در خودم حس میکنم؛ صدای خودم را حس میکنم که سنگینتر میشود، انگار که درمینوشیدم تو را، و هر رشتهی ظریفی از همانندیِ ما چنان جوش خورده با آتش که دیگر کسی تشخیص نمیدهد شکافی را. سابینا آنائیس نین
انگیزهٔ راستین هنر باید کاهش نیاز به آن باشد. نه به این معنا که یک روز باید ایمانمان به چیزهایی را از دست دهیم که هنر به آنها میپردازد: زیبایی، عمق معنا، روابط خوب، تحسین طبیعت، درک نقایص زندگی، همدردی، شور و غیره؛ بلکه باید با درک و باورِ ایدهآلهایی که هنر به نمایش میگذارد، برای دسترسی واقعی به چیزهایی که هنر صرفاً نمادی حال هر چهقدر که زیبا و دقیق از آنهاست مبارزه کنیم. هدف نهایی هنردوستان باید ساخت جهانی باشد که در آن کمتر به آثار هنری نیاز داریم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
طبیعت نهتنها مأمور زندگی، که نیرویی است که ما را به سمت مرگ نیز هدایت میکند. وقتی میگوییم باید «مطابق با طبیعت» زندگی کنیم یعنی نهتنها خودمان را در معرض شور جوانی و زیبایی آفتاب قرار بدهیم، پاییز و زوال را نیز بپذیریم.
درواقع همهٔ ما میدانیم که نهایتاً خواهیم مُرد، اما این اصلاً به معنای آگاهی لحظهبهلحظه و دایم ما از میرایی خودمان نیست. هر موش و زرافهای خواهد مُرد، اما فرض میکنیم این موجودات دغدغهٔ ذهنی پایان خودشان را ندارند؛ اما زندگی کردن به عنوان موجوداتی منطقی و آگاه «مطابق با طبیعت» یعنی باید با این آگاهی به سوی آینده برویم که زندگی ما به پایان خواهد رسید، که از عزیزانمان دور خواهیم شد، که بدنهایمان به حقارت تکاندهندهای دچار خواهند شد، و اینکه وقتی این اتفاقات میافتد تقریباً به طور کامل از کنترل ما خارج است. شاید این دشوارترین فکری است که باید در ذهنمان نگه داریم. بهندرت اجازه میدهیم وارد حوزهٔ آگاهیمان شود؛ گاهی در ساعات اولیهٔ روز، ما را به چنگ میآورد، اما در انکار بیرحمانهاش استادیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
از تناقضات عشق این است که اغلب با ظاهر آدمیان برانگیخته میشود، اما عموماً قرار نیست براساس ظاهر بنا شود. این مسئله ما را با معمایی مواجه میکند «آدم چهقدر باید به ویژگیهای ظاهری و جسمانی اهمیت بدهد؟» آیا زیبایی کلاً اهمیتی ندارد یا بخشی ضروری از احساس عشق است؟ در طول تاریخ، بسیاری از فلسفهها و مذاهب به اَشکال ظاهری ما تاختهاند با این استدلال که ارزش واقعی باید جای دیگری باشد، جایی در روح و ذهنمان. گناه و شرم جسمانی اختراع مسیحیت نبود، صرفاً از خوی همیشگی انسان تغذیه میشد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
عشق به زیبایی را اغلب واکنشی بیارزش و شاید حتا بد میانگارند، اما از آنجا که بسیار فراگیر و غالب است ارزش توجه دارد و ممکن است از نکات مهمی دربارهٔ یک کارکرد کلیدی هنر برخوردار باشد. در ابتداییترین سطح، از تصاویر زیبا لذت میبریم؛ زیرا چیزهای واقعی را دوست داریم که این تصاویر نمایانگر آنها هستند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
این ترس وجود دارد که زیبایی ما را کرخت خواهد کرد و باعث میشود در برابر بیعدالتیهای اطرافمان به اندازهٔ کافی منتقد و گوشبهزنگ نباشیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
کسانی که تحصیلات زیادی در زمینهٔ هنر ندارند فکر میکنند هنر باید دربارهٔ «چیزهای زیبا» باشد. نخبگان فرهنگی از این مسئله بسیار عصبی میشوند. مدتی است که زیبایی مورد سوءظن بوده است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
مریم سرشار از زندگی است و این شادی بدوی که انگار هر آن ممکن است بیرون بریزد پُر از مهربانی است. نوعی شوخطبعی که ما را با خود همراه میکند، به جای اینکه ما را به سخره بگیرد. زیبایی او برانگیزانندهٔ احساسات متناقضی است. از یکسو، از فهمیدن اینکه زندگی اغلب باید چهطور باشد خوشحال میشویم و از سوی دیگر، از اینکه زندگی خود ما معمولاً اینگونه نیست در رنجایم. شاید برای تمام معصومیت ازدسترفتهٔ جهان درد میکشیم. زیبایی میتواند تحمل زشتی واقعی وجود را دشوارتر کند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هر چهقدر زندگی دشوارتری داشته باشیم، احتمال اینکه تصویر زیبای یک گل ما را تحتتأثیر قرار دهد بیشتر است. اشکها، اگر بیایند، پاسخیاند به زیباییِ تصویر، نه به غمانگیز بودن آن. مردی که تصویری از داوودیِ زیبا و ساده در گلدانی نقاشی کرد، همانطور که از پُرترهٔ خودنگارش معلوم است، شدیداً از تراژدی وجود آگاه بوده است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
زمانی زیبایی را بیشتر خواهیم ستود که از مشکلات زندگی آگاه باشیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
لذت هنر زیبا بر نارضایتی استوار است: اگر زندگی در نظرمان دشوار نبود، زیبایی این جاذبه را نداشت. هنر همچون درمان آلن دوباتن
بسیاری از آثار هنری جهان صرفاً زیبا نیستند؛ بهنظر میرسد که از زیبایی فراتر میروند و تصویری مطلوب و آرمانی از زندگی به ما ارایه میدهند. این کار میتواند برای حساسیتهای معاصر دردسرسازتر هم باشد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یکی از حوزههای اندوهناک، حوزهٔ روابط است، اما به طرز عجیبی آثار کمی به این مضمون مهم پرداختهاند. این شرح مختصر را تجسم کنید که به هنرمندی داده شده است:
بسیاری زوجها درگیریهای دردناکی دارند که سر میز شام بروز میکند. جرقهٔ اولیه معمولاً کوچک بهنظر میرسد؛ مانند طرز مطرح کردن این پرسش که «روزت چهطور بود؟» ، با قصدی طعنهآمیز یا مشکوک. یکی حرف تندی میزند و دیگری احساس بیچارگی میکند؛ کسی که توپیده حسابی عصبانی است، اما احساس هیولا بودن به او دست میدهد (چهطور چنین چیزی برایم رخ میدهد؟). مارپیچی از «از تو متنفرم» و «از خودم متنفرم» و «از تو متنفرم که باعث میشوی از خودم متنفر باشم» راه میافتد. اثری هنری میخواهیم که آرزوی پنهان اما عقیم ما را برای باهم شاد بودن نشان دهد. شاید میز زیبایی چیده باشند. یکی ممکن است فکر کند هیچ کار اشتباهی نکرده است، حال اینکه دیگری دارد گریه میکند. اینها آدمهای خوبی هستند. ما آنها را سرزنش نمیکنیم. باید دوستداشتنی باشند. در چنگ مشکل واقعاً بغرنجی گرفتارند. آیا با یک اثر هنری میشود رنجشان را تکریم کرد و از فاجعهباری رنج و تنهایی این آدمها کاست؟ هنر همچون درمان آلن دوباتن
هیچ علاج و مرهمی برای اندوه فقدان کسی که دوستش داریم وجود ندارد و وجود نخواهد داشت. اندوه، یک بیماری یا درد نیست. اندوه تنها واکنش ممکن نسبت به مرگ کسی است که دوستش داریم و تأییدی است بر اینکه ما چقدر برای خودِ زندگی ارزش قائلیم؛ برای همهٔ شگفتیها، هیجانها، زیباییها و خشنودیهایش. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من سال کتابخوانیام را با کتاب ظرافت جوجهتیغی شروع کرده بودم و اولین درسم را از آن گرفته بودم؛ یافتن زیبایی و دودستی به آن چسبیدن برای همهٔ عمر. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
در پایان هر جلسه از کلاسهای هیپهاپم، شاگردان به گروههای کوچکی تقسیم میشوند تا بتوانیم اجرای یکدیگر را ببینیم. همه از مناطق و نژادهای مختلف و همه عرقکرده هستیم و بو میدهیم اما کنار هم مینشینیم و یکدیگر را تشویق میکنیم. تصورش را بکنید: یک گروه بزرگ از افرادی که عهد بستهاند کاری دشوار را با هم انجام دهند؛ کنار هم یک جمعی را تشویق کنند. زیبایی این کار را میبینید، نه؟ اما این بهترین قسمت ماجرا نیست. بهترین قسمت با هم بودن این است که هرکس تعریف خودش را از ریتم و ضربات آهنگ دارد. همه دقیقاً یک مدل حرکات را یاد گرفتهایم (قبول، آنها یاد گرفتهاند نه من، اما این تفاوتی در حرفی که میخواهم بزنم ایجاد نمیکند.) اما رقص هرکس از دیگری متفاوت است. دختری که در حین بزرگشدن رقص باله را یاد گرفته، حرکاتش واقعیتر و راحتتر است. پسری که بریکدنس بلد است حرکات را به سبک خودش انجام میدهد. همهٔ ما یک کار مشابه را انجام میدهیم… اما با روشهای متفاوت. خودت باش دختر ريچل هاليس
فقط یک راه برای زنبودن وجود ندارد. برای دختربودن، دوستبودن، رئیسبودن، همسر بودن، مادربودن یا هرکس دیگری که خود را در آن دسته جای میدهید فقط یک راه درست وجود ندارد. راههای بسیار زیادی برای هرکس با هر سَبکی در این دنیا وجود دارد. زیبایی زندگی در همین تفاوتهایش است. خودت باش دختر ريچل هاليس
اگر او با ترسش مقابله نمیکرد، اگر اجازه نمیداد تغییرات او را به آن کسی که واقعاً هست تبدیل کند، ما هرگز نمیفهمیدم او چه موجود زیبایی است و خودش هم هرگز نمیفهمید که میتواند پرواز کند. خودت باش دختر ريچل هاليس
«کتابها هر کسی که آنها را بگشاید دوست دارند. آنها به تو امنیت و دوستی میبخشند و درمقابل، هیچ توقعی از تو ندارند. آنها هرگز تو را ترک نمیکنند، هرگز؛ حتی وقتی که با آنها بد کرده باشی. عشق، حقیقت، زیبایی، خرد و تسلی در برابر مرگ. چه کسی این را گفته؟ یکی دیگر که عاشق کتابها بوده.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
زندگی سخت، ناعادلانه و دردناک است؛ اما تضمین میکند -صددرصد و بیهیچ شک و شبههای- که در لحظاتی غیرمنتظره و ناگهانی، زیبایی را، شادی، عشق، پذیرش و وجد را نیز پیشکش کند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
هر لحظهای که در زندگی تجربه میشود میتواند آینده را رقم بزند. زمان حال از گذشته نشئت میگیرد. اتفاقات خوبی که در گذشته رخ دادهاند، دوباره نیز روی خواهند داد. لحظههای زیبایی، نور و شادی همیشه زندهاند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
زیباییهای دنیا
شامگاه، با دل و قلبی لرزان، دوباره به آن اندیشیدم و سرانجام به این نتیجه رسیدم که شاید زندگی یعنی همین؛ ناامیدیهای بسیار، اما همینطور هم لحظههای نادر زیبایی، آنجا که زمان دیگر همچون سابق نیست… یک همیشهٔ در هرگز است.
موریِل باربری
ظرافت جوجهتیغی تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
ما یکدیگر را قضاوت میکنیم، اما چون همه این کار را میکنیم دلیل نمیشود که امری عادی باشد. قضاوتکردن همچنان از مضرترین و نفرتانگیزتزین خصایصی است که داریم. قضاوتکردن ما را از متحدبودن دور نگه میدارد و یا اینکه اصلاً اجازه نمیدهد با هم متحد شویم. قضاوتهایمان ما را از زیبایی، خوشبینی و دوستی دور نگه میدارد. قضاوتهایمان ما را از داشتن روابط عمیقتر و غنیتر دور نگه میدارد چون به ظاهر ماجرا چسبیدهایم.
خانمها، باید قضاوتکردن را کنار بگذاریم. خودت باش دختر ريچل هاليس
من پرزرقوبرق و باشکوه نیستم. من قطعاً یکی از همان آدمهای معمولیای هستم که هر روز میبینید. اگر بهخاطراینکه وبسایتی راهاندازی کردهام که در آن عکسهای زیبایی دارم دربارهام طور دیگری فکر میکنید، روراست بگویم خواهر من، من یک همسر تمامعیار و فوقالعاده نیستم، یک مادر تمامعیار هم نیستم، یک دوست یا حتی رئیس فوقالعاده هم نیستم و قطعاً یک مسیحی تمامعیار هم نیستم، بههیچوجه، اصلاً. من در هیچ کاری فوقالعاده و بیعیبونقص نیستم؛ البته بهجز پختن و خوردن غذاهایی که پایه و اساسشان پنیر پیتزا است. در سایر موارد و در مسائل مربوط به زندگی… اوه دختر باورت نمیشود، همیشه گند میزنم. خودت باش دختر ريچل هاليس
تا آن زمان هرگز یک داستان تا این حد من را شیفته و جذب خودش نکرده بود. کتاب کاراکس من را در خودش غرق کرد. تا پیش از خواندن اون کتاب، مطالعه برای من فقط حکم یک وظیفه را داشت. درسی که باید به بهترین نحو ممکن به معلمها و استادها پس داده میشد بدون اینکه دلیل مشخصی داشته باشه. من لذت مطالعهٔ واقعی را هیچوقت درک نکرده بودم. لذت کشف زوایای پنهان روح و قلبم، اینکه خودم را به دست تخیلات، زیبایی و رمز و راز موجود در افسانهها و زبان بسپارم و در فضا معلق بشم. سایه باد کارلوس روییز زافون
بسیاری از افراد معتقدند هنگام مواجهه با مرگ، تغییرات ماندنی و چشمگیر در آنان بیشتر میشود. وقتی حدود ده سال روی بیمارانی که به علت سرطان رودرروی مرگ قرار گرفته بودند، کار کردم، متوجه شدم بسیاری از آنها به جای اینکه تسلیم یاس و ناامیدی شوند، به نحو شگفتانگیز و مفیدی متحول میشوند. زندگی خود را با رعایت حقتقدمها دوباره برنامهریزی میکنند و دیگر به چیزهای بیاهمیت بها نمیدهند. قدرت نه گفتن پیدا میکنند و کارهایی را که واقعا دوست ندارند انجام نمیدهند. با افرادی که دوستشان دارند صمیمانهتر ارتباط برقرار میکنند. آنها از حقایق اساسی زندگی، تغییر فصول، زیبایی طبیعت و آخرین کریسمس یا سال جدیدی که پشت سر گذاردهاند، از صمیم قلب قدردانی میکنند.
حتی بعضی از افراد با نگاه جدیدی که به زندگی پیدا کرده بودند، میگفتند ترس آنها از مردم کمتر شده است، قدرت ریسک بیشتری پیدا کردهاند و از بابت طردشدگی، کمتر نگرانند. یکی از بیمارانم اظهارنظر خندهداری میکرد: “سرطان، روانرنجوری را درمان میکند.”
بیمار دیگری میگفت: “حیف که تا حالا منتظر ماندم. حالا که سراسر بدنم را سلولهای سرطانی فرا گرفته، تازه یاد گرفتم چطور زندگی کنم!”
– خیره به خورشید نگریستن اثر اروین د یالوم خیره به خورشید اروین یالوم
زنانگی در همه جای دنیا نشانههای مشترکی دارد. یک سرش میل به زیبایی و جوان بودن است و سر دیگرش مهر مادری. سباستین منصور ضابطیان
زندگی همینه که هست، اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهی کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهی پر لیوان رو ببینیم مغازه خودکشی ژان تولی
خواهشم میکنم یه لحظه دختری رو که دارین بهش اتهام میزنین رو نگاه کنین. نگاه میکنید؟ اون قربانی زیباییشه، چرا؟ برای این که زیبایی یعنی قدرت. ما تو درس تاریخ یاد گرفتهیم قدرت فساد میآره. بنابر این نتیجهی زیبایی مطلق، فساد مطلقه. جزء از کل استیو تولتز
برادرم را میبینم که به میدان زل زده. خورشید نرم نرمک پایین میرود. بیست و پنج سال دارم. بقیه زندگیام جایی خواهد گذشت که نه چیزی از آن میدانم و نه میشناسمش، حتی شاید انتخابش نکنم. میخواهیم مقبره اجدادمان را پشت سر رها کنیم. میخواهیم اسممان را ترک کنیم، همان اسم زیبایی که اینجا برایمان، عزت و احترام میآورد. چون تمام محله از تاریخ خاندان ما اگاه است. در خیابانهای اینجا، هنوز پیرمردهایی هستند که پدربزرگهامان را بشناسند. این نام را به شاخههای درخت آویزان میکنیم و میرویم، درست مثل لباس بچگانه بیصاحبی که کسی برای بردنش نمیآید. آنجا که میرویم، کسی نیستیم. بینوا. بی اصل و نصب. بیپول… الدورادو لوران گوده
زنانگی در همه جای دنیا نشانههای مشترکی دارد. یک سرش میل به زیبایی و جوان بودن است و سر دیگرش مهر مادری. سباستین منصور ضابطیان
شب خاموش و آسمان وهمآلود بود. ستارهها، تیغکان برهنه و براق خنجری، فروآویخته از شب، به خیرهسری میدرخشیدند. پاک و درخشان و بلورین. اما هراسآور.
دل عاشقانه اگر میبودت، میشد بر گنبدی بام بایستی و هر کدام را که میخواهی، چون غوزهای که از دشت پنبه، بچینی. ستاره به دست. چنین شبانی بیهوده نیست اگر که پلنگان بر یال بلندترین قله فراز میروند و پرغرور پنجه در آسمان افکنند تا درشتترین ستاره از قلب آسمان برکنند و به زیر درآورند. بسا که در این برجهیدن شکوهمند و ستیزهجو، از قله فرو درغلتند و سنگوار بر تنهٔ کوه بلغزند، به ژرفاهای درهٔ تاریک فرو افتند، بشکنند و بمیرند با زوزههایی چون شیون زنان سالخورده. بیهوده نیست رمز لوندی این دخترکان سپیدروی، زیبایی شگفت شب پرستاره. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
می گویند چند درصد از دختران سالیانه باید به این وضع گرفتار شوند. این حق بیمه اجتماع است، لابد این حق بیمه را به شیطان میدهند تا بقیه راحت باشند و در امنیت زندگی کنند. چند درصد… عجب کلمات زیبایی دارند. این کلمه جنبه علمی دارد و روی مردم زود اثر میکند. هنگامی که گفته شود چند درصد، دیگر کار تمام است. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
برای سربازان و قهرمانان جنگ مراسم تجلیل و بزرگداشت برگزار میشود، مخترعان برای همیشه نامشان ثبت میشود،شهیدان مورد احترام قرار میگیرند،اما در جهان چند نفر فکر میکنند که زنان مانند سربازان هستند؟
در کتاب «مبارزان زندگی» به شدت تحت تاثیر این واقعیت قرار گرفتم که درد،بیماری و بدبختی که زایمان بر سر زنان میآورد بیشتر از رنجی است که قهرمانان جنگی متحمل میشوند. اما پاداشی که زن در ازای این همه درد و رنج دریافت میکند چیست؟ بعد از زایمان از قیافه میافتد، فرزندانش به زودی ترکش میکنند و زیباییش از بین میرود. آن فرانک خاطرات 1 دختر جوان آن فرانک
زیبایی پایدار است، حتی در غم و اندوه، اگر بروی دنبال زیبایی بگردی، هر چه بیشتر خوشبختی را کشف خواهی کرد و تعادل خودت را باز خواهی یافت. هر کس شاد است دیگران راهم شاد میکند و هر کس که از شجاعت و ایمان برخوردار باشد، هرگز در بدبختی نخواهد مرد. آن فرانک خاطرات 1 دختر جوان آن فرانک
در میان یک زندگی پر مشقت و یکنواخت مصیبت هم خود جشنی است و آتش سوزی مایه تفریح، همچنان که در یک چهره بی رنگ جای زخم حکم زینت و زیبایی دارد. دوران کودکی ماکسیم گورکی
«من معتقدم زیبایی تو نگاه آدما پنهان شده. وقتی شوهرم بهم میگه من زیبا هستم ، باورم میشه که زن زیبایی هستم ، چون شوهرم نگاه زیبایی داره!» دختری که رهایش کردی جوجو مویز
«بعضی وقتا…» فرمانده بود که داشت به آهستگی حرف میزد. «به نظر میرسه، زیباییهای خیلی کوچیکی تو این دنیا وجود داره. لذتهای خیلی کوتاه. تو فکر میکنی زندگی تو شهر کوچیکتون خیلی تند و زننده س. اما اگه تو هم ،اون چه که ما اطرافمون میبینیم رو ببینی ، متوجه میشی که همه ی ما یه جورایی بازنده ایم. هیچ کی تو یه زندگی جنگی برنده نیست.» دختری که رهایش کردی جوجو مویز
بلاهت در زنان زیبا موهبتی به شمار میرود. شوهران بسیاری را میشناسم که از بلاهت زنانشان به وجد میآیند و آن را نشانه ای از معصومیت کودکانه ی آنها میدانند. زیبایی چه معجزهها که نمیکند!
نقص عقلی زنی زیبا به جای آنکه توجهها را از او برگرداند، جذاب ترش میکند…
اما اگر یک زن کمی از زیبایی بی بهره باشد، باید بیست برابر یک مرد، باهوش باشد تا حداقل اگر نه عشق، کمی احترام به خودش جلب کند. یادداشتهای یک دیوانه و 7 قصه دیگر نیکلای گوگول
زنگ خانه ام به صدا درآمد، در را باز کردم. دختر ساکن طبقه ی پنجم بود، گفت: «صدای موسیقی تان خیلی بلند است!»
هر روز ساعتی را به موسیقی مورد علاقه ی من گوش میدهد سپس من به موسیقی مورد علاقه ی او. من موتزارت گوش میکنم بعد او باخ پخش میکند. روز بعد من بتهوون گوش میدهم و او شوپن. روز بعدی من با شوبرت شروع میکنم و او با گلوک تمامش میکند. امروز نوبت او بود که موتزارت پخش کند ولی من این کار را کردم. «صدای موسیقیتان خیلی بلند است!» شاید میخواست بگوید که نوبت موتزارت گوش دادن من نیست و اوست که باید این کار را کند ولی خجالتیتر از ان است که با گفتن این جمله، به این واقعیت که ارتباطی موسیقیایی بینمان وجود دارد صحه بگذارد.
«صدای موسیقیتان خیلی بلند است!» اولین بار بود که صدای او را میشنیدم و اولین بار که چهره اش را میدیدم. فرصت نکردم به این فکر کنم که چهره اش تا چه حدی به تصور ذهنی من از او شبیه است؛ چون زیباتر از ان بود که ذهن من، ذهنی که سالهاست نتوانسته هیچ چیز زیبایی را متصور شود، بتواند این همه زیبایی را یکجا تجسم کند. ساعتها بهروز حسینی
زنگ خانه ام به صدا درآمد در زا باز کردم؛ دختر ساکن طبقه پنج بود، گفت: «صدای موسیقیتان خیلی بلند است!»
هر روز ساعتی را به موسیقی مورد علاقه ی من گوش میدهد سپس من به موسیقی مورد علاقه او. من موتزارت گوش میدهم بعد او باخ پخش میکند. روز بعد من بتهوون گوش میدهم و او شوپن. روز دیگر من با شوبرت شروع میکنم و او با گلوک تمامش میکند. امروز نوبت او بود که موتزارت پخش کند اما من این کار را کردم. «صدای موسیقیتان خیلی بلند است!» شاید میخواست بگوید که نوبت موتزارت گوش دادن من نیست و اوست که باید این کار را بکند ولی خجالتیتر از آن است که با گفتن این جمله، به این واقعیت که ارتباطی موسیقیایی بینمان وجود دارد صحه بگذارد. «صدای موسیقیتان خیلی بلند است!» اولین بار که صدایش را میشنیدم و چهره اش را میدیدم. فرصت نکردم به این فکرکنم که چهره اش تا چه حد به تصور ذهنی من از او شبیه است؛ چون زیباتر از آن بود که ذهن من، ذهنی که سالهاست نتوانسته هیچ چیز زیبایی را متصور شود، بتواند این همه زیبایی را یکجا تجسم کند. ساعتها بهروز حسینی
هر بار که نیاز داشته باشم به خودم یادآوری کنم که در دنیا زیبایی و خوبی نیز وجود دارد به تو فکر خواهم کرد. خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
قاعدهی سیزدهم: در این دنیا بیش از ستارههای آسمان، مرشدنما و شیخنما هست. مرشد حقیقی آن است که تو را به دیدن درون خودت و کشف کردن زیباییهای باطنت رهنمون میشود. نه آنکه به مریدپروری مشغول شود. ملت عشق الیف شافاک
هنگامی که به قلب زندگی راه یافتی، در همه چیز زیبایی خواهی یافت، حتی در چشمهایی که به زیبایی بیتفاوتند! ماسه و کف جبران خلیل جبران
تو عادت بدی داری به سفر کردن، ولی میدانم که بر میگردی. مگر نه این که وطن تو همین جاست؟ همان کوچه؟ همین شهر؟ میروی و باز مثل همیشه بر میگردی به یاد من؛ به وطن. ایمان دارم من به برگشتن تو و آن شعر بالینسکی که برای بچههای لهستانی اصفهان سروده:
تو به اصفهان باز خواهی گشت
آن سان که چوپان به درهها…
در سایهی سیمگون عصری آرام
تو به اصفهان باز خواهی گشت
ذهنت آزاد، فکرت رها
نرم در افقهایش جاری میشوی
گم میشوی در آبیهای شهر
در زیبایی میدانها
و نجوای موزون بازارها…
تپش قلبت را
و ضربان نبض زمان را از یاد خواهی برد…
چه سعادتمند خواهی بود، چه سعادتمند! تو به اصفهان باز خواهی گشت مصطفی انصافی
راستی و یکروئی موهبتی است که به اندازه هوش و زیبایی نادر است.
ترجمه م. ا. به آذین ژان کریستف 1 (4 جلدی) رومن رولان
زیبایی معنای دیگه ای داره. زیبایی ربطی به رنگ مو، سایز لباس یا اندام و چهره ی فرد نداره. زیبایی تو بستگی داره که چطور حرف بزنی، راه بری و فکر کنی. کفشهای آبنباتی ژوان هریس
زندگی همین بود؛ شادی و غم…امید و وحشت… و تغییر.
همیشه تغییر!
هیچ راه فراری نبود.
مجبور بودی گذشته را کنار بگذاری و تازگی را به قلبت راه دهی. مجبور بودی یاد بیگیری که شرایط جدید را دوست داشته باشی و به وقتش آن را هم کنار بگذاری.
بهار با همه زیباییش خواه ناخواه به تابستان میرسید و تابستان جای خود را به پاییز میداد.
تولد… ازدواج… مرگ… آنی شرلی در اینگل ساید (جلد 6) لوسی ماد مونتگومری
-رز، نماد عشق است و قرن هاست که با حضورش به دنیا زیبایی میبخشد. رز صورتی، نماد امید و انتظار عاشقانه است… رز سفید، نماد مرگ یا فراق عاشقانه و رز قرمز… لسلی! تو بگو رز قرمز، نماد چیست؟
لسلی آهسته گفت: نماد شادمانی عاشقانه است. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
من خیلی سحرخیزم میدانستی؟ درستش این است که از وقتی عاشق خال بانو شده ام از خورد و خوراک افتاده ام. خوراکم چیه؟ نگاه کردن به حسن و زیبایی او. انگار خداوند دیدن او را غذای من کرده است. حُسن خال بانو نان و آب من شده است. دم و باز دم من شده است. نگاه کردن به او همه چیز من شده. عاشقانه فریبا کلهر
من دور دنیا را گشتم تا حقیقت را پیدا کنم. البته جاهای زیبا زیاد دیدم؛اما گرما و پشهها و بوها! سفر باعث شد آن دنیای زیبایی که در خیالم برای خودم به تصویر کشیده بودم ویران شود. خواستگاری به سبک روستایی (1 کمدی کوچک برای 2 صدا) نمایشنامه جورج برنارد شاو
خانه ی وسیعی بود؛ صدای پا بر کف سنگی اش منعکس میشد. اتاق نشیمن با موکت درشت بافت زیبایی فرش شده بود و سیستم صوتی گرانبها و جالبی به دیوار نصب بود. ویلا مشرف به تاق آبی افق بود. هیچ تابلو یا عکسی به دیوار نبود،یا رد و نشانی که خبر بدهد زندگی در جریان است.
ناتالی همیشه میگفت حتی وقتی آقای نیکلاس میآید،انگار آمده است اردو. یک بعلاوه یک جوجو مویز
دو روز بیشتر نگذشته بود که با انزجار متوجه شد چه قدر دلش میخواهد لیلیان را لمس کند. میدانست که به خاطر زیبایی لیلیان نبود، به این خاطر بود که زیبایی لیلیان تنها بخَی از وجودش بود که به زاخس اجازه شناختنش را داده بود. اگر این قدر سرسخت نبود، ایت قدر برای درگیر کردن زاخس در رابطه ای مستقیم بی میلی نشان نمیداد، چیزهای دیگری هم برای فکر کردن پیدا میشدو احتمالاً طلسم کشش جسمی میشکست. میشود گفت که لیلیان از فاش کردن خودش برای زاخس سرباز زده بود، و این یعنی هیچ وقت چیزی بیشتر از یک شیء نبود، هیچ وقت چیزی بیش از خود جسمانی اش به حساب نیامده. هیولای دریایی پل استر
در میان ما حتی یک نفر هم یافت نمیشد که چشم انتظار زاده شدن باشد. ما از سختیهای هستی، آرزوهای برآورده نشده و بی عدالتیهای مقدس جهان، هزارتوهای عشق، جهل والدین، حقیقت مرگ و بی تفاوتیهای شگفت انگیز زندگان در میان زیباییهای ساده و بی آلایش جهان منزجر بودیم. از بی رحمی انسانها که تمامی شان کور به دنیا میآیند و تنها اندکی از آنها دیدن را میآموزند وحشت داشتیم. . راه گرسنگان بن اکری
هنگامی که کتابی را در دست میگیریم، ابتدا بسته است و نمیتواند ما را به خود جذب سازد، اما در طبیعت بدون این که احتیاج به باز کردن آن باشد، زیباییهایش ما را مجذوب خود میگرداند. طبیعت، همانند کتابی است که همیشه گشوده است و باد صفحاتش را ورق میزند. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
صدا زدن نام آنچه از زیباییاش لذت میبریم، به منزله عشق ورزیدن به آن است. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
وقتی هواپیما به زمین نشست، موسیقی ملایمی از بلندگوهای سقفی در فضا پیچید: نسخه زیبایی از جنگل نروژی بیتلز. این ملودی همیشه مرا میلرزاند، اما این بار ضربه از همیشه سختتر بود. » جنگل نروژی هاروکی موراکامی
چه منظره زیبایی! یه خانم کتاب به دست. ما همیشه در قصر زندگی کردهایم شرلی جکسون
من دور خواهم شد و باز فرو خواهم رفت و همه ی زیباییهای فهمیدن هایش را برای کسانی رها خواهم کرد که او را هرگز در نخواهند یافت. نه ، هرگز در نخواهند یافت. حتی ذره ای در نخواهند یافت. و خوب میدانم جز من ، جز این من از نفس افتاده ، هیچ روحی نمیتواند او را آن چنان که هست ، ان چنان که نیازی به تا کردن و کوچک کردن و مچاله کردن اش نباشد ، ادراک کند. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
آن چه در ما انگیزه جست و جو ایجاد میکند، امیدواری است؛ همان امیدواری که فنا ناپذیر است. حتی در ناامیدترین انسان ها. هیچ کس نمیتواند لحظه ای را بدون امید زندگی کند. دانشمندانی که خلاف این عقیده را دارند و ادعا میکنند که به راحتی میتوانند در یک زندگی بدون امید سر کنند، هم به خود و هم به دیگران دروغ میگویند.
به اعتقاد پاسکال، حتی آن کسی که خود را به دار میآویزد، به زندگی بهتر از این امیدوار است و از این رو تن به چنین عملی میدهد که به دار آویخته شدن، تبدیل به تنها راه سعادت شده است. او با این کار معتقد است که پس از این نفس راحتتری خواهد کشید… بنابراین او هم امید دارد!
امید غذای روح و سرچشمهی آرامش آن است. روح نیز به اندازه جسم نیازمند تنفس و تغذیه است. تنفس روح، عشق و زیبایی است که در تنهایی و سکوت معنا میشود. تنفس روح، نیکویی است و سخن نیک. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
آنها از دوست داشتن تنها رنج آن را چشیدهاند، نه زیبایی و لطافت آن را. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
ما در خلاءای زندگی میکنیم که با رخدادی آغاز شده است و ما فقط از رخدادی به رخداد دیگر میرسیم؛ و بین این دو رخداد که ممکن است سالها میانشان فاصله باشد، خلأ وجود دارد:
گاهی اوقات روشنایی زیبایی یک چهره یا یک کلام، ما را تحت تأثیر قرار میدهد. من چهرهها را بی نهایت دوست دارم و حرفه اصلیام، تماشای چهره هاست و این تماشا کردن یعنی در حاشیه بودن و از بیرون دیدن…
آدمی وقتی در درون چیزی قرار دارد نمیتواند آن را ببیند، پس در این زندگی فقط باید از بیرون نگاه کرد؛ یعنی همیشه باید در حاشیه بود؛ اصلا هیچ کس نمیتواند به طور کامل درون زندگی باشد. در درون ما، همیشه کسی هست که نیست؛ کسی که نگاه میکند و بیصدا میماند و به ندرت برایش واقعه ای اتفاق میافتد. فراتر از بودن کریستین بوبن
در برگهای گیاه ظریف باریک شد و دید که چگونه در اطراف شاخه گل به زیبایی و خردمندی شگفت انگیزی نظم گرفته اند.
اشعار ویرژیل زیبا بودند و او آنها را دوست میداشت. اما در دیوان ویرژیل اشعاری بود که بلاغت و نازکی مفاهیم و زیبایی مضامین و عمق معانی هرگز به پای آذین مارپیچی این برگهای ظریف که به گرد شاخه گل بالا میرفتند، نمیرسیدند.
چه لذتی و سعادتی، چه شاهکار ارجمند و شورانگیزی میبود اگر کسی میتوانست فقط یک شاخه از چنین گلی بیافریند. اما نه، پهلوانان دلیر و نه سلاطین جهانگیر، نه هیچ پاپ یا قدیسی، احدی به چنین کاری توانا نبود. نارتسیس و گلدموند هرمان هسه
آرزوهای واقعی مانند گلهای زیبایی است که هر گاه در زمین سختتری روییده باشد تماشاییتر و لذت بخشتر است. زنبق دره اونوره دوبالزاک
آرزوهای واقعی مانند گلهای زیبایی است که هر گاه در زمین سختتری روییده باشد تماشاییتر و لذت بخشتر است. زنبق دره اونوره دوبالزاک
از خود میپرسید چگونه میتوان به مرد دل بست! به راستی که حیوان زیبایی نیست! زن باید عقلش را از دست داده باشد تا مرد را دلفریب بیابد. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
شاید #زندگی یعنی همین: #ناامیدی بسیار، ولی همین طور لحظه هایی از #زیبایی که، در آن لحظه ها، #زمان همان زمان نیست. درست مثل نتهای #موسیقی که نوعی پرانتز در گذر زمان ایجاد میکنند، تعلیق، یک جای دیگر در همین جا، یک #همیشه در #هرگز.
آری، همین است، یک همیشه در هرگز.
.
.
#زیبایی در جهان. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده13: در این دنیا، بیش از ستارههای آسمان، مرشد و شیخ نما هست. مرشد حقیقی آن است که تو را به دیدنِ درون خودت و کشف کردنِ زیباییهای باطنت رهنمون میشود. نه آنکه به مریدپروری مشغول شود. ملت عشق الیف شافاک
… آنچه #زیباست، به این خاطر است که انسان در مییابد که #گذرا است. این پیکربندیِ زودگذرِ چیزها در لحظه ای است که انسان همزمان #زیبایی و #مرگ را با هم میبیند. … آیا… باید زندگی را اینگونه گذراند؟ همیشه در #توازن میان زیبایی و مرگ، میان حرکت و نابودی اش.
شاید زنده بودن یعنی همین: دنبال کردن #لحظه هایی که میمیرند. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
دستور زبان هدف است و نه وسیله. مدخلی است برای رسیدن به ساختار و زیبایی زبان و نه یک ترفند برای این که انسان گلیم خود را در جامعه از آب بیرون بکشد.
.
. … بدبخت افرادی که روحی کوچک دارند و نمیتوانند نه شور و هیجان و نه زیبایی زبان را درک کنند. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
این خون نیست که باعث بزرگی میشه و یه نفر رو ارباب میکنه. زندگیه، اگه زندگی بقیه رو بنوشی، زندگی خودت طولانیتر میشه. گوشتشون رو بخوری ، گوشت خودت قویتر میشه. اگه از زیبایی تغذیه کنی، خودت زیباتر میشی. رویای تبآلود جورج مارتین
#زیبایی در کجاست؟ در چیزهای بزرگ که، مثل دیگر چیزها، محکوم به نابودی اند، یا این که در چیزهای کوچک که، بی ادعا در همه موارد، میتوانند در لحظهها گوهری از #ابدیت را خاتم کاری کنند. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
اگر بدی وجود نداشته باشد ارزش خوبی معلوم نمیشود، همان طور که زیبایی بدون زشتی مفهومی ندارد. دوست بازیافته فرد اولمن
زیبایی گوهری است که هر چیزی را قابل بخشش میکند، حتی ابتذال را. هوشمندی به نظر نمیآید غرامتی باشد که طبیعت به کسانی میپردازد که مورد حمایتش نبوده اند، ولی در مورد شخصی که زیباست اسباب بازی زائدی است که ارزش گوهر را بیشتر بالا میبرد. زشتی، همیشه، از پیش محکوم است و من محکوم به تحمل این سرنوشت غم انگیز بودم و علاوه بر این، رنج بیشتری میبردم چون ابله نبودم ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
#زیبایی توصیه نامه ای است نامحدود که قلب آدمی را مستعد #تکریم فرد زیبا میسازد درمان شوپنهاور اروین یالوم
اغلب به زنان زیبا فقط به خاطر #ظاهرشان پاداش داده شده و محترم شمرده میشوند. این موضوع آنقدر تکرار میشود که از #رشد و توسعه در بخشهای دیگر وجود خود #غافل میمانند. اعتماد به نفس و احساس موفقیت آنها سطحی بوده و به اندازه پوست بدنشان عمق دارد و وقتی زیبایی #محو میگردد دیگر چیزی برای ارایه ندارند. چنین زنی نه هنر جالب توجه بودن را در خود پرورش داده و نه توانایی توجه به نکات جالب دیگران را دارد درمان شوپنهاور اروین یالوم
اما در زمان بیکرانه هیچ کاری نمیماند که ارزش آغازیدن، کوشیدن و به پایان رسانیدن را داشته باشد. زمان، که هر لحظه اش برای انسانهای میرا ارزشی یگانه دارد، برای فوسکا خط پایان ناپذیری میشود که او در امتدادش سرگردان و یله است. همه ی آنچه جستجو میکرده پوچ و تباه میشود. انسانهایی را کو دوست میدارد میمیرند و خاک میشوند. و مرگ عزیز، مرگی که زیبایی گلها از اوست، شیرینی جوانی از اوست، مرگی که به کار و کردار انسان، به سخاوت و بی باکی و جانفشانی و از خودگذشتگی او معنی میدهد، مرگی که همه ی ارزش زندگی بسته به اوست، از فوسکا میگریزد. همه میمیرند سیمون دوبوار
ازش پرسیدم: -پس تو هم تشنهات هست، ها؟
اما او به سوآلِ من جواب نداد فقط در نهایت سادگی گفت: -آب ممکن است برای دلِ من هم خوب باشد…
از حرفش چیزی دستگیرم نشد اما ساکت ماندم. میدانستم از او نباید حرف کشید.
خسته شده بود. گرفت نشست. من هم کنارش نشستم. پس از مدتی سکوت گفت:
-قشنگیِ ستارهها واسه خاطرِ گلی است که ما نمیبینیمش…
گفتم: -همین طور است
و بدون حرف در مهتاب غرق تماشای چین و شکنهای شن شدم.
باز گفت: -کویر زیباست.
و حق با او بود. من همیشه عاشق کویر بودهام. آدم بالای تودهای شن لغزان مینشیند، هیچی نمیبیند و هیچی نمیشنود اما با وجود این چیزی توی سکوت برقبرق میزند.
شهریار کوچولو گفت: -چیزی که کویر را زیبا میکند این است که یک جایی یک چاه قایم کرده…
از اینکه ناگهان به راز آن درخشش اسرارآمیزِ شن پی بردم حیرتزده شدم. بچگیهام تو خانهی کهنهسازی مینشستیم که معروف بود تو آن گنجی چال کردهاند. البته نگفته پیداست که هیچ وقت کسی آن را پیدا نکرد و شاید حتا اصلا کسی دنبالش نگشت اما فکرش همهی اهل خانه را تردماغ میکرد: «خانهی ما تهِ دلش رازی پنهان کرده بود…»
گفتم: -آره. چه خانه باشد چه ستاره، چه کویر، چیزی که اسباب زیباییاش میشود نامریی است!
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل بیست و چهارم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
اخترکِ پنجم چیز غریبی بود. از همهی اخترکهای دیگر کوچکتر بود، یعنی فقط به اندازهی یک فانوس پایهدار و یک فانوسبان جا داشت.
شهریار کوچولو از این راز سر در نیاورد که یک جا میان آسمان خدا تو اخترکی که نه خانهای روش هست نه آدمی، حکمت وجودی یک فانوس و یک فانوسبان چه میتواند باشد. با وجود این تو دلش گفت:
-خیلی احتمال دارد که این بابا عقلش پارهسنگ ببرد. اما به هر حال از پادشاه و خودپسند و تاجرپیشه و مسته کم عقلتر نیست. دست کم کاری که میکند یک معنایی دارد. فانوسش را که روشن میکند عینهو مثل این است که یک ستارهی دیگر یا یک گل به دنیا میآورد و خاموشش که میکند پنداری گل یا ستارهای را میخواباند. سرگرمی زیبایی است و چیزی که زیبا باشد بی گفتوگو مفید هم هست…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل چهاردهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
با هم بودن از اندوهی که همیشه با چنین لحظههایی همراه است میکاست اندوهی که به یقین حاصل غیرقابل انتقال بودن ِ احساس زیبایی است. تونل ارنستو ساباتو
چشمه بیش از آن از زمین میجوشد که ما تشنهٔ نوشیدنش باشیم.
آبهایی دم به دم تازه تر؛ بخارهای آسمانی که دوباره بر زمین فرود میآید.
اگر در دشت آبی نداشته باشیم، باید که دشت برای نوشیدن به سوی کوهها برود- یا اینکه آبراهههای زیر زمینی آب کوهساران را به دشت ببرد. -آبیاری شگفت آور شهر غرناطه. - آب انبارها، چشمههای پریان. - بی گمان زیباییهای بی مانندی در چشمه ساران هست- و لذّتی بی مانند دارد آب تنی در آنها ای استخرها! ای استخرها! پاک و مطهّر از درون شما به در خواهیم آمد. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
بیشتر مردم زندگی نمیکنند ، فقط باهم مسابقه دو گذاشته اند. میخواهند به هدفی در افق دوردست برسند ولی در گرماگرم رفتن آنقدر نفس شان بند میآید و نفس نفس میزنند که چشم شان زیباییها و آرامش سرزمینی را که از آن میگذرند نمیبینند و بعد یک وقت چشم شان به خودشان میافتد و میبینند پیر و فرسوده هستند و دیگر فرقی برایشان نمیکند به هدف شان رسیده اند یا نرسیده اند. بابا لنگ دراز جین وبستر
من آن هایی را که غره اند و بی احساس، و در کوره راههای زیبایی کلان و هیولایی ماجراجویی میکنند و انسان را کوچک میشمرند، یقین که تحسین میکنم، ولی هرگز غبطه شان را نمیخورم. چون اگر اساساً چیزی قادر باشد آدمی اهل ادب را شاعر کند، آن چیز عشق شهروندانه ی من است به هر آن خصلت انسانی، سرزنده و معمولی. هرچه گرما، همه ی نیکی و تمامی طنز زاده ی همین عشق است. به گمان من حتی این همان عشقی است که در وصفش گفته اند که به تو بیان و کلام آدم و فرشته میدهد و تو بی گرمای آن صرفاً آهنی خواهی بود که دنگانگ میکند و زنگوله ای که بیشتر از جرنگ و جرنگ از آن بر نمیآید. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
همان کارگردانِ ضمیر ناهشیار که روزها بارقه هایی از مناظر شادی بخش زادگاهش برای او میفرستاد، شبها بازگشت هولناک به همین سرزمین را میتاباند. روزها، با زیبایی سرزمین ترک شده روشن میشد؛ و شبها با وحشت بازگشت. روزها بهشت گمشده بر او آشکار میشد؛ شبها دوزخی که از آن گریخته بود. جهالت میلان کوندرا
انسان همیشه ندانسته، حتی در عمیقترین پریشانی ها، زندگی اش را طبق قوانین زیبایی، میسازد. بار هستی میلان کوندرا
انسان همیشه ندانسته، حتی در عمیقترین پریشانی ها، زندگی اش را طبق قوانین زیبایی، میسازد. بار هستی میلان کوندرا
تو نخواستی زیبایی لحظه ای اش را ببینی. به گردش نچرخیدی یا آن را نچرخاندی. کوتاه آمدی. زود تصمیم گرفتی که دوستش نداشته باشی. ادراک زیبایی، کار آسانی نیست. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
ف. دربارهٔ حالت اغمای خود، که چندین روز – پیش از آنکه پزشکان او را به زندگی برگردانند – طول کشیده بود، برای ژان مارک حرف میزد: «تو از اظهارات کسانی که از مرگ به زندگی بازگشته اند اطلاع داری. تولستوی در یکی از داستانهای کوتاه خود دربارهٔ این موضوع سخن میگوید: تونل و در انتها روشنایی. زیبایی جذاب آن جهان. اما من برایت سوگند یاد میکنم که هیچگونه روشنایی و، بدتر از آن، هیچگونه ناهشیاری در کار نبود. همه چیز را میدانی، همه چیز را میشنوی، فقط این پزشکان اند که متوجه این امر نیستند و در برابر تو هرچه بخواهند میگویند، حتی مطالبی که تو نباید بشنوی: این که تو از دست رفته ای، این که مغز تو کارش تمام است.» هویت میلان کوندرا
از آن دسته آدمهایی بود که برای دیدن غایت زیبایی اش باید پیوسته کنارش میبودی. دور بودن از او یک جورهایی دوری از زیبایی و کرامت بود. این که او از نسلی انسان، نا امید و بریده بود هیچ باعث نمیشد که خودش انسان بزرگی نباشد. آخرین انار دنیا بختیار علی
بیرو ن که آمدم، دیدم کریم شیرین دارد اُسرا را کتک میزند. هوا به قدری پاک و خوب بود که انگار زمین و زمان میخواست با آن زیبایی، پوچی جنگ را به رخِ ما بکشد. آخرین انار دنیا بختیار علی
ممکن است به فکر ایجاد یک اثرگاه تازه هم بیفتیم.
-با چه چیزهایی میخواهی اثرگاهمان را پر کنی؟
-با دستنوشتههای هنرمندان بزرگ معاصر. چنین نقشهیی دارم. نه اثرگاه خطاطان و خوشنویسان، که جایگاهی ویژهی خط و نوشتههای دستی بزرگان هنر و فرهنگ ملی: نویسندگان، شاعران، نقاشان، موسیقیدانها و…
-میدانم… فکر زیبایی است.
-طرحش را هم دادهام؛ و بعد، خیال دارم پیشنهاد راه انداختن یک دانشگاه غیر متمرکز فرش را هم بدهم. فقط برای بانوان خانهدار. فقط. جلسات آموزش سریع بافندگی و طراحی فرش، و بعد، دادن امکانات به تمام زنانی که دورهی نخستین را با پیروزی گذراندهاند. امکانات، در خانه. هزاران هزار زن، در اوقات فراغت خود، آهسته آهسته قالیچه میبافند، و هر قالیچهیی که تمام میکنند و تحویل دانشگاه میدهند، در حکم چند واحد درسیست که به پایان رساندهاند؛ و به جای آنکه شهریهیی بپردازند، دستمزدی هم میستانند. فکرش را بکن که چه غوغایی میشود! زنان تحصیلکرده و فرهیخته، دیگر، زمان کشی نمیکنند و در بطالت لحظهها فرو نمیروند و بیکارگی آنها را گرفتار سرخوردگی نمیکند. موطف هم نیستند که کار را در زمان معینی تمام کنند و تحویل بدهند. آنها برای دریافت کارشناسی، باید، لااقل، شش قطعه قالیچه تحویل بدهند… ذز این باب، خیلی فکر کردهام. فرش، مظهر صبوری ماست؛ صبوری ملتی که هرگز تسلیم نمیشود، و هرگز به بد، رضا نمیدهد. فرش، فقط زیبایی نیست، فلسفهی مفاومت خاموش و چندهزارسالهی یک ملت است-همراه با زمزمهای ملایم، که خاموشی را تعریف میکند. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
خودم همانطور که پیپ میکشیدم از پشت شیشههای دودی اتومبیل مردم را نگاه میکردم. مردمی که اصلا نمیدانستند عده ای شبانه روز بیدارند تا آنها راحت به کسب و کارشان بپردازند. به زندگی نگهبان منشانه ام تأسف میخوردم که کیکی بزرگ را کنارم دیدم. دانههای توت فرنگی دور تا دورش صف کشیده بودند برای لحظه ای همسرم را تصور کردم مانند همیشه به صورت چروکیده اش ، سرخاب سفیدآب زننده ای مالانده و روی صندلی انتظار میکشد تا شوهر مسئولش به خانه برگردد. این اواخر احساس میکنم که رنگ پریدهتر و بی رمقتر از قبل شده است و شاید هم این تصویری باشد که او در من میبیند! ؛ با گذشت زمان از درون صبورتر، عاقلتر و زیباتر میشویم و از بیرون پیرتر، زشتتر و اخموتر، و این جادوی زمان است. تا یک ماه پیش هیچ تصوری از پیری خودم نداشتم و این را وقتی فهمیدم که با اتوبوس به جایی میرفتم فردی از روی صندلی بلند شد و به احترام پیری ام خواست جایش را به من بدهد و من بجای اینکه سپاسگزاری کنم خشمم را نثارش کردم. با توسل به شخصیت نظامی گری تُخسَم ، فرمان نهایی را دادم «بفرمائید آقا، سرجایتان بنشینید، شما بیشتر از من به آن صندلی نیاز دارید». همیشه پیر شدن، فکرم را برای جاودانگی و زیبایی به تباهی میکشاند و همیشه فاکتور زمان ذهنم را به خود مشغول میساخت، چیزی که تمام معادلات زیبا شناختی را در هم میآمیخت.
آیا زیبائیهایی که به آن میبالیم نتیجه برداشت نادرست ما از زمان نخواهد بود؟! آیا پیر زنان چروکیده و لب آویزان امروزی، حوری پریان گذشته نبوده اند که به زیبائیشان بدون فاکتور زمان میبالیده اند؟! آیا زیبائی نباید جاودان بماند؟! آیا آنهائیکه زیبا میپنداریم سحرو جادوی زمان نیست؟! کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
معصوم بودن دو احساس متضاد به تو میدهد ،گاه احساس پوچی و ناتوانی میکنی ،درست مثل خرگوش تنها در میان یک عالم گرگ،اما گاهی هم احساس میکنی با همه ی تفاوتها چقدر خوب که پاک مانده ای و بعد از خودت راضی میشوی که به زیبایی جهان افزوده ای. آخرین انار دنیا بختیار علی
اکنون میدانی چرا آئورا در این خانه زندگی میکند: برای آنکه توهم جوانی و زیبایی را در این پیرزن مفلوک دیوانه همیشگی کند. آئورا، همچون آینهای، همچون شمایلی دیگر بر آن دیوار، با ردیف ردیف نذر و نیاز، قلبهای درون محفظهها قدیسان و شیاطین خیالیاش، در این خانه اسیر شده است. آئورا کارلوس فوئنتس
اگر آئورا در پی کمک تو باشد، به اتاقت میآید. پس به اتاق خود میروی، دستنوشتههای زرد رنگ و یادداشتهای خود را از یاد میبری و تنها به زیبایی آئورایت میاندیشی. چندان که بیشتر به او فکر میکنی، بیشتر از آن خویشش میکنی، تنها نه به خاطر زیبایی او و تمنای تو، بلکه نیز از آن رو که میخواهی برهانیش، زمینهای اخلاقی برای تمنای خود یافتهای و احساس بیگناهی و خشنودی از خود داری. آئورا کارلوس فوئنتس
مرد مجذوب انحناهای وسوسه انگیز اندام و برق طلایی اش ،به او که ان جا دراز کشیده بود نگاه کرد. اما این صدای او بود که مرد را به راستی از خود بی خود میکرد. صدایی گاه ملایم و شهوت انگیز و گاه آزاد و و حشی. او همیشه با حال و هوای مرد هماهنگ بود.
مرد او را عاشقانه به لب هایش نزدیک کرد. امشب هری و ترومپتش ،با هم موسیقی زیبایی میآفریدند.
(داستان محبوب هری/بیل هورتون) داستانهای 55 کلمهای استیو ماس
در اورلاندا، نزدیک کلیسا روی نیمکت ساکت نشسته بودند و دریا را تماشا میکردند. یالتا از پشت مه بامدادی به دشواری دیده میشد، سر کوهها ابرهای سفید متراکم بود. شاخ و برگ درختان بیحرکت و فریاد جیرجیرکها بلند و زمزمهی خفه و یکنواخت دریا از آرامش و خواب جاودانی که در انتظار ماست حکایت میکرد. وقتی از یالتا و اورلاندو نام و نشانی نبود دریا همینطور زمزمه میکرد و حالا هم همینطور و وقتی از ما هم نام و نشانی به جا نماند همینطور بیاعتنا و خفه زمزمه خواهد کرد. و در این استواری و تغییرناپذیری، در این بیاعتنایی کامل به زندگی و مرگ هر یک از ما، شاید کلید رستگاری جاودانی و پیشرفت وقفهناپذیر زندگی و تکامل همیشگی نهفته است. در کنار این زن جوانی که زیباییاش سپیده دم را شرمگین میساخت و در برابر زیبایی افسانهوار دریا و کوه و ابر و آسمان بیکران، گوروف شیفته و آرامش یافته، در این اندیشه بود که راستی اگر خوب فکر کنی همه چیز در این جهان زیبا و دلرباست، به جز آن پستیها و پلیدیها که خود ما - وقتی هدفهای عالی زندگی و شایستگی انسانی خود را از یاد میبریم- به دل راه میدهیم و یا عمل میکنیم. بانو با سگ ملوس و چند داستان دیگر آنتوان چخوف
چه در زندگی واقعی و چه در فیلمها هیچ وقت ندیده ام که مردی با جیبهای خالی بتواند زن زیبایی را از راه به در کند. تباهی (فساد در کازابلانکا) طاهر بن جلون
مسیو گوریو مرد کم خوراکی بود و مثل کسانی که با پشتکار خود تمولی به دست میآورند، صرفه جویی اضطراری او رفته رفته به عادت مبدل شده بود. در گذشته و حال بهترین غذای او عبارت بود از سوپ، گوشت آب پز و یک ظرف سبزی و تا آخر عمر میتوانست به همین غذای مختصر اکتفا بکند. بنابراین برای مادام وکه مشکل بود که از این راه بتواند به گوریو آزاری برساند یا کاری انجام بدهد که برخلاف ذوق و سلیقه این مرد باشد. چون از مقابله با این مرد جان سخت مأیوس ماند، انتقام خود را از این راه شروع کرد که او را در نظر سایر پانسیونرها خفیف کند. پانسیونرها هم برای تفریح خود آلت دست مادام وکه شدند. در اواخر سال اول، بی اعتمادی مادام وکه نسبت به گوریو به قدری شدید شد که از خود میپرسید چرا این تاجر، که هفت تا هشت هزار فرانک در سال عایدی دارد و دارای اسباب نقره عالی و جواهرات زیبایی است که فقط معشوقه مرد متمولی میتواند داشته باشد، در این پانسیون منزل میکند و با این تمول پولی که بابت مخارج خود میپردازد این قدر ناچیز است. باباگوریو اونوره دوبالزاک