انسان نه از راه پیروزی بر دشمن خود به زندگی رو میکند، نه درپی درمانهای بیپایان به تندرستی میرسد. لذت زندگی از صلح میآید، که ایستا نیست بلکه پویا است. هیچ انسانی واقعاً نمیتواند بگوید که شادی چیست مگر صلح راتجربه کرده باشد، و بدون شادی زندگییی وجود ندارد، حتا اگر دهها ماشین و چندین مباشر، قصر، کلیسای کوچک شخصی و سردابهای ضد بمب داشته باشی. پیکره ماروسی هنری میلر
#شادی (۱۹۷ نقل قول پیدا شد)
چه خوب است که به طور خالص شادباشی، و از آن بهتر اینکه بدانی که شاد هستی. اما، بفهمی که شادمان هستی و بدانی که چرا و چگونه، به چه نحو، به سبب تسلسل چه حوادث یا شرایطی، و بازهم شادباشی، هم شاد باشی و هم بدانی که شاد هستی، وه، که فراتر از شادی است، رستگاری است. پیکره ماروسی هنری میلر
گاهی ذهن ما شبیه آینههای خانههای بازی و شادیست، میتواند زندگی و استعداد ما را کجوکوله کند، پیچوتاب دهد و مغشوش کند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
. آرزو میکنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشد و لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد و تو را برای آن دقیقهٔ شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا میکنم. خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟ شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
میرفتم و آواز میخواندم، زیرا وقتی دلم خوش است حتمآ زیر لب ترانهای زمزمه میکنم، مثل همهٔ خوشحالانی که دوست یا آشنای مهربانی ندارند و وقتی شادند نمیتوانند او را در شادی خود سهیم کنند. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
وای که چقدر شادی و شیرینکامی انسان را خوشرو و زیبا میکند. عشق در دل میجوشد و آدم میخواهد که هرچه در دل دارد در دل دیگری خالی کند. میخواهد همه شادمان باشند، همه بخندند، و این شادی بسیار مسری است. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
چیزی بهتر و زیباتر از آن نیست که مردی و زنی چون فرمانروای خانه خود هستند اندیشه ایشان همیشه با هم یگانه باشد؛ چسان دشمنان رنجور و دوستان شادمان میشوند! و بویژه چه شادی که خود از آن بهره میبرند! ایلیاد و ادیسه هومر
آرزو میکنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشدو لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد
و تو را برای آن دقیقه ی شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدر شناس بخشیدی دعا میکنم. .
خدای من
یک دقیقه ی تمام شادکامی!
آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟ شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
راه درستی را در پیش گرفته بودم و همین هم برای آرامش وجدانم کافی بود. احساس حقانیت، خشنودی بهخاطر حق به جانب بودن، شادی برای خود احترام قائل بودن، انگیزههای قدرتمندی هستند که ما را سرپا نگه میدارند یا به پیشرفتمان کمک میکنند. سقوط آلبر کامو
بالأخره یک چیزی پیدا میکنی که باعث شادیات شود. بیگانه آلبر کامو
افسوس آنچه را که احساس آورد، هوس میبرد و اندوه برتر از شادی، پایداری نیکی ندارد. امروز صبح از یاد میبریم فاجعه ای را که دیشب چنان اعتلایمان داد که زندگیمان را در مجموع و در واقعیتش با ترحمی روشنبینانه و صمیمانه از نظر گذراندیم. شاید تا یک سال دیگر، غم خیانت کسی یا مرگ دوستی را فراموش کنیم. در میان این آوار آرزوها و رویاها، در این تل شادکامیهای پژمرده و پوسیده، باد، بذر بارآوری را زیر موجی از اشک میکارد؛ اما اشکها زود خشک میشوند و دانه فرصت جوانهزدن نمییابد. خوشیها و روزها مارسل پروست
چه خوش است هنگامی که غمی به دل داری، به گرمای بستر پناه ببری و آنجا فارغ از هر کوشش و هر مقاومتی، حتی سر به زیر پتوها فرو برده و چون شاخهها در باد پاییز، بنالی. اما بستری از این بهتر هست؛ آکنده از بوهای ملکوتی و آن بستر نرم و شیرین، بستر رخنهناپذیر دوستی ماست. دلم را وقتی سرد و غمگین است، لرزان از سرما بر آن میخوابانم. حتی اندیشهام را هم در بستر محبت گرممان دفن میکنم. دیگر چیزی از بیرون درنمییابم و دیگر سر دفاع از خود ندارم، خلع سلاحم؛ اما به معجزهی محبتمان در جا دژنشین و شکستناپذیر میشوم و از دردم و از شادی داشتن اعتمادی که دردم را در آن پنهان کنم، میگریم. خوشیها و روزها مارسل پروست
- احساساتی قوی را در حین گفتن عبارات تأکیدی به آنها اضافه کنید. در مورد دستیابی به عبارات تأکیدی هیجان داشته باشید! تصور کنید که وقتی عبارات تأکیدیتان به تحقق بپیوندند، چه احساساتی خواهید داشت شادی، رضایت، لذت، احساس موفقیت و غیره. بهراستی آنها را احساس کنید، طوری که انگار در همین لحظه زندگی را با آنها سر میکنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
همدردی (احساس مشترک) به معنای شریکشدن در مصیبت دیگری و همچنین درک مشترک هرگونه احساس دیگر مانند (شادی، اضطراب، خوشبختی و درد) است. بار هستی میلان کوندرا
دفترچهای ویژه بخرید و فقط مواردی را که باعث شادیتان میشود و میگوید شما چه موجود عالی و بینظیری هستید، در آن یادداشت کنید. تصاویری از سنین متفاوت، یادگاریهایی از انجام کارهایی که از آن لذت بردهاید و مکانهایی که از بودن در آنها لذت بردهاید، جایزهها و کارتهایی که دریافت کردهاید، نوشتههایی که نوشتهاید و از این قبیل موارد تهیه کنید و در آن قرار دهید. گهگاه سراغ این دفترچه بروید، بهخصوص در مواقعی که به تقویت عزتنفستان نیاز دارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
به خاطر داشته باشید که هر رویداد خاصی میتواند احساسات متفاوتی را در افراد متفاوت بیدار کند، بنابراین درواقع رویدادها نیستند که هیجانات را بیدار میکنند، بلکه درک رویداد است که باعث فعال شدن احساسات هیجانی در درون شما میشود. احساسات شما به افکارتان مرتبط است. درواقع احساسات شما را افکارتان هدایت میکنند. با درک این موضوع میتوانیم هیجاناتمان را کنترل کنیم. بهترین حالت این است احساساتی را که باعث میشوند انرژیتان تخلیه شود، آگاهانه بهسمت احساساتی تغییر دهید که باعث قدرتمندتر شدن شما میشود. در اینجا برخی احساسات هیجانی را میبینید که به شادی واقعی منجر میشوند: - خشنودی و لذت - پذیرش و قدردانی - اشتیاق و وطنپرستی - درک، توجه و همدلی عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
افراد زیادی عقیده دارند که داراییهای مادی آنها را شاد خواهد کرد؛ اما تحقیقات به این نتیجه رسیدهاند که فراتر از داشتن پول کافی برای برآورده کردن نیازهای پایه و زندگی بالای خط فقر، پول و داراییهای مادی تأثیر خیلی کمی در افزایش شادی دارد. شادترین افراد کسانی هستند که از سلامت جسمانی برخوردارند، احساسات هیجانی مثبتی را تجربه میکنند، رابطههای اجتماعی مستحکمی دارند و زندگیشان معنادار است. آنها حداکثر نیروی بالقوهشان را به فعل درمیآورند، بهخوبی از پس تنشهای روزمره برمیآیند، به شکلی پربار کار میکنند و در فعالیتهای محله و شهر و جامعهشان مشارکت دارند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
وقتیکه حسی قوی از ارزشمند بودن داشته باشید، تعادلی شایان توجه بین شادی و نشاطی که از وجود خودتان نشئت میگیرد و شادی و نشاطی که از رابطههایتان ایجاد میشود، برقرار میکنید. با اینکه بهتنهایی کاملاً خودکفا و شاد نیستید، به کسانی هم که با آنها رابطه دارید برای شاد بودن وابسته نیستید. وقتی رابطه بهخوبی پیش برود، بخش زیادی از خرسندی شما از رابطه ایجاد میشود. وقتی رابطه خوب پیش نرود یا هیچ رابطهای با فرد خاصی نداشته باشید، شادی و لذت را از درونتان احساس میکنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اگر فراموشی نبود تمام خاطرهها میماندند و رشد میکردند و روی شادیها و لذتها سایه میانداختند. باد در بیدزار کنت گراهام
«عاشق مادربزرگم هستم که منو بزرگ کرده. عاشق مادرم هستم که منو گم کرده بود. عشق من انتها نداره. قلبم بینهایته و شادیم مدام زیادتر و زیادتر میشه. میبینید.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
لبخند گشادی زد، انگار این بهترین خبر دنیا باشد. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
لبخند گشادی زد، انگار این بهترین خبر دنیا باشد. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
آدمی خیلی زود به همهچیز عادت میکند. همه در جستجوی پول هستند تا زندگی شادی داشته باشند و تمامی کوششها در راستای بهدست آوردن پول است که در این صورت، خوشبختی به فراموشی سپرده میشود و ره به پایان میرسد. افسانه سیزیف آلبر کامو
بهتدریج متوجه میشوید که در درونتان فردی حیرتآور وجود داشته که منتظر مطرح شدن بوده است؛ کسی که برای زندهبودن هیجان دارد و دوست دارد صبحها از خواب بیدار شود و از زندگی پر از موفقیت و شادی لذت ببرد. شما میتوانید این فرد باشید! عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
دفترچهای ویژه بخرید و فقط مواردی را که باعث شادیتان میشود و میگوید شما چه موجود عالی و بینظیری هستید، در آن یادداشت کنید. تصاویری از سنین متفاوت، یادگاریهایی از انجام کارهایی که از آن لذت بردهاید و مکانهایی که از بودن در آنها لذت بردهاید، جایزهها و کارتهایی که دریافت کردهاید، نوشتههایی که نوشتهاید و از این قبیل موارد تهیه کنید و در آن قرار دهید. گهگاه سراغ این دفترچه بروید، بهخصوص در مواقعی که به تقویت عزتنفستان نیاز دارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
وقتیکه حسی قوی از ارزشمند بودن داشته باشید، تعادلی شایان توجه بین شادی و نشاطی که از وجود خودتان نشئت میگیرد و شادی و نشاطی که از رابطههایتان ایجاد میشود، برقرار میکنید. با اینکه بهتنهایی کاملاً خودکفا و شاد نیستید، به کسانی هم که با آنها رابطه دارید برای شاد بودن وابسته نیستید. وقتی رابطه بهخوبی پیش برود، بخش زیادی از خرسندی شما از رابطه ایجاد میشود. وقتی رابطه خوب پیش نرود یا هیچ رابطهای با فرد خاصی نداشته باشید، شادی و لذت را از درونتان احساس میکنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
فقط میداند که بچه شادی بود و کم کم که بزرگ شد شادی اش هم کمتر شد و دلیل آن را خودش هم نمیدانست. مردی به نام اوه فردریک بکمن
یک روز در حین خداحافظی ، دست خود را پیش آورد و ب من گفت: بدرود ورترِ عزیز! ورترِ عزیز! این نخستین بار بود ک از کلمه ی عزیز برای من استفاده میکرد و شادی ک از شنیدن این سخن در وجودم احساس کردم تا مغز استخوانم نیز نفوذ یافت! آن را صد بار با خود تکرار کردم و در هنگام شب ، آن هنگام ک قصد رفتن ب بستر را داشتم و در حالی ک راجع ب انواع چیزها با خود سخن میگفتم ، ناگهان با خود گفتم شب خوش ورترِ عزیز! و نتوانستم از کار خود ب خنده نیفتم. رنجهای ورتر جوان یوهان ولفگانگ فون گوته
به دنبال یافتن شادی، اگرچه همهی ما برابر هستیم، هیچکدام از ما شاد نیست. نه آن بانکدار/موسیقیدان، نه دندانپرشک/نویسنده یا زن خانهدار/مدل. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
به خود میگویم اگر ناگهان از خواب بیدار شوم و ببینم که در قطار وحشت هستم، چه احساسی خواهم داشت؟ خب، احساسات گوناگون: احساس زندانیبودن، احساس ترس از حرکات سرسامآور قطار در پیچ و خمها، احساس تهوع و احساس اشتیاق برای پیادهشدن از واگن… درعین حال، اگر مطمئن باشم ریلها، سرنوشت مرا رقم میزنند و خداوند، آن قطار را هدایت میکند، این کابوس به هیجان تبدیل میشود. به همان چیزی تبدیل میشود که واقعیت نام دارد؛ یک بازی مطمئن که تا پایان ادامه خواهد یافت. در آن صورت، با توجه به طولانیبودن سفر، بهترین کار، لذتبردن از تماشای مناظر اطراف و فریادکشیدن از شدت هیجان و شادی است. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
نوشته بودم که خنده از هر چیز دیگری واگیردارتر است. غم و اندوه هم میتواند واگیر داشته باشد؛ اما ترس، چیز دیگری است. ترس نمیتواند به راحتی شادی و غم سرایت کند و این، بسیار خوب است. ما با ترسهایمان کمابیش تنهاییم… دختر پرتقالی یوستین گردر
ما باید با هم باشیم. مثل گوهرهای این کمربند،به همدیگر احتیاج داریم. برای وفاداری،برای شادی،برای امید. برای خوش اقبالی. برای شرافت و برای حقیقت. هزارتوی هیولا (در جستجوی دلتورا 6) امیلی رودا
بدترین قتل این است که شادی ما در زندگی کشته شود. هیپی پائولو کوئلیو
چه آسان است که خاطرات بد در خاطر شما بیاید؛از یاد بردنشان سختاست. اما آنکه سر رستگاری خود را داشته باشد راهش را خواهد یافت و یا ولو نه به آن دلیل،فقط برای حفظ شادی اکنونش. روزی که فضاییها آمدند رابرت شکلی
تربیتِ واقعی این نیست که انسان وارد دنیایِ فرهنگِ رویایی شود، بلکه باید خودش را تابعِ قوانینِ غم و شادی، گرداند. تلاش بیهوده عشق ویلیام شکسپیر
اندوه و شادی میتوانند برخلاف آب و روغن با هم قاطیشوند… کوری ژوزه ساراماگو
هیچگونه شادیای ندارم، به جز یکی، و آن هم کار کردن است، کارکردن با جسمم و با جانم، بخصوص با جسمم. دوست دارم خودم را خسته کنم، عرق بریزم و به گوش خودم صدای قرچ و قروچ استخوانهایم را بشنوم. نصف پولی را که درمیآورم در هرجا و به هر نحوی که دلم بخواهد دور میریزم و تلف میکنم. من بندهٔ پول نیستم، بلکه پول بندهٔ من است. من بندهٔ کارم و به این بندگی میبالم. زوربای یونانی نیکوس کازانتزاکیس
ابدیت یعنی حیات بی پایان، محلی برای پرواز دائمی پرنده عشق تا شادی قلب مان را به بیشترین درجه برساند. بلندیهای بادگیر امیلی برونته
اگر شما بتوانید از عهده نگهداری خود بر آیید، همه آنچه او به شما میدهد از ته دل و از سر شادی خواهد بود. این او نیست که مایه خوشحالی شماست. او زنده بودن شما را تأمین نمیکند، اما بخشی از این شادی است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
در حقیقت، همسر من هیچگاه علت اصلی طلاقمان را نفهمید. علتش بسیار ساده بود: ازدواج کردم، چون شادی در قلبم وجود داشت؛ طلاق گرفتم، چون خطر ازبینرفتن شادی مرا تهدید میکرد. دیوانهوار کریستین بوبن
پرسیدم: «مادربزرگ، پراهمیتترین چیزیکه در زندگی وجود دارد چیست؟» پاسخیکه به من داد را هیچگاه از یاد نبردهام: «دخترم، تنها یک چیز پراهمیت است و آن هم، شادی و نشاط توست، هیچگاه اجازه نده شادی و نشاطت را از تو بگیرند…» دیوانهوار کریستین بوبن
من همیشه فکر میکنم مادرم دیوانه است و برای تمام کودکان دنیا، آرزوی اینچنین مادر دیوانهای را دارم. دیوانهها میتوانند بهترین مادرهای دنیا باشند، زیرا با قلب پرخاشجویانهی کودکان بیشترین سازگاری را دارند. دیوانگی مادرم از زادگاهش، یعنی ایتالیا نشأت میگیرد. مردم آنجا هر آنچه را که در درون خود دارند بیرون میریزند؛ همانگونه که لباسهایشان را برای خشککردن روی طنابی کنار پنجره پهن میکنند، قلبهایشان را نیز برای شستن و پاکیزهکردن از پنجره میآویزند. به ظاهر زندگی شادی را میگذرانند؛ اما فقط به ظاهر… دیوانهوار کریستین بوبن
هر چقدر زمان بیشتری برای تمرین استقلال فکری خود اختصاص دهید، بر جذابیت خود افزوده اید. انگار که با وردی جادویی مرد را مجذوب خود کرده باشید. صبحها با احساس شادی بیشتری از خواب بر میخیزید و نیروی زندگی و هاله اسرار آمیزتان کم کم به شما باز میگردد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر میخواهید هیجان و شادی را به رابطه بازگردانید لازم است که کارهایی را که پیش از آشنایی با او انجام میدادید را ادامه دهید. همان بار اولی که به او بگویید نمیتوانید با او بیرون بروید چون برای خودتان برنامهای خاص دارید، او متوجه بسیاری چیزها خواهد شد. این حرف حالت دفاعی او را از بین خواهد برد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک لحظه با خودم فکر میکنم نکند چیزی در درونِ من ایراد دارد؟ نه. شاید من فقط زنیام که بهخاطر نوع سیمپیچیاش، دوست دارد طور خاصی در آغوشش بگیرند. ممکن است این موضوع برای شوهرش اهمیت و معنا داشته باشد. ممکن است آن مرد بخواهد اینرا بداند؛ چون میخواهد همسرش حس امنیت، عشق، و شادی داشته باشد. شاید هم نه. ممکن است همین الان هم بداند و به این نتیجه رسیده باشد که نیازهای خودش مهمترند. کریگ میتواند برای تمام چیزهایی که گفتهام، از من متنفر شود. همینطور که دستهاش را از روی کمرم برمیدارد، به این فکر میکنم که ممکن است برای همیشه از دستش بدهم. اما… اما ازدستدادنِ او بهتر از این است که خودم را دوباره و برای همیشه از دست بدهم. دیگر هیچوقت تسلیم نمیشوم. این همهٔ چیزیست که میدانم. من ترسان و مضطرب، و درعینحال آسودهام. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
موسیقی مکان امنیست برای تمرینِ انسانبودن. همزمان با پخش یک آهنگ، میتوانم تمام احساساتم را حس کنم: شادی و امید، وحشت و خشم، عشق و نفرت. بگذارید بیایند تا حسشان کنم و بعد از آن اجازه بدهید از یاد بروند. هر بار که موزیک به انتها میرسد و همهجا ساکت میشود، از نو آنرا پخش میکنم. و اینطور است که حس میکنم حالم رو به بهبود است. من قادر به حفظ زیباییِ موسیقیام و این چیز کمی نیست. حالا یکی دیگر از دعوتهای خوفناکِ زندگی را پذیرفتهام: دعوت به حسکردن. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کمکم چیزی شبیه شادیِ روبهرشد در درونم احساس میکنم. این شادی مرا وادار میکند که از جایم بلند شوم و شروع کنم به رقصیدن. من توی اتاقخوابم با امی و امیلی میرقصم. هیچکس در حال تماشای من نیست، و این یعنی نقش بازی نمیکنم. من فقط دارم میرقصم. میچرخم، میچرخم، میچرخم. با خودم. برای خودم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
وقتی انسان با عظمت به جهان آغوش بگشاید، دردها و شادیها نیز با عظمت او را در برمیکشند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
انسان فقط در تحلیل و اندیشیدن در باره غمهای خودش خلاصه نمیشود. میتواند شادیهای خودش را تبدیل به تفکر و تأمل و خیال کند. تنهایی و زندان به انسان میآموزد که سماع را با اندیشیدن تغییر دهد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
آلبر کامو به ماریا کاسارس
۲۵ دسامبر ۱۹۴۹
نوئلت مبارک دورا! چون که شادی در دل آنها که همدیگر را دوست دارند ممکن است تا مدتی در تنهایی و خاموشی بماند (امروز روز میلاد است. عید پاک، روز رستاخیز است). نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هنوز نمیتوانم کار کنم. اما بعد از نامهات با کمال تعجب دیدم که دارم برنامهٔ کارم را برای ماههای آینده میریزم؛ کاری که فقط مواقعی انجام میدهم که تمایلم به کار خیلی زیاد است. از همین فهمیدم که تو و این اعتماد بینمان و این نامهات که آن اعتماد را محکم کرده رمق و امکان کار را برایم ایجاد کرده است. من دربارهٔ آنچه نامهات به من بخشیده حق مطلب را ادا نکردهام. الآن میدانم که میتوانم تمام کارهایی را که در دست دارم تمام کنم و نیرویم را صرف چیزی کنم که دوست دارم. من باز هم بد و بیمقدمه بیان میکنم اما بهگمانم این شادی ژرفی را که این نامه در قلبم بهجا میگذارد، حدس میزنی. میبوسمت و دوستت دارم. کنارت هستم و در فکرت زندگی میکنم. برایم بنویس. خیلی زود. تو را تنگ به آغوش میفشارم. از اینجا موجموج عشق ابدی بهسویت میفرستم. برق رفت. توفان فیوز را پراند. نام تو را در تاریکی مینویسم، ماریای عزیزم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نمیدانم دلم میخواهد تو را در فرودگاه ببینم یا نه. با فکر دیدن تو جلوی خودم از شادی میلرزم، اما آنجا مردم هم هستند و من دوست دارم تو تنها جلوی من باشی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دریا روبهرویم صیقلی و زیباست، مثل صورتت، وقت نگاه به من در آن وقتها که دلم آرام است. آخرین جشن چهاردهم ژوئیه یادت هست؟ امسال در تنهایی خواهد گذشت. به پاریس فکر میکنم. ما گاهی از پاریس متنفر میشویم اما پاریس شهر عشق ماست. وقتی دوباره در خیابانهایش و روی اسکلههایش راه بروم و تو کنارم باشی، این درد بیدرمان درمان خواهد شد، این دردی که مثل فراق تو بیرحم است. اما اینجا هم مدام به فکر تو هستم، با اضطراب و شادی توأمان، عاشق، همانطور که میگویند. اما عشقم به تو پر از فریاد است. این زندگی واقعی من است و بیرون از آن فقط مردهای متحرکم من. مراقب من باش، مراقب ما باش، منتظر ما باش، و مدام به خودت بگو که من هر شب میبوسمت، همانطور که در روزهای خوشبختیمان میبوسیدمت، با تمام عشق و تمام محبتم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در غم و در شادی، کاملاً با تو زندگی میکنم. هر روز خودم را حیوانتر احساس میکنم و اصلاً اهلی نیستم. از نظر فیزیکی، عادتکرده به اینکه تقریباً در تمام طول روز لخت بمانم، با پوستی آفتابسوخته، تنبلی، تمایلات سرخورده و حالت درازکش، اینها برایم آزادی و آرامش و تأنی در حرکات میآورد که فقط شبیه زندگی وحوش است. هی جُم میخورم، با طمأنینهای لطیف و ناگهانی، بدون ذرهای حرکت اضافی مگر در موارد ضروری. به این حالتم آگاهم و در این لحظات خودم را زیبا حس میکنم. این هم خیلی ساده برای اینکه تخیل تو سرشار شود و وقتی به من فکر میکنی بتوانی کمی مرا به خیالت بکشی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
درونم مالیخولیایی است، خاطرهٔ آن چهاردهم ژوئیه اما شادی هم دارد، امید، عشق عظیم، اوج، زندگی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من. خب، تو چه خبر؟ تعریف کن. زود باش تعریف کن. همه چیز را به من بگو، از کنفرانسهایت، بگو آیا آمادهشان کردهای؟ آیا قبراق هستی؟ آی عشق من، چقدر دلم میخواست کنارت باشم، گامبهگام تو باشم و انتظارت را بکشم! تو از من اعتماد میطلبی. دفتر خاطرات مرا خواهی خواند. هرگز اینقدر صادق نبودهام. میدانی؟ اگر اینقدر سنگین نبود میتوانستم حتی جلوتر برایت پستش کنم. هیچ چیزی نیست که تو از قبل ندانی، حتی دور از من. خوب یا بد، در غم و شادی، حضورت همه جا حس میشود؛ یک لحظه از زندگیام نیست که تو در آن نباشی، قسم میخورم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
چیزی از طرف تو: نامهٔ کوتاهت که امشب گرفتم، که باعث شادیام شد و نیز باعث رنجم و آن را میبوسیدم بدون اینکه بدانم چرا. نه ادبیات بود، نه رمانتیسم، فقط از سر میل بود، چون از طرف تو میآمد و من میتوانستم لمسش کنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
سهشنبه، نه، پنجشنبه، ۳۰ دسامبر ۱۹۴۸
دیگر حتی نمیدانم چطور زندگی کنم.
نامهٔ اولت را دریافت کردهام. تو مرا دوست داری! قطعاً همینطور است، چون اگر دوستم نداشتی، نگران وضعیت افسردگیام یا شادیام بابت خواندن نامههایت نمیشدی. خب، مطمئن هستم که مرا دوست داری، میخواهی دیگر چه آرزویی داشته باشم؟!
بسیار خب، خودت را عذاب نده. من الآن به حالیام که از فرط شادی میخندم بهخاطر جانگرفتنت که انگار هوای الجزیره آن را به بالاترین حد رسانده است. حالم خوب است آنقدر که یک عالم دوستت دارم؛ که هرچه از طرف تو بیاید از آن استقبال میکنم چرا که تو آن را به من دادهای. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوباره به صدایت گوش میدهم! مثل قبلها از دهان تو به خودم گوش میدهم. در دو سال گذشته هر وقت از جلوی تئاتر ماتورن رد شدهام قلبم فشرده شده است. من آنجا نیرومندترین و منزهترین شادیهایی را احساس کردم که یک مرد میتواند درک کند. از همین رو، حتی آن موقع که بیشتر از همیشه از تو متنفر بودم، حس قدرشناسی بینهایتم به تو از بین نرفت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق زیبای پرستیدنی من، چقدر نامهٔ آخرت بهموقع رسیده است. دقیقاً چند روز بود که به زندگیمان فکر میکردم؛ از خودم دربارهٔ تو سؤال میکردم و متوجه شدم بخش بزرگی از تو هنوز برایم ناشناس یا دستکم غریبه است: کار تو، الهامات ذهنیات، تمایلاتت، رؤیاهایت. تا اینجا ما روزها را هدر دادهایم و نیز عشقی را که هر ساعت از عمرمان با خود داشته و وقت نداشتهایم به هم نگاه کنیم، خودمان را ببینیم و دنبال خودمان بگردیم. از علاقه به شناختن تو در وجه دیگرت و تا حد امکان کمک کردن به تو، از خودم تعجب کردم. قبلاً بیشتر وقتها احساس میکردم باید با تو دعوا کنم چون میدیدم که چقدر زیاد از خودت مایه میگذاری و بخش بزرگی از نیروی خودت را هدر میدهی در خستگیهای بیهوده و عذابآوری که کمابیش در پاریس بر آدم تحمیل میشود. اما جرأت نداشتم چنین کنم. میترسیدم دلخورت کنم، تندی کنم و خودم را خسته کنم. بعد… همه چیز سر رسید و خیلی زود هم گذشت.
با فکر به همه اینها، نگران میشوم. آیا تو مرا شایستهٔ این میدانی که در آیندهٔ زندگیمان، غمها و شادیها، بلندپروازیها، سرخوردگیها، رؤیاهای تنهایی و دستآخر رازهایت را با من در میان بگذاری و مرا در آنها سهیم کنی؟! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من کمکم بیقراری و عصبیت تو را حس میکنم. نباید اینطور باشد عزیزم، زمان بسیار کند میگذرد، درست است، اما میگذرد و روز ما هم از راه میرسد. البته من بهتجربه دریافتهام که هوای نامساعد به اندوه دامن میزند. تصور کن! از وقتی اینجا هستیم سرجمع چهار روز هوای آفتابی داشتهایم، البته فکر میکنم دارم کمی اغراق میکنم. امروز صبح مثلاً بارانی تیز و کلهشق میبارید که از یکی از این روزها خبر میداد که در آن قلب آدم به گریه میافتد، حتی اگر در چشمانداز زندگیاش امید و شادی موج بزند. اعتراف میکنم که اولش از این هوا دلسرد میشدیم و بدوبیراه نثار میکردیم. اما کمکم به آن خو گرفتیم، از آن لذت بردیم و آخر سر کموبیش عاشقش شدیم.
امتحان کن، آن وقت خودت میبینی! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به من میگویی زمان برگشتنت را جلو انداختهای. دهم برمیگردی. خندهدار است. من هم چون فکر میکردم که پنج روز را باید در پاریس بی تو بگذرانم، زمان برگشتنم را عقب انداختم و فکر کردم پانزدهم برگردم. هرکار میکنی، مرا همیشه در جریان بگذار تا بتوانم زندگیام را با تو تنظیم کنم. الآن که من آزادتر از تو هستم، انجامش برای من راحتتر است و همیشه از انجامش احساس شادی میکنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من، خیلی فکر کردهام و به این نتیجه رسیدهام که اتفاقاتی که ما فکر کردهایم ضد ما هستند فقط مقدر شدهاند تا به ما کمک کنند که احساس حقیقی زندگی را بفهمیم و در این مورد ما را بیشتر به هم نزدیک کردهاند. من وقتی با تو آشنا شدم خیلی جوان بودم طوری که واقعاً نمیتوانستم آنچه «ما» بودیم را درک کنم. شاید باید در زندگی با خودم مواجه میشدم تا با عطشی بیانتها بهسوی تو برگردم. این نظر من است.
الآن، کاملاً متعلق به تو هستم. مرا کنار خودت بگیر و دیگر هرگز ترکم نکن، من امیالت را حس میکنم وقتی به سراغت میآیند و نیز میل خودم را با تو سهیم میشوم تا بتوانم از تو نیرویی بگیرم که بر این امیال پیروزم کند. وقتی به آن فکر میکنم، وقتی سعی میکنم آیندهمان را تصور کنم، کم مانده از احساس خوشبختی خفه شوم و هراسی عظیم قلبم را میفشارد، آنقدر که نمیتوانم این همه شادی را در این دنیا باور کنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
سهشنبه، ۱۵ژانویهٔ۱۹۴۶
عزیزکم ماریا،
در برگشت از یک سفر، اُتلی خبر هولناک را به من داد و نمیتوانم از درد و غمی که حس میکنم، برایت ننویسم. حدس میزنم که تو این حق را برای من قائل نیستی که شریک لحظات شادیات باشم، اما بهنظرم هنوز حق شریک بودن در غمها و رنجهایت را دارم، شده از راه دور. من خیلی خوب میفهمم که الآن این غم چقدر برایت بزرگ و تسکینناپذیر است.
من به مادرت حسی حاکی از تحسین و محبتی توأم با احترام داشتم. حسی که آدم نسبت به افرادی با جایگاهی ویژه دارد: آنها که دقیقاً برای زندگی ساخته شدهاند. اتفاقی که افتاده بهنظرم عادلانه نیست، هولناک است!
حیف! چیزی نمیتواند و نخواهد توانست جای عشقی را که میان شما دو نفر بود پر کند. بخشی از احترامم نسبت به تو ناشی از چیزهایی بود که از این عشق میدانستم. امروز از تصور این غلیان و ازهمگسیختگی که در آن هستی متأثر شدم. بله، از وقتی باخبر شدهام، دلم پیش توست و امروز بیشتر از همیشه حاضرم بهترین داشتههایم را بدهم تا بتوانم تو را با تمام غمم ببوسم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
حدس میزنم که تو این حق را برای من قائل نیستی که شریک لحظات شادیات باشم، اما بهنظرم هنوز حق شریک بودن در غمها و رنجهایت را دارم، شده از راه دور. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
۲۱نوامبر، ۱۹۴۴
تولدت مبارک عزیزم، میخواستم تمام شادیام را همزمان برایت بفرستم اما واقعیت این است که نمیتوانم. دیروز تو را با قلبی چاکچاک ترک کردم. بعدازظهر، تمام بعدازظهر، منتظر زنگ تلفنت بودم. شب بود که تازه فهمیدم تا چه حد ندارمت. چیز وحشتناکی در وجودم گره خورده بود. نمیتوانستم حرف بزنم.
خودم را سرزنش میکردم که تمام حرفهایم را وسط خستگیات گفتهام. خوب میدانم که تو مقصر نیستی، اما با این اندوهم چه میکنی؟ اندوهی که از زیر و بالا کردن مسائلی که تو را از من جدا کرده به سراغم میآید. به تو گفتم دلم میخواست کنار من زندگی کنی، مدام، و میدانم این حرف چقدر پوچ است.
خیلی به من توجه نکن، خودم را بهخوبی سروسامان خواهم داد. خوشحال باش امشب. هر روز و هر سال که آدم بیستودوساله نمیشود! میتوانم خوب همه چیز را یادت بدهم، چون مدتیست که احساس پیری میکنم.
من حتی به تو نگفتهام که چقدر در تئاتر لا پرُوَنسیال دوستت داشتم. چه وقار و حرارت و وجاهتی داشتی.
بله، تو میتوانی خوشحال باشی، تو آدم بزرگی هستی، هنرپیشهای بسیار بزرگ. فارغ از هر چه که ناراحتم میکند، از بابت تو خوشحالم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
الآن دارم به فرداروز فکر میکنم، برهوتی خالی از تو. شهامتم را از دست میدهم. چرا این نامه را برایت مینویسم؟ چه چیز درست خواهد شد؟ البته که هیچ. در واقع، زندگیات مرا از خود رانده و دور ریخته و بهتمامی انکارم میکند. من که در اوج مشغلههایم جایگاه تو را در زندگیام حفظ کردهام امروز دیگر جایی در زندگیات ندارم. این حسی بود که آن روز در تئاتر داشتم. این چیزی است که در طول این روزها میفهمم، این روزها که تو ساکت میمانی. وای که چقدر از این حرفه بدم میآید و از هنرت متنفرم. اگر میتوانستم تو را از آن میکندم و با خودم به دوردستها میبردم و کنار خودم نگهت میداشتم.
اما طبعاً نمیتوانم. هنوز چند ماه از تمرین نگذشته و تو مرا کاملاً فراموش کردهای. من اما نمیتوانم تو را فراموش کنم. باید دوست داشتنت را با قلبی شرحهشرحه ادامه دهم در حالی که دلم میخواست در شور و شادی و حرارت دوستت بدارم. دیگر تمامش میکنم عزیزم. این نامه بیهوده است، خودم خوب میدانم. اما اگر این نامه دستکم لحظاتی کلامی، حرکتی، صدایی از تو بیاورد دیگر بهاندازهٔ امروز اینقدر احمقانه احساس بدبختی نمیکنم، اینطور که امروز پیش این تلفن ساکت نشسته بودم. آیا هنوز هم میتوانم تو را ببوسم و با خودم بگویم تو آرزویش میکردی؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من چقدر خوشبختم ماریا! آیا ممکن است؟ آنچه در وجودم پر میزند از جنس شادیِ دلدادگیست. اما در عین حال تلخی رفتنت را میچِشَم. غم چشمهایت را، وقتِ وداع. واقعیت این است که طعم با تو بودن طعمیست بین اضطراب و خوشبختی. اما اگر همانطور که نوشتهای، دوستم داری، باید چیز دیگری به دست بیاوریم. زمان، زمان ماست که عاشق شویم و عشق را آنچنان نیرومند و مستدام بخواهیم تا از فراز همه چیز عبور کنیم.
من این نگاه روشنی را که به آن تظاهر میکردی دوست ندارم. آدم که حساس باشد تمایل دارد آنچه را که مأیوسش میکند بینش بنامد و آنچه را که به دردش نمیخورد واقعیت. این بینش اما بهاندازهٔ سایر چیزها کور است. فقط یک روشنبینی وجود دارد: پی خوشبختی رفتن. میدانم که هر چقدر هم گذرا باشد هر چقدر هم مخاطرهآمیز یا شکننده، خوشبختی برای ما دوتا مهیاست اگر دستمان را سمتش دراز کنیم. حتماً اما باید دستمان را دراز کنیم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
همهٔ عمر را عاشق بودهام. تو خود این را بهتر میدانی. اما هرگز عشقی چنین پُرشور نداشتهام. عشقی که تنها هنر من، هنر کلام، در برابر آن بیرنگ میشود و لُنگ میاندازد. گرچه با وجود این بهترین شعرهایم نام تو را دارند.
چه پیش آمده است؟ آیا در این هنر ورزیده شدهام تا بتوانم آخرین شاهکار خود را هم به پای تو بریزم؟
نمیدانم. هر چه هست این است که خیالت لحظهیی آرامم نمیگذارد. مثل درختی که به سوی آفتاب قد میکشد همهٔ وجودم دستی شده است و همهٔ دستم خواهشی. خواهش تو. تو را خواستن و تو را طلب کردن: الهام آخرین، کلام آخرین، و شادی آخرین. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
به تو نگاه میکنم. خوابیدهای و چشمهایی را که من دوست میدارم بر هم نهادهای. میدانم که پشت این پلکهای بسته نگاهی است که چون بر من افتد سرشار از گلایه و سرزنش میشود. اما من، نه، من مستوجب این سرزنش نیستم: نگذار آن چشمهایی که روزگاری مرا با بیشترین عشقهای جهان نگاه میکردند، حالا کمرم را زیر بار ملامت دو تا کنند.
به آن چشمهای درشت جانداری که همیشه، تا زندهام، الهامبخش شعر و زندگی من خواهند بود بگو که من آنها را شاد و جرقهافکن میخواستهام. به آنها بگو که چه قدر دوستشان دارم، بگو که آنها آفتابند و من آفتابگردان؛ و هنگامی که از من غایبند، چه طور سرگشته و بیچاره و پریشان میشوم.
داستان پریشب را برایشان بگو، که تو نبودی و من کم مانده بود که از یأس و بیچارگی دق کنم.
به آنها بگو که یک لحظه غیبتشان را تاب نمیآورم.
به آنها بگو که سرچشمهٔ مستی و موفقیت من هستند. به آنها بگو که برای کشتن من، برای مردن من، همین قدر کافی است که آتش خشمی از آنها بجهد؛ بگو که برای غرقه کردن من کافی است که تنها و تنها، قطرهٔ اشکی از گوشهٔ آن دو چشم بجوشد.
به آنها بگو!
بهشان بگو که احمد تو، مردی است تنها با یک هدف: خنداندن آن چشمها!
و روزی که بتوانم آن چشمها را از خندهٔ شادی و نیکبختی سرشار ببینم، همهٔ جهان را صاحب شدهام، (…) شدهام!
به آنها بگو!
احمد تو.
با هزارها بوسه برای آن دو تا
و پایینتر: برای آن لبها که به من میگویند:
دوستت دارم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آییشکای من! اگر میخواهم سلامت باشم، برای آن است که بتوانم لذت وجود تو را مثل لیموی شیرین پُر آبی تا قطرهٔ آخر بنوشم… همهٔ راههای زندگی من به تو ختم میشود. به تو و برای تو. اگر «تو» یی در میان نباشد برای من همه چیز علیالسویه خواهد بود. کدام سلامت، وقتی که تو نباشی؟ کدام شادی، وقتی تو نباشی؟ هر چه میخواهم برای آن است که یک سرش به تو میرسد. فراموش مکن. شجاع باش و یقین داشته باش که به توفیق میرسیم، چون من از تو الهام میگیرم: از تو و عشق بزرگی که به تو دارم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آییشکای من! گوشهایت را باز کن! اگر سلامت مرا میخواهی، باید تو هم اعصابت را معالجه کنی. هر دو با هم، برای یک زندگی نو: این دو ماه را باید قول بدهی که عصبانی نشوی، ناراحت نشوی، احمدت را بیش از همیشه دوست داشته باشی. این دو ماهه را از من پرستاری کن. بگذار من نجات پیدا کنم. آن وقت تو خواهی دید که من چه طور محبتهای تو را جبران میکنم. چه طور شبپرهوار دور شمع وجودت میگردم. دست مرا بگیر و مرا از این باتلاق بلا بیرون بکش. هیچ چیز جز لبخند تو و برق شادی در چشمهایت نمیتواند در بازگشت سلامت من موثر باشد. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدا جانم! در دنیا، جز تو هیچ چیز برای من مطرح نیست. هزار بدبختی (را) تحمل میکنم به امید آن که سرانجام، یک روز، فقط یک روز، لبان تو را پر از خنده، قلب کوچکت را لبریز از نشاط، و چشمان مهربانت را پر از شادی ببینم. تو حقیقت عشق و دوستی را به من آموختهای. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
وجود تو در کنار من، سرچشمهٔ همهٔ شادیها و پیروزیها و کامکاریهاست. اما اگر روزی لبان تو را بیخنده، زبانت را بیسخن و چشمانت را گریان ببینم، ماجرای سیل و آتشسوزی در میان خواهد بود!
بی چشمان تو نمیتوانم زندگی کنم. قصهٔ من و چشمان آیدا، قصهٔ درخت و آب است… به هوش باش که فقط قطرهٔ اشکی از چشمان تو کافی است که درخت را، چون سیل بنیانکنی با خود ببرد!
لبان تو، آتشی است که چراغ مرا روشن و اجاقم را گرم نگه میدارد… فراموش مکن که اگر ساعتی لبان تو بیخنده بماند، آتش سراپای وجود مرا خاکستر خواهد کرد.
یادت باشد. همیشه یادت باشد که من برای خاطر تو زنده ماندهام: کمترین بیمهری تو حتی به قصد شوخی کافی است که پشیمانت کند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
تا به امروز همه چیز را آزمودهای. میدانی که تا چه حد به روی من مسلّطی. تبسمت برای آن که همهٔ شادیهای دنیا را در قلب من سرشار کند کافی است؛ همچنان که قهرت کافی است تا تلخی تمامی بدبختیها را به من بچشاند… دیگر تجربه کافی است؛ شمشیر تو، از هر دو لبش بر وجود من کارگر است، اکنون هنگام آن است که این قدرت و تسلّط را در راه خوبش به کار بزنی: در راه زندگی… تو انگشتر جادوی من هستی: میتوانم از تو در هر راهی مدد بخواهم. میتوانم از تو بخواهم که مرا خاکسترنشین کنی؛ میتوانم از تو بخواهم که مرا در کاخهای افسانهای مسکن بدهی… من از این دو، کدام یک را از تو طلب خواهم کرد؟ مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
* در برابر هیچ نوع پیشامدی، آیدا حق اخم کردن، سکوت کردن، قیافه گرفتن، به فکر فرو رفتن و کجخلق شدن ندارد؛ و در صورتی که آیدا یکی از اعمال بالا را انجام بدهد، احمد حق خواهد داشت در عوض هر چه را که به دستش رسید پاره کند یا بشکند، خانه را آتش بزند و خودش را به دار بیاویزد. زیرا همهٔ شادیهای دنیا، برای احمد، در وجود آیدا خلاصه میشود: آیدا برای احمد نقاشی، موسیقی، شعر، خوشبختی، پیروزی و ثروت است. بنابراین، اگر آیدا ابروهای قشنگش را در هم گره کرد، احمد حق خواهد داشت تصور کند که زندگی از او برگشته است، و کسی که زندگی ازش برگشت، حق دارد خود را معدوم کند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
هر لبخند تو، هر بوسهٔ تو به من آن قدرت را عنایت میکند که کوهی را بر سر کوهی بگذارم.
کافی است که زیر بازوی مرا بگیری و از من بخواهی. به تو ثابت خواهم کرد که عشق، تواناترین خدایان است.
شور زندگی در من بیداد میکند. امروز بیش از هر وقت دیگر زندهام. و نفسی که خون مرا تازه میکند تویی.
شعرهای نوشتهنشدهٔ من نام تو را طلب میکنند؛ و سالهای آینده، سالهایی سرشار از پیروزیها و موفقیتها، سایهٔ تو را بر سر من میجویند. تو آیدای من، دوست و همسر من، یار وفادار من خواهی بود. نام من از تو جدایی نخواهد گرفت و در سایهٔ محبت تو، محبت همهٔ مردم را از آن سوی مرزها به جانب من خواهد آورد. من و تو، ما، با هم به آیندهیی پُر آفتاب لبخند خواهیم زد و هرگز هیچ چیز نخواهد توانست لبان تو را از تبسم بازدارد، زیرا که تو خود بیش از هر کس دیگر میدانی که تنها یک چیز مرا مأیوس و نومید میکند، تنها یک چیز شادی را از دل و روح من میتاراند، و آن دیدن لبان توست که لبخندهیی در آن نباشد، یا چشمانت که شیطنتی در آن جرقه نزند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
بالاخره خواهد آمد، آن شبهایی که تا صبح در کنار تو بیدار بمانم، سرت را روی سینهام بگذارم و به تو بگویم که در کنارت چه قدر خوشبخت هستم. چه قدر تو را دوست دارم! چه قدر به نفس تو در کنار خودم احتیاج دارم! چه قدر حرف دارم که با تو بگویم! اما افسوس! همهٔ حرفهای ما این شده است که تو به من بگویی «امروز خسته هستی» یا «چه عجب که امروز شادی!» ؛ و من به تو بگویم که: «دیگر کی میتوانم ببینمت؟» و یا: تو بگویی: «میخواهم بروم. من که هستم به کارت نمیرسی.»
من بگویم: «دیوانهٔ زنجیری، حالا چند دقیقهٔ دیگر هم بنشین!»
و همین! همین و همین!
تمام آن حرفها، شعرها و سرودهایی که در روح من زبانه میکشد تبدیل به همین حرفها و دیدارهای مضحکی شده که مرا به وحشت میاندازد: وحشت از این که، رفتهرفته، تو از این دیدارها و حرفها و، سرانجام از عشقی که محیط خودش را پیدا نمیکند تا پر و بالی بزند گرفتار نفرت و کسالت و اندوه بشوی.
این موقع شب (یا بهتر بگویم: سحر) از تصور این چنین فاجعهیی به خود لرزیدم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای کوچولوی من!
زندگی من دیگر چیزی به جز تونیست. خود من هم دیگر چیزی به جز خود تو نیستم. چهرهات تمام زندگی مرا در آینهٔ واقعیت منعکس میکند و این واقعیت آن قدر عظیم است که به افسانه میماند.
تو را دوست دارم؛ و این دوست داشتن، حقیقتی است که مرا به زندگی دلبسته میکند.
همهٔ شادیهایم در یک لبخند تو خلاصه میشود؛ و کافی است که تو قیافهٔ ناشادی بگیری تا من همهٔ شادیها و خوشبختیهای دنیا را در خطوط در هم فشردهٔ آن چهرهیی که خدا میداند چه قدر دوستش میدارم گم کنم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
خدای کوچولو! امید بزرگ! همه چیز من! شادی و خوشبختی من!
حالا دیگر زندگی من، چیزی جز تو نیست.
حالا دیگر، این نفسی که میکشم چیزی جز تو نیست.
حالا دیگر شعر من، فکر من، تصور من، چیزی جز تو نیست. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدا را میجویم تا زیباترینِ لحظات زندگی را چون نگین گرانبهایی بر این حلقهٔ بیقدر و بهای روزان و شبان بنشاند.
آیدا را میجویم تا با تن خود رازهای شادی را با تن من در میان بگذارد.
آیدا را میجویم تا مرا به «دیوانگی» بکشاند؛ که من در اوج «دیوانگی» بتوانم به قدرتهای ارادهٔ خود واقف شوم؛ که من در اوج غرایز برانگیختهٔ خود بتوانم شکوه انسانیت را بازیابم و به محک زنم؛ که من بتوانم آگاه شوم، آیدا! این که مرا به سوی تو میکشد عشق نیست، شکوه توست؛ و آنچه مرا به انتخاب تو برمیانگیزد، نیاز تن من نیست، یگانگی ارواح و اندیشههای ماست.
من خود از پستی میگریزم؛ این است که نمیخواهم تصور کنی آنچه مرا از لغزشهای حیوانی بازمیدارد، هشدارهای توست؛ و اگر همیشه این مصراع الوآر را با تو تکرار میکنم که
J’ aime l’ oiseau qui ne dit jamais non.
به همین خاطر است. برای خاطر آن است که یگانگی جان ما آشفته نگردد؛ و برای خاطر آن است که من خود از تباهی به دور مانده باشم، نه آن که تو مرا مانع شده باشی. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اما آیا به چه وسیله باید به تو بفهمانم که چه اندازه دوستت میدارم؟
من خدا را شکر میکنم که درست در آستانهٔ زندگی ما این زن را در برابر من قرار داد تا لااقل تو این نکته را بدانی که من تو را برای خاطر خودت که آیدای من هستی دوست میدارم…
من خدا را شکر میکنم که وسیلهیی ساخت تا تو بدانی، آسایش و آسودگی همهٔ عمر را نمیخواهم؛ بلکه بیشتر دوست میدارم که تا آخر عمر شبانه روز زحمت بکشم، عرق بریزم، و شادی خود را در این نکته بجویم که «آیدا» همسر و شریک زندگی من است و برای آسایش و راحت آیداست که جان میکنم، کار میکنم و میکوشم…
من خدا را شکر میکنم که وسیلهیی ساخت تا آیدا بتواند بفهمد که وجود او و عشق او برای من گرامیتر و ارزشمندتر از مال و ثروت است، گرامیتر از آسایش و فقدان مسئولیت است! مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای یگانهٔ من!
حالا دیگر چنان از احساسهای متضاد و گوناگون سرشارم که اگر بپرسی هر صبح را چه گونه به شب میرسانم بیگفتوگو در جوابت درمیمانم:
هیجان عظیم به دست آوردن تو، قلب مرا از شادی انباشته است… اما، تصور این که هنوز تا مدتی دیگر میباید از تو دور بمانم، قلبم را از حرکت بازمیدارد.
چشمانت به من نوید و امید میدهند، اما سکوت تو مرا از یأسی کُشنده لبریز میکند… آه، چه قدر احتیاج دارم که زبانت نیز از چشمهایت یاد بگیرد؛ که زبانت نیز چون چشمهایت مهربان و نوازشدهنده شود، که زبانت نیز مانند نگاهت به من بگوید که آیدا، احمد تنهای دلتنگش را چه قدر دوست میدارد! افسوس که زبان و لبان تو به قدر چشمهایت مرا دوست نمیدارند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای من، تو معجزهیی.
روزگار درازی شد که همه چیز از من گریخته بود؛ حتی شعر که من با آن در این سرزمین کوس خدایی میزدم.
میپنداشتم که عشق، هرگز دیگر به خانهٔ من نخواهد آمد.
میپنداشتم که شعر، برای همیشه مرا ترک گفته است.
میپنداشتم که شادی، کبوتری است که دیگر به بام من نخواهد نشست.
میپنداشتم که تنهایی، دیگر دست از جان من نخواهد کشید و خستگی، دیگر روح مرا ترک نخواهد گفت.
تو طلوع کردی و عشق باز آمد، شعر شکوفه کرد و کبوتر شادی بالزنان بازگشت؛ تنهایی و خستگی بر خاک ریخت. من با تو ام، و آینههای خالی از تصویرهای مهر و امید سرشار میشوند.
کنار تو، خود را بازیافتهام، به زندگی برگشتهام و امیدهای بزرگ رویایی ترانههای شادمانه را به لبهای من بازآوردهاند. هرگز هیچ چیز در پیرامون من از تو عظیمتر نبوده است.
تو شعر را به من بازآوردهای. تو را دوست میدارم و سپاست میگزارم. خانهٔ فردای ما خانهیی است که در آن، شعر و موسیقی در پیوندی جاودانه به ابدیت چنگ میاندازند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
روح و جسم و دل تو برای شادی آفریده شده… چه قدر متأسفم که آن شب، برای تو از زندگی وحشتناک خودم حکایت کردم و تو را از شادیهایی که میتوانی با کمترین چیزی به دست آوری مانع شدم. اگر میدانستم پس از آن همه رنجها و نابهسامانیها تو را میتوانم داشته باشم، بدون شک با ارادهٔ آهنینتری تحملشان میکردم.
دیدهام که چه طور روحت آزاد و معصوم و پاک است:
دیدهام که چه طور یک «رندی» کوچولو، یک جواب رندانهٔ ظریف ولی ساده، ریشههای خنده را در اعماق شاد روحت به لرزه درمیآورد! در همین چند نوبت کوتاهی که توانستهام تو را ببینم، اعماق زلال روحت را تماشا کردهام.
آیدای نازنین من! تو از پاکی و معصومیت به بچهیی میمانی که درست در میان گریه، اگر کسی با انگشتان دستش سایهٔ موشی روی دیوار بسازد، همچنان که هنوز اشکها بر گونهاش جاری است صدای خندهاش به آسمان میرود… تو به همان اندازه بیآلایش و معصومی. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
لحظههای شادی، مثل اینها که همیشه بعد از قسمتهای سنگین توجه آدم رو جلب میکنند… درست مثل زندگی. با هم بودن آنا گاوالدا
حنا که دختر بسیار حساسی است. در مقابل کوچکترین چیزی مثل بید میلرزد. سارا خیلی زود متوجه شد که دخترش ذاتاً با دیگران احساس همدردی میکند. با غم و رنج دنیا همذاتپنداری میکند، خودش را مسئول آنها میداند و آن را به خودش نسبت میدهد. مثل یک موهبت الهی میماند، یک حس ششم. در کودکی، وقتی میدید که کسی آسیب میبیند یا مورد سرزنش قرار میگیرد، گریه میکرد. موقعی که از تلویزیون اخبار میدید و یا هنگام تماشای کارتون، گریه میکرد. گاهی سارا نگران میشود: با این احساسات شدید چه کار خواهد کرد؟ احساساتی که او را هم در معرض بزرگترین شادیها قرار میدهد و هم بزرگترین عذابها. بارها دلش میخواست به او بگوید: از خودت محافظت کن، پوستکلفت باش، دنیا بیرحم است، زندگی خشن است، اجازه نده تحتتأثیر قرار بگیری، آسیب ببینی، مثل دیگران خودخواه، بیاحساس و خونسرد باش.
مثل من باش.
بااینحال میداند که دخترش روحی حساس دارد و باید با آن کنار بیاید. بافته لائتیسیا کولومبانی
حالا میدونم ایفای نقش، دوست داشتن و تحمل رنج، زندگیه. ولی تا زمانی زندگی به حساب میاد که بتونی شفاف باشی و سرنوشت رو بپذیری؛ مثل بازتاب بی همتای رنگین کمون شادی و شورها که خویشتن هر فردیه. مرگ خوش آلبر کامو
در فاصله بین تولد و مرگ، ممکن است قسمتهای شادی هم وجود داشته باشد. آدمکش کور مارگارت اتوود
همیشه شادی و غم با هم میآیند. این اتفاق به آدم یادآور میشود که آدمها در طول زندگی، ترمیم میشوند و با وجود مشکلات فراوان پیش میروند. حتی ممکن است فصلی جدید به رویشان باز شود که اگر آن رویدادهای بد برایشان پیش نمیآمد، هرگز قادر به دیدن این فصل زیبای جدید نبودند. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
می گویم: این که ببینی دو نفر تا ته زندگی کنار هم شادند، حتی اگر خودت فرصت تجربه کردنش را نداشته باشی، حال خوبی به آدم میدهد.
کلارا آه میکشد: عزیزم، ته زندگی هیچ چیز شادی بخشی ندارد. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
وقتی فهمیدم آلزایمر دارم، شوهرم را ترک کردم. زندگی شادی نداشتیم و آلزایمر بهانه ای بود که او را تنها بگذارم. پس از یک نظر شبیه همیم. هر دویمان وقتی شرایط سخت میشود، از قبول مسئولیت شانه خالی میکنیم. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
به پدربزرگت بگو: اگر ازدواج نکنی، سرنوشتی بدتر از مرگ را تجربه خواهی کرد. به او بگو اگر با کسی که دوستش داری بمیری، زنی شاد خواهی بود. بگو حتی اگر حق با او باشد، ترجیح میدهی یک سال با شادمانی زندگی کنی تا اینکه بعد از یک عمر، در حالی به گور بروی که معنای عشق و شادی را نفهمیده ای! از او بپرس آیا دوست داشت که هرگز با همسرش آشنا نمیشد؟ عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
هنر سیاسی اغلب به این نکته اشاره میکند که مشکل یک کشور چیست، اما بخش مهمی از مأموریتش نشان دادن بخشهای مثبت و درست آن است تا آنچه را میتوانیم به آن افتخار کنیم پُررنگ کند. مرتبط کردن هنر با غرور بهنظرمان عجیب است. نباید اینطور احساس کنیم. غرور ملی بسیار راحت در دیگر بخشهای زندگی فرهنگی پذیرفته میشود. پیروزیهای عرصهٔ ورزش معمولاً به عنوان موضوعاتی برای شادی ملی تجربه میشوند، بهخصوص وقتی که بهنظر میرسد موفقیت حاصلِ برخی ویژگیهای خودانگارهٔ جمعی باشد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یکی از خطرات بسیار بزرگ شکست در عشق این است که مردم وسوسه میشوند برای آرام کردن ما حرفهای خوشحالکننده بزنند. از آنجا که مشتاق تسکین درد ما هستند به ما اطمینان میدهند که شادی همین دوروبر است، که رنجمان کوتاه خواهد بود و اینکه طرف ارزش اشک ریختن ندارد. نادرستتر و احمقانهتر از این اظهارات مبتذل وجود ندارد و بسیار بهتر میبود که به جای این خزعبلات با ادوین چرچ همراه میشدیم. او میتوانست تصویری اطمینانبخش خلق کند؛ شاید کشتیای که به سلامت به بندر باز میگردد یا شبی آرام با جزیرهای در دوردست؛ به عبارت دیگر، میتوانست بگوید همهچیز درست میشود، اما به جایش این تصویر میگوید که سفرها خطرناکاند، که خطر واقعی است. او ما را به درک دقیقتری از شجاعت هدایت میکند این سفر باشکوه است، اما باید خطرها را شناخت و توان مقابله با آنها را ستود. هنر همچون درمان آلن دوباتن
مریم سرشار از زندگی است و این شادی بدوی که انگار هر آن ممکن است بیرون بریزد پُر از مهربانی است. نوعی شوخطبعی که ما را با خود همراه میکند، به جای اینکه ما را به سخره بگیرد. زیبایی او برانگیزانندهٔ احساسات متناقضی است. از یکسو، از فهمیدن اینکه زندگی اغلب باید چهطور باشد خوشحال میشویم و از سوی دیگر، از اینکه زندگی خود ما معمولاً اینگونه نیست در رنجایم. شاید برای تمام معصومیت ازدسترفتهٔ جهان درد میکشیم. زیبایی میتواند تحمل زشتی واقعی وجود را دشوارتر کند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
تعهد به شما آزادی میدهد چون دیگر توجهتان به چیزهای بیاهمیت و بیهوده جلب نمیشود. تعهد به شما آزادی میدهد چون توجه و تمرکزتان را تقویت میکند و آنها را به سمت عوامل سالم و شادیبخش هدایت میکند. تعهد تصمیمگیری را آسانتر میکند و ترس از بینصیب ماندن را از بین میبرد؛ اگر بدانید آنچه هماکنون دارید به اندازهٔ کافی خوب است، دیگر چرا باید باز هم دنبال چیزهای بیشتر و بیشتر و بیشتری باشید؟ تعهد به شما اجازه میدهد که به دقت بر چند هدف بسیار مهم تمرکز کنید و به درجهٔ موفقیت بالاتری دست یابید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
خوشحالی نیازمند کشمکش است. از مشکلات برمیخیزد. شادی همچون گل کاسنی یا رنگینکمان از زمین درنمیآید. کمال و معنای واقعی، جدی و مادامالعمر، باید از طریق انتخاب و ادارهٔ کشمکشهایمان به دست بیاید. از چه چیزی رنجورید؟ از اضطراب؟ تنهایی؟ اختلال وسواس فکری؟ یا رئیس بیشعوری که نصف ساعتهای روزتان را خراب میکند؟ راهحل در پذیرفتن و رویارویی فعال با این تجربهٔ منفی است. نه در اجتناب از آن، یا نجات پیدا کردن از آن. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
«شما هرگز شاد نخواهید بود اگر همیشه در جستوجوی منشاء شادی باشید. هرگز زندگی نخواهید کرد، اگر در جستوجوی معنای زندگی باشید.» هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
همهٔ ما به فضایی نیاز داریم که در آن راحت باشیم؛ فضایی که در آن به یاد بیاوریم چه کسی هستیم و چه چیزی برایمان مهم است؛ وقفهای در زمان که اجازه دهد شادی و لذت زندگی کردن به خودآگاهمان بازگردد. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
امروز یک روز از عمر ما کم شده، از عمر همهٔ ما، و شادی تنها چیزی است که سرعت گذر زمان را کم میکند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
«اشتیاق احساسی است که به ما بزرگترین شادیها را میبخشد، اشتیاق تنها چیزی است که به ما شادی میبخشد.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
کتابها به من نشان میدادند که همه آدمها در دورههای مختلف زندگیشان رنج میبرند و اینکه بله، درحقیقت آدمهای زیادی وجود داشتند که دقیقاً میدانستند من چه حالی دارم. حالا، ضمن کتاب خواندن دریافتم که رنج بردن و یافتن شادی تجربههایی جهانی هستند و همان تجربهها رابطِ من و بقیهٔ دنیاست. میدانم که دوستانم هم میتوانستند همین را به من بگویند، اما همیشه حصارهایی بین دوستان وجود دارد؛ زوایای پنهان و احساساتی مخفی. درحالیکه در کتابها شخصیتها به من شناسانده شدهاند، چه بیرونشان و چه درونشان و با شناخت آنها من خودم و آدمهای واقعی ساکن در دنیایم را میشناسم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
ارزش تجربه، چه واقعی و چه غیرواقعی و خیالی، در این است که چطور زندگی کردن را یا چطور زندگی نکردن را به ما نشان میدهد. من با خواندن دربارهٔ شخصیتهای مختلف و پیامد تصمیمهایشان تغییر را در خودم متوجه میشدم. من راههای جدید و متفاوتی برای گذر از اندوه و شادیهای زندگی کشف میکردم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
خوانندهٔ کتاب با به اشتراک گذاشتن یک کتابِ محبوب سعی میکند همان شور، شادی، لذت و هیجانی را که خودش تجربه کرده است با دیگران سهیم شود. چرا؟ سهیم شدن عشق به کتابها و یک کتاب بخصوص با دیگران کار خوبی است. اما از طرفی، برای هر دو طرف تمرین دشواری است. درست است که اهداکنندهٔ کتاب روحش را برای نگاهی رایگان آشکار نمیکند، اما وقتی کتابی را با این اعتراف که یکی از کتابهای موردِعلاقهاش است هدیه میکند، انگار که روحش را عریان کرده است. ما همان چیزی هستیم که دوست داریم بخوانیم. وقتی اعتراف میکنیم کتابی را دوست داریم، انگار داریم اعتراف میکنیم که آن کتاب جنبههایی از وجودمان را بهخوبی نشان میدهد؛ حتی اگر آن جنبهها معلوم کند که ما هلاکِ خواندن رمانهای عاشقانهایم، یا دلمان لک زده برای داستانهای ماجراجویانه، یا اینکه در خفا عاشق کتابهای جنایی هستیم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
پدرومادرشدن فریب بزرگی است. دو هفتهٔ اول غرق شادی هستی و بله، سخت است اما اقوام و آشنایان برایتان ظرفهای پر از غذا میآورند و مادرتان برای کمک کنارتان است و شما یک بچهٔ قشنگ و کوچک در بغل دارید و آنقدر دوستش دارید که دلتان میخواهد گونههای تپلش را گاز بگیرید و از روی صورتش بکنید. اما بعد از گذشت چند هفته به یکسری شرایط زامبیوار عادت میکنید. شیر از سینههایتان چکه میکند و پیراهنتان را خیس میکند و یک هفته میشود که حمام نرفتهاید. موهایتان هم به بدترین و وحشتناکترین شکل ممکن درمیآیند. اما هرچه که هست شما از دل این شرایط عبور میکنید. خودت باش دختر ريچل هاليس
زندگی سخت، ناعادلانه و دردناک است؛ اما تضمین میکند -صددرصد و بیهیچ شک و شبههای- که در لحظاتی غیرمنتظره و ناگهانی، زیبایی را، شادی، عشق، پذیرش و وجد را نیز پیشکش کند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
هر لحظهای که در زندگی تجربه میشود میتواند آینده را رقم بزند. زمان حال از گذشته نشئت میگیرد. اتفاقات خوبی که در گذشته رخ دادهاند، دوباره نیز روی خواهند داد. لحظههای زیبایی، نور و شادی همیشه زندهاند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
سالهای سال کتابها برایم مانند دریچهای بودند که از آن به چگونگی رویارویی آدمهای دیگر با زندگی نگاه میکردم؛ به غمها و شادیهایشان و به ملال و سرخوردگیهایشان. حالا بار دیگر برای دریافت همدلی، راهنمایی، رفاقت و کسب تجربه از آن دریچه نگاه خواهم کرد. کتابها اینها را و حتی بیش از اینها را به من خواهند بخشید. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
از اوایل قرن هجدهم نویسندگان و ناشران غربی تلاش کردهاند خوانندگانشان را با زندگینامههای خودنوشت قهرمانانی خودساخته و توصیههایی کوتاه برای آنان که هنوز ساخته نشدهاند، داستانهای اخلاقی از دگرگونی کامل یک شخص و نیل به ثروت بیکران و شادی بسیار، متأثر کنند و ناخواسته در این روند آنها را ناراحت کردهاند. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
وقتی انتخاب میکنید که از زندگیتان لذت ببرید دیگر مهم نیست که کجا هستید یا رُک بگویم، دیگر مهم نیست چه حرفها و نظرات منفیای درموردتان گفته میشود. دراینصورت باز هم شادی و خوشبختی را پیدا میکنی چون شادی به اینکه کجا هستی ربطی ندارد، به کسی که هستی مربوط میشود. خودت باش دختر ريچل هاليس
تو و فقط خود تو مسئول آدمی هستی که میشوی و همچنین مسئول میزان شادی و رضایتی که از زندگی داری. خودت باش دختر ريچل هاليس
صبح یکی از روزهای آوریل که هیچ تفاوتی با روزهای دیگر نداشت ناگهان بهچیزی پی بردم. من با ریسک هدر دادن زندگیام روبرو بودم. متوجه شدم که روزها یکی پس از دیگری میگذرد. از خودم پرسیدم؛ امّا من از زندگی چه میخواهم؟ خب، میخواهم شاد باشم. امّا هرگز به اینکه چه چیزی مرا خوشحال میکرد فکر نکرده بودم. من افسرده یا گرفتار بحران میانسالی نبودم امّا از دل مردگی رنج میبردم.
– کتاب پروژه شادی اثر گرچین رابین 6 اثر کریستین بوبن
به همهی آن نهنگهایی فکر میکنم که سلطان دریاها بودند و در دریاها با شادی شنا میکردند. غیراز ماهیهای مرکب غول پیکر دشمن دیگری نداشتند. بعد یک مرتبه انسان ظالم شروع کرد که به کشتن آنها، قرنها و قرنها و قرنها. هزار تا هزار تا شکارشان کرد تا بالاخره چند نوع آنها تقریبا از بین رفت. بی خود نیست که این جانوران بیچاره این هم ناله و شکوه میکنند. طولانیترین آواز نهنگ ژاکین ویلسون
تنها کار اساسی ما در زندگی باید این باشد که شادیهای نامنظم و پراکنده طبیعت را احساس و بیان بکنیم. آهنگ عشق آندره ژید
تهی بودن خوب نیست. تو باید چشمهایت را پر کنی، اگر نه با شادی، پس با غم و درد. حتی تنفر هم بهتر از تهی بودن است! قصههای سرزمین اشباح 10 (دریاچه ارواح) دارن شان
اکثریت جامعه خوشبختی را به آزادی ترجیح میدهند و حزب به عنوان حافظ و نگهبان خوشبختی مردم دست به هر کاری میزند تا برای خوشبختی آنها با آزادی مبارزه کند. در وقع حزب شادی و خوشی خود را فدا میکند تا مردم خوشبخت باشند. 1984 جورج اورول
بخشی از شادی دوران جوانی ما به این دلیل است که در حال بالا رفتن از تپهی زندگی هستیم
و مرگ را که در آن سوی کوهپایه جا خوش کرده، نمیبینیم درمان شوپنهاور اروین یالوم
شخصاً من در غمگین بودن عیبی نمیدیدم. ریا و بازی باعث شادی آدمها میشود، برعکس، دانستن حقایق سنگینی و غم بر دل مینشاند. در این دنیا آدمهایی که بیشتر بدانند، آرامتر و ساکتترند. ملت عشق الیف شافاک
ما زندانیان جنگ هستیم. رؤیاهای ما عقیم ماندهاند. به هیچجا تعلق نداریم. کشتی ما بر روی دریاهای متلاطم و پر عذاب سرگردانند. شاید هرگز اجازهی لنگر انداختن در ساحل را به دست نیاوریم. تأسفهای ما هرگز به اندازهی کافی غمبار نیستند، شادی ما هرگز به اندازهی کافی شاد نیست، رؤیاهای ما هرگز به اندازهی کافی بزرگ نیستند، زندگی ما هرگز به اندازهی کافی ارزش نخواهد داشت، تا به آنها اهمیت داده شود. خدای چیزهای کوچک روی آروندهاتی
پدرمادرا مراعات هیچی رو نمیکنن، جز بچههاشون. انگار اونا توی مرکز جهان وایسادن و تمام واقعیتی هستن که به حساب میآد. هیچکس دیگه اهمیتی نداره، درد و رنج یا شادی، هیچی. هیچکدوم اینا انگار واقعی نیستن. دختری در قطار پائولا هاوکینز
پسرم پدرت ازکارافتاده تنهای عشق است. به تو یاد خواهم داد چطور با چشم بسته معنای تمام چهرههای سردرگم را درک کنی… به تو یاد خواهم داد با دهان بسته فریاد بزنی و شادی بدزدی. جزء از کل استیو تولتز
تنها شادی حقیقی آواز خواندن برای خود با صدای گرفته است و دخترها. جزء از کل استیو تولتز
محبوبِ دل کسی بودن و فهمیده شدن بالاترین شادی هاست.
ترجمه سکینه نصرتی زنبق دره اونوره دوبالزاک
غمها بی نهایت اند؛ اما شادیها محدود زنبق دره اونوره دوبالزاک
بیا، بره کوچولوی من، به مراسم پر جست و خیز ما ملحق شو، به زودی تمام میشود، خواهی دید، فقط فرصتی کوتاه برای پایکوبی و شادی با یک بره کوچولو، جمعیتی فشرده و درهم. نامناپذیر ساموئل بکت
تازگیها به چیزی پی برده ام دوست واقعی کسی است که موقع پیشامدهای خوب کنار آدمی است کسی که کنار ما بالا وپایین میپرد وبه خاطر موفقییتهای ما شادی میکند. دوست کاذب کسی است که با آن قیافه غمگین وآن همدردی فقط در لحظه سختی ظاهر میشود ودر واقع مشکلات ما تسلی است برای زندگی نکبت بار خودش پارسال در آن بحران آدم هایی آمدند که تا به حال هیچ وقت ندیده بودمشان میخواستند تسلی ام بدهند حالم از این کارشان به هم میخورد زهیر پائولو کوئیلو
چهقدر شادیبخش بود گریختن به جایی دور از کیهان، تا آنجا که زندگی خود را به گونهای دیگر نمایش میدهد و نیازی به یک جسم نیست! جهالت میلان کوندرا
از قضا معلوم شد که دختر سرهنگ قرار است بیاید همراه شوهر و بچه هایش. سرهنگ حسابی خودش را گرفته بود و سعی داشت خود را نبازد و بی علاقه نشان دهد: «چتر را باز کرده اند!» اما سر صبحانه از هیجان دست هایش میلرزید و وقتی میز را میچید، فنجانها د رنعلبکی به رقص در میآمد.
قرار بود ظهر بیایند. ناقوس جزر و مد ظهر را زدند، وقت ناهار شد و گذشت و هیچ ماشینی دم در نیامد و صدای بچهها و شادی گامهای کوچولوها به گوش نرسید. سرهنگ قدم آهسته میرفت، مچ یک دست را با دست دیگر مشت کرد و جلو پنجره ایستاد، چانه اش را جلو داد. دستش را بالا آورد و با دلخوری به ساعت خود نگاه کرد. من و دوشیزه واواسور حیران مانده بودیم و جرئت حرف زدن هم نداشتیم. بوی مرغ کبابی خانه را گرفته بود. زمان زیادی از ظهر گذشته بود که تلفن زنگ زد و همه ما را از جا پراند. سرهنگ گوش خود را به گوشی چسباند و خم شد؛ درست مثل کشیش اقرار نیوشی که به حرفهای گناهکاران گوش میکند. صحبتها مختصر بود. سعی کردیم حرفهای او را نشنویم. سرفه ای کرد و توی آشپزخانه آمد. گفت: «ماشین شان خراب شده.» به هیچ کدام مان نگاه نکرد. معلوم بود که به او دروغ گفته اند، یا اینکه او به ما دروغ میگفت. برگشت به طرف دوشیزه واواسور و با لبخندی پوزش خواهانه گفت: «شرمنده که جوجه تان هم خراب شد.»
از او خواستم به اتاقِ من بیاید تا بسازمش. دعوتم را رد کرد. میگفت کمی احساس خستگی میکند، یک خرده هم سرش درد میکرد، یک هو درد گرفته بود. به اتاق خودش رفت. چه سنگین از پلهها بالا میرفت، در اتاق خودش را چه آرام بست. دوشیزه واواسور گفت: «آخی!» دریا جان بنویل
شازده کوچولو: شادی ادما چیه؟
روباه: همون که حرف دلشون رو باهاش میزنن شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
زندگی همین بود؛ شادی و غم…امید و وحشت… و تغییر.
همیشه تغییر!
هیچ راه فراری نبود.
مجبور بودی گذشته را کنار بگذاری و تازگی را به قلبت راه دهی. مجبور بودی یاد بیگیری که شرایط جدید را دوست داشته باشی و به وقتش آن را هم کنار بگذاری.
بهار با همه زیباییش خواه ناخواه به تابستان میرسید و تابستان جای خود را به پاییز میداد.
تولد… ازدواج… مرگ… آنی شرلی در اینگل ساید (جلد 6) لوسی ماد مونتگومری
نباید فکر کرد که مرگ یک بچه معلول کمتر دردناک است. مرگ او به همان اندازه ی مرگ یک بچه نرمال سخت و جانگداز است.
مرگ آن کسی که هرگز رنگ شادی در زندگی نچشیده بوده است ، آنکه تنها به منظور رنج بردن بر این کره ی خاک قدم نهاده است، و آمده است تا مدتی را محنت بگزراند و برود خیلی غم انگیز و طاقت فرساست. کجا میریم بابا ژان لویی فورنیه
کسانی که میتوانند تا اوج شادیها پرواز کنند، ممکن است در عمق غمها هم غوطه ور شوند و طبعی که از خوشیها نهایت لذت را میبرد، در مقابل سختیها بیش از همه میرنجد. آنی شرلی در جزیره (جلد 3) لوسی ماد مونتگومری
همه مردم استحاق شادی دارند و حالا نوبت توست ماه بر فراز مانیفست کلر وندرپول
گزل به برههاش که نگاه میکرد، در یک آن هزار رنگ و اثر زندگی، انگار تو مردمک چشمهایش رژه میرفتند. درواقع برهآهوها مو میدیدند و گُزل پیچش مو.
حال هم که گزل به برههایش نگاه میکرد، هم از تماشای آنها غرق شوق و لذت بود، و هم در همان حال، دلش دریای غم.
دیگر چرا دریای غم، گزل؟
«… از اینکه میدانم دنیا را بهآسانی و بیتاوان به کسی نمیدهند؛ این است که غمگینام. برای برههایم غمگینام.»
پس چرا شاد هستی، و چهطور میتوانی شاد باشی؟
«… شادیام گذرا و ناپایاست، شادی گذرایم از آنِ بیخبریست، بیخبری برههایم. میپایمشان تا لحظههایی ایمن زندگی کنند. شادم از آن لحظهٔ ایمن، و غمگینام از بیاعتباری لحظهها، آه…
آنها انگار دو تا عروساند و از نیشِ دنیا هنوز هیچ ننوشیدهاند. آنها هنوز خبر از خطرها ندارند؛ اما من… این آرامش را کمینگاه خطر میبینم، نه جای امن و عافیت و… چه چاره میتوانم بکنم؟» آهوی بخت من گزل محمود دولتآبادی
بهترین و شیرینترین روز، روزی نیست که همه اتفاق هایش باشکوه، شگفت انگیز یا هیجان آور باشند، بلکه روزی پر از شادیهای کوچک و ساده است که یکی پس از دیگری مثل دانههای مروارید از گردنبند پایین میریزند. آنی شرلی در اونلی (جلد 2) لوسی ماد مونتگومری
گفت ما اول فرشته بودهایم
. … اکنون که دیگر باید از تو دور باشم، بدان انگیزهام در سجده نکردن به آدم عشق تو بود و نه بیایمانی، چون میدیدم که تازهواردی را، ناشناسی را، عزیز میداری و من میخواستم تنها به تو، ای عشق من، سجده کنم.
آنگاه، ناگهان دیدم که بر نطع شطرنج تو جز این یک بازی وجود ندارد و به من گفتی: «بیا، بازی کن!»
به من بگو، عشق من، در آن لحظه چه میتوانستم بکنم؟ از فرمانت سر بپیچم و آن یک بازی را انجام ندهم؟ از تو اطاعت کردم، در حالی که میدانستم خود را به دام بلا میافکنم. و چنین شد. تو ماتم کردی، مات! مات!
امروز با آنکه در دام بلا گرفتارم، هنوز هم طعم شادیها و لذاتی را که به من چشاندی به خاطر دارم. کفر یا ایمان من، هر چه هست، دستباف توست. همه چیز از آن توست. هر چه کردهام از سر عشق بوده است.
.
آیا پرودگار پاسخی به شیطان داد؟ نمیدانم. در جستجوی مولانا نهال تجدد
تو هم مثل همه آدمیان به «حال» وابستهای. «حال» گاه به وجودت میافزاید و گاه از آن میکاهد. تحت تأثیر حال، یک دم کاملی و یک دم ناقص. یک دم اینی و یک دم آن. گاه شادی و گاه غمگین. گاه آبی و گاه آتش. ای دوست من، دوست بیچارهی من، تا وقتی در پنجهی حال گرفتاری، تنها میتوانی برج ماه باشی نه خود ماه؛ تنها میتوانی نقش بت باشی نه جان آن. تو هم مانند همه مردان بندهی وقت و حالی. در جستجوی مولانا نهال تجدد
قد دامن فرانسیس، با طرح چاپی درخت بید، تقریبا تا قوزک پایش بود و به طرز غیرعادی از مد افتاده به نظر میرسید. لوتی یکباره به خود آمد و دید که دارد سر تا پای زن را ورانداز میکند: کفشش مدل دوران ادوارد بود، گردن بند بلندش مهرههای گرد کهربایی داشت.
لوتی با لحن شادی زیر لب گفت:
-سنت شکن! میوه خارجی جوجو مویز
هر چه انسانتر باشیم زخمها عمیقتر خواهند بود. هر چه بیشتر دوست بداریم بیشتر غصه خواهیم داشت. بیشتر فراق خواهیم کشید و تنهایی هایمان بیشتر خواهد شد. شادیها لحظه ای و گذرا هستند
شاید خاطرات بعضی از آنها تا ابد در یاد بماند اما رنجها داستانش فرق میکند تا عمق وجود آدم رخنه میکند و ما هر روز با آنها زندگی میکنیم. . انگار که این خاصیت انسان بودن است…! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
پدر و مادرها به چیزی جز بچه هایشان اهمیت نمیدهند. آنها مرکزِ جهان هستند؛ آنها تنها چیزهای مهم دنیا هستند. کس دیگری مهم نیست، رنج یا شادی احدی دیگر مهم نیست، هیچ چیزی جز آن بچه واقعی نیست. دختری در قطار پائولا هاوکینز
شادی در همه چیز پنهان میشود باید موفق شویم بیرون اش بکشیم. 10 فرزند هرگز نداشته خانم مینگ اریک امانوئل اشمیت
اجازه میدادم حبابهای شادی و خشنودی مرا در احاطه ی خود بگیرند. میدانستم این حبابها وقتی بترکند، دیگر وجود نخواهند داشت. پس از تو جوجو مویز
اکثر بیماران آسایشگاه از خانوادههای ثروتمند بودند. اما پول نتوانسته بود، خوشبختی، شادی و رضایت آنها را بخرد. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
با این همه بدبختی که در دنیا میدید، انتظار شادی و خوشبختی بیهوده و احمقانه مینمود. توقعاتش را از زندگی کم کرده بود، عکسها در کشوها بودند و یاد مردگان را از ذهن رانده بود. فقط یک چرم تیغ تیزکنی، و یک جفت دستبند زنگ زده تزئین اتاق بود. ولی فکر میکرد که آدم بالاخره چشم و گوش دارد، و میشنود. یک آدم خوشبخت به من نشان بده تا من هم غرور، خودپسندی، شرارت و جهل مطلق را نشان دهم. جان کلام گراهام گرین
… میدانستم که آن کشتی شبیه زنی است که صرفِ وجودش در قلب انسان شادی ای به دور از هر گونه خودخواهی پدید میآورد. آدم احساس میکند حضور داشتن در دنیایی که آن موجود دَرَش هستی دارد، حس بسیار خوشی دارد. مرز سایه جوزف کنراد
ای یاران و همراهان من ، تنها امروز نیست که ما تیره روزی و نگونبختی را میآزماییم. شما رنجها و دشواریهایی بس گرانتر را پیش از اینها بر تافته اید،. .
دلیری را سوی خویش فراخوانید. .
اندوه و هراس را از خود برانید. شاید حتی روزی این آزمونها و رنجها مایه ی شادی تان باشد. انهاید ویرژیل
به جز معلمها و ریاضی دانها هیچ کس را نمیشناخت که برای شادی، به جبر نیاز داشته باشد.
چرا آنها را مجبور میکردند این همه جبر یا هندسه یا چیز دیگری از این کوه موضوعهای بی فایده بیاموزند؟ ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
شادی در آسمان
کتابی نایاب که تمام صفحاتش زرد شده…
مدت زمان درازی است که آن را نگه داشتهاید، زیرا وجود آن آرامشی خاص به شما میبخشد. یک نگاه به آن کافی است تا این آرامش را دریافت کنید؛
اما روزی آن کتاب را هم خواهید بخشید…
البته با تردید بسیار آن را میبخشید تا از دستش ندهید… 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
#شادی بسیار سخت گیر است و هیچ عطوفتی نمیتوان در آن یافت. نسبت به رنج و عذاب بی توجه نیست. نا امیدی را در حد تعادل نگه نمیدارد. شادی به معنای شور و نشاط نیست، زیرا شور و نشاط، قدرتی است که در خود به وجود میآوریم؛ قدرتی فناپذیر. شادی خلق حقیقت است به همان شکل که وجود دارد: ناشدنی، غیرقابل باور و در عین حال درخشنده. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
گاهی اوقات توهم داشتن شادی میتواد واقعا شادی بیافریند، بی آن که آدم خود متوجه باشد. پس از تو جوجو مویز
طبق استدلال دنیا، جایگاه خود را نمیتوانیم به دست آوریم مگر با گرفتن جایگاه دیگری؛ اما تا زمانی که زندگی خودمان را به دست نیاوره ایم قادر نیستیم جایگاه خود را به چنگ آوریم: هر دو را با هم کسب خواهیم کرد و این احساس شادی آفرین است. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
لذت و بهرهمند شدن همیشه با بهایی سنگین به دست میِند. اما شادی جاودان، تنها با شجاعتی جاودان به دست میآید.
من شهامت تو را در خنده تو میدیدم. عشقی آن چنان قدرتمند به زندگی که حتی خود زندگی هم نمیتوانست آن را به سوی تاریکی سوق دهد. فراتر از بودن کریستین بوبن
یک زن عاشق همه چیز را به فراموشی میسپارد، حتی آن چیزی را که از عشق میداند:
«نه، هیچ، هیچ، من به خاطر هیچ چیز، افسوس نمیخورم. نه خوبی و نه بدی که در حق من کرده اند… همه چیز بی اهمیت است؛ چرا که زندگی وشادی من، هر دو دوباره با تو آغاز میشوند.» فراتر از بودن کریستین بوبن
من زندگی را جوانی میخوانم، زندگی آمیخته با امید، عشق و شادی را. هر کس این سه گل سرخ را در فلبش داشته باشد، جوانی را در خود و برای خود و با خود دارد. من همواره تو را با این سه گل سرخ که در وجود سرشار از ملایمتت پنهان بودند، میدیدم. فراتر از بودن کریستین بوبن
کلمات اشک هایی هستند که نوشته شده اند. اشکها کلماتی هستند که باید بیرون ریخته شوند. بدون آن ها، شادی تلألؤ خود را از دست میدهد و اندوه به پایان نمیرسد. الف پائولو کوئیلو
هر انسان کلمه ای، جمله ای، تصویری عرضه میکند، اما آخر کار، تمامش معنا میباید: شادی یک نفر بانی شادی همگان است. الف پائولو کوئیلو
آنچه که در زندگی تحمل ناپذیر است «بودن» نیست، بلکه «خود بودن» است. خالق با کامپیوترش میلیاردها خویشتن را با زندگیهاشان به جهان آورد. اما صرف نظر از این مقدار افراد زنده، میتوان تصور کرد که یک هستی ازلی، حتی قبل از آنکه خالق شروع به خلق کند، یک هستی که خارج از نفوذ او بنده و هنوز هم هست، حضور داشته است. وقتی آن روز بر زمین دراز کشیده بود و سرود یکنواخت رودخانه در وی ججاری میشد و او را از خوشیتن، از کثافت خویشتن پاک میکرد، در آن هستی ازلی که در صدای گذر زمان و آبی آسمان به جلوه در میآید سهیم میشد. او میدانست که هیچ چیز زیباتر از این حالت نیست. …
زندگی، هیچ شادی ای در آن نیست. زندگی: کشاندن خوشتن رنج آلود است در دنیا.
اما هستی، هستی شادی است. هستی: چشمه شدن است، چشمه ای که جهان چون باران گرمی بر آن میبارد. جاودانگی میلان کوندرا
… نه در گذشته زندگی میکنم و نه در آینده. تنها اکنون را دارم، و اکنون است که برایم جالب است. اگر بتوانی همواره در «اکنون» بمانی، انسان شادی خواهی بود… زندگی یک جشن است، جشنی عظیم، چون همواره در همان لحظه ای است که در آن میزی ایم، و فقط در همان لحظه. کیمیاگر پائولو کوئیلو
سلام. من این کتاب رو بیش از چهار بار خوندم. کتابیه که خیلی هیجانهای خاصی داره. اما نوعی حس فمینیسم هم کم و بیش درش هست. من با خانم دکتر الیزا سعیدی از نزدیک آشنایی ندارم اما وقتی از روی کنجکاوی از انتشاراتی که کتاب رو ازش خریدم در مورد ایشون سوال کردم متوجه شدم همه نوشتههای ایشون تو این تیپ هستند و جنجالی و پژوهشی هستند آموزندن و کوتاه و جدی انگار این زن تو جامعه در حال شکار لحظه هاست و اونها رو از دید یه عینک شفاف میبینه و برای ما تعریف میکنه. از وقتی این کتاب رو خوندم نگرش جدیتری به زندگی پیدا کردم و به هر کسی اعتماد نمیکنم. شنیدم کل کتاب این نیست و بخشهای زیادیشو نگه داشتن و نمیخان در ایران چاپ کنن و گفتن شاید یک روز کلش رو چاپ کردن. من ابر زن دو و سه رو که نوشتن رو نخوندم هنوز و منتظرشم یه جایی نوشته بودن ایشون باستان شناسن و پزشک اسکلتهای باستانی و کتاب هایی در اون مورد هم دارن. در کل از ماجرای این کتاب خیلی راضی هستم که خیلی منطقی و علمیه. جنایی و عاطفی تراژدی و شادی. خیلی خوبه امیدوارم خانم دکتر این مطالب رو ببینن و من خیلی دوست دارم این شخصیت و نویسنده عجیب رو از نزدیک ببینم. فقط یک انتقاد به انتشارات این کتاب دارم که اصلا ویرایش این کتاب و حروف چینی اش رو نپسندیدم. خانم دکتر امیدوارم یک روز از نزدیک ببینمتون و همون امضای معروف پای کتیبه پیام صلحتون رو که روی کتابتون زدید برای من هم با خط و خودکار خودتون بزنید. برای نوشتن ابرزن براتون تبریکات فراوان دارم و الان خواهرم مشغول خوندن کتابتونه. به همشهری بودنم با شما افتخار میکنم. او هم 1 زن بود (ابرزن) الیزا سعیدی
پایان هر داستانی باید از دل داستان بجوشد. نباید پایان را با چسب به داستان بچسبانیم. امیدواری و شادی در پایان داستان چیز خوبی است. اما اگر داستان جور غمگینی هم تمام شود، اشکال ندارد. مهم این است که پایان داستان ذهن خواننده را درگیر کند. پلو خورش هوشنگ مرادی کرمانی
رمان تندیس (این رمان را حتما بخوانید)
نظرات عده ای از خوانندگان رمان تندیس:
برگرفته از برخی از مجلات و روزنامه ها:
این کتاب یک رمان ساده نیست. مثل خود زندگی میمونه. که فکر میکنم به جای خوندن این کتاب باید اونو زندگی کرد. درک کرد. کاش میشد این کتاب را فیلم کرد تا همه ببیند.
افسانه واحدی. (کارشناس جهانگردی)
من با خواندن این کتاب فهمیدم. عشقی در زمین جاریه… عشقی که خدا به خاطر ان به بنده اش احسن الخالقین گفت. عالی بود این کتاب واقعا ممنونم خانوم سیفی
مریم حقی (لیسانس زبان)
این کتاب به من اموخت هر قدر ادما جلوی من خودشون و قدرتشون را به رخ بکشن قدرت بلاتری از من حمایت میکنه. من برعکس همیشه زندگی ام ،راه درست عشق را در این کتاب دیدم. نمیدونم چرا تا حالا کور بودم.
عصمت صادقی (کارشناس تاریخ)
خانوم سیفی تو چیزی را بهم دادی که بهش احتیاج داشتم اینه که من مدیون تو شدم. خدا این کتاب را سر راهم قرار داد تا من که ادم لجبازی هستم و هرکسی نمیتونه منو با حرف یا با عمل از کاری که میکنم و حرفی که میزنم و نظرم برگردونه. ولی هنوز موندم تو و کتابت با من چکار کردید
زینب محمدی (لیسانش شیمی)
تندیس محشر بود. من تندیس را نخوندم همه را به وضوح دیدم خانوم سیفی کتابت بهترین هدیه رو که هیچ کس نمیتونست بهم بده رو داد فهمیدم یه جور متفاوت از دیگران نگاه کردن چقدر لذت بخشه. اینکه همیشه خدار ا در همه لحظه هات ببینی…
شهلا موسوی (خانه دار)
داستان چون واقعی بود خیلی به دلم نشست چون همه رو تو زندگی واقعی میبینم. این کتاب برام نماد صبر و پایداری در مقابل مشکلات بود مریم فیضی (ارشد جامعه شناسی)
تندیس نشانگر واقعیت زندگی امروزه و نمادی از پاکی و صداقت و یکرنگیه. صبا زمانی (لیسانس زبان)
به نظر من تندیس عالی، جذاب و شیرین بودراه رسیدن به ارامش و توکل را خوب به تصویر کشیده بود
سمیه طاهری (فوق دیپلم الترونیک)
تندیس داستان ادمیان است که در پستی و بلندی مشکلات در گیر است و همچون تندیس در پس حوادث زندگی اش صیقل خورده و در این مسیر دست مهربان خدا همیشه همراه او بوده و او را به کمال رسانده کتاب داستان قوی دارد و شخصیت پردازی ان عالی است.
سمانه میزایی (فوق لیسانس زبان فرانسه)
تمام ابعاد زندگی انسانی از نظر غم شادی دلواپسی و نگرانی دوستی اضطراب تنش و تمام دغدغههای زندگی و مهمتر از همه امید و هیجان را تونستم در این کتاب پیدا کنم. در ضمن نام یاد و نقش خداوند در زندگی شخصیتهای تندیس کاملا ملموس و نمایان بود. امیدوارم این اثارا ارزشمند بیشتر چاپ شوند و در اختیار خواننده گان قرار گیر ند اعظم و سحاق (دانشجوی معماری)
تندیس واقعا تندیسه نمادی از شک و ایمان و مفهوم واقعی خدا و عشق وانسان.
شروین افشار (دکتر دارو ساز)
کتابی ملموس و مفهومی. داستان زندگی که خواننده را فکر وامیدراه که شخصیتهای کتاب از کجا به کجا رسیدند اموزنده و جذاب وکه باعث ترغیب انسان به تحمل سختی و راهگشای رههای بهتر زیستن میکند. لیلا سیفی (لیسانس مدیریت جهانگردی) تندیس فرشته سیفی
هر ده سال یک بار بر میگردم و به #گذشته مینگرم. ناچارم به طی طریق، به پیمودن راه. با حروف کاخی ساخته ام برای خودم. راهروهایش عشق، دیوارهایش عشق، اتاق هایش عشق… دنیا در نظر غیر صوفی هرج و مرج است، با آدم هایش، مباحثه هایش و تضادهایش… حال آنکه این همه کشمکش تنها در یک کلمه پنهان است. کلمه در حرف پنهان است. حرف نقطه پنهان است؛ در نقطه زیرِ ب… با این معرفت شب و روز در حال سماعیم. در میان جنگ ها، برادر کشی ها، سوء تفاهم ها، دلشکستگی ها، گرسنگی و بینوایی، بی انصافی و بی عدالتی، در حالی که همه چیز را در بر گرفته ایم اما به چیزی نمیخوریم، چرخ میزنیم تا ابد. اگر همه جهان بسوزد، زمین و آسمان به سرخی بزند، قصرها را آب ببرد، پادشاهی برود و پادشاه دیگری بیاید، برای ما علی السویه است. در غم، در شادی، در امید، در یأس، هم به تنهایی، هم با همدیگر، هم آرام، هم به سرعت، روان مثل آب چرخ میزنیم در سماع. حتی اگر تا زانو در خون خود فرو برویم، دست نمیکشیم از چرخ زدن به دور عشق، از سجده کردن در برابر عشق. ملت عشق الیف شافاک
انسانی که به موفقیت خو کرده، گمان میکند تا ابد مظفر و ثروتمند میماند. و همه شکست خوردگان گمان میکنند تا آخر عمر کمر راست نخواهند کرد. حال آنکه هر دو در اشتباهند. در این دنیای فانی باد به سرعت جهت عوض میکند. غم و شادی، پیروزی و شکست، هیچ کدام #ماندگار نیستند. جز صورت نامرئی پروردگار، همه چیز همیشه در حال تغییر است. ملت عشق الیف شافاک
درسی که #دل به بهای رنج و شادی خود مطالعه نکرده باشد درست فرا گرفته نمیشود. #واژه و #واقعیت از یک قماش نیستند و چه بسا که شخص آنچه را که خوانده است در زندگی بیابد و آن را باز نشناسد. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
آفتابِ عمر ما رو به افول است، ما امید بسیار در دل میپروریدیم خوشتر از سنجش و اندیشه، شوق خطر داشتیم. خوش داشتیم زود به سرمنزل مقصود برسیم و به بخت امید داشتیم و بسیار از شادی و رنج میگفتیم و به هر دو عشق و نفرت میورزیدیم. با سرنوشت بازی کردیم و هم از این دست سرنوشت، هم با ما. چرا که از عصای گدایی تا به تاج پادشاهی به فراز و فرودمان میبرد و به تلاطمی دَرِمان میآورد، که آتشدان گدازان را در میآورند و ما به گدازش درمیآمیختیم، چنان که ذغال، خاکستر میشد. گوشهنشین یونان یا هیپریون فریدریش هلدرلین
(شمس): من در غمگین بودن عیبی نمیدیدم. ریا و بازی باعث شادی آدمها میشود، بر عکس، دانستن حقایق سنگینی و غم بر دل مینشاند. در این دنیا آدم هایی که بیشتر بدانند، #آرامتر و #ساکت ترند. ملت عشق الیف شافاک
شادیهای ما همیشه مبهمند و این خداست که میتواند همیشه بخندد. بینوایان 2 (2 جلدی) ویکتور هوگو
نامه نوزدهم
به راستی چه درمانده اند آنها که چشم تنگ شان را به پنجرههای روشن و آفتابگیر کلبههای کوچک دیگران دوخته اند…
و چقدر خوب است ، چقدر خوب است که ما - تو ومن - هرگز خوشبختی را در خانه ی همسایه جستجو نکرده ایم.
این حقیقتاً اسباب رضایت خاطر و سربلندی ماست که بچه هایمان هرگز ندیده و نشنیده ان که ما ارفاه دیگران ، شادیهای دیگران، داشتنهای دیگران، سفرههای دیگران، و حتی سلامت دیگران، به حسرت سخن گفته باشیم. و من، هرگز، حتی یک نفس شک نکرده ام که تنها بی نیازی روح بلند پرواز تو این سرافرازی و آسودگی بزرگ را به خانه ی ما آورده است…
تو با نگاهی پر شوکت و رفیع - همچون آسمان سخی - از ارتفاعی دست نیافتنی ، به همه ی ما آموختی که میتوان از کمترین شادی متعلق به دیگران ، بسیار شاد شد - بدون توقع تصرف آن شادی یا سهم خواهی از آن.
من گفته ام، و تو در عمل نشان داده ای:
خوشبختی را نمیتوان وام گرفت.
خوشبختی را نمیتوان برای لحظه ای نیز به عاریت خواست.
خوشبختی را نمیتوان دزدید نمیتوان خرید نمیتوان تکدی کرد…
بر سر سفره ی خوشبختی دیگران، همچو یک مهمان ناخوانده، حریصانه و شکم پرورانه نمیتوان نشست، و لقمه ای نمیتوان برداشت که گلوگیر نباشد و گرسنگی را مضاعف نکند.
پرنده ی سعادت دیگران را نمیتوان به دام انداخت، به خانه ی خویش آورد، و در قفسی محبوس کرد - به امید باطلی، به خیال خامی.
خوشبختی ، گمان میکنم، تنها چیزی ست در جهان که فقط با دستهای طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته میشود، و از پی اندیشیدنی طاهرانه.
البته ما میدانیم که همه گفت و گو هایمان در باب خوشبختی، صرفاً مربوط به خوشبختی در واحدی بسیار کوچک است نه خوشبختی اجتماعی ، ملی ، تاریخی و بشری…
برای رسیدن به آنگونه خوشبختی - که آرمان نهایی انسان است - نیرو، امید، اقدام و اراده ی مستقل فردی راه به جایی نمیبرد و در هیچ نامه ای هم، حتی اگر طوماری بلند باشد، نمیتوان درباره ی آن سخن به درستی گفت.
عزیز من!
خوشبختی امروز ما ، تنها به درد آن میخورد که در راه خوشبخت سازی دیگران به کار گرفته شود. شرط بقای سعادت ما این است، و همین نیز علت سعادت ماست.
یک روز از من پرسیدی:
«کی علت و معلول، کاملاً یکی میشود؟» و یادت هست که من، در جا، جوابی نیافتم که بدهم.
بسیار خوب!
پاسخت را اینک یافته ام… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه چهاردهم
عزیز من!
باور کن که هیچ چیز به قدر صدای خنده ی آرام و شادمانه ی تو، بر قدرت کارکردن و سرسختانه کار کردن من نمیافزاید، و هیچ چیز همچون افسردگی و در خود فروریختگی تو مرا تحلیل نمیبرد، ضعیف نمیکند، و از پا نمیاندازد.
البته من بسیار خجلت زده خواهم شد اگر تصور کنی که این «من» من است که میخواهد به قیمت نشاط صنعتی و کاذب تو، بر قدرت کار خود بیفزاید، و مردسالارانه - همچون بسیاری از مردان بیمار خودپرستیها - حتی شادی تو را به خاطر خویش بخواهد. نه… هرگز چنین تصوری نخواهی داشت. راهی که تا اینجا ، در کنار هم، آمده ایم، خیلی چیزها را یقیناً بر من و تو معلوم کرده است. اما این نیز، ناگزیر، معلوم است که برای تو - مثل من - انگیزه ای جدیتر و قویتر از کاری که میکنم - نوشتن و باز هم نوشتن - وجود ندارد ، و دعوت از تو در راه رد غم، با چنین مستمسکی ، البته دعوتی ست موجه؛ مگر آنکه تو این انگیزه را نپذیری…
پس باز میگویم: این بزرگترین و پردوامترین خواهش من از توست: مگذار غم، سراسر سرزمین روحت را به تصرف خویش در آورد و جای کوچکی برای من مگذارد. من به شادی محتاجم، و به شادی تو، بی شک بیش از شادمانی خودم. حتی اگر این سخن قدری طعم تلخ خودخواهی دارد، این مقدار تلخی را ، در چنین زمانه ای ببخش - بانوی من، بانوی بخشنده ی من!
به خدایم قسم که میدانم چه دلایل استواری برای افسرده بودن وجود دارد؛ اما این را نیز به خدایم قسم میدانم که زندگی، در روزگار ما، در افتادنی ست خیره سرانه و لجوجانه با دلایل استواری که غم در رکاب خود دارد.
غم بسیار مدلّل، دشمن تا بن دندان مسلح ماست.
اگر به خاطر تزکیه ی روح ، قدری غمگین باید بود - که البته باید بود - ضرورت است که چنین غمی ، انتخاب شده باشد نه تحمیل شده.
غصه منطق خود را دارد. نه؟ علیه منطق غصه حتی اگر منطقیترین منطق هاست، آستین هایت را بالا بزن!
غم، محصول نوع روابطی ست که در جامعه ی شهری ما و در جهان ما وجود دارد. نه؟ علیه محصول، علیه طبیعت، و علیه هر چیز که غم را سلطه گرانه و مستبدانه به پیش میراند، بر پا باش!
زمانی که اندوه به عنوان یک مهاجم بدقصد سخت جان میآید نه یک شاعر تلطیف کننده ی روان، حق است که چنین مهاجمی را به رگبار خنده ببندی…
عزیز من!
قایق کوچک دل به دست دریای پهناور اندوه مسپار! لااقل بادبانی بر افراز! پارویی بزن، و بر خلاف جهتغ باد، تقلایی کن!
سختترین توفان، مهمان دریاست نه صاحبخانه ی آن.
توفان را بگذران
و بدان که تن سپاری تو به افسردگی ، به زیان بچههای ماست
و به زیان همه ی بچههای دنیا.
آخر آنها شادی صادقانه را باید ببینند تا بشناسند… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه دهم
عزیز من!
دیروز به دلیلی چه بسا برحق، از من رنجیده بودی. دیشب که در باب فروش چیزی برای دادن اجاره ی خانه، با مهرمندی آغاز سخن کردی، ناگهان دلم دریچه ای گشوده شد و شادی بی حسابی به قلبم ریخت؛ چرا که دیدم، ما، رنجیدگیهای حاصل از روزگار را ، چون موجهای غران بی تاب، چه خوب از سر میگذرانیم و باز بالا میپریم و بالاتر، و فریاد میکشیم:
الا ای موج ذیگر! بیا بیتاب بگذر! …
راستش ، من گاهی فکر میکنم این کاری عظیم و بسیار عظیم بوده است که ما، در طول بیست سال زندگی مشترک سرشار از دشواری و ناهمواری، هرگز به هیچ صورت و بهانه، آشکار و پنهان، هیچگونه قهری نداشته ایم؛ اما بعد میبینم که سالیان سال است این کار، جمیع دشواریهای خود را از دست داده است و به طبیعتی بسیار ساده تبدیل شده - چنان که امروز ، حتی تصور چنین حادثه ی مضحکی نیز، تا حد زیادی میتواند خجالت آور باشد.
من گمان میکنم همه ی صعوبت و سنگینی مسأله ، بستگی به پیمانهای صمیمانه ی روزهای اول و نگهداشت آن پیمانها در همان یکی دو سال نخستین داشته باشد.
وقتی حریمی ساختیم، به ضرورت و مدلّل ، و آن را پذیرفتیم، شکستن این حریم، بسیار دشوارتر از پاس داشتن و بر پا نگه داشتن آن است. ویران کردن یک دیوار سنگی استوار، مسلما
مشکلتر از باقی گذاشتن آن است.
دیده ام زنان و مردانی را که از «لحظههای فورانی خشم» سخن میگویند و ناتوانی در برابر این لحظه ها.
من، چنین چیزی را ، در حد شکستن حریم حرمت یک زندگی، باور نمیکنم، و هرگز نخواهم کرد.
خشم! آری؛ اما آیا تو میپذیری که من، به هنگام خشم، ناگهان، به یکگی از زبانهایی که نمیدانم و مطلقا نشنیده ام، سخن بگویم؟
خشم آنی نیز در محدوده ی ممکنات حرکت میکند - و به همین دلیل است که من، همیشه گفته ام: ما، قهر را، در زندگی کوچک خود، به ناممکن تبدیل کرده ایم؛ به زبانی که یاد نگرفتیم تا بتوانیم به کار ببریم.
قهر زبانِ استیصال است.
قهر، پرتاب کدورتهاست به ورطه ی سکوت موقت؛ و این کاری ست که به کدورت، ضخامتی آزاردهنده میدهد.
قهر، دو قفله کردن دری ست که به اجبار، زمانی بعد، باید گشوده شود، و هر چه تعداد قفلها بیشتر باشد و چفت و بستها محکمتر، در، ناگزیر، با خشونت بیشتر گشوده خواهد شد.
و راستی که چه خاصیت؟
من و تو، شاید از همان آغاز دانستیم که سخن گفتن مداوم - و حتی دردمندانه - در باب یک مشکل، کاری است به مراتب انسانیتر از سکوت درباره ی آن.
به یادت هست که زمانی، زنیف در مقابل استدلالهای من و تو میگفت: قهر، برای من ، شکستن حرمت زندگی مشترک نیست؛ بلکه، برعکس، بند زدن حرمتی ست که به وسیله ی زبان سرشار از بی رحمی و بی حرمتی شوهرم شکسته میشود یا ترک بر میدارد.
این حرف، قبول کنیم که در مواردی میتواند درست باشد.
زبان، بسیار پیش میآید که به یک زندگی خوب، خیانت کند و بی شمار هم کرده است.
اما آیا قهر، تاکنون توانسته ریشههای این خیانت را بسوزاند و خاکستر کند؟نه… به اعتقاد من، آن کس که همسر خود را مورد تهاجم و بی حرمتی قرار میدهد، در لحظههای دردناک هجوم، انسانی ست ذلیل و ضعیف و زبون. در این حال ، آنچه مجاز نیست سکوت است و گذشتن، و آنچه حق است، آرام آرام، به پای میز گفت وگوی عاقلانه و عاطفی کشاندن مهاجم است، و شرمنده کردن او و نجات دادنش از چنگ بیماری عمیق و کهنه ی بدزبانی - که مرده ریگ محیط کودکی و نوجوانی اوست.
من و تو ، میدانم که هرگز به آن لحظه ی غم انگیز نخواهیم رسید، که قهر، به عنوان یک راه حل، پا به کوچه ی خلوت زندگی مان بگذارد و با عربده ی سکوت ، گوش روحمان را بیازارد…
نه… انکار نمیتوان کردکه این واقعا سعادتی ست که ما هیچگاه، در طول تمامی سالهای زندگی مشترکمان ، نیاز به استفاده از حربه ی درماندگان را احساس نکرده ایم؛ و یا با پیمانی پایدار ، این نیاز کاذب را به نابودی کشانده ایم… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه پنجم
عزیز من!
«شب عمیق است؛ اما روز از آن هم عمیقتر است. غم عمیق است اما شادی از آن هم عمیقتر است».
دیگر به یاد نمیآورم که این سخن را در جوانی در جایی خوانده ام ، یا در جوانی، خود، آن را در جایی نوشته ام.
اما به هر حال ، این سخنی ست که آن را بسیار دوست میدارم.
دیروز نزدیک غروب، باز دیدمت که غمزده بودی و در خود. من هرگز ، ضرورت اندوه را انکار نمیکنم؛ چرا که میدانم هیچ چیز مثل اندوه، روح را تصفیه نمیکند و الماس عاطفه را صیقل نمیدهد؛ اما میدان دادن به آن را نیز هرگز نمیپذیرم؛ چرا که غم حریص است و بیشتر خواه و مرز ناپذیر، طاغی و سرکش و بد لگام.
هر قدر که به غم میدان بدهی ، میدان میطلبد ، و باز هم بیشتر ، و بیشتر…
هر قدر در برابرش کوتاه بیایی ، قد میکشد، سلطه میطلبد، و له میکند…
غم ، هرگز عقب نمینشیند مگر آن که به عقب برانی اش ، نمیگریزد مگر آن که بگریزانی اش ، آرام نمیگیرد مگر آن که بی رحمانه سر کوبش کنی…
غم، هر گز از تهاجم خسته نمیشود.
و هر گز به صلح دوستانه رضا نمیدهد.
و چون پیش آمد و تمامی روح را گرفت، انسان بیهوده میشود، و بی اعتبار، و نا انسان، و ذلیل غم، و مصلوب بی سبب.
من،مثل تو، میدانم که در جهانی این گونه درد مند، بی دردیِ آن کس که میتواند گلیم خود را از دریای اندوه بیرون بکشد و سبکبارانه و شادمانه برساحل بنشیند، یک بی دردیِ دد منشانه است، و بی غیرتی ست، و بی آبرویی، و اسباب سر افکندگی انسان.
آن گونه شاد بودن ، هرگز به معنای خوشبخت بودن نیست، بل فقط به معنای نداشتن تفکر است و احساس و ادراک؛ و با این همه ، گفتم که ،برای دگرگون کردن جهانی چنین افسرده و غم زده، و شفا دادن جهانی چنین درد مند، طبیب،حق ندارد بر سر بالین بیمار خویش بگرید،و دقایق معدود نشاط را از سالهای طولانی حیات بگیرد.
چشم کودکان و بیماران ، به نگاه مادران و طبیبان است.
اگر در اعماق آن، حتی لبخندی محو ببینند ، نیروی بالندگی شان چندین برابر میشود.
به صدای خنده ی بچهها گوش بسپار، و به صدای درد ناک گریستنشان ، تا بدانی که این ،سخنی چندان پریشان نیست.
عزیز من!
این بیمار کودک صفت خانه ی خویش را از یاد مران!
من، محتاج آن لحظههای دلنشین لبخندم - لبخندی در قلب - علی رغم همه چیز. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
شادیهای نسبی از سه منبع ریشه میگیرند:
آنچه که فرد هست
آنچه که دارد و
آنچه که در چشم دیگران جلوه میکند.
او تاکید میکند که ما تنها بر اولی تمرکز میکنیم و دومی و سومی، یعنی داشتهها و شهرت مان را حساب نمیکنیم، زیرا هیچ اختیار و نظارتی بر آن دو نداریم و آنها را میتوانند از ما بگیرند و از ما گرفته خواهد شد… در واقع «#داشتن» عاملی معکوس در خود دارد. شوپنهاور میگوید: «اغلب آنچه ما داریم شروع میکند به داشتن ما» درمان شوپنهاور اروین یالوم
گل پاسخ داد:شما نادانید! آیا تصور میکنید شکوفه میکنم تا دیده شوم؟ من به خاطر خودم شکوفه میکنم نه دیگران، زیرا مرا شادمان میسازد. شادی و سرور من قایم به بودن و شکوفه کردن است (آرتور شوپنهاور) درمان شوپنهاور اروین یالوم
شوپنهاور خودش گفته است که جانداران دو پا _اصطلاح شوپنهاور_ نیاز دارند برای گرم شدن با آتش به یکدیگر بسیار نزدیک شوند، هر چند که او در خصوص سوختگی ناشی از مجاورت زیاد با یکدیگر هشدار داده است.
شوپنهاور به #جوجه_تیغی علاقه داشت. آنها برای گرم شدن به یکدیگر خیلی نزدیک میشوند، اما از تیغهای خود برای حفظ فاصله استفاده میکنند. او برای این جدایی و فاصله ارزش قایل بود و برای شادی و خوشبختی به هیچ چیز خارج از خودش وابستگی نداشت. درمان شوپنهاور اروین یالوم
آن شب دلم میخواست شادی ام را با او نصف کنم. مثل یک سیب از وسط نصف کنم تا هر کدامش را که خواست بردارد. و او شاید این چیزها را میدانست و به من بروز نمیداد. حتی به روی خودش هم نمیآورد. فقط گاه نگاهش روی گوش یا موهام میماند و تا سر برمیگرداندم مثل گنجشک پریده بود. سمفونی مردگان عباس معروفی
شادی عشق برای این ساخته نشده است که با لالایی اش به خواب روی ، بلکه برای این است که باز هم به مبارزه ادامه دهی. گزارش 1 آدمربایی گابریل گارسیا مارکز
به جوان گفت: زنده هستم. وقتی دارم میخورم ، به چیزی جز خوردن نمیاندیشم. اگر در حرکت باشم، فقط راه میروم. اگر ناچار شوم بجنگم ، آن روز نیز مانند هر روز دیگری ، برای مردن خوب است. چون نه درگذشته زندگی میکنم و نه در آینده. تنها اکنون را دارم ، و اکنون است که برایم جالب است. اگر بتوانی همواره در اکنون بمانی، انسان شادی خواهی بود. آن وقت میفهمی که در صحرا زندگی هست ، که آسمان ستاره دارد، و جنگجویان میجنگند، چون این بخشی از نوع بشر است. زندگی یک جشن است، جشنی عظیم، چون همواره در همان لحظه ای است که در ان میزی ام، وفقط در همان لحظه…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 100 کیمیاگر پائولو کوئیلو
ممکن است بتوانیم یک روز، یک هفته، و یا چند سال خود را نجات دهیم اما همه محکوم به از دست دادنیم. جسم مان زندگی میکند اما دیر یا زود، روح مان دستخوش ضربه ای مهلک میشود.
جنایتی بی عیب و نقص؛ چرا که نمیدانیم چه کسی شادی مان را از ما ستاند، انگیزه اش چه بود و یا گناهکاران را کجا میتوان یافت. ساحره پورتوبلو پائولو کوئیلو
تو وقتی میبینی که من افسرده ام نباید بگذری
سکوت کنی
یا فقط همدردی کنی
بنا کننده شادیهای من باش!
مگر چقدر وقت داریم؟
یک قطره ایم که میچکیم در تن کویر و تمام میشویم. . . 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
ما در مزارع هر روز میمیریم.
دیگر امیدی برای ادامه دادن باقی نمانده است.
رؤیای شادی ما نابود شد-
حالا تنها تنگدستی برایمان باقی مانده. امروز چیزی ننوشتم دانیل خارمس
مثل اینکه همهچیز میخواهد آرام شود، نمیخواهد، با شادی در دل آن نور بیگانه ناپدید میشوم، نوری که زمانی متعلق به من بوده، دوست دارم اینطور فکر کنم، و بعد رنج بازگشت، نمیگویم به کجا، نمیتوانم بگویم، شابد به دل غیاب، باید برگردید، تنها چیزی که میدانم همین است، ماندن فلاکت است، رفتن فلاکت است. مالوی ساموئل بکت
. . وقتی احساسات آدم شدید و پیچیده میشود، خیالاتی میشود، افکار مالیخولیایی سراغش میآید و زمان دیر میگذرد، حالا چه احساس شادی باشد چه احساس ناراحتی. آوای امواج یوکیو میشیما
همان کارگردانِ ضمیر ناهشیار که روزها بارقه هایی از مناظر شادی بخش زادگاهش برای او میفرستاد، شبها بازگشت هولناک به همین سرزمین را میتاباند. روزها، با زیبایی سرزمین ترک شده روشن میشد؛ و شبها با وحشت بازگشت. روزها بهشت گمشده بر او آشکار میشد؛ شبها دوزخی که از آن گریخته بود. جهالت میلان کوندرا
من از نوشتن زاده شدم: پیش از نوشتن، جز بازیِ آینهها چیزی در میان نبود؛ از هنگامِ نخستین رمانم، دانستم که کودکی به کاخ آینه درآمده بود. به میانجیِ نوشتن، وجود میداشتم، از بزرگ سالان میگریختم؛ ولی جز برای نوشتن وجود نمیداشتم و اگر میگفتم: «من» ، دلالت بر آن داشت: «من» ی که مینویسم. اهمیّتی ندارد: شادی را شناختم؛ کودکِ عمومی به خودش قرارِ ملاقاتهای خصوصی داد. کلمات ژان پل سارتر
روزها و شبها کوتاه بودند و ساعات چون قایق هایی که بر روی دریای زمان بادبان کشیده باشند، میگذشتند و او در زیر هر بادبان قایقی مییافت که گنجینههای شادی و سعادت را حمل میکرد. سیذارتا هرمان هسه
ناگهان چشمانم به سوی مجسمه ایگناسیوس مقدس و هاله زرین افتخارش کشیده شد و دیدم چه غریب است که مجسمههای شخصیتهای بزرگ ادبی ما،مثل یونگمان،شافاژریک،پالاتسکی مثل افلیجها بر صندلی نشسته اند،و حتی ماخای رومانتیک به ستونی تکیه زده است،در حالی که مجسمههای روحانیون ما سراپا در حرکتند،مثل والیبالیستی که هم الساعه از روی تور آبشار کوبیده،یا دونده ای که دوی صد متر را به پایان رسانده،یا قهرمان پرتاب دیسک در حرکتی چرخان. بازوها و چشمهای سنگی شان به سوی بالا برگشته،انگار که در لحظه رد کردن ضربه توپ تنیس خداوند یا در کار شادی از گل پیروزی او هستند. تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
کتابهایی که دوستشان میدارم، آنهایی هستند که از فرط خستگی و شادی نقش زمین شده اند، نوشته هایی که از فرط هوش وحشی خویش ابله مینمایند، کتابهایی که از فرط سلامت بیمارند و هر بار گونهٔ تازه ای از خواننده را از نو ابداع میکنند. فرسودگی کریستین بوبن
در بسیاری لحظات، کهنه و نو، لذت و درد، وحشت و شادی به گونه ای عجیب و غریب با هم مخلوط میشدند، گاه در بهشت بودم، گاه در جهنم، معمولا در آن واحد در هر دو جا. گرگ بیابان هرمان هسه
میدانی که گاهی اهانتپذیری بسیار لذتبخش است، مگر نه؟ یک نفر ممکن است بداند که کسی به او اهانت نکرده، اما اهانت را برای خودش ابداع کرده، دروغ گفته و مبالغه کرده تا آن را بدیع سازد، به واژهای چسبیده و از کاه کوهی ساخته- این را خودش میداند، با اینهمه اولین آدمی خواهد بود که اهانت را بپذیرد و آنقدر از انزجارش شادی کند تا احساس لذت بزرگی کند، و به راه کینه حقیقی بیفتد. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
زندگی یعنی خستگی! کوچولو! زندگی یه جنگه که هر روز تکرار میشه و عوضِ شادیهاش - که تنها قدِ یه پلک به هم زدن- دووم دارن - باید بهای زیادی بدی! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
ممکن است هفتههای متمادی را بیهیچ تغییری در همین وضع بگذرانیم. مردم دوروبر ما به ترشرویی و کجخلقی ما عادت میکنند، رفتارمان دیگر به نظرشان عجیب و غریب نمیآید. ولی بعد، یک روز، شر مثل یک نهال جوان قد علم میکند و تنومند میشود و آن وقت دیگر با هیچکس حرفی نمیزنیم. باز هم همه نسبت به ما کنجکاو میشوند، انگار که عاشقی هستیم که از عشق سر به بیابان گذاشته. روز به روز نزارتر از قبل میشویم و ریشمان که یک روز پرشت بود، هر روز تنکتر میشود. از نفرتی که میخوردمان رفته رفته کمر خم میکنیم. دیگر نمیتوانیم به چشم آدم دیگری نگاه کنیم. وجدان ما در درونمان میسوزد؛ ولی چی بهتر، بگذار بسوزد! چشمهای ما میسوزد؛ وقتی خوب به دوربرمان نگاه میکنیم، لبریز زهر میشود. دشمن از اضطراب ما آگاه است، اما به خود اعتماد دارد: غریزه دروغ نمیگوید. مصیبت شادیآور و اغواگر میشود، و ما از کشاندنش به میدان درندشت پر از خرده شیشهای که روح ما شده است، دلپذیرترین لذتها را میبریم. وقتی مثل گوزن زرد از جا جست میزنیم، وقتی از رویاها آغاز میکنیم، شر به سرتاپای ما نقب زده است. دیگر نه هیچ راه حلی باقی میماند، نه راه گریزی، یا سازشی. سقوطمان آغاز میشود، فرو میلغزیم. دیگر در این زندگی سر بلند نمیکنیم، مگر برای نگاه آخرین، نگاه به کله پا شدن خودمان به قعر جهنم. خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
سال 1979 است. در استادیوم براندیس مسابقه بسکتبالی در جریان است. تیم ما بازی خوبی را به نمایش میگذارد. دانشجویان فریاد شادی سرداده اند و تشویق میکنند. «ما اول میشیم.» موری هم در همان نزدیکی نشسته است. حیرت زده به نظر میرسد. در لحظه ای در میان فریاد «ما اول میشیم» دانشجویان، موری از جایش بلند میشود و فریاد میکشد: «مگر دوم شدن چه اشکالی دارد؟»
دانشجویان نگاهش میکنند. صدایشان را پایین میآورند. موری سر جایش مینشیند، لبخند پیروزی میزند.
/ از ترجمه ی مهدی قراچه داغی سهشنبهها با موری میچ آلبوم
اکنون میبایست به مدد ستارگان با مشقت جهت یابی، و با امواج سهمگین مبارزه میکردم و راهم را در سفری جدید تا ربودن تاج زندگی ادامه میدادم. به رابطه دوستانه، به عشق، و به جوانی پایبند بودم. این چیزها یکی پس از دیگری ترکم کرده بودند. چرا به خداوند توکل نمیکردم و خود را تسلیم اراده قاهرش نمیساختم؟ ولی در تمام زندگیم مثل یک بچه ترسو و لجوج بودم. پیوسته انتظار زندگی واقعی خود را میکشیدم که با جمله ای ناگهانی مرا بردارد و بر بالهای بزرگش بنشاند، از من مردی ثروتمند و فرزانه بسازد و به سوی شادیهای برتر ببرد. ولی زندگی طبق حکمتش مرا در انتخاب راه کاملا آزاد گذاشت. نه ستاره ای نشانم داد و نه جمله ای آورد، بلکه صبر کرد تا نقش خنده آور فردی مغرور و فضل فروش را بازی کنم، بعد به تماشا نشست و منتظر ماند تا این کودک گریزپا بار دیگر مادرش را بیابد. سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
هرشبانگاه و هر سپیده دمان
پا گذارند مردمی به جهان
که بود سهمشان غم و حرمان
هر شبانگاه و هر سپیده دمان
پا گذارند مردمی به جهان
عده ای را نصیب شادی و شور
عده ای را شبان بی پایان شب بیپایان آگاتا کریستی
هنوز هم معتقدم که صلح، فراوانی و شادی روزی در همه جا فراگیر خواهد شد. یک احمق بیشتر نیستم. محبوس کورت ونهگات
نویسنده مرجان مقرون ، فکر میکنم اولین اثر از این نویسنده بود
اگر از غلطهای چاپی بگذریم!
داستان بیشتر شخصیت محور بود و به کارکترها اجازه تصمیم گیری داده شده و این باعث شده کشش داستان تقریبا
تا انتها خوب پیش برود، موضوع بیشتر اجتماعی و عاشقانه ای منطقی بود تا رویایی و بیشتر به زندگی شبیه بود…
نام مهسو هم زیرکانه انتخاب شده بود اگرچه میتونست نامی همراه با تقدیر یا سرنوشت باشد که به نظر من بهتر بود
قسمتی از متن مهسو
پرسید: «چرا ساکتی؟» نمیدانستم سکوتم برایش چه ترجمه ای میتوانست دربرداشته باشد. سرم را پایین انداختم
قدمی به عقب و رو برگرداندم؛ در واقع فاصله گرفتم تا چهره و خصوصاً نگاهم را از نگاهش بگیرم. بی اختیار اشکم فرو چکید…
زیرلب آهسته زمزمه کردم: «خسته م… خسته از این درد بی دلی…
برخوردای به قول تو کسل کننده. از این گفتگویی که به ظاهر همیشه حرفای یه طرفش واسه اون یکی مجهوله…
از ذره ذره خُرد شدن و این فرسایش روانی…
از این جنگ کلامی، از این یکی به دو کردنای بی حاصل… از این تپش الکی و ناموزون قلبم تو غم و شادی…
از این که تو باز بیای و منو با یورش رعد اخم و تند باد نیشِ کنایه ت، عین یه پَرکاه که لب یه پرتگاهه و دَم باد…
با یه فوت از همه چی دور کنی… از این که مثل یه قاصدکِِِِ سرگردون تو غبار و مه بلاتکلیفی سردرگُم بمونم و از این که…» مهسو مرجان مقرون