در برابر بیمهری سرنوشت سکوت اختیار کردهبود. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
#سکوت (۱۵۳ نقل قول پیدا شد)
به سکوت خو میگرفت و آن قدر بی حضور شده بود که همه فراموشش کرده بودند. انگار به دنیا آمده بود که تنها باشد. سمفونی مردگان عباس معروفی
(آنی) گل هایی که با خود برده بود را روی سنگ قبر (متیو) گذاشت و آهسته از تپه سرازیر شد. شامگاه زیبایی بود سایه روشنها همه جا پراکنده شده بودند ابرهای سرخ و یاقوتی پهنه آسمان غرب را لکهدار کرده بودند و در فواصل میان آنها آسمان سبز نمایان شده بود. آن سوتر رو غروب دریا میدرخشید و نوای جاودان حرکت آب بر بستر ساحل گندمگون به گوش میرسید. سالها بود که تمام تپهها در دشتها و جنگل هایی را که در سکوت دلنشین روستا فرو رفته بودند میشناخت و به آنها عشق میورزید. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
در تمام روابط نامتعادل، همیشه یک نفر پیشقدم میشود، تلفن میزند تا وعدهی دیداری بگذارد. درحالیکه آن یکی فقط دو راه برای رسیدن به همان هدف طرف اول، یعنی ناپدید نشدن بلد است. یک راه این است که دست روی دست بگذارد و هیچکاری نکند. خیالش راحت است که طرف دیگر بالأخره دلش تنگ میشود. سکوت و نبودن از یک جایی به بعد غیرقابلتحمل یا حتی نگرانکننده میشود، چون همهی ما بهسرعت به چیزی که بهمان داده میشود یا چیزی که هست عادت میکنیم. راه دوم تلاش کردن است. ماهرانه در زندگی روزمرهی طرف مقابل نفوذ و برای خودت جا باز کنی. بدون پیله کردن ادامه بدهی، تلفن بزنی که چیزی بپرسی، مشورت بگیری یا بخواهی لطفی به تو بکند، بگذاری بفهمد که در زندگیات چه خبر است؛ حضور داشته باشی و با رفتارت حضورت را به او یادآوری کنی. از دور زمزمههایی به گوشش بخوانی و در عینحال عادتی ایجاد کنی که نامحسوس و پنهانی در زندگیاش جا بیفتد تا روزی که دلش برای یک تلفن سادهات تنگ شود، تا حدی که از دوریات برنجد. آنموقع بیتابی بر او غلبه میکند، بهانههای الکی میآورد، ناشیانه رفتار میکند، تلفن را برمیدارد و میبیند که بیاختیار دارد شمارهات را میگیرد. شیفتگیها خابیر ماریاس
معمولاً هر سال روز قربانی، با شکوه و عظمت میآمد و میرفت. هر بار بچهای بدون اعتراض برای قربانیشدن تحویل داده میشد. خانوادههایشان در سکوت عزاداری میکردند؛ مقدار زیادی غذا از طرف خانههای دیگر به آشپزخانهشان میآمد و همسایهها دست روی شانهشان میگذاشتند تا شاید یکخرده از داغشان کم کنند. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
معمولاً هر سال روز قربانی، با شکوه و عظمت میآمد و میرفت. هر بار بچهای بدون اعتراض برای قربانیشدن تحویل داده میشد. خانوادههایشان در سکوت عزاداری میکردند؛ مقدار زیادی غذا از طرف خانههای دیگر به آشپزخانهشان میآمد و همسایهها دست روی شانهشان میگذاشتند تا شاید یکخرده از داغشان کم کنند. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
هرگز خودکشی جز به مثابهی پدیدهای اجتماعی مطرح نشده است. چنین کاری در سکوت قلب، خود را همچون کاری بزرگ مینمایاند. انسان خود نیز نمیداند؛ شبی ماشه را میکشد و یا در آب غرق میشود. افسانه سیزیف آلبر کامو
البته کار سادهای نیست که کسی مادر خودش را توصیف کند. گرچه گفتن از خوبیها و نقصها دشوار است، باید بگویم که او واقعا عادات و روشهای خاصی دارد. اگر بخواهم بهترین قسمت اخلاق مادرم را در دو کلمه خلاصه کنم، میگویم: خوشاخلاقی و سرزندگی. اما دربارهی بخش بد و نقطهضعفهای او هم سکوت نمیکنم و فقط به بداخلاقی او اشاره میکنم و کم پیش نمیآمد که من حالتی بین این دو افراطگرایی را تجربه کنم. دختر پرتقالی یوستین گردر
گاهی وقتها سکوت، کشندهتر از بدتیرین مصیبتها میشود. 3 دختر حوا الیف شافاک
وقتی راضیام کردند بروم بهداری، نمیدانستم باید به دکتر بگویم چه مرضی دارم. روی تخت نشسته بودم و همینطور در سکوت به دکتر، که نمیدانست با من چه کند، نگاه میکردم که یکی از زندانبانها با شوق کودکانهای وارد بهداری شد و درِ اتاق را بست. موبایلش را به گوش دکتر نزدیک کرد. من از فاصلهی دومتری بهزحمت میتوانستم صدای قطعهای را که پخش میشد بشنوم. اولینبار بود که آن نوع موسیقی آرامم میکرد. دیگر صدای سوت ممتدی را که یک هفته میشد همراهم بود نمیشنیدم.
زندانبان با لبخند به دکتر گفت: «شجریانه. همین امروز اومده بیرون.»
صدا میگفت: «تفنگت را زمین بگذار…» بیداد سکوت (داستانهایی برای خسرو آواز ایران محمدرضا شجریان) علی عبداللهی - ملیحه بهارلو - مهام میقانی - مجید قدیانی - فرزاد فروتنی
۲- من زنی را میپسندم که گاهی اوقات سکوت کند. چون در این هنگام شما نمیدانید که او دارد به چه چیز فکر میکند و این احساس به شما دست میدهد که او به خود اطمینان دارد. انگار که بر خود و احساستاش، تسلط کامل داشته باشد. آدم «میخواهد» در کنار کسی باشد که پیش از حرف زدن، فکر میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
برای اینکه به مردی بیاموزید که با شما چگونه رفتار کند، نیازی به کلمات ندارید. معمولاً کمی دوری و سکوت، کارتان را راه میاندازد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
سکوت و آرامش خود را حفظ کردن، شما را بیشتر جذاب میکند. بگذریم از اینکه سکوت به شما این توانایی را نیز میدهد که قدرت آن رابطه باشید و آن را اداره کنید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
همچنان به چشمهای قهوهایِ کریگ نگاه میکنم و حس سبکسری بهم دست میدهد. مثل سکوت است و موسیقی، تقریباً غیرقابل تحمل. تا اینکه چیزی درونم تغییر میکند. یکهو حس میکنم دلم میخواهد کریگ را ببوسم. نمیتوانم باور کنم که این حقیقت دارد، اما اگر بخواهم با خودم و درونم صادق باشم، باید بگویم که این حس واقعاً وجود دارد. ذهنم شروع میکند به مضطربشدن. مطمئنم نمیتوانم کریگ را ببوسم؛ چون بوسیدن یک بازیست برای چیزهای بیشتر. یک بوسه، برداشتنِ همهٔ میلههاییست که ساختهام تا امنیت داشته باشم. حس میکنم دارم تجزیه میشوم. من دیگر توی چشمهایم، توی چشمهای کریگ، یا توی فاصلهٔ بینمان نیستم. من برگشتهام به درونِ خودم. اما به جای اینکه آنجا تنها گم شوم، کریگ را هم به داخل دعوت میکنم و اجازه میدهم صداهای درونم به گوش او هم برسند. میگویم: «دوست دارم الان ببوسمت، اما میترسم، چون نمیخوام پیشروی کنیم. باید خودم باشم تا بتونم قدم بعدی رو بردارم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کشیش میگوید که اینجا نیست تا بین خدا و مردم مانع ایجاد کند؛ او اینجاست که موانع را از سر راه بردارد. او راجعبه نیازداشتن به اعتقادی صحبت میکند که نه بسته و ستیزهجو، بلکه باز و پذیرا باشد. او دربارهٔ دوستهای مسلمان، ملحد و یهودیِ خودش صحبت میکند، اینکه هر کدام حکمت و دانایی دارند و اینکه او چطور نیازمند حکمت آنهاست. او به رهبران داخلی و جهانی که بیلیونها خرج جنگ و چیزی ناچیز خرج صلح و آرامش میکند، هشدار میدهد. به مسیحیانی که برای کاهش مالیات ثروتمندان، مذاکره میکنند و دربارهٔ مسائل مربوط به فقرا، سکوت. او از گشت دیشباش با نور شمع میگوید که به نوجوان سیاهپوستی برخورده بود که موقع رفتن به خانهٔ دوستش، یک همسایهٔ فلوریدایی را کُشته بود. او این موضوع را اشتباه نمیداند، بلکه آنرا نتیجهٔ مستقیم تجارت ترس و پررنگبودنِ نژادپرستی معنا میکند. او به حضار سفیدپوست التماس میکند که این مشکل را در نظر بگیرند. این خطابه شجاعانه است. بهشکل بیرحمانهای پُر از مهر است و تأثیرگذار. متوجه میشوم که کشیش وقتی به خدا اشاره میکند، هرگز از ضمیر استفاده نمیکند. برای او، خدا یک مرد نیست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
گاهیاوقات عشق نیست که یک زن را برمیگرداند، بلکه خستگیست، تنهاییست، اینکه دیگر چیزی از انرژی یا پهلوانپنبهگیاش باقی نمانده و از ترسیدن از سروصداهای شبانه که قبل از تنهاشدن، هیچوقت متوجه آنها نشده بود خسته شده. گاهی حتا نه سروصدا، که سکوت او را میترسانَد؛ وقتی بچه کلمهٔ جدیدی به زبان میآورَد و کسی نیست تا همراه با او شگفتزده شود. گاهی یک زن فقط شاهد زندگیاش را میخواهد. پس به حفرهٔ عمیق زندگیاش خیره میشود، آهی میکشد، و فکر میکند شاید یک سازش اشکالی نداشته باشد. شاید دشواریِ این لحظات، دلیل کافی برای ماندن باشد. این تصمیمیست که میگیرم. عشق یک رژهٔ پیروزی نیست. عشق سرد و ناامیدکننده است، مثل یک صلیبِ شکسته. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کنار مردی دراز کشیدهام که مرا دوست دارد؛ درحالیکه بچهاش در درون من رشد میکند. با تمام اینها، اگر هنوز هم تنها هستم، پس قرار است همیشه همینطور باشد. من همیشه تنها خواهم بود. یعنی ازدواج اصلاً یک شروع تازه نیست؟ آیا ازدواج صرفاً یک جور ادامهدادن است؟ میترسم از اینکه امروز بعد از اینهمه اتفاق هنوز هم تغییر نکرده باشیم. یعنی ما تغییر نکردهایم؟
همهچیز روبهراه میشود؛ اینرا در سکوت، به هر سهمان میگویم. شاید زمان ببرد، اما درنهایت اتفاق میافتد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
گاهی اوقات، عشق نیست که یک زن را برمیگرداند، بلکه خستگیست، تنهاییست، اینکه دیگر چیزی از پهلوانپنبهگیاش باقی نمانده و از ترسیدن از سروصداهای شبانه -که قبل از تنهاشدن، هیچوقت متوجه آنها نشده بود- خسته شده. گاهی حتی نه سروصدا، که سکوت هم او را میترساند. وقتی بچه، کلمهی جدیدی به زبان میآورد و کسی نیست تا همراه با او شگفتزده شود. گاهی یک زن، فقط شاهد زندگیاش را میخواد؛ پس به حفرهی عمیق زندگیاش خیره میشود، آهی میکند و فکر میکند شاید یک سازش، اشکالی نداشته باشد. شاید دشواری این لحظات، دلیل کافی برای ماندن باشد. عشق، یک رژهی پیروزی نیست؛ عشق، سرد و ناامیدکننده است؛ مثل یک صلیب شکسته… جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
موسیقی دعوتیست برای حسکردن، و سکوت دعوتی برای فکرکردن. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
برای مری مارگارت در مورد پدرِ پدربزرگم میگویم. توضیح میدهم که او در معدن زغال سنگی در پیتستونِ پنسیلوانیا کار میکرده و هر روز صبح مادرِ مادربزرگم یک ظرف ناهار برای او بستهبندی میکرده و او را به معادن میفرستاده. این کار خیلی خطرناک بود؛ چون سُموم نامرئی و مرگباری در معادن وجود داشت، اما بدن معدنچیها، برای حسکردنِ سم، به اندازهٔ کافی حساس نبود. بنابراین آنها گاهیاوقات با خودشان یک قناری را با قفساش به معادن میبردند. بدنِ قناری طوری ساخته شده که به موادِ سمّی حساس است؛ پس قناری به ناجیِ زندگی آنها تبدیل میشد. وقتی سطح سم بیشازحد افزایش مییافت، قناری دیگر آواز نمیخواند، و این سکوت، اخطاری بود برای فرار معدنچیها از معدن. اگر معدنچیها معدن را با سرعتی که باید، ترک نمیکردند، قناری میمُرد… و اگر خیلی طول میکشید، کارگران معدن هم میمُردند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
از آزادی با تمام مرارتهایی که برای به دست آوردنش تحمل کردم، پشیمان نیستم. از اینکه به روی دنیا آغوش گشودم و گفتم زنده هستم و زندگی را تحمل میکنم پشیمان نیستم. میشد در سکوت چون معتکفی بیخبر از جهان مثل کسی که بیش از اندازه بار زندگیاش را سبک کرده باقی بمانم… آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
آنها مرا در سکوت زندانی کرده بودند. من خیلی فکر کردهام… آنها نه مرا شکنجه کردند… نه از من سؤالی کردند. مجازاتشان فقط آن بود که تا ابد در سکوت زندگی کنم، تا سکوت باشد، من اسیرم. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
خستگی روحی و جسمیات را درک میکنم. این حالت زودرنجیات را درک میکنم که چنان حاد میشود که گاهی روحیهات را نابود میکند. ناامیدیات را درک میکنم که حتی به مرگ روحیهات هم ختم میشود؛ من ناامیدیات را درک میکنم؛ ازدسترفتن انرژیات در کار و باقی چیزها. آشفتگی و اضطراب تنهاییات را درک میکنم. فقط یک نکته برایم مبهم میماند: ترست از این سکوتِ من که بهاجبار پیش میآید. نه، عشق من، «این نباید وجود داشته باشد». یقین و اعتماد باید این خالیها را پر کند. در واقع، تو باید به من مطمئن باشی، حتی بدون هیچ نشانهای از من. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من که نمیتوانم هیچ وقت جمعیتی بیشتر از چهار پنج نفر را تحمل کنم. بهعلت دوز بالای انسانی به مسمومیت قلب دچار شده بودم. پاریس برای من مکان تنهایی و سکوت شده است. نوعی صومعه. تازه هیچ چیز خستهکنندهتر از این نیست که نقشی را بازی کنی که در آن تبحری نداری. افراد زیادی بودند که مرا دوست داشتند یا دستکم اینطور میگفتند ولی من جز دو یا سه نفر از نزدیکانم کسی را دوست نداشتم. واقعیت این است که انتظار ساعتهایی عاشقانه را میکشیدم و آن ساعتها دارند نزدیک میشوند. فقط امیدوارم که زود سلامتیام را به دست بیاورم و از این افسردگی درونی خلاص شوم. شاید بعضی ساعتها و بعضی جاهای این قاره در خاطرهام بهشکلی «پرمفهوم» دوباره زنده شوند. شیلی، بیشک، دوستش داشتهام.
نامهٔ «آخر» تو را برایم آوردند، عشق من. چه اشتیاقی به تو دارم! از این به بعد، چطور صبر کنم؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خواندن نامهات، بعد از این سکوت طولانی، یافتن دوبارهات، دوست داشتنت، دوست داشته شدن بخصوص در پیچوخم جملهها وقتی این همه مدت سرد و بیکس مانده باشی! چه عطشی به محبت که با آمدن و رفتن ته کشید! تو از نامهای که در آن به سؤالهای خودت پاسخ داده بودم رنجیدهای؟ تو در آن عشق نیافتی؟ آخ! عزیزم، تو واقعاً آن را بد خواندهای. بله، اضطراب، ترس از آینده، صراحت کلام، همهٔ اینها جای کمی برای محبت گذاشته است. برایت از برترین فکرهایی که از عشقمان برای خودم ساختهام نوشته بودم و از عشقمان طوری حرف زدهام که آدم از محترمترین چیزها حرف میزند، بیملاحظه و بیمراعات، با نیت صمیمیت و شور عشق. خوب «بحران» تو را درک میکنم و منتظرم که برایم تعریفش کنی. اگر کمی بیشتر تو را به من پیوند میدهد، بقیهاش دیگر مهم نیست. همانطور که فقط کافیست نامههایت دستم باشد تا روزهای هولناک تنهایی که از سر گذراندهام محو شوند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
با هم زندگی میکنیم، مبارزه میکنیم و با هم امیدواریم. ماریای عزیزم. نگذار قلبت مأیوس شود، دوباره شعلهورش کن، با من و برای من -مرا اینطور، دور و بییاور و بیدفاع رهایم نکن، چرا که عشقمان در خطر است. یک علامت از تو، فقط یک علامت کافیست تا زندگی دوباره ممکن شود. آه! دیگر نمیدانم چه بگویم. این سکوت دهانم را بسته است و قلبم را عذاب میدهد. دوستت دارم، دوستت دارم بهعبث، در تنهایی، در زمهریری هولناک. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیگر نمیتوانم در این خلأ و این سکوت، در این سرزمینهای سرد و بیروح فکر کنم. فراموشم کردهای؟ من که همیشه رو بهسوی تو دارم و قلبم سرشار از عشق است. کمکم کن تا سر سلامت از این سفر به در ببرم و برسم به ساعت برگشتن؛ ساعتی که از همان لحظه که در پیادهرو خیابان وَنو از تو خداحافظی کردم، منتظرش هستم. با تمام عشقم میبوسمت و به خودم میفشارمت. زیباروی من، بهزودی میبینمت. تو را میبوسم و نمیتوانم از تو جدا شوم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
واقعیت این است که گذشت زمان مرا به تو نزدیک میکند. دیروز، در جاده، به تو فکر میکردم و با خودم میگفتم که اگر تو اینجا بودی چقدر با هم میخندیدیم. خوب میدیدم که تا کجا زندگی روزمرهام را پر کردهای، در کوچکترین جزئیات حضور داری، مو به مو به درونم خزیدهای. همین است که این خلأ و فراق را با خودم به این سو و آن سو میکشم، این گمگشتگی دلم را. نام تو را صدا میزنم اما خیلی دوری. شنبه شب در ایگوآپ میان جنگل و رود، در نسیم ملایمی که از دریا میوزید، چیزی را دنبال میکردم که انگار در تاریکی شب فرو میرفت. نمیدانم چه بود اما یکهو یاد بازوهایت افتادم آسوده زیر بازوهایم، و شانهات که کمی تکیهاش دادهای به سینهام، چشمهای نازنینت، سکوتی غلیظ. ما چه خوشبخت میبودیم در این جای پرتافتاده در انتهای جهان. آخ! نسیم وزیدن گرفت… نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اگر شجاعتی که میطلبی باعث ویرانی همه چیز میشود، خواهش میکنم دیگر راه دور نرو!
کاری از دستمان برنمیآید، هیچ کاری نمیتوانیم بکنیم، ما نباید کاری بهجز دوست داشتن خودمان بکنیم، باید به قویترین و بهترین شکلی که میتوانیم همدیگر را دوست داشته باشیم. تا آخر، در دنیای متعلق به خودمان، جدا از دیگران در جزیرهٔ خودمان، و به هم تکیه کنیم تا عشقمان، با تنها نیرویش، با تنها انرژیاش، در سکوت، پیروز شود. خب شاید فقط ما حق داشته باشیم بگذاریم این عشق پیش چشم همه بدرخشد، بی پردهپوشی (از طرفی، این چه چیزی را بدتر خواهد کرد؟). اگر این لحظه باید از راه برسد، لاجرم میرسد، هیچ کاری نکن، این لحظه خودش را خیلی ساده به ما تحمیل خواهد کرد بدون اینکه از ما مبارزهای طلب کند، بدون اینکه برای کسی رنج و اندوه به بار بیاورد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از نبودنت خیلی ناراحتم و هر دقیقه تصور میکنم که اگر تو هم اینجا بودی، این سفر چهها که نمیشد. تو، دریا دورمان، دور از مردم و قال و مقالشان، در سکوت بیهمتای شبها، شکل همه چیز عوض میشد. اما این تخیلات اندوهگینم میکند. میلم را هم بیدار میکند که گاهی دلم میخواهد در خودم خفهاش کنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
چهارشنبه، اول ژوئن۱۹۴۹
شب فرو میافتد، عشق من. امروز که تمام شود آخرین روزی است که هنوز میتوانم در همان هوایی نفس بکشم که تو میکشی. این هفته هولناک بود و فکر میکردم که از آن بیرون نمیآیم. الآن، هجرت اینجاست. به خودم میگویم که رنج تنهایی و آزادی گریستن را ترجیح میدهم اگر هوایش به سراغم بیاید. و نیز به خودم میگویم وقت آن است که هر چه پیش میآید را بپذیرم با نیرویی که بر آن چیره شود. از همه سختتر سکوت توست و هراسی که با خودش میآورد. من هرگز نتوانستهام سکوتت را تاب بیاورم، چه این بار و چه بارهای دیگر، با آن پیشانی لجوج و صورت در هم کشیدهات؛ انگار تمام دشمنیهای جهان میان دو ابرویت جمع شده است. امروز باز تو را دشمن میبینم، یا غریبه، یا روگردان، یا بهسماجت در کارِ حاشای این موجی که مرا دربرمیگیرد. دستکم میخواهم چند دقیقه اینها را فراموش کنم و قبل از فرو رفتن به سکوت طولانیِ روزهای مدید با تو حرف بزنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم. زیبا و باوقار! چقدر در این لحظه دلم میخواهد ببینمت. به تو فکر میکنم، به این فیلمی که آنقدر در آن دوستت دارم: زیباترینِ صورتها، روحی آشکاره، رنج،… بله، چقدر زیبا بودی! گاه در ستیغ زمان که در آن نه خوشبختی هست و نه بدبختی و فقط عشق هست و سکوتش، چقدر با من بودن را بلدی تو. مثل ساحلهایی که تو دوست میداری، آنجا که آسمان را نهایتی نیست.
دوستت دارم. این هم آخرین نامهام که امیدوارم آخری باشد. ما با هم زندگی خواهیم کرد. چه توان و چه خوشبختیای از این پس احساس میکنم. چقدر خواهمت بوسید، بهزودی زود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
حقیقت این است که من دیگر تحمل این جدایی را ندارم. وقتی حالم خوب باشد کار میکنم، روزهایم را پر میکنم و میگذرانم تا تمام شوند. اما امروز هیچ کاری نمیکنم و بهزحمت خودم را سر پا نگه میدارم، تسلیم تو، با هزار فکر و خیال.
خسته شدهام و میترسم از ادامه دادن به همین سیاق. این چند کلمه را نوشتم فقط تا به تو رنگ روز و فکرم را نشان دهم. گرفته و شرجیست هوا. روزی برای سکوت، برای تنهای عریان، برای بیقیدی و نمایشهای تاریک. رنگ فکرم رنگ موهای توست.
دوشنبه، روزهای بعدش شاید بهرنگ چشمهای تو باشد. محکم باش تا آن روز، خواهش میکنم، تمام عشقم را برای تو میفرستم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عزیزم، از نامهات به این طرف شیرینی بینظیری حس میکنم که با من است. شاید من اشتباه میکنم، شاید تو الآن احساس دوری و سردی میکنی اما از نامهات به این طرف بهنظرم اینقدر نزدیکی، اینقدر پرمهری که من دیگر نمیتوانم از این بُهت و خوشبختیای که در آنم بیرون بیایم. در طی این روزهای دراز فراق، ناخودآگاه فکر میکردم که تو سرد و غریبه شده باشی، عذابی گنگ را با خودم اینور و آنور میبردم. همین است که دلم میخواهد بهمحض رسیدن این نامه دوباره برایم بنویسی. چون اگر درست حساب کرده باشم بین دو ارسال نامهات، بیش از یک هفته وقفه میافتد. اگر به آنچه این هفتهٔ سکوت با خود میآورد فکر کنی، شاید بفهمی که واقعاً لایقش هستم که هرچه نوشتهای دوباره برایم بفرستی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آری عشق من، بدون معطلی و بهمحض اینکه یک دقیقهٔ خالی پیدا کنم، بدون شک برایت مینویسم. شاید نباید این کار را بکنم، اما، اگر گناه باشد، دعا میکنم «خدایم» از سر تقصیرم بگذرد چون من از سکوتت خیلی بیشتر از اینها رنج کشیدهام که بتوانم فکر کنم تو هم بهاندازهٔ من ناراحت هستی و داری این رنج را تحمل میکنی؛ فقط خوب میدانم که سخت است بتوانی مدام «حال دل کسی را بفهمی» ، خیلی سخت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فکر میکنم که در اینجا بتوانم آرامش پیدا کنم. با این درختها و باد و رودخانه سکوت درونیام را که مدت مدیدیست از دست دادهام دوباره به دست خواهم آورد. اما ممکن نیست بتوانم فراقت را تاب بیاورم و پیِ تصویر و خاطرهات بدوم. اصلاً نمیخواهم قیافهٔ ناامیدها را به خودم بگیرم یا وا بدهم. از دوشنبه دستبهکار خواهم شد و کار خواهم کرد. مطمئن باش. اما میخواهم کمکم کنی و بیایی، از همه چیز مهمتر این است که تو بیایی! من و تو، ما، تا امروز در تب و بیقراری و خطر با هم دیدار کردهایم و به هم عشق ورزیدهایم. بابتش پشیمان نیستم و بهنظرم روزهایی که بهتازگی زیستهام برای توجیه یک زندگی کافیست. اما طریقهٔ دیگری برای عشقورزیدن هست. نوعی شکوفایی باطنی و هماهنگ که خیلی زیباست و میدانم که به انجامش توانا هستیم. اینجا برایش وقت پیدا میکنیم. این را از یاد نبر، عزیزکم ماریا، و کاری کن که این بخت را داشته باشیم برای عشقمان. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در اعماق روان خود محبت دیگری را نسبت به خودمان فرض نمیگیریم و هیچوقت از دوطرفه بودن رابطه اطمینان نداریم؛ همیشه ممکن است تهدیدهایی واقعی یا موهوم برای کمال عشق وجود داشته باشد. آغاز احساس ناامنی ظاهراً میتواند امری بسیار جزئی باشد. شاید دیگری بهطور غیرعادی مدام سر کار بوده یا صحبت کردن با غریبهای در مهمانی او را هیجانزده کرده باشد. یا اینکه مدت زیادی از آخرین رابطهٔ جنسیاش گذشته باشد. شاید وقتی وارد آشپزخانه شدیم بهگرمی با ما برخورد نکرده باشد. یا اینکه نیم ساعت سکوت کرده باشد.
با این حال حتی پس از سالها زندگی با کسی، ممکن است هنوز معضل ترس را داشته باشیم و از او بخواهیم ثابت کند ما را دوست دارد. اما اکنون مشکل وحشتناک دیگری بروز میکند: حالا فرضمان این است که چنین اضطرابی اصلاً نمیتوانسته وجود داشته باشد. این باعث میشود شناخت احساساتمان سخت شود، چه برسد به اینکه بتوانیم آنها را به شیوهای به طرفمان منتقل کنیم که اصلاً این امکان فراهم شود و به ما اطمینان دهد تا درک و همدردیای که به دنبالش هستیم اتفاق بیافتد. بهجای اینکه با مهربانی تقاضای اطمینان کنیم و بهزیبایی و با فریبندگی خواستهٔ خود را مطرح کنیم، ممکن است نیازهای خود را پشت رفتار خشن و آزارنده مخفی کنیم. که در این صورت قطعاً تلاشهای ما بینتیجه خواهد بود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
همیشه بعد از رفتنش میبایست به فکرش باشی، همه چیز را به تفکر وامیداشت، حتا گلها و پرندهها و درختها هم بعد از عبور او به فکر فرو میرفتند، آرامش و سکوت و ژرفناهای تاریک درون صدایش یک جور ابهام به وجود میآورد. مانند آنکه مستانه نیمهشبی تاریک، در پیچ و خم باغی گمت کند. وقتی حرف میزد همیشه حس میکردم بین مجموعهای از باغ و فواره و تالابی از گلاب گم شدهام. خنکای غریبی در کلامش موج میزد، مانند آنکه دور از آبشاری ایستاده باشی و باد پشنگ آب را برایت بیاورد. مانند آنکه زیر درختی خوابیده باشی و نسیم با بوسهای بیدارت کند، اما نیمهای تاریک هم در گفتارش بود که یک طوری درون خود گمت میکرد. همیشه تأثیری عمیق و بیاندازه سخت در همه چیز باقی میگذاشت. چیزی که آرام از وجودش برمیخاست و در وجودت جا میگرفت. چیزی که ابتدا لطیف و سبک جلوه میکرد، مثل پرواز کردن و نشستن بلبلی از باغی به باغ دیگری… مثل جداشدن برگی از شاخهای بلند… اما مدتی که میگذشت درد خنجری به جا میگذاشت. دردی نامرئی، درد عدم ادراک انسانها از همدیگر، درد پیچیدگی و آمیختگی و تردید… حس میکردم هر جایی که برود بعد از آن تا چندین شب هیچ موجود دیگری آنجا نمیخوابد. دقت که کردم بعد از رفتنش چندین شب پرندهها و درختها و گلها خوابشان نمیبرد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
* در صورتی که آیدا بخواهد از طریق کجخلقی و سکوت و قیافه گرفتن، یا چیزهایی از این قبیل عدم رضایت خود را نسبت به مسألهیی نشان بدهد، احمد حق خواهد داشت موهای سر و ابرو و مژهٔ خود را از ته بتراشد یا به هر طریق دیگری که خود بداند، اعتراض خود را نسبت به رفتار آیدا که زندگی و خوشبختی اوست نشان بدهد. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
* در برابر هیچ نوع پیشامدی، آیدا حق اخم کردن، سکوت کردن، قیافه گرفتن، به فکر فرو رفتن و کجخلق شدن ندارد؛ و در صورتی که آیدا یکی از اعمال بالا را انجام بدهد، احمد حق خواهد داشت در عوض هر چه را که به دستش رسید پاره کند یا بشکند، خانه را آتش بزند و خودش را به دار بیاویزد. زیرا همهٔ شادیهای دنیا، برای احمد، در وجود آیدا خلاصه میشود: آیدا برای احمد نقاشی، موسیقی، شعر، خوشبختی، پیروزی و ثروت است. بنابراین، اگر آیدا ابروهای قشنگش را در هم گره کرد، احمد حق خواهد داشت تصور کند که زندگی از او برگشته است، و کسی که زندگی ازش برگشت، حق دارد خود را معدوم کند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای من: این پرنده، در این قفس تنگ نمیخواند. اگر میبینی خفه و لال و خاموش است، به این جهت است… بگذار فضا و محیط خودش را پیدا کند تا ببینی چه گونه در تاریکترین شبها آفتابیترین روزها را خواهد سرود.
به من بنویس تا هر دم و هر لحظه بتوانم آن را بشنوم:
به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شبهای سفیدی.
به من بنویس که میدانی این سکوت و ابتذال، زاییدهٔ زندگی در این زندانی است که مال ما نیست، که خانهٔ ما نیست، که شایستهٔ ما نیست.
به من بنویس که تو هم در انتظار سحری هستی که پرندهٔ عشق ما در آن آواز خواهد خواند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
تمام بدبختیهای من، بازیچهٔ مضحک و پیشِ پا افتادهیی بیش نیست. تمام این گرفتاریها فقط یک مگس مزاحم است که با یک تکان دست برطرف میشود… بدبختی فقط هنگامی به سراغ من میآید که ببینم آیدای من، لبخندش را فراموش کرده است. فقط در چنین هنگامی است که تلخی همهٔ بدبختیها قلب مرا لبریز میکند.
آیدای من! اگر میخواهی پیروز بشوم، به من لبخند بزن. سکوت غمآلود تو برای من با تاریکی مرگ برابر است. به جان تو دست و دلم میلرزد، خودم را فراموش میکنم و به یادم میآید که در دنیا هیچ چیز ندارم. بدبخت سرگردانی هستم که نتوانستهام امید به پیروزی را حتی در دل بزرگ و قدرتمند آیدای خودم به وجود آرم…
لبان بیلبخند تو، آیدا! لبان بیلبخند تو پیروزی بدبختی است بر وجود من.
بگذار من به بدبختی پیروز بشوم.
لبخندت را فراموش مکن آیدا،
لبخندت را فراموش مکن
لبخندت را فراموش نکن
لبخندت را فراموش مکن
لبخندت را فراموش مکن! مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای یگانهٔ من!
حالا دیگر چنان از احساسهای متضاد و گوناگون سرشارم که اگر بپرسی هر صبح را چه گونه به شب میرسانم بیگفتوگو در جوابت درمیمانم:
هیجان عظیم به دست آوردن تو، قلب مرا از شادی انباشته است… اما، تصور این که هنوز تا مدتی دیگر میباید از تو دور بمانم، قلبم را از حرکت بازمیدارد.
چشمانت به من نوید و امید میدهند، اما سکوت تو مرا از یأسی کُشنده لبریز میکند… آه، چه قدر احتیاج دارم که زبانت نیز از چشمهایت یاد بگیرد؛ که زبانت نیز چون چشمهایت مهربان و نوازشدهنده شود، که زبانت نیز مانند نگاهت به من بگوید که آیدا، احمد تنهای دلتنگش را چه قدر دوست میدارد! افسوس که زبان و لبان تو به قدر چشمهایت مرا دوست نمیدارند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
من با توفان زندهام، توفانی از نوازشها و جملهها. من عشق و امید و زندگیام را در توفانهای پُر صدا و پُر فریاد بازمییابم.
این سکوت وحشتانگیز کافی است؛ آن را بشکن!
یأسی را که با این سکوت مدهش به وجود آوردهیی از من دور کن! من حساستر از آنم که تصور کنی بتوانم در چنین محیط نامساعدی زنده بمانم…
آیدای من! تو را به خدا! عشقت را فریاد کن تا باور کنم. پیش از آن که من از وحشت این سکوت دیوانه شوم، عشقت را فریاد کن، با من سخن بگو، حرف بزن، حرف بزن، حرف بزن، شور و حرارت بده تا من از یأسی که مرا در بر گرفته آزاد شوم… حرف بزن! پیش از آن که در کمال یأس و پریشانی به خود تلقین کنم که «نه! عشق نیست، و من تنها بازیچهیی بودم» حرف بزن؛ این تنها راه نجات من است: حرف بزن آیدا! مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
مردی که با این همه شور و حرارت به تو عشق میورزد، محتاج حرفهای توست… اگر تو بخواهی همچنان به این سکوت ادامه دهی، نمیگویم تو را خواهم گذاشت و به دنبال کار خود خواهم رفت، نه، زیرا که جز کنار تو جایی ندارم؛ بلکه، میخواهم بگویم که اگر این سکوت ادامه یابد به زودی تنها جسد سرد و مُردهیی را در آغوش خواهی گرفت که از زندگی تنها نشانهاش همان است که نفسی میکشد. میخواهم بگویم که سکوت تو، پایان غمانگیز زندگی من است.
حرف بزن آیدا، حرف بزن!
من محتاج شنیدن حرفهای تو هستم… با من از عشقت، از قلبت، از آرزوهایت حرف بزن… اگر مرا دوست میداری، من نیازمند آنم که با زبان تو آن را بشنوم: هر روز، هر ساعت، هر دقیقه، و هر لحظه میخواهم که زبان تو، دهان تو و صدای تو آن را با من مکرر کند… افسوس که سکوت تو، مرا نیز اندکاندک از گفتن باز میدارد.
درخت با بهار و ماهی با آب زنده است، و من با حرفهای تو. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
یک بار دیگر و به طور قطع برای آخرین بار عشق به سراغ من آمد. و این بار با چنان شور و حرارتی آمد که مرا ناچار کرد اعتراف کنم که پیش از این طعم عشق را نچشیده بودم. اما با این عشق، در کمال وحشت میبینم که رنجهای ناشناختهیی اندکاندک بر روح و قلبم چنگ میاندازد:
آیدا! بگذار بیمقدمه این راز را با تو در میان بگذارم که من، در عشق، بیش از هر چیز دیگر، بیش از لذتها آتش و شور و حرارت آن را میخواهم؛ بیش از هر چیز، شوق و شورش را میپسندم؛ و بیش از هر چیز، بیتابیها و بیقراریهایش را طالبم… سکوت تو، شعر را در روح من میخشکاند. شعر، زندگی من است. حرفهای تو مایههای اصلی این زندگی است و مایههای اصلی این زندگی میباید باشد.
اگر به تو بگویم که آیدا! این همه اصرار که به تو میکنم تا به حرف بیایی، در واقع تنها برای حرف زدن تو نیست، برای آن است که زندگی مرا به من برگردانی. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اثرم بهآرامی پیش میرود.
مثل جنگلی که در سکوت رشد میکند.
کار جنگل هم مثل کار من سخت است.
کاری که هیچچیز نباید آن را مختل کند.
بااینحال خودم را تنها احساس میکنم،
که در کارگاهم حبس شدهام.
گاهی اجازه میدهم انگشتانم رقص بالهشان را اجرا کنند،
و خودم به زندگیهایی فکر میکنم که من آنها را نزیستهام
به سفرهایی که خودم هرگز نرفتهام
به چهرههایی که هیچوقت با آنها برخورد نکردهام.
من فقط مثل یک حلقهٔ زنجیر هستم
یک زنجیر بیارزش، اما چه اهمیتی دارد،
احساس میکنم که زندگیام آنجاست،
در این سه رشتهای که مقابلم دراز شده،
در این موهایی که میرقصند
درست در انتهای انگشتان من. بافته لائتیسیا کولومبانی
جولیا سکوت مبهم کتابخانهٔ محل را به فریادهای دیسکو ترجیح میدهد. هر روز در ساعت ناهار به کتابخانه میرود. این کتابخوانِ سیریناپذیر فضای سالنهای بزرگ را، که با کتاب فرش شدهاند و فقط صدای ورق زدن کتابها سکوت آن را مختل میکند، دوست دارد. بهنظرش در آنجا چیزی مذهبی هست، یک تعمق نسبتاً رازآلود که از آن خوشش میآید. گویی موقع کتاب خواندن متوجه گذر زمان نمیشود. وقتی بچه بود، روی پاهای کارگران مینشست و رمانهای امیلیو سالگاری را با ولع میخواند. بعدها، شعر را کشف کرد. کاپرونی را بیشتر از اونگارتی، نثر موراویا و بهویژه نوشتههای پاوزه، نویسندهٔ مورد علاقهاش، دوست دارد. با خودش فکر میکند که میتواند زندگیاش را تنها با همین همنشینی با کتابها سپری کند. حتی فراموش میکند که غذا بخورد. بسیار پیش آمده است که با شکم خالی از زمان استراحت ناهار برمیگردد. اینگونه است: جولیا کتابها را با ولع میخورد، همانطور که دیگران کانولی میخورند. بافته لائتیسیا کولومبانی
دختر هر زمان که او بخواهد در کنارش هست و احتمالاً او هم از همین خوشش میآید. ولی این بهمعنی دوستداشتن نیست. دختر، سخت به حضور پسر امید بسته و انگار متوجه نیست که چیزی برای امیدواربودن باقی نمانده است. در کنار هم سکوتی ندارند و همهاش سروصداست، بیشتر صدای پسر. اگر بخواهم، میتوانم جزئیات دعواهایشان را هم ببینم. میتوانم رد همهٔ خرده شکستههایی را بگیرم که او بعد از هربار درهمشکستنِ شخصیت دختر، جمع کرده است. اگر من واقعاً جاستین بودم، حتماً حالا عیب و ایرادی در دختر پیدا میکردم. «همین حالا. بهش بگو. داد بزن. تحقیرش کن. بهش بفهمون حدوحدودش کجاست.»
ولی من نمیتوانم. من جاستین نیستم. حتی اگر دختر اینرا نداند. هر روز دیوید لویتان
بیشتر مردم میخواهند که عشق و روابط فوقالعاده داشته باشند، اما هر کسی حاضر نیست که بحثهای سخت، سکوتهای ناخوشایند، احساسات صدمهدیده و ماجراهای احساسی آن را تجربه کند. در نتیجه با اکراه میپذیرند. میپذیرند و با خود فکر میکنند که «اگر بشود چه؟» ، سالهای سال، تا اینکه سؤالشان از «اگر بشود چه؟» تبدیل شود به «دیگر چه؟» و وقتی که وکیلها به خانههایشان برگردند و چکهای نفقه در صندوق پست ظاهر شوند، میگویند، «اصلاً برای چه؟» اگر به خاطر توقعات و انتظارات پایینتر بیست سال پیششان نبود، پس برای چه؟ هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
هیچچیز بهتر از جنگ نمیتواند به فراموشی خوراک بدهد دانیِل. ما همگی سکوت اختیار میکنیم و حنّاق میگیریم و آنها تلاش میکنند تا ما را قانع کنند که آنچه دیدهایم، آنچه انجام دادهایم و آنچه دربارهٔ خودمان و دیگران آموختهایم تنها یک توهم است، یک کابوس شبانه. جنگها هیچ حافظهای در دل خود ندارند و تا زمانی که صداهایی باقی نمانند تا آنچه را که رخ داده حکایت کنند، تا زمانی که لحظاتی از راه میرسند که ما دیگر آنها را تشخیص نمیدهیم، هیچکس شهامت درک کردنشان را ندارد. و آنها دوباره و دوباره برمیگردند، با نامی دیگر و چهرهای دیگر، تا آنچه را هم که در پشت سرشان باقی گذاشتند ببلعند. سایه باد کارلوس روییز زافون
در ذهن خود دائماً با خدا صحبت میکرد و میگفت: «خدایا، تو برای رفع گرسنگی مگر به چند روح سرگشته و پریشان نیاز داری؟» و خدا در سکوت پایانناپذیر خود، بیآنکه حتی پلک بر هم بزند به چشمهای او خیره میشد. سایه باد کارلوس روییز زافون
احمقها حرف میزنند، بزدلها سکوت میکنند و دانایان گوش میدهند. سایه باد کارلوس روییز زافون
میدانست آنان که عاشقانه کسی را دوست دارند، عشقشان در سکوت است، با رفتارشان آن را نشان میدهند نه با کلماتی که بر زبان میآورند. سایه باد کارلوس روییز زافون
قلب و روحشان با خاموشی و سکوت اُنس گرفت و در ورای آن سکوت خفقانآور فراموش کردند که احساسات حقیقی خود را به زبان بیاورند. وجود آنها به غریبههایی مبدل شد که فقط با یکدیگر در زیر یک سقف زندگی میکردند و جز این هیچ نقطهٔ اشتراک دیگری میانشان دیده نمیشد درست مثل بسیاری خانوادههای دیگر که در آن شهر بزرگ روزگار میگذراندند. سایه باد کارلوس روییز زافون
وقتی سکوت میکنم یعنی موافقم؟ نه، نیستم. من وقتی موافق باشم سکوت نمیکنم، میخندم. دهانم را باز میکننم و میگویم بله، موافقم. اما سکوت، میدانم که نمیکنم. پاییز فصل آخر سال است نسیم مرعشی
اول سکوت است و بعد عجیب غریبترین صدای موسیقیایی شنیده میشود. صدایی بم، اسرارآمیز و ریتمیک. صدایی که هیچ وقت شبیه اش را نشنیده بودم. میخکوب شده ام. گوش میکنم و سعی میکنم سر از قاعده اش در بیاورم. پرندهها یک آواز را بارها و بارها میخوانند. اما خواندن اینها فرق میکند با این حال معلوم است که همینجوری و الکی نیست. گاهی فریاد غم انگیزی است، گاهی زمزمه ای ملایم. از ته دل میخوانند و هدف بزرگی دارند. کاملا مشخص است که معنای اسرار آمیزی دارد…. طولانیترین آواز نهنگ ژاکین ویلسون
- تو پنج سالت بود که رفتم برا تریاک. مائده زنم شده بود. با برادراش میرفتیم پاکستان.
خیلی کیف داشت. یه سفر میرفتی، کلی پول گیرت میومد.
بعد سکوت طولانی حاکم شد. سرش را انداخت پایین. نیم نگاهی به رحمان انداخت که مشتاق بود بیشتر بداند:
- تا اینکه یه روز پشت خونهی داربندیها، یکی از همین لاشولوشها پیداش شد. خمار خمار بود. گوشوارهی زنش رو آورده بود مواد بخره. گوشواره رو گذاشت کف دستم.
آهی کشید:
- لا اله الا الله! هنوز جلوی چشممه!
مکثی کرد و اشک در چشمانش دوید:
- گوشواره خونی بود!
باز هم سکوت کرد:
هر چی رو جمع کرده بودم، گذاشتم و اومدم. دست مائده رو گرفتم و آوردمش توی همین خونهی خشت و گِلی. وقت بودن جلیل سامان
هرچه دریافتم،نگاشتم؛
هرچه بود!
فریادهایم چنان بلند بود که در پیچشی دوباره به سکوت پیوست.
هنگام زیستن،بسی در خدا اندیشه کردم و رنج هایم گاه با او به شادمانی جاودان پیوست و گاه چیزی آموختم:
یکی آنکه هیچ،هنوز و شاید همیشه ندانستم او چیست؟!
و نمیدانم آیا هیچ کس این نوشتارهای پراکنده مرا که از خلال هزارهها تراویده است خواهد خواند یا تنها خواننده این کتاب،همان کسی خواهد بود که تمامی کتابها را پیشاپیش خوانده است؟!
نوشتن حقا-نوشتن برای من-معاشقه ای پیوسته با جهان اهورایی ست.
تنها همین؛آن گونه که بود و هست. اشوزدنگهه (حماسه نجاتبخش) آرمان آرین
دوازده سال داشتم و با خانوادهام از یک تعطیلات در پارک یلواستون برمیگشتیم. پدرم ماشین فورد استیشن واگن ۵۷ زردمان را رانندگی میکرد، مادرم در صندلی جلو بود و من و برادران و خواهرانم در صندلی پشت جمع شده بودیم. ما در یک جادهی مارپیجِ مرتفع، با یک درهی عمیق در سمت راستمان و بدون هیچ ریل محافظی در حرکت بودیم. ناگهان روبهرویمان، سَرِ پیچی، یک ماشین ظاهر شد که وارد خطِ ما شده بود. به خاطر میآورم که مادرم جیغ کشید و پدرم پایش را روی ترمز کوبید؛ او نمیتوانست ماشین را منحرف کند، چون دره چند قدم سمت راستمان بود. کندشدن زمان و یک لحظه سکوت مطلق را به یاد میآورم، پیش از آنکه بوم! ماشین دیگر به ما برخورد کرد و ماشینمان را از کنار مچاله کرد. وقتی لغزیدنمان بالاخره تمام شد، بزرگترها پیاده شدند و شروع کردند به دادزدن، ولی من فقط همانجا ایستادم و به خرابی ماشینمان خیره شدم. اگر ماشین دیگر، فقط دو اینچ بیشتر بهسمت ما منحرف شده بود، به جای کنار ماشین، با سپر جلوی ما برخورد میکرد و ما را مستقیم از روی صخره به پایین پرت میکرد تهدیدهای جانی مثل این، معمولاً برای همیشه در ذهن آدم حک میشود. دو اینچ آنطرفتر پیکساری وجود نداشت. شركت خلاقیت (خاطرات بنيانگذار پيكسار) اد كتمول
بعضی وقتا تو کافه یهو صدات میکنم و فقط با سکوت و جای خالی ت مواجه میشم. میمی به طبقه بالا میره ،در رو باز میکنه و طوری داخلو نگاه میکنه که انگار انتظار داره تورو پیدا کنه ،منتظره تورو پشت میزت ببینه که به فاصله ی جلو چشمات خیره شدی و داری به رویاهات فکر میکنی. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
ساحل خلوت بود وتنها صدایی که شنیده میشد صدای برخورد موج به صخرهها بود. خس وخاشاکی
که موجآنها را با خود به ساحل اورده بود خسته و کف آلود در زیر صخره به آن سو واین سو بی هدف در حال چرخش بودند. بی هدفی آنان را که میدیدم به یاد روزگار پوچ وبی هدف خویش افتادم. سکوت اینجا را دوست داشتم. سکوتی که با فریاد وهق هق گریههای من در هم آمیخته میشد. اشک ناکامی بر گونههای استخوانیم ریخته میشد. هیچ چیز نمیفهمیدم،هیچ چیز نمیدیدم ،انگار که در این دنیا نبودم…آه ای ظلمت رنج تو پایانی ندارد حرمت از دست رفته سارا ارزانی بیرگانی
ساحل خلوت بود وتنها صدایی که شنیده میشد صدای برخورد موج به صخرهها بود. خس وخاشاکی
که موجآنها را با خود به ساحل اورده بود خسته و کف آلود در زیر صخره به آن سو واین سو بی هدف در حال چرخش بودند. بی هدفی آنان را که میدیدم به یاد روزگار پوچ وبی هدف خویش افتادم. سکوت اینجا را دوست داشتم. سکوتی که با فریاد وهق هق گریههای من در هم آمیخته میشد. اشک ناکامی بر گونههای استخوانیم ریخته میشد. هیچ چیز نمیفهمیدم،هیچ چیز نمیدیدم ،انگار که در این دنیا نبودم…آه ای ظلمت رنج تو پایانی ندارد حرمت از دست رفته سارا ارزانی بیرگانی
سعی خواهم کرد با نوعی شیوه زندگی یا شوه هنری هر قدر که میتوانم به آزادی و به تمامی ضمیر خود را بیان کنم و برای دفاع از خود فقط سلاحهایی را به کار برم که خود را در استفاده از آنها مجاز میدانم؛ سکوت، جلای وطن و زیرکی چهره مرد هنرمند در جوانی جیمز جویس
برای از بین بردن دیگری، یا دست کم کشتن روح او، راههای گوناگونی وجود دارد و در سراسر دنیا پلیسی نیست که از اینجور قتلها سر در بیاورد. برای اینطور قتلها یک کلمه کافیست، فقط کافی است به موقع صراحت کلام داشته باشی یا لبخند بزنی. کسی نیست که نشود با لبخند یا با سکوت نابودش کرد. اشتیلر ماکس فریش
به دنبال هر سکوت شاید مهمترین و عمیقترین حرفها زده شود. سرخی تو از من سپیده شاملو
معلق شدن احساس مدوری است پُر از تیغ تیز و همیشه با سکوتی عمیق همراه است. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
دیزی گیلِسپی، ترومپت نوازِ جاز، یک زمانی گفت: «تمام عمرم طول کشید تا بفهمم چه چیزی ننوازم». او از آن آدمهای ویژه بود. حرفش هم درست بود.
سکوت موسیقی را تشدید میکند.
آنچه نمینوازید ممکن است شیرینیِ آنچه مینوازید را دو چندان کند.
اما کلمات این چنین نیستند. آنچه نگویید ممکن است وجودتان را تسخیر کند. سیمهای جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
اگر رازم را پنهان نگه دارم، آن راز، زندانی من است
اگر بگذارم از دهانم خارج شود، این منم که زندانی آنم
بارِ درختِ سکوت، میوهی آرامش است درمان شوپنهاور اروین یالوم
تسلیم سکوت مطلق شدن احساسی است که برای هر کس کم و بیش پیش آمده و لطفش را درک کرده است. لطفی که در مراقبت غیر عادی آمیخته به سکوت ، از امواج عظیم زندگی احساس میشود؛ امواجی که بی وقفه در درون ما ودر اطراف ما در تلاطم هستند پدران و پسران ایوان تورگنیف
تا آن جا که به یاد دارم تقریبا همه دور و بریهای مان با عشق مخالف بودند و آن را خلاف اخلاق جامعه میدانستند. آنهایی که عاشق یکدیگر بودند تا جایی که میتوانستند آن را از یکدیگر پنهان نگه میداشتند. عشق حسی بود که بهتر بود در پرده ای از سکوت بماند. خانواده ما، خویشان و دوستانمان هرگز به خوشیهای واقعی زندگی شان اعتراف نمیکردند. حتی خندیدن و شاد بودن همراه با ترس و نگرانی بود. چه کسی باور میکند (رستم) روحانگیز شریفیان
یک بار در رستورانی نزدیک کلاسمان غذا میخوردیم، چِک به زن و شوهری که چند دورتر از ما نشسته بودند و در سکوت غذا میخوردند اشاره گرد و گفت: ببین این زن و شوهر نمونه هستند. بعد از بیست سی سال زندگی، همه این طوری میشوند. من و لیانا اعتراض کردیم. چِک گفت: چند نوع ازدواج داریم. یک دسته آنهایی که نسبت به هم عشق واقعی دارند. ارزش یکدیگر را میدانند و در هر شرایطی کنار هم میمانند. یک دسته هستند که نسبت به هم بی تفاوت اند و کاری به یکدیگر ندارند، زندگیشان از روی عادت است تا علاقه. دسته دیگر با خشم و نفرت کنار هم زندگی میکنند و کاری ندارند جز رنج دادن دیگری. چه کسی باور میکند (رستم) روحانگیز شریفیان
خاله ماه و غلام خان از خندههای بلد و تمام نشدنی و پچ پچ کردنهای ما ناراحت نمیشدند. غر نمیزدند و مانند کارآگاهها مواظب مان نبودند. هیچ وقت نمیگفتند باید ساکت باشیم و شیطانی نکنیم. یک بار غلام خان به خاله ماهَم گفت: این بچهها شیطان هستند ولی بی تربیت نیستند. خاله ماهَم گفت: برای بچهها صدا جزیی از زندگی است، برای بزرگترها سکوت جزیی از زندگی میشود. چه کسی باور میکند (رستم) روحانگیز شریفیان
آگاه به بیهودگی خود و بیهوده بودن این بیهودگی، صدایی که به جای گوش دادن به خود، به سکوتی که خودش آن را میشکند گوش میدهد. نامناپذیر ساموئل بکت
این مورفیها، مالویها و مالونها دیگر هیچ کدام فریبم نمیدهند. آنها باعث شدند وقتم را تباه کنم، بی دلیل و به عبث رنج بکشم، و از آنها حرف بزنم، در حالی که برای حرف نزدن و سکوت کردن، میبایست از خودم و فقط از خودم حرف میزدم. نامناپذیر ساموئل بکت
آیا هرگز توان سکوت کردن را خواهم یافت؟ نامناپذیر ساموئل بکت
مرتضی در حیاط به صورتش آب زد، دستهایش را روی گوشهایش گذاشت تا سکوت سیاه شده ی باغچه را نشنود. قدمهایش را روی صدای قد کشیدن علفها ریخت و تا به خانه ی قهوه چی برسد یک پل از روی رودخانه گذشت. یک جاده ی مالرو بین دو مزرعه افتاد، یک پنجره خودش را باز کرد. یوزپلنگانی که با من دویدهاند بیژن نجدی
هیچ سکوتی روی زمین
یا زیر خاک
به عمق سکوت زیر دریا نیست عشق و مرگ اسماعیل فصیح
در این دنیا «بت» های زیادی هستند. دخترانی کمرو که تا وقتی کسی با آنها کاری ندارد ساکت یک گوشه مینشینند. دخترانی که با خوشحالی زندگی خود را وقف دیگران میکنند، اما تا وقتی که جیرجیرک کوچک خانه از جیرجیر کردن باز نایستد، حضور درخشان و دلانگیز آنها از بین نرود و سکوت و سایهای غمانگیز جای آن را نگیرد، کسی فداکاریهای آنها را نمیبیند. زنان کوچک لوییزامی الکت
تا به حال متوجه شده ای چند نوع سکوت وجود دارد؟ سکوت جنگل… سکوت ساحل… مرغزار… شب… بعدازظهر تابستانی. و هر یک با دیگری تفاوت دارد، چرا که هر کدام از گونه ای متفاوت است و حال و هوای خاص خودش را دارد. مطمئنم اگر نابینا بودم و حتی نمیتوانستم گرما و سرما را حس کنم، باز هم از نوع سکوت اطرافم میفهمیدم، کجایم. آنی شرلی در ویندی پاپلرز (جلد 4) لوسی ماد مونتگومری
جمعهها سلول خیلی دلگیر است. سکوت عجیبی همهجا را پر میکند. زندانی در فکر بازجوییهای گذشتهٔ خود و در هراسِ بازجوییهای آینده است. دلهرهٔ شنبه. دلواپسی شنبه در دلهاست. این دلهره و دلواپسی، مثل دلهرهٔ یک دانشآموز، که جمعهاش را به بازی گذرانده و مشقهایش را انجام نداده، نیست. دلهرهٔ بازخواست معلم نیست. دلهرهٔ شکنجه است. دلهرهٔ بیکسی و تنهایی است. دلهرهٔ مظلومیت است و دلهرهٔ محاصره شدن در سلولی از بتن و آهن. سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) علیاشرف درویشیان
سکوت اسلحه خوبی است. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
پی میبرم سکوت چیزی است که عملا میتوان شنید. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
گاهی اوقات هیچ چیز به اندازهی سکوت، نیشدار نیست. ص 350 جزء از کل استیو تولتز
با هم ساکت ماندیم، سکوت دو نفره، آدما را خیلی به هم نزدیک میکند. ص 118 خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
برای از بین بردن دیگری، یا دست کم کشتن روح او، راههای گوناگونی وجود دارد در سراسر دنیا پلیسی نیست که از این جور قتلها سر در بیاورد.
برای این طور قتلها یک کلمه کافی است فقط کافی است به موقع صراحت کلام داشته باشی یا لبخند بزنی. کسی نیست که نتوان با لبخند یا سکوت نابودش کرد… مسلما همهی این قتلها به کندی صورت میگیرند. کنوبل عزیز تا به حال فکر کردهاید ببینید چرا اکثریت مردم این قدر دوست دارند از قتلهای درست و حسابی ملموس و قابل اثبات سر در بیاورند؟ خب معلوم است، چون ما قتلهای هرروزه خودمان را نمیبینیم. اشتیلر ماکس فریش
دیدن آنچه اینجا اتفاق میافتد، اینجا که هیچ کس نیست، که اتفاقی نمیافتد، دست به کار شدن برای آنکه اینجا اتفاقی بیافتد، اینجا کسی باشد، و بعد، به همه پایان دادن، برقرار کردن سکوت، داخل شدن در سکوت، یا در صدایی دیگر، صدایی به جز آوای زندگی و مرگ، زندگیها و مرگهای هر کسی مگر من، داخل شدن در داستان من برای بیرون آمدن از آن، نه، اینها همه چرند است. متنهایی برای هیچ ساموئل بکت
کلماتشان حادثهای بود در میان سکوت دونفرهشان. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
اصلا دیگر زمان چیست جز سکوتی سنگی، که میتوان بر بالای آن گردش کرد و رفت و بازگشت و از همه طرف نگاهش کرد. ویران میآیی حسین سناپور
اد برای ورود به یک رابطه ی جدید آماده نبود. ولی دی ینا،محتاج بود،یک آدم نامتعادل و غیر عادی.
حالا هم دیگر شورش را درآورده بود.
اد میخواست در خانه ی خودش تنها باشد.
به سکوت نیاز داشت،دلش میخواست زندگی اش نظم روزمره اش را حفظ کند.
تنهایی خودش را قبول نداشت و اصلا خودش را تنها نمیدید. یک بعلاوه یک جوجو مویز
مامی یکی از سیبهای بوفه هتل را از داخل کیفش درآورد و گاز زد.
دقیقه ای سکوت کرد و سرگرم خوردن شد،بعد گفت:
《پولداری یعنی قبض آب و برقت را به موقع پرداخت کنی بدون اینکه نگران باشی پولش را از کجا بیاوری. پولداری یعنی بدون اینکه پول قرض کنی و مجبور شوی تا چند ماه بعد بدهی هات را بدهی،تعطیلات و کریسمس بروی مسافرت. پولداری یعنی هیچوقت به پول فکر نکنی. 》 یک بعلاوه یک جوجو مویز
در سکوت حواس آدم کمتر پرت میشه. سکوت مداوم به انسان اجازه میده واقعاً به چیزی که در عمق وجودش جریان داره گوش بده.
ما بهش میگیم امید و انتظار آخرین فراری تریسی شوالیه
همیشه با خودم میگویم اگر گاهی سکوت کنم خیلی بهتر است، اما هیچوقت نتوانستهام این کار را به مرحله اجرا برسانم. کتابفروش خیابان ادوارد براون محسن پوررمضانی
قهر زبانِ استیصال است.
قهر، پرتاب کدورتهاست به ورطه ی سکوت موقت؛ و این کاری ست که به کدورت، ضخامتی آزاردهنده میدهد. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
آن چیزی که در بستر مرگ عفو میکنیم بی عاطفگی یا طمع بقیه نیست. ما آدمها را بابت توانایی شان برای فاصله گرفتن از خودمان میبخشیم، برای توطئه چینی شان بر ضد ما در سکوت، برای کشتن ما. برفک دان دلیلو
«سکوت نعره ایی پر شور بود» ولگردهای دارما جک کرواک
دوست دارم باران تند ببارد. صدایش مثل سکوت ممتدی است که همه جا شنیده میشود و مثل سکوت است اما توخالی نیست. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
چه با شتاب آمدی! گفتم برو! اما نرفتی و باز هم کوبه در رو کوبیدی. گفتم: بس است برو! گفتم اینجا سنگین است و شلوغ. جا برای تو نیست. اما نرفتی. نشستی و گریه کردی ان قدر که گونههای من خیس شد. بعد در رو گشودم و گفتم نگاه کن چه قدر شلوغ است! و تو خوب دیدی که انجا چه قدر فیزیک و فلسفه و هنر و منطق و کتاب و مجله و روزنامه و خط کش و کامپیوتر و کاغذ و حرف و حرف و حرف و تنهایی و بغض و یاس و زخم و دل تنگی و اشک و آشوب و مه و مه و مه و تاریکی و سکوت و ترس و اندوه و غربت در رهم ریخته بود و دل گیج گیج بود. و دل سیاه و شلوغ و سنگین بود. گفتی اینجا رازی نیست ؟ گفتم: راز ؟ گفتی: من امدم. روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
آن چه در ما انگیزه جست و جو ایجاد میکند، امیدواری است؛ همان امیدواری که فنا ناپذیر است. حتی در ناامیدترین انسان ها. هیچ کس نمیتواند لحظه ای را بدون امید زندگی کند. دانشمندانی که خلاف این عقیده را دارند و ادعا میکنند که به راحتی میتوانند در یک زندگی بدون امید سر کنند، هم به خود و هم به دیگران دروغ میگویند.
به اعتقاد پاسکال، حتی آن کسی که خود را به دار میآویزد، به زندگی بهتر از این امیدوار است و از این رو تن به چنین عملی میدهد که به دار آویخته شدن، تبدیل به تنها راه سعادت شده است. او با این کار معتقد است که پس از این نفس راحتتری خواهد کشید… بنابراین او هم امید دارد!
امید غذای روح و سرچشمهی آرامش آن است. روح نیز به اندازه جسم نیازمند تنفس و تغذیه است. تنفس روح، عشق و زیبایی است که در تنهایی و سکوت معنا میشود. تنفس روح، نیکویی است و سخن نیک. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
نوشتن انفجار قلب است در سکوت… 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
صدایت را با حس لامسه، بیش از هر حس دیگری لمس میکردم.
صدایت خیلی زودتر از کلمه هایی که میخواست ادا شود با من سخن میگفت.
صدایت مطلبی پر ارزش و استثنایی را برایم به ارمغان میآورد.
زندگی ادامه میباید و مانند خنده تو هیچ گاه پایان نمیپذیرد.
مانند صدای تو در زمان حیاتت،
که حتی در سکوت هم برای من قابل لمس است. فراتر از بودن کریستین بوبن
بعضی وقتها فکر میکردم سکوتش نه یک حالت که یک مکان بود و او مثل یک زندانی با پای خودش به سلول انفرادی سکوتش میرفت و در را پشت سرش میبست. نمیشد آن تو رفت. رویای تبت فریبا وفی
نقش یک روح نیکوکار را بازی کردن، فقط کار آن هایی بود که در زندگی از تصمیم گیری میترسیدند. پذیرفتنِ نیک سرشتی خود همیشه آسانتر از رویارویی با دیگران و جنگیدن برای حقوق خود است. شنیدن یک توهین و پاسخ ندادن همواره آسانتر است تا درگیر نبرد با شخصی نیرومندتر از خود شدن؛ همواره میتوانیم بگوییم سنگی که دیگران سوی ما انداخته اند، به ما نخورده است، و تنها شب هنگام _وقتی که تنهاییم و زن یا شوهرمان، یا هم اتاقی مان در خواب است_ تنها شب است که میتوانیم در سکوت به خاطر جبن مان بگرییم. شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئیلو
من از این مردم این را فهمیده ام که خاموشی شان را نباید نشانهء باورشان به حساب آورد، همه چیز را میبینند و همه حرفی را با سکوت گوش میکنند و سر و گوش میجنبانند. اما نباید باور کرد که آنها به سادگی باور میکنند…آنها فکر میکنند که فقط امامها و معصومها بودند که به راه رضای خدا کار میکرده اند و دربارهء مردم نیت خیر داشته اند. میخواهم نتیجه بگیرم که مردمی را با چنین عمق و وسعت روحی ،شاید بشود برای یک مدت گذرا و به خاطر یک امر مشخص تهییج کرد، اما رخنه و نفوذ عمیق در چنین روحیه هایی، با چهار تا سخنرانی بی سر و ته اینجا و آنجا ممکن نیست و اگر به حرفهایت گوش هم دادند نباید باورت بشود که حرفهایت باورشان شده. چون در نهایت، خیلی خوشبین باشند، ناچارا" سر میاندازند که تو بجایشان حرف بزنی و احتمالا در باره شان تصمیم بگیری و برایشان کاری بکنی که این به نظر من تنبل بار آوردن مردم است!
- چه راهی را پیشنهاد میکنی، تو؟
- آتش به جای باد، پیشنهاد من این است!
- بازش کن مطلب را!
- مطلب این که حرف، باد است. اما فکر، آتش است. آتش را باید اول گیراند باد خودش به آن دامن میزند… کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
وقت استراحت میشود، بالاخره میشود. همین حالاها باید وقتش باشد. و بعد از سکوت بیرون میآییم و آن CD لعنتی شروع میشود. یک آهنگ مزخرف چینی که خودش میگوید ژاپنی ست. یک آهنگ هم نیست، چند تایی میشود؛ ولی همه عین هم، انگار که تکرار شده باشد. فقط آن وسطها یک کمی سکوت میشود که یعنی آهنگ بعدی. در واقع آهنگ هم نیست، تقریباً از اول تا آخرش فقط یک نفر ناله میکند، همین. ها کردن پیمان هوشمندزاده
دلش #سکوتی را میخواست که در آن #عشق خود را حس کند، بی آنکه لازم باشد این عشق را به زبان بیاورد، و با این حال، معشوقه اش آن را بشنود، متوجه خواسته اش شود حتی قبل از این که خواسته اش زاده شده باشد. هر نوازشی مستلزم #فاصله ای است بین دو تن. برهوت عشق فرانسوا موریاک
… مردهها هیچ وقت به زندهها کمک نمیکنند؛ ما بر لبه تباهی، بیهوده آنها را به یاری میطلبیم؛ سکوتشان، غیبتشان شبیه نوعی هم دستی است. برهوت عشق فرانسوا موریاک
گفتوگوهامان روانیِ آبهای آسمانیرنگی را داشت که از دل آنها گهگاه سنگی زرین میدرخشید و سکوتمان هم به سکوت قلهای میمانست که در بلندیهای خلوتش، بس فرازتر از قلمرو رگبارها، تنها نسیمی در گیسوان رهنورد یکتا زمزمه میکند.
در زندگی ساعات بزرگی هست، ما به بلندای آنها نگاه میکنیم، نگاهی مثال آنکه به هیاکل غولآسای آینده و عهد عتیق؛ به پیکاری شکوهمندانه با آنها در میآییم و اگر در برابرشان استوار ماندیم، ما با صمیمیتی مییابند که خواهری و دیگر ترکمان نمیکنند. گوشهنشین یونان یا هیپریون فریدریش هلدرلین
دیزی گیلِسپی، ترومپت نوازِ جاز، یک زمانی گفت: «تمام عمرم طول کشید تا بفهمم چه چیزی ننوازم».
او از آن آدمهای ویژه بود. حرفش هم درست بود.
سکوت موسیقی را تشدید میکند.
آنچه نمینوازید ممکن است شیرینیِ آنچه مینوازید دو چندان کند.
اما کلمات این چنین نیستند. آنچه نگویید ممکن است وجودتان را تسخیر کند. سیمهای جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
چون نمیتوانستم چیز دیگری جز آن چه هستم باشم، به نظرم آمد که راهِ من راهِ پنهان بودن است: باید آن چه هستم آن را پنهان کنم و هرگز در پی ورود به دنیایی که به آن تعلق ندارم نباشم.
در نتیجه، از راه #سکوت به پنهان شدنم رسیدم. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
خیلی وقت پیش بود به دلم افتاد رمانی بنویسم. ملت عشق. جرئت نکردم بنویسمش. زبانم لال شد، نوک قلمم کور. کفش آهنی پایم کردم. دنیا را گشتم. آدم هایی شناختم، قصه هایی جمع کردم. چندین بهار از آن زمان گذشته. کفشهای آهنی سوراخ شده؛ من اما هنوز خامم، هنوز هم در عشق همچو کودکان ناشی…
مولانا خودش را «#خاموش» مینامید؛ یعنی ساکت. هیچ به این موضوع اندیشیده ای که شاعری، آن هم شاعری که آوازه اش عالمگیر شده، انسانی که کار و بارش، هستی اش، چیستی اش، حتی هوایی که تنفس میکند چیزی نیست جز کلمهها و امضایش را پای بیش از پنجاه هزار بیت پر معنا گذاشته چه طور میشود که خودش را «خاموش» بنامد؟
کائنات هم مثل ما قلبی نازنین و قلبش تپشی منظم دارد. سالها به هر جا پا گذاشته ام آن صدا را شنیده ام. هر انسانی را جواهری پنهان و امانت پروردگار دانسته ام و به گفته هایش گوش سپرده ام. شنیدن را دوست دارم؛ جملهها و کلمهها و حرفها را… اما چیزی که وادارم کرد این کتاب را بنویسم سکوت محض بود.
اغلب مفسران مثنوی بر این نکته تأکید میکنند که این اثرِ جاودان با حرف «ب» شروع شده است. نخستین کلمه اش «#بشنو!» است. یعنی میگویی تصادفی است که شاعری که تخلصش «خاموش» بوده ارزشمندترین اثرش را با «بشنو» شروع میکند؟ راستی، خاموشی را میشود شنید؟
همه بخشهای این رمان نیز با همان حرف بی صدا شروع میشود. نپرس «چرا؟» خواهش میکنم. جوابش را تو پیدا کن و برای خودت نگه دار.
چون در این راهها چنان حقایقی هست که حتی هنگام روایتشان هم نباید از پرده راز در آیند. ملت عشق الیف شافاک
… هرگز به طور خودجوش نمیتوانست در مغزش وارد شود که کسی ممکن است به #سکوت نیاز داشته باشد. که سکوت اجازه میدهد آدم به #درون خود برود، که برای آن هایی حیاتی است که علاقه ای به زندگی بیرون ندارند.
.
.
اگر در زندگی چیزی باشد که من بیشتر از هر چیز از آن متنفر باشم این است که افراد ناتوانی از خودبیگانگی شان را تبدیل به اصل بکنند. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
کالیگولا: تنهایی! تو میدانی تنهایی چیست؟ آره، تو تنهاییِ آدمهای شاعر و عنین را میشناسی؟ تنهایی؟ اما کدام تنهایی؟ تو نمیدانی که آدمِ تنها هیچوقت تنها نیست! تو نمیدانی که همه جا بارِ آینده و گذشته همراهِ ماست. آدمهایی که کشته ایم با ما هستند. تازه تا اینجا و با اینها کار آسان است. اما آنهایی که دوستشان داشته ایم ، آنهایی که دوستشان نداشته ایم اما دوستمان داشته اند، پشیمانیها، هوسها، تلخی و شیرینی، زنهای هرجایی و دارو دسته ی خدایان.
تنها! اگر دستِ کم به جای این تنهایی مسموم از حضور دیگران، که تنهایی من است، میتوانستم مزه ی تنهایی حقیقی را، مزه ی سکوت و لرزش درخت را بچشم!
تنهایی! نه اسکیپون. این تنهایی پر از دندان قروچه است، صدای نعرهها و همهمههای گمگشته در سرتاسر آن پیچیده است. کالیگولا آلبر کامو
نامه دهم
عزیز من!
دیروز به دلیلی چه بسا برحق، از من رنجیده بودی. دیشب که در باب فروش چیزی برای دادن اجاره ی خانه، با مهرمندی آغاز سخن کردی، ناگهان دلم دریچه ای گشوده شد و شادی بی حسابی به قلبم ریخت؛ چرا که دیدم، ما، رنجیدگیهای حاصل از روزگار را ، چون موجهای غران بی تاب، چه خوب از سر میگذرانیم و باز بالا میپریم و بالاتر، و فریاد میکشیم:
الا ای موج ذیگر! بیا بیتاب بگذر! …
راستش ، من گاهی فکر میکنم این کاری عظیم و بسیار عظیم بوده است که ما، در طول بیست سال زندگی مشترک سرشار از دشواری و ناهمواری، هرگز به هیچ صورت و بهانه، آشکار و پنهان، هیچگونه قهری نداشته ایم؛ اما بعد میبینم که سالیان سال است این کار، جمیع دشواریهای خود را از دست داده است و به طبیعتی بسیار ساده تبدیل شده - چنان که امروز ، حتی تصور چنین حادثه ی مضحکی نیز، تا حد زیادی میتواند خجالت آور باشد.
من گمان میکنم همه ی صعوبت و سنگینی مسأله ، بستگی به پیمانهای صمیمانه ی روزهای اول و نگهداشت آن پیمانها در همان یکی دو سال نخستین داشته باشد.
وقتی حریمی ساختیم، به ضرورت و مدلّل ، و آن را پذیرفتیم، شکستن این حریم، بسیار دشوارتر از پاس داشتن و بر پا نگه داشتن آن است. ویران کردن یک دیوار سنگی استوار، مسلما
مشکلتر از باقی گذاشتن آن است.
دیده ام زنان و مردانی را که از «لحظههای فورانی خشم» سخن میگویند و ناتوانی در برابر این لحظه ها.
من، چنین چیزی را ، در حد شکستن حریم حرمت یک زندگی، باور نمیکنم، و هرگز نخواهم کرد.
خشم! آری؛ اما آیا تو میپذیری که من، به هنگام خشم، ناگهان، به یکگی از زبانهایی که نمیدانم و مطلقا نشنیده ام، سخن بگویم؟
خشم آنی نیز در محدوده ی ممکنات حرکت میکند - و به همین دلیل است که من، همیشه گفته ام: ما، قهر را، در زندگی کوچک خود، به ناممکن تبدیل کرده ایم؛ به زبانی که یاد نگرفتیم تا بتوانیم به کار ببریم.
قهر زبانِ استیصال است.
قهر، پرتاب کدورتهاست به ورطه ی سکوت موقت؛ و این کاری ست که به کدورت، ضخامتی آزاردهنده میدهد.
قهر، دو قفله کردن دری ست که به اجبار، زمانی بعد، باید گشوده شود، و هر چه تعداد قفلها بیشتر باشد و چفت و بستها محکمتر، در، ناگزیر، با خشونت بیشتر گشوده خواهد شد.
و راستی که چه خاصیت؟
من و تو، شاید از همان آغاز دانستیم که سخن گفتن مداوم - و حتی دردمندانه - در باب یک مشکل، کاری است به مراتب انسانیتر از سکوت درباره ی آن.
به یادت هست که زمانی، زنیف در مقابل استدلالهای من و تو میگفت: قهر، برای من ، شکستن حرمت زندگی مشترک نیست؛ بلکه، برعکس، بند زدن حرمتی ست که به وسیله ی زبان سرشار از بی رحمی و بی حرمتی شوهرم شکسته میشود یا ترک بر میدارد.
این حرف، قبول کنیم که در مواردی میتواند درست باشد.
زبان، بسیار پیش میآید که به یک زندگی خوب، خیانت کند و بی شمار هم کرده است.
اما آیا قهر، تاکنون توانسته ریشههای این خیانت را بسوزاند و خاکستر کند؟نه… به اعتقاد من، آن کس که همسر خود را مورد تهاجم و بی حرمتی قرار میدهد، در لحظههای دردناک هجوم، انسانی ست ذلیل و ضعیف و زبون. در این حال ، آنچه مجاز نیست سکوت است و گذشتن، و آنچه حق است، آرام آرام، به پای میز گفت وگوی عاقلانه و عاطفی کشاندن مهاجم است، و شرمنده کردن او و نجات دادنش از چنگ بیماری عمیق و کهنه ی بدزبانی - که مرده ریگ محیط کودکی و نوجوانی اوست.
من و تو ، میدانم که هرگز به آن لحظه ی غم انگیز نخواهیم رسید، که قهر، به عنوان یک راه حل، پا به کوچه ی خلوت زندگی مان بگذارد و با عربده ی سکوت ، گوش روحمان را بیازارد…
نه… انکار نمیتوان کردکه این واقعا سعادتی ست که ما هیچگاه، در طول تمامی سالهای زندگی مشترکمان ، نیاز به استفاده از حربه ی درماندگان را احساس نکرده ایم؛ و یا با پیمانی پایدار ، این نیاز کاذب را به نابودی کشانده ایم… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
گاهی اوقات هیچ چیز به اندازه سکوت نیش دار نیست جزء از کل استیو تولتز
اگر در مورد راز خود سکوت کنم، آن راز زندانی من میشود؛ اگر اجازه دهم از دهانم خارج شود، من زندانی آن میشوم. بر درخت سکوت میوههای آرامش میروید (#آرتور_شوپنهاور) درمان شوپنهاور اروین یالوم
به روی خودم نیاوردم که چقدر دلم برای توداری و سکوت و تنهایی اش تنگ شده بود. ماشین را نگه داشت و با تمام هیکلش به عقب برگشت. اولین بار بود که در صندلی عقب مینشستم.
- «باز هم قهری؟»
چیزی نگفتم. دستم روی دستگیره ی در بود. نباید سوار میشدم. در صدایش یکجور مهربانی خصوصی بود. از آن مهربانیها که اثرش مثل بوی عطر گران قیمتی تا مدتها با تو میماند. رویای تبت فریبا وفی
گفتم: «دنیا مثل آتشگردان است. هرچه سرعتش را تندتر میکند، آدم زودتر به بیرون پرت میشود.»
گفت: «بله. آن قدر سریع است که آدم سرگیجه و تنهایی اش را میفهمد.»
گفتم: «پس چه باید کرد؟»
گفت: «تحمل و سکوت.» سمفونی مردگان عباس معروفی
آهنگ ها، تنهایی را تسکین میدهند؛ اما تسکینِ تنهایی، تسکینِ درد نیست.
در میان بیگانهها زیستن در میان بی رنگی و صدا زیستن است.
اینک اصوات، بی دلیلترین جاری شدگان در فضا هستند. وقتی همه میگویند، هیچکس نمشنود.
به خاطر داشته باش! سکوت، اثبات تهی بودن نمیکند. اینک، آنکه میگوید، تهی ست _ و رفتگران، بی دلیل نیست که شب را انتخاب کرده اند. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
میخواستم مثه جونورای زمستونی تو سولاخی فرو برم، تو تاریکی فرو برم، تو تاریکی خودم غوطهور بشم و در خودم قوام بیام. چون همون طوری که تو تاریکخونه عکس روی شیشه ظاهر میشه، اون چیزهایی که در انسون لطیف و مخفیس در اثر دوندگی زندگی و جار و جنجال و روشنایی خفه میشه و میمیره، فقط توی تاریکی و سکوته که به انسون جلوه میکنه. این تاریکی توی خودم بود، بیجهت سعی داشتم که اونو مرتفع بکنم. افسوسی که دارم اینه که چرا مدتی بیخود از دیگران پیروی کردم. حالا پی بردم که پرارزشترین قسمت من همین تاریکی، همین سکوت بوده. تاریکخانه صادق هدایت
ازش پرسیدم: -پس تو هم تشنهات هست، ها؟
اما او به سوآلِ من جواب نداد فقط در نهایت سادگی گفت: -آب ممکن است برای دلِ من هم خوب باشد…
از حرفش چیزی دستگیرم نشد اما ساکت ماندم. میدانستم از او نباید حرف کشید.
خسته شده بود. گرفت نشست. من هم کنارش نشستم. پس از مدتی سکوت گفت:
-قشنگیِ ستارهها واسه خاطرِ گلی است که ما نمیبینیمش…
گفتم: -همین طور است
و بدون حرف در مهتاب غرق تماشای چین و شکنهای شن شدم.
باز گفت: -کویر زیباست.
و حق با او بود. من همیشه عاشق کویر بودهام. آدم بالای تودهای شن لغزان مینشیند، هیچی نمیبیند و هیچی نمیشنود اما با وجود این چیزی توی سکوت برقبرق میزند.
شهریار کوچولو گفت: -چیزی که کویر را زیبا میکند این است که یک جایی یک چاه قایم کرده…
از اینکه ناگهان به راز آن درخشش اسرارآمیزِ شن پی بردم حیرتزده شدم. بچگیهام تو خانهی کهنهسازی مینشستیم که معروف بود تو آن گنجی چال کردهاند. البته نگفته پیداست که هیچ وقت کسی آن را پیدا نکرد و شاید حتا اصلا کسی دنبالش نگشت اما فکرش همهی اهل خانه را تردماغ میکرد: «خانهی ما تهِ دلش رازی پنهان کرده بود…»
گفتم: -آره. چه خانه باشد چه ستاره، چه کویر، چیزی که اسباب زیباییاش میشود نامریی است!
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل بیست و چهارم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
پس خارها فایدهشان چیست؟
شهریار کوچولو وقتی سوالی را میکشید وسط دیگر به این مفتیها دست بر نمیداشت. مهره پاک کلافهام کرده بود. همین جور سرسری پراندم که:
-خارها به درد هیچ کوفتی نمیخورند. آنها فقط نشانهی بدجنسی گلها هستند.
-دِ!
و پس از لحظهیی سکوت با یک جور کینه درآمد که:
-حرفت را باور نمیکنم! گلها ضعیفند. بی شیلهپیلهاند. سعی میکنند یک جوری تهِ دل خودشان را قرص کنند. این است که خیال میکنند با آن خارها چیزِ ترسناکِ وحشتآوری میشوند
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفتم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
ادگار گفت: وقتی لب فرو میبندیم و سخنی نمیگوییم، غیر قابل تحمل میشویم و آنگاه که زبان میگشاییم، از خود دلقکی میسازیم.
کلام در دهانمان همان قدر زیانبار است که ایستادن بر روی سبزه ها؛ هرچند سکوتمان نیز چنین است. سرزمین گوجههای سبز هرتا مولر
بدون کوچکترین احساسی، گویی همواره چیزهایی را که زندگی بر او تحمیل کرده بود در سکوت بر دوش میکشید. ساحره پورتوبلو پائولو کوئیلو
تصمیم گرفتم از آتنا بپرسم چرا هنگامی که خواستار جدایی شدم، آن قدر آرام عکس العمل نشان داد.
پاسخ داد: «برای اینکه در طول زندگی آموخته ام در سکوت رنج بکشم.»
و تنها در آن هنگام بود که دست هایش را دورم حلقه کرد و تمام اشک هایی را که دوست داشت آن روز بریزد، بر آغوشم ریخت. ساحره پورتوبلو پائولو کوئیلو
عادت، ناجوانمردانهترین بیماریست، زیرا هر بداقبالی را به ما میقبولاند، هر دردی را و هر مرگی را.
در اثر عادت، در کنار افراد ِ نفرتانگیز زندگی میکنیم، به تحمل زنجیرها رضا میدهیم، بیعدالتیها و رنجها را تحمل میکنیم. به درد، به تنهائی و به همه چیز تسلیم میشویم.
عادت، بیرحمترین زهر زندگیست. زیرا آهسته وارد میشود، در سکوت، کمکم رشد میکند و از بیخبری ما سیراب میشود و وقتی کشف میکنیم که چطور مسموم ِ آن شدهایم، میبینیم که هر ذرهٔ بدنمان با آن عجین شده است، میبینیم که هر حرکت ما تابع شرایط اوست و هیچ داروئی هم درمانش نمیکند. 1 مرد اوریانا فالاچی
تو وقتی میبینی که من افسرده ام نباید بگذری
سکوت کنی
یا فقط همدردی کنی
بنا کننده شادیهای من باش!
مگر چقدر وقت داریم؟
یک قطره ایم که میچکیم در تن کویر و تمام میشویم. . . 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
نمیدانم، هرگز نخواهم دانست، در سکوت نمیتوان دانست، باید ادامه بدهی، نمیتوانم ادامه بدهم، ادامه خواهم داد. نامناپذیر ساموئل بکت
غافل از وجود خود و ساکت، غافل از سکوت خود و ساکت،
کسی که نمیتوانست وجود داشته باشد و دست از تلاش هم برداشت. نامناپذیر ساموئل بکت
به این ترتیب همینکه مهر از روی رازت برداری و عمومی اش کنی، کارش تمام است. هیچ چیز هراس آوری در وجود ما، در زمین و شاید هم در آسمانها نیست مگر چیزی که هنوز به زبان نیامده. آرام نمیگیری، مگر وقتی که همه چیز گفته شود، برای همیشه گفته شود. آنوقت بالاخره خاموش میشوی و دیگر از سکوت نمیترسی. همه چیز روی غلتک میافتد. سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین
امیلی کوچولوی دو سال و نیمه، داخل کالسکه است. مادرش که برای به دنیا آوردن وینی به زودی زایمان میکند، اندک زمانی پیش، او را برای یک ماه به خانهٔ خاله لاوینیا فرستاده است. دخترک به توفان هولناک خیره میشود و به خاله اش التماس میکند: «مرا پیش مادرم ببر، مرا پیش مادرم ببر.» سربازان در حال مرگ نیز همین را میگویند و کسی به آنها پاسخ نمیدهد. به جنگجوی کوچولوی دو سال و نیمه هم، که در میدان نبرد دنیا گمشده است، کسی پاسخ نمیدهد. کودک ناگهان فرو رفته در نیمکت چرمی، به گونه ای باور نکردنی، آرام میگیرد. ترز داویلا میگوید: «اگر ترس و مرگتان را به یک باره فرو نخورید، هرگز کار نیکی نخواهید کرد.» دخترک بی کس همین کار را کرده است: ترس از دهها تُن آب و سکوت جبران ناپذیر مادر را به یک باره فرو خورده است. شیاطین میروند تا در جای دیگر مشت بکوبند. آسمان به شکلی تحسین برانگیز میدرخشد، سفر میتواند ادامه پیدا کند. بانوی سپید کریستین بوبن
آدولف برای این که بر ترسها و احساسات ناخوشایندش سرپوش بگذارد، سالها گوشه ی عزلت اختیار کرده بود و برای خودش قلعه ای تسخیر ناپذیر ساخته بود که از فراز آن بر همه چیز مسلط بود، از آنجا حرف میزد و سکوت میکرد. دست کسی به او نمیرسید و حال قرار بود از آن برج پایین بیاید. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
وقتی که هنوز حیات داری نمیتوانی خودت را پیدا کنی ، کلی رنگ هست که سرت را گرم کند و کلی آدم دور و برت میجنبد. فقط در سکوت خودت را پیدا میکنی، یعنی وقتی که دیگر کار از کار گذشته ، درست مثل مرده ها. . سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین
اعلام اولین بخش از برنامه همهمه را در گلوها خفه کرد «دراین لحظه از اولین سخنران ، جاب آقای آدلف هیلتر دعوت میکنیم که سخنرانی کند» همه جا سکوت و خفقان محض بود. جهان در حال نابودی کامل بود و آنها از مشهورترین وسفاکترین ، نابودگر بشریت دعوت کرده بودند! پارادوکسی کشنده! کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
در چنین سکوت شکننده ای، عجوزگان آوازه خوانند. دوشس ملفی جان وبستر
… من چه هستم، کجا هستم، آیا کلمههایی هستم بین کلمههای دیگر، یا سکوتی در دل سکوت،… نامناپذیر ساموئل بکت
حین دویدن به خود میگویم: به رودخانه فکر کن، به ابرها. ولی واقعیت آن است که به هیچ چیز فکر نمیکنم. تنها کاری که میکنم، دویدن در آن خلا مطبوع و ساخته خود، با آن سکوت اندوهگنانه است. چه باشکوه است آن. دیگران هر چه میخواهند، بگویند. چه اهمیتی دارد. از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم هاروکی موراکامی
اما پیرمرد در سکوت و آرامش یک عالمه وقت همینجور کنارم نشست.
نمیدانستم چه کار کنم یا چه بگویم. این شد که من هم عین خودش ساکت و بی حرکت نشستم. سکوت آنقدر زیاد و سنگین شد که به نظرم آمد توی ایوان سه نفر نشستهاند. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
سکوت کامل فرمانروایی داشت، بنظرم آمد که همه مرا ترک کرده بودند، به موجودات بی جان پناه بردم. رابطه ای بین من و جریان طبیعت،بین من و تاریکی عمیقی که در روح من پایین آمده بود تولید شده بود این سکوت یکجور زبانی است که ما نمیفهمیم، بوف کور صادق هدایت
پیش رفتن از آن رودخانه مانند پس رفتن به سرآغاز پیدایش دنیا بود، یعنی زمانی که دنیا به کام نباتات بود و درختهای گنده پادشاه بودند. جویبار خالی، سکوت بزرگ، جنگل نفوذ ناپذیر. دل تاریکی جوزف کنراد
دلم میخواهد زنده بمانم اما سکوت کنم. سکوت، محبوبِ قلب من است. نه سکوت سنگین پدرم، نه سکوت خانه ی سالمندان، بلکه سکوتی همانند سکوت بیشههای ژورا یا سکوتِ صفحاتِ سفید. دیوانهوار کریستین بوبن
چنان از واقعیت به دورند که با سکوت یکسان اند. ارواح پل استر
شب با ژان مارک به رستوران رفت. زوجی، در کنار میز پهلویی آنان، در سکوت بی پایان فرو رفته بودند. ساکت نشستن در برابر دید دیگران کاری آسان نیست. این دو نفر نگاه خود را باید به کجا معطوف دارند؟ این مسخره خواهد بود که چشم به چشم یکدیگر بدوزند بی آنکه سخنی با یکدیگر بگویند. آیا باید به سقف خیره شوند؟ در این صورت مثل این است که سکوت خویش را به نمایش میگذارند. میزهای همسایه را نظاره کنند؟ در این صورت، خود را در معرض نگاههایی قرار خواهند داد که سکوت آنها سرگرمشان کرده است، و این وضعی باز هم بدتر خواهد بود. هویت میلان کوندرا
پس از لحظه ای سکوت زیر لب زمزمه کرد که من آدم عجیبی هستم و بدون شک مرا دوست دارد اما شاید روزی به همین دلیل از من متنفر شود بیگانه آلبر کامو
ما افرادی نگران در رفتار کردن، انجام دادن، تصمیم گرفتن و آینده نگری هستیم. همیشه سعی در طرح ریزی چیزی، خاتمهٔ چیز دیگری و کشف چیز سومی هستیم. هیچ اشکال و اشتباهی در این امر وجود ندارد. به هر حال، دنیا را به همین شکل ساخته و تغییر شکل داده ایم. اما بخشی از تجربیات زندگی را عمل ستایش تشکیل میدهد. هر از چند گاهی از حرکت باز ایستادن، از خود خارج شدن، در مقابل جهان سکوت اختیار کردن، با جسم و روح زانو زدن، بدون درخواست چیزی، بدون تفکر و حتی بدون تشکر به خاطر هیچ چیز و فقط با عشق آرامی که ما را در بر گرفته است زندگی کردن. در این لحظات، مقداری اشکهای غیر منتظره - که نه از خوشحالی هستند و نه از اندوه - میتوانند سرازیر شوند. تعجب نکنید. این خود یک هدیه است. این اشکها در حال شستشوی روح شما هستند.
/ از ترجمه دکتر بهرام جعفری مکتوب پائولو کوئیلو
فقط مشغول کار بودند و جلد کتابها را میکندند و در نهایت خونسردی و بی تفاوتی صفحات زبر و هولناک را روی تسمه نقاله میچیدند. هیچ احساسی نسبت به معنا و مفهوم کتاب نداشتند. در فکرشان خطور نمیکرد که کسی این کتاب را نوشته، یکی آن را ویرایش کرده، یکی کار طراحی کرده، دیگری تنظیم کرده، یکی نمونه خوانی کرده، یکی غلط را اصلاح کرده، یکی صفحه بندی کرده، آن یکی نمونه خوانی نهایی کرده، کتاب چاپ شده، بعد صحافی شده، بسته بندی شده، یکی مسئول حسابرسی آن بود، یکی به این نتیجه رسیده که به درد خواندن نمیخورد، یکی دستور خمیر کردن آن را داده، یکی مجبور شده همه کتابها را انبار کند، دیگری آنها را بار کامیون کرده و راننده ای آن را به اینجا هدایت کرده، که کارگران نارنجی پوش با دستکشهای آبی آسمانی آنها را تکه پاره نموده و روی تسمه نقاله فروپاشیده اند و او سنگدلانه در سکوت صفحات زبر را در دستگاه به حرکت درمی آورد و به داخل طبله میریزد تا تبدیل به کاغذهای سفید و معصوم بی نقش و نگار شود تا در نهایت کتابهای تازه ای از آنان ساخته شود.
/ از ترجمه ی احسان لامع تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
گمان میکنم هنرمند این است. گمان میکنم هنرمند کسی است که کالبدش اینجا و روحش آنجا است، و میکوشد فضای میان این دو را با افکندن نقاشی، مرکب یا حتی سکوت در آن، پُر سازد. به این معنی، همهٔ ما هنرمندیم و هنر زیستن واحدی را با ذوقی اندک یا زیاد به کار میبندیم، تصریح میکنم: با عشقی اندک یا زیاد. فرسودگی کریستین بوبن
سکوت هم میتواند مایهی قدرت شود. زندانی لاسلوماس کارلوس فوئنتس
و در هتل، وقتی راهروها در سکوت فرو میرفت، فدیا در اتاقشان نزد آنیا میآمد تا مانند درسدن به وی شب بهخیر بگوید؛ و بعد شنا را آغاز میکردند، دستهایشان را از آب بیرون میآوردند و آنقدر شنا میکردند تا ساحل ناپدید میشد… تابستان در بادن بادن لئونید تسیپکین
بعضی وقتها فکر میکردم سکوتش نه یک حالت که یک مکان بود و او مثل یک زندانی با پای خودش به سلول انفرادی سکوتش میرفت و در را پشت سرش میبست. نمیشد آن تو رفت. رویای تبت فریبا وفی
در شهرِ همیشه ساکتی مثلِ وین که برف پیوسته در حالِ باریدن است، آدم خیلی زود معنای سکوت را میفهمد. مارتینْزْ هنوز به طبقهی دوم نرسیده بوده و هنوز هم مطمئن نبوده که لایم آنجاست، ولی سکوت عمیقتر از آن بوده که فقط نشانهی غیبت باشد؛ جوری که حس کرده لایم را هیچجای وین پیدا نمیکند. به طبقهی سوّم که رسیده و آن روبانِ بزرگِ سیاه را روی دستگیرهی در دیده، فهمیده لایم را هیچجای دنیا پیدا نخواهد کرد. البته ممکن بوده آشپزی کسی مُرده باشد، یا پیشخدمتی اصلاً، یا هر کسی غیرِ لایم. ولی مارتینْز میدانسته و حس میکرده از بیست پلّه پایینتر هم فهمیده که لایم مُرده. از بیست سالِ پیش که برای اوّلینبار در راهرو آن مدرسهی ترسناک چشمش به جمالِ لایم روشن شده و زنگِ شکستهی مدرسه برای مراسمِ نیایش به صدا درآمده، درست مثلِ یک قهرمان ستایشش میکرده. مارتینْز اشتباه نمیکرده، هیچوقت اشتباه نمیکرده. بعدِ آنکه ده دوازدهباری زنگِ در را زده، مردِ ریزهای که قیافهی عبوسی داشته سرش را از درِ آپارتمانی دیگر بیرون آورده و با صدای آزاردهندهاش گفته:
اینقدر زنگ نزن، فایدهای ندارد. کسی آنجا نیست. مُرده.
-آقای لایم؟
-معلوم است که آقای لایم مرد سوم گراهام گرین
نویسنده مرجان مقرون ، فکر میکنم اولین اثر از این نویسنده بود
اگر از غلطهای چاپی بگذریم!
داستان بیشتر شخصیت محور بود و به کارکترها اجازه تصمیم گیری داده شده و این باعث شده کشش داستان تقریبا
تا انتها خوب پیش برود، موضوع بیشتر اجتماعی و عاشقانه ای منطقی بود تا رویایی و بیشتر به زندگی شبیه بود…
نام مهسو هم زیرکانه انتخاب شده بود اگرچه میتونست نامی همراه با تقدیر یا سرنوشت باشد که به نظر من بهتر بود
قسمتی از متن مهسو
پرسید: «چرا ساکتی؟» نمیدانستم سکوتم برایش چه ترجمه ای میتوانست دربرداشته باشد. سرم را پایین انداختم
قدمی به عقب و رو برگرداندم؛ در واقع فاصله گرفتم تا چهره و خصوصاً نگاهم را از نگاهش بگیرم. بی اختیار اشکم فرو چکید…
زیرلب آهسته زمزمه کردم: «خسته م… خسته از این درد بی دلی…
برخوردای به قول تو کسل کننده. از این گفتگویی که به ظاهر همیشه حرفای یه طرفش واسه اون یکی مجهوله…
از ذره ذره خُرد شدن و این فرسایش روانی…
از این جنگ کلامی، از این یکی به دو کردنای بی حاصل… از این تپش الکی و ناموزون قلبم تو غم و شادی…
از این که تو باز بیای و منو با یورش رعد اخم و تند باد نیشِ کنایه ت، عین یه پَرکاه که لب یه پرتگاهه و دَم باد…
با یه فوت از همه چی دور کنی… از این که مثل یه قاصدکِِِِ سرگردون تو غبار و مه بلاتکلیفی سردرگُم بمونم و از این که…» مهسو مرجان مقرون
وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیشتر تنهاست. چون نمیتواند به هیچکس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد.
و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق میکند، تنهایی تو کامل میشود. سمفونی مردگان عباس معروفی