شب ،برای شام میهمان نازک بودند و در فرصت مناسبی که در فراهم آمدنش فرزانه دخیل بود با نازک از دل حرف زده بود و از زندگی و - روشنترین حرفی که یادش مانده بود ، حرف پدرش بود که به عنوان اظهار فضل ، چنان گفته بود تا نازک خیال کند از تأملات خودش است.
گفته بود: «کسی که ایمان واقعی مذهبی دارد ، آسوده خاطر است و راضی است چون ایمان ب دل آرامش میدهد ، اطمینان میدهد و رضایت خاطر میآورد.» درخت انجیر معابد 1 (2 جلدی) احمد محمود
#آرامش (۲۱۶ نقل قول پیدا شد)
از میان جنگل به طرف چشمه رفتم - قشنگترین جای روی زمین است. همه چیز چشمنواز بود. احساس میکردم آرامش و طراوت جنگل در روحم نفوذ میکند و من را هم با خودش یکدست میکند، یکدست با آبی آسمان، با سبزی درختهای خزه بسته و با درخشندگی برف. یادداشتهای شخصی 1 سرباز جروم دیوید سالینجر
(ولی اشک و آه لازم است. خاطرتان نیست که اُتِللو چه میگوید: ( اگر از پسِ هر طوفان چنین آرامشهایی پدید میآیند، ایکاش بادها آنقدر بدمند تا مرگ را بیدار کنند.) دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
فقط آنچه هستیم، واقعا اهمیت دارد. شوپنهاور میگوید: «با وجدان بودن، بهتر از خوشنامی است. بزرگترین هدف ما باید سلامتی و ثروت معنوی باشد که به منبع پایانناپذیری از عقاید، استقلال و زندگی اخلاقی میانجامد. آرامش درونی از دانستن این نکته ناشی میشود که این اشیا و امور نیستند که مزاحم ما میشوند، بلکه تفسیر ما از آنها است.» خیره به خورشید اروین یالوم
زندگی درازی پیش رو داری و معنا ندارد که حالا به آن فکر کنی. پیر که بشوی و مرگ را از نزدیک ببینی، یا آرامش پیدا میکنی یا مریض میشوی. در هر صورت، مرگ چیز ناخوشایندی نمیشود. خیره به خورشید اروین یالوم
در وجود انسانها همیشه آرامشی هست که هنگام درماندگی به سوی او پناه میبرند، یک پناهگاه خلوت در مرز گریستن. کالیگولا آلبر کامو
وقتی از پلهها بالا میرفتند، دست همدیگر را گرفتند.
دست خوب است. کسی را که دست میدهد زیاد درگیر نمیکند ولی باعث آرامش خاطر کسی میشود که دست را میگیرد. با هم بودن آنا گاوالدا
آرام آه میکشم، چشمهایم را میبندم و سرم را به دیوار گچی پشتم تکیه میدهم. به دنیا ناسزا میگویم که این آرامش تأمل برانگیز را از من دریغ کرد. حداقل کاری که دنیا میتواند در ساعتهای پایانی امروز برایم انجام دهد، آن است که صدای پا، متعلق به یک زن باشد، نه یک مرد. اگر قرار است با کسی مصاحبت داشته باشم، ترجیح میدهم زن باشد. من به اندازهی کافی قوی هستم و احتمالا در بیشتر موارد، میتوانم خودم را کنترل کنم اما در حال حاضر، آن قدر راحتم که دلم نمیخواهد نصفه شبی، با یک مرد عجیب، روی پشت بام تنها باشم و آرامشم را از دست بدهم. ما تمامش میکنیم کالین هوور
مدام در تلویزیون مردم را به آرامش دعوت میکردند. میگفتند همه چیز تحت کنترل است.
من شوکه شده بودم. همه همینطور بودند، مطمئن هستم.
باور کردنش مشکل بود که کل دولت چنین آشفته شده باشد. چطور اتفاق افتاده بود؟
این همان زمانی بود که قانون اساسی را لغو کردند. گفتند این کار موقتی است. حتی در خیابانها آشوبی به راه نیفتاد. مردم شب را در خانهها ماندند ، تلویزیون تماشا کردند و چشم براه دستورات مقتضی ماندند. حتی دشمنی وجود نداشت که بتوان انگشت اتهام به سویش دراز کرد. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
اگر در خانه تنها باشم، دم به دم بیقرارتر میشوم و این فکر آزارم میدهد که دارم یکجایی برخورد مهمی را از دست میدهم؛ اما اگر در جای دیگری مرا به حال خود بگذارند، اغلب این احساس خوب را دارم که در آرامش به سر میبرم. دوست دارم که با هر کتابی که دم دست باشد، توی کاناپه ناآشنایی فرو بروم. ترانههای شبانه کازوئو ایشیگورو
راه درستی را در پیش گرفته بودم و همین هم برای آرامش وجدانم کافی بود. احساس حقانیت، خشنودی بهخاطر حق به جانب بودن، شادی برای خود احترام قائل بودن، انگیزههای قدرتمندی هستند که ما را سرپا نگه میدارند یا به پیشرفتمان کمک میکنند. سقوط آلبر کامو
گرچه این مد عظیم عشق برای همیشه پس نشسته است، هنگامی که در درون خود به گردش میرویم، میتوانیم صدف هایی شگرف و زیبا جمع کنیم؛ سپس گوشمان را به آنها بچسبانیم و با لذتی غمآلود و دیگر بدون هیچ دردی آواهای گستردهی گذشتهها را بشنویم. آنگاه با مهربانی به کسی میاندیشیم که بیشتر از آن که دوستمان داشت، دوستش میداشتیم و دیگر برایمان «مردهتر از مرده» نیست؛ فقط مردهای است که با مهربانی به یادش میآوریم. عدالت ایجاب میکند برداشتی را که از او داشتیم، اصلاح کنیم و به قدرت متعال حق، روح دلدار در دلمان دوباره جان میگیرد تا در برابر محکمهی آخرتی ظاهر شود که دور از او با آرامش، با چشمان پر از اشک برپا میکنیم. خوشیها و روزها مارسل پروست
- تغییر زبانتان برای بیان ترجیح، پیشنهاد، انتخاب و هدفتان. از عباراتی مثل «میتوانم» ، «هدفم این است که» ، «ترجیح میدهم» ، «انتخاب میکنم» و «دوست دارم» استفاده کنید. بهجای اینکه در دل بگویید: «باید اعتمادبهنفس بیشتری داشته باشم» بگویید: «دوست دارم قاطع به نظر برسم.» وقتی به این روش فکر کنید، میتوانید بیشتر در مورد اعتمادبهنفستان و قاطع به نظر رسیدنتان کار کنید و اگر هم به موفقیت بزرگی نرسید، به خودتان ضربه نمیزنید و میتوانید آرامش بیشتری داشته باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- مدت زمانی را به پروراندن بدنتان اختصاص دهید. به حمامی آرامشبخش بروید، صورتتان را ماساژ بدهید، به بدنتان برس مخصوص پوست بکشید یا به سرتاسر بدنتان کرم مرطوبکننده خوشبو بمالید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
ممکن است رفاهتان را برای اینکه کار عالی به نظر برسد فدا کنید. بهاندازه کافی نمیخوابید یا اینکه به خودتان برای کسب آرامش استراحت نمیدهید. فکر تفریح کردن که دیگر اصلاً برایتان مطرح نیست چون کار زیادی برای انجام دادن دارید. خیلی سریع غذا میخورید تا بتوانید به کارتان برسید و به نوشیدنیهای انرژیزا و قهوه متوسل میشوید تا بیشتر برای کار بیدار بمانید. بدن شما ممکن است از انرژی تخلیه شود و این برایتان اهمیت ندارد چون تنها چیزی که اهمیت دارد این است که کارها دقیقاً درست انجام شوند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- هنگام حرفزدن یا فکر کردن راجع به عبارات تأکیدیتان، آرام و وارهیده باشید. شما میتوانید از موسیقی ملایم برای بالا بردن سطح آرامش و وارهیدگیتان استفاده کنید. وارهیدگی به ذهن شما کمک میکند که به روی خط سیر مثبتی باز باشد که عبارات تأکیدی فراهم میآورند. اگر در حال انجام یک فعالیت نیستید، جایی آرام پیدا کنید، بنشینید، چشمانتان را ببندید و به یک موسیقی آرامشبخش گوش بدهید. میتوانید عبارات تأکیدیتان را با صدایی ملایم همراه با موسیقی آرام در پسزمینه ضبط کنید و بعد به آنچه ضبط کردهاید گوش دهید، این روش بهخصوص قبل از اینکه در شب به خواب بروید مؤثر است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
ما با حسی شبیه آرامش میتوانیم زندگی کنیم یا دستکم وقتی باور کنیم آدمی که باعث درد و رنجمان شده، مُرده و دیگر روی زمین نیست، میتوانیم به زندگی ادامه بدهیم. وقتی که او دیگر فقط یک خاطره است نه یک موجود زنده. دیگر زنده نیست که نفس بکشد و بتواند زمین را با گامهایش آلوده کند و امکانش باشد که دوباره او را ببینیم. در این صورت اگر میدانستیم روزی پیدایش میشود و اگر میدانستیم هنوز زنده است به هر قیمتی از او میگریختیم یا حتی بدتر از آن، کاری میکردیم که سزای اعمال بدش را بپردازد. شیفتگیها خابیر ماریاس
کسایی هستن که وانمود میکنن فرد در حال موت رو بخشیدن تا اون در آرامش یا با رضایت بیشتری از دنیا بره؛ چه اهمیتی داره اگه صبح روز بعد فرد بخشنده دعا کنه که اون در قعر جهنم بپوسه؟ کسایی بودن که به زن یا شوهردر حال مرگشون بهدروغ گفتن هیچوقت بهشون خیانت نکردن و همیشه اونها رو دوست داشتن؛ چه اهمیتی داره اگه یک ماه بعد، معشوق قدیمیشون رو به خونه بیارن؟ تنها واقعیت قطعی همون چیزیه که فردِ در حال مرگ تا قبل از رفتنش میبینه و باور میکنه، چون بعد از رفتنش دیگه چیزی براش وجود نداره. شیفتگیها خابیر ماریاس
مردهها مانند کودکان بیگناهند. هر چقدر زندگی با بیرحمی و درد میگذشت، در گورستان، آرامش مطلق و صفای کامل پابرجا بود… بار هستی میلان کوندرا
همه گرایشهای کمالگرایانهتان را که میخواهید تحولی در آنها ایجاد کنید، در دفترچه یادداشتتان بنویسید. بعد بنویسید که چگونه میخواهید آنها را متحول کنید و چه وقت کار را شروع خواهید کرد. در دفترچهتان ثبت کنید که چگونه این تغییرات پیشرفت میکنند، چه پیروزیهایی به دست آوردهاید، رسیدگی به کدام گرایشها برایتان سختتر بوده است و پیشنهادهایی برای مدیریت آنها به شیوهای سالمتر ارائه کنید. بعد از اینکه این تغییرات را در افکار و احساسات و اعمالتان ایجاد کردید، خلق و خویی معتدلتر و آرامتر همراه با آرامش درونی بیشتر خواهید داشت. میتوانید بگویید «تقریباً کامل بودن» کاری است که بهخوبی انجامش دادهاید. شما احترام بیشتری برای خودتان قائل هستید و میتوانید از کارتان، زندگیتان، روابطتان و خودتان لذت خیلی بیشتری ببرید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اکنون بهآرامی در نور آبی شناور شوید. ارتعاش شفادهنده و آرامشبخش آن را حس کنید. بگذارید نور آبی در همه مولکولها و اتمهای بدنتان غوطهور شود و کل بدنتان را آرام کند و تسکین دهد. رنگ آبی را احساس کنید و پذیرای این احساس باشید. آرامش آن را احساس کنید. بگذارید همه اضطرابها و مشکلاتی را که ممکن است داشته باشید، از بدنتان خارج کند. احساس آرامش و راحتی کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
محرک برخی افراد در تمام طول زندگی، تصور فتح جنگی است که در سراسر زندگیشان جریان دارد: برخی با نومیدی تمام، تنها رویای آرامش، کنارهگیری و آزادی از رنج را میبینند؛ برخی زندگی خود را وقف موفقیت، ثروت، قدرت یا حقیقت میکنند؛ گروهی به دنبال اعتلای فردی هستند و خود را غرق هدف یا موجودی دیگر -یک عزیز یا ذاتا روحانی- میکنند و بقیهی معنای زندگی را در خدمترسانی، شکوفایی فردی یا بیان خلاقانه میبینند. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
همان ظالم است و تحقق هرآنچه نیاز بود تا سراغ زنهایی برود که قابلیت این زورشنوی را دارند برای خواننده رو شد. بنظرم قاطعیت پگی همچنان قابل تحسین بود گرچه میتوانست مکالمه به تعویق بیافتند. افراط و اوج نادانی جوئی در جملهی ((احمق نباش، تو معرکه ای) ) به رخ خواننده کشیده شد در صفحات ص 172 و ص 173خانم رابینسون با استفاده از کلمهی ((تعلق) ) حدس بنده را به یقین تبدیل کرد. در ص 175 به کسالت زندگی شهری اشاره شده است. وصیت خانم رابینسون در ص 175 ((جوئی وقتی داری مزرعه منو میفروشی ارزون نفروشش، پول خوبی بابت بگیر) ) جملهی بسیار کلیدی ای است از طرفی این جمله نشانگر این است که عشق خود را به قیمت معقول در بازار به عرضه بگذار، از طرفی اینکه مادر در لحظهی از دست دادن جانش به فکر پول بچه اش است قلب جوئی دچار والایش (پالایش) شد و در آخرین جملهی رمان به خردمندی (تعادل بین شناخت و هیجان رسید) و سعی خود را کرد جمله ای بگوید تا قلب مادر در آرامش از حرکت با بایستد.
جوئی پذیرفت یا سوری اعلام کرد که به مزرعه تعلق دارد و مزرعه به او تعلق دارد تا مادر بداند درون مزرعه مردی حضور دارد.
درون مایه:
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش روزگاری بازجوید وصل خویش
از کجا آمده ام؟
به کجا میروی آخر ننمایی وطنم؟
بنظرم عنوان رمان از مزرعه دارد اشاره میکند که جوئی از کجا آمده است و به زادگاه او و مکانی که او در نهایت به آن تعلق دارد تا آرامش و تجربهی زیستن را داشته باشد اشاره میکند و در آخرین جملهی کتاب جوئی تسلیم میشود ، انزجارها را کنار میگذارد به صلح درون میرسد بخاطر مادر هم که شده مسئولیت مزرعه را قبول میکند و میگوید من همیشه فکر میکردم مزرعهی ماست. درحالیکه در ص 125 جوئی میگفت هیچوقت از مزرعه خوشم نمیومد. این روشن بینی تنها حاصل رحمتی بود که از پگی حاصل شد و با چند سوال جوئی را راهنمایی کرد. مثلا آنجا که گفت چرا سعی نمیکنی درکش کنی؟ یا این آگاهی را به او داد که او یک مرد برای مزرعه اش میخواهد و دردهای آن را نیز متحمل شد که در دو جا شاهد جاری شدن اشکهایش بودیم، دلیل دیگر که نقش پگی کلیدی بود همان اعترافی بود که جوئی کرد مبنی بر اینکه قدرت همیشه درست زنان است.
از کلیدیترین پاراگرافهای نویسنده که بالاخره خواننده را با مغز داستان روبرو میکند ص67 است جاییکه جوئی روپوش کار پدر را بر تن دارد، خارش کف دستانش را حس میکند (احساس لامسه) ، تغییر رنگها در نظر چشم، اینها تسلی بخش بودند که کاری انجام شده است و حسی که کاری شغل واقعی ام هرگز آن را نثارم نکرد.
نمادها:
1- مزرعه: این کلمه بارها به کار برده شد. ((پدرم مثل پسرم بود کار روی مزرعه افسرده اش میکرد.) )
همسر من یک مزرعه است (ص62) مزرعه نماد قلب مادر است.
2- آبی شوکرانی: (ص10) گیاه شوکران آبی سمیترین گیاه در تمام آمریکای شمالی است. گلها و ساقههای این گیاه سمی نیستند اما ریشههای این گیاه سرشار از مواد سمی است. سم این گیاه همان است که سقراط بزرگ را مجبور به نوشیدنش کردند. (شاید قابل توجه باشد که ریچارد و خانم رابینسون مکالماتی دربارهی سقراط داشتند.) این اسم زمانی آورده شد که در اولین صحنه چشم جوئی به مادرش افتاد این یک نشانه است که نویسنده با چه شدتی تنفر مادر را در قلب جوئی به تصویر میکشد، گرچه که گل و ساقه که احتمالا حاصل این مادر (جوئی) است سمی نیست اما ریشه که سبب و عامل پایداری و ثبات است سمی شناخته شده است، به نوعی میتوان اشاره کرد آنچه که تغییر نمیکند و ایستا شده است خطرناک است ولی آنچه از آن حاصل میشود اینطور نیست.
3- زمین گلف: نماد برای تفریح و تفرج که سالهاست خانواده در پی رسیدن به آن است اما تنها در مرحلهی حرف باقی مانده است تا جایی که پدر خانواده عمرش به پایان رسیده و مادر نیز سالهای آخر عمرش را سپری میکند.
4- ص 125 ((هیچ سطل آشغالی اینجا نیست.) ) نمادی برای اینکه خانه قابلیت آن را ندارد که نشانههای غم در هر مکان دفن شوند و فراموش شوند و حتماً باید اثری از آن به ناحیهی دیگری منتقل گردد.
5- ص 125 پگی: اون میخواد یه مرد تو این مزرعه باشه، اینجا کاملاً مشخص میشود مزرعه نماد قلب خانم رابینسون است که خالی شده است از عشق و با حضور موقتی پسرش علفهای هرز زده میشود و خواستهی قلبی او را پگی که همجنس خانم رابینسون است درک میکند.
6- نشانه دیگر تنفر جوئی از مادر: ص 125: هیچوقت از مزرعه خوشم نمیومده.
7- در ادامه پگی که به شناخت رسیده است جوئی را هدایت میکند تا با خودش مواجه شود که ((تو مزرعه را همونطور که منو دوست داری ، دوست داری چون یه چیز بزرگِ که میتونی باهاش خودنمایی کنی.) ) از مزرعه جان آپدایک
پیری مرض است. و تا وقتی با رفتار درست آن را از خود دور کنی هرگز احساس آرامش نخواهی کرد. کسانی هستند که بیش از شصت سال دارند اما هنوز جوانند مهم این است که زندگی مان را بفهمیم. گدا نجیب محفوظ
قدر پول باید به اندازه ای نزد یک جنتلمن ناچیز باشد که نبودش نتواند آرامش او را برهم زند. قمارباز (از یادداشتهای 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
عشق، موجب میشود که غذا خوردن، خوابیدن، کار کردن و آرامش یک فرد، دچار اختلال شود. بسیاری از مردم از داشتن چنین احساسی میترسند؛ زیرا زمانی که عشق ظاهر شود، گذشته را ویران میکند. عدهی دیگری تصوری برخلاف این امر دارند. بدون تفکر، خود را تسلیم میکنند و منتظر میمانند تا راهی برای حل همهی مشکلات خود در عشق بیابند. مسئولیت خود را برای شاد کردن به دیگران واگذار میکنند و گناه خوشبختنبودن احتمالی خود را به گردن دیگران میاندازند. همیشه در حالت خوشبینی به سر میبرند؛ زیرا تصور میکنند اتفاق خوشایندی خواهد افتاد و یا همیشه افسرده هستند؛ زیرا رویدادی غیرمنتظره، همهچیز را ویران خواهد کرد. جدا شدن از عشق یا کورکورانه به آن تن در دادن… کدام یک ویرانگرتر است؟ 11 دقیقه پائولو کوئیلو
با خودم فکر میکنم شاید دستی را که در دستم است تا آخرین لحظه، در دست داشته باشم؛ بر روی تخت بیمارستان و شاید در ساعتهای زیادی هنگامهی پایان نمایش تا سرانجام همهچیز را رها کنم و بروم. با هم قرار گذاشتهایم که این کار را انجام دهیم و او به من قول داده است. فکر کردن به این موضوع، هم مایهی آرامشم میشود هم غمگینم میکند. اگر این سیاره را ترک کنم، دست گرم زندهای را ترک میکنم که ازآن او است. دختر پرتقالی یوستین گردر
وقتی اینجا را میخوانی، از داستان زندگیم چیزهایی میدانی. میدانی که هستم و این تصور، مایهی آرامش خاطرم میشود. دختر پرتقالی یوستین گردر
توی زندگی شخصیام هیچ کمبودی نداشتم. دوستهای خوب زیادی دارم، همیشه هم سلامت بودم و به روش خودم از زندگی لذت بردم… اما با این حال، اواخر مدام از خودم سوال میکنم تو چطور آدمی هستی؟ و خیلی جدی و دقیق به این سوال فکر میکنم. خیلی فکر میکنم؛ مثلا اگه این قدرت رو، این عنوان جراح متخصص رو ازم بگیرن، این زندگی راحتم رو ازم بگیرن، این آرامشی رو که اینهمه سال با تلاش به دست آوردم یهدفعه از دست بدم چی میشه؟ یا اگه بدون هیچ توضیحی، بدون هیچ کلمهای، بدون هیچ چیزی، همونطور که برهنه به دنیا اومدم به دنیای دیگهای برم، چی میشه؟ واقعا بعدش چی سرم میاد؟ چه اتفاقی میافته؟ 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
متوسلشدن به قرصها برای آرامش و بعد، فقط دلدرد نصیب آدم میشود. مالون میمیرد ساموئل بکت
افتادن، آنقدرها هم باعث نگرانی نیست؛ زیرا عادت به افتادن، اندام آدم را مقاوم میکند. رسیدن به کف زمین، خودبهخود آرامشبخش است و اولین فکری که به ذهن میرسد، این است که در همینجا که هستم خواهم ماند و گاهی نیز در وضعیتهای خطرناک، آخرین فکر است؛ اما چیزیکه در هیچ وضعیتی عوض نمیشود این است که همیشه بعضیها هستند که از بیچارگی دیگران سوءاستفاده میکنند و همانگونه که همه هم میدانند کار دنیا از اول، نسل اندر نسل چنین بوده است. فرار بیهدف این آدمها باعث شد تا چیزهایی را که مال آنها بود پشت سرشان جا بگذارند و بعد از غلبه بر ترس خود، به دنبال آنها برمیگردند و آنگاه باید این مشکل پیچیده را بهطور مسالمتآمیز بین خود حل کنند که چه چیزهایی متعلق به من است و چه چیزهایی متعلق به تو. کوری ژوزه ساراماگو
اگر همهی ماهیچهها و استخوانها و مفاصل در حالت آرامشواقعی قرار بگیرد، خواب مطمئنا میآید. هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
در میان جمعیت دنبال نشانه هایی از بدسلیقگی در لباس پوشیدن میگشت. ایگنیشس متوجه شد که بیشتر لباسها به قدری نو و گران قیمت بودند که کاملا میشد توهینی به سلیقه و نجابت به حسابشان آورد. داشتن هر چیز نو و گران قیمت نشانه خدانشناسی و عدم درک هندسه بود،حتی ممکن بود وجود روح را زیر سوال برد. خود ایگنیشس راحت و معقول لباس پوشیده بود. کلاه شکاری نمیگذاشت سرش سرما بخورد و شلوار گل و گشاد پشمی اش هم با دوام بود و اجازه میداد آزادانه حرکت کند. جیبهای شلوار گرم بود و باعث آرامش ایگنیشس میشد. پیراهن چهارخانه ی فلانلش هم او را از پوشیدن پالتو بی نیاز کرده بود و یک شال گردن هم پوست بی حفاظ حد فاصل گوش و یقه اش را از سرما حفظ میکرد. لباسش با هر معیار غامض معنوی و هندسی مقبول بود و نشان از غنای حیات معنوی او داشت. اتحادیه ابلهان جان کندی تول
آسودگی به این معنی که قبل از مرگ دنبال هیچ چیزی نباشیم، قبل از مرگ فکرت مشغول پاسخ هیچ پرسش نباشد. من از آرامش برایت حرف زدم، آرامش. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
کافکا، در زندگی هر کس یک نقطهی بدون بازگشت وجود دارد. و در موارد خیلی کمی، نقطهای است که دیگر نمیتوانی جلوتر بروی. و وقتی به آن نقطه رسیدیم، تنها کاری که میتوانیم بکنیم در آرامش پذیرفتن واقعیت است. اینطوری زنده میمانیم. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
همان لحظه ای که شما آرامش و امنیت یک رابطه قابل پیش بینی را از او بگیرید، جهت گیری او عوض میشود. دیگر به جای اینکه به فکر خرید زمان و بهانه آوردن راجع به اینکه کار دارد باشد، باید به کارهای جالب فکر کند تا شاید شما بخواهید در کنارش بمانید. هنگامیکه شما در دسترس نباشید، او رویه خود را عوض میکند تا بتواند بیشتر با شما باشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
آغاز رابطه را به یاد بیاورید. زمانیکه شما و همسرتان یکدیگر را برای نخستین بار ملاقات کرده بودید. شما اصلاً غر نزدید. به احتمال زیاد با او مانند دوست خود رفتار کردید. شما آرام بودید و آرامش داشتید. بیشتر شاد بودید و بیشتر میخندیدید. آنچه فکر میکردید را به راحتی بر زبان میآوردید. او تمام «هست ونیست» شما نبود.
هنگامیکه شما شروع به غر زدن کردید، رفتار شما داستانی دیگر را به نمایش گذاشت: «حتی کوچکترین کارهایی که انجام میدهی، روی من تأثیر میگذارند» به همین دلیل و تنها به همین دلیل است که غر زدن شما در واقع نوعی جایزه به مرد است. نه به این دلیل که او از این موضوع لذت میبرد، بلکه به این خاطر که با این کار به او اطمینان میدهید که اهمیت زیادی برایش قائل هستید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
سکوت و آرامش خود را حفظ کردن، شما را بیشتر جذاب میکند. بگذریم از اینکه سکوت به شما این توانایی را نیز میدهد که قدرت آن رابطه باشید و آن را اداره کنید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
بر خلاف یک دختر ساده دل، یک زیرک باور دارد که بسیار بیشتر از تنها «جنسیتاش» میارزد. پس او زمانی به رابطه جنسی میرسد که احساساتش به او فرمان دهند. هنگامیکه در رابطه احساسیاش با مرد، احساس آرامش کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هنگامیکه رابطه جنسی با سرعت نور اتفاق میافتد، مرد به آنچه میخواسته دست پیدا کرده است، به همین دلیل ذهنی باز و روشن دارد. او حالا به هدفش رسیده و آرامش دارد.
اما کارهای زن ناتمام است. او تازه در آغاز راه رسیدن به هدفش است. پس به دنبال مرد میرود و… مرد فرار میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
ازدواج، چیزی شاد و پرشور و نشاط را از من گرفت و به جای آن، به من آرامش بخشید. زندگی زناشویی همین است: پایان دورهی کودکی و البته این پایان، همیشه احتمال رسیدنش هست. دیوانهوار کریستین بوبن
”زندگی زناشویی
پهنهی وسیع و بیانتهایی دارد،
گاه ممکناست به نابودی ختمشود
و گاه ممکناست با آرامش ادامه یابد…
زندگی زناشویی
همانند موجودی تنومند و جانسخت است
و به آهستگی میمیرد…“
آنتونن آرتو دیوانهوار کریستین بوبن
یا اینکه وقتی مردی تلاش میکند زن در رابطه احساس نا امنی کند و بر این اساس واکنش نشان دهد ولی زن با غرور و متانت بالایی آرامش خود را حفظ میکند، ناگهان فضا برای مرد عوض میشود. همان مردی که از برقراری رابطه میترسید و از آن فراری بود، ناگهان تبدیل به مردی میشود که به این رابطه ایمان دارد. حالا او در رؤیاهایش این دختر را در حال غذا پختن برای او یا تا کردن جورابهایش میبیند و دوست دارد همه جا کنار او باشد. ولی اگر از ابتدا با او مانند یک دختر درمانده و وابسته رفتار میکردید، آنقدر برایش ارزش نداشت و توجهی نمیکرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
زن امنیت و آرامش و یک زندگی قابل پیش بینی را میخواهد. در حالیکه مردها در پی هیجان، خطر وموقعیتهای پیش بینی ناپذیر هستند. یک دختر ساده دل در زمان کودکی با عروسکهای باربی و همتای مذکرش کِن بازی میکند و با این رؤیا بزرگ میشود که او هم تا آخر عمر با همسرش به خوبی و خوشی زندگی خواهد کرد. اما پسرهای کوچک هیچ علاقهای به عروسک کِن ندارند. آنها با تقلید از اداهای پر هیجان شخصیتهایی شناخته میشوند که بر لبه پرتگاه خطر زندگی میکنند. مثل اسپایدرمن، سوپرمن و بتمن. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
من یاد گرفتم که میشود حتا کسی را که آزارت میدهد، دوست داشت. میدانم که میشود همزمان به کسی عشق ورزید و به او خیانت کرد. ممکن است من توی آن راهرو بهسمت آدم مناسبی آمده باشم؟ بهسمت شریکِ آرامشبخشام؟ بهسمت خودم؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
وقتی جواب میدهم، با دقت گوش میکند؛ انگار جوابدادنهایم برایش حکم هدیهای را دارند. روبهروی هم نشستهایم و فضای بینمان حس تازهای دارد. حتا بعدش، موقع برگشتن به خانه، احساس آرامش میکنیم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
خانوادههای ما تجزیه میشوند، چون یاد گرفتهایم از هم بترسیم. برای داشتنِ صلح و آرامش، برای دوبارهبهخاطرآوردن، باید اجازه بدهیم عشق ما را به هم برگرداند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کشیش میگوید که اینجا نیست تا بین خدا و مردم مانع ایجاد کند؛ او اینجاست که موانع را از سر راه بردارد. او راجعبه نیازداشتن به اعتقادی صحبت میکند که نه بسته و ستیزهجو، بلکه باز و پذیرا باشد. او دربارهٔ دوستهای مسلمان، ملحد و یهودیِ خودش صحبت میکند، اینکه هر کدام حکمت و دانایی دارند و اینکه او چطور نیازمند حکمت آنهاست. او به رهبران داخلی و جهانی که بیلیونها خرج جنگ و چیزی ناچیز خرج صلح و آرامش میکند، هشدار میدهد. به مسیحیانی که برای کاهش مالیات ثروتمندان، مذاکره میکنند و دربارهٔ مسائل مربوط به فقرا، سکوت. او از گشت دیشباش با نور شمع میگوید که به نوجوان سیاهپوستی برخورده بود که موقع رفتن به خانهٔ دوستش، یک همسایهٔ فلوریدایی را کُشته بود. او این موضوع را اشتباه نمیداند، بلکه آنرا نتیجهٔ مستقیم تجارت ترس و پررنگبودنِ نژادپرستی معنا میکند. او به حضار سفیدپوست التماس میکند که این مشکل را در نظر بگیرند. این خطابه شجاعانه است. بهشکل بیرحمانهای پُر از مهر است و تأثیرگذار. متوجه میشوم که کشیش وقتی به خدا اشاره میکند، هرگز از ضمیر استفاده نمیکند. برای او، خدا یک مرد نیست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
بزرگشدن ناخوشایند است. شفای من پوستانداختنِ من است، آرام و عریان و آسوده در پیشگاه خدا؛ همانطور که در بُعد حقیقیام عریانم. هنوز آنقدری که باید، شایسته نیستم. و حالا ایستادهام: جنگجو، عریان، آماده برای جنگ، قوی، نیکخواه و کامل؛ نه نیازمندِ کاملشدن. فرستاده شدهام تا بجنگم؛ برای هر چیزیکه ارزشاش را داشته باشد: حقیقت، زیبایی، محبت، آرامش و عشق. برای رژهرفتن میان عشق و رنج، با قلبی گشوده و چشمهایی بینا، برای ایستادن توی خرابیها، و باورِ اینکه قدرتِ من، نورِ من، حقیقتِ من و عشقِ من، قویتر از تاریکیست. حالا دیگر اسم خودم را میدانم: جنگجوی عشق. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ترس، عشقِ حقیقی را نمیپوشاند؛ همانطور که ابرهای در حال گذر، ستارهها را نمیپوشانند. میدانم چطور باید راه خودم را برای بازگشت به حقیقت، عشق، آرامش، و خدا پیدا کنم. همهٔ کاری که باید انجام بدهم، این است که آرام باشم، نفس بکشم و منتظر بمانم تا ترس و ابرها عبور کنن. حالا دیگر اتاق برای جادادنِ عشقِ توی سینهام خیلی کوچک شده. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من قوی، بیانتها، و نامحدودم. برای اولینبار توی زندگیام، نبودِ ترس را با همهٔ وجودم حس میکنم. خیلی راحتم، توی صلح و آرامش. میدانم که این پیوستگیِ من با خداست، بازگشتِ روحِ من به سوی منشأ خودش. منشأ روحِ من خداست… و خدا، خودِ عشق است. من، درست همین لحظه، در عشق کامل با خدا هستم؛ عشقی که هیچ ترسی نمیتواند به آن راه پیدا کند. یعنی این همان چیزیست که به آن جاودانگی میگویند؟ باید همین باشد. این پایان است، پایانِ آغاز. بازگشتی به عشق تمامعیار. پیوستگیِ روح. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
نمیخواهم سعی کنم چیزی را برایش معنی کنم یا کاری را بیشتر از حدی که لازم است، انجام دهم. نمیخواهم بگذارم آزردگیام از رنجِ او، از هم دورمان کند. قول میدهم که هرگز رنجاش را از او نگیرم و تسکیناش ندهم، چون میدانم هر چقدر رنجاش ادامه پیدا کند، همین رنج باعث آرامش او میشود. اندوه، سوغات عشق است. همین ثابت میکند که ما عاشقیم یا نه. اندوه رگباریست که در هوا رهایش میکنیم تا برود و به دنیا بگوید: «نگاه کن! عشق فقط یه بار مال من بود. خب چیکار کنم؟ عاشق شدم. سندش هم اینجاست، توی قلبم. من بهاش رو پرداختم. پس کنارش میمونم، آروم میشینم و سعی نمیکنم خدای اون باشم. متأسفم. ممنون که بهم اعتماد کردی و منو بهسمت خودت دعوت کردی. من رنجات رو میبینم. اون واقعیه. خیلی متأسفم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
از وقتی پدر و مادرم متوجه اختلال من شدند، پیش روانپزشکهای زیادی رفتهام. هدفم همیشه این بوده که تشخیصی بدهند و رهایم کنند. فکر میکردم درمانی خوب است که اگر اختلال تغذیهایام خوب نشد، باز هم بتوانم با آرامش به زندگیام ادامه دهم. امروز طور دیگری فکر میکنم. میخواهم سالم باشم. نمیدانم چطور، اما این چیزیست که واقعاً میخواهم. احساس میکنم قلبِ آسیبدیدهام را قبل از اینکه از کار بیفتد، جراحی کردهام. نیاز دارم استراحت کنم و مدتی یک نفر دیگر به جای من زندگی کند. اینجا نیستم که بگویم حالم خوب است. آمدهام که بگویم تسلیمام. اگر یک پرچم سفید داشتم، بالا میبردمش و فریاد میزدم «من اینجام! کمک! خواهش میکنم کمکم کن! خواهش میکنم کاری کن این زنی که اومدم ببینمش، چارهٔ کارمو بدونه.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
هر روز برای چند دقیقه یک جای خلوت بنشینم، تمام صداهای دیگر را مسدود کنم، و بگویم: «نان روزانهم رو به من بده. نمیدونم فردا قراره چه اتفاقی بیفته، ولی امروز، انرژی و عقل و قدرت و آرامش کافی به من بده تا بتونم رنجی رو که ممکنه در آینده به سراغم بیاد، تحمل کنم. بهم کمک کن تا تصمیمات بزرگ، خودشون خودبهخود گرفته بشن، و من فقط رو تصمیمهای کوچیکتر تمرکز کنم.» و بعد، فقط برای آن روز، سعی میکنم کاری را که حس میکنم واقعیست، انجام بدهم، با امید به اینکه روز بعد، موهبت تازهای از هر آنچه که فردا به آن نیاز پیدا خواهم کرد، به من داده میشود. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
خشم من یک اقیانوس است. لحظاتی آرامش و سکون دارد و بعد، بدون هیچ هشداری، آشفتگی میخزد زیر پوستم، آنجا جمع میشود و نیرو میگیرد، آنقدر که دیگر کاری از دستم برنمیآید، جز اینکه تسلیم شوم و اجازه بدهم خروشاش تمام شود. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
وقتی نگاهش میکنم که چطور سوار کامیوناش میشود، تنم پُر میشود از حس محبت و آرامش. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
موسیقی معمولاً باعث میشود احساس کنم بیارزشام و کسی مرا نمیخواهد؛ شبیه لحظهای که به عکسی از مهمانیای که به آن دعوت نشدهای، زل میزنی. اما حالا احساس میکنم که به من توجه شده و نیرویی مرا به خودش نزدیک کرده. در این لحظه حس میکنم که موسیقی پُلیست میان این دو زن و من. احساس آرامش میکنم. دختران نیلی به من قول میدهند که احساسکردن از اطمینانداشتن بهتر است. آنها اصرار دارند که ثابت کنند غم من تازه نیست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
شروع میکنم به رانندگی. پشت یک چراغ قرمز میایستم. میدانم باید به کدام سمت دور بزنم. یک زوج از وسط خیابان میگذرند؛ لبخند میزنم و برایشان دست تکان میدهم. بابت لبخندم، حیرتزده و سرافرازم. نگاه کنید! بدترین اتفاق افتاده و من هنوز اینجا هستم؛ با آرامش، در حال رانندگی و لبخندزدن به غریبهها. این لبخند باعث میشود بفهمم دوباره دوشخصیته شدهام. من، دوباره رسما “ما” شدهام. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مرا گذاشته بود تا هر وقت شرایط روحی و خواستههایش به آرامش رسیدند، هر زمان که روحش به سخن درمیآمد، بیاید و از من چیزی یاد بگیرد. من برایش کسی بودم که هیچ شخص دیگری نمیتوانست جایگزینم باشد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
از تو عذر میخواهم که این همه ضعف و این همه یأس از خودم نشان دادم. البته حالم به همان بدی بود که برایت گفتم. واقعیت این است که هرگز چنین افسردگیای تجربه نکرده بودم. برای بیرون آمدن از آن تمام توانم لازم بود. الآن میدانم که از پسش برمیآیم چون بهجای اینکه خستگیام را به خستگی تو اضافه کنم بهتر دیدم که از این اعتماد با تو حرف بزنم. پس مرا ببخش و بدان تنها عذر من این است که شیرینی این سرسپردگی برایم تازگی دارد. هرگز اینطور بهتمامی که خودم را به تو سپردهام تسلیم احدی نشده بودم و مدت زیادی از این تجربه نگذشته است. گذاشتم تا قلبم حرف بزند وقتی که تو را محکم در کنار گرفته بودم. این احساس آرامشیست که لبریزِ تخیل است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
امروز واقعاً تصمیم گرفته بودم منتظر نامهات نباشم. نامهات رسیده است. خوش بودم و تو هم به من از خوشیات میگفتی و من برای اولینبار احساس کردم که با تو یکی شدهام، در چیزی جز عشق وحشی و ازهمگسیخته؛ در احساس محبتی مملو از خوشبختی که به باقی چیزها اضافه میشد و مرا به آسودهترین آرامش میرساند. ممنونم. باز هم ممنونم، عشق من. از اینکه بلدی اینها را بگویی و همهٔ اینها را انجام میدهی. از این همه خوشبختی و عطوفت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
لحن نامهات دلشورهای را که بابت سلامتیات داشتم از بین برده است و این کم چیزی نیست. فکر میکنم حالت بهتر شده است: همانطور که امیدوار بودم. پاریس آبوهوای بدِ حارّهای را جبران میکند؛ آوینیون و آخر سر هم کوهستان کار را تمام میکند و من دوباره از نیرومندیِ تو به ستوه میآیم. خلاصه خوب بخور، خوب بخواب، نفس بکش، دوستم داشته باش، و بدان که من اینجا در آرامش کامل منتظرت هستم. باید نیرومند و صبور باشم! الآن خوشبختم و هیچ وقت اینقدر خوشبخت نبودهام. مطمئن از تو و از خودم و از ما. آمادهام از مرگ هم سرپیچی کنم حتی اگر زود پذیرای تو شود با روشنترین نگاهی که به زندگی داشتهای. هرچند نمیشود گفت که همه چیز برای کمک به من مهیاست؛ تو حتی در وقت نبودنت تنها یار من باقی میمانی، در هیجان و سکون. پدرم در این وقت سال آزردهخاطر است از آبوهوای متغیر و وضع روحی ماخولیایی (کلمه خیلی دقیق نیست، اما خودش این را به کار میبرد).
وقتی خانه میمانم و پیتو میآید که در خانهمان غذا بخورد، تمدد اعصاب پیدا میکنم و فقط همین زمانهاست که میتوانم استراحت کنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در خیال زندگی نمیکنم. خوب میدانم که شیرینی و آرامشی که به من دادهای مثل فتوحاتیست که در معرض ازدسترفتن باشد. اما من تو را برگزیدهام، و فقط تو را. و پیش تو هر طور که زندگی کنم بهترین است و دور از تو، بدترین. سعی میکنم روی نمایشنامه کار کنم. اما باید باز هم با تو رویش کار کنم. اما هیچ رمقی برای کار ندارم -فقط تلاطم عظیمی از شفقت احساس میکنم. وانگهی شاید الآن برای بهتر شدن نمایشنامه این حس باید وجود داشته باشد. نگو اصلاً که نمیخواهی در آن دخالت کنی، مثل آن شب. همه جا پیش من بمان. حتی اگر با هم بحث کنیم هم خوب است. با هم بحث میکنیم و بعد میخندی همانطور که خوب بلدی. این لبخند است که دوست دارم ببوسمش.
بله. من برخواهم گشت. تو آنجا خواهی بود. تغییر نکردهای. باز دو یا سه روز قبل از رسیدن میتوانی یک نامه بنویسی، حتی با یقین به اینکه من هنوز نامهٔ قبلی را نگرفتهام! باز هم دو یا سه روز آشفتهحالی، چون این آشفتگی درونیست؛ آشفتگیِ از سرِ فکر و خیال دائمی و واگویه و محرومیتِ بیصدا. دیوانه شدهام و از آن میترسم. اما خواب همه چیز را مرتب میکند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به من بگو محل فیلم کجاست. همه چیز را برایم تعریف کن. خودت را زیادی خسته نکن. شب در قطار دلواپست شده بودم، بابت خستگیهای بیش از حدت. باید استراحتی طولانی داشته باشی، پانزده روز در ارمنونویل. اما تو مقاومت میکنی، نمیکنی؟ نگاهت وقتی برگردم برق خواهد زد. خلاصه مواظب سلامتیات باش. مخصوصاً بخواب. خوابت را حرام نکن. اگر از این همه عشق و لذت و امیدواریِ استواری که در من ایجاد کردهای، از این محبت خالصی که احساس میکنم خبر داشتی، با کمال آرامش از ته دل استراحت میکردی. هر چقدر هم که سخت باشد، زندگی واقعی بهنظرم آغاز میشود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
همهٔ چیزهایی را که به من میگویی میدانستم و با تو از آنها رنج میبردم، اما تو را دوست داشتم و منتظر بودم که سمت من برگردی. حالا تو برگشتهای و من پیشاپیش تو میدوم و چند روز دیگر آرامش برقرار میشود. این آرامش سخت خواهد بود، مثل برق میگذرد و گاهی رنجآور است. اما اعتمادت، ایمانی که به من نشان میدهی، باعث شده فکر کنم که عشق ما دیگر این چهرهٔ زشت و عبوس و این احساس نفرت و رنج ناخوشایند را به خود نخواهد گرفت؛ چهرهای که نمیتوانستم تحملش کنم مگر اینکه از تمام وجودم مایه میگذاشتم که همین مرا از توان میانداخت. خوشحالی تو، خندیدنت، خوشایندت، اینها چیزیست که مرا به زندگی وا میدارد و مرا به ورای خودم میبرد. با تو به انتظارشان مینشینم. خوابیدن با تو، خوابیدن تا ته دنیا… نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تندخوییام باعث شد بفهمم که چقدر مرا دوست داری، هرگز فراموش نخواهم کرد که در طول دوران سردی و بیزاریام، از من دوری نکردی و فقط عشق به من دادی، عشق و باز هم عشق. بله، دیوانگیام باعث شد بیشتر از همیشه به تو باور داشته باشم و اینبار، با چشم باز و بدون اندوه عظیم. شاید بالأخره روزی روی آرامش ببینیم، چون الآن دیگر فکر نمیکنم ترسی داشته باشم از کشش حیرتآورم بهسوی کمال مطلقی که وجود ندارد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
صبح، جمعه، ۱۶اوت ۱۹۴۹
عزیزم،
این هم آخرین نامهٔ من. این هم آخرین گام قبل از به هم رسیدنمان. با فکرش هم میلرزم. امروز میتوانم با امید بسیار با این ساعت رو در رو شوم و دیگر آن سرگیجهٔ وحشتناک را حس نکنم که این اواخر فقط با فکر به بودن دوباره در کنار تو به سراغم میآمد. اضطرابی غیرمنطقی که قلبم را با هزار ترس مبهم و توصیفناشدنی تنگ کرده بود کاملاً از بین رفته و جایش را به نگرانیای طبیعی داده است که خب، معمولی است؛ نگرانیهایی که بهشکلی مرموز و غیرمنتظره سر میرسد اما الآن در نابترین سرخوشی غوطهورم و تشنهٔ آرامشی هستم که دلِ گرفته سزاوارش است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بله، تو زندگی منی، روح من، عزیزترین من، دلخوشی من، طغیان و آرامش زیبای من که در انتظار من است، بگذار تو را فریاد بزنم و تو را صدایت کنم عشق من. با علامتهایی بزرگ از این ساحل به آن ساحل؛ این تنها کاریست که میتوانیم بکنیم. اینها اما علامتهاییست از جانب آنها که هیچ چیز نمیتواند جدایشان کند، که حتی خود دریا هم به آنها میپیوندد. آخ! عزیزم، موقع برگشتن… تمام وجودت را…، دوستت دارم، منتظرت هستم. به امید دیداری هر چه زودتر، زیباروی من. میبوسمت باز. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بدون نامههایت قلبی در سینه ندارم. ممنوم که برایم مینویسی، اینقدر خوب و سرِ موقع، ممنونم جان من، عشق نازنین من. تنهایی هیچکاری از دستم برنمیآید. نمیتوانم، حتی نمیتوانم اینجا آرامش داشته باشم. اما کنارِ تو، بهموقع رسیدن به کنار تو، تمام نگرانی من است. از سائوپائولو، مدتی طولانی برایت خواهم نوشت. درخواستت را اجابت میکنم. اما اینجا قبل از سوار شدن جواب نامهات را میدهم، با اشتیاقی فراوان و اعتمادی که احساس میکنی، اینطور نیست؟ خدانگهدار، قشنگ، کوچولو، شیرین، لطیف! دوستت دارم و آرزویم هستی. انتظارت را میکشم همانطور که انتظار استراحت و وطن را میکشم… میبوسمت، دهان نازنینت را! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خواهش میکنم هر چه گفتم فراموش کن. آن روز که ممکن است جملاتی زشت بر سرت فریاد بزنم، گوشهایت را ببند. مرا بهشدت دوست داشته باش، بهشدت. خودت را در آرامش و نور این زندگی که به هردومان هدیه شده تسکین بده. ما چارهای نداریم جز اینکه سرنوشت را بپذیریم بیآنکه به زانو درآییم. اینطور دوستت داشتهام. اینطور دوستت خواهم داشت و اگر میخواهی مرا خوشحال و سربلند ببینی، در حال حاضر تنها چارهاش همین است که پیش پایت گذاشته شده و باید آن را به کار ببندی. دوستت دارم.
ماریا نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در تمام دنیا به چه کس دیگری میتوانستم بگویم؟ منتظرت هستم، منتظر آرامش غروب، منتظر رسیدن نوبت ما، آن نور محو، این لحظهٔ توقف میان روز و شب. مطمئنم که آرامش فرا میرسد. من اما فقط یک آرامش را متصورم: ما دو تن خوابیده با نگاهی که رد و بدل میکنیم و من دیگر میهنی ندارم، مگر تو. منتظرم باش عزیزم. برایم بنویس، هرچه میتوانی بنویس. مرا یک عالمه دریا از تو جدا میکند. کجا دنبالت بگردم؟ کجا به دستت آورم؟ چطور بیتو تسکین دهم این دردی را که خفهام میکند؟ میبوسمت، ای تنها عشق من، تو را در آغوش میفشرم. روزها میگذرند، اما کُند، مثل شبهای بیخوابی و من دیگر تاب تحمل خود را هم ندارم. بنویس. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در غم و در شادی، کاملاً با تو زندگی میکنم. هر روز خودم را حیوانتر احساس میکنم و اصلاً اهلی نیستم. از نظر فیزیکی، عادتکرده به اینکه تقریباً در تمام طول روز لخت بمانم، با پوستی آفتابسوخته، تنبلی، تمایلات سرخورده و حالت درازکش، اینها برایم آزادی و آرامش و تأنی در حرکات میآورد که فقط شبیه زندگی وحوش است. هی جُم میخورم، با طمأنینهای لطیف و ناگهانی، بدون ذرهای حرکت اضافی مگر در موارد ضروری. به این حالتم آگاهم و در این لحظات خودم را زیبا حس میکنم. این هم خیلی ساده برای اینکه تخیل تو سرشار شود و وقتی به من فکر میکنی بتوانی کمی مرا به خیالت بکشی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عزیزم! نبض زندگیام را حس میکنی که در تو میجهد؟ آیا میتوانم امیدوار باشم که دوباره به تو آرامش و اوج و انرژی ببخشم؟ کاش میدانستی… این چه تقدیر نفرتانگیزی است که میان دو نفر که اینچنین همدیگر را دوست دارند و اینقدر به هم نزدیکند، این فاصلهٔ بیانتها را گذاشته که هرگز نمیتوان مطمئن بود که پر میشود؟ چرا حق ندارم بدانم که آیا محبت عظیمی که قلبم را امشب آکنده است میتواند همین امشب به تو سرایت کند، در بر بگیردت و باعث تسلایت شود تا خوابی بهخوبی و آرامی و شیرینی خواب مرگ یک قدیس داشته باشی؟ چرا اجازه میدهیم همیشه بیصدا فریاد بزنیم و در تاریکی ایما و اشاره کنیم؟ چرا؟ برای خاطر کی؟
شاید بهخاطر دیگری. بهخاطر تو. برای اینکه بدانم چگونه و بتوانم دوباره تو را در این سرزمین بهدست بیاورم. چگونه میتوانستم تو را از نو بشناسم. چون تو تنها کسی بودی که اطمینان داشتم با او خودم را در تنهایی دوباره پیدا میکنم، ورای تنهایی تو و تنهایی خودم، با شناختی که تو از من داری و شناختی که من از همان اول بهطور غریزی از تو داشتم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من، این هفتهای که میآید، این روزهایی که بی تو میگذرند، ماههایی که تو اینجا نیستی تا مایهٔ آرامش و امیدم باشی. آخ که چقدر سخت است!
مراقب خودت باش، خیلی مراقب خودت باش. در سختی و آسایش با تو خوشبخت بودهام، خیلی به حضورت نیاز دارم، به لبخندهایت، به خندههایی که به من میبخشیدی، به اعتمادی که به من میدادی، به غم و خشمی که در من میساختی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اگر موافق نیستی، اگر آرامش میخواهی، اگر میترسی، وقتی برگشتی بگو و از من جدا شو.
اگر نه، من تا تهش میروم. شاید در این راه عشقِ تو را از دست بدهم. واقعاً حیف! اما خطرش را میپذیرم. شاید این زندگی که خود را برایش آماده میکنم فقط اضطراب و اندوه داشته باشد. چه حیف!
الآن انتخاب کن. هنوز وقت هست و بگو که انتخابت چیست. این تمام چیزی است که از تو میخواهم. بقیهاش فقط به خودم مربوط است.
خیلی واضح نیست، هان؟… اما میدانم که در آن حسی واقعی وجود دارد. تا الآن من هرگز کاری برای تغییر زندگیمان نکردهام، حتی به آن فکر هم نکردهام. فقط گرفتن چنین تصمیمی از طرف من میتواند خیلی چیزها را درست کند، باور کن.
قبول؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
پیداست که استراحت و تنهایی و صلح با خود که بهلطف تو به دست آوردهام، سلامتی و آب و هوا و زیباییهای این منطقه و مهمتر از همه این عشق عظیمی که هر روز صبح با من و در من پدیدار میشود، برایم مهر و محبت و آرامشی به همراه آورده که مرا از هر آنچه که «ما» نیست دور میدارد و کاری کرده که حتی از مردمی که بهظاهر دلچسب نیستند هم پذیرایی میکنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
میدانی که میخواهم، برای اینکه تو خیلی خوشت بیاید، تا وقتی دوباره هم را میبینیم، خیلی برنزه شوم. میدانی که برای رسیدن به این هدف تحسینانگیز، خورشید و پرتوهایش لازم است… بدون حجاب. خب. تا وقتی آسمان میبارد باید از زیبایی شرقی چشمپوشی کنم و به استراحت و آرامش جسمی و ذهنی بپردازم تا آدمی سرحال برایت بیاورم؛ اما زمانی که هوا یکخرده بهتر شود، فکر عربی با نیرویی شدید در من بیدار میشود و میروم بیرون تا کمی از این پرتوهای نور استفاده کنم؛ البته اگر بتوانم نور پیدا کنم! بهخاطر همین است که کل روزم هدر میرود، چون با این وضع نه برنزه میشوم نه استراحت میکنم نه چیزی میخوانم.
وقتی شب میشود، دیروقت، بعد از عصری طولانی، عصبانی میشوم از اینکه هیچکاری نکردهام و خلقم تنگ میشود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وقتی آدم قلبش را سرد احساس میکند بهتر است خاموش باشد. تو تنها کسی هستی که امروز دوست دارم برایش بنویسم. اما باز هم دلیل نمیشود. از طرفی بد هم نیست. تا امروز بهترین خصوصیاتم را دیدهای و دوست داشتهای. شاید این اسمش دوست داشتن نباشد. شاید دوست داشتنت واقعی نباشد مگر وقتی که مرا با تمام ضعفها و خطاهایم دوست بداری. اما تا کی؟ سخت شکوهمند اما هولناک است که باید یکدیگر را وقت مخاطره و تردید هم دوست بداریم، در قعر دنیایی که فرو میپاشد و در تاریخی که زندگی انسان پشیزی نمیارزد. همین که چهرهات از ذهنم پاک میشود آرامشم را از دست میدهم. اگر نیایی طاقت خواهم آورد؛ اما چه طاقتی؟ در بطن اندوه، در برهوت دل. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فکر میکنم که در اینجا بتوانم آرامش پیدا کنم. با این درختها و باد و رودخانه سکوت درونیام را که مدت مدیدیست از دست دادهام دوباره به دست خواهم آورد. اما ممکن نیست بتوانم فراقت را تاب بیاورم و پیِ تصویر و خاطرهات بدوم. اصلاً نمیخواهم قیافهٔ ناامیدها را به خودم بگیرم یا وا بدهم. از دوشنبه دستبهکار خواهم شد و کار خواهم کرد. مطمئن باش. اما میخواهم کمکم کنی و بیایی، از همه چیز مهمتر این است که تو بیایی! من و تو، ما، تا امروز در تب و بیقراری و خطر با هم دیدار کردهایم و به هم عشق ورزیدهایم. بابتش پشیمان نیستم و بهنظرم روزهایی که بهتازگی زیستهام برای توجیه یک زندگی کافیست. اما طریقهٔ دیگری برای عشقورزیدن هست. نوعی شکوفایی باطنی و هماهنگ که خیلی زیباست و میدانم که به انجامش توانا هستیم. اینجا برایش وقت پیدا میکنیم. این را از یاد نبر، عزیزکم ماریا، و کاری کن که این بخت را داشته باشیم برای عشقمان. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اما دستکم بهلحاظ نظری، غیرممکن نیست که سطوح بالایی از جذابیت را برای امور آرامشبخش ایجاد کنیم؛ این کار فقط کمی مشکلتر است. ظهور چنین مهارتی یکی از کلیدهای توسعهٔ فرهنگی آرامتر است تا در بسترِ آن وظیفهٔ فردیِ دست یافتن به زندگیای آرامتر آسان شود. روشن است که این چیزی جز یک خیالپردازی نیست، اما به سمتی مهم اشاره دارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در شرایط ایدهآل این تشخیص جمعی استوار وجود میداشت که جستجوی آرامش، مولفهٔ محوری مهمی در زندگی خوب است. اما هنوز به اینجا نرسیدهایم. تصویر عمومی ما از موفقیت هنوز به شدت متمرکز بر تحریک و هیجان است. برای رخ دادنِ چنین تغییری نیاز به فرهنگی داریم که ارزش زندگی آرام و چیزهایی که به آن کمک میکنند را عمیقاً ارزش بداند. آنچه امروزه فرهنگ مینامیم هرچند به کار بردن چنین تعبیری در وهلهٔ نخست عجیب بهنظر میرسد اساساً صنعت تبلیغات و اعتلای ایدههاست. فرهنگ برای شیوهٔ زیستن، نحوهٔ اندیشیدن، و تفاوت بین امور مهم و پیشپاافتاده، نسخههایی تجویز میکند. فرهنگ تصویری از آنچه ستودنی و ناستودنی است به ما ارائه میکند. در دهههای اخیر فرهنگ غرب بهطوری کلی مشخصاً چندان به اعتلای آرامش نپرداخته است. ما به گفتارهای بلیغ و معتبرِ بسیار بیشتری دربارهٔ جذابیتهای زندگی آرام نیاز داریم. در یک آرمانشهرِ آرامش، فیلمهای مهم، آهنگهای محبوب و بازیهای ویدئوییِ بسیار مشهور باید حول فروتنی، شکیبایی و تحسین لذتهای کوچک تمرکز یابند. شاید چنین چیزی الان جز وهم و خیال بهنظر نرسد، زیرا تصویری که از شهرت داریم پیوند نزدیکی با امور هیجانانگیز دارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
جامعهٔ ما در باب مزیتهای پول حرفهای قشنگ زیادی دارد؛ اما متأسفانه توجه اندکی به مزایایی دارد که کنار گذاشتنِ برخی موقعیتهای کسب پول دارد، بهخصوص هنگامی که این کنارهجویی به آرامش ما بیفزاید.
برای اکثر ما دشوار است که بپذیریم زندگی آرام اصلاً موهبتی محسوب شود، زیرا مدافعان این نوع زندگی عموما متعلق به گروههای بسیار کماعتباری از اجتماع هستند: تنبلها، هیپیها، آنان که تمام عمرشان از زیر کار در رفته اند، اخراجیها… کسانی که بهنظر میرسد انتخاب دیگری برای سروسامان دادن به امورات زندگیشان نداشتهاند. بهنظرمان میرسد زندگی آرام چیزی است که صرفاً به دلیل بیعرضگی خودشان بر آنها تحمیل شده است. چنین زندگیای، پاداشی رقتانگیز است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
جامعهٔ ما بیش از همه روی پول بهعنوان مؤلفهای کلیدی برای زندگی خوب سرمایهگذاری کرده است. همیشه به ما یادآوری میکنند که بین داشتن پول بیشتر و افزایش رضایت رابطهٔ مستقیمی وجود دارد. اما آنچه چندان برایمان روشن نکردهاند این است که فرآیند تحصیل پول مستلزم گسترهای از هزینههای روانشناختی است که آنها را نادیده میگیریم. کسب ثروت به قیمت شبهای آشفته، روابط سراسر مشکل، روابط فامیلی خشک و حتی گاهی خودِ زندگیمان تمام میشود. بنابراین صرفاً نباید به پولی نگاه کنیم که جمع کردهایم، بلکه همچنین باید به آرامشی نیز توجه کنیم که برای کسب این پول فدا کردهایم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
فرهنگ بیش از اندازه مجیزِ آرامش را میگوید. روشن است که این کار را متهم نمیکنیم. اما در عین حال واقعاً آرامش را مؤلفهٔ مهم و خاصی از زندگی خوب نمیدانیم. از همین جاست این واقعیت که وقتی ایدهٔ زندگیِ ساکت یا آرام را واقعاً واکاوی میکنیم، کمتر از آن حدی که بهنظر میرسد ارزش کاملاً مثبتی دارد. وقتی میگوییم فلانی لیاقت یک زندگی آرام را دارد، غالباً داریم به شکلی محترمانه آنان را سرزنش میکنیم که از روبهرو شدن با چالشهای وجودی سختتر و جدیتر و البته ارزشمندترِ زندگی رویگردان شدهاند. عموماً گذراندنِ اوقات آرام را با اوقات بازپروریِ پس از بیماری یا با اوقات بازنشستگی پیوند میزنیم. به عبارت دیگر بهنظرمان زمانی یک زندگی آرام را برمیگزینید که آمادگی رویارویی با دیگر امکانهای جذابترِ زندگی را نداشته باشید. اما این بیان دقیقی از نقش آرامش در زندگی ما نیست. آرامش نسبی یکی از پیششرطهای هم برای مدیریت بهقدر کافی خوب در بسیاری از حوزههای زندگی است. زندگی آرام بهمعنای نشیب زندگی نیست بلکه معنای دقیقترش این است که باید چگونه زندگی کنیم تا به شکوفایی برسیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
تحسین آرامش لزوماً به معنای داشتنِ توانایی آسودگی نیست. اشتیاق به آرامش، بخشی بسیار مهم و گرانبها از وجود فرد است، بهخصوص هنگامی که ذهن غرق در پریشانی است. اگر صرفاً به رفتارهای فعالانهٔ کسی توجه کنید، فقط با بخش کوچکی از وجود آنها روبهرو شدهاید. بلکه باید آرزوها و اشتیاقهای آنان را ببینید یا تصور کنید. حتی وقتی در را کوبیدهایم و احساس خشم، بدبختی و اضطراب شدید داریم، اما کماکان میتوانیم عاشق حقیقی و اصیلِ آرامش باشیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
همچنین این یک قانون روانشناسانه است که کسانی که بیش از همه جذب آرامش میشوند، در عین حال به احتمال زیاد بسیار زودرنج و ذاتا مستعد اضطراب زیاد هستند. تصویر ما از شخصی که عاشق آرامش است تصویر نادرستی است؛ تصورمان این است که از جملهٔ بیتشویشترین گونهها هستیم. بر اساس پیشفرض پسزمینهایِ بسیار گمراهکنندهای عمل میکنیم که عاشق کسی است که واقعاً در آن چیز خوب و ماهر است. اما کسی که عاشق چیزی است، کسی است که عمیقاً میداند چقدر فاقد آن است؛ بنابراین میداند که چقدر به آن نیازمند است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هرچه آرامش کمتر برایمان دغدغه باشد، بیشتر متوجه مواقعی میشویم که کمتر از آنچه میتوانستیم آرام بوده ایم. آنگاه در دورههای متعدد، نسبت به عصبانیت و دلخوریمان کمتر حساس خواهیم بود. آیا واقعاً پایبندی حقیقی به آرامش میتواند به معنای سکون مدام باشد؟ اما این قضاوتی واقعاً منصفانه نیست، چون آرامش مطلقا همیشگی گزینهٔ امکانپذیری نیست. آنچه اهمیت دارد این است متعهد باشیم همیشه سعی کنیم خود را آرامتر کنیم. اگر با شور و شوق تمام خواهان آرامش باشید میتوان شما را عاشق حقیقیِ آرامش دانست، و نه لزوماً زمانی که موفق شوی مطلقاً همهٔ اوقات آرام باشی. هرقدر هم که لغزشها متعدد باشند، تعهد شما به آرامش، واقعیت دارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
باید بپذیریم که بار تنهایی را به دوش میکشیم. ما اصلاً تنها کسی نیستیم که دچار چنین مشکلی است. همگان بیش از آن حدی که بروز میدهند دچار اضطراب هستند. حتی خدای ثروت و زوجهای عاشق نیز رنج میبرند. جمعاً تاکنون نتوانستهایم بسیاری از مشکلات زندگی را همانطور که هستند بپذیریم.
باید بیاموزیم که به دلهرههایمان بخندیم؛ این خنده رفتاری سرشار از آرامش است، هنگامی که رنجهای شخصیمان به شکل لطیفهٔ بامزهای در جامعه درآمده باشد. ما باید بهتنهایی رنج بکشیم. اما میتوانیم حداقل دستانمان را برای همسایگانی که مثل ما دچار رنج، آسیب و بیش از همه دلهره هستند باز کنیم و به مهربانترین نحو ممکن بگوییم: «درک میکنم…» آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
(و این یکی را زیاد بروز نمیدهیم) هنگامی به آرامش میرسیم اگر در حال زندگی مشترک با فردی شایسته و مناسب باشیم، کسی که بتواند حقیقتاً ما را درک کند، کسی که وقتی با او هستیم سخت نمیگذرد، کسی که مهربان و بازیگوش و همدل است، کسی که نگاهی فکور و دلسوز دارد که در آغوشش میتوانیم همیشه مثل دوران کودکی هرچند نه کاملاً مانند آن آرام گیریم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هرگز نباید در پی حذف مطلق اضطراب باشیم. منابع سرسختی از تشویش همواره در درون ما وجود دارند. فراتر از هر چیز خاصی که ممکن است ما را نگران کند، وقتی در یک گسترهٔ زمانی بزرگتر بنگریم چارهای نداریم که به این نتیجه محکم برسیم: ما همیشه از اعماق وجودمان و به دلیل ساختار خلقتمان همواره دچار دلهره و اضطراب هستیم. هرچند ممکن است که هر روز توجهمان معطوف به این یا آن نگرانیِ جزئی باشد که در ذهنمان جای گرفته است، ولی آنچه واقعاً با آن روبهرو هستیم اضطراب است بهعنوان یک وجه همیشگیِ زندگی، چیزی تغییرناپذیر، وجودی، سرسخت و مسئول تباهیِ بخش عمدهای از فرصت اندکمان بر این کرهٔ خاکی. در شرایطی که سخت از این اضطرابها رنج میبریم، طبیعتاً به دام خیالپردازیهای قدرتمندی میافتیم در مورد شرایطی که سرانجام به آرامش برسیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
وقتی آغوش گرفتن واقعاً اصیل باشد، همچنین یک حالت بیرونی نیز هست که آمادگی برای مهرورزی و همدلی با دیگری را نشان میدهد. آغوش یعنی اینکه با آرامش در کنارش خواهیم بود، قضاوت منفی نخواهیم داشت و صبور خواهیم بود تا ببینیم واقعاً مسئله چیست و همه چیز را در پرتویی محبتآمیز خواهیم دید: همدلی تضمین شده است و در صورت لزوم حاضر به بخشش هستیم. این ارمغان عقلانیت دورهٔ بزرگسالی است در برابر آشفتگیهای دورهٔ نابالغی، که بزرگسال میتواند دلیل آشفتگی را دریابد، همه چیز را مرتب کند، به ما چیزهایی بیاموزد، یاریمان کند و خیلی خوب مسأله را حل کند. وقتی والدین کودک را بغل میکنند، نشان از این دارد که میتوانند چیزهای درهمشکسته را درست کنند. همچون یک اثر هنریِ بزرگ، آغوش تجسمی محسوس از ایدههایی مهم است، نشانهای بیرونی از خوشقلبیِ درونی. هرچند ممکن است هرگز هیچیک از این ایدهها را به زبان نیاوریم، اما آغوش یکی از سرچشمههای حکمت کاربردی است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اما آغوش را در واقع نمیتوان صرفاً در چارچوب بدنی منحصر کرد. قدرت آغوش برای آرامش و تسلی بخشیدن به دلیل دلگرمیهای بیکلامی است که به دیگری منتقل میکند. آغوش حقیقی یعنی در اختیار گذاشتن حس امنیت. بازوانی که کودک را در بر گرفتهاند از او در برابر همهٔ ترس دفاع میکند و در برابر تمام خطرهایی که به تخیل او در میآیند امنیتش را تأمین میکند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
آغوش گرفتن را اساساً فقط در مورد نوزادان روا میدانیم. کودک را تا حدود ۴ سالگی همیشه در آغوش میگیرند، بلند میکنند، نوازش میکنند و حمل میکنند. ما پذیرفتهایم که یک فرد خردسال نمیتواند همهٔ کارها را خودش انجام دهد. گاهی یک بزرگسال لازم است تا مراقب آنها باشد، حمایتشان کند، آنها را امن و آسوده نگهدارد و آنها را تغذیه کند و با در آغوش گرفتن آنها آرامشان کند. در آغوش دستان والدین بودن بهلحاظ بدنی شاید تا حدودی از نو محیطی را ایجاد میکند که مطلقاً فارغ از هرگونه استرس و فشار است: رحم مادر. نوزاد را نمیتوان با آوردن توضیحها و دلایل کمک کرد؛ اما به لمس کردن پاسخ میدهند: فشردنِ گرم و صمیمانهٔ نوزاد در آغوش، بدنش را تسکین داده و آرام میکند و ذهن آشفته را آسودگی میبخشد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
چرا پدربزرگها و مادربزرگها در مورد تربیت کودکان نوعا رویکردی آرامتر نسبت به والدین دارند. پدربزرگها و مادربزرگها بینش دقیقتری دارند که بسیاری از مشکلات، امری عادی و لذا کمتر خطرناک هستند. آرامش آنها مبتنی بر دو خردهشناخت مهم است. آنان میدانند هر کاری هم بکنیم، فرزندانمان از بسیاری جهات ناکامل بار میآیند و از همین رو این نگرانیِ شدیدا آزارنده که شاید داریم در تربیت فرزندمان مرتکب اشتباه میشویم، معمولاً تا حدودی نابجاست. اما همچنین میدانند که حتی وقتی کم و بیش خطاها و اشتباههایی هم رخ دهد، کودکان به قدر کافی از پس امور بر میآیند. درک آنان از بیمها و امیدها به دلیل تجربهٔ زندگی بیشتر واجد دقت بیشتری است. تاریخ جنبههای کمتر هراسانِ ما را تقویت میکند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نظارهٔ گسترهٔ خشک یک بیابان ارائهگرِ نوعی فلسفهٔ آرامش است که در ماده تجسم یافته است: اینکه نشان میدهد حتی سال به سال نیز دگرگونیها ناچیزند؛ شاید چند سنگ دیگر از تپه فرو بریزد؛ شاید چند گیاه دیگر اضافه شود؛ اما الگوی نور و سایهٔ حاکم بر بیابان تا بینهایت تکرار خواهد شد. اینجا با انفکاک شدیدی از دلمشغولیها و اولویتهای جهان انسانی روبهرو میشویم. و این انفکاک برای همه یکسان صدق میکند. فضاهای پهناور بیابان نه تنها نسبت به من، بلکه نسبت به کل بشر بیتفاوت است. در برابر گستردگی زمان و مکان بیمعناست چشمانتظار دفتری بزرگتر باشیم یا اعصابمان خرد شود که چرا روی چرخ عقب سمت چپ خراش کوچکی افتاده است یا این که کاناپه اندکی زهواردررفته بهنظر میرسد. وقتی از منظر احساسی بنگریم که بیابان در ما برمیانگیزد، تفاوت در دستاوردها، مقامها و داراییها بین مردم چندان هیجانبرانگیز یا تأثیرگذار بهنظر نمیرسد. چنان که گویی بیابان میخواهد برخی چیزها را به ما بیاموزد به شکل کارآمدی درست هستند و شیوههای معمول تفکر ما را توازن میبخشند. از این منظر چیزهای خرد و کوچک بهسختی ارزش ناراحتی یا عصبانیت دارند. هیچ فوریتی در کار نیست. اتفاقات در مقیاس قرنها رخ میدهند. امروز و فردا اساساً فرقی ندارند. زندگی شما یک بازهٔ بسیار کوچک و گذراست. شما میمیرید، چنان که گویی هرگز وجود نداشتهاید. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
امر والا به این دلیل آرامشبخش است که یکی از سرچشمههای همیشگی و بسیار عادیِ پریشانحالی را خنثی میکند. توجه ذهنی ما همیشه معطوف به امور دم دست است. بنا به غریزه با هر اتفاقی که در فضا و زمانِ اطرافمان رخ میدهد عمیقاً درگیر میشویم و ارتباط ما با امورِ بسیار دوردست، بسیار ضعیفتر و بیعلاقهتر است. این سازوکار چندان چیز عجیبی نیست. اغلب اوقات امور کنونی و دم دست بیشتر با بقای ما ارتباط دارند تا چیزهایی که پنج سال پیش رخ دادهاند یا ممکن است در آینده برایمان پیش بیایند. سازوکار ذهن ما طوری است که از مار میگریزد یا از گرسنگی پرهیز میکند. این نکته در بستر زندگی مدرن مثلاً در جروبحثِ دیشب دربارهٔ خمیردندانهایی که روی آینهٔ دستشویی مالیده شده بود و ضربالعجل کاری برای روز سهشنبه شدیداً پریشانحالمان میکند با اینکه در بستر کلیت یک رابطه، یک شغل یا تمامیت یک زندگی، این امور در واقع چیزی جز مسائلی جزئی نیستند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هنگامی که غرق تأمل در چیزی میشویم که بسیار از ما عظیمتر است احساس آرامش و آسودگی عجیبی میکنیم.
هنرمندان و فیلسوفان به این احساس یک نام خاص دادهاند: امر والا. هنگامی امر والا را تجربه میکنیم که عمیقاً مجذوب چیزی شده باشیم که بسیار عظیمتر و قدرتمندتر از ماست. امر والا با عظمتش ما را مقهور خویش میکند، اما در عین حال به ما احساسی سرزنده از کوچکیِ نسبیمان میبخشد. در چنین مواقعی گویی طبیعت پیامی تواضعآور برایمان ارسال میکند: اتفاقات زندگیِ ما در گسترهٔ عظیم هستی چندان هم مهم نیستند. ولی عجیب است که این احساس بهجای تشدید پریشانحالی، میتواند بسیار آرامشبخش و تسکیندهنده باشد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
از لحاظ فرهنگی، ما از فرصتهایی که موسیقی برای رسیدن به احساس آرامش در اختیارمان نهاده چندان بهره نبردهایم. امروزه دیگر تصور میکنیم نباید نیتی آگاهانه و هدفمند در پس موسیقی در کار باشد. بهنظرمان موسیقی نباید بکوشد در حیات عاطفی ما هیچگونه مداخلهٔ حتی سودمندی بکند. برای استفاده از مواد آمادگی بیشتری داریم تا گوش دادن به آهنگ.
در جامعهای که نظم و نظامی والاتر و حکیمانهتر داشته باشد روی قطعات موسیقی نیز مثل داروهای طبی آزمایش انجام میدهیم و آزمایشگاههای شنواییسنجی در همهٔ عناصرِ یک قطعهٔ موسیقی تغییراتی ظریف بهوجود میآورند مانند ریتم، گسترهٔ آوایی، خط آهنگ، طنین آوایی و زیر و بمی اصوات و ارزیابی میکنند که چه تأثیر متفاوتی بر شنوندگان میگذارند. بدین ترتیب دانشی فراهم میکردیم که هر یک از انواع مداخلهٔ شنیداری چه تأثیری روی هر یک از گونههای پریشانحالی میگذارند. آنگاه تعیین میکردیم که برخی افراد به آکورد «لا مینور» واکنشی بد نشان میدهند و مثلاً ندای فلوت ارتباط خاصی با تنشهایی دارد که در مورد تخیلات جنسیِ زندگی زناشویی دچارشان میشویم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
این یعنی اساساً میتوانیم بکوشیم آگاهانه موسیقیای خلق کنیم که با نیازهای عاطفیمان تناسب داشته باشد؛ این کار فرق چندانی با تلاشهای پژوهشگران علم پزشکی که داروهایی برای بهبود ناخوشیهای روانی ما میسازند، ندارد. امروزه این کار چندان خلاقیت ارزشمندی بهحساب نمیآید. اما همیشه چنین نبوده است. در دورهای که بزرگترین نوابغ موسیقی دنیا طبق اصول دینی عمل میکردند، عموم آهنگسازان به شکلی هدفمند میکوشیدند شنونده را به چارچوب ذهنی خاصی نزدیک کنند و اغلب هدفشان ایجاد حس آرامش درونی بود. برای مثال فرد هنگام شنیدنِ اجرای «آوه ماریا» ی شوبرت (که در سال ۱۸۲۵ ساخته شد) احساس میکرد که با مهربانی و بهآرامی او را در آغوش کشیدهاند: شنونده با هیچ نکوهش و سرزنشی روبهرو نمیشد بلکه درک و همدلیِ ژرف و بیپایانی با دردها و رنجهای خویش احساس میکرد. موسیقی روح ما را اعتلا میبخشد و بهنرمی حواس ما را از علل بیواسطهٔ پریشانحالیمان پرت میکند (همانطور که والدین میکوشند حواس کودک بیقرار را پرت کنند). آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
برقراری پیوند بین آکوردها و نتهای خاص و عرصههای مشخصِ تجربیات عاطفی، تاریخی طولانی دارد: مثلاً کریستین دانیل فردریش شوبرت شاعر و نظریهپرداز آلمانی کلید سل ماژور را با «احساس آرامش و رضایت… قدرشناسی لطیف… و هرگونه عاطفهٔ ملایم و مسالمتآمیز قلبی» پیوند میداد. اینها تعمیمهایی واقعاً خوب هستند و تأییدی بر این ایده که قدرت برخی قطعات موسیقی برای آرام کردنِ ما بههیچوجه چیز رازآمیزی نیست. قلب ما که در واقع جعبهٔ موسیقیِ اختصاصی هر یک از ماست در مواجهه با برخی از قطعات موسیقی شروع به دنبال کردنِ ریتمهای آهستهترِ سازها و آوازها میکند؛ بهواسطهٔ موسیقی حتی تنفس ما منظمتر و یکنواختتر میشود. لازم نیست هیچ معنایی به ما منتقل شود: تأثیرات ابتدا در سطح جسمانی رخ میدهند، سپس به نوبهٔ خود، بر شکل افکارمان تأثیر میگذارند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نکتهای که لالایی آشکار میکند و ما را به فروتنیِ بیشتری فرامیخواند، این است که لزوماً شعرِ لالایی نیست که آرامش ما را بیشتر میکند. نوزاد هنگام شنیدن لالایی معنای ترانه را نمیفهمد، با این حال صدای لالایی کماکان تأثیرش را دارد. نوزاد به ما نشان میدهد که همهٔ ما انسانها مدتها پیش از آنکه موجوداتی فهمنده باشیم که میتواند معنای کلمات را رمزگشایی کند، موجوداتی آهنگدوست هستیم به ویژگیهای اصوات عکسالعمل نشان میدهیم. بنابراین ما در بیش از یک سطح ارتباطیِ واحد عمل میکنیم و گاهی اوقات جنبههای موسیقایی تأثیری شدید و اساسی بر ما دارند. البته بهعنوان یک انسان بالغ، ما با ارتباط معناشناختی بیشتر آشنا هستیم: ما معنا و محتوای کلمات و جملات مورد استفادهٔ دیگران را درک میکنیم. اما یک سطح ارتباطی حسگرانه نیز وجود دارد که در آن لحن صدا، ریتم و زیر و بمیِ اصواتی که میشنویم، تأثیری بسیار بیشتر از هر حرفی دارد که دیگری ممکن است به ما بزند. موسیقیدان در برخی موارد میتواند بر تمام آنچه فیلسوف قادر به بیانش است، پیشی بگیرد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از آرامشبخشترین چیزهایی که تابهحال جامعهٔ بشری ابداع کرده «خواندن لالایی» است. در همهٔ فرهنگها اینگونه بوده که مادران برای خواباندن نوزادان، آنها را در گهواره میگذاشتند، گهواره را تکان میدادند و برایشان لالایی میخواندند. بدیهی است که صداها میتوانند تأثیر ژرف و آرامشبخشی بر ما داشته باشند. هنگامی که صدای امواج را در ساحل میشنویم یا صدای خشخش برگهای پراکنده در باد به گوشمان میرسد احساس آرامش میکنیم؛ روشن است که اینجا نیز با همان پدیده روبهرو هستیم.
این تصور عام که صداها میتوانند بر وضعیت ذهنی ما تأثیر بگذراند بهخودیخود چندان محل اختلاف نیست؛ اما معمولاً از آن استفادهٔ اصولی یا هدفمند نمیشود: یعنی بهعنوان ابزاری برای کنترل هیجانات و هدف گرفتن حالات آشفتهمان. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
از جهتی وسوسه میشویم از رویکرد نوپروتستان طرفداری کنیم. این نگاه سبب میشود تا ما نسبت به چیزهایی که در اطرافمان وجود دارد مانند رنگ دیوارها، طراحی شهر یا نسبت به کیفیت اتاق هتلها کمتر آسیبپذیر باشیم. بیشتر چیزهایی که در پیرامونمان میبینیم بیحسابوکتاب و درهموبرهم هستند، که دشمن آرامش و تمرکز حواسند؛ گرچه این حقیقتی بغرنج و تا حدی تحقیرآمیز است. اما شاید درستتر باشد که بپذیریم که فضای بصری پیرامون ما نقشی حیاتی در شکلگیری احوال درونی ما دارد. احمقانه نیست اگر درون کتابها، ایدهها و مکالماتمان در جستجوی آرامش باشیم، اما در کنار این نوع فعالیتها، نباید احساس خواری کنیم که تدابیری سادهتر و اولیهتر را نیز مد نظر داشته باشیم: مثلاً اینکه همیشه حواسمان باشد قفسهها تمیز و منظم باشند، تختخواب مرتب باشد، روی دیوارهای خانهمان تابلوهایی آرامشبخش آویزان باشد و باغچه خوب هرس شده باشد. همانقدر که نیاز داریم ذهنمان را با منطق آرامشبخش شستشو دهیم، نیاز داریم چشمان هراسانمان را با هنر آرامشبخش آشنا کنیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در برخی لحظات خاص برایمان واضح است که امور بیرونی بر احوال ما تأثیر دارند. وقتی به گنجهٔ مرتب و منظم مینگریم بارقهای از رضایتی آرامشبخش در ما جان میگیرد. پیادهروی عصرگاهی در پارک یا در ساحل میتواند عمیقاً ما را به آرامش برساند. در برخی دقایق زندگی تحت تأثیر آنچه که به نظارهاش مینشینیم بسیار سرزنده هستیم. این رویکردی نیست که بهشکلی جدی و همیشگی به آن ملزم باشیم. این فکر که احوالات درونی با محیط بصری تحتتأثیر قرار میگیرد، توهینی است به عزتنفس عقلانیمان و این احساس که افرادی عمیقاً عقلانی هستیم. بیزاریم از این که بپذیریم ممکن است آشفتگی بصری باعث رنجمان شود. بهسادگی ممکن است آن را نوعی بهانهجویی بیجا و تظاهری انگشتنما بدانیم. دقیقاً به همین خاطر است که در سطح سیاسی، پیگیری طراحیِ آرامشبخش در شهرها یا روستاها هرگز اولویت نبوده است. این ایده که سلامت روانی وابسته به بودن در محیطهای آرام است، کشش بسیار ناچیزی داشته است آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نقاشی همچون همهٔ هنرها میبایست ما را در جهت تعالی روح هدایت کند، و برای اینکه آرامش، دغدغهٔ عمدهای در زندگی است، وی بر آن بود که آرامش یکی از اهداف بزرگی است که هر هنرمند بلندپرواز باید در پی گسترش آن باشد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اشتیاق برای رسیدن به آرامش، امری دائمی و نیازی گسترده برای بشر است. هرچند بهظاهر عقبهٔ مذهبی کلیساها و صومعهها به نادرستی با این نیاز پیوند خوردهاند: بهاشتباه چنین تصور شده است که ساخت مکانهای آرام اساساً با ایمان به عیسی مسیح پیوند دارند. باید دوباره دریابیم که جستجوی آرامش یکی از مقاصد بنیادین همهٔ سبکهای معماریست و صرفاً مختص به بناهایی نیست که در روزگار ناچاری به آنجا پناه میبریم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
سنت غربی از ما میخواهد تا بر ایدههای بودا تمرکز کنیم، اما بودیسم حکیمانهتر به خاطر دارد که گاهی لبخند کسی دیگر است که بر ما تأثیر میگذارد. چهرهٔ اطرافیانمان بهتدریج مناظر و چشماندازهای درونمان را شکل میدهند. روانکاوان شرح میدهند که چگونه لبخندِ مادر احساس رضایت را به کودک منتقل میکند کودک پیام را دریافت میکند و او هم به مادر لبخند میزند. احوالات درونی، مُسری هستند. اگر مکرر بادقت به چهرهٔ آرام و خویشتندارِ بودا بنگریم، مجموعهای از خصلتهای مطلوب را در درونمان تقویت میکنیم و ذخائر آرامش و آسایش خاطر خود را که همیشه در معرض خطر هستند، اعتلا میبخشیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
برای رسیدن به آرامش دو راه وجود دارد. یکی از این راهها را تا اینجای کار دنبال کردیم فلسفه و اکنون به سراغ راه دوم میرویم: هنر. فلسفه میکوشد بهواسطهٔ تأثیرگذاری بر قوای عقلانیمان، ما را به آرامش برساند. هنر ناظر است بر نحوهٔ تأثیرگذاری مفاهیم بهواسطهٔ حواس. هنر میداند که ما موجوداتی جسمانی و حسگر هستیم و اینکه برخی مواقع بهتر است به جای بحث عقلانی، به نحو شهودی بر ما تأثیر گذاشته شود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما نیاز داریم این آمادگیِ ذهنی را مدام در خودمان حفظ کنیم که به دیگران سخت نگیریم و بپذیریم که برخی چیزها برای ما ساده و برای آنها سخت است، اینکه آنها به تشویق نیاز دارند و اینکه یک جملهٔ رک و بیپرده، هر قدر هم که درست باشد، میتواند تأثیر فاجعهباری بر جا بگذارد. ما عادت نداریم مشکلات پیچیدهٔ روانی دیگران، زخمهای عجیب و غریبی که دارند و حیطههای آسیبپذیریِ غیرمنتظرهای را بهحساب آوریم که در وجود آنها در درون دیگران تردیدی نیست (و در نگاه اول اصلاً معلوم نیست). شاید فکر و توجه فراوانی لازم باشد تا بتوانیم بفهمیم چطور باید در یک موضوع خاص با همکار خود کنار بیاییم. اما اگر فرض کنیم که همه صاف و ساده هستند (و باید باشند) ، به خودمان اینقدر زحمت نمیدهیم و وقت نمیگذاریم. نقطهٔ شروع آرامبخشتر این است که بپذیریم با اینکه همکاری قطعاً کار بسیار سختی است، اما همکاریِ خوب با دیگران کاری بسیار والا و جذاب است؛ در نتیجه شایستهٔ این است که فکر و توجه بیشتری برایش بهخرج دهیم و مدام از نو تلاش کنیم تا همکاریها را با آرامش بیشتری به نتیجه برسانیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما عمدتاً اصرار داریم که احساسمان در مورد دیگران (و چیزهایی که فکر میکنیم در ذهنشان میگذرد) را با توجه به تجربههای خودمان بازسازی کنیم. خیلی برایمان سخت است که با آرامش و بهروشنی تصور کنیم که دیگران چه بسا اصلاً شبیه ما نباشند. دیگران مهارتها، ضعفها، انگیزهها و ترسهای متفاوتی دارند. گویی مغز انسان به نحوی تکامل یافته که لازم نبوده این مشکل خاص را در نظر بگیرد. گویا در عمدهٔ تاریخ بشر برای بقای فردی و گروهی چندان نیازی نبوده که بشر در عملکردهایش این مسئله را در نظر بگیرد که افراد دیگر از نظر عملکرد ذهنی چقدر با ما تفاوت دارند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
مخمصهٔ زندگی بسیار غمانگیز است. تقریباً بهقطع و یقین در شرایطی خواهیم مرد که بسیاری از توانهای بالقوهٔ خود را رشد ندادهایم. بسیاری کارها که میتوانستید انجام دهید، کشف نشده میمانند. چه بسا در زیر خاک بیارامید در حالی که بخشهایی از وجودتان بهشدت در پی اعلام وجود بودند، یا دچار این احساس شکست باشید که کارهای زیادی بود که نتوانستید به سرانجام برسانید. اما این اصلاً مایهٔ شرمساری نیست. بلکه یکی از بنیادیترین چیزهایی است که وجودش را برای یکدیگر میپذیریم: این سرنوشت مشترک همهٔ ماست. و البته چه غمانگیز است. اما منحصر به یک نفرِ خاص در دنیا نیست. این واقعیتی تراژدیک و در عین حال آرامشبخش است که تخیل به ناچار همیشه فراتر از افق امکانها پرواز میکند. همگان دچار نارضایتیاند و این صرفاً به خاطر تغییرات مداوم عجیب ذهنمان است که بهتدریج شکل گرفته است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
آرامش داشتن به این معنا نیست که فکر کنیم وضعیت همیشه خوب، جالب و یا قابلپذیرش است. بلکه فقط به این معناست که میدانیم با جر و بحث کردن و از کوره دررفتن به مشکلاتِ وضعیت موجود میافزاییم و در عین حال به جایی نمیرسیم. این رویکرد دستکم بهلحاظ نظری، خودش پیشرفتی جزئی است. اما وقتی به یاد خشمها و عصبانیتهای شدید خود میافتیم، میبینیم که این نکته خودش دستاوردی بزرگ و بسیار دلپذیر است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ادب راهی پیش پایتان میگذارد تا بتوانید با حفظِ شأن خودتان از موضع خود عقبنشینی کنید. در وضع طبیعی تنها یک دلیل برای واگذاری موقعیت برتر وجود دارد: پذیرفتنِ شکست. یعنی هنگامی که شما در مقابل قدرتی برتر تعظیم میکنید، اما تحت قواعد ادب، طرف مقابل را به حال خود رها میکنید. نه به این خاطر که شما ضعیف یا ترسو هستید یا شکست خوردهاید؛ به این خاطر که آرامش را به آشفتگی ترجیح میدهید. ادب باعث میشود عذرخواهی آسانتر شود، چون عذرخواهی بههیچوجه به معنای تسلیم شدن مطلق نیست. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
وقتی مسئله این باشد که چگونه در حضور دیگر افراد آرامش خود را حفظ کنیم، آیا ایدههای باادب بودن و خوشرفتاری هیچ کمکی به ما میکنند؟ آرامش در حضور دیگران به معنای بیتفاوتیِ سرد نیست، این است که بخواهیم نه خودشان و نه مسائل زندگیشان آرامش ما را بههم نزنند و برایمان مزاحمت ایجاد نکنند. مسئله این است که سطح آشفتگی و عصبانیتِ بالا، مانع این میشود که کارهایی را انجام دهیم که بهنظرمان لازم و پسندیده است. عصبانیت و دلخوریِ زودهنگام رابطهٔ ما را با دیگران به تباهی میکشاند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
گفتهاند فیلسوف فرانسوی، امیل آگوست چاغتیه (که با نام اَلِن شناخته میشود) ، بهترین معلمِ نیمهٔ اول قرن بیستم در فرانسه بوده است. او برای آرام کردن خود و شاگردانش هنگام رویارویی با اشخاص آزارنده، فرمولی ابداع کرده بود. او نوشته است: «هرگز نگویید که افراد شرور هستند. شما فقط باید دلیل رفتارهایشان را دریابید». منظور او این بود: در پی آن منبع رنج باشید که باعث میشود شخص به شیوههایی مخوف رفتار کند. فکر آرامشبخش این است که تصور کنیم آنان در درون خویش از موضوعی رنج میبرند که ما نمیتوانیم ببینیم. بالغ بودن یعنی بیاموزیم که این نواحیِ درد و رنج را تصور کنیم، علیرغم اینکه شواهد چندان کافی در اختیار نداریم. شاید آنطوری بهنظر نرسند که گویی به دلیل درد روانشناختیِ درونی است که عصبانی شدهاند: چه بسا سرخوش و خودشیفته بهنظر بیایند. اما آن دلیل پنهان قطعاً وجود دارد؛ وگرنه آن شخص باعث آزردگی ما نمیشد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از راههای اصلیِ دستیابی به آرامش، داشتنِ قدرت تشخیص و تمیز است؛ اینکه بتوانیم حتی در وضعیتهای بسیار چالشبرانگیز بین عملی که یک شخص انجام میدهد و عملی که مد نظرش بوده، فرق بگذاریم.
در عرصهٔ قانون، این تمایز را با دو مفهوم متمایزِ قتل و قتلِ نفس پاس داشتهاند. نتیجهٔ هر دو چه بسا یکی باشد: بدنی بیجان در حمامی از خون. اما در مجموع حس میکنیم از لحاظ نیتِ شخصی که مرتکبِ عمل شده است، تفاوت بزرگی در کار است.
دلیل بسیار خوبی وجود دارد که چرا باید به نیاتِ افراد اهمیت بدهیم: چون اگر عمل وی عمدی بوده باشد، آنگاه وی سرچشمهٔ خطری همیشگی ست و چه بسا عمل خویش را تکرار کند؛ بنابراین جامعه باید از خطر وی مصون بماند. اما اگر عملی تصادفی بوده باشد، وی باید عذرخواهی قلبی نموده و آسیب را جبران نماید، که ضرورت اِعمال مجازات را بسیار میکاهد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگر در ذهن داشته باشیم که ضعفهای هر شخصی با قوتهایی همراه است، آنگاه در روابطمان به آرامش بیشتری میرسیم. این دیدگاه تفسیری از جنبههای واقعاً دلسردکنندهٔ همسرمان ارائه میدهد که کمتر تهدیدآمیز و عصبانیتآور است. وقتی همسرمان ما را ناراحت میکند، شدیداً گرایش داریم که تصور کنیم بهسادگی میتوانست از این بخش رفتارش اجتناب کند. چرا نمیتواند خیلی راحت وسواسش را برای تمیز کردنِ میز آشپزخانه رها کند؟ چرا بیشتر استراحت نمیکند؟ چرا زود نمیخوابد؟ چرا تمرکز بیشتری روی شغلش ندارد؟ این سؤالات در ذهن ما میچرخند و به شیوهای نسبتاً ناخوشایند برایشان پاسخ جور میکنیم. به این خاطر است که برای زندگی مشترکمان اهمیتی قائل نیست. به این دلیل که آدم پستی است. به این دلیل که وسواسی، سرد، خودخواه یا ضعیف است. ما اعمال او را نتیجهٔ ویژگیهای واقعاً بدی میدانیم که اگر بخواهد میتواند تغییرشان دهد. احساس میکنیم عمداً میخواهد روی اعصابمان برود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
رسیدن به رابطهٔ آرامشبخشتر، لزوماً حذف کردن نقاط اختلافنظر و مشاجرهها نیست. بلکه راهش این است که پیشاپیش بپذیریم مشکلات اتفاق میافتند و به ناچار نیازمند فکر و زمان بسیار زیادی برای رسیدگی به آنها هستیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
روانکاوها میگویند در رحم مادر و در نوباوگی، در آن بهترین لحظات، رفتار والدین مهرورز با ما طوری بوده است که بعدها امید داریم معشوق نیز چنین رفتاری داشته باشد و این همان وضعیت عشق است. والدینمان میدانستند چه موقع گرسنه و خستهایم، اگرچه نمیتوانستیم اینها را به زبان بیاوریم. نیازی به تلاش کردن نداشتیم. آنها کاری میکردند که کاملاً احساس امنیت کنیم. با کمال آرامش ما را در آغوش میگرفتند. در نتیجه ما در حال فرافکنیِ یک خاطره به آینده هستیم. بر اساس آنچه زمانی برایمان رخ داده است، انتظار آیندهای را میکشیم که دیگر ناممکن است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هر بار که در رسیدن به آرامش شکست میخوریم، میتوانیم به تحلیل آن بپردازیم تا چیزهایی مفید و ارزشمند در مورد خود کشف کنیم. هرگونه نگرانی، ناکامی، بیتابی یا خشمِ ناگهانی، بصیرتهای مهمی در بطن خویش دارد که در اختیار ما بگذارد؛ به این شرط که زحمت رمزگشایی آنها را به جان بخریم. راه مطلوب برای رسیدن به آرامش این نیست که ذهن خود را خالی کنیم، بلکه باید به شکلی دقیقتر و آهستهتر به تجارب ناراحتکنندهٔ خود بنگریم، با این هدف که نگرانیهای بنیادین را کشف و روشن کنیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
همیشه بعد از رفتنش میبایست به فکرش باشی، همه چیز را به تفکر وامیداشت، حتا گلها و پرندهها و درختها هم بعد از عبور او به فکر فرو میرفتند، آرامش و سکوت و ژرفناهای تاریک درون صدایش یک جور ابهام به وجود میآورد. مانند آنکه مستانه نیمهشبی تاریک، در پیچ و خم باغی گمت کند. وقتی حرف میزد همیشه حس میکردم بین مجموعهای از باغ و فواره و تالابی از گلاب گم شدهام. خنکای غریبی در کلامش موج میزد، مانند آنکه دور از آبشاری ایستاده باشی و باد پشنگ آب را برایت بیاورد. مانند آنکه زیر درختی خوابیده باشی و نسیم با بوسهای بیدارت کند، اما نیمهای تاریک هم در گفتارش بود که یک طوری درون خود گمت میکرد. همیشه تأثیری عمیق و بیاندازه سخت در همه چیز باقی میگذاشت. چیزی که آرام از وجودش برمیخاست و در وجودت جا میگرفت. چیزی که ابتدا لطیف و سبک جلوه میکرد، مثل پرواز کردن و نشستن بلبلی از باغی به باغ دیگری… مثل جداشدن برگی از شاخهای بلند… اما مدتی که میگذشت درد خنجری به جا میگذاشت. دردی نامرئی، درد عدم ادراک انسانها از همدیگر، درد پیچیدگی و آمیختگی و تردید… حس میکردم هر جایی که برود بعد از آن تا چندین شب هیچ موجود دیگری آنجا نمیخوابد. دقت که کردم بعد از رفتنش چندین شب پرندهها و درختها و گلها خوابشان نمیبرد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
راهنمای کهکشان برای اتواستاپزنها از دو نظر از دایرةالمعارف بهتره:
اول اینکه راهنمای کهکشان برای اتواستاپزنها یهکم از دایرةالمعارف ارزونتره و دوم اینکه پشت جلد اون با حروف درشت و آرامشبخش نوشتهاند «هول نشوی!» راهنمای کهکشان برای اتو استاپزنها داگلاس آدامز
با تمام وجودم با تمام روحم تو را دوست دارم، به حرفهای تو اعتماد دارم، به خوبی و انسانیت تو احترام میگذارم. خوشبختی من روزی است که ببینم توانستهام تو را خوشبخت کنم، کاش بتوانم، تو شایستهٔ خیلی بیشتر از اینها هستی احمد من، تا آن جایی که بتوانم میکوشم. شاید بتوانم در محیط کوچک و گرمی که خانهمان را تشکیل خواهد داد، و هیچ چیز قادر نخواهد بود آرامش آن را برهم زند برای تو دوستی مهربان و غمخوار باشم و هر چه بیشتر در موفقیتهای جدید تو در کارهایت کومکت کنم. تو نمیدانی چه قدر مشتاق هستم هر روز یکی از شعرهای جدید و از نوشتههای جدید خودت را برایم بخوانی احمد این آرزوی من است، کاش بتوانیم هر چه زودتر شروع کنیم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آنچه یک دلقک به آن نیاز دارد، آرامش است؛ آرامشی که دیگران آن را فراغت از کار مینامند. اما این مردم نمیتوانند درک کنند که معنای اوقات فراغت و تعطیلی برای یک دلقک، در واقع فراموش کردن کار است. این مسئله را نمیفهمند، چون طبیعی است که آنها اوقات فراغت و بیکاری خود را با دیدن برنامه ی یک هنرمند پر میکنند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
وقتی آرامش پیدا میکنی که خودت آن را ایجاد کنی. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
بزرگترین هدیه ای که خدا میتواند به تو بدهد این است: درک آنچه در زندگی گذرانده ای، تا زندگی ات برایت توجیه شود. این همان آرامشی است که دنبالش بودی. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
اگر بخواهید با تعریف خودتان از حقیقت زندگی کنید، باید بپذیرید راهی را طی کنید که در ابتدا دردناک و در نهایت موجب پیداکردن مقصود و آرامش است. هر روز دیوید لویتان
«چون فوقالعادهای. چون با یه دختر ناشناس که یهو از مدرسهتون سر درآورد، مهربون بودی. چون تو هم دلت میخواد اونطرف پنجره باشی و به جای فکرکردن به زندگی، زندگی کنی. چون قشنگی. چون وقتی من داشتم توی زیرزمین استیو با تو میرقصیدم، توی دلم غوغا بود. وقتی توی ساحل کنارت دراز کشیده بودم، یه آرامش بینقص رو حس میکردم. میدونم فکر میکنی جاستین ته دلش عاشقته؛ ولی منم که تماموکمال عاشقتم.» هر روز دیوید لویتان
آرامش در زمانی به وجود میآید که مشاهداتتان را به یک مسئله تبدیل نکنید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
چسبیده بودم به لحظات دوستداشتنی زندگیام، دستهایم به هر ساعت زندگی چنگ میانداخت. دستان من همیشه در ولعِ در آغوش کشیدنی تنگ بودند. میخواستم نور، باد، خورشید، شب و همهی دنیا را درآغوش بگیرم و نگه دارم. میخواستم نوازش کنم، التیام ببخشم، بجنبانم، آرامش ببخشم، احاطه شوم و احاطه کنم. تحت فشار بودم و آنقدر چیزهای زیادی را در آغوشم نگه داشتم که شکستمشان. آنها شکستند و دور شدند از من. آنگاه همه چیز از من دور شد و گریخت. و من محکوم شدم به نگه نداشتن. سابینا آنائیس نین
از بچگی در این باب که رشک تباهکننده و آسیبزننده است آنقدر داستانهای مجابکننده میشنویم که دیگر نمیتوانیم جنبههای سازنده و ضروریاش را دریابیم. رشک میتواند در ساخت نقشهٔ آینده بسیار بهدردبخور باشد، اما از آن استفاده نمیکنیم. هر کسی که به او رشک میبریم تکهای از پازل دستاوردهای احتمالی آیندهٔ ما را در دست دارد. از وارسی کردن احساسات رشکآمیزی که حین ورق زدن مجله، نگاه اجمالی به اتاقی که در آن به مهمانی دعوت شدهایم یا شنیدن آخرین فعالیتهای شغلی هممدرسهایها تجربه میکنیم چهرهٔ خود واقعیمان شکل میگیرد. ممکن است تجربهٔ رشک از نظرمان تحقیرآمیز باشد انگار که شکست خودمان را تأیید میکنیم، اما به جایش باید این سؤال ضروری و رستگاریبخش را از تمام کسانی که به آنها رشک میبریم بپرسیم: اینجا چهچیزی میتوانم بیاموزم؟ متأسفانه احساسات رشکآمیز به طرز گیجکنندهای مبهماند. ما به تمامی آدمها و موقعیتها رشک میبریم؛ درحالیکه در واقع اگر این فرصت را به خودمان بدهیم که چیزها یا آدمهای رشکبرانگیز را در آرامش تحلیل کنیم میبینیم که فقط بخش کوچکی از آنها بوده که ردّ آرزوهایمان را بر خود داشته است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
ایزابل بهشدت مهربان و با درک و فهم است و بااینحال قادر است از روی بیصبری یا حسادت فریاد بزند. او به هنر و موسیقی علاقهمند است، اما بیشتر از آن به شخصیت هنرمندان و موسیقیدانان و هر کسی که ملاقات میکند علاقه دارد. او خود را موظف به کمک کردن به دیگران و ارتباط برقرار کردن با آنها میداند؛ اما آدمی نیست که خودش را به دیگران تحمیل کند. او خیلی دوست دارد نظرش را به صراحت بیان کند، اما آنقدر ذهنِ بازی دارد که با دلایل قانعکننده نظرش را عوض کند. او باهوش و بامزه است و علیرغم ذات خیلی جدیاش، وقتی پای موضوعات فلسفهٔ اخلاق به میان میآید، هیچوقت خودش را خیلی جدی نمیگیرد. ایزابل لزوماً یک شخصیت داستانی خیلی واقعی یا شخصیتی که عمیقاً به آن پرداخته شده باشد نیست- هیچکدام از شخصیتهای کتابهای اسمیت اینطور نیستند- اما او یکی از شخصیتهای خوشایند و آرامشبخش است؛ یک قهرمان باهوش، خیرخواه، خوشبین و بامحبت. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من از خانوادهام انتظار مهربانی دارم؛ ابراز کلامی و فیزیکیِ پذیرش و حمایت از همهٔ اعضای خانواده نسبت به همدیگر. البته ما جروبحثهای بین بچهها (و والدین) را داریم، بااینحال، خانهٔ ما مکانی است که میتوانیم آن کسی باشیم که هستیم و توقع داشته باشیم به همین علت دوستمان داشته باشند. همین عشق واقعی و بیقیدوشرط است که واحد خانواده را تبدیل به پناهگاه میکند و خانهٔ خانوادگی را به جایی که در پایان یک روز درسی یا یک روز کاری یا بعد از یک دوستپسر و از بین رفتن آیندهای که حولوحوش او برنامهریزی شده، به مکانی برای بازگشت به آرامش و آسایش مبدّل میشود.
در بیرون از واحد خانواده، تجربهٔ من این است که محبت بین دوستان، آشنایان و حتی غریبهها بیشتر یک رسم است. بعد از مرگ خواهرم، بهشدت موردِمحبت دوستان قرار گرفتم. مردم کارتهای تسلیت نوشتند، شام درست کردند، گل آوردند. یکی از دوستان یک بوتهٔ یاس در حیاطم کاشت و آن را در جایی قرار داد که هر وقت در آشپزخانه هستم بتوانم آن را ببینم. بوته بزرگ شد و هر بهار با غنچههای تیرهٔ معطر سنگین میشود. هروقت آن گل را میبینم به آنماری و به دوستم هِدر که آن گل را برایم کاشت فکر میکنم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
کتابها تجربهاند؛ کلماتِ نویسندگان آرامشِ عشق را، احساس خرسندی از داشتن خانواده را، عذاب کشیدن از جنگ را و حکمت خاطرات را نشان میدهند. اشکها و لبخندها، لذت و درد، همهٔ چیزهایی که وقتی روی مبل بنفشم مشغول خواندن کتاب بودم بهسراغم آمدند. هرگز اینقدر بیحرکت ننشسته بودم و درعینحال اینهمه تجربه کسب نکرده بودم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
همهجا به جستوجوی آرامش برآمدم و آن را نیافتم، مگر نشسته در کنجی، تکوتنها با کتابی کوچک.
توماس اِی. کِمپیس تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
ما هر روز چیزهایی رو انتخاب میکنیم،بعضی خوب و بعضی از اونها بد. و اگه به اندازه کافی قوی باشیم،پیامد اونها رو میپذیریم. راستش رو بگم،وقتی مردم از خوشبختی حرف میزنن،من منظورشون رو درست درک نمیکنم. لحظههای لذت و خنده وجود داره،آرامش دوستانه،ولی خوشبختی پایدار؟اگر هم وجود داشته باشه،من کشفش نکردم. ارباب کمان نقرهای دیوید گمل
به سان اقیانوس که آبها بدان روی میآورند، _ و همچنان که پر میشود، تعادل را بیکم و کاست نگه میدارد، _ چنین است آن کس که همهی آرزوها بدو روی میآورند، _ بی آن که آرزو بر او چیره گردد: _ این کس فرمانروای آرامش است… جان شیفته 3و4 (2 جلدی) رومن رولان
دل من کودک ابلهی ست که میخواهد و صد بار؛
تا نگیرد پای میکوبد و اشک میفشاند.
این همچو داغ عمیق غربتی ست در میان وطنم که بر دل من کوفته اند
و تا جهان باقی ست خواهد بود.
در آینه میبینم رشد کرده ام گرچه دلم میخواهد و هزار بار…
کاش میشد جایی در کنار چشمه ای رهایش کنم دور،
تا برود و جهان نیز به یکباره از من فرو ریزد.
تیری بر دو نشان و نیز اندوهی دو چندان.
خیال آرام شدن بر من آسان نیست؛آن گونه که نفسی نرم به سینه فرو برم و آسوده سر بر بالشی بنهم که میدانم خواب،حجمش را درون خنکای لطیف آن،نهان کرده است
و بیدار شدنم پر آرامش و بی رنج خواهد بود اشوزدنگهه (اسطوره هماکنون) آرمان آرین
همهجا به جستوجوی آرامش برآمدم و آن را نیافتم، مگر نشسته در کنجی، تک و تنها با کتابی کوچک. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
«هنگامی که همه چیز به راستی ایستا و ثابت باشد، زمان که مفهوم انتزاعی اش تنها با تغییر و دگرگونی میتواند معنا یابد یکسره از حرکت بازمی ایستد. بدین سان، گویی در نسبیتی روانشناختی، گستره زمان در یک «آن» فشرده و گذشت زمان متوقف میشود. البته هرگز پیش نیامده است که این جهان پرغوغا به کلی از جنبش و دگرگونی بازایستد و حتی اگر چنین شود، باز ذهن آدمی میتواند لحظات گذرنده بر جهان را با شماره کردن آنها نشانهگذاری کند و گذشت زمان را دریابد. ولی اگر ذهن از اندیشیدن آرام گیرد-کاری که به نظر بسیاری، ناممکن مینماید- آن گاه دیگر از زمان نشانی نخواهد ماند. این تجربه ای است که ممکن است گاه در زندگی روزمره به آن کمابیش نزدیک شویم: زمان معمولاً به هنگام آرامش و آسایش به شتاب می گذرد زیرا، در چنین مواقعی، زندگی چندان به دگرگونی و تلاطم درنیفتاده است که ذهن آدمی بتواند به کمک رشته ای از رویدادهای متمایز لحظات را نشانه گذاری کند؛ از این رو، گسترههای یکنواخت زمان در هم فشرده می شوند، و در نتیجه، طول زمان کوتاهتر احساس می شود…» (زمستان مومی، فرگرد اول، ص 14-15) زمستان مومی صالح طباطبایی
همین بهتر که مارال این را نمیدانست. چون هنگامی که چشمهایت بر چیزی بسته باشد که نمیدانی، بهرهور از جوری آرامش خاطر هستی. همین چشم ِ بینا داشتن، گاهی دست آدم را میان رنگ میگذارد. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
تو نیز زنی؛ فراخور عشق! آرامش. اما دل دریا همیشه بر آشوب است. زن، دریاست؛ گرچه کماند دریاهایی که ستیغ صخرهها - مردان - را به آشوب خویش از پای برکنند. خروش آشوب گذراست. آشوب فرو مینشیند. صخره برجاست: مرد، ایستاده است. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
وقتی غمگین هستیم، پناه بردن به چیزهای آشنا برای ما آرامش بخش است، به چیزهایی که تغییر نمیکنند. سهره طلایی 1 دانا تارت
صدای رعدی را میشنوم که روزی ما را هم به کام نابودی خواهد کشید. درد و رنج میلیونها نفر را حس میکنم. و به رغم همه اینها، وقتی به آسمان نگاه میکنم دچار این احساس میشوم که همه چیز درست خواهد شد، این قساوت و بی رحمی به پایان خواهد رسید و بار دیگر صلح و آرامش برقرار خواهد شد آن فرانک خاطرات 1 دختر جوان آن فرانک
تنها گناه واقعی این است که آدم تلاش کند خودش را چیزی نشان دهد که در اصل نیست.
وقتی بدانی با خودت صادقی،به آرامش میرسی. میوه خارجی جوجو مویز
آمین! به تو میگویم که امروز با من خواهی بود، در بهشت! "
امروز با او خواهم بود در بهشت، ولی دیروز را چه کنم؟ آیا مرگ پایان این همه رنج و مصیبت است؟ حس آرامشی که جمله ی تسلی بخش عیسی در من ایجاد کرد، دیری نپایید. نمیتوانم روانم را آرام کنم. گذشته ی من پاک نخواهد شد، حتی با حرفهای عیسی مسیح!
آفتاب لعنتی اورشلیم مغزم را میخورد. بدنم میخارد. کرکسها در آسمان جلجتا پرواز میکنند و منتظر شام امروزشان هستند، آیا کسی هست که بعد از مرگ مرا از صلیب پایین آورد یا غذای کرکسها میشوم؟ ترجیح میدهم غذای کرکسها شوم تا اینکه جسدم به دست کرکسهای بی رحمتری که نظاره گر جان دادنم هستند بیفتد.
کسی که از او دزدی کردم به من گفت که زمین گرد است، هر کاری کنی جزایش را میبینی! ولی مگر زمین زمان مسیح هم گرد بوده است؟ زهی خیال باطل! کجایش گرد است؟ آن هیتلر دیوانه از گرد بودن زمین چیزی میدانست؟ من دزدی کردم و از نظر حاکم اورشلیم، مجازات این کار مرگ است. تمام این کسانی که ناظر مرگ پردرد من بر روی صلیب هستند، از نظر هیتلر همگی گناه کارند و مستحق مرگ. چه کسی خوبی را از بدی تمییز میدهد؟ خوبی چیست؟ بدی چیست؟ زمین واقعا گرد است؟ یک گلوله در مغز هیتلر! آیا این مصداق گرد بودن زمین است؟ تمام جنایاتی که مرتکب شده بود با این گلوله تصفیه شد؟ اگر مجازات کسی مثل او، همین یک گلوله و مرگی سریع بود پس چرا مجازات یک دزد باید چنین مرگ دردناکی باشد؟ شاید دزدی کردن گناهی بدتر از کشتن میلیونها انسان است. ساعتها بهروز حسینی
میپذیرم ایمان مذهبی سرچشمه ی نیرومند آرامش است و تا وقتی چیز بهتری ندارم که جایگزینش کنم ،هرگز تضعیفش نخواهم کرد. (دکتر یالوم) مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
لابلای خاطره و خیال و رویا دست و پا میزدم و در قصر ابلیس دنبال یک لحظه آرامش میگشتم. تماما مخصوص عباس معروفی
نیازهای شما اندک هستند و به آسانی به دست میآیند
پس زندگی خود را با اهداف ناچیزی مانند ثروت و شهرت پیچیده نکنید؛ اینها دشمن آرامش شما هستند
(ص 147) مسئله اسپینوزا اروین یالوم
اگر رازم را پنهان نگه دارم، آن راز، زندانی من است
اگر بگذارم از دهانم خارج شود، این منم که زندانی آنم
بارِ درختِ سکوت، میوهی آرامش است درمان شوپنهاور اروین یالوم
بر فرازتمام قلهها…آرامش هست…در تمام سرشاخهها… به ندرت وزشی را احساس میکنی… مرغکان در جنگل خاموشاند… تو نیز شکیبا باش… به زودی آرام میشوی دیوان غربی شرقی یوهان ولفگانگ فون گوته
زمان سپری میشود، حتی وقتی که غیرممکن به نظر بیاید. حتی وقتی که هر تیک تاک عقربه ثانیه شمار، مثل ضربات خون در پشت یک زخم یا خراشیدگی، دردآور باشد. زمان به طور نامنظمی سپری میشود، با پیچشها و چرخشهای عجیب و آرامشها و وقفههای کِشدار؛ اما به هر حال میگذرد. ماه نو (ادامه رمان شفق) استفنی مهیر
درباره گذشته قضاوت کردن کار آسانیست. اما وقتی خودتان در جریان طوفان میافتید و سیل غران زندگی شما را از صخره ای در دهان امواج مخوف پرتاب میکند، آنجا اگر توانستید همت به خرج دهید، آنجا اگر ایستادگی کردید، اگر از خطر واهمه ای به خود راه نداد، بله، آن وقت در دوران آرامش لذت هستی را میچشید. چشمهایش بزرگ علوی
موضوع عشق، بی جواب است. نه به آن دلیل که موضوع سردرگمی باشد، نه، مسئله این است که عشق یک معما نیست، تنها واقعیتی بدیهی است، آرامشی عمیق است، خطی آبی رنگ روی پلکهاست، لرزش خنده ایست روی لبها. نیازی نیست به واقعیتی بدیهی پاسخ داد، به آن خیره میشویم؛ نگاهش میکنیم، در خلوت با هم قسمتش میکنیم، ترجیحاً در خلوت. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
«رسول شله ها» وقتی پا به دنیا میگذارند در گهواره فقر حیات را شروع میکنند،با گرسنگی بزرگ میشوند،اگر هفت جان مثل سگ داشتند زنده میمانند والا در کودکی به یکی از هزاران بیماری که درکمین ایشان نشسته مبتلا میشوند و میمیرند. رنگ رفاه و آسایش و آرامش را نمیبینند و چون هیچگاه سرنوشت لبخندی به آنها نمیزند در دلشان کینه جوانه میزند، کینه نسبت به اجتماع، کینه نسبت به مردم، نسبت به هرچیز که سالم و سرپاست، نسبت به زن و مرد و پیر و جوان ، نسبت به تاجر ، به مالک، به کاسب و خلاصه کینه به هر چه که نظم و ترتیبی دارد. شلوارهای وصلهدار رسول پرویزی
غم هایی که خداوند به سوی ما میفرستد، استقامت و آرامش به همراه میآورند، اما غم هایی که ناشی از حماقت و ضعف خودمان باشند، بسیار طاقت فرسایند. آنی شرلی در جزیره (جلد 3) لوسی ماد مونتگومری
گزل به برههاش که نگاه میکرد، در یک آن هزار رنگ و اثر زندگی، انگار تو مردمک چشمهایش رژه میرفتند. درواقع برهآهوها مو میدیدند و گُزل پیچش مو.
حال هم که گزل به برههایش نگاه میکرد، هم از تماشای آنها غرق شوق و لذت بود، و هم در همان حال، دلش دریای غم.
دیگر چرا دریای غم، گزل؟
«… از اینکه میدانم دنیا را بهآسانی و بیتاوان به کسی نمیدهند؛ این است که غمگینام. برای برههایم غمگینام.»
پس چرا شاد هستی، و چهطور میتوانی شاد باشی؟
«… شادیام گذرا و ناپایاست، شادی گذرایم از آنِ بیخبریست، بیخبری برههایم. میپایمشان تا لحظههایی ایمن زندگی کنند. شادم از آن لحظهٔ ایمن، و غمگینام از بیاعتباری لحظهها، آه…
آنها انگار دو تا عروساند و از نیشِ دنیا هنوز هیچ ننوشیدهاند. آنها هنوز خبر از خطرها ندارند؛ اما من… این آرامش را کمینگاه خطر میبینم، نه جای امن و عافیت و… چه چاره میتوانم بکنم؟» آهوی بخت من گزل محمود دولتآبادی
انگار تقدیر یا تصادف، سماجت میکند و میخواهد ملاقاتی ترتیب دهد و زندگی تان را سمت مسیر تازه ای هدایت کند، ولی معمولا شما به این ندا جواب نمیدهید و از کنار آن چهره میگذرید، او برای همیشه ناشناس میماند و شما هم احساس آرامش میکنید و هم سرزنش. تصادف شبانه پاتریک مدیانو
وقتی از کوچه به سمت خانه میرفتند، مدی دستش را درون دست مایکل لغزاند و آن را به آرامی فشرد تا به او آرامش دهد و این بار برایش مهم نبود که پدرش آنها را ببیند. مایکل در پاسخ، دست او را فشرد و هرچند که هیچ کلمه ای بر زبان نیاورد، مدی میتوانست ناامیدی و غم او را احساس کند. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
وقتی بدانی با خودت صادقی، به آرامش میرسی. میوه خارجی جوجو مویز
خیلی آرام است و آرامش بخش. یک جور مهربانی و شکیبایی از خودش بروز میدهد. آدم معصوم یا ساده دل یا خوش بین یا خیلی ساده آدمی که دچار مشکل است این چیزهای دیگر را در او نمیبیند، شاید حتی نبیند که زیر آن آرامش گرگی در وجودش دارد. دختری در قطار پائولا هاوکینز
از وطن گریختم تا از رنجهای آن رها شوم و همچون قویی، غنوده در آرامش فراموشی سفید، زندگی کنم و خوشبختی را بشناسم… اما انگار خارج از چارچوب وطن و به دور از دیگران هیچ سعادتی وجود ندارد… در خلا هیچ سعادتی نیست، مگر در لحظات نشئگی که آن هم عذاب هولناکی در پی دارد… دانوب خاکستری غادهالسمان
من نمیخواهم جهان را با ترس ترک کنم. میخواهم بدانم چه چیزی دارد اتفاق میافتد، آن را بپذیرم، به صلح و صفا و آرامش برسم، و آن وقت رها کنم. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
برای خودم چای میریزم و بخارش را بو میکشم. شُشهایم از عطر زنجبیل پُر میشود. ترکیب کتاب و چای در هوای سرد زمستان معجزه میکند. حسش مثل پیدا کردن دستشویی توی شهر است وقتی شاشبند شدهای: آرامشدهنده و لذتبخش. کتابفروش خیابان ادوارد براون محسن پوررمضانی
قسم میخوردم دوباره هرگز با تو ارتباطی نداشته باشم، اما شیش هفته گذشته و هنوز حس بهتری ندارم. بدون بودن تو، هزاران کیلومتر دور از تو، هیچ آرامشی ندارم. این واقعیت که دیگه از حضورت شکنجه نمیشم یا در و دیوار از ناتوانیام در داشتن تنها چیزی که واقعا میخوام نمیگه، منو التیام نمیده. این اوضاع رو بدتر میکنه. آیندهی من مثل یه جاده خالی غمافزاست. نمیدونم دارم چی میگم. جنی عزیزم، فقط اگه یه لحظه حس میکنی تصمیمی که گرفتی اشتباهه. این در همیشه به روی تو بازه و اگر فکر میکنی تصمیمت درست بوده، حداقل اینو بدون که یه مردی هست که عاشقته، که درک میکنه تو چقدر گرانبها و باهوش و مهربونی. مردی که همیشه عاشقت بوده و زیانش رو تا همیشه به جون میخره. آخرین نامه معشوق جوجو مویز
بعضیها حتی گناه خود را به خاطر نمیآورند. گاهی حوادثی که بین ما اتفاق افتاده است، از نظر بقیه کوچک و بی اهمیت شمرده میشود، اما بدی که بزرگ و کوچک ندارد و با قصد انجام شده است و باید حساب پس بدهد. اگر همه مثل من باشند، دنیا تبدیل به جایی پر از عدل و آرامش میشود. جوجه تیغی صلحی دلک
نمیدانم این حالت فقط در من هست یا نه، اما من موقعی که در اتاق مرگ به مرده ای نگاه میکنم بعید است احساسی غیر از سعادت به سراغم بیاید! در مرده آرامشی میبینم که نه ناسوت آن را به هم میزند و نه لاهوت، و من دلگرم میشوم به آخرتی بی انتها و نورانی…ابدیتی که مردگان به آن رفته اند… جایی که حیات مرز زمانی ندارد، عشق مرز قلبی ندارد، سرور انتها ندارد. بلندیهای بادگیر امیلی برونته
«آیا کسی را پیدا کرده ای که قلبت را با او سهیم شوی؟»
«آیا داوطلبانه و بدون چشمداشت کاری برای جامعه ات انجام میدهی؟»
«آیا با خودت در صلح و آرامش به سر میبری؟»
«آیا تلاش میکنی همان انسانی باشی که میتوانی باشی؟» سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
نمی تونی یه خونه رو بدون میخ و چوب بسازی اگه میخوای خونه ای ساخته نشه میخ و چوبا رو قایم کن. اگه میخوای یه آدم از لحاظ سیاسی ناراحت نباشه،سوال دو پهلو ازش نپرس یه سوال ساده بپرس اگه سوالی هم نپرسی چه بهتر. اصلا بذار فراموش کنه که چیزی به اسم جنگ هم وجود داره… آرامش مونتاگ بذار مردم سر اینکه کی بهتر شعر آهنگای محبوب یا اسم مرکز ایالتا یا میزان تولید سال پیش ذرت آیوا رو میدونه با هم رقابت کنن. مغزشونو پر از اطلاعات بی خطر کن. بعد احساس میکنن دارن فکر میکنن. در عین سکون احساس تحرک میکنن. فارنهایت 451 ری برادبری
شادی در آسمان
کتابی نایاب که تمام صفحاتش زرد شده…
مدت زمان درازی است که آن را نگه داشتهاید، زیرا وجود آن آرامشی خاص به شما میبخشد. یک نگاه به آن کافی است تا این آرامش را دریافت کنید؛
اما روزی آن کتاب را هم خواهید بخشید…
البته با تردید بسیار آن را میبخشید تا از دستش ندهید… 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
#مادر انسان را در مرکز دنیا قرار میدهد و #محبوب، او را به اقصی نقاط این مرکز تبعید میکند. در واقع عملی را که یک زن انجام میدهد، تنها یک زن دیگر میتواند آن را خنثی کند.
از مادر، اندیشه و قدرت درونی خویش را میگیریم که میتوان به آن افتخار کرد و از محبوب، حقیقت بیچارگی خود را میفهمیم که میتوان آن را نوشت. از یکی #آرامش میگیرید و از دیگری ناآرامی. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
در وجود انسانها همیشه آرامشی هست که هنگام درماندگی به سوی او پناه میبرند، یک پناهگاه خلوت در مرز گریستن. کالیگولا آلبر کامو
آن چه در ما انگیزه جست و جو ایجاد میکند، امیدواری است؛ همان امیدواری که فنا ناپذیر است. حتی در ناامیدترین انسان ها. هیچ کس نمیتواند لحظه ای را بدون امید زندگی کند. دانشمندانی که خلاف این عقیده را دارند و ادعا میکنند که به راحتی میتوانند در یک زندگی بدون امید سر کنند، هم به خود و هم به دیگران دروغ میگویند.
به اعتقاد پاسکال، حتی آن کسی که خود را به دار میآویزد، به زندگی بهتر از این امیدوار است و از این رو تن به چنین عملی میدهد که به دار آویخته شدن، تبدیل به تنها راه سعادت شده است. او با این کار معتقد است که پس از این نفس راحتتری خواهد کشید… بنابراین او هم امید دارد!
امید غذای روح و سرچشمهی آرامش آن است. روح نیز به اندازه جسم نیازمند تنفس و تغذیه است. تنفس روح، عشق و زیبایی است که در تنهایی و سکوت معنا میشود. تنفس روح، نیکویی است و سخن نیک. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
آرامش عجیبی توی جان من موج میزد. از اینکه خانه باغ اینقدر تغییر کرده بود و دوست داشتنی شده بود ، حس خوبی داشتم. با خودم فکر میکردم کاش میشد با آدمها هم هر چند وقت یکبار همین کار را کرد. بعضی اجزا را ببری عوض کنی. نو اش را بخری. یا حتی دست دومتر و تمیزش را. چه میشد اگر مغز وابسته به تریاک پرویز را با یک مغز مستقل و با اراده عوض میکردیم ؟ یا کلیههای دردمندش را به یک دست دوم خوب ؟ یا اخمهای سیروس را ببریم و دو تا ابروی باز و جدا از هم برایش بگیریم ؟ یا حتی… پرتقال خونی پروانه سراوانی
هرازگاه امواج احساس محکم میکوبیدند به قلبش، انگار بخواهد چیزی یادش بیاورند. این اتفاق که میافتاد،چشم هایش را میبست،دورتادور قلبش سد میزد و منتظر میماند احساسات پس بکشند. شوری کوتاه بود فقط،به عمر سایه هایی که از آمدن شب خبر میدهند. امواج که رد میشدند آرامش رخوتناک بر میگشت،انگار هیچ گاه هیچ اتفاق نامساعدی نیفتاده. پینبال 1973 هاروکی موراکامی
کاش از این میل شدید دست بر نداشته بودم! فقط توی این حس است که میتوانستم به آرامشی باورنکردنی برسم؛ شاید به چیزی بهتر از #آرامش… برهوت عشق فرانسوا موریاک
درباره حلال و حرام صحبت میکنی. چنان آدم هایی پیدا میشوند که فقط از ترس جهنم یا از شوق بهشت ایمان میآورند. که اگر ایمان نیاورند بهتر است! کی کی را گول میزند؟ حتی حساب نمازی را که خوانده اند نگه میدارند. ما اما در نماز دائمیم. پیوسته در آرامشیم. زهد و عبادت را میخواهم چه کنم؟ اگر دست من باشد یک سطل آب بر میدارم و آتش جهنم را خاموش میکنم و بهشت را به آتش میکشم تا فقط و فقط #عشق بماند. بقیه اش یاوه است! ملت عشق الیف شافاک
اگه قراره دچار فروپاشی عصبی بشه، حداقل کاری که میتونیم بکنیم اینه که نذاریم در آرامش دچارش بشه. فرانی و زویی جروم دیوید سالینجر
شخصی که موفق شود از این مرحله فراتر برود، شهر علم را پشت سر میگذارد و به مقام نفس مطمئنه میرسد. دیگر نفس مثل سابق نیست، به کل تغییر کرده است. از این رو به آن نفس راضیه و خشنود هم میگویند. شخص دیگر مالک شعوری بس والاتر است. چشمش سیر و دلش باز شده دیگر دردِ نقدینه و شهرت و مال و مقام ندارد. با دیگران به خوبی رفتار میکند و فقط هنگام نماز روی سجاده نیست که آرامش دارد، همیشه همین طور است. در نمازی دائمی است. قلبی نمیشکند، حق بنده ای را نمیخورد، بر کسی خرده نمیگیرد و عیوب دیگران را میپوشاند. مال و ملک را به خدای مالک الملک تسلیم میکند. ملت عشق الیف شافاک
#آراﻣﺶ راﺣﺘﻲ اﺳﺖ، آﺳﺎﻳﺶ ﺧﻴﺎل اﺳﺖ. آراﻣﺶ ﭘﻴﭽﺎﻧﺪن ﭘﻴﭻ زﻧﺪﮔﻲ در ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺗﺮﻳﻦ ﺣﺪ اﺳﺖ.
#ﺳﻜﻮت ﺧﺎﻣﻮش ﻛﺮدن آن ﭘﻴﭻ اﺳﺖ. ﺑﺴﺘﻦ آن اﺳﺖ. ﺑﺴﺘﻦ ﺗﻤﺎم آن. بادبادکباز خالد حسینی
این یک خارج از #زمانِ در زمان است… چه موقع، برای اولین بار من این از خود #رها شدن #خوشایند را، که جز در دوتایی بودن امکان دست یابی به آن میسر نیست، احساس کردم؟ #آرامشی که وقتی #تنها هستم احساس میکنم و این #اطمینان به خود در آرامشِ تنهایی در مقایسه، با فضای بی قید و بند بودن، هر چه گفتن، هر گونه رفتار کردنی با دیگری و در کنار دیگری، به عنوان #همراه و #همدل و #هم_زبان، به وجود میآید، هیچ است… چه زمانی من این از خود رها شدن لذت بخش را با حضور یک مرد احساس کردم؟
امروز، اولین بار است. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
آﺧﺮ ﭼﻄﻮر ﻣﻦ درﺑﺮاﺑﺮش ﻛﺘﺎب ﮔﺸﻮده ای ﺑﻮدم، ﺣﺎل اﻧﻜﻪ ﺧﻴﻠﻲ وﻗﺘﻬﺎ ﻧﻤﻴﺪاﻧﺴﺘﻢ ﺗﻮی ﻛﻠﻪ ا ش ﭼﻪ ﻣﻴﮕﺬرد؟ﻣﻦ ﻛﺴﻲ ﺑﻮدم ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﺪرﺳﻪ ﻣﻴﺮﻓﺘﻢ ﻣﻴﺘﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﻮاﻧﻢ و ﺑﻨﻮﻳﺴﻢ. ﺧﻴﺮ ﺳﺮم ﺑﺎﻫﻮش ﺑﻮدم. ﺣﺴﻦ ﺣﺘﻲ ﻧﻤﻴﺘﻮاﻧﺴﺖ ﻛﺘﺎب اﻟﻔﺒﺎ را ﺑﺨﻮاﻧﺪ. اﻣﺎ ﻫﻤﻴﺸﻪ اﻓﻜﺎر ﻣﺮا ﻣﻴﺨﻮاﻧﺪ. اﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮع ﻛﻤﻲ ﻟﺞ آدم را در ﻣﻲ آورد،اﻣﺎ ﻳﻜﺠﻮر #آراﻣﺶ ﻫﻢ ﻣﻴﺒﺨﺸﻴﺪ ﻛﻪ ﻛﺴﻲ در #ﻛﻨﺎرت ﺑﺎﺷﺪ و ﻫﻤﻴﺸﻪ #ﺑﺪاﻧﺪ ﭼﻪ #ﻣﻴﺨﻮاﻫﻲ. بادبادکباز خالد حسینی
نامه ی بیست و دوم
عزیز من!
گاهی که از روند روزگار، زیر لب، شکایت میکنی، و اظهار تعجب از این که زندگی، با من و تو نیز ، گهگاه، سر مدارا نداشته است، این گونه به نظر میرسد که تو هنوز هم، زندگی را چیزی مستقل از زندگان میبینی، که به راه خود میرود و آنچه خود میخواهد انجام میدهد؛ و این، البته خوب میدانی که درست نیست. ما بر سر این مسأله، سالهاست که به وحدت نظر رسیده ایم و اراده به تردید نیز نکرده ایم:
زندگی، در بسیاری از لحظه ها، عاری از هر نوع معنا و مفهومی ست. این، ما هستیم که با مجموعه ی عملکردهایمان به زندگی معنا و مفهوم میبخشیم. زندگی، به خودی خود، نه بد است نه خوب، نه تلخ است نه شیرین، نه ظالمانه و نه سرشار از عدالت…
انسان، فقط یک موجود زنده نیست؛ بلکه خود، هم زنده است و هم زندگی ست. میدانم…راست میگویی… این سخنان را بارها و در هر جا که توانسته ام گفته ام؛ و نیز گفته ام که این حوادث نیستند که انسان را امیدوار یا ناامید میکنند؛ این طرز نگاه کردن ما به حوادث است و زاویه ی دید ما، که مایه ی اصلی یأس و امید را میسازد.
انسان هنوز یاد نگرفته آنگونه به حوادث نگاه کند که تلخترین و دردناکترین آنها راهشیارکننده، نیرودهنده، تجربه بخش، برانگیزنده و آینده ساز ببیند.
استخراج قدرت از درون ضعف، استخراج ایمان از قلب بی ایمانی، بیرون کشیدن آرامش از اعماق آشفتگی ها، و تراشیدن و سخت تراشیدن سنگ حجیم و بی قواره ی سرخوردگی ها، آنگونه که از درون آن ، پیکره ی صیقل و سنگی و استوار دلبستگی به آینده بیرون کشیده شود - این، وظیفه ی انسان عصر ماست، و این وظیفه ی من و توست به عنوان آدمهایی که ناگزیر، عصر خویش را پذیرفته ایم و با آن درگیر شده ایم.
بانوی من!
باور کن که این نگاهی بسیار فلسفی، پیچیده و عمیق به زندگی و ارزشهای آن نیست، این فقط ساده نگاه کردن است؛ ساده و صادقانه و سازنده نگاه کردن.
ما روزگار خویشتنیم، زمان و زمانه ی خویشتنیم، و جایگاه خویشتن.
ما نفس زندگی هستیم، و ماده ی زندگی، و روح زندگی…
آیا زندگی را چگونه میخواهی؟
ما را آنگونه بخواه، و ما را آنگونه که میخواهی بساز!
از هم امروز
از همین حالا… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و دوم
عزیز من!
گاهی که از روند روزگار، زیر لب، شکایت میکنی، و اظهار تعجب از این که زندگی، با من و تو نیز ، گهگاه، سر مدارا نداشته است، این گونه به نظر میرسد که تو هنوز هم، زندگی را چیزی مستقل از زندگان میبینی، که به راه خود میرود و آنچه خود میخواهد انجام میدهد؛ و این، البته خوب میدانی که درست نیست. ما بر سر این مسأله، سالهاست که به وحدت نظر رسیده ایم و اراده به تردید نیز نکرده ایم:
زندگی، در بسیاری از لحظه ها، عاری از هر نوع معنا و مفهومی ست. این، ما هستیم که با مجموعه ی عملکردهایمان به زندگی معنا و مفهوم میبخشیم. زندگی، به خودی خود، نه بد است نه خوب، نه تلخ است نه شیرین، نه ظالمانه و نه سرشار از عدالت…
انسان، فقط یک موجود زنده نیست؛ بلکه خود، هم زنده است و هم زندگی ست. میدانم…راست میگویی… این سخنان را بارها و در هر جا که توانسته ام گفته ام؛ و نیز گفته ام که این حوادث نیستند که انسان را امیدوار یا ناامید میکنند؛ این طرز نگاه کردن ما به حوادث است و زاویه ی دید ما، که مایه ی اصلی یأس و امید را میسازد.
انسان هنوز یاد نگرفته آنگونه به حوادث نگاه کند که تلخترین و دردناکترین آنها راهشیارکننده، نیرودهنده، تجربه بخش، برانگیزنده و آینده ساز ببیند.
استخراج قدرت از درون ضعف، استخراج ایمان از قلب بی ایمانی، بیرون کشیدن آرامش از اعماق آشفتگی ها، و تراشیدن و سخت تراشیدن سنگ حجیم و بی قواره ی سرخوردگی ها، آنگونه که از درون آن ، پیکره ی صیقل و سنگی و استوار دلبستگی به آینده بیرون کشیده شود - این، وظیفه ی انسان عصر ماست، و این وظیفه ی من و توست به عنوان آدمهایی که ناگزیر، عصر خویش را پذیرفته ایم و با آن درگیر شده ایم.
بانوی من!
باور کن که این نگاهی بسیار فلسفی، پیچیده و عمیق به زندگی و ارزشهای آن نیست، این فقط ساده نگاه کردن است؛ ساده و صادقانه و سازنده نگاه کردن.
ما روزگار خویشتنیم، زمان و زمانه ی خویشتنیم، و جایگاه خویشتن.
ما نفس زندگی هستیم، و ماده ی زندگی، و روح زندگی…
آیا زندگی را چگونه میخواهی؟
ما را آنگونه بخواه، و ما را آنگونه که میخواهی بساز!
از هم امروز
از همین حالا… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
آرامش و خشنودی و رضایت بشر در خارج نیست بلکه در خود اوست.
از داستان اتاق شماره 6 اتاق شماره 6 آنتوان چخوف
من برای ازدواج با یک زن، در پی این زنان ساده لوحی نیستم که همه اش در فکر الواطی اند و، در پشت چهره با نمکشان، مغزی به اندازه گنجشک دارند. من یک زن با وفا، یک همسر خوب، یک مادر خوب و خانه دار خوب میخواهم. من به دنبال یک همسر آرام، متین و مطمئن هستم که در کنارم باشد و از من پشتیبانی کند. در عوض، تو میتوانی از من جدیت در کار، آرامش و متانت در خانه، احترام و محبتِ به موقع را انتظار داشته باشی و من تمام کوششم را در این راه به خرج خواهم داد ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
تنها راه نجات از این همه نفرت اینه که آرامش درونی داشته باشی. برای پیدا کردن آرامش درونی اول باید به خود برترت برسی. برای پیدا کردن خود برتر هم باید نور درونت رو پیدا کنی. بعد به نور بپیوندی جزء از کل استیو تولتز
هر چند که «همه باید در نمایش خیمه شب بازی بزرگ زندگی شرکت کنند و نخی را که با آن ما را به حرکت وا میدارند، حس کنند» ، اما در اعتقاد به این تفکر والای فلاسفه که از دیدگاه ابدیت هیچ چیز واقعا مهم نیست و همه چیز در حال گذر است، آرامش و آسودگی وجود دارد درمان شوپنهاور اروین یالوم
#رنج به دنبال این خطا به وجود میآید که بسیاری از ضروریات زندگی، #تصادفی ودر نتیجه قابل اجتناب فرض میشوند. خیلی بهتر است که حقیقت را درک کنیم: درد و رنج #ضروری زندگی بوده و غیر قابل اجتناب و گریزناپذیرند. «هیچ چیز جز قالب ظاهری که درد و رنج خود را در آن آشکار میسازد، بر پایه تصادف قرار ندارد و رنج کنونی ما جایگاهی را پر میکند که بدون آن با برخی رنجهای دیگر اشغال خواهد شد. اگر چنین اندیشه ای اعتقاد زندگی ما گردد، امکان دارد میزان قابل توجهی #آرامشِ خویشتن دارانه در ما ایجاد کند» درمان شوپنهاور اروین یالوم
اگر در مورد راز خود سکوت کنم، آن راز زندانی من میشود؛ اگر اجازه دهم از دهانم خارج شود، من زندانی آن میشوم. بر درخت سکوت میوههای آرامش میروید (#آرتور_شوپنهاور) درمان شوپنهاور اروین یالوم
فقط باید به زمان #حال عادت کنیم. دیروز و فردا وجود ندارد. #خاطرات گذشته و #آرزوهای آینده فقط #ناآرامی ایجاد میکنند. راه رسیدن به تعالی فکری و آرامش در نگاه به زمان حال قرار دارد و اینکه اجازه دهیم زمان حال بدون مزاحمت در درون رود آگاهی مان جریان یابد درمان شوپنهاور اروین یالوم
#آرامش کسی نمیتواند توسط دیگری به هم بریزد. این فقط خود هر کس است که میتواند مزاحم آرامش خودش شود درمان شوپنهاور اروین یالوم
چیزهایی که ناگهان از معنای مفروض خود، از جایی که در نظم ظاهری امور به آنها اختصاص یافته محروم شوند، ما را به خنده میاندازند. به همین دلیل خنده أساسا به حوزه ی شیطان تعلق دارد (چیزها با آنچه میکوشند بنمایند تفاوت دارند) ، اما آرامش خیال سودمندی هم در آن هست (چیزها از آنچه میآید، راحت ترند، و در زیستن با آنها آزادی بیشتری داریم، سنگینیشان آزارمان نمیدهد.) کتاب خنده و فراموشی میلان کوندرا
«به من بگو، گرت، چرا شکل رومیزی را عوض کردی؟» لحنش مثل زمانی بود که در خانه والدینم درباره سبزیجات از من سوال کرده بود.
لحظه ای به فکر فرو رفتم و توضیح دادم: «صحنه به کمی بی نظمی نیاز دارد، تا با آرامش زن تضاد پیدا کند. چیزی که نگاه را به طرف خودش بکشد. در عین حال خوش آیند هم باشد، و همین طور، به خاطر اینکه بازوی زن و پارچه در یک جهت قرار دارند.»
مکثی طولانی برقرار شد. به میز خیره شده بودم. دستانم را با پیش بندم پاک کردم، منتظر شدم.
سرانجام گفت: «فکر نمیکردم روزی از یک مستخدم چیزی یاد بگیرم.» دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
مثل خیلی از زنانی که در زندگی مشکلی برایشان به وجود میآید برای مهسا هم مشکلی پیش آمد و موجب جدایی از همسرش گردید. اما او طی دوران جدایی با استقامت و بردباری در برابر گرفتاری و مشکلات حاصل از آن و عدم توجه به حمایت و ترحم دیگران به زندگی خود ادامه داد. ولی گاهی گذشته ی شیرین خود را به خاطر میآورد و حسرت میخورد و کم کم داشت امید خود را به رفع مشکلش از دست میداد تا این که با نازنین آشنا شد و این آشنایی باعث گردید نازنین از سرگذشت او با خبر شود و به مرور زمان به تقویت روحیه او بپردازد. مهسا روزنه ی امیدی در دلش روشن شد و به زندگی امیدوار گردید و از طرفی هم خداوند به او کمک کرد و سرنوشت پر غم و غصه ی او را تغییر داد و…
از زبان مهسا:
گفتی از عشق بگو، عشق، بر خلاف کلمههای دیگه، یه کلمه ی زیبا و مقدسیه و کاربردهای مختلفی داره. عشق، یعنی دوست داشتن. آن هم دوست داشتن خالصانه و از ته قلب. اولین عشق انسان، یعنی زیباترین آن، عشق به خدای یکتاست که در قلب همه ی ما انسانها وجود داره و هیچ چیزی نمیتونه جای اون رو بگیره و بعد عشق به چیزهای دیگه ای که به صورت و دلائل دیگری برای انسان با ارزش و گرانبهاست و از صمیم قلب اونها رو هم دوست داره و به اونها میباله و عشق میورزه. مثل عشق به زندگی، عشق به کار، عشق به خانواده، عشق به پدر، عشق به مادر، عشق به همسر. همه ی اینها دوست داشتنه و همینطور هم عشق به فرزند، ولی وقتی فرزندی وجود نداشته باشه این عشق میتونه هم برای مرد و هم برای زن نگران کننده باشه…
از زبان نازنین:
مهسا دوره سختی را گذرانده بود و به همین سادگی قادر به فراموش کردن آن نبود و نمیتوانست آن خاطرات را از ذهن خود پاک کند و ندیده بگیرد. زیرا همه ی امید و آرزوهای خود را برباد رفته میدید و انتظار نداشت که زندگی با او این چنین بازی کند و سعادت و خوشبختی اش را یکباره از او بگیرد. حال او را درک میکردم. تنها نیازی که داشت آرامش فکری بود. میبایست کاری میکردم و او را از این افکار بیرون میآوردم. غم سراسر وجودم را فرا گرفته بود و به حال او غصه خوردم. سرگذشت مهسا واقعاً ناراحت کننده و غم انگیز بود. او راست میگفت با این فکر پریشانی که حاصل از جدایی بود امکان آرامش و تمرکز فکر برایش وجود نداشت و هر کسی به جای او بود از پا در میآمد. چون ما زنها احساسی که نسبت به مسئله جدایی داریم به این خاطر است که بسیار شکننده ایم و در معرض انواع و اقسام قضاوتها قرار میگیریم و امنیت لازم را نخواهیم داشت ولی مردها چنین احساسی ندارند و بی خیال و راحت از کنار آن میگذرند و خم هم به ابروی خود نمیآورند و چه بسا دنبال یکی دیگر هم بروند. گفتی از عشق بگو حبیبالله نبیاللهی قهفرخی
آدمها گیجم میکنند. دو تا دلیل دارد. دلیل اول آنکه مردم میتوانند بدون اینکه حتی یک کلمه بر زبان بیاورند؛ حرفهای زیادی بزنند. سیوبان میگوید اگر یک ابرویت را بالا بیندازی این کار میتواند چند معنی مختلف بدهد. میتواند به این معنی باشد که میخواهم با تو رابطه جنسی داشته باشم و همین طور میتواند به این معنی باشد که حرفی که زدی خیلی احمقانه است. سیوبان هم چنین میگوید که اگر دهانت را ببندی و از بینی ات نفس عمیقی بیرون بدهی معنایش این است که خیلی احساس آرامش و آسودگی میکنی و یا حوصله ات سر رفته و یا عصبانی هستی و همه این معناها بستگی به این دارد که چقدر هوا از بینی ات خارج شود و با چه سرعتی خارج شود و وقتی این کار را میکنی لب هایت چه شکلی شده باشد و یا در چه وضعیتی نشسته باشی و هزاران چیز دیگر که فهمیدن آنها ظرف چند ثانیه واقعا مشکل است. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
چیزی که یک دلقک به آن احتیاج دارد آرامش است، تلقین دروغین آن چیزی که دیگران استراحت مینامند. ولی دیگران نمیتوانند بفهمند که این تلقین دروغین استراحت، برای یک دلقک فراموش کردن کار روزانه اش است. آنها نمیفهمند- خیلی طبیعی است- چون تازه وقتی از کار روزانه فارغ میشوند، موقع استراحت شبانه شان، خود را با آن چیزی که به اصطلاح هنر نامیده میشود، مشغول میکنند. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
بیشتر مردم زندگی نمیکنند ، فقط باهم مسابقه دو گذاشته اند. میخواهند به هدفی در افق دوردست برسند ولی در گرماگرم رفتن آنقدر نفس شان بند میآید و نفس نفس میزنند که چشم شان زیباییها و آرامش سرزمینی را که از آن میگذرند نمیبینند و بعد یک وقت چشم شان به خودشان میافتد و میبینند پیر و فرسوده هستند و دیگر فرقی برایشان نمیکند به هدف شان رسیده اند یا نرسیده اند. بابا لنگ دراز جین وبستر
در مُلکی که پادشاهش سرباز باشد، صلح و آرامش هرگز دیری نخواهد پایید. دوشس ملفی جان وبستر
چرا نمیبایست از مشکلاتم فاصله ی بیشتری میگرفتم، به جای آنکه فقط چند مایل یا مثلاچند سانتی متر با آنها فاصله داشته باشم؟ برای تفنن بد نبود که از مشکلاتم به اندازه ی 47 مایل فاصله بگیرم و شاید آرامش در فاصله ی چهل و هشت مایلیِ مشکلاتم مثل گلهای نرگس جوانه میزد. 1 زن بدبخت ریچارد براتیگان
شور و شوق بنیآدم نسبت به بهشت رو میشه در درجهی اول ابنطور تعبیر کرد که آدمیزاد همیشه آتیشِ یه امید تو دلش برافروخته بوده: اون همیشه امیدوار بوده که برای یهبار هم که شده بدون فک و فامیل و با آرامش زندگی رو سر کنه. بعضیها هیچوقت نمیفهمن کورت توخولسکی
منظرهٔ شلوغ و هیجان انگیزی بود و با این همه خودم هم نمیدانم چرا نوعی آرامش به آدم میبخشید. گویی حال و هوایی خیال انگیز در فضا وجود داشت و شما باید فقط دستتان را دراز میکردید و آن را لمس میکردید. / داستان «دوست خوب» بادبادک سامرست موام
تجربه میآموختش که این عشق است. و با همه ی آن که خوب میدانست عشق قاعدتاً رنج، سوز و تحقیر بسیار بر جان او مینشاند و وانگهی صلح درون را ویران و قلب را از همه گونه غلغله لبریز میکند بی آن که تو فراغی داشته باشی که این یا آن مضمون را بپروری و در آرامش اثری کامل و تراش خورده از آن فراهم کنی، باز شادمانه پذیرای آن شد، دل آبیاری کرد، زیرا میدانست که عشق غنا و شادابی میبخشد. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
اما پیرمرد در سکوت و آرامش یک عالمه وقت همینجور کنارم نشست.
نمیدانستم چه کار کنم یا چه بگویم. این شد که من هم عین خودش ساکت و بی حرکت نشستم. سکوت آنقدر زیاد و سنگین شد که به نظرم آمد توی ایوان سه نفر نشستهاند. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
چشم بینا در خرمن آتش و دودی که از دل زبانه میکشد گم میشود. چشم آنگاه مِیدانی برای دیدن دارد، که آتش و دود فرونشسته باشد؛ که جنون فروکش کرده باشد و بر گورهای سوخته، آرامش بال انداخته باشد. چشم بینا، درونِ دودی سودا کور است. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
تو در پناهگاه باطن خویش آرامشی داری و هر زمان میتوانی بدان پناه بری و خود باشی، درست مثل من، ولی بدان که اندکی از مردم این ظرفیت را دارند، در صورتی که همه میتوانند آن را داشته باشند. سیذارتا هرمان هسه
تمام زندگی ام پشت سرم است. تمامش را میبینم. شکلش را و حرکات آرامش را که مرا تا اینجا کشانده اند میبینم. تهوع ژان پل سارتر
حال احساس میکرد که پدر بزرگوار و استادان فاضلش آنچه در چنته داشتند به وی هدیه و ارزانی کرده و آنچه از علم و دانش در اختیار داشتند در ساغر روح او که تشنهٔ فرا گرفتن بود ریخته اند، ولی هنوز این ساغر پر هوش و ذکاوت او راضی نشده و آرامشی در روح و سکونی در دلش راه نیافته است. سیذارتا هرمان هسه
همین طور که در فکر بودم، قطعاتی از کاساسیونهای موتسارت و پیانوی کلاویهٔ باخ به ذهنم آمد. انگار در تمامی این موسیقی تشعشع این روشنایی و آرامش و تموج این شفافیت اثیری را میدیدم. آری، در این موسیقی احساسی وجود داشت که گویی زمان در فضا منجمد شده بود و بر فراز آن آرامشی ابدی، ما فوق انسانی و خنده ای جاودانی و الهی بال میزد. راستی چه خوب گوتهٔ پیر، گوتهٔ رؤیاهای من نیز در قالب این افکار جای میگرفت! گرگ بیابان هرمان هسه
در بخش کودکان نابینا آرامش عجیبی از جنس خاکستری به نرمی روی همه چیز کشیده شده بود. انگاری نادیدن آنها به همه چیز رنگی از بی رنگی پاشیده بود. آخرین انار دنیا بختیار علی
تو حاملگی لحظه هایی هست که فکر میکنی دنیا رو فتح کردی! نه دردایی که باید بکشی و نه آزادیایی که با وجود بچه ازت سلب شده نمیتونن آرامشی که داری و کمرنگ کنن! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
چهل سال دلم را بر دل کودکی سه ساله تکیه دادم. هرگز از پای نیفتاد. افکار و احساسات با تکیه بر این نقطهٔ اتکای سه سالگی، قدرت خویش را میآزمودند. آنگاه که بی بهره از یاوری، دو دل بودم که چه راهی در پیش گیرم، به این رخسارهٔ وحشی رو میکردم تا از آن آرامش گیرم. ما هرگز به این کودکی که در وجود ما است، به اندازهٔ کافی اعتماد نمیکنیم. آنجا که واژهها درمی مانند، زبان به سخن میگشاید. آنجا که دیگر باز میمانیم، راه میگشاید. فرسودگی کریستین بوبن
در زندگی هرکس یک جا هست که از آن بازگشتی در کار نیست. در موارد نادری نقطه ای است که نمیتوان از آن پیشتر رفت.
(همان وقت که عقربههای ساعت در درون روحت از حرکت باز میایستد)
وقتی به این نقطه برسیم، تنها کاری که میتوانیم بکنیم این است
که این نکته را در آرامش بپذیریم.
دلیل بقای ما همین است. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
شستوشوی مغزی سه محور یا روند اصلی دارد، که اکنون دیگر به خوبی شناخته شدهاند. اولی تنش است، که به دنبالش آرامش میآید. این روند مثلا در بازجویی از زندانیها به کار میرود، آنگاه که بازجو به تناوب خشن و با محبت است، یک لحظه قلدری دگرآزار است، لحظهی بعد دوستی مهربان. دومی تکرار است، موضوعی را بارها گفتن یا به آواز خواندن. سومی استفاده از شعار است، تقلیل فکرهای پیچیده به مجموعههای سادهی کلمات. این سه محور را حکومتها، ارتشها، احزاب سیاسی، گروههای مذهبی، مذاهب همواره به کار میگیرند و در گذشته نیز همواره به کار گرفتهاند. زندانهایی که برای زندگی انتخاب میکنیم دوریس لسینگ
معمولا بعد از یک استفراغ مفصل آدم احساس آرامش میکند. حباب شیشه سیلویا پلات
در اورلاندا، نزدیک کلیسا روی نیمکت ساکت نشسته بودند و دریا را تماشا میکردند. یالتا از پشت مه بامدادی به دشواری دیده میشد، سر کوهها ابرهای سفید متراکم بود. شاخ و برگ درختان بیحرکت و فریاد جیرجیرکها بلند و زمزمهی خفه و یکنواخت دریا از آرامش و خواب جاودانی که در انتظار ماست حکایت میکرد. وقتی از یالتا و اورلاندو نام و نشانی نبود دریا همینطور زمزمه میکرد و حالا هم همینطور و وقتی از ما هم نام و نشانی به جا نماند همینطور بیاعتنا و خفه زمزمه خواهد کرد. و در این استواری و تغییرناپذیری، در این بیاعتنایی کامل به زندگی و مرگ هر یک از ما، شاید کلید رستگاری جاودانی و پیشرفت وقفهناپذیر زندگی و تکامل همیشگی نهفته است. در کنار این زن جوانی که زیباییاش سپیده دم را شرمگین میساخت و در برابر زیبایی افسانهوار دریا و کوه و ابر و آسمان بیکران، گوروف شیفته و آرامش یافته، در این اندیشه بود که راستی اگر خوب فکر کنی همه چیز در این جهان زیبا و دلرباست، به جز آن پستیها و پلیدیها که خود ما - وقتی هدفهای عالی زندگی و شایستگی انسانی خود را از یاد میبریم- به دل راه میدهیم و یا عمل میکنیم. بانو با سگ ملوس و چند داستان دیگر آنتوان چخوف