حرف پدر را میشنود - حرفی را که بارها با روایات گوناگون شنیده بود: «کسی که به بلوغ عقلی برسد از دروغ و دزدی و تقلب و حقه بازی و اصولاً از هرچه پلیدی و پستی است بیزار است. چنین آدمی به خودش متکی است ، حتی اگر این اتکاء به نفس ، گاهی به او لطمه بزند! از سود بردن با اتکاء به دیگران نفرت دارد! معنی این حرف این نیست که آدم باید انزوا طلب باشد- نه - باید با مردم همکاری و معاشرت داشته باشد اما به عنوان یک فرد بالغ عاقل متکی به خود و نه وبال دیگران!» درخت انجیر معابد 2 (2 جلدی) احمد محمود
#دروغ (۱۷۲ نقل قول پیدا شد)
فقط یک گناه وجود دارد، فقط یکی. آن هم دزدی است. همه ی گناهان دیگر از این گناه سرچشمه میگیرند.
اگر کسی را بکشی، تو زندگی او را دزدیدی. حق همسر او را از داشتن شوهر میدزدی. پدر فرزندانش را میدزدی. دزدی تنها گناه غیر قابل بخشودنی بود و وجه مشترک تمام گناهان. وقتی دروغ میگویی، حق دانستن حقیقت را از کسی میدزدی. وقتی تقلب میکنی، عدالت را میدزدی. خلاصه، عملی پستتر از دزدی نیست. بادبادک باز خالد حسینی
دزدی تنها گناه غیر قابل بخشودنی بود و وجه مشترک تمام گناهان، وقتی کسی را میکشی، یک جان را میدزدی. حق یک زن را به داشتن شوهر میدزدی، از فرزند او یک پدر میدزدی. وقتی دروغ میگویی، حق دانستن حقیقت را از کسی میدزدی. وقتی تقلب میکنی، عدالت را میدزدی. عملی پستتر از دزدی نیست. بادبادکباز خالد حسینی
روزی در کانال بیوگرافی از زبان پرنس چارلز شنید که هیچوقت دایانا را دوست نداشته. مادرم گفت «لااقل حالا که داشت دروغ میگفت، چرا بهدروغ نگفت دوستش داشته؟» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
جلو پنجره اطاقم روی لبه سیاه شیروانی که آب باران در گودالی آن جمع شده دو گنجشک نشستهاند، یکی از آنها تک خود را در آب فرو میبرد، سرش را بالا میگیرد، دیگری، پهلوی او کز کرده خودش را میجورد. من تکان خوردم، هر دو آنها جیر جیر کردند و با هم پریدند. هوا ابر است، گاهی از پشت لکههای ابر آفتاب رنگ پریده در میآید، ساختمانهای بلند روبرو همه دود زده، سیاه و غم انگیز زیر فشار این هوای سنگین و بارانی ماندهاند. صدای دور و خفه شهر شنیده میشود. این ورقهای بد جنس که با آنها فال گرفتم، این ورقهای دروغگو که مرا گول زدند، آنجا در کشو میزم است، خنده دارتر از همه آن است که هنوز هم با آنها فال میگیرم! زنده به گور صادق هدایت
آدم با نقاب رو که نمیشه دوست داشت. میشه بهش احترام گذاشت، میشه ازش ترسید، میشه ازش حساب برد، میشه چاپلوسی شو کرد، میشه بهش دروغ گفت، ولی نمیشه دوستش داشت. طوفان دیگری در راه است مهدی شجاعی
فقط یک چیز وجود دارد که حیوانات را بیشتر از لذت، تحریک میکند و آن درد است. وقتی که شخص در زیر شکنجه قرار میگیرد همچون کسی میماند که تحت تاثیر بعضی علفها دچار اوهام شده.
آنچه شنیده اید و آنچه خوانده اید به فکر شما باز میگردد.
گویی که به بهشت منتقل نمیشوید بلکه برعکس روح شما به جهنم میرود. زیر شکنجه هر چه بازپرس بخواهد خواهید گفت و نیز چیزهایی خواهید گفت که تصور کنید او خوشش میآید زیرا در آن لحظه رابطهای (البته شیطانی) بین شما و او برقرار میشود.
بنتی ونگا ممکن است تاثیر فشار مزخرفترین دروغها را گفته باشد زیرا در آن موقع دیگر خودش صحبت نمیکرد بلکه شهوت او صحبت کرده یعنی روح اهریمنی او در هنگام شکنجه حرف زده است.
در درد شهوت وجود دارد همچنان که در ستایش، و حتی شهوتی برای حقارت و تواضع نیز هست.
دیدیم که در مدت کوتاه فرشتگان سر به عصیان برداشتند، عبادت و فروتنی را رها کردند و به دام غرور و خود پرستی افتادند.
از افراد بشر چه انتظاری میتوان داشت؟
پس ملاحظه میفرمایید که در دوره بازپرسی مذهبی، من به این نتیجه رسیدم.
از این رو این کار را رها کردم. من دیگر در خود آن جرات را نیافتم که در اشخاص زشتکار تحقیق کنم زیرا معلومم شد که ضعف آنها همان ضعفی است که در روحانیون و قدیسین هم وجود دارد. آنک نام گل اومبرتو اکو
گاهی وقتها آدم در کسانی که دروغ میگویند تا آنهایی که راستگو هستند، بیشتر به معنی مطالب پی میبرد. حقیقت همچون روشنایی چشم را کور میکند؛ برعکس، دروغ غروب زیبایی است که هر چیزی را به روشنی مشخص میسازد. سقوط آلبر کامو
یکی از اطرافیانم آدمها را به سه گروه تقسیم میکرد: آنهایی که ترجیح میدهند هیچ چیزی برای پنهانکردن در دل نداشته باشند تا مجبور به دروغگفتن نشوند، آنهایی که دروغگفتن را به نداشتن چیزی برای پنهانکردن ترجیح میدهند و سرانجام، کسانی که دوست دارند هم دروغ بگویند و هم رازهای درونیشان را برای خودشان نگه دارند. سقوط آلبر کامو
اگر دوستی از شما خواست با او روراست و صمیمی باشید، در چنین موقعیتی تردیدی به دل راه ندهید، قول بدهید که راستگو باشید اما به بهترین شکلی که ممکن است دروغ تحویلشان بدهید. به این ترتیب هم به علاقهی فراوانشان پاسخ میدهید و هم محبتشان را به شیوهای دوگانه به آنها ثابت میکنید! سقوط آلبر کامو
به تو دروغ گفتهام. وقتی که آمدی ساعت را به خرمان پس بدهی میدانستم که بیمارم. خودپسند بودهام. میخواستم دوستی داشته باشم… و فکر میکنم که راه را هم گم کرده باشیم. مارینا کارلوس روئیت ثافون
اگر موضوع فقط دروغ گفتن بود، زندگی چقدر آسان میشد. مارینا کارلوس روئیت ثافون
دوستم اوسکار یکی از شاهزادههایی است که خیلی تلاش میکنند خودشان را از قصهها و شاهزاهخانمهایی که در آنها هستند دور نگه دارند. او نمیداند که شاهزادهی زیبا است که باید بوسهای بر زیبای خفته در جنگل بگذارد تا او را از خواب ابدیاش بیدار کند، ولی موضوع این است که اوسکار نمیداند تمام قصهها دروغاند، حال آنکه تمام دروغها قصه نیستند. شاهزادهها زیبا نیستند، و خفتهها، هرقدر هم که زیبا باشند هرگز از خوابشان بیدار نمیشوند. او بهترین دوستی است که داشتهام و اگر روزی مرلن جادوگر را ببینم از او تشکر میکنم که اوسکار را سر راهم قرار داده. » مارینا کارلوس روئیت ثافون
گاهی هم، آدمهای شاد و بیاعتنا چشمانی از هم گشوده و کدر دارند؛ همچنان که غصههایی. انگار که صافیای میان جان و چشمانشان قرار داشته باشد و به تعبیری همهی محتوای زندهی جانشان را به چشمشان رد کرده باشند و از این پس، جان برهوتشان که دیگر فقط از حرارت خودخواهی گرمی میگیرد، چیزی جز کانونی ساختگی برای دسیسهچینی نیست. اما چشمشان که بی وقفه از عشق شعلهور است و شبنمی از اندوه آنها را خیس میکند، برق میاندازد، در خود شناور و غرق میکند؛ بی آنکه بتوانند خاموششان کند، با فروزش فاجعه آمیزشان همهی عالم را به حیرت میاندازند. این کرههای دوگانهی دیگر مستقل از جانشان، کرههای عشق، ستارههای فروزان سیارهای برای همیشه سرد شده، همچنان تا دم مرگشان نوری شگرف و گمراهکننده میافشانند؛ این پیامآوران دروغین، خیانتپیشه، دهندگان وعدهی عشقی که دل به آن وفا نخواهد کرد. خوشیها و روزها مارسل پروست
بعضیها فکر میکنن عاشق بودن یا شیفتگی، اختراع مدرنیه که فقط توی رمانها پیدا میشه. بذار اینطور فکر کنن اما این حس، این اختراع، این کلمه و ظرفیت ما برای پذیرشش وجود داره و دروغ نیست. شیفتگیها خابیر ماریاس
اصولا ما مرگ نزدیکانمان را آرزو نمیکنیم. آنها بخشی از زندگی ما هستند، اما گاهی از تصور این که اگر یکی از آنها نباشد چه میشود، حیرت میکنیم. در بعضی موقعیتها، بر اثر هراس، وحشت، علاقهی وافرمان به آنها و ترس از دست دادنشان به این فکرها میافتیم. مثلا «من بدون شوهرم چهکار کنم؟ بدون زنم چهکار کنم؟ از من چی میمونه؟ زنده نمیمونم. دلم میخواد من هم با اون بمیرم.» خود این فکر باعث میشود سرمان گیج برود و معمولا با لرزش تیرهی پشت و حس دروغین بودن آن موقعیت بلافاصله فراموشش کنیم. مثل وقتی که بر اثر دیدن کابوسی از خواب میپریم، کابوسی که وقتی بیدار میشویم هم تمام نمیشود… شیفتگیها خابیر ماریاس
کسایی هستن که وانمود میکنن فرد در حال موت رو بخشیدن تا اون در آرامش یا با رضایت بیشتری از دنیا بره؛ چه اهمیتی داره اگه صبح روز بعد فرد بخشنده دعا کنه که اون در قعر جهنم بپوسه؟ کسایی بودن که به زن یا شوهردر حال مرگشون بهدروغ گفتن هیچوقت بهشون خیانت نکردن و همیشه اونها رو دوست داشتن؛ چه اهمیتی داره اگه یک ماه بعد، معشوق قدیمیشون رو به خونه بیارن؟ تنها واقعیت قطعی همون چیزیه که فردِ در حال مرگ تا قبل از رفتنش میبینه و باور میکنه، چون بعد از رفتنش دیگه چیزی براش وجود نداره. شیفتگیها خابیر ماریاس
بچهها تمام اون لذتها و چیزهای دیگهای که مردم میگن، با خودشون میارن ولی نمیتونی مدام نگرانشون نباشی. فکر نمیکنم وقتی بزرگ شدن هم این حس تغییری بکنه، هر چند کمتر کسی این نگرانی رو بروز میده. آشفتگی بچههات رو که در مواجهه با موقعیتهای خاص میبینی غصهدار و ناراحت میشی. میل و علاقهی اونها رو به کمک کردن میبینی؛ موقعی که میخوان مشارکت کنن و سهم خودشون رو بپردازن اما نمیتونن. این هم تو رو ناراحت میکنه. جدیتشون تو رو ناراحت میکنه. همینطور لطیفههای بیمزه و دروغهای شاخدارشون، انتظارات و سؤالهای کاملا منطقیشون و حتی فکرهای گاه منفیشون. ناراحت میشی از اینکه فکر میکنی کلی چیزها باید یاد بگیرن و چه مسیر طولانیای پیش رو دارن و کسی نمیتونه به جای اونها زندگی بکنه. مثل اینکه قرنهاست داره زندگی میکنه و من نمیفهمم چرا هر کس که به دنیا میاد باید این کار رو از اول انجام بده. چه معنی داره که هر کس کموبیش همون غمها رو تجربه کنه و کموبیش به همون کشفوشهودها برسه و این مسیر به همین ترتیب تا ابد ادامه پیدا کنه… شیفتگیها خابیر ماریاس
سرچشمهی هر دروغی در تفکیک زندگی به دو حوزهی خصوصی و عمومی نهفته است: ما همان آدمیزادی که در زندگی خصوصی هستیم، در زندگی عمومی نیستیم. آندره برتون میگوید: بهتر است در یک خانهی شیشهای زندگی کنیم؛ جایی که هیچ چیز پوشیده نیست و همه چیز بر همهی نگاهها آشکار است. بار هستی میلان کوندرا
در حقیقت زیستن –به خود و به دیگران دروغ نگفتن- تنها در صورتی امکانپذیر است که انسان با مردم زندگی نکند. به محض اینکه بدانیم کسی شاهد کارهای ما است، خواهناخواه خود را با آن چشمان نظارهگر تطبیق میدهیم و دیگر هیچیک از کارهایمان صادقانه نیست. با دیگران تماس داشتن و به دیگران اندیشیدن، در دروغ زیستن است. بار هستی میلان کوندرا
هر دروغی که به هم میگفتند، مثل یک شیشهٔ شکسته روی زمین میافتاد. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«دروغای خوب! من دروغ میگم تا محافظت کنم! دیگه چی میتونم بگم؟ نمیتونم جوری توضیح بدم که متوجه بشه.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
دکتر توکای عقیده داشت تمام زنها با عضوی خاص و مستقل از اعضای دیگر بدنشان متولد میشوند؛ اندامی که با آن میتوانند دروغ بگویند. اینکه کجا، چگونه و چه دروغی بگویند در هر فرد متفاوت است اما آنها بهطور کلی در فواصل معینی دروغ میگویند، بهخصوص اگر موضوع مهمی در میان باشد. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
او سه اصل طلایی در زندگی داشت که همیشه آنها را رعایت و به دوستانش نیز گوشزد میکرد:
«یک: هرگز شتابزده عمل نکنید.
دو: هرگز کارهای احمقانه نکنید.
سه: هرگز همان الگوی قبلی خود را تکرار نکنید و اگر قرار است دروغی بگویید، دروغهای ساده و کوچک بگویید.» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
دروغ مایه زایش تمامی فساد هاست جامعهشناسی خودمانی حسن نراقی
او آدم سادهدلی بود که حتی اگر برایش فایده هم داشت، دروغ نمیگفت. کوری ژوزه ساراماگو
دروغگفتن برای بعضیها تفریح است… هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
آدمها میتوانند دروغ بگویند و میگویند؛ بیاختیار، ناخودآگاه و بیمارگونه. بیآنکه به پیامدهایشان فکر کنند. هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
یک زیرک کمتر به دنبال نقش بازی کردن است و صداقت بیشتری دارد. او آنچه را که میخواهد درخواست میکند، اگر مرد آنرا به درستی انجام ندهد، با واکنشهای دروغین او را تشویق نمیکند. زیرا در این صورت مرد راه چگونه راضی کردن او را فرا نمیگیرد و یک زیرک برای رضایت خود نیز ارزش بسیاری قائل است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
پس از سهسال زندگی مشترک، متوجه ناهماهنگی در صدای همسرم میشوم. او دروغ نمیگفت، اما سردی و بیاحساسی رفتارش در شیوهی صحبتکردنش هم تاثیر گذاشته بود. تصمیم نهایی ما دلیل بسیار پیشپاافتادهای داشت: یک شب که به مهمانی شام دعوت شده بودیم، چون آمادهشدن من کمی طول کشید، باعث عصبانیت او شد. همانجا تصمیم آخر را گرفتیم و زندگی مشترکمان را تمامشده پنداشتیم. دیوانهوار کریستین بوبن
برای چند لحظه برخوردِ بینِ دو بدن اتفاق میافتد. برای چند لحظه، تلاقیِ دو ذهن. و برای چند لحظه، اتصال دو روح، بدون هیچ دروغ و نقابی.
من اینجام. تو اینجایی. همهٔ من. همهٔ تو. اینجا، در عشق.
بعد روی تخت دراز میکشیم و کمی با هم نفس میکشیم. به کریگ نگاه میکنم و اشکهایش را میبینم که روی صورتش جاری شدهاند. کریگ اینجاست، همهٔ او دقیقاً روی سطح و من میتوانم ببینماش.
کریگ میگوید: «حس متفاوتی داشت.»
میگویم: «آره. حس عشق داشت.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من و کریگ همهٔ عمرمان توی همین هوای سمّی نفس کشیدهایم. و هر روز دروغها را باور کردهایم: «همیشه شاد باشید! از رنجها دوری کنید! نه شما به اون نیاز دارید و نه اون به کار شما میآد. فقط کافیه این دکمه رو بزنید.» اما ما نیاز داریم حقیقت را بشنویم: «لازم نیست همیشه شاد باشید. زندگی سخته و آسیبزننده. نه بهخاطر اشتباهاتتون، بلکه این آسیبها برای همهست. از رنجها فرار نکنید، اونا به دردتون میخورن. باهاشون سر کنید، بذارید بیان و برن. بذارید شما رو با سوختی ترک کنن که برای انجام کارهاتون تو این دنیا بسوزونیدش.»
میدانم حقیقتِ روی این زمین چیست. ما یا به خودمان اجازه میدهیم سوختنِ رنجهامان را احساس کنیم یا میگذاریم کسیکه عاشقش هستیم، با آن بسوزد. من و کریگ همهٔ زندگیمان را با نادیدهگرفتنِ رنجهامان گذراندیم، اما آنها از بین نرفتند. چون نخواستیم با خودمان حملشان کنیم، آنها را روی دوش آدمهایی که دوستشان داریم، انداختیم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
رنجها سمّی نیستند، اما دروغهایی که دربارهٔ آنها میگویند، سمّیست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«یکجور برادری هست… جوری که زندگی و عشق آن را به وجود میآورد. بقیهاش هم دروغ است.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
حس میکردم با دروغ گفتن مردم خیلی خوشحال میشوند. من هم وقتی از جنگ برمیگشتم مدام دروغ میگفتم. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
دروغ است که انسانها مثل هم نیستند… دروغ است. ما که با هم بزرگ شدهایم، زندگیمان شبیه به هم است… مثل اینکه زندگی ما تکثیر و تکرار تصاویر روی یک آینه است… مثل اینکه در جای دوری کسی نمونهای از زندگی همهٔ ما را با خود داشته باشد، زندگیای که هر چیزی در عمر ما رخ میدهد پیشتر نیز رخ داده است. انگار اندوه ما از غم شخص بزرگتری گرفته شده باشد. کسی که یک نفر از ما به تنهایی زندگی او را به پایان نمیرساند. هر کدام از ما قسمت کوچکی از دردهای او را با خود داریم… قرار هم نیست آن چیزهای شبیه به هم چرت و پرت باشند. » آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
آنها در روزگار دروغها زندگی میکردند. روزگاری که کسی به سوگند دیگری اعتماد نداشت. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
قیام دروغ بزرگی است… تو خوشبختی، تو جنگاور هستی بیآنکه جنگیده باشی… این خودش نعمتی آسمانی است… فکر میکردم وقتی قیام پیروز شود، بهشتی از خاک سر برمیآورد و روی زمین پدیدار میشود. ولی زمانی که سر و صورتت را شستی و بعد از دومین روز چشمهایت را گشودی، سرآغاز همه چیز را درمییابی. من روز به روز تولد آن شیطان را حس میکردم، شیطانی که ابتدا چیز کوچکی است. اول میگویی خوب چه اشکالی دارد. آن شیطان هم بخشی از همه ماست. چیز کوچکی که بخشی از خصلت هر انسانی است… اما کمکم که بزرگتر میشود، میبینی که همه چیز را در خودش میبلعد… همه چیز. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
چشم و دهان دروغگوترین اعضای انسانند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
ماریا کاسارس به آلبر کامو
۷ نوامبر ۱۹۴۹
عشق من. شب از نیمه گذشت.
تولدت مبارک، عزیزم.
و.
علیرغم دوریمان، علیرغم آیندهٔ نزدیکی که برای ما مهیا میشود، علیرغم همه چیز، امشب که بقیه راحتم گذاشتهاند، خوشبخت هستم.
اینجا هستم، میان آشفتگی و تو دورِ مرا گرفتهای، همه جا. هوای لانهٔ کبوتر من گرم است و بوی بهشت میدهد.
من به تو ایمان دارم و اگر از سر ملال یا بهاشتباه پیش آمده که به عشقت شک کنم، هرگز به فکرم خطور نکرده که تو ممکن است به من دروغ بگویی نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خوشحالم که تصمیم گرفتی با پدرت حرف بزنی. حدس میزنم که با خودش چه فکر میکند. هرگز راضی به آزرده شدن و غصهخوردنش نیستم. اما چون ما وجود داریم و در کمال صراحت تصمیم گرفتهایم که با این عشق زندگی کنیم، هرگز نباید فریبش دهیم. من که از انجامش ناتوانم. برایش احترام و حرمت بسیار زیادی قائلم و موقع دروغ گفتن به او معذب میشوم. از طرفی، مطمئنم که اگر از صمیم قلب با او صحبت کنم خیلی چیزها در نظرش پذیرفتنیتر میشود. اما تو به من گفتهای که نباید اینکار را بکنم و تو او را بیشتر از من میشناسی. من هم تا جایی پیش میروم که تو بخواهی و ساکت میمانم. اما از فهمیدن اینکه او هم میداند، آرام شدم. شاید با گذشت زمان بفهمد که من برای تو همان چیزی را خواستارم که او. ما هر دومان تو را بیش از خودمان دوست داریم. من از این پیشترها این را با گذشتن از عشق تو ثابت کردهام. الآن اما میدانم که با سرسپردن به این عشق، تا انتها، بیشتر ثابتش میکنم. به هر حال، من بیشتر از اینها دوستت دارم که بتوانم چیزی را از جانب او نپذیرم. و او تا خودش نخواهد مرا نخواهد دید. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از خیلی وقت پیش جلوی مادرم زندگی مخفیانه پیش گرفتم و حالا هم جلوی پدرم. حجب و حیا، ترس از واکنش آنها و در امان ماندنشان از پیچیدگیهای احساسی من باعث شد تا از سهیم کردنشان در زندگی خصوصیام حذر کنم. این امر مرا چنان به دروغگویی روزافزون و پیچیدگی وجودی گرفتار کرد که از نظر روحی و جسمی فرسودهام کرد. هرچند ممکن است کسی باور نکند اما من در کل دوست ندارم دروغ بگویم. این مخفیکاری از وقتی برایم غیر قابل تحمل شده که تو را هم -بیآنکه بخواهی- درگیر کرده است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از اواخر قرن ۱۸ به بعد، هنرمندان و متفکران رمانتیک بهطور فزایندهای شیفتهٔ ایدهٔ رکگویی و آزادهگویی در تمام عرصهها شدند. آنان هیچ علاقهای به عرف جامعه نداشتند که مشخص میکرد چه چیزی میتواند گفته شود و چه چیزی نمیتواند. فکر میکردند محافظهکاری ساختگی و دروغ است. اینکه به احساسی تظاهر کنید که واقعاً ندارید و چیزی بگویید برای اینکه دیگری خوشش بیاید، نشانهٔ ریاکاران است. این دیدگاه که به عرصهٔ روابط راه یافت، باعث شد این انتظار در ما شکل بگیرد که مجبوریم همهچیز را به همدیگر بگوییم. اینکه اگر چیزی را مخفی کنیم، به عشق خیانت کردهایم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
به دستهایش نگاه کردم و فهمیدم راست میگوید. از ابتدا چنین بود وقتی حرف میزد من به چشمان و دهانش نگاه نمیکردم، بلکه به دستهایش نگاه میکردم، یا اشیای دور و برش را تماشا میکردم، توانایی عجیبی در حرکات چشم و دهانش داشت، کسان دیگر متوجه چهرهاش بودند. چون هرگز نمیدانستند راست میگوید یا دروغ، من تنها کسی بودم که میدانستم هنگامی که حرف میزند باید به دستهایش نگاه کنم. آن روز وقتی به دستانش نگاه کردم راستگو بودند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
وقتی دروغ میگفت همه پرندگان به پرواز در میآمدند. از بچگی همینطور بود، هر وقت دروغ میگفت اتفاق غریبی میافتاد: باران میبارید، درختان سقوط میکردند یا پرندگان جملگی بالای سرمان به پرواز در میآمدند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آبها را گواراتر کند؟
تا در آیینه پدیدار آیی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکهها و دریاها را گریستم
ای پریوار در قالب آدمی
که پیکرت جز در خلوارهٔ ناراستی نمیسوزد!
حضورت بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه میکند؛
دریایی که مرا در خود غرق میکند
تا از همهٔ گناهان و دروغ
شسته شوم.
و سپیدهدم با دستهایت بیدار میشود. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
هر وقت یادم میآید که چیزی نمانده بود رشتهٔ زندگی خودم را به دست خودم پاره کنم و سعادت بازیافتن تو نصیبم نشود، از آن رنجی که میبردم، از آن یأسی که داشتم، از آن نومیدی کشندهیی که گریبانم را گرفته بود و رهایم نمیکرد دلم به حال خودم میسوزد… طبعاً جرأت زیادی لازم است که آدم، خودش را به دهان مرگ بیندازد. اما خیال میکنم برای احمد تو، بدون این که آیدا را داشته باشد، تحمل زندگی جرأت بیشتری لازم دارد. عمری را با فریبها و دغلیهایی که نقاب عشق را به چهره گذاشتهاند به سر بردن، رنج جانکاهی است. آیدای من! راستش را بخواهی، به همین سبب است که در چاپ تازهٔ کتابهای شعرم به همهٔ آن نامها که یادآور دروغ و فریبی بیش نبودهاند، با آن همه شجاعت تف کردهام.
آن نویسندهٔ فرانسوی چه خوب گفته است که: صبر و تحمل، جرأت و شهامتِ مردم پرهیزکار است! مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
داراترین مرد دنیا هستم؛ زیرا توانستهام تو را داشته باشم… تو بزرگترین گنج دنیایی، زیرا در عوض تو هیچ چیز نمیتوان گرفت که با تو برابر باشد. پس من که تو را دارم، چرا ادعا نکنم که داراترین مرد دنیا هستم؟
و من که با تو تا بدین درجه از بزرگی رسیدهام، چرا مغرور نباشم؟
من غرور مطلقم! آیدا! و افتخار من این است که بندهٔ تو باشم. پس اگر پاها و زانوهای تو را میبوسم، مرا مانع مشو. غایت آرزوهای هر بندهیی همین است که صاحب او افتخار بوسیدن پاهای خود را بدو ارزانی بدارد.
و اگر به تو میگویم که تو را با همهٔ «عشق زمینی» دوست میدارم، و اگر به تو میگویم که تو را با همهٔ «عشق جسمانی» دوست میدارم، برای آن است که به تو دروغ نگفته باشم.
من روح تو را دوست میدارم؛ و به همان اندازه «جسم» تو را گوشت گرم و زندهٔ تو را، بوی تو را و پوست تو را و تن تو را دوست میدارم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
برخی از ما نمیخواهیم زندگیمان را با دروغ سر کنیم. هر روز دیوید لویتان
شاید چیزی را با یک دروغ شروع کنی یا آن را با یک دروغ تمام کنی، اما اینها نمیتواند رخدادهای بین شروع و پایان را زیر سوال ببرد. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
فردا صبح، آنا فراموش میکند که قول داده ام او را به خانه اش ببرم. تمام چیزی که درک میکند، احساس آن لحظه اش است و خوشبختانه این احساس چیزی جز امنیت و شادمانی نیست. ما میتوانیم با گفتن حقیقت، هر لحظه را برایش پر از تشویش و غم کنیم یا به او دروغ بگوییم و هر لحظه اش را سرشار از شادمانی کنیم. این انتخاب ماست و مسلما اگر من جای او بودم، دومی را ترجیح میدادم. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
مرد کچل وارد بحث میشود و مثل فیلسوفها سخنرانی میکند: "تو که نمیخواهی بگویی بهتر بود رومئو عشق حقیقی را رها کند و با کسی باشد که واقعا دوستش ندارد! او ترجیح داد به جای اینکه چند سال بیهوده به زندگی یکنواختش اضافه کند، عشق حقیقی خود را به دست آورد. به نظر من عمر آدمی وقتی ارزش دارد که آن را با کسی سپری کند که از ته دل دوستش دارد. رومئو همان چند روز کوتاه زندگی را با عشق راستین گذراند؛ اما میتوانست پنجاه سال با یک دروغ زندگی کند. او درست انتخاب کرد. » عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
روزنامهها معمولا چیزهای عجیب رو مینویسند. عجیب و البته بیشتر وقتها دروغ. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
من خستهترین زن جهان هستم. بیدار که میشوم خستهام. زندگی به تلاش نیاز دارد که من نمیتوانم بکنم. لطفاً کتاب سنگینی بهم بده. نیاز دارم چیزی به سنگینی آن روی سرم بگذارم. مجبورم پاهایم را زیر بالش بگذارم همیشه، تا بتوانم روی زمین بایستم. وگرنه خودم را احساس میکنم که دور میشوم با سرعتی وحشتناک، به خاطر سبکیام. میدانم که مردهام. به محض اینکه چیزی بگویم صداقتم میمیرد، دروغی میشود که سردیاش سرد میکند مرا. چیزی نگو، چراکه میدانم تو مرا میفهمی، و من میترسم از فهمت. من یکچنین ترسی دارم از پیدا کردن یکی دیگر شبیه خودم، و یکچنین میلی به پیدا کردن چنین کسی! من کاملاً تنهایم، اما همچنین چنین ترسی دارم که خلوتم شکسته شود و من دیگر سرور و فرمانروای جهانم نباشم. من وحشتی عظیم دارم از فهمیدن تو، چراکه تو با فهمت نفوذ میکنی به جهانم؛ و آنگاه من افشاشده میمانم و مجبور میشوم قلمرو پادشاهیام را با تو قسمت کنم. سابینا آنائیس نین
دروغهای تو دروغ نیستند، سابینا. آنها تیرهاییاند پرتابشده از مدار تو با قدرت خیالت. برای پروراندن وهم. برای نابود کردن واقعیت. من کمکات خواهم کرد. این منم که دروغ میسازم برای تو و با آن دروغها ما عبور میکنیم از جهان. اما پشت دروغهامان من رها میکنم نخ طلایی آریادنه را، چراکه بزرگترین لذتها توانایی برگشتن از دروغهاست، بازگشتن به سرچشمه و سالی یک شب خوابیدن پاک از همهی روبناها. سابینا آنائیس نین
در غرب میتوانید لبخند بزنید و چیزهای مؤدبانه بگویید حتی وقتی که چنین حسی ندارید. دروغهای بیآزار بگویید و با دیگری ابراز موافقت کنید درحالیکه واقعاً با او موافق نیستید. به همین خاطر است که مردم یاد میگیرند تظاهر به دوستی با کسانی بکنند که واقعاً از آنها خوششان نمیآید، یا چیزهایی بخرند که واقعاً نمیخواهند. سیستم اقتصادی چنین فریبی را رواج میدهد.
مشکل این است که در غرب، هرگز نمیدانید آیا میتوانید به کسی که در حال صحبت با او هستید، کاملاً اعتماد کنید یا نه. گاهی اوقات این مشکل حتی در میان دوستان صمیمی یا اعضای خانواده هم پیش میآید. در غرب چنان فشاری برای دوستداشتنی بودن وجود دارد که مردم، بسته به اینکه با چه کسی روبهرو هستند، هویت کاملاً متضادی از خود نشان میدهند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
به خاطر دارم روزی راجع به همین پویایی با معلم روسیام صحبت کردم. او نظریهٔ جالبی داشت. نسلهای بسیار در زیر سایهٔ نظام کمونیستی زندگی کردند. بدون تقریباً هیچ فرصت اقتصادی و محبوس در فرهنگ ترس. جامعهٔ روسیه دریافته است که باارزشترین واحد پول دنیا اعتماد است. برای ایجاد اعتماد باید صادق بود. این یعنی وقتی چیزی مزخرف بود آن را بیپرده و بدون شرمندگی بگویید. ابراز صداقت ناخوشایند مردم چیز ارزشمندی بود صرفاً به این دلیل که برای بقا ضروری بود. باید میدانستید که به چه کسی میتوانید اعتماد کنید و به چه کسی نه. باید خیلی سریع این را میفهمیدید.
معلم روسیام ادامه داد که در غرب آزاد فرصتهای اقتصادی به وفور یافت میشد. آنقدر فرصتهای اقتصادی بود که خودخاصنمایی بسیار ارزشمند شد. خودتان را به شکل خاصی نمایش دهید، حتی اگر شده به دروغ. تا اینکه واقعاً به آن شکل باشید. به همین دلیل اعتماد ارزش خود را از دست داد. ظاهرپسندی و کاسبکاری به اشکال بسیار سودمندتری برای پیوند تبدیل شدند. آشنایی صوری با تعداد زیادی افراد، سودمندتر بود از آشنایی نزدیک با تعداد کمی افراد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
لذت خیلی هم عالی است، اما اگر زندگیتان را حول آن به عنوان یک ارزش اولویتبندی کنید چیز وحشتناکی است. از هر معتادی که میخواهید، بپرسید که پیگیری لذت چه عاقبتی برایش داشته است. از زناکاری که خانوادهاش را متلاشی کرده و فرزندانش را از دست داده است، بپرسید که آیا لذت در نهایت او را به خوشحالی رسانده است یا نه. از کسی که تا حد مرگ پرخوری کرده است بپرسید که آیا لذت به حل مشکلاتش کمکی کرده است یا نه.
لذت خدایی دروغین است. تحقیقات نشان داده است کسانی که انرژیشان را بر لذتهای ظاهری متمرکز میکنند، در نهایت مضطربتر، و از لحاظ احساسی نامتعادلتر و افسردهتر میشوند. لذت سطحیترین شکل رضایت در زندگی است و از این رو دسترسی به آن آسان است و از دست دادن آن هم از همه راحتتر.
با وجود این، لذت چیزی است که بیستوچهارساعته و در هفت روز هفته تبلیغ میشود. چیزی است که برایمان مهم است. چیزی است که از آن برای کرخت کردن و منحرف کردن افکارمان استفاده میکنیم. اما لذت، گرچه تا اندازهای معین در زندگی لازم است، به تنهایی کافی نیست.
لذت دلیل خوشحالی نیست، بلکه اثر آن است. اگر سایر ارزشها و معیارها را درست انتخاب کنید، لذت به طور طبیعی و به عنوان یک محصول جانبی ظاهر خواهد شد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
و با این کتاب خواندن دریافتم که فشار بارِ زندگی، تقسیم ناعادلانه و نامحدود رنج است. مصیبتها تصادفی و غیرمنصفانه عطا میشوند. هر وعدهای مبنی بر اینکه زمان آسایش و راحتی فرا میرسد یک دروغ است. اما من میدانم که میتوانم از دوران سختیها گذر کنم؛ بدترین چیزی را که برایم اتفاق میافتد بهعنوان فشار میپذیرم، اما نه بهعنوان حلقهٔ دار. کتابها زندگی را بازتاب دادهاند- زندگی من را! و حالا فهمیدم همهٔ اتفاقات بد و ناراحتکنندهای که برای من یا آدمهای توی کتاب پیش میآید گواهی بر جانسختی ماست. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
وقتی چیزی را پنهان میکنیم، قدرت ترس و منفینگری و دروغ را افزایش میدهیم. خودت باش دختر ريچل هاليس
میدانم یک مادرِکاملبودن دروغ است. مادرِبیعیبونقصبودن محال است اما مادرِخیلیخوببودن، در اکثراوقات، در واقع امکانپذیر است. من به وجود بهترین راه برای مادریکردن اعتقاد ندارم. درواقع، بهنظر من تحمیلکردن ایدئالهای فردی دیگر به نحوهٔ عملکرد خانواده تأثیر مخربی روی فرزندانمان خواهد داشت. خودت باش دختر ريچل هاليس
مدتی بود فهمیده بود ، فهمیدنِ دروغ گفتنِ آدمها هیچ فایدهای ندارد. تقریبا دروغ از راست کاربرد بیشتری دارد و گاهی حتی به طرزِ شرمآوری بافایدهتر است. یک بیگناهی عجیبی در دروغ نهفته است. گاهی دروغگو با کمک توجیه، میتواند دروغ را از آغوش گناه بیرون بکشد و حتا به امر نیک، بدلش کند! چهقدر ذهن میتواند کثافتکار ظریفی باشد. اصلا کسی چه میداند چه چیزی تا چه زمانی در محدودهی خیر است و کی زمانش به سر میآید و از خط فرضی بیرون میزند و تبدیل به شر میشود یا برعکس. تاریکی معلق روز زهرا عبدی
فقط یک گناه وجود دارد، فقط یکی. آن هم دزدی است. هر گناه دیگری صورت دیگری از دزدی است. وقتی مردی را بکشی زندگی را از او دزدیده ای. حق زنش برای داشتن شوهر دزدیده ای، همینطور حق بچه هایش را برای داشتن پدر. وقتی دروغ بگویی، حق طرف را برای دانستن راست دزدیده ای. وقتی کسی را فریب بدهی، حق انصاف و عدالت را دزدیده ای بادبادکباز خالد حسینی
مردم دروغ میگویند که آزاد باشند، چون اگر راست بگویند، آزادشان نمیگذارند. مردم دروغ میگویند برای اینکه دیگران به خود حق میدهند به نام 《حقیقت》 با آنها مقابله کنند. تصرف عدوانی لنا آندرشون
تو از من سوء استفاده کردی.
یعنی چه جوری ؟
من برات جاسوسی کردم ، به خاطرت دروغ گفتم ، به خاطر تو جونمو به خطر انداختم. قرار بود همه ی این کارها برای صحیح و سالم نگه داشتن پسر لی لی پاتر باشه. اون وقت حالا به من میگی اونو بزرگ کردی مثل خوکی که میپرورونند تا بعد اونو بکشند.
دامبلدور با لحنی جدی گفت:
ولی این غم انگیزه ، سیوروس ، بالاخره به این پسر علاقه پیدا کردی ؟
اسنیپ فریاد زد:
به اون؟ اکسپکتوپاترونوم!
از نوک چوبدستی اش آهویی نقره ای بیرون پرید: به نرمی کف دفتر فرود آمد ، جستی زد و به آنسوی دفتر رفت ، سپس پرواز کنان از پنجره خارج شد
دامبلدور دور شدنش را تماشا میکرد و وقتی تابش نقره فامش به خاموشی گرایید با چشم هایی پر از اشک رویش را به سمت اسنیپ برگرداند و گفت:
بعد از این همه سال؟
اسنیپ گفت: تمام مدت. هری پاتر و یادگاران مرگ 2 (2 جلدی) جی کی رولینگ
دروغگویی بهترین کاری است که سیاستمدارها بلدند. آتش دزد تری دیری
آدمهایی که عشق از زندگیشان حذف میشود اغلب به دروغ و ریا و دلسردی رو میآورند. دفترچه خاطرات سنگی کارول شیلدز
همه فقط وانمود میکنند و ادای چیزی که نیستند را درمی آورند. تمام دنیا بر پایه ی دروغ و فریب ساخته شده است… زن همسایه شاری لاپنا
اما وادی دیگری هست که همیشه میتوانیم احساسات صادقانه را در آن تجربه کنیم -محضر دوست. آنجا که خودپسندیهای حقیرمان را دور میریزیم و صمیمیت و تفاهم را حس میکنیم؛ همانجا که خودخواهیهای حقیر غرممکن اند و شراب و کتاب و کلام معنای دیگری به زندگی ما میدهند. به این ترتیب چیزی ساخته ایم که هیچ دروغی به آن راه ندارد. گیرنده شناخته نشد کرسمان تایلور
حقیقت آن چیزی است که برای بشریت مفید است، دروغ آن چیزی است که برایش ضرر دارد. توی کتاب تاریخ فشردهای که حزب برای کلاسهای شبانه بزرگسالان منتشر کرده، تاکید شده که دین مسیحی در طول اولین قرنهای میلادی واقعا باعث پیشرفت بشریت شده است. این موضوع برای هیچ آدم فهمیدهای جالب نیست که وقتی مسیح تاکید میکرد که پسر خدا و یک زن باکره است، حقیقت را میگفت یا نه. میگویند این داستان نمادین است، ولی روستاییها قضیه را جدی میگیرند. ما هم حق داریم نمادهای مفیدی اختراع کنیم که روستاییها جدی بگیرند. ظلمت در نیمروز آرتور کوستلر
ما برای شما پیامآور حقیقت بودیم، ولی حقیقت در دهان ما طنین دروغ داشت. برایتان آزادی به ارمغان اوردیم، ولی این آزادی در دستهایمان به شلاق بدل شد. به شما وعده حیات و زندگی دادیم، ولی صدایمان به هر جا که رسید، درختها خشکیدند و خش خش برگهای خشک بلند شد. از آینده به شما نوید دادیم، ولی زبانمان الکن بود و عربده کشیدیم…. ظلمت در نیمروز آرتور کوستلر
باید در جامعه ای متمدن متولد شد ، تا آن بردباری و صبری را به دست آورد که بتوان در سایه ی آن و بدون میل به فرار از قید و زنجیرهای سنگینش با ضمانت هایی که اغلب دروغهای حقیرانه و پستی هستند و اسمش را قوانین نهاده اند، یک عمر با خودبینی و خود خواهی زندگی کرد. ولگردها ماکسیم گورکی
دکتر دانیکا فریاد کشید: «عجب دروغ گوی کثیف نابه کاری! نباید به کسی میگفت. بهت گفت چه جوری میتونم بهت مرخصی بدم؟» «فقط کافیه یه تیکه کاغذ رو پر کنی و بگی که من در آستانه ی فروپاشی عصبی ام، بعد هم کاغذ رو بفرستی به لشکر. دکتر استابز تمام مدت داره توی گردان خودش به سربازها مرخصی میده، چرا تو نتونی؟» دکتر دانیکا با پوزخند جواب داد «و بعد از این که استابز به شون مرخصی میده چی میشه؟ بلافاصله برمی گردن به وضعیت جنگی، مگه نه؟ و دوباره روز از نو روزی از نو. مسلمه که میتونم یه برگه رو پر کنم و بنویسم که برای پرواز مناسب نیستی. ولی یه تبصره داره.» «تبصره ی 22؟» «دقیقا. اگه از وضعیت جنگی معلقت کنم لشکر باید کارم رو تایید کنه که نمیکنه. یک راست برت میگردونن سر وضعیت جنگی، اون وقت چی به سر من میآد؟ احتمالا میفرستندم اقیانوس آرام. نه، ممنون. حاضر نیستم سر تو خطر کنم. تبصره 22 جوزف هلر
سر و صورت و صدای و لباس زنش ، همه ی اینها یک چیز را به او میگفت: «همه ی آن علایقی که در زندگی داشته ای و داری، دروغ و ملعبه ای بیش نبوده تا فقط مرگ را از نظرت پنهان سازد». مرگ ایوان ایلیچ لئو تولستوی
در اقلیت بودن حتی اقلیت تک نفری ، نشان نادانی و دیوانگی نیست. حقیقت در یک سو قرار دارد و دروغ در سوی دیگر ، اگر تو به تنهایی جانب حق را بگیری و در طرف دیگر تمام دنیا در برابر تو باشد، تو دیوانه نیستی. 1984 جورج اورول
میگوید آدمهای آن بیرون آنقدر میدوند تا سرشان به سنگ بخورد و وقتی به خودشان میآیند که دیر است. تازه میفهمند خانه، لباس، عشق،زندگی بهتر، آدمها، کار، نجات و همهچیز و همهچیز دروغی بیش نیست. میفهمند باید دنبال چیزی توی خودشان باشند. چیزی که فانی نیست. آن بیرون وقتی چیزی را از دست میدهی واقعاً از دستش میدهی و دیگر نمیتوانی به دستش بیاوری، چون در واقع چیزی برای در دست گرفتن نیست. همهچیز مثل حباب است. آنجا هیچچیز مال ما نیست. فقط و فقط میتوانیم تکههایی از خودمان را به دندان بگیریم و تا میشود از اینکه تکهتکهمان کنند بپرهیزیم. به همین خاطر است که باید پی انتخاب بهتری باشیم، جای دیگری که حسرت درش بیمعناست. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
جنگ چگونه گسترده شد؟ چگونه خودش را جمع و جور کرد؟ از چی ساخته شد؟چه اسرار، دروغها و خیانتهایی سبب آن شد؟ چه عشقها و تنفرهایی موجب آن شد؟ چقدر پول و اسلحه خرج آن شد؟ آدمکش کور مارگارت اتوود
به نظر من سیاستمداران یک مشت زخم پر از چرک هستند. وقتی به سیاستمداران کشورمان استرالیا نگاه میکنم باورم نمیشود این موجودات غیر قابل تحمل واقعا انتخاب شده اند. پس چه میتوانیم درباره ی دموکراسی بگوییم جز این که نظامی است که نمیتواند کاری کند مردم مسئولیت دروغ هایشان را بپذیرند؟ حامیان این نظام ناکارآمد میگویند، خب، موقع رأی گیری حسابشان را برسید! ولی چه طور میتوانیم چنین کاری کنیم وقتی تنها رقیب انتخاباتی یک احمق بی شرف، یک غیر قابل انتخاب دیگر است و مجبوریم دندان قروچه کنان باز هم به یک مشت دروغگوی دیگر رأی بدهیم؟ بدترین چیز آتئیست بودن این است که براساس اعتقادات نداشته ام میدانم تمام این بی پدرها هیچ عقوبتی در دنیای دیگر نخواهند دید. تمام شان قسر در خواهند رفت. این خیلی ناراحت کننده است؛ هر چه را بکاری درو نمیکنی، هر چه بکار همان جا که کاشته ای، باقی میماند. جزء از کل استیو تولتز
خائنانه آرین خیانتها آنهایی هستند که وقتی یک جلیقه ی نجات در کمدت آویزان است، به خودت دروغ بگویی که احتمالا اندازهی کسی که دارد غرق میشود نیست. اینجوری است که نزول میکنیم و همینطور که به قعر میرویم، تقصیر همه مشکلات دنیا را میاندازیم گردن استعمار و کاپیتالیسم و شرکتهای چندملیتی و سفیدپوست احمق و آمریکا ، ولی لازم نیست برای تقصیر اسم خاص درست کرد. نفع شخصی، ریشهی سقوط ما همین و در اتاق هیئت مدیرعامل و اتاق جنگ هم شروع نمیشود. در خانه آغاز میشود. جزء از کل استیو تولتز
معتقدم همینطور که دروغ و فریب، عشق را نابود میکنند، میتوانند سازنده و محافظ عشق هم باشند. عشق بیش از تجربه به تخیل نیاز دارد. عشق در زمستان آغاز میشود سایمن ونبوی
خدعه و نیرنگ مانند علف هرز خودرویی است که اگر فورا آن را از بین نبری، در همه چیز ریشه میدواند و آن قدر پیش میرود که برای رهایی از آن دیگر چاره ای جز دروغ گفتن نداری. کفشهای آبنباتی ژوان هریس
احساس میکردم پیر شدهام. نه از جهت سن و سال بلکه به خاطر تجربیاتم. سنگینتر و موقرتر شده بودم. اکنون دیگر ترسی از همان چیزها نداشتم. میتوانستم راست و مستقیم در چشم مردم نگاه کنم، به آنان دروغ بگویم، حتی اهانت کنم. میتوانستم افکارشان را در چشمانشان بخوانم و پیش از آن که فرصت پرسش پیدا کنند، جوابشان را بدهم. حتی میتوانستم در مقابلشان پارس کنم، همان طور که آنها میتوانستند. ماهی طلا ژان ماری گوستاو لوکلزیو
خائنانهترین خیانتها آنهایی هستند که وقتی یک جلیقهی نجات در کمدت آویزان است، به خودت دروغ میگویی که احتمالا اندازهی کسی که دارد غرق میشود،نیست. جزء از کل استیو تولتز
به نظر من سیاستمداران یک مشت زخم پر از چرک هستند. وقتی به سیاستمداران کشورمان استرالیا نگاه میکنم باورم نمیشود این موجودات غیرقابلتحمل واقعا انتخاب شده اند.
پس چه میتوانیم دربارهی دموکراسی بگوییم جز اینکه نظامی است که نمیتواند کاری کند مردم مسئولیت دروغهایشان را بپذیرند؟
حامیان این نظام ناکارآمد میگویند خب، موقع رایگیری حسابشان را برسید! ولی چهطور میتوانیم چنین کاری کنیم وقتی تنها رقیب انتخاباتی یک احمق بیشرف غیرقابل انتخاب دیگر است و مجبوریم دندان قروچه کنان باز هم به یک مشت دروغگوی دیگر رای بدهیم؟
بدترین چیز آتئیست بودن این است که بر اساس اعتقادات نداشتهام میدانم تمام این بیپدرها هیچ عقوبتی در دنیای دیگر نخواهند دید. تمامشان قِسِر در خواهند رفت.
این خیلی ناراحت کنندست؛ هرچه بکاری درو نمیکنی، هرچه بکاری همان جا که کاشتهای باقی میماند. جزء از کل استیو تولتز
از قضا معلوم شد که دختر سرهنگ قرار است بیاید همراه شوهر و بچه هایش. سرهنگ حسابی خودش را گرفته بود و سعی داشت خود را نبازد و بی علاقه نشان دهد: «چتر را باز کرده اند!» اما سر صبحانه از هیجان دست هایش میلرزید و وقتی میز را میچید، فنجانها د رنعلبکی به رقص در میآمد.
قرار بود ظهر بیایند. ناقوس جزر و مد ظهر را زدند، وقت ناهار شد و گذشت و هیچ ماشینی دم در نیامد و صدای بچهها و شادی گامهای کوچولوها به گوش نرسید. سرهنگ قدم آهسته میرفت، مچ یک دست را با دست دیگر مشت کرد و جلو پنجره ایستاد، چانه اش را جلو داد. دستش را بالا آورد و با دلخوری به ساعت خود نگاه کرد. من و دوشیزه واواسور حیران مانده بودیم و جرئت حرف زدن هم نداشتیم. بوی مرغ کبابی خانه را گرفته بود. زمان زیادی از ظهر گذشته بود که تلفن زنگ زد و همه ما را از جا پراند. سرهنگ گوش خود را به گوشی چسباند و خم شد؛ درست مثل کشیش اقرار نیوشی که به حرفهای گناهکاران گوش میکند. صحبتها مختصر بود. سعی کردیم حرفهای او را نشنویم. سرفه ای کرد و توی آشپزخانه آمد. گفت: «ماشین شان خراب شده.» به هیچ کدام مان نگاه نکرد. معلوم بود که به او دروغ گفته اند، یا اینکه او به ما دروغ میگفت. برگشت به طرف دوشیزه واواسور و با لبخندی پوزش خواهانه گفت: «شرمنده که جوجه تان هم خراب شد.»
از او خواستم به اتاقِ من بیاید تا بسازمش. دعوتم را رد کرد. میگفت کمی احساس خستگی میکند، یک خرده هم سرش درد میکرد، یک هو درد گرفته بود. به اتاق خودش رفت. چه سنگین از پلهها بالا میرفت، در اتاق خودش را چه آرام بست. دوشیزه واواسور گفت: «آخی!» دریا جان بنویل
من زنده ماندم ___ او زنده ماند تا داستان را بگوید ___ از اصطلاحات زبان زد مردم است. تاریخ دروغ فاتحان نیست ، که من معکوس آن را روزی به راحتی به جو هانت نازنین گفتم: این را حالا میفهمم. تاریخ بیشتر خاطرههای بازماندگان است ، که اغلبشان نه فاتح اند نه مغلوب. درک 1 پایان جولین بارنز
حرف نزدن آسونتره. صدات رو ببُر، کلون دهنت رو ببند، خفهشو. همهی اون پرت و پلاهایی که تو تلویزیون دربارهی ایجاد ارتباط و ابراز احساسات شنیدهای دروغ بود. هیچکس واقعا نمیخواد چیزی رو که باید بگید بشنوه. یه چیزی بگو لاوری هالس اندرسن
شب برای سر سلامتی میرویم نزد داییسلیم.
- شما سلامت باشید دایی. خدا بچههایت را نگه دارد.
- خدا خیرتان بدهد. خوش آمدید.
داییسلیم از بابا میپرسد: «راستی، عذرا امسال کلاس چندم است؟»
ننه پیشدستی میکند.
- میرود کلاس هفتم.
بابا میگوید: «دیگر بس است. شش کلاس خوانده، دیگر حق ندارد از خانه بیرون برود.»
داییسلیم قندش را در چای میزند و به دهن میگذارد.
- در اسلام بین زن و مرد برای درس خواندن هیچ فرقی نیست.
عموالفت توی نعلبکی فوت میکند.
- دختر نباید برای درس خواندن از خانه بیرون برود.
بیبی نگاهی چپکی به او میاندازد.
- مواظب باش چای را نریزی روی فرشی که تازه خریدهاند. مگر سوار دنبالت گذاشته که تمام چای را یکباره توی تعلبکی خالی کردهای؟ دستپاچهای عمو؟! دخترخانمهای آمیرزا پولاد اگر بروند دبیرستان و دیپلم بگیرند، اشکالی ندارد. فقط این چیزها برای آدمهای بدبخت عیب و عار است. گوسفند با دنبه عیبش را میپوشاند، اما بُزِ بدبخت نه.
عموالفت که با ترسولرز نعلبکی را بلند میکند، میگوید: «آنها توی خانه درس خواندهاند.»
- اَکِّ غدّهای به اندازهٔ آن استکان توی گلویت دربیاید اگر دروغ بگویی. آنها هم دبیرستان رفتند و هم معلم سرخانه داشتند. یک معلم مرد نکره. اگر یادت رفته تا من به یادت بیندازم.
بابا صلوات میفرستد.
- ما کاری به کار دیگران نداریم. گوسفند به پای خودش. بز به پای خودش. هرکس بار گناه خودش را میکشد.
داییسلیم میگوید: «عذرا درسش را بخواند، اما با حجاب.»
ننه لبها را به حالت قهر جمع میکند.
- مگر قرار است سروپای برهنه برود سلیم؟!
بابا سر به آسمان میکند.
- خدا نکند. خدا نکند. الحمدالله در طایفهٔ ما سروپا برهنه وجود نداشته.
بیبی به عموالفت که چای دیگری برداشته میگوید: «فکر نیمهشبت را هم بکن. چه خبرست هی تندوتند، تو برو من آمدم، چای سر میکشی؟! از صدای جیرجیر درِ کناراب تا صبح خواب نداریم.
عموالفت چای را به سینی برمیگرداند.
- خدایا از دست این مأمور جهنم چهکار کنم؟
بیبی تند میشود.
- خدا تو را از روی زمین بردارد تا من یک نفس راحتی بکشم. والله این سرطان نمیدانم چرا سراغ تو نمیآید. این روغندنبههایی که تو میخوری اگر گرگ بیابان بخورد تا صبح زوزه میکشد.
عموالفت با رنجش میگوید: «عجله نکن، حلوای مرا هم میخوری.»
- من حلوای تو را بخورم؟! به خدا تا مرا در گور نگذاری، دست از سرم برنمیداری. شما از طایفهٔ کلاغ هستید. برادر بزرگت پس از هشتاد سال تازه تازه، چندتا موی سفید توی ریشش پیدا شده.
- برادرم به من چه آخر زن؟! اگر او هم مونسی مثل من داشت الآن هفت کفن پوسانده بود.
بابا میگوید: «دیروقت است. صلوات بفرستید. همهٔ ما رفتنی هستیم، یکی دیرتر، یکی زودتر.» سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) علیاشرف درویشیان
- اون دخترِ قویایه و… و فرمانبردار.
تُن صدای خانم پاتر، کمترین تردیدی را نشان نمیداد. اگر قرار باشد از دست این بچهی شرور خلاص شود، هر دروغی میگفت. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
اگر کسی دروغ گفته باشد تحملش دشوارتر خواهد بود. 2 دختر کوچولوی آبیپوش مری هیگینز کلارک
بارها و بارها در زندگی حرفه ایم شاهد بوده ام که حقیقت در پرده مانده و دروغ به لباس حقیقت در آمده… توفان در مرداب لئوناردو شیاشا
آدمیزاد یک عمر- یعنی صدها عمر- است که میکوشد شاید مرز بین افسانه و تاریخ، قصه و واقعیت، راست و دروغ، حق و ناحق را معلوم کند.
هنوز که هنوز است پیدا نشده… امینه مسعود بهنود
اگر دیگران دروغی را که حزب تحمیل میکرد میپذیرفتند و اگر تمام اسناد همان دروغها رو میگفتند آنگاه دروغ به عرصه تاریخ وارد میشد و حقیقت میگشت! 1984 جورج اورول
همیشه میدانستم که تام دروغ میگوید. مسئله این بود که قبلا دروغ هایش مناسب حال من بود. دختری در قطار پائولا هاوکینز
وقتی آدم دروغ بشنود اشتهایش را از دست میدهد سرزمین گوجههای سبز هرتا مولر
بعضی مرگها را از برخی دروغها بهتر میشود تحمل کرد و پذیرفت. زمانی که 1 اثر هنری بودم اریک امانوئل اشمیت
پیرمرد کتاب را خوب برانداز کرد وگفت: هوم، کتاب مهمی است اما خیلی خسته کننده است.
پسر جوان شگفت زده شد پس پیرمرد سواد خواندن داشت و قبلا این کتاب را هم خوانده بود. اگر آنطور که پیرمرد میگفت کتاب خسته کننده ای باشد هنوز وقت برای تعویض کتاب داشت.
پیرمرد ادامه داد: این کتاب هم مانند کتابهای دیگر از ناتوانی مردم سخن میگوید و سرانجام همه بزرگترین دروغ عالم را باور میکنند.
پسر جوان با تعجب پرسید: بزرگترین دروغ عالم چیست؟
– این است که در مرحله ای از زندگی، کنترل آنچه که در زندگی مان رخ میدهد را از دست میدهیم و سرنوشت هدایت آنرا بر عهده میگیرد. این بزرگترین دروغ این جهان است. کیمیاگر پائولو کوئیلو
کسی که به خودش دروغ میگوید و به دروغ خودش گوش میدهد، کارش به جایی خواهد رسید که هیچ حقیقتی را نه از خودش و نه از دیگران تشخیص نخواهد داد! ابله فئودور داستایوفسکی
«بابا گفت: فقط یک گناه وجود دارد. آن هم دزدی است. هر گناه دیگر هم نوعی دزدی است. می فهمی چه میگویم؟
مأیوسانه آرزو کردم کاش میفهمیدم و گفتم: نه، باباجون!
بابا گفت: اگر مردی را بکشی یک زندگی را میدزدی. حق زنش را از داشتن شوهر میدزدی. حق بچه هایش را از داشتن پدر میدزدی. وقتی دروغ میگویی حق کسی را از دانستن حقیقت میدزدی. وقتی تقلب میکنی حق را از انصاف میدزدی. می فهمی؟» بادبادکباز خالد حسینی
#کتابها نیز همانند انسانها هستند. برخی از آنها با ظاهری فریبنده و شیرینی کلام، #دروغ میگویند و شما بلافاصله متوجه دروغ آنها میشوید، در همان وهلهی اول با نخستین واژه و آن دروغ را نه از واژهها و کلمات، بلکه از لحن سخن در مییابید، چرا که حقیقت همانند موسیقی است و با لحن سخن پیوندی جاودانه دارد. اگر در این موسیقی نتی به اشتباه نواخته شود، کاملاً محسوس است. ما نمیتوانیم علت اشتباه آن را بگوییم، اما مطمئنیم که اشتباهی در کار است. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
بوی کافور میدهد گاهی دروغ ، وقتی لحنی همخانه ی خاک چرب و سنگین شود
داستان خانه روشنان نیمه تاریک ماه (داستانهای کوتاه) هوشنگ گلشیری
آن چه در ما انگیزه جست و جو ایجاد میکند، امیدواری است؛ همان امیدواری که فنا ناپذیر است. حتی در ناامیدترین انسان ها. هیچ کس نمیتواند لحظه ای را بدون امید زندگی کند. دانشمندانی که خلاف این عقیده را دارند و ادعا میکنند که به راحتی میتوانند در یک زندگی بدون امید سر کنند، هم به خود و هم به دیگران دروغ میگویند.
به اعتقاد پاسکال، حتی آن کسی که خود را به دار میآویزد، به زندگی بهتر از این امیدوار است و از این رو تن به چنین عملی میدهد که به دار آویخته شدن، تبدیل به تنها راه سعادت شده است. او با این کار معتقد است که پس از این نفس راحتتری خواهد کشید… بنابراین او هم امید دارد!
امید غذای روح و سرچشمهی آرامش آن است. روح نیز به اندازه جسم نیازمند تنفس و تغذیه است. تنفس روح، عشق و زیبایی است که در تنهایی و سکوت معنا میشود. تنفس روح، نیکویی است و سخن نیک. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
#عشق با چنان قدرتی ما را در کام #وابستگی کشید که سر انجام از تمام وابستگیها و #دلبستگیها انزجاری حاصل شد که همهی دروغها افشا شد و آن چه ماند، عشقی بود #خالص و #ناب… 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
هیچ وقت خدا یک چیز واقعی را ، حالا هرچه که میخواهد باشد؛ پشت یک ظاهر دروغین پنهان نکرده ام. یعنی یاد نگرفته ام عکس چیزی باشم که هستم. یا به چیزی تظاهر کنم که به بعضی آدم ها، منزلت معنوی میدهد. از این منزلتهای معنوی دروغینی که خوب به شان دقیق شوی؛ تصنعی بودن شان پیداست. کافه پیانو فرهاد جعفری
من خواب دیده ام که کسی میآید | من خواب یک ستاره قرمز دیده ام | و پلک چشمم هی میپرد | و کفش هایم هی جفت میشوند | و کور شوم | اگر دروغ بگویم | کسی میآید | کسی دیگر | کسی بهتر | کسی که مثل هیچ کس نیست | و مثل آن کسی است که باید باشد | و قدش از درختهای خانه معمار هم بلندتر است | و صورت اش | از صورت امام زمان هم روشنتر و اسمش آن چنان که مادر | در اول نماز و در آخر نماز صداش میکند | یا قاضی الحاجات است | و میتواند | تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را | با چشمهای بسته بخواند | من پلههای پشت بام را جارو کرده ام | و شیشههای پنجره را هم شسته ام | کسی میآید | و شربت سیاه سرفه را قسمت میکند | و نمره مریض خانه را قسمت میکند | و سهم ما را میدهد | من خواب دیده ام…
(فروغ فرخزاد) روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
حقیقت مثل یک کارد برنده و یک زخم غیرقابل علاج است و به همین جهت همه در جوانی از حقیقت میگریزند و عده ای خود را مشغول به باده گساری و تفریح با زنها میکنند و جمعی با کمال کوشش در صدد جمع آوری مال بر میآیند تا اینکه حقیقت را فراموش نمایند و عده ای به وسیله قمار خود را سرگرم مینمایند و شنیدن آواز و نغمههای موسیقی هم برای فرار از حقیقت است. تا جوانی باقیست ثروت و قدرت مانع از این است که انسان حقیقت را درک کند ولی وقتی پیر شد حقیقت مانند یک زوبین از جایی که نمیداند کجاست میآید و در بدنش فرو میرود و او را سوراخ مینماید و آن وقت هیچ چیز در نظر انسان جلوه ندارد و از همه چیز متنفر میشود برای اینکه میبیند همه چیز بازیچه و دروغ و تزویر است آن وقت در جهان بین همنوع خویش، خود را تنها میبیند و نه افراد بشر میتوانند کمکی به او بکنند و نه خدایان. سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
اگر دروغ هایی مثل سعادت و خوشبختی و این حرفها را کنار بگذاری تازه میتوانی لحظههای باارزش زندگی را بشناسی. رویای تبت فریبا وفی
تنها مرگ است که دروغ نمیگوید. بوف کور صادق هدایت
عمر دروغ کوتاه است. دروغ میپوسد و میگندد و بویش همه جا را بر میدارد. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
چهرهها دروغ میگویند، ولی پشتها هرگز.
نگاه کنید. همه چیز را در آنها میتوان دید، مطلقاً همه چیز را.
درماندگی واقعی، سبک سری واقعی، خشم واقعی و خوش طینتی واقعی.
پشتها چهرههای واقعی آدمها هستند، چهره هایی که سعی در پنهان کردنشان ندارند.
اینها هستند چهرههای واقعی شان وقتی ما را ترک میکنند، وقتی از ما دور میشوند.
ترجمه پرویز شهدی ایزابل بروژ کریستین بوبن
ادب همانا فراموش کردن خویش است برای دیگران ؛ و این در بسیار کسان یک ادا و یک شکلک ظاهری بیش نیست که همین که پای نفع شخصی به میان آید ، دروغ آن آشکار میگردد و آن وقت است که یک مرد بزرگ خود را رذل نشان میدهد. زنبق دره اونوره دوبالزاک
فکر میکرد #مرگ باید راحتترین کار دنیا باشد، در اتاقی با چوب کاری آشنای درخت آکاژور، در حالی که مادرمان و زن مان سعی میکنند لبخند بزنند؛ و طعم لحظه آخر را مثل طعم تمام داروهای تلخ دیگر پنهان میکنند. بله، رفتن در محاصره کامل این دروغ، آگاهی از فریب خوردن… برهوت عشق فرانسوا موریاک
می دانستم قول دادن به کسی به چه معنا بود. باید بگویی که دیگر کاری را دوباره انجام نمی دهی و هرگز هم نباید آن کار را انجام دهی چون در غیرِ این صورت قولت تبدیل به یک دروغ میشود. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
حقیقت نور است.
دروغها سایه هستند.
موسیقی هر دو است. سیمهای جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
زندگی انسان سیر و سفری دائمی است. از گهواره به گور سیر میکنیم و در حال سفریم. پیش رویمان هفت مرحله جداگانه، هفت پله است. دانایان به هر منزل نامی داده اند. اگر نفْسمان از این مراحل، تک به تک نگذرد وبر این گمان باطل بماند که موجودی متفاوت است، نمیتواند سفر را به پایان رساند و به حق بپیوندد. انسان در دروغ و خسران و ظن است. تا هفت پله را نپیماید، نمیتواند به حقیقت برسد. ملت عشق الیف شافاک
آﻫﻲ ﻛﺸﻴﺪم اﻣﺎن از اﻳﻦ اﻳﺮاﻧﻲ ﻫﺎ… ﺑﺮای بیشتر «ﻫﺰاره ﻫﺎ» اﻳﺮان ﻳﻚ ﺟﻮر ﭘﻨﺎﻫﮕﺎه ﺑﻮد- ﺣﺪس ﻣﻲ زﻧﻢ دﻟﻴﻠﺶ اﻳﻦ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ اﻳﺮاﻧﻴﻬﺎ ﻣﺜﻞ ﻫﺰاره ﻫﺎ ﺷﻴﻌﻪ ﺑﻮدﻧﺪ. اﻣﺎ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ آن ﺳﺎل ﺗﺎﺑﺴﺘﺎن ﻣﻌﻠﻤﻢ درﺑﺎره اﻳﺮاﻧﻲ ﻫﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد، ﻳﺎدم ﻣﺎﻧﺪه.
ﻣﻲ ﮔﻔﺖ آﻧﻬﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺣﺮﻓﻬﺎی ﺷﻴﺮﻳﻨﻲ ﻣﻲ زﻧﻨﺪ و ﺑﺎ ﻳﻚ دﺳﺖ ﺑﺎ ﻣﺤﺒﺖ ﺑﻪ ﺷﺎﻧﻪ ات ﻣﻲ ﻛﻮﺑﻨﺪ و ﺑﺎ دﺳﺖ دﻳﮕﺮ ﺟﻴﺒﺖ را ﺧﺎﻟﻲ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ. اﻳﻦ ﺣﺮف را ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﮔﻔﺘﻢ و او ﺟﻮاب داد ﻛﻪ ﻣﻌﻠﻤﻢ ﻳﻜﻲ از آن اﻓﻐﺎﻧﻬﺎی ﺣﺴﻮد اﺳﺖ و ﺑﻪ اﻳﺮان ﺣﺴﺎدت ﻣﻲﻛﻨﺪ. ﭼﻮن اﻳﺮان ﻳﻜﻲ از ﻗﺪرﺗﻬﺎی درﺣﺎل رﺷﺪ آﺳﻴﺎﺳﺖ و ﺧﻴﻠﻲ از ﻣﺮدم دﻧﻴﺎ ﺣﺘﻲ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻨﺪ اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن را روی ﻧﻘﺸﻪ ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻨﺪ. ﺷﺎﻧﻪ ﺑﺎﻻ اﻧﺪاﺧﺖ و ﮔﻔﺖ: ﮔﻔﺘﻦ اﻳﻦ ﺣﺮف آزار دﻫﻨﺪﺳﺖ ، اﻣﺎ رﻧﺠﻴﺪن از #ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺑﻬﺘﺮ از اﻟﺘﻴﺎم ﺑﺎ #دروغ اﺳﺖ. بادبادکباز خالد حسینی
من دروغی بودم که امپراتوری در مواقع خاطرجمعی به خودش میگوید، او حقیقتی که امپراتوری هنگام وزش تندباد ناملایمات میگوید. دو چهرهی حاکمیت امپراتوری، همین و بس. در انتظار بربرها جی ام کوتسیا
… زندگی انسانی، بدین گونه جریان دارد: باید پیوسته هویت انسانی خود را ساخت، هویتِ این مجموعه ضعیف و ناپایدار، بسیار شکننده، که ناامیدی در تمام وجودش خانه کرده و به خود در برار آینه اش دروغی نقل میکند که نیاز دارد آن را باور کند.
.
.
.
وقتی میگویم «یک بد جنس واقعی است» ، میخواهم بگویم آدمی است که چنان از هر چیزِ خوبی که میتوانست در او وجود داشته باشد روگردان شده که میتوان گفت جنازه ای است که هنوز زنده است. برای اینکه بد جنسهای واقعی از همه نفرت دارند، به ویژه از خودشان. شما، وقتی کسی از خودش نفرت دارد، این را حس نمیکنید؟ این نفرت موجب میشود که او در عین زنده بودن مرده باشد، احساسهای بد را بی حس کرده باشد و همین طور احساسهای خوب را تا نتواند تهوع از خود را احساس کند. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
نامه ی بیست و ششم
عزیز من!
چندی پیش برایت نوشتم که چه خوب است جای کوچکی برای «انتخاب گریستن» باز کنیم! جایی همیشگی، از امروز تا آخرین روز.
و شنیدم که میگفتی با لبخند که «در چنین روزگاری اگر کاری باشد که آن را خیلی خوب و ماهرانه بدانیم، همان خوب گریستن است و بس».
بله، قبول. اما مقصود من، البته، نه گریستن زیر فشارهای جاری، بل «اراده به گریستن» بود؛ و میان این دو تفاوتی ست.
من با این سخن منظوم موافقم که میگوید:
کلامی که نتوانیش گفت راست
به غیظ فروخورده تبدیل کن!
اما موافق نیستم که همه چیز را چون نمیتوانی بگویی ، آنقدر به غیظ فرو خورده تبدیل کنی که یک روز، با گلودردی خوفناک از پا درآیی بی تأثیری بر زمان و زمانه ی خود.
همه ی حرفهای نازدنی را به غیظ تبدیل مکن، همچنان که به بغض. بعض حرف هایت را به اشک مبدل کن! روشن است که چه میگویم؟ گریستن به جای گریستن، نه. گریستن به جای حرفی که نمیتوانی به تمامی اش بزنی، و در کمال ممکن.
همه ی آبها نباید در اعماق زمین جاری شوند، تا یک روز، شاید، مته ی چاهی به آنها برسد، و فورانی و ظغیانی…کمی از آبها باید که چشمه کنند و چشمه شوند، و جریانی عینی و ملموس یابند.
تشنگی ما را، همیشه، آب هایی که در اعماق جاری اند فرو نمینشانند، و همه ی رهگذران را ، همیشه، چنان بازوی بلند، دلو کهنه ، و چرخ چاهی نیست که بتوانند به مدد آن، داغی بی پیرِ این کویر را تحمل پذیر کنند.
اشک، خدای من، اشک…
بدون احساس کمترین خجالت، به پهنای صورت گریستن را دوست میدارم؛ اما نه به خاطر این یا آن مسأله ی حقیر، نه به خاطر دئانت یک دوست، نه به خاطر معشوق گریز پای پُر ادا، و آن که ناگهان تنهایمان گذاشت و رفت، و آن که اینک در خاک خفته است و یادش به خیر، و نه به خاطر خُبث طینت آنها که گرههای کور روح صغیرشان را تنها با دندان شکنجه دادن دیگران میخواهند باز کنند…
نه… اشک نه برای آنچه که بر تک تک ما در محدوده ی محقر زندگی فردی مان میگذرد؛ بلکه به خاطر مجموع مشقاتی که انسان در زیر آفتاب کشیده است و همچنان میکشد؛ به خاطر همه ی انسان هایی که اشک میریزند و یا دیگر ندارند که بریزند.
گریستن به خاطر دردهایی که نمیشناسی شان ، و درمانهای دروغین.
به خاطر رنحهای عظیم آن کس که هرگز او را ندیده ای و نه خواهی دید.
به خاطر بچههای سراسر دنیا که ما چنین جهانی را به ایشان تحویل میدهیم و میگذریم…
عزیز من!
اینک سخنی از سهراب به خاطرم میآید، در باب گریستن ، که شاید نقطه ی پایانی بر این نامه نیز به حساب آید:
«بی اشک، چشمان تو ناتمام است
و نمناکی جنگل نارساست» … 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
وَرجَمکَرد، افسانهی مؤمنین است!
جم دژی نداشت! زرتشت پسری نداشت و مزدا اهوره، نیرویی!
زمین قرارگاهی موقتیست که باید با جادو به تعادل برسد. این یعنی تنها نیرویی که دروغ نیست و مؤثر است و به راستی فعال. آن نیروی ما و ارباب ماست؛ همین است و بس.
راهی به سوی شرق. راهی به سوی شمال. راهی در آن سوی دشتها و راهی زنده و دگرگون شونده برای آزادی از قیدهای مکرر هستی در برابر دروازههای دوزخ… راهی بهنام و درونِ… اشوزدنگهه (اهریمنان یکهتاز) آرمان آرین
آدم برزگ ها، ظاهرا، گاه گاهی، وقت پیدا میکنند بنشینند و به فاجعه ای که زندگی آنها به شمار میآید بیندیشند. آن وقت، بی آنکه بفهمند، به حال خود گریه و زاری میکنند و مثل مگس هایی که خود را به شیشه میکوبند، بی قراری میکنند، رنج میبرند، تحلیل میروند، افرده میشوند و از خودشان در مورد دنده چرخی که در آن گیر کرده اند که آنها را به جایی کشانده که آنها نمیخواستند در آن جا باشند سوال میکنند. با هوشترین شان از آن برای خود مکتبی درست میکنند: آه، پوچیِ در خورِ تحقیرِ بورژوایی! در میان شان بی شرم هایی پیدا میشود که در سر میز پدرانشان حضور پیدا میکنند و از خود میپرسند: «رویاهای جوانی ما چه شده است؟» این سوال را با قیافه ای سرخورده و از خود راضی از خود میکنند و خود پاسخ میدهند: «به باد رفتند و زندگی آدمها یک زندگی سگی است». من از این روشن بینی دروغین بزرگ سالی متنفرم. واقعیت این است که آنها مثل بچه کوچولوهایی اند که درک نمیکند چه به سرشان آمده و ادای آدمهای مهم و با دل و جرئت را در میآورند حال آنکه دل شان میخواهد گریه کنند. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
گفت: «هیچ میدانی مردها، همه مردها بچه اند.»
«بچه اند؟ چرا؟»
«زنها همیشه مادرن و مردها بچه»
«تا به حال نشنیده بودم، خیال هم نمیکنم کس دیگری به این حرف معتقد باشد».
«ما مردها همیشه بچه ایم اما به زبان نمیآوریم یا شاید نمیخواهیم بگوییم که بچه ایم. اگر هم کسی حرف مرا رد کند دروغ میگوبد، حتما خودش را پشت یک صورتک مخفی کرده».
«این فکر همین حالا به مغزت خطور کرد؟»
«نه، روزها وقتی سرم به کار گرم است به این چیزها فکر میکنم. مثلاً فرهاد، مجنون، پادشاه، شاعر، من، هرکس که باشد همیشه دلش میخواهد یک زن در زندگیش باشد که مدام بهش رسیدگی کند و مراقبش باشد. میگویند پشت سر هر مرد بزرگی یک زن ایستاده است، اما پشت هیچ زنی، هرگز مردی نیست. سال بلوا عباس معروفی
چه حرفی؟ هیچ آدمی آدم دیگری نیست.
عمرباخته ها، عاشق عمر دیگران میشوند، همان جور که خودشان قربانی شده اند، دیگران را هم نابود میکنند، با حرفهای قشنگ، وعدههای فریبنده، سلیقههای یکنواخت، زبان بازی، زبان بازی و همه اش دروغ، ظاهر دروغ، خوشگلیهای دروغ. سال بلوا عباس معروفی
خیانت کلاههای مختلفی سرش میگذارد…خائنانهترین خیانتها آن هایی هستند که وقتی یک جلیقه نجات در کمدت آویزان است، به خودت دروغ بگویی که احتمالا اندازه کسی که دارد غرق میشود نیست جزء از کل استیو تولتز
ناراحت شدن از یک حقیقت بهتر از تسکین یافتن با یک دروغ است. بادبادکباز خالد حسینی
این حرف که آدمها هرچه بیشتر همدیگر را بشناسند بیشتر همدیگر را دوست دارند از آن دروعهای بزرگ است. یک دروغ ابلهانه و پر طمطراق. چیزی که آدم دوست دارد آن ناشناخته است. چیزی که هنوز مالکش نشده. شاید هم این که آدم وقتی چیزی را شناخت دیگر دوستش ندارد برای سلامت عقل لازم باشد. چون اگر ما همدیگر را دوست داشته باشیم و همدیگر را بشناسیم و باز هم به دوست داشتن ادامه بدهیم، همه مان عقلمان را از دست میدهیم. پوست انداختن کارلوس فوئنتس
پسرعزیزم همیشه بگذاریم که کمی دروغ بگویند اصلاجرم نیست حتی شاید بگذاریم زیاد دروغ بگویند اولانزاکت مارانشان میدهد. ثانیادیگران هم به نوبه ی خودبه ما اجازه میدهند که دروغ بگوییم دوامتیازهمزمان! دوامتیاز! بایدمصاحب خودرادوست داشت. جوان خام فئودور داستایوفسکی
به خاطر سپردن حقیقت همیشه بسیار آسانتر از خلاف آن است. آن که دروغ میگوید ممکن است به سادگی خود را به دردسر بزرگی بیندازد. مرد 100 سالهای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد یوناس یوناسن
جوانک شگفت زده پرسید: بزرگترین دروغ جهان چیست؟
-این است: در لحظه ی مشخصی اززندگی مان ، اختیارمان را بر زندگی خود از دست میدهیم و از آن پس سرنوشت بر زندگی ما فرمانروا خواهد شد. این بزرگترین دروغ جهان است…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 36 کیمیاگر پائولو کوئیلو
پیرمرد ادامه داد: این کتاب درباره چیزی صحبت میکند که تقریبا همه کتابهای دیگر از آن صحبت میکنند. از ناتوانی آدمها در انتخاب سرنوشت خویش. و سرانجام کاری میکند که تمام مردم دنیا بزرگترین دروغ جهان را باور کنند…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 35 کیمیاگر پائولو کوئیلو
«او واقعا باورش شده بود. اما باورپذیری بزرگترین دروغ هم بستگی به صداقتی دارد که به آن بیان میشود. - امّا چرا عروسکم برای شما نامه نوشته؟ این دوّمین سوال کلیدی بود. و او (کافکا) خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده بود. پس بی هیچ تردیدی گفت: - چون من نامه رسان عروسکها هستم. » کافکا و عروسک مسافر جوردی سیئرا ای فابرا
یک روز جناب کافکا، در حال قدم زدن در پارک، چشمش به دختر بچهای افتاد که داشت گریه میکرد. کافکا جلو میرود و علت گریه ی دخترک را جویا میشود. دخترک همانطور که گریه میکرد پاسخ میدهد: عروسکم گم شده. کافکا با حالتی کلافه پاسخ میدهد: امان از این حواس پرت! گم نشده! رفته مسافرت.
دخترک دست از گریه میکشد و بهت زده میپرسد: از کجا میدونی؟
کافکا هم میگوید: برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه.
دخترک ذوق زده از او میپرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یا نه؟
کافکا میگوید: نه. تو خانهست. فردا همین جا باش تا برات بیارمش.
کافکا سریعاً به خانهاش بازمیگردد و مشغول نوشتنِ نامه میشود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است. این نامه نویسی از زبان عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه میدهد و دخترک در تمام این مدت فکر میکرده آن نامهها به راستی نوشته عروسکش هستند. در نهایت کافکا داستان نامهها را با این بهانه عروسک که «دارم عروسی میکنم» به پایان میرساند. این ماجرای نگارش کتاب «کافکا و عروسک مسافر» است.
اینکه مردی مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شادکردن دل کودکی کند و نامهها را -به گفته همسرش دورا- با دقتی حتی بیشتر از کتابها و داستان هایش بنویسد؛ واقعا تأثیرگذار است.
«او واقعا باورش شده بود. اما باورپذیری بزرگترین دروغ هم بستگی به صداقتی دارد که به آن بیان میشود. - امّا چرا عروسکم برای شما نامه نوشته؟ این دوّمین سوال کلیدی بود. و او (کافکا) خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده بود. پس بی هیچ تردیدی گفت: - چون من نامه رسان عروسکها هستم. » کافکا و عروسک مسافر جوردی سیئرا ای فابرا
مخربترین دروغشان این است که پول در آوردن برای همهی آمریکاییها کار آسانی است. سلاخ خانه شماره 5 کورت ونهگات
ما آدمها به نظر خودمان تصویری از خدا هستیم! که؟ ما؟ چه دروغ احمقانه ای! زوربای یونانی نیکوس کازانتزاکیس
آنچه در قضیه ی هانیش بیشتر از همه به خاطرش حسرت میخورد، از دست رفتن توهماتش بود. هفتههای متمادی هانیش در او توهم عزت و احترام و آینده ی پر آوازه و ثروت زودهنگام را پرورده بود. هفتههای متمادی سر در ابرها داشت و هرگز حتا یک بار هم که شده پا بر زمین سرد واقعیت نگذاشته بود. همان فریب مایه ی حسرتش شده بود. هرگز هانیش را به این خاطر که با سرهم کردن دروغی مسخره او را به اوج احساس خوشبختی رسانده بود، نمیبخشید. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
چیزی که یک دلقک به آن احتیاج دارد آرامش است، تلقین دروغین آن چیزی که دیگران استراحت مینامند. ولی دیگران نمیتوانند بفهمند که این تلقین دروغین استراحت، برای یک دلقک فراموش کردن کار روزانه اش است. آنها نمیفهمند- خیلی طبیعی است- چون تازه وقتی از کار روزانه فارغ میشوند، موقع استراحت شبانه شان، خود را با آن چیزی که به اصطلاح هنر نامیده میشود، مشغول میکنند. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
دروغ یعنی اینکه آدم بگوید چیزی اتفاق افتاده که در حقیقت اتفاق نیفتاده است؛ چون فقط یک چیز میتواند در یک زمان مشخص و یک مکان مشخص اتفاق بیفتد و بی نهایت چیز دیگر هستند که در آن زمان و آن مکان مشخص اتفاق نیفتاده اند. و وقتی به چیزی فکر میکنم که اتفاق نیفتاده، ناخودآگاه ذهنم معطوف همه ی چیزهای دیگری میشود که اتفاق نیفتاده اند. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
رنجیدن از حقیقت بهتر از تسکین با دروغ است. بادبادکباز خالد حسینی
زیر قول خود زدن همیشه در حکم خیانت است، اما برای کسی که از خدا بیشتر میترسد، گاهگداری دروغ گفتن مسئلهای نیست، البته تا انجا که روح خودش را به برزخ نیندازد. مبادا برزخ را با دوزخ اشتباه بگیرید، چون دوزخ برشکستگی ابدی است. برزخ یک جور بنگاه کارگشایی است که در مقابل تمام فضائل پول وام میدهد، وام کوتاهمدت با بهره بالا. اما مهلت وام را میشود تمدید کرد، تا روزی برسد که یکی دو فضیلت میانمایه، تمام گناهان آدم را، از کوچک و بزرگ، تسویه کنند. دن کاسمورو ماشادو د آسیس
به راستی که چه نیات موزیانهای از چیزهای نیمهحقیقی مثل این، که با کلماتی معصومانه و بیغش بیان میشوند، استفاده میکنند! آم به این فکر میافتد که دروغ گفتن گاهی اوقات عملی غیرارادی مثل عرق کردن است. دن کاسمورو ماشادو د آسیس
مثلا شما مردی پاک و بی آلایش باشید، و در مقابل دروغها و نیرنگهای دیگران دائما بجنگید، ولی در نظر همه کس، یک نفر زشتخوی بد طینت معرفی شوید، و حال آنکه پاکدامنترین و محترمترین مردم عالم هستید. یک بار تجربه کنید، که در چنین موقعیتی و با در نظر داشتن، و تحت تاثیر بودن چنین حالاتی آیا باز میتوانید بزرگ منشی و بی اعتنایی نشان بدهید؟ نه: ببینید قطعاً موفق نخواهید شد و من - من در تمام مدت زندگی خود بار سنگین این کار را به دوش کشیدم و تحمل کردم. / از داستان «نازنین» شاهکارهای کوتاه (6 داستان) مجموعه داستان فئودور داستایوفسکی
ژرفای رؤیام هر چه بود، هرگز در خطرِ گم کردن خودم در آن نبودم. با این همه، در معرضِ تهدید بودم: حقیقتم سخت در خطرِ آن بود که تناوبِ دروغهام تا پایانِ پایان بماند. کلمات ژان پل سارتر
ولی دروغ میگفت. هر وقت دروغ میگفت وسط حرفش چشمهایش سیاهتر میشد. او سرخپوست اسپوکن بود که خوب دروغ نمیگفت، و این معنی نداشت. ما سرخپوستها باید دروغگوهای ماهرتری باشیم، با توجه به اینکه وقت و بیوقت دروغ تحویلمان میدهند.
گفتم: «مامان، بدجوری ناخوشه، اگه پیش دامپزشک نبریمش از دست میره.»
نگاه تندی به من انداخت. حالا دیگر چشمهایش آنقدر سیاه نبود. فهمیدم میخواهد راستش را بگوید. باور کنید، وقتهایی هست که آدم آخرین چیزی که میخواهد بشنود حقیقت است. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
حالا دیگر به وضوح ریا را که زیر اطمینان دروغین و پوک نهفته بود احساس میکرد. 1000 خورشید تابان خالد حسینی
از دروغ بیذارم و از آن بدم میآید و خارج از تحملم است. دلیلش هم این نیست که من از شما روراستتر باشم. دلیلش این است که دروغ هراسانم میکند، همین و بس. ته رنگی از مرگ و طعمی از فنا در دروغ هست – و درست این همان چیزی است که از آن بیزارم و بدم میآید – همان چیزی که میخواهم از یاد ببرم. درمانده و ناخوشم میکند، همان بلایی که از گاز زدن چیز گندیده ای بر سر آدم میآید. دل تاریکی جوزف کنراد
گفتم که قصد دارم دوباره نوشتن را از سر بگیرم و با گفتن این حرف، که ابتدا فقط تلاشی بود برای دروغ گفتن تا او را از این همه رنج نجات بخشد، پی بردم که حقیقت را گفته ام. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
برای اینکه بگم تا چه حد عقل از سرم پریده بود، بهش گفتم عاشقشم. داشتم دروغ میگفتم اما اون لحظه حرفم چیزی به جز حقیقت نبود. واقعا دیوونم. به خدا دیوونم. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
میدانی که گاهی اهانتپذیری بسیار لذتبخش است، مگر نه؟ یک نفر ممکن است بداند که کسی به او اهانت نکرده، اما اهانت را برای خودش ابداع کرده، دروغ گفته و مبالغه کرده تا آن را بدیع سازد، به واژهای چسبیده و از کاه کوهی ساخته- این را خودش میداند، با اینهمه اولین آدمی خواهد بود که اهانت را بپذیرد و آنقدر از انزجارش شادی کند تا احساس لذت بزرگی کند، و به راه کینه حقیقی بیفتد. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
به خودت دروغ مگو. کسی که به خودش دروغ میگوید و به دروغ خودش گوش میدهد، به چنان بنبستی میرسد که حقیقت درون یا پیرامونش را تمیز نمیدهد و اینست که احترام به خود و دیگران را از دست میدهد. و با نداشتن احترام دست از محبت میکشد، و برای مشغول کردن و پرت کردن حواسش از بیمحبتی به شهوات و لذات خشن راه میدهد و در رذالتهای خویش در بهیمیت فرو میرود و همهاش هم از دروغزنی مداوم به دیگران و خویشتن. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
گویا سرنوشتم چنین رقم خورده بود که از زندگی و دوستانم بیشتر از آنچه به آنها داده ام بهره گیرم و همیشه هم در حسرت جبرانش باشم. ارتباطم با ریچارد، الیزابت، سینیورا ناردینی و نجار به همین منوال بود و اکنون در سالهایی که پختهتر شده و به خود اهمیت میدادم، میدیدم که هواخواهی سرگشته و شیفته ی خدمت به معلولی دردمند شده ام. اگر کتابی را که از مدتها قبل در دست نگارش دارم روزی به اتمام برسانم و چاپ شود، به ندرت میتوان موضوعی را در آن یافت که از بوپی نیاموخته باشم. اکنون دوره ای شاد در برابرم گسترده بود که میتوانستم بر اساس آن برای بقیه عمرم برنامه ریزی کنم. این امتیاز بزرگ به من اعطا شده بود که شناختی روشن و ژرف نسبت به روح والای انسانی درمانده پیدا کنم که دست تقدیر هر بلائی را – از بیماری و انزوا و تنگدستی گرفته تا بی کسی – در دامانش نشاند. تمامی عیوب جزئی مثل خشم، ناشکیبائی، بی اعتمادی و دروغ که معمولا حلاوت زندگی زیبا و کوتاه آدمی را تلخ و زایل میسازند، تمامی این زخمهای چرکین که چهره ما را زشت میسازند داغ خود را از طریق تحمل سالها رنج شدید در وجود این انسان نهادند; انسانی که نه حکیم بود و نه فرشته، ولی با این حال تن به قضا و قدر سپرده، سر تسلیم و اطاعت در پیش نهاده و تحت فشار روحی ناشی از دردی وحشتناک و تحمل محرومیتها آموخته بود که باید معلولیتش را بی هیچ حجبی بپذیرد و کار خود را به خداوند واگذارد. یک بار از او پرسیدم: «چطور توانست با مشکلات ناشی از بدن علیل و دردمندش کنار بیاید؟»
خندید و گفت: «خیلی آسان، من با بیماری ام مدام در جنگم. گاهی پیروز میشوم، گاهی شکست میخورم. این وضع همیشه ادامه دارد. گاهی هم دست از منازعه میکشیم و اعلام آتش بس میکنیم، ولی با نگاهی مظنون یکدیگر را زیر نظر داریم و منتظر میمانیم تا دیگری حمله را آغاز کند که در این صورت آتش بس شکسته میشود.» سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
ممکن است هفتههای متمادی را بیهیچ تغییری در همین وضع بگذرانیم. مردم دوروبر ما به ترشرویی و کجخلقی ما عادت میکنند، رفتارمان دیگر به نظرشان عجیب و غریب نمیآید. ولی بعد، یک روز، شر مثل یک نهال جوان قد علم میکند و تنومند میشود و آن وقت دیگر با هیچکس حرفی نمیزنیم. باز هم همه نسبت به ما کنجکاو میشوند، انگار که عاشقی هستیم که از عشق سر به بیابان گذاشته. روز به روز نزارتر از قبل میشویم و ریشمان که یک روز پرشت بود، هر روز تنکتر میشود. از نفرتی که میخوردمان رفته رفته کمر خم میکنیم. دیگر نمیتوانیم به چشم آدم دیگری نگاه کنیم. وجدان ما در درونمان میسوزد؛ ولی چی بهتر، بگذار بسوزد! چشمهای ما میسوزد؛ وقتی خوب به دوربرمان نگاه میکنیم، لبریز زهر میشود. دشمن از اضطراب ما آگاه است، اما به خود اعتماد دارد: غریزه دروغ نمیگوید. مصیبت شادیآور و اغواگر میشود، و ما از کشاندنش به میدان درندشت پر از خرده شیشهای که روح ما شده است، دلپذیرترین لذتها را میبریم. وقتی مثل گوزن زرد از جا جست میزنیم، وقتی از رویاها آغاز میکنیم، شر به سرتاپای ما نقب زده است. دیگر نه هیچ راه حلی باقی میماند، نه راه گریزی، یا سازشی. سقوطمان آغاز میشود، فرو میلغزیم. دیگر در این زندگی سر بلند نمیکنیم، مگر برای نگاه آخرین، نگاه به کله پا شدن خودمان به قعر جهنم. خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
اما هنوز هم لباس کثیف یک سرباز احترامش بیشتر از کت تمیز یک سیاستمدار دروغگوست بازگشت هیتلر تیمور ورمش
هیچ وقت خدا یک چیز واقعی را، حالا هرچه که میخواهد باشد؛ پشت یک ظاهر دروغین پنهان نکرده ام. یعنی یاد نگرفته ام عکس چیزی باشم که هستم. یا به چیزی تظاهر کنم که به بعضی آدم ها، منزلت معنوی میدهد. از این منزلتهای معنوی دروغینی که خوب بهشان دقیق شوی تصنعی بودنشان پیداست. کافه پیانو فرهاد جعفری
و من معمولا چیزهایی را که اتفاق نمیافتند در ذهنم تصور نمیکنم جون این یکجور دروغ است و باعث میشود بترسم. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
من دروغ نمیگویم. مادرم میگفت به این خاطر است که من آدم خوبی هستم. اما در حقیقت به این خاطر نیست که آدم خوبی هستم بلکه به این خاطر است که من نمیتوانم دروغ بگویم. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
معذبترین چهره را، رئیس جمهور بخود گرفته بود مرد شماره یک و امید یک ملت! چرا که مجبور بود با گوشهای قرمز شده از شرمِ دروغ، جلوی دروبین ظاهر شود و قاطعانه حرف بزند به طوریکه تصویر یک رئیس جمهور مصمم را از ذهنها پاک نکند! تصور اینکه لحظه ای جای او باشم مو را به تنم، سیخ میکرد و مرا نسبت به شغلم امیدوار میکرد. آخر رئیس جمهوری هم شد شغل! ؟ نونت کم بود، آبت کم بود که داوطلبانه کاندید ریاست جمهوری شده ای! ؟ تا خودت را ملزم به پاسخگویی به هر مشکل مملکتی بدانی! ؟
شاید این شغل هم از نمونههای بارز حماقت انسان است که بعلت «دَبدبه و کَبکَبه اش» به چشم نمیآید. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
اگر دروغ هایی مثل سعادت و خوشبختی و این حرفها را کنار بگذاری تازه میتوانی لحظههای باارزش زندگی را بشناسی. رویای تبت فریبا وفی
تو بودی که بعدها گفتی هیچ چیز تضمین ندارد و رابطه آدمها یخچال و لباس شویی نیست که گارانتی داشته باشد. یک روز هست و یک روز نیست و اگر کسی تضمینی بدهد دروغ گفته است. رویای تبت فریبا وفی
برای اینکه امیدی داده باشم میگویم: «اینجور نمیمونه.» و فکر میکنم اگر آدمیزاد این امیدهای کم مایه و غالبا دروغ را به خود نمیداد، چطور میتوانست مصایب زندگی را تاب بیاورد؟ اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
هیچ پایانی به راستی پایان نیست. در هر سرانجام یک آغاز نهفته است. چه کسی میتواند بگوید «تمام شد» و دروغ نگفته باشد! بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
می بینم که بزرگ شدن یعنی دروغ گفتن و ترسیدن و نکردن خیلی کارها و نگفتن خیلی چیزها. میبینم که خانم شدن یک جور خر شدن است و دختر خوب بودن کلاه گذاشتن سر آدم هاست. خاطرههای پراکنده گلی ترقی
آدمی را باید که دهان از گفتن حقیقتی دروغنما بربندد تا بیسببی خویشتن را بدنام نکرده باشد کمدی الهی 1 (3 جلدی) دوزخ دانته آلیگیری
مردها چه آسان دروغهای خاص را باور میکنند؟ دروغ هایی که برتریشان را بنمایاند و غرورشان را ارضا کند! جزیره سرگردانی سیمین دانشور
…اهالی ماکوندو از آن همه اختراعات عالی مبهوت شده بودند،نمی دانستند حیرت خود را از کجا آغاز کنند. تا نزدیکیهای صبح بیدار میماندند و به تماشای لامپهای پریده رنگ الکتریکی که با دستگاهی روشن میشد که آئورلیانو تریسته از سفر دوم خود با قطار آورده بود میپرداختند و مدت زمانی طول کشید تا توانستند به زحمت بسیار خود را به صدای دیوانه کننده ی تام تام آن عادت دهند.
از عکسهای متحرکی که تاجر ثروتمند ، برونو کرسپی ، در تئاتری که گیشه هایش چون کله ی شیر بود ، نشان میداد ، سخت اوقاتشان تلخ شد زیرا هنرپیشه ای که در یک فیلم مرده بود و به خاک سپرده شده بود - و آن همه به خاطر بخت بدش اشک ریخته بودند - بار دیگر زنده میشد و در فیلم دیگری در نقش یک مرد عرب ظاهر میشد. جمعیت که نفری دو سنتاوو پول داده بودند تا در گرفتاریهای هنرپیشه شریک باشند ، آن کلاه برداری را تاب نیاوردند و صندلیهای سینما را خرد کردند.
شهردار ، بنابر اصرار برونو کرسپی ، با بیانیه ای اظهار داشت که سینما عبارت از یک سری عکس است و در نتیجه ارزش آن را ندارد که جمعیت این قدر به خاطرش ناراحت بشوند. با آن توضیح مایوس کننده ، عده ی زیادی خود را قربانی یک اختراع جدید کولیها دانستند و با درنظر گرفتن این که خود به اندازه ی کافی دردسر و گرفتاری دارند تا برایش اشک بریزند و لزومی ندارد در غم بدبختی دروغین بشرهای ساختگی هم گریه کنند ، تصمیم گرفتند دیگر پا به سینما نگذراند… 100 سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز
اگر بقیه مردم دروغ حزب را میپذیرفتند. اگر تمام مدارک با هم جور بود و یک چیز را نشان میداد. آن وقت دروغ به تاریخ راه مییافت و به حقیقت بدل میشد. 1984 جورج اورول
زندگی این قدر کوتاهه که جایی برای دروغ گفتن باقی نمیمونه. سنتائور جان آپدایک
تصاویر دروغ نمیگویند اما همهی ماجرا را هم برملا نمیکنند. صرفا سندی بر گذشت زمانند، دلیل صوری. سفر در اتاق تحریر پل استر
اما فقط یک گناه وجود دارد، فقط یکی، آن هم دزدی است.
بابا گفت: وقتی مردی را بکشی، زندگی را از او دزدیده ای، حق زنش را برای داشتن شوهر دزدیده ای، همین طور حق بچه هایش را به داشتن پدر، وقتی دروغ بگویی حق طرف را برای دانستن راست دزدیده ای، وقتی کسی را فریب بدهی حق انصاف و عدالت را دزدیده ای، فهمیدی؟ بادبادکباز خالد حسینی
جاوید از روی صندلی به طرف من خم شد.
«همهاش که غریزه نیست. منافع آدمها مهمتر است. وقتی حرف از دوست داشتن میشود و میگویند با تمام وجود، باور نکن. یک دروغ شاخدار است.»
بیشتر از قبل به عشقبازیتان شک کردم. فکر کردم جاوید از آن دسته مردهایی است که زنش را بغل میکند و در همان حال به فکر میخی است که باید به دیوار اتاقش بزند یا چکی که فردا باید پاس کند.
جاوید بلند شد. از کنارم رد شد و به شانهام زد.
«عاقل باش دختر.»
رفت که بخوابد. ناله کردم که مردهشور عقلتان را ببرد. عقل کذاییتان به چه کار من میآید؟ اصلا به چه کار خودتان میآید؟ فقط حفظتان کرده است. آن هم ظاهرتان را. مثل قانون حفاظت از محیط زیست کاری کرده است تا در یک جای امن بمانید. خیلی ساده و آسان دست هم را گرفتهاید و بیهیچ مانعی تصمیم گرفتهاید در زیر یک سقف زندگی کنید. از این خوشبختی قراردادی حالم به هم میخورد. در طول این شانزده سال آرام آرام به یک آگهی تبلیغاتی خانوادگی تبدیل شده بودید؛ همیشه راضی، همیشه عاقل.
ولی امشب همه آن حفاظها کنار رفت. راستش دلم خنک شد. هیچوقت گول ظاهرتان را نخورده بودم. شما فداکار، درستکار، شرافتمند و هزار چیز دیگر بودید ولی خوشبخت نبودید. رویای تبت فریبا وفی
فقر همیشه مشاور خوبی نیست. آدمها را تحت فشار قرار میدهد تا به زیر پا گذاشتن قانون، دزدی، کلاهبرداری و دروغ گفتن روی آورند. تباهی (فساد در کازابلانکا) طاهر بن جلون
… اشخاص آزادی را میپرستند، اما آیا یک جماعت آزاد در تمام زمین وجود دارد؟ جوانی من هنوز مانند آسمان صاف که ابر آن را فرا میگیرد لکه دار نیست: از قرار معلوم اگر شخص بخواهد معروف و متمول بشود آیا باید به دروغ و تملق و تعظیم و پشت هم اندازی و رذالت و انکار حقیقت و پنهان کردن باطن تن در بدهد و نوکری اشخاصی را بکند که به نوبه خود دروغ گفته اند و تعظیم کرده اند و رذل بوده اند؟ قبل از آن که با آنها شریک شوید، باید به آنها خدمت کنید. نه. من با شرافت و درستی کار خواهم کرد. من شب و روز کار خواهم کرد. ثروت خود را فقط باید از راه کار خود به دست بیاورم. البته رسیدن به این مقصود خیلی طول خواهد کشید ولی در عوض هر وقت سرم را روی بالش بگذارم فکر بدی مرا آزار نخواهد داد. چه بهتر از این که شخص زندگی خود را مثل گل پاک و منزه ببیند؟ من و زندگی حالا شبیه به مرد جوانی با نامزدش هستیم… باباگوریو اونوره دوبالزاک
شنود یک علم است. برای اینکه آدم در این کار دست بالا را داشته باشد، باید از مخفیانه پشت آینهی دوطرفهای ایستادن خوشش بیاید و بلد باشد از کشف پنهانیترین و مبهمترین ویژگیهای چهرهی فرد زیر نظر گرفته شده لذت ببرد. من و ادگار به ندرت فقط به خاندن گزارشهای شنود اکتفا میکردیم. لذتمان در این بود که در خلوت محرمانهی افراد به دلایلی مشروع رخنه کنیم و به رغم اختلاف نظرمان در این مورد، در تجاوز به حریم خصوصی آنها شرکت داشته باشیم. شبها ساعتهای زیادی را در اتاق مخصوصی در ادارهی مرکزی اف. بی. آی که مجهز به وسایل فنی بود به شنیدن نوارها میگذراندیم. مانند دو علاقه من به سینما که به تماشای فیلمهای کارگردانان مولف در سالن سینمای محله بنشینند. شنود مانند پرتوهای ایکس کوچکترین لکهی مشکوکی را آشکار میکند. با درهم شکستن این سد دروغینی که هر کس دوست دارد دور و بر زندگیاش بکشد تا محدودهی خصوصیاش را به ثبت برساند احساس قدرت عجیبی میکردیم… خانواده نفرین شده کندی مارک دوگن