این یه واقعیته که کسی که شوخی میکنه و زیاد میخنده همه چیزو فهمیده و میدونه هیچ خبری نیست. در مقابل اونایی که زیادی جوزده هستن و خیلی جدی گرفتن فکر میکنن حتما خبری هست…! و تنها مهدی شریفی
#واقعیت (۲۱۰ نقل قول پیدا شد)
در چین هر نظر و عقیدهای که جرئت پرواز داشته باشد،به زمین میخورد و خرد میشود. جاذبهی واقعیت خیلی قوی است. مسئله 3 پیکر کیهانی (3 جرم کیهانی) سیکسین لیو
آنهایی که مفهوم حقیقی زندگی را درک کرده اند، واقعیت قضیه را با این لحن بیشتر حس میکنند. شازده کوچولو (با سیدی) رقعی آنتوان دو سنت اگزوپری
یکی از تحولات شاخص و مخرب جامعه ما این است که انسان روزبهروز بیشتر تبدیل به ابزاری برای تغییر شکل دادن واقعیت میشود و سعی دارد آن را به چیزی مناسب خواست خود تبدیل کند، حقیقت چیزی است که تودهها در مورد آن اتفاق نظر داشته باشند؛ اورول به شعار «چگونه ممکن است میلیونها نفر اشتباه کنند» جمله «چگونه ممکن است حق با اقلیتی یکنفره باشد» را اضافه میکند و به روشنی نشان میدهد در نظامی که توجه به مفهوم حقیقت همچون یک حکم عینی مرتبط با واقعیت، منسوخ شده است، کسی که در اقلیت قرار میگیرد باید بپذیرد که دیوانه است. 1984 جورج اورول
زندگی میتواند گاهی اینگونه باشد. در برخی مواقع تو باید بدانی که بازی عوض شده است (که گاهی هم ناراحتکننده است). باید با این تغییرات همراه شوی. با واقعیت زندگیات کنار بیا.
بیدار شو، تو در آب غوطهوری. از دستوپازدن بیفایده دست بکش و به سمت ساحل شنا کن لعنتی! خودت را به فنا نده جان بیشاپ
خیلی از ما اجازه میدهیم که حال درونیمان بر رفتارهایمان تاثیر بگذارد، اما افرادی با عملکرد بالا خیلی بادقت هستند، چون یاد گرفتهاند چطور این احساسات را تجربه کنند؛ در حالی که از میل و رغبت عمل بر اساس آنها طفره میروند. اینطور نیست که آنها هیچوقت به خودشان تردید راه ندهند یا هرگز میلی برای پشتگوشانداختن یا نادیدهگرفتن موقعیتی نداشته باشند. اینطور نیست که آنها همیشه احساس کنند کاری را که باید انجام دهند دوست دارند. آنها بیچونوچرا تمرکز و به جلو حرکت میکنند. آنها در هر شرایطی مرد عمل هستند. خیلی خوب میشد اگر میتوانستیم تصمیم بگیریم که هرگز افکار منفی را به خود راه ندهیم، اما وقتی به خودت میآیی، تازه میبینی که در واقعیت اینگونه نیست. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
هیچچیز مطمئن نیست. میتوانی به تختخوابت بروی و هیچوقت دیگر از خواب بیدار نشوی. میتوانی سوار ماشینت بشوی، بیآنکه تضمینی برای روشنشدنش وجود داشته باشد. اطمینان خاطر یک توهم است، سحر و افسون! برای بعضی از شما ممکن است اندیشیدن به این موضوع وحشتناک باشد، اما واقعیت دارد. اهمیتی ندارد چقدر سخت تلاش کنیم، چون به هیچ وجه نمیتوانیم چیزی را که زندگی برایمان تدارک دیده، پیشبینی کنیم. بالأخره جایی نقشهها و برنامههای ما به دستانداز برخورد میکنند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما اغلب خودمان را افرادی تعللخواه، تنبل یا بیانگیزه میبینیم. بنابراین در واقعیت هم بیاشتیاق هستیم. انجام خیلی از کارها را کنار میگذاریم یا نادیده میگیریم چون به خودمان میگوییم اصلا نمیخواهیم انجامش دهیم یا از پسش بر نمیآییم. به جای این که این رفتار را نقطعه ضعف خود بدانیم، بهتر است حسی از همان اشتیاقی را که اکنون هیچ اثری از آن نیست، در درون خود ایجاد کنیم، جرقهای از توانایی؛ البته اگر مایل هستی! چرا که تو خالق اصلی صداقت، سعه صدر و توانایی هستی. روزگاری با شور و شوق جوانی یا کنجکاوی کودکی، رسیدن به این مرحله که میشد به ان روح زندگی بخشید، آسان بود، اما پس از سپریشدن سالها تا اندازهای این حالت جادویی را گم کردهایم. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
انسان تصویری از دیگران در ذهن خودش ساخته و پرداخته و به تصویر خودش از آن اشخاص فکر میکند. و چه بسا افکارش با واقعیت فاصله زیادی داشته باشند. معمای کارائیب آگاتا کریستی
اگر گاهی دربارهی این که زندگی چقدر غیرمنصفانه است حرف میزنی، طبق همین دیدگاه هم، رفتار خواهی کرد یا همانطور که پزوهشها نشان دادهاند، حتی در مکان و زمانی که همه چیز برایت خوب پیش برود هم، تلاش کمتری در انجام کارهایت میکنی؛ چون برای خودت حکم صادر کردهای که به نتیجه نخواهی رسید. دیدگاه نامنصفانه، به سرعت تبدیل به واقعیت ذهنیات خواهد شد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
همهشان با هم صحبت میکردند. صداهایشان سمج و متناقض و ناشکیبا بود. از غیر واقعیت امکان، بعد احتمال، بعد حقیقت مسلمی میساختند، چنان که همه وقتی خواستههایشان به لفظ در میآید، چنین میکنند. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
واقعیت چیزیه که اکثریت مردم بهش اعتقاد دارند، اما لزوما بهترین یا عاقلانهترین نیست، اما چیزیه که در برابر نیازهای جامعه پذیرفته شده است. ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
مردم همواره تمایل دارند به دیگران کمک کنند چون در این صورت است که احساس میکنند از آنچه که در واقعیت هستند بهترند. ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
رویاپردازی در طول روز که نسبتش با فکر مانند سحابی به ستاره میماند،شبیه خواب است و مانند پیشقراول آن در نظر گرفته میشود. فضایی شفاف است. شروع ناشناختهها در آن است. اما ورای آن،امر ممکن رخ مینماید. هستیها و حقایق دیگر آنجا هستند. هیچ امر ماوراء طبیعی آنجا نیست،مگر تداوم رازآمیز طبیعت بیپایان…خواب در تماس با امر ممکن قرار دارد که ما آنرا غیر محتمل نیز مینامیم. جهان شب نیز جهانی به مثابه خود است. شب،به مثابه شب،یک کیهان است. چیزهای تاریک جهان ناشناخته همسایه آدمی میگردند،چه توسط ارتباطی حقیقی یا توسط بزگنمایی تخیلی فواصل آن مغاک…پ فرد خواب که کاملا در حال دیدن نیست و کاملا ناخودآگاه نیست،به تحرکات عجیب،گیاهان غریب،شمایلی وحشتناک یا نورانی،ارواح،نقابها،اشکال،هیولاها،سردرگمیها،مهتابهای بیماه،معجزات مبهم،افزایش و کاهش در عمقی تیره،شکلهای شناور در سایه و به سراسر رازی که رؤیا مینامیم و چیزی جز نزدیک شدن واقعیت نامریی نیست،نظر میفکند. رؤیا آکواریوم شب است. رویای جورج ار اورسلاکی لوگوین
فکر میکنم ما باید تمامش کنیم. من خودم را به شما وابسته میکنم. من نمیتوانم تمام روز منتظر دریافت پیغام از مردی باشم که وقتی میخواهد مرا ملاقات کند، رویش را برمیگرداند، که نمیخواهد با من آشنا شود و فقط از من پیغام نوشتاری میخواهد تا از لغات آن یک زن خیالی بیافریند، چرا که احتمالا زنانی را که در واقعیت با آنها سر و کار دارد بسیار عذاب میدهد. اینطوری دیگر ادامه نمیدهم. این وضع رضایتبخش و خرسندکننده نیست. متوجهاید؟ مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
من فکر نمیکنم یه کم ملاحظهکاری چیز بدی باشه. واقعیت بیپرده همیشه قشنگ نیست… ما تمامش میکنیم کالین هوور
مردانی که به راستی از حسادت رنج میبرند، هیچکاری برایشان فوریتر و حیاتیتر از عشقورزیدن به زنی که گمان میکنند آنها را ترککرده نیست. البته میخواهند بار دیگر مطمئن شوند گنجینه ارزشمندشان همچنان به خودشان تعلق دارد. به گونهای میخواهند آن را در تصاحب خود داشته باشند. اما این واقعیت هم وجود دارد که بیدرنگ پس از آن کمتر احساس حسادت میکنند. سقوط آلبر کامو
شاید پذیرفتن این واقعیت برای تو دشوار باشد و آنرا نپسندی،اما بیفایده نیست،زیرا واقعیت،واقعیت است و وجود دارد و درست به همین دلیل تو باید از لحظه به لحظه زمانی که هنوز برایت باقی مانده بیشترین لذت را ببری و باید بدانی که زمان مانا و ابدی نیست. ساعت تیکتیک میکند و زمان بیتوجه به آنکه تو از آن لذت بردی یا نه،پیش میرود. آنتراکت در کافه چرا جان استرلسکی
این تنها خود من هستم که کنترل زندگیام را در دست دارم و تصمیمهایم سهم بزرگی در نشان دادن چگونگی واقعیت من دارند آنتراکت در کافه چرا جان استرلسکی
در زندگی خوش، سرنوشت همگنانمان را در واقعیتشان نمیبینیم، چه منفعت بر آنها نقاب میزند و تمنا دگرگون و زیبایشان میکند. اما در بینیازی ناشی از رنج، در زندگی و در حس زیبایی دردناک، در تئاتر، سرنوشت دیگر آدمیان و سرنوشت خودمان سرانجام پیام ازلی ناشنیدهی وظیفه و حقیقت را به گوش جان هوشیارمان میرسانند. خوشیها و روزها مارسل پروست
افسوس آنچه را که احساس آورد، هوس میبرد و اندوه برتر از شادی، پایداری نیکی ندارد. امروز صبح از یاد میبریم فاجعه ای را که دیشب چنان اعتلایمان داد که زندگیمان را در مجموع و در واقعیتش با ترحمی روشنبینانه و صمیمانه از نظر گذراندیم. شاید تا یک سال دیگر، غم خیانت کسی یا مرگ دوستی را فراموش کنیم. در میان این آوار آرزوها و رویاها، در این تل شادکامیهای پژمرده و پوسیده، باد، بذر بارآوری را زیر موجی از اشک میکارد؛ اما اشکها زود خشک میشوند و دانه فرصت جوانهزدن نمییابد. خوشیها و روزها مارسل پروست
این تضاد میان عشق عظیم گذشته و بیاعتنایی مطلق کنونی ما که هزار نشانهی مادی ما را از آن آگاه میکند، -مثلا نامی که در بحثی به یادمان میآید یا نامه ای که در کشویی پیدا میکنیم یا دیدار یا حتی تصاحب کسی پس از آن که دیگر دوستش نداریم- این تضاد را که در یک اثر هنری بسیار تاسفانگیز و آکنده از اشکهای نریخته است، در زندگی واقعی با خونسردی از نظر میگذرانیم؛ به این دلیل ساده که حس کنونیمان، حس بیاعتنایی و فراموشی است. عشق و معشوقه در نهایت ما را تنها از دیدگاه زیباییشناختی خوش میآیند و بیتابی و تحمل رنج عشق همراه با خود آن پایان گرفته است؛ بنابراین اندوه گزندهی این تضاد، چیزی جز واقعیت اخلاقی نیست. خوشیها و روزها مارسل پروست
برخی از افرادی که ظاهرشان برخلاف آرمان آنهاست، خیلی شاد هستند و کسانی که دقیقاً ظاهر آرمانیشان را دارند، غمگین هستند، بنابراین آیا اندامی بینقص است که باعث میشود شما احساس خوبی در مورد خودتان داشته باشید؟ البته که اینطور نیست. میتوان در اینجا اصطلاح فرانسوی jolie-laide یا زشت زیبا را به کار برد. این کلمه کسانی را توصیف میکند که در تصویری از نمونه واقعی زیبایی یا جذابیت قرار نمیگیرند اما آنگونه که خودشان را ابراز و معرفی میکنند، با ارائه آنچه در درون هستند جذاب و زیبا به نظر میرسند. بهسلامت جسمانیتان و واقعیت وجودیتان بهعنوان فرد توجه داشته باشید. شما فقط بدنتان نیستید، شما خیلی بیشتر از آن هستید! عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- بهکارگیری عبارات تأکیدی بهصورت مکرر. بهترین روش بهکارگیری عبارات تأکیدی این است که هرروز آنها را تکرار کنید. این عبارات را با صدای بلند به مدت چند دقیقه و حداقل دوبار در روز بر زبان بیاورید. واقعیت این است که هرچه بیشتر عبارات تأکیدیتان را بر زبان بیاورید و دربارهشان فکر کنید، ذهن شما بیشتر آماده پذیرش آنها میشود. چند بار در روز و هربار دستکم یکیدو دقیقه تمرکز بر عبارات تأکیدیتان بهتر از این است که هر چند وقت یکبار آنها را بر زبان بیاورید. زمانهایی را در نظر بگیرید که بهترین کارایی را برای شما داشته باشد عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
دانشآموز زیرک خودتان و معلم خودتان باشید. وقتی خودتان را بشناسید، خودتان را دوست بدارید و بپذیرید، خود واقعیتان جلو میآید و زندگیتان را هدایت میکند. شما بهعنوان موجودی واحد (خود و خود برترتان بهجای خود و نماینده خودتان) عمل میکنید. شما هرگز کامل نخواهید بود؛ اما با واقعیت همراستا و بهاندازهکافی مصمم خواهید بود تا زندگیتان را بهخوبی سپری کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
«اتفاقی که افتاد، کمترین اهمیتی نداشت. موقعی که رمان تموم میشه، اتفاقات داخلش دیگه اهمیتی نداره و زود فراموش میشه.» شاید در مورد اتفاقات واقعی، -اتفاقاتی که در زندگی خودمان میافتد- هم همینطور فکر میکند. شاید برای کسی که آن را از سر میگذراند اینطور باشد اما برای دیگران اینطور نیست. هر چیزی، داستانی میشود و با میل به سمت همان فضا پایان مییابد، بعد تمایز بین واقعیت و تخیل محض سخت میشود. هر چیزی به یک روایت بدل میشود و حتی اگر واقعیت باشد، رنگ و بوی غیرواقعی میگیرد. شیفتگیها خابیر ماریاس
فکر میکنی چرا سیاستمدارها سربازها رو به جنگی که اعلام کردن میفرستن؟ حتی زحمت اعلان جنگ رو به خودشون نمیدن؛ هر چند اونها برعکس جنایتکارهای حرفهای بلد نیستن جای سربازها بجنگن. در تمام این موارد، حضور واسطهها، حفظ فاصله از حوادث واقعی و برخورداری از حق امتیاز حضور نداشتن در صحنه، همگی فرصت زیادی برای تلقین به نفس ایجاد میکنه. به نظر باورنکردنی میاد اما واقعیت همینه. شیفتگیها خابیر ماریاس
همه چیز مثل دیروز است -توازن قدرت- که چیزی به دست نیامده و چیزی از دست نرفته. صورتمان همان است که بود؛ همینطور موها و انداممان. کسی که از ما بیزار بود همچنان بیزار است و آن که دوستمان داشت هنوز دوستمان دارد. درحالیکه واقعیت چیز دیگری است اما زمان این را با دقایق نابکار و ثانیههای حیلهگرش از ما مخفی میکند تا سرانجام، روز عجیب و غریبی از راه میرسد که در آن هیچ چیزی مثل قبل نیست… شیفتگیها خابیر ماریاس
کافی است داستانت را طوری تعریف کنی که باورنکردنی به نظر برسد یا باورش آنقدر سخت باشد که شنونده چارهای جز انکار آن نداشته باشد. واقعیت بعید، مفید است و زندگی مملو از آن، بسیار بیشتر از داستانهای مزخرفترین رمانهاست. هیچ رمانی نتوانسته به شانسها و اتفاقهای پرشماری که ممکن است در زندگی آدم رخ بدهد بپردازد، چه برسد به آنها که اتفاق افتادهاند و همچنان اتفاق میافتند. شرمآور است که واقعیت هیچ حد و مرزی نمیشناسد… شیفتگیها خابیر ماریاس
واقعیت این است که هر کسی میتواند ما را از بین ببرد. همانطور که هر کسی میتواند بر ما پیروز شود. آسیبپذیری جزئی از وجود ماست. اگر کسی تصمیم بگیرد ما را از بین ببرد، خیلی سخت میتوان جلوی آن آسیب را گرفت، مگر اینکه همهچیز را رها کنیم و صرفا روی همین موضوع متمرکز شویم. بنابراین لازم است از وجود چنین تصمیمات مخربی آگاه باشیم چون اغلب، به آنها بیتوجهایم. شیفتگیها خابیر ماریاس
کسایی هستن که وانمود میکنن فرد در حال موت رو بخشیدن تا اون در آرامش یا با رضایت بیشتری از دنیا بره؛ چه اهمیتی داره اگه صبح روز بعد فرد بخشنده دعا کنه که اون در قعر جهنم بپوسه؟ کسایی بودن که به زن یا شوهردر حال مرگشون بهدروغ گفتن هیچوقت بهشون خیانت نکردن و همیشه اونها رو دوست داشتن؛ چه اهمیتی داره اگه یک ماه بعد، معشوق قدیمیشون رو به خونه بیارن؟ تنها واقعیت قطعی همون چیزیه که فردِ در حال مرگ تا قبل از رفتنش میبینه و باور میکنه، چون بعد از رفتنش دیگه چیزی براش وجود نداره. شیفتگیها خابیر ماریاس
مهم اون چیزیه که تو فکر میکنی اتفاق میافته، چون چیزی که تو در لحظهی آخر عمرت میبینی و تجربه میکنی پایان داستانه؛ پایان داستان شخص تو. میدونی که بدون تو هم همهچیز ادامه داره و به خاطر نبودن تو متوقف نمیشه. اون «بعدش» نیست که باعث نگرانی میشه. مهم اینه که تو متوقف میشی، چون بعدش همهچیز متوقف میشه. دنیا در لحظهای که عمر فرد به پایان میرسه سرجای خودش میایسته، در حالی که میدونیم واقعیت غیر از اینه. اما «واقعیت» مهم نیست. مهم اون لحظهایه که دیگه هیچ لحظهی بعدی نداره، که در اون زمان حال ابدی و تغییرناپذیر به نظر میرسه و دیگه شاهد هیچ حادثه یا تغییری نخواهیم بود. شیفتگیها خابیر ماریاس
مهمترین مسئلهای که باید در مورد گفتوگوی درونی منفی بدانید این است که این افکار منعکسکننده احساسات شما در مورد خودتان هستند و بههیچوجه حقیقت محض نیستند. در مورد بیشتر افراد این احساسات در دوران کودکی شروع میشوند و در بزرگسالی هم ادامه پیدا میکنند؛ اما واقعیت این است که داشتن این احساسات به معنای این نیست که آنها تصویری دقیق از واقعیت هستند. ذهن شما به روشهای متعددی میتواند فریبتان دهد و شما را به این باور برساند که ارزش کمی دارید. این روشها خطاهایی غیرعقلانی هستند که باعث میشوند احساس بدی داشته باشید و طوری رفتار کنید که نتیجه عکس بدهد. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عزتنفس واقعی از شناخت درونی از اینکه شما فردی شایسته و با اعتمادبهنفس هستید و شایستگی زندگی خوب را دارید نشئت میگیرد. عزتنفس واقعی به معنای شناخت این واقعیت است که میتوانید کارهایی را که تمایل دارید انجام دهید و همانی باشید که میخواهید؛ یعنی توانایی موفق شدن در رابطهها را دارید و میتوانید از آنچه هستید راضی باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
در ذهنخوانی شما کارهای افراد دیگر را تفسیر میکنید که به نظرتان بد میرسد، حتی وقتی هیچ واقعیتی وجود ندارد که از تصور شما حمایت کند. این تفسیر به پیشامدی مربوط میشود که در همان لحظه رخ میدهد یا در مورد رویدادی است که درگذشته رخ داده است. وقتی مرتکب خطای پیشبینی پیامدی منفی شوید، فرض میکنید که اوضاع بد پیش خواهد رفت، حتی خیلی بدتر از آنچه دلایل موجود نشان میدهند. حتی میتوانید بروز فاجعهای را از قبل پیشبینی کنید و این تصور باعث میشود که اضطراب و هراس زیادی داشته باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
زاد و ولد سریع جنون نوشتن در میان سیاستمداران، رانندههای تاکسی، زنان باردار، معشوقه ها، آدم کش ها، جنایتکاران، فاحشه ها، روسای پلیس، پزشکان و بیماران به من ثابت میکند که هر فردی، بدون استثناء در درون خود حامل استعداد بالقوه نویسندگی است و تمام نوع بشر کاملا حق دارد که با فریاد «همه ما نویسنده ایم!» به خیابانها هجوم بیاورد. دلیلش این است که هرکسی در قبول این واقعیت که نامفهوم و نامرئی در دنیایی متفاوت ناپدیدخواهد شد دچار تشویش میشود و میخواهد پیش از اینکه زیادی دیر بشود خود را به دنیایی از واژهها تبدیل کند. کتاب خنده و فراموشی میلان کوندرا
«بعضی وقتا واقعیت… اِممم… واقعیت کج میشه. مثل نور.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
رفتار درمانی شناختی،مشاوره،روان درمانی. هیچکدام آنطور که قرصها جواب میدادند کارساز نبودند. لسی میگوید که تصور در تعادل نگه داشتن حال روحی با مواد شیمیایی به نظرش ترسناک است،میگوید این کار یعنی اینکه چیزی مصرف میکنی که ممکن است شخصیت واقعیت را تغییر دهد. اما من آنرا اینطور نمیبینم،به نظر من مثل آرایش کردن است: تغییر چهره نیست بلکه راهی است برای اینکه خودم را بیشتر شبیه خود واقعیم کنم،که کمتر خام و نپخته باشم. بهترین منی که میتوانم باشم. زنی در کابین 10 روث ور
چه چیزی باعث میشود که رابطهای معنادار شود؟ کل قضیه در اشتراک و سهیم شدن خلاصه میشود. به معنای به اشتراکگذاشتن واقعیت وجودیتان است و به این صورت کسی را پیدا میکنید که خود واقعیاش را با شما به اشتراک بگذارد. هرچه عزتنفس بیشتری داشته باشید احتمال بیشتری دارد که در رابطههایتان صادقانه رفتار کنید. شما تلاش نمیکنید تا دقیقاً تصویری باشید که فردی دیگر میخواهد، بلکه به روشی فکر، رفتار و صحبت میکنید که اصیل و برای شما راحت است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
افراد داری عزتنفس سالم میتوانند برای انجام کارهای بزرگ اشتیاق داشته باشند، چون اطمینان دارند که میتوانند در آن کارها به موفقیت برسند. حتی اگر اشتباه کنند هم میدانند که میتوانند از این اشتباهها درس بگیرند و خودشان را با شرایط تطبیق دهند و رؤیاهایشان را به واقعیت تبدیل کنند. افرادی که عزتنفس کمی دارند، رؤیاهای خیلی کوچک دارند یا اینکه اصلاً اشتیاقی ندارند. آنها احساس نمیکنند که میتوانند به موفقیت زیادی برسند و خیال میکنند اگر تلاش کنند، فقط به دیگران نشان میدهند که چقدر نالایق هستند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عزتنفس واقعی از شناخت درونی از اینکه شما فردی شایسته و با اعتمادبهنفس هستید و شایستگی زندگی خوب را دارید نشئت میگیرد. عزتنفس واقعی به معنای شناخت این واقعیت است که میتوانید کارهایی را که تمایل دارید انجام دهید و همانی باشید که میخواهید؛ یعنی توانایی موفق شدن در رابطهها را دارید و میتوانید از آنچه هستید راضی باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
8- در ادامه مرد تسلیم زن است و چون مزرعه (قلب و جایگاه مادر) را بی ارزش میپندارد، این حرف پگی را بر مبنای تواضع او میگذارد، و با تملق و چاپلوسی میگوید ((تقصیر توئه که ارزش اینو داری که آدم بخاطر داشتنت خودنمایی کنه) ) اینها همه نشانهی ضعف شخصیتی مرد است که به دنبال چیزی بیرون از خود میگردد تا خودش را محقّ در خودنمایی - که آن هم در جوامع روشن بین امری ناپسند است – بداند. بنظرم بعد از این مکالمه زن از این بی اعتماد بانفسی جوئی کلافه شده و عصبانیت در چهره اش بروز میکند و او را با واقعیت خودش ((حیف نون!) ) خطاب میکند تا تلنگری باشد و اینقدری ضعف نشان ندهد.
9- ص 127 مجد الصباح نشانه رمانتیک بودن و علاقه در خانواده
10- همان صفحه فلوکس صورتی نشانه عشق
عناصر داستان
1- مکان: فضای ثابت مزرعه و خانهی آن
2- استفاده از توصیف عنصر خاک، زمینِ مزرعه که دربارهی نحوه شخم زدن و بی استفاده ماندن آن صحبت شد.
3- عنصر طبیعت (ص75 نشانههای شروع طوفان – باران ص 147)
4- تکرار: کلمه مزرعه – زمین گلف – پگیهایش را از روی پیشانی (جمجمهاش) پس زد ، موهایش را صاف کرد نشانههای کلافگی – استفاده از زبان بدن پگی – تکرار کلمه صورتی فلوکس صورتی – ص127 – بوی موهای خیس پگی – پارس سگها – انبار تنباکو – تراکتور
5- وجود تابلو جون (همسر اول جوئی) و نقش قاب آن روی دیوار اتاق نشیمنگاه نشان میدهد رهایی از گذشته آسان نیست و گاهی غیر ممکن است و شاید نویسنده اشارهی ظریفی به این موضوع کرده است که چه بسا نگرانیهای و مشکلات روانشناختی جوئی به سبب این است که به طور مصمم تصمیم به شروع یک زندگی جدید نگرفته وگرنه چه لزومی دارد آن تابلو آنجا باشد؟ یا برای خواننده-ی هوشیار این سوال پیش میآید چرا کاغذ دیواریها عوض نشده بودند؟ یا حداقل تابلوئی دیگر با ابعاد بزرگتر در جای تابلوی قبلی نصب میشد. شاید هم نویسنده با تمام اینها قصد داشته به سخت اما امکان پذیر بودن امر فراموشی گذشته اشاره کند.
6- برعکس عنصر جان بخشی به اشیا: جون به دیوار اتاق قدیمی ام آویزان بود.
عبارات معنادار و قابل تامل:
1- در آن هوای سرد مادرم را بوسیدم. (البته همینجا اگر منظور سردی روابط است، بنظرم نیازی نبود کلمه برجسته شود چون نوعی اشاره اضافی است.)
2- جون به دیوار قدیمی اتاقم آویزان بود. (اشاره به وجود اثرات گذشته)
3- ص 22 ریچارد پرسید ((اون دختر جذاب کیه؟) ) خب تا به اینجا یا میتوان حدس زد جون مرده است یا جوئی تلاش زیادی دارد که جای خالی پدر را برای ریچارد با هر فرصتی پر کند. نشانهی دیگر اینکه نویسنده خواننده را لحظهای وارد ذهن جوئی میکند و اعلام میکند با اینکه موهای ریچارد کوتاه است نیاز به مرتب شدن دارد این یعنی به نوعی دقت و اهمیت ویژه به ریچارد از سمت جوئی.
4- ص73 بحثهای جالبی دربارهی وجود خداوند میشود نویسنده بسیار زیرکانه بحث و جدالهای همیشگی بشریت را در میان رمان جای داده است، در واقع جالبی داستان اینجاست که کودک (ریچارد) و والد (خانم رابینسون) مباحثهای دربارهی خدا دارند و بالغ (جوئی و پگی) تنها ناظر و مشاهده گر هستند نکته قابل توجه دیگر اینکه با وجود اینکه جوئی گفته آنها (پگی و ریچارد) به خدا باور دارند، ریچارد هنوز روح کنجکاوانه دارد و مایل است دیدگاه والد را درباره وجود خدا بشوند.
5- نکته دیگر که میشد قبلتر به آن اشاره کرد پرداختن به تفاوتهای دیدگاه نسلها به تفاوتهای آناتومی، فیزیولوژی و روانشناختی است که خانم رابینسون با اشاره به زمختی خودش خود را از مرد بودن دور نمیداند شاید به همین سبب هست که جوئی آسیبهای بسیاری دیده است و البته بنظرم نمیتوان تمام حق را نیز به پگی داد چراکه تا اینجای داستان بیشتر احساس دخترانگی از پگی گرفته شده است تا پختگی و زنانگی با حدود سن 40 ، نظر اخیر را از این بابت ابراز کردم که پگی به عنوان یک مادر پخته میتوانست جوابی جامع و مانع بدهد بدین صورت که ((تفاوتها و شباهتهای روانشناختی نیز وجود دارد درست مثل آناتومی.
6- ص 75 نشان دیگری از بالغ آلوده شده به والد جایی هست که پگی رویاپردازیهای ریچارد و خانم رابینسون را با عبارت ((عجب حریم خنده داری، مثل اردوگاه مرگ) ) از بین میبرد و باعث میشود خانم رابینسون از لحظات کودکی خویش بیرون بجهد و به یاد منطق مطلق و مرگ افتاد که از نشانههای افراط در بعد شناخت است و خردمندی را از تعادل خارج میکند. نویسنده در پاراگراف بعدی این وضعیت روانی را با نشانههای شروع طوفان و استفاده از عنصر طبیعت به تصویر کشید.
7- ص 77 وقتی پکی نگران است و مسائل را پیچیده میبیند، ریچارد از پشت توری(یعنی پگی نمیتواند به وضوح اثرات مثبت گردش بچه با پیرزن را لمس کند، شاید این به دلیل تمام منفی بافیهایی است که جوئی از مزرعه جان آپدایک
زده نشود و ارتباط اش با طبیعت و آنچه طبیعی است هرچند اندک برقرار شده است و دارد از کتاب-های علمی تخیلی فاصله میگیرد و وارد دنیای واقعی میشود، دنیایی که پدر جدیدش (جوئی) به دلیل فرار از برخی واقعیات کمتر رنگ و بویی از آن برده است. نویسنده با زیرکی تمام بلافاصله بحث اعتیاد پگی به دخانیات و حمایت جوئی از آن را به میان میآورد اما قضاوت را به خواننده واگذار کرده است و با بحث رانندگی موضوع را به چرخش در آورده است. ژانر داستان از مزرعه در ص 85 به خوبی قابل مشاهده است که خواننده را به درون ذهن زن میبرد. شاید در دهها کتاب روانشناسی چنین نکتهای نباشد که خواستهی یک زن از مردش چیست؟ البته شاید هم رفتار این زن اینطور است و این قضاوت شخصی بنده است. صفحهی 89 ، 90 داستان کوتاهی است که روشنکنندهی شخصیت متزلزل و ناآگاه جوئی است. جایی که پگی اشک ریزان جوئی را بخاطر تعهدش به کسی که قرار است از او طلاق بگیرد ترک میکند. در ص 96 از فراز و نشیبهای ناگهانی داستان بود. که مثلث عشقی روانی شکل گرفته در ذهن جوئی (جوئی، مکیب و پگی) شکسته شد، در صفحان 107 و 108 نویسنده هنر خودش را در تغییر دید خواننده نسبت به خانم رابینسون با برانگیختن احساس ترحم نسبت به او به رخ کشید و ادامه به این بخش اشاره میکنم. در ص 109 هجو دیده میشود درباره ی اسم فانوس ژاپنی و چینی ی شایدم نویسنده اشاره به تغییر وضعیت زندگی زناشویی جوئی دارد اما بده درک نکردم. در ادامه در ص 117 تغییرات خلقی خانم رابینسون بر سر جدال تعریف مرد و اینکه چه کسی در حال آسیب رساندن است مجدداً خواننده را از فضای ترحم برانگیز خارج میکند و او را آمادهی این امر میسازد که این پیرزن سالخورده ثبات رفتاری اش را از دست داده است. از دیگر قسمتهایی که متن صعود پیدا میکند هنگامی است که پگی تصمیم ناگهانی به ترک مزرعه میگیرد و جوئی را بر سر دوراهی قرار میدهد. شکستن بشقابها جدال جوئی بر سر نابودی عکسهایش و…
از نظر بنده در ص 123 نویسنده واقعیتی را مطرح میکند مبنی بر اینکه اهرم قدرت در مسائل زناشویی در دست زنان است دوستی این موضوع را از سه دیدگاه مورد بررسی قرار میداد، طبیعت،دین و روابط زناشویی (روانشناسی) بدین ترتیب که در دل طبیعت گونههای نر با جنگ با یکدیگر گزینهی انتخاب را برای گونهی ماده فراهم میآورند، و از منظر دین که جمله ای وجود دارد مبنی بر اینکه ((بله خود را به نکاه تو در میآورم) ) و در روابط زناشویی سالم میل و ارادهی زن بر مرد غالب است.
در ص 127 وقتی ریچارد لباسش را بدون خجالت جلوی جوئی عوض میکند نشان میدهد محبت و تلاش جوئی بی ثمر نمانده و ارتباطی بین کودک و همسر مادرش درحال شکل گیری است.
در ادامه در ص 130 سوالات پی در پی ریچارد خاطرات جوئی از مادر پویا و سرزنده اش را زنده می-کند که سبب تغییراتی در حالات روانی او میشود.
از مباحث دیگر تزلزل جوئی در عدم تعادل در احترام به مادرش بود 2ص 146 – باران صدایی متفاوت داشت اشاره به رفتار متفاوت جوئی در غیاب پگی دارد.
در صفحه 149 بالاخره تغییر دیدگاه قلبی جوئی نسبت به مادر در اثر تلاشهای پگی و ریچارد رخ داد و در خواب دید که مزرعه زیر پایم تغییر کرد. نویسنده در ادامه به مسئلهی آفرینش هستی آدم و حوا پرداخته است شاید نویسنده اشاره دارد که زبان وسیله است برای برقراری تعاملات و ایجاد چارچوب-های اجتماعی که قوانین اجتماعی پایه گذاری شوند و همسرگزینی قاعده مند باشد – حصار کشی مزرعه ص 154 – همچنین نویسنده به تمجید مقام زن پرداخته شده است که در دنیای مردسالار امروزی جای قدردانی دارد تا ذره ای هوشیاری ایجاد شود در حقیقت زن در تمامات وجود خود، تقاضایی است از مرد برای مهربان بودن و مسئولیت مرد مهربان بودن است. البته میزانی رمان دچار جسته و گریختگی شده اما اهمیت مسائل ارزش این موضوع را دارد. ضمناً میتوان به این موضوع نگاهی داشت که وقتی جوئی در خواب دید مزرعه زیر پایش تغییر کرد – احساس رنجشش از مادر برداشته شد – به مراسم مذهبی روی آورد و خطبههایی شنید که سبب هوشیاری بیشتر او شد تا شاید پگی را از دست ندهد.
در ادامه ص 160 با یک صعود مواجه میشویم که خانم رابینسون دچار یک حمله تنفسی میشود
در آخر وقتی مادر روی تخت افتاده و آرام گرفته ج. ئی به خود آمده و میگوید حالا به چشم یه پیرزن نگاهش میکردم مانند مثال نوشدارو بعد از مرگ سهراب در فارسی این درحالی است که جوئی قبلا آگاهانه گفته بود مادر تو ترحم و توجه میخواهی اما حالا نویسنده از شیوهی سلبی خواننده را هشدار میدهد.
در صفحه 171 سر میز شام هنگامیکه سیلی پگی به جوئی مهار شد و دست او جلوی پسرش پیچیده شد، سندی واضح مبنی بر زورگو بودن جوئی نمایان شد یعنی چهرهی واقعی مظلوم که عبارت معروفی است که میگویند از مزرعه جان آپدایک
گاهی فکری عجیب،خیالی واهی،و به ظاهر سخت از واقعیت دور،در ذهن آدم چنان قوتی میگیرد که آدم آنرا معقول و عملی میپندارد،سهل است،در صورتی که با میلی شدید و سودایی همراه باشد ممکن است آن فکر را امری ناگزیر و محتوم و مقدر بشمارد،چیزی که ممکن نیست حقیقتا شدنی نباشد. قمارباز (از یادداشتهای 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
در خاورمیانه یک باستانشناس باید به هر واقعیتی شک کند و هر افسانهای را جدی بگیرد. زیرِ خاکِ ایران، عراق، فلسطین، اُردن، لبنان، مصر و کُلی جای دیگر پُر بود از همین افسانهها خون خورده مهدی یزدانی خرم
خود را میکشند، زیرا زندگی ارزش زیستن را ندارد. این، گرچه سترون است و در عین حال، پیش پا افتاده؛ اما به هر رو واقعیت است. افسانه سیزیف آلبر کامو
در ضمن، یادآورد شد هیچکدام از کسانی که در خیابان میبیند، به آنچه دوست داشته، دست نیافته است. واقعیت زندگی همین بود. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
به خود میگویم اگر ناگهان از خواب بیدار شوم و ببینم که در قطار وحشت هستم، چه احساسی خواهم داشت؟ خب، احساسات گوناگون: احساس زندانیبودن، احساس ترس از حرکات سرسامآور قطار در پیچ و خمها، احساس تهوع و احساس اشتیاق برای پیادهشدن از واگن… درعین حال، اگر مطمئن باشم ریلها، سرنوشت مرا رقم میزنند و خداوند، آن قطار را هدایت میکند، این کابوس به هیجان تبدیل میشود. به همان چیزی تبدیل میشود که واقعیت نام دارد؛ یک بازی مطمئن که تا پایان ادامه خواهد یافت. در آن صورت، با توجه به طولانیبودن سفر، بهترین کار، لذتبردن از تماشای مناظر اطراف و فریادکشیدن از شدت هیجان و شادی است. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
همینطور که میبینی من در مقابل واقعیتی قرار گرفتهام و باید همهچیز را ترک کنم؛ خورشید را، ماه را و همهی چیزهایی را که وجود دارند و از همه مهمتر، مامان و تو را… این یک حقیقت است و بهراستی که حقیقتی دردناک است. دختر پرتقالی یوستین گردر
هنرمند در زمان ما چیزی بیش از زایدهی طبقات حاکم نیست. آفریدههایش برای مردم حکم تریاک را دارد. طبقات حاکم امیدوارند تودهها را به موزهها بکشانند، همانطور که آنها را به کلیسا میفرستند تا فلاکت و ادبار خود را از یاد ببرند. شاعرانی که برای مردم نغمههای خوش میسرایند، نقاشانی که پردهای بر روی واقعیت میکشند و موسیقیدانانی که میکوشند ما را به خواب خرگوشی فرو ببرند، دشمنان بزرگ ما هستند. لیدی ال رومن گاری
دانستن، معصومیت انسانها را لکهدار میکند… همه آنها که از رازها باخبرند آدمهای معصومی نیستند، درک رازها ما را آلوده میکند… تا وقتی ما معصوم هستیم از چیزی باخبر نیستیم، هنگامی که تردید نداریم… هنگامی که انسان با رازها در آمیخت، وقتی واقعیت دیگران را دریافت، مرتکب گناه میشود. انسان تا وقتی معصوم است که از گناه دیگران اطلاع ندارد. تا وقتی معصوم است که پلشتی دنیا را درک نکرده باشد. » آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
آدمی که میداند به کدام طرف میرود گم نمیشود. من میدانم آدمی موجودی است که راهها را خیلی زود گم میکند. میدانم که آدمی راههایش را پیدا نمیکند، این واقعیتی زهرآلود است که دیر به آن ایمان میآوریم. هیچ موجود دیگری در روی زمین به اندازهٔ انسان راهها را گم نمیکند… انسانها چیزی نیستند جز موجوداتی که راهها را گم میکنند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
کافکا، در زندگی هر کس یک نقطهی بدون بازگشت وجود دارد. و در موارد خیلی کمی، نقطهای است که دیگر نمیتوانی جلوتر بروی. و وقتی به آن نقطه رسیدیم، تنها کاری که میتوانیم بکنیم در آرامش پذیرفتن واقعیت است. اینطوری زنده میمانیم. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
هیچ ایرادی ندارد اگر بعضی پرسشهای او راجع به خود را بی پاسخ بگذارید. در واقع به شما توصیه میکنم این کار را انجام دهید. وقتی در رابطهتان پیش رفتید، آن وقت هر کس واقعیت وجود خود را نمایان میکند. هیچ کس همان اول حقیقت وجود خود را نشان نمیدهد. به همین دلیل تنها چیزی که مهم است، کارهایی است که شخص انجام میدهد، نه سخنانش. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر بنیه مالی خوبی ندارد، جایی را پیشنهاد بدهید که گران نباشد، یا کارهایی را انجام بدهید که خرجی ندارند. مانند رفتن به موزه یا دوچرخه سواری. یا اینکه یک پرس غذا سفارش بدهید و با هم بخورید و الکل هم سفارش ندهید. با این حال، اگر از شما خواست که صورت حساب را تقسیم کنید، آن هم در همان چند دیدار اول، دیگر با او بیرون نروید. آنقدر که این واقعیت مهم است که او برای تحت تأثیر قرار دادن شما ارزشی قائل نیست، آن چند دلار هیچ ارزشی ندارد. این موضوع هرگز نشانه خوبی نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
با این واقعیت که مردها دوست دارند رابطه جنسی را زود به دست آورند و به آسان به دست آوردنش نیز عادت دارند تحریک نشوید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
این یک واقعیت است که بیشتر مردها از روی عمد به شما زنگ نمیزنند. فقط برای اینکه ببینند شما چطور واکنش نشان میدهید. وقتی زنی ناراحت است آن وقت فهمیدن اینکه به چه فکر میکند آسان میشود و مرد به آسانی میتواند با کمی کنار کشیدن خود، میزان نیاز و خواستههای او از یک رابطه را بفهمد. پس تمام آن نظریههایی که راجع به دلیل زنگ نزدن مردها در مجلات خواندهاید را فراموش کنید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
ازدواج باید باعث شه آدما همدیگه رو بشناسن و به واقعیتِ هم پی ببرن، که دقیقهبهدقیقه صمیمیت بینشون بیشتر و بیشتر شه، نه اینکه با گذشت هر دقیقه از هم دور و دورتر شن. کریگام داره رو این مسئله کار میکنه. اون داره تمرین میکنه از واژههایی استفاده کنه که بتونه راحتتر نیازها و احساساتش رو بیان کنه؛ نه اینکه فقط با بدنش این کار رو بکنه. چیزیکه راجعبه رابطهٔ جنسی یاد گرفتی، تاریک، شرمآور و غیرشخصیه. کریگام همینطور. هر دو شما یاد گرفتین که راهی هستین برای برآوردهکردنِ نیازهای آدما، نه راهی برای دادن و دریافتِ عشق. شما اینو توی زیرزمینها، و با کُلی الکل و شرم، یاد گرفتین. بهخاطر همینه که الان بینتون یهعالمه شرم هست. واسه همینه که کُل این مسائل رو رد میکنین. خیلی چیزا هستن که شما دوتا باید فراموش کنین. شما بارها با هم رابطه داشتین اما هیچوقت صمیمیت نداشتین. هر دو شما تو ابتداییترین نقطه قرار دارین. شما هنوز تو کوهپایهاین. تو به کریگ گفتی که اشکال نداره دوباره بغلت کنه. بیا تو همین نقطه از کوه بایستیم؛ هر قدر که طول بکشه. تو نیاز داری آروم پیش بری تا احساس امنیت کنی. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
واقعیت عجیب این است که دوستان خوب من اغلب کسانی هستند که اول ازشان خوشم نمیامده و هر چقدر عمق نفرتم بیشتر بوده نهایتا دوستان بهتری از اب درامده ایم. ریگ روان استیو تولتز
حقیقت این است که زندگیِ توی ذهنم، از زندگیِ با او، برایم امنتر و جذابتر است. وقتی توی افکارم غرق میشوم، میروم آن پایینپایینها، جاییکه گنج هست. زندگی این بالا با او خیلی کمعمق است.
اما چه میشد اگر اشتباه شده بود؟ چه میشد اگر واقعیت، خارج از اینجا بود؟ کاش هدفِ زندگی پیوند بود… و چه میشد اگر یک پیوند سطحی بود؟ شاید بهای زندگینکردنام، تنهاماندن با تنام باشد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«من گلنن رو زیر نظر گرفتهم. اون راجعبه مشکلاتش مینویسه و حرف میزنه. اون واقعیت رو راجعبه خودش میگه. میگه گفتنِ واقعیت باعث شده که سلامتاش رو به دست بیاره. اون راجعبه خودش کُلی چیزِ بد اونجا مینویسه، اما بااینحال مردم دوسش دارن. فقط میخوام بدونم که منم میتونم این امکان رو داشته باشم یا نه. فقط میخوام بدونم که اون میتونه واقعاً منو بشناسه و بازم دوسم داشته باشه؟» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
واقعیت این است که هر کجا بروی، خودت هم آنجایی. ما از چاله فرار نکردیم. ما سَم را با خودمان آوردیم. هیچ تبدیلی وجود ندارد؛ فقط ادامهدادن است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مصالحِ من برای ساختنِ رابطه مکالمه است؛ برای کریگ اما رابطهٔ جنسیست. برای دانستنِ کسی، برای عاشقبودن و دریافت عشق از طرف مقابل، او نیاز دارد لمساش کند و طرف مقابل هم او را لمس کند. کریگ از بدنش بهشکل ویژهای استفاده میکند؛ همانطور که من از کلمات بهشکل ویژهای استفاده میکنم. او مثل مرد کوریست که به اطراف چنگ میزند تا با دستانش دنیایش را حس کند. او دائم مرا چنگ میزند، خودش را به من میمالد، مرا بهسمت خودش میکشاند. اما وقتی با هم تماس پیدا میکنیم، بهشکل غیرارادی بدنم سفت میشود. همهٔ سعیام را میکنم که بدنم را آزاد کنم، که پذیرا شوم، که برای توجهاش به من سپاسگزار باشم؛ همانطور که انتظار میرود. میخواهم همسر خوبی باشم، اما بدنم از قبل واقعیت را آشکار کرده. احساس سپاسگزاری نمیکنم؛ احساس بیمیلی میکنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من دوست داشته میشدم. اگر واقعیت این باشد که عشق میتواند از درد و رنج جلوگیری کند، باید بگویم که من هرگز رنج نمیبُردم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
فکر کنم کریگ برگشت و عذرخواهی کرد؛ اما مطمئن نیستم. نمیدانم خواب بود یا واقعیت. هیچکداممان آن را با اطمینان به یاد نمیآوریم. “به خاطر نیاوردن” ، نکته اصلی همین است… جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اگر واقعیت این باشد که عشق میتواند از درد و رنج جلوگیری کند، باید بگویم که من هرگز رنج نمیبردم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
آلبر کامو به ماریا کاسارس
ساعت ۱۲، جمعه، ۲۳ دسامبر ۱۹۴۹
دورا
خوش آمدی عزیزم. علیرغم همه چیز نوئل مبارک، چون این خود خوشبختی است، تنها واقعیتِ موجود، که تو داری برمیگردی. الآن هر چقدر که میتوانی، استراحت کن. دیگر این جداییهای طولانی و سخت را آغاز نخواهیم کرد. فردا به دیدنت میآیم. مدتی کوتاه صبح و بعدازظهر بیشتر. عشق من، از نوشتن اینها خوشی بزرگی در من شکل میگیرد. بوسیدنت را از همین الآن آغاز میکنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از تو عذر میخواهم که این همه ضعف و این همه یأس از خودم نشان دادم. البته حالم به همان بدی بود که برایت گفتم. واقعیت این است که هرگز چنین افسردگیای تجربه نکرده بودم. برای بیرون آمدن از آن تمام توانم لازم بود. الآن میدانم که از پسش برمیآیم چون بهجای اینکه خستگیام را به خستگی تو اضافه کنم بهتر دیدم که از این اعتماد با تو حرف بزنم. پس مرا ببخش و بدان تنها عذر من این است که شیرینی این سرسپردگی برایم تازگی دارد. هرگز اینطور بهتمامی که خودم را به تو سپردهام تسلیم احدی نشده بودم و مدت زیادی از این تجربه نگذشته است. گذاشتم تا قلبم حرف بزند وقتی که تو را محکم در کنار گرفته بودم. این احساس آرامشیست که لبریزِ تخیل است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من که نمیتوانم هیچ وقت جمعیتی بیشتر از چهار پنج نفر را تحمل کنم. بهعلت دوز بالای انسانی به مسمومیت قلب دچار شده بودم. پاریس برای من مکان تنهایی و سکوت شده است. نوعی صومعه. تازه هیچ چیز خستهکنندهتر از این نیست که نقشی را بازی کنی که در آن تبحری نداری. افراد زیادی بودند که مرا دوست داشتند یا دستکم اینطور میگفتند ولی من جز دو یا سه نفر از نزدیکانم کسی را دوست نداشتم. واقعیت این است که انتظار ساعتهایی عاشقانه را میکشیدم و آن ساعتها دارند نزدیک میشوند. فقط امیدوارم که زود سلامتیام را به دست بیاورم و از این افسردگی درونی خلاص شوم. شاید بعضی ساعتها و بعضی جاهای این قاره در خاطرهام بهشکلی «پرمفهوم» دوباره زنده شوند. شیلی، بیشک، دوستش داشتهام.
نامهٔ «آخر» تو را برایم آوردند، عشق من. چه اشتیاقی به تو دارم! از این به بعد، چطور صبر کنم؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
واقعیت این است که بدون تو دل و جرأتم را از دست میدهم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
واقعیت این است که گذشت زمان مرا به تو نزدیک میکند. دیروز، در جاده، به تو فکر میکردم و با خودم میگفتم که اگر تو اینجا بودی چقدر با هم میخندیدیم. خوب میدیدم که تا کجا زندگی روزمرهام را پر کردهای، در کوچکترین جزئیات حضور داری، مو به مو به درونم خزیدهای. همین است که این خلأ و فراق را با خودم به این سو و آن سو میکشم، این گمگشتگی دلم را. نام تو را صدا میزنم اما خیلی دوری. شنبه شب در ایگوآپ میان جنگل و رود، در نسیم ملایمی که از دریا میوزید، چیزی را دنبال میکردم که انگار در تاریکی شب فرو میرفت. نمیدانم چه بود اما یکهو یاد بازوهایت افتادم آسوده زیر بازوهایم، و شانهات که کمی تکیهاش دادهای به سینهام، چشمهای نازنینت، سکوتی غلیظ. ما چه خوشبخت میبودیم در این جای پرتافتاده در انتهای جهان. آخ! نسیم وزیدن گرفت… نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اما این هم واقعیت دارد که من ترجیح میدهم با تو بهسوی ویرانی شتاب کنم تا اینکه یک خلوت آسوده داشته باشم. در هر حال، همه چیز به نیروی ما بستگی دارد، از این است که نمیتوانیم خودمان را از بدبختی رها کنیم مگر اینکه تا مرز از پا درآمدن بجنگیم. و من تو را چنان شدید دوست دارم که همین کفایت میکند تا به من انرژی بیانتهایی بدهد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
واقعیت دارد که هرگز در چیزی امید نبستهام، مگر عشقمان. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
۳ سپتامبر ۱۹۴۸
خیلی وقت است که برایت ننوشتهام، عزیزم. واقعیت این است که دیگر نمیدانم چه برایت بنویسم؛ تمام وجودم مال توست، باید الآن این را برایت بگویم، این را فریاد بزنم. ساعت دیدار آنقدر نزدیک است که نمیتوانم زندگی را بر مدار جدایی ادامه دهم و روزها بیشتر از همیشه به نظرم تمامنشدنی میآیند، هر کدام برایم تخیلی چنان واقعی از تو به همراه میآورد که بیمعطلی تو را کنارم میبینم، چنان واقعی که فردایش از اینکه کنارم نیستی متعجب میشوم. هستی منظمی که برای انتظار تو ساخته بودم الآن فقط دستگاهی خراب است و تو هم اینجا نیستی تا مرا به خودم بیاوری. در این آشفتگی فقط برای یک چیز تلاش میکنم: گذراندن زمان. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هر بار که به من از عشقت میگویی حیرت میکنم. همه چیز در ذهنم فرو میریزد و به خود میلرزم. اما در حرفهایت لحنی را حس میکنم که قانعم میکند. بله، واقعیت دارد که دوباره به وصال هم میرسیم، شاید واقعیتر و عمیقتر از آنچه تا به حال بودهایم. ما خیلی جوان بودیم (من هم همینطور، خودت میدانی) و الآن برای آنکه از تجربههایمان بهره ببریم آنقدرها پیر نیستیم. این محشر است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بگو چه باید کرد با نیازی که به تو دارم؛ آن نیاز است که به این سازش رضا نمیدهد. من هم به تو فکر میکنم، تنانه و پرشور و حرارت. تو مثل آن مرغ باشکوه پَرسیاه دریایی با آن بافهموهای سیاهت… میبینی، دارم راه میافتم. اما اینها را که مینویسم ذوب میشوم و دریایی از ملاحت مرا در خود فرو میکشد. ماریا عزیزکم، عزیزم، این واقعیت دارد که کلمات معنای خودشان را دارند و زندگی هم. کاش فقط دستهایت روی شانههایم بود…
به امید دیدار عزیزم، به امید دیدار. سپتامبر از راه میرسد، سپتامبر که همچون بهارِ پاریس است، ما پادشاهان این شهریم، پادشاهان پنهانی و خوشبخت، شکوهمند، اگر تو بخواهی. خدانگهدار ملکهٔ مشکی، از ته قلبم میبوسمت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
۲۱نوامبر، ۱۹۴۴
تولدت مبارک عزیزم، میخواستم تمام شادیام را همزمان برایت بفرستم اما واقعیت این است که نمیتوانم. دیروز تو را با قلبی چاکچاک ترک کردم. بعدازظهر، تمام بعدازظهر، منتظر زنگ تلفنت بودم. شب بود که تازه فهمیدم تا چه حد ندارمت. چیز وحشتناکی در وجودم گره خورده بود. نمیتوانستم حرف بزنم.
خودم را سرزنش میکردم که تمام حرفهایم را وسط خستگیات گفتهام. خوب میدانم که تو مقصر نیستی، اما با این اندوهم چه میکنی؟ اندوهی که از زیر و بالا کردن مسائلی که تو را از من جدا کرده به سراغم میآید. به تو گفتم دلم میخواست کنار من زندگی کنی، مدام، و میدانم این حرف چقدر پوچ است.
خیلی به من توجه نکن، خودم را بهخوبی سروسامان خواهم داد. خوشحال باش امشب. هر روز و هر سال که آدم بیستودوساله نمیشود! میتوانم خوب همه چیز را یادت بدهم، چون مدتیست که احساس پیری میکنم.
من حتی به تو نگفتهام که چقدر در تئاتر لا پرُوَنسیال دوستت داشتم. چه وقار و حرارت و وجاهتی داشتی.
بله، تو میتوانی خوشحال باشی، تو آدم بزرگی هستی، هنرپیشهای بسیار بزرگ. فارغ از هر چه که ناراحتم میکند، از بابت تو خوشحالم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من چقدر خوشبختم ماریا! آیا ممکن است؟ آنچه در وجودم پر میزند از جنس شادیِ دلدادگیست. اما در عین حال تلخی رفتنت را میچِشَم. غم چشمهایت را، وقتِ وداع. واقعیت این است که طعم با تو بودن طعمیست بین اضطراب و خوشبختی. اما اگر همانطور که نوشتهای، دوستم داری، باید چیز دیگری به دست بیاوریم. زمان، زمان ماست که عاشق شویم و عشق را آنچنان نیرومند و مستدام بخواهیم تا از فراز همه چیز عبور کنیم.
من این نگاه روشنی را که به آن تظاهر میکردی دوست ندارم. آدم که حساس باشد تمایل دارد آنچه را که مأیوسش میکند بینش بنامد و آنچه را که به دردش نمیخورد واقعیت. این بینش اما بهاندازهٔ سایر چیزها کور است. فقط یک روشنبینی وجود دارد: پی خوشبختی رفتن. میدانم که هر چقدر هم گذرا باشد هر چقدر هم مخاطرهآمیز یا شکننده، خوشبختی برای ما دوتا مهیاست اگر دستمان را سمتش دراز کنیم. حتماً اما باید دستمان را دراز کنیم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فرهنگ بیش از اندازه مجیزِ آرامش را میگوید. روشن است که این کار را متهم نمیکنیم. اما در عین حال واقعاً آرامش را مؤلفهٔ مهم و خاصی از زندگی خوب نمیدانیم. از همین جاست این واقعیت که وقتی ایدهٔ زندگیِ ساکت یا آرام را واقعاً واکاوی میکنیم، کمتر از آن حدی که بهنظر میرسد ارزش کاملاً مثبتی دارد. وقتی میگوییم فلانی لیاقت یک زندگی آرام را دارد، غالباً داریم به شکلی محترمانه آنان را سرزنش میکنیم که از روبهرو شدن با چالشهای وجودی سختتر و جدیتر و البته ارزشمندترِ زندگی رویگردان شدهاند. عموماً گذراندنِ اوقات آرام را با اوقات بازپروریِ پس از بیماری یا با اوقات بازنشستگی پیوند میزنیم. به عبارت دیگر بهنظرمان زمانی یک زندگی آرام را برمیگزینید که آمادگی رویارویی با دیگر امکانهای جذابترِ زندگی را نداشته باشید. اما این بیان دقیقی از نقش آرامش در زندگی ما نیست. آرامش نسبی یکی از پیششرطهای هم برای مدیریت بهقدر کافی خوب در بسیاری از حوزههای زندگی است. زندگی آرام بهمعنای نشیب زندگی نیست بلکه معنای دقیقترش این است که باید چگونه زندگی کنیم تا به شکوفایی برسیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هرچه آرامش کمتر برایمان دغدغه باشد، بیشتر متوجه مواقعی میشویم که کمتر از آنچه میتوانستیم آرام بوده ایم. آنگاه در دورههای متعدد، نسبت به عصبانیت و دلخوریمان کمتر حساس خواهیم بود. آیا واقعاً پایبندی حقیقی به آرامش میتواند به معنای سکون مدام باشد؟ اما این قضاوتی واقعاً منصفانه نیست، چون آرامش مطلقا همیشگی گزینهٔ امکانپذیری نیست. آنچه اهمیت دارد این است متعهد باشیم همیشه سعی کنیم خود را آرامتر کنیم. اگر با شور و شوق تمام خواهان آرامش باشید میتوان شما را عاشق حقیقیِ آرامش دانست، و نه لزوماً زمانی که موفق شوی مطلقاً همهٔ اوقات آرام باشی. هرقدر هم که لغزشها متعدد باشند، تعهد شما به آرامش، واقعیت دارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بوتیچلی حساسیت بالایی نسبت به این واقعیت داشت که شکست و هراس همیشه راهشان را به زندگی هر کسی باز میکنند فارغ از اینکه از بیرون چقدر بشاش بهنظر آید. قرار نیست آغوش برای یک بزرگسال همه چیز را حل کند. اما آغوش یعنی اذعان به اینکه فردی قوی نیز قطعا مواقعی دوست دارد کودک باشد و نباید این رفتار را تحقیر کنیم بلکه با ملاحت و صمیمیت برخورد کنیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
گاهی اوقات در مواجهه با چیزهایی که بسیار از ما عظیمتر و قدرتمندترند واکنشی کاملاً منفی نشان میدهیم. مثلاً هنگامی که در شهری جدید تنها و غریب هستیم یا در ساعات شلوغی در حال عبور از پایانهٔ ریلیِ وسیع یا سیستم عظیم مترو هستیم، ناگهان احساس میکنیم که از سردرگمی ما هیچکس نه کوچکترین اطلاعی و نه برایش اهمیتی دارد. عظمتِ فضاها ما را با این واقعیت ناخوشایند روبهرو میکنند که وجود ما در مقیاس کلان هیچ اهمیت خاصی ندارد و دغدغههایمان برای دیگران چندان مهم بهحساب نمیآیند. این تجربهٔ تنهایی که میتواند حتی ما را خرد کند، باعثِ تشدید اضطراب و پریشانحالی میشود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما شناخت صحیحی از این واقعیت نداریم که برخی چیزها چقدر میتوانند زمانبر باشند؛ در نتیجه انتظار داریم که بتوانیم خیلی سریعتر و سادهتر از آنچه معقول است آنها را به انجام برسانیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
مخمصهٔ زندگی بسیار غمانگیز است. تقریباً بهقطع و یقین در شرایطی خواهیم مرد که بسیاری از توانهای بالقوهٔ خود را رشد ندادهایم. بسیاری کارها که میتوانستید انجام دهید، کشف نشده میمانند. چه بسا در زیر خاک بیارامید در حالی که بخشهایی از وجودتان بهشدت در پی اعلام وجود بودند، یا دچار این احساس شکست باشید که کارهای زیادی بود که نتوانستید به سرانجام برسانید. اما این اصلاً مایهٔ شرمساری نیست. بلکه یکی از بنیادیترین چیزهایی است که وجودش را برای یکدیگر میپذیریم: این سرنوشت مشترک همهٔ ماست. و البته چه غمانگیز است. اما منحصر به یک نفرِ خاص در دنیا نیست. این واقعیتی تراژدیک و در عین حال آرامشبخش است که تخیل به ناچار همیشه فراتر از افق امکانها پرواز میکند. همگان دچار نارضایتیاند و این صرفاً به خاطر تغییرات مداوم عجیب ذهنمان است که بهتدریج شکل گرفته است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اینکه گاهی در مواجهه با تشریفات اداری به ستوه میآییم و احساس درماندگی میکنیم، بخشی از این واقعیت بزرگتر است که دنیای بیرون، دنیایی سخت و بیتفاوت است. درست در نقاط حساس، نیازهای شما هر قدر هم که مهم باشند، به هیچجا نمیرسند: مدیر هتل صرفاً به این دلیل که واقعاً مشتاق بازدید از شهر هستید و یا اینکه حاضرید چند روزی را در کنار استخر هتل روی یک نیمکت سر کنید، با شما کنار نمیآید؛ شما نمیتوانید صرفاً به دلیل بیحوصلگی، مستقیماً به سرِ صفِ خرید در فروشگاه بروید؛ مغازه صرفاً به این دلیل که آن جفت شلوار کاملاً مناسب شماست آن را به شما نمیدهد؛ رستوران صرفاً به این دلیل که گرسنه هستید، به شما غذا نخواهد داد. یا کار شما هر چقدر هم ضروری باشد، کماکان لپتاپ برای اتصال به چاپگر مشکل دارد فقط این پیام را میبینید که «چاپگر قابل شناسایی نیست» و هر کاری هم که انجام میدهید، بهنظر بیفایده است. دغدغههای شخصی ما هر قدر هم که مهم و منطقی و خوب باشند بهخودیخود در برابر نیروهای غیرشخصیِ بازرگانی، تکنولوژی و طبیعت هیچ هم حساب نمیشوند. در حق ما هیچ ارفاقی نخواهد شد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اینکه در دنیایی زندگی میکنیم که آموختهایم با کودکان مهربان باشیم، واقعیتی بسیار احساسبرانگیز است و اگر بیاموزیم که در برابر رفتارهای کودکانهٔ یکدیگر نیز قدری تحمل بیشتر داشته باشیم، چقدر بهتر خواهد شد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
عشق من به تو، عشق اول جوانی به دختری نیست: گو این که من هرگز پا از هفت سالگی بالاتر نگذاشتهام، از این بابت بسی خوشحالم که زندگی من و تو بر اساس تجربهیی استوار خواهد بود که من از دو بار ازدواج قبلی خود دارم.
پیش از اینها نیز یکی دو بار تصور میکردم عاشق شدهام. اما عشق من به تو، به هیچ چیز شبیه نیست: تو برای من همهٔ زندگی، همهٔ امید، همهٔ دنیا شدهای. نقش تو، در ذهن من، همه چیز را میزداید و جانشین همه چیز میشود. واقعیت قضیه یک سخن بیش نیست: تو، یا مرا به آسمان خواهی برد یا به گورستان؛ اما تا هنگامی که زندگی و امکان زندگی هست، باقی چیزها حرف مفت است. من با تو میخواهم آسمان را فتح کنم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
«آیدا؟ آیدای من؟ این جا بود؟ کنار من بود؟ این طعم دبش که روی لبهای خودم احساس میکنم طعم آخرین بوسهٔ اوست؟ این لالایی سکرآوری که مرا این طور به خواب فرو برد، نفس او بود؟ زانوی او بود که گذاشت سرم را بر آن بگذارم؟ باور نمیکنم. آخر، این خوشبختی خیلی بزرگ است؛ این یک رویاست!
این طور است آیدا، باور نمیکنم، نه. یا دست کم آن را هنگامی باور میکنم که تو در کنار منی. دستت توی دست من و رخسارهات زیر نگاه من است… با حیرت و شگفتی و ناباوری نگاهت میکنم و تو میگویی «اوه، این طور نگاهم نکن!» در صورتی که این نگاه کردن نیست: یک جور هجّی کردن است… دست روی صورت و چشمهایت میکشم؛ بیشتر پیشانیات را لمس میکنم، و تو میگویی «اوه! آخه این چه کاریه؟» و من دستم را پس میکشم؛ زیرا اگر به تو بگویم که «لمست میکنم تا باورم بشود که در خیال نیستی و در واقعیتی» ، حرف مرا به تعارفی حمل میکنی. اما حقیقت همین است: تو تنها پیروزی دوران حیات منی. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای کوچولوی من!
زندگی من دیگر چیزی به جز تونیست. خود من هم دیگر چیزی به جز خود تو نیستم. چهرهات تمام زندگی مرا در آینهٔ واقعیت منعکس میکند و این واقعیت آن قدر عظیم است که به افسانه میماند.
تو را دوست دارم؛ و این دوست داشتن، حقیقتی است که مرا به زندگی دلبسته میکند.
همهٔ شادیهایم در یک لبخند تو خلاصه میشود؛ و کافی است که تو قیافهٔ ناشادی بگیری تا من همهٔ شادیها و خوشبختیهای دنیا را در خطوط در هم فشردهٔ آن چهرهیی که خدا میداند چه قدر دوستش میدارم گم کنم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
تقریبا همه چیزهای شر در دنیا ریشه در این واقعیت دارند که کسی از چیزی ترسیده است. ترس مثل ماری خزنده است که دور آدم حلقه میزد. زندگی با ترس وحشتناک است و ترس از هر چیزی پست کنندهتر است. قصر آبی لوسی ماد مونتگمری
واقعیت این است که اخیرا قلبم ناآرامی میکند. ناآرامی کردن، اصطلاح به خصوصی است. این اصطلاحی است که مردم وقتی بخواهند از خطر وضعیتشان بکاهند به کار میبرند. این چیزی است که مردم به کار میبرند وقتی میخواهند بگویند قسمت آزرده (قلب، معده، کبد و غیره) مثل یک بچه ی لوس و بدعنق است که میتوان با یک سیلی یا یک کلمه ی تند رفتارش را درست کرد. آدمکش کور مارگارت اتوود
بخشی از روند بزرگشدن این است که یاد بگیرید و مطمئن شوید که دریافت شما از واقعیت صرفاً مبتنی بر ذهنیات خودتان نباشد. هر روز دیوید لویتان
بهنظر میرسه که زندگیِ خیلی وحشتناکیه؛ ولی من چیزهای زیادی دیدم. وقتی فقط توی یه بدن باشی، خیلی سخته که بتونی واقعیت زندگی رو کامل درک کنی. دیدت خیلی بستگی داره به اینکه کی هستی. ولی وقتی کسی که هستی، هر روز عوض بشه، دیدگاهت میتونه بیشتر به یه دید جهانی نزدیک بشه، حتی توی جزئیات خیلی کوچیکش. میبینی که طعم گیلاس چطوری برای آدمهای مختلف فرق داره، یا مثلاً هرکدوم رنگ آبی رو یهجور میبینن. مراسم عجیبوغریب پسرها رو برای نشوندادن احساسات بدون بهزبونآوردن کلمات یاد میگیری. یاد میگیری که اگر مادر و پدرها قبل از خواب داستان بخونن، یعنی با بچههاشون خوب هستن؛ چون خیلیها رو دیدی که چنین وقتی نمیذارن. میفهمی که یک روز واقعاً چه ارزشی داره؛ چون همهٔ روزهات باهم فرق داره. اگر از بیشتر مردم فرق دوشنبه و سهشنبهشون رو بپرسی، شاید فقط بهت بگن توی هرکدوم از این روزها چه شامی خوردن. من نه؛ من اونقدر دنیا رو از زوایای مختلف دیدم که چندبعدیبودن واقعیت رو بهتر حس میکنم. هر روز دیوید لویتان
حافظه گاهی فریبتان میدهد. گاهی زیبایی فقط دورادور خوب است. ولی از همینجا و از سی قدم دورتر هم خوب میدانم که واقعیتِ او کاملاً مطابق با خاطرهٔ من خواهد بود.
بیست قدم دورتر.
حتی در این راهروی شلوغ هم چیزی مثل اشعه از وجودش ساطع میشود که بهسوی من میآید. هر روز دیوید لویتان
از احساسنکردن خستهام. خستهام از ارتباط برقرارنکردن. دلم میخواهد اینجا در کنار او باشم. دلم میخواهد من آن کسی باشم که امیدهایش را به واقعیت تبدیل میکند؛ حتی اگر فقط همین زمان محدودی را داشته باشم که به من دادهاند.
اقیانوس آهنگ مینوازد؛ باد میرقصد. ما در آغوش هم هستیم. اول محکم به هم میچسبیم؛ ولی بعد کمکم احساس میکنیم که به چیزی بزرگتر از هردویمان چسبیدهایم، چیزی عظیمتر از ما. هر روز دیوید لویتان
مردم به همان دلیلی که در پایان اتفاقات خوب گریه میکنند، در عروسیها گریه میکنند؛ چون خیلی دلشان میخواهد به چیزی که واقعیت ندارد، معتقد باشند. آدمکش کور مارگارت اتوود
نقطهقوت عادتها این است که میتوانیم کارها را بدون تأمل انجام دهیم. نقطهضعف آنها این است که شما به اجرای کارها به شیوهای معین خو میگیرید و دیگر به خطاهای کوچکتان توجهی نمیکنید. پیش خودتان فرض میکنید که بهواسطهٔ کسب تجربه، رو به بهبود هستید. اما در واقعیت صرفا عادتهای کنونیتان را به کار میگیرید - نه اینکه بهترشان کنید. در واقع، برخی تحقیقات نشان دادهاند که وقتی در یک مهارت تسلط یافتید، معمولا بهمرور زمان عملکردتان اندکی تضعیف میشود. عادتهای اتمی جیمز کلیر
به دور و اطراف خود نگاه کنید. جامعه با نسخههای کاملا مهندسیشده از واقعیت پر شده که جذابتر از دنیای نیاکانمان است. فروشگاهها از مانکنهایی با باسن و سینهٔ برجسته بهره میگیرند تا لباسهایشان را بفروشند. رسانههای اجتماعی لایکها و تمجیدهای بیشتری را تنها طی چند دقیقه به ما ارائه میکنند، چیزی که نمیتوانیم در خانه و محیط کار به آن برسیم. پورنهای آنلاین، صحنههای تحریککننده را به شکلی کنار یکدیگر تدوین میکنند که نمیتوان در زندگی واقعی جایگزینی برای آنها پیدا کرد. تبلیغات با ترکیبی از نورپردازی ایدهآل، آرایش حرفهای و ادیتهای فوتوشاپی ساخته میشوند – حتی مدل هم شبیه به شخصی که در تصویر نهایی ظاهر میشود نیست. اینها محرکهای فراطبیعی در دنیای مدرن ما هستند. آنها ویژگیهایی که ذاتا برای ما جذابند را با اغراق بسیار ارائه میکنند و به همین دلیل، غرایزمان وحشی میشوند و در نتیجه به سمت عادت به خریدهای بیش از حد، عادت به رسانههای اجتماعی، عادت به پورن، عادت به خوراک و بسیاری عادات دیگر میرویم. عادتهای اتمی جیمز کلیر
خواهرها همیشه آن طور که به نظر میرسد، نیستند. تو همیشه خواهرها را در سریالها دیده ای. آنها همدیگر را بغل میکنند، برای هم دل میسوزانند و رازهایشان را به هم میگویند؛ اما واقعیت این است که گاهی، خواهرها میتوانند بدجنسترین موجودات باشند. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
مسخره است، عبارات از عهده ی بیان واقعیتها برنمی آیند. باید خیلی ترسیده باشی تا معنای عبارت عرقهای سرد را بفهمی یا خیلی مضطرب بوده باشی تا بفهمی شکمم گره خورده واقعا یعنی چه؟ نه؟ رها شده نیز همین طور. چه عبارت بی نظیری! چه کسی نخستین بار آن را به کار برد؟ رهاکردن طناب، ترک کردن یک زن خوب، اوج گرفتن، بالهای پلیکانی خود را گشودن و در اقلیمی دیگر فرود آمدن. نه، واقعا نمیتوان دقیق گفت… من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
تمام جنگها در اصل یکنوع ستیزه برای سود جوییست ولی متاسفانه در هر هر اجتماع جز چند نفر انگشت شمار کسی بر این واقعیت واقف نمیگردد،چوش اکثریت جامعه پر میشود از صدای طبل،شیپور و سرودهای هیجان انگیز بر باد رفته مارگارت میچل
دروغهای تو دروغ نیستند، سابینا. آنها تیرهاییاند پرتابشده از مدار تو با قدرت خیالت. برای پروراندن وهم. برای نابود کردن واقعیت. من کمکات خواهم کرد. این منم که دروغ میسازم برای تو و با آن دروغها ما عبور میکنیم از جهان. اما پشت دروغهامان من رها میکنم نخ طلایی آریادنه را، چراکه بزرگترین لذتها توانایی برگشتن از دروغهاست، بازگشتن به سرچشمه و سالی یک شب خوابیدن پاک از همهی روبناها. سابینا آنائیس نین
ما اکنون نه با وظیفهٔ رهایی، که با وظیفهٔ سازماندهی مواجهایم. ما آزادی بیان داریم؛ مشکل حال حاضر این است که چهطور از آن به نفع خودمان استفاده کنیم. واقعیت عجیب و آزارهنده این است که بهره بردن از آزادی همان کسب آزادی نیست. ما با کنار گذاشتن سانسور به آزادی رسیدیم، اما برای بهره بردن از آن باید به محدودیتهای خوب علاقهٔ بیشتری نشان دهیم؛ حتا اگر تأیید کنیم که سانسور ممکن است مزایایی داشته باشد باید با دو پرسش مواجه شویم که حاکی از نگرانیهای گستردهای هستند: چه کسی تصمیم میگیرد؟ و چهطور میدانید چهچیزی باید سانسور شود؟
این پرسش که چه کسی تصمیم میگیرد همیشه بیپاسخ بهنظر میرسد؛ چون اگر طرفدار سانسور، به عنوان داور و قاضی آنچه باید در حوزهٔ عمومی مجاز باشد، خدمات خودش را ارایه کند ناگزیر خودمدارانه و لجامگسیخته بهنظر میرسد؛ بااینحال، پاسخی منطقی وجود دارد: دولت منتخب. بهتر است این وظیفه را به همان مردمی بسپریم که دربارهٔ سیاستهای مالیاتی، قوانین ایمنی محیط کار و قوانین بزرگراه تصمیم میگیرند. ما قبلاً نقش مثبت دولت را در حوزههای بهغایت مهم زندگیمان پذیرفتهایم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هنر مهارت تبدیل یک فکر انتزاعی به شیئی مادی است، یافتن شیوهای برای اینکه فکری ملموس و واضح شود. درست مانند مذهب که هدف عیسامسیح این بود که مفهوم دور و مبهم خدا میتواند به زندگی معمولی مرتبط شود، به همین طریق هم هنر سکولار میتواند در آن لحظهای که آدم توتفرنگیها را در کاسه میریزد، یا برای رفتن به مهمانی لباس میپوشد، تفکر مبهم و دور مفتخر بودن به وطن را بگیرد و آن را به واقعیتی عینی تبدیل کند.
تکرار نکتهٔ کلیدی اینجاست: فقط اگر روحِ چیزی را بارها و بارها ببینیم این شانس را دارد که ما را تحتتأثیر قرار دهد. وقتی به کودکستان میرویم و بعدازظهر که به خانه بازمیگردیم، وقتی چراغهای خیابان روشن میشود و وقتی شام را آماده میکنیم، باید با آن در تماس باشیم. بازدید سالی یکی دوبار از موزه برای تحققبخشیدن به وعدههای هنر کافی نیست. هنر همچون درمان آلن دوباتن
بزرگترین منتقدان به ما کمک میکنند دلایلی را بیابیم که از نظر شخصی بر ما تأثیرگذارند و باعث میشوند که از برخی اشیای خاص خوشمان یا بدمان بیاید. آنها یک واقعیت بسیار عجیب دربارهٔ تجربه را جدی میگیرند: اینکه ما به طور ناخودآگاه نمیدانیم چرا از چیزها خوشمان یا بدمان میآید. ما اغلب نمیتوانیم بهدرستی و دقت به خودمان یا دیگران توضیح دهیم که دقیقاً چهچیزی در معرض خطر است؛ به عنوان مثال، وقتی میگوییم چیزی «عالی» ، «باحال» یا «شگفتانگیز» است واکنشهای مثبت خود را نشان میدهیم، اما آنها را توضیح نمیدهیم (این واژهها میتوانند آزارنده باشند؛ چون احساس میکنیم مجبور به تحسین کردن شدهایم، نه اینکه بهراستی فریفتهٔ آن شده باشیم). نقد، فرایندِ رفتن پشت صحنه است به دنبال شکار دلایل حقیقی. هنر همچون درمان آلن دوباتن
در ۱۹۷۲، والتر میشل، روانشناس دانشگاه استنفورد، در دانشکدهٔ پرستاری بینگ آزمایشی را انجام داد که الان از شهرت زیادی برخوردار است. به تعدادی بچه تکهای پاستیل نشان دادند و به آنها گفتند میتوانند آن را همان موقع بخورند، یا اینکه پانزده دقیقه صبر کنند که در آن صورت یک پاستیل دیگر هم به آنها داده خواهد شد. فقط حدود یکسوم بچهها توانستند لذت خوردن پاستیل را آنقدر به تأخیر بیندازند تا یک پاستیل دیگر هم به دست بیاورند. این مشاهدهٔ ساده معنای عمیقی در خود دارد: آینده برای بعضی افراد واقعیتر از برای دیگران است. توانایی منتظر ماندن به این بستگی دارد که آنچه بعداً رخ خواهد داد تا چه اندازه در ذهن ما اهمیت دارد. این واقعیت که بعدتر آدم با خودش فکر میکند که «کاش آن پاستیل را نخورده بودم، چون الان دوتا پاستیل داشتم» میتواند بسته به ذهن طرف، واقعیت کموبیش قدرتمندی باشد. بچههایی که خوردن پاستیل را به تأخیر انداختند ارتباط واقعیتر و نزدیکتری با خود آیندهشان داشتند؛ آنها در به تصویر کشیدن زمان مهارت داشتند. این استعدادی است که هنر میتواند در داشتن آن به ما کمک کند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
لذت احساس خوشایند و بدون شرمندگی حاصل از تماس و حرکت است. فرض دلپذیری است که لذت آسان به دست میآید، اما واقعیت این است که با جلو رفتن رابطه، رهایی جسمانی، یعنی مثلاً خوشی حاصل از تاب دادن رانها با موسیقی، خوشی نوازش کردن و نوازش شدن، ممکن است دشوار به دست آید. معذب میشویم، چون نیازمندیم احترام به خودمان را حفظ کنیم و نگران میشویم که نکند مسخره بهنظر بیاییم، یا نکند از سوی دیگران طرد شده، در نتیجه آسیب ببینیم. آیا طرف مقابل هم میخواهد ما را نوازش کند؟ اگر بلند شویم و برقصیم آیا حرکاتمان روان و فریبنده خواهد بود یا به طرز شرمآوری ناجور و بیربط؟ هنر همچون درمان آلن دوباتن
احساس میکرد یک شاهکار تَک به اندازهٔ کافی قادر به تغییر واقعیت نخواهد بود و فقط اگر ارزشهای درست در اشیای روزمره نفوذ میکردند رفتار انسان به سمتی تغییر مییافت که او آرزویش را داشت؛ او میخواست با بچههایمان شوختر و مهربانتر باشیم، کمتر دربارهٔ تفاوتهای طبقاتی قضاوت کنیم و بیشتر از جنسیت خودمان رضایت داشته باشیم؛ بهعلاوه او احساس میکرد نوع درست مبلمان بخش مهمی از هر نقشهای برای تغییر انسانیت در این جهات است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
بیشتر عقاید ما غلطاند. یا دقیقتر بگویم، تمام عقیدههای ما غلطاند. فقط برخی از آنها کمتر از بقیه غلطاند. ذهن انسان تودهٔ آشفتهای از نادرستیهاست. گرچه این حقیقت ممکن است برای شما ناخوشایند باشد، همانطور که خواهید دید، پذیرفتن این واقعیت بسیار مهم است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
زندگی در جامعهٔ آزاد و مردمسالار به ما میگوید که باید با دیدگاههای مخالف کنار بیاییم. این هزینهای است که باید بپردازیم. شاید حتی بتوان گفت که هدف کل سیستم همین است. به نظر میرسد که افراد هرچه بیشتری در حال فراموش کردن این واقعیت هستند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
شناختن و پذیرفتن وجود معمولی خودتان در واقع شما را آزاد میکند تا بدون قضاوت یا توقعات بالا به آرزوهایتان برسید. تجربیات پایهای زندگی را بهتر خواهید شناخت و به آن احترام خواهید گذاشت: لذتِ داشتن دوستی یکرنگ، ساختن چیزی، کمک کردن به نیازمندی، خواندن کتابی خوب یا خندیدن با کسی که برایتان مهم است.
خستهکننده به نظر میرسد، نه؟ دلیلش این است که این چیزها معمولی هستند. شاید معمولی بودنشان دلیلی دارد: چون آنها در واقعیت به کار میآیند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
درد روحی هم مانند درد جسمی نشانهای است و نشان میدهد چیزی از تعادل خارج شده است و از برخی از محدودیتها تجاوز کردهایم. درد روحی هم مانند درد جسمی لزوماً همیشه چیز بد یا حتی نامطلوبی نیست. گاهی تجربهٔ درد عاطفی یا روحی میتواند مفید یا ضروری باشد. همانطور که کوبیدن شست پایمان به ما یاد میدهد که از پایهٔ میزهای بیشتری دوری کنیم، درد عاطفی شکست یا عدم پذیرش هم به ما یاد میدهد که چگونه از تکرار همان اشتباهات در آینده اجتناب کنیم.
این چیزی است که برای جامعهای که خودش را هرچه بیشتر از سختیهای اجتنابناپذیر زندگی دور نگه میدارد، بسیار خطرناک است: ما از مزایای تجربهٔ مقادیر کمخطری از درد بینصیب میمانیم، و نبود این تجربه ما را از واقعیت دنیای اطرافمان جدا میکند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
پاندای مأیوسکننده قهرمانی میبود که هیچیک از ما نمیخواست اما همگی نیازمندش بودیم. مثل سبزیجات بود، وسط غذاهای ناسالم و پر از هلههولهٔ ذهنی ما. با وجود اینکه احساس بدتری به ما میداد، باعث بهتر شدن زندگیمان میشد. با ویرانکردنمان ما را قویتر میساخت، با نشان دادن تاریکی، آیندهمان را روشنتر میکرد. گوش دادن به او همچون تماشا کردن فیلمی بود که در پایان آن، قهرمان فیلم میمیرد: دوستش خواهید داشت با وجود اینکه احساس افتضاحی به شما میدهد، چون از واقعیت سخن میگوید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
اینکه کلمات شاهدی بر زندگیاند: آنها آنچه اتفاق افتاده را ثبت میکنند و به همهٔ آن رنگ واقعیت میبخشند. کلمات داستانهایی را خلق میکنند که تبدیل به تاریخ و ماندگار میشوند. حتی داستانها هم تصویرگر حقیقتاند: داستانِ خوب حقیقت است. داستانهایی دربارهٔ زندگیهای بهیادمانده، که گذشته را به یاد ما میآورند؛ درعینحال، کمک میکنند تا به جلو حرکت کنیم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
«وقتی تلاشی نباشد، شکستی هم نیست. شکستی که نباشد، تحقیری هم نیست. بنابراین عزت نفس ما در این دنیا کاملاً وابسته به این است که خودمان تصمیم بگیریم چطور باشیم و چهکار کنیم. این عزت نفس حس ما را به واقعیتهایمان و پتانسیلهای فرضی ما تعیین میکند» اضطراب موقعیت آلن دو باتن
واقعیت اینه که فقط سه یا چهار چیز به زندگی کردن در این دنیا ارزش میدن. مابقی خاکه و آشغال. من در طول عمرم تا دلت بخواد چرخیدم و هر کاری که فکرش را بکنی کردم و حالا میدونم که تنها چیزی که واقعاً میخوام شاد کردن برناردا و مُردن در آغوش اونه. سایه باد کارلوس روییز زافون
چرا مرا دوست نداری؟ همان اندازه سوال غیرممکنی است (هرچند کمتر آزاردهنده است) که پرسیدن این که چرا دوستم داری؟ در هردو مورد، در چارچوب عشق، رودرروی اراده ضعیف قرار میگیریم، در مقابل این واقعیت که عشق، موهبتی است که به ما هدیه شده، موهبتی که هرگز نه میتوانیم و نه لیاقتش را داریم که تشخیصاش بدهیم. در پرسشهایی از این دست، مجبوریم یا به سوی خودبینی کامل تمایل پیدا کینم یا از طرف دیگر، به حقارت مطلق: مگر چه کردهام که مستحق عشق باشم؟ پرسشی که عاشق شریف و فروتن میپرسد؛ کار بدی نکردم. مگر چه کردهام که از عشق محروم باشم؟
– کتاب جستارهایی در باب عشق اثر آلن دوباتن جستارهایی در باب عشق آلن دوباتن
رویاهای قدیمی رویاهای خوبی بودند. به واقعیت درنیامدند اما به هر حال خوشحالم که داشتمشان… پلهای مدیسن کانتی رابرت جیمز والر
در رویا نیازی نیست فرقی بین چیزها قائل شوی. به هیچ وجه! آنجا حد و مرزی وجود ندارد. بنابراین، در رویاها دیگر برخوردی نخواهد بود و اگر هم باشد، باعث صدمه دیدن نمیشود. واقعیت فرق میکند. واقعیت گزنده است. دلدار اسپوتنیک هاروکی موراکامی
نشسته بودم و فکر میکردم چقدر غم انگیز است که مردم طوری بار میآیند که به چیزی شگفت انگیز چون زندگی عادت میکنند. یک روز ناگهان، این واقعیت را که وجود داریم بدیهی فرض میکنیم و از آن به بعد، بله، از آن به بعد دیگر تا نزدیکیهای وقتی که میخواهیم دوباره دنیا را ترک کنیم، در این باره فکر نمیکنیم.
ترجمه عباس مخبر راز فال ورق یوستین گردر
هنر برای آن است تا واقعیتهای زندگی نابودمان نکنند.
نیچه سهره طلایی 1 دانا تارت
هر تفسیری از آثار کافکا مستلزم خودافشایی و اعتراف است. چرا که خود کافکا با افشای درون خود،
ما را به این بازی عجیب اعتراف واقعیت درونمان دعوت میکند. آشنایی با کافکا پل استراترن
تو این همه سال که به نقش و نقاشی مشغول بودم یاد گرفتم که میشه دنیا رو با همهی حقیقتش جدی نگرفت. میشه غرق خیالات شد و به پس و پیش دنیا هیچ اهمیتی نداد. حتا میشه به خیالات رنگ واقعیت داد و با اونا زندگی کرد. برای همین از خیلی وقت پیش دیگه هیچی رو جدی نمیگیرم که اینجوری نه ترسی از آیندهای دارم و نه حسرتی برای گذشته. نام من سرخ اورهان پاموک
برای سربازان و قهرمانان جنگ مراسم تجلیل و بزرگداشت برگزار میشود، مخترعان برای همیشه نامشان ثبت میشود،شهیدان مورد احترام قرار میگیرند،اما در جهان چند نفر فکر میکنند که زنان مانند سربازان هستند؟
در کتاب «مبارزان زندگی» به شدت تحت تاثیر این واقعیت قرار گرفتم که درد،بیماری و بدبختی که زایمان بر سر زنان میآورد بیشتر از رنجی است که قهرمانان جنگی متحمل میشوند. اما پاداشی که زن در ازای این همه درد و رنج دریافت میکند چیست؟ بعد از زایمان از قیافه میافتد، فرزندانش به زودی ترکش میکنند و زیباییش از بین میرود. آن فرانک خاطرات 1 دختر جوان آن فرانک
مردم برای تماشای واقعیتی که با مال خودشان فرق داشت سر و دست میشکستند. مومو میشائیل انده
بدان و مطمئن باش که همیشه در اشتباهی، چون پشت هر کدام از اسمهای شوریدگی یک واقعیت گنگ و مبهم، سیاسی یا شخصی - مهم نیست کدامش - وجود دارد که کسی نمیتواند اسمش را به زبان بیاورد و مجبورت میکند به حق یا ناحق - فرقی نمیکند کدام - با لباس مبدل عمل چیزی را بپوشانی که جز شوریدگی، تشنگی، رنج، تمنا، عشقی که از نفرت تغذیه میکند یا نفرتی که از عشق تغذیه میکند نیست. خیال میکنی گرفتار ذهنیت شدی؟ نه، داری عینیت را تقویت میکنی؛ درست مثل رمان، که آخرسرش کلمات وارونهی چیزی را که میخواهند میرسانند. سر هیدرا کارلوس فوئنتس
مادر لباسهای دست دوم تازه مرا مرتب میکند. حال دعا میکند و میگوید که ای کاش من در زندگی دور از خانواده و دوستان دریابم که دل چیست و چه احساس میکند. آمین. چنین باد! خوش آمدی، ای زندگانی! میروم تا برای هزار هزارمین بار با واقعیت تجربه رو در رو شوم و در بوته روح خود وجدان نا آفریده قوم خود را بسازم. چهره مرد هنرمند در جوانی جیمز جویس
زنگ خانه ام به صدا درآمد، در را باز کردم. دختر ساکن طبقه ی پنجم بود، گفت: «صدای موسیقی تان خیلی بلند است!»
هر روز ساعتی را به موسیقی مورد علاقه ی من گوش میدهد سپس من به موسیقی مورد علاقه ی او. من موتزارت گوش میکنم بعد او باخ پخش میکند. روز بعد من بتهوون گوش میدهم و او شوپن. روز بعدی من با شوبرت شروع میکنم و او با گلوک تمامش میکند. امروز نوبت او بود که موتزارت پخش کند ولی من این کار را کردم. «صدای موسیقیتان خیلی بلند است!» شاید میخواست بگوید که نوبت موتزارت گوش دادن من نیست و اوست که باید این کار را کند ولی خجالتیتر از ان است که با گفتن این جمله، به این واقعیت که ارتباطی موسیقیایی بینمان وجود دارد صحه بگذارد.
«صدای موسیقیتان خیلی بلند است!» اولین بار بود که صدای او را میشنیدم و اولین بار که چهره اش را میدیدم. فرصت نکردم به این فکر کنم که چهره اش تا چه حدی به تصور ذهنی من از او شبیه است؛ چون زیباتر از ان بود که ذهن من، ذهنی که سالهاست نتوانسته هیچ چیز زیبایی را متصور شود، بتواند این همه زیبایی را یکجا تجسم کند. ساعتها بهروز حسینی
واقعاً ناعادلانه بود؛ علیرغم این واقعیت که نمیتوانست از دست و پاهایش استفاده کند یا حتی حسشان کند، مجبور بود دردشان را تحمل کند. من پیش از تو جوجو مویز
گاهی اوقات ممکن است آدم به کمک فلسفه دلش را گم کند، یا زیادی عاقل شود؛ هر چند، این را دیگر نمیشود فلسفه نامید، چون فلسفه چیزی نیست جز «عشق به حقیقت» ، و برای اینکه عاشق باشی باید دل داشته باشی. مسلماً اگر آدم فقط فکر کند و فکر کند و خودش را از واقعیتهای زندگی جدا سازد، کار درستی نکرده و این فکر کردن هم به درد نمیخورد. محفل فیلسوفان خاموش نورا - ویتوریو هوسله
زنگ خانه ام به صدا درآمد در زا باز کردم؛ دختر ساکن طبقه پنج بود، گفت: «صدای موسیقیتان خیلی بلند است!»
هر روز ساعتی را به موسیقی مورد علاقه ی من گوش میدهد سپس من به موسیقی مورد علاقه او. من موتزارت گوش میدهم بعد او باخ پخش میکند. روز بعد من بتهوون گوش میدهم و او شوپن. روز دیگر من با شوبرت شروع میکنم و او با گلوک تمامش میکند. امروز نوبت او بود که موتزارت پخش کند اما من این کار را کردم. «صدای موسیقیتان خیلی بلند است!» شاید میخواست بگوید که نوبت موتزارت گوش دادن من نیست و اوست که باید این کار را بکند ولی خجالتیتر از آن است که با گفتن این جمله، به این واقعیت که ارتباطی موسیقیایی بینمان وجود دارد صحه بگذارد. «صدای موسیقیتان خیلی بلند است!» اولین بار که صدایش را میشنیدم و چهره اش را میدیدم. فرصت نکردم به این فکرکنم که چهره اش تا چه حد به تصور ذهنی من از او شبیه است؛ چون زیباتر از آن بود که ذهن من، ذهنی که سالهاست نتوانسته هیچ چیز زیبایی را متصور شود، بتواند این همه زیبایی را یکجا تجسم کند. ساعتها بهروز حسینی
وقتی تصورات و خیال به واقعیت تبدیل میشه، همه چیز کاملاً متفاوت میشه. طلسم جوهری (قلب جوهری) 3 گانه جوهری 2 کورنلیا فونکه
ایرلیوس، گاهی اوقات وسوسه انگیز است که واقعیتها را با کمی طنز بیان کنی. زندگی کوتاه است یوستین گردر
باید برای آرزوهایمان مرزی قائل شویم، اشتیاقمان را مهار کنیم، بر خشممان چیره شویم
و همواره این واقعیت را در نظر داشته باشیم که هرکس قادر است تنها به سهم کوچکی از آنچه
ارزشِ داشتن را دارد، دست یابد…
پ. ن: وسطهای کتابه و لحظه به لحظه داره جذابتر میشه; ) درمان شوپنهاور اروین یالوم
خطر آنجاست که بخواهی چیزها را از فاصله خیلی نزدیک ببینی و چیزهای زیادی ببینی، بیاهمیت شدن او و همراه آن بیاهمیت شدن خود را. بعد با واقعیت خلأ از خواب بیدار شوی، و همه چیز نابود شده.
پایان یافته. چیزی برایش نمانده. محروم مانده. آدمکش کور مارگارت اتوود
پدرمادرا مراعات هیچی رو نمیکنن، جز بچههاشون. انگار اونا توی مرکز جهان وایسادن و تمام واقعیتی هستن که به حساب میآد. هیچکس دیگه اهمیتی نداره، درد و رنج یا شادی، هیچی. هیچکدوم اینا انگار واقعی نیستن. دختری در قطار پائولا هاوکینز
گرچه من به عیسی مسیح علاقه مندم ولی اصلا به مطالب انجیل اهمیت نمیدم واقعیت اینه که حواریون باعث ناراحتی من میشن. چون به محض این که حضرت عیسی از دنیا رفت همه آنها سر به راه شدند ولی تا زمانی که زنده بود مدام او را آزار میدادند. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
انسانی که خود را از قید و بند خون و خاک رها نکرده، انسان کاملی نیست و توانایی عشق و خردورزی ندارد؛ نمیتواند واقعیت انسانی خود و اطرافیانش را تجربه کند. جزء از کل استیو تولتز
من اعتقاد دارم نابرابری محصول سرمایهداری نیست بلکه محصول این واقعیت است که در جمعیتی متشکل از دو مرد و یک زن، مردی قدبلندتر است و دندانهای مرتب دارد زن را به دست میآورد. بنابراین اعتقاد دارم اقتصاد ریشهی نابرابریها نیست، دندانهای مرتب است. جزء از کل استیو تولتز
آدمهای رمانتیک قد خر شعور ندارند. هیچچیز جالب و خوبی در عشق یکطرفه وجود ندارد. به نظرم کثافت است، کثافت مطلق. عشق به کسی که پاسخ احساساتت را نمیدهد ممکن است در کتابها هیجانانگیز باشد ولی در واقعیت به شکل غیر قابل تحملی خستهکننده است. جزء از کل استیو تولتز
ناگهان به این نتیجه رسیدم آدمهای رمانتیک قد خر شعور ندارند. هیچ چیز جالب و خوبی در عشق یک طرفه وجود ندارد. به نظرم کثافت است،کثافت مطلق.
عشق به کسی که پاسخ احساساتت را نمیدهد ممکن است در کتابها هیجان انگیز باشد ولی در واقعیت به شکل غیر قابل تحملی خسته کننده است. جزء از کل استیو تولتز
انگار واقعیت این است که حداکثر امیدی که میتوان داشت، این است که در پایان کمی با آن موجودی که در آغاز، و در میان کار بوده اید، فرق کرده باشید. مالوی ساموئل بکت
با وجود آن چه ممکن است حدس زده باشی، واقعیتها را نمیتوان معکوس کرد. این که میتوانی وارد شوی نمیتواند دلیل توانایی بر خروجت باشد. ورودیها به خروجیها تبدیل نمیشوند و هیچ تضمینی وجود ندارد که دری که مدتی پیش از آن وارد شده ای، آن گاه که در جست و جویش باز میگردی هنوز سر جای خود باشد. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
من خودم مدتی مشغول سپوری بودم. واقعیت بسیار ساده است. پس از شروع کار، دست کشیدن از آن تقریباٌ غیرممکن میشود. چون آن قدر انرژی میگیرد که دیگر جایی برای اندیشیدن به چیز دیگری باقی نمیماند. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
موضوع عشق، بی جواب است. نه به آن دلیل که موضوع سردرگمی باشد، نه، مسئله این است که عشق یک معما نیست، تنها واقعیتی بدیهی است، آرامشی عمیق است، خطی آبی رنگ روی پلکهاست، لرزش خنده ایست روی لبها. نیازی نیست به واقعیتی بدیهی پاسخ داد، به آن خیره میشویم؛ نگاهش میکنیم، در خلوت با هم قسمتش میکنیم، ترجیحاً در خلوت. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
واقعیت عجیب این است که دوستان خوب من اغلب کسانی هستند که اول ازشان خوشم نمیآمده و هر چه قدر عمق نفرتم بیشتر بوده نهایتا دوستان بهتری از آب در آمده ایم. ریگ روان استیو تولتز
جایگاه من برتر از اندیشههاست چون من از اندیشهها گذشتهام و راهی که در پیش گرفتهام، راهی است در فراسوی آنها. اندیشه حاکم بر من نیست، منم که حاکم بر آنم برای اینکه اختیار بنا به دست بنّاست. همه مردم زیر سلطه اندیشه قرار دارند، برای همین است که خسته و اندوهزدهاند. اما من از قصد خود را به دست اندیشه میسپرم و هرگاه که بخواهم خود را از قید آن رها میسازم. من مرغیام که در اوج پرواز میکند و اندیشه مگسی بیش نیست. چگونه میخواهید که مگس به من دسترس داشته باشد؟
من از قصد، از اوج به زیر میآیم تا آنهایی که پر و بالشان شکسته است، به من برسند؛ و هرگاه از این دنیای دون دلزده شوم، بیدرنگ مثل مرغان با پر گشوده به پرواز در میآیم.
پر و بال من طبیعی است. آنها را با سریش نچسبندهام. شاید این که میگویم در نظرتان ادعایی باطل باشد چون چنین پروازی را تجربه نکردهاید اما در نظر ساکنان افق معنی، واقعیت محض است. در جستجوی مولانا نهال تجدد
واقعیت را نمیشود از نو ساخت، همان طورکه هست قبولش کن. سر جایت محکم بایست و با آن روبرو شو و بپذیرش. هیچ راه دیگهای وجود ندارد. یکی مثل همه فیلیپ راث
همیشه واقعیت، راهی برای حضور پیدا خواهد کرد. ص 171 11 دقیقه پائولو کوئیلو
جک به فانوس دریایی اشاره کرد: «میخواهی بدانی چرا من پدر خودم را درآورده ام تا آن چیز لعنتی خراب شده را به راه بیندازم؟»
میکی کنارش نشست: «چون مامان عاشقش بود؟» بعد با قدری ملاحظه و احتیاط گفت: «و میخواست شما آن را تعمیر کنید؟»
«اولش من هم همین فکر را میکردم؛ اما تازه وقتی تو را دیدم که آن جا ایستاده ای، چیزی به فکرم خطور کرد؛ انگار لایه ای مه از روی مغزم کنار رفت.» جک لحظه ای درنگ کرد و بعد صورتش را با آستینش پاک کرد: «تازه متوجه شدم که فقط قصد داشتم چیزی را درست کنم، حالا هر چیزی. میخواستم فهرستی را مرور کنم، کارهای لازم را انجام بدهم و نتیجه نهایی هم این باشد که بی معطلی راه بیفتد و کار کند. آن موقع همه چیز روبه راه میشد.»
«ولی این اتفاق نیفتاد؟»
«نه، جواب نداد. میدانی چرا؟»
میکی به جای نه سرش را تکان داد.
«چون رسم زندگی این نیست. تو ممکن است کاری را عالی و بی نقص انجام بدهی، هر کاری که فکر کنی لازم است، بکنی و هر توقعی که بقیه مردم دارند، برآورده کنی؛ با این حال باز هم به نتیجه ای که تصور میکنی سزاوارش هستی، نرسی. زندگی دیوانه کننده و جنون آمیز است و اغلب با عقل جور در نمیآید.» جک لحظه ای درنگ کرد و به دخترش چشم دوخت: «کسی که نباید این جا باشد، هست و کسی که باید باشد، نیست. هیچ کاری هم از دست کسی ساخته نیست. هر چه قدر هم که تلاش کنی، باز نمیتوانی این وضع را تغییر بدهی. این مسئله هیچ ربطی به خواسته و آرزو ندارد، فقط با واقعیت سر و کار دارد که اغلب هم منطقی نیست.» تابستان آن سال دیوید بالداچی
گاهی فکر میکنم نوشتن رویدادها اشتباه است. وقتی حادثه به صورت کلمه در میآید ، از واقعیت خود خیلی زشتتر مینماید دفترچه ممنوع آلبا د سسپدس
آدمیزاد یک عمر- یعنی صدها عمر- است که میکوشد شاید مرز بین افسانه و تاریخ، قصه و واقعیت، راست و دروغ، حق و ناحق را معلوم کند.
هنوز که هنوز است پیدا نشده… امینه مسعود بهنود
بعضی توریستها فکر میکنن که آمستردام شهر گناهه، ولی واقعیت اینه که شهر آزادیه و اکثر آدمها وقتی آزادی براشون فراهم باشه رو به گناه میارن. نحسی ستارههای بخت ما جان گرین
واقعیت این است که بخشی از وجود من «همه سن و سال» است. من سه ساله هستم. پنج ساله هستم. سی و هفت ساله هستم. پنجاه ساله هستم. من همه ی آن سنها را گذرانده ام. و میدانم این امر به چه شباهت دارد. وقتی شرایط ایجاب کند که بچه شوم، بچه میشوم و از این کار لذت میبرم. وقتی شرایط ایجاب کند که پیرمردی عاقل شوم، پیرمردی عاقل میشوم و از این کار لذت میبرم. به تمام سنهای مختلف من فکر کن! من در کنار سن واقعی خودم انسانی «همه سن و سال» هستم. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
واقعیت این است، مادران ما، ما را در آغوش گرفتند، به آرامی تکانمان دادند، با مهربانی سرهایمان را نوازش کردند، اما هیچ کدام از ما به هیچ وجه نوازش و آغوش به قدر کافی دریافت نکرده ایم، همه ی ما مشتاقانه آرزومندیم که به نوعی به آن آرزوها برگردیم، به روزهای توجه و مراقبت صرف، به روزهای عشق بدون قید و شرط، به روزهای توجه و مواظبت نامشروط. اکثر ما به قدر کافی این طور چیزها را نچشیده ایم. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
زاخس عاشق این کنایهها بود، حماقتها و تناقضهای بزرگ و بی شمار تاریخ، عاشق این که چه طور واقعیتهای تاریخی خودشان خودشان را گنده میکنند هیولای دریایی پل استر
واقعیت از میان آشفتگی و تضاد خلق میشود و اگر این عناصر را نادیده بگیری،دیگر از واقعیت حرف نمیزنی. مترو هاروکی موراکامی
قسم میخوردم دوباره هرگز با تو ارتباطی نداشته باشم، اما شیش هفته گذشته و هنوز حس بهتری ندارم. بدون بودن تو، هزاران کیلومتر دور از تو، هیچ آرامشی ندارم. این واقعیت که دیگه از حضورت شکنجه نمیشم یا در و دیوار از ناتوانیام در داشتن تنها چیزی که واقعا میخوام نمیگه، منو التیام نمیده. این اوضاع رو بدتر میکنه. آیندهی من مثل یه جاده خالی غمافزاست. نمیدونم دارم چی میگم. جنی عزیزم، فقط اگه یه لحظه حس میکنی تصمیمی که گرفتی اشتباهه. این در همیشه به روی تو بازه و اگر فکر میکنی تصمیمت درست بوده، حداقل اینو بدون که یه مردی هست که عاشقته، که درک میکنه تو چقدر گرانبها و باهوش و مهربونی. مردی که همیشه عاشقت بوده و زیانش رو تا همیشه به جون میخره. آخرین نامه معشوق جوجو مویز
هر کدام از ما سه موجود هستیم. یک وجود شیئی داریم که همان جسم ماست، یک وجود روحی که همان آگاهی ما و یک وجود کلامی یعنی همان چیزی که دیگران درباره ما میگویند. وجود اول یعنی جسم، خارج از اختیار ماست. این ما نیستیم که انتخاب میکنیم قد کوتاه باشیم یا گوژ پشت. بزرگ شویم یا نه، پیر شویم یا نشویم، مرگ و زندگی ما در دست خود ما نیست. وجود دوم که آگاهی ماست، خیلی فریبنده و گول زننده است: یعنی ما فقط از آن چیزهایی که وجود دارند، آگاهی داریم. از آنچه که هستیم. میتوان گفت آگاهی قلم موی چسبناک سر به راهی نیست که بر واقعیت کشیده شود. تنها وجود سوم ماست که به ما اجازه میدهد در سرنوشتمان دخالت کنیم. به ما یک تئاتر، یک صحنه و طرفدارانی میدهد. زمانی که 1 اثر هنری بودم اریک امانوئل اشمیت
… همه چیزم را باخته بودم. همه چیزم را! از کازینو بیرون آمدم. آن وقت دیدم یک گولدن ته جیب جلیقه ام مانده. گفتم: «آه پس هنوز میتوانم غذایی بخورم!» اما صد قدم نرفته بودم که تصمیمم عوض شد. برگشتم و یک گولدن را روی مانک گذاشتم (بله خوب به یاد دارم. روی مانک.) و جداً وقتی آدم در کشوری بیگانه دور از وطن و کس و کارش تنهاست و نمیداند که همان روز چه خواهد خورد و میخواهد آخرین گولدن خود را آخرینش را به خطر اندازد احساس عجیبی دارد. اما خطر کردم و بردم و بیست دقیقه بعد با صد و هفتاد گولدن در جیب از کازینو بیرون آمدم. این یک واقعیت است. گاهی آخرین گولدن چه کارها میکند! اگر شکستم را پذیرفته بودم اگر جرئت تصمیم نمیداشتم چه شده بود؟…
فردا،فردا،همه چیز تمام خواهد شد.
پایان قمارباز (از یادداشتهای 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
سخنی با بزرگترها
یک کتاب تصویری
کتابی که اکنون در دست شماست یک کتاب تصویری است. کتابهای تصویری یا بدون نوشتهاند، یا همراه با نوشتهای کوتاه، یا تصویر در آنها کلید فهم نوشته است. اینگونه کتابها، گرچه بیشتر برای کودکان انتشار مییابند، مرز سنی ندارند و کودک و نوجوان و جوان و بزرگسال، به تناسب موضوع و سادگی و پیچیدگی تصویر، از آنها بهره میگیرند.
کتابهای تصویری بدون نوشته، که جای نمونههای خوبشان در میان کتابهای کودکان کشور ما خالی است، بیشتر برای کودکان پیش از سن دبستان تهیه میشوند. هدف اینگونه کتابها، گذشته از سرگرمکردن کودک، آماده کردن او برای خواندن و بهرهگیری از کتاب است. انس گرفتن با کتاب، دردست گرفتن کتاب، نگاه کردن به آن، تصویرخوانی، ورق زدن صفحهها (از راست به چپ) ، دنبال کردن تصویرها (از راست به چپ و سطر به سطر صفحه به صفحه) را کودک به یاری اینگونه کتابها تجربه میکند و میآموزد، و سرانجام، بهکشف بسیاری از نکتهها، پرسوجو کردن از دیگران و اندیشیدن دربارهٔ آنچه تصویرخوانی کرده است و دیدهها و شنیدههای خود میپردازد.
تصویرخوانی بخشی از خواندن است. به همین سبب، کودک نیاز دارد پیش از سن دبستان، در خانه و مهدکودک و کودکستان و دورههای آمادگی تحصیلی، تصویرخوانی را به یاری بزرگترها بیاموزد.
تصویرها نیز، چون نشانههای تصویری صوتها (الفبا) ، راز و رمزی دارند. خواندن یک تصویر، یعنی بازشناسی آن، نیاز به آموختن دارد. وسیلهٔ این آموختن تصویرهایی است و مناسب درخور فهم و بازشناسی کودک. کارتهای تصویری بدون نوشته، یا با نوشته، و صفحههای خاص تصویرخوانی در مجلههای کودکان و کتابهای تصویری کودکان - اگر آگاهانه تهیه شده باشند - ابزارهای مناسبی برای آموزش تصویرخوانی بهکودکان هستند.
کودک، برای گذراندن دورهٔ آمادگی برای خواندن، نیاز به دهها کتاب تصویری مناسب دارد. نگاهی به برنامههای آموزشی مهدکودک و کودکستان و دبستان، و گنجینهٔ کتابهای کودکان کشورمان گویای این نکته است که این مرحله از آمادگی کودک برای خواندن، یعنی تصویرخوانی، نادیده یا بسیار سرسری گرفته شده است. روشهای آموزشی تصویرخوانی و ابزارهای آن کممایهاند. کتابهای تصویری بسیار اندک کودکان ما بازچاپی ناآگاهانه از کتابهایی است که خاص کودکان سرزمینها و فرهنگهای دیگر انتشار یافتهاند و بیشتر تفننی هستند تا آموزنده. بازشناسی و موضوع تصویرهای بسیاری از آنها فقط درخور فهم و درک کودکانی است که این کتابها برایشان تهیه شده است، نه کودک ایرانی.
کودک، تا زمانی که فضای ذهنی گستردهای نیافته است و نمیتواند تجسم کند، و خواندن نیاموخته است تا به معنی واژههای نوشتاری پی ببرد، تصویرها میتوانند برخی از اندیشهها و پیامها را به او منتقل کنند و بُنمایهای برای افزایش دانش پایهٔ او باشند. از این گذشته، در مراحل نوخوانی و مطالعه نیز تصویرها اغلب میتوانند روشنکنندهٔ مفاهیم نوشته باشند. زیرا بسیاری از آنچه را هرگز نمیتوان دید، یا کلام از بیان آن برنمیآید، بهیاری تصویر میتوان در ذهن مجسم کرد. به همین سبب است که تصویرخوانی را بخشی از خواندن دانستهاند.
هرگونه کتاب تصویری کودکان، خواه بدون نوشته، خواه با نوشته، باید طوری مصور شود که کودک در شناخت تصویرها شک نکند و درنماند. تصویرهای اینگونه کتابها باید هنرمندانه، ساده، روشن، گویا، گیرا، منطبق بر واقعیت، درست و دقیق، و مربوط به یکدیگر باشند. اگر در آنها رنگ بهکار برده میشود، رنگها همان باشند که کودک در طبیعت پیرامونش، در گل و گیاه و جانور و چیزها میبیند. مصوّر کتابهای تصویری کودکان باید نقاشی هنرمند باشد که تصویرها را عکاسی کند، نه نقاشی. یک سوی دیگر هنر نقاشی حذف کردن است، و هنرمندی که کتاب تصویری کودکان را نقاشی میکند باید بهخوبی این هنر را بهکار بگیرد تا پیام تصویر در میان خطها و رنگهایی که بهکار نمیآیند گم نشود. موضوع و پیام اینگونه کتابها نیز باید دستکم پاسخگوی یکی از نیازهای کودک، یعنی دلپذیری و سودمندی، باشد و به پرورش رشد ذهنی کودک کمک کند. قصههای من و بابام 3 (لبخند ماه) اریش زر
کدام یک خائنتر است؟
آن کسی که در آغوش تو، میل آغوش دیگری را درسرمی پروراند؟!
یا
آن که صادقانه از به بن بست رسیدن علاقه اش و امیالش، با تو سخن میراند؟!
غیر از این نیست که:
گاهی شنیدن واقعیت، چنان سخت است که سادهتر میدانیم یک احمق انگاشته شویم! در جستجوی زمان از دست رفته 2 (7 جلدی) مارسل پروست
همیشه از آن افرادی میترسم که از تنهایی بهرهای نمیبرند و مایلند تا زندگی مشترک، کار روزمره، دوستان و حتی اهریمن را داشته باشند… آنان چیزی را میخواهند که هیچ کدام قادر به انجامش نیستند و آن حفاظت از خویشتن و بخشیدن این اطمینان که هیچگاه با واقعیت تنهایی خود در زندگی روبرو نشوند. این انسانها شایستگی مجالست ندارد. زیرا گریز آنها از تنهایی، ایشان را به تنهاترین افراد مبدل کرده است. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
نبوغ تو در آن بود که هیچ یک از تواناییهایت را برای انجام آن چه محال است هدر ندادی. نبوغ تو در آن بود که خود را با تمام دوگانگیهای درونت، آشتی دادی. نبوغ تو در رفتار با عشق بی واسطه و عادلانه بود.
با گذشت زمان بسیاری از انسانها دست از کوشش خود بر میدارند. آنها وجود خود را گم میکنند و تنها به دنبال واقعیتهای تلخ و خشن میروند.
آنها میگویند:
«زندگی همین است، خیلی چیزها محال است و بهتر است نه حرفش را بزنیم و نه فکرش را بکنیم.»
اما تو این گونه نبودی…
تو هیچ گاه از کوشش دست نکشیدی. تو همواره صبر سرشار از ملایمت را حفظ کردی. برای تو ناامید شدن از عشق، به منزله راهی بود برای عشق ورزیدن بیش تر. چشمهایت، صدایت و تمام زندگیت این را میگفت:
تو چیزی جز عشق نبودی. فراتر از بودن کریستین بوبن
همه چیز بستگی به انتخاب من داشت ، میتوانستم از واقعیت چیزهای ساده ای که برابر چشمانم میآمدند فراتر بروم. سومین پلیس فلن اوبراین
پدر و مادر حالا سی سال است که در آمریکا زندگی میکنند، و انگلیسی شان تا دی پیشرفت کرده، اما نه آن قدرها که میشد امیدوار بود. تمام تقصیر هم به گردن آنها نیست، واقعیت این ست که انگلیسی زبان گیج کننده ای است. وقتی پدر از دخترِ دوستش تعریف کرد و او را homley نامید، منظورش این بود که کدبانوی خوبی میشود. وقتی از رانندگان horny گلایه میکرد، میخواست بگوید زیاد بوق میزنند. و برای پدر و مادر هنوز قابل درک نیست چرا نوجوانها میخواهند Cool باشند برای آنکه Hot محسوب شوند. عطر سنبل عطر کاج فیروزه جزایری دوما
رمان تندیس (این رمان را حتما بخوانید)
نظرات عده ای از خوانندگان رمان تندیس:
برگرفته از برخی از مجلات و روزنامه ها:
این کتاب یک رمان ساده نیست. مثل خود زندگی میمونه. که فکر میکنم به جای خوندن این کتاب باید اونو زندگی کرد. درک کرد. کاش میشد این کتاب را فیلم کرد تا همه ببیند.
افسانه واحدی. (کارشناس جهانگردی)
من با خواندن این کتاب فهمیدم. عشقی در زمین جاریه… عشقی که خدا به خاطر ان به بنده اش احسن الخالقین گفت. عالی بود این کتاب واقعا ممنونم خانوم سیفی
مریم حقی (لیسانس زبان)
این کتاب به من اموخت هر قدر ادما جلوی من خودشون و قدرتشون را به رخ بکشن قدرت بلاتری از من حمایت میکنه. من برعکس همیشه زندگی ام ،راه درست عشق را در این کتاب دیدم. نمیدونم چرا تا حالا کور بودم.
عصمت صادقی (کارشناس تاریخ)
خانوم سیفی تو چیزی را بهم دادی که بهش احتیاج داشتم اینه که من مدیون تو شدم. خدا این کتاب را سر راهم قرار داد تا من که ادم لجبازی هستم و هرکسی نمیتونه منو با حرف یا با عمل از کاری که میکنم و حرفی که میزنم و نظرم برگردونه. ولی هنوز موندم تو و کتابت با من چکار کردید
زینب محمدی (لیسانش شیمی)
تندیس محشر بود. من تندیس را نخوندم همه را به وضوح دیدم خانوم سیفی کتابت بهترین هدیه رو که هیچ کس نمیتونست بهم بده رو داد فهمیدم یه جور متفاوت از دیگران نگاه کردن چقدر لذت بخشه. اینکه همیشه خدار ا در همه لحظه هات ببینی…
شهلا موسوی (خانه دار)
داستان چون واقعی بود خیلی به دلم نشست چون همه رو تو زندگی واقعی میبینم. این کتاب برام نماد صبر و پایداری در مقابل مشکلات بود مریم فیضی (ارشد جامعه شناسی)
تندیس نشانگر واقعیت زندگی امروزه و نمادی از پاکی و صداقت و یکرنگیه. صبا زمانی (لیسانس زبان)
به نظر من تندیس عالی، جذاب و شیرین بودراه رسیدن به ارامش و توکل را خوب به تصویر کشیده بود
سمیه طاهری (فوق دیپلم الترونیک)
تندیس داستان ادمیان است که در پستی و بلندی مشکلات در گیر است و همچون تندیس در پس حوادث زندگی اش صیقل خورده و در این مسیر دست مهربان خدا همیشه همراه او بوده و او را به کمال رسانده کتاب داستان قوی دارد و شخصیت پردازی ان عالی است.
سمانه میزایی (فوق لیسانس زبان فرانسه)
تمام ابعاد زندگی انسانی از نظر غم شادی دلواپسی و نگرانی دوستی اضطراب تنش و تمام دغدغههای زندگی و مهمتر از همه امید و هیجان را تونستم در این کتاب پیدا کنم. در ضمن نام یاد و نقش خداوند در زندگی شخصیتهای تندیس کاملا ملموس و نمایان بود. امیدوارم این اثارا ارزشمند بیشتر چاپ شوند و در اختیار خواننده گان قرار گیر ند اعظم و سحاق (دانشجوی معماری)
تندیس واقعا تندیسه نمادی از شک و ایمان و مفهوم واقعی خدا و عشق وانسان.
شروین افشار (دکتر دارو ساز)
کتابی ملموس و مفهومی. داستان زندگی که خواننده را فکر وامیدراه که شخصیتهای کتاب از کجا به کجا رسیدند اموزنده و جذاب وکه باعث ترغیب انسان به تحمل سختی و راهگشای رههای بهتر زیستن میکند. لیلا سیفی (لیسانس مدیریت جهانگردی) تندیس فرشته سیفی
درسی که #دل به بهای رنج و شادی خود مطالعه نکرده باشد درست فرا گرفته نمیشود. #واژه و #واقعیت از یک قماش نیستند و چه بسا که شخص آنچه را که خوانده است در زندگی بیابد و آن را باز نشناسد. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
آنچه بیش از هر چیز مرا تکان داد، این واقعیت ساده بود که او بدن دارد. تا وقتی که او را دراز کش در تخت ندیده بودم، هنوز به وجودش باور نداشتم. هنوز یقین نداشتم مثل من و آلما، یا هلن و حتی شاتو بریان وجود واقعی داشته باشد. برایم عجیب بود که هکتور، دست و چشم و تاخن و شانه و گردن و گوش چپ دارد، قابل لمس است و موجودی خیالی نیست. مدتها در سرم با من زندگی کرده بود، و عجیب بود که ببینم جای دیگری خارج از ذهن من هم وجود دارد. کتاب اوهام پل استر
نباید پیران را با جسمهای تباه شده فراموش کرد، پیرانی که به مرگ بسیار نزدیک شده اند و جوانها نمیخواهند به این واقعیت بیندیشند.
.
.
نباید فراموش کرد که جسم پژمرده میشود، که دوستان میمیرند، که همه شما را فراموش میکنند، که پایان زندگی تنهایی است. همین طور نباید فراموش کرد که این پیران زمانی جوان بودند، که زندگی یک دم است، امروز بیست سال داری فردا هشتاد سال. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
نامه هیجدهم
بانوی ارجمند من!
دیروز، شنیدم که در تأیید سخن دوستی که از بد روزگار مینالید، ناخواسته و به همدردی میگفتی: «بله…درست است. زندگی، واقعاً، خسته کننده، کسالت آور، و یکنواخت شده است» …
اما این درست نیست عزیز من، اصلاً درست نیست.
مستقل از انسان و آنچه که انسان میکند، در جستجوی چیزی در ذات زندگی نباید بود.
از مزاح مکرر «زندگی موریانهها و زنبوران عسل» بگذر! آنها شاید موجودات بسیار مهمی هستند که مسائل بسیار مهمی را اثبات میکنند؛ اما کمترین نقشی در ساختمان معنوی حیات ندارند.
به جستجوی بیهوده ی چیزی نباش ، که اگر تو نباشی و دیگران نیز نباشند، آن چیز، همچنان باشد، و خوب و دلخواه و سرشار از نشاط نا مکرر باشد.
نه…تنها به اعتبار موجود زنده و پویای توست که چیزی بد است یا چیزی خوب؛ چیزی کهنه است و چیزی نو، چیزی زیباست و چیزی نازیبا؛ و تنها بر اساس اراده، عمل، و اندیشه ی تو آنچه بد است به خوب تبدیل خواهد شد، آنچه نازیباست به زیبا، و آنچه مکرر است به نامکرر…
هرگز گمان مبر که زندگی، بدون انسان، یا بدون موجودی زنده که قدرت تفکر و انتخاب داشته باشد، باز هم زندگی ست.
عزیزمن!
هرگز از زندگی، آنگونه که انگار گلدانی ست بالای تاقچه یا درختی در باغچه، جدا از تو و نیروی تغییر دهنده ی تو، گله مکن!
هرگز از زندگی آنگونه سخن مگو که گویی بدون حضور تو، بدون کار تو، بدون نگاه انسانی تو، بدون توان درگیری و مقاومت تو، بدون مبارزه ی تو، پافشاری تو، سرسختی تو، محبت تو، ایمان تو، نفرت تو، خشم تو، فریاد تو، و انفجار تو، باز هم زندگی ست و میتواند زندگی باشد.
زندگی، مرده ریگ انسان نیست تا پس از انسان یا در غیابش، موجودیتی عینی و مادی داشته باشد. زندگی، کارمایه ی انسان است، و محصول انسان، و دسترنج انسان، و رویای انسان، و مجموعه ی آرزوها و آرمانهای انسان - که بدون انسان هیچ است و کم از هیچ.
زندگی حتی ممکن است خواب طولانی و رنگین یک انسان باشد - بسیار دور از واقعیت بیداری؛ اما به هر حال چیزی ست متعلق به انسان، برخاسته از انسان، و سرچشمه گرفته از قدرتهای مثبت و منفی انسان.
به یادم میآید که در جایی خوانده ام یا نوشته ام: «خدای من، زمین بی انسان را دوست نمیدارد و هرگز نیز دوست نداشته است». ساختن زمین آنگونه که انسان، روی آن، نفسی به آسودگی و سلامت بکشد، و بتواند جزء و کل آن را عاشقانه اما نه طمع ورزانه بخواهد و نگه دارد، تنها رسالت انسان است؛ و رسالت تو و من، اگر از داشتن عنوان پرمسؤولیت و خطیر «انسان» هراسی به دل هایمان نمیافتد…
بانوی من!
ما نکاشته هایمان را هرگز درو نمیکنیم.
پس به آن دوست بگو: خستگی کاشته ای که خستگی برداشته ای. اینک به مدد نیرویی که در توست و چه بخواهی و چه نخواهی زمانی از دست خواهد رفت، چیزی نو و پرنشاط بساز…
چیزی که اگر تو را به کار نیاید، دست کم، بچه هایت را به کار خواهد آمد… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
واقعیت ثابت میکند که هیچ گروه خاصی عوامفریبی، خشکاندیشی و نادانی را در انحصار خود ندارد آخرین غروبهای زمین روبرتو بولانیو
آدم برزگ ها، ظاهرا، گاه گاهی، وقت پیدا میکنند بنشینند و به فاجعه ای که زندگی آنها به شمار میآید بیندیشند. آن وقت، بی آنکه بفهمند، به حال خود گریه و زاری میکنند و مثل مگس هایی که خود را به شیشه میکوبند، بی قراری میکنند، رنج میبرند، تحلیل میروند، افرده میشوند و از خودشان در مورد دنده چرخی که در آن گیر کرده اند که آنها را به جایی کشانده که آنها نمیخواستند در آن جا باشند سوال میکنند. با هوشترین شان از آن برای خود مکتبی درست میکنند: آه، پوچیِ در خورِ تحقیرِ بورژوایی! در میان شان بی شرم هایی پیدا میشود که در سر میز پدرانشان حضور پیدا میکنند و از خود میپرسند: «رویاهای جوانی ما چه شده است؟» این سوال را با قیافه ای سرخورده و از خود راضی از خود میکنند و خود پاسخ میدهند: «به باد رفتند و زندگی آدمها یک زندگی سگی است». من از این روشن بینی دروغین بزرگ سالی متنفرم. واقعیت این است که آنها مثل بچه کوچولوهایی اند که درک نمیکند چه به سرشان آمده و ادای آدمهای مهم و با دل و جرئت را در میآورند حال آنکه دل شان میخواهد گریه کنند. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
وقتی نفس میکشد، به نحوی مرا یاد بارانی میاندازد که به ملایمت روی پهنه گسترده دریا میبارد. من مسافر تنهای دریا هستم بر عرشه ایستاده، و او دریاست. آسمان پتویی خاکستری است، در افق با دریای خاکستری در هم آمیخته. قایل شدن تفاوت بین دریا و آسمان دشوار است. بین مسافر دریا و دریا. بین واقعیت و کارهای دل کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
«مردم من رو درک نمیکنن جسپر، اشکالی هم نداره، ولی بعضی وقتا اعصاب خرد کنه چون فکر میکنن من رو میفهمن. ولی تمام چیزی که میبینن صورت ظاهریه که من توی جمع ازش استفاده میکنم و واقعیت اینه که من نقاب مارتین دین رو طی تمام این سالها خیلی کم تغییر داده ام. یه دستکاری اینجا، یه دستکاری اونجا، اون هم فقط برای همراهی با زمونه، ولی درواقع با روز اولش مو نمیزنه. مردم میگن شخصیت هر آدمی تغییرناپذیره ولی اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی میمونه و نه شخصیت، و در زیر این نقاب غیرقابل تغییر موجودی هست که دیوانه وار درحال تکامله و به شکل غیرقابل کنترلی ماهیتش تغییر میکنه. ببین چی بهت میگم، راسخترین آدمی که میشناسی به احتمال قوی با تو کاملا بیگانه است و همین طور ازش بال و شاخه و چشم سوم رشد میکنه. ممکنه ده سال توی اتاق اداره بشینی و تمام این جوانه زدنها بغل گوشت اتفاق بیفته و روحت هم خبردار نشه. هرکسی که ادعا میکنه یکی از دوستانش در طول سالها هیچ تغییری نکرده فرق نقاب و چهره واقعی رو نمیفهمه.» جزء از کل استیو تولتز
به ندرت به جای زخمها فکر میکنی، اما هروقت به یادشان میافتی، میدانی که علامتهای زندگیاند،که خطوط مختلف و ناهمواری که بر چهرهات حک شدهاند، نامههایی از الفبایی نهاناند که داستان هویتت را باز میگویند، زیر هر جای زخم یادبود زخمی است که التیام یافته، و هر زخم بر اثر برخوردی نامنتظر با جهان ایجاد شده - یعنی یک تصادف یا چیزی که لازم نبوده اتفاق بیفتد، زیرا تصادف یعنی چیزی که روی دادنش الزامی نیست. واقعیتهای تصادفی با واقعیتهای واجب در تضادند، و امروز صبح که به آینه نگاه میکنی پی میبری سراسر زندگی چیزی به جز تصادف نیست و تنها یک واقعیت، محرز است، این که دیر یا زود به پایان خواهد رسید. خاطرات زمستان پل استر
انسان نه قادر به تکرار لحظات است و نه قادر به بیان آنهاست… این اشتباه خود ما بود که درباره ی این لحظه با دیگران صحبت کردیم و قصد داشتیم آن را به عنوان لحظه ای به یاد ماندنی به ثبت برسانیم. میتوانستیم خودمان از این واقعیتی که اتفاق افتاده بود لذت ببریم… هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت، باید آنها را به همان گونه که یک بار اتفاق افتاده اند، فقط تنها به خاطر آورد. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
هر سال واژههای کمتر و کمتر،و دامنه ی آگاهی همیشه کمی کوچک تر. البته همین الآن هم هیچ دلیل یا بهانه ای برای ارتکاب جرم اندیشه وجود ندارد. صرفا یک امر خود انضباطی،مهار واقعیت است. اما در پایان به آن هم نیازی نخواهد بود. زبان که کامل شد انقلاب کامل خواهد شد.
در واقع این اندیشه با تلقی ای که از آن داریم وجود نخواهد داشت. همرنگی یعنی نیندیشیدن؛ بی نیازی از اندیشیدن. همرنگی ناخود آگاهی است. 1984 جورج اورول
بهتر است خیال برت ندارد، آدمها چیزی برای گفتن ندارند. واقعیت این است که هر کس فقط از دردهای شخصی خودش با دیگران حرف میزند. هرکس برای خودش و دنیا برای همه. سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین
مدتها طول میکشد که ذهنمان را قانع کنیم تا بپذیرد کسی که هر روز او را میدیدیم و وجودش جزئی از وجودمان بود، برای همیشه از پیشمان رفته. برق چشمهای عزیزش خاموش شده است و طنین صدای آشنا و گوش نوازش برای همیشه ساکت شده و دیگر آن را نخواهیم شنید. اینها افکار نخستین روزهای مرگ عزیز از دست رفته است، اما با گذشت زمان، نحسی واقعیت آشکار و بعد، تلخی غم واقعی آغاز میشود. فرانکنشتاین مری شلی
آنچه در قضیه ی هانیش بیشتر از همه به خاطرش حسرت میخورد، از دست رفتن توهماتش بود. هفتههای متمادی هانیش در او توهم عزت و احترام و آینده ی پر آوازه و ثروت زودهنگام را پرورده بود. هفتههای متمادی سر در ابرها داشت و هرگز حتا یک بار هم که شده پا بر زمین سرد واقعیت نگذاشته بود. همان فریب مایه ی حسرتش شده بود. هرگز هانیش را به این خاطر که با سرهم کردن دروغی مسخره او را به اوج احساس خوشبختی رسانده بود، نمیبخشید. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
واقعیت را به سادگی میپذیریم، شاید برای اینکه به فراست در یافتهایم هیچچیز واقعی نیست.
/ داستان: نامیرا الف (مجموعه 17 داستان کوتاه) خورخه لوییس بورخس
ذهنش فقط در مواقع ذوق زدگی به کار میافتاد. وقتی از واقعیت سرخورده میشد، و رویاها و حس شهرت طلبی اش رنگ میباخت، مغزش درست به اندازه ی یک صدف کار میکرد. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
احساس سنگینی میکرد، بعد سردش شد و عاقبت از هوش رفت.
واقعیت به سراغش آمده بود و معجزه میدان را خالی کرده بود. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
در واقعیت، هر خوانندهی (کتاب) ، در حین خواندن، میتواند خوانندهی نفس خودش باشد. اثر نویسنده فقط نوعی ابزار بینایی است که به خواننده داده میشود تا بتواند چیزی را که بدون این کتاب احتمالا هرگز شخصا نمیتوانست تجربه کند، ببیند. و این شناخت خواننده از خودش در آنچه کتاب میگوید، شاهدی است بر صداقت آن. پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون كند آلن دو باتن
واقعیت تلخ بی پرده مغلوبم کرد و غرور بیجای سالها حماقتم را روی سرم خراب کرد. تمام تلاشم برای اینکه بر خودم مسط شوم بی فایده بود. جسدی که روی تخت آرمیده بود، بی آبرویم را فریاد میزد کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
آیا ممکن است این چیز روح خود او باشد؟ آیا ممکن است از خود هراسی داشته باشد؟ شاید به صحت و واقعیت رؤیایی که آن را رنگ پریده در چشم اندیشهٔ خود میبیند اطمینان ندارد. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
رویا داشتم. دارم حتی. ولی آنها را در آسمان نمیخواهم. روی زمین میخواهم، لمس کردنی. نمیخواهم واقعیات را به رویا تبدیل کنم. میخواهم رویاهام رنگ واقعیت بگیرد. انگار گفته بودی لیلی سپیده شاملو
خیلی بعدتر فهمیدم فکرم در اختیار اوست. باور نمیکردم کسی بتواند بخشی از وجود من را در اختیار بگیرد. تا آن لحظه کسی نتوانسته بود واقعیتهای من را صاحب شود، چه برسد به تخیلم. انگار گفته بودی لیلی سپیده شاملو
انگار واقعیت این است که حداکثر امیدی که میتوان داست، این است که در پایان کمی با آن موجودی که در آغاز، و در میان کار بودهاید، فرق کرده باشید. مالوی ساموئل بکت
حین دویدن به خود میگویم: به رودخانه فکر کن، به ابرها. ولی واقعیت آن است که به هیچ چیز فکر نمیکنم. تنها کاری که میکنم، دویدن در آن خلا مطبوع و ساخته خود، با آن سکوت اندوهگنانه است. چه باشکوه است آن. دیگران هر چه میخواهند، بگویند. چه اهمیتی دارد. از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم هاروکی موراکامی
اما هرقدر هم که خوب بکشم، کاریکاتورهایم هیچوقت نمیتوانند جای غذا و پول را بگیرند. کاش میتوانستم یک کرهی بادام زمینی، یک ساندویچ کره مربا یا یک مشتِ پر از اسکناس بیست دلاری بکشم و با شعبده بازی به اسکناس واقعی تبدیلشان کنم. اما نمیتوانم. هیچکس نمیتواند، حتی گرسنهترین جادوگر دنیا.
کاش جادوگری بلد بودم اما واقعیتش این است که من یک بچهی بدبخت قرارگاهیام که با خانواده ی بدبختش در قرارگاه سرخپوستهای بدبخت اسپوکن زندگی میکند. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
حرف زدن که کاری ندارد، ولی فایده ی حرفهای گنده گنده چیست وقتی با واقعیت تماسی ندارد؟
*هلیم جان سخت/ وانگ منگ اینجا همه آدمها این جوریاند لوری مور
کار را خوش ندارم – هیچکس خوش ندارد – منتها چیزی را که در کار هست خوش دارم، - فرصت برای شناختن خویش. واقعیت وجودی آدم، برای خودش، نه برای دیگران – چیزی که دیگران هرگز نمیتوانند بدانند. آنها فقط ظاهر را میبینند و هرگز نمیتوانند پی به کنه آن ببرند. دل تاریکی جوزف کنراد
واقعیت این است که من نمیتوانم قلمم را زمین بگذارم: تصور میکنم دچار تهوع میشوم و احساس میکنم که با نوشتن آن را عقب میاندازم. تهوع ژان پل سارتر
گذشته، چیز عجیبی است. آن در تمام مدت با شماست. به نظر من، هرگز گذشته از شما جدا نیست، خاطرات شما مربوط به ده یا دوازده سال پیش میشود و تا کنون هم به دور از واقعیت نیست، که باید نمونه هایی از خاطراتی مربوط به یک کتاب تاریخ باشد. ممکن است آنها مربوط به تأسف خوردن برای برخی از شانسها یا صدا و یا بود باشد؛ به ویژه بو، اینها ثابت هستند و شما میروید و گذشته به سوی شما نمیآید و شما به طرف گذشته میروید. تنفس در هوای تازه جورج اورول
چنان از واقعیت به دورند که با سکوت یکسان اند. ارواح پل استر
ناگهان دیگر فاصله ای وجود ندارد؛ گمان و واقعیت یکی میشوند. ارواح پل استر
معجزات هیچگاه سد راه آدم واقعبین نیست. معجزات نیست که واقعبینان را به اعتقاد ره مینماید. واقعبین اصیل اگر آدم با اعتقادی نباشد، همواره نیرو و توانایی خواهد یافت تا به مافوق طبیعت بیاعتقاد باشد و اگر با معجزهای به صورت واقعیتی انکارناپذیر رویارو شود به جای تصدیق واقعیت حواس خودش را باور نمیکند. اگر هم آن را تصدیق کند به عنوان واقعیتی از طبیعت تصدیقش میکند که تا آن زمان به آن التفات نکرده است. ایمان در آدم واقعبین از معجزه نشأت نمیگیرد بلکه معجزه از ایمان نشأت میگیرد. آن زمان که واقعبین ایمان بیاورد آن وقت نفس واقعیبینی متعهدش میکند مافوق طبیعت را نیز تصدیق کند. توماس رسول گفت تا نبینم ایمان نمیآورم اما تا دید گفت: «پروردگار من و خدای من!» آیا معجزهای بود که او را واداشت ایمان بیاورد؟ به احتمال بسیار نه، بلکه اگر ایمان آورد به این دلیل بود که میخواست ایمان بیاورد، و احتمالا وقتی میگفت: «تا نبینم ایمان نمیآورم» از ته دل ایمان کامل داشت. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
با خودم فکر کردم که اگر درهای بیمارستان را باز کنند، شهر پر میشود از این کودکان ترسناک و مردم تحمل دیدن این صحنهها را ندارند. این چهرههای حقیقی که افشاگر حقیقت زندگی ما هستند، شهر را پر میکنند. فکر میکنم که اگر روزی آن چهرهها توی شهر بیایند، آنگاه است که جنگ حقیقی به وجود میآید. جنگی راستین بین کسانی که میخواهند بگریزند و از چهره ی حقیقی انسانهای این نسل دور باشند با آنهایی که واقعیت این دنیا را به ما نشان میدهند. آخرین انار دنیا بختیار علی
واقعیت این بود که هر روز کسل بودیم. کسالت و ملال ما مستمر بود، کسالتی جمعی، و کسالتی که از بین نمیرفت چون ما از بین نمیرفتیم. آنگاه به پایان رسیدیم جاشوآ فریس
در شش سالگی بینی مان را به ویترین واقعیت میچسبانیم. اما فقط برخی از جزئیات را میبینیم چون نفس مان شیشه را بسیار بخار آلود میکند. بانوی سپید کریستین بوبن
واقعیت اونقدر سنگینه که انسانها رو درون خودش خفه میکنه برای همین انسانها همواره اطرافش خیمه میزنند و بهش پشت میکنند. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
شرط موفقیت پذیرش واقعیتهاست. ازبه رضا امیرخانی
چند هفته ی آخر،مهمترین تمرینی را که یک دلقک باید انجام دهد، یعنی تمرین حرکات صورت را انجام نداده بودم.
دلقکی که اساسا با حرکات صورتش باید تماشاگر را جذب کند، میبایستی سعی کند دائما عضلات صورتش را تمرین دهد. قبلا همیشه پیش از شروع تمرین، مدتی رو به روی آینه میایستادم و در حالی که زبانم را از دهان خارج میکردم،خودم را از نزدیک نظاره میکردم تا احساس بیگانگی را از بین ببرم و به خودم نزدیکتر شوم… بعدها دست ازین کار برداشتمو بدون اینکه از عمل خاصی کمک بگیرم ، حدود نیم ساعت در روز به خودم مینگریستم و این کار را آنقدر ادامه میدادم که حضور خودم را نیز از یاد میبردم: از آنجایی که در من تمایلات خودستایی وجود ندارد، بارها در زندگی ام چیزی نمانده بود که کارم به جنون بکشد.
بعد از انجام این تمرینها خیلی راحت وجود خودم را فراموش میکردم، آینه را برمی گرداندم و اگر بعدا در طول روز به شکل تصادفی خودم را میدیدم، وحشت میکردم: آن کسی را که در آینه میدیدم، مردی غریبه در حمام و یا دستشویی منزل من بود، کسی که نمیدانستم آیا او موجودی جدی است یا مضحک، مردی با بینی دراز و صورتی بسان ارواح-و آن وقت بود که از ترس تا آنجا که توان داشتم با سرعت پیش ماری میرفتم تا خودم را در چشمان او نظاره کنم، تا از واقعیت وجود خویش مطمئن شوم عقاید 1 دلقک هاینریش بل
او را در آغوش گرفتم و گفتم «پسرجان تو مقصر نیستی تمام کسانیکه یک نظامی را میبینند از شغل کشتن و کشته شدنش، ابراز تنفر میکنند ولی واقعیت این است که گناه بزرگ مخصوص کسانی است که آنها را مجبور به این کارها میکنند و این اصل مهم را هیچوقت از یاد نبر. همیشه بجای اینکه نوک دماغت را ببینی افقی دورتر را در نظر بگیرو بدان که عقبة هر نظامی قصی القلب، فکری موجه و فریبنده، لانه کرده است.» کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
او به دنبال واقعیتها میدود، همچون فردی که دارد اسکیت یاد میگیرد، کسی که همچنان در جایی خطرناک و ممنوع تمرین میکند. پندهای سورائو فرانتس کافکا
من در خود شخصیتهای مختلفی آفریده ام. من این شخصیتها را بی وقفه میآفرینم. همه ی روًیاهای من، به محض گذشتن از خاطرم، بی هیچ کم و کاست به وسیله ی کس دیگری که همان روًیاها را میبیند، صورت واقعیت به خود میگیرد. به وسیله ی او نه من. من برای آفریدن خودم، خود را ویران کرده ام. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
پرونده او پیوسته در جریان بود اما هرگز به صورت قطعی بسته نمیشد. مهمتر از همه واقعیت جرم وی هرگز نه ثابت شد و نه تایید. / داستان آخر بازی. ساحل پایانی جیمز گراهام بالارد
به مرد کوری بگویید آزاد هستی، دری را که از دنیای خارج جدایش میکند باز کنید، بار دیگر به او میگوییم آزادی، برو، و او نمیرود، همانجا وسط جاده با سایر همراهانش ایستاده، میترسند، نمیدانند کجا بروند، واقعیت اینست که زندگی در یک هزارتوی منطقی، که توصیف تیمارستان است، قابل قیاس نیست با قدم بیرون گذاشتن از آن بدون مدد یک دست راهنما یا قلادهٔ یک سگ راهنما برای ورود به هزارتوی شهری آشوب زده که حافظه نیز در آن به هیچ دردی نمیخورد، چون حافظه قادر است یادآور تصاویر محلهها شود، نه راههای رسیدن به آنها. کوری ژوزه ساراماگو