در ظهر ماه سپتامبر عروسی زیبا و خوشحال از پلههای قدیمی و مفروش خانه پایین آمد؛ اولین عروس گرین گیبلز…
گیلبرت که انتظارش را میکشید با نگاهی تحسین آمیز او را برانداز کرد
بالاخره پس از سالها صبوری و انتظار، آنی دور از دسترس نصیبش شده بود.
و در آن لحظه با لباس زیبای عروسی به سویش میآمد.
آیا او شایسته چنین نعمتی بود؟
آیا میتوانست آن طور که دلش میخواست همسرش را خوشبخت کند؟ آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
#خوشبخت (۲۲۱ نقل قول پیدا شد)
اگر الان بروم پیش اگنس، یعنی برای همیشه رفتهام، گفتنش راحت نیست گرچه دوستش داشتم و کنارش خوشبخت بودم، اما بدون او احساس آزاد بودن میکردم. برای من هم همیشه آزادی مهمتر از خوشبختی بوده. اگنس پتر اشتام
خوشبختی خودش تصمیم میگیرد کلارا و تو آن را مانند هدیه ای ارزشمند از طرف زندگی دریافت میکنی.
تو باید بذر آن را بپاشی و باعث رویشاش شوی. زمانی که دانهاش را یافتی ، باید آبیاریاش کنی و مراقبش باشی.
بعد بزرگ میشود و جایی را از آنِ خویش میکند و تو فقط باید به نظاره زیباییاش بنشینی. دوشنبههایی که تو را میدیدم لئا ویازمسکی
چه هوسهائی به سرم میزند! همینطور که خوابیده بودم دلم میخواست بچه کوچک بودم، همان گلین باجی که برایم قصه میگفت و آب دهن خودش را فرو میداد اینجا بالای سرم نشسته بود، همانجور من خسته در رختخواب افتاده بودم، او با آب و تاب برایم قصه میگفت و آهسته چشمهایم بهم میرفت. فکر میکنم میبینم برخی از تیکههای بچگی بخوبی یادم میآید. مثل اینست که دیروز بوده، میبینم با بچگیم آنقدرها فاصله ندارم. حالا سرتاسر زندگانی سیاه، پست و بیهوده خودم را میبینم. آیا آنوقت خوشوقت بودم؟ نه، چه اشتباه بزرگی! همه گمان میکنند بچه خوشبخت است. نه خوب یادم است. آن وقت بیشتر حساس بودم، آن وقت هم مقلد و آب زیرکاه بودم. شاید ظاهراً میخندیدم یا بازی میکردم، ولی در باطن کمترین زخم زبان یا کوچکترین پیش آمد ناگوار و بیهوده ساعتهای دراز فکر مرا بخود مشغول میداشت و خودم خودم را میخوردم. اصلا مرده شور این طبیعت مرا ببرد، حق بجانب آنهائی است که میگویند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است، بعضیها خوش بدنیا میآیند و بعضیها ناخوش. زنده به گور صادق هدایت
اسم برخی از مردهها را میخواندم. افسوس میخوردم که چرا بجای آنها نیستم با خودم فکر میکردم: اینها چقدر خوشبخت بودهاند! … به مردههائی که تن آنها زیر خاک از هم پاشیده شده بود، رشک میبردم. زنده به گور صادق هدایت
حالا میدانم که خدا با یک زهر مار دیگری در ستمگری بیپایان خودش دو دسته مخلوق آفریده: خوشبخت و بدبخت. از اولیها پشتیبانی میکند و بر آزار و شکنجه دسته دوم به دست خودشان میافزاید. حالا باور میکنم که یک قوای درنده و پستی، یک فرشته بدبختی با بعضیها هست… زنده به گور صادق هدایت
برخی از تیکههای بچگی بخوبی یادم میآید. مثل اینست که دیروز بوده، میبینم با بچگیم آنقدرها فاصله ندارم. حالا سرتاسر زندگانی سیاه، پست و بیهوده خودم را میبینم. آیا آنوقت خوشوقت بودم؟ نه، چه اشتباه بزرگی! همه گمان میکنند بچه خوشبخت است. نه خوب یادم است. آن وقت بیشتر حساس بودم، آن وقت هم مقلد و آب زیرکاه بودم. شاید ظاهراً میخندیدم یا بازی میکردم، ولی در باطن کمترین زخم زبان یا کوچکترین پیش آمد ناگوار و بیهوده ساعتهای دراز فکر مرا بخود مشغول میداشت. زنده به گور صادق هدایت
بدبختیا چیزای وفاداری ان. مثل خوشبختی نیست که هی از یاد آدم بره. پیادهروهای پارک لاله (سکوی دوم) رویا هدایتی
همه ما انسانها سخت نیازمند ارتباط با دیگرانیم. ما همیشه به صورت گروهی زیستهایم و بین افراد، روابط قومی و مداومی ایجاد کردهایم. تایید همیشه لازم بوده است؛ برای مثال: بسیاری از بررسیها در روانشناسی مثبت تاکید میکند که روابط صمیمانه شرط لازم خوشبختی است اما مرگ، تنهایی است؛ تنهاترین حادثه زندگی… مردن نه تنها شما را از دیگران جدا میکند، بلکه همچنین شما را در معرض شکل دوم و حتی ترسناکتر تنهایی میگذارد؛ جدا شدن از خود جهان. خیره به خورشید اروین یالوم
مشکل آدمهایی مثل تو درست به علت این که خداوند موهبت خاصی به شما داده، این است که خودتان را سزاوار همهچیز میدانید. چون بهتر از بقیه هستید، خیال میکنید که همیشه باید اول صف باشید. نمیبینید عدهی زیادی به اندازه شما خوشبخت نیستند؛ اما واقعا برای پیداکردن جایشان در این دنیا جان میکنند. ترانههای شبانه کازوئو ایشیگورو
افرادی را میدیدم؛ به ویژه آنهایی که دورادور شناخت اندکی ازمن داشتند، بیآنکه من شناختی از آنها داشته باشم. بیشک گمان میکردند غرق در خوشبختی، زندگی شاد و کاملا آزادی را میگذرانم. این اشتباه، دیگر بخشودنی نیست… سقوط آلبر کامو
آدمها خوشبختی و موفقیتهایی را که نصیبتان میشود، به شما نمیبخشند؛ مگر این که آنها را سهیم کنید. سقوط آلبر کامو
برای خوشبختبودن، آدم نمیتواند زیادی برای دیگران وقت صرف کند. به محض انجام این کار، همهی راههای گریز بسته میشوند. آدم یا خوشبخت میماند و محکوم میشود یا تیرهروز و تبرئه. سقوط آلبر کامو
بعضی وقتها که خرمان و مارینا متوجه من نبودند، مدت درازی نظارهشان میکردم. آن دو شوخی میکردند، کتاب میخواندند، ساکت در دو طرف صفحهی شطرنج با هم مقابله میکردند. رشتهای نامرئی که آن دو را بههم پیوند میداد، آن دنیای جداافتاده که آن دو دور از همهچیز و همهکس ساخته بودند، جادویی شگفت بود. افسونی بود که گاهی میترسیدم با حضور خودم آن را در هم بشکنم. برخی روزها، هنگامی که در راه بازگشت به دبیرستان بودم، احساس میکردم خوشبختترین فرد دنیا هستم، آن هم فقط از این رو که میتوانم در آن افسون سهیم باشم. مارینا کارلوس روئیت ثافون
کولونیک عادت داشت بگوید: «پول خوشبختی نمیآورد، ولی بقیهی چیزها را میخرد.» مارینا کارلوس روئیت ثافون
بعضی وقتها که خرمان و مارینا متوجه من نبودند، مدت درازی نظارهشان میکردم. آن دو شوخی میکردند، کتاب میخواندند، ساکت در دو طرف صفحهی شطرنج با هم مقابله میکردند. رشتهای نامرئی که آن دو را بههم پیوند میداد، آن دنیای جداافتاده که آن دو دور از همهچیز و همهکس ساخته بودند، جادویی شگفت بود. افسونی بود که گاهی میترسیدم با حضور خودم آن را در هم بشکنم. برخی روزها، هنگامی که در راه بازگشت به دبیرستان بودم، احساس میکردم خوشبختترین فرد دنیا هستم، آن هم فقط از این رو که میتوانم در آن افسون سهیم باشم. مارینا کارلوس روئیت ثافون
خوشبختانه هنوز سبکسری وجود دارد و ما را از ناملایمتهای روزگار نجات میدهد. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
انسان مسئول ساختار ذهنی خود است و میتواند به خوشبختی روی خوش نشان دهد (بیشتر آدمها خلاف آن را انجام میدهند) و فکر میکنم که این تنها پاسخی به پوچی است. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
انسان مسئول ساختار ذهنی خود است و میتواند به خوشبختی روی خوش نشان دهد (بیشتر آدمها خلاف آن را انجام میدهند) و فکر میکنم که این تنها پاسخی به پوچی است. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
علاقهی شما به موسیقی، تفکر، کار خیر، تنهایی و به روستا دیگر جایی در زندگیتان ندارد. موفقیت و خوشگذرانی همهی وقتتان را میگیرد. اما آدم فقط وقتی احساس خوشبختی میکند که کاری را که با گرایشهای عمیق وجودش دوست دارد انجام بدهد. خوشیها و روزها مارسل پروست
فرشته نگهبان اونوره: دوست عزیز، من از آسمان آمدهام که به تو امداد برسانم و خوشبختیت به دست خودت است. اگر مدت یک ماه با کسی که دوست داری، سر سنگین شوی -البته با این خطر که این رفتار تصنعی، شادکامیای را که در شروع این عشق به خودت وعده میدادی، خراب کند- و بتوانی ناز کنی و از خودت بیاعتنایی نشان دهی، بردباری خلل ناپذیرت مبنای یک عشق دوطرفه و وفادارانه میشود که تا ابد هم دوام پیدا میکند. خوشیها و روزها مارسل پروست
من خوشبختی را لحظه ای میدانم و چیزی را که بتواند بیش از یک یا دو یا حداکثر سه ثانیه دوام بیاورد خوشبختی نمیدانم. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
وقتی کسی میمیرد، صدها هزار چشم آدمهای دیگر، موقع دیدن این تصاویر با ولعی فروخورده و قطعا خیالی آسوده به این فکر میکنند که «این که من نیستم. کسی دیگر است. من نیستم چون میتوانم صورتش را ببینم و این صورت من نیست. میتوانم اسمش را توی روزنامهها بخوانم. اسمش هم اسم من نیست. این اتفاق برای کسی دیگر افتاده اما هر کاری توانسته کرده. توی چه دردسری افتاده بوده. چه دِینی به گردنش بوده و چه بلایی به سر کسی آورده که او را به این شکل از پا درآورده است؟ من نه در کار کسی دخالت میکنم و نه برای خودم دشمن میتراشم. من برای خودم زندگی میکنم یا درگیر مسائل خودم هستم و مشکلات خودم را دارم و تابهحال کسی خفتم نکرده است. خوشبختانه مردهای که اینجا نشانمان میدهند آدمی دیگر است و من نیستم. پس وضعیتم بهتر از دیروز است. دیروز را دررفتم. ولی این بدبخت نه.» شیفتگیها خابیر ماریاس
ما که با اساطیر عهد عتیق بزرگ شدهایم، میتوانیم بگوییم که عشق پاک و ناب، خیال و تصوری است که همچون خاطرهای از بهشت در ذهن ما مانده است. زندگی در بهشت، به دویدن بر خطی مستقیم و رفتن به سوی ناشناختهای مجهول شباهت ندارد و یک ماجرا نیست. زندگی در بهشت، دایرهوار میان چیزهایی شناختهشده جریان مییابد و یکنواختی آن کسلکننده و ملالانگیز نخواهد بود، بلکه مایهی خوشبختی است. بار هستی میلان کوندرا
همهی ما نیاز به پرتو «نگاه» داریم و بر حسب نوع نگاهی که در زندگی خواستار آنیم، میتوان ما را به چهار گروه تقسیم کرد:
نخستین گروه، تعداد بیشماری از چشمان ناشناس را میطلبند و به عبارت دیگر، خواستار نگاه عموم مردماند. در گروه دوم، کسانی هستند که اگر در پرتو نگاه جمع کثیری از آشنایان نباشند، هرگز نمیتوانند زندگی کنند. اینها خوشبختتر از گروه اول هستند، زیرا افراد گروه اول اگر مستمعین خود را از دست بدهند، تصور میکنند که روشنایی در عرصهی هستی آنان خاموش شده است و این چیزی است که دیر یا زود اتفاق میافتد. اما اشخاص گروه دوم همیشه موفق میشوند برای خود، نگاههایی بدست آورند. پس از آن، گروه سوم است؛ گروه کسانی که نیاز دارند در پرتو چشمان یار دلخواه خود زندگی کنند. وضع آنها به اندازهی افراد گروه اول خطرناک است. کافی است که چشمان یار دلخواه بسته شود تا عرصهی هستی آنها نیز در تاریکی فرو برود. سرانجام گروه چهارم (نادرترین گروه) میآید. کسانی که در پرتو نگاه خیالی موجودات غایب زندگی میکنند و افراد آن اغلب در رویا به سر میبرند. بار هستی میلان کوندرا
کسی که مایل است شهر و دیار خود را ترک گوید، انسان خوشبختی نیست… بار هستی میلان کوندرا
همدردی (احساس مشترک) به معنای شریکشدن در مصیبت دیگری و همچنین درک مشترک هرگونه احساس دیگر مانند (شادی، اضطراب، خوشبختی و درد) است. بار هستی میلان کوندرا
از این رو باید کمی جهل باشد که زندگی را در خوشبختی کامل کند. آنان که فاقد این هستند باید به کسب آن همت بگمارند: باید بی بصیرتی حاصل شود. مرگ خوش آلبر کامو
بوی عشق به مشامش رسید. بوی عشق خیلی زیاد. حتی قبل از اینکه مرد کیفش را باز کند آن بو میآمد. زان با خودش فکر کرد: یکی اینو واسهش درست کرده. یکی که این پسرو خیلی دوست داره. چه آدم خوشبختی. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
آدمی خیلی زود به همهچیز عادت میکند. همه در جستجوی پول هستند تا زندگی شادی داشته باشند و تمامی کوششها در راستای بهدست آوردن پول است که در این صورت، خوشبختی به فراموشی سپرده میشود و ره به پایان میرسد. افسانه سیزیف آلبر کامو
عشق، موجب میشود که غذا خوردن، خوابیدن، کار کردن و آرامش یک فرد، دچار اختلال شود. بسیاری از مردم از داشتن چنین احساسی میترسند؛ زیرا زمانی که عشق ظاهر شود، گذشته را ویران میکند. عدهی دیگری تصوری برخلاف این امر دارند. بدون تفکر، خود را تسلیم میکنند و منتظر میمانند تا راهی برای حل همهی مشکلات خود در عشق بیابند. مسئولیت خود را برای شاد کردن به دیگران واگذار میکنند و گناه خوشبختنبودن احتمالی خود را به گردن دیگران میاندازند. همیشه در حالت خوشبینی به سر میبرند؛ زیرا تصور میکنند اتفاق خوشایندی خواهد افتاد و یا همیشه افسرده هستند؛ زیرا رویدادی غیرمنتظره، همهچیز را ویران خواهد کرد. جدا شدن از عشق یا کورکورانه به آن تن در دادن… کدام یک ویرانگرتر است؟ 11 دقیقه پائولو کوئیلو
مادر دخالت کرد و از شوهرش خواست مانع خوشبختی دخترش نشود. آنگاه به سوی دخترش برگشت و گفت: عزیزم، بههرحال خوشبخت نبودن با یک مرد ثروتمند، بسیار بهتر از خوشبخت بودن کنار یک مرد بیپول است. بدون تردید در اروپا همهی امکانات برای رسیدن به مقام ثروتمندی بدبخت را داری! 11 دقیقه پائولو کوئیلو
در هفتههای گذشته بارها این سوال را از خود پرسیدهام. اگر میدانستم که یکدفعه به طور ناگهانی مرا از زندگی بیرون میکشند آن هم در اوج خوشبختی، آیا باز هم زندگی در کرهی زمین را انتخاب میکردم؟ ما فقط یک بار به این دنیا میآییم و در این ماجرای بزرگ قرار میگیریم. بعد کلاغه به خانهاش نمیرسد ولی قصهی ما به سر میرسد. نه، به راستی نمیدانم که چه تصمیمی میگرفتم. به گمانم این شرایط و پیشنهاد شرکت در این ماجرای بزرگ را رد میکردم. دختر پرتقالی یوستین گردر
اغلب از ضمیر «ما» استفاده میکردیم و این غیرعادی است. بهطور معمول میگوییم: «فردا این کار یا آن کار را انجام میدهم.» یا از دیگری میپرسیم: «چه برنامهای داری؟» درک این مطلب مشکل نیست؛ اما ناگهان «ما» و افعال مربوط به آن، با قاطعیت تمام، معنا پیدا میکند. میتوانیم به «لانگنیه» برویم و شنا کنیم؟ از تئاتر خوشمان آمد و بعد… روزی خوشبخت میشویم. دختر پرتقالی یوستین گردر
نمیدانی چه روزهایی را بی تو گذراندهام. به خاطر این روزها از تو بدم میآید. میتوانستیم با هم خوشبخت باشیم… لیدی ال رومن گاری
بههرحال مردم هرگز از رنجکشیدن راضی و خرسند نخواهند بود، بلکه برعکس، آنها باید گرما و سرما، باران و عکس آن، یعنی هوای خوش، عشق، دوستی، گناه و به طور خلاصه، هیجان و شوریدگیهای بیشمار را تجربه کنند تا از این طریق بتوانند بهطور دقیق دریابند چه چیز باعث میشود خوشبختیشان ناب و بیآلایه نباشد. مالون میمیرد ساموئل بکت
خوشبختانه آنچنانکه تقدیر آدمی تا کنون نشان داده، اگر بدیای به خوبی منجر شود، غیرعادی نیست و کمتر گفته شده که خوبیای به بدی منجر شده باشد. دنیای ما ضد و نقیضهایی اینچنین دارد که باید به بعضی از آنها بیشتر، دقت و توجه کرد. کوری ژوزه ساراماگو
آدم نمیتواند مدتطولانی خوشبخت زندگیکند. همین که الان خوشبختاست، کافیست و تمام. مرگ شادمانه آلبر کامو
گمانمیکنی آدم باید انتخابکند، هر کاری را که دلش میخواهد انجامدهد و برای خوشبختبودن هم شرایطی لازماست. اما میدانی؟ آنچه اهمیتدارد، تمایل به خوشبختبودن است. مرگ شادمانه آلبر کامو
کاترین! تو خیلی چیزها رو در درونت داری و نجیبترینشون، احساس خوشبختیه. فقط منتظر مردی نباش که باهات کنار بیاد. این اشتباهیه که خیلی از زنها دچارش میشن. تو خودت خوشبختی رو پیدا کن. مرگ شادمانه آلبر کامو
عشق، تنها وسیلهی خوشبختشدن نیست. مرگ شادمانه آلبر کامو
مدتیطولانی آرزوی عشق زنی را در دل میپروراند، اما او برای آن عشق ساخته نشدهبود. در سراسر زندگیاش، در دفترهایکار کنار ساحل، در اتاقش و در خوابهایش، در رستوران و در کنار معشوقهاش، با تلاشی بیهمتا در عمقوجودش، در جستوجوی خوشبختیای بود که مثل همهی مردمان دیگر میدانست ناممکن است. مرگ شادمانه آلبر کامو
کاترین: میدانی چه چیزی بیشتر از همه مرا عذاب میدهد؟ این تن که مثل یک زندان دست و پایم را گیر انداخته اما در حال متلاشی شدن است. از محبوس بودن در این زندان تنگ عذاب میکشم. میخواهم هرچه زودتر از شر این زندان لعنتی خلاص بشوم و به دیار باقی بروم تا همه درد و رنجها را فراموش کنم. آنجا تا ابد آسوده و آزاد هستم. دوست ندارم با چشم اشک بار و قلبی شکسته اینجا بنشینم و برای نداشتن آن خوشبختی حسرت بخورم. میخواهم هر چه زودتر از این سرای غم زده و پر از محنت فرار کنم و فرشته خوبختی و سعادت ابدی را در آغوش بگیرم. بلندیهای بادگیر امیلی برونته
جز خوشبختی، هیچچیزی را جدینگیرید. مرگ شادمانه آلبر کامو
هر انسانباشعوری که اراده و اشتیاق خوشبختبودن را دارد، شایستهی آن است که ثروتمند باشد. خوشبختی را طلبکردن بهنظر من متعالیترین فضیلتی است که هر انسانی میتواند در وجودش داشتهباشد. این امر همهچیز را توجیهمیکند و داشتن قلبیپاک و بیریا برای اینموضوع کافی است. مرگ شادمانه آلبر کامو
ثروتمندبودن یا شدن، یعنی داشتن وقتکافی برای خوشبختبودن، البته بهشرطیکه آدم شایستگیاش را داشتهباشد. مرگ شادمانه آلبر کامو
فقط زمان لازماست تا آدم به خوشبختی برسد، زمانیدراز. خوشبختی نیز خودش شکیباییایطولانی است و در بیشتر موارد، ما زندگیمان را برای پولبهدستآوردن تلفمیکنیم؛ حال آنکه از پول باید استفادهکرد و زمان را بهدستآورد. مرگ شادمانه آلبر کامو
برای کسیکه در خانوادهیخوبی بهدنیا آمده، خوشبختبودن هرگز چیز پیچیده و دشواری نیست. کافیاست به سرنوشت دیگر اعضایخانواده فکر کند. مرگ شادمانه آلبر کامو
رفیقی داشتم که تنها با داشتن یکفرزند خوشبختبود. دونفری با هم به گردش و تفریح میرفتند. میرفتند سورچرانی، به کازینو. میگفت: انتظار داشتید با این پیرهای همسنوسال خودم بروم تفریح؟ هر روز میگفتند فلاندارو را خوردهاند، کبدشان مریضشده یا از کار افتاده. مرگ شادمانه آلبر کامو
برای مثال اَبی با یک مرد ایتالیایی به نام فرانکو ازدواج کرد تا به او کمک کند گرین کارت بگیرد. جایی در میان آشنایی و ازدواجشان، فرانکو او را قانع کرده بود که دیوانه وار عاشقش است. وقتی فهمید اَبی گیاه خوار است پاستا را کنار گذاشت و گیاهخوار شد. ابی عاشق کوهنوردی بود، پس او هم کوهنورد خوبی شد. اَبی بسیار «عرفانی» بود، او هم به این نتیجه رسید که بسیار معنوی و عارف مسلک است. این زوج خوشبخت با اداره مهاجرت مصاحبه کردند و فرانکو امتحان را قبول شد و گرین کارتش را گرفت. فردای آن روز چمدانش را پر کرد و به اَبی گفت: «چاو عزیزم» و در افق ناپدید شد. او برای اَبی حتی یک حلقه نامزدی نیز نگرفته بود، اما تمام مخارج سنگین طلاق بر عهده اَبی افتاد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
او پیش از آن نمیدانست خوشبختی چقدر شکننده است. اینکه اگر مراقبش نباشی، امکاندارد از آن بالا بیفتد و خرد شود. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
عذابکشیدن را دوستندارم؛ همانطور که هیچکس دوستندارد، اما باید پذیرفت که آموزگار بسیار لایقی است. ما تمام عمرمان را با نابودی افرادی سپری میکنیم که به آنها نزدیکمیشویم و در این راه خود را نیز نابود میکنیم. خوشبختی و موفقیت در این است که با محافظت از خود، شادکامیها و عطوفتمان، این نابودیها را از سر بگذرانیم؛ در این است که گرچه فنا شدهایم، اما زنده بمانیم. دیوانهوار کریستین بوبن
خوشبختی، یک نت موسیقی جدا نیست؛ بلکه دو نت است که هرکدام به سوی دیگری جذب شده با یکدیگر سازگار میگردند و بدبختی آن زمان است که صدای گوشخراشی شنیده میشود؛ زیرا نتها با یکدیگر هماهنگ نیستند. بیشترین عامل موثر برای جدایی انسانها همین است: تفاوت میان نتها و ضربآهنگ و چیزی غیر از این نمیتواند باشد. دیوانهوار کریستین بوبن
«هر کس به دلخواه خود خوشبختی و بدبختی خودش را فراهم میکند.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
فکر میکنم هنگامی که به خاطر دنیا درد میکشی، خوشبختی و شادمانی بزرگتری تو را در برمیکشد که از تمام شادمانیهای دیگر عمیقتر است. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
فکر میکنم هنگامی که به خاطر دنیا درد میکشی، خوشبختی و شادمانی بزرگتری تو را در برمیکشد که از تمام شادمانیهای دیگر عمیقتر است. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
انسان باید تا آخرین نفس، تا بعد از مرگش هم باورش را به خوشبختی از دست ندهد. اعتقادش را به درک زیبایی فراموش نکند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
زندگی خوشبختیای است که وقتی شروعش میکنی پر میشود از رنج. بهشتی است که از مجموعهای دوزخ ریز و کوچک ساخته شده، زیباییهای بلافصلی است که زنجیر زشتی آنها را به هم متصل کرده است. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
قیام دروغ بزرگی است… تو خوشبختی، تو جنگاور هستی بیآنکه جنگیده باشی… این خودش نعمتی آسمانی است… فکر میکردم وقتی قیام پیروز شود، بهشتی از خاک سر برمیآورد و روی زمین پدیدار میشود. ولی زمانی که سر و صورتت را شستی و بعد از دومین روز چشمهایت را گشودی، سرآغاز همه چیز را درمییابی. من روز به روز تولد آن شیطان را حس میکردم، شیطانی که ابتدا چیز کوچکی است. اول میگویی خوب چه اشکالی دارد. آن شیطان هم بخشی از همه ماست. چیز کوچکی که بخشی از خصلت هر انسانی است… اما کمکم که بزرگتر میشود، میبینی که همه چیز را در خودش میبلعد… همه چیز. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
مشکل این سیاره (زمین) اینه،یا بهتر بگیم این بود،که اغلب ساکنانش بیشتر وقتها ناراضی بودند و احساس خوشبختی نمیکردند. خداحافظ برای همیشه و ممنون بابت اون همه ماهی داگلاس آدامز
آلبر کامو به ماریا کاسارس
ساعت ۱۲، جمعه، ۲۳ دسامبر ۱۹۴۹
دورا
خوش آمدی عزیزم. علیرغم همه چیز نوئل مبارک، چون این خود خوشبختی است، تنها واقعیتِ موجود، که تو داری برمیگردی. الآن هر چقدر که میتوانی، استراحت کن. دیگر این جداییهای طولانی و سخت را آغاز نخواهیم کرد. فردا به دیدنت میآیم. مدتی کوتاه صبح و بعدازظهر بیشتر. عشق من، از نوشتن اینها خوشی بزرگی در من شکل میگیرد. بوسیدنت را از همین الآن آغاز میکنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خودت را به من بسپار که کامل خودم را به تو سپردهام! کاش دستکم امروز با کلمات عشق و محبت من تمام شود.
بخواب، استراحت کن. بهزودی کنار هم بیدار خواهیم شد. آن روز، دیگر بار، روز خوشبختی خواهد بود. اما من تا آن روز گام به گام همراهت هستم و آرام میبوسمت تا خوابت به هم نریزد و خستگیات بیشتر نشود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
میبینی، برایت نامهٔ عاشقانه مینویسم. فقط عشق است که دوست داشتنِ یک دشمن را ممکن میکند؛ دشمنی که در عین حال شریک جرم و عزیزت هم هست تا جایی که همه چیز در این خوشبختی نیرومند که تمام فضای زندگی را در یک آن میپوشاند، ذوب شود. امشب تو زیبا و بیتا خواهی بود، همانطور که دوستت دارم، همانطور که همیشه به آن امیدوار بودم بدون اینکه ذرهای دلسرد شوم. من اشتباه نوشتم، تو الآن نامهام را میخوانی، تو زیبا و بینظیر شده بودی و من وسط جمعیت تو را گرفتم و به خودم فشردم، مأیوسانه. کاش الآن تو را با هر چه در این عشقْ پرافتخارتر است، در آغوش میگرفتم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از تو، چنان رنجی به من رسیده که هرگز انتظارش را از هیچ جنبندهای نداشتم. حتی امروز، فکرت در ذهنم با رنج آمیخته است. اما با تمام این مرارتها، صورتت برای من هنوز خوشبختیست؛ خود زندگیست. هیچ کاری نمیتوانم بکنم، هیچ کاری نکردهام که از این عشق رها شوم که از درون تهیام کرده پیش از اینکه تا ته قلبم را لبریز کند. آدمی جعلی هستم و هیچ کاری از دستم برنمیآید. خوب میدانم، و تو را تا آخر دوست خواهم داشت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
۷ نوامبر ۱۹۴۹
عشق من. شب از نیمه گذشت.
تولدت مبارک، عزیزم.
و.
علیرغم دوریمان، علیرغم آیندهٔ نزدیکی که برای ما مهیا میشود، علیرغم همه چیز، امشب که بقیه راحتم گذاشتهاند، خوشبخت هستم.
اینجا هستم، میان آشفتگی و تو دورِ مرا گرفتهای، همه جا. هوای لانهٔ کبوتر من گرم است و بوی بهشت میدهد.
من به تو ایمان دارم و اگر از سر ملال یا بهاشتباه پیش آمده که به عشقت شک کنم، هرگز به فکرم خطور نکرده که تو ممکن است به من دروغ بگویی نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وای عشق پرستیدنی من! با این حال من خوشبختم و طوری در خوشبختیمان زندگی میکنم که انگار تا کنون زندگی نکردهام. خوشحال و آرام و سربلندم. برنامهای قشنگ، آره! رؤیا میبافم، خیالپردازی میکنم. چشمهای تو را میبینم، دهانت را، تشنهام. صبر کن، دارم مینوشم…
خوب بود. دهانت. دستانت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
امروز واقعاً تصمیم گرفته بودم منتظر نامهات نباشم. نامهات رسیده است. خوش بودم و تو هم به من از خوشیات میگفتی و من برای اولینبار احساس کردم که با تو یکی شدهام، در چیزی جز عشق وحشی و ازهمگسیخته؛ در احساس محبتی مملو از خوشبختی که به باقی چیزها اضافه میشد و مرا به آسودهترین آرامش میرساند. ممنونم. باز هم ممنونم، عشق من. از اینکه بلدی اینها را بگویی و همهٔ اینها را انجام میدهی. از این همه خوشبختی و عطوفت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آی عزیزم! هنوز دوستم داری؟ آیا پارک ارمنونویل را یادت هست؟ شب، درختهای زیبا، ماهیهایی که از آب بیرون میپریدند، تابستان که ابدی بود و من که از ته دل احساس خوشبختی میکردم. من بهترین و ساکتترین روزهایی را که آدم میتواند بر این سیارهٔ بیرحم بیابد، مدیون تو هستم. من آن شب زودتر بیدار شدم. میترسیدم از چرخش عقربه و دلم میخواست ساعت بایستد. دوست داشتم گرد و کامل بماند و تکان نخورد. موقعی بود که تو داشتی با من حرف میزدی. خدانگهدار، عشق من. چند روزی بیشتر از تو جدا نیستم اما این چند روز تمامنشدنی به نظر میرسد. وقتی بهسوی تو کشیده میشوم، قلبم در سینه میکوبد و خودم را لو میدهم. اما تا آن موقع انتظار است و عشق است و هیجانِ درهمآمیخته. بهجز عشق، چیزی برایت نمیفرستم. با شور عشقی شدید میبوسمت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
لحن نامهات دلشورهای را که بابت سلامتیات داشتم از بین برده است و این کم چیزی نیست. فکر میکنم حالت بهتر شده است: همانطور که امیدوار بودم. پاریس آبوهوای بدِ حارّهای را جبران میکند؛ آوینیون و آخر سر هم کوهستان کار را تمام میکند و من دوباره از نیرومندیِ تو به ستوه میآیم. خلاصه خوب بخور، خوب بخواب، نفس بکش، دوستم داشته باش، و بدان که من اینجا در آرامش کامل منتظرت هستم. باید نیرومند و صبور باشم! الآن خوشبختم و هیچ وقت اینقدر خوشبخت نبودهام. مطمئن از تو و از خودم و از ما. آمادهام از مرگ هم سرپیچی کنم حتی اگر زود پذیرای تو شود با روشنترین نگاهی که به زندگی داشتهای. هرچند نمیشود گفت که همه چیز برای کمک به من مهیاست؛ تو حتی در وقت نبودنت تنها یار من باقی میمانی، در هیجان و سکون. پدرم در این وقت سال آزردهخاطر است از آبوهوای متغیر و وضع روحی ماخولیایی (کلمه خیلی دقیق نیست، اما خودش این را به کار میبرد).
وقتی خانه میمانم و پیتو میآید که در خانهمان غذا بخورد، تمدد اعصاب پیدا میکنم و فقط همین زمانهاست که میتوانم استراحت کنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فقط قادر به احساسکردن و لمسکردن تو بودم و میتوانستم این خوشبختی وصفناپذیر را در ذهنم حس کنم. خوشبخت بودم، بهقدری خوشبخت که هیچ وقت تابهحال نبودهام. اینجا ترس و اضطراب از نو برگشته، ترس از دست دادنت هم با این امواج بازگشته است. اما به خودم میگویم که باید استراحت کنم و بخوابم، که تو هم به نیرو و توان من نیاز داری. از طرفی، این نامه را نباید امشب برایت مینوشتم. فردا صبح از سر میگیرمش. اما آنقدر دلم پر است از خاطرات و تمناها، اینقدر مشتاق تو هستم که باید کمی با تو حرف میزدم؛ باید همانطور که دوست داشتم، این کار را انجام بدهم؛ یعنی لبآلب. و گاهی صورتم را جدا کنم تا چهرهٔ زیبا از رضایتت را ببینم. آه، عزیزم! چقدر محتاج یک نشانهام، یک نشانه از تو تا زندگی کنم.
ساعت ۰۱۷: ۳، یکشنبه بعدازظهر، ۱۱ سپتامبر ۱۹۴۹ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
واقعیت این است که گذشت زمان مرا به تو نزدیک میکند. دیروز، در جاده، به تو فکر میکردم و با خودم میگفتم که اگر تو اینجا بودی چقدر با هم میخندیدیم. خوب میدیدم که تا کجا زندگی روزمرهام را پر کردهای، در کوچکترین جزئیات حضور داری، مو به مو به درونم خزیدهای. همین است که این خلأ و فراق را با خودم به این سو و آن سو میکشم، این گمگشتگی دلم را. نام تو را صدا میزنم اما خیلی دوری. شنبه شب در ایگوآپ میان جنگل و رود، در نسیم ملایمی که از دریا میوزید، چیزی را دنبال میکردم که انگار در تاریکی شب فرو میرفت. نمیدانم چه بود اما یکهو یاد بازوهایت افتادم آسوده زیر بازوهایم، و شانهات که کمی تکیهاش دادهای به سینهام، چشمهای نازنینت، سکوتی غلیظ. ما چه خوشبخت میبودیم در این جای پرتافتاده در انتهای جهان. آخ! نسیم وزیدن گرفت… نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بگویم چه در دلم میگذرد؟ خب من همه چیز را به تو میگویم، بدون هیچ نیت درونی، عشق عزیزم. آنچه دربارهاش با تو حرف نمیزنم، خودت میدانی، این ازهمگسیختگیست که در آن افتادهایم، این رنج کشیدن از رنج دادن است، ناتوانی در خوشبخت نگه داشتن کسی که از همهٔ دنیا بیشتر دوستش داریم. عزیزم، بهجز تو با که میتوانم از آن حرف بزنم. وقتهایی هست که به خودم نزدیک نیستم که دوست دارم فرار کنم یا بمیرم. اما همیشه لحظهای هست که برمیگردم سمت عشقمان و در عشقمان غرور واقعی را مییابم؛ چیزی که از من برگذشته و از مبارزهٔ مشترکمان هستی یافته است. نزدیک منی تو، همراه منی، با نامههایت با نفست یاریام میدهی. ما با هم هستیم، علیه همه. هیچ چیز نمیتواند هرگز از هم جدایمان کند و این رابطه را خراب کند، نرم و محکم عین ریشهٔ زندگی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فقط این را بدان که امیدم تنها به تو متکیست. کاش توان و استعداد و عشقم را آنقدر میشناختم که میتوانستم با اطمینان هر چه به من بستگی داشت را به ساحل برسانم. دربارهٔ آنچه به تو مربوط است، من بهراحتی بر این میلِ به ویرانی پیروز شدم؛ میلی که در آن با تو اشتراک داشتم. مطمئن نیستم که تو به همین شکل بر آن پیروز شده باشی. خیلی اوقات به تو گفتهام که آن سراشیبی آسانترین راه بود. راهی که اکنون خود را در آن انداختهایم، راهیست رو به بالا. من روحیه و توقعت را آنقدر میشناسم که به تو و تصمیمت تردید نداشته باشم. هرچه هم پیش بیاید تو نگران نباش. من هرگز بدون رضایت تو کاری نمیکنم. موافقت تو، رضایت کامل تو، تمام دارایی من است در این جهان؛ چیزیست که واقعاً آرزو دارم. زود برایم بنویس و به من بگو که دوستم داری و منتظرم هستی. به من نیرو ببخش تا این سفر بیپایان را تمام کنم و مرا ببخش که فقط توانستم خوشبختیای برایت بیاورم چنین سخت و ازهمگسیخته. بهزودی تبعید به پایان میرسد و تو کنار من خواهی بود. بهزودی صورتت، موهایت، لرزشهای خفیفت در آغوش من خواهد بود. بله، بهزودی میبینمت عشق نازنینم. فعلاً از تو نفسِ زندگی میگیرم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیروز فقط نامهٔ تاریخ هفدهم را دریافت کردم. دیگر چیزی نمانده بود که پژمرده شوم، خشک بهاندازهٔ بیآبوعلفترین بیابانها. نامه در لحظهٔ بحرانی از راه رسید و خوشحالی بابت دریافتش مرا از فکر و خیال کارها بیرون آورد و به فضایی صمیمی برد و چنان کورم کرد که نتوانستم رنج تو را همان اول درک کنم. اما بهتر است بهترتیب جلو بروم وگرنه نمیتوانم هرگز از پسش برآیم.
بهترتیب جلو رفتن! کار راحتی نیست.
یک ماه از رفتنت گذشته است و دستکم باید یک ماه دیگر هم تا برگشتنت انتظار بکشیم. خوشبختانه، امیدواری روزها را کوتاهتر میکند و نامههایت به این هفتهها هدفی میبخشد.
وقتی به نوشتن نامه فکر میکنم، پریشان میشوم. دیگر نمیفهمم کجا هستم. من تمام روزهایم را با تو میگذرانم. یکریز به تو فکر میکنم. تمام اتفاقاتم را با تو زندگی میکنم و تازه شب هر چه را به زندگی خصوصیام مربوط است مخفیانه در دفتر خاطراتم تکرار میکنم. حتی وقتی هیچ چیز ندارم که برایت تعریف کنم، روی صفحات دفترم (تازه دومین دفتر!) ، درهم و برهم از هرچه در سرم (و جاهای دیگر) میگذرد، مینویسم. از هر چیزی با تو حرف میزنم، چون انگار وقتی برایت مینویسم به تو نزدیکترم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دریا روبهرویم صیقلی و زیباست، مثل صورتت، وقت نگاه به من در آن وقتها که دلم آرام است. آخرین جشن چهاردهم ژوئیه یادت هست؟ امسال در تنهایی خواهد گذشت. به پاریس فکر میکنم. ما گاهی از پاریس متنفر میشویم اما پاریس شهر عشق ماست. وقتی دوباره در خیابانهایش و روی اسکلههایش راه بروم و تو کنارم باشی، این درد بیدرمان درمان خواهد شد، این دردی که مثل فراق تو بیرحم است. اما اینجا هم مدام به فکر تو هستم، با اضطراب و شادی توأمان، عاشق، همانطور که میگویند. اما عشقم به تو پر از فریاد است. این زندگی واقعی من است و بیرون از آن فقط مردهای متحرکم من. مراقب من باش، مراقب ما باش، منتظر ما باش، و مدام به خودت بگو که من هر شب میبوسمت، همانطور که در روزهای خوشبختیمان میبوسیدمت، با تمام عشق و تمام محبتم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آی! این بازگشت، دیشب، میان پاریس! باد، رود سن، ماه کاملِ تابان، زیبایی همه جا دور من، همه جا درون من سنگین از حمل تو، سبک از حس خوشبختی و امیدی که تو به من میدهی، سرمست و بشاش از میل وحشتناکی که در من میکاری! آی، پرسه در این شهر که اینقدر دوستش دارم، مخصوصاً که تو در منی! باد خنک شب در بلوزم، روی پوستم. هوس بازوانت. عطش لبانت و تشنگی. تشنهٔ طراوت آن لعل، آنجا که به هم مینشیند! وای از این لحظات شکوهمند و نفسگیر! چقدر سهمگین و بینظیر است و چقدر دلم میخواست قادر بودم این وضع را تا زمان آمدنت یکبند نگهش دارم! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نامه رسید تا آرامم کند و به تحرکم وا دارد، تا رد خوشبختی را بر صورتم بگذارد؛ ردی که تو اینقدر دوستش داری؛ چون این نامه نهتنها اینجا پیش چشمهایم است و در اثر کلمات دلنشین و گرمابخش تو کاملاً یکه خوردهام، بلکه به من نوید نامهٔ بعدی را هم میدهد، آن هم پنج روز زودتر، یعنی اول هفتهٔ آینده. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تصویری که از تو با خودم دارم الآن از وسط رنجها و خوشیها گذر میکند. دیگر تغییر نخواهد کرد. این صورت عزیز مال من است، چیزیست که با خودم میبرم، چیزی که از ارزندهترین قسمت این زندگی به دست آمده است. منتظرم باش، عشق من، وحشی من. تو پیشم حاضری، امشب، مثل همیشه. از این حجم گریه که موقع نوشتن نامه تا گلویم بالا میآید دارم خفه میشوم. لبخندت را اما تصور میکنم، لبخندت را در این عکست که جلوی رویم است تماشا میکنم و امیدوار میشوم. این طعم خوشبختی بسیار قویست. سعادتی که بهخاطر تو احساس میکنم به همه چیز میارزد. کجایی تو عشق من؟ بر این آبها که ما را از هم جدا میکند روانم، تو را صدا میزنم و دلم میخواهد بشنوی و این فریاد تو را با خود بیاورد و از هرچه تلخکامیست دورت کند. از راه دور میبوسمت، دور و دورتر! از یاد نبر که ترکت نمیکنم، که تو را قدم به قدم دنبال میکنم، که شبزندهدار تو هستم، برای تو. کنار تو. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به امید دیدار زود عزیزم، به امید نوشتهٔ خوشخط و مرتب تو. من مثل همیشه یکهو از تو جدا شدم! توان کافی در خودم سراغ ندارم برای تحمل این جدایی. دوستت دارم. زندگی کن. تا آنجا که جا دارد، خوشحال باش. تو وسط دریایی؛ چقدر میتوانی خوشبخت باشی اگر بخواهی! دوستت دارم، عزیزم؛ مرا بهخاطر خودت ببخش، من! تو را باور دارم و از اعماق روحم دوستت دارم. تو را محکم میبوسم، محکم. این منم، که میل و علاقهٔ میانمان را از زندگیام بهتر حفظ میکنم و پیشاپیش برای خوشبختی وحشتناکی که از داشتن یکروزهٔ تو در کنارم احساس خواهم کرد، مهیا شدهام. برو. من پیشت هستم، با تو هستم و در این لحظه از اشتیاق دریا در وجود تو، ذوق میکنم. برو، برو؛ تو تمام اعتماد مرا با خودت داری.
مراقب خودت باش؛ تو تمام امید مرا با خودت داری. برای تو.
ماریا نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هر وقت احساس میکنم کمجان و بیچاره و بیکس شدهام، فقط به این خاطر است که به شک دچار میشوم؛ اما هر وقت مرا دوست داری هر وقت کنارم هستی، زندگیام سرشار و توجیهپذیر است. عزیزم، این منم که باید، تکوتنها، در این دو ماهِ طولانی خودم را احیا کنم تا دیگر شک بهسراغم نیاید. تو باید فقط مرا دوست داشته باشی، خیلی مرا دوست داشته باشی؛ این همهٔ چیزیست که لازم دارم تا خودم را به بزرگی و وسعت و آکندگیِ اقیانوس احساس کنم، به بزرگی تمام جهان؛ این همهٔ چیزیست که لازم دارم تا صورتم آن برق خوشبختی را که خوشت میآید، داشته باشد. پیروزی ما اینجاست نه جای دیگر. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق عزیز من، به چهرهٔ شادابت فکر میکنم و این نیروی واقعی و اُمید من است. مراقبِ ما باش. خودت را زیبا، روشن، قوی حفظ کن. خودت را برای خوشبختی آماده کن. این یگانه وظیفهایست که ما داریم. دیگر مرا هرگز از زندگیات بیرون نکن. مرا بپذیر، نه آنطور که تقدیری محتوم را پذیرا میشویم؛ آنطور بپذیرم که انسانی را میپذیریم با همهٔ ضعفها و قوتهایش. منتظرم بمان. همه چیز را از نو میسازم. خودم را. عشقمان را، میان دستهای تو در امتدادِ این فراق. با کورترین اعتمادها.
مأیوس میبوسمت. ناتوان از کندهشدن از تو. ناتوان از کندهشدن از زمینی که تو در آن نفس میکشی. به اُمید دیداری زود، خیلی زود، عشق من. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من، این هفتهای که میآید، این روزهایی که بی تو میگذرند، ماههایی که تو اینجا نیستی تا مایهٔ آرامش و امیدم باشی. آخ که چقدر سخت است!
مراقب خودت باش، خیلی مراقب خودت باش. در سختی و آسایش با تو خوشبخت بودهام، خیلی به حضورت نیاز دارم، به لبخندهایت، به خندههایی که به من میبخشیدی، به اعتمادی که به من میدادی، به غم و خشمی که در من میساختی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم. زیبا و باوقار! چقدر در این لحظه دلم میخواهد ببینمت. به تو فکر میکنم، به این فیلمی که آنقدر در آن دوستت دارم: زیباترینِ صورتها، روحی آشکاره، رنج،… بله، چقدر زیبا بودی! گاه در ستیغ زمان که در آن نه خوشبختی هست و نه بدبختی و فقط عشق هست و سکوتش، چقدر با من بودن را بلدی تو. مثل ساحلهایی که تو دوست میداری، آنجا که آسمان را نهایتی نیست.
دوستت دارم. این هم آخرین نامهام که امیدوارم آخری باشد. ما با هم زندگی خواهیم کرد. چه توان و چه خوشبختیای از این پس احساس میکنم. چقدر خواهمت بوسید، بهزودی زود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خواب وقتی که دیگر وقت نداشته باشیم از این عشق سخن بگوییم. بله، میخواهم دیگر از آن حرف نزنم تا چنان در زندگیمان درونی شود و چنان با نفسکشیدنمان آمیخته شود که… دوست داشتن بهمثابهٔ نفس کشیدن باشد، همین. زندگی کردن و جنگیدن در کنار هم، با یقین. عزیزم، چقدر از تو ممنونم بهخاطر آنچه به من میدهی و چقدر دلم میخواهد این خوشبختی را که به من میگویی احساسش میکنی، گسترش دهم و افزون کنم… نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من، رفتی، مرا سرشار از خودت، پوشیده از وجودت، چرخزنان حول خودت رها کردی. و من چقدر میترسیدم از تصور چنین نوئلی!
حالا فردا تو دور خواهی شد، دور. و من هنوز تو را با همان گرما کنار خودم حس میکنم، هرجا که بروم.
من تو را «کلی» دوست ندارم و نمیفهمم چطور این حس خوشحالی که از حضور مداومت در جانم بیدار میشود برای خوشبختی من کافی نیست. لحظاتی پیش میآید که خودم را بابت بیشتر خواستن سرزنش میکنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
همیشه تاریکیها و توفانها هستند. اما مأمنی و صخرهای سخت و درخشان هم هست که حالا قابل اتکاست. و چه حس خوشبختیای، چه احساس افتخاری و چه احساس شجاعتی میدهد. دلارام من! میبوسمت، اکنون بیشتر از همیشه و همین حالا… نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بله ما با هم وقت میگذرانیم، به هم نگاه میکنیم، خودمان را جستوجو میکنیم، همدیگر را درک میکنیم. لحظات دیگری هم اما خواهد بود. اینطور نیست؟ موج و باران خوشبختی، سوختن… شب آرام است و ستارهباران. شببهخیر عزیزم! هنوز ده شب مانند این مانده، بعدش اما تبعید تمام خواهد شد. تو را با ده شبِ پیشِرو میبوسم. از ته قلبم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اگر به این حال رسیدهام بهخاطر توست. برای تو و در هوای توست که قدر خودم را میدانم و چنین خود را خوشبخت احساس میکنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
«من در سویدای وجودش زندگی میکنم، مثل کشتیشکستهای خوشبخت…» نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من، خیلی فکر کردهام و به این نتیجه رسیدهام که اتفاقاتی که ما فکر کردهایم ضد ما هستند فقط مقدر شدهاند تا به ما کمک کنند که احساس حقیقی زندگی را بفهمیم و در این مورد ما را بیشتر به هم نزدیک کردهاند. من وقتی با تو آشنا شدم خیلی جوان بودم طوری که واقعاً نمیتوانستم آنچه «ما» بودیم را درک کنم. شاید باید در زندگی با خودم مواجه میشدم تا با عطشی بیانتها بهسوی تو برگردم. این نظر من است.
الآن، کاملاً متعلق به تو هستم. مرا کنار خودت بگیر و دیگر هرگز ترکم نکن، من امیالت را حس میکنم وقتی به سراغت میآیند و نیز میل خودم را با تو سهیم میشوم تا بتوانم از تو نیرویی بگیرم که بر این امیال پیروزم کند. وقتی به آن فکر میکنم، وقتی سعی میکنم آیندهمان را تصور کنم، کم مانده از احساس خوشبختی خفه شوم و هراسی عظیم قلبم را میفشارد، آنقدر که نمیتوانم این همه شادی را در این دنیا باور کنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هر نامهای که میگیرم مرا در دنیایی از خوشبختی ذوب میکند که تا چند روز دوام مییابد.
زندگیام همانطور است و پرجنب و جوشتر شده از وقتی که «سوء تفاهمات پستی» پایان یافته و تو دوباره کنار خودم هستی. با تو حرف میزنم، نامههایت را یکباره و چندباره میخوانم، من طرحهای فوقالعادهای ریختهام و در این سر کوچکم برنامهای برای این زمستان دارم که خوب است، خیلی خوب، میتوانم تو را از این بابت مطمئن کنم، از آنجا که قبلاً، بارها و بارها، نمیدانم چندبار، زندگیاش کردهام. از طرفی، در طرحهای من تو خوشحال هستی و به من لبخند میزنی… پس تا آن موقع! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
گرم تماشای کوهستان، تنگِ غروب به تو فکر میکنم. این فکر مثل مدّی در درونم رخ میدهد. دوستت دارم با تمام ژرفای هستی. مصمم و مطمئن منتظرت هستم. مطمئنم که ما میتوانیم خوشبخت باشیم، مصمم که با تمام توان یاریات دهم و اعتماد به نفست بدهم. اگر تو به من کمی کمک کنی، خیلی ناچیز، کافیست که با آن کوهها را بلند کنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عزیزم، از نامهات به این طرف شیرینی بینظیری حس میکنم که با من است. شاید من اشتباه میکنم، شاید تو الآن احساس دوری و سردی میکنی اما از نامهات به این طرف بهنظرم اینقدر نزدیکی، اینقدر پرمهری که من دیگر نمیتوانم از این بُهت و خوشبختیای که در آنم بیرون بیایم. در طی این روزهای دراز فراق، ناخودآگاه فکر میکردم که تو سرد و غریبه شده باشی، عذابی گنگ را با خودم اینور و آنور میبردم. همین است که دلم میخواهد بهمحض رسیدن این نامه دوباره برایم بنویسی. چون اگر درست حساب کرده باشم بین دو ارسال نامهات، بیش از یک هفته وقفه میافتد. اگر به آنچه این هفتهٔ سکوت با خود میآورد فکر کنی، شاید بفهمی که واقعاً لایقش هستم که هرچه نوشتهای دوباره برایم بفرستی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بگو چه باید کرد با نیازی که به تو دارم؛ آن نیاز است که به این سازش رضا نمیدهد. من هم به تو فکر میکنم، تنانه و پرشور و حرارت. تو مثل آن مرغ باشکوه پَرسیاه دریایی با آن بافهموهای سیاهت… میبینی، دارم راه میافتم. اما اینها را که مینویسم ذوب میشوم و دریایی از ملاحت مرا در خود فرو میکشد. ماریا عزیزکم، عزیزم، این واقعیت دارد که کلمات معنای خودشان را دارند و زندگی هم. کاش فقط دستهایت روی شانههایم بود…
به امید دیدار عزیزم، به امید دیدار. سپتامبر از راه میرسد، سپتامبر که همچون بهارِ پاریس است، ما پادشاهان این شهریم، پادشاهان پنهانی و خوشبخت، شکوهمند، اگر تو بخواهی. خدانگهدار ملکهٔ مشکی، از ته قلبم میبوسمت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خوشبختیای که تو با وجودت به من میدهی، فقط بابت همین که هستی (دور یا نزدیک) بسیار بزرگ است، اما باید اعتراف کنم که کمی مبهم و انتزاعیست و انتزاع هرگز یک زن را ارضا نمیکند، دستکم در مورد من صدق میکند. تو چه میخواهی؟ من به آن هیبت بالابلندت نیاز دارم، به بازوان نرمت، بهصورت زیبایت، به نگاه روشنت که زیر و زبرم میکند، به صدایت، به لبخندت، به بینیات، به دستهایت، به همه چیز. همین که نامهات با خودش حسی از حضور واقعیات میآورد، مرا چنان به حسی شیرین فرو میبرد که نمیدانم چطور برایت تعریفش کنم، مخصوصاً که این فکر را داشتی که به من تصویر جمعوجوری از روزهایت بدهی، از جایی که زندگی میکنی و وضع جسمی و روحیات. فکرش را هم نمیتوانی بکنی که این اواخر چه چیزهایی حاضر بودم بدهم تا کمی از تو خبردار شوم و بتوانم کمی تصورت کنم، از صبح تا شب یا در ساعت خاصی از روز. به همین خاطر البته تو خواهی گفت که دارم پرتوپلا میگویم. کاش احساس غمت از فراق من شبیه احساس من بوده باشد که البته فکر میکنم بوده. حس میکنم که نمیتوانم تو را ترک کنم، در تمام مدتی که باز از هم جدا شدهایم به تمام امورم بیاعتنا شدهام. خاموش و بیصدا. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تنها آرزویم این است که پیش تو باشم و حرف نزنم. مثل آن موقعها که من بیدار میشدم و تو هنوز خواب بودی و من مدتی طولانی نگاهت میکردم، چشمانتظار بیداریات. این بود، عشقم، این خود خوشبختی بود! و این چیزی است که باز انتظارش را میکشم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
یکهو بهطرز ناممکنی در وجودم حسی از خوشبختی درخشید. میگویم ناممکن، چون صبحی از فکر به این یک ماه و نیم جدایی و فاصلهٔ هشتصد کیلومتری احساس ناامیدی چنان وجودم را فرا گرفت که واقعاً غلبه بر آن سختترین کار دنیا شد؛ کاری در مرز ناممکن. به این فکر کردم که «به او زیاد نامه خواهم نوشت» و فوراً دیدم که در دل شب دارم راه میروم، روی تپهای کوچک پر از بادامبنان و هوا چنان خوش بود چنان فرحبخش و دلانگیز بود که شوق زیادی در وجودم برانگیخت که این مکان دوستداشتنی را با تو سهیم شوم. واقعاً ناممکن به نظر میرسید که بتوانم اینها را بنویسم و از صمیم قلب و با تمام عشقم با تو حرف بزنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فقط تو را میخواستم. چقدر دوستت دارم، ماریا. تمام امشب، تو را تماشاکنان، گوشکنان به این صدایی که در خانهٔ مارسل طنین انداخته بود و حالا دیگر هیچ چیز جایش را در قلبم نمیگیرد، متن نمایشی به ذهنم خطور کرد. دیگر نمیتوانم بخوانمش مگر اینکه از زبان تو بشنوم. راه من خوشبخت بودن با توست. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من چقدر خوشبختم ماریا! آیا ممکن است؟ آنچه در وجودم پر میزند از جنس شادیِ دلدادگیست. اما در عین حال تلخی رفتنت را میچِشَم. غم چشمهایت را، وقتِ وداع. واقعیت این است که طعم با تو بودن طعمیست بین اضطراب و خوشبختی. اما اگر همانطور که نوشتهای، دوستم داری، باید چیز دیگری به دست بیاوریم. زمان، زمان ماست که عاشق شویم و عشق را آنچنان نیرومند و مستدام بخواهیم تا از فراز همه چیز عبور کنیم.
من این نگاه روشنی را که به آن تظاهر میکردی دوست ندارم. آدم که حساس باشد تمایل دارد آنچه را که مأیوسش میکند بینش بنامد و آنچه را که به دردش نمیخورد واقعیت. این بینش اما بهاندازهٔ سایر چیزها کور است. فقط یک روشنبینی وجود دارد: پی خوشبختی رفتن. میدانم که هر چقدر هم گذرا باشد هر چقدر هم مخاطرهآمیز یا شکننده، خوشبختی برای ما دوتا مهیاست اگر دستمان را سمتش دراز کنیم. حتماً اما باید دستمان را دراز کنیم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از آنجا که اصل و نسب ماریا به گالیس میرسیده، اقیانوس را در خود داشته است: مانند آن موج میزند، در هم میشکند، در خود جمع میشود و دوباره با شور حیرتآوری از نو میآغازد. او خوشبختی و بدبختی را با شدتی یکسان زندگی میکند، تمام و کمال و تا ژرفنا تسلیم آن میشود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ما همدیگر را اتفاقی دیدیم، همدیگر را بازشناختیم، تسلیم هم شدیم، عشقی آتشین از بلور ناب ساختیم، آیا به خوشبختیمان و آنچه نصیبمان شده حواست هست؟
ماریا کاسارس، ۴ ژوئن ۱۹۵۰ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
مقایسهٔ دردناک موقعیت خود با موقعیتِ دیگرانی که احساس میکنیم از ما خوشبختتر هستند، متأسفانه یکی از سرچشمههای همیشگیِ آشفتگی روانی بهحساب میآید. این نوع مقایسه باعث میشود نسبت به خودمان احساس ناخوشایندی داشته باشیم اگر بیشتر به خودمان فشار آورده بودیم و مرتکب اینقدر خبط و خطا نمیشدیم و میتوانستیم بر تنبلیمان غلبه کنیم، شاید میتوانستیم خودمان را به سطح آنان برسانیم. یا اینکه بیشتر و بیشتر بابت موانع بیرونیِ موجود بر سر راهمان خود را آزار میدهیم. روبهرویی با امر والا اینجا نیز مفید است زیرا امر والا صرفاً باعث نمیشود فقط خودمان را بنا به قیاس، کوچک ببینیم. بلکه همچنین رتبهٔ انسان را نیز فرومیکاهد و آنها را نیز حداقل برای مدتی تا حدودی معمولی نشان میدهد. در قیاس با درهای ژرف یا اقیانوس، حتی پادشاهان یا مدیران ارشد نیز چندان قدرتمند بهنظر نمیرسند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در بیابان زمین دست تنگ و بیچیز است. به همین خاطر آدمی فرصت زیادی دارد تا به جهان بیندیشد. زمانی بسیار طولانی در اختیار دارد تا به آسمان و ستاره و آفتاب و خدا فکر کند. تا ابد به شن خیره شود، اما اینجا، در این جنگل پرهیاهو، زمین غنی که هر درختش معجزهای است و هر پرندهاش بزرگترین موضوع است برای تفکر و تأمل، هر انسانی نیازمند عمری است برای اندیشیدن و خیالات، زمین ما را اسیر خود میکند… به تملک زمین درمیآییم… به تملک اشیای موقتی و کوچک… اینجا آدمی در جزئیات غرق میشود. معانی بزرگ را فراموش میکند. تو خوشبختی که از سرزمین دیگری آمدهای و رؤیاهایت فقط معانی بزرگی چون جهان و زندگی بوده است. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
* آیدا و احمد خوشبختی و سعادت زناشویی خود را به این ترتیب ضمانت میکنند که همیشه، در مواردی که خطایی از یک طرف سر بزند این سوآل را مطرح کنند: «آیا طرف خطاکار، خطای خود را از روی سوء نیت انجام داده، یا این که سوء نیت نداشته است؟» و اگر سوء نیتی در کار نبود، بلافاصله آن خطا را فراموش کنند و طرف خاطی را ببخشند؛ زیرا هیچ چیز به قدر بزرگوار بودن و خصلت عفو و اغماض، در استحکام زندگی و خوشبختی زناشویی موثر نیست، و احمد و آیدا به این حقیقت با تمام دل و جان خود اذعان دارند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اگر میدانستی چه قدر محتاج نوازشهای تو هستم! اگر میدانستی چه قدر مشتاق آنم که با من سخن بگویی، به من بگویی که مرا دوست میداری، به من بگویی که خوشبختی، به من بگویی که چه فکر میکنی، چه میخواهی، و فردای طلایی مشترکمان را چه جور میبینی… افسوس آیدای کوچک من، کاش میدانستی که حاضرم به جای هر دقیقه که با من از قلبت سخن بگویی، یک سال از عمرم را بدهم. کاش میتوانستی حدس بزنی که چه قدر دوست میدارم با زبان خودت از محبت خودت با من حرف بزنی… دهان و لبانت به قدر چشمها و دستهایت دوستم ندارند: دستان مهربانت دستهای مرا میان خود میگیرند و چشمهای عجیب تو (که برای توصیف آنها کلمهٔ «زیبا» کافی نیست) مرا زیر نوازش نگاههایت به خواب میبرند؛ اما لبانت… نه! آنها نه با کلمهیی و نه با بوسهیی… نه! آنها با من یگانه نیستند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
در فیلم هایی که موضوع آنها کارهای غیراخلاقی و طلاق است، همیشه خوشبختی و خوششانسی یک نفر نقش بزرگی را بازی میکند. “عزیزم، من را خوشبخت کن” یا “تو که دوست نداری مانع خوشبختی من شوی؟” عقاید یک دلقک هاینریش بل
هیچ کس به طور نسبی، به مدت طولانی یا کمتر خوشبخت نیست. شما یا خوشبختی یا نیستی، همین! مرگ خوش آلبر کامو
لوسین گفت: اونا خوشبختن.
مورسو گفت: آره.
و به فکر فرو رفت؛ نه، دست کم یکی
به خوشبختی آن یکی حسد نمیورزد. مرگ خوش آلبر کامو
هیچوقت تسلیم نشو. خیلی از چیزها رو در درونت داری و نجیب ترینشون احساس خوشبختیه. فقط منتظر مردی نباش که باهات کنار بیاد. این اشتباهیه که خیلی از زنها دچارش میشن. تو خودت خوشبختی رو پیدا کن. مرگ خوش آلبر کامو
هر آدمی که احساس و اراده و شوق به خوشبختی داشته باشه، مستحق اینه که ثروتمند باشه. به نظرم شوق به خوشبختی، با ارزشترین چیزیه که تو قلب آدم نهفته ست. مرگ خوش آلبر کامو
فردا صبح، آنا فراموش میکند که قول داده ام او را به خانه اش ببرم. تمام چیزی که درک میکند، احساس آن لحظه اش است و خوشبختانه این احساس چیزی جز امنیت و شادمانی نیست. ما میتوانیم با گفتن حقیقت، هر لحظه را برایش پر از تشویش و غم کنیم یا به او دروغ بگوییم و هر لحظه اش را سرشار از شادمانی کنیم. این انتخاب ماست و مسلما اگر من جای او بودم، دومی را ترجیح میدادم. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
سالهاست به این نتیجه رسیده ام که خوشبختترین آدمها -اگر اصلا آدم خوشبختی وجود داشته باشد- کودکان هستند و پیرزنهای بی سواد. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
تو خوشبختی، او گفت، خوشبختی که میتوانی اینهمه احساس کنی، کاشکی من هم میتوانستم اینهمه را حس کنم. تو دستکم زندهای که بتوانی درد را احساس کنی. سابینا آنائیس نین
در کتاب در باب مهربانی نوشتهٔ آدام فیلیپس و باربارا تیلور، نویسندگان کتاب دراینباره بحث میکنند که مهربانی در ذات بشر است: «تاریخ به ما تجلیهای متعدد اشتیاق بشر به ارتباط را نشان میدهد، از گرامیداشتهای ساده و بیپیرایهٔ دوستی گرفته، تا تعلیمات مسیحی دربارهٔ عشق و نیکوکاری، تا فلسفههای قرن بیستم دربارهٔ خوشبختی و سعادت اجتماعی.» فیلیپس و تیلور معتقدند که ما با سبک کردن بار سنگین دیگران -آرام کردن ترسها و پروبال دادن به امیدهایشان- نیرو میگیریم. وقتی همان مهربانی به ما بازگردانده شود، ما رشد میکنیم، ترسهای خودمان کمتر و امیدهایمان تقویت میشود: «مهربانی… آن نوع نزدیکی و تعلق خاطری را در ما خلق میکند که هم از آن میترسیم و هم در آرزویش هستیم… مهربانی اساساً به زندگی ارزش زیستن میدهد.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
«در زندگی بهدنبال خوشبختی نگردید؛ زندگی خودش خوشبختی است.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
حقیقت زندگیکردن، نه با قطعیت مرگ، بلکه با اعجاز زندهبودن به اثبات رسیده است. هرچه سنّمان بالاتر میرود، این حقیقت با بهیادآوری زندگیهای گذشته بیشتروبیشتر تأیید میشود. وقتی در سن رشد بودم، پدرم یک بار به من گفت: «دنبال خوشبختی نگرد؛ خود زندگی خوشبختی است.» سالها طول کشید تا معنی حرفش را بفهمم؛ ارزشِ یک زندگی زیستهشده؛ ارزش نابِ زندگیکردن. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
وقتی انتخاب میکنید که از زندگیتان لذت ببرید دیگر مهم نیست که کجا هستید یا رُک بگویم، دیگر مهم نیست چه حرفها و نظرات منفیای درموردتان گفته میشود. دراینصورت باز هم شادی و خوشبختی را پیدا میکنی چون شادی به اینکه کجا هستی ربطی ندارد، به کسی که هستی مربوط میشود. خودت باش دختر ريچل هاليس
انسانهای قوی نیازی به خوشبختی ندارند. شیر مقدونیه دیوید گمل
هیچکدوم از ما مسئول خوشبختی دیگران نیستیم. عجب آنکه،میتونیم مسئول بدبختی شخص دیگهای باشیم. ارباب کمان نقرهای دیوید گمل
ما هر روز چیزهایی رو انتخاب میکنیم،بعضی خوب و بعضی از اونها بد. و اگه به اندازه کافی قوی باشیم،پیامد اونها رو میپذیریم. راستش رو بگم،وقتی مردم از خوشبختی حرف میزنن،من منظورشون رو درست درک نمیکنم. لحظههای لذت و خنده وجود داره،آرامش دوستانه،ولی خوشبختی پایدار؟اگر هم وجود داشته باشه،من کشفش نکردم. ارباب کمان نقرهای دیوید گمل
میخواهید بدانید من خوشبخت هستم یا نه?
شما با این فرمول اشنا هستید: «اگر میتوانستم زندگی را از نو اغاز کنم»
خب در این صورت من زندگی را همینگونه که هست اغاز میکردم. مرگ شادمانه آلبر کامو
خوشبخت کسانی که چیزی ندارند که در اتاق در بسته پنهانش کنند. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
مائده نزدیک رفت تا ظرفهای غذا را بردارد. لحظه ای نگاه هایشان در هم قفل شد. مکثی کوتاه! انگار با چشم هایشان باهم حرف میزدند.
_با من خوشبختی؟
لبخندی تلخ بر لبان مائده نشست:
+فکر میکنی این هشت سال رو چطوری گذروندم؟ وقت بودن جلیل سامان
"پیشرفتم عالیست. بعضی وقتها نصف شب از خواب بیدار میشم و میبینم هیچ احساسی ندارم. بیدرد بیدرد. یک پیروز واقعی! یک جور خلاء کامل و خیلی عالی!
خلاصه اینکه من هم حالا میتونم ادعا کنم که به خوشبختی رسیدم. یا گمان میکنم بتونم یک شب زیبای بی مهتاب لب دریاچه بنشینم و هیچ احساسی نکنم.
انگاری خدا شفایم داده. " خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
مرد حداقل آزاد است و میتواند به هوسهایش دست یابد هر جا خواست برود از موانع بگذرد و دوردستترین خوشبختیها را به چنگ آورد اما زن همیشه با موانع روبه رو است و چون ضعیف و انعطاف پذیر است و محدودیتهای قانونی و عرفی هم دست و پایش را میبندد ، اراده اش همچون تور کلاهش که به نخی بند است به هر بادی میلرزد. همیشه هوسی او را به دنبال خود میکشد و حادثه ای سد راهش میشود. مادام بوواری گوستاو فلوبر
زیبایی پایدار است، حتی در غم و اندوه، اگر بروی دنبال زیبایی بگردی، هر چه بیشتر خوشبختی را کشف خواهی کرد و تعادل خودت را باز خواهی یافت. هر کس شاد است دیگران راهم شاد میکند و هر کس که از شجاعت و ایمان برخوردار باشد، هرگز در بدبختی نخواهد مرد. آن فرانک خاطرات 1 دختر جوان آن فرانک
از تو باغچه صدایی اومد، شکوره از تو پنجره بیرون رو نگاه کرد تا ببینه صدای چیه. نیمرخش چهقدر زیبا بود. تو اون تاریکی و سرما، بعد از دوازده سال این خوشبختی نصیبم شده بود که از نزدیک یه دل سیر چهرهای رو نگاه کنم که آرومآروم داشت از یادم میرفت. نام من سرخ اورهان پاموک
«قبل از تو هرگز طعم خوشبختی رو نچشیده بودم» دختری که رهایش کردی جوجو مویز
این را خوب میدانم که ما اغلب در صدد آنیم که خوشبختی را از راهی که در واقع معلول خوشبختی است به دست بیاوریم تا از راهی که علت آن است. در نتیجه راه رسیدن به خوشبختی را پر از دست انداز و مخاطره آمیز میکنیم. آهنگ عشق آندره ژید
یک عضو کک مکی و کوچولوی سازمان به نام جورج، به اشتباه با کشیدن ضامن نارنجکی، خودش و مجسمه را به هوا فرستاد. تفسیر و تحلیل هربرت کامیک در این مورد خیلی مختصر و مفید بود: خوشبختانه جورج یک بچه یتیم بود. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
هیچ چیز ممکن نیست بدتر و زنندهتر از خوشبختی باشد که دیر نصیب آدم میشود؛ لذتی ندارد که هیچ ، به علاوه حق لعنت فرستادن بر سرنوشت را هم از شما سلب میکند. رودین ایوان تورگنیف
برو به درگاه خدا دعا کن که تو رو سنگ کنه. این تنها خوشبختیه واقعیه. برای همین هم این خوشبختی رو برای خودش نگه داشته. تو هم خودت رو در مقابل همه ی فریادهایی که میشنوی بزن به کری. تا فرصت هست خودت رو سنگ کن. سوء تفاهم آلبر کامو
خوشبختی یک افسانه دور بود. تماما مخصوص عباس معروفی
اکثریت جامعه خوشبختی را به آزادی ترجیح میدهند و حزب به عنوان حافظ و نگهبان خوشبختی مردم دست به هر کاری میزند تا برای خوشبختی آنها با آزادی مبارزه کند. در وقع حزب شادی و خوشی خود را فدا میکند تا مردم خوشبخت باشند. 1984 جورج اورول
و باز این یک حقیقت دیرینه است که میلیونها بار گفته شده ولی حتی یک بخش ناچیزی از زندگی ما را شکل نداده است وآن این جملات است: درک زندگی بالاتر از زندگی است. آگاهی از قوانین خوشبختی بالاتر از خوشبختی است و… این آن چیزی است که باید با آن مقابله کرد و من مقابله خواهم کرد. رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
و باز این یک حقیقت دیرینه است که میلیونها بار گفته شده ولی حتی یک بخش ناچیزی از زندگی ما را شکل نداده است وآن این جملات است: درک زندگی بالاتر از زندگی است. آگاهی از قوانین خوشبختی بالاتر از خوشبختی است و… این آن چیزی است که باید با آن مقابله کرد و من مقابله خواهم کرد. رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
و همانطور که جنایت کار میشدند، عدالت را اختراع کردند و قوانین قضایی به وجود آوردند وبرای نگه داشتن آن گیوتینها را برپا کردند. آنان به سختی به خاطر میآوردند که چیزی را از دست داده اند. چیزی را در گذشته رها کرده بودند خوشبختی و معصومیت را. آنها حتی امکان وجود خوشبختی و پاکی را در گذشته به تمسخر میگرفتند و آن را یک رویا میدانستند. رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
ناسپاسی بیفکرانه سلاح جوانی است؛ بدون آن چگونه میتوانند در زندگی پیش روند. پیران برای جوانان آرزوی خوشبختی میکنند، اما آرزوی بدبختی هم میکنند: دوست دارند آنها را نابود کنند و سرزندگیشان را خفه کنند، و خودشان جاودان باقی بمانند. جوانان، اگر بدخلقی و جلفی نکنند گذشته شکستشان میدهد، گذشته دیگران که به شانه آنها سوار شده است. خودخواهی فرصتی است که نجاتشان میدهد. آدمکش کور مارگارت اتوود
اساسا آدم هایی خوشبخت ترند که کودک وار فارغ از غم فردا زندگی میکنند. رنجهای ورتر جوان یوهان ولفگانگ فون گوته
نمی دانم چگونه تصور میکردیم، همه آسودگی ها، تمامی خوشبختیها با قدم گذاردن به جایی که کوچکترین شناختی از آن نداشتیم، امکان پذیر میشود. اگر بزرگترین ترس انسان، رو به رو شدن با ناشناخته است، چرا برای ما بزرگترین خوشبختی رفتن به سوی آن شده بود چه کسی باور میکند (رستم) روحانگیز شریفیان
نمی توانم درک کنم که چطور انسان زمانی کسی را بیشتر از جانش دوست داشته باشد و نتواند بدون او زندگی و خوشبختی را باور کند. بعد روزی به زحمت بتواند آن همه شیفتگی را به یاد بیاورد چه کسی باور میکند (رستم) روحانگیز شریفیان
خوشبختی همیشه به شکل خوشبختی نیست! ما خوشبختیم! شکنجه شدگان ِ خوشبخت.
و آنها سیه بختند ؛ شکنجه کنندگان سیه بخت. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
خوشبختی دیگران، باعث خوشبختی کسانی است که خودشان دیگر نمیتوانند خوشبخت باشند.
ترجمه سکینه نصرتی زنبق دره اونوره دوبالزاک
به نظر من زنها خیلی خوشبخت هستند که در آن واحد دارای دو خط مشی هستند. یک بخش مربوط به خودشان و بخش دیگر نقش آنها در تاریخ است. آنها بیشتر از ما، به زندگیشان میرسند؛ آنها تجربه میکنند؛ خیلی بیشتر از ما مشتاق به تغییر آدمها هستند. نزدیکی حنیف قریشی
مرسیه گفت: «عشق فروشی تنها چیزی است که برای ما باقی مانده. خوشبختی و احساسات عاشقانه مال شماست.» مرسیه و کامیه ساموئل بکت
بعضیها خوشبخت به نظر میآیند چرا که کارشان را راحت کرده اند واصلا به موضوع فکر نمیکنند ،بعضیها برنامه ای دارند شوهر میکنم ،خانه میخرم ،دو تا بچه میآورم ،یک خانه ییلاقی میخرم ،سرشان به این گرم است ومثل گاو دنبال گاوباز میدوند ،غریزی واکنش نشان میدهند پیش میروند. اما اصلا نمیدانند مقصدشان کجاست میتوانند ماشین بخرند حتی گاهی میتوانند یک فراری بخرند. فکر میکنند معنی زندگیشان همین است. وهیچ وقت چیزی نمیپرسند. اما با این همه چشمهایشان غمی را نشان میدهد که حتی خودشان هم از وجودش در جانشان خبر ندارند. تو خوشبختی ؟ زهیر پائولو کوئیلو
انسانها اگر بخواهند بین تو و خوشبختی شان یکی را انتخاب کنند ، مسلما تو را انتخاب نخواهند کرد. ماهی طلا ژان ماری گوستاو لوکلزیو
عبارت روزگار خوش گذشته به آن معنی نیست که اتفاقات بد در گذشته کمتر رخ میدادند فقط معنی اش این است که خوشبختانه مردم به آسانی آن اتفاقات را از یاد برده اند. تونل ارنستو ساباتو
خوشبختی در دوران کودکی تفاوت داشت آن موقع صرف جمعآوری و کسب تجربههای تازه یا یافتن عواطفِ نو اهمیت داشت؛ درست مثل اینکه کاشیهای سرامیک جلاخورده را کنار هم جمع کنی تا کوشک باشکوهی برای خود بسازی. دیرباوری هم، بخشی از خوشبختی بود، منظورم آن فروماندن در باورِ بخت و اقبال است. دریا جان بنویل
می خوام یه اعتراف کنم!
من چند سال پیش دیوانه وار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم؛
عاشق یه دختر لاغر و قد بلند شدم که عینک ته استکانی میزد و پانزده سال از خودم بزرگتر بود! اون هر روز به خونه پیرزن همسایه میاومد تا پیانو یاد بگیره…
از قضا زنگ خونه پیر زن خراب بود و معشوقه دوران کودکی من زنگ خونه ما رو میزد، منم هر روز با یه دست لباس اتو کشیده میرفتم پایین و در رو واسش باز میکردم، اونم میگفت ممنون عزیزم، لعنتی چقدر تو دل برو میگفت عزیزم!
پیر زنه همسایه چند ماهی بود که داشت آهنگ «دریاچه قو» چایکوفسکی را بهش یاد میداد و خوشبختانه به اندازه کافی بی استعداد بود تا نتونه آهنگ رو بزنه، به هر حال تمرین رو بی استعدادی چربید و داشت کم کم یاد میگرفت…
اما پشت دیوار حال و روز من چندان تعریفی نداشت، چون میدونستم پیر زنه همسایه فقط بلده همین آهنگ «دریاچه قو» را یاد بده و دیگه خبری از عزیزم گفتنها و صدای زنگ نیست
واسه همین همه هوش و ذکاوت خودم رو به کار گرفتم.
یه روز با سادیسمی تمام یواشکی ده صفحه از نتهای آهنگ رو کش رفتم و تا جایی که میتونستم نتها رو جابجا کردم و از نو نوشتم و گذاشتمشون سر جاش!
اون لحظه صدایی تو گوشم داشت فریاد میکشید،فکر کنم روح چایکوفسکی بود
روز بعد و روزهای بعدش دوباره دختره اومد و شروع کرد به نواختن «دریاچه قو»!
شک ندارم کل قوهای دریاچه داشتن زار میزدن، پیر زنه فقط جیغ میکشید، روح چایکوفسکی هم تو گور داشت میلرزید!
تنها کسی که لذت میبرد من بودم، چون پیر زنه هوش و حواس درست و حسابی نداشت که بفهمه نتها دست کاری شده…
همه چی داشت خوب پیش میرفت،هر روز صدای زنگ، هر روز ممنونم عزیزم و هر روز صدای پیانو بدتر از دیروز!
تا اینکه پیرزنه مرد،فکر کنم دق کرد!
بعد از اون دیگه دختره رو ندیدم
ولی بیست سال بعد فهمیدم تو شهرمون کنسرت تکنوازی پیانو گذاشته…
یه سبد گل گرفتم و رفتم کنسرتش، دیگه نه لاغر بود و نه عینکی، همه آهنگها رو با تسلط کامل زد تا اینکه رسید به آهنگ آخر!
دیدم همون نتهای تقلبی من رو گذاشت رو پیانو…این بار علاوه بر روح چایکوفسکی به انضمام روح پیرزنه، تن خودمم داشت میلرزید؛ «دریاچه قو» رو به مضحکی هرچه تمام با نتهای اشتباهی من اجرا کرد، وقتی که تموم شد سالن رفت رو هوا!
کل جمعیت ده دقیقه سر پا داشتن تشویق میکردن
از جاش بلند شد و تعظیم کرد و اسم آهنگ رو گفت،اما اسم آهنگ «دریاچه قو» نبود!
اسمش شده بود «وقتی که یک پسر بچه عاشق میشود»
فکر میکنم هنوزم یه پسر بچه ام! قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
هیچ کس در این دنیا_چون در بطن موقعیت خاص انسانی دیگر قرار ندارد_نمی تواند احساس صحیح و درستی در مورد بدی یا خوبی مسئلهای داشته باشد، خواه این مسئله به خوشبختی یا بدبختی، به عشق یا سقوط هنری ارتباط داشته باشد. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
مدی به یاد میآورد که جنی چه قدر خسته شده بود. بعد از آنها خواسته شد، وقتی که خانمهای بسیار خوشپوش با بهترین علاقهی قلبی به آنها میگویند، چه قدر خوشبختند که کسی مثل سِر پیتر را دارند، مودب و ساکت زیر آفتاب بایستند و مودبانه لبخند بزنند.
با چندش و لرز فکر کرد، آن روز بود که «درخت اعدام» را دیدند. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
خوشبختی خانه ای پر از طلا و جواهر نیست، بلکه چیزی خیلی بیشتر از آن است؛ همان چیزی که الان دارد و دیگر لازم نیست تغییرش بدهد! جایی که کوه بوسه میزند بر ماه گریس لین
کسی که مایل است شهر و دیار خود را ترک گوید، انسان خوشبختی نیست. بار هستی میلان کوندرا
آن قدیم قدیما که صوت خوش رو بین پرندهها تقسیم میکردن همه ی پرندهها از اشراق و مشرق راه افتادن تا آوازی برای خودشون انتخاب کنن.
بلبل و قناری قبل از همه رسیده بودن و بهترین صوت هارو برای خودشون برداشته بودن. بعد بقیه از راه رسیده بودن. هرکه زودتر رسید سهم بیشتری نصیبش شد. این طوری شد که صوت خوش ته کشید و چیزی به کموتر نرسید. کموتر گله کرد و گفت من پیک دل داده هایم چرا باید بی نصیب باشم از صوت خوش؟ جواب شنید همینه که هست. هر کاری میخوای بکن. پرندهها هم پر کشیدن و با آوازهاشون رفتن و کموتر را تنها گذاشتن. کموتر از ناراحتی هی گفت: «بدبختی… بدبختی…» از آن روز به بعد صوت کموتر شد همین کلمه بدبختی. هرجاهم بره رزق و روزی و سلامتی و خوشبختیو میبره از اونجا عاشقانه فریبا کلهر
حالا میفهمم که چقدر کورها خوشبختند که آن ابرهای خاکستری بالای کوه را نمیبینند و آدمهای دماغ قرمز، مثل دماغ تو، با چشمهای خیس و اشکریز، مثل چشمهای تو را نمیبینند. چشمه قدیسان جان میلینگتون سینگ
پطرونیوس نگاه عمیقی انداخت و گفت: ای جوان خوشبخت! گرچه دنیا زودگذر و حوادث آن ناپایدار است و در ان سعادتی برای انسان متصور نیست، اما یک چیز در این عالم شیرین و گرانبهاست و ان جوانی ست، این جوانی ست که به انسان اینهمه شور و هیجان میدهد. کجا میروی هنریک سینکیویچ
از وطن گریختم تا از رنجهای آن رها شوم و همچون قویی، غنوده در آرامش فراموشی سفید، زندگی کنم و خوشبختی را بشناسم… اما انگار خارج از چارچوب وطن و به دور از دیگران هیچ سعادتی وجود ندارد… در خلا هیچ سعادتی نیست، مگر در لحظات نشئگی که آن هم عذاب هولناکی در پی دارد… دانوب خاکستری غادهالسمان
من میدانم که میتوانم خوشحالت کنم و مطمئن باش که تو هم میتوانی خوشبختم کنی. .
تو ازمن آدمی ساختی که اصلا تصورش را هم نمیکردم. حتی با این شرایطی که داری بازهم میتوانی شادم کنی. از تمامِ آدمهای دنیا فقط میخواهم کنارِ تو باشم، تو را به هرکسی ترجیح میدهم، حتی این تویی که به نظرِ خودت از دست رفته است. من پیش از تو جوجو مویز
تنها مسئله ای که هرگز نباید در موردش حرف بزنید خوشبختی شماست. مالون میمیرد ساموئل بکت
اکثر بیماران آسایشگاه از خانوادههای ثروتمند بودند. اما پول نتوانسته بود، خوشبختی، شادی و رضایت آنها را بخرد. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
خوشبختی به سراغم آمده بود و من آن را دو دستی نچسبیده بودم، فقط برای این که زندگی را پیچیده نکنم. اما خیلی ساده بود. کافی بود دستم را دراز کنم. بقیه اش درست میشد. وقتی آدم خوشبخت است، همه چیز جفت و جور میشود. دوستش داشتم آنا گاوالدا
تازه فهمیدم خوشبخت که باشی، زندگی چه حال و هوایی دارد. دوستش داشتم آنا گاوالدا
با این همه بدبختی که در دنیا میدید، انتظار شادی و خوشبختی بیهوده و احمقانه مینمود. توقعاتش را از زندگی کم کرده بود، عکسها در کشوها بودند و یاد مردگان را از ذهن رانده بود. فقط یک چرم تیغ تیزکنی، و یک جفت دستبند زنگ زده تزئین اتاق بود. ولی فکر میکرد که آدم بالاخره چشم و گوش دارد، و میشنود. یک آدم خوشبخت به من نشان بده تا من هم غرور، خودپسندی، شرارت و جهل مطلق را نشان دهم. جان کلام گراهام گرین
پیش از این نمیدانست که خوشبختی چقدر شکننده است، اینکه اگر مراقبش نباشی امکان دارد از آن بالا بیفتد و خرد شود. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
ورونیکا در طول زندگی اش متوجه شده بود بسیاری از مردمی که میشناخت، درباره فجایع زندگی دیگران چنان صحبت میکنند که انگار مایلند به آنها کمک کنند، اما حقیقت این است که از رنج دیگران لذت میبرند، چون باعث میشود باور کنند که خوشبخت اند و زندگی نسبت به آنها سخاوتمند بوده. ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
خانوادههای خوشبخت همه مثل همند، اما خانوادههای شوربخت هر کدام بدبختی خاص خود را دارند. آناکارنینا 1 (2 جلدی) لئو تولستوی
هرگز نمیتوانیم به روح زخم بزنیم، همان طور که هرگز نمیتوانیم به خدا زخم بزنیم، اما اسیر خاطرات زندگی مان میشویم و خاطرات زندگی ما را ویران میکند، حتی هنگامی که همه چیز برای خوشبختی مان فراهم است. الف پائولو کوئیلو
اگر دروغ هایی مثل سعادت و خوشبختی و این حرفها را کنار بگذاری تازه میتوانی لحظههای باارزش زندگی را بشناسی. رویای تبت فریبا وفی
انگار فاصله خوشبختی تا بدبختی تنها دانستن است! تا وقتی چیزی را که عامل بدبختی است نمیدانی، خوشبختی. بیستاره مریم ریاحی
در این دورهها عموماً یک کارت سفید رنگ چاپ میکشود، با نوشتههای طلایی که به دلیل نادیده گرفته شدن «کنتراست» اساساً قابل خواندن نیست، ولی اگر کسی حوصله کند و متن این دعوتنامهها را مطالعه کند با بی ربطترین و کم معنیترین جملات، استعارهها و تشبیهات جهان ادبیات مواجه خواهد شد! چیزهایی توی این مایهها که: «دو کبوتر سبکبال، آشیانه عشق میسازند و حضور صمیمی شما عزیزان بالای آن درخت خوشبختی، مایه سرافرازی ماست.» یا «امشب در المپیک زندگی دو قهرمان داریم، باشد که میان تشویقهای بی امان شما مدال طلای سعادت را به گردن بیاویزند.»
جالب اینکه بدون هیچ شرمساری و خجالت، این مهملات را بین فامیل خود تقسیم میکنند. قصههای امیرعلی 1 امیرعلی نبویان
دیگر خوشبختی که هم اکنون آرزویش را میکردم مطرح نیست بلکه تنها آگاهی مطرح است پشت و رو آلبر کامو
تصویری برای خوشبختی وجود ندارد. خوشبختی عدم حضور است، سرانجام از خود رها شدن و به همه چیزهای دو رو بر پیوستن. عدم حضور تصویری ندارد.
ترجمه پرویز شهدی ایزابل بروژ کریستین بوبن
این #زندگی انگار میدان اسب دوانی است. هرگز توقفی در کار نیست. آخ اینها که هرگز مجال یک روز #تفکر را به خودشان نمیدهند، اینها میمیرند، مرده اند، بی چاره ها! به خود ما هم که خواستش را داریم باز این مجال را نمیدهند… خوشبختانه در میان آبهای طغیانی این زندگی چند جزیره کوچک هست که بتوان بدان پناه برد: #کتابهای زیبای شاعران و خاصه #موسیقی. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
… هیچ چیز از دست نرفته است. تو هنوز حق داری که #خوشبخت باشی. زندگی ات آغاز میشود. . . جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
دیگران چه نیازی به تصور آرزوی ما دارند. شیوه خوشبخت بودنشان از آنِ خودشان است، نه از آنِ ما و حق با آن هاست… جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
اگر کسی را واقعاً دوست داشته باشیم، خوشبختی او را آرزو میکنیم. ملت عشق الیف شافاک
… ﻓﻬﻤﻴﺪم اﻣﺮﻳﻜﺎ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﭘﺎﻳﺎن ﻓﻴﻠﻢ را ﺑﻪ ﻛﺴﻲ ﮔﻔﺖ و اﮔﺮ ﮔﻔﺘﻲ ﺗﻮ را ﺑﻪ ﺑﺎد ﻣﻼﻣﺖ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﻧﺪ وﺑﺎﻳﺪ ﻫﻲ ﻋﺬرﺑﺨﻮاﻫﻲ ﻛﻪ ﮔﻨﺎﻫﻲ ﻣﺮﺗﻜﺐ ﺷﺪه ای و آﺧﺮ داﺳﺘﺎن را ﺧﺮاب ﻛﺮده ای.
در اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن ﭘﺎﻳﺎن داﺳﺘﺎن ﺗﻨﻬﺎ ﭼﻴﺰ ﻣﻬﻢ ﺑﻮد. وﻗﺘﻲ ﻣﻦ و ﺣﺴﻦ ﭘﺲ از دﻳﺪن ﻳﻚ ﻓﻴﻠﻢ ﻫﻨﺪی در ﺳﻴﻨﻤﺎ زﻳﻨﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﻲرﻓﺘﻴﻢ، آﻧﭽﻪ ﻋﻠﻲ، رﺣﻴﻢ ﺧﺎن، ﺑﺎﺑﺎ ﻳﺎ دﻫﻬﺎ دوﺳﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﻋﻤﻮزاده ﻫﺎ و ﻋﻤﻪ زاده ﻫﺎ وﻏﻴﺮه ﻛﻪ ﻣﺪام ﺧﺎﻧﻪ رﻓﺖ و آﻣﺪ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﺑﺪاﻧﻨﺪ، اﻳﻦ ﺑﻮد« دﺧﺘﺮة ﺗﻮی ﻓﻴﻠﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺷﺪه؟ ﭘﺴﺮه (ﺑﭽﻪ ﻓﻴﻠﻢ) ﻛﺎﻣﻴﺎب ﺷﺪه و رؤﻳﺎﻫﺎﻳﺶ ﺗﺤﻘﻖ ﭘﻴﺪا ﻛﺮده، ﻳﺎ ﻧﺎﻛﺎم و ﻣﺤﻜﻮم ﺑﻪ ﻏﻮﻃﻪ وری در ﺷﻜﺴﺖ ﺷﺪه؟
اﻳﻨﻬﺎ ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﺑﺪاﻧﻨﺪ ﻓﻴﻠﻢ ﭘﺎﻳﺎن ﺧﻮش دارد ﻳﺎ ﻧﻪ.
اﮔﺮ اﻣﺮوز ﻛﺴﻲ از ﻣﻦ ﺑﭙﺮﺳﺪ ﻛﻪ ﭘﺎﻳﺎن داﺳﺘﺎن ﻣﻦ و ﺣﺴﻦ و ﺳﻬﺮاب ﺑﻪ ﺧﻴﺮ و ﺧﻮﺷﻲ اﻧﺠﺎﻣﻴﺪه، ﻧﻤﻲ داﻧﻢ ﭼﻪ ﺑﮕﻮﻳﻢ.
آﻳﺎ اﺻﻼ داﺳﺘﺎ ن ﻛﺴﻲ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﺎن ﺧﻮش ﻣﻲ اﻧﺠﺎﻣﺪ؟
ﻫﺮﭼﻪ ﺑﺎﺷﺪ، زﻧﺪﮔﻲ ﻛﻪ ﻓﻴﻠﻢ ﻫﻨﺪی ﻧﻴﺴﺖ. اﻓﻐﺎﻧﻬﺎ دوﺳﺖ دارﻧﺪ ﺑﮕﻮﻳﻨﺪ: زﻧﺪﮔﻲ ﻣﻴﮕﺬره؛ ﺑﻲ اﻋﺘﻨﺎ ﺑﻪ آﻏﺎز، ﭘﺎﻳﺎن، ﻛﺎﻣﻴﺎب،ﻧﺎﻛﺎم، ﺑﺤﺮان ﻳﺎ روان ﭘﺎﻻﻳﻲ، زﻧﺪﮔﻲ ﻣﺜﻞ ﻛﺎروان ﭘﺮ ﮔﺮد و ﺧﺎک ﻛﻮچ ﻛﻨﻨﺪﮔﺎن آﻫﺴﺘﻪ آﻫﺴﺘﻪ ﭘﻴﺶ ﻣﻲ رود. بادبادکباز خالد حسینی
نامه بیست و یکم
عزیز من!
خوشبختی نامه ای نیست که یک روز، نامه رسانی، زنگ در خانه ات را بزند و آن را به دستهای منتظر تو بسپارد. خوشبختی،ساختن عروسک کوچکی ست از یک تکه خمیر نرم شکل پذیر…به همین سادگی، به خدا به همین سادگی؛ اما یادت باشد که جنس آن خمیر باید از عشق و ایمان باشد نه هیچ چیز دیگر…
خوشبختی را در چنان هاله ای از رمز و راز ، لوازم و شرایط، اصول و قوانین پیچیده ی ادراک ناپذیر فرو نبریم که خود نیز درمانده از شناختنش شویم…
خوشبختی، همین عطر محو و مختصر تفاهم است که در سرای تو پیچیده است… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه بیستم
عزیز من!
فردا، یک بار دیگر، سالروز ازدواج ماست، و من که اینجا نشسته ام و صبورانه خط مینویسم هنوز هیچ پیشکشی کوچکی برای تو تدارک ندیده ام؛ اما این تنها مسأله ای ست که هرگز، به راستی هرگز مرا نگران نکرده است، و نیز، نخواهد کرد. نگران، نه؛ اما غمگین، البته چرا.
این، در عصر نفرت انگیز شی ئی شدنِ محبت و عشق، معجزه ای ست که ما - من و تو - خوشبختی مان را ، نه تنها بر پایه ی پول، بل حتی در رابطه ی با آن نساخته ایم ؛ که اگر چنین کرده بودیم ، چندین و چند بار، تاکنون، میبایست شاهد ویران شدن شرم آور این بنا بوده باشیم…
و چقدر تأسف انگیز است ویران شدن چیزی که خوب بودنش را مؤمنیم.
و کیست در میان ما که نداند این معجزه ی حذف پول به عنوان حلال مشکلات، تنها به همت والا، گذشت بی نهایت، بلند نظری و منش بزرگوارانه ی تو ممکن گشته است؟ 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه نوزدهم
به راستی چه درمانده اند آنها که چشم تنگ شان را به پنجرههای روشن و آفتابگیر کلبههای کوچک دیگران دوخته اند…
و چقدر خوب است ، چقدر خوب است که ما - تو ومن - هرگز خوشبختی را در خانه ی همسایه جستجو نکرده ایم.
این حقیقتاً اسباب رضایت خاطر و سربلندی ماست که بچه هایمان هرگز ندیده و نشنیده ان که ما ارفاه دیگران ، شادیهای دیگران، داشتنهای دیگران، سفرههای دیگران، و حتی سلامت دیگران، به حسرت سخن گفته باشیم. و من، هرگز، حتی یک نفس شک نکرده ام که تنها بی نیازی روح بلند پرواز تو این سرافرازی و آسودگی بزرگ را به خانه ی ما آورده است…
تو با نگاهی پر شوکت و رفیع - همچون آسمان سخی - از ارتفاعی دست نیافتنی ، به همه ی ما آموختی که میتوان از کمترین شادی متعلق به دیگران ، بسیار شاد شد - بدون توقع تصرف آن شادی یا سهم خواهی از آن.
من گفته ام، و تو در عمل نشان داده ای:
خوشبختی را نمیتوان وام گرفت.
خوشبختی را نمیتوان برای لحظه ای نیز به عاریت خواست.
خوشبختی را نمیتوان دزدید نمیتوان خرید نمیتوان تکدی کرد…
بر سر سفره ی خوشبختی دیگران، همچو یک مهمان ناخوانده، حریصانه و شکم پرورانه نمیتوان نشست، و لقمه ای نمیتوان برداشت که گلوگیر نباشد و گرسنگی را مضاعف نکند.
پرنده ی سعادت دیگران را نمیتوان به دام انداخت، به خانه ی خویش آورد، و در قفسی محبوس کرد - به امید باطلی، به خیال خامی.
خوشبختی ، گمان میکنم، تنها چیزی ست در جهان که فقط با دستهای طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته میشود، و از پی اندیشیدنی طاهرانه.
البته ما میدانیم که همه گفت و گو هایمان در باب خوشبختی، صرفاً مربوط به خوشبختی در واحدی بسیار کوچک است نه خوشبختی اجتماعی ، ملی ، تاریخی و بشری…
برای رسیدن به آنگونه خوشبختی - که آرمان نهایی انسان است - نیرو، امید، اقدام و اراده ی مستقل فردی راه به جایی نمیبرد و در هیچ نامه ای هم، حتی اگر طوماری بلند باشد، نمیتوان درباره ی آن سخن به درستی گفت.
عزیز من!
خوشبختی امروز ما ، تنها به درد آن میخورد که در راه خوشبخت سازی دیگران به کار گرفته شود. شرط بقای سعادت ما این است، و همین نیز علت سعادت ماست.
یک روز از من پرسیدی:
«کی علت و معلول، کاملاً یکی میشود؟» و یادت هست که من، در جا، جوابی نیافتم که بدهم.
بسیار خوب!
پاسخت را اینک یافته ام… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه شانزدهم
همگام من در این سفر پر خاطره ی پر مخاطره!
بارها گفته ام، و تو خوب میدانی، که ارزش نهایی هر زندگی در حضور لحظههای سرشار از احساس خوشبختی در آن است.
در یکنواختی و سکون، هیچ چیز وجود ندارد چه رسد به خوشبختی
که ناگزیر ، از پویشی دائمی سرچشمه میگیرد.
ما نباید بگذاریم که هیچ جزئی از زندگی مان در دام تکرار، گرفتار شود.
صیاد سعادت، چشم بر این دام دوخته است…
من باز هم از تکرار با تو سخن خواهم گفت - اما به لحنی و صورتی دیگر. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه پنجم
عزیز من!
«شب عمیق است؛ اما روز از آن هم عمیقتر است. غم عمیق است اما شادی از آن هم عمیقتر است».
دیگر به یاد نمیآورم که این سخن را در جوانی در جایی خوانده ام ، یا در جوانی، خود، آن را در جایی نوشته ام.
اما به هر حال ، این سخنی ست که آن را بسیار دوست میدارم.
دیروز نزدیک غروب، باز دیدمت که غمزده بودی و در خود. من هرگز ، ضرورت اندوه را انکار نمیکنم؛ چرا که میدانم هیچ چیز مثل اندوه، روح را تصفیه نمیکند و الماس عاطفه را صیقل نمیدهد؛ اما میدان دادن به آن را نیز هرگز نمیپذیرم؛ چرا که غم حریص است و بیشتر خواه و مرز ناپذیر، طاغی و سرکش و بد لگام.
هر قدر که به غم میدان بدهی ، میدان میطلبد ، و باز هم بیشتر ، و بیشتر…
هر قدر در برابرش کوتاه بیایی ، قد میکشد، سلطه میطلبد، و له میکند…
غم ، هرگز عقب نمینشیند مگر آن که به عقب برانی اش ، نمیگریزد مگر آن که بگریزانی اش ، آرام نمیگیرد مگر آن که بی رحمانه سر کوبش کنی…
غم، هر گز از تهاجم خسته نمیشود.
و هر گز به صلح دوستانه رضا نمیدهد.
و چون پیش آمد و تمامی روح را گرفت، انسان بیهوده میشود، و بی اعتبار، و نا انسان، و ذلیل غم، و مصلوب بی سبب.
من،مثل تو، میدانم که در جهانی این گونه درد مند، بی دردیِ آن کس که میتواند گلیم خود را از دریای اندوه بیرون بکشد و سبکبارانه و شادمانه برساحل بنشیند، یک بی دردیِ دد منشانه است، و بی غیرتی ست، و بی آبرویی، و اسباب سر افکندگی انسان.
آن گونه شاد بودن ، هرگز به معنای خوشبخت بودن نیست، بل فقط به معنای نداشتن تفکر است و احساس و ادراک؛ و با این همه ، گفتم که ،برای دگرگون کردن جهانی چنین افسرده و غم زده، و شفا دادن جهانی چنین درد مند، طبیب،حق ندارد بر سر بالین بیمار خویش بگرید،و دقایق معدود نشاط را از سالهای طولانی حیات بگیرد.
چشم کودکان و بیماران ، به نگاه مادران و طبیبان است.
اگر در اعماق آن، حتی لبخندی محو ببینند ، نیروی بالندگی شان چندین برابر میشود.
به صدای خنده ی بچهها گوش بسپار، و به صدای درد ناک گریستنشان ، تا بدانی که این ،سخنی چندان پریشان نیست.
عزیز من!
این بیمار کودک صفت خانه ی خویش را از یاد مران!
من، محتاج آن لحظههای دلنشین لبخندم - لبخندی در قلب - علی رغم همه چیز. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
ار خوشبختی هیچ کس نمیمیرد، بدبختی نیز باعث مرگ کسی نمیشود.
از داستان کالای جاندار اتاق شماره 6 آنتوان چخوف
چه فرد خوشبخت بوده باشد، چه بدبخت؛ زندگی او هرگز چیزی بیش از لحظه #حال نبوده، لحظه ای که همواره در حال ناپدید شدن است و اکنون آن لحظه نیز دیگر پایان یافته است درمان شوپنهاور اروین یالوم
او انسانی خوشبخت است که میتواند یک بار برای همیشه از فریب دادن بسیاری از مخلوقات همنوع خود اجتناب ورزد
(آرتور شوپنهاور) درمان شوپنهاور اروین یالوم
معتقدم که #خوشبختترین مردم کسانی هستند که بیشتر از هر چیزی به دنبال #تنهایی و #خلوت میروند درمان شوپنهاور اروین یالوم
شوپنهاور خودش گفته است که جانداران دو پا _اصطلاح شوپنهاور_ نیاز دارند برای گرم شدن با آتش به یکدیگر بسیار نزدیک شوند، هر چند که او در خصوص سوختگی ناشی از مجاورت زیاد با یکدیگر هشدار داده است.
شوپنهاور به #جوجه_تیغی علاقه داشت. آنها برای گرم شدن به یکدیگر خیلی نزدیک میشوند، اما از تیغهای خود برای حفظ فاصله استفاده میکنند. او برای این جدایی و فاصله ارزش قایل بود و برای شادی و خوشبختی به هیچ چیز خارج از خودش وابستگی نداشت. درمان شوپنهاور اروین یالوم
کشف کرده بودم که در خوشبختی چقدر خودپرستی وجود دارد. خوشبختی با جدایی سر میکند ،از حصارها ،از کرکرههای بسته و از فراموش کردن دیگران ساخته شده است. خوشبختی بنا را بر این میگذارد که فرد از دیدن دنیا به گونه ای که به راستی هست سرباز میزند. به خاطر همین عشق را بر خوشبختی ترجیح میدهم. میبایست عشق به کسانی را حفظ کنم که نه به قدر کافی زیبا بوده اند ،نه به قدر کافی سرگرم کننده و نه به قدر کافی جالب که به طور طبیعی توجه دیگران را جلب کند ،عشق به افراد دوست نداشتنی را… انجیلهای من اریک امانوئل اشمیت
کرئا: اگر پوچی و بی معنایی را تا پایان ِ نتایج ِ منطقی اش پیش ببریم نه میتوانیم خوشبخت بشویم و نه زندگی کنیم. کالیگولا آلبر کامو
خوشبختی از آن شیرینیهاییست که باید گرم گرم خورد. نمی شود آن را به منزل برد. همینکه کسی بخواهد آن را به هر قیمت شده حفظ کند گه کاری میشود. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
خانوادههای خوشبخت بههمدیگر میمانند، و خانوادههای بدبخت هم هر کدام بهسبک و شیوهٔ خودشان بدبختند. آناکارنینا 1 (2 جلدی) گالینگور لئو تولستوی
یکسری قوانین وجود دارند و اگر از آنها تبعیت نکنید، ذهن هوشیار این ایده را که خوشبختید، رد میکند. ساحره پورتوبلو پائولو کوئیلو
همگام من در این سفر پر خاطره ی پر مخاطره!
بارها گفته ام، و تو خوب میدانی، که ارزش نهایی هر زندگی در حضور لحظههای سرشار از احساس خوشبختی در آن است.
در یکنواختی و سکون، هیچ چیز وجود ندارد چه رسد به خوشبختی
که ناگزیر ، از پویشی دائمی سرچشمه میگیرد.
ما نباید بگذاریم که هیچ جزئی از زندگی مان در دام تکرار، گرفتار شود.
صیاد سعادت، چشم بر این دام دوخته است…
من باز هم از تکرار با تو سخن خواهم گفت - اما به لحنی و صورتی دیگر… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
به گل گفت: -خدا نگهدار!
اما او جوابش را نداد.
دوباره گفت: -خدا نگهدار!
گل سرفهکرد، گیرم این سرفه اثر چائیدن نبود. بالاخره به زبان آمد و گفت:
-من سبک مغز بودم. ازت عذر میخواهم. سعی کن خوشبخت باشی.
از این که به سرکوفت و سرزنشهای همیشگی برنخورد حیرت کرد و سرپوش به دست هاجوواج ماند.
از این محبتِ آرام سر در نمیآورد. گل بهاش گفت:
-خب دیگر، دوستت دارم. اگر تو روحت هم از این موضوع خبردار نشد تقصیر من است. باشد، زیاد مهم نیست. اما تو هم مثل من بیعقل بودی… سعی کن خوشبخت بشوی…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل نهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
من رمز واقعی خوشبختی را کشف کرده ام و آن این است که باید برای حال زندگی کرد و اصلا نباید افسوس گذشته را خورد یا چشم به آینده داشت بلکه باید از همین لحظه بهترین استفاده را برد. بابا لنگ دراز جین وبستر
جودی: من با این نظریه که بدبختی و غم و ناامیدی قوای اخلاقی آدم را میسازد مخالفم. آدم هایی خوشبخت هستند که وجودشان سرشار از مهر و محبت است. من اعتقادی به افراد بیزار از مردم و مردم گریز ندارم. بابا لنگ دراز جین وبستر
خانوادههای خوشبخت همه به مثل هم اند، اما خانوادههای شوربخت هر کدام بدبختی خاص خود را دارند. آناکارنینا 1 (2 جلدی) لئو تولستوی
بی نهایت منقلب بودم، نمیدانستم چه کنم؛ آن موجود تمام فکر هایم را به طور کامل به هم میریخت. خرسند بودم به نحو عجیبی شاد بودم؛ به نظرم میرسید که به نحو لذت بخشی در خوشبختی غوطه ور میشوم. او به صراحت خواسته بود من را بدرقه کند، این فکر از جانب من نبود، میل خودش بود. ضمن آن که پیش میرفتیم نگاهش میکردم، و بیش از پیش شهامت مییافتم؛ او به من دلگرمی میداد و با هر حرفش من را مجذوب خودش میکرد. برای لحظه ای فقر خودم، پستی ام، تمام هستی رقت انگیزم را از یاد بردم، احساس کردم که خون گرم، در سراسر پیکرم در جریان است،… گرسنگی کنوت هامسون
به قدم زدن در خیابانها ادامه دادم، بی آنکه در قید چیزی باشم ول میگشتم، بی آنکه نیازی داشته باشم در گوشه ای ایستادم، مسیرم را عوض کردم، یکی از خیابانهای جانبی را که کاری در آن نداشتم در پیش گرفتم. همه چیز را به حال خود میگذاشتم، در بامداد شاد ول میگشتم، بی خیالی ام را در میان آدمهای خوشبخت دیگر به این سو و آن سو میکشاندم. هوا خالی و روشن بود، و بر جانم سایه ای نبود. گرسنگی کنوت هامسون
مثل خیلی از زنانی که در زندگی مشکلی برایشان به وجود میآید برای مهسا هم مشکلی پیش آمد و موجب جدایی از همسرش گردید. اما او طی دوران جدایی با استقامت و بردباری در برابر گرفتاری و مشکلات حاصل از آن و عدم توجه به حمایت و ترحم دیگران به زندگی خود ادامه داد. ولی گاهی گذشته ی شیرین خود را به خاطر میآورد و حسرت میخورد و کم کم داشت امید خود را به رفع مشکلش از دست میداد تا این که با نازنین آشنا شد و این آشنایی باعث گردید نازنین از سرگذشت او با خبر شود و به مرور زمان به تقویت روحیه او بپردازد. مهسا روزنه ی امیدی در دلش روشن شد و به زندگی امیدوار گردید و از طرفی هم خداوند به او کمک کرد و سرنوشت پر غم و غصه ی او را تغییر داد و…
از زبان مهسا:
گفتی از عشق بگو، عشق، بر خلاف کلمههای دیگه، یه کلمه ی زیبا و مقدسیه و کاربردهای مختلفی داره. عشق، یعنی دوست داشتن. آن هم دوست داشتن خالصانه و از ته قلب. اولین عشق انسان، یعنی زیباترین آن، عشق به خدای یکتاست که در قلب همه ی ما انسانها وجود داره و هیچ چیزی نمیتونه جای اون رو بگیره و بعد عشق به چیزهای دیگه ای که به صورت و دلائل دیگری برای انسان با ارزش و گرانبهاست و از صمیم قلب اونها رو هم دوست داره و به اونها میباله و عشق میورزه. مثل عشق به زندگی، عشق به کار، عشق به خانواده، عشق به پدر، عشق به مادر، عشق به همسر. همه ی اینها دوست داشتنه و همینطور هم عشق به فرزند، ولی وقتی فرزندی وجود نداشته باشه این عشق میتونه هم برای مرد و هم برای زن نگران کننده باشه…
از زبان نازنین:
مهسا دوره سختی را گذرانده بود و به همین سادگی قادر به فراموش کردن آن نبود و نمیتوانست آن خاطرات را از ذهن خود پاک کند و ندیده بگیرد. زیرا همه ی امید و آرزوهای خود را برباد رفته میدید و انتظار نداشت که زندگی با او این چنین بازی کند و سعادت و خوشبختی اش را یکباره از او بگیرد. حال او را درک میکردم. تنها نیازی که داشت آرامش فکری بود. میبایست کاری میکردم و او را از این افکار بیرون میآوردم. غم سراسر وجودم را فرا گرفته بود و به حال او غصه خوردم. سرگذشت مهسا واقعاً ناراحت کننده و غم انگیز بود. او راست میگفت با این فکر پریشانی که حاصل از جدایی بود امکان آرامش و تمرکز فکر برایش وجود نداشت و هر کسی به جای او بود از پا در میآمد. چون ما زنها احساسی که نسبت به مسئله جدایی داریم به این خاطر است که بسیار شکننده ایم و در معرض انواع و اقسام قضاوتها قرار میگیریم و امنیت لازم را نخواهیم داشت ولی مردها چنین احساسی ندارند و بی خیال و راحت از کنار آن میگذرند و خم هم به ابروی خود نمیآورند و چه بسا دنبال یکی دیگر هم بروند. گفتی از عشق بگو حبیبالله نبیاللهی قهفرخی
در هر حال احساس خوشبختی در گذشته پاک از لوح ذهنم محو شده، البته به فرض آنکه از همان آغاز چنین چیزی در ذهنم وجود داشته. نامناپذیر ساموئل بکت
آنچه در قضیه ی هانیش بیشتر از همه به خاطرش حسرت میخورد، از دست رفتن توهماتش بود. هفتههای متمادی هانیش در او توهم عزت و احترام و آینده ی پر آوازه و ثروت زودهنگام را پرورده بود. هفتههای متمادی سر در ابرها داشت و هرگز حتا یک بار هم که شده پا بر زمین سرد واقعیت نگذاشته بود. همان فریب مایه ی حسرتش شده بود. هرگز هانیش را به این خاطر که با سرهم کردن دروغی مسخره او را به اوج احساس خوشبختی رسانده بود، نمیبخشید. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
تنوّع بی پایان چشم اندازها پیوسته به ما نشان میداد که هنوز با همهٔ انواع خوشبختی، تفکّر، یا اندوهی که میتوانست در این چشم اندازها نهفته باشد، آشنا نیستیم. میدانم که در برخی از روزهای کودکی ام، هنگامی که هنوز گه گاه دچار اندوه میشدم، در خلنگزارهای برتانی، اندوهم چنان در چشم انداز فرو میرفت و جزیی از آن میشد که ناگهان از من میگریخت-و بدین سان میتوانستم آن را در برابر خویش، با لذّت تماشا کنم. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
آن قدر دنیا پر از چیزهای جور واجور است که مطمئنم همه ی ما باید هم چون پادشاهان خوشبخت باشیم بابا لنگ دراز جین وبستر
روحی که در فردوس تقدیس اش باید کرد
تنها در آن چه از آن منع شده لذت میجوید
و در گذرگاه خاردار آن که مانع خوشبختی است
سرگشته گام میزند. سوگنمایش اسپانیایی توماس کید
اغلب اشخاص به وضعی کاملا غیر حقیقی زندگی میکنند، زیرا آنها آنچه را که در خارج به طور مجاز وجود دارد، حقیقی تصور میکنند و هرگز به دنیای درونی خود اجازه ی خودنمایی نمیدهند. بدون شک بدین گونه میتوانند خوشبخت باشند. دمیان هرمان هسه
هرگز نباید خوشنودی را با خوشبختی اشتباه کرد. چون به عقیده ی من خوشبختی وجود ندارد. خاطرات پس از مرگ ژان دو تور
کسی که مایل است شهر و دیار خود را ترک گوید، انسان خوشبختی نیست. بار هستی میلان کوندرا
حالا دیگر خیلی دیر شده است. همیشه خیلی دیر است. خوشبختانه! سقوط آلبر کامو
خوشبختی یعنی گشتن به دنبالِ خوشبختی! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
چگونه پی نبرده ای که هر سعادتی زادهٔ تصادف است و در هر لحظه همچون گدایی بر سر راهت ظاهر میشود. بدا به حالت اگر بگویی خوشبختی ات مرده است چون تو آن را «بدین سان» در رؤیاهایت ندیده بودی – و اگر بگویی که تنها در صورتی به خویش راهش خواهی داد که منطبق با اصول و خواستهای تو باشد.
/ از ترجمه ی مهستی بحرینی مائدههای زمینی آندره ژید
اگر دروغ هایی مثل سعادت و خوشبختی و این حرفها را کنار بگذاری تازه میتوانی لحظههای باارزش زندگی را بشناسی. رویای تبت فریبا وفی
پاریس را هرگز پایانی نیست و خاطرهی هر کسی که در آن زیسته باشد با خاطرهی دیگری فرق دارد. ما همیشه آنجا باز میگشتیم، بیتوجه به اینکه که بودیم یا پاریس چگونه تغییر کرده بود یا با چه دشواریها و راحتیها میشد به آن رسید. پاریس همیشه ارزشش را داشت و در ازای هر چه برایش میبردی چیزی میگرفتی. به هر حال این بود پاریس در آن روزهایی که ما بسیار تهیدست و بسیار خوشبخت بودیم پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
وقتی کمی دیگر به بینایی چشمهای پیرزن فکرکردم باز آن فکر قدیمی آمد سراغم؛ این که هیچ نداشتن از کم داشتن بهتر است. وقتی کسی چیزی ندارد، آن را ندارد دیگر، اما وقتی کمی از آن را داشتهباشد ظاهرا چیزی دارد اما در واقع ندارد. یعنی فکر میکند دارد اما ندارد. این بدتر از نداشتن است. وقتی کسی نمیبیند، نمیبیند دیگر، اما وقتی کمی میبیند باز هم نمیبیند، گرچه فکر میکند که دارد میبیند. به علاوه، کسی که کمی میبیند میتواند بفهمد دیدن چه قدر خوباست و همین فهمیدن او را کلافه میکند. اما کسی که مطلقا نمیبیند نمیتواند بفهمد دیدن یعنی چه. از این نظر اصلا کلافهنیست، یا حداقل کمتر کلافهاست. کسی که اصل نمیشنود هزار بار آسودهتر است از کسی که کمی میشنود. کسی که هیچ نمیداند یا کسی که خیلی میداند، خوشبختتر است از کسی که کمی میداند. یعنی من اینطور فکر میکنم. 3 گزارش کوتاه درباره نوید و نگار مصطفی مستور
گفت: «عجب الاغی هستی! تو اینقدر نفهمی که تا بحال متوجه نشدهای که عقل و خوشبختی مانعهالجمع است؟ هیچ فرد عاقلی نمیتواند خوشبخت باشد، زیرا درنظر عاقل زندگی یک امر واقعی است و او میبیند که این امر واقعی چه چیز وحشتناکی است. فقط دیوانگان میتوانند خوشبخت باشند، و آنهم نهبسیاری از آنها. بیگانهای در دهکده مارک تواین
قورت دادن بعضی از مسائل مثل ماهها تو را ندیدن عادت من است. این تحمل را عملی به توانایی من در پذیرفتن مسائل ندان. آنچه را که پذیرفتم زندگی توست، آنچه را که آرزو میکنم خوشبختی توست. تصمیم بگیر که دیگر مرا نبینی، چون من چندان با تعقل کاری ندارم، من دیوانهام، ژاله تو تماما مخصوص عباس معروفی
چرا باید کلاغ سرنوشت برای بچهای که هنوز در شکم مادرش است قار قار خوشبختی سر دهد اما بچه دیگری در یتیم خانه پا به دنیای خداوند بگذارد؟ بیچارگان فئودور داستایوفسکی
فکر کنم خوابم برد،چون یادم میآید که توسط پلیسی که با نوک کفش بی ادبانه به دنده هایم سقلمه میزد بیدار شدم. فکر میکنم سیستم من نوعی مُشک ترشح میکند که برای اولیای امور دولتی بسیار خوشایند است. وگرنه چه کسی به خاطر انتظار معصومانه برای مادرش جلو یک فروشگاه دستگیر میشود؟جاسوسی چه کسی را میکنند و گزارش چه کسی را میدهند به خاطر برداشتن یک بچه گربه ولگرد بیچاره از جوی آب؟ظاهرا مثل یک زن خیابان گرد درشت اندام جماعت پلیسها و بازرسان بهداشت را به خود جلب میکنم. بالاخره روزی دنیا مرا به عذری مضحک دستگیر خواهد کرد. در انتظار روزی نشسته ام که مرا کشان کشان به سیاهچالی با تهویه مطبوع ببرند تا زیر نور لامپهای فلورسنت و سقفهای عایق صدا تاوان تمسخر تمام ارزش هایی را بدهم که سالها در قلبهای کوچک لاستیکی شان عزیز داشته اند. تمام قد از جا برخاستم-برای خودش نمایشی بود-و از بالا به دیده تحقیر پلیس بی ادب را نگاه کردم و او را با جمله ای در هم شکستم که خوشبختانه معنایش را متوجه نشد. . اتحادیه ابلهان جان کندی تول
جاوید از روی صندلی به طرف من خم شد.
«همهاش که غریزه نیست. منافع آدمها مهمتر است. وقتی حرف از دوست داشتن میشود و میگویند با تمام وجود، باور نکن. یک دروغ شاخدار است.»
بیشتر از قبل به عشقبازیتان شک کردم. فکر کردم جاوید از آن دسته مردهایی است که زنش را بغل میکند و در همان حال به فکر میخی است که باید به دیوار اتاقش بزند یا چکی که فردا باید پاس کند.
جاوید بلند شد. از کنارم رد شد و به شانهام زد.
«عاقل باش دختر.»
رفت که بخوابد. ناله کردم که مردهشور عقلتان را ببرد. عقل کذاییتان به چه کار من میآید؟ اصلا به چه کار خودتان میآید؟ فقط حفظتان کرده است. آن هم ظاهرتان را. مثل قانون حفاظت از محیط زیست کاری کرده است تا در یک جای امن بمانید. خیلی ساده و آسان دست هم را گرفتهاید و بیهیچ مانعی تصمیم گرفتهاید در زیر یک سقف زندگی کنید. از این خوشبختی قراردادی حالم به هم میخورد. در طول این شانزده سال آرام آرام به یک آگهی تبلیغاتی خانوادگی تبدیل شده بودید؛ همیشه راضی، همیشه عاقل.
ولی امشب همه آن حفاظها کنار رفت. راستش دلم خنک شد. هیچوقت گول ظاهرتان را نخورده بودم. شما فداکار، درستکار، شرافتمند و هزار چیز دیگر بودید ولی خوشبخت نبودید. رویای تبت فریبا وفی
آنچه او میخواست بخرد نه خوشبختی بلکه صرفا نبود بدبختی بود اختراع انزوا پل استر