«گفتم میخوام ترک موتورسیکلت بشینم اعلامیههای پدر را با هم پخش کنیم. گفت فرزانه خانم این کارها مردانه است. گفتم حرفهایی میگی فرامرز جان. حالا خانمها هم نماینده مجلس میشن. آزادمرد و آزاد زن با هم فرقی ندارند. گفت دلت را با این مزخرفات خوش کن. عمه تاجی چند شاخه گل زرد چیده بود. از پله ایوان آمد بالا و گفت باز چی شده به هم پریدین. گفتم عمه تاجی دلم میخواد تو تبلیغ نمایندگی پدر شرکت کنم فرامرز نمیگذارد. عمه گفت یعنی چه جوری، گفتم تو شهر اعلامیه و عکس پدر را پخش کنم. عمه تاجی هم حرف فرامرز را گفت. گفتم شما دیگه چرا عمه تاجی. گفت به خاطر اینکه اخلاق اجتماعی هنوز قبول نداره که زن فعالیت سیاسی بکند. درخت انجیر معابد 2 (2 جلدی) احمد محمود
#فرق (۱۷۸ نقل قول پیدا شد)
جمعه ، زری ، تو اتاق فرامرز خان یک حب تریاک پیدا میکند. میزندش به زبان ، بعد بویش میکند. تاج الملوک میبیند. میگوید
- چی زری جان؟
زری میگوید
- هیچی تاج الملوک خانم. این اینجا پیدا کردم.
تاج الملوک میرود طرف زری: «کدوم؟» و حب تریاک را از دست زری میگیرد، زیر و بالاش را نگاه میکند و لبخند به لب میگوید
- شیرین بیان زری جان - تا حالا ندیدی؟
- نه ، ندیدهام. اما انگار ی بویی میده.
تاج الملوک میرود سر گنجه: «بیا -» در گنجه را باز میکند. جعبه کوچکی برمیدارد، درش را باز میکند نشان زری میدهد: «اینها»
زری یک تکه کوچک برمیدارد. شکل و شمایلش با تریاک هیچ توفیری ندارد. زری میگوید
- به درد چی میخوره؟
- شکم پیچ ، رود درد.
زری زبان میزند به شیرین بیان، بعد بویش میکند و میگوید
- اما انگار با این فرق داشت.
تاج الملوک ، راست به چشم زری نگاه میکند و هیچ نمیگوید - گونههای زری سرخ میشو. میگوید
- من منظوری نداشتم تاج الملوک خانم - یعنی - خب تا حالا شیرین بیان ندیده بودم. شما راست میگین ، شیرین بیان بود. درخت انجیر معابد 2 (2 جلدی) احمد محمود
هر وقت اسم ساسان را میشنوم دلم میلرزد. ساسان با همه فرق دارد. هم خانوادهدار است. هم نجیب است و هم سنگین است. عمه تاجی میگوید فرزانه جان گول مردها را نخور. همه سر و ته یک کرباسند. ساسان مثل آنهای دیگر و آنهای دیگر هم مثل ساسان. چرا عمه تاجی اینقدر با مردها بد است. گفتمش عمه جان زن بالاخره باید با یک مرد ازدواج بکند. گفت البته - اما با کی و چی هر زنی باید با مردی ازدواج کند که لیاقتش را داشته باشد. این جوانها فقط هوس دارند. مرد زندگی نیستند.
گفتمش ولی شما میگویید همه یک کرباسند. گفت بله ، حالا هم میگویم ولی گاهی یک کرباسی پیدا میشود که یکی دو آب بیشتر شسته شده باشد. درخت انجیر معابد 1 (2 جلدی) احمد محمود
میرزا اسدالله گفت: «خیالت راحت باشد که برای من فرقی نمیکند. من نیستم از آنهایی که به انتظار امام زمانند. برای من هر کسی امام زمان خودش است. مهم این است که هر آدمی به وظیفه امامت زمان خودش عمل کند. بار امانت یعنی همین.» نون والقلم جلال آلاحمد
بیماریهای ما چسبیدههای وجودیِ ما هستند: عادات، ایدئولوژیها، آرمانها، اصول، داراییها، خدایان، فرقهها، دینها و ترسهایماناند و هر چیزی که دلت بخواهد. خدمات نیک ممکن است نوعی بیماری باشد، درست همان اندازه که کردارهای بد. تنآسایی شاید به همان اندازه بیماری باشد که کار. به هر چه دستاویز میشویم، ممکن است یک بیماری از کار درآید و سبب مرگمان شود. تسلیم مطلق است: اگر حتا به خردترین ذره بچسبی، میکربی را جان میبخشی که تو را خواهد خورد. پیکره ماروسی هنری میلر
با بقیه فرق داری و آدم خاصی هستی که به وقتش، آدم کاملی را برای خودت پیدا میکنی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
فرق بین مردی که فقط چمنا رو کوتاه میکنه و یه باغبون واقعی تو شیوه لمس کردن درختا و گلهاست. کسی که چمنا رو کوتاه میکنه احتمالا قبل از کارش هیچ وقت کنار چمنا نبوده و اما باغبون عمری رو پای درختا و گلها گذاشته. فارنهایت 451 ری برادبری
میدانی هیچ حقیقتی خارج از وجود خودمان نیست. در عشق این مطلب بهتر معلوم میشود، چون هر کسی با قوهی تصور خودش کس دیگر را دوست دارد و این از قوهی تصور خودش است که کیف میبرد، نه از زنی که جلوی اوست و گمان میکند که او را دوست دارد. آن زن تصور نهانی خودمان است، یک موهوم است که با حقیقت خیلی فرق دارد! 3 قطره خون صادق هدایت
«میدونی ، من فکر میکنم یک کمی با اغلب مردم فرق دارم. اگه آدم جور دیگری تخلیه بشه…»
مرد جوان با اشاره سر گفت: «بله ، همینطور است که میگویید. اگر آدم جور دیگری باشد محکوم به این است که تنها بماند. آنها با آدم بد میشوند. دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
هر کس که در دنیای خودش زندگی میکند دیوانه است. منظورم آدم هایی هست که با دیگران فرق دارند. ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
فرق بین دوست خوب و درمانگر چیست؟ دوست خوب (یا سلمانی و آرایشگر و مربی شخصی) میتواند حامی و همدل آدم باشد. دوست خوب میتواند محرم اسرار، مهربان و دلسوز باشد که در پریشانحالی به داد آدم برسد. اما یک فرق به جا میماند: فقط درمانگر ممکن است بتواند شما را با زمان حاضر رویارو کند. تعامل زمان حاضر (یعنی تعبیرهایی دربارهی رفتار کنونی دیگران) کمتر در زندگی اجتماعی رخ میدهد. اگر بدهد، نشانهی صمیمیت خیلی زیاد یا کشمکش در شرف وقوع است؛ مثلا «دوست ندارم اینجوری نگاهم کنی.» یا روابط دو جانبهی پدر و مادر با بچه «وقتی باهات حرف میزنم، رو برنگردان.» خیره به خورشید اروین یالوم
دیر بیکتاب… همچون شهر بیگنجینه است، مثل دژ بیدفاع، آشپزخانهٔ بیظرف، سفرهٔ عاری از خوراک، باغ بیدرخت، مرغزار بیگل، درخت بیبرگ… و فرقهٔ ما که زیر دستورالعملِ دوگانهٔ کار و نیایش پا گرفته، چراغ تمام جهان خاکی بود، امانتدار معرفت، نگهبان دانشی کهن که در معرض نابودی با آتش و تاراج و زلزله قرار داشت، و ما کارگاه نوشتههای جدید بودیم و افزایش دهندهٔ نوشتههای کهن… آنک نام گل اومبرتو اکو
یک روز دیدم در باغ ظاهراً بیهیچ هدف خاص قدم میزند، انگار که بهخاطر کارهایش قرار نیست هیچ حسابی به خدا پس بدهد. در فرقهٔ ما شیوهٔ کاملاً متفاوتی برای وقت گذرانی به من آموخته بودند و این را به او گفتم. جواب داد زیبایی کائنات نه فقط از وحدت در کثرت، بلکه همچنین از کثرت در وحدت منشاء میگیرد. این جواب نوعی حکمِ عقل سلیم عامیانه به نظرم رسید، اما بعدها فهمیدم مردان سرزمین او امور را به شیوهای تشریح و توصیف میکنند که در آن نیروی روشنگر استدلال کارکردی بسیار مختصر دارد. آنک نام گل اومبرتو اکو
امی عزیز، امروز دیگر برای من ایمیل نمینویسید؟ خیلی از محدود بودن قدرت تصور در مورد ظاهر افراد در خودتان رنج میبرید؟ حالا دیگر برایتان فرقی نمیکند که من سرتاسر شب به کافه مخملی بروم یا با چه کسی؟ مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
لئوی عزیز، میترسم در این مورد وارد جزئیات شوم. فقط لطفا به من بگویید: که شما احتمالا (آه) ، چطور بگویم، آن مردی نبودید که با بدنی مودار و هیکلی و قدی کوتاه و یک تیشرت سفید کهنه و یک پلیور تقلبی بنفش اسکی بسته به کمر و در گوشه کافه یک فنجان قهوه یا چیزی مثل این مینوشید؟ اگر شما او بودید، فقط بگویم که سلیقهها فرق میکند. حتما زنان زیادی هستند که این تیپ مردها برایشان جالب است و فکر میکنم بالاخره یک زنی هم برای زندگیکردن با چنین مردانی پیدا میشود. اما باید اعتراف کنم: متاسفم، شما ممکن نبود تیپ مورد علاقه من باشید. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
مدیرهای کافه همیشه به ما میگویند: فقط سازت را بزن و دهنت را ببند. اینجوری جهانگردها متوجه نمیشوند ایتالیایی نیستی. لباست را بپوش، عینکت را بزن، موهایت را به پشت سر شانه کن، هیچکس فرقش را نمیفهمد. فقط دهن وا نکن. ترانههای شبانه کازوئو ایشیگورو
فرقی نمیکند در سیسالگی بمیری یا در هفتادسالگی، چون در هر حال آدمهای دیگر همچنان زنده خواهند بود و زندگی خواهند کرد، شاید هزاران هزار سال. بیگانه آلبر کامو
ماری آمد پیشم و پرسید که آیا حاضرم با او ازدواج کنم؟ جواب دادم برایم فرقی ندارد، اما اگر او بخواهد ازدواج میکنیم. بعد پرسید که دوستش دارم یا نه. همان جواب دفعه ی پیش را به او دادم و گفتم راستش را نمیدانم، اما گمانم دوستش ندارم. گفت در این صورت پس چرا با من ازدواج میکنی؟ برایش توضیح دادم این امر هیچ اهمیتی ندارد، اما اگر او مایل باشد ما میتوانیم ازدواج کنیم. تازه، او بود که پیشقدم شده بود و میخواست با من ازدواج کند و تنها کاری که از من برمیآمد این بود که بگویم باشه! بعد او خاطرنشان کرد که ازدواج امر مهمی است. بیگانه آلبر کامو
زمانی که برمیگردیم، فقط به طور گذرا چهرهها را میبینیم و حواسمان زود میرود جای دیگر. یعنی نگاهی که به پشت سرمان میاندازیم، حرکتی سطحی است؛ چون جسم چندان دخالتی ندارد. از روبرو جریان فرق دارد؛ زیرا حتی وقتی از او دور شدی، ناخواسته حس میکنی روح و جانت خمیده میشود و یک احساس تاسف و پشیمانی وجودت را به شدت فرامیگیرد. دلیلش را هم نمیدانی، تاسف برای چه؟ چرا باید حتی وقتی دور شدیم، در برابر آن لپهای باد کرده، گردن فرورفته در قوس لباس و پالتو مقاومت کنیم؟ چرا به این حصار انسانی که در حال نوسان است و به ما لبخند میزند توجه نکنیم؟ سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
نیروی عادت، خیلی قدرتمنده و به جابهجا کردن یا حتی جانشین کردن هر چیزی منتهی میشه. مثلا میتونه برای عشق، جانشین پیدا کنه اما برای عاشق شدن نه. این دو تا با هم خیلی فرق دارن. آدمها به وفور اینها رو با هم اشتباه میگیرن در حالی که یکی نیستن. به ندرت بتونی به کسی دلبستگی داشته باشی؛ یک دلبستگی واقعی به اون آدمی که حس دلبستگی رو در تو بیدار کنه. این عامل تعیینکنندهایه. اون آدم بیطرف ما رو از بین میبره و ما رو تا ابد خلعسلاح میکنه. بنابراین به هر نزاعی تسلیم میشیم… شیفتگیها خابیر ماریاس
اگر بشود انسانها را به گروههای مختلف تقسیم کند، مسلما این گروهبندی باید بر مبنای تمایلات عمیق و بنیادی آنان باشد؛ تمایلاتی که آنان را به سوی فعالیتی میبرد که زندگی خود را وقف آن میکنند. هر فرانسوی با سایر فرانسویها فرق دارد. اما تمام هنرپیشههای جهان –در پاریس، در پراگ و حتی در محقرترین تئاتر شهرستانی- به یکدیگر شبیه هستند. بار هستی میلان کوندرا
اگر ندانید که دنبال چیستید، عاشق فردی مناسبشدن دشوار است. نیازهای شما با افراد دیگر فرق دارد. در اینجا سؤالاتی آوردهایم که باید در رابطه مدنظر قرار گیرند: - از رابطه عاشقانه چه میخواهید؟ - نیازهای اصلی شما چیست؟ - چه چیزی در روابط گذشتهتان بهخوبی پیش رفته است؟ - نیازهای برآوردهنشده شما در این رابطهها چیست؟ - تصویر آرمانیتان از همسر چیست؟ عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
تا به آن روز اعتیاد خودم را قبول نکرده بودم. فکر میکردم که من افیون را اسیر خود کرده ام و میتوانم آن را کنترل کنم.
باباصمد گفت: «اگر زخمی داری که فکر میکنم داری، باید بدانی تسکینش با ترمیم آن فرق دارد. وقتی تاثیر افیون از میان برود، مثل آن است که تاثیر اِتر از میان رفته است. هرجایی که درد داشته است، دردش چند برابر خواهد شد.» ملت عشق الیف شافاک
اگر ندانید که دنبال چیستید، عاشق فردی مناسبشدن دشوار است. نیازهای شما با افراد دیگر فرق دارد. در اینجا سؤالاتی آوردهایم که باید در رابطه مدنظر قرار گیرند: - از رابطه عاشقانه چه میخواهید؟ - نیازهای اصلی شما چیست؟ - چه چیزی در روابط گذشتهتان بهخوبی پیش رفته است؟ - نیازهای برآوردهنشده شما در این رابطهها چیست؟ - تصویر آرمانیتان از همسر چیست؟ عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
من در میل مردم به بردن هر چه بیشتر و سریعتر پول هیچ چیز ناپاکی نمیبینم. من حرف آن مدعی را یاوه میشمارم که با شکم سیر و خیال راحت درس اخلاق میدهد و در جواب کسی که در توجیه بازی خود عذر میآورد که <<کلان بازی نمیکنم>>،می فرماید: <<دیگر بدتر! زیرا این نشان حقارت حرص است>>. انگاری حرص حقیر و طمع بلند همتانه با هم فرقی دارد. مسأله نسبی است. قمارباز (از یادداشتهای 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
تو دوران دبیرستان یهبار تقریبا یه همچین حسی رو داشتم. البته تا حدودی شبیه حسوحال الانم بود، اما خیلی کوتاه. اون زمان، بچه بودم و احساسی که داشتم جوابی نداشت، متقابل نبود، اما الان کاملا فرق داره. وقتی به این زن فکر میکنم، قلبم درد میگیره و دیگه توان این رو ندارم که بخوام به کس دیگهای فکر کنم. حالا یه آدم بالغ و عاقلم و طرفمقابلم هم همینطور و هر دومون با هم رابطهی عاطفی داریم، اما نمیدونم چرا اینطوری دیوانه شدم. اگه بیشتر از این بخوام بهش فکر کنم، سلامتیم هم بهخطر میافته. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
سرش را تکان داد: «یکی از دلایلی که نمیتونم کسی رو که دوست دارم، کمتر دوست داشته باشم اینه که نمیتونم توی وجودش نقاط منفی زیادی کشف کنم. یه دلیل دیگهاش هم اینه که تازه اگر هم بتونم چیزی رو پیدا کنم که منفی باشه، دقیقا از همون نقاط منفی برام جذابتر میشه. حس میکنم همون نقاط ضعف، بیشتر دارن به سمتش جذبم میکنن. اونوقته که قدرت تشخیصم رو از دست میدم. دیگه نمیدونم چی برام زیادیه، چی نیست! بعد نمیتونم فرق این دوتا رو بفهمم. اون خط جداکنندهی بین کموزیاد رو دیگه نمیتونم ببینم. این اولین باره که تو زندگیم همچین حس پیچیدهای دارم؛ یه احساس غیرمنسجم…» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
او پیشنهاد کرد: «بهتر است کفشهای خود را دربیاوریم.» یکنفر گفت: «در آنصورت، پیدا کردن کفشها برایمان دشوار خواهد بود.» یکنفر دیگر گفت: «کفشی که اضافه مانده، بیشک صاحبش مرده است.»
- با این فرق که در اینصورت دستکم یکنفر همیشه پیدا میشود که آنها را بپوشد.
- اینهمه حرفزدن دربارهی کفش مردهها برای چیست؟
یک ضربالمثل هست که میگوید: «چه فایده دارد چشم به کفش مردهها داشته باشی.
- چرا ؟
- برای اینکه کفشهایی که مردهها را با آن دفن میکردند مقوایی بود و همین، منظور را میرساند. تا آنجایی که ما میدانیم، روحها پایی ندارند! کوری ژوزه ساراماگو
بیشک بیمارستان مخصوصی برای کورها وجود دارد. یک نفر اضافهتر که فرقی ندارد. در آنجا زخم پایم را درمان میکنند و حالم خوب میشود. من شنیدهام که این کار را حتی برای محکومان به مرگ هم انجام میدهند؛ مثلا اگر آپاندیس داشته باشند، اول آنها را عمل جراحی میکنند و بعد، اعدام! بدین ترتیب سالم میمیرند! کوری ژوزه ساراماگو
بهم خبر دادن. فرقی نمیکنه که کجا باشی چه روی ماه،چه توی یه سکونتگاه فضایی. خبرهای بد ظرف چند ثانیه بهت میرسن. شاید خبرهای خوب رو از دست بدی اما خبرهای بد رو به هیچ وجه. آخرین جواب آیزاک آسیموف
در واقع فرق چندانی بین کمک به آدمکور بهخاطر دزدیدن اموالش و نگهداری از آدمسالخورده و زمینخورده و گنگ به امید رسیدن به اموال و میراثش نیست. کوری ژوزه ساراماگو
قانون جاذبه شماره ۶۲
فرقی نمیکند در چه نوع رابطهای باشید، اگر در آن رابطه یک طرف احساس کند طرف مقابل، چیزی برای آوردن سر میز ندارد، کم کم نسبت به او بی احترام میشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۳- اگر شما بگذارید زنی بفهمد که از آخرین باری که در یک رابطه بوده اید زمان زیادی گذشته است، ممکن است او فکر کند که شما محتاج داشتن یک رابطه هستید و برایتان فرق نمیکند طرف مقابل که باشد، بلکه فقط میخواهید یک رابطه داشته باشید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر راجع به رابطه قبلیتان پرسید بگویید: ما راهمان را از هم جدا کردیم. یک راه دیگر، بگویید: خواستههایمان با هم فرق میکرد. وقتی مرد سؤالاتی میپرسد که به او ربطی ندارد، یک روباه به توضیحی مبهم و کلی بسنده میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک پادری بیشتر با ویژگی زیاده روی در داشتن رابطه جنسی شناخته میشود. او معمولاً با مردها به دلایل احمقانه رابطه جنسی برقرار میکند و خیلی هم زود اینکار را انجام میدهد. این موضوع حتی به اینکه او ظاهری سنت گرا و محافظه کار داشته باشد یا نه نیز ربطی ندارد. فرقی ندارد که او دامنهای بلند بپوشد و موهایش را دم اسبی ببندد و در کلاسهای سفره آرایی شرکت کند، یا اینکه لباسهای جذاب و بازی بپوشد و یک دختر خوشگذران جلوه کند. در هر حال نتیجه یکی است. هر کدام از اینها که باشد، اگر او با مردی به این دلیل رابطه جنسی برقرار کند که او را به دست بیاورد مرد این موضوع را میفهمد و احترام خود را به او از دست میدهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
او استقلال شخصیتی خود را حفظ میکند
هیچ فرقی نمیکند که او رییس یک شرکت بزرگ باشد یا پیشخدمت یک رستوران. او روی پای خودش ایستاده و شخصیت و احترام دارد. او آنجا با دستهایی که به سمت مرد دراز شده نایستاده است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اغواگری بیشتر در مورد احساسیه که شما دارین تا اینکه ظاهرتون چطور به نظر میرسه. اغواگرِ واقعی اجازه نمیده خودِ واقعیتون مخفی بشه و جاهای امنِ عشق رو پیدا میکنه. این شکل از اغواگری بد نیست، چون همهٔ ما بیشتر از هر چیزی به عشق نیاز داریم. اغواگرِ قلابی فرق داره. اون فقط دنبال مخفیشدنه. اغواگرِ واقعی یعنی لباسایی که خودت دوس داری رو بپوشی و خودت باشی. اغواگرِ قلابی یعنی لباسای دیگهای بپوشی. آدمای زیادی هستن که لباسای قلابی میفروشن. شرکتها میدونن مردم خیلی دلشون میخواد اغواگر باشن؛ چون مردم عشق میخوان. اونا میدونن که عشق رو نمیشه فروخت، واسه همین با خودشون فکر میکنن «چطور میتونیم مردم رو متقاعد کنیم که جنسهای ما رو بخرن؟ آهان! ما به اونا اطمینان میدیم که این جنسها اونا رو اغواگر میکنه!» بعدشم این کلمه رو جوری معنی میکنن که بتونن چیزاشونو بفروشن. آگهیهای تبلیغاتیای که میبینین، داستاناییان که اونا نوشتن تا ما رو متقاعد کنن که اغواگر، ماشین یا ریمل یا اسپریمو یا کفشیه که اونا میفروشن. ما حس بدی داریم، چون چیزی رو که اونا دارن، نداریم… یا شکلی که اونا هستن، نیستیم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
نبخشیدنِ کریگ یه دکمهٔ راحتیِ دیگهس. ما با هم فرقی نداریم. ما عین همایم. ما تیکههای پراکندهٔ یه پازلایم که این پایین گم شدیم. همه از پیوستن به منشأمون ناامیدیم و داریم سعی میکنیم اونو جاهای دیگهای پیدا کنیم. از جسممون و الکل و غذا برای جبران تنهاییمون استفاده میکنیم، اما نمیدونیم که این پایین تنهاییم، چون قرار بوده تنها باشیم. چون تیکهتیکهایم. انسانبودن، ناکاملبودنه و دائما اشتیاقداشتن برای پیوستنِ دوباره. بعضی پیوستنها فقط به کمی صبر نیاز دارن. "
به مریم مقدس فکر میکنم که سالها پیش اشاره میکرد بروم سمتش. «بیا! بیا اینجا. بیا پیش من گلنن. بیا!» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من نمیتونم شاهدِ منصفِ عشق برای تو باشم. عشق چیزیه که تو از اون ساخته شدی و رحمت واسه همه بیمنته. رحمت و ارزشمندبودن از آنِ توئه. "
رحمت هیچ رفع مسئولیتی نمیکند؛ بلکه خودِ حقیقت است، برای همه یا برای هیچکس. ارزشِ رحمت برای من، رحمت برای کریگ است. اما همان لحظه که رحمت را برای کریگ در نظر میگیرم، ذهنم پُر میشود از یک سری تصویر. انگار من یک قُلکام و کسی در من سرمایهگذاری میکند. سرمایهگذاریها، تصویر زنهاییست که کریگ طی سالها با آنها بوده. پس اینجاست که عشق میپرسد «اگه رحمت برای تو حقیقت داره، و اگه برای کریگ هم همینطور، آیا برای اونا هم حقیقت داره؟» اینطور است که میفهمم رحمت، یک چیز وحشتناک اما درعینحال زیباست. ارزش عشق خیلی زیاد است. ارزشش برای من این است: "باید تظاهرکردن به اینکه من با کریگ و اون زنها فرق دارم رو بذارم کنار. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
احساس میکنم نوعی حرمت میان ماست و از آنجا که ما دیگر زن و شوهریم و حلقهای در کار است، رابطهٔ جنسیمان با گذشته فرق دارد. این مقدس و محترم است. من میخواهم تمام هیاهوی این حس تازه را درک کنم اما رابطهای که برقرار شده، مثل همیشه است، همانطور که من هر بار انجام دادهام. آرام چشمانم را میبندم و از بدنم خارج میشوم. وقتی تمام میشود، احساس وحشت میکنم. قرار بود متفاوت باشد، اما نبود. وحشتناک است وقتی بعد از رسیدن به لحظهای که احساس میکنی قرار است در آن، بیش از هر لحظهٔ دیگری از زندگیات در ارتباط باشی، باز هم احساس تنهایی کنی. این عمیقترین تنهایی و ترسیست که میتوانید احساس کنید. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مادرم همهٔ درخشش خود را روی پدرم میریزد. او روشنتر و قویتر از تمام چراغهای ورزشگاه است. پدرم او را با هر دو دست در آغوش میکشد و بعد ستارهکوچولوی دریاییمان را بغل میکند و گونههای او را میبوسد. ما چهار نفر، یک جزیرهایم. این جشن بعد از هر بازی اتفاق میافتد، فرقی نمیکند تیممان بُرده یا باخته باشد. ما پیروزیِ پدرم هستیم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من اسم دوران بچگیم رو رو خودم گذاشتم تا یه چیزی رو به یاد خودم بیارم: این که یه دانشمند باید مثل یه بچه باشه. اگه چیزی رو میبینه باید بگه که اون رو میبینه. فرقی نمیکنه که اون چیزی باشه که فکر میکرده قراره ببینه یا نه. اول ببین،بعد فکر کن،بعد تست کن. اما همیشه اول ببین. وگرنه فقط چیزهایی رو میبینی که انتظارش رو داری. بیشتر دانشمندها این اصل رو فراموش میکنن. خداحافظ برای همیشه و ممنون بابت اون همه ماهی داگلاس آدامز
برای فهمیدن اینکه چرا و نه چگونه، منتظرت هستم، عشق من؛ برای اینکه قضیه برای هردومان روشن شود. اگر مرا در عمق وجودت بپذیری که این کار را خواهی کرد، من هم آنوقت کاملاً صادق خواهم بود.
به هر حال فرقی ندارد؛ انگار همه چیز را از پشت پردهای با محبتی بیشتر نگاه میکنم. گویی اطرافیانم را بیشتر دوست میدارم، همین. دربارهٔ خودمان: مشغول به زندگیام هستم و الآن همه چیز در زندگیام عشق است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آنچه این موقعیت میسازد عشقی غولآساست که همه چیز را، غیرممکنها را، میخواهد و چیزی نمانده که از تو هم گذر کند. یک هفته است که فکری رهایم نمیکند و قلبم را به تنگ آورده؛ این فکر که تو مرا دوست نداری. چون دوستداشتنِ کسی فقط به حرف یا به احساس نیست، به انجام حرکاتیست که عشق میانگیزد و من خوب میدانم که به نیروی عشقی که لبریزم کرده است میتوانم از دو دریا و سه قاره بگذرم تا کنار تو باشم. اکثرِ سدها سر راه تو سبز شدهاند و کار زیادی نمیشود کرد. من اما تصور میکنم -و این تصور ناراحتم میکند- آنچه تو، تو چنین سوزان و چنین بیمثال، از دست دادهای، شعلهٔ عشقیست که تو را سمت من میکشید. حالا با این تأخیرت هر روز اضطرابم بیشتر میشود. تو به من نامه نوشتهای. درست است؛ اما نسبت به بقیه که اینجا پیشم هستند چیز بیشتری ننوشتهای. و تازه پشت تلفن آنها را میبوسی، همانطور که مرا. خب پس چه فرقی میکند؟ وقتی فرق میکند که بتوانی بیایی رغمارغم تمامِ موانع و صورتت را بر صورتم بگذاری و با من زندگی کنی. تنها با من. تنها تو باشی و من، در میانهٔ این جهان. در روزهایی که میشد مایهٔ مباهات و باعث توجیه زندگیام باشد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نظارهٔ گسترهٔ خشک یک بیابان ارائهگرِ نوعی فلسفهٔ آرامش است که در ماده تجسم یافته است: اینکه نشان میدهد حتی سال به سال نیز دگرگونیها ناچیزند؛ شاید چند سنگ دیگر از تپه فرو بریزد؛ شاید چند گیاه دیگر اضافه شود؛ اما الگوی نور و سایهٔ حاکم بر بیابان تا بینهایت تکرار خواهد شد. اینجا با انفکاک شدیدی از دلمشغولیها و اولویتهای جهان انسانی روبهرو میشویم. و این انفکاک برای همه یکسان صدق میکند. فضاهای پهناور بیابان نه تنها نسبت به من، بلکه نسبت به کل بشر بیتفاوت است. در برابر گستردگی زمان و مکان بیمعناست چشمانتظار دفتری بزرگتر باشیم یا اعصابمان خرد شود که چرا روی چرخ عقب سمت چپ خراش کوچکی افتاده است یا این که کاناپه اندکی زهواردررفته بهنظر میرسد. وقتی از منظر احساسی بنگریم که بیابان در ما برمیانگیزد، تفاوت در دستاوردها، مقامها و داراییها بین مردم چندان هیجانبرانگیز یا تأثیرگذار بهنظر نمیرسد. چنان که گویی بیابان میخواهد برخی چیزها را به ما بیاموزد به شکل کارآمدی درست هستند و شیوههای معمول تفکر ما را توازن میبخشند. از این منظر چیزهای خرد و کوچک بهسختی ارزش ناراحتی یا عصبانیت دارند. هیچ فوریتی در کار نیست. اتفاقات در مقیاس قرنها رخ میدهند. امروز و فردا اساساً فرقی ندارند. زندگی شما یک بازهٔ بسیار کوچک و گذراست. شما میمیرید، چنان که گویی هرگز وجود نداشتهاید. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
این یعنی اساساً میتوانیم بکوشیم آگاهانه موسیقیای خلق کنیم که با نیازهای عاطفیمان تناسب داشته باشد؛ این کار فرق چندانی با تلاشهای پژوهشگران علم پزشکی که داروهایی برای بهبود ناخوشیهای روانی ما میسازند، ندارد. امروزه این کار چندان خلاقیت ارزشمندی بهحساب نمیآید. اما همیشه چنین نبوده است. در دورهای که بزرگترین نوابغ موسیقی دنیا طبق اصول دینی عمل میکردند، عموم آهنگسازان به شکلی هدفمند میکوشیدند شنونده را به چارچوب ذهنی خاصی نزدیک کنند و اغلب هدفشان ایجاد حس آرامش درونی بود. برای مثال فرد هنگام شنیدنِ اجرای «آوه ماریا» ی شوبرت (که در سال ۱۸۲۵ ساخته شد) احساس میکرد که با مهربانی و بهآرامی او را در آغوش کشیدهاند: شنونده با هیچ نکوهش و سرزنشی روبهرو نمیشد بلکه درک و همدلیِ ژرف و بیپایانی با دردها و رنجهای خویش احساس میکرد. موسیقی روح ما را اعتلا میبخشد و بهنرمی حواس ما را از علل بیواسطهٔ پریشانحالیمان پرت میکند (همانطور که والدین میکوشند حواس کودک بیقرار را پرت کنند). آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از راههای اصلیِ دستیابی به آرامش، داشتنِ قدرت تشخیص و تمیز است؛ اینکه بتوانیم حتی در وضعیتهای بسیار چالشبرانگیز بین عملی که یک شخص انجام میدهد و عملی که مد نظرش بوده، فرق بگذاریم.
در عرصهٔ قانون، این تمایز را با دو مفهوم متمایزِ قتل و قتلِ نفس پاس داشتهاند. نتیجهٔ هر دو چه بسا یکی باشد: بدنی بیجان در حمامی از خون. اما در مجموع حس میکنیم از لحاظ نیتِ شخصی که مرتکبِ عمل شده است، تفاوت بزرگی در کار است.
دلیل بسیار خوبی وجود دارد که چرا باید به نیاتِ افراد اهمیت بدهیم: چون اگر عمل وی عمدی بوده باشد، آنگاه وی سرچشمهٔ خطری همیشگی ست و چه بسا عمل خویش را تکرار کند؛ بنابراین جامعه باید از خطر وی مصون بماند. اما اگر عملی تصادفی بوده باشد، وی باید عذرخواهی قلبی نموده و آسیب را جبران نماید، که ضرورت اِعمال مجازات را بسیار میکاهد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بر همگان واضح و مبرهن است که ظاهر هرچیز باطن آن نیست و باطن هر چیز یه جوری با ظاهرش فرق داره و یه چیز دیگهست. راهنمای کهکشان برای اتو استاپزنها داگلاس آدامز
از دیدن این تن پیر حالت به هم نمیخوره؟ مطمئنی؟
میدونید، فکر میکنم نگاه من با شما فرق داره. من آناتومی خوندم و آدمهای همسن شما رو نقاشی کردم. من این کار رو شرمآور نمیدونم؛ یعنی نه اونطور… نمیدونم چطور توضیح بدم؛ اما وقتی به شما نگاه میکنم تو دلم نمیگم این چینوچروکها رو ببین، این پوست شل، این موهای سفید و زانوهای پردستانداز. نه، ابدًا… شاید خوشتون نیاد اما باید بگم که هر بدنی برای نقاشی مناسبه و ارتباطی به شخصیت افراد نداره. تو فکر کار، نور، تکنیک، فضا و سایر نکاتی که باید مراعات بشه هستم. به بعضی از آثار نقاشی فکر میکنم. تابلوی «پیر دیوانه» اثر گویا و «مادر» اثر رامبراند. . من رو ببخشید پلت، چیزهایی که براتون میگم افتضاحاند اما نگاه من به شما کاملاً بیتفاوته! با هم بودن آنا گاوالدا
نمیشه صرفا به خاطر چهره بودن در جنگها پیروز شد. فرقی هم نمیکنه که پرچم تا چه اندازه درخشان باشه و چقدر بالا باشه. طوفان جنگ (کتاب چهارم از مجموعه ملکه سرخ) ویکتوریا اویارد
کمال توضیح میدهد که اعتقاد مذهب سیک بر این است که روح زن و مرد باهم برابر است و با هردو جنس رفتار مشابهی دارد. زنها میتوانند در معبد سرودهای مذهبی بخوانند، در هنگام اتمام مراسم میتوانند دعا بخوانند، مثل مراسم غسل تعمید. زنها بهخاطر نقشی که در خانواده و در جامعه دارند باید مورد احترام قرار بگیرند و ستایش شوند. یک سیک باید به زن دیگران مثل خواهر و یا مادر خود نگاه کند، و دختر دیگران را مثل دختر خودش بداند. علامت گویای این برابری این است که اسامی سیکها مختلط است و فرقی ندارد که برای یک مرد استفاده شود یا یک زن. تنها اسم دوم است که آنها را ازهم متمایز میکند. Singh برای آقایان که به معنی «شیر» است و Kaur برای خانمها، که «شاهزاده» ترجمه میشود. بافته لائتیسیا کولومبانی
از خدایش صحبت میکند که به همه یک زندگی شرافتمندانه و پاک را توصیه میکند، یک خدای واحد و خالق که نه مسیحی است، نه هندو و نه از هیچ فرقهٔ دیگری. یک خدای یگانه، همین. سیکها معتقدند که تمام ادیان میتوانند به خدا منتهی شوند و از اینرو، همه شایسته و قابل احتراماند. جولیا از این اعتقاد خوشش میآید، ایمانی بدون گناه اولیه، بدون بهشت و جهنم، کمال معتقد است که بهشت و جهنم فقط در همین دنیا وجود دارد، جولیا با خودش فکر میکند که حق با اوست. بافته لائتیسیا کولومبانی
ازدواج با عشق فرق دارد. عشق را نمیتوانید در یک چارچوب قراردادی بگنجانید. آدمکش کور مارگارت اتوود
بهنظر میرسه که زندگیِ خیلی وحشتناکیه؛ ولی من چیزهای زیادی دیدم. وقتی فقط توی یه بدن باشی، خیلی سخته که بتونی واقعیت زندگی رو کامل درک کنی. دیدت خیلی بستگی داره به اینکه کی هستی. ولی وقتی کسی که هستی، هر روز عوض بشه، دیدگاهت میتونه بیشتر به یه دید جهانی نزدیک بشه، حتی توی جزئیات خیلی کوچیکش. میبینی که طعم گیلاس چطوری برای آدمهای مختلف فرق داره، یا مثلاً هرکدوم رنگ آبی رو یهجور میبینن. مراسم عجیبوغریب پسرها رو برای نشوندادن احساسات بدون بهزبونآوردن کلمات یاد میگیری. یاد میگیری که اگر مادر و پدرها قبل از خواب داستان بخونن، یعنی با بچههاشون خوب هستن؛ چون خیلیها رو دیدی که چنین وقتی نمیذارن. میفهمی که یک روز واقعاً چه ارزشی داره؛ چون همهٔ روزهات باهم فرق داره. اگر از بیشتر مردم فرق دوشنبه و سهشنبهشون رو بپرسی، شاید فقط بهت بگن توی هرکدوم از این روزها چه شامی خوردن. من نه؛ من اونقدر دنیا رو از زوایای مختلف دیدم که چندبعدیبودن واقعیت رو بهتر حس میکنم. هر روز دیوید لویتان
من طی این سالها در مراسمهای مذهبی متعدد و متنوعی شرکت کردهام. هربار که در این مراسمها شرکت میکنم، بیشتر به این عقیده پایبند میشوم که ادیان، خیلی بیشتر از آنکه اعتراف میکنند، شبیه هم هستند و وجه اشتراک دارند. عقایدشان تقریباً همیشه مثل هم است؛ تنها تفاوتشان در تاریخچهٔ هر دین است. همه میخواهند به یک قدرت برتر ایمان داشته باشند. همه میخواهند به چیزی تعلق داشته باشند که از خودشان بزرگتر است و همه میخواهند در این عقیده و ایمان، همراهانی داشته باشند. میخواهند نیروی خوبی در روی زمین وجود داشته باشد و انگیزهای برای پیوستن به آن نیرو میخواهند. میخواهند اجازهٔ اثبات عقیدهشان و اجازهٔ تعلقداشتن به آن عقیده را داشته باشند و راهش هم مراسم دینی و اخلاص است. میخواهند آن عظمت را لمس کنند.
فقط در جزئیات مسائل است که همهچیز پیچیده میشود و اختلافها بهوجود میآید و دیگر نمیتوانیم درک کنیم که فرقی ندارد چه دین، جنسیت، نژاد و کشوری داشته باشیم؛ چون همهٔ ما در نودوهشت درصد موارد شبیه هم هستیم. بله، تفاوتهای بیولوژیکی بین زن و مرد هست؛ ولی اگر به این تفاوتهای بیولوژیکی بهشکل درصدی نگاه کنید، متوجه میشوید که در واقع تفاوت چندانی وجود ندارد. تفاوت نژادی هم مسئلهای است که کاملاً به ساختارهای اجتماعی مربوط است و تفاوت ذاتی وجود ندارد. چه به خدا ایمان داشته باشید، چه به یهوه و چه به اللّه، احتمالش هست که چیزی که در هر صورت میخواهید، یک چیز باشد. ولی به دلایلی همه دوست دارند روی آن دو درصد اختلاف تمرکز کنند و بیشتر منازعات جهان هم ناشی از همان است.
من تنها به این دلیل میتوانم به زندگیام ادامه بدهم که همهٔ ما نودوهشت درصد شبیه هم هستیم. هر روز دیوید لویتان
فرق آدمهای حرفهای و آماتور در این است که حرفهایها آنچه آزاردهنده یا دردناک است را پشت سر میگذارند.
حرفهایها به برنامه پایبند میمانند؛ آماتورها میگذارند زندگی در کارشان مداخله کند. حرفهایها میدانند چه چیزی برایشان مهم است و با هدف به سمت آن حرکت میکنند؛ آماتورها بهواسطهٔ ضروریات زندگی از مسیر اصلی خودشان رانده میشوند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
بچهها فکر میکنند هر اتفاق بدی بیفتد، تقصیر آن هاست. من هم از این قاعده مستثنی نبودم. همچنین بچه ها، با وجود همه ی شواهد بدی که وجود دارد، معتقدند که همه چیز به خوبی و خوشی تمام میشود. در این مورد هم فرقی با آنها نداشتم. فقط آرزو میکردم آن پایان خوش، زودتر فرا برسد. آدمکش کور مارگارت اتوود
این روزها نمیتوانم به چیزهای دیگر فکر کنم. اما خوش آمدن فرق میکند. خوش آمدن وقت میبرد. وقت ندارم که ازت خوشم بیاید. نمیتوانم فکرم را به آن متمرکز کنم. آدمکش کور مارگارت اتوود
فرم کامل یک انگیزش درونی، زمانی است که آن عادت به بخشی از هویت شما تبدیل شود. وقتی میگویید من آدمی هستم که فلان چیز را میخواهم با زمانی که میگویید من آدمی با فلان شخصیت هستم، فرق میکند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
چه فرقی میکند؟ هر قدر هم عاشق باشند، فایده اش چیست؟ چطور میتوانی الان عاشق کسی باشی و چند ساعت بعد او را نشناسی؟ عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
بیشتر افرادی که میخواهند خودشان را بکشند میتوانند از خواب بیدار شوند و تصمیم بگیرند. زمان و روش خودکشی را انتخاب کنند؛ مثلا بگویند امروز روز خوبی نیست. حتی اگر فردا هم برایم سخت باشد، روزهای بعد این کار را میکنم. اصلا شاید سال بعد خودم را از بین بردم؛ اما درباره ی آلزایمریها همه چیز فرق میکند. مثل این است که همان ساعت مسابقه برایت به تیک تیک درآمده است. دیگر ناز و طنازیبردار نیست. باید خودت بمب را خنثی کنی وگرنه به سرعت منفجر میشود. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
می دونی به چی فکر میکنم؟ خاطرات مردم شاید مثل سوختی برای حفظ شعلههای زندگی باشه. وقتی قراره با سوزاندن کاغذ شعله ای رو زنده نگه داری، دیگه مهم نیست روی اون کاغذها چی نوشتن. آگهیهای توی روزنامه ها، کتابهای فلسفه، تصاویر عریان مجله ها، دسته ی اسکناس ده هزار ینی، آتش وقتی داره میسوزونه، فکر نمیکنه بگه: اوه، نویسنده ی این کتاب کانت است یا اوه، نشریه ی یومیوری است که شبها چاپ میشه یا چه پیکر زیبایی! از نظر آتش تموم اونها چیزی جز خرده کاغذ نیستن. خاطرات مهم و خاطرات غیرمهم کلا خاطرات بی فایده ای هستن که هیچ فرقی با هم ندارن. فقط مواد سوختی اند. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
زیبایی تو غرق میکند مرا، غرق میکند هستهی مرا. زیبایی تو چون مرا بیتاب میکند، محو میشوم آنچنان که هیچگاه در برابر مردی محو نگشتهام. من با همهی مردان، و خودم، فرق داشتم، اما میبینم در تو بخشی از من را که تویی. تو را در خودم حس میکنم؛ صدای خودم را حس میکنم که سنگینتر میشود، انگار که درمینوشیدم تو را، و هر رشتهی ظریفی از همانندیِ ما چنان جوش خورده با آتش که دیگر کسی تشخیص نمیدهد شکافی را. سابینا آنائیس نین
اینکه بدانیم چهطور عاشق کسی باشیم با اینکه چهطور او را تحسین کنیم فرق میکند. تحسین به جز یک تخیل زنده چیز چندانی از ما نمیخواهد. مشکلات وقتی شروع میشوند که سعی میکنیم زندگی مشترکی بسازیم که ممکن است شامل خانه، فرزند و گرداندن شغل و خانواده با شخصی باشد که در آغاز دورادور عزیز داشتهایم؛ پس از آن باید به کیفیتهایی متوسل شویم که بهندرت خودبهخود و به طور طبیعی بیرون میجهند و تقریباً همیشه نیازمند کمی تمرین هستند: توانایی درست گوش دادن به شخصی دیگر، صبوری، کنجکاوی، انعطافپذیری، لذت و عقل. هنر همچون درمان آلن دوباتن
پس از مرگ شما، دنیا چه فرقی کرده و از چه جنبهای بهتر شده است؟ شما چه نشانی به جا گذاشتهاید؟ چه نقشی ایفا کردهاید؟ میگویند که به هم خوردن بالهای پروانهای در آفریقا ممکن است موجب طوفانی در فلوریدا شود؛ خب، شما چه طوفانهایی به دنبال خود به جا خواهید گذاشت؟ هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
حقیقت این است که اشکال سالمی از عشق داریم و اشکال ناسالمی. عشق ناسالم بر پایهٔ تلاش دو نفر برای فرار از مشکلاتشان از طریق احساساتشان برای یکدیگر است. به عبارت دیگر، آنها از یکدیگر به عنوان گریزگاه استفاده میکنند. عشق سالم دو نفر بر پایهٔ تصدیق و رسیدگی هر یک به مشکلات خود با حمایت دیگری است.
فرق رابطهٔ سالم با ناسالم در دو چیز خلاصه میشود: ۱) هرکدام از طرفین در رابطه چقدر مسئولیتپذیر باشد. ۲) میزان آمادگی هرکدام هم برای نپذیرفتن و هم برای پذیرفته نشدن از جانب شریکشان.
هرکجا رابطهٔ ناسالم یا مسمومی وجود داشته باشد، احساس مسئولیتپذیری ضعیف و سستی در هر دو طرف وجود خواهد داشت. ناتوانی برای نپذیرفتن و یا پذیرفته نشدن خواهد بود. هرکجا رابطهٔ سالم و عاشقانهای وجود داشته باشد، مرزبندیهای روشنی میان دو نفر و ارزشهایشان وجود خواهد داشت، و مسیر بازی برای نپذیرفتن و پذیرفته نشدن هنگام نیاز. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
زندگی ندانستن و، با وجود ندانستن، عمل کردن است. تمام زندگی اینطور است. هیچگاه فرقی نمیکند. حتی وقتی که خوشحال هستید. حتی وقتی که عرش اعلی را سیر میکنید. این را هیچوقت فراموش نکنید. هیچوقت ازش نترسید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
وقتی که یکمشت آسیب روانی جدی در زندگیمان رخ میدهد، کمکم ناخودآگاه حس میکنیم مشکلاتی داریم که هرگز قادر به حلشان نیستیم. تصور ناتوانی در حل مشکلات، باعث میشود که احساس رنجوری و درماندگی بکنیم.
اما باعث میشود اتفاق دیگری هم بیفتد. اگر مشکلاتی داشته باشیم که حلناشدنی به نظر آیند، ضمیر ناخودآگاهمان اینطور برداشت میکند که ما یا بسیار خاص هستیم یا بسیار معیوب. یعنی ما به گونهای با تمام مردم دیگر فرق داریم و قوانین باید برای ما فرق کند.
به عبارت سادهتر: حقبهجانب میشویم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
بودن در جمعی که از افراد مختلف و کسانی که با من فرق دارند تشکیل شده من را قویتر و تبدیل به نسخهای بهتر از خودم میکند. تلاش برای بودن در جمعی که ظاهرشان و باورهایشان شبیه شما نیست، باوجود اینکه گاهیاوقات راحت نیست اما کمک میکند تبدیل به آدمی بهتر شوید. خودت باش دختر ريچل هاليس
وقتی بزرگ میشوی میفهمی که در این دنیا افرادی هستند که با تو فرق دارند و برخوردی که پس از دانستن این موضوع میکنی بخش اعظمی از داستان زندگیات را شکل میدهد. خودت باش دختر ريچل هاليس
میل به یک شخص با حس بینظیر حقشناسی، نیاز و یا محبت فرق دارد. میل، کموزیاد میشود و مهرومحبت میتواند بدون تعهد طولانیمدت احساس شود. اما «تو برای من مهم هستی» به این معنی است که هر سختی و دشواریای قابلقبول است، حتی با میلورغبت پذیرفته میشود: از اینجا به بعد من تو را میپذیرم، از تو دفاع میکنم و تو را تحسین میکنم. قابلاعتماد بودن: من اینجا خواهم بود تا از تو مراقبت کنم؛ و وقتی که رفتی، اینجا خواهم بود تا تو را به یاد بیاورم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
«میدونی من از مادرم بیشتر از هر خاطرهٔ دیگه چی را به یاد میآرم؟ بوی او را. همیشه بوی تمیزی خاصی داشت، مثل بوی نان قندی تازه. اصلاً فرق نمیکرد که تمام روز در مزرعه کار کرده باشه یا همون لباس مندرس همیشگی را تمام هفته پوشیده باشه. همیشه بوی بهترین چیزهای دنیا را میداد. بهت بگم که مادر من همیشه ژولیده و نامرتب بود و مثل سرباز سوارهنظام عرق میریخت اما بوی پرنسسهای قصههای شاهپریان را داشت. یا دستکم من اینطور فکر میکردم. تو چی؟ از مادرت چه چیزی را بیشتر از همه به یاد میآری؟» سایه باد کارلوس روییز زافون
اول سکوت است و بعد عجیب غریبترین صدای موسیقیایی شنیده میشود. صدایی بم، اسرارآمیز و ریتمیک. صدایی که هیچ وقت شبیه اش را نشنیده بودم. میخکوب شده ام. گوش میکنم و سعی میکنم سر از قاعده اش در بیاورم. پرندهها یک آواز را بارها و بارها میخوانند. اما خواندن اینها فرق میکند با این حال معلوم است که همینجوری و الکی نیست. گاهی فریاد غم انگیزی است، گاهی زمزمه ای ملایم. از ته دل میخوانند و هدف بزرگی دارند. کاملا مشخص است که معنای اسرار آمیزی دارد…. طولانیترین آواز نهنگ ژاکین ویلسون
من و آتنا عاشق بازیِ گرگم به هوا بودیم. این بازی قاعدهی عجیبی داشت. بازی از این قرار بود که وقتی مجال گریختن از گرگ نبود، تو با اراده ی خودت، استاپ بلندی میگفتی و بیحرکت میماندی تا کسی بیاید و به تو دست بزند تا رها شوی و دوباره اجازه ی حرکت داشته باشی. کسی که میآمد تو را آزاد کند باید شهامت داشت و جسارت. قاعده ی عجیبِ بازی این بود که اگر کسی پیدا نمیشد، تو گرگ میشدی و باید خوی گرگی را از درونت فرا میخواندی و تا زمانی که همهی اطرافیانت را آغشته به خوی گرگی نمیکردی، بازی تمام نمیشد و تو از گرگ بودنِ رها نمیشدی. الان که فکر میکنم میبینم با این که وقتِ بازی، لذت چندانی نمیبردیم ولی فردا باز هم این بازی حرصآور را هوس میکردیم. گرگ درون زوزه میکشید و تو دلت میخواست این زوزهی سرگردان را با لمس به نفرِ بعدی منتقل کنی و از دستش خلاص شوی و اگر او خودخواسته استاپ میکرد دلت میخواست او را بدرّی.
بازی تلخ و نفسگیری بود. حتی وقتِ بازی اضطراب بالایی داشتی. اینکه چقدر ممکن است طول بکشد تا یکی بتواند بیاید و لمست کند و از خشک ماندن و گرگ شدن، نجاتت دهد؟ در بازی انتظار، تمام وجودت را دربرمیگرفت و محال است انسان باشی و ندانی انتظار چگونه میتواند کاری کند که عقربهی ساعت به لجاجت بایستد و یا حتا بدتر، خلاف جهت بگردد. اما نکتهی مهم اینجا حتا انتظار نیست بلکه این است که قاعدهی بازی، همیشه با تمام شدنِ بازی، تمام نمیشود بلکه گاهی تمام قاعدهی زندگیات میشود قاعده-ی همان بازی که وای وای وای از آن که حالا دیگر برایت بازی نیست.
در این روز و شبهای تاریک، تصویر این بازی در ذهنم میچرخید. من استاپ کرده بودم و خیلی منتظر بودم تا کسی بیاید و مرا از گرگ شدن رها کند. انتظاری هولناک در تمام روزهای تاریکتر از جهنم. نمیدانم این چه قاعدهایست که وقتی همه جا تاریک میشود، مغز بیشتر به کار میافتد. همه چیز عمق مییابد. چاه میشود و تو را به اعماق فرامیخواند. حتما همهتان تجربه کردهاید وقتی شب، چراغها خاموش میشود، تصویرِ همه چیز در ذهنتان ردیف میشود و رژه میرود. تاریکی مرا در خودم برجسته کرد. در میان تمام تصاویر خودم را میدیدم که بیهدف و ترسان میدویدم. از همهی دیوارها مثلِ روحِ سرگردان رد میشدم. گاهی سبک و بیوزن بودم و گاهی از شدت سنگینی به زحمت میخزیدم. من با نزدیک شدنِ گرگ، خودخواسته ایستادم. زیاد منتظر ماندم تا کسی برای نجات بیاید. داشتم ناامید و گرگ میشدم که کسی از دور پیدا شد. تعداد زیادی در زمین بازیِ من، گرگ شده بودند. جسارت و جنون میخواست نزدیک شدن به من، لمس و رهایی. آمد. بالاخره بعد از این همه روز سکون و سیاهی، آمد. نزدیک شد و مرا لمس کرد.
آن که آمد و مرا با دست نجاتگرش لمس کرد، آن بخشِ عمیقِ خودم بود. از عمیقترین چاه درونم خزید و خودش را بالا کشید و بیرون آمد. مرا لمس کرد و تاریکی تمام شد. قبل از آن که تنها یک چشمم دوباره به دنیا باز شود، چشمها در من گشوده شد. بازی همیشه بازی نخواهد ماند. گرگ، فقط در بازی نخواهد ماند. تنها فرقِ این دو بازی این است که اینبار گرگ را که پیدا کنم، فقط به لمس اکتفا نخواهم کرد، او را به دنیای تاریکی میفرستم تا او در تاریکی فرصت کند و با گرگِ درون خویش، تنها شود و خودش را برای رهایی از خودش فرابخواند. اسم این را انتقام نمیگذارم، تنها بازی را به قاعده ادامه دادهام. تاریکی معلق روز زهرا عبدی
در نگاه تربیت شده ی ما ایرانیان همیشه سفر به خارج (فرقی نمیکند به کجا) یک کار غیرضروری، تجملاتی و از سرسیری بود و هیچ کس سعی نکرده بود ضرورت دیدن جهان و آشنایی با دیگر سرزمینها و ملل را برای مان تشریج کند. مارک و پلو (سفرنامههای منصور ضابطیان) منصور ضابطیان
یکی از فرقهای عمده آدمیزاد با یونولیت آن است که انسان گاهی ریسک میکند به این مفهوم که دست به کاری میزند که از عاقبتش به طور کامل مطمئن نیست؛اگر سرانجامِ امرْ باب میل بود که چه نیکو،اما اگر نشد بای پیه عواقبش را بهدتنش بمالد. قصههای امیرعلی 3 امیرعلی نبویان
در رویا نیازی نیست فرقی بین چیزها قائل شوی. به هیچ وجه! آنجا حد و مرزی وجود ندارد. بنابراین، در رویاها دیگر برخوردی نخواهد بود و اگر هم باشد، باعث صدمه دیدن نمیشود. واقعیت فرق میکند. واقعیت گزنده است. دلدار اسپوتنیک هاروکی موراکامی
در دنیایی که ما در آن زندگی میکنیم، چیزهایی که میدانیم و نمیدانیم، مانند دوقلوهای بهم چسبیدهاند که به صورتی جدا نشدنی در آشفتگی زندگی میکنند.
آشفتگی… آشفتگی
چه کسی واقعا میتواند فرق بین دریا و آنچه در آن انعکاس یافته، تشخیص دهد؟ یا فرق بین ریزش باران و تنهایی را بیان کند؟ دلدار اسپوتنیک هاروکی موراکامی
جوانها خیال میکنند تا آخر دنیا وقت دارند. پسربچهای که تازه دهساله شده، تولد بعدی خود را به اندازهی ابدیتی دور میبیند؛ چرا که سال پیشروی او، تنها ده درصد از زمانی است که تا آن موقع در زندگیاش سپری کرده است. در پنچاه سالگی، اوضاع فرق میکند؛ چرا که فاصلهی زمانی تا تولد پنجاهویک سالگی برابر دو درصد زمانی است که زندگی کردهاید. هرچه پیرتر و باتجربهتر میشوید، بیشتر به استفادهی درستتر از زمان خود فکر میکنید. کمکم میبینید یک ساعت، یا یک آخر هفتهی خالی و بیاستفاده ه فرصتی است که دیگر هیچوقت تکرار نخواهد شد. رهبری (درسهایی از زندگی و سالها کار در منچستریونایتد) الکس فرگوسن
نمیتوانی به کسی بگویی از دوست داشتن یک نفر خودداری کند. دوست داشتن با چیزهای دیگر فرق دارد. عروس فریبکار مارگارت اتوود
بعضی وقتها فکر میکنم که اصلا نمیدانم کی هستم. خیلی خب ، من نیکی بلان هستم. ولی خیلی هم مطمئن نباش. ممکن است یک نفر توی خیابون داد بزنه «هی هَری! هری مارتل!» من هم احتمالا جواب میدهم «چیه ؟ چی شده؟» منظورم این است که میتوانم هر کسی باشم. چه فرقی میکند ؟اسم چه اهمیتی دارد؟
زندگی عجیب است ،مگر نه؟ عامه پسند چارلز بوکفسکی
مردم برای تماشای واقعیتی که با مال خودشان فرق داشت سر و دست میشکستند. مومو میشائیل انده
شپی: اما امروز صبح تلنگری به ذهنم خورد که نمیتونم فراموشش کنم، انگار عوض شدم. اونا با آدمای دیگه هیچ فرقی نداشتن. دُرُس مث من و شما بودن. میفهمینچی میگم؟ با خودم گفتم اگه هر کدومشون توی اینجا کار میکردن، دیگه مرتکب خلاف نمیشدن شپی سامرست موام
بدان و مطمئن باش که همیشه در اشتباهی، چون پشت هر کدام از اسمهای شوریدگی یک واقعیت گنگ و مبهم، سیاسی یا شخصی - مهم نیست کدامش - وجود دارد که کسی نمیتواند اسمش را به زبان بیاورد و مجبورت میکند به حق یا ناحق - فرقی نمیکند کدام - با لباس مبدل عمل چیزی را بپوشانی که جز شوریدگی، تشنگی، رنج، تمنا، عشقی که از نفرت تغذیه میکند یا نفرتی که از عشق تغذیه میکند نیست. خیال میکنی گرفتار ذهنیت شدی؟ نه، داری عینیت را تقویت میکنی؛ درست مثل رمان، که آخرسرش کلمات وارونهی چیزی را که میخواهند میرسانند. سر هیدرا کارلوس فوئنتس
خاورمیانه جغرافیای شورانگیزی است. کافی است پایت به آن برسد تا در شوریدگیها و حتی خشونتش سهیم شوی. اما خشونت غربِ متجدد با انواع دیگر خشونت فرق میکند، چون خودانگیخته نیست. بلکه دقیقا برنامه ریزی شده است. استعمار غرب این خشونت را به خاورمیانه کشاند و پروژه صهیونیستی ادامهاش داد. خشونتهای فلسطینیها چیز دیگری است: یک شوریدگی. و شوریدگی آتشی است که در جا شعله میکشد و درجا خاموش میشود؛ طرح نیست، بلکه تجربهای است آنی که باید زندگیاش کرد، و پیوندش با دین و تمام پیامدهایش جداییناپذیر است. در عوض، صهیونیسم یک برنامه است که الزاماً از دین جدا میشود تا با طرح غیردینی غرب، که در خشونتش سهیم است، سازگاری پیدا کند. سر هیدرا کارلوس فوئنتس
پدربزرگم میگفت: هر کسی باید وقت مُردن یه چیزی پشت سرش باقی بذاره. یه بچه یا یه کتاب یا یه نقاشی یا یه خونه یا یه دیوار یا یه جفت کفش. یا یه باغ سرسبز. یه چیزی که دستات یه جوری لمسش کرده باشه. اینجوری وقتی مُردی روحت یه جایی برای رفتن داره و وقتی مردم به اون درخت یا گلی که کاشتی نگاه میکنن، تو رو میبینن. میگفت، مهم نیست که چی کار کردی، تا وقتی که یه چیزی رو نسبت به قبلش تغییر بدی و به شکلی که خودت دوست داری، دربیاری. میگفت، فرق بین مردی که فقط چمنا رو کوتاه میکنه و یه باغبون واقعی تو شیوه لمس کردن درختا و گُلاس. کسی که چمنا رو کوتاه میکنه احتمالاً قبل از کارش هیچ وقت کنار چمنا نبوده و اما باغبون عمری رو پای درختا و گلا گذاشته. فارنهایت 451 ری برادبری
یوساریان با خونسردی گفت: «اونا میخوان منو بکشن.»
کلوینگر فریاد زد: «هیشکی نمیخواد تو رو بکشه.»
یوساریان پرسید: «پس چرا به طرفم تیراندزی میکنن؟ اونا میخوان همه رو بکشن.»
«خب چه فرقی میکنه؟»
میخواست بداند «اونا کیان؟ فکر میکنی مشخصا کی میخواد تو رو بکشه؟»
یورسایان بهش گفت: «تکتک شون.»
«تکتک کی ها؟»
«فکر میکنی تکتک کیها؟»
«هیچ تصوری ندارم.»
«پس از کجا میدونی که میخوان منو بکشن؟» تبصره 22 جوزف هلر
علت اینکه آن طرفها پرسه میزدم این بود که سعی میکردم پیش خودم حس کنم که دارم خداحافظی میکنم. منظورم این است که بعضی وقتها شده که از مدرسه یا جای دیگر رفته ام و حتی خودم ندانسته ام که دارم میروم. اینطوری خوشم نمیاید. برایم فرقی نمیکند که خداحافظی غمناک باشد یا سخت، ولی دلم میخواهد وقتی از جایی میروم خودم بدانم که دارم میروم. اگر آدم نداند حالش بدتر میشود. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
یاد یکی از دوستان قدیمی ام افتادم، دوستی که سالها پیش بدون آنکه دلیلش در خاطرم باشد عمر رفاقتم با وی به پایان رسید و حداقل دو سه سالی میشود که گذرش به خاطرم نیفتاده است. او چند حیوان خانگی داشت و خانه اش پر از گل و گیاه بود؛ هیچ گاه از خانه بیرون نمیرفت و تمام درد دلهایش را به گیاهان و حیواناتش میگفت. یک روز از او پرسیدم: «چرا مثل دیوانهها با حیوانات و گیاهان صحبت میکنی؟ آنها که زبان تو را نمیفهمند!» جواب داد: «آدمها هم زبان یکدیگر را نمیفهمند. با وجود این هروقت با آدمها حرف میزنم آنها مرا از روی حرفهایم قضاوت میکنند. آدم درد دل میکند تا خود را سبک کند نه اینکه خود را در بوته ی قضاوت دیگران قرار دهد. آدمها درددل را با اعتراف اشتباه گرفته اند. شاید حیوانات و گیاهان زبان مرا نفهمند که اگر چنین باشد هم در این مورد فرقی با آدمها ندارند، ولی حداقل خوبیشان این است که هیچ گاه مرا از روی حرفهایم قضاوت نمیکنند.» ساعتها بهروز حسینی
«بیدار شدن عجیبترین کار جهان است. تا مدتها بعد از نابینا شدنم متوجه زمان درست بیدار شدن نمیشوم. مدتها طول میکشد تا بفهمم آدم وقتی بیدار میشود چه فرقی با وقت خوابیدنش میکند. یا اینکه آدم از کجا بیدار میشود و چه کسی میداند مرز بیداری و خواب کجاست! راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
این که چرا انسانها هم دیگر را میکشند فراتر از قوه ی ادراک من است اما شهادت میدهم که شما از بدو کار مشغولش بودید. فقط نوع سلاح هایتان فرق کرده. سیمهای جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
قاعدهی پنجم: کیمیای عقل با کیمیای عشق فرق دارد. عقل محتاط است. ترسان و لرزان گام برمیدارد. با خودش میگوید: «مراقب باش آسیبی نبینی.» اما مگر عشق اینطور است؟ تنها چیزی که عشق میگوید این است: «خودت را رها کن. بگذار برود!» عقل به آسانی خراب نمیشود. عشق اما خودش را ویران میکند. گنجها و خزانهها هم در دل ویرانهها یافت میشود، پس هرچه هست در دل خراب است! ملت عشق الیف شافاک
بسیار اندکاند کسانی که به گیاهان خاردار و بهظاهر خشن تمایل دارند. حال آنکه در این عالم دوای بیشتر دردها از این نوع گیاهان به دست میآید.
باغ عشق هم مگر اینطور نیست؟ اگر فقط خوشیها و راحتیها را جمع کنیم و دشواریها را رها کنیم، میتوان این را «عشق» نامید. دوست داشتن زیبا و پس زدن زشت آسانترین کار است. مهم این است که بتوانی هم خوب را دوست داشته باشی هم بد را؛ بدون اینکه بینشان فرق بگذاری. ملت عشق الیف شافاک
در اصل قرن بیستویکم چندان فرقی با قرن سیزدهم ندارد. هردوی این قرنها را در کتابهای تاریخ اینطور ثبت خواهند کرد: قرن اختلافهای دینی که مثل و مانندش دیده نشده، مبارزههای فرهنگی، پیشداوریها و سوءتفاهمها؛ بیاعتمادی، بیثباتی و خشونتی که همهجا پخش میشود؛ و نیز نگرانیای که «دیگری» منشأ آن است. روزگار هرجومرج. در چنین روزگاری عشق صرفاً کلمهای لطیف نیست، خود به تنهایی قطبنماست. ملت عشق الیف شافاک
بچهها فکر میکنند هر اتفاق بدی که میافتد تقصیر آنهاست ، من هم از این قاعده مستثنی نبودم ، همچنین بچهها با وجود همه شواهد بدی که وجود دارد معتقدند که همه چیز به خوبی و خوشی تمام میشود ، در این مورد هم با آنها فرقی نداشتم. آدمکش کور مارگارت اتوود
… گفتم ازدواج یک سنت کهنه است. گفتم ازدواج با عشق فرق دارد، فقط همین. عشق درباره فدا کردن است، ازدواج درباره خریدن و فروختن. عشق را نمیتوانید در یک چارچوب قراردادی بگنجانید. بعد هم گفتم در بهشت ازدواج وجود ندارد. آدمکش کور مارگارت اتوود
تبدیل شدن به مرده با مردن فرق دارد و تاریکترین تاریکیها باز هم کورکنندهاند و غمگینترین حقیقت روی زمین این است که تنها زمانی وجود روحت را بدون هیچ شکوتردیدی ادراک میکنی که مشغول خروج از بدنت است. ریگ روان استیو تولتز
گفت افسرده است از این که اگر اینقدر پیشرفت کنیم که به دولت جهانی واحد برسیم، تنها فرق این خواهد بود که جنگهای میهنی جنگهای داخلی خواهند شد. ریگ روان استیو تولتز
… گفت اینجا با تورنتو خیلی فرق دارد و ممکن است حوصلهام سر برود.
گفتم: «ابدا» و اضافه کردم: «اینجا خیلی قشنگه، آدم احساس میکنه وارد یکی از رمانهای روسی شده.»
یک دفه توجهاش به من جلب شد. نخستین بار بود که با دقت نگاهم میکرد.
- واقعا؟ مثلا کدام رمان روسی؟
چشمان روشنش خاکستری مایل به آبی بود. انحنای یکی از ابروهایش؛ مثل قلهی کهی بالا رفته بود.
تعدادی رمان روسی خوانده بودن، بعضیهایشان را تمام کرده بودم و بعضیها را هم ورق زده بودم. ولی به خاطر ابرویی که بالا انداخته بود و قیافهی مبارزه طلبانه ای که گرفته بود، از هول، عنوان هیچ کدامشان جز جنگ و صلح یادم نمیآمد… آموندسن آلیس مونرو
کسی که بد است فرق دارد با کسی که میتواند بد باشد. مردی به نام اوه فردریک بکمن
روی یک دیوار نوشته بودند لعنت بر پدر و مادر کسی که اینجا آشغال بریزد. پای آن دیوار همیشه آشغال بود. اما پای یک دیوار دیگر نوشته بودند رحمت به روح پدر و مادر کسی که اینجا آشغال نریزد. هیچ وقت ندیدم آنجا آشغال بریزند.
فرق بین لعنت و رحمت است.
ما برای او لعنتیم و تو برای او رحمت. آپارتمان روباز علی موذنی
بهای آزادی سنگین است، به سنگینی بهای بردگی؛ تنها فرقش اینست که این بها را با لذت و لبخند میپردازی، هرچند لبخندی آمیخته به اشک. زهیر پائولو کوئیلو
مردم میگن شخصیت هر آدمی تغییر ناپذیره و اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی میمونه و نه شخصیت ، و در زیر این نقاب غیرقابل تغییر ، موجودی هست که دیوانهوار در حال تکامله و به شکل غیر قابل کنترلی ماهیتش تغییر میکنه.
هر کسی که ادعا میکنه یکی از دوستانش در طول سالها هیچ تغییری نکرده فرق نقاب و چهرهی واقعی رو نمیفهمه. جزء از کل استیو تولتز
وقتی بچه هستی، مدام از تو میپرسند: «حالا فرض کنیم همه مردم خودشون رو انداختن توی چاه. تو هم باید این کار رو بکنی؟»
وقتی بزرگ میشی ماجرا فرق میکنه. آدمها بهت میگن: "آهای. همه داران میپرن تو چاه. تو چرا نمیپری؟ جزء از کل استیو تولتز
انگار واقعیت این است که حداکثر امیدی که میتوان داشت، این است که در پایان کمی با آن موجودی که در آغاز، و در میان کار بوده اید، فرق کرده باشید. مالوی ساموئل بکت
آدمها وقتی از پوست شیرهای عاریهای به در میآیند و خودشان میشوند، چقدر فرق میکنند. خانوم مسعود بهنود
چه بهتر که آدم همیشه آرزوی برآورده نشده ای داشته باشد؛ چون زندگی بدون آرزو، با مرگ فرقی ندارد. آنی شرلی در جزیره (جلد 3) لوسی ماد مونتگومری
دولتها، مثل ابرهای گریزانِ بدون باران، تندتند آمدهاند و رفتهاند؛ همه شبیه بههم. تنها فرقشان در قیافههاشان بودهاست. یکی کوتاه یکی بلند. یکی با دماغ بزرگ یکی کوچک. یکی با صدای بم یکی زیر. یکی چاق و یکی لاغر.
و مردم، همچنان فقیر و پابرهنه، ماندهاند. سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) علیاشرف درویشیان
شب برای سر سلامتی میرویم نزد داییسلیم.
- شما سلامت باشید دایی. خدا بچههایت را نگه دارد.
- خدا خیرتان بدهد. خوش آمدید.
داییسلیم از بابا میپرسد: «راستی، عذرا امسال کلاس چندم است؟»
ننه پیشدستی میکند.
- میرود کلاس هفتم.
بابا میگوید: «دیگر بس است. شش کلاس خوانده، دیگر حق ندارد از خانه بیرون برود.»
داییسلیم قندش را در چای میزند و به دهن میگذارد.
- در اسلام بین زن و مرد برای درس خواندن هیچ فرقی نیست.
عموالفت توی نعلبکی فوت میکند.
- دختر نباید برای درس خواندن از خانه بیرون برود.
بیبی نگاهی چپکی به او میاندازد.
- مواظب باش چای را نریزی روی فرشی که تازه خریدهاند. مگر سوار دنبالت گذاشته که تمام چای را یکباره توی تعلبکی خالی کردهای؟ دستپاچهای عمو؟! دخترخانمهای آمیرزا پولاد اگر بروند دبیرستان و دیپلم بگیرند، اشکالی ندارد. فقط این چیزها برای آدمهای بدبخت عیب و عار است. گوسفند با دنبه عیبش را میپوشاند، اما بُزِ بدبخت نه.
عموالفت که با ترسولرز نعلبکی را بلند میکند، میگوید: «آنها توی خانه درس خواندهاند.»
- اَکِّ غدّهای به اندازهٔ آن استکان توی گلویت دربیاید اگر دروغ بگویی. آنها هم دبیرستان رفتند و هم معلم سرخانه داشتند. یک معلم مرد نکره. اگر یادت رفته تا من به یادت بیندازم.
بابا صلوات میفرستد.
- ما کاری به کار دیگران نداریم. گوسفند به پای خودش. بز به پای خودش. هرکس بار گناه خودش را میکشد.
داییسلیم میگوید: «عذرا درسش را بخواند، اما با حجاب.»
ننه لبها را به حالت قهر جمع میکند.
- مگر قرار است سروپای برهنه برود سلیم؟!
بابا سر به آسمان میکند.
- خدا نکند. خدا نکند. الحمدالله در طایفهٔ ما سروپا برهنه وجود نداشته.
بیبی به عموالفت که چای دیگری برداشته میگوید: «فکر نیمهشبت را هم بکن. چه خبرست هی تندوتند، تو برو من آمدم، چای سر میکشی؟! از صدای جیرجیر درِ کناراب تا صبح خواب نداریم.
عموالفت چای را به سینی برمیگرداند.
- خدایا از دست این مأمور جهنم چهکار کنم؟
بیبی تند میشود.
- خدا تو را از روی زمین بردارد تا من یک نفس راحتی بکشم. والله این سرطان نمیدانم چرا سراغ تو نمیآید. این روغندنبههایی که تو میخوری اگر گرگ بیابان بخورد تا صبح زوزه میکشد.
عموالفت با رنجش میگوید: «عجله نکن، حلوای مرا هم میخوری.»
- من حلوای تو را بخورم؟! به خدا تا مرا در گور نگذاری، دست از سرم برنمیداری. شما از طایفهٔ کلاغ هستید. برادر بزرگت پس از هشتاد سال تازه تازه، چندتا موی سفید توی ریشش پیدا شده.
- برادرم به من چه آخر زن؟! اگر او هم مونسی مثل من داشت الآن هفت کفن پوسانده بود.
بابا میگوید: «دیروقت است. صلوات بفرستید. همهٔ ما رفتنی هستیم، یکی دیرتر، یکی زودتر.» سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) علیاشرف درویشیان
جنی و مدی، مشترکات زیادی داشتند. هر دو، برای سنشان، لاغر و کوچک بودند. هر دو موهای بلوند و چشمان آبی داشتند و هر دو را بیرون دروازهی یتیمخانه رها کرده بودند، البته جنی درست بعد از تولدش، آن جا رها شده بود. اما جنی ترسو و ضعیف بود، انگار قربانی به دنیا آمده بود، فرقشان درست این جا مشخص میشد. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
هر چه انسانتر باشیم زخمها عمیقتر خواهند بود. هر چه بیشتر دوست بداریم بیشتر غصه خواهیم داشت. بیشتر فراق خواهیم کشید و تنهایی هایمان بیشتر خواهد شد. شادیها لحظه ای و گذرا هستند
شاید خاطرات بعضی از آنها تا ابد در یاد بماند اما رنجها داستانش فرق میکند تا عمق وجود آدم رخنه میکند و ما هر روز با آنها زندگی میکنیم. . انگار که این خاصیت انسان بودن است…! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
یک بار مرد بزرگی که گویی به یک نظر درد مرا دریافته بود، به من گفت: «سعی کن چیزی را دوست بداری. فرقی هم نمیکند چه چیز. خدا، زن، موسیقی، حتا مشروب یا تریاک. ولی یک چیزی را دوست بدار!» همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
آنها سه تن اند که میمیرند؛
یکی برای ظلمش! یکی برای مکرش! و یکی برای عدالتش!
ولی نه؛ در عمل ظلم و مکّار جان به در بُردند، و تنها سومی بود که فرقش شکافت!
عدالت میمیرد، و ظلم و مکر میماند! مجلس ضربت زدن بهرام بیضایی
فکر نمیکنم باید رمزوراز خاصی برای زندگی قائل باشیم ما زندگی را حتی آنطور که برق را میفهمیم درک نمیکنیم، اما این به آن معنی نیست که بگوییم زندگی یک چیز خاص است، که از هر چیز دیگری در جهان از لحاظ نوع و غریزه متفاوت است فکر نمیکنی اینطوری باشد که زندگی شامل فعالیتهای شیمیایی و فیزیکی پیچیده است، با همان نظم و قاعده، مثل فعالیتهایی که در علم آنها را شناختهایم؟ نمیفهمم چرا باید بگوییم که زندگی و فقط زندگی، نظمش با همه چیز دیگر فرق میکند » رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
من عاشق مسافرت بودم. اما آخرش این شد که به رم و آتن سفر کردم. خب، همه چیز خوب بود اما از قسمتهای باستانی این شهرها چیزی جز خرابه باقی نمانده است و شکوه و عظمت آنها هم فرقی با چلتنهامِ خودمان ندارد. از اینکه دوباره به خانه برگشم خوشحال بودم. خواستگاری به سبک روستایی (1 کمدی کوچک برای 2 صدا) نمایشنامه جورج برنارد شاو
آنقدر گوشش به صدای نی بزرگ آموخت بود که حتی میتوانست به جرات بگوید حالا کجاست و به چی فکر میکند. صدای نی ساعت دهی اش فرق داشت با ناهار خوران. نی بعد از خوابش فرق داشت با نی ای که غروبها میزد؛ وقتی خوابیده میرفت سمت اژدرچشمه.
این نی، نی هیچ کدام از این وقتها نبود. آب تلخی توی دل و روده ی خوابیده سیل میشد. ((به کی بگم این سردرد را؟ این نی، نی بی وقت است!) ) بیوهکشی یوسف علیخانی
اگر روز باز بینا شدم، توی چشم دیگران خوب نگاه میکنم، انگار که بخواهم روحشان را ببینم، پیر مرد چشم بند زده گفت روحشان، یا جانشان، اسمش فرقی نمیکند، آنوقت است که در کمال تعجب میبینیم با آدمی سر و کار داریم که چندان درس نخوانده، دختر عینکی گفت در درون ما چیز بی نامی هست، ما همان چیزیم. کوری ژوزه ساراماگو
مردم میگن شخصیت هر آدمی تغییر ناپذیره، ولی اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی میمونه و نه شخصیت ،و در زیر این نقاب غیرقابل تغییر موجودی هست که دیوانهوار در حال تکامله و به شکل غیر قابل کنترلی ماهیتش تغییر میکنه.
هر کسی که ادعا میکنه یکی از دوستانش در طول سالها هیچ تغییری نکرده فرق نقاب و چهرهی واقعی رو نمیفهمه. جزء از کل استیو تولتز
من آخرِ همه ی چیزها را دیده ام. من به قعر جهنم فرو رفتم و پایان را دیدم. وقتی از چنین سفری برگردی، فرقی نمیکند تا چه مدت به زندگی ادامه دهی؛ بخشی از وجودت برای همیشه مرده است. شب پیشگویی پل استر
زن همسایه #آزاد است و #رها وقتی #آواز میخواند. شبیه #پروانه ای است که #پیله اش را شکافته و رفته. مدت هاست که جز تکههای پاره پاره ی #ابریشم چیزی کف خانه اش پیدا نمیشود. دلت میخواهد الان تهران بودی و او میخواند. دلت میخواهد از او میپرسیدی دستگاههای آوازی چه فرقی با هم دارند. از او میپرسیدی نفسش را چطور تنظیم میکند، که در هر مصراع کم نیاورد موقعی که نتهای بالا را میخواند… صدای زن همسایه واضح و آشکار در گوش هات طنین انداخته است:
.
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن در آید
.
باید تهران که رسیدی زن همسایه را بیشتر ببینی و صداش را بیشتر بشنوی. مورچه در ماه لادن نیکنام
سانشیرو در طول داستان بزرگ میشود، به موانع برمیخورد، به خیلی چیزها میاندیشد، بر مشکلات غلبه میکند، درست است؟ اما قهرمان معدنچی با آن فرق دارد تنها اری که میکند تماشای اتفاقها است و پذیرش همهشان. یعنی گاه گداری نظر میدهد اما نه چندان عمیق. به جای آن به ماجرای عاشقانهاش فکر میکند کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
من میدانم که شب مثل روز نیست؛ میدانم که همه چیز فرق میکند، موضوعهای شب را نمیتوان در روز بیان کرد، برای اینکه دیگر وجود ندارند، وشب ممکن است برای مردمانِ تنها، همین که تنهایی شان آغاز شد، وحشتناک باشد. وداع با اسلحه ارنست همینگوی
عشق یک چیز عتیقه است که با عتیقه فروشی فرق دارد. عشق عتیقهی گرانقیمتی است که آدم باهاش زندگی میکند، اما عتیقهفروشی پر از وسایل گران است که حالا از زندگی خالی شده. تماما مخصوص عباس معروفی
چهره ای که آدمها انتخاب میکنند تا از خودشان به دنیا ارائه کنند، با آن چه در اصل هستند بسیار فرق میکند. پس از تو جوجو مویز
من دیوانه ی این طور زن هام. که حاضرند برای چیزی که صفا کرده اند به چنگش بیاورند بجنگند و همین طور ؛ عاشق آدم هایی که به طرف شان اطلاع هم میدهند که قرار است باهاشان بازی بشود ، پس همه ی هوش و حواس شان را به کار بگیرند که یک وقت نبازند. ولی چه فایده ، چون باخت شان حتمی ست
حالا این آدم که بر میگردد و این چیزها را میگوید میخواهد مرد باشد یا زن ؛ خیلی فرقی نمیکند. در هر حال ؛ من میمیرم برایش و خیلی بهش احترام میگذارم. میخواهم بگویم داشتن چنین مرامی ؛ آخر لوطی گری آدم است که به رقیبش اطلاع بدهد میخواهد چه به روزش بیاورد. کافه پیانو فرهاد جعفری
امان از آدم و این اصولش! حتا در دوزخی بی قانون هم باید برای خود شرافت قایل شود، تمام تلاشش را میکند تا بین خودش و بقیه ی موجودات فرق بگذارد. جزء از کل استیو تولتز
با بسته شدن در ، اطرافم را تاریکی مطلق فرا گرفت. دیگر نمیدانستم چشمانم باز هستند یا بسته ، چون دیگر فرقی نمیکرد. دیوارهای یخچال هنوز سرد بودند. حالا یعنی مرگ از کجا میآید ؟ انتقام (11 داستان سیاه) یوکو اوگاوا
رفتنمان هم چقدرفرق داشت: چقدرهم بی خبروغریبانه رفت! اوازایران ومن از زندگی… بیگناهم بیا لیلا حیاتی
همصحبتی من با دیگران چه فرقی داشت با وضعِ یک آسانسورچی، که دائما در معرض شنیدن ماجراهایی است که یا از ابتدای آن بی خبر است یا از انتهایش؟ تازه کسی از آسانسورچی توقع واکنش ندارد. خوشحال هم میشوند که حواسش جای دیگری باشد. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
اگر فقط خوشیها را و راحتیها را جمع کنیم و دشواریها را رها کنیم، میتوان این را «#عشق» نامید؟ دوست داشتنِ زیبا و پس زدنِ زشت آسانترین کار است. مهم این است که بتوانی هم #خوب را دوست داشته باشی هم #بد را؛ بدون این که بینشان #فرق بگذاری. مگر شکر کردن به خاطر چیزهای نیکو کاری دارد؟… بدون شک انسان بیش از این از دستش بر میآید. گذر به فراسوی نیک و بد ممکن است! جایی دیگر هست: ساحتی دیگر که در آن همه صفتها معنای خود را از دست میدهند! ملت عشق الیف شافاک
(شمس): هر انسانی به کتابی مبین میماند در جوهره اش؛ منتظر خوانده شدن. هر کدام از ما در اصل کتابی هستیم که راه میرود و نفس میکشد. کافی است جوهره مان را بشناسیم. فاحشه باشی یا باکره؛ افتاده باشی یا عاصی، فرقی نمیکند؛ آرزوی یافتن خدا در قلب همه ما، در اعماق وجودمان پنهان است. از لحظه ای که به دنیا میآییم، گوهر #عشق را درونمان حمل میکنیم. آنجا میماند به انتظارِ کشف شدن. ملت عشق الیف شافاک
هر وقت جایی را ترک میکنم، انگار بخشی از وجودم را جا گذاشته ام. چه مثل مارکوپولو دنیا را بگردیم، چه از گهواره تا گور توی خانه بمانیم، فرقی نمیکند؛ برای همه ما زندگی رشته ای از تولدها و مرگ هاست. آغازها و پایان ها. برای تولد لحظه ای باید لحظه پیش از آن بمیرد. همان طور که برای زایش «منِ» جدید، منِ کهنه باید پژمرده و خشک شود… ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
#قاعده_پنجم: کیمیای #عقل با کیمیای #عشق فرق دارد. عقل محتاط است. ترسان و لرزان گام بر میدارد. با خودش میگوید: «مراقب باش آسیبی نبینی.» اما مگر عشق این طور است؟ تنها چیزی که عشق میگوید این است: «خودت را رها کن، بگذار برود!»
عقل به آسانی خراب نمیشود. عشق اما خودش را ویران میکند. گنجها و خزانهها هم در میان ویرانهها یافت میشود، پس هر چه هست در دلِ خراب است! ملت عشق الیف شافاک
در اصل قرن بیست و یکم چندان فرقی با قرن سیزدهم ندارد. هر دوی این قرنها را در کتابهای تاریخ این طور ثبت خواهند کرد: قرن اختلافهای دینی که مثل و مانندش دیده نشده، مبارزههای فرهنگی، پیش داوریها و سوء تفاهم ها؛ بی اعتمادی ها، بی ثباتیها و خشونتی که همه جا پخش میشود؛ و نیز نگرانی ای که «دیگری» منشأ آن است. روزگار هرج و مرج. در چنین روزگاری #عشق صرفا کلمه ای لطیف نیست، خود به تنهایی #قطب_نماست. ملت عشق الیف شافاک
ﻣﻮﻗﻊ راﻧﻨﺪﮔﻲ از ﺧﻮدم ﭘﺮﺳﻴﺪم ﭼﺮا ﺑﺎ دﻳﮕﺮان ﻓﺮق دارم. ﺷﺎﻳﺪ ﭼﻮن در ﺑﻴﻦ ﻣﺮدﻫﺎ ﺑﺰرگ ﺷﺪه ﺑﻮدم. زﻧﻲ دور و ﺑﺮم ﻧﺒﻮد و ﻫﺮﮔﺰ در ﻣﻌﺮض ﻣﻌﻴﺎر دوﮔﺎﻧﻪ ﻛﻪ ﺟﺎﻣﻌﻪ اﻓﻐﺎﻧﻲ ﺑﺎ آن روﺑﺮوﺳﺖ ﻧﺒﻮده ام. ﺷﺎﻳﺪ ﻋﻠﺘﺶ اﻳﻦ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﭘﺪر اﻓﻐﺎﻧﻲ ﻏﻴﺮ ﻣﻌﻤﻮﻟﻲ ﺑﻮد، آدم آزاداﻧﺪﻳﺸﻲ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻣﻌﻴﺎرﻫﺎی ﺷﺨﺼﻲ زﻧﺪﮔﻲ ﻣﻲ ﻛﺮد، آدم ﺧﻮدرأﻳﻲ ﻛﻪ از آن رﺳﻮم اﺟﺘﻤﺎﻋﻲ اﺳﺘﻘﺒﺎل ﻣﻲ ﻛﺮد ﻛﻪ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻣﻴﺪﻳﺪ و ﺑﻪ ﺑﺎﻗﻲ رﺳﻮم ﺑﻲ اﻋﺘﻨﺎ ﺑﻮد. بادبادکباز خالد حسینی
چیزی که نمیفهمیدم این بود که مردم تفکر نمیکنن، تکرار میکنن. تحلیل نمیکنن، نشخوار میکنن. هضم نمیکنن، کپی میکنن. اونوقتها یه ذره میفهمیدم که برخلاف حرف بقیه، انتخاب بین امکانات در دسترس فرق داره با اینکه خودت برای خودت تفکر کنی. تنها راه درست فکر کردن برای خودت اینه که امکانات جدید خلق کنی، امکان هایی که وجود خارجی ندارن. جزء از کل استیو تولتز
«مردم من رو درک نمیکنن جسپر، اشکالی هم نداره، ولی بعضی وقتا اعصاب خرد کنه چون فکر میکنن من رو میفهمن. ولی تمام چیزی که میبینن صورت ظاهریه که من توی جمع ازش استفاده میکنم و واقعیت اینه که من نقاب مارتین دین رو طی تمام این سالها خیلی کم تغییر داده ام. یه دستکاری اینجا، یه دستکاری اونجا، اون هم فقط برای همراهی با زمونه، ولی درواقع با روز اولش مو نمیزنه. مردم میگن شخصیت هر آدمی تغییرناپذیره ولی اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی میمونه و نه شخصیت، و در زیر این نقاب غیرقابل تغییر موجودی هست که دیوانه وار درحال تکامله و به شکل غیرقابل کنترلی ماهیتش تغییر میکنه. ببین چی بهت میگم، راسخترین آدمی که میشناسی به احتمال قوی با تو کاملا بیگانه است و همین طور ازش بال و شاخه و چشم سوم رشد میکنه. ممکنه ده سال توی اتاق اداره بشینی و تمام این جوانه زدنها بغل گوشت اتفاق بیفته و روحت هم خبردار نشه. هرکسی که ادعا میکنه یکی از دوستانش در طول سالها هیچ تغییری نکرده فرق نقاب و چهره واقعی رو نمیفهمه.» جزء از کل استیو تولتز
حتی در همان عالم بچگی هم میفهمیدم خیلی مضحک است مردی گنده ادای بچه شش ساله درآورد تا خودش را از دنیا پنهان کند، ولی سالها بعد متوجه شدم خودم هم دارم همین کار را میکنم، فقط با این فرق که خودم را عوض پدر جا میزدم و با صدای بم میگفتم: «پسرم خونه نیست. چی کارش دارین؟» پدرم به نشانه رضایت سر تکان میداد. بیشتر از هرچیز، موافق پنهان شدن بود. /ص14 جزء از کل استیو تولتز
چرا اینهمه فرق میکند تاریکی با تاریکی؟ چرا تاریکی ته گور فرق میکند با تاریکی اتاق؟… فرق میکند با تاریکی ته چاه؟… فرق میکند با تاریکی زهدان؟… چرا تاریکی ازل فرق میکند با تاریکی ابد؟ چرا تاریکی پشت چشم هام سوزن سوزن میشود؟ تو که از ستاره ی دیگری آمده ای… تو بگو… چاه بابل رضا قاسمی
انسان شهرش را عوض میکند ،کشورش را عوض میکند و کابوسها را نه، فرقی هم نمیکند سوار کدام قطار شده باشی و در کدام یک از ایستگاههای جهان پیاده شده باشی،این تنها جامه دانی ست که وقتی باز میکنی همیشه لبالب است از همان کابوس وردی که برهها میخوانند رضا قاسمی
کالیگولا: … از لحاظ اخلاقی دزدی مستقیم از اموال رعایا قبیحتر از وضع مالیات غیرمستقیم بر مایحتاج ضروری مردم نیست. حکومت کردن یعنی دزدیدن، همه این را میدانند. اما راه و رسم دزدیدن فرق میکند. من علنا میدزدم. این کار خیال شما را از دله دزدی فارغ میکند. کالیگولا آلبر کامو
چرا آدمها خودشان تفرقه ایجاد میکنند و این همه از همدیگر بیگانه اند، و چرا انسان این همه تنهاست. سمفونی مردگان عباس معروفی
«ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﻧﻤﯽ
ﺍﺭﺯﺩ! ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻣﺮﺩﻥ ﺩﺭ ﺳﯽ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﯾﺎ ﺩﺭ ﻫﻔﺘﺎﺩﺳﺎﻟﮕﯽ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ، ﭼﻮﻥ ﻃﺒﻌﺎ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻣﻮﺭﺩ ﺯﻥ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺮﺩﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺁﻥ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮ. ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭﺷﻦ ﻧﺒﻮﺩ. ﺍﯾﻦ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﯽ ﻣﺮﺩﻡ. ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺍلان ﺑﺎﺷﺪ ﯾﺎ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮ» بیگانه آلبر کامو
«ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﻧﻤﯽ
ﺍﺭﺯﺩ! ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻣﺮﺩﻥ ﺩﺭ ﺳﯽ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﯾﺎ ﺩﺭ ﻫﻔﺘﺎﺩﺳﺎﻟﮕﯽ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ، ﭼﻮﻥ ﻃﺒﻌﺎ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻣﻮﺭﺩ ﺯﻥ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺮﺩﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺁﻥ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮ. ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭﺷﻦ ﻧﺒﻮﺩ. ﺍﯾﻦ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﯽ ﻣﺮﺩﻡ. ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺍلان ﺑﺎﺷﺪ ﯾﺎ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮ» بیگانه آلبر کامو
شهریار کوچولو گفت: اخترک من چیز چندان جالبی ندارد. آخر خ یلی کوچک است. سه تا آتشفشان دارم که دوتاش فعال است یکیش خاموش. اما، خب دیگر، آدم کف دستش را که بو نکرده.
جغرافیدان هم گفت: -آدم چه میداند چه پیش میآید.
-یک گل هم دارم.
-نه، نه، ما دیگر گلها را یادداشت نمیکنیم.
-چرا؟ گل که زیباتر است.
-برای این که گلها فانیاند.
-فانی یعنی چی؟
جغرافیدان گفت: -کتابهای جغرافیا از کتابهای دیگر گرانبهاترست و هیچ وقت هم از اعتبار نمیافتد. بسیار به ندرت ممکن است یک کوه جا عوض کند. بسیار به ندرت ممکن است آب یک اقیانوس خالی شود. ما فقط چیزهای پایدار را مینویسیم.
شهریار کوچولو تو حرف او دوید و گفت: -اما آتشفشانهای خاموش میتوانند از نو بیدار بشوند. فانی را نگفتید یعنی چه؟
جغرافیدان گفت: -آتشفشان چه روشن باشد چه خاموش برای ما فرقی نمیکند. آنچه به حساب میآید خود کوه است که تغییر پیدا نمیکند.
شهریار کوچولو که تو تمام عمرش وقتی چیزی از کسی میپرسید دیگر دست بردار نبود دوباره سوال کرد: -فانی یعنی چه؟
-یعنی چیزی که در آینده تهدید به نابودی شود.
-گل من هم در آینده نابود میشود؟
-البته که میشود.
شهریار کوچولو در دل گفت: «گل من فانی است و جلو دنیا برای دفاع از خودش جز چهارتا خار هیچی ندارد، و آن وقت مرا بگو که او را توی اخترکم تک و تنها رها کردهام…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل پانزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو گفت: اخترک من چیز چندان جالبی ندارد. آخر خ یلی کوچک است. سه تا آتشفشان دارم که دوتاش فعال است یکیش خاموش. اما، خب دیگر، آدم کف دستش را که بو نکرده.
جغرافیدان هم گفت: -آدم چه میداند چه پیش میآید.
-یک گل هم دارم.
-نه، نه، ما دیگر گلها را یادداشت نمیکنیم.
-چرا؟ گل که زیباتر است.
-برای این که گلها فانیاند.
-فانی یعنی چی؟
جغرافیدان گفت: -کتابهای جغرافیا از کتابهای دیگر گرانبهاترست و هیچ وقت هم از اعتبار نمیافتد. بسیار به ندرت ممکن است یک کوه جا عوض کند. بسیار به ندرت ممکن است آب یک اقیانوس خالی شود. ما فقط چیزهای پایدار را مینویسیم.
شهریار کوچولو تو حرف او دوید و گفت: -اما آتشفشانهای خاموش میتوانند از نو بیدار بشوند. فانی را نگفتید یعنی چه؟
جغرافیدان گفت: -آتشفشان چه روشن باشد چه خاموش برای ما فرقی نمیکند. آنچه به حساب میآید خود کوه است که تغییر پیدا نمیکند.
شهریار کوچولو که تو تمام عمرش وقتی چیزی از کسی میپرسید دیگر دست بردار نبود دوباره سوال کرد: -فانی یعنی چه؟
-یعنی چیزی که در آینده تهدید به نابودی شود.
-گل من هم در آینده نابود میشود؟
-البته که میشود.
شهریار کوچولو در دل گفت: «گل من فانی است و جلو دنیا برای دفاع از خودش جز چهارتا خار هیچی ندارد، و آن وقت مرا بگو که او را توی اخترکم تک و تنها رها کردهام…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل پانزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو گفت: -اینها همهاش درست. منتها چه کارشان میکنی؟
تاجر پیشه گفت:
-ادارهشان میکنم، همین جور میشمارمشان و میشمارمشان. البته کار مشکلی است ولی خب دیگر، من آدمی هستم بسیار جدی.
شهریار کوچولو که هنوز این حرف تو کَتَش نرفتهبود گفت:
-اگر من یک شال گردن ابریشمی داشته باشم میتوانم بپیچم دور گردنم با خودم ببرمش. اگر یک گل داشته باشم میتوانم بچینم با خودم ببرمش. اما تو که نمیتوانی ستارهها را بچینی!
-نه. اما میتوانم بگذارمشان تو بانک.
-اینی که گفتی یعنی چه؟
-یعنی این که تعداد ستارههایم را رو یک تکه کاغذ مینویسم میگذارم تو کشو درش را قفل میکنم.
-همهاش همین؟
-آره همین کافی است.
شهریار کوچولو فکر کرد «جالب است. یک خرده هم شاعرانه است. اما کاری نیست که آن قدرها جدیش بشود گرفت». آخر تعبیر او از چیزهای جدی با تعبیر آدمهای بزرگ فرق میکرد.
باز گفت:
-من یک گل دارم که هر روز آبش میدهم. سه تا هم آتشفشان دارم که هفتهای یک بار پاک و دودهگیریشان میکنم. آخر آتشفشان خاموشه را هم پاک میکنم. آدم کفِ دستش را که بو نکرده!
رو این حساب، هم برای آتشفشانها و هم برای گل این که من صاحبشان باشم فایده دارد. تو چه فایدهای به حال ستارهها داری؟
تاجرپیشه دهن باز کرد که جوابی بدهد اما چیزی پیدا نکرد. و شهریار کوچولو راهش را گرفت و رفت و همان جور که میرفت تو دلش میگفت:
-این آدم بزرگها راستی راستی چهقدر عجیبند…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل سیزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
این همه میلیون چی؟
تاجرپیشه فهمید که نباید امید خلاصی داشته باشد. گفت: -میلیونها از این چیزهای کوچولویی که پارهای وقتها تو هوا دیده میشود.
-مگس؟
-نه بابا. این چیزهای کوچولوی براق.
-زنبور عسل؟
-نه بابا! همین چیزهای کوچولوی طلایی که وِلِنگارها را به عالم هپروت میبرد. گیرم من شخصا آدمی هستم جدی که وقتم را صرف خیالبافی نمیکنم.
-آها، ستاره؟
-خودش است: ستاره.
-خب پانصد میلیون ستاره به چه دردت میخورد؟
-پانصد و یک میلیون و ششصد و بیست و دو هزار و هفتصد و سی و یکی. من جدیّم و دقیق.
-خب، به چه دردت میخورند؟
-به چه دردم میخورند؟
-ها.
-هیچی تصاحبشان میکنم.
-ستارهها را؟
-آره خب.
-آخر من به یک پادشاهی برخوردم که…
-پادشاهها تصاحب نمیکنند بلکه بهاش «سلطنت» میکنند. این دو تا با هم خیلی فرق دارد…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل سیزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
دقیقتر بگویم: با آن که مسائل فلسفی مربوط به همه ی ماست ، همه ی ما فیلسوف نمیشویم. بیشتر مردم به دلیلهای گوناگون چنان در چنبر امور روزمره ی زندگی گیر میافتند که شگفتی جهان از یادشان میرود. (به اعماق موهای خرگوش میخزند ، آنجا داحت میلمند ، وبقیه عمرشان همان جا میمانند.)
اما جهان و هرچه در آن است ، برای کودک تازگی دارد ، او را به شگفت میاندازد. بزرگترها این طور نیستند. اکثر جهان را چیزی عادی میشمارند.
اینحاست که فیلسوفان با دیگران بسیار فرق دارند ، فیلسوف به طور کامل به این جهان خو نمیگیرد. جهان در نظر او همواره کمی نامعقول ، گیج کننده و حتی اسرارآمیز است ، بدین صورت ، فیلسوفان و کودکان وجه مشترک مهمی دارند… میشود گفت فیلسوف ، همچون کودک ، سراسر عمر حساس باقی میماند… دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
جودی: برای اینها که خوشگل اند اصلا چه فرقی میکند که کودن باشند یا نباشند ؟ ولی آدم بی اختیار فکر میکند که چقدر هم صحبتی با این زنها برای شوهرشان خسته کننده است ، مگر اینکه شانس بیاورند و شوهرهای کودن گیرشان بیاید. به نظرم احتمالش هم زیاد است چون انگار دنیا پر از آدمهای کودن است. بابا لنگ دراز جین وبستر
برنشتاین گفت: «روشش فرقی نمیکند. من با هیچ جنگی موافق نیستم. من نمیخواهم به هیچ ملتی تعلق داشته باشم.»
آدولف گفت: «اما به هر حال باید یک جایی زندگی کنی!»
«بله، در سرزمینی اما نه در میان یک ملت خاص.»
«چه فرقی میکند؟»
«هر سرزمین زمانی به ملت تبدیل میشود که شروع کند به تحقیر ملتهای دیگر. اساس تشکیل هر ملتی بر نفرت است.» آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
دستهای مردانه، دست هایی برای دست دادن، کتک زدن، و طبیعی است برای تیر انداختن و امضا کردن هستند. فشار دادن؛ کتک کاری، تیراندازی و امضای چک؛ این تمام چیزهایی است که دستهای مردانه به آن قادرند، و طبیعی است که کار کردن. دستهای زنانه تقریباً دیگر دست نیستند؛ فرق نمیکند میخواهد کره روی نان بمالند یا گیسوان را از روی پیشانی به عقب بزنند. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
- خوب، اگر با کلمات میونه ندارید، چطور فکر میکنید؟
- سعی میکنم اصلا فکر نکنم، قربان. ولی بعضی وقتها خیال پردازی میکنم.
- مگر با هم فرق دارند؟
بله، قربان، خیلی فرق دارن. خیال پردازی برای اینه که آدم به چیزی فکر نکنه. اون وقت خیلی خوشه. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
وقتی مسلم است که میمیری، دیگر چه فرقی میکند دقیقا چطور یا کی. بیگانه آلبر کامو
بیشتر مردم زندگی نمیکنند ، فقط باهم مسابقه دو گذاشته اند. میخواهند به هدفی در افق دوردست برسند ولی در گرماگرم رفتن آنقدر نفس شان بند میآید و نفس نفس میزنند که چشم شان زیباییها و آرامش سرزمینی را که از آن میگذرند نمیبینند و بعد یک وقت چشم شان به خودشان میافتد و میبینند پیر و فرسوده هستند و دیگر فرقی برایشان نمیکند به هدف شان رسیده اند یا نرسیده اند. بابا لنگ دراز جین وبستر
سعی کن چیزی را دوست بداری. فرقی هم نمیکند چه چیز: خدا ، زن ، موسیقی ، حتی مشروب یا تریاک. ولی یک چیز را دوست بدار! همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
سعی کن چیزی را دوست بداری. فرقی هم نمیکند چه چیز: خدا ، زن ، موسیقی ، حتی مشروب یا تریاک. ولی یک چیز را دوست بدار! همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
چهطور ممکن بود که یک بچه دامبولیِ سرخپوست یک تکهی کوچولو از قلب پنهلوپ را به چنگ بیاورد؟
خب، رمز کار من چه بود؟
من سر و وضعم، حرف زدنم، رویابافیام و طرز راه رفتنم با بقیه فرق داشت.
من نو بودم.
اگر بخواهید به مساله صرفا از زاویهی زیستشناسی نگاه کنید باید بگویم من نمونهی هیجانانگیزی بودم که به مجموعهی ژنهای ریردان اضافه شده بودم. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
انگار واقعیت این است که حداکثر امیدی که میتوان داست، این است که در پایان کمی با آن موجودی که در آغاز، و در میان کار بودهاید، فرق کرده باشید. مالوی ساموئل بکت
زندگی تازه، ساده و منظم من بدین ترتیب از راه رسید. صبحها قبل از ساعت پنج از خواب برمیخواستم و قبل از ساعت ده شب هم میخوابیدم. بازدهی مطلوب کار افراد در طول شبانهروز با همدیگر فرق دارد ولی من خوب میدانم که آدمی صبحکارم. از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم هاروکی موراکامی
در آب بودند، به خشکی افتادگی را نمیدانستند. یا در خشکی بودند، به آب افتادگی را بلد نبودند. چه فرقی میکن؟ آنها متعلق به این حال و هوا نبودند. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
لیلا حس میکرد فرقی با این دیگ و قابلمه ندارد، چیزهایی که میشود نادیده شان گرفت و هر وقت که دل و دماغش بود نسبت به آنها ادعای مالکیت کرد. 1000 خورشید تابان خالد حسینی
تصور میکنم که اگر به او میگفتند که در هفتمین شهر بزرگ فرانسه، در حوالی ایستگاه راه آهن، کسی هست که به او فکر میکند، هیچ فرقی به حالش نمیکرد. تهوع ژان پل سارتر
با صدای بلند گفت: «فکر کنم اپسیلونها از اپسیلون بودنشون چندان ناراحت نیستند.»
«نه که نیستند. آخه برای چی ناراحت باشند؟ اونها نمیدونند جور دیگه بودن یعنی چی. البته اگه ما بودیم ناراحت میشدیم چون بالاخره جور دیگه ای شرطی شده ایم. علاوه بر این، رگ و ریشهٔ ما با اونها فرق داره.»
لنینا با قاطعیت گفت: «من خوشحالم که اپسیلون نیستم.»
هنری گفت: «اگر هم اپسیلون بودی طوری شرطی میشدی که به اندازهٔ بتا یا آلفا بودن شکر نعمت به جا میآوردی.» دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
برای او کشتنِ انسان و خوابیدن با او هیچ فرقی نداشت. گرمی خون مثلِ بوسه ی یک زن برایش جذاب بود. آخرین انار دنیا بختیار علی
آدم بودن عبارت قشنگیه چون فرقی بینِ زن و مرد، بین اون که دم داره و اون که دم نداره نمیذاره! قلب و مغزِ آدما جنسیت نداره! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
در خلال آن ایام، دو قلمروی متفاوت – یعنی نور و ظلمت – از دو قطب پدیدار میشدند و در هم میآمیختند. یکی از این قلمروها خانه ی پدرم بود که محدوده هایش از قلمروی دیگر تنگتر بود و پدر و مادر و خواهرانم در آن سر میکردند. این محدوده که به نظرم مأنوستر میآمد شامل: پدر و مادر، عشق، انضباط و دقت، اخلاق و رفتار، و درس و مشق میشد. یعنی قلمروی درخشندگی، پاکی، نظافت، دستهای تمیز، لباسهای نظیف و منشهای پسندیده بود. این دنیایی بود که در آن دعاهای صبحگاهی خوانده میشد و کریسمس را جشن میگرفتند. خطوط و مسیرهای این دنیا یکراست به آینده هدایت میشدند: وظیفه بود و گناه، نا آگاهی بود و اعتراف، بخشایش و راه حل مناسب، عشق، تقدیس، عقل و آیاتی از انجیل. اگر کسی زندگی مرتب و به دور از آشفتگی میخواهد مطمئناً باید با چیزهایی که قلمروی این دنیا را شکل میدهند هم پیمان شود.
ولی قلمروی دیگر که نیمی از خانه ی ما را پوشانده بود، کاملا با آن یکی تفاوت داشت; بویش فرق میکرد، زبان متفاوتی داشت، آنچه که در آن وعده میدادند و مطالبه میکردند متفاوت بود. این دنیای دوم شامل دختران خدمتکار، کارگران مرد، داستانهایی درباره ارواح و شایعات ننگین بود. آمیزه ی غریبی از ترس، دسیسه، وحشت و چیزهای پر رمز و راز بود و به همراه اینها حکایت سلاخ خانهها و زندانها، دائم الخمرها، زنان شرور، گاوهای در حال زایمان، کشته شدن اسبها و قصه هایی درباره ی دزدی، قتل و خودکشی رواج داشت. تمامی این وحشی گریها و بی رحمیها – این چیزهای ظاهرا جذاب و وحشت انگیز – که مارا در خود گرفته بودند، جایشان در کوچه ی مجاور و در خانه ی پهلویی بود. جایی محل تردد پاسبانان و خانه به دوشان و دائم الخمرها که همسرانشان را کتک میزدند; شبها گروه دختران جوان از کارخانهها بیرون میریختند، پیرزنانی بودند که تو را طلسم و افسون میکردند طوری که احساس بیماری میکردی، دزدانی که در جنگل پنهان میشدند، کسانی که آتش سوزی به راه میانداختند و پلیس روستا دستگیرشان میکرد; خلاصه آنکه جاذبههای نیرومند این دنیای دوم همه جا نمایان میشد و بویش را میپراکند; همه جا، مگر اتاقهای والدینمان. اتفاقا خوب بود; چرا که بر این قلمرو نظم و ترتیب، وجدان پاک، آگاهی، و عشق به گونه ای اعجاب آور حاکم بود; عجیبتر آنکه آن قلمروی دیگر نیز که دنیای پر شر و شور ناشی از کج خلقی و تنش بود در کنارش وجود داشت و هنوز آدمی میتوانست برای رهایی از آن، خود را با یک جهش به این دنیا و به دامان مادرش بیندازد.
/ از ترجمه ی محمد بقائی دمیان هرمان هسه
- در قرآن، اسم بعضی پیامبران آمده است؛ اسم بعضی غیر پیامبران هم، چه صالح و چه طالح آمده است… این صلحا عاشق حضرت باری هستند… اما حضرت حق، بعضی را خودش هم عاشق است… عاشقی خدا توفیر دارد با عاشقی ما… خدا عشاقی است که حتا دوست ندارد، اسم معشوقش را کسی بداند… به او میگوید، رجل! همین… مرد! … همین… میفرماید و جاء من اقصیالمدینه رجل یسعی، جای دیگر میفرماید و جاء رجل من اقصیالمدینه یسعی، یعنی این دو تا رجل با هم فرق میکنند… هر دو از دور، از بیرون آبادی، دوان دوان، میآیند… اما اسمشان را حضرت حق نمیآورد… یکی میآید موسای نبی را نجات میدهد… قوم بنیالسرائیل را در اصل نجات میدهد… دیگری هم قومی را از عذاب نجات میدهد… اسمش چیست؟ اسمشان چیست؟ نمیدانیم… رجل است… معشوق حضرت حق است… اسم معشوق را که ار نمیزنند… حضرت حق، عاشق کسی اگر شد، پنهانش میکند… کاش پیش حضرت حق، اسم نداشتیم، اما مرد بودیم… قیدار رضا امیرخانی
و این یعنی زمان یک راز است و جسم و یا چیزی نیست و هیچکس دقیقا قادر به حل معمای زمان نیست. و بنابراین گم شدن در زمان درست مثل گم شدن در یک صحرا است و تنها فرقش این است که نمیتوان صحرای زمان را دید چون زمان یک چیز نیست. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
چون زمان مثل فضا نیست. و وقتی که آدم چیزی را در جایی جا میگذارد در ذهن آدم نقشهای هست که به او میگوید آن چیز را کجا جا گذاشته. اما اگر نقشهای هم نباشد آن چیز همانجایی که جا مانده، باقی میماند چون نقشه، در حقیقت نماینده چیزهایی است که واقعا وجود دارند تا آدم راحتتر بتواند آن چیزها را پیدا کند. و جدول زمانی هم نقشه زمان است و تنها فرق آن با نقشه در این است که اگر آدم جدول زمانی نداشته باشد زمان مثل اشیاء سر جای خود نمیماند. چون زمان فقط ارتباط میان چگونگی تغییر و تحول چیزهای مختلف است. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
چون زمان مثل فضا نیست. و وقتی که آدم چیزی را در جایی جا میگذارد در ذهن آدم نقشهای هست که به او میگوید آن چیز را کجا جا گذاشته. اما اگر نقشهای هم نباشد آن چیز همانجایی که جا مانده، باقی میماند چون نقشه، در حقیقت نماینده چیزهایی است که واقعا وجود دارند تا آدم راحتتر بتواند آن چیزها را پیدا کند. و جدول زمانی هم نقشه زمان است و تنها فرق آن با نقشه در این است که اگر آدم جدول زمانی نداشته باشد زمان مثل اشیاء سر جای خود نمیماند. چون زمان فقط ارتباط میان چگونگی تغییر و تحول چیزهای مختلف است. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
چون زمان مثل فضا نیست. و وقتی که آدم چیزی را در جایی جا میگذارد در ذهن آدم نقشهای هست که به او میگوید آن چیز را کجا جا گذاشته. اما اگر نقشهای هم نباشد آن چیز همانجایی که جا مانده، باقی میماند چون نقشه، در حقیقت نماینده چیزهایی است که واقعا وجود دارند تا آدم راحتتر بتواند آن چیزها را پیدا کند. و جدول زمانی هم نقشه زمان است و تنها فرق آن با نقشه در این است که اگر آدم جدول زمانی نداشته باشد زمان مثل اشیاء سر جای خود نمیماند. چون زمان فقط ارتباط میان چگونگی تغییر و تحول چیزهای مختلف است. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
ارمیا چیزی نمیگوید. یعنی نمیفهمد که بگوید…
امّا نویسنده میگوید معماری ِ همهی ازدواجها همینگونه است. هر زنی رازیاست. ازدواج، کشفِ راز نیست، معماری ِ این راز است. برای بچّهمسلمانهایی مثلِ ارمیا این معماری پیچیدهتر است. یعنی راز پیچیدهتر است. به دلیل چشم و گوشِ بستهشان. اصلا سر ِ همین است که شیخ ِ صنعان عاشق ِ دختر ِ ترسا میشود. وگرنه کار عشق که دخلی به دین ندارد! سهل و ساده میرفت و عاشق ِ یک دختر ِ متدین ِ متشرع میشد -مثلا صبیهی استادش شیخ ِ کنعان! - با مهریهی چهارده سکهی بهارِ آزادی و یک حوالهی حجِ عمره… چه فرقی میکرد؟ اما شیخ ِ صنعان نرفت سراغ ِ صبیهِ شیخ ِ کنعان. او با عشقش به دختر ترسا، راز را پیچیدهتر میکند و این یعنی معماری پیچیدهتر. این جوری یک راز تبدیل به دو راز میشود. هم زن و هم ترسا. این یعنی یک معماری ِ دوبعدی که قطعا زیباتر است از معماری یکبعدی. اگر نمیدانستید بدانید که شیرین هم اهل ِ ارمن بودهاست. یعنی فرهاد، عاشق ِ دو راز شده بود. عاشق که نه، گرفتار. ارمیا و آرمیتا هم همچه قصهای دارند؛ شبیه ِ قصهی نظامی، البته به شرط ِ آن که خسرو (یا خشی یا هر مایهدار ِ دیگری) یکهو نزند تو گوش ِ شیرین و ببردش! آرمیتا فقط یک زن نیست، یک زن ِ غریبه است. یعنی دو راز، زن و غریبهگی.
سوزی همانجور که موهای بیگودی پیچیدهاش را سشوار میکشد، میگوید: من از این حرفها گذشتهام… خیلی وقت است…
خشی میگوید: اینها همه حرف است. رازی در کار نیست. بروید توی اینترنت همهی رازها را داونلود کنید! کسی عاشق ِ کسی نمیشود. عشق یک جور هوس است برای عقدهایها. بعضیها گرفتار ِ همدیگر میشوند.
جیسن، همان جاسم ِ عربزبان که در بیمارستان کار میکند، اضافه میکند: البته لایبتلی احد بالحکیم و الحکوم. خدا پای هیچکسی را به دو جا باز نکند، حکیم و حکوم. یعنی به پزشک و دولت. اما در همین پرایوت هاسپیتال ِ ما در نیویورک که عمدهی کادر هم عرب هستند، هیچکسی نگاه به مریضهها نمیکند. ولو این که مریلین مونرو باشد مریضه. چرا؟ چون پزشک خیلی از رازهای جسمانی ِ مریض را کشف کرده است. دیگر لذتی ندارد.
نویسنده اضافه میکند، علم ِ طب سربستهگی ِ مریض را پاره میکند و او را لخت میکند. برای همین، پزشک عاشق ِ مریضش نمیشود… بیوتن رضا امیرخانی
پاریس را هرگز پایانی نیست و خاطرهی هر کسی که در آن زیسته باشد با خاطرهی دیگری فرق دارد. ما همیشه آنجا باز میگشتیم، بیتوجه به اینکه که بودیم یا پاریس چگونه تغییر کرده بود یا با چه دشواریها و راحتیها میشد به آن رسید. پاریس همیشه ارزشش را داشت و در ازای هر چه برایش میبردی چیزی میگرفتی. به هر حال این بود پاریس در آن روزهایی که ما بسیار تهیدست و بسیار خوشبخت بودیم پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
افکار پوچ! -باشد، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه میکند - آیا
این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهرا احتیاجات و هوا و هوس مرا
دارند برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای
مسخره کردن و گول زدنمن بوجود آمده اند؟ آیا آنچه که حس میکنم، میبینم و میسنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟
من فقط برای سایهء خودم مینویسم که جلو چراغ به دیوار افتاده است،
باید خودم را بهش معرفی بکنم. بوف کور صادق هدایت
وقتی عاشق بودم، همهچی فرق میکرد. چیزهارو اینجوری نمیدیدم. همین آدم نبودم. اغلب به خودم میگفتم «شغل خوبی داری» ، هر روز صبح موقع رفتن، مادربزرگرو با محبت میبوسیدم و واقعا فکر میکردم اینجا جای قشنگییه، یه جای ساکت و دوستداشتنی واسه زندگی. منگی ژوئل اگلوف
اگه آدم کسی رو نداشته باشه دیوونه میشه. فرق نمیکنه طرف آدم کی باشه. هرکی میخواد باشه! اما پهلوت باشه!
من بت میگم. یادت باشه، آدم از تنهایی ناخوش میشه! موشها و آدمها جان اشتاینبک
ایرج گفت: تو،… تو خودت از آنچه اتفاق افتاده راضی هستی؟ پری شانهها را بالا انداخت: نمیدانم! … و مگر فرقی میکند؟ اینجا کسی مسئول کاری که میکند نیست! همه فکر میکردند همان کاری را باید بکنند که دیگران میکنند. شاید هیچکس به خودش اجازه نمیداد شخصا و مستقلا در این باره تصمیم بگیرد. صورت مسئله همه را دچار هیجان کرده بود. همه مطمئن بودند باید با شاه مخالفت کنند که البته برایش دلایل کافی داشتند. و فکر میکردند باید با انقلاب همراهی کنند که اغلب دلیلی برای آن نداشتند. عاقبت همه راه افتادند، ما هم راه افتادیم! هیاهوی سیاست قدرت فکر کردن را از مردم گرفته است! سپیدهدم ایرانی امیرحسن چهلتن