دخترها هر بار که بین خودمان در باره قذافی حرف میزدیم هیچوقت اسم یا عنوانش را بر زبان نمیآوردیم. فقط کفایت میکرد بگوییم «او». او مرکز ثقل زندگیهایمان بود. وقتی میگفتیم «او» هیچکس قاطی نمیکرد یا نمیپرسید «منظورت کیست؟» حرمسرای قذافی آنیک کوژان
#ایمان (۲۷۶ نقل قول پیدا شد)
شک، اساس ایمان است. سال بلوا عباس معروفی
هنگامی که دارم نفس آخرم را بیرون میدهم، باز ایمان خواهم داشت که علم مهمترین، زیباترین و لازم ترینچیز در زندگی بشر است! داستان ملالانگیز آنتوان چخوف
شب ،برای شام میهمان نازک بودند و در فرصت مناسبی که در فراهم آمدنش فرزانه دخیل بود با نازک از دل حرف زده بود و از زندگی و - روشنترین حرفی که یادش مانده بود ، حرف پدرش بود که به عنوان اظهار فضل ، چنان گفته بود تا نازک خیال کند از تأملات خودش است.
گفته بود: «کسی که ایمان واقعی مذهبی دارد ، آسوده خاطر است و راضی است چون ایمان ب دل آرامش میدهد ، اطمینان میدهد و رضایت خاطر میآورد.» درخت انجیر معابد 1 (2 جلدی) احمد محمود
میرزا ، من میفهمم که تو اهل اصولی ، اما آخر این اصول برای که وضع شده؟ جز برای آدمیزاد؟ درست؟ بنای کار تو هم بر ایمان و اصول ، این هم درست ، اما آن ایمانی که کشتار آدمیزاد را روا بداند ، حق نیست. باطل است. نون والقلم جلال آلاحمد
اضطراب وضعیت STATUS ANXIETY: اضطرابی چنان ویرانگر که قادر است ابعاد گسترده زندگیهایمان را به ویرانی بکشاند و دلهرهٔ ناکامی از عدم تطابق خویشتن با ایدهآلهایی که جامعه برای موفقیت تعیین کرده است را در ما برانگیزد و درنتیجه، حس تهیبودن از احترام و شایستگی را در وجودمان پدید آورد. دلهرهای حاکی از دونپایگی کنونی یا سقوط به جایگاهی فرومایهتر. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
بهدستآوردن منزلت دشوار است و یک عمر حفظ آن دشوارتر. صرفنظر از جوامعی که منزلت از بدو تولد به شخص بخشیده میشود و در رگهایش خون اشرافزادگی جاری میشود، موقعیت ما به آنچه بهدست میآوریم بستگی دارد و عواملی مانند حماقت، نشناختن خویش، اقتصاد کلان، یا کینهتوزی میتواند ما را به ورطهٔ شکست بکشاند. و شکست تمسخر بهبار میآورد: آگاهی عذابآوری که به ما میفهماند که در مجابکردن جهانِ ارزشهایمان ناتوان بودهایم و زینپس محکومیم تا با خویشتن شرمسار خویش افراد موفق را با تلخکامی بهتماشا بنشینیم. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
«من» یا خودانگارهٔ ما را میتوان بهصورت یک بادکنک سوراخ در نظر گرفت که برای معلق ماندن در هوا مدام به هلیوم محبت بیرونی نیاز دارد و تا ابد به ریزترین سر سوزنهای بیتوجهی حساس است. ممکن است در ابتدا باور این مسئله که توجههای دیگران باعث سرخوشی ما و بیتوجهیشان باعث سرافکندگیمان میشود سخت و بیمعنی بهنظر برسد. ممکن است بهعلت آنکه همکارمان با بیحواسی با ما خوش و بش کرده یا تماسهایمان بیپاسخ مانده است خُلقمان تنگ شود و آنگاه که کسی نام ما را بهخاطر دارد یا سبدی از میوه برایمان میفرستد مستعد آنیم تا زندگی را ارزشمند بدانیم. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
درد با ما به دنیا میآید،با ما رشد میکند،و با ما انقد راحت میشود که فکر میکنیم مثل دستها و پاهایمان که همیشه با ماست،درد هم باید با ما باشد. نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
بیماریهای ما چسبیدههای وجودیِ ما هستند: عادات، ایدئولوژیها، آرمانها، اصول، داراییها، خدایان، فرقهها، دینها و ترسهایماناند و هر چیزی که دلت بخواهد. خدمات نیک ممکن است نوعی بیماری باشد، درست همان اندازه که کردارهای بد. تنآسایی شاید به همان اندازه بیماری باشد که کار. به هر چه دستاویز میشویم، ممکن است یک بیماری از کار درآید و سبب مرگمان شود. تسلیم مطلق است: اگر حتا به خردترین ذره بچسبی، میکربی را جان میبخشی که تو را خواهد خورد. پیکره ماروسی هنری میلر
ایمان از بین میرود اما نیاز به ایمان، همانند قبل باقی میماند. دختر کشیش جورج اورول
خیلی از ما اجازه میدهیم که حال درونیمان بر رفتارهایمان تاثیر بگذارد، اما افرادی با عملکرد بالا خیلی بادقت هستند، چون یاد گرفتهاند چطور این احساسات را تجربه کنند؛ در حالی که از میل و رغبت عمل بر اساس آنها طفره میروند. اینطور نیست که آنها هیچوقت به خودشان تردید راه ندهند یا هرگز میلی برای پشتگوشانداختن یا نادیدهگرفتن موقعیتی نداشته باشند. اینطور نیست که آنها همیشه احساس کنند کاری را که باید انجام دهند دوست دارند. آنها بیچونوچرا تمرکز و به جلو حرکت میکنند. آنها در هر شرایطی مرد عمل هستند. خیلی خوب میشد اگر میتوانستیم تصمیم بگیریم که هرگز افکار منفی را به خود راه ندهیم، اما وقتی به خودت میآیی، تازه میبینی که در واقعیت اینگونه نیست. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
هیچچیز مطمئن نیست. میتوانی به تختخوابت بروی و هیچوقت دیگر از خواب بیدار نشوی. میتوانی سوار ماشینت بشوی، بیآنکه تضمینی برای روشنشدنش وجود داشته باشد. اطمینان خاطر یک توهم است، سحر و افسون! برای بعضی از شما ممکن است اندیشیدن به این موضوع وحشتناک باشد، اما واقعیت دارد. اهمیتی ندارد چقدر سخت تلاش کنیم، چون به هیچ وجه نمیتوانیم چیزی را که زندگی برایمان تدارک دیده، پیشبینی کنیم. بالأخره جایی نقشهها و برنامههای ما به دستانداز برخورد میکنند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
هر کدام از ما به نوعی پس از مرگمان به زندگی ادامه میدهیم. در یاد سایر آدم ها، در یاد بچههایمان و در چیزی که خلق کردیم. . اگنس پتر اشتام
این بسیار غم انگیز است که ما راه بچه هایمان را برای آنکه چیزی مستقل از ما و حتی مخالف ما شوند، ببندیم. این فاجعه ای جبران ناپذیر است. فردا شکل امروز نیست نادر ابراهیمی
افسوس که تجربههایمان دیگر به درد این دنیا نمیخورد. شاعر چه خوب گفته: ”مرد خردمند هنر پیشه را عمر دو بایست در این روزگار تا به یکی تجربه آموختن با دگری تجربهبردن به کار“» 3 قطره خون صادق هدایت
می گویند شخصیت هرکس برآیندی است از تجربیات او. اما این حقیقت ندارد؛ نه کاملاً، چون اگر بنا بود تنها با گذشته مان تعریف شویم، نمیتوانستیم خودمان را تحمل کنیم. باید بتوانیم خود را مجاب کنیم که ما چیزی بیشتر از فقط و فقط اشتباهات دیروزمان هستیم: انتخاب بعدی مان، فردایمان. مردم مشوش فردریک بکمن
الگوها وجود دارند زیرا شکستن آنها دردناک است. برای تغییر الگویی که به آن عادت داریم، به توانایی تحمل رنج و شجاعت خیلی زیادی نیاز است. گاهی اوقات، به نظر میرسد ادامهی همان روال همیشگی، آسانتر از رو به رو شدن با ترسی شبیه آن است که بالا بپریم در حالی که احتمال دارد دیگر روی پاهایمان فرود نیاییم. ما تمامش میکنیم کالین هوور
وقتی ما خارج گود هستیم، برایمان آسان است که باور کنیم اگر ما بودیم و کسی با ما بدرفتاری میکرد، بدون لحظهای فکر کردن، او را ترک میکردیم. آسان است که بگوییم اگر کسی با ما بدرفتاری میکرد، دیگر نمیتوانستیم او را دوست داشته باشیم، در حالی که ما جای آن شخصی نیستیم که آن فرد بدرفتار را دوست دارد.
وقتی اولین بار، چنین چیزی را تجربه میکنیم، این که از فردی که با ما بدرفتاری کرده، متنفر شویم، کار چندان آسانی نیست زیرا بیشتر وقتها آنها برای ما یک موهبت هستند. ما تمامش میکنیم کالین هوور
هر انسانی سزاوار آن است که به او فرصت دوبارهای داده شود؛ به خصوص کسانی که برایمان از هر شخص دیگری عزیزتر هستند. ما تمامش میکنیم کالین هوور
یکی از زنها گفت، توهین آمیزه ، اما انگار خودش هم به حرفش ایمان نداشت. چرا فکر میکردیم مستحق این رفتار هستیم ؟ سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
بخشی از ترس ما از پیر شدن از این جهت است که ما میبایست کسانی را که دوستشان داریم و برایمان مهم هستند ترک کنیم. آنتراکت در کافه چرا جان استرلسکی
وقتی دعوایمان میشد، شوهرم از اتاق بیرون میرفت. بله، آریل همیشه اتاق را ترک میکرد. بگو نگو که پیش میآید، مردها اتاق را ترک میکنند. مثل اینکه نمیخواهند حرفی بزنند و استدلال کنند. آنها اتاق را ترک میکنند تا شاید عدم حضورشان ما را نابود کند. گاهی آریل، نه تنها از اتاق، بلکه از خانه بیرون میرفت. او عمدا در خانه را به شدت میکوبید، دوست داشت دیوارها بلرزند. آریل هرگز برنمیگشت؛ چون به جا و به موقع برنمیگشت. منظورم این است او زمانی به خانه بازمیگشت که مراجعتش مفهوم پشیمانی و تاسف را نداشته باشد. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
گرچه این مد عظیم عشق برای همیشه پس نشسته است، هنگامی که در درون خود به گردش میرویم، میتوانیم صدف هایی شگرف و زیبا جمع کنیم؛ سپس گوشمان را به آنها بچسبانیم و با لذتی غمآلود و دیگر بدون هیچ دردی آواهای گستردهی گذشتهها را بشنویم. آنگاه با مهربانی به کسی میاندیشیم که بیشتر از آن که دوستمان داشت، دوستش میداشتیم و دیگر برایمان «مردهتر از مرده» نیست؛ فقط مردهای است که با مهربانی به یادش میآوریم. عدالت ایجاب میکند برداشتی را که از او داشتیم، اصلاح کنیم و به قدرت متعال حق، روح دلدار در دلمان دوباره جان میگیرد تا در برابر محکمهی آخرتی ظاهر شود که دور از او با آرامش، با چشمان پر از اشک برپا میکنیم. خوشیها و روزها مارسل پروست
آدمی، پس از آن که به ما رنج بسیار داده، دیگر برایمان هیچ چیز نیست. بنابراین میتوان گفت که به اصطلاح عوام، «برای ما مرده است.» مردگان را هنوز دوست داریم و برایشان گریه میکنیم، دیرزمانی جاذبهی مقاومتناپذیر افسونی را حس میکنیم که بعد از خودشان باقی میماند و اغلب ما را به گورستان میکشاند. در عوض آدمی که همه بدی در حقمان کرده و از جوهرهاش اشباع شده ایم، دیگر نمیتواند حتی سایهی رنج یا شادمانیای را روی ما بیندازد. برایمان از مرده هم، مردهتر است. پس از آن که او را تنها چیز ارزشمند این جهان دانستیم، پس از آن که لعنتش کردیم، پس از آن که خوارش شمردیم، دیگر محال است بتوانیم داوریاش کنیم و خطوط چهرهاش را چشم حافظهمان دیگر به زحمت تشخیص میدهد، بس که زمانی طولانی بیش از حد به آنها خیره بوده و خسته شده است. خوشیها و روزها مارسل پروست
افسوس آنچه را که احساس آورد، هوس میبرد و اندوه برتر از شادی، پایداری نیکی ندارد. امروز صبح از یاد میبریم فاجعه ای را که دیشب چنان اعتلایمان داد که زندگیمان را در مجموع و در واقعیتش با ترحمی روشنبینانه و صمیمانه از نظر گذراندیم. شاید تا یک سال دیگر، غم خیانت کسی یا مرگ دوستی را فراموش کنیم. در میان این آوار آرزوها و رویاها، در این تل شادکامیهای پژمرده و پوسیده، باد، بذر بارآوری را زیر موجی از اشک میکارد؛ اما اشکها زود خشک میشوند و دانه فرصت جوانهزدن نمییابد. خوشیها و روزها مارسل پروست
قدر کسانی را که شادکاممان میکنند، بدانیم. باغبانان دلنوازیاند که جانهایمان را شکوفا میکنند؛ اما از این بیشتر، قدر بدسگالان یا فقط بیاعتنایان و دوستان بیرحمی را بدانیم که غصهدارمان کرده اند. اینان ویرانگر دل ما بودهاند که اکنون آکنده از آوارهایی ناشناختنی است؛ چون توفان بلایی که درختان را از ریشه کنده و نازکترین شاخهها را شکستهاند؛ اما این توفان، بذرهای بارآور خرمنی نامعلوم را نیز کاشته است. اینان با درهم شکستن همهی شادکامیهای کوچکی که فقدان بزرگمان را از چشممان پنهان میداشت، با تبدیل دلمان به میدان غمبار برهنهای، امکان دادهاند آنها را سرانجام تماشا و داوری کنیم. نمایشهای غمگین شبیه همین کار نیک را با ما میکنند؛ از این رو باید آنها را برتر از نمایشهای شاد دانست که عطش را به جای سیراب کردن، گمراه میکنند: نانی که باید سیرمان کند، تلخ است. خوشیها و روزها مارسل پروست
در واقع اغلب، زمانی که عشقی را آغاز میکنیم، تجربه و عقلمان -به رغم اعتراضهای دل که این حس یا شاید توهم را دارد که عشقش ابدی است- به ما میگویند روزی به دلداری که امروز فقط به اندیشه ی او زنده ایم، همان اندازه بی اعتنا میشویم که امروزه به هر کسی جز او هستیم. روزی نامش را میشنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمیشویم، خطش را میخوانیم و دیگر نمیلرزیم، در خیابان راهمان را کج نمیکنیم تا او را ببینیم، به او برمیخوریم و دست و پایمان را گم نمیکنیم، به او دست مییابیم و از خود بی خود نمیشویم. آنگاه این آگاهی بی تردید آینده، به رغم این حس بیاساس اما بسیار نیرومند که شاید او را همواره دوست داشته باشیم، ما را به گریه میاندازد و عشق، عشقی که هنوز چون بامدادی ملکوتی بینهایت اسرارآمیز و غمانگیز بر سر ما گسترده خواهد بود، کمی از افقهای عظیم و شگرف و بسیار ژرفش، اندکی از برهوت افسونگرش را در برابر درد ما خواهد گشود. خوشیها و روزها مارسل پروست
گرچه مرگ از تعهدهایمان به زندگی میتواند آزادمان کند، از تعهدهایمان به خودمان نمیتواند، به ویژه از نخستینشان؛ یعنی زندگی برای ارج و هنروری. خوشیها و روزها مارسل پروست
- ایمان: باور کنید اتفاقی که آرزویش را دارید خواهد افتاد. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
تاکنون یاد گرفتهاید که زندگی همیشه طبق انتظار شما جلو نمیرود. رؤیاهای شما ممکن است خراب شوند و شاید مجبور باشید دوباره آنها را به زندگی برگردانید. اعتماد و ایمان شما به خانواده و دوستان ممکن است خدشهدار شود و ممکن است مجبور باشید رابطههایتان را بازسازی کنید یا بهدنبال برقراری روابطی جدید بروید. انتظاراتتان برای آیندهای عالی با کسی که دوستش دارید ممکن است فرو بپاشد. باید یاد بگیرید دوباره اعتماد کنید و دوباره عاشق شوید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
زندگی هنوز چند روز مرخصی برایمان اندوخته بود؟ و نیز چند تا دماغ سوخته؟ چند تا دلخوشی کوچک؟ کی همدیگر را از دست میدادیم و رشتهها چگونه میگسستند؟ هنوز چند سال دیگر زمان داشتیم پیش از آن که پیر شویم؟ میدانستیم که در پای این قصر رو به ویرانی چند روز با هم بودن را زندگی میکردیم و ساعت دوباره از تنهایی پوست انداختن، نزدیک میشد. که این تبانی، این مهربانی، این عشق کمی نخراشیده باید آخر رو شود. باید از بند رها شود. مشتهایش را باز کند و بال و پر بگیرد. گریز دلپذیر آنا گاوالدا
وقتی پی میبریم هنوز هوا و زمان را با همان شخصی سهیم هستیم که دلمان را شکسته یا فریبمان داده یا به ما خیانت کرده، کسی که زندگیمان را زیر و رو کرده یا چشممان را زیادی باز کرده یا به شدت بدبینمان کرده، زندگی برایمان غیر قابل تحمل میشود. وقتی میفهمیم آن موجود هنوز زنده است، ضربه نخورده یا از درخت حلقآویز نشده و به همین دلیل سروکلهاش دوباره پیدا شده، هاج و واج میمانیم. یک دلیل دیگر برای این که مُردهها نباید برگردند همین است. دستکم آنها که مرگشان باعث تسلای خاطرمان شده و مجال ادامهی زندگی به ما داده چون گذاشته که خود قبلیمان را مثل مُرده دفن کنیم. شیفتگیها خابیر ماریاس
مرگ کسی که به ما آسیب زده یا زندگی ما را به مرگزیستی بدل کرده -تعبیری غلوآمیز که دیگر کلیشهای شده- نه درمانی تمام و کمال است نه کمکمان میکند که فراموش کنیم. خود آتوس نیز بار غم کهنهاش را در پوشش تفنگدار و شخصیت تازهاش تحمل میکرد. این کار دردمان را فرو مینشاند و اجازهی زیستن به ما میدهد. نفس کشیدن راحتتر میشود وقتی یک خاطرهی سست و کمرنگ برایمان مانده باشد و حسی که انگار با این کار بدهیمان را به دنیا پرداختهایم. شیفتگیها خابیر ماریاس
هر عاشقی نقطهضعف طرف مقابلش را میداند و مرد در حضور زن، نمیتواند تظاهر کند ظاهر زن برایش جذاب نیست یا زن برایش بیاهمیت یا منزجرکننده است. دیگر نمیتواند تظاهر کند، او را تحقیر یا طرد میکند البته به جز حوزهی روابط جسمی، -حوزهای عمیقا ملالآور- که در کمال پشیمانی زنها، متأسفانه بیشتر مردها دوست دارند آنقدر در آن بمانند تا به ما عادت کنند و احساساتشان بروز کند. در واقع شانس بیاوریم اگر برخوردهایمان با آنها حاشیهی باریکی از شوخی و مطایبه داشته باشد که اغلب، اولین قدم به سمت نرم کردن حتی بد قلقترین مردان است. شیفتگیها خابیر ماریاس
وقتی زمانی طولانی خواهان چیزی هستی، بهسختی میتوانی جلوِ خواستهات را بگیری، یعنی نمیتوانی بپذیری یا بفهمی که دیگر آن را نمیخواهی یا چیزی دیگر را ترجیح میدهی. انتظار به آن خواسته پر و بال میدهد و بارورش میکند. انتظار، برای موضوع مورد انتظار فزاینده است. چنان که وقتی طول میکشد، میل و خواسته را سخت کرده و آن را مثل سنگ میکند. برای همین در برابر تأیید این مسئله که سالها در انتظار یک نشانه وقتمان را تلف کردیم مقاومت میکنیم. نشانهای که آنقدر دیر میآید که دیگر ما را برنمیانگیزد. همانطور که برای جواب دادن به یک تماس تلفنی دیرهنگام که اکنون اهمیتش را از دست داده، خودمان را به زحمت نمیاندازیم. شاید به این دلیل که دیگر برایمان آنقدرها جذاب نیست… شیفتگیها خابیر ماریاس
ما زنها در ابتدا خودمان را در خدمت یا اختیار کسی قرار میدهیم که اتفاقا عاشقش شدهایم و اغلب، این کار را از روی سادگی انجام میدهیم. یعنی نمیدانیم روزی میرسد که آنقدر محکم و مستقل میشویم که او با ناامیدی و حیرت نگاهمان میکند چون این حس را فهمیده. در واقع، کسی که روزگاری ما را برمیانگیخت از چشممان افتاده، از حرفهایش خسته شدهایم. با اینکه موضوع صحبتهایش را عوض نکرده، اما دیگر مثل آن وقتها برایمان جذاب نیست. این یعنی ما از تلاش برای حفظ آن هیجان و شور و شوق اولیه دست کشیدهایم اما معنیاش این نیست که آن موقع تظاهر میکردیم یا از همان اول اشتباه کردهایم. شیفتگیها خابیر ماریاس
حس میکرد موقعیت بیثباتی دارد حتی اگر حقیقتا اینطور نبود. گویی کل دنیا بعد از مرگ کسی که برایمان مهم است از هم میپاشد، انگار هیچچیزی محکم و قابلاتکا نیست. کسی که بیش از همه آسیب دیده با خود میگوید «چه فایدهای داره؟ چرا این موضوع من رو آزار میده؟ فایدهی پول یا کار و تموم دردسرهاش چیه؟ چرا باید بریم سر کار؟ چرا باید بچهدار بشیم؟ چرا هیچچیزی موندگار نیست؟ همهچی تموم میشه و موقعی که تموم میشه هم کافی نیست، حتی اگه صد سال طول بکشه. شیفتگیها خابیر ماریاس
در حقیقت زیستن –به خود و به دیگران دروغ نگفتن- تنها در صورتی امکانپذیر است که انسان با مردم زندگی نکند. به محض اینکه بدانیم کسی شاهد کارهای ما است، خواهناخواه خود را با آن چشمان نظارهگر تطبیق میدهیم و دیگر هیچیک از کارهایمان صادقانه نیست. با دیگران تماس داشتن و به دیگران اندیشیدن، در دروغ زیستن است. بار هستی میلان کوندرا
کسی که مدام خواهان «ترقی» است، باید منتظر باشد روزی به سرگیجه دچار شود. سرگیجه چیست؟ ترس از افتادن؟ اما چرا روی بلندی حفاظدار ساختمان هم دچار سرگیجه میشویم؟ چون سرگیجه، چیزی دیگری غیر از ترس افتادن است. در واقع آوای فضای خالی زیر پایمان ما را به سوی خود جلب میکند و تمایل به سقوط –که لحظهای بعد با ترسی در برابرش مقاومت میکنیم- سراسر وجود ما را فرا میگیرد. بار هستی میلان کوندرا
خودتان را باور داشتید. ایمان شما باعث میشود در حین حرکت محکم قدم بردارید. اگر به دلیل اینکه خیال میکردید شکست میخورید زمان و انرژیتان را صرف این کار نمیکردید، موفق نمیشدید. شما مقدار زیادی از خودتان مایه گذاشتید چون باور داشتید که میتوانید به نتایج مطلوبی دست پیدا کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عزتنفس و اعتمادبهنفس باهم مرتبط هستند، اما دقیقاً یکسان نیستند. عزتنفس میگوید که شما در مورد خودتان چه احساسی دارید. اعتمادبهنفس میگوید که شما چقدر باور دارید که توانایی انجام کارهای موجود را دارید. اگر عزتنفس پایینی داشته باشید احتمالاً اعتمادبهنفس کمی هم خواهید داشت. احساس میکنید که خیلی ارزشمند نیستید و بنابراین آرزوهای زیاد و انگیزه لازم برای رسیدن به اهدافتان را ندارید. تفکرات درون ذهن شما ازجمله «من خوب نیستم» ، «من کار خیلی بدی انجام میدهم» و «خودم را دوست ندارم» باعث میشوند باور و ایمان کمی به خودتان داشته باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
ما انسانها در زندگی، مراحلی را پشت سر میگذاریم. در کودکی، زیاد به مرگ فکر میکنیم؛ حتی ذهن برخی از ما را به خود مشغول میکند. کشف مرگ، سخت نیست. تنها اطرافمان را نگاه میکنیم و چیزهای مرده را میبینیم: برگها و سوسنها و مگسها و سوسکها. حیوانات خانگی میمیرند، ما حیوانات خانگی را میخوریم و خیلی زود میفهمیم مرگ، به سراغ همهی ما میآید -مادربزرگمان، مادر و پدرمان، حتی خودمان-. در خلوت، ماتمش را میگیریم. والدین و معلمهای ما فکر میکنند تفکر در مورد مرگ، برای بچهها بد است، در موردش ساکت میمانند یا افسانههایی در مورد بهشت و فرشتگان، تجدید دیدار ابدی و روحهای نامیرا برایمان تعریف میکنند. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
افرادی که آنها را به افسانه بدل و وارد قصههایمان میکنیم، خود سرشار از افسانه هستند. نومید میشوند، برای مرگ عزیزی از دست رفته، سوگواری میکنند، به دنبال تعالی هستند، از زندگی خشمگین میشوند و ممکن است نیاز داشته باشند خود را معیوب و زمینگیر کنند تا بتوانند ببخشند. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
ایمان، زمانی افزایش مییابد که ترس، بیشتر از همیشه باشد. نکته دقیقا همین است: ترس، موجب ایمان میشود؛ ما به خدایی نیاز داریم و میخواهیمش. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
اگر ایمان به ابدیت برای انسان، ضروری است (و بی آن، گریزی جز خودکشی نمیماند) بدین معناست که سرشت آدمی با ایمان در هم آمیخته است و چون اینچنین است، بنابراین بی هیچ تردیدی روح آدمی جاودانه است. افسانه سیزیف آلبر کامو
عزتنفس و اعتمادبهنفس باهم مرتبط هستند، اما دقیقاً یکسان نیستند. عزتنفس میگوید که شما در مورد خودتان چه احساسی دارید. اعتمادبهنفس میگوید که شما چقدر باور دارید که توانایی انجام کارهای موجود را دارید. اگر عزتنفس پایینی داشته باشید احتمالاً اعتمادبهنفس کمی هم خواهید داشت. احساس میکنید که خیلی ارزشمند نیستید و بنابراین آرزوهای زیاد و انگیزه لازم برای رسیدن به اهدافتان را ندارید. تفکرات درون ذهن شما ازجمله «من خوب نیستم» ، «من کار خیلی بدی انجام میدهم» و «خودم را دوست ندارم» باعث میشوند باور و ایمان کمی به خودتان داشته باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
ایمان فقط باور داشتن نیست بلکه گام برداشتن به سمت باور است نفرتی که تو میکاری انجی توماس
اما مرگ، برای مسیحی هرگز پایان همهچیز نیست و امیدی بسیار بیش از آنچه زندگی با تمامی نیرو و بنیهاش برایمان به ارمغان آورده، به ما میدهد. آشتی، به هر رو آشتی است اگرچه از بیزاری سرچشمه گرفته باشد. زیرا امید از ضد خود یعنی مرگ، بیرون کشیده میشود. افسانه سیزیف آلبر کامو
روزهایی فرا میرسد که چهرهی آشنای کسی که پیش از آن، ماهها و سالها دوستش میداشتیم، برایمان بیگانه میشود و خواهان تنهایی و انزوا میشویم. افسانه سیزیف آلبر کامو
ضربالمثلی تقریبا در همهی فرهنگهای دنیا وجود دارد که میگوید: «زمانیکه چشم نمیبیند، قلب هم احساس نمیکند.» ولی من تاکید میکنم که این گفته، اشتباه است. هر کس هر چه دورتر برود، به قلب نزدیکتر خواهد بود؛ حتی اگر بکوشیم او را به فراموشی بسپاریم. حتی اگر در غربت زندگی کنیم، باز هم کوچکترین خاطرات مربوط به اصل و نسب خود را به یاد میآوریم. اگر از کسی که دوست داریم، دور باشیم، حتی عبور رهگذران نیز ما را به یاد او میاندازد. همهی کتابهای مقدس مربوط به همهی ادیان، در غربت و تبعید نوشته شدهاند. همهی آنها در جستجوی خداوند و درک حضور او، در جستجوی ایمانی که تودهها را به تکامل برساند و در جستجوی ارواح سرگردان در کرهی زمین هستند. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
درد، نوعی داروی قوی به حساب میآید. در طول زندگی، با ما همراه میشود. در رنج، مخفی است و در خطاهایی که عشق را در آن به خاطر شکست رؤیاهایمان مقصر میدانیم، وجود دارد. اگر درد، چهرهی واقعی خود را نشان بدهد، همه را میترساند؛ ولی زمانی که لباس قربانی بر تن دارد، اغواگر است… یا ترسو… هر چه انسان بکوشد آن را طرد کند، ولی باز هم راهی برای بودن و عشقورزیدن با آن مییابد و کاری میکند که بخشی از زندگی محسوب شود. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
نوشته بودم که خنده از هر چیز دیگری واگیردارتر است. غم و اندوه هم میتواند واگیر داشته باشد؛ اما ترس، چیز دیگری است. ترس نمیتواند به راحتی شادی و غم سرایت کند و این، بسیار خوب است. ما با ترسهایمان کمابیش تنهاییم… دختر پرتقالی یوستین گردر
اگر عادت کنیم توقعاتمان را در حدی معقول نگه داریم ، آیا رنجش هایمان را کاهش و رضایت مندی هایمان را در زندگی افزایش نخواهیم داد. جامعهشناسی خودمانی حسن نراقی
او پیشنهاد کرد: «بهتر است کفشهای خود را دربیاوریم.» یکنفر گفت: «در آنصورت، پیدا کردن کفشها برایمان دشوار خواهد بود.» یکنفر دیگر گفت: «کفشی که اضافه مانده، بیشک صاحبش مرده است.»
- با این فرق که در اینصورت دستکم یکنفر همیشه پیدا میشود که آنها را بپوشد.
- اینهمه حرفزدن دربارهی کفش مردهها برای چیست؟
یک ضربالمثل هست که میگوید: «چه فایده دارد چشم به کفش مردهها داشته باشی.
- چرا ؟
- برای اینکه کفشهایی که مردهها را با آن دفن میکردند مقوایی بود و همین، منظور را میرساند. تا آنجایی که ما میدانیم، روحها پایی ندارند! کوری ژوزه ساراماگو
ما چیزهایی که برایمان اتفاق میافتد را انتخاب نمیکنیم، اما میتوانیم انتخاب کنیم چگونه به آنها واکنش نشان دهیم. هیپی پائولو کوئلیو
اگر ستارهگان هر هزار سال فقط یکبار در آسمان ظاهر شوند،باز هم بشریت به وجودشان ایمان خواهد داشت. ستایششان خواهد کرد و خاطرهی شهر خدا را برای نسلهای بعدی حفظ خواهد کرد.
امرسون آخرین جواب آیزاک آسیموف
موقع خداحافظی به طرف من آمد. همدیگر را نگهداشتیم. گفت: «بابت دیشب ممنونم. آن اسبها، حرفهامان، همه چیز… کمک میکند. فراموش نمیکنیم.» به گریه افتاد. گفتم: «برایم نامه بنویس، خب؟ فکر نمیکردم این اتفاق برایمان بیفتد. آن همه سال. هیچوقت حتی یکلحظه هم فکر نمیکردم این اتفاق بیفتد. فکر نمیکردم برای ما اتفاق بیفتد.»
گفت: «مینویسم. نامههای مفصل؛ مفصلترین نامهای که دیدهای. مفصلتر از آن نامههای دوراندبیرستان.»
گفتم: «منتظرشان میمانم.» هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
آدمی که میداند به کدام طرف میرود گم نمیشود. من میدانم آدمی موجودی است که راهها را خیلی زود گم میکند. میدانم که آدمی راههایش را پیدا نمیکند، این واقعیتی زهرآلود است که دیر به آن ایمان میآوریم. هیچ موجود دیگری در روی زمین به اندازهٔ انسان راهها را گم نمیکند… انسانها چیزی نیستند جز موجوداتی که راهها را گم میکنند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
اگر راجع به رابطه قبلیتان پرسید بگویید: ما راهمان را از هم جدا کردیم. یک راه دیگر، بگویید: خواستههایمان با هم فرق میکرد. وقتی مرد سؤالاتی میپرسد که به او ربطی ندارد، یک روباه به توضیحی مبهم و کلی بسنده میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
من ایمان دارم که عبارت «جنس ضعیف» توسط زنی اختراع شد که میخواسته مردی را تحت تسلط خود بگیرد و با این کار خواسته او را خلع سلاح کند.
اگدن ناش زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یا اینکه وقتی مردی تلاش میکند زن در رابطه احساس نا امنی کند و بر این اساس واکنش نشان دهد ولی زن با غرور و متانت بالایی آرامش خود را حفظ میکند، ناگهان فضا برای مرد عوض میشود. همان مردی که از برقراری رابطه میترسید و از آن فراری بود، ناگهان تبدیل به مردی میشود که به این رابطه ایمان دارد. حالا او در رؤیاهایش این دختر را در حال غذا پختن برای او یا تا کردن جورابهایش میبیند و دوست دارد همه جا کنار او باشد. ولی اگر از ابتدا با او مانند یک دختر درمانده و وابسته رفتار میکردید، آنقدر برایش ارزش نداشت و توجهی نمیکرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هرگز اجازه ندهید کسی ایمان و باورتان به خود را به لرزه در آورد، زیرا این ایمان و باور تمام آن چیزی است که شما به راستی و حقیقتاً دارا هستید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
نسخه نو و بهبود یافته یک زیرک، به راستی و حقیقتاً نیرومند است، زیرا مهربان و مؤدب است. اما در برابر این مهربانی، به همان اندازه نیز مهربانی طلب میکند.
یک زیرک ارادهای بسیار نیرومند و ایمان و باوری عمیق به خود دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هنگامیکه زنی به شخصیت خود ایمان و باور دارد، از بر زبان آوردن آرای خود در مقابل دیگران و یا ایستادگی بر آنها نمیهراسد. او ظاهر خاص خود را دارد، سلیقه خود را دارد، شخصیت خاص و جذابیت ذاتی خود را دارد. یک مرد چیزی را میخواهد که هر روز نمیتواند ببیند. مهم نیست که موهای این زن قرمز باشد یا بور، او زنی را میخواهد که فکرش متعلق به خودش باشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
زیرک (اسم): او زنی است که به خاطر نظر و عقیده دیگران سر خود را به دیوار نمیکوبد. خواه او همسرش باشد خواه هر کس دیگری. او این موضوع را درک میکند که اگر کسی با نظر او مخالف است، این فقط نظر و عقیده شخصی آن فرد است و نباید بیش از اندازه به آن اهمیت داد. او سعی نمیکند خود را با استانداردهای دیگران هماهنگ کند و تنها سعی میکند به آنچه ایمان دارد عمل کند و به همه این دلایل، رابطهای که با شریک آینده زندگی اش برقرار میکند نیز متفاوت است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
روی تخت دراز میکشم و کریگ را صدا میکنم. بعد رقص رهایی را شروع میکنیم. بدن و روح و ذهنم با هم پیش میروند، مثل دستهٔ ماهیها که بهشکل اعجابانگیزی هماهنگ با هم میچرخند و ناگهان بدون جبههگیری بهسمت جریان آب میروند. آنها دقیقاً میدانند چه کار میکنند. آنها ایمان دارند. و حالا من اینجا هستم، کنار کریگ. بدنِ من، ذهنِ من، روحِ من. درست همینجا. اینجا، درست روی سطح. همهٔ من، در عشق. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
این درست بود که میخواستم زیبا و اغواگر باشم؛ اما اشتباه کردم که نظر دیگران را دربارهٔ معنای کلمات پذیرفتم. به این فکر میکنم که لازم است لغتنامهای را که دنیا دربارهٔ معنای کلمات به من داده، دور بیندازم و لغتنامهٔ خودم را بنویسم. لغتنامهٔ دنیا، مادربودن، همسربودن، انسانِباایمانبودن، هنرمندبودن و زنبودن را به شیوهٔ خودش تعریف میکند و من اینرا نمیخواهم. پذیرشِ همین بایدها بهقدر کافی مرا بیسواد و مبتدی بار آورده. من ناخوشایند شدهام و آمادهام تا دوباره شروع کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
گاهیاوقات، قدمهایمان را با هم برمیداریم؛ چون دیدن پاهایی که با هم به جلو قدم میگذارند و احساس اینکه این حرکت مشترک، ما را یکی میکند، قشنگ است. میرا کریستوفر فرانک
چیزی در درونم، این احساس را تأیید میکند؛ اینکه خدایی وجود دارد و این خدا در تلاش است تا با من صحبت کند، در تلاش است تا مرا دوست بدارد، در تلاش است تا مرا به زندگی برگرداند. تصمیم میگیرم به خدایی که دختری مثل من را باور دارد، ایمان داشته باشم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«انسان حق دارد بیهمتا باشد. یگانه باشد و هیچ چیزی چون او نباشد. اما من از دردی صحبت میکنم که زندگی همه ما را یکنواخت میکند. از چیزی حرف میزنم که ما را با تمام تفاوتهایمان گردهم میآورد.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
آن شب که به اکرام کوهی گفتم دوست دارم برهنه در باغی زندگی کنم که هرگز بارانش قطع نشود در درونم به وحشت افتادم. اما حس کردم در مقابل ترس مقاوم شدهام… شهامت آن نیست که ترسی نداشته باشیم، آن است که در مقابل ترسهایمان مقاوم باشیم. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
ماریا کاسارس به آلبر کامو
۷ نوامبر ۱۹۴۹
عشق من. شب از نیمه گذشت.
تولدت مبارک، عزیزم.
و.
علیرغم دوریمان، علیرغم آیندهٔ نزدیکی که برای ما مهیا میشود، علیرغم همه چیز، امشب که بقیه راحتم گذاشتهاند، خوشبخت هستم.
اینجا هستم، میان آشفتگی و تو دورِ مرا گرفتهای، همه جا. هوای لانهٔ کبوتر من گرم است و بوی بهشت میدهد.
من به تو ایمان دارم و اگر از سر ملال یا بهاشتباه پیش آمده که به عشقت شک کنم، هرگز به فکرم خطور نکرده که تو ممکن است به من دروغ بگویی نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به عشق تو اما ایمان دارم. شجاع باش و مرا ببخش! یادت نرود که هیچ وقت اینقدر دوستت نداشتهام. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از باقی چیزها هیچ حس و تصوری ندارم. روحی مرده. اما بهمحض اینکه در فکرم، شوق تو را و خاطرهٔ صورتت را و حرکاتت را و بدنت را زنده میکنم، زندگی و حرارت به وجودم برمیگردد. تو منتظرم هستی، نیستی؟ از فیلم برایم بگو. از روزهایت. از شبهایت. از پدرت برایم بگو. هنوز چیزهایی هست که از تو نمیدانم و منتظرم دربارهشان آسودهخاطر با من حرف بزنی. اما همه چیز درست خواهد شد. میدانم. به آن ایمان دارم. ما با هم زندگی خواهیم کرد چون آرزوی تو و آرزوی من است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
همهٔ چیزهایی را که به من میگویی میدانستم و با تو از آنها رنج میبردم، اما تو را دوست داشتم و منتظر بودم که سمت من برگردی. حالا تو برگشتهای و من پیشاپیش تو میدوم و چند روز دیگر آرامش برقرار میشود. این آرامش سخت خواهد بود، مثل برق میگذرد و گاهی رنجآور است. اما اعتمادت، ایمانی که به من نشان میدهی، باعث شده فکر کنم که عشق ما دیگر این چهرهٔ زشت و عبوس و این احساس نفرت و رنج ناخوشایند را به خود نخواهد گرفت؛ چهرهای که نمیتوانستم تحملش کنم مگر اینکه از تمام وجودم مایه میگذاشتم که همین مرا از توان میانداخت. خوشحالی تو، خندیدنت، خوشایندت، اینها چیزیست که مرا به زندگی وا میدارد و مرا به ورای خودم میبرد. با تو به انتظارشان مینشینم. خوابیدن با تو، خوابیدن تا ته دنیا… نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بگویم چه در دلم میگذرد؟ خب من همه چیز را به تو میگویم، بدون هیچ نیت درونی، عشق عزیزم. آنچه دربارهاش با تو حرف نمیزنم، خودت میدانی، این ازهمگسیختگیست که در آن افتادهایم، این رنج کشیدن از رنج دادن است، ناتوانی در خوشبخت نگه داشتن کسی که از همهٔ دنیا بیشتر دوستش داریم. عزیزم، بهجز تو با که میتوانم از آن حرف بزنم. وقتهایی هست که به خودم نزدیک نیستم که دوست دارم فرار کنم یا بمیرم. اما همیشه لحظهای هست که برمیگردم سمت عشقمان و در عشقمان غرور واقعی را مییابم؛ چیزی که از من برگذشته و از مبارزهٔ مشترکمان هستی یافته است. نزدیک منی تو، همراه منی، با نامههایت با نفست یاریام میدهی. ما با هم هستیم، علیه همه. هیچ چیز نمیتواند هرگز از هم جدایمان کند و این رابطه را خراب کند، نرم و محکم عین ریشهٔ زندگی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ما باید با هم باشیم، عشق من. نزدیک هم. زندگی چه چیزی را برایمان نگه میدارد؟ فقط خدا میداند. اما من الآن میدانم هر چه او بخواهد به ما عطا کند، آن را تماموکمال به پای تو خواهم ریخت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تو درونیترین احساس منی. با توست که به خودم میرسم و با تمام تفاوتهایمان اینقدر شبیه هستیم، اینقدر رفیق و اینقدر همدست (البته در معنای مثبت کلمه) که حتی شور عشق و هیجان زیاد هم قادر نخواهد بود عشقی را که سختتر از خود ما شده است، ویران کند. خیلی ساده، باید آن را از نو شناخت. باید به شناختنش ادامه داد. هر اتفاقی هم که بیفتد، این دریاچه شکل گرفته، آنقدر عمیق که بهراستی هیچ چیز نخواهد توانست زایلش کند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من نیاز دارم که با من آسودهخاطر حرف بزنی. ما به نقطهای رسیدهایم که هیچ چیز نمیتواند از هم جدایمان کند، به نقطهای رسیدهایم که فقط با هم به رضایت میرسیم. من همیشه به تو مشتاق و بهشدت تسلیم تو بودهام، با همه عیب و حُسنم، تمام و کمال. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آیا دستکم تو برایم نامه نوشتهای؟ هرقدر هم صبور باشم، از فکر ساعتها و روزهای ازدسترفته خونم به جوش میآید. هر وقت به شبهایمان کنار آتش فکر میکنم، دلم تنگ میشود. تو بلد نیستی بدون من آتش را درست روشن نگه داری، معلوم است. بههر حال سعیات را بکن، دستکم بالای سرش بیدار بمان. کت به تو خیلی میآید. هفتهٔ بعد میآیم از تنت درمیآورمش. هفتهٔ بعد… الآن دیگر خیلی صبور نیستم. بنویس، طولانی، کمی از خودت را بفرست به این شهری که انتظارت را میکشد. با من بمان. دوستم بدار هر شبوروز، تا نیمهشب، و اگر افسردهای، مرا ببخش که امروز صبح چنین سرزندهام. وانگهی، خورشید و تو…
میبوسمت، عشق من، با تمام توانم.
آ. ک. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نذر کردهام که هر دو با هم همزمان بیدار شویم و با وجود هزار کیلومتر فاصله که ما را از هم جدا کرده، تمنایمان ما را به هم برساند. هیچ چیز زیباتر و فاخرتر و پرمهرتر از تمنایم نسبت به تو نیست… نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هر بار که به من از عشقت میگویی حیرت میکنم. همه چیز در ذهنم فرو میریزد و به خود میلرزم. اما در حرفهایت لحنی را حس میکنم که قانعم میکند. بله، واقعیت دارد که دوباره به وصال هم میرسیم، شاید واقعیتر و عمیقتر از آنچه تا به حال بودهایم. ما خیلی جوان بودیم (من هم همینطور، خودت میدانی) و الآن برای آنکه از تجربههایمان بهره ببریم آنقدرها پیر نیستیم. این محشر است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من… من دوست دارم بیمعطلی لااقل به یکی از چیزهایی که به من مربوط است جواب بدهم. تو به من گفتی خوشحالی از اینکه من با تو از بخشی از زندگیام حرف زدم که بهنظرت ممنوعه بوده است. عزیزم، من هیچ راز مگویی در برابر تو ندارم. تو محرم تمام اسرارم هستی. اگر قبلاً چیزی برایت نمیگفتم به دو دلیل بود. اول اینکه این بخش از زندگیام سنگینبار است و من نمیخواستم ناله و زاری کنم. ظواهر امر طوری بود که حرف زدن از خودم در این مورد کمی وقیحانه به نظر میرسید. آن شب فهمیدم که جلو تو میتوانم همه چیز را بگویم و از این پس هم خودم را آزادتر احساس میکنم. دلیل بعدیاش به تو مربوط میشود.
خیال میکنم که شاید تو را غمگین کند و تو ترجیح میدهی که ما این موضوع را از صحبتهایمان قلم بگیریم. ترس غمگین کردن یا آزردنت هنوز از بین نرفته و فقط خود تو میتوانی از آن رهایم کنی. وقتی همدیگر را ببینیم دربارهاش مفصلتر حرف میزنیم و باید شور و هیجان کمتری نسبت به آن شب به خرج دهم. میخواستم برایت هیچ چیز مبهمی وجود نداشته باشد، میخواستم که مرا کامل بشناسی، در روشنی و اعتماد، و نیز بدانی تا چه حد میتوانی به من تکیه کنی و چقدر میتوانی روی من و آنچه هستم حساب کنی. تا هر وقت بخواهی و هرچه هم بین ما اتفاق بیفتد تو تنها نخواهی بود. شاهنشین قلبم همیشه از آن تو و همراه تو خواهد بود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
ساعت شش غروب، سپتامبر ۱۹۴۴ برای تو مینویسم، در انتظار تو، چون احتیاج دارم که با اضطراب درونم بجنگم. اضطراب دیر کردنت و از آن بدتر اضطراب عزیمت من. تو را ترک کنم؟ هنوز سه ماه هم نگذشته از روزی که اولین بار تو را در کنار داشتهام. چطور ترکت کنم وقتی که نمیدانم دوباره تو را خواهم دید یا نه، وقتی میدانم که زندگیات طوری شکل گرفته که نمیتوانی به من ملحق شوی. آنقدر فکرم از این بابت ناخوش است که باقی چیزها همه هیچ است.
چرا اینقدر دیر میکنی؟ هر دقیقهای که میگذرد از حجم این تودهٔ کوچکِ دقایق که برایمان مانده کم میشود. تو نمیدانی، درست است. من زودتر خبردار شدم و کاری از دستم برنمیآید و باید بروم. همه چیز به کنار، من فقط یک فکر دارم عزیزکم ماریا؛ آن هم تو هستی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
امشب از خودم میپرسم تو چه میکنی، کجا هستی و به چه فکر میکنی. دلم میخواهد به فکر و عشقت یقین پیدا کنم. گاهی ایمان میآورم. اما به کدام عشق میتوان همیشه مطمئن بود؟ یک حرکت کافیست تا همه چیز خراب شود، دستکم تا مدتی. تازه، کافیست یک نفر به تو لبخند بزند و تو از او خوشت بیاید. آنوقت دستکم یک هفته در قلبِ منِ حسود، عشقی باقی نمیماند. با این حالت چه میشود کرد، بهجز پذیرش و درک و شکیبایی؟ و من خودم چقدر محق هستم که از کسی چنین توقعی داشته باشم؟ شاید علت حسادتم این است که تمام ضعفهایی را که حتی قلبی استوار هم میتواند دچارش شود میشناسم و شاید از سر این است که فراق تو و این جدایی نابکار دلواپسم میکند چون میدانم که باید تمنای وصال تنانهٔ عاشقانه را با خیال و خاطره برآورده کنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
امروز نیروی لازم را در وجودم دارم برای غلبه بر هر چه بتواند جدایمان کند. پس کنارم بیا، دستت را به من بده، تنهایم نگذار. امروز منتظرت میمانم؛ خوشحال و مطمئن. از اعماق روحم دوستت دارم. خدانگهدار، ماریا. صورت زیبایت را میبوسم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نامههای آلبر کامو موجزتر است اما ترجمان همان عشق به زندگی، شیفتگیاش به تئاتر، توجه همیشگیاش به بازیگران و حساسیت آنهاست. او در این نامهها موضوعاتی را مطرح میکند که برایش عزیز است مثل حرفهٔ نویسندگیاش، تردیدهایش، و سهمناکیِ کارِ نوشتن توأمان با بیماری سل. او با ماریا دربارهٔ آنچه مینویسد صحبت میکند، پیشگفتار پشت و رو، عصیانگر، وقایعنگاریها، تبعید و سلطنت، سقوط، آدم اول. او هرگز خود را «درخور» احساس نمیکند. ماریا خستگیناپذیرانه به او اطمینان میبخشد، به او باور دارد، به آثارش، نه کورکورانه بلکه بهعنوان یک زن میداند که آفرینش از هر چیزی قویتر است. و او بلد است این را با یقین و ایمانی حقیقی بگوید. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
میزان بالایی از دلبستگی ما به پول و فعالیت، سرچشمهای اجتماعی دارد. از همان ابتدا که از رحم مادر پای به دنیا میگذاریم، به شکلی طبیعی و فطری در جستجوی مشاغل استخدامی یا تعطیلات در سواحل دریای کارائیب نیستیم. اولویتهای زندگیمان، تصویرمان از موفقیت و اهداف بلندپروازیهایمان را از سایرین میآموزیم. حتی اگر قصد تعدیل این تأثیرات را داشته باشیم نیز نیاز میزانی از پشتیبانیِ فرهنگ داریم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
این قابل تصور است که اگر واقعاً بخواهیم، بتوانیم بهشکلی کاملاً شخصی و انفرادی تصمیم بگیریم زندگیای بیسروصدا در پیش بگیریم. نیازی به کسب تأیید دیگران نیست. لازم نیست برایمان اهمیتی داشته باشد که آیا دیگران نیز با دیدگاه ما موافق هستند یا خیر. ترجیح میدهیم فکر کنیم که استقلال تام داریم. اما در عمل تفاوت بسیاری ایجاد میکند که آیا احساس میکنیم که این کاری عادی است (به این معنا که انتظار داشته باشیم که بسیاری از دیگر افراد هدف از این کار را درک کنند و ما را تصدیق کنند) یا اینکه حس میکنیم قدری عجیب است (به این معنا که به شکلی غیرمنتظره جلب توجه میکند یا حتی عدم موافقت به بار میآورد). ما در واقع حیواناتی بسیار بسیار اجتماعی هستیم، یعنی از رفتارهای اطرافیانمان بیشمار سرنخ جذب میکنیم که چه چیزی مهم است و چه چیزی مهم نیست. البته روشن است که این فرآیند همیشگی و مطلق نیست، اما دریافت کلیِ ما از آنچه عادی و طبیعی است، نیروی قدرتمندی است که رفتار و تفکر ما را شکل میدهد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
جامعهٔ ما بیش از همه روی پول بهعنوان مؤلفهای کلیدی برای زندگی خوب سرمایهگذاری کرده است. همیشه به ما یادآوری میکنند که بین داشتن پول بیشتر و افزایش رضایت رابطهٔ مستقیمی وجود دارد. اما آنچه چندان برایمان روشن نکردهاند این است که فرآیند تحصیل پول مستلزم گسترهای از هزینههای روانشناختی است که آنها را نادیده میگیریم. کسب ثروت به قیمت شبهای آشفته، روابط سراسر مشکل، روابط فامیلی خشک و حتی گاهی خودِ زندگیمان تمام میشود. بنابراین صرفاً نباید به پولی نگاه کنیم که جمع کردهایم، بلکه همچنین باید به آرامشی نیز توجه کنیم که برای کسب این پول فدا کردهایم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هرچه آرامش کمتر برایمان دغدغه باشد، بیشتر متوجه مواقعی میشویم که کمتر از آنچه میتوانستیم آرام بوده ایم. آنگاه در دورههای متعدد، نسبت به عصبانیت و دلخوریمان کمتر حساس خواهیم بود. آیا واقعاً پایبندی حقیقی به آرامش میتواند به معنای سکون مدام باشد؟ اما این قضاوتی واقعاً منصفانه نیست، چون آرامش مطلقا همیشگی گزینهٔ امکانپذیری نیست. آنچه اهمیت دارد این است متعهد باشیم همیشه سعی کنیم خود را آرامتر کنیم. اگر با شور و شوق تمام خواهان آرامش باشید میتوان شما را عاشق حقیقیِ آرامش دانست، و نه لزوماً زمانی که موفق شوی مطلقاً همهٔ اوقات آرام باشی. هرقدر هم که لغزشها متعدد باشند، تعهد شما به آرامش، واقعیت دارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
باید بپذیریم که بار تنهایی را به دوش میکشیم. ما اصلاً تنها کسی نیستیم که دچار چنین مشکلی است. همگان بیش از آن حدی که بروز میدهند دچار اضطراب هستند. حتی خدای ثروت و زوجهای عاشق نیز رنج میبرند. جمعاً تاکنون نتوانستهایم بسیاری از مشکلات زندگی را همانطور که هستند بپذیریم.
باید بیاموزیم که به دلهرههایمان بخندیم؛ این خنده رفتاری سرشار از آرامش است، هنگامی که رنجهای شخصیمان به شکل لطیفهٔ بامزهای در جامعه درآمده باشد. ما باید بهتنهایی رنج بکشیم. اما میتوانیم حداقل دستانمان را برای همسایگانی که مثل ما دچار رنج، آسیب و بیش از همه دلهره هستند باز کنیم و به مهربانترین نحو ممکن بگوییم: «درک میکنم…» آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
تقریباً توهینآمیز است که بپرسیم مطالعهٔ تاریخ اصلاً چه دردی را از ما دوا میکند. تاریخ یکی از معتبرترین و قدیمیترین دانشهای انسان است. بیآنکه خیلی فکر کرده باشیم، فرض طبیعیمان این است که شناخت رویدادهای گذشته قاعدتا باید برایمان سودمند باشد هرچند دقیقاً گفته نمیشود منظور چه نوع سودی است. ممکن است آنها که عهدهدارِ قدرت سیاسیِ کشورها هستند، بتوانند از تاریخ راهنماییهایی عملی و کاربردی اخذ کنند تا دریابند مثلاً چگونه از جنگ همزمان در دو جبهه دوری جویند و یا صنعتی شدنِ بسیار سریع چه تبعاتی دارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
انسانها چه بسا از سطح آشفتهٔ زمین به آسمان بنگرند و با مشاهدهٔ نظم عقلانی زیبای آسمانها تسلی بیابند. مثلاً یونانیان و رومیان باستان خدایانشان را به روشناییهایی پیوند میزدند که در آسمان شب میدیدند که امروزه میدانیم سیارات بودهاند و کماکان آنها را به همان نامهای میخوانیم که باستانیان آنها را میپرستیدند: مریخ، ونوس، مارس، ژوپیتر و باقیِ سیارات. این شیوهٔ تفکری است که به اشکال متفاوت از زمانهای کهن تداوم داشته است. مثلاً در اواخر قرن ۱۸ ایمانوئل کانت فیلسوف آلمانی میاندیشید «آسمانهای پرستارهٔ بالا» والاترین منظرهٔ طبیعت است و تأمل در این منظرهٔ متعالی میتواند به ما کمکی شایان کند تا با مشقّات حیات روزمره کنار بیاییم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
امر والا به این دلیل آرامشبخش است که یکی از سرچشمههای همیشگی و بسیار عادیِ پریشانحالی را خنثی میکند. توجه ذهنی ما همیشه معطوف به امور دم دست است. بنا به غریزه با هر اتفاقی که در فضا و زمانِ اطرافمان رخ میدهد عمیقاً درگیر میشویم و ارتباط ما با امورِ بسیار دوردست، بسیار ضعیفتر و بیعلاقهتر است. این سازوکار چندان چیز عجیبی نیست. اغلب اوقات امور کنونی و دم دست بیشتر با بقای ما ارتباط دارند تا چیزهایی که پنج سال پیش رخ دادهاند یا ممکن است در آینده برایمان پیش بیایند. سازوکار ذهن ما طوری است که از مار میگریزد یا از گرسنگی پرهیز میکند. این نکته در بستر زندگی مدرن مثلاً در جروبحثِ دیشب دربارهٔ خمیردندانهایی که روی آینهٔ دستشویی مالیده شده بود و ضربالعجل کاری برای روز سهشنبه شدیداً پریشانحالمان میکند با اینکه در بستر کلیت یک رابطه، یک شغل یا تمامیت یک زندگی، این امور در واقع چیزی جز مسائلی جزئی نیستند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هنگامی که غرق تأمل در چیزی میشویم که بسیار از ما عظیمتر است احساس آرامش و آسودگی عجیبی میکنیم.
هنرمندان و فیلسوفان به این احساس یک نام خاص دادهاند: امر والا. هنگامی امر والا را تجربه میکنیم که عمیقاً مجذوب چیزی شده باشیم که بسیار عظیمتر و قدرتمندتر از ماست. امر والا با عظمتش ما را مقهور خویش میکند، اما در عین حال به ما احساسی سرزنده از کوچکیِ نسبیمان میبخشد. در چنین مواقعی گویی طبیعت پیامی تواضعآور برایمان ارسال میکند: اتفاقات زندگیِ ما در گسترهٔ عظیم هستی چندان هم مهم نیستند. ولی عجیب است که این احساس بهجای تشدید پریشانحالی، میتواند بسیار آرامشبخش و تسکیندهنده باشد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
گاهی اوقات در مواجهه با چیزهایی که بسیار از ما عظیمتر و قدرتمندترند واکنشی کاملاً منفی نشان میدهیم. مثلاً هنگامی که در شهری جدید تنها و غریب هستیم یا در ساعات شلوغی در حال عبور از پایانهٔ ریلیِ وسیع یا سیستم عظیم مترو هستیم، ناگهان احساس میکنیم که از سردرگمی ما هیچکس نه کوچکترین اطلاعی و نه برایش اهمیتی دارد. عظمتِ فضاها ما را با این واقعیت ناخوشایند روبهرو میکنند که وجود ما در مقیاس کلان هیچ اهمیت خاصی ندارد و دغدغههایمان برای دیگران چندان مهم بهحساب نمیآیند. این تجربهٔ تنهایی که میتواند حتی ما را خرد کند، باعثِ تشدید اضطراب و پریشانحالی میشود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
«تسلیم نشو» اثر پیتر گابریل بهعنوان نمونهٔ مشابهی از موسیقیدرمانی ساخته شده است. قرار است آن را هنگامی مصرف کنیم که در حال تسلیم شدن هستیم، آن زمان که اعتمادبهنفس خود را کاملاً از دست دادهایم و احساس میکنیم زیر فشار الزامات زندگی له شدهایم. راهکار میبایست همچون یک مادر فرضی، دلسوزانه باشد: ابتدا باید پذیرای حس بسیار دردناک شکست باشد و آنگاه پس از آن قوت قلبی مهربانانه بدهد. پیام این نیست که نقشههای ما قطعاً به سرانجام میرسند، بلکه منظور این است که حتی اگر طرحهایمان نقش بر آب شوند، از ارزشهای انسانی ما چیزی کاسته نمیشود. موسیقی چیزی در اختیارمان میگذارد که در چنین مواقعی خودمان نمیتوانیم در اختیار خویش بگذاریم: همدلی و باور. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نگرش نوپروتستان منکر هرگونه پیوند بین قلمرو درون و دنیای بیرون است: این نوع نگاه بیان میکند اینکه فرد چه لباسی بر تن میکند، اینکه خانهها چه شکلی هستند، اینکه ساختار بصری شهر چگونه است، هیچ اهمیتی ندارد. اینها همگی بهعنوان موضوعات بیاهمیتی قلمداد میشوند؛ که نه لازم است و نه حتی شایسته آن است که دغدغهٔ اجتماع باشند. شُبههای در هر تأکید بر روی ظواهر وجود دارد که بهوضوح بهعنوان نوعی خودنماییِ ناپسند دیده میشود. برعکسِ این رویکرد، دیدگاه نوکاتولیکها را داریم که معتقدند دلایلی حقیقتاً ژرف و بنیادین وجود دارد که چرا باید ظواهر امور برایمان مهم باشد: که باید خیابانها، ایستگاههای قطار، کتابخانهها، آشپزخانهها و البسهٔ مناسب داشته باشیم تا بتوانیم انسانهای صحیح و سالمی باشیم. فارغ از هرگونه گرایش دینی، نوکاتولیکهای سکولار مدرن کماکان بر این نظرند که هنرها و طرحهای بصری یکی از مسیرهای مهمیاند که به رضایت درونی میانجامند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در برخی لحظات خاص برایمان واضح است که امور بیرونی بر احوال ما تأثیر دارند. وقتی به گنجهٔ مرتب و منظم مینگریم بارقهای از رضایتی آرامشبخش در ما جان میگیرد. پیادهروی عصرگاهی در پارک یا در ساحل میتواند عمیقاً ما را به آرامش برساند. در برخی دقایق زندگی تحت تأثیر آنچه که به نظارهاش مینشینیم بسیار سرزنده هستیم. این رویکردی نیست که بهشکلی جدی و همیشگی به آن ملزم باشیم. این فکر که احوالات درونی با محیط بصری تحتتأثیر قرار میگیرد، توهینی است به عزتنفس عقلانیمان و این احساس که افرادی عمیقاً عقلانی هستیم. بیزاریم از این که بپذیریم ممکن است آشفتگی بصری باعث رنجمان شود. بهسادگی ممکن است آن را نوعی بهانهجویی بیجا و تظاهری انگشتنما بدانیم. دقیقاً به همین خاطر است که در سطح سیاسی، پیگیری طراحیِ آرامشبخش در شهرها یا روستاها هرگز اولویت نبوده است. این ایده که سلامت روانی وابسته به بودن در محیطهای آرام است، کشش بسیار ناچیزی داشته است آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اشتیاق برای رسیدن به آرامش، امری دائمی و نیازی گسترده برای بشر است. هرچند بهظاهر عقبهٔ مذهبی کلیساها و صومعهها به نادرستی با این نیاز پیوند خوردهاند: بهاشتباه چنین تصور شده است که ساخت مکانهای آرام اساساً با ایمان به عیسی مسیح پیوند دارند. باید دوباره دریابیم که جستجوی آرامش یکی از مقاصد بنیادین همهٔ سبکهای معماریست و صرفاً مختص به بناهایی نیست که در روزگار ناچاری به آنجا پناه میبریم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما عمدتاً اصرار داریم که احساسمان در مورد دیگران (و چیزهایی که فکر میکنیم در ذهنشان میگذرد) را با توجه به تجربههای خودمان بازسازی کنیم. خیلی برایمان سخت است که با آرامش و بهروشنی تصور کنیم که دیگران چه بسا اصلاً شبیه ما نباشند. دیگران مهارتها، ضعفها، انگیزهها و ترسهای متفاوتی دارند. گویی مغز انسان به نحوی تکامل یافته که لازم نبوده این مشکل خاص را در نظر بگیرد. گویا در عمدهٔ تاریخ بشر برای بقای فردی و گروهی چندان نیازی نبوده که بشر در عملکردهایش این مسئله را در نظر بگیرد که افراد دیگر از نظر عملکرد ذهنی چقدر با ما تفاوت دارند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگر به خودمان یادآوری کنیم که ساخت رم قرنها طول کشیده است (و مستلزم دردسرها و ناکامیهای فراوانی بوده است) ، از تبعاتِ جنبیِ نوع خاصی از مهربانیِ سازنده و سازمانی جلوگیری میکنیم که باعث میشود کاربر و مصرفکننده تلاشهای فراوانی را نبیند که صرف تولید خدمات و کالاهایی شده است که از آنها برخوردار است. در کسبوکارها بنا بهنوعی ادب به ما نمیگویند که شخصی که کارخانهٔ آب معدنی را اختراع کرد، و محصولش امروزه در بسیاری جاها مصرف عمومی دارد، شبهای بیشماری را با خشم و عصبانیت گذراند، بین او و فرزندانش فاصله افتاد، گریست و یک بار هم پس از جلسهای نومیدکننده با یک تأمینکنندهٔ فرانسویِ بطریهای پلاستیکی بالا آورد. از آنجا که بیشتر گرایش داریم نتیجهٔ نهایی کار را ببینیم یعنی پس از آنکه تمام دشواریها به آخر رسیدهاند خیلی برایمان ساده است که برای خودمان تصویری بسیار ساده، عادی و خوشایند از فرایندهای ساخت این محصولات بپرورانیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
وقتی مسئله این باشد که چگونه در حضور دیگر افراد آرامش خود را حفظ کنیم، آیا ایدههای باادب بودن و خوشرفتاری هیچ کمکی به ما میکنند؟ آرامش در حضور دیگران به معنای بیتفاوتیِ سرد نیست، این است که بخواهیم نه خودشان و نه مسائل زندگیشان آرامش ما را بههم نزنند و برایمان مزاحمت ایجاد نکنند. مسئله این است که سطح آشفتگی و عصبانیتِ بالا، مانع این میشود که کارهایی را انجام دهیم که بهنظرمان لازم و پسندیده است. عصبانیت و دلخوریِ زودهنگام رابطهٔ ما را با دیگران به تباهی میکشاند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بسیاری از ما در کنار اشخاصی عصبی بزرگ شدهایم که وقتی جای پارک خودرو گیر نیاورند، عصبانی میشوند یا وقتی مانع اداری کوچکی (مثلاً قبض برق) بر سر راهشان قرار گیرد، دست از کار میکشند. این افراد خودشان را قبول ندارند و بنابراین بدون اینکه نیت آسیب زدن به ما را داشته باشند نمیتوانند اعتماد زیادی به تواناییهای ما داشته باشند. هر وقت امتحانی پیش رو داریم، آنها بیش از ما دلهره دارند. وقتی بیرون میرویم، مدام میپرسند که آیا لباس کافی پوشیدهایم یا نه. آنها مدام نگران دوستان و معلمان ما هستند. از قبل مطمئن هستند که تعطیلات قطعاً خراب خواهد شد. حال این صداها تبدیل به نداهای درونیِ خودمان شدهاند و ذهنمان را دچار ابهام میکنند و دیگر نمیتوانیم ارزیابیِ دقیقی از تواناییهایمان و چیزهایی که میتوانیم به دیگران بیاموزیم داشته باشیم. ما صدای ترسها و شکنندگیهای نامعقول را به نداهای درونی خود تبدیل کردهایم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بایستی ندایی در خود ایجاد نماییم که دستاوردهایمان را از عشق مجزا کند: که یادآور شود ما حتی در صورت شکست باز هم ارزش دوست داشته شدن داریم و برنده شدن تنها بخشی از هویت یک فرد، نه لزوماً مهمترین بخش آن است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
وقتی بدین حد از خودمان منزجر باشیم و بیرونِ از قلمرو هشیاریِ آگاهانه قرار داشته باشیم، مدام در پی یافتن تأیید از جهان پیرامونمان هستیم تا ثابت کنیم واقعاً همان فرد بیارزشی هستیم که تصور میکنیم. چنین تصورات و انتظاراتی اغلب در کودکی شکل میگیرند، که مثلاً یکی از نزدیکانمان باعث شده دچار احساس زشتی شویم و تصور کنیم حقمان است سرزنش شویم؛ در نتیجه وقتی وارد جامعه میشویم انتظار بدترین چیزها را داریم، نه به خاطر اینکه این انتظار لزوماً صحیح (یا لذتبخش) است، بلکه چون برایمان آشنا بهنظر میرسد. چون در بندِ الگوهای متعلق به گذشته هستیم که هنوز آنها را بهدرستی درک نکردهایم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اما وقتی رابطه ادامهدار میشود بیشتر و بیشتر در مورد نقصهای شریک خود دغدغه پیدا میکنیم و اغلب تناقضی آزاردهنده در اینجا وجود دارد: چیزهایی که ما را عصبانی میکنند به همهٔ آن ویژگیهایی ارتباط پیدا میکنند که در ابتدا برایمان جذابیت داشتند. غیرقابلپیشبینی بودنِ شخصِ خودجوش کمکم ما را عصبانی میکند. آشپزخانهای که همیشه مرتب است شاید این حس را در ما ایجاد کند که خواستههای همسرمان بیش از حد انتظار است. همسرمان که ستارهٔ اجتماع است کمکم در ما احساس ناامنی ایجاد میکند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
زندگی جنسی ما به شیوههایی پیچیده و مدتها پیش، حتی از آغاز روابط ما، رشد کرده است. شخصیت جنسی هر شخص، در طول سالها بهتدریج شکل گرفته و رشد کرده و از بدو کودکی تحتتأثیر عناصر مختلفی بوده است: تصویر روی جلد مجلهٔ مد، صحنههای کلیدی در فیلمها، کلمات موجود در ترانهٔ آهنگی که برادرش دوست داشته است، کسی که در عروسی پسرخالهاش رقصیده است، آرایش موی مادرش… شخصیت جنسی، قبل از اینکه اصلاً کسی وجود داشته باشد که آن را برایش بروز دهیم، در عمق و تخیلات خصوصی ما شکل میگیرد. این زبانی شخصی است که هیچکسِ دیگری سخن گفتن به آن را بلد نیست. انتقال این زبان به دیگری اینکه کاری کنیم دیگری شخصیت جنسی ما را بفهمد واقعاً کار ظریف و دشواری است. ممکن است مجبور شویم که همراه همسرمان تمام آن مراحل زندگی و بخشهای نیمهفراموششده را دوباره ردیابی کنیم تا دریابیم هویت جنسی امروز ما چگونه شکل گرفته است، اما وقتی احساس میکنیم یک رابطهٔ جنسیِ عالی باید خودانگیخته، دراماتیک و تماما پرشور باشد، انجام همهٔ این کارها برایمان دشوار میشود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از فرضهای زندگی مدرن این است که دست یافتن به رابطهٔ جنسی مطلوب کار سادهای است: باید کسی را پیدا کنیم که فکر میکنیم مهربان و جذاب است، باید بتوانیم بدون ناراحتی در مورد نیازهایمان صحبت کنیم، باید چندین دهه رابطهٔ جنسی عالی داشته باشیم و باید بدانیم چطور اشتیاق و هیجان را با احترام عجین کنیم. احساس میکنیم شادکامی در این دورهٔ زندگی، کاملاً حق ما است. اما در نتیجه در بسیاری مواقع از زندگی جنسیمان ناراضی هستیم، که تعجبی هم ندارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ریشهٔ بسیاری از دردسرهای ما این است که برایمان جا نیفتاده که برخی چالشها ممکن است چقدر سخت و طاقتفرسا باشند. گوستاو فلوبر در روزهای آغازین کار نویسندگیاش بود که به شیوهٔ خاص خودش درسی دردناک را فراگرفت. در اواخر دههٔ بیست زندگیاش بسیار مشتاق شد که شخصیت ادبی بزرگی شود و خیلی زود رمانی به نام وسوسهٔ سن آنتونی نوشت. از افراد مختلفی نظر خواست و همه، به اتفاق آرا، گفتند باید دستنوشت کتابش را به آتش بیندازد و او هم انداخت. سپس کار دیگری به نام مادام بوواری را شروع کرد و این بار با این دیدگاه جدیتر که این فرآیند میتواند چقدر دشوار و زمانبر باشد و شاید گاهی مجبور شود با یک پاراگراف مدتها کلنجار برود و چه بسا نظرش در مورد آهنگِ یک جمله چندین بار تغییر کند. این رمان پنج سال وقت او را گرفت، اما سرانجام بهعنوان یک شاهکار شناخته شد. توجه زیاد به جزئیات نوشتهها، پاداش بسیار بزرگی برای او به ارمغان آورد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
خطایی که همیشه وسوسه میشویم مرتکب شویم این است که نقصهای موجود را فقط مختص به همسرمان بدانیم. جنبههای نومیدکننده و آزارندهٔ شخص خاصی را بشناسیم و نتیجهگیری کنیم که خیلی بدشانس بودهایم. درگیر کسی شدهایم که در ظاهر دوستداشتنی است، اما معلوم شده بهطور عجیب و غریبی معیوب و آشفته است. چه سرنوشت ننگینی! چه معضل غیرقابلحلی! در نتیجه در اطرافمان دنبال شریک زندگی جدیدی میگردیم که در نهایت به چیزی دست یابیم که همیشه میدانستیم انتظارمان را میکشد: یعنی یک رابطهٔ بدون مشکل. تکانههای عاشقانهٔ ما مدام تجدید میشوند. همهچیز و همهکس را مقصر میدانیم بهجز امیدهایمان. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
روانکاوها میگویند در رحم مادر و در نوباوگی، در آن بهترین لحظات، رفتار والدین مهرورز با ما طوری بوده است که بعدها امید داریم معشوق نیز چنین رفتاری داشته باشد و این همان وضعیت عشق است. والدینمان میدانستند چه موقع گرسنه و خستهایم، اگرچه نمیتوانستیم اینها را به زبان بیاوریم. نیازی به تلاش کردن نداشتیم. آنها کاری میکردند که کاملاً احساس امنیت کنیم. با کمال آرامش ما را در آغوش میگرفتند. در نتیجه ما در حال فرافکنیِ یک خاطره به آینده هستیم. بر اساس آنچه زمانی برایمان رخ داده است، انتظار آیندهای را میکشیم که دیگر ناممکن است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
رؤیای موجود در پس تمام اختلافات و ناراحتیهای روابط این است که کسی را بیابیم تا بتوانیم با او شاد باشیم. با توجه به چیزهایی که عموماً اتفاق میافتد، این انتظار کمابیش خندهدار به نظر میرسد.
رؤیایمان این است که کسی را پیدا کنیم که ما را درک کند، خواستهها و رازهایمان را با او در میان بگذاریم و بتوانیم با او ضعیف، بازیگوش، آرام و کاملاً خودمان باشیم.
و یکباره هراس آغاز میشود: آن هنگام که دندانهایمان را مسواک میزنیم و از پشت دیوار اتاق هتل غیرمستقیم سروصدای مشاجرهٔ زوج اتاق کناری را میشنویم؛ آن هنگام که زوجی اخمو را پشت میز بغلی در رستوران میبینیم و البته آن هنگام که جنجال به روابطمان هجوم میآورد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
دستت را به من بده، ای تصویر شادمانهٔ همهٔ امیدها!
فردا از آن ماست. چرا که نباشد؟ این شایستگی را روح ما به ما میدهد. روح ما و معرفت ما.
من با یاری دستان تو همهٔ سپیدهدمها را فتح خواهم کرد. زیرا که به عشق ایمان دارم.
به تو فکر میکنم و وجود دوگانهٔ خود را احساس میکنم.
تو را دوست میدارم و پیروز میشوم.
تو را در بر میگیرم، و این پیوندی است که میوهاش پیروزی است.
پیروزی به زندگی
و بدی. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
من تسبیحم رو براش پرتاب کرده بودم، میدونی، حتماً بهش کمک کرده بود، مرد بیچاره… فکر میکنم اون روز بود که ایمانم متزلزل شد، چون کشیش به جای توسل به خداوند، مادرش را صدا میزد… به نظرم مشکوک اومد. با هم بودن آنا گاوالدا
زمانی که خبر مرگ هنریته را به ما دادند، در منزل، میز را برای صرف غذا میچیدند. آنا دستمال سفره ی هنریته را که هنوز به نظر نمیرسید آنقدر لک شده باشد، داخل حلقه ی زرد رنگ مخصوص آن بر روی کمد گذاشته بود و همه ی ما نگاههایمان متوجه دستمال سفره ی هنریته شده بود که هنوز آثار قدری مربا و یک لک کوچک قهوه ای سوپ یا سس بر روی آن دیده میشد. برای اولین بار در زندگیام به ارزش وحشتناک اشیایی پی بردم که یک نفر بعد از مرگ و یا در زمان حیاتش بر جای میگذارد. عقاید یک دلقک هاینریش بل
از خدایش صحبت میکند که به همه یک زندگی شرافتمندانه و پاک را توصیه میکند، یک خدای واحد و خالق که نه مسیحی است، نه هندو و نه از هیچ فرقهٔ دیگری. یک خدای یگانه، همین. سیکها معتقدند که تمام ادیان میتوانند به خدا منتهی شوند و از اینرو، همه شایسته و قابل احتراماند. جولیا از این اعتقاد خوشش میآید، ایمانی بدون گناه اولیه، بدون بهشت و جهنم، کمال معتقد است که بهشت و جهنم فقط در همین دنیا وجود دارد، جولیا با خودش فکر میکند که حق با اوست. بافته لائتیسیا کولومبانی
من ایمان را در استقامت انسانهایی میبینم که جهان هستی پشت سر هم سختی جلوی پایشان میگذارد. هر روز دیوید لویتان
من طی این سالها در مراسمهای مذهبی متعدد و متنوعی شرکت کردهام. هربار که در این مراسمها شرکت میکنم، بیشتر به این عقیده پایبند میشوم که ادیان، خیلی بیشتر از آنکه اعتراف میکنند، شبیه هم هستند و وجه اشتراک دارند. عقایدشان تقریباً همیشه مثل هم است؛ تنها تفاوتشان در تاریخچهٔ هر دین است. همه میخواهند به یک قدرت برتر ایمان داشته باشند. همه میخواهند به چیزی تعلق داشته باشند که از خودشان بزرگتر است و همه میخواهند در این عقیده و ایمان، همراهانی داشته باشند. میخواهند نیروی خوبی در روی زمین وجود داشته باشد و انگیزهای برای پیوستن به آن نیرو میخواهند. میخواهند اجازهٔ اثبات عقیدهشان و اجازهٔ تعلقداشتن به آن عقیده را داشته باشند و راهش هم مراسم دینی و اخلاص است. میخواهند آن عظمت را لمس کنند.
فقط در جزئیات مسائل است که همهچیز پیچیده میشود و اختلافها بهوجود میآید و دیگر نمیتوانیم درک کنیم که فرقی ندارد چه دین، جنسیت، نژاد و کشوری داشته باشیم؛ چون همهٔ ما در نودوهشت درصد موارد شبیه هم هستیم. بله، تفاوتهای بیولوژیکی بین زن و مرد هست؛ ولی اگر به این تفاوتهای بیولوژیکی بهشکل درصدی نگاه کنید، متوجه میشوید که در واقع تفاوت چندانی وجود ندارد. تفاوت نژادی هم مسئلهای است که کاملاً به ساختارهای اجتماعی مربوط است و تفاوت ذاتی وجود ندارد. چه به خدا ایمان داشته باشید، چه به یهوه و چه به اللّه، احتمالش هست که چیزی که در هر صورت میخواهید، یک چیز باشد. ولی به دلایلی همه دوست دارند روی آن دو درصد اختلاف تمرکز کنند و بیشتر منازعات جهان هم ناشی از همان است.
من تنها به این دلیل میتوانم به زندگیام ادامه بدهم که همهٔ ما نودوهشت درصد شبیه هم هستیم. هر روز دیوید لویتان
- نقطهقوت عادات این است که میتوانیم کارهایمان را بدون تأمل انجام دهیم. نقطهضعفشان این است که دیگر به خطاهای کوچکمان در اجرای امور توجه نمیکنیم.
- عادتها + رویکرد حسابشده = تسلط
- انعکاس و بازبینی، پروسهای است که به شما اجازه میدهد نسبت به عملکردتان در گذر زمان آگاه شوید.
- هرقدر بیشتر به هویتتان وابسته شوید، امکان رشد فراتر نسبت به آن دشوارتر خواهد شد. عادتهای اتمی جیمز کلیر
چرا این قدر به نوشتن خاطراتمان علاقه مندیم؟ حتی وقتی که هنوز زنده ایم، میخواهیم وجودمان را مانند سگ هایی که شیر آتش نشانی را خیس میکنند اثبات کنیم. عکسهای قاب کرده مان، دیپلم هایمان و کاپهای روکش نقره شده مان را به نمایش میگذاریم؛ حروف اول ناممان را روی ملحفه هایمان میدوزیم؛ ناممان را روی تنه ی درختان، حک میکنیم؛ یا با خط بد روی دیوارهای سرویس بهداشتی مینویسیم. همه ی اینها زاییده ی یک احساس است؛ امید یا به کلام ساده تر، جلب توجه! آدمکش کور مارگارت اتوود
تعادلم را از دست دادم و فنجان قهوه ام را چپه کردم. قهوه از میان دامنم نشست کرد و گرمای ملایمش را احساس کردم. فکر کردم وقتی از جایم بلند شوم، لکه ی قهوه ای رنگی روی لباسم خواهد بود و مردم فکر خواهند کرد آدم شلخته ای هستم. چرا همیشه فکر میکنیم در چنان لحظاتی همه تماشایمان میکنند؟ معمولا هیچ کس این کار را نمیکند. آدمکش کور مارگارت اتوود
- با تمرین کافی، مغز شما میتواند بدون تفکر خودآگاه، سرنخهای منتج به خروجیهای معین را شناسایی کند.
- وقتی عادتهایمان خودکار شدند، دیگر به کاری که انجام میدهیم توجه نمیکنیم.
- پروسهٔ تغییر رفتار همواره با آگاهی آغاز میشود. باید ابتدا عادتهایتان را بشناسید تا بتوانید آنها را تغییر دهید.
- روش «اشاره و فراخوان» با بیان شفاهی اقدامات، موجب افزایش آگاهی شما نسبت به عادتهای ناخودآگاهتان میشود.
- کارت امتیازی عادتها، رویکردی ساده است که میتوانید از آن برای کسب آگاهی بیشتر نسبت به رفتارتان بهره بگیرید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
دختر جوان و زیبایی چون تو نیازی ندارد که به حضور عشق ایمان بیاورد؛ او خودش جلوه ی عشق است. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
مامان زیر لب چیزی میگوید که نمیشنوم. بعد میگوید: یادت رفته که بابا توی بهشت است؟ بعد مرا بغل میکند. «ایمان دارم که او مراقب ماست.»
از این جمله خیلی بدم میآید. دوست ندارم بابا از دور مراقبم باشد. دلم میخواهد کنارم باشد. دوست دارم همین فردا من را تا مدرسه همراهی کند. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
انگیزهٔ راستین هنر باید کاهش نیاز به آن باشد. نه به این معنا که یک روز باید ایمانمان به چیزهایی را از دست دهیم که هنر به آنها میپردازد: زیبایی، عمق معنا، روابط خوب، تحسین طبیعت، درک نقایص زندگی، همدردی، شور و غیره؛ بلکه باید با درک و باورِ ایدهآلهایی که هنر به نمایش میگذارد، برای دسترسی واقعی به چیزهایی که هنر صرفاً نمادی حال هر چهقدر که زیبا و دقیق از آنهاست مبارزه کنیم. هدف نهایی هنردوستان باید ساخت جهانی باشد که در آن کمتر به آثار هنری نیاز داریم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
پوسن به ازدواج علاقهمند بود و در آیین ازدواج مفهومی بسیار زیبا و جدی از این نهاد را به عنوان اتحاد معنوی دو نفر به ما نشان میدهد. آنها در حضور خانواده و اجتماع و در کمال آگاهی از عمیقترین دیدگاههای خود در باب معنای زندگی که در این اثر به وسیلهٔ ایمان مذهبی آنها به تصویر کشیده شده است وعدههایی بههم میدهند و اینگونه اتحاد معنوی آنها پاس داشته میشود. احتمالاً مشکل ما این نیست که تحتتأثیر چنین ایدهآلهایی قرار نمیگیریم یا نسبت به فضای تعهد بیتفاوت هستیم؛ مشکل اینجاست که مطمئن نیستیم قدم بعدی چیست. اگر تحسینکنندهٔ این تصویر و اخلاقیات آن باشید در ادامه چه باید بکنید؟ هنر همچون درمان آلن دوباتن
پروژههای جاودانگی مردم، در واقع خود مشکل هستند نه راهحل. مردم به جای تلاش برای پیادهسازی نفس مفهومیشان در سراسر دنیا که اغلب از طریق نیروهای مرگبار شدنی است، باید نفس مفهومیشان را بیشتر زیر سؤال ببرند و با حقیقت مرگ خودشان کنار بیایند. بکر این را پادزهر تلخ نامید و درحالیکه به پایان خودش نزدیک میشد، میکوشید تا با این قضیه کنار بیاید. گرچه مرگ چیز بدی است، اما ناگزیر است. از این رو نباید از این حقیقت اجتناب کنیم. بلکه باید تا جایی که میتوانیم با آن کنار بیاییم. چون وقتی که با حقیقت مرگ خودمان که پر از وحشت و اضطراب بنیادی است و محرک تمام بلندپروازیهای بیهودهٔ زندگی است، کنار بیاییم، میتوانیم ارزشهایمان را آزادانهتر و رهاتر و با رواداری بیشتر انتخاب کنیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
عدم پذیرفتن فرعیات و حواشی، ما را رها میکند؛ عدم پذیرفتن آنچه با مهمترین ارزشهایمان، با معیارهای برگزیدهمان منطبق نیست، عدم پذیرفتن تعقیب مداوم سطح بدون عمق.
بله، تجربهٔ گسترده وقتی که جوان هستید احتمالاً ضروری و مطلوب باشد، به هر حال، شما باید بروید و آنچه به نظرتان ارزش سرمایهگذاری دارد کشف کنید. اما عمق، جایی است که گنج در آن مخفی شده است. باید به چیزی متعهد بمانید و عمیق حرکت کنید تا آن را استخراج کنید. این در روابط و حرفه و هر جای دیگر کاربرد دارد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
انتخاب یک ارزش برای خودتان نیازمند رد کردن ارزشهای ممکن دیگر است. من اگر تصمیم بگیرم ازدواجم را مهمترین بخش زندگیام بکنم، این یعنی تصمیم گرفتهام عیاشیهای برآمده از کوکائین را بخش مهمی از زندگیام نکنم. اگر تصمیم بگیرم خودم را براساس تواناییام در ایجاد دوستیهای صادقانه و پذیرا بسنجم، این یعنی بدگویی پشت سر دوستانم را رد کردهام. اینها همه تصمیمهای سالمی هستند، اما نیازمند نپذیرفتن مداوماند.
منظور این است: ما همگی باید نسبت به چیزی دغدغه داشته باشیم، تا بتوانیم چیزی را به ارزش تبدیل کنیم. برای اینکه چیزی را ارزش کنیم، باید هر چیزی را که آن نیست رد کنیم. برای اینکه X را پایهٔ ارزش قرار دهیم، باید غیر X را رد کنیم.
این رد کردن بخشی ذاتی و ضروری از حفظ ارزشهایمان و به تبع آن هویتمان است. ما با آنچه تصمیم میگیرم نپذیریم، تعریف میشویم. اگر هیچ چیزی را رد نکنیم (شاید از ترس اینکه خودمان هم از جانب کسی رد بشویم) اساساً هیچ هویتی نخواهیم داشت هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
برایم آسان است که به نسل والدینم نگاه کنم و به فناوریهراسی آنها پوزخند بزنم. اما هرچه بیشتر وارد بزرگسالی میشوم، بیشتر میفهمم که همهٔ ما حوزههایی در زندگیمان داریم که در آنجا همان رفتاری را میکنیم که والدین من با VCR جدیدشان میکردند: مینشینیم و خیره میشویم و سرهایمان را تکان میدهیم و میگوییم «آخه چطوری؟» ولی وقتی که دستبهکار میشویم، بسیار ساده انجام میشود. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
اساسیترین تغییرات در دیدگاههایمان اغلب در پایان بدترین لحظات زندگیمان رخ میدهند. تنها هنگام احساس دردی شدید است که حاضر میشویم به ارزشهایمان نگاه بیندازیم و از خود بپرسیم که چرا این ارزشها موجب شکستمان میشوند. ما نیاز به نوعی بحران وجودی داریم تا نگاهی بیطرف بیندازیم به اینکه چطور از زندگیمان مفهوم استخراج کردهایم، و بعد تغییر مسیر دهیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
قدرت پذیرش اشتباه باید حتماً وجود داشته باشد تا هرگونه تغییر واقعی یا رشدی بتواند صورت گیرد.
پیش از آنکه بتوانیم به ارزشها و اولویتهایمان نگاه کنیم و آنها را به چیزهای بهتر و سالمتری تبدیل کنیم، باید ابتدا قطعیتمان را نسبت به ارزشهای فعلیمان از دست بدهیم. باید پوستهٔ آنها را کنار بزنیم، ایرادها و تعصبهای درونشان را ببینیم و بفهمیم که از چه جنبههایی با دنیا سازگار نیستند. در این صورت به جهل خودمان خیره میشویم و به وجودش اذعان میکنیم. چون جهل خودمان بسیار بزرگتر از همهٔ ماست. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
ما واقعاً نمیدانیم چه تجربهای مثبت یا منفی است. برخی از دشوارترین و پرفشارترین لحظات زندگیمان، در واقع اثرگذارترین و انگیزهبخشترین لحظات هم هستند. برخی از بهترین و رضایتبخشترین لحظات زندگیمان، در عین حال منحرفکنندهترین و دلسردکنندهترین لحظاتماناند. به تصور مثبت یا منفی خودتان از تجربهها اعتماد نکنید. تنها چیزی که به یقین میدانیم این است که چه چیزی در لحظه برایمان دردناک است و چه چیزی نیست، و این ارزش چندانی ندارد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
ما باید نبردهایمان را به دقت انتخاب کنیم، درحالیکه همزمان سعی میکنیم کمی با بهاصطلاح دشمن همدردی کنیم. باید با اخبار و رسانه با شک و تردید روبهرو شویم و از به کار گرفتن قلمی یکسان برای ترسیم هر کسی که با ما مخالف است، پرهیز کنیم. باید ارزشهای صداقت، پرورش شفافیت و پذیرش تردید را بر ارزشهای حقبهجانب بودن، احساس خوب داشتن و انتقام گرفتن برتری دهیم. حفظ این ارزشهای دموکراتیک در میان سروصدای مداوم این دنیای شبکهای سخت است. اما باید مسئولیت آنها را بپذیریم و در هر صورت پرورششان دهیم. پایداری آیندهٔ سیستمهای سیاسی ما ممکن است به این ارزشها وابسته باشد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
مردم به خودقربانیپنداری اعتیاد پیدا میکنند. چون سرخوشیای موقت به آنها میدهد؛ احساس حقبهجانبی و برتری اخلاقی حس خوبی دارد. همانطور که کاریکاتوریست سیاسی، تیم کریدر، در یادداشتی در روزنامهٔ نیویورکتایمز نوشت: «خشم مثل خیلی چیزهای دیگر احساس خوبی میبخشد اما به مرور زمان ما را از درون میبلعد. از خطاهای دیگر زیانآورتر است چون ما حتی آگاهانه هم اعتراف نمیکنیم که برایمان لذتبخش است.» هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
راهاندازی کسبوکاری کوچک با دوستانمان، درحالیکه برای تأمین مخارجمان به مشکل خوردهایم، ما را خوشحالتر خواهد کرد تا خرید یک رایانهٔ جدید. این فعالیتها پرفشار، پرزحمت و اغلب ناخوشایندند. همچنین نیازمند تحمل مشکلات پیدرپی هستند. با این حال از معنادارترین و شادترین لحظاتی هستند که در عمرمان تجربه میکنیم. آن فعالیتها درد، رنج و حتی عصبانیت و ناامیدی همراه خود دارند. اما وقتی تمامشان میکنیم و بعداً به پشت سر نگاه میکنیم و برای نوههایمان تعریفشان میکنیم، چشمانمان پر از اشک میشود. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
لذت خیلی هم عالی است، اما اگر زندگیتان را حول آن به عنوان یک ارزش اولویتبندی کنید چیز وحشتناکی است. از هر معتادی که میخواهید، بپرسید که پیگیری لذت چه عاقبتی برایش داشته است. از زناکاری که خانوادهاش را متلاشی کرده و فرزندانش را از دست داده است، بپرسید که آیا لذت در نهایت او را به خوشحالی رسانده است یا نه. از کسی که تا حد مرگ پرخوری کرده است بپرسید که آیا لذت به حل مشکلاتش کمکی کرده است یا نه.
لذت خدایی دروغین است. تحقیقات نشان داده است کسانی که انرژیشان را بر لذتهای ظاهری متمرکز میکنند، در نهایت مضطربتر، و از لحاظ احساسی نامتعادلتر و افسردهتر میشوند. لذت سطحیترین شکل رضایت در زندگی است و از این رو دسترسی به آن آسان است و از دست دادن آن هم از همه راحتتر.
با وجود این، لذت چیزی است که بیستوچهارساعته و در هفت روز هفته تبلیغ میشود. چیزی است که برایمان مهم است. چیزی است که از آن برای کرخت کردن و منحرف کردن افکارمان استفاده میکنیم. اما لذت، گرچه تا اندازهای معین در زندگی لازم است، به تنهایی کافی نیست.
لذت دلیل خوشحالی نیست، بلکه اثر آن است. اگر سایر ارزشها و معیارها را درست انتخاب کنید، لذت به طور طبیعی و به عنوان یک محصول جانبی ظاهر خواهد شد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
عجیب است؛ در دورانی که بیشتر از همیشه به هم متصلیم، حقبهجانبی در بالاترین حد خود در تاریخ قرار دارد. به نظر میرسد در فناوریهای اخیر چیزی هست که به تردیدهای نفسمان اجازه داده است تا به طور بیسابقهای از کنترل خارج شود. هرچه آزادی بیشتری برای بروز خودمان مییابیم، تحمل نظر مخالف برایمان سختتر میشود. هرچه بیشتر با دیدگاههای مخالف روبهرو میشویم، آزردهتر میشویم. هرچه زندگیهایمان راحتتر و بیمشکلتر میشود، حقبهجانبتر میشویم و انتظار داریم باز هم راحتتر شود.
مزایای اینترنت و شبکههای اجتماعی بیشک عالی است. به دلایل بسیار این زمان بهترین زمان برای زندگی در تاریخ است. اما شاید این فناوریها اثرات جانبی اجتماعی ناخواستهای هم دارند. شاید همین فناوریهایی که بسیاری از مردم را آزاد و اندیشمند کردند، همزمان حس حقبهجانبی خیلیها را هم برانگیخته باشند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
اینجا بحث قدرت اراده یا شجاعت نیست. این موعظهٔ دیگری مانند نابرده رنج گنج میسر نمیشود نیست. این سادهترین و اساسیترین اصل زندگی است: کوششها و کشمکشهایمان موفقیتهایمان را مشخص میکنند. مشکلاتمان زایندهٔ خوشحالیهایمان هستند، همراه با مشکلاتی کمآزارتر و فروکاستهتر.
ببینید: این یک مارپیچ بالاروندهٔ بیپایان است. اگر در هر لحظهای از راه فکر کنید که اجازه دارید از بالا رفتن دست بکشید، متأسفانه متوجه هدف نشدهاید، چون لذت در خود بالا رفتن است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
خوشحالی نیازمند کشمکش است. از مشکلات برمیخیزد. شادی همچون گل کاسنی یا رنگینکمان از زمین درنمیآید. کمال و معنای واقعی، جدی و مادامالعمر، باید از طریق انتخاب و ادارهٔ کشمکشهایمان به دست بیاید. از چه چیزی رنجورید؟ از اضطراب؟ تنهایی؟ اختلال وسواس فکری؟ یا رئیس بیشعوری که نصف ساعتهای روزتان را خراب میکند؟ راهحل در پذیرفتن و رویارویی فعال با این تجربهٔ منفی است. نه در اجتناب از آن، یا نجات پیدا کردن از آن. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
روانشناسها گاهی اوقات به این حالت تردمیل لذت میگویند: اینکه ما همیشه سخت تلاش میکنیم تا وضعیت زندگیمان را تغییر دهیم، اما در واقع هیچوقت احساس بهتری نخواهیم داشت.
به این خاطر است که مشکلات ما چرخشی و اجتنابناپذیر هستند. کسی که با او ازدواج میکنید، کسی است که با او مشاجره میکنید. خانهای که میخرید، خانهای است که تعمیر میکنید. شغل رؤیایی که انتخاب میکنید، شغلی است که بر سر آن دچار اضطراب میشوید. هر چیزی با فداکاری ذاتی همراه است. هر چیزی که احساس خوبی به ما میدهد، ناگزیر احساس بدی به ما خواهد داد. آنچه به دست آوریم، همان چیزی است که از دست خواهیم داد. آنچه تجربههای مثبت ما را میسازد، تجربههای منفی ما را هم تعریف میکند.
درک این موضوع آسان نیست. ما این ایده را که نوعی خوشحالی غایی و دستیافتنی وجود دارد، دوست داریم. این ایده را که میتوانیم تمام رنجهایمان را به طور دائمی بر طرف کنیم، دوست داریم. این ایده را هم که میتوانیم برای همیشه از زندگیمان احساس رضایت و کمال داشته باشیم، دوست داریم.
اما نمیتوانیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
درد روحی هم مانند درد جسمی نشانهای است و نشان میدهد چیزی از تعادل خارج شده است و از برخی از محدودیتها تجاوز کردهایم. درد روحی هم مانند درد جسمی لزوماً همیشه چیز بد یا حتی نامطلوبی نیست. گاهی تجربهٔ درد عاطفی یا روحی میتواند مفید یا ضروری باشد. همانطور که کوبیدن شست پایمان به ما یاد میدهد که از پایهٔ میزهای بیشتری دوری کنیم، درد عاطفی شکست یا عدم پذیرش هم به ما یاد میدهد که چگونه از تکرار همان اشتباهات در آینده اجتناب کنیم.
این چیزی است که برای جامعهای که خودش را هرچه بیشتر از سختیهای اجتنابناپذیر زندگی دور نگه میدارد، بسیار خطرناک است: ما از مزایای تجربهٔ مقادیر کمخطری از درد بینصیب میمانیم، و نبود این تجربه ما را از واقعیت دنیای اطرافمان جدا میکند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
درد چیزی است که وقتی جوان و بیتجربه هستیم به ما یاد میدهد که به چه چیزهایی توجه کنیم. به ما کمک میکند ببینیم چه چیزی برایمان خوب است و چه چیزی برایمان بد است. به ما کمک میکند که محدودیتهایمان را بشناسیم و به آنها پایبند باشیم. به ما یاد میدهد که نزدیک اجاقهای داغ بازیگوشی نکنیم یا اشیای فلزی را داخل پریز برق فرو نکنیم. از این رو همیشه برایمان سودمند نیست که از درد دوری کنیم و در تعقیب لذت باشیم، چون درد میتواند گاهی اوقات در حد مرگ و زندگی برای سلامت ما مهم باشد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
ما صرفاً به این دلیل ساده رنج میبریم که رنج بردن از لحاظ زیستشناختی مفید است. این انتخاب طبیعت برای تشویق به تغییر است. ما طوری تکامل یافتهایم تا همیشه در درجهای از نارضایتی و تردید نفس زندگی کنیم، چون این موجود با نارضایتی و تردید نفس خفیف است که بیشترین تلاش را برای نوآوری و بقا انجام خواهد داد. ما طوری تنظیم شدهایم که از داشتههایمان ناراضی باشیم و تنها به آنچه نداریم، راضی شویم. این نارضایتی مداوم، گونهٔ ما را در حال جنگ و تلاش و ساخت و فتح نگه داشته است. پس درد و رنج ما ایراد تکاملی نیست؛ یک ویژگی انسانی است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
همینطور که بزرگتر میشویم و وارد میانسالی میشویم، چیز دیگری شروع به تغییر میکند. سطح انرژیمان افت میکند. هویتمان مستحکم میشود. ما میفهمیم که چه کسی هستیم و خودمان را به همان شکل میپذیریم. حتی آن ویژگیهای خودمان را هم میپذیریم که چندان برایمان جذاب نبودهاند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
کسانی ستودنیاند که اهمیتی به مشقت یا شکست یا شرمنده کردن خودشان نمیدهند. کسانی که فقط میخندند و بعد در هر صورت، همان کاری را میکنند که به آن ایمان دارند. چون میدانند که کار درستی است. آنها میدانند که اینها مهمتر از خودشان است، مهمتر از احساسات و غرور و نفسشان است. آنها میگویند بیخیالش نه برای همهچیز در زندگی، بلکه برای چیزهای بیاهمیت. آنها دغدغههایشان را برای چیزهایی نگه میدارند که واقعاً اهمیت دارند؛ دوستان، خانواده، اهداف، بوریتو و گهگاهی یکی دوتا شکایت قضایی. چون دغدغههایشان تنها برای چیزهای مهم است، دیگران هم به دغدغههای آنها پاسخ میدهند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
«دیدی! اون هیچوقت تسلیم نشد. هیچوقت از تلاش دست برنداشت. همیشه به خودش ایمان داشت. در برابر همهٔ دشواریها استقامت کرد و به چیزی که میخواست، رسید.» هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
همهٔ ما به فضایی نیاز داریم که در آن راحت باشیم؛ فضایی که در آن به یاد بیاوریم چه کسی هستیم و چه چیزی برایمان مهم است؛ وقفهای در زمان که اجازه دهد شادی و لذت زندگی کردن به خودآگاهمان بازگردد. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
در کتاب در باب مهربانی نوشتهٔ آدام فیلیپس و باربارا تیلور، نویسندگان کتاب دراینباره بحث میکنند که مهربانی در ذات بشر است: «تاریخ به ما تجلیهای متعدد اشتیاق بشر به ارتباط را نشان میدهد، از گرامیداشتهای ساده و بیپیرایهٔ دوستی گرفته، تا تعلیمات مسیحی دربارهٔ عشق و نیکوکاری، تا فلسفههای قرن بیستم دربارهٔ خوشبختی و سعادت اجتماعی.» فیلیپس و تیلور معتقدند که ما با سبک کردن بار سنگین دیگران -آرام کردن ترسها و پروبال دادن به امیدهایشان- نیرو میگیریم. وقتی همان مهربانی به ما بازگردانده شود، ما رشد میکنیم، ترسهای خودمان کمتر و امیدهایمان تقویت میشود: «مهربانی… آن نوع نزدیکی و تعلق خاطری را در ما خلق میکند که هم از آن میترسیم و هم در آرزویش هستیم… مهربانی اساساً به زندگی ارزش زیستن میدهد.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
نظم با نحوهٔ زیستنمان ایجاد میشود. نظم با نحوهٔ پاسخگویی به آنچه زندگی برایمان پیش میآورد ایجاد میشود. نظم، در پذیرش اینکه همهٔ پرسشهای ما پاسخ داده نمیشوند، پدیدار میشود. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
نمیتوانیم از رؤیایمان دست بکشیم فقط بهاینخاطر که رسیدن به آن سخت است. خودت باش دختر ريچل هاليس
میخواهی به تو بگویم که چرا به نظر من یادآوری ظلمی که بر ما واقع شده، برایمان مفید است؟
بله.
چون در این صورت ممکن است آن را ببخشیم.
چارلز دیکنز
مرد تسخیرشده و معاملهٔ شبح تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
قضاوتکردن دیگران در واقع باعث میشود نسبت به انتخابهایمان احساس امنیت کنیم. ایمان یکی از این مثالهاست. ما باور داریم که دین ما دین حقیقی است، بنابراین تمام مذاهب دیگر را رد میکنیم. حتی افراد هممذهب، اصلاً چه میگویم، حتی افرادی که در یک کلیسا دعا میخوانند هم یکدیگر را بهخاطر مؤمنِواقعینبودن قضاوت میکنند. من نمیدانم اصول دین شما چیست اما اصول دین من «خوشرفتاری با همسایه است» ، نه «خوشرفتاری با همسایه اگر آنها مثل من فکر و عمل کنند» و نه «خوشرفتاری با همسایه اگر آنها درست لباس بپوشند و درست حرف بزنند.»
فقط خوشرفتاری با آنها. خودت باش دختر ريچل هاليس
اولین قدم برای پشتسرگذاشتن قضاوت و رقابتکردن، اعتراف به این است که هیچکس مصون نیست. بعضی از ما با روشهایی جزئی قضاوت میکنیم: چشمهایمان را برای طرز لباسپوشیدن کسی گرد میکنیم. به بچهای که در سوپرمارکت بدرفتاری میکند اخم میکنیم و درمورد مادری که هر روز، وقتی دنبال فرزندش به مدرسه میآید، یک لباس میپوشد و نگران بهنظر میرسد فرضیهسازی میکنیم. خودت باش دختر ريچل هاليس
ما یکدیگر را قضاوت میکنیم، اما چون همه این کار را میکنیم دلیل نمیشود که امری عادی باشد. قضاوتکردن همچنان از مضرترین و نفرتانگیزتزین خصایصی است که داریم. قضاوتکردن ما را از متحدبودن دور نگه میدارد و یا اینکه اصلاً اجازه نمیدهد با هم متحد شویم. قضاوتهایمان ما را از زیبایی، خوشبینی و دوستی دور نگه میدارد. قضاوتهایمان ما را از داشتن روابط عمیقتر و غنیتر دور نگه میدارد چون به ظاهر ماجرا چسبیدهایم.
خانمها، باید قضاوتکردن را کنار بگذاریم. خودت باش دختر ريچل هاليس
«وقتی تلاشی نباشد، شکستی هم نیست. شکستی که نباشد، تحقیری هم نیست. بنابراین عزت نفس ما در این دنیا کاملاً وابسته به این است که خودمان تصمیم بگیریم چطور باشیم و چهکار کنیم. این عزت نفس حس ما را به واقعیتهایمان و پتانسیلهای فرضی ما تعیین میکند» اضطراب موقعیت آلن دو باتن
شاید بتوانیم عشق را همزمان در صورتهای خانوادگی، جنسی و جهانیاش نوعی احترام تعریف کنیم. حساسیت یک فرد بر موجودیتی دیگر. هنگام دریافت عشق از طرف دیگران، احساس میکنیم به ما توجه شده است، متوجه حضورمان شدهاند، اسممان نوشته شده، به نظراتمان گوش دادهاند، با شکستهایمان سخاوتمندانه رفتار شده و به نیازهایمان رسیدگی شده است. با چنین توجهی شکوفا میشویم. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
دوست داشت روی یکی از صندلیهای کلیسا بنشیند و به نجواهای مردم و راهبانی که در آنجا دعا میخواندند گوش کند. دوست داشت در گوشهای از میدان بایستد و از پژواک قدمهای افرادی که در خیابان راه میرفتند هویتشان را حدس بزند. گاهی از من میخواست دربارهٔ نمای سردرِ خانهها، عابران پیاده، اتومبیلها، فروشگاهها و ویترین مغازهها که در مسیر از کنارشان عبور میکردیم برایش صحبت کنم. گاهی بازویم را میگرفت و همراه با هم وارد کوچه و خیابانهای قدیمی و خاص شهر بارسلون میشدیم و در رؤیاهایمان چیزهایی را میدیدیم که فقط ما دو نفر متصور بودیم. سایه باد کارلوس روییز زافون
من در طول دوران رشد و همراه با شکلگیری اندیشههایم ایمان آورده بودم که پیشرفت کُندِ سالهای پس از جنگ، سکونی که جهان در آن اسیر شده، فقر و تنگدستی انسانها و خشم و غضب پنهانی که روح جامعه را تسخیر کرده، همگی به مثابهٔ شیرهای آبی هستند نمایانگر دلزدگی و افسردگی مردمان که جراحت و چرکِ نهفته در دیوارهای شهر از لولههایشان به بیرون تراوش میکند. سایه باد کارلوس روییز زافون
غیر قابل بیان بود. او امروز بود. فردا بود. ملایمترین عطر یک گل کاکتوس، و سایهی گریزان یک پریْجغد بود. نمیدانستیم چطور تعبیرش کنیم. در فکرهایمان سعی میکردیم او را مثل پروانه به تکهای چوبپنبه سنجاق کنیم، اما سنجاق فقط از بدنش رد میشد و او به دوردستها پرواز میکرد. دختر ستاره جری اسپینلی
اگر پایم این شکلی بود شاید مام سرم فریاد نمیکشید.
جراحی اثر کرده بود.
دیگر پاچنبری نبودم.
پاهایم تار شدند، بعد واضح شدند، بعد دوباره تار شدند. قلمبه قلمبه اشک از چشم هایم میر یخت. شانه هایم شروع به لرزیدن کرد و نزدیک بود کله پا شوم. ولی سوزان بازو هایش را اداخت دورم. همان طوری بغلم کرد که آن روز صبح توی لندن بغلم کرده بود. صبحی که بعد از بمباران پیدایمان کرده بود. زنده.
یواش تو گوشم گفت: «تو رو نمیدونم ولی من دارم به این بغل کردنا عادت میکنم.» خنده ام گرفت، با اینکه داشتم اشک میریختم. ایستادم و گریه کردم و ایستادم و گریه کردم و ایستادم و ایستادم و ایستادم. جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
کسی که به دیگری فقط علاقه دارد، مگر میتواند عاشق او شود؟ امکان ندارد. ما عاشق کسانی میشویم که تاب تحملشان را نداریم، کسانی که برایمان خطری جدی محسوب میشوند. شوپنهاور عشق را حیلهای غریزی برای تولید مثل میداند، از اینکه این نظر چقدر مرا میترساند حرفی نمیزنم. نه حوا نه آدم املی نوتوم
برادرم را میبینم که به میدان زل زده. خورشید نرم نرمک پایین میرود. بیست و پنج سال دارم. بقیه زندگیام جایی خواهد گذشت که نه چیزی از آن میدانم و نه میشناسمش، حتی شاید انتخابش نکنم. میخواهیم مقبره اجدادمان را پشت سر رها کنیم. میخواهیم اسممان را ترک کنیم، همان اسم زیبایی که اینجا برایمان، عزت و احترام میآورد. چون تمام محله از تاریخ خاندان ما اگاه است. در خیابانهای اینجا، هنوز پیرمردهایی هستند که پدربزرگهامان را بشناسند. این نام را به شاخههای درخت آویزان میکنیم و میرویم، درست مثل لباس بچگانه بیصاحبی که کسی برای بردنش نمیآید. آنجا که میرویم، کسی نیستیم. بینوا. بی اصل و نصب. بیپول… الدورادو لوران گوده
برای سربازان و قهرمانان جنگ مراسم تجلیل و بزرگداشت برگزار میشود، مخترعان برای همیشه نامشان ثبت میشود،شهیدان مورد احترام قرار میگیرند،اما در جهان چند نفر فکر میکنند که زنان مانند سربازان هستند؟
در کتاب «مبارزان زندگی» به شدت تحت تاثیر این واقعیت قرار گرفتم که درد،بیماری و بدبختی که زایمان بر سر زنان میآورد بیشتر از رنجی است که قهرمانان جنگی متحمل میشوند. اما پاداشی که زن در ازای این همه درد و رنج دریافت میکند چیست؟ بعد از زایمان از قیافه میافتد، فرزندانش به زودی ترکش میکنند و زیباییش از بین میرود. آن فرانک خاطرات 1 دختر جوان آن فرانک
زیبایی پایدار است، حتی در غم و اندوه، اگر بروی دنبال زیبایی بگردی، هر چه بیشتر خوشبختی را کشف خواهی کرد و تعادل خودت را باز خواهی یافت. هر کس شاد است دیگران راهم شاد میکند و هر کس که از شجاعت و ایمان برخوردار باشد، هرگز در بدبختی نخواهد مرد. آن فرانک خاطرات 1 دختر جوان آن فرانک
«سوفی عزیزم ، با اون ایمان و باورت ، با خوش بینی به ذات آٔدما ، کاملا کور شدی!» دختری که رهایش کردی جوجو مویز
شکستها همیشه عظمت خواسته هایمان را به رخ ما میکشند. باباگوریو انوره دو بالزاک
ما برای شما پیامآور حقیقت بودیم، ولی حقیقت در دهان ما طنین دروغ داشت. برایتان آزادی به ارمغان اوردیم، ولی این آزادی در دستهایمان به شلاق بدل شد. به شما وعده حیات و زندگی دادیم، ولی صدایمان به هر جا که رسید، درختها خشکیدند و خش خش برگهای خشک بلند شد. از آینده به شما نوید دادیم، ولی زبانمان الکن بود و عربده کشیدیم…. ظلمت در نیمروز آرتور کوستلر
تنها عده ی کمی از مردم هستند که به خدا نیازمندند، چون جز خدا همه چیز دارند. اما بیشتر مردم به این دلیل به خدا نیاز دارند که جز او هیچ کسی را ندارند. به عبارت بهتر، بیشتر مردم از سر ترس به خدا ایمان دارند و به ندرت کسی را میتوان یافت که از صمیم دل و با عشق خدا را بپرستد. اعتراف من لئو تولستوی
کتاب برای اینست که خریت و نادانی ما را جلوی چشمهایمان قرار دهد. فارنهایت 451 ری برادبری
توماس گفت: تا زمانیکه در دو دست عیسی جای میخها را نبینم و دست خود را روی آنها نگذارم ایمان نخواهم آورد.
سپس عیسی بر توماس ظاهر گشته و گفت: انگشت خود را دراز کن و دستهای مرا لمس کن. ای توماس، بعد از دیدنم ایمان آوردی؟ خوشا به حال آنانکه ندیده ایمان آورند. ساعتها بهروز حسینی
_تکلیف آنهایی که دین و ایمان دیگری دارند، این وسط چیست؟
_خب آنها اشتباه میکنند.
_اما تو از کجا میدانی خودت اشتباه نمیکنی؟
_ایمانم این طور میگوید.
_خب، ایمان مردم دیگر هم، مثلاً مسلمان، به آنها میگوید که اشتباه نمیکنند.
_دقیقا مسئله همین است. ما به موردی ورای نظامهای دینی و ایمانی مختلف نیاز داریم تا به ما اجازه دهد با هم صحبت کنیم و حرف یکدیگر را بفهمیم، و این همان عقل است. محفل فیلسوفان خاموش نورا - ویتوریو هوسله
میپذیرم ایمان مذهبی سرچشمه ی نیرومند آرامش است و تا وقتی چیز بهتری ندارم که جایگزینش کنم ،هرگز تضعیفش نخواهم کرد. (دکتر یالوم) مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
تا امروز ایمانی حقیقی داشتم که جهانِ کتاب عمیقترین و واقعیترین راه شناخت جهان است، شروع میکنم به درد کشیدن، درد این که بوی کتان را هیچجوره نمیشود در هیچ کتابی تجربه کرد. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
من ایمان دارم نبوغ ذاتی هنرمندان بزرگ همان امکان ذاتی و سرشارشان است در وصل شدن به یک منبع سرشار. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
باید برای آرزوهایمان مرزی قائل شویم، اشتیاقمان را مهار کنیم، بر خشممان چیره شویم
و همواره این واقعیت را در نظر داشته باشیم که هرکس قادر است تنها به سهم کوچکی از آنچه
ارزشِ داشتن را دارد، دست یابد…
پ. ن: وسطهای کتابه و لحظه به لحظه داره جذابتر میشه; ) درمان شوپنهاور اروین یالوم
قاعدهی سیوششم: از حیله و دسیسه نترس. اگر کسانی دامی برایت بگسترانند تا صدمهای به تو بزنند، خدا هم برای آنان دام میگسترد. چاه کن اول خودش ته چاه است. این نظام بر جزا استوار است. نه یک ذره خیر بیجزا میماند، نه یک ذره شر. تا او نخواهد برگی از درخت نمیافتد. فقط به این ایمان بیاور. ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی سیودوم: همه پردههای میانتان را یکییکی بردار تا بتوانی با عشقی خالص به خدا بپیوندی. قواعدی داشته باش، اما از قواعدت برای راندن دیگران یا داوری دربارهشان استفاده نکن. به ویژه از بتها بپرهیز، ای دوست. و مراقب باش از راستیهایت بت نسازی! ایمانت بزرگ باشد، اما با ایمانت در پی بزرگی مباش! ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی یازدهم: قابله میداند که زایمان بیدرد نمیشود. برای آنکه “تو” یی نو و تازه از تو ظهور کند باید برای تحمل سختیها و دردها آماده باشی. ملت عشق الیف شافاک
چرا اینقدر به نوشتن خاطراتمان علاقهمندیم؟ عکسهای قاب کردهمان را، دیپلمهایمان را، کاپهای روکش نقرهشدهمان را به نمایش میگذاریم؛ حروف اول ناممان را روی ملافههایمان میدوزیم، ناممان را روی تنه درختان حک میکنیم، یا با خط بد روی دیوارهای دستشویی مینویسیم. همه اینها زاییده یک احساس است: امید، یا به کلام سادهتر جلب توجه! حداقل در پی شاهدی هستیم. نمیتوانیم تحمل کنیم صدایمان، مانند رادیویی که از کار میافتد، سرانجام ساکت شود. آدمکش کور مارگارت اتوود
زندگیی که تابع هیچ قانون معاصر نیست و فقط به اوامر و مناهیی که از روزگاران قدیم برایمان باقی مانده بسته است برایمان نچسب و بی فضیلت شده است. گرچه یکی از بزرگترین وسایل وحدت بخش در میان مردم مان همین قوانین گذشته است. تمثیلها و لغزوارهها همراه با نامه به پدر فرانتس کافکا
مرگ معنی ندارد. هیچ چیز عوض نمیشود. ما در جای خود قرار داریم و همه چیز به همان منوال سابق ادامه مییابد. میتوانم مانند گذشته، همان طور که عادت داشتیم، به یکدیگر فکر کنیم و با هم به لطیفه هایمان بخندیم. تنها جسم است که نمیبینیم اما در فکر و ذهنمان آن که رفته همان گونه که بوده، هست چه کسی باور میکند (رستم) روحانگیز شریفیان
دیدن ناتوانی کسی که روزی برایمان مثل قهرمان بود ، دردناکترین حادثه زندگی است چه کسی باور میکند (رستم) روحانگیز شریفیان
انتخابهای ما بیشتر از استعدادهایمان ، شخصیت واقعی ما رو نشون میدن هری پوتر و تالار اسرار جی کی رولینگ
«تو از مرگ نمیترسی؟»
«نه اونطور که قبلاً میترسیدم. مدّتیه که به نوعی زندگیِ اُخروی ایمان پیدا کردهام. بازگشت به خودِ حقیقیمون، به خودِ معنویمون. ما اونقدر در این بدنِ جسمانی باقی میمونیم تا سرانجام به خاستگاهِ معنویمون برگردیم.»
اَدی گفت: «نمیدونم به اینها باور دارم یا نه. شاید حق با تو باشه. امیدوارم همینطور باشه که میگی.»
«بالأخره روزی خواهیم دید، اینطور نیست؟ امّا هنوز زوده.»
اَدی گفت: «آره، فعلاً زوده. من این جهانِ مادی رو خیلی دوست دارم. این زندگیِ دنیوی رو با تو دوست دارم. این هوا، این شهرک، حیاط پشتی، سنگریزههای کوچه پشتی، چمن، شبهای خنک، دراز کشیدن روی تخت و حرف زدن با تو در تاریکی.» وقتی دیگران خواب بودند کنت هاروف
موقع خوابیدن در تخت بود که متوجه شدم بیماری وضعیت طبیعی وجود ماست. ما همیشه مریضیم و خودمان خبر نداریم. منظورمان از سلامتی دورهای است که زوال پیوستهی جسممان برایمان قابل ادراک نیست. جزء از کل استیو تولتز
هات داگ هایمان را خوردیم و کوکاهایمان را نوشیدیم و از قفس کانگوروها دور شدیم. وقتی داشتیم میرفتیم، کانگوروی پدر هنوز در پی نتهای گمشده به ظرف غذا زل زده بود.
-یک روز مناسب برای کانگوروها نفر هفتم هاروکی موراکامی
امی عزیز، حواستان است که ما مطلقا چیزی از همدیگر نمیدانیم؟ ما موجودات خیالی و انتزاعی میآفرینیم، تصاویر موهوم و خیالی از یکدیگر میسازیم. سوال هایی میکنیم که همه جذابیتشان به این است که جواب داده نشوند.
اما غیر از این چه؟ هیچ. هیچ آدم دیگری دور و بر ما وجود ندارد؟ هیچ جا زندگی نمیکنیم، سنی نداریم، چهره ای نداریم. فقط صفحه کامپیوترهایمان را داریم، هر کدام سرسخت و مرموز برای خودمان و یک سرگرمی مشترک: برای ما یک شخص کاملا غریبه جالب است. «براوو» مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
همیشه معتقدیم برای انجام کاری برای دیگران هنوز وقت داریم. معتقدیم برای گفتن حرفی به دیگران هنوز وقت داریم و سپس اتفاقی میافتد ناگهان سر جایمان میایستم و با خود فکر میکنیم »کِی». مردی به نام اوه فردریک بکمن
تو عادت بدی داری به سفر کردن، ولی میدانم که بر میگردی. مگر نه این که وطن تو همین جاست؟ همان کوچه؟ همین شهر؟ میروی و باز مثل همیشه بر میگردی به یاد من؛ به وطن. ایمان دارم من به برگشتن تو و آن شعر بالینسکی که برای بچههای لهستانی اصفهان سروده:
تو به اصفهان باز خواهی گشت
آن سان که چوپان به درهها…
در سایهی سیمگون عصری آرام
تو به اصفهان باز خواهی گشت
ذهنت آزاد، فکرت رها
نرم در افقهایش جاری میشوی
گم میشوی در آبیهای شهر
در زیبایی میدانها
و نجوای موزون بازارها…
تپش قلبت را
و ضربان نبض زمان را از یاد خواهی برد…
چه سعادتمند خواهی بود، چه سعادتمند! تو به اصفهان باز خواهی گشت مصطفی انصافی
بعد از تردیدی بیش و کم طولانی در باب نظرها و تصورهایمان تأیید شدن چه خوشایند است. شاید همین است که درد مرگ را کمی تعدیل میکند. مالوی ساموئل بکت
کسی که ایمان دارد دست به کار میزند، بی آن که در غم نتیجه باشد. پیروزی یا شکست چه اهمیتی دارد؟ آنچه وظیفه توست انجام بده!
ترجمه م. ا. به آذین ژان کریستف 1 (4 جلدی) رومن رولان
عشق همانطور که در یک آب زلال پا میگذاریم، در دل ما رخنه میکند، نه خیلی مورد اعتماد و نه خیلی محرک و هوس انگیز، آبی که از عمق و دمایش بی اطلاعیم. در هر صورت با قلبی پرشوق داخل میشویم، اول یکی از پاها و بعد دیگری را وارد آب میکنیم، به آرامی کف آن قدم برمی داریم، شیب تندی ندارد، به ناگاه زیر پایمان خالی میشود، به ناچار دستها را پیش میبریم، چهره مان در انتظار خنکی آب شاداب و بانشاط میشود، سرشار از هراسی و طراوت، حالا دیگر مشکلی نیست: شنا میکنیم، خدای من، چه سعادتی، چه سعادتی نصیبم شد. آب زلال همان حسی را به انسان منتقل میکند که در بخشی از آسمان دارد، عشق نوپا نیز همان حس را که در وقت تقرب به خدا دارد. لذت سرگشتگی، لذت جنون. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
بوی صابون میداد طوری که فکر کردم ایمان به خدا و نظافت برایش در یک سطح از اهمیت قرار دارد. ماه بر فراز مانیفست کلر وندرپول
گفت ما اول فرشته بودهایم
. … اکنون که دیگر باید از تو دور باشم، بدان انگیزهام در سجده نکردن به آدم عشق تو بود و نه بیایمانی، چون میدیدم که تازهواردی را، ناشناسی را، عزیز میداری و من میخواستم تنها به تو، ای عشق من، سجده کنم.
آنگاه، ناگهان دیدم که بر نطع شطرنج تو جز این یک بازی وجود ندارد و به من گفتی: «بیا، بازی کن!»
به من بگو، عشق من، در آن لحظه چه میتوانستم بکنم؟ از فرمانت سر بپیچم و آن یک بازی را انجام ندهم؟ از تو اطاعت کردم، در حالی که میدانستم خود را به دام بلا میافکنم. و چنین شد. تو ماتم کردی، مات! مات!
امروز با آنکه در دام بلا گرفتارم، هنوز هم طعم شادیها و لذاتی را که به من چشاندی به خاطر دارم. کفر یا ایمان من، هر چه هست، دستباف توست. همه چیز از آن توست. هر چه کردهام از سر عشق بوده است.
.
آیا پرودگار پاسخی به شیطان داد؟ نمیدانم. در جستجوی مولانا نهال تجدد
مگر کسی هم بود که نترسد و وحشت زده نشود؟ آخرین سفر. همان سفری که هرکس به تنهایی پشت سر میگذاشت. آن هم بدون حضور تسلی بخش یک همراه و مصاحب. و در صورتی که کسی ایمان و اعتقاد هم نداشت به این اطمینان خاطر هم نمیرسید که در انتهای مسیر چیزی منتظرش است. تابستان آن سال دیوید بالداچی
هر چه انسانتر باشیم زخمها عمیقتر خواهند بود. هر چه بیشتر دوست بداریم بیشتر غصه خواهیم داشت. بیشتر فراق خواهیم کشید و تنهایی هایمان بیشتر خواهد شد. شادیها لحظه ای و گذرا هستند
شاید خاطرات بعضی از آنها تا ابد در یاد بماند اما رنجها داستانش فرق میکند تا عمق وجود آدم رخنه میکند و ما هر روز با آنها زندگی میکنیم. . انگار که این خاصیت انسان بودن است…! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
وقتی از خاطرات تلخ و غمهایمان با دیگران حرف میزنیم و از موفقیتهای ناچیزی که داشتیم میگوییم، یاد میگیریم که هیچ اشکالی ندارد غمگین باشیم، احساس غربت کنیم یا عصبانی باشیم. هیچ اشکالی ندارد احساساتی داشته باشیم که دیگران چیزی از آن درک نکنند، هر کسی سفر خودش را میرود، ما هیچ قضاوتی نمیکنیم. در بارهی هیچ چیز.
فرد زیرلب گفت:
به غیر از آن بیسکویتها. واقعا که وحشتناکاند. پس از تو جوجو مویز
هریک از ما چیزی از دست میدهیم که برایمان عزیز است. فرصتهای از دست رفته، امکانات از دست رفته، احساساتی که هرگز نمیتوانیم برشان گردانیم. این قسمتی از آن چیزی است که به آن میگویند زنده بودن. اما در درون کلهی ما دستکم این جایی است که من تصور میکنم جای کمی هست که این خاطرات را در آن بیانباریم. اتاقی با قفسههایی نظیر این کتابخانه. و برای فهم کارکرد قلبمان باید مثل کتابخانه فیش درست کنیم. باید چندی به چندی از همه چیز گردگیری کنیم. بگذاریم هوای تازه وارد شود و آب گلدانهای گل را عوض کنیم. به عبارت دیگر، همیشه در کتابخانهی خصوصی خودت به سر میبری. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
نوعی شست و شوی مغزی در کشور ما وجود داشته و دارد. میدانی چگونه مردم را شست و شوی مغزی میدهند؟ یک چیز را بارها و بارها تکرار میکنند. کاری که مدام در این کشور انجام میدهیم. تملک خوب است. پول خوب است. اثاث بیشتر خوب است. تجارت بیشتر خوب است. بیشتر خوب است. بیشتر خوب است. ما آن را تکرار میکنیم _و میگذاریم که برایمان تکرار شود _بارها و بارها، تا این که دیگر هیچ کس به خودش زحمت نمیدهد به چیز دیگری حتی فکر کند. یک انسان متعادل و طبیعی نیز دچار سرگیجه میشود و دید درستی از این نخواهد داشت که واقعا چه چیز مهم است. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
ارزش گذاریهای ما اشتباه است. در نتیجه زندگی هایمان پوچ و بی مفهوم است. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
واقعیت این است، مادران ما، ما را در آغوش گرفتند، به آرامی تکانمان دادند، با مهربانی سرهایمان را نوازش کردند، اما هیچ کدام از ما به هیچ وجه نوازش و آغوش به قدر کافی دریافت نکرده ایم، همه ی ما مشتاقانه آرزومندیم که به نوعی به آن آرزوها برگردیم، به روزهای توجه و مراقبت صرف، به روزهای عشق بدون قید و شرط، به روزهای توجه و مواظبت نامشروط. اکثر ما به قدر کافی این طور چیزها را نچشیده ایم. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
دوست دارم با تو باشم، چون در کنارت احساس کسالت نمیکنم. حتی وقتی با هم حرف نمیزنیم، حتی وقتی پیش هم نیستیم، احساس کسالت نمیکنم. هرگز احساس کسالت نمیکنم. فکر میکنم علتش این است که به تو اعتماد دارم، به افکارت اعتماد دارم. حرفم را میفهمی؟ هر چیزی را که در تو میبینم و هر چیزی را که نمیبینم دوست دارم. البته عیب هایت را میشناسم. اما به نظرم محاسن من و معایب تو مکمل هم هستند. تو از یک چیزی میترسی و من از چیزی دیگر. حتی خباثت هایمان با هم جورند! تو بهتر از چیزی هستی که نشان میدهی و من بر عکس. من به نگاهت محتاجم تا کمی بیشتر… وزن داشته باشم. فرانسویها چی میگویند؟ قوام بگیرم؟ وقتی میخواهیم بگوییم کسی از لحاظ درونی جالب است چه میگوییم؟
عمیق؟
آره، من مثل بادبادکم، اگر کسی قرقره ام را نگیرد، معلوم نیست از کجا سر در بیاورم… اما جالب است… گاهی وقتها به خودم میگویم که تو آنقدر قوی هستی که نگهم داری و آنقدر باهوش هستی که بگذاری پروازم را بکنم… دوستش داشتم آنا گاوالدا
هرگز از زندگی آنگونه سخن مگو که گویی بدون حضور تو، بدون کار تو، بدون نگاه انسانی تو، بدون توان درگیری و مقاومت تو، بدون مبارزه ی تو، پافشاری تو، سرسختی تو، محبت تو، ایمان تو، نفرت تو، خشم تو، فریاد تو، و انفجار تو، باز هم زندگی ست و میتواند زندگی باشد. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
کشیش مدتهاست که دیگر به خدایش فکر نمیکند، در حالی که خادم کلیسا هنوز بر سر ایماناش ایستاده! … آنهم به سختی فولاد جداً آدم حالش به هم میخورد. سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین
فقط پذیرشِ او کافی نیست. در چنین مواقعی شما باید به چنین بی نهایتی و چنین توانایی ایمان داشته باشید. منظورم اینه که خداوند برای هرکس همونقدر وجود داره که او به خدا ایمان داره! روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
ما عادت نداریم لحظهای بایستیم،
پشت سرمان را نگاه کنیم،
زندگیهایمان را ببینیم و به خودمان بگوییم،
همه چیز همین است؟
همهی چیزی که من میخواهم همین است؟
آیا این وسط چیزی گم نشده؟ سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
اگه ابراهیم برای تکمیل ایمانش محتاج معجزه بازسازی قیامت بر روی زمین بود یا موسی محتاج تجلی خداوند بر طوره علی (ع) لحظه ای در توانایی و اقتدار خداوندش تردید نکرد و هموار میگفت اگر پردهها برچیده شوند ذره ای بر ایمان او افزوده نخواهد شد. خداوند علی (ع) بی شک بزرگترین خداوندی است که میتواند وجود داشته باشه. روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
خداوند برای هر کس همان قدر وجود داره که او به خداوند ایمان داره روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
اگر فقط در ادب و فرهنگ زندگی کنیم به زودی تمام آموختههایمان را از دست میدهیم. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
… قسمت چنین است. ما هر دو خالقان و مخلوقانیم، اما همچنین عروسکهای خیمه شب بازی در دستان خداییم، و حدی هست که نمیتوانیم از آن بگذریم، مرزی که به دلایلی فراتر از ما رسم شده است. میتوانیم به آن رود نزدیک شویم یا حتی پنجههای پایمان را در آن تکان بدهیم، اما بر ما ممنوع است شیرجه زدن و خود را به جریان سپردن. الف پائولو کوئیلو
«آیا ما حاصل آموخته هایمان هستیم؟»
«در گذشته یاد میگیریم، اما حاصل آن نیستیم. در گذشته رنج برده ایم، عشق ورزیده ایم، گریه کرده ایم و خندیده ایم، اما هیچ کدام از اینها در زمان حال فایده ای ندارد. اکنون چالشها و جنبه ی خوب و بد خودش را دارد. برای آنچه الان اتفاق میافتد، نه میتوانیم گذشته را مقصر بدانیم و نه سپاسگزارش باشیم. تجربه تازه عشق هیچ ربطی به تجربههای گذشته ندارد، همیشه تازه است.» الف پائولو کوئیلو
کسی که مدام خواهان «ترقی» است باید منتظر باشد روزی به سرگیجه دچار شود. سرگیجه چیست؟ ترس از افتادن؟ اما چرا روی بلندی حفاظ دار ساختمان هم دچار سرگیجه میشویم؟ چون سرگیجه چیز دیگری، غیر از ترس از افتادن است. در واقع، آوای فضای خالی زیر پایمان ما را به سوی خود جلب میکند و تمایل به سقوط _ که لحظه ای بعد با ترس در برابرش مقاومت میکنیم _ سراسر وجود ما را فرا میگیرد. بار هستی میلان کوندرا
همواره کسی در جهان وجود دارد که انتظار دیگری را میکشد، چه در وسط صحرا و چه در شهری بزرگ. و هنگامی که اینان با یکدیگر برخورد میکنند و نگاه هاشان با هم تلاقی میکند، سراسر گذشته و سراسر آینده اهمیت خود را از دست میدهد و تنها همان لحظه وجود خواهد داشت و این ایمان باور نکردنی که در زیر خورشید، همه چیز توسط یک دست نگاشته شده است، همان دستی که عشق را بر میانگیزد، همان دستی که برای هر کس که کار میکند، استراحت میکند یا در زیر خورشید به جست و جوی گنج میرود، روح هم زادی قرار میدهد. چون بدون آن، رؤیاهای نوع بشر هیچ معنایی نخواهد داشت. کیمیاگر پائولو کوئیلو
شمس ابرو در هم کشید: «آزمودنِ صحتِ ایمانِ دیگران وظیفه ی ما انسانها نیست. بنده نمیتواند ایمان بندهای دیگر را بسنجد. مگر نمیدانی؟» ملت عشق الیف شافاک
خندیدم. ((این فکرهای بیهوده را از کجا میآوری؟ یعنی به نظر تو خدا آدمی عصبانی و خشن است که بالا توی آسمان نشسته و تماشایمان میکند؟ گمان میکنی برای هر اشتباهمان از آسمان سنگ و قورباغه به سرمان میریزد؟ چنین درکی از حق مگر ممکن است؟) ) ملت عشق الیف شافاک
رمان تندیس (این رمان را حتما بخوانید)
نظرات عده ای از خوانندگان رمان تندیس:
برگرفته از برخی از مجلات و روزنامه ها:
این کتاب یک رمان ساده نیست. مثل خود زندگی میمونه. که فکر میکنم به جای خوندن این کتاب باید اونو زندگی کرد. درک کرد. کاش میشد این کتاب را فیلم کرد تا همه ببیند.
افسانه واحدی. (کارشناس جهانگردی)
من با خواندن این کتاب فهمیدم. عشقی در زمین جاریه… عشقی که خدا به خاطر ان به بنده اش احسن الخالقین گفت. عالی بود این کتاب واقعا ممنونم خانوم سیفی
مریم حقی (لیسانس زبان)
این کتاب به من اموخت هر قدر ادما جلوی من خودشون و قدرتشون را به رخ بکشن قدرت بلاتری از من حمایت میکنه. من برعکس همیشه زندگی ام ،راه درست عشق را در این کتاب دیدم. نمیدونم چرا تا حالا کور بودم.
عصمت صادقی (کارشناس تاریخ)
خانوم سیفی تو چیزی را بهم دادی که بهش احتیاج داشتم اینه که من مدیون تو شدم. خدا این کتاب را سر راهم قرار داد تا من که ادم لجبازی هستم و هرکسی نمیتونه منو با حرف یا با عمل از کاری که میکنم و حرفی که میزنم و نظرم برگردونه. ولی هنوز موندم تو و کتابت با من چکار کردید
زینب محمدی (لیسانش شیمی)
تندیس محشر بود. من تندیس را نخوندم همه را به وضوح دیدم خانوم سیفی کتابت بهترین هدیه رو که هیچ کس نمیتونست بهم بده رو داد فهمیدم یه جور متفاوت از دیگران نگاه کردن چقدر لذت بخشه. اینکه همیشه خدار ا در همه لحظه هات ببینی…
شهلا موسوی (خانه دار)
داستان چون واقعی بود خیلی به دلم نشست چون همه رو تو زندگی واقعی میبینم. این کتاب برام نماد صبر و پایداری در مقابل مشکلات بود مریم فیضی (ارشد جامعه شناسی)
تندیس نشانگر واقعیت زندگی امروزه و نمادی از پاکی و صداقت و یکرنگیه. صبا زمانی (لیسانس زبان)
به نظر من تندیس عالی، جذاب و شیرین بودراه رسیدن به ارامش و توکل را خوب به تصویر کشیده بود
سمیه طاهری (فوق دیپلم الترونیک)
تندیس داستان ادمیان است که در پستی و بلندی مشکلات در گیر است و همچون تندیس در پس حوادث زندگی اش صیقل خورده و در این مسیر دست مهربان خدا همیشه همراه او بوده و او را به کمال رسانده کتاب داستان قوی دارد و شخصیت پردازی ان عالی است.
سمانه میزایی (فوق لیسانس زبان فرانسه)
تمام ابعاد زندگی انسانی از نظر غم شادی دلواپسی و نگرانی دوستی اضطراب تنش و تمام دغدغههای زندگی و مهمتر از همه امید و هیجان را تونستم در این کتاب پیدا کنم. در ضمن نام یاد و نقش خداوند در زندگی شخصیتهای تندیس کاملا ملموس و نمایان بود. امیدوارم این اثارا ارزشمند بیشتر چاپ شوند و در اختیار خواننده گان قرار گیر ند اعظم و سحاق (دانشجوی معماری)
تندیس واقعا تندیسه نمادی از شک و ایمان و مفهوم واقعی خدا و عشق وانسان.
شروین افشار (دکتر دارو ساز)
کتابی ملموس و مفهومی. داستان زندگی که خواننده را فکر وامیدراه که شخصیتهای کتاب از کجا به کجا رسیدند اموزنده و جذاب وکه باعث ترغیب انسان به تحمل سختی و راهگشای رههای بهتر زیستن میکند. لیلا سیفی (لیسانس مدیریت جهانگردی) تندیس فرشته سیفی
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۶: از حیله و دسیسه نترس. اگر کسانی دامی برایت بگسترانند تا صدمه ای به تو بزنند، خدا هم برای آنان دام میگسترد. چاه کن اول خودش ته چاه است. این نظام بر جزا استوار است. نه یک ذره خیر بی جزا میماند، نه یک ذره شرّ.
تا او نخواهد برگی از درخت نمیافتد. فقط به این ایمان بیاور. ملت عشق الیف شافاک
ایمان مذهبی همیشه باعث سردرگمی من بوده است، از وقتی یادم هست، آشکارا عقیده داشتم که مذاهب پدید آمدهاند تا از اضطرابهای بشری ما بکاهند و تسکینمان دهند، یکبار وقتی ۱۲-۱۳ ساله بودم و در خواربار فروشی پدرم کار میکردم، با یک سرباز جنگ جهانی دوم که تازه از جبهه اروپا برگشته بود، دربارهی تردیدم به وجود خدا حرف زدم. او در پاسخ، تصویر چروک خرده و رنگ و رو رفته ای از مریم باکره و مسیح به من نشان داد، که در طول جنگ با خود نگهداشته بود، گفت: «برگردانش و پشتش رو با صدای بلند بخوان.»
خواندم: «هیچ بی خدایی در سنگر نیست!»
او خودش نیز آهسته تکرار کرد: «درسته، هیچ بیخدایی در سنگر نیست، خدای چینی، خدای مسیحی، خدای یهودی و هر خدای دیگری، بلاخره یه خدایی لازمه. بدون خدا نمیشه جنگید!» مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
گفت، «نقاشی، کاتولیک یا پروتستان ندارد، بلکه مردمی هستند که به آن مینگرند، و چیزی که توقع دارند میبینند. یک نقاشی در کلیسا مانند شمعی در اتاق تاریک است – از آن برای بهتر دیدن استفاده میکنیم. پلی است میان ما و خداوند. ولی شمع، پروتستان یا کاتولیک نیست. فقط یک شمع است.»
.
با جسارت گفتم، «برای دیدن خداوند به این چیزها نیاز نداریم. کلامش را داریم و همان برایمان کافی است.» دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
ایمان و #عشق #جسارت آدم را زیاد میکند. هر دو اینها اوهام و وسوسه را از دل انسان میشوید و پاک میکند. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۲: همه پردههای میانتان را یکی یکی بردار تا بتوانی با #عشق خالص به خدا بپیوندی. قواعدی داشته باش، اما از قواعدت برای راندن دیگران یا داوری درباره شان استفاده نکن. به ویژه از بتها بپرهیز، ای دوست. و مراقب باش از #راستی هایت بت نسازی! ایمانت بزرگ باشد اما با ایمانت در پی بزرگی مباش! ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۱: برای نزدیک شدن به حق باید قلبی مثل #مخمل داشت. هر انسانی به شکلی نرم شدن را فرا میگیرد. بعضیها حادثه ای را پشت سر میگذارند، بعضیها مرضی کشنده را؛ بعضیها درد فراق میشکند، بعضی درد از دست دادن مال… همگی بلاهای ناگهانی را پشت سر میگذاریم، بلاهایی که فرصتی فراهم میآورند برای نرم کردن سختیهای قلب. بعضی هایمان حکمت این بلایا را درک میکنیم و نرم میشویم، بعضی هایمان اما افسوس که سختتر از پیش میشویم. ملت عشق الیف شافاک
درباره حلال و حرام صحبت میکنی. چنان آدم هایی پیدا میشوند که فقط از ترس جهنم یا از شوق بهشت ایمان میآورند. که اگر ایمان نیاورند بهتر است! کی کی را گول میزند؟ حتی حساب نمازی را که خوانده اند نگه میدارند. ما اما در نماز دائمیم. پیوسته در آرامشیم. زهد و عبادت را میخواهم چه کنم؟ اگر دست من باشد یک سطل آب بر میدارم و آتش جهنم را خاموش میکنم و بهشت را به آتش میکشم تا فقط و فقط #عشق بماند. بقیه اش یاوه است! ملت عشق الیف شافاک
…مگر بدون دوست داشتن و دوست داشته شدن میشود ایمان آورد؟ اگر #عشق نباشد، «عبادت» هم کلمه ای خشک و خالی میشود عبارت از پنج حرف کنار هم نشسته. پوسته ای بی مغر. انسان باید با عشق و در عشق ایمان بیاورد؛ باید در رگ هایش عشق به خدا و انسانها را حس کند! ملت عشق الیف شافاک
گفته ای آشپزی را دوست داری. شمس تبریزی دنیا را به دیگی بزرگ تشبیه میکرد. دیگی که آشی مهم در آن میپزد. اعمالمان، احساساتمان، حرف هایمان، حتی فکرهایمان را توی این دیگ میریزند. برای همین باید از خود بپرسیم چه چیزی به این آشِ در هم جوشِ جهانی اضافه کرده ایم. دلخوری، عصبانیت، خونخواهی و خشونت؟ یا #عشق، #ایمان و #هماهنگی؟ ملت عشق الیف شافاک
مرا آدمی دیندار دانسته ای، حال آن که، نیستم. دیندار بودن و ایمان داشتن یکی نیست. تفاوت این دو مفهوم هیچ گاه مثل دوران کنونی آشکار نشده بود. در دنیای بزرگ تنگنایی وجود دارد که رفته رفته عمیقتر میشود. سیستمی ایجاد کرده ایم که، مستقل از دین و دولت و جامعه، آزادیِ «فردِ خردگرا» را پایه و اساس قرار میدهد. از سوی دیگر، انسانها نتوانسته اند از جستجوی معنویت دست بکشند. میخواهیم بدانیم آن سویِ خرد چیست. پس از این همه مدت تکیه بر خرد، کم کم داریم میپذیریم که ذهن ممکن است محدودیت هایی داشته باشد.
.
امروز، درست مثل دوران پیش از مدرنیته، توجه به معنویات در صدر قرار دارد. همه جای دنیا رفته رفته آدمهای بیشتری سعی میکنند در زندگیِ سریع و پر مشغله شان جایی برای امر معنوی باز کنند. اما «امر معنوی» نوعی سرگرمی یا به قول امروزیها «هابی» جدید نیست. چیزی نیست که بدون ایجاد تغییرات اساسی در زندگی و شخصیتمان بتوانیم درکش کنیم. ملت عشق الیف شافاک
هنگامی که با تصوف آشنا شدم، در پیشگاه خدا به خودم قولی دادم. قسم خوردم هر چه از دستم بر میآید انجام بدهم تا از جاده صواب خارج نشوم، در مقابل نفْسم سر خم نکنم و باقی اش را به او، فقط به او بسپارم. پذیرفتم که در ماورای مرزهای محدود من چیزهایی هست. خلاصه اینکه به او ایمان آوردم. #ایمان به #عشق میماند. نیازی به #اثبات ندارد، توضیح منطقی نمیخواهد، یا هست، یا نیست. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده15: خدا هر لحظه در حال کامل کردنِ ماست، چه از درون و چه از بیرون. هر کدام ما اثرِ هنری ناتمامی است. هر حادثه ای که تجربه میکنیم، هر مخاطره ای که پشت سر میگذاریم، برای رفع نواقصمان طرح ریزی شده است. پروردگار به کمبودهایمان جداگانه میپردازد، زیرا اثری که انسان نام دارد در پی #کمال است. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده11: قابله میداند زایمان بی درد نمیشود. برای آنکه «تو» یی نو و تازه از تو ظهور کند باید برای تحمل سختیها و دردها آماده باشی. ملت عشق الیف شافاک
موضوع صحبت من و مارگریت #عشق است، عشق چیست؟ چگونه عاشق میشوند؟ عاشقِ چه کسی میشوند؟ در چه سنی عاشق میشوند؟ چرا؟ دیدگاه هایمان متفاوت است. مارگریت، به طرزی عجیب، برداشتی عقلانی از عشق دارد، حال آنکه من یک رمانتیکِ درمان ناپذیرم. او عشق را محصول یک انتخاب #عقلانی میداند، حال آنکه من آن را فرزند یک کشش لذت بخش به شمار میآورم. بر عکس، در مورد یک چیز هم عقیده ایم: دوست داشتن وسیله نیست، بلکه #هدف است. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
مرد باید به زنی که دوست میدارد ایمان داشته باشد؛ باید وقتی با او ازدواج میکند، این اهانت را به او روا ندارد که تصور کند او به اندازه خودش نگران شرف و آبروی او نیست. هر اندازه که زن آزادتر باشد، خود را بیشتر موظف به مراقبت بخشی از مرد که به او واگذار شده است احساس خواهد کرد. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
نامه ی بیست و ششم
عزیز من!
چندی پیش برایت نوشتم که چه خوب است جای کوچکی برای «انتخاب گریستن» باز کنیم! جایی همیشگی، از امروز تا آخرین روز.
و شنیدم که میگفتی با لبخند که «در چنین روزگاری اگر کاری باشد که آن را خیلی خوب و ماهرانه بدانیم، همان خوب گریستن است و بس».
بله، قبول. اما مقصود من، البته، نه گریستن زیر فشارهای جاری، بل «اراده به گریستن» بود؛ و میان این دو تفاوتی ست.
من با این سخن منظوم موافقم که میگوید:
کلامی که نتوانیش گفت راست
به غیظ فروخورده تبدیل کن!
اما موافق نیستم که همه چیز را چون نمیتوانی بگویی ، آنقدر به غیظ فرو خورده تبدیل کنی که یک روز، با گلودردی خوفناک از پا درآیی بی تأثیری بر زمان و زمانه ی خود.
همه ی حرفهای نازدنی را به غیظ تبدیل مکن، همچنان که به بغض. بعض حرف هایت را به اشک مبدل کن! روشن است که چه میگویم؟ گریستن به جای گریستن، نه. گریستن به جای حرفی که نمیتوانی به تمامی اش بزنی، و در کمال ممکن.
همه ی آبها نباید در اعماق زمین جاری شوند، تا یک روز، شاید، مته ی چاهی به آنها برسد، و فورانی و ظغیانی…کمی از آبها باید که چشمه کنند و چشمه شوند، و جریانی عینی و ملموس یابند.
تشنگی ما را، همیشه، آب هایی که در اعماق جاری اند فرو نمینشانند، و همه ی رهگذران را ، همیشه، چنان بازوی بلند، دلو کهنه ، و چرخ چاهی نیست که بتوانند به مدد آن، داغی بی پیرِ این کویر را تحمل پذیر کنند.
اشک، خدای من، اشک…
بدون احساس کمترین خجالت، به پهنای صورت گریستن را دوست میدارم؛ اما نه به خاطر این یا آن مسأله ی حقیر، نه به خاطر دئانت یک دوست، نه به خاطر معشوق گریز پای پُر ادا، و آن که ناگهان تنهایمان گذاشت و رفت، و آن که اینک در خاک خفته است و یادش به خیر، و نه به خاطر خُبث طینت آنها که گرههای کور روح صغیرشان را تنها با دندان شکنجه دادن دیگران میخواهند باز کنند…
نه… اشک نه برای آنچه که بر تک تک ما در محدوده ی محقر زندگی فردی مان میگذرد؛ بلکه به خاطر مجموع مشقاتی که انسان در زیر آفتاب کشیده است و همچنان میکشد؛ به خاطر همه ی انسان هایی که اشک میریزند و یا دیگر ندارند که بریزند.
گریستن به خاطر دردهایی که نمیشناسی شان ، و درمانهای دروغین.
به خاطر رنحهای عظیم آن کس که هرگز او را ندیده ای و نه خواهی دید.
به خاطر بچههای سراسر دنیا که ما چنین جهانی را به ایشان تحویل میدهیم و میگذریم…
عزیز من!
اینک سخنی از سهراب به خاطرم میآید، در باب گریستن ، که شاید نقطه ی پایانی بر این نامه نیز به حساب آید:
«بی اشک، چشمان تو ناتمام است
و نمناکی جنگل نارساست» … 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و چهارم
عزیز من، همیشه عزیز من!
این زمان گرفتاری هایمان خیلی زیاد است
، و روز به روز هم ظاهراً زیادتر میشود. با این همه، اگر مخالفتی نداشته باشی، خوب است که جای کوچکی هم برای گریستن باز کنیم؛ این طور در گرفتاری هایمان غرق نشویم، و از یاد نبریم که قلب انسان ، بدون گریستن، میپوسد؛ و انسان، بدون گریه، سنگ میشود.
هیچ پیشنهاد خاصی برای آنکه برنامه منظمی جهت گریستن داشته باشیم همانند آنچه که در «یک عاشقانه بسیار آرام» و عیناً در «مذهب کوچک من» گفته ام البته ندارم و نمیتوانم داشته باشم؛ اما جداً معتقدم خیلی لازم است که گهگاه ، «انتخاب گریستن» کنیم و همچون عزاداران راستین، خود را به گریستنی از ته دل واسپاریم.
من از آن میترسم، بسیار میترسم، که باور چیزی به نام «زندگی، مستقل از زندگان» ، آهسته آهسته ما را به جنگ خشونتی پایان ناپذیر بیندازد و اسیر این اعتقادمان کند که بی رحمی، در ذات زندگی است؛ بی رحمی هست حتی اگر بی رحم وجود نداشته باشد.
این نکته بسیار خطرناک است، حتی خطرناکتر از خود کشی.
چقدر خوشحالم که میبینم خیلیها که ما کلام شان را دوست میداریم، درباره گریستن حرف هایی زده اند که به دل مینشیند.
گمان میکنم بالزاک در جایی گفته باشد: گریه کن دخترم، گریه کن! گریه دوای همه دردهای توست…
و آقای آندره ژید در جایی گفته باشد: ناتانائل! گریه هرگز هیچ دردی را درمان نبوده است…
و نویسنده ی گمنامی را میشناسم که گفته است: «زمانی برای گریستن، زمانی برای خندیدن، و زمانی برای حالی میان گریه و خنده داشتن.
عزیز من! هرگز لحظههای گریستن را به خنده وا مسپار، که چهره ای مضحک و ترحم انگیز خواهی یافت»
شنیده ام که ون گوگ، بی جهت میگریسته است. بی جهت! چه حرفها میزنند واقعاً! انگار که اگر دلیل گریستن انسانی را ندانیم، او، یقیناً بی دلیل گریسته است.
به یادت هست. زمانی، در شهری، مردی را یافتیم که میگفت هرگز در تمامی عمرش نگریسته است. تفاخر اندوه بار و شاید شرم آوری داشت. پزشکی گفت: «نقصی ست طبیعی در مجاری اشک» و یا حرفی از این گونه؛ و گفت که «در دل میگرید» که خیلی سختتر از گریستن با چشم است، و گفت که برای او بیم مرگ زودرس میرود.
مردی که گریستن نمیدانست، این را میدانست که زود خواهد مرد.
شاید راست باشد. شنیده ام مستبدان و ستمگران بزرگ تاریخ، گریستن نمیدانسته اند.
بگذریم! این نامه چنان که باید عاشقانه نیست. رسمی و خشک است. انگار که نویسنده اش با گریه آشنا نبوده است.
باری این نامه را دنبال خواهم کرد، به زبانی سرشار از گریستن…
و اینک، این جمله را در قلب خویش باز بگو:
انسان، بدون گریه، سنگ میشود. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و دوم
عزیز من!
گاهی که از روند روزگار، زیر لب، شکایت میکنی، و اظهار تعجب از این که زندگی، با من و تو نیز ، گهگاه، سر مدارا نداشته است، این گونه به نظر میرسد که تو هنوز هم، زندگی را چیزی مستقل از زندگان میبینی، که به راه خود میرود و آنچه خود میخواهد انجام میدهد؛ و این، البته خوب میدانی که درست نیست. ما بر سر این مسأله، سالهاست که به وحدت نظر رسیده ایم و اراده به تردید نیز نکرده ایم:
زندگی، در بسیاری از لحظه ها، عاری از هر نوع معنا و مفهومی ست. این، ما هستیم که با مجموعه ی عملکردهایمان به زندگی معنا و مفهوم میبخشیم. زندگی، به خودی خود، نه بد است نه خوب، نه تلخ است نه شیرین، نه ظالمانه و نه سرشار از عدالت…
انسان، فقط یک موجود زنده نیست؛ بلکه خود، هم زنده است و هم زندگی ست. میدانم…راست میگویی… این سخنان را بارها و در هر جا که توانسته ام گفته ام؛ و نیز گفته ام که این حوادث نیستند که انسان را امیدوار یا ناامید میکنند؛ این طرز نگاه کردن ما به حوادث است و زاویه ی دید ما، که مایه ی اصلی یأس و امید را میسازد.
انسان هنوز یاد نگرفته آنگونه به حوادث نگاه کند که تلخترین و دردناکترین آنها راهشیارکننده، نیرودهنده، تجربه بخش، برانگیزنده و آینده ساز ببیند.
استخراج قدرت از درون ضعف، استخراج ایمان از قلب بی ایمانی، بیرون کشیدن آرامش از اعماق آشفتگی ها، و تراشیدن و سخت تراشیدن سنگ حجیم و بی قواره ی سرخوردگی ها، آنگونه که از درون آن ، پیکره ی صیقل و سنگی و استوار دلبستگی به آینده بیرون کشیده شود - این، وظیفه ی انسان عصر ماست، و این وظیفه ی من و توست به عنوان آدمهایی که ناگزیر، عصر خویش را پذیرفته ایم و با آن درگیر شده ایم.
بانوی من!
باور کن که این نگاهی بسیار فلسفی، پیچیده و عمیق به زندگی و ارزشهای آن نیست، این فقط ساده نگاه کردن است؛ ساده و صادقانه و سازنده نگاه کردن.
ما روزگار خویشتنیم، زمان و زمانه ی خویشتنیم، و جایگاه خویشتن.
ما نفس زندگی هستیم، و ماده ی زندگی، و روح زندگی…
آیا زندگی را چگونه میخواهی؟
ما را آنگونه بخواه، و ما را آنگونه که میخواهی بساز!
از هم امروز
از همین حالا… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و دوم
عزیز من!
گاهی که از روند روزگار، زیر لب، شکایت میکنی، و اظهار تعجب از این که زندگی، با من و تو نیز ، گهگاه، سر مدارا نداشته است، این گونه به نظر میرسد که تو هنوز هم، زندگی را چیزی مستقل از زندگان میبینی، که به راه خود میرود و آنچه خود میخواهد انجام میدهد؛ و این، البته خوب میدانی که درست نیست. ما بر سر این مسأله، سالهاست که به وحدت نظر رسیده ایم و اراده به تردید نیز نکرده ایم:
زندگی، در بسیاری از لحظه ها، عاری از هر نوع معنا و مفهومی ست. این، ما هستیم که با مجموعه ی عملکردهایمان به زندگی معنا و مفهوم میبخشیم. زندگی، به خودی خود، نه بد است نه خوب، نه تلخ است نه شیرین، نه ظالمانه و نه سرشار از عدالت…
انسان، فقط یک موجود زنده نیست؛ بلکه خود، هم زنده است و هم زندگی ست. میدانم…راست میگویی… این سخنان را بارها و در هر جا که توانسته ام گفته ام؛ و نیز گفته ام که این حوادث نیستند که انسان را امیدوار یا ناامید میکنند؛ این طرز نگاه کردن ما به حوادث است و زاویه ی دید ما، که مایه ی اصلی یأس و امید را میسازد.
انسان هنوز یاد نگرفته آنگونه به حوادث نگاه کند که تلخترین و دردناکترین آنها راهشیارکننده، نیرودهنده، تجربه بخش، برانگیزنده و آینده ساز ببیند.
استخراج قدرت از درون ضعف، استخراج ایمان از قلب بی ایمانی، بیرون کشیدن آرامش از اعماق آشفتگی ها، و تراشیدن و سخت تراشیدن سنگ حجیم و بی قواره ی سرخوردگی ها، آنگونه که از درون آن ، پیکره ی صیقل و سنگی و استوار دلبستگی به آینده بیرون کشیده شود - این، وظیفه ی انسان عصر ماست، و این وظیفه ی من و توست به عنوان آدمهایی که ناگزیر، عصر خویش را پذیرفته ایم و با آن درگیر شده ایم.
بانوی من!
باور کن که این نگاهی بسیار فلسفی، پیچیده و عمیق به زندگی و ارزشهای آن نیست، این فقط ساده نگاه کردن است؛ ساده و صادقانه و سازنده نگاه کردن.
ما روزگار خویشتنیم، زمان و زمانه ی خویشتنیم، و جایگاه خویشتن.
ما نفس زندگی هستیم، و ماده ی زندگی، و روح زندگی…
آیا زندگی را چگونه میخواهی؟
ما را آنگونه بخواه، و ما را آنگونه که میخواهی بساز!
از هم امروز
از همین حالا… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه بیست و یکم
عزیز من!
خوشبختی نامه ای نیست که یک روز، نامه رسانی، زنگ در خانه ات را بزند و آن را به دستهای منتظر تو بسپارد. خوشبختی،ساختن عروسک کوچکی ست از یک تکه خمیر نرم شکل پذیر…به همین سادگی، به خدا به همین سادگی؛ اما یادت باشد که جنس آن خمیر باید از عشق و ایمان باشد نه هیچ چیز دیگر…
خوشبختی را در چنان هاله ای از رمز و راز ، لوازم و شرایط، اصول و قوانین پیچیده ی ادراک ناپذیر فرو نبریم که خود نیز درمانده از شناختنش شویم…
خوشبختی، همین عطر محو و مختصر تفاهم است که در سرای تو پیچیده است… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه نوزدهم
به راستی چه درمانده اند آنها که چشم تنگ شان را به پنجرههای روشن و آفتابگیر کلبههای کوچک دیگران دوخته اند…
و چقدر خوب است ، چقدر خوب است که ما - تو ومن - هرگز خوشبختی را در خانه ی همسایه جستجو نکرده ایم.
این حقیقتاً اسباب رضایت خاطر و سربلندی ماست که بچه هایمان هرگز ندیده و نشنیده ان که ما ارفاه دیگران ، شادیهای دیگران، داشتنهای دیگران، سفرههای دیگران، و حتی سلامت دیگران، به حسرت سخن گفته باشیم. و من، هرگز، حتی یک نفس شک نکرده ام که تنها بی نیازی روح بلند پرواز تو این سرافرازی و آسودگی بزرگ را به خانه ی ما آورده است…
تو با نگاهی پر شوکت و رفیع - همچون آسمان سخی - از ارتفاعی دست نیافتنی ، به همه ی ما آموختی که میتوان از کمترین شادی متعلق به دیگران ، بسیار شاد شد - بدون توقع تصرف آن شادی یا سهم خواهی از آن.
من گفته ام، و تو در عمل نشان داده ای:
خوشبختی را نمیتوان وام گرفت.
خوشبختی را نمیتوان برای لحظه ای نیز به عاریت خواست.
خوشبختی را نمیتوان دزدید نمیتوان خرید نمیتوان تکدی کرد…
بر سر سفره ی خوشبختی دیگران، همچو یک مهمان ناخوانده، حریصانه و شکم پرورانه نمیتوان نشست، و لقمه ای نمیتوان برداشت که گلوگیر نباشد و گرسنگی را مضاعف نکند.
پرنده ی سعادت دیگران را نمیتوان به دام انداخت، به خانه ی خویش آورد، و در قفسی محبوس کرد - به امید باطلی، به خیال خامی.
خوشبختی ، گمان میکنم، تنها چیزی ست در جهان که فقط با دستهای طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته میشود، و از پی اندیشیدنی طاهرانه.
البته ما میدانیم که همه گفت و گو هایمان در باب خوشبختی، صرفاً مربوط به خوشبختی در واحدی بسیار کوچک است نه خوشبختی اجتماعی ، ملی ، تاریخی و بشری…
برای رسیدن به آنگونه خوشبختی - که آرمان نهایی انسان است - نیرو، امید، اقدام و اراده ی مستقل فردی راه به جایی نمیبرد و در هیچ نامه ای هم، حتی اگر طوماری بلند باشد، نمیتوان درباره ی آن سخن به درستی گفت.
عزیز من!
خوشبختی امروز ما ، تنها به درد آن میخورد که در راه خوشبخت سازی دیگران به کار گرفته شود. شرط بقای سعادت ما این است، و همین نیز علت سعادت ماست.
یک روز از من پرسیدی:
«کی علت و معلول، کاملاً یکی میشود؟» و یادت هست که من، در جا، جوابی نیافتم که بدهم.
بسیار خوب!
پاسخت را اینک یافته ام… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هیجدهم
بانوی ارجمند من!
دیروز، شنیدم که در تأیید سخن دوستی که از بد روزگار مینالید، ناخواسته و به همدردی میگفتی: «بله…درست است. زندگی، واقعاً، خسته کننده، کسالت آور، و یکنواخت شده است» …
اما این درست نیست عزیز من، اصلاً درست نیست.
مستقل از انسان و آنچه که انسان میکند، در جستجوی چیزی در ذات زندگی نباید بود.
از مزاح مکرر «زندگی موریانهها و زنبوران عسل» بگذر! آنها شاید موجودات بسیار مهمی هستند که مسائل بسیار مهمی را اثبات میکنند؛ اما کمترین نقشی در ساختمان معنوی حیات ندارند.
به جستجوی بیهوده ی چیزی نباش ، که اگر تو نباشی و دیگران نیز نباشند، آن چیز، همچنان باشد، و خوب و دلخواه و سرشار از نشاط نا مکرر باشد.
نه…تنها به اعتبار موجود زنده و پویای توست که چیزی بد است یا چیزی خوب؛ چیزی کهنه است و چیزی نو، چیزی زیباست و چیزی نازیبا؛ و تنها بر اساس اراده، عمل، و اندیشه ی تو آنچه بد است به خوب تبدیل خواهد شد، آنچه نازیباست به زیبا، و آنچه مکرر است به نامکرر…
هرگز گمان مبر که زندگی، بدون انسان، یا بدون موجودی زنده که قدرت تفکر و انتخاب داشته باشد، باز هم زندگی ست.
عزیزمن!
هرگز از زندگی، آنگونه که انگار گلدانی ست بالای تاقچه یا درختی در باغچه، جدا از تو و نیروی تغییر دهنده ی تو، گله مکن!
هرگز از زندگی آنگونه سخن مگو که گویی بدون حضور تو، بدون کار تو، بدون نگاه انسانی تو، بدون توان درگیری و مقاومت تو، بدون مبارزه ی تو، پافشاری تو، سرسختی تو، محبت تو، ایمان تو، نفرت تو، خشم تو، فریاد تو، و انفجار تو، باز هم زندگی ست و میتواند زندگی باشد.
زندگی، مرده ریگ انسان نیست تا پس از انسان یا در غیابش، موجودیتی عینی و مادی داشته باشد. زندگی، کارمایه ی انسان است، و محصول انسان، و دسترنج انسان، و رویای انسان، و مجموعه ی آرزوها و آرمانهای انسان - که بدون انسان هیچ است و کم از هیچ.
زندگی حتی ممکن است خواب طولانی و رنگین یک انسان باشد - بسیار دور از واقعیت بیداری؛ اما به هر حال چیزی ست متعلق به انسان، برخاسته از انسان، و سرچشمه گرفته از قدرتهای مثبت و منفی انسان.
به یادم میآید که در جایی خوانده ام یا نوشته ام: «خدای من، زمین بی انسان را دوست نمیدارد و هرگز نیز دوست نداشته است». ساختن زمین آنگونه که انسان، روی آن، نفسی به آسودگی و سلامت بکشد، و بتواند جزء و کل آن را عاشقانه اما نه طمع ورزانه بخواهد و نگه دارد، تنها رسالت انسان است؛ و رسالت تو و من، اگر از داشتن عنوان پرمسؤولیت و خطیر «انسان» هراسی به دل هایمان نمیافتد…
بانوی من!
ما نکاشته هایمان را هرگز درو نمیکنیم.
پس به آن دوست بگو: خستگی کاشته ای که خستگی برداشته ای. اینک به مدد نیرویی که در توست و چه بخواهی و چه نخواهی زمانی از دست خواهد رفت، چیزی نو و پرنشاط بساز…
چیزی که اگر تو را به کار نیاید، دست کم، بچه هایت را به کار خواهد آمد… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه دوازدهم
بانوی بزرگوار من!
چرا قضاوتهای دیگران در باب رفتار، کردار، و گفتار ما، تو را تا این حد مضطرب و افسرده میکند؟
چرا دائماً نگرانی که مبادا از ما عملی سر بزند که داوری منفی دیگران را از پی بیاورد؟
راستی این «دیگران» که گهگاه این قدر تو را آسیمه سر و دلگیر میکنند ، چه کسانی هستند؟
آیا ایشان را به درستی میشناسی و به دادخواهی و سلامت روح ایشان ، ایمان داری؟
تو، عیب این است، که از دشنام کسانی میترسی که نان از قِبَل تهدید و باج خواهی و هرزه دهانی خویش میخورند - و سیه روزگارانند، به ناگزیر…
عجیب است که تو دلت میخواهد نه فقط روشنفکران و مردم عادی، بل شبه روشنفکران و شبه آدمها نیز ما و زندگی ما را تحسین کنند و بر آن هیچ زخم و ضربه ای نزنند…
تو دلت میخواهد که حتی مخالفان راه و نگاه و اندیشه و آرمان ما نیز ما را خالصانه بستایند و دوست بدارند…
این ممکن نیست، نیست، نیست عزیز من؛ این - ممکن - نیست. در شرایطی که امکان وصول به قضاوتی عادلانه برای همه کس وجود ندارد ، این مطلقاً مهم نیست که دیگران ما را چگونه قضاوت میکنند؛ بلکه مهم این است که ما ، در خلوتی سرشار از صداقت، و در نهایت قلب مان، خویشتن را چگونه داوری میکنیم…
عزیز من!
بیا به جای آنکه یک خبر کوتاه در یک روزنامه ی امروز هست و فردا نیست، این گونه بر آشفته ات کند، بیمناک و بر آشفته از آن باش که ما، نزد خویشتن خویش، از عملی، حرفی، و حرکتی، مختصری خجل باشیم. این را پیش از ما بسیار گفته اند ، باور کن:
هر کس که کاری میکند، هر قدر هم کوچک، در معرض خشم کسانی ست که کاری نمیکنند.
هر کس که چیزی را میسازد - حتی لانه ی فرو ریخته ی یک جفت قمری را - منفور همه ی کسانی ست که اهل ساختن نیستند.
و هر کس که چیزی را تغییر میدهد - فقط به قدر جابه جا کردن یک گلدان، که گیاه درون آن، ممکن است در سایه بپوسد و بمیرد - باید در انتظار سنگباران همه ی کسانی باشد که عاشق توقف اند و ایستایی و سکون. …و بیش از اینها، انسان، حتی اگر حضور داشته باشد، و بر این حضور ، مصرّ باشد، ناگزیر، تیر تنگ نظریهای کسانی که عدم حضور خود را احساس میکنند، و تربیت، ایشان را اسیر رذالت ساخته، به او میخورد…
از قدیم گفته اند ، و خوب هم، که: عظیمترین دروازههای اَبر شهرهای جهان را میتوان بست ؛ اما دهان حقیر آن موجودی را که نتوانسته نیروهایش را در راستای تولید مفید یا در خدمت به ملت، میهن، فرهنگ، جامعه، و آرمان به کار گیرد، حتی برای لحظه ای نمیتوان بست.
آیا میدانی با ساز همگان رقصیدن، و آنگونه پای کوبیدن و گل افشاندن که همگان را خوش آید و تحسین همگان را بر انگیزد، از ما چه خواهد ساخت؟ عمیقاً یک دلقک؛ یک دلقک درباری دردمند دل آزرده، که بر دار رفتار خویشتن آونگ است - تا آخرین لحظههای حیات.
عزیز من!
یادت باشد، اضطراب تو، همه ی چیزی ست که تنگ نظران ، آرزومند آنند. آنها چیزی جز این نمیخواهند که ظل کینه و نفرت شان بر دیوار کوتاه کلبه ی روشن ما بیفتد و رنگ همه چیز را مختصری کدر کند.
رهایشان کن عزیز من، به خدا بسپارشان، و به طبیعت…
تو خوب میدانی که اضطراب و دل نگرانی ات چگونه لرزشی به زانوان من میاندازد، و چگونه مرا از درافتادن با هر آنچه که من و تو ، هر دو نادرستش میدانیم ، باز میدارد.
بانوی من!
دمی به یاد آن دلاوران خط شکنی باش که در برابر خود، رو در روی خود، فقط چند قدم جلوتر ، بدکینهترین دشمنان را دارند. آیا آنها حق است که از قضاوت دشمنان خود بترسند؟
بگو: «ما تا زمانی که میکوشیم خود را خالصانه و عادلانه قضاوت کنیم، از قضاوت دیگران نخواهیم ترسید و نخواهیم رنجید» … 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه یازدهم
بانوی بالا منزلت ما!
به یاری اراده و ایمانی همچون کوه
خوبترین روزهای زندگی
- فراسوی جملگی صخرههای صعب تحمل سوز
بر فراز قلههای رفیع شادمانی -
در انتظارت باد!
به خاطر چندمین سالگرد تولدت
از سوی این کوهنورد قدیمی 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هفتم
عزیز من!
مدتی ست میخواهم از تو خواهش کنم بپذیری که بعض شبهای مهتابی ، علیرغم جمیع مشکلات و مشقات، قدری پیاده راه برویم - دوش به دوش هم -شبگردی، بی شک، بخشهای فرسوده ی روح را نوسازی میکند و تن را برای تحمل دشواری ها، پر توان.
از این گذشته ، به هنگام گزمه رفتنهای شبانه ، ما فرصت حرف زدن درباره ی بسیاری چیزها را پیدا خواهیم کرد.
نترس بانوی من! هیچ کس از ما نخواهد پرسید که با هم چه نسبتی داریم و چرا تنگاتنگ هم ، در خلوت، زیر نور بدر، قدم میزنیم. هیچ کس نخواهد پرسید؛ و تنها کسانی خواهند گفت: «این کارها برازنده ی جوانان است» که روح شان پیر شده باشد؛ و چیزی غم انگیزتر از پیری روح وجود ندارد. از مرگ هم صد بار بدتر است.
راستی، طلب فروشگاه محله را تمام و کمال دادم. حالا میتوانی با خاطر آسوده از جلوی فروشگاه رد شوی. هیچ نگاهی دیگر نگاه سرزنش بار طلب کاری نخواهد بود. مطمئن باش!
ضمنا همه چیزهایی را هم که فهرست کرده بودی ، تمام وکمال خریدم: برنج، آرد نخود چی، آرد سه صفر، ماکارونی، فلفل سیاه، زرد چوبه، آبغوره، نبات، برگ بو،صابون، مایع ظرفشویی، و دارچین (که چه عطر قدیمی دل انگیزی دارد) … میبینی که چقدر خوب، من بی حافظه، نام تک تک چیزهایی را که خواسته بودی به خاطر سپرده ام؟
خب…دیگر میتوانی قدری آسوده باشی، و شبی از همین شبها، پیشنهاد یک پیاده روی کوتاه را به ما بدهی. ما، با این که خیلی کار داریم، پیشنهاد شما را خواهیم پذیرفت.
عزیز من!
ما هرگز آنقدر بدهکار نخواهیم شد که نتوانیم از پس بدهی هایمان بر آییم، و هرگز آنقدر پیر نخواهیم شد که نتوانیم دوباره متولد شویم.
ما از زمانه عقب نخواهیم ماند، زمانه را به دنبال خود خواهیم کشید.
فقط کافی ست که قدری دیگر هم از نفس نیفتیم… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
بایدها و نبایدهای سال نو اعترافی است حاکی از اینکه میدانیم مقصر بدبختی هایمان خودمان هستیم نه دیگران. جزء از کل استیو تولتز
در واقع، ما تربیت شده ایم چیزی را باور کنیم که وجود ندارد، زیرا موجودات زنده ای هستیم که نمیخواهیم رنج ببریم. بنابراین، تمام نیروهایمان را صرف این میکنیم که به خودمان بقبولانیم که چیزهایی وجود دارند که ارزش زحمت کشیدن را دارند و به خاطر آن هاست که زندگی مفهومی دارد ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
و همیشه خاطرات عاشقانه ،از نخستین روز ، نخستین ساعت ، نخستین لحظه ، نخستین نگاه و نخستین کلمات آغاز میشود. همانگونه که سیاست ، از نخستین زندان ، نخستین شلاق ، و نخستین دشنامهای یک بازپرس.
خداوند خدا ، پیش از آنکه انسان را بیافریند ، عشق را آفرید. چرا که م یدانست انسان ، بدونِ عشق ، درد روح را ادراک نخواهد کرد ، و بدونِ درد روح ، بخشی از خداوند خدا را در خویشتنِ خویش نخواهد داشت.
جرمم فقط خواستن بود ، و به این جرم ، بد میکشند. اما آنکه کشته میشود ، سرافکنده کشته نمیشود
عادت ، رد تفکر ، آغازِ بلاهت است و ابتدای ددی زیستن. انسان ، هرچه دارد ، محصول تمامی هستی خویش را به اندیشه ، دیوانه ات م یکند. به چیزی ایمان بیاور ، و مومن بمان! دیگر نیندیش تا شک نکنی. فقط بنده ی آن ایمان باش. بنده ی آنچه که با قلبت قبول کرده یی. همین 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
بعضی وقتها آدم به فکر میافته. درباره این همه غم و بدبختی که تو این دنیا هست؛ چه طور ممکنه به هر جایی بگیره، مثل رعد و برق. آدم باید خیلی به خدا ایمان داشته باشه که خودش رو نگه داره. گور به گور ویلیام فالکنر
اما گوسفندها چیزی بسیار مهمتر به او آموخته بودند: که در جهان زبانی هست که همگان میفهمند، همان زبانی که جوان برای رونق بخشیدن به آن مغازه به کار برده بود، زبان موجودات صاحب عشق و شور، زبان کسانی که در جست و نوی آن چیزی هستند که آرزوش را دارند و یا به آن ایمان دارند…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 78 کیمیاگر پائولو کوئیلو
هفت سال طول کشید تا رابطه ما از سر تکان دادنی عادی به دوستی ای عمیق تبدیل شود. اما من در سال 1960 یا پس از آن بود که ایمان پیدا کردم ، ما واقعا از ته دل با یکدیگر صمیمی هستیم. و مطمئن ام من تنها کسی هستم که قادر شد ، با اندی رابطه صمیمانه ای برقرار کند. امیدهای جاودان بهاری استفن کینگ
وقتی گرسنه ایم حس هایمان چه دخالتها که نمیکنند! احساس کردم مجذوب این موسیقی شده ام، در آن حل شده ام، به موسیقی بدل شده ام، جاری شده ام و خیلی مشخص احساس میکنم که جاری هستم، از خیلی بالا بر کوهها سایه میافکنم، در منطقههای روشن پیاده روی میکنم. گرسنگی کنوت هامسون
هنگامی که سرنوشت با ما سخاوتمند است، همواره چاهی وجود دارد که تمام رویاهایمان در آن فرو میریزند. ساحره پورتوبلو پائولو کوئیلو
ما در مزارع هر روز میمیریم.
دیگر امیدی برای ادامه دادن باقی نمانده است.
رؤیای شادی ما نابود شد-
حالا تنها تنگدستی برایمان باقی مانده. امروز چیزی ننوشتم دانیل خارمس
اگر ما راجع به افکار و اندیشه هایمان باهم صحبت کنیم، دنیا آرامتر و امنتر میشود. قصههای سرزمین اشباح 4 (کوهستان شبح) دارن شان
امیلی کوچولوی دو سال و نیمه، داخل کالسکه است. مادرش که برای به دنیا آوردن وینی به زودی زایمان میکند، اندک زمانی پیش، او را برای یک ماه به خانهٔ خاله لاوینیا فرستاده است. دخترک به توفان هولناک خیره میشود و به خاله اش التماس میکند: «مرا پیش مادرم ببر، مرا پیش مادرم ببر.» سربازان در حال مرگ نیز همین را میگویند و کسی به آنها پاسخ نمیدهد. به جنگجوی کوچولوی دو سال و نیمه هم، که در میدان نبرد دنیا گمشده است، کسی پاسخ نمیدهد. کودک ناگهان فرو رفته در نیمکت چرمی، به گونه ای باور نکردنی، آرام میگیرد. ترز داویلا میگوید: «اگر ترس و مرگتان را به یک باره فرو نخورید، هرگز کار نیکی نخواهید کرد.» دخترک بی کس همین کار را کرده است: ترس از دهها تُن آب و سکوت جبران ناپذیر مادر را به یک باره فرو خورده است. شیاطین میروند تا در جای دیگر مشت بکوبند. آسمان به شکلی تحسین برانگیز میدرخشد، سفر میتواند ادامه پیدا کند. بانوی سپید کریستین بوبن
درست وقتی که فکر میکنیم جای پایمان محکم است، تازه افتادیم توی تله. آن وقت است که تصمیمهایی میگیریم، تعهداتی میدهیم، خطرهایی را میپذیریم… دوستش داشتم آنا گاوالدا
جالب است! اصطلاحها فقط اصطلاح نیستند؛ مثلا باید ترس واقعی را تجربه کرده باشیم تا معنی اصطلاح «عرق سرد» را بفهمیم، یا خیلی دلهره داشته باشیم تا اصطلاح «دلشوره» برایمان واقعا معنا پیدا کند،نه؟ «ول کردن» هم همینطور است. نقص ندارد. کی آن را ساخته؟ دوستش داشتم آنا گاوالدا
آخر حقیقت این است که در وجود انسانها نه مهری هست، نه ایمانی، نه نیکوکاریای ورای آنچه به کار افزودن بر لذت همان دم بیاید. دسته جمعی شکار میکنند. دستهدسته بیابان را در مینوردند و زوزهکشان در برهوت ناپدید میشوند. خانم دلوی ویرجینیا وولف
میگویند ایمان بهتر از باور است، چون باور وقتی است که کس دیگری به جای آدم فکر میکند. اولین تماس تلفنی از بهشت میچ آلبوم
کسی که به گوشت تیهو و سینه کبک همیشه دسترس دارد ممکن نیست بتواند از روی صحت درباره خوراک شلغم قضاوت کند.
آنهایی که مرتبا روی تختهای برنز، خانمهای خوشگل و چاق و چله خود را توی بغل گرفته پستان و بغلشان قلقلک میدهند، هرگز حق ندارند حرکات ما را انتقاد کرده و به اسم رذالت جوان ها، یا فساد اخلاق جامعه برایمان ریزه خوانی کنند. قضاوت اعمال ما با آنهایی است که فاقد تمام وسایل زندگی بوده و در عین حال کلیه احساسات و قوای جوانی را هم دارا باشند. تفریحات شب محمد مسعود
و چنین است که از شرّی، شرّ دگر بزاید.
و لیک من، قصوری که در خفا کرده ام را بدانم
و آنان نیز بدانند؛ لکن لگام آنان بدست منست:
آنانی که روح خویش از برای سکه ای زر به مهلکه بیندازند را
در راه حفظ جان خویش به خدمت گیرم
که زر، خود، جان آنان را به خطر بیندازد؛
همرهان سست پیمان را آن به که بمیرند
تا آنکه به حیاتشان، اقبال ما بخطر افکنند.
نگذارم بزیند: که مرا به ایمانشان تردید است:
مرا به خویش ایمان است، و خود، دوست و همراه خویشم؛
بگذار آنان بمیرند که بردگان محکوم به مرگند. سوگنمایش اسپانیایی توماس کید
گفتم: «چرا نمیآی دست از خیالبافی ورداری و به جاش برام بگی برنامهی زندگیت چیه. رک و راست.»
- دلم میخواد برم دانشگاه استنفورد، معماری بخونم.
گفتم: «وای، چه عالی! حالا چرا معماری؟»
- چون میخوام چیزای خوشگل بسازم. میخوام تو یاد مردم بمونم.
دیگر به خاطر این رویا نمیتوانستم مسخرهاش کنم. این رویای من هم بود. بچهسرخپوستها قرار نیست از اینجور رویاها داشته باشند. دخترهای سفیدپوست شهرهای کوچک هم رسم نیست رویاهای بزرگ داشته باشند.
رسم این بود که ما با محدودیتهایمان دلخوش باشیم. اما من و پنهلوپ از آنهایی نبودیم که دست روی دست راحت بنشینیم. نع، هر دوتایمان فکر پرواز داشتیم. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
صدای پرفسور طنین انداز شد: « آقایان، خانم ها، شاید هر چه زمان میگذرد مسئله حیاتیتر و بغرنجتر میشود موضوع کشف کتبیهٔ اخیر،زمان را بیش از هر زمان دیگری در تاریخ زندگی بشریت، با ارزش کرده است. همهٔ ما اینجا جمع شده ایم تا تلاش هایمان را برای بقاء نسل بشر به نتیجه ای رضایتبخش برسانم. با اتفاقات ماوراء ی الطبیعی که هر روز میافتد امیدمان را کم رنگتر و انفعالمان را بیشتر میکند هر چه زمان میگذرد مسئله بزرگ تر، مجهولات بیشتر و دامنهٔ آن وسیعتر میشود و تنیدگی زمان در این مسئله مهم، راهکارهایمان را بایکوت کرده است اکنون ما هیچ زمانی برای آزمون و خطا نداریم کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
سایه هایمان روی علفها بودند. پیش از ما به درخت رسیدند. مال من اول رسید. بعد خودمان رسیدیم و بعد سایهها رفته بودند. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
معجزات هیچگاه سد راه آدم واقعبین نیست. معجزات نیست که واقعبینان را به اعتقاد ره مینماید. واقعبین اصیل اگر آدم با اعتقادی نباشد، همواره نیرو و توانایی خواهد یافت تا به مافوق طبیعت بیاعتقاد باشد و اگر با معجزهای به صورت واقعیتی انکارناپذیر رویارو شود به جای تصدیق واقعیت حواس خودش را باور نمیکند. اگر هم آن را تصدیق کند به عنوان واقعیتی از طبیعت تصدیقش میکند که تا آن زمان به آن التفات نکرده است. ایمان در آدم واقعبین از معجزه نشأت نمیگیرد بلکه معجزه از ایمان نشأت میگیرد. آن زمان که واقعبین ایمان بیاورد آن وقت نفس واقعیبینی متعهدش میکند مافوق طبیعت را نیز تصدیق کند. توماس رسول گفت تا نبینم ایمان نمیآورم اما تا دید گفت: «پروردگار من و خدای من!» آیا معجزهای بود که او را واداشت ایمان بیاورد؟ به احتمال بسیار نه، بلکه اگر ایمان آورد به این دلیل بود که میخواست ایمان بیاورد، و احتمالا وقتی میگفت: «تا نبینم ایمان نمیآورم» از ته دل ایمان کامل داشت. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
ما سلاح اجارهای روح انسان بودیم. ما نخ عروسکهای خیمهشببازی را تاب میدادیم و انسانها برایمان میرقصیدند. آنگاه به پایان رسیدیم جاشوآ فریس
در خلال آن ایام، دو قلمروی متفاوت – یعنی نور و ظلمت – از دو قطب پدیدار میشدند و در هم میآمیختند. یکی از این قلمروها خانه ی پدرم بود که محدوده هایش از قلمروی دیگر تنگتر بود و پدر و مادر و خواهرانم در آن سر میکردند. این محدوده که به نظرم مأنوستر میآمد شامل: پدر و مادر، عشق، انضباط و دقت، اخلاق و رفتار، و درس و مشق میشد. یعنی قلمروی درخشندگی، پاکی، نظافت، دستهای تمیز، لباسهای نظیف و منشهای پسندیده بود. این دنیایی بود که در آن دعاهای صبحگاهی خوانده میشد و کریسمس را جشن میگرفتند. خطوط و مسیرهای این دنیا یکراست به آینده هدایت میشدند: وظیفه بود و گناه، نا آگاهی بود و اعتراف، بخشایش و راه حل مناسب، عشق، تقدیس، عقل و آیاتی از انجیل. اگر کسی زندگی مرتب و به دور از آشفتگی میخواهد مطمئناً باید با چیزهایی که قلمروی این دنیا را شکل میدهند هم پیمان شود.
ولی قلمروی دیگر که نیمی از خانه ی ما را پوشانده بود، کاملا با آن یکی تفاوت داشت; بویش فرق میکرد، زبان متفاوتی داشت، آنچه که در آن وعده میدادند و مطالبه میکردند متفاوت بود. این دنیای دوم شامل دختران خدمتکار، کارگران مرد، داستانهایی درباره ارواح و شایعات ننگین بود. آمیزه ی غریبی از ترس، دسیسه، وحشت و چیزهای پر رمز و راز بود و به همراه اینها حکایت سلاخ خانهها و زندانها، دائم الخمرها، زنان شرور، گاوهای در حال زایمان، کشته شدن اسبها و قصه هایی درباره ی دزدی، قتل و خودکشی رواج داشت. تمامی این وحشی گریها و بی رحمیها – این چیزهای ظاهرا جذاب و وحشت انگیز – که مارا در خود گرفته بودند، جایشان در کوچه ی مجاور و در خانه ی پهلویی بود. جایی محل تردد پاسبانان و خانه به دوشان و دائم الخمرها که همسرانشان را کتک میزدند; شبها گروه دختران جوان از کارخانهها بیرون میریختند، پیرزنانی بودند که تو را طلسم و افسون میکردند طوری که احساس بیماری میکردی، دزدانی که در جنگل پنهان میشدند، کسانی که آتش سوزی به راه میانداختند و پلیس روستا دستگیرشان میکرد; خلاصه آنکه جاذبههای نیرومند این دنیای دوم همه جا نمایان میشد و بویش را میپراکند; همه جا، مگر اتاقهای والدینمان. اتفاقا خوب بود; چرا که بر این قلمرو نظم و ترتیب، وجدان پاک، آگاهی، و عشق به گونه ای اعجاب آور حاکم بود; عجیبتر آنکه آن قلمروی دیگر نیز که دنیای پر شر و شور ناشی از کج خلقی و تنش بود در کنارش وجود داشت و هنوز آدمی میتوانست برای رهایی از آن، خود را با یک جهش به این دنیا و به دامان مادرش بیندازد.
/ از ترجمه ی محمد بقائی دمیان هرمان هسه
وقتی دوران تعهد مطلق خودمان را به یک مشت احکام جزمی به خاطر میآوریم که حالا به نظرمان رقتانگیزند، معمولا لبخند تلخی روی لبهایمان مینشیند. در همین حال نسلهای بعد را مشاهده میکنیم که این مرحله را طی میکنند و از آنجا که میدانیم چه قابلیتهایی داریم، نگرانشان هستیم. شاید این سخن گزاف نباشد که محبتآمیزترین، عاقلانهترین آرزوی ما برای جوانها در این زمانهی پر خشونت باید این باشد که «میدواریم دورهی غرق شدن شما در جنون جمعی، در خود برحقبینیِ جمعی، با دورهای از تاریخ کشورتان مصادف نشود که در آن بتوانید عقاید بیرحمانه و ابلهانه خود را به مرحله عمل درآورید.» زندانهایی که برای زندگی انتخاب میکنیم دوریس لسینگ
ما درون شهرها و حرفهها و خانوادهها زندگی میکنیم. اما جایی که به راستی در آن زندگی میکنیم، مکانی مادی نیست. جایگاه راستین زندگی ما همان مکانی نیست که روزهایمان را در آن سپری میکنیم، بلکه جایی است که در آن امید میبندیم بی آنکه بدانیم چه چیز امیدوارمان ساخته است، جایی است که در آن آواز سر میدهیم بی آنکه بدانیم چه چیز به آواز خواندنمان واداشته است. رفیق اعلی (روزنهای به زندگی فرانچسکوی قدیس) کریستین بوبن
"…
آیا خداوند وجود داره؟ کسی نمیدونه. کسی نمیتونه به پاسخهای این پرسشها که هر کدام حقیقتی بزرگند نزدیک بشه اما ندانستن به همان اندازه که چیزی رو اثبات نمیکنه نفی هم نمیکنه. ما به این چیزها میتونیم ایمان داشته باشیم یا ایمان نداشته باشیم. همین. " روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
اولین نشانه بارقه ادراک، آرزوی مرگ است. این زندگی تحمل ناپذیر مینماید و زندگی دیگر دست نیافتنی. آدم دیگر از میل به مردن احساس شرم نمیکند، تقاضایش این است که از سلول قدیمی اش که از آن بیزار است، به سلول تازه ای منتقل شود که از آن بیزار خواهد شد. آخرین نشانه ایمان هم اینجا دخیل است، زیرا در وقت انتقال شاید زندانبان اتفاقا از راهرو رد نشود، تا زندانی را ببیند و بگوید: ((این مرد را دوباره حبس نکنید. او با من میآید.) ) پندهای سورائو فرانتس کافکا
کفن را از روی شکمش کنار زدم. زخمی تازه، از بین جناق سینهها تا پایین شکمش خودنمایی میکرد که ناشیانه بخیه شده بود و با زخم قدیمی دیگر که حاصل سزارینهای زایمانش بوده، تشکیل یک صلیب را میداد. صلیبی که از یک زخم قدیمی برای زایش و یک زخم تازه حاصل مرگ تشکیل شده بود. قضاتی که در کنار هم، انسان را به یاد خدا میانداخت؛ زایش و مرگ توأماً! … کنارش زانو زدم دکمه یونیفرمم را باز کردم تا بتوانم دستم را زیر سرش بگذارم. او را در آغوش گرفتم و تکه یخ بزرگ را به قلب یخی ام چسباندم. گرمای ادرارم را که بین پاهایم را گرم کرده بود حس میکردم و به همراه بی اختیاریی که در این لحظههای بی کسیم همراهم بود، زارزار گریستم. به حال زار همسر بی نوایم و حال خودم گریستم. کلاهم کف سالن به پشت افتاده بود و پا در هوایی صاحبش را فریاد میزد. با شنیدن صدای در، خودمم را جمع و جور کردم و همسرم را با ملحفه سفید ، کفن پوش کردم. نتوانستم خیسی بین پاهایم را مخفی کنم. مرد سبزپوش از من خواست سردخانه را ترک کنم و من در حالیکه زیر کفش هایم خیس شده بود و کلاهم کف سالن تلو تلو میخورد. دستور نهایی را دادم؛ «اینجا را ترک نخواهم کرد، مرد خبیث، چرا که من امشب پیش همسرم خواهم ماند» دستورم را با سادگی و بی آلایشی که از شغلش هدیه گرفته بود، پاسخ داد. «جناب سروان، لطفا نگاهی به زمین زیر پاهایتان و کلاهتان که آنجا افتاده، بیاندازید! اینجا آخر دنیا است ،درجههای سرهنگی هم روی دوشتان باشد اینجا رنگی ندارد قربان، اینجا سردخونست. اگر میخواهید بمانید باید خودتان را آماده کنید تا یک ساعت دیگر در یکی از این قفسهها بیارآمید، خواهش میکنم واقعیات را قبول کنید. وقتی لای پاهایت از دستوراتت سرپیچی میکند از من انتظار دیگری نداشته باشید» حرفهای مردک سبزپوش با آن چکمه بلند چندش آورش، خلع سلاحم کرد. و همه سالهای زندگی با غرور را روی سرم پودر کرد. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
کفن را از روی شکمش کنار زدم. زخمی تازه، از بین جناق سینهها تا پایین شکمش خودنمایی میکرد که ناشیانه بخیه شده بود و با زخم قدیمی دیگر که حاصل سزارینهای زایمانش بوده، تشکیل یک صلیب را میداد. صلیبی که از یک زخم قدیمی برای زایش و یک زخم تازه حاصل مرگ تشکیل شده بود. قضاتی که در کنار هم، انسان را به یاد خدا میانداخت؛ زایش و مرگ توأماً! … کنارش زانو زدم دکمه یونیفرمم را باز کردم تا بتوانم دستم را زیر سرش بگذارم. او را در آغوش گرفتم و تکه یخ بزرگ را به قلب یخی ام چسباندم. گرمای ادرارم را که بین پاهایم را گرم کرده بود حس میکردم و به همراه بی اختیاریی که در این لحظههای بی کسیم همراهم بود، زارزار گریستم. به حال زار همسر بی نوایم و حال خودم گریستم. کلاهم کف سالن به پشت افتاده بود و پا در هوایی صاحبش را فریاد میزد. با شنیدن صدای در، خودمم را جمع و جور کردم و همسرم را با ملحفه سفید ، کفن پوش کردم. نتوانستم خیسی بین پاهایم را مخفی کنم. مرد سبزپوش از من خواست سردخانه را ترک کنم و من در حالیکه زیر کفش هایم خیس شده بود و کلاهم کف سالن تلو تلو میخورد. دستور نهایی را دادم؛ «اینجا را ترک نخواهم کرد، مرد خبیث، چرا که من امشب پیش همسرم خواهم ماند» دستورم را با سادگی و بی آلایشی که از شغلش هدیه گرفته بود، پاسخ داد. «جناب سروان، لطفا نگاهی به زمین زیر پاهایتان و کلاهتان که آنجا افتاده، بیاندازید! اینجا آخر دنیا است ،درجههای سرهنگی هم روی دوشتان باشد اینجا رنگی ندارد قربان، اینجا سردخونست. اگر میخواهید بمانید باید خودتان را آماده کنید تا یک ساعت دیگر در یکی از این قفسهها بیارآمید، خواهش میکنم واقعیات را قبول کنید. وقتی لای پاهایت از دستوراتت سرپیچی میکند از من انتظار دیگری نداشته باشید» حرفهای مردک سبزپوش با آن چکمه بلند چندش آورش، خلع سلاحم کرد. و همه سالهای زندگی با غرور را روی سرم پودر کرد. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
تمام بعد از ظهر پشت میز یایا مینشستیم و گوشت آبپز ریشریش با پای اسفناج میخوردیم. مزهی غذا جوری بود که انگار مدتها پیش پخته شده بود و بعد در یک چمدان خیس و بدبود قرار گرفته بود تا جا بیفتد. غذاهایش را در چاشنیهایی عجیب و لزج میخواباند و به جای دیگ و قابلمه در کتریهای سیاه جادوگرها میپختشان. وقتی غذا را میکشید نسخهای حماسی از دعای پیش ار غذا را اجرا میکرد، ترکیبی از یونانی و انگلیسی دست و پا شکسته همراه با اشک و تکانهای شدید دست که بیشتر به نفرین شباهت داشت تا دعا.
مادرم بشقابش را میزد کنار و میگفت «نمیخواد ورد بخونه، بهش بگو به محض اینکه بچههام سیر شن غیب میشم.» اغلب از سر میز بلند میشد و تا تمام شدن غذایمان در ماشین منتظر میماند.
یایا لیوان لیموناد زنجبیلیاش را بالا میآورد و میگفت «دختره رفت، خوب شد، حالا میخوریم غذا.» مادربزرگت رو از اینجا ببر دیوید سداریس
اگر به خدا ایمان داریم معنایش این است که خسته شدهایم. نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی