خیلیها هم دست به ارتکاب جنایت میزنند تا به زندان با اعمال شاقه محکوم شوند و خود را از شر زندگی بس رنجآورتر و طاقت فرساتری که میگذرانند رهایی بخشند. چنین افراد فلکزده ای در آزادی شاید دشوارترین ناراحتیها را تحمل میکردهاند، هرگز غذای خوب یا کافی برای خوردن پیدا نمیکردهاند یا از صبح تا شب برای اربابی سنگدل جان میکندهاند. در زندان کار آسانتر است نان فراوانتر و با کیفیت بهتر روزهای یکشنبه و ایام عید گوشت نصیب زندانی میشود صدقه دریافت میکند حتی میتواند چند پشیزی هم به دست بیآورد. و در چه اجتماعی؟ اجتماع آدمهایی خلاف کار و حقهباز که به همه زاویههای جسم و روحش آشنا هستند. در نتیجه آدم فلکزده ای مثل او به چشم شگفتی و احترام به رفقای زندانی اش مینگرد؛ هرگز نظیر آنها را ندیده، آنها را افراد برجستهای به شمار میآورد، آیا واقعا میشود مجازاتی یکسان، برای افرادی این همه متفاوت و ناهمسان در نظر گرفت؟ ولی پرداختن به پرسشهای بیپاسخ چه فایدهای دارد. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
#کافی (۲۵۹ نقل قول پیدا شد)
یک بار به فکرم رسید اگر بخواهند مجرمی را نابود کنند، درهم بشکنند و به طرزی خدشه ناپذیر تنبیهش کنند تا حتی سیاه دلترین راهزنها و جنایتکارها پیشاپیش از ترس آن به خود بلرزند، کافیست کاری از او بکشند کاملاً بیهوده و مطلقاً پوچ. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
شما هم دقت کنید میبینید که زندگی اجتماعی مردم شکل خاصی داره - یعنی - کافیه تو ادعا کنی - اکثریت بی چون و چرا قبول میکنن! مثلاً من همین فردا میتونم جایی که کسی نشناسدم مطب بزنم و طبابت کنم! هیچکس تردید پیدا نمیکنه - مریض هم میاد ، حق ویزیت هم میده ، داروخانه هم نسخه را میپیچه و حتی بعید هم نیست زنگ بزنه مطب را تبریک بگه! فقط ، سر و زبان باید داشت. باید از پس ادعا برآمد و قول بهت میدم که تا خودت گاف نکنی ، کسی کار به کارت نداره. درخت انجیر معابد 1 (2 جلدی) احمد محمود
برای اینکه روی آب بیایی فقط باید سبک باشی ، اما مروارید همیشه ته آب میماند. مگر غواص دنبالش بفرستی. برای شرکت در حکومت کافی است کمی باهوش باشی و بفهمی کشش قدرت به کدام سمت است. بعد هم بلد باشی چشمت را ببندی ، البته اوائل کار ، چون بعد عادت میشود و حتی چشم باز وجدان هم چیزی نمیبیند. کاری که مرد میخواهد ، پشت کردن به این خوان یغما است. نون والقلم جلال آلاحمد
حالا میفهمیدم، به قدر کافی زندگی نکرده بودم تا تجربه کافی به دست آورم حتی امروز هم که با شما حرف میزنم میدانم ولو اینکه آدم خیلی هم زجر کشیده باشد باز همیشه یک چیزی برای یاد گرفتن باقی میماند. زندگی در پیش رو رومن گاری
بعضی وقتها سادهترین واژهها به ظاهر، دارای چنان قدرتی میشوند که برای آبیاری کردن بذر محبتی کافی هستند. پیک جنوب آنتوان دو سنت اگزوپری
اگر امیدی وجود داشت، باید در طبقه کارگر جستوجو میشد؛ زیرا فقط آنجا، در میان خیل عظیم تودههایی که مورد بیتوجهی قرار گرفته بودند و هشتاد و پنج درصد جمعیت اوشنیا را تشکیل میدادند، امکان داشت نیرویی برای نابودی حزب ظهور کند. حزب نمیتوانست از درون متلاشی شود. اگر دشمنی هم داشت، دشمنانش راهی برای گردآمدن و یا حتی شناخت یکدیگر نداشتند. حتی اگر انجمن افسانهای موسوم به «برادری» وجود داشت که امکانش بود، احتمال کمی داشت که اعضای آن بتوانند در گروههایی بیش از دو یا سه نفر دور هم جمع شوند. شورش و عصیان فقط در نگاه، آهنگ کلام و یا حداکثر زمزمه یک کلمه خلاصه میشد؛ اما اگر کارگران به نحوی از میزان توانایی خود آگاه میشدند، نیازی به تبانی و توطئهچینی نداشتند. فقط کافی بود به پا خیزند و همانگونه که اسبها با لرزش بدن، مگسها را میپرانند، تکانی به خود بدهند. اگر آنها تصمیم میگرفتند، همین فردا صبح تمام حزب متلاشی میشد. بدون شک دیر یا زود آنها به جایی میرسیدند که این کار را بکنند؛ ولی هنوز… 1984 جورج اورول
دگرگون کردن حکومتها، اربابها و جباران کافی نیست: شخص باید تصورات از پیش دریافتهی خود را از درست و نادرست، خوب وبد، عادلانه و ناعادلانه درهم بریزد. ما باید خود را از سنگری سخت مقاوم که خودمان را در آن چال کردهایم رها کنیم و به هوای باز بیرون بیاییم. سلاحمان، داراییهامان، حقوق فردی، طبقاتی، ملی، و قومیمان را واگذاریم. یک میلیارد انسانی را که صلح میجوید نمیتوان سرکوب کرد. ما خود را گرفتار دید زندگی محدود و حقیرمان کردهایم. نثار زندگی شخص در راه یک نهضت باشکوه است، اما آدمهای مرده به درد نمیخورند. زندگی طلب میکند که ما چیز دیگری عرضه کنیم روح، روان، عقل و هوش و نیکخواهی. پیکره ماروسی هنری میلر
«دوگانهباوری» به این معناست که فرد به طور همزمان، در یک مورد خاص، دو عقیده متضاد داشته باشد و هر دو را نیز بپذیرد. این فرآیند باید آگاهانه باشد، در غیر این صورت نمیتواند با دقت کافی انجام شود. اما در عین حال، باید ناآگاهانه باشد وگرنه احساس خطا، احساس گناه به همراه میآورد. 1984 جورج اورول
در سرتاسر دنیا به اندازه ی کافی بدی وجود داره بدون این که سرگرم پیدا کردنشون بشید. دختر کشیش جورج اورول
یک حرف اشتباه کافی بود تا تبدیل به چیزی چنان بزرگ شود که همه را به زیر بکشد. 3 دختر حوا الیف شافاک
اگر تعداد چشمهای کافی با هم یک توهم یکسان را میدیدند، آن توهم تبدیل به حقیقت میشد و اگر افراد کافی به بدبختی یکسانی میخندیدند، آن بدبختی تبدیل به یک لطیفه بامزه میشد. 3 دختر حوا الیف شافاک
. آرزو میکنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشد و لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد و تو را برای آن دقیقهٔ شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا میکنم. خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟ شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟ شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
آرزو میکنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشدو لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد
و تو را برای آن دقیقه ی شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدر شناس بخشیدی دعا میکنم. .
خدای من
یک دقیقه ی تمام شادکامی!
آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟ شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
آرام آه میکشم، چشمهایم را میبندم و سرم را به دیوار گچی پشتم تکیه میدهم. به دنیا ناسزا میگویم که این آرامش تأمل برانگیز را از من دریغ کرد. حداقل کاری که دنیا میتواند در ساعتهای پایانی امروز برایم انجام دهد، آن است که صدای پا، متعلق به یک زن باشد، نه یک مرد. اگر قرار است با کسی مصاحبت داشته باشم، ترجیح میدهم زن باشد. من به اندازهی کافی قوی هستم و احتمالا در بیشتر موارد، میتوانم خودم را کنترل کنم اما در حال حاضر، آن قدر راحتم که دلم نمیخواهد نصفه شبی، با یک مرد عجیب، روی پشت بام تنها باشم و آرامشم را از دست بدهم. ما تمامش میکنیم کالین هوور
چیزیکه مردم نمیدانند این است که زیبایی نصف موضوع است. کافی است از آن درست استفاده نکنی، آنوقت با تو مثل روسپیها رفتار میکنند. ترانههای شبانه کازوئو ایشیگورو
خداوند نیازی به خلق گناهان یا تنبیه خطاکاران ندارد. خود همنوعان ما برای این کار کافیاند، ما هم کمکشان میکنیم. سقوط آلبر کامو
اتفاقاتی افتاده بود، اما چند هفته بود که بلاتکلیف مانده بودیم. روزنامهها سانسور میشدند. بعضیهایشان بسته شدند. میگفتند به دلایل امنیتی است. پستهای ایست و بازرسی دایر شدند، و کارتهای شناسایی. همه با این وضع موافق بودند، چون معلوم بود که نمیتوان با اتکای به خود به اندازه کافی محتاط بود. میگفتند انتخابات جدیدی برگزار خواهد شد، اما تدارک و تمهید این کار به مدتی وقت نیاز دارد. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
اگر به یک بوسه فکر کنند، باید فیالفور به نورافکنهایی که روشن میشوند و تفنگهایی که شلیک میشوند نیز فکر کنند. در عوض به انجام وظیفه و ارتقا به درجه فرشتهها فکر میکنند، به این که بتوانند ازدواج کنند و بعد اگر به اندازه کافی قوی شوند و عمر کنند، به نوبه خود صاحب ندیمههایی شوند. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
زندگیام چنان از کارهای گوناگون پر بود که داشت منفجر میشد و به علت نداشتن وقت کافی، دست رد به سینهی آدمهای بسیاری میزدم که مشتاق دوستی با من بودند. بعد هم به همان دلیل، این ردکردنها را از یاد میبردم… سقوط آلبر کامو
دوستی با فراموشکاری یا دست کم ناتوانی همراه است. آنچه را میخواهد نمیتواند انجام دهد؛ شاید هم از همه چیز گذشته، به اندازهی کافی مایل نیست؟! سقوط آلبر کامو
راه درستی را در پیش گرفته بودم و همین هم برای آرامش وجدانم کافی بود. احساس حقانیت، خشنودی بهخاطر حق به جانب بودن، شادی برای خود احترام قائل بودن، انگیزههای قدرتمندی هستند که ما را سرپا نگه میدارند یا به پیشرفتمان کمک میکنند. سقوط آلبر کامو
نامزد معرکهای با نام دلنشین لولوداشت. لولو دارای مجموعهای از مینیژوپها و جورابهای ابریشمی بود که نفس آدم را بند میآوردند. هر شنبه به دیدن دکتر میآمد و غالباً سری به ما میزد و میپرسید آیا دکتر عزیز خشنش رفتار مناسبی دارد. کافی بود لولو یک کلمه با من حرف بزند تا مثل فلفل سرخ شوم. مارینا مسخرهام میکرد و میگفت که بر اثر نگاه کردن به لولو شکل بند جوراب پیدا میکنم. لولو و دکتر روخاس در ماه آوریل ازدواج کردند. مارینا کارلوس روئیت ثافون
اگر پروژهتان دقیقاً شبیه آنچه دوست دارید نباشد، برای پروژه بعدی یک خط شاخص بالاتر ترسیم میکنید. حساب میکنید که اگر کل زمان و تلاشتان را برای رسیدن به کمال صرف کنید، به آن خواهید رسید. پس به کمال نرسیدن به معنای این است که بهاندازه کافی سخت کار نکردهاید و باید حتی طولانیتر و سختتر از قبل کار کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
ممکن است رفاهتان را برای اینکه کار عالی به نظر برسد فدا کنید. بهاندازه کافی نمیخوابید یا اینکه به خودتان برای کسب آرامش استراحت نمیدهید. فکر تفریح کردن که دیگر اصلاً برایتان مطرح نیست چون کار زیادی برای انجام دادن دارید. خیلی سریع غذا میخورید تا بتوانید به کارتان برسید و به نوشیدنیهای انرژیزا و قهوه متوسل میشوید تا بیشتر برای کار بیدار بمانید. بدن شما ممکن است از انرژی تخلیه شود و این برایتان اهمیت ندارد چون تنها چیزی که اهمیت دارد این است که کارها دقیقاً درست انجام شوند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
متأسفانه این مسئله باعث میشود در مورد یادگیری اطلاعات جدید یا استفاده از فرصتهای تازهای که ایجاد میشوند، باز و پذیرا نباشید. این نگرش شما را عقب نگه میدارد و باعث میشود ارتقا پیدا نکنید. حتی اگر کاری را خوب انجام دهید، آنچه را به آن دست پیدا کردهاید دستکم میگیرید و از خود میپرسید که آیا میتوانستید آن را بهتر انجام دهید؟ شما از نتیجه راضی نیستید و از خودتان هم خشنود نیستید چون عقیده دارید که کارتان هرگز بهاندازه کافی خوب نخواهد شد. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
دانشآموز زیرک خودتان و معلم خودتان باشید. وقتی خودتان را بشناسید، خودتان را دوست بدارید و بپذیرید، خود واقعیتان جلو میآید و زندگیتان را هدایت میکند. شما بهعنوان موجودی واحد (خود و خود برترتان بهجای خود و نماینده خودتان) عمل میکنید. شما هرگز کامل نخواهید بود؛ اما با واقعیت همراستا و بهاندازهکافی مصمم خواهید بود تا زندگیتان را بهخوبی سپری کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
بعد از اینکه این بخش را خواندید، دفترچه یادداشتتان را بردارید و همه گرایشها، افکار و رفتارهایتان را که ویژگیهای کمالگرایی را در خود دارند، در آن بنویسید. هر شب قبل از خواب روزتان را بررسی کنید و هربار که حس کردید کاری را بهاندازه کافی خوب انجام ندادهاید، هربار خودتان را بهعنوان فردی ناکام یا کسی که بهاندازه کافی خوب نیست در نظر گرفتید و افکاری را که موقع این اتفاقات به ذهنتان راه پیدا کرد، یادداشت کنید. بعد از یک هفته به فهرستتان نگاه کنید و بنویسید کدام گرایشها، افکار و رفتارها بیشترین تکرار را داشتهاند. بعد در این مورد بنویسید که چطور شما و اطرافیانتان بهواسطه آنچه در مورد خودتان مشاهده کردهاید آسیب دیدهاند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اعمال انسان همانند پرتاب سنگ در داخل استخر است. آب را آشفته میکند و حلقههای آن به سمت بیرون گسترده میشوند. اما پس از مدتی آب ساکن میشود و اثری از سنگ باقی نمیماند. حافظه انسان مانند همان آب است. وقتی زمان کافی گذشت، شما و کاری که کرده اید فراموش میشوید سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
وقتی تو تار عنکبوت گیر میافتیم -بین اولین و دومین شانس زندگی- همونطور که خیالبافی میکنیم، حاضریم به کمترینها، حتی به شنیدن صداش بسنده کنیم. -انگار این خود زمانه که بین اون دو شانس زندگی قرار میگیره. - بوییدنش، تماشا کردنش، حس حضورش، اطمینان از این که هنوز در افق ماست و به کل ناپدید نشده برامون کافیه. غافل از این که چنان دور شده که حتی به گرد پاهای گریزونش هم نمیرسیم. شیفتگیها خابیر ماریاس
همیشه آرزوی بیشتر موندن، یک سال، چند ماه، چند هفته یا چند ساعت برای همه مطلوب نیست. درست نیست که فکر کنیم تموم شدن چیزی یا مردن کسی، همیشه زود بوده. این هم درست نیست که تصور کنیم هیچوقت این اتفاق در زمان درست و دقیقش نیفتاده و زود بوده، چون زمانهایی میرسه که با خودمون میگیم: “خوبه، کافیه. اتفاقی که بعدش میافته بدتره، تحقیره، بدنامیه، ننگه.” شیفتگیها خابیر ماریاس
همهی آدمها وقتی با موقعیتی مواجه میشن که براشون سخت یا ناراحتکننده است، اگه بتونن کار رو به نماینده واگذار میکنن. فکر میکنی چرا هر جا درگیری یا طلاقی هست پای وکلا وسط میاد؟ مسئله فقط استفاده از دانش و مهارت اونها نیست. فکر میکنی برای چی بازیگرها و نویسندهها، نماینده و گاوبازها و بوکسورها مدیر برنامه دارن؟ اون هم وقتی بوکس هنوز وجود داره. این خشکهمقدسهای مدرن هر کاری رو به این شکل انجام میدن. چرا فکر میکنی تاجرها برای خودشون نماینده استخدام میکنن یا چرا جنایتکاری که پول کافی داره مأمور در خونهی آدمها میفرسته یا آدمکش استخدام میکنه؟ نه این که واقعا نخوان دستشون به این کار آلوده بشه، نه اینکه میترسن، نه اینکه نخوان با عواقبش روبهرو بشن یا بترسن که بلایی سرشون بیاد. بیشتر اونهایی که به اینجور آدمها رو میارن، خودشون کار کثیفشون رو شروع کردن و خیلی هم حرفهاین؛ به زدن و کشتن آدمها عادت دارن و اینجور برخوردها براشون کهنه شده… شیفتگیها خابیر ماریاس
کافی است داستانت را طوری تعریف کنی که باورنکردنی به نظر برسد یا باورش آنقدر سخت باشد که شنونده چارهای جز انکار آن نداشته باشد. واقعیت بعید، مفید است و زندگی مملو از آن، بسیار بیشتر از داستانهای مزخرفترین رمانهاست. هیچ رمانی نتوانسته به شانسها و اتفاقهای پرشماری که ممکن است در زندگی آدم رخ بدهد بپردازد، چه برسد به آنها که اتفاق افتادهاند و همچنان اتفاق میافتند. شرمآور است که واقعیت هیچ حد و مرزی نمیشناسد… شیفتگیها خابیر ماریاس
همیشه فکر میکنیم چیزی که خوشحالمون کنه و بهمون لذت بده، هر چیزی که ما رو آروم کنه و بهمون کمک کنه، هر چیزی که ما رو به جلو هل بده، باید کمی بیشتر عمر کنه؛ چند ساعت، چند هفته، چند ماه، یک سال. همیشه فکر میکنیم چیزها یا آدمها چه زود تموم میشن، هیچوقت فکر نمیکنیم لحظهی درستی وجود داره. همون لحظهای که میگیم «خوبه، کافیه. تا همین جا بسه. از حالا به بعد هر اتفاقی میخواد، بیفته. اتفاق بد، وخیم، سیاه.» شیفتگیها خابیر ماریاس
حس میکرد موقعیت بیثباتی دارد حتی اگر حقیقتا اینطور نبود. گویی کل دنیا بعد از مرگ کسی که برایمان مهم است از هم میپاشد، انگار هیچچیزی محکم و قابلاتکا نیست. کسی که بیش از همه آسیب دیده با خود میگوید «چه فایدهای داره؟ چرا این موضوع من رو آزار میده؟ فایدهی پول یا کار و تموم دردسرهاش چیه؟ چرا باید بریم سر کار؟ چرا باید بچهدار بشیم؟ چرا هیچچیزی موندگار نیست؟ همهچی تموم میشه و موقعی که تموم میشه هم کافی نیست، حتی اگه صد سال طول بکشه. شیفتگیها خابیر ماریاس
چه راحت آدمها توی هوا ناپدید میشوند. کافی است کسی شغل یا خانهاش را عوض کند تا به کل بیخبر شوی و دیگر او را نبینی. کافی است برنامهی کاریاش عوض شود. چهقدر آسیبپذیر است ارتباط با آدمهایی که آنها را از دور میشناسی… شیفتگیها خابیر ماریاس
بعضیها حتی بیمنظور ما را میخندانند. مهمترین دلیلش آن است که حضور لذتبخشی دارند. بنابراین، بهسادگی از دیدنشان و بودن در کنارشان به وجد میآییم. کافی است سراپا گوش شویم. حتی اگر حرف جالبی نزنند یا چرند بگویند باز هم به نظرمان جالب است. آنطور که پیدا بود هر دوی آنها چنین نقشی را برای هم ایفا میکردند. هر چند که خیلی معلوم بود زنوشوهر هستند، اما هرگز ندیدم یکیشان رفتار تصنعی یا متظاهرانه به خرج بدهد. شیفتگیها خابیر ماریاس
همهی ما نیاز به پرتو «نگاه» داریم و بر حسب نوع نگاهی که در زندگی خواستار آنیم، میتوان ما را به چهار گروه تقسیم کرد:
نخستین گروه، تعداد بیشماری از چشمان ناشناس را میطلبند و به عبارت دیگر، خواستار نگاه عموم مردماند. در گروه دوم، کسانی هستند که اگر در پرتو نگاه جمع کثیری از آشنایان نباشند، هرگز نمیتوانند زندگی کنند. اینها خوشبختتر از گروه اول هستند، زیرا افراد گروه اول اگر مستمعین خود را از دست بدهند، تصور میکنند که روشنایی در عرصهی هستی آنان خاموش شده است و این چیزی است که دیر یا زود اتفاق میافتد. اما اشخاص گروه دوم همیشه موفق میشوند برای خود، نگاههایی بدست آورند. پس از آن، گروه سوم است؛ گروه کسانی که نیاز دارند در پرتو چشمان یار دلخواه خود زندگی کنند. وضع آنها به اندازهی افراد گروه اول خطرناک است. کافی است که چشمان یار دلخواه بسته شود تا عرصهی هستی آنها نیز در تاریکی فرو برود. سرانجام گروه چهارم (نادرترین گروه) میآید. کسانی که در پرتو نگاه خیالی موجودات غایب زندگی میکنند و افراد آن اغلب در رویا به سر میبرند. بار هستی میلان کوندرا
البته امروز جسم دیگر یک راز و رمز نیست و میدانیم آنچه به سینه میکوبد، قلب است. از زمانی که انسان تمام اجزای تن خویش را میشناسد، جسم، او را کمتر نگران میکند. دوگانگی تن و روان -که در پشت عبارات علمی پنهان میشد- امروز پیشداوری ناباب و بهراستی خندهآوری بیش نیست. اما کافی است کسی دیوانهوار عاشق شود و سر و صدای رودههایش را بشنود تا وحدت تن و روان –پندار الهامبخش عصر علم- هماندم از ذهنش محو گردد. بار هستی میلان کوندرا
افراد زیادی عقیده دارند که داراییهای مادی آنها را شاد خواهد کرد؛ اما تحقیقات به این نتیجه رسیدهاند که فراتر از داشتن پول کافی برای برآورده کردن نیازهای پایه و زندگی بالای خط فقر، پول و داراییهای مادی تأثیر خیلی کمی در افزایش شادی دارد. شادترین افراد کسانی هستند که از سلامت جسمانی برخوردارند، احساسات هیجانی مثبتی را تجربه میکنند، رابطههای اجتماعی مستحکمی دارند و زندگیشان معنادار است. آنها حداکثر نیروی بالقوهشان را به فعل درمیآورند، بهخوبی از پس تنشهای روزمره برمیآیند، به شکلی پربار کار میکنند و در فعالیتهای محله و شهر و جامعهشان مشارکت دارند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
دوست دارید نقاشی بکشید. منتقد درونیتان تأکید میکند که نمیتوانید پول کافی برای انجام این کار داشته باشید، بنابراین مدرک بازرگانی میگیرید؛ اما عشق واقعیتان هنوز نقاشیکردن است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اگر به بیمارانتان اجازه دهید به قدر کافی از زندگی و علایقشان برای شما بگویند، شما و آنها، هر دو برندهاید. از زندگیشان بیشتر بدانید؛ نه تنها به معلوماتتان اضافه میشود، بلکه در نهایت تمام چیزهایی را میفهمید که باید در مورد بیماری آنها بدانید. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
ممکن است رؤیای شریکی بینقص را در سر داشته باشید که زندگیتان را شگفتانگیز کند، اما حتی اگر همسرتان عاشق و وفادار باشد، شما باور ندارید که رابطهتان میتواند خوب باشد. اگر شما به اندازه کافی خوب نباشید، چطور میتوانید باور کنید که کسی شما را انتخاب میکند؟ بنابراین همسرتان را امتحان میکنید که مستلزم نمایش ایثار و سرسپردگی او در مقابل شماست و حتی اگر همسرتان هربار این کار را انجام دهد، بازهم شریک زندگیتان را تحقیر میکنید چون میدانید که درنهایت این رابطه به پایان میرسد و وقتی به پایان برسد، شما از این پایان رابطه بهعنوان شاخصی دیگر برای اینکه دوستداشتنی نیستید استفاده میکنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
بیتوجهی به مشکلات تنانگاره آیا در مورد اندام، وزن و غذایتان زیاد فکر و صحبت میکنید؟ آیا رژیم غذایی میگیرید و بیشتر مواقع در مورد رژیم گرفتن فکر میکنید؟ آیا گمان میکنید که بخش یا بخشهایی از بدنتان آنقدر که میخواهید خوب به نظر نمیرسد؟ آیا خودتان را با دیگران مقایسه میکنید و به نظرتان میرسد که بدتر از آنها هستید؟ آیا دائماً فکر میکنید که اندامتان به اندازه کافی خوب نیست؟ عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
نام نگارنده: جان آپدایک
نام داستان: از مزرعه
شخصیتهای داستان به ترتیب ایفای نقش و ویژگیهای شخصیتی:
• جوئی (راوی اصلی و نقش اول)
مردی نسبتاً آسیب دیده از طلاق عاطفی، عدم دریافت تایید کافی از سمت والدین و مورد سرزنش واقع شده، رنجور از فقدان قاطعیت در کاراکتر، و ناراضی از حرفه و شغل خود در نیویورک، شخصیت متزلزل که پیشنهاد نشستن ریچارد روی تراکتور را خود مطرح کرد اما در ص 94 آمده که: جوئی بالافاصله گفت: او پسر روستایی نیست. نشان دیگر این شخصیت اینکه از روستایی بودن خود در رنج است و به خودپذیری نرسیده است. ذهن آشوب و مضطرب (ص 135 نمیتوانستم اوضاع را بدون بروز فاجعه و مصیبت در نظر مجسم کنم، طلاق شیوه ای برای قوم و خویش شدن!) شخصیتی وابسته و عاری از استقلال نظر (ص144 و 145) و مرزهایی معین برای خودش ندارد تا مادر اجازه نفوذ نداشته باشد. عدم صداقت و غیبت درباره پگی ص 147
• پگی (همسر دوم جوئی)
زنی گرم و آرام، تا حدودی کنترلگر و محتاط در حفظ سلامتی فرزندش برای جلوگیری. و به دنبال حفظ احساس زنانگی خویش در رابطه عاطفی
• ریچارد (پسر پگی و پسر خوانده جوئی)
پسر بچهای کنجکاو و ماجراجو و با وجود غیاب پدرش (همسر اول پگی) همچنان قهرمان ذهنی اش او است.
• خانم رابینسون (مادر جوئی):
زنی سالخورده و با شخصیتی صلب، کنترلگر و از نوع دیکتاتورهای نازنین که البته با گذران سالهای عمر ضعف وجودش را فراگرفته و دیگر ترس از دست دادن کنترل شرایط آشپزخانهاش را ندارد.
• جون (همسر اول جوئی)
• آن (دختر بزرگتر جوئی و جون)
• مکیب (همسر اول پگی)
• چارلی و مارتا (فرزندان جوئی و جون)
راوی: اول شخص ذهنی
مثال ص 69 هیچ چیز، رفع امیال غریزی یا تماشای مناظر، مثل فرو نشاندن عطش باعث تسلی یافتن عمق وجود آدم نمیشود.
توازن داستان: عدم تعادل / عدم تعادل / تعادل
موضوع و مفهوم فلسفی:
انکار (ص137)
جنگ و صلح با خویشتن
اعتماد بانفس و قاطعیت مرد در حفظ آرامیش خانواده
نقش رفتاری-مدیریتی مرد در حفظ احساس زنانگی همسر
ژانر: پست مدرن (Domestic Fiction) پرداختن به ذهن زنان که در قرن نوزدهم برپا شد بررسی تغییرات جهان بینی از دخترانگی به زنانگی
نشانهها:
1- فرم زمانی خطی نیست، نویسنده خواننده را به ازدواج قبلی و زمانی که پدر جوئی زنده بود.
2- داستان هجو دارد، صحبت دربارهی لوله کشیهای شهری، ریش تراش پدر، توصیف رنگهای اجسام قدیمی، در کل جوئی زیاد پرش ذهنی دارد و در گذشته سیر میکند شاید دلیلی دارد اما بنظرم خواننده را خسته میکند.
3- وجود زاویه دید و روایت چرخشی بین جوئی، پگی، ریچارد و خانم رابینسون (ص139)
4- مثل داستان داستان دماغ مادربزرگ رابرت کُوِر که در آن تغییر دیدگاه دختر نسبت به مرگ رخ داد، اینجا هم پگی در آخر نگاهش نسبت به خانم رابینسون تغییر کرد و متوجه شد که او یک مرد در مزرعه میخواهد.
5- نگاه قالب در جهان چند صدایی است که ناشی از پست مدرنیستم است
6- زیبایی شناسی: تصادم دو حجم تاریکی
نقد و خلاصه داستان:
داستان سفری چند روزه زوجی به همراه فرزند زن است به مزرعه شخصی مادر جوئی و تعاملات پیش رو بین هر یک از شخصیتهای داستان به صورت تک به تک از ریچارد و جوئی ، جمله زن و همسرش، زن و مادر همسرش، مادر همسر و ریچارد، و همچنین مهمتر همه درگیریهای کهنهی جوئی و مادرش که هنوز به صورت پروندههای باز باقی مانده است، گرچه در داستان گریزهایی به گذشته زده میشود اما اطلاعات اصلی داستان در زمان حال به خواننده ارائه میگردد، در داستان شاهد اصطکاکهای بین پگی و مادر جوئی هستیم، همچنین نگرانیهای جوئی برای از دست دادن دوباره همسرش. تعامل و اصطکاکهایی بین پگی و خانم رابینسون وجود دارد که از فراز و نشیبهای داستان به حساب میآید گرچه به نوعی ارتباط زنانه صمیمیتی بین آنها ایجاد میکند. و جوئی گاهی در این میان تنها مانده و گویا شبیه قربانی داستان میشود مثل ص 95 ((قرار نیست اون یه جوئی دیگه باشه! - میشه تصور کرد جوئی اینجا خودش را شخصیتی دیده که وجود یک کپی از اون جذابیتی برای پگی نداره – عبارت ((همون یدونه جوئی برای خود منم کافیه از زبان جوئی) )عمق فاجعه رو نشون میده )). در این میان جوئی با بازگو کردن عقدههای روانی خود از مادرش به پگی ذهن او را برآشفته (باردار) میکند و پگی را نسبت به تعامل بین ریچارد و خانم رابینسون از خوردن قهوه گرفته تا بیرون رفتن و کار کردن روی زمین و خیال پردازی مشوش میکند. علی رغم همه این مقاومتها تعامل بین خانم رابینسون و ریچارد دستاوردهایی برای هردوی آنها دارد از جمله وقتی در ص 80 ریچارد با هیجان دربارهی تفاوت مدفوع روباه و موش خرمایی صحبت میکند، اینجاست که برای خواننده روشن میشود این تعامل هرچند کوتاه سبب شده است نسل سوم خانواده یک انسان مکانیکی و صرفاً شهر از مزرعه جان آپدایک
خود را کشتن، همانند آنچه در نمایشنامههای هیجانآور رخ میدهد،نوعی اعتراف است. اعتراف به اینکه از زندگی عقب افتادهایم و یا آن را نمیفهمیم. بهتر است زیاد به بیراهه نرویم و به واژههای آشنا بازگردیم. همین که اعتراف کنیم: «به زحمتش نمیارزد» کافی است. زیستن، البته هرگز آسان نیست. افسانه سیزیف آلبر کامو
خودکشی، دلیلهای بسیاری دارد و روشنترین دلایل به طور معمول، مؤثرترین آنها نیستند. شخص مأیوس، بهندرت با تکیه بر اندیشه خودکشی میکند (این فرضیه هنوز هم رد نشده است). آنچه موجب بحران میشود، همواره کموبیش مهارناشدنی است. روزنامهها اغلب از «غم پنهان» یا «بیماری درمان ناپذیر» مینویسند. این را هم باید دانست نکند همان روز خودکشی، یکی از دوستان آن ناامید، به لحنی بیتفاوت با او سخن گفته باشد؟ که در اینصورت، گناهکار خواهد بود؛ زیرا همین کافی است تا روند تمامی بغضها و بیانگیزگیهای هنوز پنهان، شتاب گیرند. افسانه سیزیف آلبر کامو
یک سنجاب در این دنیا زندگی سادهای دارد؛ گاهی اینجا و گاهی آنجاست. زندگی توأم با بازیگوشی و سبکسری، دیگر جایی برای خاطرات و یادها باقی نمیگذارد و به اندازهی کافی با خودش درگیر است. دختر پرتقالی یوستین گردر
شاید ما هم میتوانستیم از تجربهی «آهان» حرف بزنیم اما برای تجربهی آن هیچوقت دیر نیست؛ درحالیکه خیلی از افراد در تمام عمرشان حتی یکبار هم در یک اتاق خالی از هوا، حرکت و پرواز نکردهاند. اینجا، این پایین همیشه چیزهای زیادی برای شکوه و شکایت وجود دارد و فقط کافیست هر کسی به قیافهی خودش فکر کند. دختر پرتقالی یوستین گردر
بودا به نقطهای رسید که دیگر نشاط و خوشی را تنها برای خود کافی نمیدانست و میخواست میلیونها پیرو شاد و خوشحال گرداگردش جمع شوند. لیدی ال رومن گاری
در جهان نبایستی طبقات، دولت و پرولتاریا وجود داشته باشند. تنها و تنها انسانهای از بند رسته، زیبا و آزاد کافی است. لیدی ال رومن گاری
دکتر توکای عقیده داشت میتوان با پول کافی و عمل جراحی، چهرهی زنان را به هر شکلی که بخواهند زیبا کرد؛ اما توانایی فکری، زیرکی، هوشمندی و شخصیت آنان را هرگز. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
میتوان گفت کسی که به اندازهی کافی صبر کرده باشد، قادر است تا ابد نیز همچنان صبر کند و منتظر بماند و سرانجام ساعتی فرامیرسد که دیگر هیچ اتفاقی رخ نخواهد داد و هیچکس دیگری از راه نخواهد رسید و همهچیز به پایان میرسد؛ جز انتظار عبث. هنگامیکه میمیرید، دیگر خیلی دیر میشود، دیگر بیش از حد انتظار کشیدهاید یا دیگر به قدر کافی زنده نیستید که دست از انتظار کشیدن بکشید. مالون میمیرد ساموئل بکت
منظورم این است که احساساتمان بسیار کم است و یا احساس به اندازهی کافی داریم؛ اما واژههایی که این احساسات را بیان میکنند، بهکار نمیبریم و در نتیجه، آنها از بین میروند. کوری ژوزه ساراماگو
به همان صورت که لباس زیبا نشان از آدمبودن نمیدهد، برای شاه شدن هم کافی نیست که فقط عصای پادشاهی را داشته باشی و این حقیقتی است که نباید هیچوقت آن را فراموش کرد. کوری ژوزه ساراماگو
وجداناخلاقی که خیلی از آدمهای بیفکر از آن پیروی نمیکنند و حتی بیشترشان آن را زیر پا میگذارند، یک حقیقتموجود است و ساختهی فیلسوفان دوراندقیانوس که وجود روح در آدمی را تنها یک مسئلهیگنگ میدانستد، نیست. با گذشت زمان و رشد زندگیاجتماعی و تغییر و تکاملنژادی، ما اخلاق را در سرخیخون و شوریاشک ریختیم؛ اما گویی این مقدار هنوز کافینبود. پس چشمها را به نوعی آیینهی دروننگر تبدیلکردیم و نتیجه آنکه چشمها آنچه را با زبان انکار میکنیم، بیپروا نشان میدهند… کوری ژوزه ساراماگو
همهی کسانی که تصمیمگیریهاییقاطعانه برای متعالیشدن و بالابردن سطح زندگیشان انجامندادهاند، همهی آنهایی که میترسیدند و از خود ضعف نشانمیدادند، همگی بهخاطر مجازاتی که برای درنیامیختن با زندگیای که برایشان درنظر گرفتهشدهبود، از مرگ میترسیدند؛ چون از زندگی، هرگز چیزی نفهمیدهبودند و به اندازهکافی زندگی نکردند. مرگ شادمانه آلبر کامو
آدم نمیتواند مدتطولانی خوشبخت زندگیکند. همین که الان خوشبختاست، کافیست و تمام. مرگ شادمانه آلبر کامو
ایدههای من بهقدرکافی زیادند، اما انگار قصد به کار گرفتنشان را ندارم. همیشه میخواهم آن نمایشنامه را شروع کنم. ولی مدام میگویم فردا. (با اندوه) باید روی سنگ قبر من بنویسند: «متوفی به آن چیزی رسید که نمیتوان به فردا موکولش کرد». سنگنوشتهٔ مناسبی خواهد بود. نان و آب یوجین اونیل
«آنچه را در مورد سرنیزه به تو گفتم فراموش نکن. وقتی به دشمن ضربه میزنی، باید بچرخانی و پاره کنی تا دل و رودهاش را از هم بشکافی. در غیر این صورت او این کار را با تو میکند. دنیای آن بیرون اینطوریست.» کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
برای زیستن باید وقتکافی در اختیار داشتهباشی. زندگی نیز مانند هر اثر هنری نیاز دارد به آن فکر شود. مرگ شادمانه آلبر کامو
هر انسانباشعوری که اراده و اشتیاق خوشبختبودن را دارد، شایستهی آن است که ثروتمند باشد. خوشبختی را طلبکردن بهنظر من متعالیترین فضیلتی است که هر انسانی میتواند در وجودش داشتهباشد. این امر همهچیز را توجیهمیکند و داشتن قلبیپاک و بیریا برای اینموضوع کافی است. مرگ شادمانه آلبر کامو
ثروتمندبودن یا شدن، یعنی داشتن وقتکافی برای خوشبختبودن، البته بهشرطیکه آدم شایستگیاش را داشتهباشد. مرگ شادمانه آلبر کامو
برای کسیکه در خانوادهیخوبی بهدنیا آمده، خوشبختبودن هرگز چیز پیچیده و دشواری نیست. کافیاست به سرنوشت دیگر اعضایخانواده فکر کند. مرگ شادمانه آلبر کامو
معمولاً یک زن زیرک استقلالش را در رابطه به روش خاص خودش حفظ میکند. او میکوشد که در رابطه اش یک شریک باشد، زیرا غرورش به او اجازه نمیدهد که در روابط شخصی و اجتماعی اش، باری بر دوش طرف مقابل باشد. او هرگز خود را در موقعیتی قرار نمیدهد که در آن نتواند تأثیر گذاری خوبی بر رابطهاش داشته باشد. زیرا اگر احساس کند به اندازه کافی به او احترام گذاشته نمیشود، حتماً تکان سختی به آن رابطه خواهد داد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۴- زنی میخواست که ما تمام وقتمان را در کنار همدیگر بگذرانیم. او میکوشید شیوه وقت گذرانی مرا تغییر دهد. هر مردی به زمانی خاص برای خودش نیاز دارد تا به برنامهها و کارهای مورد علاقهاش بپردازد. او از من میخواست کارهایی را انجام بدهم که علاقهای به انجامشان نداشتم. وقتی او میبیند که من شخصیتی «هنری» ندارم، باید اجازه بدهد تا من خودم باشم. نباید به زور مرا به یک گالری هنری یا موزه بکشاند. اگر مردی برای زنی شعر نمیخواند، یا از آن کارتهای احمقانه که رویش پر از نوشتههای احساسی است نمیخرد، اما رفتار درست و خوبی با زن دارد، او باید این را بپذیرد و همین برایش کافی باشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۳- بعضی زنها گویی حالت دفاعی دارند و یا سپر به دست گرفتهاند، این باعث میشود طوری به نظر برسند که انگار به خودشان اطمینان کافی ندارند. زنی بود که حتی پیش از دیدار اول، علاقه من به خودش را کاملاً از بین برد. او آنقدر در مورد حفظ حریم خود نگران بود که در همان نخستین گفتوگوی تلفنی به من گفت چه حرفهایی را تاب نخواهد آورد. او این هشدار را بر اساس تجربهای که از گفتوگو با «مرد قبلی» داشت به من داد. ما حتی یکبار نیز با هم بیرون نرفته بودیم و او داشت قانون وضع میکرد. من حتی یک جریمه رانندگی هم نداشتم و او مرا به مرگ محکوم کرده بود. تنها گناهم این بود که از او خواسته بودم یکدیگر را ببینیم. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱- زنی که قلبش را کف دستش نمیگیرد، به نظر کمتر احساساتی، و بیشتر جذاب میآید. این موضوع باعث میشود که رابطه به آرامی و با ملایمت پیش برود. برای نمونه، یک مرد «ناچار است» که سر کار برود. این بدین معنی نیست که او «نمی خواهد» برای زن وقت کافی بگذارد. بلکه یعنی در بسیاری موارد، او «نمی تواند». پس هنگامیکه که یک زن به شما فضای کافی برای زندگی شخصیتان میدهد و از این موضوع ناراحت نمیشود، شما نیز احساس میکنید که زندگی تان با حضور او پربارتر میشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر او برای وقت نگذاشتن و با شما نبودن بهانه میتراشد، شما نیز برای با او نبودن بهانه ای بتراشید. آیا این یک بازی است؟ خیر. اگر او خیلی سرش شلوغ است و شما نیز تا به حال برای گفتن احساستان به اندازه کافی تلاش کرده اید، حالا زمان آن است که با کارهایتان به او نشان دهید که نمیتواند شرایط خود را به این رابطه تحمیل کند. زیرا این شرایط او، تنها باعث ایجاد فاصله و دور نگه داشتنتان از یکدیگر شده است. و این آن نتیجه ای نیست که در پی اش بودید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر او با شما طوری رفتار میکند که گویی دختر رؤیاهایش هستید، تمام قدرتی که نیاز دارید را خواهید داشت. به یاد داشته باشید که قدرت زنانگی، خودش به اندازه کافی نیرومند هست. این همان شوخی شاعرانه است که میگوید: مردها دنیا را اداره میکنند و زنان مردها را. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۱۶
اگر مرد برای داشتن رابطه جنسی با زن مجبور به صبر کردن شود، نه تنها او را زیباتر میبیند، بلکه وقت کافی برای تحسین کردنش نیز مییابد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
با وجود دیگران، هرگز نمیتوان رشد کرد؛ زیرا آنها به ما عشق میورزند و تصور میکنند همین برای شناختن ما کافی است، اما تنها با رهایی از این عشق است که میتوان به رشد و تکامل رسید و نیز با انجام کارهایی که مجبور نباشیم تاوانش را به دیگران پس دهیم، باز هم نمیتوانند ما را درککنند؛ زیرا اینها از آن دسته کارهایی هستند که بخش ناپیدا و غیرقابلدسترس وجودمان انجام میدهد و پردهی عشقی که آنها رویمان انداختهاند را پنهان نساختهاست. دیوانهوار کریستین بوبن
هیچکس این توانایی را ندارد که همهچیزهای دنیا را به کس دیگری بدهد. هیچکس نمیتواند برای دیگری کافی باشد. هیچکس مانند خداوند نیست… دیوانهوار کریستین بوبن
کلام قابل تغییر است ولی صدا، همان صدا باقی میماند. درحقیقت، سختترین و اصلیترین کار را صدا انجام میدهد. پس چرا به فکر ساختن راه ارتباطی دیگری هستیم؟ همین که میتواند کافی باشد… دیوانهوار کریستین بوبن
آنچه هستم کافی است میخواهی بخواه و نمیخواهی نخواه". زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
دخترهای ساده دل معمولاً این اشتباه را مرتکب میشوند که خود را همیشه در دسترس قرار دهند. با این استدلال که «من نمیخواهم نقش بازی کنم» ، پس به مرد اجازه میدهد تا ببیند که او ترس از دست دادنش را دارد. مرد کم کم به این نتیجه میرسد که زن را به تمامی در اختیار دارد و این معمولاً همان نقطه ایست که زنها در آن لب به شکایت باز میکنند: " او به اندازه کافی برایم وقت نمیگذارد، او به اندازه گذشته احساساتی نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
نخستین کاری که برای بازگرداندن آن جرقه جذابیت اولیه لازم است انجام دهید این است که تمرکز و انرژی خود را دوباره به سمت خود برگردانید. یک زن باید بتواند همانگونه که در اول رابطه، علایقش را خارج از دنیای مرد جستوجو میکرد، باز هم تمرکز و توجهاش را بر خود و دنیای خود بگذارد. زنهایی که علایق جالب و فعالیتهای مخصوص خود را دارند معمولاً برای مردها جذابترند. حتماً لازم نیست این فعالیتها مورد علاقه مردها نیز باشند. همین که زن از این فعالیتها لذت ببرد کافی است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
این درست بود که میخواستم زیبا و اغواگر باشم؛ اما اشتباه کردم که نظر دیگران را دربارهٔ معنای کلمات پذیرفتم. به این فکر میکنم که لازم است لغتنامهای را که دنیا دربارهٔ معنای کلمات به من داده، دور بیندازم و لغتنامهٔ خودم را بنویسم. لغتنامهٔ دنیا، مادربودن، همسربودن، انسانِباایمانبودن، هنرمندبودن و زنبودن را به شیوهٔ خودش تعریف میکند و من اینرا نمیخواهم. پذیرشِ همین بایدها بهقدر کافی مرا بیسواد و مبتدی بار آورده. من ناخوشایند شدهام و آمادهام تا دوباره شروع کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اگر در زندگی به اندازه ی کافی صبر کنید تمام حسادتهای تان بی معنا میشود ریگ روان استیو تولتز
در هر لحظه و هر وقت، برای هر فردی از افراد ملت، این امکان هست که درستی موضع اجتماعیاش را بررسی کند. برای این کار فقط کافی است که موقعیت خود را با موقعیت همسایگانش بسنجد. وقتی این دو موقعیت، دیگر همسان نبودند، آنوقت متوجه میشود که توازناجتماعی بههمخورده و بیعدالتی برقرار شده است. اما چه در زمان بدبختی و چه در زمان نیکبختی، اگر موقعیتها یکسان باشند، این فرد متوجه سرنوشت کامل اجتماعش خواهد شد و در آن ناگزیر شرکت خواهد کرد؛ زیرا نابرابری همیشه برابر است با بیعدالتی. میرا کریستوفر فرانک
برای اینکه به کسی کمک کنم، کافی نیست که فقط محتاج کمک باشد، بلکه باید من هم بخواهم به او کمک کنم. میرا کریستوفر فرانک
آیا عشقِ تمامعیار واژهٔ درستیست؟ به نظر میرسد یک جواب «بله» یا «نه» کافی باشد. اما سؤال کریگ، جواب طولانیتری میطلبد. «میتونی منو ببخشی گلنن؟» شاید دارد میپرسد «خدا منو میبخشه گلنن؟» شاید قبل از اینکه بداند من میتوانم دوستش داشته باشم یا نه، نیاز دارد بداند ارزش دوستداشتهشدن را دارد؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من و کریگ همهٔ عمرمان توی همین هوای سمّی نفس کشیدهایم. و هر روز دروغها را باور کردهایم: «همیشه شاد باشید! از رنجها دوری کنید! نه شما به اون نیاز دارید و نه اون به کار شما میآد. فقط کافیه این دکمه رو بزنید.» اما ما نیاز داریم حقیقت را بشنویم: «لازم نیست همیشه شاد باشید. زندگی سخته و آسیبزننده. نه بهخاطر اشتباهاتتون، بلکه این آسیبها برای همهست. از رنجها فرار نکنید، اونا به دردتون میخورن. باهاشون سر کنید، بذارید بیان و برن. بذارید شما رو با سوختی ترک کنن که برای انجام کارهاتون تو این دنیا بسوزونیدش.»
میدانم حقیقتِ روی این زمین چیست. ما یا به خودمان اجازه میدهیم سوختنِ رنجهامان را احساس کنیم یا میگذاریم کسیکه عاشقش هستیم، با آن بسوزد. من و کریگ همهٔ زندگیمان را با نادیدهگرفتنِ رنجهامان گذراندیم، اما آنها از بین نرفتند. چون نخواستیم با خودمان حملشان کنیم، آنها را روی دوش آدمهایی که دوستشان داریم، انداختیم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«اگه بمونم، میخوام شما بهم بگین که چطور به زندگیم ادامه بدم؛ درحالیکه نمیخوام دیگه باهاش رابطهٔ جنسی داشته باشم. رابطهٔ جنسی تا همینجا برام کافیه. بدنمو تسلیم مردها کرده بودم، چون فکر میکردم نیاز دارم آدمای قدبلندتر و قویتر ازم تعریف کنن، بهم اهمیت بدن و بگن که خوشگلم. کودک درونمو بهخاطر این کار میبخشم، اما حالا که بزرگ شدهم، نمیتونم خودمو ببخشم. چرا من هنوز یاد نگرفتهم چطور بدنمو برای خودم حفظ کنم؟ اختیار خودمو ندارم؟ چرا، دارم. هنوزم کریگ هر لحظه میتونه جلومو بگیره و بگه «من میخوام. میخوام، چون تو اینجایی.» بعد منم ازش میخوام این کار رو نکنه و به خواستههای من احترام بذاره. اینجوری ثابت میشه که واقعاً دوسم داره، که همدیگه رو واقعاً دوست داریم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
گاهیاوقات عشق نیست که یک زن را برمیگرداند، بلکه خستگیست، تنهاییست، اینکه دیگر چیزی از انرژی یا پهلوانپنبهگیاش باقی نمانده و از ترسیدن از سروصداهای شبانه که قبل از تنهاشدن، هیچوقت متوجه آنها نشده بود خسته شده. گاهی حتا نه سروصدا، که سکوت او را میترسانَد؛ وقتی بچه کلمهٔ جدیدی به زبان میآورَد و کسی نیست تا همراه با او شگفتزده شود. گاهی یک زن فقط شاهد زندگیاش را میخواهد. پس به حفرهٔ عمیق زندگیاش خیره میشود، آهی میکشد، و فکر میکند شاید یک سازش اشکالی نداشته باشد. شاید دشواریِ این لحظات، دلیل کافی برای ماندن باشد. این تصمیمیست که میگیرم. عشق یک رژهٔ پیروزی نیست. عشق سرد و ناامیدکننده است، مثل یک صلیبِ شکسته. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
هر روز برای چند دقیقه یک جای خلوت بنشینم، تمام صداهای دیگر را مسدود کنم، و بگویم: «نان روزانهم رو به من بده. نمیدونم فردا قراره چه اتفاقی بیفته، ولی امروز، انرژی و عقل و قدرت و آرامش کافی به من بده تا بتونم رنجی رو که ممکنه در آینده به سراغم بیاد، تحمل کنم. بهم کمک کن تا تصمیمات بزرگ، خودشون خودبهخود گرفته بشن، و من فقط رو تصمیمهای کوچیکتر تمرکز کنم.» و بعد، فقط برای آن روز، سعی میکنم کاری را که حس میکنم واقعیست، انجام بدهم، با امید به اینکه روز بعد، موهبت تازهای از هر آنچه که فردا به آن نیاز پیدا خواهم کرد، به من داده میشود. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
گاهی اوقات، عشق نیست که یک زن را برمیگرداند، بلکه خستگیست، تنهاییست، اینکه دیگر چیزی از پهلوانپنبهگیاش باقی نمانده و از ترسیدن از سروصداهای شبانه -که قبل از تنهاشدن، هیچوقت متوجه آنها نشده بود- خسته شده. گاهی حتی نه سروصدا، که سکوت هم او را میترساند. وقتی بچه، کلمهی جدیدی به زبان میآورد و کسی نیست تا همراه با او شگفتزده شود. گاهی یک زن، فقط شاهد زندگیاش را میخواد؛ پس به حفرهی عمیق زندگیاش خیره میشود، آهی میکند و فکر میکند شاید یک سازش، اشکالی نداشته باشد. شاید دشواری این لحظات، دلیل کافی برای ماندن باشد. عشق، یک رژهی پیروزی نیست؛ عشق، سرد و ناامیدکننده است؛ مثل یک صلیب شکسته… جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
برای مری مارگارت در مورد پدرِ پدربزرگم میگویم. توضیح میدهم که او در معدن زغال سنگی در پیتستونِ پنسیلوانیا کار میکرده و هر روز صبح مادرِ مادربزرگم یک ظرف ناهار برای او بستهبندی میکرده و او را به معادن میفرستاده. این کار خیلی خطرناک بود؛ چون سُموم نامرئی و مرگباری در معادن وجود داشت، اما بدن معدنچیها، برای حسکردنِ سم، به اندازهٔ کافی حساس نبود. بنابراین آنها گاهیاوقات با خودشان یک قناری را با قفساش به معادن میبردند. بدنِ قناری طوری ساخته شده که به موادِ سمّی حساس است؛ پس قناری به ناجیِ زندگی آنها تبدیل میشد. وقتی سطح سم بیشازحد افزایش مییافت، قناری دیگر آواز نمیخواند، و این سکوت، اخطاری بود برای فرار معدنچیها از معدن. اگر معدنچیها معدن را با سرعتی که باید، ترک نمیکردند، قناری میمُرد… و اگر خیلی طول میکشید، کارگران معدن هم میمُردند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اکنون میدانم که عشق برای همه چیز کافیست و باید دوباره روزها را زیست و یأس را به خاموشی و فراموشی سپرد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خواندن نامهات، بعد از این سکوت طولانی، یافتن دوبارهات، دوست داشتنت، دوست داشته شدن بخصوص در پیچوخم جملهها وقتی این همه مدت سرد و بیکس مانده باشی! چه عطشی به محبت که با آمدن و رفتن ته کشید! تو از نامهای که در آن به سؤالهای خودت پاسخ داده بودم رنجیدهای؟ تو در آن عشق نیافتی؟ آخ! عزیزم، تو واقعاً آن را بد خواندهای. بله، اضطراب، ترس از آینده، صراحت کلام، همهٔ اینها جای کمی برای محبت گذاشته است. برایت از برترین فکرهایی که از عشقمان برای خودم ساختهام نوشته بودم و از عشقمان طوری حرف زدهام که آدم از محترمترین چیزها حرف میزند، بیملاحظه و بیمراعات، با نیت صمیمیت و شور عشق. خوب «بحران» تو را درک میکنم و منتظرم که برایم تعریفش کنی. اگر کمی بیشتر تو را به من پیوند میدهد، بقیهاش دیگر مهم نیست. همانطور که فقط کافیست نامههایت دستم باشد تا روزهای هولناک تنهایی که از سر گذراندهام محو شوند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
با هم زندگی میکنیم، مبارزه میکنیم و با هم امیدواریم. ماریای عزیزم. نگذار قلبت مأیوس شود، دوباره شعلهورش کن، با من و برای من -مرا اینطور، دور و بییاور و بیدفاع رهایم نکن، چرا که عشقمان در خطر است. یک علامت از تو، فقط یک علامت کافیست تا زندگی دوباره ممکن شود. آه! دیگر نمیدانم چه بگویم. این سکوت دهانم را بسته است و قلبم را عذاب میدهد. دوستت دارم، دوستت دارم بهعبث، در تنهایی، در زمهریری هولناک. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
راستش زندگی برایم همین رفتن بهضرورت به میدی یا جاهای دیگر است، همراهی کسانی که دورم را گرفتهاند، ترک گاهگاه تو، تلاش در توضیح رنجهای بیهوده، انتخاب نیکی تا حد ممکن. تمام اینها که بهحرف بهراحتی قابل تصورند، در عمل در برابر کسی مثل تو تحملناپذیر میشوند. پیامد این زندگی و هر تداعیاش بر رفتار تو اثر دارد، من این را میدانم. کافیست صورتت در هم برود تا همه چیز برایم تمام شود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به امید دیدار زود عزیزم، به امید نوشتهٔ خوشخط و مرتب تو. من مثل همیشه یکهو از تو جدا شدم! توان کافی در خودم سراغ ندارم برای تحمل این جدایی. دوستت دارم. زندگی کن. تا آنجا که جا دارد، خوشحال باش. تو وسط دریایی؛ چقدر میتوانی خوشبخت باشی اگر بخواهی! دوستت دارم، عزیزم؛ مرا بهخاطر خودت ببخش، من! تو را باور دارم و از اعماق روحم دوستت دارم. تو را محکم میبوسم، محکم. این منم، که میل و علاقهٔ میانمان را از زندگیام بهتر حفظ میکنم و پیشاپیش برای خوشبختی وحشتناکی که از داشتن یکروزهٔ تو در کنارم احساس خواهم کرد، مهیا شدهام. برو. من پیشت هستم، با تو هستم و در این لحظه از اشتیاق دریا در وجود تو، ذوق میکنم. برو، برو؛ تو تمام اعتماد مرا با خودت داری.
مراقب خودت باش؛ تو تمام امید مرا با خودت داری. برای تو.
ماریا نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خودم را ثروتمند احساس میکنم، با تمام عشقی که تو برایم گذاشتهای، چنان غنی و سنگین که خفه میشوم و میمیرم در انتظارِ لحظهای که بیایی و آزادم کنی. شاید موقع برگشتنت مرا در خواب پیدا کنی، ساکن مرگ و بیحرکت. آیا تو نیروی کافی در خودت احساس میکنی برای بیدار کردنم؟ آیا هنوز هم میتوانی شاهزادهٔ شادمانهٔ دلربای من باشی؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من، رفتی، مرا سرشار از خودت، پوشیده از وجودت، چرخزنان حول خودت رها کردی. و من چقدر میترسیدم از تصور چنین نوئلی!
حالا فردا تو دور خواهی شد، دور. و من هنوز تو را با همان گرما کنار خودم حس میکنم، هرجا که بروم.
من تو را «کلی» دوست ندارم و نمیفهمم چطور این حس خوشحالی که از حضور مداومت در جانم بیدار میشود برای خوشبختی من کافی نیست. لحظاتی پیش میآید که خودم را بابت بیشتر خواستن سرزنش میکنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
گرم تماشای کوهستان، تنگِ غروب به تو فکر میکنم. این فکر مثل مدّی در درونم رخ میدهد. دوستت دارم با تمام ژرفای هستی. مصمم و مطمئن منتظرت هستم. مطمئنم که ما میتوانیم خوشبخت باشیم، مصمم که با تمام توان یاریات دهم و اعتماد به نفست بدهم. اگر تو به من کمی کمک کنی، خیلی ناچیز، کافیست که با آن کوهها را بلند کنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من به این نتیجه رسیدهام که در این دنیا باید آنچه را که کمی ناقص و کمی تکهپاره است دوست داشت. برایت قسم میخورم که از تو دست نخواهم شست و در این راه ارادهام محکم است. فقط دلم میخواست این را بگویم. تو هر کاری دوست داری بکن. اما هر چه کنی، تو را از یاد نخواهم برد. تصویری که از تو دارم همه جا با من است و هر اتفاقی هم که بیفتد، وقتی ترکم کنی، همیشه این حسرت را خواهم داشت که چرا بهاندازهٔ کافی سعی نکردم که این تصویر تا همیشه به تن تبدیل شود. چون غیر از تن و وصال عظمتی نمیشناسم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
این تمنای وجودم را درک میکنی؟ نیازی که با خود به همه جا میبرم و مرا چنین کرده است؟ هست و نیستم را در این عشق گذاشتم که چنین سریع بالیده و امروز تمام وجودم را پر کرده است. اگر کمی دوستم داشته باشی برای فکر به نوشتنِ نامه کفایت میکند ولی کافی نیست تا بهخاطر من همه چیز را فراموش کنی. کفایت نمیکند که به خودت بگویی یک ساعت پیشِ من بودن میارزد به اینکه یک روزِ تمام در جنگلِ نمیدانم کجا با کدام احمقِ عضوِ باشگاه خوش بگذرانی. این فکرها ویرانم میکند. یک هفته است که روحم درد دارد. غرورم که سادهلوحانه پای تو ریختمش عذاب میکشد. هر خیالی که بگویی از سرم گذشته و هر نقشهای کشیدهام. دو سه روز است دلدل میکنم بپرم روی دوچرخه برگردم پاریس. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تمام تلاشت را بکن که پیش من بمانی. این همه توقع و بدخُلقی را تمامش کن. این روزها زندگیام آسان سر نمیشود. دلیل کافی دارم که شاد نباشم. اما اگر خدایی داری، او آگاه است که حاضرم تمام هستی و داراییام را بدهم تا باز دستت را روی صورتم حس کنم. من از چشمانتظاری و دوستداشتنت دست برنمیدارم، حتی در میانهٔ برهوت. فراموشم نکن. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
امشب از خودم میپرسم تو چه میکنی، کجا هستی و به چه فکر میکنی. دلم میخواهد به فکر و عشقت یقین پیدا کنم. گاهی ایمان میآورم. اما به کدام عشق میتوان همیشه مطمئن بود؟ یک حرکت کافیست تا همه چیز خراب شود، دستکم تا مدتی. تازه، کافیست یک نفر به تو لبخند بزند و تو از او خوشت بیاید. آنوقت دستکم یک هفته در قلبِ منِ حسود، عشقی باقی نمیماند. با این حالت چه میشود کرد، بهجز پذیرش و درک و شکیبایی؟ و من خودم چقدر محق هستم که از کسی چنین توقعی داشته باشم؟ شاید علت حسادتم این است که تمام ضعفهایی را که حتی قلبی استوار هم میتواند دچارش شود میشناسم و شاید از سر این است که فراق تو و این جدایی نابکار دلواپسم میکند چون میدانم که باید تمنای وصال تنانهٔ عاشقانه را با خیال و خاطره برآورده کنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فکر میکنم که در اینجا بتوانم آرامش پیدا کنم. با این درختها و باد و رودخانه سکوت درونیام را که مدت مدیدیست از دست دادهام دوباره به دست خواهم آورد. اما ممکن نیست بتوانم فراقت را تاب بیاورم و پیِ تصویر و خاطرهات بدوم. اصلاً نمیخواهم قیافهٔ ناامیدها را به خودم بگیرم یا وا بدهم. از دوشنبه دستبهکار خواهم شد و کار خواهم کرد. مطمئن باش. اما میخواهم کمکم کنی و بیایی، از همه چیز مهمتر این است که تو بیایی! من و تو، ما، تا امروز در تب و بیقراری و خطر با هم دیدار کردهایم و به هم عشق ورزیدهایم. بابتش پشیمان نیستم و بهنظرم روزهایی که بهتازگی زیستهام برای توجیه یک زندگی کافیست. اما طریقهٔ دیگری برای عشقورزیدن هست. نوعی شکوفایی باطنی و هماهنگ که خیلی زیباست و میدانم که به انجامش توانا هستیم. اینجا برایش وقت پیدا میکنیم. این را از یاد نبر، عزیزکم ماریا، و کاری کن که این بخت را داشته باشیم برای عشقمان. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فرهنگ بیش از اندازه مجیزِ آرامش را میگوید. روشن است که این کار را متهم نمیکنیم. اما در عین حال واقعاً آرامش را مؤلفهٔ مهم و خاصی از زندگی خوب نمیدانیم. از همین جاست این واقعیت که وقتی ایدهٔ زندگیِ ساکت یا آرام را واقعاً واکاوی میکنیم، کمتر از آن حدی که بهنظر میرسد ارزش کاملاً مثبتی دارد. وقتی میگوییم فلانی لیاقت یک زندگی آرام را دارد، غالباً داریم به شکلی محترمانه آنان را سرزنش میکنیم که از روبهرو شدن با چالشهای وجودی سختتر و جدیتر و البته ارزشمندترِ زندگی رویگردان شدهاند. عموماً گذراندنِ اوقات آرام را با اوقات بازپروریِ پس از بیماری یا با اوقات بازنشستگی پیوند میزنیم. به عبارت دیگر بهنظرمان زمانی یک زندگی آرام را برمیگزینید که آمادگی رویارویی با دیگر امکانهای جذابترِ زندگی را نداشته باشید. اما این بیان دقیقی از نقش آرامش در زندگی ما نیست. آرامش نسبی یکی از پیششرطهای هم برای مدیریت بهقدر کافی خوب در بسیاری از حوزههای زندگی است. زندگی آرام بهمعنای نشیب زندگی نیست بلکه معنای دقیقترش این است که باید چگونه زندگی کنیم تا به شکوفایی برسیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در روابط عاطفی پختهتر میتوانیم هر از چند گاهی به دیگری مجال واپسگرایی بدهیم. بخشی از دوست داشتن دیگری همین همراهی و بخشندگی نسبت به چنین نیازی است. در حالت ایدهآل، رفتار عجیب دربارهٔ واپسگرایی خود نشانهای از این است که فرد بهقدر کافی با شما احساس امنیت دارد (یا شما با او احساس امنیت دارید) که مدتی را در حالتی رقتبار به سر برید. دوست داشتن دیگری تنها بهمعنی ستودن قدرتهای او و دیدن عظمت او نیست. بلکه همچنین باید شامل پرستاری و محافظت آنها در لحظات کمتر قدرتمندشان نیز باشد. درخواست آغوش صرفاً درخواست در بر گرفتنِ بدنی نیست. بلکه این معنای جدیتر را میرساند که فرد از عهدهٔ امور برنمیآید و خواهان حمایت و پشتیبانی است. آغوش نمادی است از آنچه در فرهنگ فردگرایانهٔ بسیار رقابتیمان فاقدش هستیم: تصدیق مثبتِ وابستگی و شکنندگیمان. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هرچند همیشه اینطور نبوده است، اما اکنون دیگر مدتهاست که مردم عموماً حاضرند بپذیرند که رابطهٔ جنسی یکی از نیازهای مشروع بدن است. امروزه بهخوبی میدانیم که نداشتنِ رابطهٔ جنسی به قدر کافی میتواند معضل واقعی باشد و به استرس، گسستگی از دیگران و عدم تمرکز بینجامد. اما نوعی نیاز جسمانی دیگر نیز وجود دارد که هنوز بهقدر کافی به آن نپرداختهایم. این که وقتی احساس آشفتگی و اضطراب میکنید، ممکن است آنچه واقعاً نیاز دارید یک آغوش گرم باشد. در کل مخالفت چندانی با آغوش گرفتن وجود ندارد، اما عموماً مایل نیستیم این کار را برآوردهکنندهٔ نیازهای عاطفیِ جدیای بدانیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
چرا پدربزرگها و مادربزرگها در مورد تربیت کودکان نوعا رویکردی آرامتر نسبت به والدین دارند. پدربزرگها و مادربزرگها بینش دقیقتری دارند که بسیاری از مشکلات، امری عادی و لذا کمتر خطرناک هستند. آرامش آنها مبتنی بر دو خردهشناخت مهم است. آنان میدانند هر کاری هم بکنیم، فرزندانمان از بسیاری جهات ناکامل بار میآیند و از همین رو این نگرانیِ شدیدا آزارنده که شاید داریم در تربیت فرزندمان مرتکب اشتباه میشویم، معمولاً تا حدودی نابجاست. اما همچنین میدانند که حتی وقتی کم و بیش خطاها و اشتباههایی هم رخ دهد، کودکان به قدر کافی از پس امور بر میآیند. درک آنان از بیمها و امیدها به دلیل تجربهٔ زندگی بیشتر واجد دقت بیشتری است. تاریخ جنبههای کمتر هراسانِ ما را تقویت میکند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
تصمیمهای بزرگ و مهمی که میکوشیم در مورد شغل و پیشرفت شغلی بگیریم، ناگزیر از آن هستند که تحت شرایطِ بسیار سخت و نامطلوب گرفته شوند. اغلب نه فرصت داریم و نه اطلاعات کافی در مورد گزینهها. در نهایت تلاش میکنیم کسی را توصیف کنیم که او را درست نمیشناسیم: یعنی خودمان در آینده. و تا جایی که امکان دارد سعی میکنیم حدس بزنیم بهترین انتخاب برای ما کدام خواهد بود. شرایط تغییر خواهند کرد؛ صنایعی عظیم یکجا شکوفا میشوند و سقوط میکنند؛ ولی ما مجموعهای از مهارتهای مشخص را در خود پرورش دادهایم، ارتباطهای اجتماعی متمایزی ایجاد کردهایم و خودمان را برای آیندهای آماده کردهایم که فقط تصور مبهمی از آن داریم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بسیاری از ما در کنار اشخاصی عصبی بزرگ شدهایم که وقتی جای پارک خودرو گیر نیاورند، عصبانی میشوند یا وقتی مانع اداری کوچکی (مثلاً قبض برق) بر سر راهشان قرار گیرد، دست از کار میکشند. این افراد خودشان را قبول ندارند و بنابراین بدون اینکه نیت آسیب زدن به ما را داشته باشند نمیتوانند اعتماد زیادی به تواناییهای ما داشته باشند. هر وقت امتحانی پیش رو داریم، آنها بیش از ما دلهره دارند. وقتی بیرون میرویم، مدام میپرسند که آیا لباس کافی پوشیدهایم یا نه. آنها مدام نگران دوستان و معلمان ما هستند. از قبل مطمئن هستند که تعطیلات قطعاً خراب خواهد شد. حال این صداها تبدیل به نداهای درونیِ خودمان شدهاند و ذهنمان را دچار ابهام میکنند و دیگر نمیتوانیم ارزیابیِ دقیقی از تواناییهایمان و چیزهایی که میتوانیم به دیگران بیاموزیم داشته باشیم. ما صدای ترسها و شکنندگیهای نامعقول را به نداهای درونی خود تبدیل کردهایم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
گفتهاند فیلسوف فرانسوی، امیل آگوست چاغتیه (که با نام اَلِن شناخته میشود) ، بهترین معلمِ نیمهٔ اول قرن بیستم در فرانسه بوده است. او برای آرام کردن خود و شاگردانش هنگام رویارویی با اشخاص آزارنده، فرمولی ابداع کرده بود. او نوشته است: «هرگز نگویید که افراد شرور هستند. شما فقط باید دلیل رفتارهایشان را دریابید». منظور او این بود: در پی آن منبع رنج باشید که باعث میشود شخص به شیوههایی مخوف رفتار کند. فکر آرامشبخش این است که تصور کنیم آنان در درون خویش از موضوعی رنج میبرند که ما نمیتوانیم ببینیم. بالغ بودن یعنی بیاموزیم که این نواحیِ درد و رنج را تصور کنیم، علیرغم اینکه شواهد چندان کافی در اختیار نداریم. شاید آنطوری بهنظر نرسند که گویی به دلیل درد روانشناختیِ درونی است که عصبانی شدهاند: چه بسا سرخوش و خودشیفته بهنظر بیایند. اما آن دلیل پنهان قطعاً وجود دارد؛ وگرنه آن شخص باعث آزردگی ما نمیشد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
فرض بر این است که وحشتِ طرد شدن در رابطه منحصر به یک دورهٔ محدود و مشخص خواهد بود؛ یعنی آغاز آن. وقتی شریک زندگی در نهایت ما را میپذیرد و پیوند ما شروع میشود، فرض این است که ترس باید تمام شود. پس از اینکه دو نفر تعهد کامل و صریحی را نسبت به هم اعلام کردند، وقتی بااطمینان قرارداد ازدواج بستند، یک خانه برای خود دست و پا کردند، سوگند خوردند، فرزندانی به دنیا آوردند و برایشان اسم گذاشتند، ادامه یافتنِ اضطراب عجیب خواهد بود.
اما در واقع یکی از ویژگیهای عجیبتر رابطه این است که ترس از طردِ جنسی هرگز تمامشدنی نیست. این ترس حتی در افراد کاملاً سالم و عاقل، در روزهای متمادی زندگی ادامه مییابد و پیامدهای مخربی نیز در پی دارد؛ عمدتاً به این دلیل که توجه کافی به آن نمیکنیم و آموزش ندیدهایم که علائم خلاف این مسئله را در دیگری پیدا کنیم. نتوانستهایم راهی سودمند پیدا کنیم که اذعان کنیم چقدر به قوت قلب نیاز داریم و اَنگ هم نخوردهایم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
به هر شیوه که تربیت شویم از جهاتی ناقص خواهد بود. فضای خانه چه بسا سختگیرانه یا خیلی انعطافپذیر بوده است، بیش از حد دغدغهٔ پول وجود داشته یا اینکه به قدر کافی به مادیات توجه نشده بوده است. چه بسا فضای خانواده خفهکننده بوده یا دوری و فاصلهٔ عاطفی وجود داشته است. زندگی خانوادگی ممکن است بهشدت اجتماعی یا به خاطر عدم اعتمادبهنفس با محدودیت همراه بوده است. فرآیند تبدیل شدن از یک نوزاد به انسانی عاقل و بالغ هیچگاه فرآیندی بینقص نیست. همهٔ ما به طریقی دیوانه یا آسیبدیده هستیم. ممکن است کودک آموخته باشد تفکرات و احساسات واقعیاش را بیشتر برای خودش نگه دارد تا در اطراف والدین شکنندهاش بااحتیاط حرکت کند و بعداً در زندگی، همین فرد چه بسا هنوز در رابطهٔ خود تودار و مرموز بماند. این خصیصه در شرایط کودکی حاصل شده است، اما چنین الگوهایی عمیقاً در فرد ریشه دوانده و ادامهدار است. اما عادت کردن و خو گرفتن به معضلات گذشتهٔ زندگیمان سرچشمهٔ دیدگاههای دیوانهوارِ کنونی ما هستند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
به تو نگاه میکنم. خوابیدهای و چشمهایی را که من دوست میدارم بر هم نهادهای. میدانم که پشت این پلکهای بسته نگاهی است که چون بر من افتد سرشار از گلایه و سرزنش میشود. اما من، نه، من مستوجب این سرزنش نیستم: نگذار آن چشمهایی که روزگاری مرا با بیشترین عشقهای جهان نگاه میکردند، حالا کمرم را زیر بار ملامت دو تا کنند.
به آن چشمهای درشت جانداری که همیشه، تا زندهام، الهامبخش شعر و زندگی من خواهند بود بگو که من آنها را شاد و جرقهافکن میخواستهام. به آنها بگو که چه قدر دوستشان دارم، بگو که آنها آفتابند و من آفتابگردان؛ و هنگامی که از من غایبند، چه طور سرگشته و بیچاره و پریشان میشوم.
داستان پریشب را برایشان بگو، که تو نبودی و من کم مانده بود که از یأس و بیچارگی دق کنم.
به آنها بگو که یک لحظه غیبتشان را تاب نمیآورم.
به آنها بگو که سرچشمهٔ مستی و موفقیت من هستند. به آنها بگو که برای کشتن من، برای مردن من، همین قدر کافی است که آتش خشمی از آنها بجهد؛ بگو که برای غرقه کردن من کافی است که تنها و تنها، قطرهٔ اشکی از گوشهٔ آن دو چشم بجوشد.
به آنها بگو!
بهشان بگو که احمد تو، مردی است تنها با یک هدف: خنداندن آن چشمها!
و روزی که بتوانم آن چشمها را از خندهٔ شادی و نیکبختی سرشار ببینم، همهٔ جهان را صاحب شدهام، (…) شدهام!
به آنها بگو!
احمد تو.
با هزارها بوسه برای آن دو تا
و پایینتر: برای آن لبها که به من میگویند:
دوستت دارم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
وجود تو در کنار من، سرچشمهٔ همهٔ شادیها و پیروزیها و کامکاریهاست. اما اگر روزی لبان تو را بیخنده، زبانت را بیسخن و چشمانت را گریان ببینم، ماجرای سیل و آتشسوزی در میان خواهد بود!
بی چشمان تو نمیتوانم زندگی کنم. قصهٔ من و چشمان آیدا، قصهٔ درخت و آب است… به هوش باش که فقط قطرهٔ اشکی از چشمان تو کافی است که درخت را، چون سیل بنیانکنی با خود ببرد!
لبان تو، آتشی است که چراغ مرا روشن و اجاقم را گرم نگه میدارد… فراموش مکن که اگر ساعتی لبان تو بیخنده بماند، آتش سراپای وجود مرا خاکستر خواهد کرد.
یادت باشد. همیشه یادت باشد که من برای خاطر تو زنده ماندهام: کمترین بیمهری تو حتی به قصد شوخی کافی است که پشیمانت کند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
تا به امروز همه چیز را آزمودهای. میدانی که تا چه حد به روی من مسلّطی. تبسمت برای آن که همهٔ شادیهای دنیا را در قلب من سرشار کند کافی است؛ همچنان که قهرت کافی است تا تلخی تمامی بدبختیها را به من بچشاند… دیگر تجربه کافی است؛ شمشیر تو، از هر دو لبش بر وجود من کارگر است، اکنون هنگام آن است که این قدرت و تسلّط را در راه خوبش به کار بزنی: در راه زندگی… تو انگشتر جادوی من هستی: میتوانم از تو در هر راهی مدد بخواهم. میتوانم از تو بخواهم که مرا خاکسترنشین کنی؛ میتوانم از تو بخواهم که مرا در کاخهای افسانهای مسکن بدهی… من از این دو، کدام یک را از تو طلب خواهم کرد؟ مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
جفتی باشیم که هیچ چیز نتواند شکافی میان (مان) ایجاد کند. یکدیگر را بشناسیم و خوب بشناسیم. مردم بد و بیارزش و پست را در خانهٔ ما راه نباشد، در عوض شب و روزمان با موجودات نازنینی بگذرد که مصاحبتشان ارزش زندگی را بالا میبرد.
بگذار تنگنظرها کور شوند،
بگذار بیمایهها و حاسدان دق کنند.
من تو را دوست میدارم، تو را روی چشمهایم مینشانم و در پناه تو، در کنار تو، در دامن تو به دنبال آنچنان زندگی بینظیری میگردم که وقتی عمرم به سر آمد، دست تو را بگیرم، به آب چشمهایمتر کنم و با حسرت بگویم:
«آیدا، آیدای من! کاش این زندگی یک ساعت اقلاً طولانیتر میشد. اقلاً یک ساعت!» من، با تو، در جستوجوی زندگانی آنچنانی هستم.
آنچه به تو قول میدهم، چنان زندگانییی است. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
هر لبخند تو، هر بوسهٔ تو به من آن قدرت را عنایت میکند که کوهی را بر سر کوهی بگذارم.
کافی است که زیر بازوی مرا بگیری و از من بخواهی. به تو ثابت خواهم کرد که عشق، تواناترین خدایان است.
شور زندگی در من بیداد میکند. امروز بیش از هر وقت دیگر زندهام. و نفسی که خون مرا تازه میکند تویی.
شعرهای نوشتهنشدهٔ من نام تو را طلب میکنند؛ و سالهای آینده، سالهایی سرشار از پیروزیها و موفقیتها، سایهٔ تو را بر سر من میجویند. تو آیدای من، دوست و همسر من، یار وفادار من خواهی بود. نام من از تو جدایی نخواهد گرفت و در سایهٔ محبت تو، محبت همهٔ مردم را از آن سوی مرزها به جانب من خواهد آورد. من و تو، ما، با هم به آیندهیی پُر آفتاب لبخند خواهیم زد و هرگز هیچ چیز نخواهد توانست لبان تو را از تبسم بازدارد، زیرا که تو خود بیش از هر کس دیگر میدانی که تنها یک چیز مرا مأیوس و نومید میکند، تنها یک چیز شادی را از دل و روح من میتاراند، و آن دیدن لبان توست که لبخندهیی در آن نباشد، یا چشمانت که شیطنتی در آن جرقه نزند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
احمد، بیاندازه خودم را تنها حس میکنم، اما وقتی تو هستی خوشحالم از این که همهٔ امیدها و آرزوهایم را در حرفهای تو، در وجود تو میبینم و آن وقت احتیاج به هیچ چیز و هیچ کس ندارم فقط خودت، حرفهایت که مرا امیدوار میکند و روح بزرگت کافی است که مرا از این حالت بیرون آورد. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای کوچولوی من!
زندگی من دیگر چیزی به جز تونیست. خود من هم دیگر چیزی به جز خود تو نیستم. چهرهات تمام زندگی مرا در آینهٔ واقعیت منعکس میکند و این واقعیت آن قدر عظیم است که به افسانه میماند.
تو را دوست دارم؛ و این دوست داشتن، حقیقتی است که مرا به زندگی دلبسته میکند.
همهٔ شادیهایم در یک لبخند تو خلاصه میشود؛ و کافی است که تو قیافهٔ ناشادی بگیری تا من همهٔ شادیها و خوشبختیهای دنیا را در خطوط در هم فشردهٔ آن چهرهیی که خدا میداند چه قدر دوستش میدارم گم کنم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اگر میدانستی چه قدر محتاج نوازشهای تو هستم! اگر میدانستی چه قدر مشتاق آنم که با من سخن بگویی، به من بگویی که مرا دوست میداری، به من بگویی که خوشبختی، به من بگویی که چه فکر میکنی، چه میخواهی، و فردای طلایی مشترکمان را چه جور میبینی… افسوس آیدای کوچک من، کاش میدانستی که حاضرم به جای هر دقیقه که با من از قلبت سخن بگویی، یک سال از عمرم را بدهم. کاش میتوانستی حدس بزنی که چه قدر دوست میدارم با زبان خودت از محبت خودت با من حرف بزنی… دهان و لبانت به قدر چشمها و دستهایت دوستم ندارند: دستان مهربانت دستهای مرا میان خود میگیرند و چشمهای عجیب تو (که برای توصیف آنها کلمهٔ «زیبا» کافی نیست) مرا زیر نوازش نگاههایت به خواب میبرند؛ اما لبانت… نه! آنها نه با کلمهیی و نه با بوسهیی… نه! آنها با من یگانه نیستند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
من با توفان زندهام، توفانی از نوازشها و جملهها. من عشق و امید و زندگیام را در توفانهای پُر صدا و پُر فریاد بازمییابم.
این سکوت وحشتانگیز کافی است؛ آن را بشکن!
یأسی را که با این سکوت مدهش به وجود آوردهیی از من دور کن! من حساستر از آنم که تصور کنی بتوانم در چنین محیط نامساعدی زنده بمانم…
آیدای من! تو را به خدا! عشقت را فریاد کن تا باور کنم. پیش از آن که من از وحشت این سکوت دیوانه شوم، عشقت را فریاد کن، با من سخن بگو، حرف بزن، حرف بزن، حرف بزن، شور و حرارت بده تا من از یأسی که مرا در بر گرفته آزاد شوم… حرف بزن! پیش از آن که در کمال یأس و پریشانی به خود تلقین کنم که «نه! عشق نیست، و من تنها بازیچهیی بودم» حرف بزن؛ این تنها راه نجات من است: حرف بزن آیدا! مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
برای شناختن یک شهر لازم نیست با اتوبوسهای گردشگری خیابونها رو بگردی، کافیه به ایستگاههای قطار و بازارهای روز بری تا همهچی دستت بیاد. با هم بودن آنا گاوالدا
همیشه دلیلهای دیگری وجود داشت، بهانههای دیگر تا به یاد او بیفتم. خدا میداند چند بار با قلبی پیچ و تاب خورده در خیابان برگشتم چراکه فکر میکردم قسمتی از اندام او را دیدهام یا صدایش را شنیدهام یا موهایش را از پشت… تصور میکردم دیگر به او فکر نمیکنم اما کافی بود لحظهای در محلی اندکی آرام، تنها شوم تا دوباره یاد او به سراغم بیاید. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
هنگام شام، همه سرحال هستند. هیچکس آنقدر ننوشیده که تلوتلو بخورد. یک آدم مست کافی است تا مهمانی به گند کشیده شود. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
اصلا برایش قابل درک نبود که او شخصا یک هنرمند نیست و ابزار لازم برای هنرمند شدن را نیز در اختیار و در وجودش ندارد و نمیتواند با افراد هنرمند نیز ارتباط برقرار کند. طبیعی است در چنین شرایطی آنها متوسل به حربه ی جنجال و تحریف میشوند و چرندگویی میکنند؛ آن هم در حضور دختران زیبا و جوان که هنوز به اندازه ی کافی دارای تجربه نیستند و زودباورند و ممکن است هر آدم بهدردنخوری را ستایش کنند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
مشکل شما مردم این است که به اندازه ی کافی نمیخندید. قصر آبی لوسی ماد مونتگمری
هر روز ساعت پنج صبح بیدار میشود. وقت این را که بخواهد بیشتر بخوابد ندارد، هر ثانیه حساب میشود. روزش درجهبندی شده است، مثل این ورقهای کاغذ که موقع برگشتن به خانه برای کلاسهای ریاضی بچهها میخرد. زمان بیخیالی مدتهاست که گذشته است و به دوران قبل از کار، بچهداری و مسئولیت مربوط میشود. آن زمان یک اشاره کافی بود تا مسیر روزش را عوض کند: «نظرت چیه که فلان کار رو بکنیم؟… نظرت چیه که یه سفر بریم فلان جا؟… بریم فلان جا؟…» حالا دیگر همهچیز برنامهریزیشده، سازماندهیشده و از قبل تعیینشده است. دیگر کاری بدون برنامهٔ قبلی ندارد، نقشش را یاد گرفته و هر روز، هر هفته، هر ماه و در تمام طول سال آن را بازی و تکرار کرده است. مادر خانواده، مدیر ارشد، زن جذاب، زن ایدهآل، زن شاغل، برچسبهایی از این دست که مجلههای بانوان به پشت زنانی که شبیه او هستند میچسبانند و مثل ساکهایی روی شانههایشان سنگینی میکند. بافته لائتیسیا کولومبانی
به حد کافی پول برای تسویه حساب با کسانی که تا به حال مراقب من بوده اند، هست. لطفا بقیه ی پول را در راه بهبود شرایط انسانهای محکومی صرف کنید که در سلولهای زندان به انتظار اعدام به سر میبرند. مرگ خوش آلبر کامو
باید به ایمیل بسنده کنم و ایمیل هم کافی نیست. از تکیهکردن به کلمات خستهام. پرمعنیاند، بله؛ ولی خالی از احساساتاند. نوشتن برای او، به دیدن صورتش موقع شنیدن داستان، هیچ شباهتی ندارد. دیدن جوابش هم شبیه شنیدن جواب با صدای او نیست. من همیشه شکرگزار تکنولوژی بودهام؛ ولی حالا انگار گره جدایی را در تاروپود هر رابطهٔ الکترونیکیای حس میکنم. میخواهم پیش او باشم. این مرا میترساند. آن حس راحتی بابت رهابودن از همهچیز و همهکس، دارد از من گرفته میشود؛ چون دارم با حس راحتی بزرگتری بهنام «حضور» آشنا میشوم. هر روز دیوید لویتان
این تنهایی شباهتی به هیچکدام از آنها ندارد. این تنهایی، جنس متفاوتی دارد. باعث میشود بدن را خوب حس کنی؛ ولی از آن برای پرتکردن حواس و ذهنت استفاده نمیکنی. قدمبرداشتنش با هدف است؛ ولی عجلهای در کار نیست. صحبت میکنی؛ ولی نه با شخصی در کنارت، بلکه با تمام عناصر. عرق میکنی و بدنت درد میگیرد و بالا میروی و دقت میکنی که سُر نخوری و زمین نخوری و خیلی گم نشوی؛ ولی بهقدر کافی گم شوی. هر روز دیوید لویتان
اگر خودم را به اندازه کافی سرزنش کرده بودم، به این طرف و آن طرف نمیرفتم که دیگران را سرزنش کنم. بعضی چیزها درخور شرح و بسط نیست؛ ولی ما شرح و بسطشان میدهیم. نمیتوانیم این کار را نکنیم. آدمکش کور مارگارت اتوود
اگر فقط یک چیز را خوب یاد گرفته باشم، همین است که همهٔ ما فقط میخواهیم همهچیز خوب باشد. ما حتی آرزوی اوضاع فوقالعاده و حیرتانگیز و چشمگیر را هم نداریم. همه صرفاً با «خوب» راضی میشویم؛ چون بیشترِ اوقات همان خوب هم کافی است. هر روز دیوید لویتان
خیلی بی شیله پیله بودیم. هرگز چیزی یاد نگرفته بودیم، چون رنی ما را لوس کرده بود. فکر میکرد کافی است مردم بدانند ما کی هستیم. نباید با چرب زبانی و نوازش و چشمک زدن توجه مردان را جلب کنیم. آدمکش کور مارگارت اتوود
یک اقدام کوچک درصورتیکه بهاندازهٔ کافی تکرار شود، تاثیر زیادی خواهد داشت. عادتهای اتمی جیمز کلیر
وقتی خیلی سفتوسخت به یک هویت پیوند بخورید، شکننده خواهید شد. کافی است آن هویت را از دست بدهید تا خودتان را ببازید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
نقطهٔ مطلوب تمایل در جایی رخ میدهد که همهچیز ۵۰. ۵۰ بین موفقیت و شکست تقسیم شده باشد. نیمی از اوقات به آنچه میخواهید میرسید. نیمی از اوقات اینگونه نمیشود. باید بهاندازهٔ کافی «پیروزی» داشته باشید تا بتوانید رضایتمندی را تجربه کنید و البته بهاندازهٔ کافی «بخواهید» تا میل در وجودتان ایجاد شود. عادتهای اتمی جیمز کلیر
اگر دوست دارید بر یک عادت مسلط شوید، نکتهٔ کلیدی، تکرار است، نه اینکه دنبال ایدهآل باشید. لزومی ندارد که تمامی ویژگیهای یک عادت جدید را ترسیم کنید. صرفا کافی است آن را تمرین کنید. این اولین برداشت ما از قانون سوم است: کافی است که خودتان را وارد کار کنید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
به عادتهایتان زمان و فضا بدهید تا در دنیای شما زندگی کنند. هدف این است که با تکرارهای کافی، بحث زمان و موقعیت مکانی کاملا برایتان جا بیفتد، بهگونهای که بتوانید کار درست را در زمان درست انجام دهید، حتی اگر نتوانید دلیلش را توضیح دهید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- با تمرین کافی، مغز شما میتواند بدون تفکر خودآگاه، سرنخهای منتج به خروجیهای معین را شناسایی کند.
- وقتی عادتهایمان خودکار شدند، دیگر به کاری که انجام میدهیم توجه نمیکنیم.
- پروسهٔ تغییر رفتار همواره با آگاهی آغاز میشود. باید ابتدا عادتهایتان را بشناسید تا بتوانید آنها را تغییر دهید.
- روش «اشاره و فراخوان» با بیان شفاهی اقدامات، موجب افزایش آگاهی شما نسبت به عادتهای ناخودآگاهتان میشود.
- کارت امتیازی عادتها، رویکردی ساده است که میتوانید از آن برای کسب آگاهی بیشتر نسبت به رفتارتان بهره بگیرید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- عادت، رفتاری است که بهاندازهٔ کافی تکرار شده و به شکل خودکار انجام میگیرد.
- هدف غایی عادتها، حل مسائل زندگی با صرف کمترین انرژی و تلاش ممکن است.
- هر عادت میتواند به حلقهٔ بازخوردی تجزیه شود که چهار مرحله را در خود دارد: سرنخ، تمایل، پاسخ و پاداش.
- چهار قانون تغییر رفتار، یک سری قوانین ساده هستند که میتوانیم از آنها برای ایجاد عادتهای بهتر بهره بگیریم. آنها عبارتاند از:
(۱) آن را شفاف و آشکار کنید؛
(۲) آن را جذاب کنید؛
(۳) آن را ساده کنید؛
(۴) آن را رضایتبخش کنید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
بذار چیزی رو بهت بگم ماری، زمینی که روش ایستادیم به اندازه ی کافی سفت هست، اما اگر اتفاقی بیفته ممکنه زیر پاتو خالی کنه و وقتی زیر پات خالی بشه، دیگه شانسی نداری؛ همه چیز تغییر میکنه. تنها کاری که میتونی بکنی، اینه که تنها در تاریکی زندگی کنی. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
زیبایی تو غرق میکند مرا، غرق میکند هستهی مرا. زیبایی تو چون مرا بیتاب میکند، محو میشوم آنچنان که هیچگاه در برابر مردی محو نگشتهام. من با همهی مردان، و خودم، فرق داشتم، اما میبینم در تو بخشی از من را که تویی. تو را در خودم حس میکنم؛ صدای خودم را حس میکنم که سنگینتر میشود، انگار که درمینوشیدم تو را، و هر رشتهی ظریفی از همانندیِ ما چنان جوش خورده با آتش که دیگر کسی تشخیص نمیدهد شکافی را. سابینا آنائیس نین
هنر مهارت تبدیل یک فکر انتزاعی به شیئی مادی است، یافتن شیوهای برای اینکه فکری ملموس و واضح شود. درست مانند مذهب که هدف عیسامسیح این بود که مفهوم دور و مبهم خدا میتواند به زندگی معمولی مرتبط شود، به همین طریق هم هنر سکولار میتواند در آن لحظهای که آدم توتفرنگیها را در کاسه میریزد، یا برای رفتن به مهمانی لباس میپوشد، تفکر مبهم و دور مفتخر بودن به وطن را بگیرد و آن را به واقعیتی عینی تبدیل کند.
تکرار نکتهٔ کلیدی اینجاست: فقط اگر روحِ چیزی را بارها و بارها ببینیم این شانس را دارد که ما را تحتتأثیر قرار دهد. وقتی به کودکستان میرویم و بعدازظهر که به خانه بازمیگردیم، وقتی چراغهای خیابان روشن میشود و وقتی شام را آماده میکنیم، باید با آن در تماس باشیم. بازدید سالی یکی دوبار از موزه برای تحققبخشیدن به وعدههای هنر کافی نیست. هنر همچون درمان آلن دوباتن
حتا وقتی کارمان کاملاً ارزشمند و روی غلتک است، محتمل است که احساس کنیم تکراری است، چیزی الهامبخشمان نیست، به اندازهٔ کافی از کارمان قدردانی نمیشود و دستمزد پایینی داریم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
با توسعهٔ اقتصاد، آرزوی دردسرسازی در بسیاری از تحصیلکردهترین و باانگیزهترین کارگرانش ایجاد میشود. دیگر اینکه شغل صرفاً نقش امرارمعاش داشته باشد کافی نیست؛ همچنین باید به طرز ایدهآلی معنادار هم باشد. جستوجو برای معنای بزرگتر در کار ممکن است چنان نیرومند باشد که بتواند ما را به سمت تغییرمسیرهای شدید و ظاهراً بیپروا در شغلمان بکشاند؛ ممکن است باعث شود مشاغل با درآمد خوب و امن را در جستوجوی کارهایی رها کنیم که پاسخ دقیقتری هستند برای برخی از نیازهای درونی و نیمهتمام خاص درون ما که به آن «معنادار» میگوییم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
در قرن هجده آلمان، گوته و شیلر هر دو به داشتن درآمد خوب اهمیت زیادی میدادند (۹۸). افتخار تنها چیزی نبود که به آن اهمیت میدادند و اینکه بتوانند در یک خانهٔ شایسته زندگی کنند یا غذای خوب بخورند بهنظرشان بیربط نمیرسید؛ بااینحال، تا جایی که به قدر کافی پول در اختیار داشتند که احساس امنیت کنند، فکر نمیکردند هر اقدام جسورانهای باید صرفاً در قالب سود اقتصادی ارزیابی شود. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یک ویژگی اساسی تجربهٔ انسانی این است که درحالیکه خودمان را از درون میشناسیم و درکی بیواسطه و بدیهی از اینکه چه شکلی هستیم داریم، دیگران را فقط از بیرون میبینیم. ممکن است به آدمها احساس نزدیکی کنیم، ممکن است آنها را بهخوبی بشناسیم، اما همچنان شکافی میان ما میماند؛ بنابراین حس کردن فردیّت توأم است با اندک کیفیتی از جدایی و تفاوت نسبت به همهٔ آدمهای دیگر. آنچه میبینیم که برای دیگران رخ میدهد لازم نیست برای خودمان هم اتفاق بیفتد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
اگر قرار بود از عکس بپرسیم که ایراد جهان در چیست، ممکن بود اینطور جواب بدهد که «بهاندازهٔ کافی باغ ژاپنی ندارید» هنر همچون درمان آلن دوباتن
این ترس وجود دارد که زیبایی ما را کرخت خواهد کرد و باعث میشود در برابر بیعدالتیهای اطرافمان به اندازهٔ کافی منتقد و گوشبهزنگ نباشیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
عدهٔ کمی از ما به قدر کافی از توازن برخوردار هستند. تاریخچهٔ روانشناختی ما و روابط و روزمرههای کاریمان به این معناست که احساساتمان میتوانند شدیداً به سمتی یا سمت دیگر تمایل پیدا کنند؛ به عنوان مثال، ممکن است زیادی ازخودراضی، ناامن، متکی، مشکوک، جدی یا خجستهدل باشیم. هنر میتواند ما را با دوزهای غلیظی از حالتهایی که فاقدشان هستیم در تماس قرار دهد و بنابراین قدری تعادل را به خود درونمان بازگرداند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
احساس میکرد یک شاهکار تَک به اندازهٔ کافی قادر به تغییر واقعیت نخواهد بود و فقط اگر ارزشهای درست در اشیای روزمره نفوذ میکردند رفتار انسان به سمتی تغییر مییافت که او آرزویش را داشت؛ او میخواست با بچههایمان شوختر و مهربانتر باشیم، کمتر دربارهٔ تفاوتهای طبقاتی قضاوت کنیم و بیشتر از جنسیت خودمان رضایت داشته باشیم؛ بهعلاوه او احساس میکرد نوع درست مبلمان بخش مهمی از هر نقشهای برای تغییر انسانیت در این جهات است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
تعادل نداریم و بهترین وجوهمان را دیگر نمیبینیم. فقط یک نفر نیستیم. از خودهای متعددی ساخته شدهایم و تشخیص میدهیم که بعضی از این خودها از بعضی دیگر بهتر هستند. خودهای بهترمان را اغلب به طور اتفاقی میبینیم و آن هم وقتی که دیگر بسیار دیر است؛ در ارتباط با بزرگترین آرزوهایمان از ضعف اراده در رنجایم. نه اینکه ندانیم چهطور رفتار کنیم، صرفاً نمیتوانیم براساس بهترین بینشهای گاهگاه خود عمل کنیم؛ چون به اَشکالِ بهاندازهٔ کافی قانعکنندهای در اختیار ما نیستند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هنر میتواند از طریق یادآوریهای بهموقع و شهودی دربارهٔ تعادل و خوبی که هیچوقت نباید فرض کنیم به اندازهٔ کافی دربارهشان میدانیم کمک کند در وقتمان صرفهجویی کنیم؛ و زندگیمان را نجات دهیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
بوکفسکی در جایی نوشت، «ما همه خواهیم مرد، همگی ما. عجب سیرکی! همین به تنهایی باید کافی باشد تا همدیگر را دوست داشته باشیم، ولی اینطور نیست. ما از مسائل بیاهمیت زندگی وحشتزده و ویران میشویم. ما در هیچوپوچ زندگی غرق شدهایم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
تعهد به شما آزادی میدهد چون دیگر توجهتان به چیزهای بیاهمیت و بیهوده جلب نمیشود. تعهد به شما آزادی میدهد چون توجه و تمرکزتان را تقویت میکند و آنها را به سمت عوامل سالم و شادیبخش هدایت میکند. تعهد تصمیمگیری را آسانتر میکند و ترس از بینصیب ماندن را از بین میبرد؛ اگر بدانید آنچه هماکنون دارید به اندازهٔ کافی خوب است، دیگر چرا باید باز هم دنبال چیزهای بیشتر و بیشتر و بیشتری باشید؟ تعهد به شما اجازه میدهد که به دقت بر چند هدف بسیار مهم تمرکز کنید و به درجهٔ موفقیت بالاتری دست یابید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
قربانیها و نجاتدهندهها هر دو از یکدیگر برای دستیابی به سرخوشیهای عاطفی استفاده میکنند. همچون اعتیاد به یکدیگر است. جالب اینجاست که این اشخاص وقتی با افراد سالم از لحاظ عاطفی آشنا میشوند، اغلب احساس بیمیلی میکنند یا پیوند عاطفی میانشان برقرار نمیشود. آنها افراد سالم و قوی از لحاظ عاطفی را رد میکنند، چون مرزبندیهای روشن افراد قوی، به اندازهٔ کافی هیجانانگیز نیست تا سرخوشیهای مداوم لازم را برای فرد حقبهجانب تأمین کند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
اجتناب از شکست، چیزی است که وقتی بزرگتر شدیم یاد میگیریم. مطمئنم که قسمت بزرگی از آن از سیستم آموزشیمان نشئت میگیرد که بر اساس عملکرد قضاوت میکند و کسانی را که عملکرد خوبی نداشته باشند مجازات میکند. بخش بزرگ دیگری از آن، از والدین سرزنشگر یا انتقادگری میآید که اجازه نمیدهند بچههایشان به اندازهٔ کافی مرتکب خطا شوند، و آنها را به خاطر امتحان کردن چیزی جدید یا برنامهریزی نشده تنبیه میکنند. علاوه بر اینها، رسانههای جمعی را هم داریم که ما را پیوسته در معرض موفقیت درخشان پشت موفقیت درخشان قرار میدهند. درحالیکه هزاران ساعت کار کسلکننده و طاقتفرسا را که برای دستیابی به آن موفقیت لازم بوده است، نشان نمیدهند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
اعتقاداتی از این دست که من به اندازهٔ کافی جذاب نیستم پس چرا به خودم زحمت بدهم، رئیسم آدم مزخرفی است پس چرا به خودم زحمت بدهم و… طراحی شدهاند تا راحتی متوسطی در لحظه به ما بدهند، اما خوشحالی و موفقیت بیشتر در آینده را از ما میگیرند. اینها راهبردهای طولانیمدت خیلی بدی هستند و با وجود این ما به آنها متوسل میشویم چون فرض میکنیم که حق با ماست، چون فرض میکنیم از قبل میدانیم قرار است چه اتفاقی بیفتد. به عبارت دیگر، فرض میکنیم که میدانیم پایان قصه چیست. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
لذت خیلی هم عالی است، اما اگر زندگیتان را حول آن به عنوان یک ارزش اولویتبندی کنید چیز وحشتناکی است. از هر معتادی که میخواهید، بپرسید که پیگیری لذت چه عاقبتی برایش داشته است. از زناکاری که خانوادهاش را متلاشی کرده و فرزندانش را از دست داده است، بپرسید که آیا لذت در نهایت او را به خوشحالی رسانده است یا نه. از کسی که تا حد مرگ پرخوری کرده است بپرسید که آیا لذت به حل مشکلاتش کمکی کرده است یا نه.
لذت خدایی دروغین است. تحقیقات نشان داده است کسانی که انرژیشان را بر لذتهای ظاهری متمرکز میکنند، در نهایت مضطربتر، و از لحاظ احساسی نامتعادلتر و افسردهتر میشوند. لذت سطحیترین شکل رضایت در زندگی است و از این رو دسترسی به آن آسان است و از دست دادن آن هم از همه راحتتر.
با وجود این، لذت چیزی است که بیستوچهارساعته و در هفت روز هفته تبلیغ میشود. چیزی است که برایمان مهم است. چیزی است که از آن برای کرخت کردن و منحرف کردن افکارمان استفاده میکنیم. اما لذت، گرچه تا اندازهای معین در زندگی لازم است، به تنهایی کافی نیست.
لذت دلیل خوشحالی نیست، بلکه اثر آن است. اگر سایر ارزشها و معیارها را درست انتخاب کنید، لذت به طور طبیعی و به عنوان یک محصول جانبی ظاهر خواهد شد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
لایهٔ دوم پیاز خودآگاهی، توانایی پرسیدن این است که چرا احساسات بخصوصی پیدا میکنیم.
سؤالات چرایی دشوار هستند و اغلب ماهها یا حتی سالها طول میکشد تا به طور یکپارچه و دقیق به آنها پاسخ داد. بیشتر مردم لازم است پیش نوعی روانشناس بروند صرفاً برای اینکه این سؤالات را برای اولین بار بشنوند. چنین سؤالاتی مهم هستند، چون آنچه را به عنوان موفقیت یا شکست میبینیم روشن میسازند. چرا احساس عصبانیت میکنید؟ آیا به این خاطر است که در دستیابی به هدف شکست خوردهاید؟ چرا احساس سستی و بیانگیزگی میکنید؟ آیا به این خاطر است که حس میکنید به اندازهٔ کافی خوب نیستید؟ هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
مشکلات هیچوقت متوقف نمیشوند. صرفاً تغییر میکنند یا بهروز میشوند.
خوشحالی بهدنبال حل کردن مشکلات به دست میآید. کلمهٔ کلیدی در اینجا حل کردن است. اگر از مشکلاتتان فرار میکنید یا احساس میکنید که هیچ مشکلی ندارید، در این صورت فقط خودتان را میآزارید. اگر حس میکنید مشکلاتی دارید که نمیتوانید حل کنید، به همین ترتیب باعث میشود احساس بدبختی کنید. نکتهٔ سرّی، حل کردن مشکلات است، نه اینکه اصلاً مشکلی نداشته باشیم.
برای اینکه خوشحال باشیم نیاز به چیزی داریم که بتوانیم حل کنیم. به همین خاطر خوشحالی نوعی عمل است؛ فعالیت است، نه چیزی که همینطوری به شما عطا شود، نه چیزی که به طور جادویی در مقالهٔ ده مورد برتر در هافینگتن پست کشف کنید یا از هر مرشد و معلمی بیاموزید. خوشحالی ناگهان سبز نمیشود. وقتی پول کافی به دست آوردید که اتاق جدیدی به خانهتان اضافه کنید، خوشحالید. خوشحالی در هیچ مکان، ایده، شغل یا کتابی چشم به راه شما ننشسته است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
تمام کودکی پسر به همین صورت گذشت. اما با وجود تمام تجملات و ثروتهای بیپایان، پسر به مردی جوان و ناراضی تبدیل شد. خیلی زود، تمام تجربههایش برایش پوچ و بیارزش جلوه کرد. مشکل این بود که پدرش هرچه به او میداد، باز هم به نظر کافی نمیآمد، و هیچوقت به نیازهایش پاسخی نمیداد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
تنها مرهمِ اندوه خاطره است؛ تنها تسکین دردِ فقدان کسی، اذعان به زندگیای است که پیش از این وجود داشته است. بهیاد آوردن دیگران آنها را برنمیگرداند و خاطرات، بهتنهایی برای جبران امکانات ازدسترفتهٔ زندگیِ کسی که خیلی جوان ازدنیارفته کافی نیست. اما یادآوری خاطرات، اساس بدنهٔ ترمیم است. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
هیچ تردیدی دربارهٔ جاودانگی قدرت، ثروت و موقعیت اجتماعی وجود نداشت اما حالا میدید که فقط گذشت پانزده سال از ورشکستگی و ویرانی مالی کافی است تا تمام عمارتها، کارخانهها، نام و القاب و آثار و نشان یک دودمان برای همیشه از چهرهٔ زمین محو شود. سایه باد کارلوس روییز زافون
زندگی به خودیِ خود، به اندازهٔ کافی شکنجهگر داره. دیگه نیازی نیست که بهعنوان شغل دوم در مقام بازپرس دادگاههای انگیزیسیون دور شهر بچرخی و علیه خودت اقامهٔ دعوی کنی. سایه باد کارلوس روییز زافون
هیچکس دربارهٔ زنها چیز زیادی نمیدونه، حتی خودشون. بهنظر من فروید هم نمیتونه ادعا کنه که دربارهٔ زنها زیاد میدونه. با این حال میشه اونها را به چیزی مثل الکتریسیته تشبیه کرد. فقط کافیه این جریان به نوک انگشتانت برسه تا تمام وجودت به لرزه دربیاد. سایه باد کارلوس روییز زافون
آدمها ذاتاً تمایل دارن زندگی را پیچیدهتر کنن. انگار خودِ زندگی بهتنهایی و به اندازهٔ کافی چیز پیچیدهای نیست. سایه باد کارلوس روییز زافون
ما هر روز چیزهایی رو انتخاب میکنیم،بعضی خوب و بعضی از اونها بد. و اگه به اندازه کافی قوی باشیم،پیامد اونها رو میپذیریم. راستش رو بگم،وقتی مردم از خوشبختی حرف میزنن،من منظورشون رو درست درک نمیکنم. لحظههای لذت و خنده وجود داره،آرامش دوستانه،ولی خوشبختی پایدار؟اگر هم وجود داشته باشه،من کشفش نکردم. ارباب کمان نقرهای دیوید گمل
همیشه امیدواریم آدمها و عادتهایی که دوستشون داریم هیچوقت نمیرن و تموم نشن، نمیفهمیم تنها چیزی که اون رفتارها رو سالم و بینقص نگه میداره، ترک ناگهانی اونهاست، بدون هیچ جانشین یا تغییری، قبل از اینکه اونها بتونن ما رو به حال خودمون رها کنن یا ما اونها رو. هر چیزی که ادامه پیدا میکنه بد میشه، ما رو خسته میکنه، بهش پشت میکنیم، دلزدن و فرسودهمون میکنه. چه بسیار افرادی که زمانی جونمون به جونشون بسته بود اما کنار رفتن. چه بسیار روابطی که ضعیف شدن و بیهیچ دلیل محکم یا واضحی از بین رفتن. تنها کسایی که ما رو رها و ناامید نمیکنن اونهایی هستن که از ما چیزی بردن. تنها کسایی رو که رها نمیکنیم اونهایی هستن که ناگهان ناپدید میشن و فرصتی ندارن که برای ما درد و ناامیدی بیارن. موقعی که این اتفاق میافته موقتاً مأیوس میشیم، چون فکر میکنیم میتونستیم زمان طولانیتری کنارشون باشیم، بدون هیچ تاریخ انقضای قابل پیشبینیای. این اشتباه و البته قابل درکه. تداومْ همهچیز رو تغییر میده. مثلاً چیزی که دیروز برامون جالب بوده امروز ممکنه باعث رنج و عذابمون باشه. واکنش ما به مرگ نزدیکانمون مشابه واکنش مکبث به خبر فوت همسرشه. به شکل معماگونهای جواب میده «باید از این به بعد میمُرد» این یعنی «باید جایی در آینده میمُرد، بعداً». یا شاید هم معنای سادهتری مثل این داشته باشه، «باید کمی بیشتر منتظر میموند. باید ادامه میداد.» منظورش لحظهی دقیق مرگ نیست، بلکه لحظهی انتخاب شده است. خب حالا لحظهی انتخاب شده چیه؟ لحظهای که هیچوقت به نظر نمیرسه کاملاً درست باشه. همیشه فکر میکنیم چیزی که خوشحالمون کنه و بهمون لذت بده، هر چیزی که ما رو آروم کنه و بهمون کمک کنه، هر چیزی که ما رو به جلو هل بده، باید کمی بیشتر عمر کنه؛ چند ساعت، چند هفته، چند ماه، یک سال. همیشه فکر میکنیم چیزها یا آدمها چه زود تموم میشن، هیچوقت فکر نمیکنیم لحظهی درستی وجود دارن. همین لحظهای که میگیم «خوبه، کافیه. تا همینجا بسه. از حالا به بعد هر اتفاقی میخواد، بیفته. اتفاق بد، وخیم، سیاه.» هیچوقت جرئت نمیکنیم اونقدر پیش بریم که بگیم «گذشتهها گذشته، حتی اگه گذشتهی ما باشه.» برای همینه که پایان چیزها دست خودمون نیست، چون اگه اینطور بود همهچیز تا ابد ادامه پیدا میکرد. چرک و آلوده میشد و هیچ موجود زندهای هیچوقت نمیمُرد. شیفتگیها خابیر ماریاس
بعضیها حتی بیمنظور ما را میخندانند. مهمترین دلیلش آن است که حضور لذتبخشی دارند. بنابراین، به سادگی از دیدنشان و بودن در کنارشان به وجد میآییم. کافی است سراپا گوش شویم. حتی اگر حرف جالبی نزنند یا چرند بگویند باز هم به نظرمان جالب است. شیفتگیها خابیر ماریاس
وقتی آدم به اندازه ی کافی از زندگی اش فاصله میگیرد تازه متوجه میشود چه چیزهایی دارد پرنده من فریبا وفی
طبیعت یک آینه است، شفافترین آینهها، کافی است آدم به آن نگاه کند. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
جهان را مینگرم. گذشته را و هم اینک و آینده را. بی نفع و طرف نیستم و محدود هستم بر زمان و بر مکان…
من ،محدود به منم!
دیدگانم را بر همه چیز میچرخانم،گوشهایم سنگین نیست اما معرفتم که ضعیفی قدرتمند هستم.
جهان برای من ،آفریده شده است و من برای جهان. این را درک کرده ام و اینک بدان اقرار میکنم…
گمان مکن که چنین اقراری کاری آسوده است؛هزاران سال و قرن و روز و ماه نیز برای درک چنین اقراری ناکافیست! . اشوزدنگهه (اسطوره هماکنون) آرمان آرین
خجالتآور است تماشای کسی که آخر عمری خود را موشکافی میکند و به این نتیجه میرسد تنها چیزی که با خود به گور میبرد شرمِ زندگی نکردن است. جزء از کل استیو تولتز
وقتی از بیشتر زنان میخواهم چیزهایی را نام ببرند که در فهرست اولویتهایشان قرار دارند، بدون هیچ مشکلی میتوانند آنها را ردیف کنند: بچهها، شریک زندگی، کار، اعتقاد و…. ترتیبها ممکن است تغییر کند، اما خود موارد بهندرت تغییر میکنند. میدانید بدون اینکه نظر زنهای دیگر را بپرسم به نظرم چه چیز دیگری بهندرت تغییر میکند؟ اینکه زنان خودشان را واقعا در اولویت قرار دهند. شما باید اولین اولویت خود باشد! بهاندازه کافی میخوابید؟به اندازهی کافی آب میخورید؟ تفذیه مناسب دارید؟ اگر مراقب خودتان نباشید، نمیتوانید به خوبی از دیگران مراقبت کنید. همچنین، یکی از بهترین راهها برای اینکه مطمئن شوید تلاش نمیکنید از مشکلاتتان فرار کنید این است مستقیم با آنها روبهرو شوید. صورتت را بشور دختر جان ريچل هاليس
جامعه به اندازهی کافی نمیداند که این بلوغ ارضا نشدهی اراده به همان اندازه خطرناک است که بلوغ ارضا نشده جنسی. یک ملت تندرست همیشه نیاز به هدفی برای تلاشهای خود دارد. اگر هدف شریفی به وی ندهند، هدف رذیلانهای در پیش خواهد گرفت جنایت بهتر از خلاء تهوعانگیز یک زندگی است که بارور نشده خشک میگردد! جان شیفته 3و4 (2 جلدی) رومن رولان
برای انجام دادن کار خوب، فقط باور اینکه حق با توئه و انگیزههای درستی داری، کافی نیست. رویای جورج ار اورسلاکی لوگوین
آدم هایی که در عمرشان از پس حل کردن چیزی بر آمده بودند معمولا پشتکار زیاد داشتند و کمی هم خوش شانسی. اگر به اندازه ی کافی پا فشاری میکردی معمولا شانس هم به دنبالش میآمد. خیلی از آدمها نمیتوانند منتظر شانس بمانند،پس تسلیم میشوند. عامه پسند چارلز بوکفسکی
خاورمیانه جغرافیای شورانگیزی است. کافی است پایت به آن برسد تا در شوریدگیها و حتی خشونتش سهیم شوی. اما خشونت غربِ متجدد با انواع دیگر خشونت فرق میکند، چون خودانگیخته نیست. بلکه دقیقا برنامه ریزی شده است. استعمار غرب این خشونت را به خاورمیانه کشاند و پروژه صهیونیستی ادامهاش داد. خشونتهای فلسطینیها چیز دیگری است: یک شوریدگی. و شوریدگی آتشی است که در جا شعله میکشد و درجا خاموش میشود؛ طرح نیست، بلکه تجربهای است آنی که باید زندگیاش کرد، و پیوندش با دین و تمام پیامدهایش جداییناپذیر است. در عوض، صهیونیسم یک برنامه است که الزاماً از دین جدا میشود تا با طرح غیردینی غرب، که در خشونتش سهیم است، سازگاری پیدا کند. سر هیدرا کارلوس فوئنتس
دکتر دانیکا فریاد کشید: «عجب دروغ گوی کثیف نابه کاری! نباید به کسی میگفت. بهت گفت چه جوری میتونم بهت مرخصی بدم؟» «فقط کافیه یه تیکه کاغذ رو پر کنی و بگی که من در آستانه ی فروپاشی عصبی ام، بعد هم کاغذ رو بفرستی به لشکر. دکتر استابز تمام مدت داره توی گردان خودش به سربازها مرخصی میده، چرا تو نتونی؟» دکتر دانیکا با پوزخند جواب داد «و بعد از این که استابز به شون مرخصی میده چی میشه؟ بلافاصله برمی گردن به وضعیت جنگی، مگه نه؟ و دوباره روز از نو روزی از نو. مسلمه که میتونم یه برگه رو پر کنم و بنویسم که برای پرواز مناسب نیستی. ولی یه تبصره داره.» «تبصره ی 22؟» «دقیقا. اگه از وضعیت جنگی معلقت کنم لشکر باید کارم رو تایید کنه که نمیکنه. یک راست برت میگردونن سر وضعیت جنگی، اون وقت چی به سر من میآد؟ احتمالا میفرستندم اقیانوس آرام. نه، ممنون. حاضر نیستم سر تو خطر کنم. تبصره 22 جوزف هلر
برای از بین بردن دیگری، یا دست کم کشتن روح او، راههای گوناگونی وجود دارد و در سراسر دنیا پلیسی نیست که از اینجور قتلها سر در بیاورد. برای اینطور قتلها یک کلمه کافیست، فقط کافی است به موقع صراحت کلام داشته باشی یا لبخند بزنی. کسی نیست که نشود با لبخند یا با سکوت نابودش کرد. اشتیلر ماکس فریش
زندگی یعنی سیرک، بچه شیرهایی کوچولو که شلاق بر تنشان میچسبد تا به حلقه آتش نگاه کنند، تکهای گوشت نیمپز آبدار، یک شلاق، حلقه آتش، مربی، گوشت، شلاق، نگاه، مربی، شلاق، اشک، و بعد اراده پریدن. بچهشیرها زود یاد میگیرند که از حلقه آتش بگذرند، روزی میرسید به زودی که شلاق بر تنشان فرود نمیآید، ولی حرکت شلاق در هوا و ترکیدنش بر زمین همه درد کودکی را باز میگرداند تا شیر خسته از حلقه بگذرد که شب بتواند تنهاییاش را مرور کند.
زنها اینجوری مادر میشوند، مردها اینجوری پا به میدان مبارزه میگذارند، و بعد اشاره یک شلاق کافی است که هر کس با پیشداوری خود زندگی را تعریف کند.
دلم میخواست بی شلاق از حلقه آتش بگذرم تا مربی دست از سرم بردارد، و همه چیز تمام شود. سوت و شور تماشاچیان برام اهمیتی نداشت.
و مثل سگ پشیمان بودم. تماما مخصوص عباس معروفی
گاهی درد به تنهایی کافی نیست؛ گاهی انسان تا حد مرگ در برابر درد مقاومت میکند. اما برای هر کس چیزهایی وجود دارد که اصلا قابل تحمل نیست حتی شنیدن اسم آن چه بسا باعث تسلیمش شود! 1984 جورج اورول
زنهایی مانند شما به وقت گرما و باران و برف و بدترین سختیها از روی بیابان، کوه و دشت سفر میکنند. آنها را دیدهام که گلآلود و خیس وارد نیوهلوشیا میشوند. اما آنها همیشه ارادهٔ کافی برایشان باقی مانده تا زمینی پیدا کنند و برای خود و شوهر و فرزندانشان خانهای بسازند! جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
خداحافظ تا فردا…خیلی جالب است که هر روز زمان جدا شدن از یکدیگر، این جمله را به کار میبریم و آرزو میکنیم روز بعد یکدیگر راببینیم، بدون این که واقعا به این موضوع فکر کنیم که آیا فردا همه چیز همانگونه که ما انتظار داریم خواهد بود؟ اگر چنین اتفاقی بیفتد بیشک یکی از احتمالات پیچیده در قالب معجزهای به وقوع پیوسته است. اگر در این مورد تردیدی وجود داشته باشد، تنها یادآوری این نکته لازم و کافی است که «روز بعد» یا همان روزی که از آن به عنوان «فردا» یاد میکنیم، میتواند برای بعضیها اصلاً وجود نداشته باشد! بینایی ژوزه ساراماگو
چه فایده از سالها خواستن و مبارزه کردن، وقتی که یک لحظه کافی است تا همه چیز ویران شود؟ آخر از کجا میآید این نیرو؟ جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
اگه تو سفر یه کتاب با خودت داشته باشی، اتفاق عجیبی میافته: کتاب خاطراتت رو جمع میکنه و همیشه فقط کافیه که کتاب رو باز کنی تا به جایی که بار اول اونجا خوندیش برگردی. همه ش با اولین کلمات به خاطرت برمیگرده؛ منظاری که اونجا دیدی، عطری که توی هوا بود، بستنی که موقع خوردن کتاب خوردی… بله، کتابها حالت چسبندگی دارن و خاطرهها بیشتر از هر چیز دیگه ای به صفحات کتاب میچسبن. قلب جوهری (3 گانه جوهری 1) کورنلیا فونکه
قاعدهی شانزدهم: خدا بینقص و کامل است، او را دوست داشتن آسان است. دشوار آن است که انسان فانی را با خطا و صوابش دوست داشته باشی. فراموش نکن که انسان هر چیزی را فقط تا آن حد که دوستش دارد، میتواند بشناسد. پس تا دیگری را حقیقتا در آغوش نکشی، تا آفریده را به خاطر آفریدگار دوست نداشته باشی، نه به قدر کافی ممکن است بدانی، نه به قدر کافی ممکن است دوست داشته باشی. ملت عشق الیف شافاک
عشق حقیقی راه را بر استحالههای غیرمنتظره میگشاید. عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشتهایم. ملت عشق الیف شافاک
یک سرود مذهبی میگفت، خدا هیچ وقت نمیخوابد چشمانش برای یک چرت زدن بیجا بسته نمیشود. در عوض شبها دور و بر خانهها میگردد و جاسوسی مردم را میکند تا ببیند اگر مردم به اندازه کافی خوب هستند بیماری بدی بفرستد و کارشان را بسازد، یا از یک هوس دیگر لذت ببرد. به هر حال دیر یا زود یک کار ناپسند از او سر میزد، مثل بیشتر کارهایی که در تورات کرده است. آدمکش کور مارگارت اتوود
ما زندانیان جنگ هستیم. رؤیاهای ما عقیم ماندهاند. به هیچجا تعلق نداریم. کشتی ما بر روی دریاهای متلاطم و پر عذاب سرگردانند. شاید هرگز اجازهی لنگر انداختن در ساحل را به دست نیاوریم. تأسفهای ما هرگز به اندازهی کافی غمبار نیستند، شادی ما هرگز به اندازهی کافی شاد نیست، رؤیاهای ما هرگز به اندازهی کافی بزرگ نیستند، زندگی ما هرگز به اندازهی کافی ارزش نخواهد داشت، تا به آنها اهمیت داده شود. خدای چیزهای کوچک روی آروندهاتی
من هرگز به قدر کافی با خودم حرف نزدهام، هرگز به قدر کافی به حرفهایم گوش ندادهام، هرگز به قدر کافی به خودم جواب ندادهام، هرگز به قدر کافی برای خودم دل نسوزاندهام. نامناپذیر ساموئل بکت
کافی است توجه کنید هر گاه آماده باشید آموزهها هم به شما میرسد همواره اگر به نشانهها توجه کنید هر چه را برای گام بعد نیاز دارید به شما خواهد آموخت.
انسان دومشکل بزرگ دارد اینکه از کجا باید شروع کند ودوم کجا باید توقف کند… زهیر پائولو کوئیلو
خجالت آور است تماشای کسی که آخر عمری ، خود را مو شکافی میکند و به این نتیجه میرسد تنها چیزی که با خود به گور میبرد شرم زندگی نکردن است جزء از کل استیو تولتز
مگر به اندازه کافی اینجا نبوده ای تا بفهمی دل سیری و بی حوصلگی اینها را فقط با یک مذهب جدید میشود چاره کرد؟ مذهبی که هر چه احمقانهتر باشد به همان میزان بهتر است. بیلیارد در ساعت نه و نیم هاینریش بل
… میبینی که چقدر دشوار است. این که به سادگی نگاه کنی و با خود بگویی: «آن را میبینم.» کافی نیست، چون اگر شیای که در برابرت قرار دارد مثلاٌ یک مداد یا قطعه ای نان باشد میتوانی چنین کنی، اما هنگامی که به دخترک مرده ای نگاه میکنی که برهنه با سرِ شکسته در کنار خیابان افتاده، چه میشود؟ کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
می خوام یه اعتراف کنم!
من چند سال پیش دیوانه وار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم؛
عاشق یه دختر لاغر و قد بلند شدم که عینک ته استکانی میزد و پانزده سال از خودم بزرگتر بود! اون هر روز به خونه پیرزن همسایه میاومد تا پیانو یاد بگیره…
از قضا زنگ خونه پیر زن خراب بود و معشوقه دوران کودکی من زنگ خونه ما رو میزد، منم هر روز با یه دست لباس اتو کشیده میرفتم پایین و در رو واسش باز میکردم، اونم میگفت ممنون عزیزم، لعنتی چقدر تو دل برو میگفت عزیزم!
پیر زنه همسایه چند ماهی بود که داشت آهنگ «دریاچه قو» چایکوفسکی را بهش یاد میداد و خوشبختانه به اندازه کافی بی استعداد بود تا نتونه آهنگ رو بزنه، به هر حال تمرین رو بی استعدادی چربید و داشت کم کم یاد میگرفت…
اما پشت دیوار حال و روز من چندان تعریفی نداشت، چون میدونستم پیر زنه همسایه فقط بلده همین آهنگ «دریاچه قو» را یاد بده و دیگه خبری از عزیزم گفتنها و صدای زنگ نیست
واسه همین همه هوش و ذکاوت خودم رو به کار گرفتم.
یه روز با سادیسمی تمام یواشکی ده صفحه از نتهای آهنگ رو کش رفتم و تا جایی که میتونستم نتها رو جابجا کردم و از نو نوشتم و گذاشتمشون سر جاش!
اون لحظه صدایی تو گوشم داشت فریاد میکشید،فکر کنم روح چایکوفسکی بود
روز بعد و روزهای بعدش دوباره دختره اومد و شروع کرد به نواختن «دریاچه قو»!
شک ندارم کل قوهای دریاچه داشتن زار میزدن، پیر زنه فقط جیغ میکشید، روح چایکوفسکی هم تو گور داشت میلرزید!
تنها کسی که لذت میبرد من بودم، چون پیر زنه هوش و حواس درست و حسابی نداشت که بفهمه نتها دست کاری شده…
همه چی داشت خوب پیش میرفت،هر روز صدای زنگ، هر روز ممنونم عزیزم و هر روز صدای پیانو بدتر از دیروز!
تا اینکه پیرزنه مرد،فکر کنم دق کرد!
بعد از اون دیگه دختره رو ندیدم
ولی بیست سال بعد فهمیدم تو شهرمون کنسرت تکنوازی پیانو گذاشته…
یه سبد گل گرفتم و رفتم کنسرتش، دیگه نه لاغر بود و نه عینکی، همه آهنگها رو با تسلط کامل زد تا اینکه رسید به آهنگ آخر!
دیدم همون نتهای تقلبی من رو گذاشت رو پیانو…این بار علاوه بر روح چایکوفسکی به انضمام روح پیرزنه، تن خودمم داشت میلرزید؛ «دریاچه قو» رو به مضحکی هرچه تمام با نتهای اشتباهی من اجرا کرد، وقتی که تموم شد سالن رفت رو هوا!
کل جمعیت ده دقیقه سر پا داشتن تشویق میکردن
از جاش بلند شد و تعظیم کرد و اسم آهنگ رو گفت،اما اسم آهنگ «دریاچه قو» نبود!
اسمش شده بود «وقتی که یک پسر بچه عاشق میشود»
فکر میکنم هنوزم یه پسر بچه ام! قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
با خودم فکر میکنم عجب دنیایی! فقط کافی است به چیزی واقعاً فکر کنی و تصمیمی جدی برای داشتنش بگیری تا دنیا به کمکت بشتابد. به این فکر میکنم که چقدر ما آدمها به هم نزدیکیم و به چشم نمیآید و چه جالب است که در لحظهٔ مقرر نخهای نامرئی این اتصالاتمان کشیده میشود و به بعضیها که فکرش را هم نمیکردیم به شکل شوکآوری نزدیک میشویم. همه ما مثل هم هستیم لیلی بخشی
من برای تو همه چیز خواهم بود. تو هیچ کمبودی نخواهی داشت. جای هیچ چیز در زندگی تو خالی نخواهد بود. قول میدهم برای تو کافی باشم. میوه خارجی جوجو مویز
مهم نیست قد آدم چقدره. اگه بدونی به کجای حریف بزنی، ساده میتونی از پا بندازیش. کافیه بدونی به کجای حریف باید زد. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
برای از بین بردن دیگری، یا دست کم کشتن روح او، راههای گوناگونی وجود دارد در سراسر دنیا پلیسی نیست که از این جور قتلها سر در بیاورد.
برای این طور قتلها یک کلمه کافی است فقط کافی است به موقع صراحت کلام داشته باشی یا لبخند بزنی. کسی نیست که نتوان با لبخند یا سکوت نابودش کرد… مسلما همهی این قتلها به کندی صورت میگیرند. کنوبل عزیز تا به حال فکر کردهاید ببینید چرا اکثریت مردم این قدر دوست دارند از قتلهای درست و حسابی ملموس و قابل اثبات سر در بیاورند؟ خب معلوم است، چون ما قتلهای هرروزه خودمان را نمیبینیم. اشتیلر ماکس فریش
«اگر بروی جنگ چه کارهایی میتوانی بکنی؟»
«میتوانم خط راهآهن یا پل بسازم، مثل یک برده کار کنم.»
«اما وقتی کار ارتش با آنها تمام شد، باید دوباره خرابشان کنی. این که بیشتر شبیه یک بازی است.»
«اگر اسم جنگ را بگذاری بازی.»
«جنگ چیست؟»
«جدیترین کار است، یعنی جنگیدن.»
«چرا جنگ از هر چیز دیگری جدیتر است؟»
«چون یا میکشی یا کشته میشوی و تصور میکنم این کشتن بهقدر کافی جدی هست.»
«اما وقتی بمیری دیگر اهمیتی نداری.» رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
این را فهمیدم که آن هایی که، مثل من، ازدواج را پایان کار و عقد را زنجیر محکمی برای استحکام زندگیشان میدانند، راهی بس اشتباه را طی میکنند.
محبتی که با تعهد و غل و زنجیر به چهار میخ کشیده شود، عشق نیست، اجباری است که تحملش آزار دهنده و نفس گیر میشود. مقصود خداوند از عقد و ازدواج به اسارت در آوردن دیگری نیست؛ برای محبت حریمی آسمانی قائل شدن است ،نه اجباری برای تحمل.
بعد از آن برایم مسلم شد که، بر خلاف تصور همگان، برای از بین رفتن یک زندگی، یک عشق یا یک یک رابطه عمیق، لازم نیست دلیلی محکم و خیلی بزرگ و اساسی وجود داشته باشد.
بهانههای پوچ و جزئی و کوچک، وقتی با عدم درایت و درک دست به دست هم میدهند و مرتبا تکرار میشوند، برای ویران کردن یک زندگی و یک عشق، کافی که هیچ زیاد هم هست … اشتباه محض من هم ساده گرفتن این تکرارها بود.
چون فراموش کرده بودم آتش بزرگی که خرمنی را میسوزاند، همیشه از جرقههای کوچک شروع میشود؛ همانطور که در مورد ما شد…!
… آب که به صورتم زدم چه حس خوبی داشتم. نسیم خنک صبح، صدای خروس ها، صدای اذان که از مسجد دور میآمد.
بوی یاسها که هنوز از توی حیاط میآمد و چشمهای من که امروز همه چیز را طوری دیگر میدید. یادش به خیر. هیچ حسی توی این دنیا قشنگتر از این نیست که بدانی به کسی تعلق داری و برای کسی عزیزی.
این که آدم بداند یک نفر به او فکر میکند، یک نفر دوستش دارد ، انگار وجود آدم را برای خودش هم عزیز و دوست داشتنی میکند و من آن روز این حالت را داشتم. برای اولین بار این حس شیرین را تجربه میکردم، حس این که برای یک نفر عزیزم: محمد دوستم دارد …! دالان بهشت نازی صفوی
در همه آن روزهای تهی خود را فریب میدادم. از خواب بر میخواستم و آن قدر کار میکردم تا از حال میرفتم.
مث همیشه خوب غذا میخوردم، با همکارانم به کافه میرفتم، با برادرانم مثل گذشته به آسودگی میخندیدم، اما کوچکترین تلنگری از سوی آنها کافی بود تا به تمامی بشکنم.
اما خودم را گول میزدم. شجاع نبودم، احمق بودم، چون فکر میکردم او بر میگردد. به راستی فکر میکردم بر میگردد.
هیچ برگشتی در کار نبود، حقیقت این بود که قلب من یکشنبه شبی روی سکوی یک ایستگاه قطار هزار تکه شده بود. نمیتوانستم تکهها را جمع و جور کنم، به این ور و آن ور میخوردم، به هر سو پناه میبردم، هر سو که بود. سال هایی که پس از آن آمد و رفت هیچ تاثیری به حالم نداشت. برخی روزها تعجب میکردم، به خودم میگفتم: عجب… عجیب است… فکر میکنم دیروز اصلا به او فکر نکردم… و به جای آن که به خود تبریک بگویم از خودم میپرسیدم چه طور ممکن بوده، چه طور میتوانستم یک روز بی فکر کردن به او زندگی کنم. از همه بیشتر نامش عذابم میداد و دو یا سه تصویر مشخصی که از او در یاد داشتم. همیشه همان تصاویر. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
عشق نوعی میلاد است. پس اگر <<پس از عشق>> همان انسانی باشیم که <<پیش از عشق>> بودیم،به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی،با معناترین کاری که میتوانی به خاطر او انجام بدهی ،تغییر کردن است!
باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی. ملت عشق الیف شافاک
خیلی از آدمها به شدت درگیر مشکلات کوچولو کوچولو میشوند، به شدت خودبین و خودمحور میشوند. کافی است بیشتر از سی ثانیه با آنها صحبت کنی تا تمرکزشان را از دست بدهند؛ هزاران گفتگوی ذهنی در سر خویش دارند: «به دوستم باید تلفن کنم، باید فاکس بزنم، و…» ، کلی هم مسایل عشقی دارند که راجع به آنها رؤیاپردازی میکنند. و درست در لحظه ای که حرفت را تمام کرده ای یادشان میافتد که به تو توجه کنند، و میگویند: «آه… هاه…» یا «بله، واقعا» و تظاهر میکنند که در لحظه هستند و داشتند به حرفهای تو گوش میکردند. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
تو فکر میکنی چرا برای من شنیدن مشکلات دیگران تا این حد مهم است؟ مگر من به حد کافی درد و رنج ندارم؟ مگر من به درد خودم گرفتار نیستم؟
"البته که به درد خودم گرفتارم. اما سهیم شدن با دیگران من را مجبور میکند احساس کنم که زنده هستم، نه اتومبیل یا خانه ام. قیافه ام در آینه. وقتی برای کسی وقت میگذارم، وقتی مجبورش میکنم که پس از حس کردن غم و غصه اش بخندد، سلامتی فوق العاده ای را احساس میکنم. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
اگر پیری تا این حد با ارزش است، پس چرا اکثر مردم همیشه میگویند، آه که اگر من یک بار دیگر جوان میشدم… ، تو تا به حال نشنیده ای که مردم بگویند، ای کاش من شصت و پنج ساله بودم؟
موری لبخند زد:"می دانی این طرز تفکر به چه چیزی برمی گردد؟ زندگیهای نارضامندانه. زندگیهای بدون دستاورد کافی. زندگیهای خالی. زندگیهای بی معنی و مفهوم. چون اگر تو معنا و مفهومی در زندگی ات پیدا کنی، هرگز نمیخواهی به گذشته برگردی. دلت میخواهد پیش بروی. دلت میخواهد بیشتر ببینی، کارهای بیشتری انجام دهی. قادر نیستی تا شصت و پنج سالگی صبر کنی.
"گوش کن. تو باید متوجه یک نکته باشی. همه ی جوانتر ها باید متوجه این نکته باشند. اگر شما همیشه با مقوله ی پیری در حال جنگ و دعوا باشید، همیشه هم ناراضی و غمگین خواهید بود، چون در هر صورت پیری از راه خواهد رسید. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
واقعیت این است، مادران ما، ما را در آغوش گرفتند، به آرامی تکانمان دادند، با مهربانی سرهایمان را نوازش کردند، اما هیچ کدام از ما به هیچ وجه نوازش و آغوش به قدر کافی دریافت نکرده ایم، همه ی ما مشتاقانه آرزومندیم که به نوعی به آن آرزوها برگردیم، به روزهای توجه و مراقبت صرف، به روزهای عشق بدون قید و شرط، به روزهای توجه و مواظبت نامشروط. اکثر ما به قدر کافی این طور چیزها را نچشیده ایم. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
خوشبختی به سراغم آمده بود و من آن را دو دستی نچسبیده بودم، فقط برای این که زندگی را پیچیده نکنم. اما خیلی ساده بود. کافی بود دستم را دراز کنم. بقیه اش درست میشد. وقتی آدم خوشبخت است، همه چیز جفت و جور میشود. دوستش داشتم آنا گاوالدا
آدمهای زیادی را دیده ام که رنج کمی میکشند، فقط یه ذره، اما همان رنج اندک هم برای تباه کردن زندگی شان کافی است. دوستش داشتم آنا گاوالدا
پس، نباید به حال پیشخدمت هتل و رستوران تاسف خورد. گاهی که در رستورانی نشسته اید و نیم ساعت پس از ساعت تعطیل هنوز مشغول غذا هستید، حس میکنید پیشخدمت خسته که در کنارتان ایستاده حتماً پیش خود به شما ناسزا میگوید. اما اینچنین نیست. او در حالی که نگاهتان میکند نمیگوید که «چه آدم پرخوری است» بلکه میگوید «روزی که پول کافی پس انداز کرده باشم منهم از همین شخص تقلید خواهم کرد.» وی به فکر نوعی لذت و خوشی است که کاملاً آنرا درک میکند و میستاید. به همین جهت هم پیشخدمتها به ندرت سوسیالیست میشوند، و اتحادیه مفید و کارآمدی هم ندارندو همگی روزی دوازده ساعت کار میکنند- حتی در کافههای زیادی هفته هفت روز و روزی پانزده ساعت مشغول کار هستند. اینان «خود گنده بین» اند و چاکرصفتی را هم از مقتضیات کار خود میدانند. آس و پاسها جورج اورول
فقط پذیرشِ او کافی نیست. در چنین مواقعی شما باید به چنین بی نهایتی و چنین توانایی ایمان داشته باشید. منظورم اینه که خداوند برای هرکس همونقدر وجود داره که او به خدا ایمان داره! روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
خیلی کتاب میخواندم، اما کتابهای متعددی نمیخواندم: در واقع دوست داشتم کتابهای مورد علاقهام را بارها و بارها بخوانم. در آن زمان، نویسندههای مورد علاقهام، ترومن کاپوتی، جان آپدایک، اف-اسکات فیتز جرالد و ریموند چندلر بودند، اما هیچکس را در کلاس یا خوابگاه نمیدیدم که داستانهای چنین نویسندگانی را بخواند. آنها نویسندههایی مانند کازومی تاکاهاشی، کنزابورو اوئه، یوکیو میشیما یا نویسندگان معاصر فرانسوی را دوست داشتند و این هم دلیل دیگری بود که باعث میشد حرف زیادی برای گفتن با دیگران نداشته باشم و بیشتر با خودم و کتابهایم تنها باشم. با چشمان بسته، یک کتاب آشنا را لمس میکردم و عطرش را به مشامم میکشیدم. همین برای خوشحال کردنم کافی بود. جنگل نروژی هاروکی موراکامی
در جامعه ای که همه افراد ساعات کوتاهی کار میکردند غذای کافی داشتند ،در خانه ای که حمام ویخچال وجود داشت زندگی میکردند وصاحب ماشین یا هواپیمای شخصی میشدند. بارزترین ومهمترین شکل نابرابری از بین میرفت. اگر ثروت مال همه میشد دیگر مایه برتری از بین میرفت. می شد تصور نمود در حالی که همه از نظر ثروت وآسایش با هم برابرند قدرت در دست طبقه ممتاز جامعه قرار گیرد. ولی در عمل چنین حکومتی پایدار نمیماند زیرا اگر همه جامعه به نسبت مساوی از امنیت وآسایش برخوردار میگردیدند گروه کثیری از مردم که بر اثر فقر استثمار شده بودند باسواد میشدند واندیشیدن را یاد میگرفتند. دیر یا زود متوجه میشدند که اقلیت حاکم نقشی ندارند وآنها را از سر راهشان بر میداشتند… 1984 جورج اورول
همواره بین تصمیم و عمل، شکافی میافتد. ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
شادی در آسمان
کتابی نایاب که تمام صفحاتش زرد شده…
مدت زمان درازی است که آن را نگه داشتهاید، زیرا وجود آن آرامشی خاص به شما میبخشد. یک نگاه به آن کافی است تا این آرامش را دریافت کنید؛
اما روزی آن کتاب را هم خواهید بخشید…
البته با تردید بسیار آن را میبخشید تا از دستش ندهید… 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
کسی که به قدر کافی شجاع و صبور باشد تا در تمام عمر به تاریکی زل بزند، اولین کسی است که در آن نور روشن خواهد کرد. مترو 2033 دمیتری گلوخوفسکی
هنگامی که انسان رابطه ای را آغاز میکند، حالا میخواهد هر رابطه ای که باشد، از همان ابتدا همه چیز را در مورد آن میداند؛
کافی است شخصی را که از کنارمان میگذرد ببینیم و به شیوه سفر روحی اش نظری بیاندازیم. آن وقت همه چیز را در موردش حدس میزنیم. گذشته، حال و آینده هر رابطه ای از همان لحظه اول مشخص است. فراتر از بودن کریستین بوبن
… میشود دید که تو عادت داری در آن واحد چند کتاب را با هم بخوانی و در ساعات متفاوت روز نوشتههای متفاوتی میخوانی، نوشته هایی مختص بخشهای مختلف زندگی ات، هر چند این بخشها کوچک باشند. کتاب هایی کنار میز تختخواب هستند و کتاب هایی دیگر کنار مبل جا گرفته اند، هم توی آشپزخانه اند هم توی حمام.
این میتواند مشخصه ای باشد که باید به تصویر تو افزود. روان تو دارای دیوارهای درونی است که باعث میشوند میان زمانها فاصله بگذاری و در آنها توقف و حرکت کنی و بر مجراهای موازی به تناوب متمرکز شوی. آیا این کافی است که بگویی میخواهی زندگیهای بسیاری در آن واحد داشته باشی؟ یا در واقع همین حالا هم این چنین زندگی میکنی، یا اینکه مایلی زیر یک سقف جدا از شخص دیگری زندگی کنی و این زندگی هم جدا از دیگران و مکانهای دیگر باشد، و با تمام تجربه ات، میدانی که باید در انتظار یک نارضایی باشی و این که این نارضایی فقط با نارضاییهای دیگر قابل جبران است. اگر شبی از شبهای زمستان مسافری ایتالو کالوینو
هرگز کسی را بدون دلایل کافی نباید از کاری منع کرد. بسیار نادرند جوانانی که علی رغم توجه خاص و احترامی که نسبت به آنها ابراز میگردد، سبب ناراحتی بیشتری میشوند. ولی اگر شما دهنه رامترین اسبها را هم مدام بکشید، بی شک لگد خواهد انداخت. خرمگس اتل لیلیان وینیچ
مشکل واژهها این است که حس کاذبی به آدم میدهند که منظورش را رسانده و حرف دیگران را میفهمد. اما وقتی بر میگردد و با سرنوشت روبه رو میشود، پی میبرد که کلمات کافی نیست. الف پائولو کوئیلو
در فیلمهای هنری همیشه دردهای روح هنرمند، احتیاج و جنگ او با شیطان، مربوط به گذشته است. یک هنرمند زنده که سیگار ندارد و نمیتواند برای زنش کفش بخرد، برای آنها جالب نیست؛ چون هنوز یاوه گویان و شیادان سه نسل تمام تایید نکرده اند که او یک نابغه است. یاوه گویی یک نسل برایشان کافی نیست عقاید 1 دلقک هاینریش بل
همگی همانی هستیم که هستیم. مهم این است که آیا #جسارتش را داریم که خودمان را #تغییر بدهیم. اگر از بابت این عشق به اندازه کافی مطمئنیم، میتوانیم باقی این سفر را با هم ادامه بدهیم. ملت عشق الیف شافاک
«حالا به من نگاه کن»
برگشتم و از روی شانه چپم به او نگاه کردم.
نگاهمان در هم گره خورد نمیتوانستم به چیزی جز این که خاکستری چشمانش به رنگ درون یک صدف است، فکر کنم.
به نظر میرسید در انتظار چیزی است. صورتم از ترس چیزی که از من انتظار داشت و به او نمیدادم، در هم فشرده شد.
با صدایی ملایم گفت، «گری یت» کافی بود همین را بگوید. چشمانم از اشک پر شد که نگذاشتم بریزد. حالا فهمیدم.
«درست شد، حرکت نکن.» میخواست مرا نقاشی کند. دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
گفت، «نقاشی، کاتولیک یا پروتستان ندارد، بلکه مردمی هستند که به آن مینگرند، و چیزی که توقع دارند میبینند. یک نقاشی در کلیسا مانند شمعی در اتاق تاریک است – از آن برای بهتر دیدن استفاده میکنیم. پلی است میان ما و خداوند. ولی شمع، پروتستان یا کاتولیک نیست. فقط یک شمع است.»
.
با جسارت گفتم، «برای دیدن خداوند به این چیزها نیاز نداریم. کلامش را داریم و همان برایمان کافی است.» دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
#عشق حقیقی راه را بر استحالههای غیرمنتظره میگشاید. عشق نوعی #میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر #کافی دوست نداشته ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که میتوانی به خاطر او انجام بدهی، #تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی. ملت عشق الیف شافاک
ولادیمیر: نکند موقعی که خواب بودم دیگران رنج میکشیدند؟ نکند الان هم خواب باشم؟ فردا،وقتی که بیدار شدم، در مورد امروز چی بگم؟…
.
.
ما به اندازه کافی وقت داریم که پیر بشیم. در انتظار گودو ساموئل بکت
حقیقتا که سرنوشت معمولا با ما اینگونه رفتار میکند. درست پشت سر ماست، درست در لحظه ای که ما تازه شروع به گله کردن از سرنوشت خود کردهایم، او دستش را برای کمک کردن پشت سر ما گذاشته است و همین برای ما کافیست. قصه جزیره ناشناخته ژوزه ساراماگو
(شمس): هر انسانی به کتابی مبین میماند در جوهره اش؛ منتظر خوانده شدن. هر کدام از ما در اصل کتابی هستیم که راه میرود و نفس میکشد. کافی است جوهره مان را بشناسیم. فاحشه باشی یا باکره؛ افتاده باشی یا عاصی، فرقی نمیکند؛ آرزوی یافتن خدا در قلب همه ما، در اعماق وجودمان پنهان است. از لحظه ای که به دنیا میآییم، گوهر #عشق را درونمان حمل میکنیم. آنجا میماند به انتظارِ کشف شدن. ملت عشق الیف شافاک
از یک #زندگی واقعاً چه میماند، وقتی آن هایی که با هم زندگی کرده بودند مدت هاست که مرده اند… کافی نیست احساس کنیم که دیگران رفته اند، بلکه باید آن هایی را که فقط در حافظه ما وجود دارند بکُشیم. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده16: خدا بی نقص و کامل است، او را دوست داشتن آسان است. دشوار آن است که انسانی فانی را با #خطا و #صوابش دوست داشته باشی. فراموش نکن که انسان هر چیزی را فقط تا آن حد که دوستش دارد، میتواند #بشناسد. پس تا دیگری را حقیقتاً در آغوش نکشی، تا آفریده را به خاطر آفریدگار دوست نداشته باشی، نه به قدر کافی ممکن است بدانی، نه به قدر کافی ممکن است دوست داشته باشی. ملت عشق الیف شافاک
زندگی چه بد ساخته شده است! نه از #محبت دو جانبه میتوان چشم پوشید، و نه میتوان از #استقلال دست کشید. هر کدام به اندازه دیگری مقدس است. هر کدام به اندازه دیگری برای نفس سینه مان #ضرورت دارد. چگونه میتوان با هم آشتیشان داد؟ میگویند: «فداکاری کنید! اگر فداکاری نمیکنید، از آن رو است که به اندازه کافی دوست ندارید…» ولی تقریبا همیشه کسانی که بیش از همه میتوانند پذیرای عشقی بزرگ باشند بیش از همه سودای استقلال دارند. زیرا همه چیز در آنها پر توان است. و اگر اصل غرور خود را در راه عشق شان فدا کنند، خود را حتی در همان عشق خوارا احساس میکنند، خود را مایه بدنامی عشق مینامند… جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
نامه ی بیست و پنجم
عزیز من!
امروز که روز تولد توست، و صبح بسیار زود برخاستم تا باز بکوشم که در نهایت تازگی و طراوت، نامه ی کوچکی را همراه شاخه گلی بر سر راه تو بگذارم تا بدانی که عشق، کوه نیست تا زمان بتواند ذره ذره بسایدش و بفرساید، ناگهان احساس کردم که دیگر واژههای کافی نامکرر برای بیان احتیاج و محبتم به تو در اختیار ندارم…
صبور باش عزیز من صبور باش تا بتوانم کلمه ای نو، و کتابی نو، فقط برای تو بسازم و بنویسم، تا در برابر تو این گونه تهی دست و خجلت زده نباشم…
بانوی من باید مطمئن باشد که میتوانم به خاطرش واژه هایی بیافرینم ، همچنان که دیوانی…
با وجود این ، من و تو خوب میدانیم که عشق، در قفس واژهها و جملهها نمیگنجد مگر آن که رنج اسارت و حقارت را احساس کند.
عشق، برای آن که در کتابهای عاشقانه جای بگیرد، بسیار کوچک و کم بنیه میشود.
عزیز من!
عشق، هنوز از کلام عاشقانه بسی دور است. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هفتم
عزیز من!
مدتی ست میخواهم از تو خواهش کنم بپذیری که بعض شبهای مهتابی ، علیرغم جمیع مشکلات و مشقات، قدری پیاده راه برویم - دوش به دوش هم -شبگردی، بی شک، بخشهای فرسوده ی روح را نوسازی میکند و تن را برای تحمل دشواری ها، پر توان.
از این گذشته ، به هنگام گزمه رفتنهای شبانه ، ما فرصت حرف زدن درباره ی بسیاری چیزها را پیدا خواهیم کرد.
نترس بانوی من! هیچ کس از ما نخواهد پرسید که با هم چه نسبتی داریم و چرا تنگاتنگ هم ، در خلوت، زیر نور بدر، قدم میزنیم. هیچ کس نخواهد پرسید؛ و تنها کسانی خواهند گفت: «این کارها برازنده ی جوانان است» که روح شان پیر شده باشد؛ و چیزی غم انگیزتر از پیری روح وجود ندارد. از مرگ هم صد بار بدتر است.
راستی، طلب فروشگاه محله را تمام و کمال دادم. حالا میتوانی با خاطر آسوده از جلوی فروشگاه رد شوی. هیچ نگاهی دیگر نگاه سرزنش بار طلب کاری نخواهد بود. مطمئن باش!
ضمنا همه چیزهایی را هم که فهرست کرده بودی ، تمام وکمال خریدم: برنج، آرد نخود چی، آرد سه صفر، ماکارونی، فلفل سیاه، زرد چوبه، آبغوره، نبات، برگ بو،صابون، مایع ظرفشویی، و دارچین (که چه عطر قدیمی دل انگیزی دارد) … میبینی که چقدر خوب، من بی حافظه، نام تک تک چیزهایی را که خواسته بودی به خاطر سپرده ام؟
خب…دیگر میتوانی قدری آسوده باشی، و شبی از همین شبها، پیشنهاد یک پیاده روی کوتاه را به ما بدهی. ما، با این که خیلی کار داریم، پیشنهاد شما را خواهیم پذیرفت.
عزیز من!
ما هرگز آنقدر بدهکار نخواهیم شد که نتوانیم از پس بدهی هایمان بر آییم، و هرگز آنقدر پیر نخواهیم شد که نتوانیم دوباره متولد شویم.
ما از زمانه عقب نخواهیم ماند، زمانه را به دنبال خود خواهیم کشید.
فقط کافی ست که قدری دیگر هم از نفس نیفتیم… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
کمی خلوص کافی ست تا جهان به یک واژه ی مخملی تبدیل شود. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
کشف کرده بودم که در خوشبختی چقدر خودپرستی وجود دارد. خوشبختی با جدایی سر میکند ،از حصارها ،از کرکرههای بسته و از فراموش کردن دیگران ساخته شده است. خوشبختی بنا را بر این میگذارد که فرد از دیدن دنیا به گونه ای که به راستی هست سرباز میزند. به خاطر همین عشق را بر خوشبختی ترجیح میدهم. میبایست عشق به کسانی را حفظ کنم که نه به قدر کافی زیبا بوده اند ،نه به قدر کافی سرگرم کننده و نه به قدر کافی جالب که به طور طبیعی توجه دیگران را جلب کند ،عشق به افراد دوست نداشتنی را… انجیلهای من اریک امانوئل اشمیت
یک وقتی میرسد، آخرِ آخرِ کار، دیگر این رژهی دائمی، این همه غرش و آتش، این همه بمب و ترقهی «قلعهها پرنده» لب به لب بام ساختمانها… همهی این بلاهت و آشوب و هیاهو آدم را غمگین میکند… همین! … نتیجهش… غصهای که به دل آدم مینشیند… به تنگآمدگی… آدمهایی دچار افسردگی عصبی میشوند چون به اندازهی کافی سرگرمی ندارند… قصر به قصر لویی فردینان سلین
وقتی در سفر کتابی با خودت به همراه میبری، یک چیز عجیبی اتفاق میافتد: کتاب شروع میکند به جمع آوری خاطراتت. بعدها کافی است که تو فقط لای آن کتاب را باز کنی تا دوباره به همان جایی برگردی که کتاب را اولین بار خوانده ای. یعنی با خواندن اولین کلمات، همه چیز را به یاد میآوری: عکس ها، بوها، همان بستنی ای که موقع خواندن میخوردی…
حرفم را باور کن، کتابها درست مثل نوارهای چسبناک مخصوص گیر انداختن مگس هستند. خاطرات به هیچ چیزی مثل صفحات چاپی نمیچسبند. سیاه قلب (رمانهای 3 گانه فونکه 1) کورنلیا فونکه
به نظر آلن که از قرار لازم نبود در قرن هفدهم آدمها این همه همدیگر را بکشند. کافی بود یک کم صبور باشند و آخرش بالاخره همه شان میمردند. یولیوسن گفت که در مورد همه زمانها میشود همین را گفت. مرد 100 سالهای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد یوناس یوناسن
همانطور که اینجا نشستهام تا بنویسم احساس نوعی شرمندگی دارم، انگار دارم روحم را به فرمان، نه به خاطر خدا، بگذارید بگویم به توصیه ی یهودی ای آلمانی (یا اتریشی، هر چند همه مثل هم اند) عریان میکنم. من کی ام؟ شاید بهتر باشد به جای کارهایی که در زندگی انجام دادهام از من دربارهی شور و شوقهایم بپرسید، عاشق چه کسی هستم؟ کسی به ذهنم نمیرسد. میدانم که عاشق غذای خوبم. فقط نام توردارژان کافیست تا سرتاپا بلرزم. این عشق است؟ گورستان پراگ اومبرتو اکو
شهریار کوچولو گفت: -اینها همهاش درست. منتها چه کارشان میکنی؟
تاجر پیشه گفت:
-ادارهشان میکنم، همین جور میشمارمشان و میشمارمشان. البته کار مشکلی است ولی خب دیگر، من آدمی هستم بسیار جدی.
شهریار کوچولو که هنوز این حرف تو کَتَش نرفتهبود گفت:
-اگر من یک شال گردن ابریشمی داشته باشم میتوانم بپیچم دور گردنم با خودم ببرمش. اگر یک گل داشته باشم میتوانم بچینم با خودم ببرمش. اما تو که نمیتوانی ستارهها را بچینی!
-نه. اما میتوانم بگذارمشان تو بانک.
-اینی که گفتی یعنی چه؟
-یعنی این که تعداد ستارههایم را رو یک تکه کاغذ مینویسم میگذارم تو کشو درش را قفل میکنم.
-همهاش همین؟
-آره همین کافی است.
شهریار کوچولو فکر کرد «جالب است. یک خرده هم شاعرانه است. اما کاری نیست که آن قدرها جدیش بشود گرفت». آخر تعبیر او از چیزهای جدی با تعبیر آدمهای بزرگ فرق میکرد.
باز گفت:
-من یک گل دارم که هر روز آبش میدهم. سه تا هم آتشفشان دارم که هفتهای یک بار پاک و دودهگیریشان میکنم. آخر آتشفشان خاموشه را هم پاک میکنم. آدم کفِ دستش را که بو نکرده!
رو این حساب، هم برای آتشفشانها و هم برای گل این که من صاحبشان باشم فایده دارد. تو چه فایدهای به حال ستارهها داری؟
تاجرپیشه دهن باز کرد که جوابی بدهد اما چیزی پیدا نکرد. و شهریار کوچولو راهش را گرفت و رفت و همان جور که میرفت تو دلش میگفت:
-این آدم بزرگها راستی راستی چهقدر عجیبند…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل سیزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
خب، حالا تو آنها را تصاحب میکنی که چی بشود؟
-که دارا بشوم.
-خب دارا شدن به چه کارت میخورد؟
-به این کار که، اگر کسی ستارهای پیدا کرد من ازش بخرم.
شهریار کوچولو با خودش گفت: «این بابا هم منطقش یک خرده به منطق آن دائمالخمره میبَرَد.» با وجود این باز ازش پرسید:
-چه جوری میشود یک ستاره را صاحب شد؟
تاجرپیشه بی درنگ با اَخم و تَخم پرسید: -این ستارهها مال کیاند؟
-چه میدانم؟ مال هیچ کس.
-پس مال منند، چون من اول به این فکر افتادم.
-همین کافی است؟
-البته که کافی است. اگر تو یک جواهر پیدا کنی که مال هیچ کس نباشد میشود مال تو. اگر جزیرهای کشف کنی که مال هیچ کس نباشد میشود مال تو. اگر فکری به کلهات بزند که تا آن موقع به سر کسی نزده به اسم خودت ثبتش میکنی و میشود مال تو. من هم ستارهها را برای این صاحب شدهام که پیش از من هیچ کس به فکر نیفتاده بود آنها را مالک بشود…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل سیزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
تنها ضرورتی که گوسفندان احساس میکردند ، آب و غذا بود. تا هنگامی که چوپان جوان بهترین چراگاههای آندلس را میشناخت ، همواره دوستش میماندند. حتا اگر همه ی روزها به هم شبیه ، و از ساعتهای درازی تشکیل میشدند که زمان بین طلوع و غروب خورشید را پر میکردند ؛ حتا اگر در زندگی کوتاه شان هرگز یک کتاب هم نخوانده بودند ، و زبان آدم هایی را که دربارهی خبرهای تازه ی شهرها صحبت میکنند ، نمیفهمیدند. به آب و غذاشان راضی بودند و همین کافی بود. به جای آن ، سخاوتمندانه ، پشم ، همراهی ، و -هر از گاهی - گوشت شان را به او تقدیم میکردند…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 24 کیمیاگر پائولو کوئیلو
زن حقیقت عشق را با حس نیرومند زنی؛ زود تشخیص میدهد.
اگر دبه در میآورد از آن است که عشق هم برایش کافی نیست، او بیش از عشق میطلبد؛
جان تو را… سلوک محمود دولتآبادی
فردا به جبهه اعزامشان میکردند. پس فردا در سنگرهاشان بودند. اهمیتی نداشت که زنده میماندند یا میمردند، به هر حال آنها دیگر صاحب اختیار خودشان نبودند. تمام تقلای آن چند سالشان، تمام سعی مداومشان برای فراتر رفتن از مرزها – مرز تاش قلم موهایشان، مرز چشمها و تخیلشان – عزم جزمشان و مباحثاتشان، همه ی اینها دیگر به پشیزی نمیارزید و یکسره برباد رفته بود. به هیچ دردی نمیخورد. جنگ همه چیز را به پایینترین سطحش تنزل میداد. آنها دیگر چیزی بیش از یک توده ی گوشت نبودند. دو پا و دو دست. همین برای ملت کافی بود. گوشت. گوشت دم توپ. به درد این میخوردند که کشته شوند یا خود را به کشتن دهند. گوشت و استخوان. نه چیزی بیش از این. موجودات دوپای مسلح. همین. عاری از احساس، یا فقط به آن اندازه که از ترس خودشان را خراب کنند. از آنجا که پای مرگ و زندگی در میان بود، شخصیت منحصر به فردی را که میکوشیدند کسبش کنند، باید تا پایان جنگ در قفسههای سربازخانه به دیوار میآویختند. تمام آنچه به خاطرش همدیگر را دوست داشتند و میستودند، تمام آنچه آنها را به هم پیوند میداد، همه اش از آن لحظه به بعد مضحک، از جنبه ی مدنی نفرت انگیز و از دیدگاه وطن پرستی غیرقابل قبول بود. آینده شان دیگر مال خودشان نبود، به ملت تعلق داشت. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
یکی از خطاهای خلقت این است که فقط دست و دندان را سلااح تهاجمی آدم کرده و پا را وسیلهای برای فرار یا دفاع. برای اولی، همان چشم کافیست، یک حرکت ناچیز چشم دشمن یا رقیب را درجا خشک میکند یا به خاک میاندازد، در یک آن انتقام میگیرد و درعین حالی این امتیاز را دارد که برای اغفال عدالت، همین چشمهای خیرهکش یکباره سرشار از ترحم میشود، و بلافاصله برای قربانی اشک میریزد. دن کاسمورو ماشادو د آسیس
میچ ، فرهنگ و سنت تا وقتی که رو به موت نباشی، تشویق ات نمیکنند که به این مسایل فکر کنی. ما به شدت گرفتار منیت ، خودبینی ، و خودخواهی شده ایم، شغل ، خانواده، پول کافی، وام ، اتومبیل جدید، تعمیرشوفاژ خراب… درگیر میلیونها کار کوچولو کوچولو شده ایم ، آن هم فقط برای ادامه دادن زندگی و رفتن به سمت جلو. عادت نداریم، لحظه ای بایستیم ، پشت سرمان را نگاه کنیم، زندگی مان را ببینیم، و به خودمان بگوییم، زندگی فقط همین است؟ کل چیزی که میخواهم، فقط همین است؟ آیا این وسط چیزی گم نشده ؟ سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
از همهٔ اینها بهتر، تنهایی بود و باز هم تنهایی؛ با آنکه من تنها یک مایل از مسیر جاده دور نبودم. من به حد کافی بزرگ شده بودم که لذت تنهایی را به خوبی درک کنم. تنفس در هوای تازه جورج اورول
من گاه به اندیشه ی آنچه مورخان آینده درباره ی ما خواهند گفت فرو میروم. در مورد انسان امروزی یک جمله برای آنها کافی است: او زنا میکرده و روزنامه میخوانده است. سقوط آلبر کامو
در یک مغازه ی عطر فروشی به عنوان فروشنده کار پیدا کرده ام. برای خرید روزانه، کرایه و نوار ماشین تحریر، پول کافی به خانه میآورم. این وضعی است که به گمان من، با موقعیت یک زن شوهردار تطابق کامل دارد: شوهر عزیزم، همه چیز برای توست. تو در خانه بمان، فقط به فکر نوشتن باش، من مایحتاجت را تامین میکنم.
/ از ترجمه ی مهوش قویمی دیوانهوار کریستین بوبن
چهل سال دلم را بر دل کودکی سه ساله تکیه دادم. هرگز از پای نیفتاد. افکار و احساسات با تکیه بر این نقطهٔ اتکای سه سالگی، قدرت خویش را میآزمودند. آنگاه که بی بهره از یاوری، دو دل بودم که چه راهی در پیش گیرم، به این رخسارهٔ وحشی رو میکردم تا از آن آرامش گیرم. ما هرگز به این کودکی که در وجود ما است، به اندازهٔ کافی اعتماد نمیکنیم. آنجا که واژهها درمی مانند، زبان به سخن میگشاید. آنجا که دیگر باز میمانیم، راه میگشاید. فرسودگی کریستین بوبن
اگر آلبن میخواست، با خم شدن از پنجره میتوانست شاخه ای از شاه بلوط را لمس کند، برگی را بگیرد، اما، آلبن نمیخواهد، آلبن فکرش را هم نمیکند. آلبن بدون دل بستگی میتواند همه چیز را دوست داشته باشد. آلبن نیاز ندارد چیزی را که دوست دارد، تصاحب کند. دیدن و شنیدن برای عشق آلبن کافی ست. چنین عشقی مثل برف، مثل فراموشی ست. شاه بلوطی که به مدت یک روز ستایش شده به راحتی ترک شده است. پدری که هرکدام از برگ هایش، دخترانش را به سمت نور میکشانده است، دانشمندی که با باد گفتگویی پر رمز و راز داشته است، فرشته ای با بالهای سبز. از همه ی این هاست که آلبن وقتی شاه بلوط را ترک میکند، دور میشود. او فراموش نشدنی را فراموش میکند. ژه کریستین بوبن
ناتانائیل، با تو از «لحظه ها» سخن خواهم گفت. آیا پی برده ای که «حضور» آنها چه نیرویی دارد؟ اندیشه ای نه چندان استوار دربارهٔ مرگ سبب شده است که برای کوچکترین لحظات زندگی خود آن ارزشی را که باید قائل نشوی. و آیا در نمییابی که اگر هر یک از این لحظات به نحوی به اصطلاح مشخّص بر زمینهٔ تیره و تار مرگ قرار نمیگرفت نمیتوانست درخششی چنین شگفت انگیز داشته باشد؟
اگر به من میگفتند، اگر برایم اطمینان حاصل میشد که زمانی نامحدود در پیش رو دارم، هرگز دست به هیچ کاری نمیزدم. پیش از هر چیز، از اینکه خواسته بودم کاری را بیاغازم، خستگی از تن به در میکردم، چون برای انجام دادن کارهای دیگر «نیز» فرصت کافی در اختیار داشتم. در آنچه میکردم هرگز انتخابی در کار نبود، اگر نمیدانستم که این گونه زندگی به ناچار پایان خواهد پذیرفت – و من پس از زیستن، به خوابی فرو خواهم رفت اندکی عمیق تر، و اندکی غفلت بارتر از آنکه هر شب در انتظارش هستم. مائدههای زمینی آندره ژید
فرهنگ ما سببی نیست تا مردم حالشان خوب شود. باید به اندازه کافی قوی باشی که اگر تشخیص دادی فرهنگ به وظایفش عمل نمیکند، خریدار متاع آن نباشی. / از ترجمه ی مهدی قراچه داغی سهشنبهها با موری میچ آلبوم
«به این فکر کردم که برای اینکه یک واقعهٔ پیش پا افتاده تبدیل به ماجرا شود، کافی است و لازم است که آن را تعریف کنم. این همان چیزی است که مردم را گول میزند، آدم همیشه قصه گوست. با قصههای خودش و دیگران زندگی میکند. هرچه را که برایش رخ میدهد، از خلال همین قصهها میبیند و تلاش میکند طوری زندگی کند که انگار دارد آن را نقل میکند.
ولی باید بین زندگی و قصه گویی یکی را انتخاب کند.» تهوع ژان پل سارتر
اگر به هر دلیل میخواستی له شدن روح کسی را ببینی ، آنجا زیر نور شدید یا در تاریکی محض نیست ؛ جایی است نه کاملا تاریک و نه به اندازه ی کافی روشن.
جایی است با نور کم.
«نگار» 3 گزارش کوتاه درباره نوید و نگار مصطفی مستور
…اهالی ماکوندو از آن همه اختراعات عالی مبهوت شده بودند،نمی دانستند حیرت خود را از کجا آغاز کنند. تا نزدیکیهای صبح بیدار میماندند و به تماشای لامپهای پریده رنگ الکتریکی که با دستگاهی روشن میشد که آئورلیانو تریسته از سفر دوم خود با قطار آورده بود میپرداختند و مدت زمانی طول کشید تا توانستند به زحمت بسیار خود را به صدای دیوانه کننده ی تام تام آن عادت دهند.
از عکسهای متحرکی که تاجر ثروتمند ، برونو کرسپی ، در تئاتری که گیشه هایش چون کله ی شیر بود ، نشان میداد ، سخت اوقاتشان تلخ شد زیرا هنرپیشه ای که در یک فیلم مرده بود و به خاک سپرده شده بود - و آن همه به خاطر بخت بدش اشک ریخته بودند - بار دیگر زنده میشد و در فیلم دیگری در نقش یک مرد عرب ظاهر میشد. جمعیت که نفری دو سنتاوو پول داده بودند تا در گرفتاریهای هنرپیشه شریک باشند ، آن کلاه برداری را تاب نیاوردند و صندلیهای سینما را خرد کردند.
شهردار ، بنابر اصرار برونو کرسپی ، با بیانیه ای اظهار داشت که سینما عبارت از یک سری عکس است و در نتیجه ارزش آن را ندارد که جمعیت این قدر به خاطرش ناراحت بشوند. با آن توضیح مایوس کننده ، عده ی زیادی خود را قربانی یک اختراع جدید کولیها دانستند و با درنظر گرفتن این که خود به اندازه ی کافی دردسر و گرفتاری دارند تا برایش اشک بریزند و لزومی ندارد در غم بدبختی دروغین بشرهای ساختگی هم گریه کنند ، تصمیم گرفتند دیگر پا به سینما نگذراند… 100 سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز
ایرج گفت: تو،… تو خودت از آنچه اتفاق افتاده راضی هستی؟ پری شانهها را بالا انداخت: نمیدانم! … و مگر فرقی میکند؟ اینجا کسی مسئول کاری که میکند نیست! همه فکر میکردند همان کاری را باید بکنند که دیگران میکنند. شاید هیچکس به خودش اجازه نمیداد شخصا و مستقلا در این باره تصمیم بگیرد. صورت مسئله همه را دچار هیجان کرده بود. همه مطمئن بودند باید با شاه مخالفت کنند که البته برایش دلایل کافی داشتند. و فکر میکردند باید با انقلاب همراهی کنند که اغلب دلیلی برای آن نداشتند. عاقبت همه راه افتادند، ما هم راه افتادیم! هیاهوی سیاست قدرت فکر کردن را از مردم گرفته است! سپیدهدم ایرانی امیرحسن چهلتن
چیز دیگه ای که تحصیلات به آدم میده، البته اگه آدم به اندازه کافی تحصیل کنه، اینه که اندازه ذهن آدمو نشون میده. نشون میده تا چه حدی کارایی داره و تا چه حدی نه. بعد یه مدت آدم دستش میآد که ذهنش چه جور فکرایی رو میتونه در بر بگیره. این یه جورایی خیلی خوبه چون به آدم کمک میکنه فرصتای بزرگی رو برای افکاری که به آدم نمیآد و در حد آدم نیس، تلف نکنه. آدم یاد میگیره ذهنشو اندازه بگیره و لباس ذهنشو به اندازه بدوزه. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر