#نور (۲۰۴ نقل قول پیدا شد)


جویباری که از گوشه ای می‌گذشت زیر سایه توسکاها نمایی بلورین داشت. خشخاش‌های لب آب چون جام هایی ظریف، از نور مهتاب لبریز شده بودند. گل هایی که به دست همسر مدیر مدرسه کاشته شده بودند، آهسته سر تکان می‌دادند و زیبایی و تقدس روزهای خوش گذشته را به رخ می‌کشیدند. آنی در تاریکی ایستاد و نفس عمیقی کشید و گفت: «دوست دارم در تاریکی گل‌ها را بو کنم احساس می‌کنم روحشان وارد بدنم میشود. آه! گیلبرت! این خانه‌ی کوچک، همان جایی است که آرزویش را داشتم.» آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
کاپیتان جیم پیرمردی بزرگوار و بی غل و غش بود که نور جوانی در قلب و چشم‌هایش می‌درخشید…
کاپیتان جیم مردی زشت‌رو بود…
با اینکه او در نگاه اول به چشمان آنی زشت آمده بود، روح پاک و لطیفش به ظاهر خسته و خشنش جلا می‌داد.
آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
خانه در همان نگاه اول به دل (آنی) نشست. شبیه گوش ماهی بزرگی بود که روی شن‌های ساحل افتاده باشد. ردیف لومباردی‌های بلند پایین راه باریکه زیر نور ارغوانی آسمان قد برافراشته بودند. پشت سر آنها جنگلی از صنوبر قرار داشت که سپر باغچه در مقابل نسیم‌های دریا بود و باد میان شاخ و برگ‌های شان موسیقی عجیب و دلنشینی را سر می‌داد. آنجا نیز مانند همه جنگل‌ها پر رمز و راز به نظر می‌آمد. راز و رمزهایی که بدون گشت و گذار میان جنگل، آشکار نمی‌شدند، چرا که بازوان سبز درختان آنها را از نگاه عابرین پوشیده نگه می‌داشتند آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
آن شرلی از شارلوتا پرسید شوهرت تو را لئونو را صدا میکند؟
لئونورا گفت: خدای من نه خانم، اگر این کار را بکند اصلا نمیفهمم منظورش با من است. البته موقع عقدمان مجبور شد بگوید که «شما را به همسری خود برگزیدم لئونورا». راستش دوشیزه شرلی از آن وقت تا به حال احساس می‌کنم کسی را که او برگزیده من نبوده ام و انگار اصلاً ازدواج نکرده ام.
آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
آنی:
با این حال هنوز نمی‌توانم باور کنم که حالا دیگر در اونلی تلفن داریم. چنین چیزی برای این مکان قدیمی آرام و دوست داشتنی، زیادی جدید و امروزی به نظر می‌رسد. …
می‌دانم که وسیله‌ی خوبی است، حتی خیلی بهتر از علامت دادن ما با نور شمع. به قول خانم ریچل، اونلی هم باید پیشرفت کند، ولی احساس می‌کنم دلم نمی‌خواست اونلی تباه شود یا به قول آقای هریسون با دردسرهای پیشرفته دست و پنجه نرم کند.
دوست داشتم اینجا همان طور که بود، بماند.
آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
در این‌جا نور، بی‌واسطه به درون جان نفوذ می‌کند، درها و پنجره‌های قلب را می‌گشاید، آدمی را عریان می‌کند، بی‌حفاظ و منفرد در سعادتی فراطبیعی که هر چیزی را وضوح می‌بخشد بی که شناخته شود. هیچ تحلیلی در این فروغ راه ندارد. در این‌جا، بیمار عصبی یا در جا شفا پیدا می‌کند یا دیوانه می‌شود. خود صخره‌ها به کل دیوانه‌اند: آنها در طول سده‌ها در معرض این تنویر ملکوتی قرار گرفته‌اند: آنها خیلی آرام و خموش آرمیده‌اند، در خاک خونرنگ در میان گلبن‌های رنگین و رقصان به آغوش درآمده‌اند. اما من می‌گویم آنها دیوانه‌اند، و دست زدن به آنها به منزله‌ی خطر کردن به از دست دادنِ توانایی شخص است در گرفتن چیزهایی که قبلاً سخت، جامد و غیرقابل حرکت به نظر می‌رسیدند. پیکره‌ ماروسی هنری میلر
. آرزو می‌کنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشد و لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد و تو را برای آن دقیقهٔ شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا می‌کنم. خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟ شب‌های روشن فئودور داستایوفسکی
یکباره بخود آمدم، این را ه رفتن وحشیانه را یک جائی دیده بودم و فکر مرا بسوی خود کشیده بود. نمی‌دانستم کجا، بیادم افتاد، در باغ وحش برلین اولین بار بود که جانوران درنده را دیدم، آنهائیکه در قفس خودشان بیدار بودند، همینطور راه می‌رفتند، درست همینطور. در آنموقع منهم مانند این جانوران شده بودم، شاید مثل آنها هم فکر می‌کردم، در خودم حس کردم که مانند آنها هستم، این راه رفتن بدون اراده، چرخیدن بدور خودم، بدیوار که بر می‌خوردم طبیعتا حس می‌کردم که مانع است برمی‌گشتم. زنده به گور صادق هدایت
آرزو میکنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشدو لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد
و تو را برای آن دقیقه ی شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدر شناس بخشیدی دعا میکنم. .
خدای من
یک دقیقه ی تمام شادکامی!
آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟
شب‌های روشن فئودور داستایوفسکی
رویاپردازی در طول روز که نسبتش با فکر مانند سحابی به ستاره می‌ماند،شبیه خواب است و مانند پیش‌قراول آن در نظر گرفته می‌شود. فضایی شفاف است. شروع ناشناخته‌ها در آن است. اما ورای آن،امر ممکن رخ می‌نماید. هستی‌ها و حقایق دیگر آنجا هستند. هیچ امر ماوراء طبیعی آنجا نیست،مگر تداوم رازآمیز طبیعت بی‌پایان…خواب در تماس با امر ممکن قرار دارد که ما آنرا غیر محتمل نیز می‌نامیم. جهان شب نیز جهانی به مثابه خود است. شب،به مثابه شب،یک کیهان است. چیزهای تاریک جهان ناشناخته همسایه آدمی می‌گردند،چه توسط ارتباطی حقیقی یا توسط بزگنمایی تخیلی فواصل آن مغاک…پ فرد خواب که کاملا در حال دیدن نیست و کاملا ناخودآگاه نیست،به تحرکات عجیب،گیاهان غریب،شمایلی وحشتناک یا نورانی،ارواح،نقابها،اشکال،هیولاها،سردرگمی‌ها،مهتابهای بی‌ماه،معجزات مبهم،افزایش و کاهش در عمقی تیره،شکل‌های شناور در سایه و به سراسر رازی که رؤیا می‌نامیم و چیزی جز نزدیک شدن واقعیت نامریی نیست،نظر می‌فکند. رؤیا آکواریوم شب است. رویای جورج ار اورسلاکی لوگوین
اگر به یک بوسه فکر کنند، باید فی‌الفور به نورافکن‌هایی که روشن می‌شوند و تفنگ‌هایی که شلیک می‌شوند نیز فکر کنند. در عوض به انجام وظیفه و ارتقا به درجه فرشته‌ها فکر می‌کنند، به این که بتوانند ازدواج کنند و بعد اگر به اندازه کافی قوی شوند و عمر کنند، به نوبه خود صاحب ندیمه‌هایی شوند. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
با اشاره‌ی او هر دو با قوت کشیدیم و چادر مانند تور عروسان بالا رفت. وقتی ابر گردوغبار در میان نسیم پراکنده شد، نور ضعیفی که از لای درخت‌ها می‌تراوید منظره‌ای خیالی را روشن کرد: یک توکر پر زرق‌وبرق سال‌های پنجاه، به رنگ درد شراب و طوقه‌های آب کروم‌خورده، در داخل آن سردابه خوابیده بود. حیرت‌زده به خرمان نگاه کردم. با غرور لبخند زد. اوسکار عزیز، دیگر از این اتومبیل‌ها نمی‌سازند. ضمن بررسی چیزی که برای من قطعه‌ای موزه‌ای بود، پرسیدم: راه هم می‌رود؟ اوسکار، چیزی که می‌بینید یک توکر است. راه نمی‌رود، پرواز می‌کند. مارینا کارلوس روئیت ثافون
گاهی هم، آدم‌های شاد و بی‌اعتنا چشمانی از هم گشوده و کدر دارند؛ همچنان که غصه‌هایی. انگار که صافی‌ای میان جان و چشمانشان قرار داشته باشد و به تعبیری همه‌ی محتوای زنده‌ی جانشان را به چشمشان رد کرده باشند و از این پس، جان برهوتشان که دیگر فقط از حرارت خودخواهی گرمی می‌گیرد، چیزی جز کانونی ساختگی برای دسیسه‌چینی نیست. اما چشمشان که بی وقفه از عشق شعله‌ور است و شبنمی از اندوه آنها را خیس می‌کند، برق می‌اندازد، در خود شناور و غرق می‌کند؛ بی آنکه بتوانند خاموششان کند، با فروزش فاجعه آمیزشان همه‌ی عالم را به حیرت می‌اندازند. این کره‌های دوگانه‌ی دیگر مستقل از جانشان، کره‌های عشق، ستاره‌های فروزان سیاره‌ای برای همیشه سرد شده، همچنان تا دم مرگشان نوری شگرف و گمراه‌کننده می‌افشانند؛ این پیام‌آوران دروغین، خیانت‌پیشه، دهندگان وعده‌ی عشقی که دل به آن وفا نخواهد کرد. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
فرشته نگهبان اونوره: دوست عزیز، من از آسمان آمده‌ام که به تو امداد برسانم و خوشبختیت به دست خودت است. اگر مدت یک ماه با کسی که دوست داری، سر سنگین شوی -البته با این خطر که این رفتار تصنعی، شادکامی‌ای را که در شروع این عشق به خودت وعده می‌دادی، خراب کند- و بتوانی ناز کنی و از خودت بی‌اعتنایی نشان دهی، بردباری خلل ناپذیرت مبنای یک عشق دوطرفه و وفادارانه می‌شود که تا ابد هم دوام پیدا می‌کند. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
هرگز نقاشی ندیده‌ام که بیش از تو قریحه داشته باشد. خودت هنوز نمی‌دانی و نمی‌توانی هم درک کنی، ولی آن را در خودت داری و یگانه ارزش من این است که آن را در تو تشخیص داده‌ام. تو به این پی نبرده‌ای، ولی من بیش از آن‌چه تو از من بیاموزی از تو یاد گرفته‌ام. دوست داشتم که تو استادی می‌داشتی که استعدادت را بهتر از شاگرد بی‌نوایی که من هستم، هدایت کند. خرمان، نور در تو حرف می‌زند. ما فقط گوش می‌کنیم. این را هرگز فراموش نکن. از این به بعد، استادت شاگرد تو خواهد بود و بهترین دوستت، برای همیشه. مارینا کارلوس روئیت ثافون
اکنون به‌آرامی در نور آبی شناور شوید. ارتعاش شفادهنده و آرامش‌بخش آن را حس کنید. بگذارید نور آبی در همه مولکول‌ها و اتم‌های بدنتان غوطه‌ور شود و کل بدنتان را آرام کند و تسکین دهد. رنگ آبی را احساس کنید و پذیرای این احساس باشید. آرامش آن را احساس کنید. بگذارید همه اضطراب‌ها و مشکلاتی را که ممکن است داشته باشید، از بدنتان خارج کند. احساس آرامش و راحتی کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
نوری که از دستگاه‌هایی مثل تلویزیون، صفحه نمایش کامپیوتر و تلفن همراه ساطع می‌شود، طول موجی کوتاه دارد و باعث سرکوب ملاتونین می‌شود که هورمون اصلی در کنترل چرخه‌های خواب‌وبیداری است، بنابراین از یک ساعت قبل از به بستر رفتن از کامپیوتر، تلویزیون یا تلفن همراه استفاده نکنید، چون نوری که از آن‌ها ساطع می‌شود ممکن است شما را بیدار نگه دارد. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
آیا زن‌ها تصور می‌کنند مردان فقط به دلیل جاذبه‌های جنسی به سمت آن‌ها جذب می‌شوند؟
این اشتباهی ست فاحش. .
اگر مردان پس از مدتی از زن‌ها کناره می‌گیرند،
به دلیل روزهایی است که با یکدیگر سرکرده اند نه شب ها؛
روزهایی که زیر نور تند آفتاب به بحث می‌گذرد،
بیش از شب هایی که به هم می‌آمیزند،
جذاب بودن یک زن را از بین می‌برد…
پرنسس پابرهنه و داستان‌های دیگر اریک امانوئل اشمیت
نور و سایه روی سبیل گربه سر میخورند. چرا انقدر مرا تحت تأثیر قرار می‌دهند؟ درست مثل این است که با نگاه کردن به این میله‌های ابریشمی سیاه و سفید در یک آن همه چیز را بفهمم، در حالی که چیزی برای فهمیدن وجود ندارد، فقط میتوان از روزهایی به این پاکی، زیر آسمانی به این سبکی شگفت زده شد. قاتلی به پاکی برف کریستین بوبن
قلب از نور ستاره درست شده و زمان. رنجشِ دوری و از دست دادن در تاریکی ریسمانی ناگسستنی است که بی‌نهایت را به بی‌نهایت وصل می‌کند. قلب من برای قلبت آرزو می‌کند و آن آرزو حتمی است. وقتی دنیا می‌چرخد وقتی جهان بزرگ می‌شود و وقتی راز عشق، دوباره و دوباره در رازِ تو برملا می‌شود من رفته‌ام. ولی برخواهم گشت. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«خب، شاید هم خمیر نشه. ولی خصلتش تغییر می‌کنه. مثل خصلت ستاره‌ها. خصلت نور. خصلت سیاره‌ها. خصلت بچه قبل از دنیا اومدن. خصلت دونه توُ دل خاک. همهٔ چیزایی که می‌بینی مدام درست می‌شن و خراب می‌شن یا می‌میرن و زنده می‌شن. همه‌چیز در موقعیت تغییره.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
زان کاری می‌کرد که هر جادوگر عاقل دیگری انجام می‌داد. یک‌بار وقتی هوا آن‌قدر تاریک شد که ستاره‌ها پیدا شدند، دستش را بالا برد و نور ستاره را توی انگشت‌هایش جمع کرد، مثل نخ‌های ابریشمی تارهای عنکبوت، و به بچه داد تا بخورد. نورِ ستاره، همان‌طور که همهٔ جادوگران می‌دانند، بهترین غذا برای رشد بچه است. نور ستاره‌ها مهارت‌ها و استعدادهایی جادویی به فرد می‌دهد. بچه‌ها هم با لذت می‌خورند. چاق می‌شوند، سیر می‌شوند و نورانی. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
اگر درختی بودم میان درختان دیگر، اگر گربه‌ای بودم میان جانوران دیگر، باز هم مشکل حل نمی‌شد و زندگی، مفهومی نداشت؛ زیرا همچنان بخشی از دنیایی می‌شدم که با وجود آگاهی کامل نسبت به آن و خواسته‌های آشنایم باز با آن مخالفت می‌کردم. افسانه سیزیف آلبر کامو
فراست به شیوه‌ی خود به من می‌فهماند دنیا پوچ است و منطق کور یعنی روی دیگر آن مدعی‌ست همه‌چیز روشن است. گرچه من در انتظار و امید آنم که حق با منطق باشد، اما گذشت سده‌ها ادعا و وجود بی‌شمار انسان‌های سخنور و مجاب‌کننده نشان داده این‌چنین نیست و اگر اشتباه نکنم دست‌کم در این زمین هیچ‌گونه نیک‌بختی‌ای وجود ندارد. این منطق جهانی چه در کارکرد و چه از نظر اخلاق، این جبر و این مقوله‎‌های روشنگر، هر نیکخواهی را به خنده وامی‌دارد. افسانه سیزیف آلبر کامو
آغاز اندیشیدن، سرآغاز تحلیل‌رفتن است و جامعه، امکان زیادی برای درک این آغازها ندارد. خوره، درون آدمی است و در همان‌جاست که باید به دنبال آن گشت. باید این بازی مرگباری که روشن‌بینی وجود را به گریز از نور می‌کشاند دنبال کرد و آن را دریافت. افسانه سیزیف آلبر کامو
سرنوشت آینده را خودم انتخاب کرده‌ام. این، همان چرخ و فلک زندگی من است. زندگی، یک بازی خطرناک است؛ زندگی، مثل پریدن با یک چتر نجات است؛ زندگی، به استقبال خطر رفتن است؛ زندگی، افتادن و دوباره برخاستن است؛ زندگی، کوهنوردی است؛ زندگی، نیاز بالارفتن و رسیدن به اوج است؛ زندگی، احساس نارضایتی و اندوه در زمان‌هایی است که انسان به آنچه می‌خواهد، نمی‌رسد… 11 دقیقه پائولو کوئیلو
گاهی اتفاق می‌افتد که پرتویی خاص از نور یا جرقه‌ای کوچک وارد زندگی آدم‌ها می‌شود و آنها در اثر آن، به غیرطبیعی بودن رفتار روزمره‌شان پی می‌برند. عواقب این آگاهی، بسیار دلخراش و برخی مواقع، طنزآمیز و خنده‌دار است. البته انسان‌های بی‌شماری نیز هستند که شانس نمی‌آورند چنین پرتویی کوچک و روشن را با چشم‌های خود ببینند و به آگاهی برسند یا حتی اگر این بخت و اقبال را نیز داشته باشند، ممکن است هرگز متوجه آن نشوند. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
شاید برای کسی که این‌همه مدت به عبث در انتظار فردا بوده‌است، دیگر فردایی وجود نداشته باشد و شاید به آن مرحله و لحظه رسیده باشد که زیستن، همان سرگردان‌شدن واپسین بخش زندگی در اعماق لحظه‌ای بی‌انتها و بی حد و مرز باشد؛ آنجا که نور هرگز تغییر نمی‌کند و افراد درمانده و تباه‌شده همه شبیه یکدیگرند. مالون می‌میرد ساموئل بکت
مدتها پیش ،یک بار پارمیندر داستان بهای کانایا را برای بری تعریف کرده بود. ماجرای سیک قهرمانی که به نیازهای مجروحان جنگی رسیدگی می‌کرد،چه دوست بودند چه دشمن. وقتی از او پرسیدند چرا بدون هیچ تبعیضی به همه کمک می‌کند،در جوابشان گفت نور خدا از روح همه می‌تابد و او قادر به تشخیص آنها از یکدیگر نیست. خلا موقت جی کی رولینگ
برای مثال اَبی با یک مرد ایتالیایی به نام فرانکو ازدواج کرد تا به او کمک کند گرین کارت بگیرد. جایی در میان آشنایی و ازدواجشان، فرانکو او را قانع کرده بود که دیوانه وار عاشقش است. وقتی فهمید اَبی گیاه خوار است پاستا را کنار گذاشت و گیاه‌خوار شد. ابی عاشق کوهنوردی بود، پس او هم کوهنورد خوبی شد. اَبی بسیار «عرفانی» بود، او هم به این نتیجه رسید که بسیار معنوی و عارف مسلک است. این زوج خوشبخت با اداره مهاجرت مصاحبه کردند و فرانکو امتحان را قبول شد و گرین کارتش را گرفت. فردای آن روز چمدانش را پر کرد و به اَبی گفت: «چاو عزیزم» و در افق ناپدید شد. او برای اَبی حتی یک حلقه نامزدی نیز نگرفته بود، اما تمام مخارج سنگین طلاق بر عهده اَبی افتاد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یک مرد خوب، تا زمانی‌که در این دو زمینه احساس اطمینان کند، کنار شما باقی می‌ماند. نخست اینکه بداند او را از لحاظ ظاهری و جنسی پسندیده‌اید، و دوم اینکه بداند هنوز در بازیحضور دارد. تا زمانی که او نور انتهای تونل را می‌بیند، برای رسیدن به آن تلاش می‌کند و راه خود را باز می‌کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هنگامی‌که رابطه جنسی با سرعت نور اتفاق می‌افتد، مرد به آنچه می‌خواسته دست پیدا کرده است، به همین دلیل ذهنی باز و روشن دارد. او حالا به هدفش رسیده و آرامش دارد.
اما کارهای زن ناتمام است. او تازه در آغاز راه رسیدن به هدفش است. پس به دنبال مرد می‌رود و… مرد فرار می‌کند.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
لباس مربی‌گری‌اش را درمی‌آورد تا آن‌را با لباس مربی‌گریِ دیگری عوض کند. وقتی یکهو شکم و سینه‌اش را آن‌جا توی نور روز می‌بینم، حس عجیبی پیدا می‌کنم. آن‌ها نرم و آهنگین‌اند و به‌وضوح دیده می‌شوند. دلم می‌خواهد بدوم سمتش، دستم را بگذارم روی سینه‌اش، و رو به همهٔ زن‌های خوشرو فریاد بزنم «این مردِ منه!» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کشیش می‌گوید که این‌جا نیست تا بین خدا و مردم مانع ایجاد کند؛ او این‌جاست که موانع را از سر راه بردارد. او راجع‌به نیازداشتن به اعتقادی صحبت می‌کند که نه بسته و ستیزه‌جو، بلکه باز و پذیرا باشد. او دربارهٔ دوست‌های مسلمان، ملحد و یهودیِ خودش صحبت می‌کند، این‌که هر کدام حکمت و دانایی دارند و این‌که او چطور نیازمند حکمت آن‌هاست. او به رهبران داخلی و جهانی که بیلیون‌ها خرج جنگ و چیزی ناچیز خرج صلح و آرامش می‌کند، هشدار می‌دهد. به مسیحیانی که برای کاهش مالیات ثروتمندان، مذاکره می‌کنند و دربارهٔ مسائل مربوط به فقرا، سکوت. او از گشت دیشب‌اش با نور شمع می‌گوید که به نوجوان سیاه‌پوستی برخورده بود که موقع رفتن به خانهٔ دوستش، یک همسایهٔ فلوریدایی را کُشته بود. او این موضوع را اشتباه نمی‌داند، بلکه آن‌را نتیجهٔ مستقیم تجارت ترس و پررنگ‌بودنِ نژادپرستی معنا می‌کند. او به حضار سفیدپوست التماس می‌کند که این مشکل را در نظر بگیرند. این خطابه شجاعانه است. به‌شکل بی‌رحمانه‌ای پُر از مهر است و تأثیرگذار. متوجه می‌شوم که کشیش وقتی به خدا اشاره می‌کند، هرگز از ضمیر استفاده نمی‌کند. برای او، خدا یک مرد نیست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
بزرگ‌شدن ناخوشایند است. شفای من پوست‌انداختنِ من است، آرام و عریان و آسوده در پیشگاه خدا؛ همان‌طور که در بُعد حقیقی‌ام عریانم. هنوز آن‌قدری که باید، شایسته نیستم. و حالا ایستاده‌ام: جنگجو، عریان، آماده برای جنگ، قوی، نیک‌خواه و کامل؛ نه نیازمندِ کامل‌شدن. فرستاده شده‌ام تا بجنگم؛ برای هر چیزی‌که ارزش‌اش را داشته باشد: حقیقت، زیبایی، محبت، آرامش و عشق. برای رژه‌رفتن میان عشق و رنج، با قلبی گشوده و چشم‌هایی بینا، برای ایستادن توی خرابی‌ها، و باورِ این‌که قدرتِ من، نورِ من، حقیقتِ من و عشقِ من، قوی‌تر از تاریکی‌ست. حالا دیگر اسم خودم را می‌دانم: جنگجوی عشق. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کلمات مثل نوری می‌مانند که برای روشن‌کردنِ مسیرم به آن‌ها نیاز دارم. هیچ مصیبتی وجود ندارد. این فقط یک بحران است. اجازه می‌دهم تا دوباره کودکی شوم در کنار ساحل که زمین را می‌کَنَد و به شن‌ها خیره می‌شود؛ او امیدوار است که گنجی پیدا خواهد کرد. خوابم می‌بَرَد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اورسولا در همان حال که خوزه آرکادیو را آماده رفتن به مدرسه می‌کرد با خود می‌اندیشید و از خود می‌پرسید برای چه این همه بدبختی، تقدیر خانواده ما گردیده و همیشه می‌گفت مگر مخلوقات خدا از آهن درست شده اند که در مقابل این همه بدبختی دوام بیاورند.
آن قدر خودش را در فشار می‌دید که حس می‌کرد مانند بیگانه ای بنای فحاشی بگذارد و خودش را آرام کند و برای یک لحظه از زیر بار این همه خود خوری رهایی یابد.
بالاخره سقف صبر او فرو ریخت و فریاد کشید: آهای عوضی.
آمارانتا که داشت لباس هارا مرتب می‌کرد به گمان اینکه عقربی او را گزیده است با هراس سوال کرد: کو کجاست؟
اورسولا گفت: چه؟
آمارانتا گفت: جانور.
اورسولا با انگشت بر قلب خود دست گذاشت و گفت: اینجا: )
100 سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز
من به مریم مقدس نگاه می‌کنم و او هم به من. ضربان قلبم ضعیف است، بااین‌حال حس می‌کنم قلبم متورم شده و کُلِ سینه‌ام را دربرگرفته، اما درد نمی‌کند و به من آسیبی نمی‌رساند. من و مریم مقدس همچنان به هم نگاه می‌کنیم. او درون یک هالهٔ نورانی قرار دارد و من درون یک نورِ ملایمِ بخشایش‌گر. او یک لباس بلندِ سفید پوشیده و صورتش شفاف و پاکیزه است. من یک تاپ تنگ و کوتاه پوشیده‌ام و صورتم چرک و کثیف است، اما او از دستم عصبانی نیست، پس لازم نیست خودم را بپوشانم یا جایی پنهان شوم. مریم مقدس آن چیزی نیست که مردم فکر می‌کنند. من و او شبیه هم هستیم. او مرا دوست دارد، می‌دانم. او منتظر من بوده. او مادر من است. او مادر من است؛ بدون این‌که مرا بترساند. روبه‌رویش می‌نشینم و دلم می‌خواهد برای همیشه آن‌جا بمانم، بدون کفش در کنار مریم و کودکش، و حلقهٔ آتشِ شمع‌های دعا. نمی‌دانم که به مریم مقدس اعتقاد دارم یا نه، اما درحال‌حاضر می‌توانم حس‌اش کنم. او واقعی‌ست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من هم مانند هر کدام از شما با تمام قلبم از دست همه پوچی‌ها فریادها زده‌ام، من هم ناامیدی بزرگ و پرهیبت را بر خودم همواره کرده‌ام. چندین مرتبه شکست خورده‌ام، خمیده و درهم شکسته‌ام اما من از آن شعاع نوری صحبت می‌کنم که از پس تمام ناامیدی‌ها شعله می‌کشد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«زندگی نوری است در صندوقی دربسته. آن صندوق هم شاید در بین صندوق‌های دیگر باشد. هر وقت خواستی زندگی آشکار شود، باید از تاریکی بیرونش بکشی، و همه پوشش و پوسته‌هایش را جدا کنی… یعقوب من نمی‌دانم تو چه هستی و چه داری… اما خودت را سبک کن. بارهای سنگینت را جدا کن، زیورآلات فراوانت را دور بینداز و شنا کن.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
خواهش می‌کنم هر چه گفتم فراموش کن. آن روز که ممکن است جملاتی زشت بر سرت فریاد بزنم، گوش‌هایت را ببند. مرا به‌شدت دوست داشته باش، به‌شدت. خودت را در آرامش و نور این زندگی که به هردومان هدیه شده تسکین بده. ما چاره‌ای نداریم جز اینکه سرنوشت را بپذیریم بی‌آنکه به زانو درآییم. این‌طور دوستت داشته‌ام. این‌طور دوستت خواهم داشت و اگر می‌خواهی مرا خوشحال و سربلند ببینی، در حال حاضر تنها چاره‌اش همین است که پیش پایت گذاشته شده و باید آن را به کار ببندی. دوستت دارم.
ماریا
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در تمام دنیا به چه کس دیگری می‌توانستم بگویم؟ منتظرت هستم، منتظر آرامش غروب، منتظر رسیدن نوبت ما، آن نور محو، این لحظهٔ توقف میان روز و شب. مطمئنم که آرامش فرا می‌رسد. من اما فقط یک آرامش را متصورم: ما دو تن خوابیده با نگاهی که رد و بدل می‌کنیم و من دیگر میهنی ندارم، مگر تو. منتظرم باش عزیزم. برایم بنویس، هرچه می‌توانی بنویس. مرا یک عالمه دریا از تو جدا می‌کند. کجا دنبالت بگردم؟ کجا به دستت آورم؟ چطور بی‌تو تسکین دهم این دردی را که خفه‌ام می‌کند؟ می‌بوسمت، ای تنها عشق من، تو را در آغوش می‌فشرم. روزها می‌گذرند، اما کُند، مثل شب‌های بی‌خوابی و من دیگر تاب تحمل خود را هم ندارم. بنویس. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم بی هیچ حسرتی و هیچ چون‌و‌چرایی. با اشتیاقی فراوان و عشقی زلال که تمام وجودم را پر می‌کند. دوستت دارم همچون خود زندگی که گاهی بر فراز قله‌های جهان احساسش می‌کنم و منتظرت هستم با سماجتی به‌درازای ده زندگی، با محبتی که تمام‌شدنی نیست، با میلی شدید و نورانی که به تو دارم، با عطش وحشتناکی که به قلب تو دارم. می‌بوسمت، به خودم می‌فشارمت. باز خدانگهدار، فراقت بی‌رحمی است، اما این رنج کشیدن به‌خاطر تو می‌ارزد به تمام خوشی‌های جهان. وقتی از نو دست‌هایت را روی شانه‌هایم داشته باشم، یک بار هم که شده حقم را از زندگی گرفته‌ام. دوستت دارم، منتظرت هستم. دیگر پیروزی نه، که امیدواری. آخ که چقدر سخت است ترک کردنت، صورت زیبایت در شب فرو می‌رود، اما تو را روی این اقیانوس که دوست داری باز خواهم یافت، در ساعتی از شب که آسمان به‌رنگ چشم‌های توست. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من از عشقم به تو قدرت پیدا می‌کنم و می‌توانم بر همه چیز غلبه کنم. لحظهٔ انتخاب میان این حس و تمام احساسات زیبای از سر ترحم و سخاوتی که نثار من می‌شده، فرا رسیده است. قدرت ناشی از موضع ضعف بسیار عظیم است ولی من نمی‌فهمم چرا نباید این حق را داشته باشم که به‌جای قدرت ضعف با قدرت عشقم سنجیده شوم که گرچه ممنوع است اما جذاب‌تر است. یک نفر باید ناراحت شود و در این صورت می‌دانم که ما کسی را انتخاب می‌کنیم که شما را هم ناراحت می‌کند. این راهی‌ست برای احساس گناه کمتر. و به همین دلیل است که من هرگز از تو چیزی نمی‌خواهم.
من شخصاً نمی‌توانم با فداکاری زندگی کنم؛ این آبرو و خوشحالی و نور هیچ وقت نصیب من نشده است (پری قصه که مهمان ناخوانده بود). این مرا می‌خشکاند و می‌کُشد. باید حرکتی کنم. یا پیروز می‌شوم یا ویران.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
کهکشان راه شیری در دره غوطه می‌خورد و به مه نورانی برآمده از روستا می‌پیوست. روستاها در آسمان بودند و صور فلکی در کوهستان. شب آن‌قدر زیبا بود، آن‌قدر پهناور، آن‌قدر عطرآ‌گین که آدم قلبی بزرگ در سینه حس می‌کرد، به‌وسعت جهان. این قلب آ‌کندهٔ تو بود و من هرگز چنین آسوده و شاد به تو فکر نکرده بودم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
می‌دانی که می‌خواهم، برای اینکه تو خیلی خوشت بیاید، تا وقتی دوباره هم را می‌بینیم، خیلی برنزه شوم. می‌دانی که برای رسیدن به این هدف تحسین‌انگیز، خورشید و پرتوهایش لازم است… بدون حجاب. خب. تا وقتی آسمان می‌بارد باید از زیبایی شرقی چشم‌پوشی کنم و به استراحت و آرامش جسمی و ذهنی بپردازم تا آدمی سرحال برایت بیاورم؛ اما زمانی که هوا یک‌خرده بهتر شود، فکر عربی با نیرویی شدید در من بیدار می‌شود و می‌روم بیرون تا کمی از این پرتوهای نور استفاده کنم؛ البته اگر بتوانم نور پیدا کنم! به‌خاطر همین است که کل روزم هدر می‌رود، چون با این وضع نه برنزه می‌شوم نه استراحت می‌کنم نه چیزی می‌خوانم.
وقتی شب می‌شود، دیروقت، بعد از عصری طولانی، عصبانی می‌شوم از اینکه هیچ‌کاری نکرده‌ام و خلقم تنگ می‌شود.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من از همه چیز دور افتاده‌ام. از وظایف انسانی‌ام، از کارم. محروم از کسی که دوستش دارم. این است که مرا زمین زده. منتظر رسیدنت بودم. اما انگار افتاده هفتهٔ آینده. آخ! عزیزم، فکر نکن من درک نمی‌کنم. همه چیز برای تو سخت‌تر است و الآن می‌دانم که هر کاری بتوانی می‌کنی که بیایی. حاصل این روزهای سخت که با هم ازشان گذشته‌ایم، اعتمادم به تو بود. خیلی پیش می‌آمد که شک کنم. بر سر عشق خویش می‌لرزم که نکند سوء تفاهم باشد. نمی‌دانم در این مدت چه اتفاقی افتاده است اما گویی نوری تابیدن گرفت. چیزی میان ما جاری شد. شاید نگاهی، و حالا مدام احساسش می‌کنم؛ سخت، مثل روح که ما را به هم بسته و پیوسته است. پس منتظرت می‌مانم با عشق و اعتماد. من ماه‌های بسیار طاقت‌فرسا و پرفشاری را از سر گذرانده‌ام تا از لحاظ روانی فرسوده نشوم. چیزهایی که معمولاً به‌راحتی تابشان می‌آوردم الآن از تحملم خارج است. مهم نیست؛ این هم خواهد گذشت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نظارهٔ گسترهٔ خشک یک بیابان ارائه‌گرِ نوعی فلسفهٔ آرامش است که در ماده تجسم یافته است: اینکه نشان می‌دهد حتی سال به سال نیز دگرگونی‌ها ناچیزند؛ شاید چند سنگ دیگر از تپه فرو بریزد؛ شاید چند گیاه دیگر اضافه شود؛ اما الگوی نور و سایهٔ حاکم بر بیابان تا بی‌نهایت تکرار خواهد شد. اینجا با انفکاک شدیدی از دل‌مشغولی‌ها و اولویت‌های جهان انسانی روبه‌رو می‌شویم. و این انفکاک برای همه یکسان صدق می‌کند. فضاهای پهناور بیابان نه تنها نسبت به من، بلکه نسبت به کل بشر بی‌تفاوت است. در برابر گستردگی زمان و مکان بی‌معناست چشم‌انتظار دفتری بزرگتر باشیم یا اعصابمان خرد شود که چرا روی چرخ عقب سمت چپ خراش کوچکی افتاده است یا این که کاناپه اندکی زهواردررفته به‌نظر می‌رسد. وقتی از منظر احساسی بنگریم که بیابان در ما برمی‌انگیزد، تفاوت در دستاوردها، مقام‌ها و دارایی‌ها بین مردم چندان هیجان‌برانگیز یا تأثیرگذار به‌نظر نمی‌رسد. چنان که گویی بیابان می‌خواهد برخی چیزها را به ما بیاموزد به شکل کارآمدی درست هستند و شیوه‌های معمول تفکر ما را توازن می‌بخشند. از این منظر چیزهای خرد و کوچک به‌سختی ارزش ناراحتی یا عصبانیت دارند. هیچ فوریتی در کار نیست. اتفاقات در مقیاس قرن‌ها رخ می‌دهند. امروز و فردا اساساً فرقی ندارند. زندگی شما یک بازهٔ بسیار کوچک و گذراست. شما می‌میرید، چنان که گویی هرگز وجود نداشته‌اید. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
از لحاظ فرهنگی، ما از فرصت‌هایی که موسیقی برای رسیدن به احساس آرامش در اختیارمان نهاده چندان بهره نبرده‌ایم. امروزه دیگر تصور می‌کنیم نباید نیتی آگاهانه و هدفمند در پس موسیقی در کار باشد. به‌نظرمان موسیقی نباید بکوشد در حیات عاطفی ما هیچ‌گونه مداخلهٔ حتی سودمندی بکند. برای استفاده از مواد آمادگی بیشتری داریم تا گوش دادن به آهنگ.
در جامعه‌ای که نظم و نظامی والاتر و حکیمانه‌تر داشته باشد روی قطعات موسیقی نیز مثل داروهای طبی آزمایش انجام می‌دهیم و آزمایشگاه‌های شنوایی‌سنجی در همهٔ عناصرِ یک قطعهٔ موسیقی تغییراتی ظریف به‌وجود می‌آورند مانند ریتم، گسترهٔ آوایی، خط آهنگ، طنین آوایی و زیر و بمی اصوات و ارزیابی می‌کنند که چه تأثیر متفاوتی بر شنوندگان می‌گذارند. بدین ترتیب دانشی فراهم می‌کردیم که هر یک از انواع مداخلهٔ شنیداری چه تأثیری روی هر یک از گونه‌های پریشان‌حالی می‌گذارند. آن‌گاه تعیین می‌کردیم که برخی افراد به آکورد «لا مینور» واکنشی بد نشان می‌دهند و مثلاً ندای فلوت ارتباط خاصی با تنش‌هایی دارد که در مورد تخیلات جنسیِ زندگی زناشویی دچارشان می‌شویم.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ترس همیشه بخشی از زندگی مردم بود. ترس بود که باعث می‌شد مردم پناهگاهی برای خود بسازند و به دنبال غذا و چیزهایی برای رویانیدن باشند. به همین دلیل سلاح‌ها، در انتظار، انبار می‌شدند. ترس از سرما، بیماری و گرسنگی وجود داشت. و ترس از جانورها. در جستجوی آبی‌ها لوئیس لوری
آیدای خودم، آیدای احمد.
شریک سرنوشت و رفیق راه من!
به خانهٔ عشقت خوش آمدی! قدمت روی چشم‌های من!
از خدا دور افتاده بودم؛ خدا را با خودت به خانهٔ من آوردی. سرد و تاریک بودم، نور و روشنایی را به اجاق من باز آوردی. زندگی، ترکم کرده بود؛ زندگی آوردی. صفای قدمت! ناز قدمت! عشق و پاکی را به خانهٔ من آوردی.
از شوق اشک می‌ریزم. دنبال کلماتی می‌گردم که بتوانند آتشی را که در جانم شعله می‌زند برای تو بازگو کنند، اما در همهٔ چشم‌انداز اندیشه و خیال من، جز تصویر چشم‌های زنده و عاشق خودت هیچی نیست. مثل کسی که ناگهان گرفتار صاعقه شده باشد، هنوز باور نمی‌کنم. گیج گیجم. مثل غلامی که ناگهان خبر شود که پادشاهی به خانه‌اش مهمان آمده است دستپاچه شده‌ام.
به دور و بر خود نگاه می‌کنم، ببینم چه دارم که زیر پای تو قربان کنم؟
دست مرا بگیر. با تو می‌خواهم برخیزم. تو رستاخیز حیات منی.
من تاب این همه خوش‌بختی ندارم. هنوز جرأت نمی‌کنم به این پیروزی عظیم فکر کنم.
بگذار این هیجان اندکی آرام‌تر شود. بگذار این نورزدگی اندکی بگذرد تا بتوانم چشم‌هایم را باز کنم. بگذار این جنون و سرمستی اندکی بگذرد تا بتوانم عاقلانه‌تر به این حقیقت بزرگ بیندیشم. بگذار چند روزی بگذرد، چاره‌یی جز این نیست.
هنوز نمی‌توانم باور کنم، نمی‌توانم بنویسم، نمی‌توانم فکر کنم… همین قدر، مست و برق‌زده، گیج و خوش‌بخت، با خودم می‌گویم: برکت عشق تو با من باد! و این، دعای همهٔ عمر من است، هر بامداد که با تو از خواب بیدار شوم و هر شامگاه که در کنار تو به خواب روم.
برکت عشق تو با من باد!
احمد تو
۱۷ فروردین ماه ۴۳
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
یک بار با تو گفتم که عشق، شاه‌راه بزرگ انسانیت است… پس در میان مرزهای عشق، هیچ چیز پست، هیچ چیز حقیر، هیچ چیز شرم‌آور راه ندارد. عشق می‌ورزیم تا چیزی که میان حیوانات به صورت «غریزهٔ حیوانی» صورت می‌پذیرد، میان ما، به صورت موضوعی بشری، موضوعی بر اساس «انتخاب دو روح» ، به صورت موضوعی که بر پایهٔ همهٔ ادراکات انسانی، قلبی و خدایی استوار شده باشد صورت بگیرد؛ این است که همیشه با تو می‌گویم: «تو را دوست می‌دارم.» در این کلام بزرگی که روح‌ها و تن‌های ما را برای همیشه یکی می‌کند، بر کلمهٔ تو تکیه می‌کنم نه بر لغت دوست داشتن. زیرا که در این جا، آنچه شایان اهمیت است، تو است… تو را دارم، و برای آن که بدانی دربارهٔ تو چه می‌اندیشم، از دوست داشتن، از این لغت بزرگ مدد می‌گیرم. و بدین گونه از جانوری که به دنبال غریزهٔ حیوانی خویش می‌دود فاصله می‌گیرم؛ چرا که حیوان، دوست می‌دارد، و برای فرو نشاندن عطش دوست داشتن به دنبال کسی می‌گردد که دوستش بدارد…
آنچه به تو می‌دهم عشق من نیست؛ بلکه تو خود، عشق منی. تویی که عشق را در من بیدار می‌کنی و اگر بخواهم این نکته را آشکارتر بگویم، می‌بایست گفته باشم که من «زنی» نمی‌جویم، من جویای آیدای خویشم.
آیدا را می‌جویم تا زیباترینِ لحظات زندگی را چون نگین گران‌بهایی بر این حلقهٔ بی‌قدر و بهای روزان و شبان بنشاند.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
از دیدن این تن پیر حالت به هم نمی‌خوره؟ مطمئنی؟
می‌دونید، فکر می‌کنم نگاه من با شما فرق داره. من آناتومی خوندم و آدم‌های همسن شما رو نقاشی کردم. من این کار رو شرم‌آور نمی‌دونم؛ یعنی نه اون‌طور… نمی‌دونم چطور توضیح بدم؛ اما وقتی به شما نگاه می‌کنم تو دلم نمی‌گم این چین‌وچروک‌ها رو ببین، این پوست شل، این موهای سفید و زانوهای پردست‌انداز. نه، ابدًا… شاید خوش‌تون نیاد اما باید بگم که هر بدنی برای نقاشی مناسبه و ارتباطی به شخصیت افراد نداره. تو فکر کار، نور، تکنیک، فضا و سایر نکاتی که باید مراعات بشه هستم. به بعضی از آثار نقاشی فکر می‌کنم. تابلوی «پیر دیوانه» اثر گویا و «مادر» اثر رامبراند. . من رو ببخشید پلت، چیزهایی که براتون می‌گم افتضاح‌اند اما نگاه من به شما کاملاً بی‌تفاوته!
با هم بودن آنا گاوالدا
چرا آن را ماه عسل می‌نامند؟ ماهی که از عسل درست شده -مثل اینکه خود ماه یک کره ی سرد بدون هوای خشک پر از چاله چوله‌های آبله مانند نیست- و مثل یک آلوی درخشان طبیعی در دهان آب می‌شود و مثل هوس می‌چسبد و آنقدر شیرین است که دندانتان را درد می‌آورد. یک نورافکن گرم نه در آسمان، که در درون خودتان می‌درخشد. آدمکش کور مارگارت اتوود
وقتی بچه بودم، درکش نمی‌کردم. در بدنی جدید بیدار می‌شدم و درک نمی‌کردم که چرا همه‌چیز گرفته و کم‌نورتر است، یا برعکس، انرژی بیش‌ازحدی داشتم و نمی‌توانستم تمرکز کنم؛ مثل رادیویی که صدایش را تا جای ممکن بالا ببرند و بعد هی کانالش را عوض کنند. ازآن‌جاکه به احساسات بدن دسترسی نداشتم هم تصور می‌کردم که این احساساتی که دارم، مال خودم هستند. اما بالاخره متوجه شدم که این تمایلات و وسواس‌های اجبارگونه هم همان‌قدر بخشی از وجود هر جسم هستند که رنگ چشم و صدا هست. بله، خود احساسات ملموس نبودند و شکل خاصی نداشتند؛ ولی علت این احساسات، نوعی فعل‌وانفعال شیمیایی و بیولوژیکی بود. هر روز دیوید لویتان
اصلاً متوجه هست همین حالا پوستش با نوری نارنجی و گرم پوشیده شده که با تبدیل‌شدنِ این نه‌چندان‌روز به نه‌چندان‌شب، در آسمان منتشر می‌شود؟ به‌سمتش خم می‌شوم و سایه‌ای می‌شوم که جلوی نور را می‌گیرد. بعد در هم گم می‌شویم. چشم‌های‌مان را می‌بندیم و غرق در خواب می‌شویم. همین‌طور که به‌خواب می‌رویم، حسی پیدا می‌کنم که تابه‌حال تجربه نکرده‌ام، نوعی حس نزدیکی که فقط فیزیکی نیست. این حقیقت که ما تازه آشنا شده‌ایم، با چنین ارتباط روحی‌ای همخوانی ندارد. حس عمیقی است که فقط ممکن است ناشی از احساسی لبریز از سرخوشی باشد: حس تعلق‌داشتن. هر روز دیوید لویتان
خداحافظی‌ها ممکن است ناراحت کننده باشند؛ اما مطمئنا بازگشت‌ها بدترند. حضور آدم نمی‌تواند با سایه ی درخشانی که در نبودنش ایجاد شده برابری کند. زمان و فاصله، لکه‌ها را محو می‌کنند؛ بعد ناگهان، عزیز سفرکرده بازمی‌گردد و نور بی رحم آفتاب، هر نقطه ی صورت حتی چروک‌ها و موهای ریز را هم به خوبی نشان می‌دهد. آدمکش کور مارگارت اتوود
وقتی در آینه نگاه می‌کنم، زن پیری را می‌بینم یا زن پیری را نمی‌بینم؛ چون دیگر کسی حق ندارد پیر شود. پس زنی مسن را می‌بینم و گاه زنی مسن تر، شکل مادربزرگی که هرگز ندیدمش؛ یا شبیه مادرم، اگر به این سن می‌رسید. گاهی هم صورت زنی جوان را می‌بینم. صورتی که زمانی آن همه وقت صرف آرایشش می‌کردم یا برایش افسوس می‌خوردم. برای صورتی که حالا در میان صورتم غرق یا شناور شده است، صورتی که به خصوص بعدازظهرها که نور به صورت اریب می‌تابد، آنقدر شل و شفاف است که می‌شود مثل یک جوراب بیرونش آورد. آدمکش کور مارگارت اتوود
به دور و اطراف خود نگاه کنید. جامعه با نسخه‌های کاملا مهندسی‌شده از واقعیت پر شده که جذاب‌تر از دنیای نیاکان‌مان است. فروشگاه‌ها از مانکن‌هایی با باسن و سینهٔ برجسته بهره می‌گیرند تا لباس‌هایشان را بفروشند. رسانه‌های اجتماعی لایک‌ها و تمجیدهای بیشتری را تنها طی چند دقیقه به ما ارائه می‌کنند، چیزی که نمی‌توانیم در خانه و محیط کار به آن برسیم. پورن‌های آنلاین، صحنه‌های تحریک‌کننده را به شکلی کنار یکدیگر تدوین می‌کنند که نمی‌توان در زندگی واقعی جایگزینی برای آن‌ها پیدا کرد. تبلیغات با ترکیبی از نورپردازی ایده‌آل، آرایش حرفه‌ای و ادیت‌های فوتوشاپی ساخته می‌شوند – حتی مدل هم شبیه به شخصی که در تصویر نهایی ظاهر می‌شود نیست. این‌ها محرک‌های فراطبیعی در دنیای مدرن ما هستند. آن‌ها ویژگی‌هایی که ذاتا برای ما جذابند را با اغراق بسیار ارائه می‌کنند و به همین دلیل، غرایزمان وحشی می‌شوند و در نتیجه به سمت عادت به خریدهای بیش از حد، عادت به رسانه‌های اجتماعی، عادت به پورن، عادت به خوراک و بسیاری عادات دیگر می‌رویم. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
من نمی‌توانستم تاب گذرِ چیزها را بیاورم. رفتن و گذشتن و عبور هرچه که بود مرا خفه می‌کرد از اندوه.
و او می‌رقصید، می‌رقصید با موزیک و ریتم دایره‌ی زمین؛ می‌چرخید با چرخش زمین، مثل صفحه‌ای گرد، وقتی چهره‌ها یکسان هم به جانب نور می‌چرخیدند و هم به جانب تاریکی، او به سمت روشنایی روز می‌رقصید.
سابینا آنائیس نین
چسبیده بودم به لحظات دوست‌داشتنی زندگی‌ام، دست‌هایم به هر ساعت زندگی چنگ می‌انداخت. دستان من همیشه در ولعِ در آغوش کشیدنی تنگ بودند. می‌خواستم نور، باد، خورشید، شب و همه‌ی دنیا را درآغوش بگیرم و نگه دارم. می‌خواستم نوازش کنم، التیام ببخشم، بجنبانم، آرامش ببخشم، احاطه شوم و احاطه کنم. تحت فشار بودم و آن‌قدر چیزهای زیادی را در آغوشم نگه داشتم که شکستم‌شان. آن‌ها شکستند و دور شدند از من. آن‌گاه همه چیز از من دور شد و گریخت. و من محکوم شدم به نگه نداشتن. سابینا آنائیس نین
سابینا، تو نشانت را بر جهان گذاشتی. من عبور می‌کنم از این جهان همچون روح. شب‌ها آیا هیچ‌کس توجه می‌کند به جغد روی درخت، به خفاشی که می‌خورد به شیشه‌ی پنجره وقتی دیگران مشغول صحبت‌اند، به چشم‌هایی که بازتاب دارند مثل آب و می‌نوشند مثل کاغذخشک‌کن، ترحمی که سوسو می‌زند به‌آرامی همچون نور شمع، فهمی که مردم قرار می‌دهند خودشان را در آن که بخوابند؟ سابینا آنائیس نین
وقتی پای مهم‌ترین مسئله به میان می‌آید که چه‌طور عشق را پیدا کنیم و چه‌طور نگهش داریم به طرز مرگ‌باری خجالتی هستیم. هنر نقشی حیاتی در خلق تصاویر دروس عشق و حفظ آن‌ها جلو چشمان‌مان دارد. افکار، عادات، رویکردها و بینش‌ها در عشق همچون لنگر و زاویه‌یاب و افسار در دریانوردی است. در فرهنگ ایده‌آل آینده هیچ‌کس اجازه نخواهد داشت بدون داشتن تجهیزات مناسب و یادگیری استفاده از آن‌ها پا در وادی عشق بگذارد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
اغلب می‌گوییم یک اثر هنری «با عشق» ساخته شده است. این نکته بینش ارزشمندی به ما می‌دهد، نه‌تنها دربارهٔ برخی از آثار هنری خاص، دربارهٔ ذات خود عشق. دو گلدان گل در ته تابلوِ نیایش چوپانان اثر فان در گوس صرفاً بخش بسیار کوچکی از اثر بسیار بزرگتری هستند، اما فان در گوس دقت عظیمی را وقف کشیدن هر یک از گل‌ها و برگ‌هایش کرده است؛ در نظر او هر گلبرگ لیاقت این را داشته است که به‌تنهایی به رسمیت شناخته شود.
می‌توانیم تصور کنیم انگیزه‌اش علاقه‌ای دلپذیر به چگونگی احساس دوست‌داشته شدن بوده است. انگار از هر گلی پرسیده است «ویژگی منحصربه‌فرد تو چیست؟» می‌خواهم تو را همان‌طور که هستی بشناسم، نه‌صرفاً همچون یک تأثیرِ گذرا. » این پرسش‌ها در نقاشی به حساسیت داشتن نسبت به شکل دقیق هر قسمت گل و الگوهای نور و سایهٔ روی آن‌ها تبدیل می‌شوند. این رویکرد نسبت به یک گل رویکردی تأثیرگذار است؛ چون به شکلی غیرمستقیم، اما آشکار آن نوع توجهی را تمرین می‌کند که آرزو داریم در رابطه با شخصی دیگر بین‌مان ردوبدل شود.
هنر همچون درمان آلن دوباتن
عاشقی خوب بودن چه شکلی است؟
این فکر که آگاهانه سعی کنی عاشق خوبی باشی به‌نظر مضحک و بی‌ارزش می‌رسد. انگار کسی به مدرسه‌ای وارد شود که آداب‌ورسوم باز کردن بطری‌های شامپاین را بیاموزد یا مانورهای جنسی عجیب‌وغریب اجرا کند. چنین ایده‌هایی به‌نظرمان توهین‌آمیز می‌رسد؛ زیرا ما در دنیای رمانتیکی زندگی می‌کنیم که عشق خالصانه را با خودجوش بودن همراه می‌داند: هر چه‌قدر نسبت به آن‌چه در عشق انجام می‌دهیم ناآگاه‌تر و تعلیم‌نیافته‌تر باشیم، عاشقان مطمئن‌تر و تحسین‌برانگیزتری قلمداد خواهیم شد. عاشق «باتجربه» چیزی دارد که آدم را بدبین و مشوّش می‌کند. دیریابی روابط موفق متأسفانه تاییدکنندهٔ عقاید طبیعت‌گرایانهٔ ما نیست. به‌نظر نمی‌رسد که عشق به آن گروه از فعالیت‌های برگزیده‌ای تعلق داشته باشد که هر چه کمتر درباره‌اش فکر کنی و هر چه کمتر تمرینش کنی بهتر بتوانی انجامش دهی؛ اما اگر دوراندیشی و برنامه‌ریزی‌ای در این زمینه توصیه‌کردنی باشد دقیقاً چه‌چیزی را باید تمرین کنیم و هر یک از این‌ها چه ربطی به هنر می‌تواند داشته باشد؟
هنر همچون درمان آلن دوباتن
بخشی از این مشکل تا حدی به علت مهارت ما در عادت کردن به چیزهاست: استادی‌مان در هنرِ خوگیری. عادت مکانیسمی است که از طریق آن رفتارهای‌مان در برخی از زمینه‌های کارکردی، خودکار می‌شود. مزایای زیادی برای‌مان دارد. پیش از این‌که به رانندگی عادت کنیم، وقتی پشت فرمان می‌نشنیم باید دقیقاً از هر حرکتی آگاهی داشته باشیم، حس‌های‌مان نسبت به صدا، نور، حرکت و باورناپذیر بودن هشداردهندهٔ راندن سریع یک جعبهٔ فولادی در جهان بسیار حساس‌اند. این آگاهی بیش‌ازحد می‌تواند رانندگی را به آزمون اعصاب تبدیل کند؛ اما بعد از سال‌ها تمرین کم‌کم می‌شود کیلومترها رانندگی کرد بی‌این‌که آگاهانه به عوض کردن دنده و راهنمازدن فکر کرد. اعمال‌مان ناخودآگاه می‌شوند و می‌توانیم درحالی‌که داریم از میدان رد می‌شویم به معنای زندگی بیندیش‌ایم.
اما عادت می‌تواند به همین راحتی به مایهٔ بدبختی هم تبدیل شود و آن هم وقتی است که باعث می‌شود متوجه چیزهایی نشویم که با وجود آشنا بودن سزاوار توجه دقیق‌اند.
هنر همچون درمان آلن دوباتن
پذیرش مرگ خودم و درک آسیب‌پذیری خودم همه‌چیز را برایم آسان‌تر کرده است. سر درآوردن از اعتیادهایم، تشخیص و مواجهه با حق‌به‌جانبی‌هایم، پذیرفتن مسئولیت مشکلات خودم؛ تحمل ترس‌ها و عدم قطعیت‌هایم، پذیرفتن شکست‌ها و جواب‌های منفی و… همگی با اندیشیدن به مرگ سبک‌تر شده‌اند. هرچه بیشتر به درون تاریکی خیره می‌شوم، زندگی پرنورتر می‌شود، دنیا ساکت‌تر می‌شود و مقاومت ناخوداگاهم نسبت به همه‌چیز کمتر می‌شود. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
مرگ همهٔ ما را می‌ترساند. چون ما را می‌ترساند، از فکر کردن به آن، صحبت کردن راجع به آن و گاهی اوقات حتی تصدیق وجود آن اجتناب می‌کنیم. حتی وقتی که برای یکی از نزدیکانمان رخ می‌دهد.
با این حال، به شکلی عجیب و وارونه، مرگ آن نوری است که سایهٔ کل معنای زندگی‌مان با آن سنجیده می‌شود. بدون مرگ، عواقب معنایی ندارد، تمام تصمیم‌ها تصادفی خواهد بود و تمام معیارها و ارزش‌ها ناگهان صفر می‌شود.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
کتاب خواندن باعث شد ببینم که فقدان و پریشانی من، با پریشانی دیگرانی هماهنگ است که دنبال یافتن معنایی برای اتفاقات غیرمنتظره، ترسناک و اجتناب‌ناپذیر بودند. چطور زندگی کنیم؟ با همدلی. چون من در سهیم شدن در سنگینی آن هراس و پریشانی، انزوا و اندوه، توانستم بار خودم را سبک کنم. همین حالا هم فشار بار کمتر شده است. تمایلات من دوباره به بذر نشسته‌اند، خواسته‌هایم دوباره ریشه می‌زنند. من در باغی خالی از خار و علف هستم و تنها نیستم. مثل ما زیاد است، علف‌های هرز را از ریشه درمی‌آوریم و به پیشواز نور می‌رویم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من در خارهای ترس و اندوه گیر افتاده بودم. کتاب‌خواندنم، حتی با اینکه بعضی‌وقت‌ها دردناک و از پای‌درآورنده بود، داشت مرا از سایه‌ها به‌سمت نور بیرون می‌بُرد، و من تنها کسی نیستم که علف‌های خشک و پیچک‌های سمّی را درمی‌آورم، یا اینکه گل‌های همیشگیِ امید می‌کارم. دنیا از کسانی مثل ما پر است؛ ما خارها را از زیر خاک درمی‌آوریم و دور می‌ریزیم و به امید روزی تلاش می‌کنیم که گل‌ها هر سال، از پی هم، شکوفا شوند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
هر لحظه‌ای که در زندگی تجربه می‌شود می‌تواند آینده را رقم بزند. زمان حال از گذشته نشئت می‌گیرد. اتفاقات خوبی که در گذشته رخ داده‌اند، دوباره نیز روی خواهند داد. لحظه‌های زیبایی، نور و شادی همیشه زنده‌اند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
به همه‌ی آن نهنگ‌هایی فکر می‌کنم که سلطان دریاها بودند و در دریاها با شادی شنا می‌کردند. غیراز ماهی‌های مرکب غول پیکر دشمن دیگری نداشتند. بعد یک مرتبه انسان ظالم شروع کرد که به کشتن آن‌ها، قرن‌ها و قرن‌ها و قرن‌ها. هزار تا هزار تا شکارشان کرد تا بالاخره چند نوع آن‌ها تقریبا از بین رفت. بی خود نیست که این جانوران بیچاره این هم ناله و شکوه می‌کنند. طولانی‌ترین آواز نهنگ ژاکین ویلسون
نور دیده کجایی؟ از کجا باور کنم تویی تا سلامت کنم. همه جا را گشتم. سراغ تو را از مرده‌ها و زنده‌ها گرفتم. از رود کارون و خاک زمین و برگ‌های درخت و گل سرخ و شقایق پرسیدیم. همه ی گل‌های باغ از تو خاطره داشتند و همه تو را صدا می‌زدند حتی مترسک باغ حیاط که لباس‌های تو را می‌پوشید از فراق تو مُرد. به خدا می‌سپارمت تا همیشه زنده باشی. من زنده‌ام (خاطرات دوران اسارت) معصومه آباد
جثه ی کوچک مرغ طلایی به علاوه ی فرزی و چابکی آن در هنگام پرواز و همچنین ذکاوت آن در گریز از چنگ جانوران شکارگر موجب افزایش اعتبار و شهرت جادوگرانی شد که به شکار این پرنده می‌پرداختند. فرشینه ای متعلق به قرن دوازدهم میلادی که در موزه ی کوییدیچ نگهداری می‌شود، گروهی را نشان می‌دهد که به شکار مرغ طلایی می‌روند. …
سرانجام در سال 1269 در بازی ای که باربروس براگ، رئیس شورای جادوگران شخصا در آن شرکت داشت کوییدیچ و شکار مرغ طلایی درهم آمیخت. اطلاعات ما بر اساس شرحی است که شاهر عینی واقعه، خانم مادستی ربنات کنت برای خواهرش پرودنس ساکن ابردین نوشته است. به گفته ی ایشان، براگ مرغ طلایی را در یک قفس به میدان مسابقه آورد و به بازیکنان گفت هر کس که در طول مسابقه موفق به گرفتن مرغ طلایی شود صد و پنجاه گالیون جایزه می‌گیرد!
کوییدیچ در گذر زمان کنیل ورتی
زرتشت بودن یعنی به جای پا، داشتن خدایانی که کوهستان را درمی‌نوردند و به آسمان سر می‌کشند؛ به جای زانو، داشتن منجنیق و تبدیل شدن بقیه‌ی بدن به گلوله؛ به جای شکم، داشتن طبل جنگ؛ یعنی داشتن قلبی که برای پیروزی می‌کوبد و سری مالامال از نشاطی نیرومند که نیرویی فرابشری برای تاب آوردنش نیاز است؛ یعنی ترک زمین برای از نزدیک گفت و گو کردن با خورشید. نه حوا نه آدم املی نوتوم
این گذشته است که شب می‌خزد زیر شمدت. پشت میکنی میبینی روبه روتوست. سر دربالش فرو میکنی میبینی میان بالش توست. مثل سایه است و از آن بدتر. سایه، نور که نباشد، دیگر نیست. اما گذشته در خموشی و ظلمت با توست هم‌نوایی شبانه ارکستر چوب‌ها رضا قاسمی
متعلق به هیچ کوچه‌ای نبوده‌ام و نه هیچ برزنی؛بی هیچ یار مدامی و هیچ همدمی…
کورسوی ستاره‌ای ،مرا خوش‌تر بود از نوری که وزیدن هر پرتواش سایه‌ام را با خود کشید و برد؛
منی که در اندیشه‌های من،جایگاهی پرشمارتر از ستاره‌ها داشت…
بادی وزید و ستاره‌هایم را با خود برد،ماه افتاد و من دانستم که جایگاه تمامی‌ام کجاست؟!
حال آنکه پیش‌تر نمیدانستم واژه‌ها نابودگر احساس‌اند.
اشوزدنگهه (اهریمنان یکه‌تاز) آرمان آرین
همان‌طور که شما چشم برای دیدن نورها و گوش برای شنیدن صداها دارید، همان‌طور هم قلبی برای درک زمان در سینه دارید. و هر زمانی که با قلب درک نشد، وقتی است که از دست رفته، مثل رنگین کمان برای آدمی نابینا و نوای بلبل خوش آواز برای آدم کر. متاسفانه قلب‌هایی وجود داره که با این که تپش دارن کر و کورن. مومو میشل انده
یک پنجره تاریک شد، یک چراغ راهنمایی از قرمز سبز شد. نور چراغ‌های گردان یک آمبولانس روی ساختمان‌ها منعکس شد. و بر من مسجل شد که من پرسش نامه را به این قصد طرح نکرده بودم که زنی را بیابم که بتوانم بپذیرمش، بلکه قرار بود کسی را پیدا کنم که مرا بپذیرد. پروژه رزی گرام سیمسیون
هر وقت به مردم می‌گویم سمت پنهان ماه را دیده ام، می‌گویند: «منظورت سمت تاریک ماه است؟» مثل این است که دارت ویدر یا پینک فلوید را اشتباه تلفظ کرده باشم. در واقع نور خورشید، یکسان به هر دو سمت ماه می‌رسد، فقط در مقاطع زمانی متفاوت. ماشین تحریر عجیب تام هنکس
بت رویا می‌دید؛ می‌شد آن‌ها را چیز دیگری نامید؟ البته این رویاها همیشگی و حتی معنوی نبودند اما ناگهان نوری می‌دید، مثل انفجار، مثل عکسی از تعطیلات که مدت‌ها قبل گرفته شده و با دیدنش تمام خاطرات قبل و بعد از آن به تصویر کشیده می‌شود. زمانی که شوهرش، باب مانک، یک روز از سرکار به خانه آمده بود، بوم ، تصویری واضح از او را دیده بود که دستان لورین کانر اسمایت را در رستورانی کنار هتل میشن بل ماریوت گرفته بود. لورین مشاور کاری شرکت باب بود، بنابراین این دو موقعیت‌های زیادی داشتند تا با هم موس موس کنند. در آن نانوثانیه، بت فهمید ازدواجش با باب از وضعیت «خوب» به وضعیت «تمام شده» رسیده است. بوم. ماشین تحریر عجیب تام هنکس
ایوان ایلیچ احساس می‌کرد علت آن همه درد کشنده این است که درون حفره ی تنگ و تاریکی فرو می‌رود. ولی نمی‌توانست به طور کامل داخل آن شود. به آن حفره ی بی انتها سقوط می‌کرد و از دور درخشش نوری رای می‌دید. خود را در حالتی حس می‌کرد شبیه وقتی که در قطار نشسته ای و تصور می‌کنی پیش می‌روی ، اما ناگهان می‌فهمی که در جهت عکس حرکت می‌کنی و آنگاه سمت و سوی واقعی را در می‌یابی. مرگ ایوان ایلیچ لئو تولستوی
کوچک‌تر، در خود فرو رفته، بی‌رنگ اما در عین حال نورانی به نظر می‌آمد. مثل این که نور از میان پوستش و از درونش به بیرون می‌تابید، مثل این که خارهایی از نور به صورت مه و مانند خاربنی که جلو خورشید را گرفته باشند از او بیرون می‌زد، به سختی می‌شد تأثیرش را تشریح کرد. آدمکش کور مارگارت اتوود
خداحافظی‌ها ممکن است بسیار ناراحت کننده باشند، اما مطمئناً بازگشت‌ها بدترند. حضور عینی انسان نمی‌تواند با سایه درخشانی که در نبودش ایجاد شده برابری کند. زمان و فاصله لکه‌ها را محو می‌کنند؛ بعد ناگهان عزیز سفر کرده باز می‌گردد و نور بی‌رحم آفتاب هر نقطه صورت، حتی جوش‌ها و چروک‌ها و موهای ریز را هم به خوبی نشان می‌دهد. آدمکش کور مارگارت اتوود
می‌گوید به من قولی بده، از خودت بگریز، از نو شروع کن، دوباره برای زندگی‌ات طرح بریز، از نور خورشید لذت ببر یا با تمام وجودت تلاش کن لذت ببری، با اقیانوس رفاقت کن، هر رزوت را جوری بگذران انگار آخرین روز زندگی‌ات است.
می‌گویم این حرف‌ها را هیچ‌وقت درک نکردم. اگر بدانم فلان روز آخرین روز زندگی‌ام است هروئین می‌زنم و از هیچ زنی نمی‌گذرم.
ریگ روان استیو تولتز
هوانوردانی که دچار مخاطره می‌شوند برای جلوگیری از سقوط، همه بارو بنه خود را از هواپیما به بیرون می‌ریزند، نخست از کم ارزش‌ترین آن‌ها شروع می‌کنند اما به زودی نوبت ضروری‌ترین وسایل می‌رسد. مردم فقیر نیز مانند آن ها، وقتی که تحت فشار احتیاج قرار گیرند، نخست گنجینه‌های بی ارزششان را از سر وا می‌کنند و برای ادامه زندگی پیش وام دهنده می‌برند، هر یک از این وسایل را که به رهن می‌گذارند بیشتر از آن وسیله ای که پیش از آن برده بودند، دوست دارند. در پایان، مجبور می‌شوند اشیایی را که برایشان بسیار عزیز است فدا کنند. لایم لایت چارلی چاپلین
این گذشته است که شب می‌خزد زیر شمدت. پشت می‌کنی و می‌بینی روبه روی توست. سر در بالش فرو می‌کنی می‌بینی میان بالش توست. مثل سایه است و از آن بدتر. سایه ، نور که نباشد ، دیگر نیست. اما گذشته در خموشی و ظلمتم هم با توست. هم‌نوایی شبانه ارکستر چوب‌ها رضا قاسمی
اَدی از پنجره نگاهی به بیرون انداخت، تاریکیِ شب رفته‌رفته حیاطِ مجاور را در برمی‌گرفت. بعد نگاهی به آشپزخانه کرد؛ نورِ چراغ بر سطحِ ظرفشویی و کابینت‌ها می‌تابید. همه‌چیز تمیز و مرتب بود. لوئیس داشت او را تماشا می‌کرد. اَدی زنِ خوش‌سیمایی بود، لوئیس همیشه چنین نظری راجع به او داشت. جوانتر که بود گیسوانی مشکی داشت، امّا اکنون موهایش سفید شده و کوتاه‌شان کرده بود. هنوز هم اندام متناسبی داشت، البته کمی از ناحیه کمر و پهلو‌ها دچار اضافه‌وزن شده بود.
اَدی گفت: «احتمالاً داری از خودت می‌پرسی من واسه چی اومدم اینجا.»
«خُب، فکر نمی‌کردم اینجا اومده باشید که فقط بهم بگید خونه‌ی قشنگی دارم.»
«نه. اومدم چیزی بهت پیشنهاد کنم.»
«واقعاً؟»
«بله. چیزی شبیه به خواستگاری.»
«خواستگاری!»
اَدی گفت: «البته ازدواج نیست.»
«من هم به چنین چیزی فکر نکردم.»
«امّا بگی‌نگی شبیه به درخواست ازدواجه. ولی مطمئن نیستم بتونم از پس گفتنش بر بیام. دارم دست و پامو گم می‌کنم.» کمی خندید: «این هم از عوارض جانبیِ پیشنهاداتِ شبیه به ازدواجه، مگه نه؟»
«چی؟»
«گم کردنِ دست و پا.»
«می‌تونه باشه.»
«بله. خُب، الآن دیگه می‌خوام بگم.»
لوئیس گفت: «گوشم با شماست.»
«خواستم بپرسم آیا امکانش هست که گاهی اوقات به خونه‌ی من بیای و کنار من بخوابی؟»
«چی؟ منظورتون چیه؟»
«منظورم اینه که ما هر دو تنهاییم. مدّت‌هاست کسی جز خودمون رو نداریم. من از تنهایی رنج می‌برم. فکر می‌کنم تو هم همین‌طور باشی. می‌خواستم ببینم آیا مایل هستی بیای و شب‌ها کنار من بخوابی و باهم حرف بزنیم.»
لوئیس به او خیره شد، براندازش کرد، اکنون دیگر کنجکاو شده بود، و هشیار.
اَدی پرسید: «چرا چیزی نمی‌گی؟ نکنه با حرفهام نَفَست رو بند آوردم؟»
«فکر می‌کنم آره.»
«صحبتِ من راجع به هم‌خوابگی نیست.»
«عجب!»
«نه، هم‌خوابگی نه. من این‌جوری بهش نگاه نمی‌کنم. فکر می‌کنم از مدّت‌ها پیش قوای جنسی‌ام رو از دست داده باشم. صحبت من راجع به گذروندنِ شبه. دراز کشیدن روی یک تختِ گرم، خیلی دوستانه. دراز کشیدن کنارِ هم. و تو شب‌ها کنارم بمونی. شب بدترین قسمتِ روزه. این‌طور فکر نمی‌کنی؟»
وقتی دیگران خواب بودند کنت هاروف
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستان غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروزها ، دیروزها
دیدگانم همچو دالان های تار
گونه هایم همچو مرمر های سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
خاک می‌خواند مرا هر دم به خویش می‌رسند از ره که در خاکم نهند
یلدا مودب‌پور
-چطور توانستید سگی را که اینقدر عصبانی و قابل تحرک است وادارید دنبالتان بیاید «فیلیپ فیلیپوویچ» ؟
+با مهربانی؛تنها روش ممکن هنگام برخورد با موجود زنده. مهم نیست که سطح تکامل جانوران تا چه حد باشد اما مطمعن باشید که از راه ارعاب آنها به جایی نمیرسید. آنها که تصور میکنند که با ارعاب میتوان موفق شد سخت در اشتباهند.
ارعاب رنگش هرچه میخواهد باشد، چه سفید چه سرخ چه حتی قهوه ای بی فایده است. ارعاب سیستم اعصاب را یکسره مختل میکند.
دل سگ میخاییل بولگاکف
از درِ باز انباری، می‌توانست گل‌های لاله را ببیند، ردیف پشت ردیف، مثل رنگین کمانی که در نور گرم خورشید می‌درخشید. مدی، آن‌ها را با دست‌های خود کاشته بود.
آیا امکان داشت هرچه که دوست داشت، هرچه که برایش کار کرده و زحمت کشیده بود، حالا، در لحظه‌ای از دیوانگی، بر باد رود؟
دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
یک شاطر پیر که ناراحتی قلبی هم داشت تعریف کرد وقتی می‌خواد نون ساندویچ رو بذاره توی تنور، قلبش دست به دعا بر میداره. ازش پرسیدم، وقتی می‌خواد نون رو از توی تنور دربیاره، باز هم دعا میکنه. گفتش نه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
اسیر تلفن بودم در سرزمینی که خاکم و آبم از اونجا بود. اسیر اس ام اس بودم در جایی که زمانی کنار تنور خانگی مون می‌نشستم و هاجر خانومو نگاه می‌کردم که بال‌های چار قدشو می‌انداخت اون طرف شانه هاش تا همراه خمیر راه شونو نگیرن برن توی تنور. می‌نشستم منتظر اولین نان شیرمال می‌شدم تا از تنور در بیاد و نصیب من بشه. او هم میان هُرم تنور قصه ی آدم‌های بد رو تعریف می‌کرد که جاشون جهنمه و آتش هیزم جهنم هم هزار بار داغ‌تر از هیزم این تنور. نان شیرمال رو گاز می‌زدم و قصه‌های بهشت و جهنم هاجر خانومو فرو میدادم. تو کجا بودی اون موقع ها؟ توی هفت روستای جاسب پرسه میزدی حتما. عاشقانه فریبا کلهر
اورسولا دلش می‌خواست همهٔ دانشجوها روحیه‌ای بالا و ناب داشته باشند، می‌خواست آن‌ها فقط چیزهای حقیقی و راست را بگویند، می‌خواست چهره‌هایشان بی‌حرکت و نورانی باشد، مثل چهرهٔ راهب‌ها و راهبه‌ها.
افسوس، دخترها پرچانگی می‌کردند و نخودی می‌خندیدند و عصبی بودند، تیپ می‌زدند و مویشان را فر می‌کردند و مردها به نظر پست و دلقک‌مانند بودند.
رنگین‌کمان دیوید هربرت لارنس
نشست روی سکوی چوبی توی ایوان. اول نگاه کرد به ستاره‌ها و بعد سربرگرداند سمت آبادی که زیر ابروی ایوان آن‌ها خواب بود. تاریکی بود اما مهتاب شب این خوبی‌ها را دارد که نورش، اگر چه درزها را دو چندان می‌کند اما آن سو که سمت ماه است، ماهتابی می‌شود. بیوه‌کشی یوسف علیخانی
زندگی همین است. زندگی تقریبا همه مردم همین است. عشق بازی می‌کنیم، رفع و رجوعش می‌کنیم، بزدلی‌های خودمان را داریم، آن‌ها را مثل جانور دست آموز نوازش می‌کنیم، پرورش می‌دهیم و به آن‌ها وابسته می‌شویم. زندگی همین است دیگر. بعضی آدم‌ها شجاعند و بعضی با هر چیزی کنار می‌آیند. و چه کاری راحت‌تر از کنار آمدن… دوستش داشتم آنا گاوالدا
«حرفم اینه که نمی‌تونی با غرق شدن تو یأس و ترحم به خود زنده‌ها رو از خودت ناامید کنی. مردم ازت انتظار دارن که شجاع باشی. چیزی که آدم‌ها از یک آدم رو به مرگ انتظار دارن یه جور کله شقیه، یه جور اشرافیت با صدای کلفت و خش دار، امتناع از تسلیم، همراه طنازی تزلزل ناپذیر. منزلتت حتی همین الان که داریم با هم حرف می‌زنیم در حال بالا رفتنه. داری گرداگرد بدنت یک نور محو خلق می‌کنی. نمی‌تونم دوستش نداشته باشم.» برفک دان دلیلو
#همدلی بدین معناست که هر آنچه دیگری حس می‌کند، به سرعت در درون خود احساس کنیم، با این اطمینان که به خطا نرفته ایم. این احساس به گونه‌ای است که تصور می‌کنیم دلمان را از سینه خود در آورده، و در سینه آن دیگری جا نهاده‌ایم. همدلی به منزله شاخکی است که سبب لمس موجودات زنده‌ی دیگر می‌گردد؛ چه این موجود زنده برگی از یک درخت باشد، چه یک انسان. این که قادریم، به بهترین شکل حس کنیم، به علت لمس کردن نیست، بلکه به علت وجود دل است که با وساطت خود ما را قادر به انجام هر کاری می‌سازد. نه گیاه شناسان شناخت کاملی از گیاهان دارند و نه روانشناسان درک کاملی از روح‌ها؛ بلکه باز این دل است که این قدرت را در آن‌ها پدید می‌آورد. دل حتی می‌تواند از تلسکوپ‌ها نیز قوی‌تر عمل کند. دل، نیرومندترین اندام شناخت است و این شناخت بدون تفکر و برنامه‌ریزی پیشین رخ می‌دهد. انگار دیگر این وجود ما نبوده است که به حضور دیگری توجهی خاص نشان داده است. این بسیار شگرف است،زیرا نمی‌دانیم در این لحظه چه کسی هستیم. دل از هر گونه دانش مفید به اسلوبی خاص سبقت می‌گیرد؛ این لحظه که همچون آذرخشی تمام آثار هویت را به آتش می‌کشد و پرده‌ی حایل میان من و آن دیگری را می‌درد و بالاترین درخشندگی را با تپش‌های کوچک قلبش جای می‌دهد. از طریق همدلی است که می‌توان از وجود دیگری مراقبت کرد، تا آن حد که خود به آن اندازه مراقب خویشتن نبوده است. او با همدلی تمام توجهش را همچون پرده‌ای از نور روی او پوشانده است، در حالی که هیچ گونه تسلط روانی را بر او تحمیل نکرده است. این هنر زمانی پدید می‌آید که با وجود داشتن بیشترین نزدیکی، #فاصله‌ای مقدس حفظ شود. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
نمیدانم این حالت فقط در من هست یا نه، اما من موقعی که در اتاق مرگ به مرده ای نگاه میکنم بعید است احساسی غیر از سعادت به سراغم بیاید! در مرده آرامشی میبینم که نه ناسوت آن را به هم میزند و نه لاهوت، و من دلگرم می‌شوم به آخرتی بی انتها و نورانی…ابدیتی که مردگان به آن رفته اند… جایی که حیات مرز زمانی ندارد، عشق مرز قلبی ندارد، سرور انتها ندارد. بلندی‌های بادگیر امیلی برونته
سخنی با بزرگترها
یک کتاب تصویری
کتابی که اکنون در دست شماست یک کتاب تصویری است. کتابهای تصویری یا بدون نوشته‌اند، یا همراه با نوشته‌ای کوتاه، یا تصویر در آنها کلید فهم نوشته است. این‌گونه کتابها، گرچه بیشتر برای کودکان انتشار می‌یابند، مرز سنی ندارند و کودک و نوجوان و جوان و بزرگسال، به تناسب موضوع و سادگی و پیچیدگی تصویر، از آنها بهره می‌گیرند.
کتابهای تصویری بدون نوشته، که جای نمونه‌های خوبشان در میان کتاب‌های کودکان کشور ما خالی است، بیشتر برای کودکان پیش از سن دبستان تهیه می‌شوند. هدف این‌گونه کتابها، گذشته از سرگرم‌کردن کودک، آماده کردن او برای خواندن و بهره‌گیری از کتاب است. انس گرفتن با کتاب، دردست گرفتن کتاب، نگاه کردن به آن، تصویر‌خوانی، ورق زدن صفحه‌ها (از راست به چپ) ، دنبال کردن تصویرها (از راست به چپ و سطر به سطر صفحه به صفحه) را کودک به یاری این‌گونه کتابها تجربه می‌کند و می‌آموزد، و سرانجام، به‌کشف بسیاری از نکته‌ها، پرس‌وجو کردن از دیگران و اندیشیدن دربارهٔ آنچه تصویرخوانی کرده است و دیده‌ها و شنیده‌های خود می‌پردازد.
تصویر‌خوانی بخشی از خواندن است. به همین سبب، کودک نیاز دارد پیش از سن دبستان، در خانه و مهدکودک و کودکستان و دوره‌های آمادگی تحصیلی، تصویر‌خوانی را به یاری بزرگترها بیاموزد.
تصویرها نیز، چون نشانه‌های تصویری صوتها (الفبا) ، راز و رمزی دارند. خواندن یک تصویر، یعنی بازشناسی آن، نیاز به آموختن دارد. وسیلهٔ این آموختن تصویرهایی است و مناسب درخور فهم و بازشناسی کودک. کارتهای تصویری بدون نوشته، یا با نوشته، و صفحه‌های خاص تصویرخوانی در مجله‌های کودکان و کتابهای تصویری کودکان - اگر آگاهانه تهیه شده باشند - ابزارهای مناسبی برای آموزش تصویر‌خوانی به‌کودکان هستند.
کودک، برای گذراندن دورهٔ آمادگی برای خواندن، نیاز به دهها کتاب تصویری مناسب دارد. نگاهی به برنامه‌های آموزشی مهد‌کودک و کودکستان و دبستان، و گنجینهٔ کتابهای کودکان کشورمان گویای این نکته است که این مرحله از آمادگی کودک برای خواندن، یعنی تصویر‌خوانی، نادیده یا بسیار سرسری گرفته شده است. روشهای آموزشی تصویر‌خوانی و ابزارهای آن کم‌مایه‌اند. کتابهای تصویری بسیار اندک کودکان ما بازچاپی ناآگاهانه از کتابهایی است که خاص کودکان سرزمینها و فرهنگهای دیگر انتشار یافته‌اند و بیشتر تفننی هستند تا آموزنده. بازشناسی و موضوع تصویرهای بسیاری از آنها فقط درخور فهم و درک کودکانی است که این کتابها برایشان تهیه شده است، نه کودک ایرانی.
کودک، تا زمانی که فضای ذهنی گسترده‌ای نیافته است و نمی‌تواند تجسم کند، و خواندن نیاموخته است تا به معنی واژه‌های نوشتاری پی ببرد، تصویرها می‌توانند برخی از اندیشه‌ها و پیامها را به او منتقل کنند و بُنمایه‌ای برای افزایش دانش پایهٔ او باشند. از این گذشته، در مراحل نوخوانی و مطالعه نیز تصویرها اغلب می‌توانند روشن‌کنندهٔ مفاهیم نوشته باشند. زیرا بسیاری از آنچه را هرگز نمی‌توان دید، یا کلام از بیان آن برنمی‌آید، به‌یاری تصویر می‌توان در ذهن مجسم کرد. به همین سبب است که تصویر‌خوانی را بخشی از خواندن دانسته‌اند.
هرگونه کتاب تصویری کودکان، خواه بدون نوشته، خواه با نوشته، باید طوری مصور شود که کودک در شناخت تصویرها شک نکند و درنماند. تصویرهای این‌گونه کتابها باید هنرمندانه، ساده، روشن، گویا، گیرا، منطبق بر واقعیت، درست و دقیق، و مربوط به یکدیگر باشند. اگر در آنها رنگ به‌کار برده می‌شود، رنگها همان باشند که کودک در طبیعت پیرامونش، در گل و گیاه و جانور و چیزها می‌بیند. مصوّر کتابهای تصویری کودکان باید نقاشی هنرمند باشد که تصویرها را عکاسی کند، نه نقاشی. یک سوی دیگر هنر نقاشی حذف کردن است، و هنرمندی که کتاب تصویری کودکان را نقاشی می‌کند باید به‌خوبی این هنر را به‌کار بگیرد تا پیام تصویر در میان خطها و رنگهایی که به‌کار نمی‌آیند گم نشود. موضوع و پیام این‌گونه کتابها نیز باید دست‌کم پاسخگوی یکی از نیازهای کودک، یعنی دلپذیری و سودمندی، باشد و به پرورش رشد ذهنی کودک کمک کند.
قصه‌های من و بابام 3 (لبخند ماه) اریش زر
وقتی آدم‌ها می‌گویند پاییر فصل محبوبشان است، من فکر می‌کنم بیشتر منظورشان روزهای پاییزی است؛ مه صبحگاهی که در نوری زلال و پرطراوت مشتعل می‌شود؛ کپه کپه برگ که باد با خود می‌آورد؛ بوی دلنشین نا که از گل و گیاهانی بلند می‌شود که آرام آرام در حال پوسیدن هستند.
اما گاهی اوقات توی یک شهر آدم اصلا متوجه تغییر فصل نمی‌شود. ردیف بی پایان ساختمان‌های خاکستری و هوای داخل شهری ناشی از دود و دم رفت و آمد اتومبیل‌ها عاملی می‌شود تا تغییر فاحشی ایجاد نشود؛ فقط داخل و بیرون وجود دارد،‌تر و خشک.
پس از تو جوجو مویز
زمین اطرافش همه‌جا می‌لرزد. خیلی دورتر، بالای سرش، جنگ ادامه دارد. خمپاره‌ها همچنان زمین را می‌لرزانند و زیرورو می‌کنند. آلبر با ترس و شرم چشمانش را باز می‌کند. شب است، ولی تاریکی کامل نیست. اشعه‌های بسیار کوچکی از نور سفیدگون روز به زحمت رخنه می‌کند: نوری پریده‌رنگ، با ورقهٔ ناچیزی از زندگی.
آلبر به‌ناچار بریده‌بریده نفس می‌کشد. آرنج‌ها را چند سانتی‌متر به دو طرف باز می‌کند، موفق می‌شود پاهایش را کمی دراز کند، خاک را به پایین پاها می‌راند. محتاطانه ضدترسی که بر وجودش چیره می‌شود، تلاش می‌کند. صورتش را به‌آرامی آزاد می‌کند تا بتواند نفس بکشد. بلافاصله لایه‌ای از خاک مثل تاولی می‌ترکد و از صورتش جدا می‌شود. واکنش‌اش آنی است. همهٔ عضلات‌اش باز می‌شوند، ولی چیز دیگری اتفاق نمی‌افتد. چه مدت در این توازن ناپایدار که هوای نفس کشیدن کم‌کم کمیاب‌تر می‌شود، باقی می‌ماند که فکر مردن چطور رهایش نمی‌کند، چکار باید بکند اگر از اکسیژن محروم شود، با رگ‌هایی که یکی‌یکی می‌ترکد و از هم می‌پاشد، با چشمانی که چون هوا برای دیدن ندارد از حدقه درآمده. سعی می‌کند تا جایی که می‌شود کمتر نفس بکشد، فکر نکند، خود را همان‌طوری که هست ببیند.
دیدار به قیامت پی‌یر لومتر
آنگاه که پیری فرا می‌رسد، روح آدمی به سان پرنده ای، به سوی کودکی پر می‌گشاید. در این روزهای پیری جوانیم به گونه ای روشن، در برابرم می‌درخشد. در آن زمان، همه چیز بهتر و زیباتر از این روزگار می‌نمود. از این بابت تفاوتی میان فقیر و دولتمند نیست. بی گمان انسانی وجود ندارد که در عهد کودکی خود، نوری هر چند ضعیف و بی رنگ از شادمانی و نشاط بر هستیش نتابیده باشد و در دوران پیری آن را بیاد نیاورد. سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
آری ایرانی است و این مراسم ها: سبزی پلو با ماهی شب عید نوروز، هفت سین، شله زرد و سمنو، رشته پلو، آش رشته پشت پا… و هزاران آداب دیگر که در نظر اول جز عادات ناچیز و خرافه‌های پا در هوایی بنظر نمی‌آید ولی در حقیقت همه تابع و مولود شرایط زندگی بخصوص ایرانی است… ای ایرانی!
از داستان زیارت
دید و بازدید جلال آل‌احمد
مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند.
هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت.
اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. (گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تامرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…)!
پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند.
در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود.
رهگذر رو به مرد دروازه بان کرد و گفت: «روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»
دروازه‌بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»
- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.»
دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می‌خواهد بنوشید.»
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان: «واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.»
مسافر خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد.
ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد.
پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعه‌ای رسیدند.
راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد.
مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: «روز بخیر!»
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنه‌ایم. من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهیدبنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد.
مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
مرد گفت: بهشت!
- بهشت؟! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند وگفت: «باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!»
آن مرد گفت: کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند! چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند…
شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئیلو
این اصطلاح ابلهانه است: صفحه را ورق بزن. چون از زندگی کتابی می‌سازد که باید به آرامی زیر نور چراغ آن را خواند، حال آن که از این کتاب چیزی نمی‌توان دید، حتا عنوانش را هم نمی‌شود خواند، چون آدم خودش توی آن است و قلبش پر از مرکب، قلبی با تاروپودی ظریف و رها شده. چه کسی می‌تواند صفحه ای را که داریم می‌خوانیم ورق بزند. چه کسی می‌آید کتابی را بخواند که آدم خودش در آن است.
ترجمه پرویز شهدی
ایزابل بروژ کریستین بوبن
واقعا آدم جانوری است. هر طور که دلش بخواهد رفتار می‌کند و به هر راهی که دلش بخواهد می‌رود. «در» ِ دوزخ و «در ِ» بهشت بهم چسبیده‌اند و آدم از هریک از آن «دو در» که عشقش کشید داخل می‌شود…
شیطان فقط از «در» جهنم می‌تواند بگذرد و فرشته فقط از «در» بهشت، اما آدم از هر «در» که دلش بخواهد.
مسیح باز مصلوب نیکوس کازانتزاکیس
مقام بعدی نفس مرضیه است. چون خدا از این نفس رضایت دارد به آن «نفس پسندیده» می‌گویند. شخصی که به اینجا می‌رسد چراغ راه دیگران می‌شود. نورش را به هر که بخواهد می‌تاباند، مانند قطبی حقیقی و چراغی خاموش ناشدنی روشنی می‌بخشد. گاه حتی می‌تواند شفا بدهد. در رفتارهایش از افراط و تفریط می‌پرهیزد. در هیچ موضوعی غلو نمی‌کند. جدا افتاده‌ها را به هم می‌رساند، دشمنان را آشتی می‌دهد، محیط‌ها را. تلطیف می‌کند؛ به نسیمی ملایم می‌ماند که در سخت‌ترین اقلیم‌ها می‌وزد. ملت عشق الیف شافاک
گفت‌وگوهامان روانیِ آب‌های آسمانی‌رنگی را داشت که از دل آن‌ها گه‌گاه سنگی زرین می‌درخشید و سکوتمان هم به سکوت قله‌ای می‌مانست که در بلندی‌های خلوتش، بس فرازتر از قلمرو رگبارها، تنها نسیمی در گیسوان رهنورد یکتا زمزمه می‌کند.
در زندگی ساعات بزرگی هست، ما به بلندای آن‌ها نگاه می‌کنیم، نگاهی مثال آنکه به هیاکل غول‌آسای آینده و عهد عتیق؛ به پیکاری شکوهمندانه با آن‌ها در می‌آییم و اگر در برابرشان استوار ماندیم، ما با صمیمیتی می‌یابند که خواهری و دیگر ترکمان نمی‌کنند.
گوشه‌نشین یونان یا هیپریون فریدریش هلدرلین
نامه یازدهم
بانوی بالا منزلت ما!
به یاری اراده و ایمانی همچون کوه
خوب‌ترین روزهای زندگی
- فراسوی جملگی صخره‌های صعب تحمل سوز
بر فراز قله‌های رفیع شادمانی -
در انتظارت باد!
به خاطر چندمین سالگرد تولدت
از سوی این کوهنورد قدیمی
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هفتم
عزیز من!
مدتی ست می‌خواهم از تو خواهش کنم بپذیری که بعض شبهای مهتابی ، علیرغم جمیع مشکلات و مشقات، قدری پیاده راه برویم - دوش به دوش هم -شبگردی، بی شک، بخش‌های فرسوده ی روح را نوسازی می‌کند و تن را برای تحمل دشواری ها، پر توان.
از این گذشته ، به هنگام گزمه رفتن‌های شبانه ، ما فرصت حرف زدن درباره ی بسیاری چیزها را پیدا خواهیم کرد.
نترس بانوی من! هیچ کس از ما نخواهد پرسید که با هم چه نسبتی داریم و چرا تنگاتنگ هم ، در خلوت، زیر نور بدر، قدم می‌زنیم. هیچ کس نخواهد پرسید؛ و تنها کسانی خواهند گفت: «این کارها برازنده ی جوانان است» که روح شان پیر شده باشد؛ و چیزی غم انگیز‌تر از پیری روح وجود ندارد. از مرگ هم صد بار بد‌تر است.
راستی، طلب فروشگاه محله را تمام و کمال دادم. حالا می‌توانی با خاطر آسوده از جلوی فروشگاه رد شوی. هیچ نگاهی دیگر نگاه سرزنش بار طلب کاری نخواهد بود. مطمئن باش!
ضمنا همه چیزهایی را هم که فهرست کرده بودی ، تمام وکمال خریدم: برنج، آرد نخود چی، آرد سه صفر، ماکارونی، فلفل سیاه، زرد چوبه، آبغوره، نبات، برگ بو،صابون، مایع ظرفشویی، و دارچین (که چه عطر قدیمی دل انگیزی دارد) … می‌بینی که چقدر خوب، من بی حافظه، نام تک تک چیزهایی را که خواسته بودی به خاطر سپرده ام؟
خب…دیگر می‌توانی قدری آسوده باشی، و شبی از همین شبها، پیشنهاد یک پیاده روی کوتاه را به ما بدهی. ما، با این که خیلی کار داریم، پیشنهاد شما را خواهیم پذیرفت.
عزیز من!
ما هرگز آنقدر بدهکار نخواهیم شد که نتوانیم از پس بدهی هایمان بر آییم، و هرگز آنقدر پیر نخواهیم شد که نتوانیم دوباره متولد شویم.
ما از زمانه عقب نخواهیم ماند، زمانه را به دنبال خود خواهیم کشید.
فقط کافی ست که قدری دیگر هم از نفس نیفتیم…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
من و علی خوب میفهمیدیم شاهین از چه چیزی حرف میزند. وقتی میگفت آدم گاهی مجبور است از دست بدهد، او را میفهمیدیم. حتی وقت نداری فکر کنی. باید در لحظه تصمیم بگیری. گاهی مجبور میشوی بجنگی. تو را هل میدهند وسط میدان. تصویر خانوادهات را با خودت حمل میکنی. توی دلت، توی چشمهایت، توی جیب پیراهن جنگیات. توی شبهایی که منور میزنند، توی روزهایی که شهر فقط تو را دارد که برای از دست نرفتنش بجنگی. دوست داشتم وقتهایی که ستاره میآید پیشم و دستش را روی سنگ سیاهم میکشد میتوانستم به او بگویم آدمها وقتی میجنگند که کسی را برای دوست داشتن دارند. بعضی‌ها برنمی‌گردند مریم منوچهری
می‌خواستم مثه جونورای زمستونی تو سولاخی فرو برم، تو تاریکی فرو برم، تو تاریکی خودم غوطه‌ور بشم و در خودم قوام بیام. چون همون طوری که تو تاریک‌خونه عکس روی شیشه ظاهر می‌شه، اون چیزهایی که در انسون لطیف و مخفیس در اثر دوندگی زندگی و جار و جنجال و روشنایی خفه می‌شه و می‌میره، فقط توی تاریکی و سکوته که به انسون جلوه می‌کنه. این تاریکی توی خودم بود، بی‌جهت سعی داشتم که اونو مرتفع بکنم. افسوسی که دارم اینه که چرا مدتی بی‌خود از دیگران پیروی کردم. حالا پی بردم که پرارزش‌ترین قسمت من همین تاریکی، همین سکوت بوده. تاریک‌خانه صادق هدایت
دست آخر شهریار کوچولو درآمد که: -آدم‌ها کجاند؟ آدم تو کویر یک خرده احساس تنهایی می‌کند.
مار گفت: -پیش آدم‌ها هم احساس تنهایی می‌کنی.
شهریار کوچولو مدت درازی تو نخ او رفت و آخر سر به‌اش گفت: -تو چه جانور بامزه‌ای هستی! مثل یک انگشت، باریکی.
مار گفت: -عوضش از انگشت هر پادشاهی مقتدرترم.
شهریار کوچولو لب‌خندی زد و گفت: -نه چندان… پا هم که نداری. حتا راه هم نمی‌تونی بری…
-من می‌تونم تو را به چنان جای دوری ببرم که با هیچ کشتی‌یی هم نتونی بری.
مار این را گفت و دور قوزک پای شهریار کوچولو پیچید. عین یک خلخال طلا. و باز درآمد که: -هر کسی را لمس کنم به خاکی که ازش درآمده بر می‌گردانم اما تو پاکی و از یک سیّاره‌ی دیگر آمده‌ای…
شهریار کوچولو جوابی بش نداد.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفدهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
دست آخر شهریار کوچولو درآمد که: -آدم‌ها کجاند؟ آدم تو کویر یک خرده احساس تنهایی می‌کند.
مار گفت: -پیش آدم‌ها هم احساس تنهایی می‌کنی.
شهریار کوچولو مدت درازی تو نخ او رفت و آخر سر به‌اش گفت: -تو چه جانور بامزه‌ای هستی! مثل یک انگشت، باریکی.
مار گفت: -عوضش از انگشت هر پادشاهی مقتدرترم.
شهریار کوچولو لب‌خندی زد و گفت: -نه چندان… پا هم که نداری. حتا راه هم نمی‌تونی بری…
-من می‌تونم تو را به چنان جای دوری ببرم که با هیچ کشتی‌یی هم نتونی بری.
مار این را گفت و دور قوزک پای شهریار کوچولو پیچید. عین یک خلخال طلا. و باز درآمد که: -هر کسی را لمس کنم به خاکی که ازش درآمده بر می‌گردانم اما تو پاکی و از یک سیّاره‌ی دیگر آمده‌ای…
شهریار کوچولو جوابی بش نداد.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفدهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
جاناتان ، درست در لحظه ای که به سرعت کامل برسی ، به بهشت دست یافته ای ؛ و سرعت کامل ، پروتز با سرعت هزار کیلومتر یا میلیون کیلومتر در ساعت نیست ، یا حتی پرواز با سرعت نور ، زیرا هر عددی محدود است ، و تکامل حد و مرزی ندارد ، پسرم ، سرعت کامل یعنی آنجا بودن…
چیانگ یکباره به شکلی غیرمنتظره ناپدید شد و بیست متر آن طرف‌تر کنار آب ظاهر شد ، این کار در یک لحظه رخ داد و بعد دوباره ناپدید شد و در یک میلیونیم ثانیه کنار جاناتان قرار گرفت. گفت: تقریبا یک جور تفریح است…
جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
… چیانگ ، این جهان اصلا بهشت نیست ، مگر نه؟
مرغ فرزانه زیر نور ماه لبخند زد و گفت: باز هم در حال آموختن چیزهای تازه ای جاناتان؟… خوب ، از این پس چه خواهد شد؟ به کجا می‌رویم؟ آیا جایی به نام بهشت وجود دارد؟
نه جاناتان ، چنین جایی وجود ندارد ، بهشت مکان نیست ، زمان نیست ، بهشت رسیدن به کمال است…
جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
زندگی تقریبا همه‌ی مردم همین است. بزدلی‌های خودمان را داریم، آن‌ها را مثل جانور دست‌آموز نوازش می‌کنیم، پرورش می‌دهیم و به آن‌ها وابسته می‌شویم. زندگی همین است دیگر. بعضی آدم‌ها شجاعند و بعضی با هر چیزی کنار می‌آیند. و چه کاری راحت‌تر از کنار آمدن… دوستش داشتم آنا گاوالدا
آخر حقیقت این است که در وجود انسان‌ها نه مهری هست، نه ایمانی، نه نیکوکاری‌ای ورای آنچه به کار افزودن بر لذت همان دم بیاید. دسته جمعی شکار می‌کنند. دسته‌دسته بیابان را در می‌نوردند و زوزه‌کشان در برهوت ناپدید می‌شوند. خانم دلوی ویرجینیا وولف
پس مونده ی سربازای کشیک رو داده بودن دست سرجوخه لوموهو که پشتشو کرده بود به آباژور و آرنجشو گذاشته بود رو میز. خرخرش رفته بود هوا. از دور سیبیلای کوتاشو می‌دیدم که نور چراغ برق شون انداخته بود. سنگینی کلاه، سرشو هل می‌داد پایین… بازم از خواب پرید… نباید چرتش می‌گرفت… ساعت تازه زنگ زده بود…از کی جلو نرده منتظر بودم. معرکه لویی فردینان سلین
پس مونده ی سربازای کشیک رو داده بودن دست سرجوخه لوموهو که پشتشو کرده بود به آباژور و آرنجشو گذاشته بود رو میز. خرخرش رفته بود هوا. از دور سیبیلای کوتاشو می‌دیدم که نور چراغ برق شون انداخته بود. سنگینی کلاه، سرشو هل می‌داد پایین… بازم از خواب پرید… نباید چرتش می‌گرفت… ساعت تازه زنگ زده بود…از کی جلو نرده منتظر بودم. معرکه لویی فردینان سلین
فرزند چیست! آنکه چونان دانه ی گیاهی
بدقیقه ای بکاری اش: پاره گوشتی که در تاریکی رشد کند
و بر وزن آن سبک موجوداتی که «زن» نامشان نهاده ایم
بیفزاید؛ و در پس نُه ماه، به اندرون نور خزد
فرزند را دیگر چیست که بدان
پدر را عاشق و واله و دیوانه کند؟
چون پای بدنیا گذارد، اخم کند، بگرید و دندان بپرورد.
فرزند را دیگر چه بباید؟ که طعامش دهی
رفتنش و سخن گفتنش بیاموزی. آری، لیک
از چه روی مردمان بر گوساله ای چنین مهر نورزند؟
یا دل در عشق بزغاله ای بازیگوش نسوزند،
آنسان کز برای پسر خویش می‌سوزند؟
که به رای من، توله حیوانی کمسال،
یا کره ی اسبی زیبا و بی یال،
آدمی را بهمان کار آید که فرزند آید:
که اینان را سودی است از برای انسان
الّا فرزند که چون ببالد و تنومند گردد
بیش، بر کژی و ناراستی اش افزوده گردد
مامش را و آبایش را از خیل نادانان انگارد
چون مجنونان بشورد و آنان را نگران دارد
بیش از آنکه گذر سال بر آنان خورد، سالخورده شان کند
اینست فرزند! و چون نیک بنگری با خویش بگویی
این چه مصیبتی بود؟
سوگ‌نمایش اسپانیایی توماس کید
مثل این‌که همه‌چیز می‌خواهد آرام شود، نمی‌خواهد، با شادی در دل آن نور بیگانه ناپدید می‌شوم، نوری که زمانی متعلق به من بوده، دوست دارم این‌طور فکر کنم، و بعد رنج بازگشت، نمی‌گویم به کجا، نمی‌توانم بگویم، شابد به دل غیاب، باید برگردید، تنها چیزی که می‌دانم همین است، ماندن فلاکت است، رفتن فلاکت است. مالوی ساموئل بکت
خودش ریز میخندد. منتظر است تا قیدار هم بخندد.
قیدار اما از جا بلند میشود. به کارشناس چیزی را میانِ حیاط نشان میدهد و میپرسد که چیست؟
کارشناسِ شیر و خورشید، عینکش را جا به جا میکند و میگوید:
- بز باید باشد… یا گوسفند؟
قیدار میگوید: - آن جانور است! اما اینها مثل من و شما هستند. فقط ما رنگی هستیم، اینها سیاه و سفید!
- سیاه و سفید یعنی چه؟
- یعنی اینها یا خمارند یا نشئه؛ یا سیاه یا سفید. اما ما هر کداممان هزار رنگ داریم… گاهی قرمزیم، گاهی سیاه، پاری وقت‌ها هم سبز و پاری وقت‌ها هم وقتی گندمان در می‌آید، قهوه ای!
قیدار رضا امیرخانی
پستی یه جونورِ خونخوارِ که همیشه سر راهمون کمین کرده! ناخوناش رو به بهونه هایی مثلِ مصلحت و عقل و احتیاط تو تنِ تمومِ آدما فرو میکنه و کمتر کسی هست که جلوش تاب بیاره! آدما تو خطر پست میشن و وقتی خطر از سرشون گذشت دوباره میرن تو جلد خودشون! هیچوقت نباید خودت رو وقت روبه رو شدن با خطر گم کنی، حتی اگه ترس تموِم جونت رو گرفته باشه! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
اگر آلبن می‌خواست، با خم شدن از پنجره می‌توانست شاخه ای از شاه بلوط را لمس کند، برگی را بگیرد، اما، آلبن نمی‌خواهد، آلبن فکرش را هم نمی‌کند. آلبن بدون دل بستگی می‌تواند همه چیز را دوست داشته باشد. آلبن نیاز ندارد چیزی را که دوست دارد، تصاحب کند. دیدن و شنیدن برای عشق آلبن کافی ست. چنین عشقی مثل برف، مثل فراموشی ست. شاه بلوطی که به مدت یک روز ستایش شده به راحتی ترک شده است. پدری که هرکدام از برگ هایش، دخترانش را به سمت نور می‌کشانده است، دانشمندی که با باد گفتگویی پر رمز و راز داشته است، فرشته ای با بال‌های سبز. از همه ی این هاست که آلبن وقتی شاه بلوط را ترک می‌کند، دور می‌شود. او فراموش نشدنی را فراموش می‌کند. ژه کریستین بوبن
در خلال آن ایام، دو قلمروی متفاوت – یعنی نور و ظلمت – از دو قطب پدیدار می‌شدند و در هم می‌آمیختند. یکی از این قلمروها خانه ی پدرم بود که محدوده هایش از قلمروی دیگر تنگ‌تر بود و پدر و مادر و خواهرانم در آن سر می‌کردند. این محدوده که به نظرم مأنوس‌تر می‌آمد شامل: پدر و مادر، عشق، انضباط و دقت، اخلاق و رفتار، و درس و مشق می‌شد. یعنی قلمروی درخشندگی، پاکی، نظافت، دستهای تمیز، لباس‌های نظیف و منشهای پسندیده بود. این دنیایی بود که در آن دعاهای صبحگاهی خوانده می‌شد و کریسمس را جشن می‌گرفتند. خطوط و مسیرهای این دنیا یکراست به آینده هدایت می‌شدند: وظیفه بود و گناه، نا آگاهی بود و اعتراف، بخشایش و راه حل مناسب، عشق، تقدیس، عقل و آیاتی از انجیل. اگر کسی زندگی مرتب و به دور از آشفتگی می‌خواهد مطمئناً باید با چیزهایی که قلمروی این دنیا را شکل می‌دهند هم پیمان شود.
ولی قلمروی دیگر که نیمی از خانه ی ما را پوشانده بود، کاملا با آن یکی تفاوت داشت; بویش فرق می‌کرد، زبان متفاوتی داشت، آنچه که در آن وعده می‌دادند و مطالبه می‌کردند متفاوت بود. این دنیای دوم شامل دختران خدمتکار، کارگران مرد، داستانهایی درباره ارواح و شایعات ننگین بود. آمیزه ی غریبی از ترس، دسیسه، وحشت و چیزهای پر رمز و راز بود و به همراه اینها حکایت سلاخ خانه‌ها و زندانها، دائم الخمرها، زنان شرور، گاوهای در حال زایمان، کشته شدن اسبها و قصه هایی درباره ی دزدی، قتل و خودکشی رواج داشت. تمامی این وحشی گریها و بی رحمی‌ها – این چیزهای ظاهرا جذاب و وحشت انگیز – که مارا در خود گرفته بودند، جایشان در کوچه ی مجاور و در خانه ی پهلویی بود. جایی محل تردد پاسبانان و خانه به دوشان و دائم الخمرها که همسرانشان را کتک می‌زدند; شبها گروه دختران جوان از کارخانه‌ها بیرون می‌ریختند، پیرزنانی بودند که تو را طلسم و افسون می‌کردند طوری که احساس بیماری می‌کردی، دزدانی که در جنگل پنهان می‌شدند، کسانی که آتش سوزی به راه می‌انداختند و پلیس روستا دستگیرشان می‌کرد; خلاصه آنکه جاذبه‌های نیرومند این دنیای دوم همه جا نمایان می‌شد و بویش را می‌پراکند; همه جا، مگر اتاقهای والدینمان. اتفاقا خوب بود; چرا که بر این قلمرو نظم و ترتیب، وجدان پاک، آگاهی، و عشق به گونه ای اعجاب آور حاکم بود; عجیب‌تر آنکه آن قلمروی دیگر نیز که دنیای پر شر و شور ناشی از کج خلقی و تنش بود در کنارش وجود داشت و هنوز آدمی می‌توانست برای رهایی از آن، خود را با یک جهش به این دنیا و به دامان مادرش بیندازد.
/ از ترجمه ی محمد بقائی
دمیان هرمان هسه
در آن حال که به دنبال پاسخی برای آن پرسش می‌گشتم، درست همان حسّ و حال انسانی را داشتم که از جنگلی ره گم کرده است و با دیدن هر نوری از درختی بالا می‌رود و از آن جا به جنگل بی انتها می‌نگرد، ولی هیچ خانه ای را نمی‌یابد و در می‌یابد که از این جنگل هیچ گریزگاهی نیست. بعد به میان درختان انبوه و تاریک گام می‌نهد، اما در آن نیز هیچ نشانی از سرپناهی برای خود نمی‌یابد. اعتراف من لئو تولستوی
من همیشه از این ادعا تعجب کرده ام که می‌گویند: فلان موضوع از لحاظ تئوری درست است، ولی عملی نیست، مثل این که تئوری چیزی جز ردیف کردن یک رشته کلماتی که برای بحث و مکالمه لازم است نبوده و نمی‌توانسته است پایه و ملاک اقدامات و فعالیت‌های عملی باشد.
آنچه می‌توان احتمال داد این است که بعضی افکار بی معنی و غیرقابل تحقق سبب شده اند که این استدلال در افواه مردم جاری شود.
تئوری چیزی است که انسان می‌داند و پراتیک آن چیزی است که عمل می‌کند. پس چگونه می‌شود که انسان چیزی دیگر فکر کند، ولی به طریقی ددیگر عمل نماید؟
مثلا اگر از نظر تئوری برای پختن نان باید ابتدا خمیر کرد و بعد در تنور گذاشت، هیچ آدمی جز آن نخواهد کرد مگر این که دیوانه باشد. معذلک در اجتماع ما گفتن این که فلان کار نتیجه ندارد مد شده و همه جا تکرار می‌شود.
چه باید کرد لئو تولستوی
وقتی به آسمان نگاه می‌کنی می‌دانی که داری ستارگانی را تماشا می‌کنی که صدها و هزارها سال نوری از تو دورند. و حتی بعضی از آن‌ها دیگر وجود ندارند چون خیلی طول کشیده تا نور این ستاره‌ها به ما برسد و ما الآن آن‌ها را می‌بینیم در حالی که خود این ستاره‌ها دیگر مرده‌اند و یا متلاشی شده‌اند و به کوتوله‌های قرمز تبدیل شده‌اند. و این باعث می‌شود که احساس کنی خیلی کوچکی و اگر در زندگیت مشکلاتی داشته باشی خیلی خوب است که فکر کنی این مشکلات، قابل چشم‌پوشی هستند یعنی این‌که آن‌قدر کوچک هستند که می‌توانی آن‌ها را به حساب نیاوری. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
گفت فضانورد شدن کار خیلی سختی است و من به او گفتم که این مسئله را می‌دانم. باید اول افسر نیروی هوایی بشوی و از دستورات زیادی اطاعت کنی و آماده کشتن آدم‌های دیگر باشی. اما مشکل این‌جاست که من نمی‌توانم دستور اجرا کنم و هم‌چنین بینایی 20/20 را که برای خلبانی لازم است ندارم. با این حال به آقای جیونز گفتم که آدم می‌تواند چیزهایی را بخواهد یا آرزو کند که احتمال وقوع‌شان خیلی کم است. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
«جک گانتوس در بیمارستان فریکدر مونت پلزنت پنسیلوانیابه دنیا امد و در نورولت پنسیلوانیا-شهری که مثل حلقه‌های هودینی شعبده باز دارد محو و کم کم جزیی از ویرجینیای غربی می‌شود-بزرگ شد. جک شاگرد خوبی بود. او بیشتر اطلاعاتش را از راه خواندن کتاب به دست اورده بود تا نشستن در کلاس درس و خیره شدن به پنجره. والدینش سرپرستی او را از زمان نوزادی به عهده گرفته بودند.»
بلند بلند با خودم حرف می‌زدم و متوجه امدن بانی نشدم.
ناگهان بانی پرسید: «تو فرزند خوانده ای؟!» از شنیدن صدای بانی یکه خوردم و مثل گربه ای که پا روی دمش گذاشته باشند از جا پریدم.
بعد از انکه چهار دست و پا فرود آمدم گفتم: «نه،نه. فرزند خوانده نیستم.»
- پس چرا گفتی پدر و مادرت سرپرستی تو را به عهده گرفته اند؟
گفتم: «برای این که قبل از تولدم هیچکدامشان را ندیده بودم.»
به صورتم اشاره کرد و گفت: «موجود عجیبی هستی،این خون دماغت هم از ان چیزهای عجیب است.»
گفتم: «متاسفم» و برگشتم،دستمال را از توی دماغم بیرون اوردم و چپاندم توی جیب پشتی شلوارم.
گفت: «آمدم این جا تا با اجازه ی مادرت برای کمک به بابام به خانه ی ما بیایی. اتاق نظافت جسدهابعداز کار روی مرده‌های تصادف اتوبوس در پل یونیتی خیلی کثیف شده. بابت کمک بهت پول هم می‌دهد.»
آب دهانم را به زحمت قورت دادم. پرسیدم: «یعنی بدتر از وضعیتی که با جنازه ی آن فرشته ی جهنمی درست شده بود؟»
بانی با انگشت هایش تعداد کشته شده‌ها را شمرد و گفت: «پنج برابر بدتر.»
ناگهان احساس کردم دارماز حال می‌روم. گوش هایم سوت کشید و ابر تیره ای جلوی چشم هایم را گرفت. نفس عمیقی کشیدم و خواستم به بانی تکیه کنم که گفت: «لطفا با ان دست‌های خونی به من نزدیک نشو.»
بن‌بست نورولت جک گنتوس
روزی یک فضانورد و یک جراح مغز اهل روسیه درباره ی مسیحیت بحث می‌کردند. آن جراح مغز مسیحی بود ولی فضانورد مسیحی نبود. فضانورد به اغراق گفت که من بارها به فضا رفته ام ولی هرگز فرشته ای آن بالا ندیده ام. جراح مغز که با دهانی باز به حرفهایش گوش می‌داد، گفت: - من هم بسیاری از مغزهای هوشمند و پیچیده را جراحی کرده ام ولی هرگز در آنها حتی یک فکر هم ندیده ام. راز فال ورق یوستین گردر
از تف سمی آنها برروی شیشه، بخار و حباب بلند میشد؛ و زبان چنگال مانند آنها مثل نیزه داخل و خارج
میشد.
- آق، آق
خوفو گربه را که روی مبل نشسته بود برداشت و به من تعارف کرد تا آن را بگیرم!
«! من واقعا فکر نمیکنم این کمکی بهمون بکنه»: به او گفتم
- آققققق
F خوفو اصرار میکرد. نه کلمه ی مافین و نه کلمه ی گربه با – 37 و
74 به پایان نمیرسیدند.
حدس زدم خوفو هرگز به من غذا تعارف نمیکند! اما نمیدنستم واقعا منظورش از این کار چیست.
گربه را گرفتم، فقط برای اینکه او را ساکت کنم.
- میو؟
مافین به من نگاه میکرد.
«همه چی درست میشه»: وعده دادم
«خونه با جادو محافظت میشه»: تلاش نمیکردم تا این صدای ترسناک را از ذهنم خارج کنم
- سادی، اونا یه چیزی پیدا کردن
سرپوپاردها دستگیرهی سمت چپ در را پیدا کرده بودند و با خوشحالی بو میکشیدند.
«؟ در قفل نیست»: پرسیدم
هیولا‌ها چهره ی زشت خود را به شیشه میکوبیدند. در لرزید. علامتهای هیروگلیف آبی در چارچوب در
میدرخشیدند. اما نورشان ضعیف بود.
«اینو دوست ندارم»: کارتر زمزمه کرد
هرم سرخ (خاطرات خاندان کین 1) ریک ریردان
رفعت‌ماه از پنجره سر بیرون می‌برد و گریه می‌کند. حتماً برای این‌که من صدای گریه‌اش را نشنوم. ولی من صدای گریه‌اش را می‌شنوم و می‌نویسم و باید که هواپیمایی را هم که آسمان سرمه‌ای غروب را می‌شکافد، بنویسم. و صدای مارشی که از رادیو پخش می‌شود و شاه مغفور که در شاه‌نشین پرسه می‌زند و شب را که سپری شده و خورشید هم که طالع شده. نور آفتاب از آفتابگیر سقف بر شانه‌های رفعت‌ماه می‌تابد که خم شده و سر به حیاط می‌برد که در حیاط، تاریکی سیال شب ایستاده و رفعت‌ماه نمی‌داند آفتابی که در متن نوشته می‌شود بر شانه‌هایش می‌تابد اسفار کاتبان ابوتراب خسروی
قدم اول را که گذاشتم فهمیدم میلوش راست می‌گفته. می‌شود روی این دیوار راه رفت. با قدم‌های ثابت و محکم. چرا پاهایم نمی‌لرزند. به حرف میلوش اطمینان کرده‌ام یا به پاهای خودم که این‌طور با اراده قدم بر دیوار می‌گذارم. شروع می‌کنم. گویی سال‌هاست می‌دانم که این کار شدنی است.
جلوتر همه‌جا را مه گرفته است. زن با موهای همیشه پریشانش در سفیدی مات گم شد. به کف دستم نگاه می‌کنم. همان جایی که آنور روزی طرح اساطیری و پرانحنای موربی کشید. به رنگ بنفش. چشمانم بسته بود اما رفت و برگشت نوک قلم بر نرمی کف دستم خوب یادم مانده. او دستم را مشت کرد و گفت مرا پیدا کن.
پایان این تاریکی ما همه می‌میریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
عقیده خویش را درباره فلسفه تغییر نداده ام. اما کندوی بزرگی هست که در آن شاعرانی که دوستشان می‌دارم سرگرم کارند و نور را به انگبین بدل می‌کنند. و سپس زنبوری بنام مولانا هست که تا گلوگاه آکنده از گَرده گل و شیرهء نباتی است که راه عطرها را یافته و باز آمده تا آن را باز گوید و رقص کنان راه را نشان دهد. من به سان او گلزاری هزار رنگ نیافته ام… نور جهان کریستین بوبن
ای کهنه‌کارمند کاغذباز، ای رفیقی که در کنار منی، هیچ‌کس هرگز تو را به گریز راهبر نبوده‌است و گناه از تو نیست. تو همچون موریانگان، راحت خود را با کور کردن روزنه‌های رو به نور زندانت پرداخته‌ای. تو خود را در ایمنی شهر بندگی، در کارهای همیشه یکسان و آداب خفه‌کننده زندگی شهرستانیت فروپیچیده و پیله‌ای بر گرد خود تنیده‌ای، تو این حصار حقیر را در برابر باد‌ها و جزر و مد و ستارگان بالا برده‌ای. تو هیچ نمی‌خواهی آسودگی خود را با مسائل خطیر پریشان سازی. تو به قدر کفایت به خود رنج داده‌ای که سرنوشت انسانیت را از یاد ببری. تو دیگر ساکن سیاره‌ای سرگردان نیستی. تو هیچ پرسش بی‌جوابی از خود نمی‌کنی. تو یکی از جاخوش‌کردگان حقیر شهر تولوزی. هنگامی که هنوز فرصتی باقی بود کسی شانه‌هایت را نگرفته و تکانت نداده‌است. اکنون گلی که تو را سرشته خشکیده و سخت شده‌است و از این پس هیچ چیز در وجود تو نخواهد توانست آهنگساز خفته یا شاعر یا کیهان‌شناسی را که چه بسا زمانی در تو بود بیدار کند. زمین انسان‌ها آنتوان دو سنت اگزوپری
فکر کنم خوابم برد،چون یادم می‌آید که توسط پلیسی که با نوک کفش بی ادبانه به دنده هایم سقلمه می‌زد بیدار شدم. فکر می‌کنم سیستم من نوعی مُشک ترشح می‌کند که برای اولیای امور دولتی بسیار خوشایند است. وگرنه چه کسی به خاطر انتظار معصومانه برای مادرش جلو یک فروشگاه دستگیر می‌شود؟جاسوسی چه کسی را می‌کنند و گزارش چه کسی را می‌دهند به خاطر برداشتن یک بچه گربه ولگرد بیچاره از جوی آب؟ظاهرا مثل یک زن خیابان گرد درشت اندام جماعت پلیس‌ها و بازرسان بهداشت را به خود جلب می‌کنم. بالاخره روزی دنیا مرا به عذری مضحک دستگیر خواهد کرد. در انتظار روزی نشسته ام که مرا کشان کشان به سیاهچالی با تهویه مطبوع ببرند تا زیر نور لامپ‌های فلورسنت و سقف‌های عایق صدا تاوان تمسخر تمام ارزش هایی را بدهم که سال‌ها در قلب‌های کوچک لاستیکی شان عزیز داشته اند. تمام قد از جا برخاستم-برای خودش نمایشی بود-و از بالا به دیده تحقیر پلیس بی ادب را نگاه کردم و او را با جمله ای در هم شکستم که خوشبختانه معنایش را متوجه نشد. . اتحادیه ابلهان جان کندی تول
-… از عروسی‌های امروز دیگر صحبت نباید کرد که چقدر مسخره و احمقانه شده است. من می‌توانم حدس بزنم چه بر سر این ورمیشل فروش پیر آمده است. چنین یادم است که این فوریو…
- گوریو، مادام.
- بله، این موریو در زمان انقلاب، رئیس صنف خود بود، او از اسرار قحطی معروف باخبر بود و از همان وقت از طریق فروختن آرد به ده برابر قیمت شروع به اندوختن مال کرد. هر قدر دلش خواست ثروت به هم زد. مباشر مادربزرگم مبالغ هنگفتی گندم به او فروخت. بدون تردید این نوریو منافع را مثل سایر مردم با کمیته امنیت عمومی تقسیم می‌کرد. یادم می‌آید، مباشر مادربزرگم به او می‌گفت که با نهایت اطمینان می‌تواند در گرانویلیه بماند چون که گندم هایش بهترین جواز اقامت او در این شهر به شمار می‌رفت. پس، این لوریو، که گندم را به میرغضب‌های عمومی می‌فروخت، فقط یک عشق و علاقه مفرط داشت و بس. به طوری که می‌گویند دخترهایش را می‌پرستید. او دختر ارشدش را در خانه رستو انداخته و دختر دیگرش را به بارون دونوسینگن، که صراف متمولی است و خود را طرفدار سلطنت نشان می‌دهد، پیوند داده است. حالا متوجه هستید که چرا در زمان امپراتوری فرانسه هر دو داماد از ماندن این پیرمرد طرفدار انقلاب بیمی نداشتند، در زمان بناپارت هم می‌شد این کار را کرد. اما همین که بوربون‌ها دوباره به سر کار آمدند پیرمرد مزاحم مسیو دو رستو می‌شد و بیشتر از او مزاحم صراف می‌گردید. دخترها هم، که شاید پدرشان را دوست داشتند، سعی کردند که بز و کلم یعنی شوهر و پدر را به هم سازش بدهند و فقط وقتی توریو را به خانه راه می‌دادند که کسی در آن جا نبود. برای این کار بهانه ای آوردند که محبت فرزندی از آن ظاهر بود. «پدر بیایید. وقتی دیگران نباشند ما راحت‌تر خواهیم بود! و غیره…» من، دوست عزیزم، معتقدم که احساسات حقیقی چشم دارند و هوش.
از شنیدن این قبیل عبارات دل این پیرمرد انقلابی خون می‌شد. او می‌دید که دخترهایش از او شرم دارند و اگرچه شوهرشان را دوست داشتند پدرشان مزاحم دامادها بود. یکی از طرفین باید خود را فدا می‌کرد، پس او خود را فدا کرد چون که پدر بود. او خود را تبعید کرد.
باباگوریو اونوره دوبالزاک
هر کس بخواهد زیاد درباره دوستیها بیندیشد و عمل کند، زندگی توام با هراسی دارد. هراس از جدایی و عدم هماهنگی. در این حال، واکنش انسان، همچون مردمک چشم است که بر اساس میزان نوری که دریافت می‌کند، از مغز فرمان می‌برد. تلاش دوستان برای این همآهنگی، برخلاف همآهنگی مردمک چشم با نورهایی با شدتهای مختلف، ولی همزمان، و واکنشی که نشان می‌دهد، نمی‌تواند بیشتر از ظرفیت شخصیتی هر یک از آنها طول بکشد. در نتیجه شاید بتوان این امر را به فال نیک گرفت که هیچ معاشرتی پیش از اینکه به نقطه انفصال برسد، در صورتی که دلخواه طرفین نباشد، زیاد طول نخواهد کشید. نقاشی ژوزه ساراماگو