کنت عزیز
وضعیت من را تنها با یک عبارت میتوان توصیف کرد. سگ توی این زندگی.
اگر این عبارت را صبحها هنگام برخاستن از خواب و قبل از هر وعده ی غذایی ادا کنی،
خواهی دید که زندگی ات چطور به خوبی و خوشی تغییر میکند. مرد زنجبیلی جی پی دانلیوی
#تغییر (۳۰۸ نقل قول پیدا شد)
همه آدمها باید به همین گونه عمل کنند که یک روز وقتی متوجه شدند دیگر نمیتوانند هیچ کار مثبت و به درد بخوری انجام دهند، شجاعت این را داشته باشند که دنیا را ترک کنند؛ ولی وقتی امید به سراغ آدم میآید، آن وقت عقیده اش به کلی تغییر میکند. کوری ژوزه ساراماگو
یکی از تحولات شاخص و مخرب جامعه ما این است که انسان روزبهروز بیشتر تبدیل به ابزاری برای تغییر شکل دادن واقعیت میشود و سعی دارد آن را به چیزی مناسب خواست خود تبدیل کند، حقیقت چیزی است که تودهها در مورد آن اتفاق نظر داشته باشند؛ اورول به شعار «چگونه ممکن است میلیونها نفر اشتباه کنند» جمله «چگونه ممکن است حق با اقلیتی یکنفره باشد» را اضافه میکند و به روشنی نشان میدهد در نظامی که توجه به مفهوم حقیقت همچون یک حکم عینی مرتبط با واقعیت، منسوخ شده است، کسی که در اقلیت قرار میگیرد باید بپذیرد که دیوانه است. 1984 جورج اورول
آیا ممکن است طبیعت انسان به گونهای تغییر کند که آرزوهایش برای آزادی، شرافت، کمال و عشق را فراموش کند؟ یعنی ممکن است روزی فرا رسد که او انسان بودن خویش را از یاد ببرد؟ و یا طبیعت انسانی از چنان پویاییای برخوردار است که به این بیحرمتیهای آشکار نسبت به نیازهای اساسی بشر واکنش نشان میدهد و تلاش میکند این جامعه غیرانسانی را به جامعهای انسانی تبدیل کند؟ 1984 جورج اورول
زندگی میتواند گاهی اینگونه باشد. در برخی مواقع تو باید بدانی که بازی عوض شده است (که گاهی هم ناراحتکننده است). باید با این تغییرات همراه شوی. با واقعیت زندگیات کنار بیا.
بیدار شو، تو در آب غوطهوری. از دستوپازدن بیفایده دست بکش و به سمت ساحل شنا کن لعنتی! خودت را به فنا نده جان بیشاپ
جهان به دور تغییر در حال سیر و گردش است؛ تولد و مرگ، رشد و زوال، صعود و سقوط، تابستان و زمستان. هیچ دو روزی شبیه یکدیگر نیستند و مهم نیست چقدر شبیه به هم به نظر برسند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
«من بیاطمینانی را میپذیرم.» این جمله میتواند لحظه به لحظهی زندگیکردنت را تغییر دهد. تنها چیزی که در زندگی تضمین شده است این است که زندگی نامطمئن است و تنها چیزی که ما میدانیم این است که چیزی نمیدانیم. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما به دنبال بقا هستیم و وقتی کاری را انجام میدهیم، باعث تغییر شرایط میشویم و این امنیت ما را به خطر میاندازد. به همین دلیل ترجیح میدهیم در همان شرایطی که هستیم باقی بمانیم و این برای ما خیلی آسانتر است. حالا آن شرایط هر چقدر بد و منفی باشد، ولی ما همچنان زنده هستیم و شرایطمان ثابت باقی خواهد ماند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
گاهی اوقات تشخیص ماندن در جایی که خوشحال نیستی، عزم و انگیزه لازم را برای تغییر همیشگی و واقعی فراهم میکند. این اتفاق باید بدون سرزنش کردن خود و بی آنکه قربانی مشکلات شخصی شوی، صورت گیرد. درست است. همان موقع که متوجه میشوی از لحاظ شناختی، حسابشده در این موقعیت قرار گرفتهای، میتوانی خود را شکوفا کنی و از آن موقعیت خارج شوی! همچنین این امر، شالودهای برای اهدای موهبت پذیرش، غنیمتشمردن اتفاقی که افتاده و شجاعت و جسارت برای مواجهه با آیندهای غیر قابل تصور است. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
فقط وقتی برای تحمل دریوریها بیمیل باشی، روی پایت میایستی و شروع به حرکت میکنی. در این مواقع هیچ انگیزهای بر ای تغییر، قویتر از حس بیمیلی برای تحمل این شرایط نیست. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
به این فکر کن که وقتی مردم یه تصادف توی جاده میبینن، چه واکنشی نشون میدن. همون اول میگن وای بلا به دور. باورت میشه؟ اولین واکنش مردم اینه که به خودشون فکر میکنن، نه به قربانی. بیشتر دعاها فتوکپی همدیگه هستن: از من حفاظت کن؟عاشق من باش، از من حمایت کن، همه چیز مربوط میشه به من… بعد بهش میگن تقوای الهی. من بهش میگم خودخواهی که تغییر قیافه داده. 3 دختر حوا الیف شافاک
کلمنت میگوید «همیشه باور داشتهام ادبیات میتواند دنیا را تغییر دهد.» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
یک ترانهٔ معروف قدیمی را مثل قسمتی از یک دعا میخواند که میگفت «اگر میخواهی فردا مرا بکُشی چرا امروز نه!» او آن را به شکلهای مختلف تغییر میداد. یکبار شنیدم به پدرم میگفت «اگر میخوای فردا ترکم کنی چرا امروز نه!» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
«اگر میخواهی فردا مرا بکُشی چرا امروز نه!» او آن را به شکلهای مختلف تغییر میداد. یکبار شنیدم به پدرم میگفت «اگر میخوای فردا ترکم کنی چرا امروز نه!» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
وقتی اشتیاق کمکم کاهش مییابد، چگونه افراد میتوانند این لحظهها را مدیریت کنند و آن الگوهای فکری قدیمی را بر ای تغییر زندگی، دوباره از نو سازماندهی کنند؟ خودت را به فنا نده جان بیشاپ
پدربزرگم میگفت،هر کسی باید وقت مردن یه چیزی پشت سرش باقی بذاره. یه بچه یا یه کتاب یا یه نقاشی یا یه خونه یا یه دیوار یا یه جفت کفش. یا یه باغ سرسبز. یه چیزی که دستات یه جوری لمسش کرده باشه. این جوری وقتی مردی روحت یه جایی برای رفتن داره و وقتی مردم به اون درخت یا گلی که کاشتی نگاه میکنن،تو رو میبینن. می گفت،مهم نیست که چی کار کردی،تا وقتی که یه چیزی رو نسبت به قبلش تغییر بدی و به شکلی که خودت دوست داری،در بیاری. فارنهایت 451 ری برادبری
شهرت مثل ثروت مادی زودگذر است. شوپنهاور مینویسد: «نیمی از نگرانیها و دلواپسیهای ما از توجهمان نسبت به عقیده دیگران ناشی میشود. باید این خار را از تن خود درآوریم. لزوم حفظ ظاهر پسندیده آنقدر قوی است که بعضی زندانیها موقع رفتن برای اجرای اعدام خود بیش از همه به لباس و حرکات و اطوار خود فکر میکنند. عقیده دیگران پنداری است که شاید هر دم تغییر کند. عقاید به رشتهای آویخته است و ما را نسبت به آنچه دیگران فکر میکنند -یا بدتر، آنچه به نظر میرسد فکر میکنند- به بردگی میکشاند. چون هرگز نخواهیم دانست که دیگران واقعا چه فکری میکنند.» خیره به خورشید اروین یالوم
نیچه –بزرگترین حکیم-، شایستهترین توصیف را از قدرت افکار نیرومند بدست میدهد: «یک سخن خوب حکیمانه، از زمان خود فراتر میرود و ظرف چند هزاره نمیفرساید، هر چند که مدام مصرف شود: تناقض ادبیات چنین است، پایداری در میان تغییر، خوراکی که پیوسته ارج و قرب دارد؛ چون نمک که هرگز نمیگندد.» خیره به خورشید اروین یالوم
بنا به تجربه من، مهمترین کاتالیزورهای تجربه، بیدارکننده حوادث اضطراری زندگی هستند:
غم از دست دادن آن که دوستش داریم.
آن بیماری که به مرگ تهدیدمان میکند.
قطع رابطهای صمیمانه.
برخی نقاط عطف بزرگ زندگی؛ مثل جشن تولدهای بزرگ.
پنجاه سالگی، شصت سالگی، هفتاد سالگی و غیره.
لطمههای فاجعهبار روحی؛ مثل آتشسوزی، تجاوز یا غارت شدن.
رفتن بچهها از خانه (آشیانهی خالی)
از دست دادن شغل یا تغییر آن.
بازنشستگی.
رفتن به خانه سالمندان.
سرانجام، خواب نیرومندی که پیامی از عمق وجودتان میدهد، میتواند در خدمت تجربه برانگیزاننده باشد. خیره به خورشید اروین یالوم
الگوها وجود دارند زیرا شکستن آنها دردناک است. برای تغییر الگویی که به آن عادت داریم، به توانایی تحمل رنج و شجاعت خیلی زیادی نیاز است. گاهی اوقات، به نظر میرسد ادامهی همان روال همیشگی، آسانتر از رو به رو شدن با ترسی شبیه آن است که بالا بپریم در حالی که احتمال دارد دیگر روی پاهایمان فرود نیاییم. ما تمامش میکنیم کالین هوور
برگشتن کار سادهای نیست. باید آمادگی تغییرات زیادی را داشته باشی که بعضیهای آن سخت است. باید روش خودت را -حتی بعضی چیزها را که دوست داری- عوض کنی. ترانههای شبانه کازوئو ایشیگورو
درست زمانی که آدم از وضعیتش راضی نیست و درمییابد شرایط را باید تغییر بدهد، راه چارهای ندارد. اینطور نیست؟ آدم چه باید بکند که کس دیگری شود؟ امکان ندارد… باید دیگر هیچکس نباشد. سقوط آلبر کامو
من موافقم که همهی تغییرات، مضر و نافرجامند. بنابراین، وظیفهی ما است که از جهان در مقابل تغییرات محافظت کنیم. افسوس که جهان قادر نیست حرکت شدید و دیوانهوار دگرگونیهایش را متوقف سازد. هویت میلان کوندرا
من کاملا او را بخشودهام؛ اما مسئله بخشودن نیست. از زمان بازگشتم از آنجا تصمیم گرفتم که دیگر او را نبینم. در آن هنگام، احساس نشاط و غریبی به من دست داد. در مورد این احساس برایت صحبت کردهام. من مثل یک قطعهی یخ، سرد بودم و این وضعیت مرا خوشحال میساخت. خب، مرگش این احساس را اصلا و ابدا تغییر نداده است. هویت میلان کوندرا
میتوانستم هزار سال نقاشی کنم، ولی ذرهای از توحش، نادانی و جنبههای حیوانی انسانها را نمیتوانستم تغییر دهم. مارینا کارلوس روئیت ثافون
از اینکه در بدنتان چه میگذرد آگاه شوید، به تغییرات دمای بدنتان، ضربان قلبتان و الگوی تنفستان توجه کنید. اینها با احساسات هیجانی خیلی منفی یا خیلی مثبت تغییر میکنند. وقتی از احساساتتان آگاهتر شوید، خواهید دید که واکنش خودکار شما به آنها چیست. وقتی بدانید که میتوانید احساساتتان را کنترل کنید، میتوانید در مورد بهترین روش عمل فکر کنید و گزینههای متفاوت برای رسیدگی به موقعیت را بشناسید. در مورد اینکه واکنش شما چه تأثیری بر خودتان و دیگران دارد، فکر کنید و این نکته را مدنظر قرار دهید که واکنش شما چه نتایجی در پی خواهد داشت. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- تغییر زبانتان برای بیان ترجیح، پیشنهاد، انتخاب و هدفتان. از عباراتی مثل «میتوانم» ، «هدفم این است که» ، «ترجیح میدهم» ، «انتخاب میکنم» و «دوست دارم» استفاده کنید. بهجای اینکه در دل بگویید: «باید اعتمادبهنفس بیشتری داشته باشم» بگویید: «دوست دارم قاطع به نظر برسم.» وقتی به این روش فکر کنید، میتوانید بیشتر در مورد اعتمادبهنفستان و قاطع به نظر رسیدنتان کار کنید و اگر هم به موفقیت بزرگی نرسید، به خودتان ضربه نمیزنید و میتوانید آرامش بیشتری داشته باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- تأیید و پذیرش اوضاع و احوال همانطورکه هست. توجه داشته باشید که اوضاع همیشه همانطورکه شما آرزو دارید جلو نمیرود. شما نمیتوانید دیگران را تغییر دهید، بنابراین به آنها اجازه بدهید خودشان باشند. انتظار نداشته باشید اوضاع طوری دیگر باشد صرفاً به این دلیل که شما معتقدید باید باشد. بهجای اینکه به خود بگویید نباید خشمگین باشید، بگویید: «من در اینباره خشمگین هستم.» بهجای اینکه در دل بگویید مجبور نیستید زمام امور شرکت پاپ را به عهده بگیرید، بگویید: «از کار کردن در مدیریت شرکت پاپ لذت نمیبرم. ترجیح میدهم معلم باشم.» عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- دستکم هر روز از نوعی فعالیت جسمانی لذت ببرید؛ اما مطمئن شوید نوع فعالیتی را که انتخاب میکنید دوست دارید. اگر متوجه شدید که دنبالکردن این ورزش بخصوص شور و اشتیاق شما را بالا میبرد، لطفاً انجامش بدهید. اما اگر پی بردید بیشتر کسل و خستهتان میکند یا دیگر از تکرار آن لذت نمیبرید، دنبال انواع فعالیتهای جسمانی دیگری بگردید که دوست دارید. بیشتر مردم متوجه میشوند که تغییر نوع ورزش هر چند هفته یکبار یا حتی یک هفته در میان به آنان کمک میکند سرحال و باانگیزه بمانند و اگر از بازیهای ورزشی لذت میبرید، آنها را زیاد انجام دهید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- گفتوگوی درونیتان را تغییر دهید. از خودتان بابت آنچه در بدنتان قابل تحسین است، تعریف و تمجید کنید. اگر دلتان میخواهد تغییر کنید، از عبارات تأکیدی و گفتوگوی درونی مثبت برای انگیزه دادن به خودتان به منظور انجام کاری بهره بگیرید که مورد نیاز است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
میدانید رؤیاهایی دارید که اگر به خودتان اعتماد و آنها را دنبال کنید، شما را به فراتر از جایی که اکنون هستید میبرند. به خودتان فرصتی بدهید و در مورد تغییر نحوه تصمیمگیریتان کاملاً جدی باشید. انجام این کار به سطح جدیدی از تعهد به خودتان نیاز دارد یعنی قول دهید بدون در نظر گرفتن شرایطی که در آن هستید، چه غنی هستید و چه فقیر، چه به جلو حرکت میکنید و چه به عقب هل داده میشوید، سالم هستید یا بیمار، شاد هستید یا غمگین، در راه درست هستید یا راه را گمکردهاید، خودتان را دوست داشته باشید. مهم نیست به چه اطلاعاتی در مورد خودتان دست مییابید که ممکن است شما را منقلب یا مضطرب کند. در هرصورت صبور و با خودتان مهربان باشید و اطمینان کنید که درنهایت آنچه را باید بدانید، خواهید دانست. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
چقدر بدجنس بودن، وقتی آدم ذاتا مهربان است، سخت است. چقدر ترککردن کسی مشکل است. جمعآوری چیزهای لازم سخت است، دوباره کنار هم چیدنشان و وقتی مستبد بودن را دوست نداری، چقدر صحبت کردن یکجانبه و پذیرفتن چیزهای مهم، برای تصمیمگیری یکطرفه در مورد تغییر زندگی یک انسان مشکل است. زندگی بهتر (مجموعه 2 داستان) مجموعه داستان آنا گاوالدا
اگر احساسات متاثر از تفکر باشند پس میتوان با کنترل دقیق افکار دیگران یا با تغییر خودگوییهای ذهنی که خالق احساسات هستند احساسات افراد را تحت تسلط در اورد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
تغییر هرگز آسان نیست بخصوص برای کسانی که مسیولیت تغییر را بر عهده میگیرند. تخت خوابت را مرتب کن ویلیام مکریون
تغییر احساسات به قدری کند و تدریجی است که حرص آدم را درمیآورد. آدم به آن احساسات خو میگیرد و دور شدن از آن به این سادگیها نیست. تو به فکر کردن به کسی عادت میکنی -و همینطور به خواستنش- به شیوهای خاص و همیشگی. برای همین نمیتوانی یکروزه آن را کنار بگذاری. حتی شاید ماهها و سالها طول بکشد. احساسات بسیار ماندگارند. اگر ناامیدی به جانت بیفتد، اول با آن میجنگی، هر قدر هم مسخره به نظر برسد میکوشی آن را به حداقل برسانی، انکارش کنی و به فراموشی بسپاری. شیفتگیها خابیر ماریاس
نمیتوانیم تظاهر کنیم که اولین عشق یا محبوب هستیم. ما فقط در دسترسیم. باقیمانده، تهمانده، بازمانده، پسمانده، کالای ته انبار، بزرگترین عشقها هم بر همین پایه و اساس پست و فرومایه بنا میشوند و بهترین خانوادهها شکل میگیرند و ما از دل آنها برمیآییم، محصول شانس و همبستری، پس زدنها و بزدلیها و شکستهای دیگران. بااینحال گاهی همهچیزمان را میدهیم تا کنار کسی بمانیم که از داخل اتاق زیرشیروانی یا حراج قبل از تغییر شغل، نجاتش دادهایم یا در بازی او را بردهایم یا او ما را از بین پسماندهها جدا کرده است؛ ممکن است عجیب به نظر برسد اما عاشقش هم میشویم و کم نیستند آنهایی که چیزی بیشتر از خرتوپرتهای ته ویلا در پایان تابستان ارزش ندارند و دست تقدیر را در انتخابشان دخیل میدانند… شیفتگیها خابیر ماریاس
مردهایی که اخطار میدهند، پیش میآید که بعدها حرفهایشان را پس میگیرند. خیلی از ما زنها هم خوشبین هستیم و سر پر سودا داریم. متبحرانهتر از خیلی مردها در مورد عشق کوتاهمدتی مغرور و ازخودراضی میمانیم و مدتی که گذشت اینطور بودن را فراموش میکنیم. فکر میکنیم مردها نظر یا باورشان را تغییر میدهند و کمکم میفهمند بدون ما نمیتوانند زندگی کنند. فکر میکنیم بالأخره میفهمند که ما در زندگی آنها استثنا هستیم و مهمانانی هستیم که در آخر میهمانی، پیششان میمانیم و سرانجام از قرارومدارهای پنهانی با زنان دیگر خسته میشوند؛ زنهایی که رفتهرفته به وجودشان شک میکنیم یا ترجیح میدهیم فکر کنیم وجود ندارند. شیفتگیها خابیر ماریاس
نمیتوانستم چشم از لبهایش بردارم. معدن تمام فراوانیهایی که همهچیز از آن جاری است. چیزی که ما را مجاب و اغوا میکند. چیزی که ما را تغییر میدهد و جادو میکند. چیزی که ما را فریب میدهد و متقاعد میکند. در جایی از انجیل آمده «لبها چیزی را میگویند که دل از آن لبریز است.» شیفتگیها خابیر ماریاس
همیشه امیدواریم آدمها و عادتهایی که دوستشون داریم هیچوقت نمیرن و تموم نشن. نمیفهمیم تنها چیزی که اون رفتارها رو سالم و بینقص نگه میداره، ترک ناگهانی اونهاست؛ بدون هیچ جانشین یا تغییری، قبل از اینکه اونها بتونن ما رو به حال خودمون رها کنن یا ما اونها رو. هر چیزی که ادامه پیدا میکنه بد میشه، ما رو خسته میکنه، بهش پشت میکنیم، دلزده و فرسودهامون میکنه. چه بسیار افرادی که زمانی جونمون به جونشون بسته بود اما کنار رفتن. چه بسیار روابطی که ضعیف شدن و بی هیچ دلیل محکم یا واضحی از بین رفتن. تنها کسایی که ما رو رها یا ناامید نمیکنن اونهایی هستن که از ما چیزی بردن. تنها کسایی رو که رها نمیکنیم اونهایی هستن که ناگهان ناپدید میشن و فرصتی ندارن که برای ما درد و ناامیدی بیارن. موقعی که این اتفاق میافته موقتا مأیوس میشیم، چون فکر میکنیم میتونستیم زمان طولانیتری کنارشون باشیم، بدون هیچ تاریخ انقضای قابلپیشبینیای. این اشتباه و البته قابلدرکه. تداوم، همهچیز رو تغییر میده؛ مثلا چیزی که دیروز برامون جالب بوده، امروز ممکنه باعث رنجوعذابمون باشه… شیفتگیها خابیر ماریاس
مهم اون چیزیه که تو فکر میکنی اتفاق میافته، چون چیزی که تو در لحظهی آخر عمرت میبینی و تجربه میکنی پایان داستانه؛ پایان داستان شخص تو. میدونی که بدون تو هم همهچیز ادامه داره و به خاطر نبودن تو متوقف نمیشه. اون «بعدش» نیست که باعث نگرانی میشه. مهم اینه که تو متوقف میشی، چون بعدش همهچیز متوقف میشه. دنیا در لحظهای که عمر فرد به پایان میرسه سرجای خودش میایسته، در حالی که میدونیم واقعیت غیر از اینه. اما «واقعیت» مهم نیست. مهم اون لحظهایه که دیگه هیچ لحظهی بعدی نداره، که در اون زمان حال ابدی و تغییرناپذیر به نظر میرسه و دیگه شاهد هیچ حادثه یا تغییری نخواهیم بود. شیفتگیها خابیر ماریاس
نظر ما در مورد آدمها مدام در حال تغییره. آدمها با یک دیدگاهی شروع به تماشای چیزی میکنن و در آخر دیدشون کاملا برعکس میشه. با عشق شروع میکنن، با نفرت تموم میکنن یا از بیعلاقگی به علاقه میرسن. هیچوقت نمیتونیم دقیقا بگیم چی یا کی برامون مهم میشه. اعتقادات ما همیشه بیثبات و شکنندهان، حتی اونهایی که به تصورمون خیلی قوی هستن. احساساتمون هم همینطور. نباید به خودمون اینقدر اعتماد داشته باشیم. شیفتگیها خابیر ماریاس
بچهها تمام اون لذتها و چیزهای دیگهای که مردم میگن، با خودشون میارن ولی نمیتونی مدام نگرانشون نباشی. فکر نمیکنم وقتی بزرگ شدن هم این حس تغییری بکنه، هر چند کمتر کسی این نگرانی رو بروز میده. آشفتگی بچههات رو که در مواجهه با موقعیتهای خاص میبینی غصهدار و ناراحت میشی. میل و علاقهی اونها رو به کمک کردن میبینی؛ موقعی که میخوان مشارکت کنن و سهم خودشون رو بپردازن اما نمیتونن. این هم تو رو ناراحت میکنه. جدیتشون تو رو ناراحت میکنه. همینطور لطیفههای بیمزه و دروغهای شاخدارشون، انتظارات و سؤالهای کاملا منطقیشون و حتی فکرهای گاه منفیشون. ناراحت میشی از اینکه فکر میکنی کلی چیزها باید یاد بگیرن و چه مسیر طولانیای پیش رو دارن و کسی نمیتونه به جای اونها زندگی بکنه. مثل اینکه قرنهاست داره زندگی میکنه و من نمیفهمم چرا هر کس که به دنیا میاد باید این کار رو از اول انجام بده. چه معنی داره که هر کس کموبیش همون غمها رو تجربه کنه و کموبیش به همون کشفوشهودها برسه و این مسیر به همین ترتیب تا ابد ادامه پیدا کنه… شیفتگیها خابیر ماریاس
زندگی بشر همچون یک قطعهی موسیقی ساخته شده است. انسان با پیروی از درک زیبایی، رویداد اتفاقی (موسیقی بتهوون، مرگ در ایستگاه راهآهن) را پس و پیش میکند تا از آن درونمایهای برای قطعهی موسیقی زندگیش بیاید. انسان این درونمایه را –همانطور که موسیقیدانان با زمینههای سونات عمل میکند- تکرار خواهد کرد، تغییر خواهد داد، شرح و بسط خواهد داد و جابجا خواهد کرد. بار هستی میلان کوندرا
تصور خودتان در حالتی متفاوت در مرحله دوم، تمرکز بر شخصیت جدیدتان را شروع میکنید. در تصویرسازی ذهنیتان طوری احساس و عمل میکنید که انگار فردی با عزتنفس سالمتر هستید. میتوانید خودتان را ببینید که ویژگیهای این شخصیت جدید را پرورش میدهید. ممکن است احساس اضطرار کنید که تغییراتی در بدن یا خانهتان ایجاد کنید، مثلاً لباسهای جدید بخرید یا یک اتاق را نقاشی کنید. این کاملاً طبیعی است، پس جلو بروید و این کارها را انجام دهید! عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
شناخت خودتان شما یک عمر با خودتان خواهید بود. هیچچیزی نمیتواند این حقیقت را تغییر دهد. شناختن و دوست داشتن خود، گوشدادن به خود و قدردانی از خودتان برای سلامتتان لازم و حیاتی است. شاید در این لحظه رسیدن به این نقطه از دوستداشتن و پذیرش و تأیید تمام آنچه هستید برای شما دشوار باشد عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
همه گرایشهای کمالگرایانهتان را که میخواهید تحولی در آنها ایجاد کنید، در دفترچه یادداشتتان بنویسید. بعد بنویسید که چگونه میخواهید آنها را متحول کنید و چه وقت کار را شروع خواهید کرد. در دفترچهتان ثبت کنید که چگونه این تغییرات پیشرفت میکنند، چه پیروزیهایی به دست آوردهاید، رسیدگی به کدام گرایشها برایتان سختتر بوده است و پیشنهادهایی برای مدیریت آنها به شیوهای سالمتر ارائه کنید. بعد از اینکه این تغییرات را در افکار و احساسات و اعمالتان ایجاد کردید، خلق و خویی معتدلتر و آرامتر همراه با آرامش درونی بیشتر خواهید داشت. میتوانید بگویید «تقریباً کامل بودن» کاری است که بهخوبی انجامش دادهاید. شما احترام بیشتری برای خودتان قائل هستید و میتوانید از کارتان، زندگیتان، روابطتان و خودتان لذت خیلی بیشتری ببرید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
تمایل به ایجاد تغییرات لازم خیلی مهم است. این کار مشکلی را که با کمالگرایی دارید و تلاش برای تحول آن را باهم پیوند میزند. همچنین باید بخواهید یک گام به عقب بگذارید و افکار، احساسات و اعمالتان را از آنجا مشاهده کنید. درحالیکه در شما اراده برای ایجاد تغییر وجود دارد، تمایل به تغییر باعث میشود انگیزه لازم در شما ایجاد شود. وقتی اوضاع سخت شود، یعنی وقتی میخواهید به همان حالت قدیمی و آشنای کمالگرایی برگردید، تمایل شما به ادامه راه باعث میشود که بتوانید به جلو حرکت کنید. شما هدفهایی در زندگیتان تعیین میکنید و به آنها دست مییابید. همچنانکه این کار را انجام میدهید، کنترل زندگیتان را به دست میگیرید و بر اتفاقاتی که برایتان میافتد، کنترل بیشتری خواهید داشت. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
به خاطر داشته باشید که هر رویداد خاصی میتواند احساسات متفاوتی را در افراد متفاوت بیدار کند، بنابراین درواقع رویدادها نیستند که هیجانات را بیدار میکنند، بلکه درک رویداد است که باعث فعال شدن احساسات هیجانی در درون شما میشود. احساسات شما به افکارتان مرتبط است. درواقع احساسات شما را افکارتان هدایت میکنند. با درک این موضوع میتوانیم هیجاناتمان را کنترل کنیم. بهترین حالت این است احساساتی را که باعث میشوند انرژیتان تخلیه شود، آگاهانه بهسمت احساساتی تغییر دهید که باعث قدرتمندتر شدن شما میشود. در اینجا برخی احساسات هیجانی را میبینید که به شادی واقعی منجر میشوند: - خشنودی و لذت - پذیرش و قدردانی - اشتیاق و وطنپرستی - درک، توجه و همدلی عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عزتنفس عبارت است از احساس شما در مورد خودتان بهعنوان شخص نه آنچه دارید. افراد زیادی هستند که حس ارزشمند بودن خودشان را براساس عوامل بیرونی مانند اینکه چقدر پول درمیآورند و داراییهای مادی آنها چقدر است، ظاهرشان چقدر خوب است و چه تعداد دوست دارند بنا میکنند؛ اما هرکدام از اینها میتواند تغییر کند و اگر این عوامل تغییر کنند، عزتنفس شما میتواند بهشدت سقوط کند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
خوردن غذاهای سالم به نظر میرسد جامعه از وزن بهعنوان شاخصی برای سلامتی یا بیماری استفاده میکند؛ اما کارهای بیشتری هست که برای داشتن اندامی متناسب باید انجام داد. افراد زیادی منتظر میمانند تا نشانههایی از آسیب در بدنشان بروز کند و تازه بعد از آن به روشهای زندگی سالمتر رو میآورند. آنها خیال میکنند فقط وقتی فشارخونشان به عرش رسید یا مفصلها و ماهیچههایشان دردناک شد باید تغییراتی در روش زندگیشان ایجاد کنند. روش هوشمندانهتر این است که با بدنتان خوب رفتار کنید تا نگذارید این مشکلات حتی شروع شوند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
حتی اگر این کار کمی ترسناک به نظر برسد، اکنون زمان تغییر است! قویتر شدن و داشتن اعتمادبهنفس بیشتر کاری است که میتوانید در آن مهارت پیدا کنید. شما قادر به گذران زندگیتان به روشی کاملاً جدید و بازسازی خودتان هستید. میتوانید جلو بروید و یاد بگیرید که با دیدن عظمت و بزرگی در خودتان، ذهنیت خود را تغییر دهید. میتوانید یاد بگیرید که قدر استعدادها، مهارتها و قابلیتهایتان را بدانید. میتوانید به وجود شخصی دارای عزتنفس سالم، بدون توجه به اینکه کیستید یا از کجا شروع کردهاید، در درون خودتان پی ببرید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
و از نابینایی عجیب مردانی که از تغییرات درون خود آگاهند و بر دوستانشان تصویری یکسان و دائمی تحمیل میکنند، حیران ماند. مرگ خوش آلبر کامو
کسی که افکار خود را علنی منتشر میکند در واقع دارد خطر قانع شدن مردم نسبت به درستی عقایدش را میپذیرد و به بیان دیگر، او هم در ردیف افرادی قرار میگیرد که نیت تغییر دادن جهان را دارند. تغییر دادن جهان! آهستگی میلان کوندرا
«خب، شاید هم خمیر نشه. ولی خصلتش تغییر میکنه. مثل خصلت ستارهها. خصلت نور. خصلت سیارهها. خصلت بچه قبل از دنیا اومدن. خصلت دونه توُ دل خاک. همهٔ چیزایی که میبینی مدام درست میشن و خراب میشن یا میمیرن و زنده میشن. همهچیز در موقعیت تغییره.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
مادربزرگش گفته بود کرم پیلهساز میرود توی شفیره و بعد تغییر میکند. پوستش تغییر میکند، چشمهایش و همینطور دهانش. پاهایش محو میشود. هر تکهاش، حتی آگاهیاش به خودش هم خمیر میشود. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
رفتار درمانی شناختی،مشاوره،روان درمانی. هیچکدام آنطور که قرصها جواب میدادند کارساز نبودند. لسی میگوید که تصور در تعادل نگه داشتن حال روحی با مواد شیمیایی به نظرش ترسناک است،میگوید این کار یعنی اینکه چیزی مصرف میکنی که ممکن است شخصیت واقعیت را تغییر دهد. اما من آنرا اینطور نمیبینم،به نظر من مثل آرایش کردن است: تغییر چهره نیست بلکه راهی است برای اینکه خودم را بیشتر شبیه خود واقعیم کنم،که کمتر خام و نپخته باشم. بهترین منی که میتوانم باشم. زنی در کابین 10 روث ور
گاهی پنهانی به بیماران در شرف مرگ غبطه میخوردم که جسارت تغییر افراطی زندگی را دارند؛ نقل مکان میکنند، شغلشان را ترک میکنند، حرفهی خود را عوض میکنند، طلاق میگیرند و دوباره همهچیز را از نو آغاز میکنند. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
زمانی که آزاد هستی، میتوانی به تمام تعهدات کماهمیت، «نه» بگویی و خود را کاملا وقف چیزهایی کنی که بیش از همه برایت مهم هستند: حضور دوستان، تغییر فصل، امواج خروشان دریا… مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
داشتن اشتیاق در تبدیلشدن به فردی که آرزویش را دارید، شامل تغییر دیدگاه، افزایش افکار مثبت در مورد خودتان و حذف افکار منفی است. این به معنای پرورش خودتان و مهربان بودن با خودتان است. به این معناست که از خودتان حمایت کنید و افکار و احساساتتان را بر زبان بیاورید. اگر آنچه را میخواهید و به آن نیاز دارید بیان نکنید، دیگران از کجا بدانند چه نیاز و خواستهای دارید؟ آنها نمیتوانند ذهن شما را بخوانند، بنابراین بیان اینکه مسائل را چگونه میبینید و چه میخواهید و به چه چیزی نیاز دارید، مؤثرترین روش اطلاعرسانی درباره خودتان است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عزتنفس عبارت است از احساس شما در مورد خودتان بهعنوان شخص نه آنچه دارید. افراد زیادی هستند که حس ارزشمند بودن خودشان را براساس عوامل بیرونی مانند اینکه چقدر پول درمیآورند و داراییهای مادی آنها چقدر است، ظاهرشان چقدر خوب است و چه تعداد دوست دارند بنا میکنند؛ اما هرکدام از اینها میتواند تغییر کند و اگر این عوامل تغییر کنند، عزتنفس شما میتواند بهشدت سقوط کند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
بروز داده و سبب پیشداوری پگی شده – مثلا عبارتی مثل ((در مورد مادر من ، همه چیز شخصیه – وقتی به اندازه اون بیمار باشی از هر حربه ای بتونی استفاده میکنی) )-) گذشته از این وقتی ریچارد ابزار میکنه داره میره با خانم رابینسون وجین کنه، پگی اشاره میکنه ((مراقب باش آفتاب زده نشی) ) نشانهی دیگری از اینکه گرمای محبت خانم رابینسون تو را مسموم و آلوده نکند
8- ص 90: میدانستم که خداوندی که پرطعنه و کنایهآمیز دست به خلقت میزند، از تحمیل چنین کفارهای بر ما اِبایی ندارد.
در اینجا بی مسئولیتی جوئی بر تصمیمات سست خودش و به گردن دیگری انداختن نشان داده شده است. وگرنه این دیدگاه که آنچه پیش میآید از پیش مقدر شده و ما هیچ قدرتی در تغییر آن نداریم از دیدگاههای ادبیات کلاسیک است گرچه مطالب مذهبی و دینی بسیاری مبنی بر قضا و قدر در اینجا مطرح میشود که از سطح سواد بنده خارج است.
9- انتهای صفحه 91 مادرم گفت: ((خیلی قشنگ شدی، نذار این مردا دستت بیاندازن اونا میخوان زنا همه کاراشونو براشون انجام بدن و وقتی این کارو میکنی بهت میخندن) ) دیدگاهی مربوط به ایجاد فمنیست که تجربهی زیستی شخصی بنده نیز میباشد و همچنین نویسنده از زبان خانم رابینسون بسیار بسیار به جا این نکته را در عمق کتاب گنجانده است.
از دلایل شاهد بر این جریان نیز اینکه ظاهرا هنوز میزانی از خرج جوئی را مادرش تامین میکند و باز هم او این همه نسبت به خانم رابینسون خشم دارد که قطعا و قطعا و قطعا این خشم را به شیوههای بسیار پیچیده ای بر سر همسر دومش نیز پیاده خواهد کرد همان طور که در مورد توقع جون گفته شد (( مثل همیشه بی توقع) ) پس این مرد ناخواسته به دنبال چنین زنانی که کم توقع باشند. توجه داریم زمانی که پگی درخواست سیگار کرده بود خانم رابینسون پشت ماشین (برای رانندگی) قرار گرفت، این خود نمادی برای به دست گرفتن کنترل وقایع اطراف به صورت آگاهانه است یعنی اولاً مرد حاضر نشد برای همسرش تامین نیاز کند دوماً خانم رابینسون کسی بود که آگاهانه کنترل اوضاع را به دست گرفت چراکه مشخص شد هر دو جوان در شرایط فعلی در وضعیت تعادلی به سر نمیبرند که البته نویسنده از رانندگی به عنوان نمادی برای کنترل غریزه استفاده کرد.
10. ص105 نکته ایست درباره تمام زنان دنیا به قلم جان آپدایک و به زبان خانم رابینسون: ((این تصوریه که تو داری، اینکه زنا دوست دارن رنج بکشن. نمیدونم این فکر از کجا به ذهنت رسیده، از من که نبوده، اونا همچین چیزی رو دوست ندارن. اما با اونا (جالبه که مادر خودش را جز جامعه زنان حساب نکرده است شاید چون خود را پوست کلفت میداند!) کمتر از مردا همدردی میشه، چون اونا بچه دارن، و هر وقت یه زنی از نارضایتی جیغ میکشه حتی برای خود اون زن این تصور پیش میاد که باید بچه دار بشه، پس اشکالی نداره – بنظرم منظور این است که جیغ کشیدن زن از روی درد به مرور زمان به سبب امر تولد کودکش امری طبیعی نزد بشر جلوه داده شده است حتی برای خودش حتی با وجود اینکه این جیغ مثلا بخاطر دردی غیر منطقی است – حالا چرا بچه باید همه چیزو درست کن، اصلا نمیدونم ))
11. پاراگراف آخر ص107 سقوط خانم رابینسون از تاج و تخت و شکستن تمام غروش بود و از جملات متاثر کننده است، خوبه یک بار اونو را باهم بخوانیم. و در ادامه جملات میانی ص 108
12. ص113 طبیعت تکرار نمیشه
اینها پیام هایی رمزگونه هستند که نویسنده در قالب متن به خواننده منتقل میکند.
13. مولوی در دفتر دوم مثنوی معنوی از زبان شیطان نقل میکند:
تو گیاه و استخوان را عرضه کن قوت جان و قوت نفس را عرضه کن
گر غذای نفس جوید ابتر است ور غذای روح خواهد، سرور است
از جایی که خانم رابینسون اشاره میکند مراقب بیل زدن لوبیاها باش ریشههای سستی دارند در واقع لوبیا جایگزینی از غذای جسم مثل گوشت است و نویسنده باریک بینانه اشاره کرده است که این غذا ریشه ای سست و کوتاه دارد و انسان باید در انتخاب طعام انسان دقت کند.
14. ص 115 تاییدی است بر آنچه در ص 22 آمده که جوئی قصد داشت محبت بیشتری به ریچارد بکند، و در این صفحه میبینیم که خانم رابینسون کاملا آگاهانه خلا عاطفی ریچارد را لمس میکند چراکه خودش از این خلا در رنج و عذاب است.
15. ص 124 ((گیاها؟ مال پرنده هارو نمیخوای؟) ) نشان دهندهی ذهن و غریزه سالم و پویای ریچارد است که میداند سیر تکامل گونههای زنده روی زمین را چطور باید شناسایی کند.
16. مجدد میان صفحه 124 ((اشاره به یادگیری واقعی در تجربهی زیستن تا خواندن مطالب در کتابها) ) از مزرعه جان آپدایک
همان ظالم است و تحقق هرآنچه نیاز بود تا سراغ زنهایی برود که قابلیت این زورشنوی را دارند برای خواننده رو شد. بنظرم قاطعیت پگی همچنان قابل تحسین بود گرچه میتوانست مکالمه به تعویق بیافتند. افراط و اوج نادانی جوئی در جملهی ((احمق نباش، تو معرکه ای) ) به رخ خواننده کشیده شد در صفحات ص 172 و ص 173خانم رابینسون با استفاده از کلمهی ((تعلق) ) حدس بنده را به یقین تبدیل کرد. در ص 175 به کسالت زندگی شهری اشاره شده است. وصیت خانم رابینسون در ص 175 ((جوئی وقتی داری مزرعه منو میفروشی ارزون نفروشش، پول خوبی بابت بگیر) ) جملهی بسیار کلیدی ای است از طرفی این جمله نشانگر این است که عشق خود را به قیمت معقول در بازار به عرضه بگذار، از طرفی اینکه مادر در لحظهی از دست دادن جانش به فکر پول بچه اش است قلب جوئی دچار والایش (پالایش) شد و در آخرین جملهی رمان به خردمندی (تعادل بین شناخت و هیجان رسید) و سعی خود را کرد جمله ای بگوید تا قلب مادر در آرامش از حرکت با بایستد.
جوئی پذیرفت یا سوری اعلام کرد که به مزرعه تعلق دارد و مزرعه به او تعلق دارد تا مادر بداند درون مزرعه مردی حضور دارد.
درون مایه:
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش روزگاری بازجوید وصل خویش
از کجا آمده ام؟
به کجا میروی آخر ننمایی وطنم؟
بنظرم عنوان رمان از مزرعه دارد اشاره میکند که جوئی از کجا آمده است و به زادگاه او و مکانی که او در نهایت به آن تعلق دارد تا آرامش و تجربهی زیستن را داشته باشد اشاره میکند و در آخرین جملهی کتاب جوئی تسلیم میشود ، انزجارها را کنار میگذارد به صلح درون میرسد بخاطر مادر هم که شده مسئولیت مزرعه را قبول میکند و میگوید من همیشه فکر میکردم مزرعهی ماست. درحالیکه در ص 125 جوئی میگفت هیچوقت از مزرعه خوشم نمیومد. این روشن بینی تنها حاصل رحمتی بود که از پگی حاصل شد و با چند سوال جوئی را راهنمایی کرد. مثلا آنجا که گفت چرا سعی نمیکنی درکش کنی؟ یا این آگاهی را به او داد که او یک مرد برای مزرعه اش میخواهد و دردهای آن را نیز متحمل شد که در دو جا شاهد جاری شدن اشکهایش بودیم، دلیل دیگر که نقش پگی کلیدی بود همان اعترافی بود که جوئی کرد مبنی بر اینکه قدرت همیشه درست زنان است.
از کلیدیترین پاراگرافهای نویسنده که بالاخره خواننده را با مغز داستان روبرو میکند ص67 است جاییکه جوئی روپوش کار پدر را بر تن دارد، خارش کف دستانش را حس میکند (احساس لامسه) ، تغییر رنگها در نظر چشم، اینها تسلی بخش بودند که کاری انجام شده است و حسی که کاری شغل واقعی ام هرگز آن را نثارم نکرد.
نمادها:
1- مزرعه: این کلمه بارها به کار برده شد. ((پدرم مثل پسرم بود کار روی مزرعه افسرده اش میکرد.) )
همسر من یک مزرعه است (ص62) مزرعه نماد قلب مادر است.
2- آبی شوکرانی: (ص10) گیاه شوکران آبی سمیترین گیاه در تمام آمریکای شمالی است. گلها و ساقههای این گیاه سمی نیستند اما ریشههای این گیاه سرشار از مواد سمی است. سم این گیاه همان است که سقراط بزرگ را مجبور به نوشیدنش کردند. (شاید قابل توجه باشد که ریچارد و خانم رابینسون مکالماتی دربارهی سقراط داشتند.) این اسم زمانی آورده شد که در اولین صحنه چشم جوئی به مادرش افتاد این یک نشانه است که نویسنده با چه شدتی تنفر مادر را در قلب جوئی به تصویر میکشد، گرچه که گل و ساقه که احتمالا حاصل این مادر (جوئی) است سمی نیست اما ریشه که سبب و عامل پایداری و ثبات است سمی شناخته شده است، به نوعی میتوان اشاره کرد آنچه که تغییر نمیکند و ایستا شده است خطرناک است ولی آنچه از آن حاصل میشود اینطور نیست.
3- زمین گلف: نماد برای تفریح و تفرج که سالهاست خانواده در پی رسیدن به آن است اما تنها در مرحلهی حرف باقی مانده است تا جایی که پدر خانواده عمرش به پایان رسیده و مادر نیز سالهای آخر عمرش را سپری میکند.
4- ص 125 ((هیچ سطل آشغالی اینجا نیست.) ) نمادی برای اینکه خانه قابلیت آن را ندارد که نشانههای غم در هر مکان دفن شوند و فراموش شوند و حتماً باید اثری از آن به ناحیهی دیگری منتقل گردد.
5- ص 125 پگی: اون میخواد یه مرد تو این مزرعه باشه، اینجا کاملاً مشخص میشود مزرعه نماد قلب خانم رابینسون است که خالی شده است از عشق و با حضور موقتی پسرش علفهای هرز زده میشود و خواستهی قلبی او را پگی که همجنس خانم رابینسون است درک میکند.
6- نشانه دیگر تنفر جوئی از مادر: ص 125: هیچوقت از مزرعه خوشم نمیومده.
7- در ادامه پگی که به شناخت رسیده است جوئی را هدایت میکند تا با خودش مواجه شود که ((تو مزرعه را همونطور که منو دوست داری ، دوست داری چون یه چیز بزرگِ که میتونی باهاش خودنمایی کنی.) ) از مزرعه جان آپدایک
زده نشود و ارتباط اش با طبیعت و آنچه طبیعی است هرچند اندک برقرار شده است و دارد از کتاب-های علمی تخیلی فاصله میگیرد و وارد دنیای واقعی میشود، دنیایی که پدر جدیدش (جوئی) به دلیل فرار از برخی واقعیات کمتر رنگ و بویی از آن برده است. نویسنده با زیرکی تمام بلافاصله بحث اعتیاد پگی به دخانیات و حمایت جوئی از آن را به میان میآورد اما قضاوت را به خواننده واگذار کرده است و با بحث رانندگی موضوع را به چرخش در آورده است. ژانر داستان از مزرعه در ص 85 به خوبی قابل مشاهده است که خواننده را به درون ذهن زن میبرد. شاید در دهها کتاب روانشناسی چنین نکتهای نباشد که خواستهی یک زن از مردش چیست؟ البته شاید هم رفتار این زن اینطور است و این قضاوت شخصی بنده است. صفحهی 89 ، 90 داستان کوتاهی است که روشنکنندهی شخصیت متزلزل و ناآگاه جوئی است. جایی که پگی اشک ریزان جوئی را بخاطر تعهدش به کسی که قرار است از او طلاق بگیرد ترک میکند. در ص 96 از فراز و نشیبهای ناگهانی داستان بود. که مثلث عشقی روانی شکل گرفته در ذهن جوئی (جوئی، مکیب و پگی) شکسته شد، در صفحان 107 و 108 نویسنده هنر خودش را در تغییر دید خواننده نسبت به خانم رابینسون با برانگیختن احساس ترحم نسبت به او به رخ کشید و ادامه به این بخش اشاره میکنم. در ص 109 هجو دیده میشود درباره ی اسم فانوس ژاپنی و چینی ی شایدم نویسنده اشاره به تغییر وضعیت زندگی زناشویی جوئی دارد اما بده درک نکردم. در ادامه در ص 117 تغییرات خلقی خانم رابینسون بر سر جدال تعریف مرد و اینکه چه کسی در حال آسیب رساندن است مجدداً خواننده را از فضای ترحم برانگیز خارج میکند و او را آمادهی این امر میسازد که این پیرزن سالخورده ثبات رفتاری اش را از دست داده است. از دیگر قسمتهایی که متن صعود پیدا میکند هنگامی است که پگی تصمیم ناگهانی به ترک مزرعه میگیرد و جوئی را بر سر دوراهی قرار میدهد. شکستن بشقابها جدال جوئی بر سر نابودی عکسهایش و…
از نظر بنده در ص 123 نویسنده واقعیتی را مطرح میکند مبنی بر اینکه اهرم قدرت در مسائل زناشویی در دست زنان است دوستی این موضوع را از سه دیدگاه مورد بررسی قرار میداد، طبیعت،دین و روابط زناشویی (روانشناسی) بدین ترتیب که در دل طبیعت گونههای نر با جنگ با یکدیگر گزینهی انتخاب را برای گونهی ماده فراهم میآورند، و از منظر دین که جمله ای وجود دارد مبنی بر اینکه ((بله خود را به نکاه تو در میآورم) ) و در روابط زناشویی سالم میل و ارادهی زن بر مرد غالب است.
در ص 127 وقتی ریچارد لباسش را بدون خجالت جلوی جوئی عوض میکند نشان میدهد محبت و تلاش جوئی بی ثمر نمانده و ارتباطی بین کودک و همسر مادرش درحال شکل گیری است.
در ادامه در ص 130 سوالات پی در پی ریچارد خاطرات جوئی از مادر پویا و سرزنده اش را زنده می-کند که سبب تغییراتی در حالات روانی او میشود.
از مباحث دیگر تزلزل جوئی در عدم تعادل در احترام به مادرش بود 2ص 146 – باران صدایی متفاوت داشت اشاره به رفتار متفاوت جوئی در غیاب پگی دارد.
در صفحه 149 بالاخره تغییر دیدگاه قلبی جوئی نسبت به مادر در اثر تلاشهای پگی و ریچارد رخ داد و در خواب دید که مزرعه زیر پایم تغییر کرد. نویسنده در ادامه به مسئلهی آفرینش هستی آدم و حوا پرداخته است شاید نویسنده اشاره دارد که زبان وسیله است برای برقراری تعاملات و ایجاد چارچوب-های اجتماعی که قوانین اجتماعی پایه گذاری شوند و همسرگزینی قاعده مند باشد – حصار کشی مزرعه ص 154 – همچنین نویسنده به تمجید مقام زن پرداخته شده است که در دنیای مردسالار امروزی جای قدردانی دارد تا ذره ای هوشیاری ایجاد شود در حقیقت زن در تمامات وجود خود، تقاضایی است از مرد برای مهربان بودن و مسئولیت مرد مهربان بودن است. البته میزانی رمان دچار جسته و گریختگی شده اما اهمیت مسائل ارزش این موضوع را دارد. ضمناً میتوان به این موضوع نگاهی داشت که وقتی جوئی در خواب دید مزرعه زیر پایش تغییر کرد – احساس رنجشش از مادر برداشته شد – به مراسم مذهبی روی آورد و خطبههایی شنید که سبب هوشیاری بیشتر او شد تا شاید پگی را از دست ندهد.
در ادامه ص 160 با یک صعود مواجه میشویم که خانم رابینسون دچار یک حمله تنفسی میشود
در آخر وقتی مادر روی تخت افتاده و آرام گرفته ج. ئی به خود آمده و میگوید حالا به چشم یه پیرزن نگاهش میکردم مانند مثال نوشدارو بعد از مرگ سهراب در فارسی این درحالی است که جوئی قبلا آگاهانه گفته بود مادر تو ترحم و توجه میخواهی اما حالا نویسنده از شیوهی سلبی خواننده را هشدار میدهد.
در صفحه 171 سر میز شام هنگامیکه سیلی پگی به جوئی مهار شد و دست او جلوی پسرش پیچیده شد، سندی واضح مبنی بر زورگو بودن جوئی نمایان شد یعنی چهرهی واقعی مظلوم که عبارت معروفی است که میگویند از مزرعه جان آپدایک
نام نگارنده: جان آپدایک
نام داستان: از مزرعه
شخصیتهای داستان به ترتیب ایفای نقش و ویژگیهای شخصیتی:
• جوئی (راوی اصلی و نقش اول)
مردی نسبتاً آسیب دیده از طلاق عاطفی، عدم دریافت تایید کافی از سمت والدین و مورد سرزنش واقع شده، رنجور از فقدان قاطعیت در کاراکتر، و ناراضی از حرفه و شغل خود در نیویورک، شخصیت متزلزل که پیشنهاد نشستن ریچارد روی تراکتور را خود مطرح کرد اما در ص 94 آمده که: جوئی بالافاصله گفت: او پسر روستایی نیست. نشان دیگر این شخصیت اینکه از روستایی بودن خود در رنج است و به خودپذیری نرسیده است. ذهن آشوب و مضطرب (ص 135 نمیتوانستم اوضاع را بدون بروز فاجعه و مصیبت در نظر مجسم کنم، طلاق شیوه ای برای قوم و خویش شدن!) شخصیتی وابسته و عاری از استقلال نظر (ص144 و 145) و مرزهایی معین برای خودش ندارد تا مادر اجازه نفوذ نداشته باشد. عدم صداقت و غیبت درباره پگی ص 147
• پگی (همسر دوم جوئی)
زنی گرم و آرام، تا حدودی کنترلگر و محتاط در حفظ سلامتی فرزندش برای جلوگیری. و به دنبال حفظ احساس زنانگی خویش در رابطه عاطفی
• ریچارد (پسر پگی و پسر خوانده جوئی)
پسر بچهای کنجکاو و ماجراجو و با وجود غیاب پدرش (همسر اول پگی) همچنان قهرمان ذهنی اش او است.
• خانم رابینسون (مادر جوئی):
زنی سالخورده و با شخصیتی صلب، کنترلگر و از نوع دیکتاتورهای نازنین که البته با گذران سالهای عمر ضعف وجودش را فراگرفته و دیگر ترس از دست دادن کنترل شرایط آشپزخانهاش را ندارد.
• جون (همسر اول جوئی)
• آن (دختر بزرگتر جوئی و جون)
• مکیب (همسر اول پگی)
• چارلی و مارتا (فرزندان جوئی و جون)
راوی: اول شخص ذهنی
مثال ص 69 هیچ چیز، رفع امیال غریزی یا تماشای مناظر، مثل فرو نشاندن عطش باعث تسلی یافتن عمق وجود آدم نمیشود.
توازن داستان: عدم تعادل / عدم تعادل / تعادل
موضوع و مفهوم فلسفی:
انکار (ص137)
جنگ و صلح با خویشتن
اعتماد بانفس و قاطعیت مرد در حفظ آرامیش خانواده
نقش رفتاری-مدیریتی مرد در حفظ احساس زنانگی همسر
ژانر: پست مدرن (Domestic Fiction) پرداختن به ذهن زنان که در قرن نوزدهم برپا شد بررسی تغییرات جهان بینی از دخترانگی به زنانگی
نشانهها:
1- فرم زمانی خطی نیست، نویسنده خواننده را به ازدواج قبلی و زمانی که پدر جوئی زنده بود.
2- داستان هجو دارد، صحبت دربارهی لوله کشیهای شهری، ریش تراش پدر، توصیف رنگهای اجسام قدیمی، در کل جوئی زیاد پرش ذهنی دارد و در گذشته سیر میکند شاید دلیلی دارد اما بنظرم خواننده را خسته میکند.
3- وجود زاویه دید و روایت چرخشی بین جوئی، پگی، ریچارد و خانم رابینسون (ص139)
4- مثل داستان داستان دماغ مادربزرگ رابرت کُوِر که در آن تغییر دیدگاه دختر نسبت به مرگ رخ داد، اینجا هم پگی در آخر نگاهش نسبت به خانم رابینسون تغییر کرد و متوجه شد که او یک مرد در مزرعه میخواهد.
5- نگاه قالب در جهان چند صدایی است که ناشی از پست مدرنیستم است
6- زیبایی شناسی: تصادم دو حجم تاریکی
نقد و خلاصه داستان:
داستان سفری چند روزه زوجی به همراه فرزند زن است به مزرعه شخصی مادر جوئی و تعاملات پیش رو بین هر یک از شخصیتهای داستان به صورت تک به تک از ریچارد و جوئی ، جمله زن و همسرش، زن و مادر همسرش، مادر همسر و ریچارد، و همچنین مهمتر همه درگیریهای کهنهی جوئی و مادرش که هنوز به صورت پروندههای باز باقی مانده است، گرچه در داستان گریزهایی به گذشته زده میشود اما اطلاعات اصلی داستان در زمان حال به خواننده ارائه میگردد، در داستان شاهد اصطکاکهای بین پگی و مادر جوئی هستیم، همچنین نگرانیهای جوئی برای از دست دادن دوباره همسرش. تعامل و اصطکاکهایی بین پگی و خانم رابینسون وجود دارد که از فراز و نشیبهای داستان به حساب میآید گرچه به نوعی ارتباط زنانه صمیمیتی بین آنها ایجاد میکند. و جوئی گاهی در این میان تنها مانده و گویا شبیه قربانی داستان میشود مثل ص 95 ((قرار نیست اون یه جوئی دیگه باشه! - میشه تصور کرد جوئی اینجا خودش را شخصیتی دیده که وجود یک کپی از اون جذابیتی برای پگی نداره – عبارت ((همون یدونه جوئی برای خود منم کافیه از زبان جوئی) )عمق فاجعه رو نشون میده )). در این میان جوئی با بازگو کردن عقدههای روانی خود از مادرش به پگی ذهن او را برآشفته (باردار) میکند و پگی را نسبت به تعامل بین ریچارد و خانم رابینسون از خوردن قهوه گرفته تا بیرون رفتن و کار کردن روی زمین و خیال پردازی مشوش میکند. علی رغم همه این مقاومتها تعامل بین خانم رابینسون و ریچارد دستاوردهایی برای هردوی آنها دارد از جمله وقتی در ص 80 ریچارد با هیجان دربارهی تفاوت مدفوع روباه و موش خرمایی صحبت میکند، اینجاست که برای خواننده روشن میشود این تعامل هرچند کوتاه سبب شده است نسل سوم خانواده یک انسان مکانیکی و صرفاً شهر از مزرعه جان آپدایک
اگر تو تغییر کرده ای معنایش این نیست که حقیقت هم باید تغییر کند. گدا نجیب محفوظ
اغواگری که روشنبین شود، از این حیث عوض نخواهد شد. فریبدادن، حرفهی اوست. فقط در رمانهاست که تغییر حرفه میدهند یا بهتر میشوند. اما در عین حال میتوان گفت هیچ چیز عوض نشده و همه چیز تغییر شکل داده است. افسانه سیزیف آلبر کامو
در واقع، عشق میتوانست یکی از چیزهایی باشد که انسان را تغییر میدهد. دومین پدیدهای که موجب تغییر انسان میشود و او را وادار میکند که در مسیری متفاوت با آنچه از پیش برنامهریزی کرده بود حرکت کند، ناامیدی است. بله، شاید عشق قادر به تغییر سریع انسان شود ولی ناامیدی، همین کار را بسیار سریعتر انجام میدهد. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
از نویسندهای مقالهای خوانده بود که تاکید میکرد «زمان، انسان را عوض نمیکند و دانش او را تغییر نمیدهد؛ درعوض، آنچه موجب تغییر انسان میشود، عشق است.» چه نویسندهی دیوانهای! کسی که این مطلب را نوشته، تنها یک روی سکه را دیده است. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
خیلیها فکر میکنند که ستارههای آسمان، چشمک میزنند یا روشن و خاموش میشوند درحالیکه بههیچوجه چنین نیست. این فقط اثری است که تغییرات جوی و ناآرامیهای آن در بیننده ایجاد میکنند؛ درست مثل وقتیکه سطح آب حرکت میکند و ما سنگهای کف آب را تار و لرزان میبینیم یا درست برعکس، از زیر آب استخر نمیتوانیم بهطور دقیق ببینیم که چه چیزی در بالا و در کنار استخر حرکت میکند. دختر پرتقالی یوستین گردر
زندگی، عجیبه! نیست؟ چیزهایی که یه روزی درخشان و زیبا به نظرت میرسیدند و با دیدنشون از خود بیخود میشدی و حاضر بودی همه چیزت رو فداشون کنی، بعد یه مدتی و با مرور زمان یا با تغییر دیدگاهت، یهدفعه از شدت گیراییشون کم میشه و با کمال تعجب، دیگه زیباییشون رو از دست میدن. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
خوب که نگاه کنی متوجهمیشی این حس پریشانی، این حس خفهکننده، این گرفتگی قفسه سینه و یه همچین احساساتی از هزارسال قبل تا حالا هیچ تغییری نکرده. حس از دست دادن تو هزارسال قبل، درست همون حسی بوده که الان هم هست. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
شاید برای کسی که اینهمه مدت به عبث در انتظار فردا بودهاست، دیگر فردایی وجود نداشته باشد و شاید به آن مرحله و لحظه رسیده باشد که زیستن، همان سرگردانشدن واپسین بخش زندگی در اعماق لحظهای بیانتها و بی حد و مرز باشد؛ آنجا که نور هرگز تغییر نمیکند و افراد درمانده و تباهشده همه شبیه یکدیگرند. مالون میمیرد ساموئل بکت
بهتر آنکه به مرگ تن بدهم؛ بی سر و صدا، بدون سراسیمگی. به حتم چیزی تغییر کردهاست. دیگر بیوزن خواهمشد؛ نه سنگین، نه سبک، خنثی و بیاثر خواهم بود. این مسئله نیست؛ مسئله، درد احتضار است. باید مراقب این دردها باشم. مالون میمیرد ساموئل بکت
هیچچیزی مانند امید حقیقی نمیتواند نظر آدم را تغییر دهد. او چنین امیدی داشت و خدا کند که همیشه هم داشته باشد. کوری ژوزه ساراماگو
در ابتدا ممکن است بهنظر خجالتآور باشد کسی که موردتوجه دیگران قرار گرفته، شرطی هم داشته باشد؛ اما عدهای از آدمهای پیر چنان هستند که مدتعمر کمی که از عمر آنها باقی مانده را با ماسکی از غرور میگذرانند. دکتر پرسید: «چه شرطی دارید؟»
- هر وقت بار گرانی برای شما شدم، باید به من بگویید و اگر از روی ترحم و یا حق دوستی حرفی نزنید، امیدوارم خودم آنقدر نیروی تشخیصش را داشته باشم که هر چه را لازم است، انجام دهم. دختر با عینک دودی پرسید: «بسیار مایلم بدانم که چه خواهید کرد؟»
- میروم! از پیش شما میروم! دور میشوم؛ درست مثل فیل که در گذشته چنین میکرد و شنیدهام این عادت آنها تغییر کرده، زیرا این حیوانات دیگر به پیری نمیرسند!
- اما شما که فیل نیستید!
- ولی مردی کامل هم نیستم. کوری ژوزه ساراماگو
هر کس بنا به اعتقادات اخلاقی خود کار میکند؛ اما رای من همین است و حاضر به تغییر معتقداتم نیستم. کوری ژوزه ساراماگو
وجداناخلاقی که خیلی از آدمهای بیفکر از آن پیروی نمیکنند و حتی بیشترشان آن را زیر پا میگذارند، یک حقیقتموجود است و ساختهی فیلسوفان دوراندقیانوس که وجود روح در آدمی را تنها یک مسئلهیگنگ میدانستد، نیست. با گذشت زمان و رشد زندگیاجتماعی و تغییر و تکاملنژادی، ما اخلاق را در سرخیخون و شوریاشک ریختیم؛ اما گویی این مقدار هنوز کافینبود. پس چشمها را به نوعی آیینهی دروننگر تبدیلکردیم و نتیجه آنکه چشمها آنچه را با زبان انکار میکنیم، بیپروا نشان میدهند… کوری ژوزه ساراماگو
همه چیز همان است که همیشه بوده
و بعدها نیز به همین منوال خواهد ماند
زندگی نه بدتر میشود نه بهتر
و گرسنگی و مشقت و حرمان قوانین تغییر ناپذیر زندگی هستند قلعه حیوانات جورج اورول
اگر تمام آن «شور و هیجانها» یا «جذابیتهای دلبرانه» یا تمام رفتارهای زیرکانه دنیا را هم داشته باشید، اما نتوانید روی پای خود بایستید و به زنده بودن خود احترام بگذارید، نمیتوانید نظر مرد را نسبت به خود تغییر دهید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۳- هنگامیکه مردی به زنی اجازه میدهد چیدمان خانه اش را تغییر دهد آن وقت میفهمید که واقعاً عاشق است. او ناگهان از اینکه خانهاش کمی رنگ زنانه به خود میگیرد خوشحال هم میشود. او مبلمان مورد علاقه زن را میخرد و اجازه میدهد وسایل خیلی شخصیاش را جلو چشم او بگذارد. او زن را به تمام طرق ممکن در زندگیاش میخواهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۲-هنگامیکه با هم به بستر میروید یک کار متفاوت انجام دهید. هر کاری. تنها چیز مهم این است که با آنچه مرد تا به حال به آن عادت داشته متفاوت باشید. غافلگیر شدن مردها را جذب میکند. شیوه خود را تغییر دهید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هر چقدر هم که زن دوست داشته باشد با مرد صمیمی شود، تا هنگامیکه خود مرد نخواهد، نمیتواند این صمیمیت را به زور از او بیرون بکشد و یا شیوه زندگی او را تغییر دهد. توجه کنید که در آخرین نقل قول، مرد حتی این موضوع را روشن میکند که زن وقت خود را «هدر» میدهد. هرگاه زن با زبانی با مرد سخن بگوید که به نظر «احساساتی» بیاید (از هر لحاظ) بیشتر مردها به سرعت در ذهن خود کلام آنها را بی اعتبار میکنند و آن را «مزخرفات دخترانه» مینامند. بسیار مهم است که حرفتان را کوتاه و خلاصه و مفید نگه دارید، در غیر این صورت او حتی یک کلمه اش را هم نمیشنود.
تنها این نیست، بلکه زیر فشار گذاردن او برای گفتوگو در مورد احساسش، و یا درخواست توجه زیاد و غیر معقول به احساساتتان نیز علاقه او را از بین میبرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۵- اصلاً برایم مهم نیست که همسرم مدام بخواهد چیدمان خانه را تغییر بدهد. اما وقتی اصرار دارد مرا تغییر بدهد خسته کننده میشود. من زنی را میخواهم که در زندگی هدفی برای خود داشته باشد تا تمام انرژی خود را صرف تغییر دادن من نکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۴- زنی میخواست که ما تمام وقتمان را در کنار همدیگر بگذرانیم. او میکوشید شیوه وقت گذرانی مرا تغییر دهد. هر مردی به زمانی خاص برای خودش نیاز دارد تا به برنامهها و کارهای مورد علاقهاش بپردازد. او از من میخواست کارهایی را انجام بدهم که علاقهای به انجامشان نداشتم. وقتی او میبیند که من شخصیتی «هنری» ندارم، باید اجازه بدهد تا من خودم باشم. نباید به زور مرا به یک گالری هنری یا موزه بکشاند. اگر مردی برای زنی شعر نمیخواند، یا از آن کارتهای احمقانه که رویش پر از نوشتههای احساسی است نمیخرد، اما رفتار درست و خوبی با زن دارد، او باید این را بپذیرد و همین برایش کافی باشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۸- یکی از زنها تلاش میکرد تا مرا تغییر دهد. او میکوشید مرا «وادار کند» تا بیشتر در مورد «احساساتم» حرف بزنم. خب من خودم میتوانم از پس حل مشکلاتم بر بیایم. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هیچ مردی به خاطر حرفهای مشاور روانشناسی زوجین، خود را عوض نمیکند. مردها به مشاوره، به چشم نوعی اخاذی نگاه میکنند. یک جور پول زور. تنها دلیلی که آنها اعلام میکنند خود را تغییر داده و درست شدهاند این است که بیشتر از این پول از دست ندهند. «باشد، من حالا خیلی بهترم، میشود جلسه را تمام کنیم؟» زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
خوشتان بیاید یا نه، در ابتدای رابطه، هر دو طرف با ظرافت مشغول مذاکره در مورد شرایط رابطه هستند. اگر شما خیلی زود معامله را انجام دهید، قدرت چانه زنی خویش را از دست میدهید. یک زیرک به آرامی پیش میرود تا بداند آیا اصلاً این مرد کسی هست که او بخواهد معاملهای با او انجام بدهد یا خیر. او خود را کوچک نمیکند تا نام دیگری به فهرست مرد اضافه کند و برود.
در ابتدا مرد میخواهد با شما رابطه جنسی داشته باشد، برایش مهم نیست که چه شغلی دارید یا چه ماشینی سوار میشوید. برایش اصلاً مهم نیست که شما برای صبحانه دونات با قهوه میخورید و شیری که در قهوهتان میریزید باید بدون چربی باشد. پس شما باید او را تغییر دهید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
کلام قابل تغییر است ولی صدا، همان صدا باقی میماند. درحقیقت، سختترین و اصلیترین کار را صدا انجام میدهد. پس چرا به فکر ساختن راه ارتباطی دیگری هستیم؟ همین که میتواند کافی باشد… دیوانهوار کریستین بوبن
من برای انجام هر کاری به وقت زیادی نیاز داشتم؛ برای انجام هیچ! مینگریستم، مینگریستم و مینگریستم… کسانیکه تصور میکنند مرا به خوبی میشناسند، اگر در مورد من با یکدیگر گفتوگو کنند، هرگز نمیفهمند که از یک شخصواحد حرف میزنند. هر بار با نامی جدید نزد آنها میرفتم؛ همانگونه که انسانها لباس یا عمرشان را تغییر میدهند، من نیز نامم را تغییر میدادم و هیچگاه نام واقعیام را افشا نمیکردم. در حقیقت، ”نام واقعی “تفاوت چندانی با” نام غیرواقعی“ ندارد. همیشه این داستان مسیح را دوستداشتم که او در عبور و مرور خود با مردم آشنا میشده، نامشان را میپرسیده و با جسارتی غیرقابلباور به آنها میگفته: «نام تو از این به بعد فلان خواهد شد.» دیوانهوار کریستین بوبن
قانون جاذبه شماره ۷۳
معمولاً بهترین راه برای درست کردن یک رابطه و حل کردن مشکل این است که او از تلاش شما برای انجام این کار بویی نبرد. وقتی خیلی بی سر و صدا روال همیشگی رابطه را تغییر میدهید و آن را با شیوههای دیگری جایگزین میکنید، این کار از نظر روانی او را به سمت شما جذب میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
خوشگلی یه چیز دیگهس که اونم میفروشن. در مورد اینکه خوشگلی چیه و کی خوشگله، بازم همون آدما تصمیم میگیرن، و این ثابت نیست. بنابراین اگه میخواین خوشگل باشین، باید مدام خودتونو تغییر بدین؛ درنتیجه روزی میرسه که نمیدونین کی هستین. چیزیکه من میخوام باشم، «زیبا» ست دخترا. زیبا یعنی «پُر از زیبایی». زیبایی در مورد این نیست که ظاهر شما چطور به نظر میرسه. زیبایی چیزیه که شما ازش ساخته شدهین. آدمای زیبا زمان صرف میکنن تا کشف کنن زیباییِ روی زمین چیه. اونا خودشونو خیلی خوب میشناسن و میدونن چیو دوست دارن، اونا انقدری خودشونو دوست دارن که هر روز زیباتر میشن. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
یه زنِ اغواگر خودشو خیلی خوب میشناسه و طرز نگاه، فکر و احساس خودشو دوست داره. اون سعی نمیکنه تغییر کنه تا شبیه کس دیگهای بشه. اون دوست خوبی واسه خودشه، مهربون و صبور. و میدونه چطور از کلمات استفاده کنه تا به مردم بگه به اون چیزیکه درونش اتفاق میافته، اعتماد داره. ترسهاش، عصبانیتاش، عشق، رؤیاهاش، و نیازهاش. وقتی عصبانی میشه، میدونه چطور بهشکل درستی عصبانیتاش رو نشون بده. وقتیام خوشحاله همین کار رو میکنه: درستنشوندادن. اون خودِ واقعیشو مخفی نمیکنه، چون خجالتی و شرمنده نیست. اون میدونه که فقط یه انسانه، دقیقاً همونطور که خدا خلقش کرده، همونقدر خوب. اون انقدری شجاع هست که صادق باشه و انقدری مهربون که دیگران رو وقتی باهاش صادقان بپذیره. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
همچنان به چشمهای قهوهایِ کریگ نگاه میکنم و حس سبکسری بهم دست میدهد. مثل سکوت است و موسیقی، تقریباً غیرقابل تحمل. تا اینکه چیزی درونم تغییر میکند. یکهو حس میکنم دلم میخواهد کریگ را ببوسم. نمیتوانم باور کنم که این حقیقت دارد، اما اگر بخواهم با خودم و درونم صادق باشم، باید بگویم که این حس واقعاً وجود دارد. ذهنم شروع میکند به مضطربشدن. مطمئنم نمیتوانم کریگ را ببوسم؛ چون بوسیدن یک بازیست برای چیزهای بیشتر. یک بوسه، برداشتنِ همهٔ میلههاییست که ساختهام تا امنیت داشته باشم. حس میکنم دارم تجزیه میشوم. من دیگر توی چشمهایم، توی چشمهای کریگ، یا توی فاصلهٔ بینمان نیستم. من برگشتهام به درونِ خودم. اما به جای اینکه آنجا تنها گم شوم، کریگ را هم به داخل دعوت میکنم و اجازه میدهم صداهای درونم به گوش او هم برسند. میگویم: «دوست دارم الان ببوسمت، اما میترسم، چون نمیخوام پیشروی کنیم. باید خودم باشم تا بتونم قدم بعدی رو بردارم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
دیوارها پُر شده از عکس کرمهایی که در حال پروانهشدن هستند و قفسهها پُر از مجسمههایی که تغییر کرمها به پروانه را نشان میدهند. اینجا گرم است، درست مثل پیلهٔ کرم ابریشم. من راضیام؛ احساس امنیت و راحتی میکنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چند شب بعد، توی یک لابیِ مبلهام و اطرافم آدمهایی هستند که ظاهراً نمیدانند چطور باید نفس بکشند. موسیقیِ ملایمی پخش میشود و هر گوشه یک آبنما قرار دارد. دیوارها پُر شده از عکس کرمهایی که در حال پروانهشدن هستند و قفسهها پُر از مجسمههایی که تغییر کرمها به پروانه را نشان میدهند. اینجا گرم است، درست مثل پیلهٔ کرم ابریشم. من راضیام؛ احساس امنیت و راحتی میکنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چطور ممکنه یه نفر با زندگی جور باشه؟ چطور ممکنه یه نفر با چیزیکه مدام در حال تغییرکردنه، سازگار باشه؟ من هنوز چهل سالمام نشده. زمان بیشتری نیاز دارم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چرا همهٔ ما موهامون مثل همه؟ کی گفته موهامون باید مثل عروسک باربی باشه تا جذاب شیم؟ اصلاً کی گفته ما باید جذاب باشیم؟ من همهٔ پول و وقتمو خرج زیباییم میکردم. مدام خودمو تغییر میدادم تا ظاهرم جذاب بشه، اما نمیدونستم تازه مثل بقیه شدهم. دارم سعی میکنم خودمو نشون بدم، و درضمن سعی نمیکنم زندگیِ مشترکمو حفظ کنم. ازدواج من یه کار مزخرف بود. فقط دو راه دارم: یا دوباره با کریگ ازدواج میکنم یا دیگه هیچوقت ازدواج نمیکنم. کوتاهیِ موهام بهخاطر هیچکس نیست. فقط به خودم ربط داره. مثل دیوید ثورو شدهم. دارم خودمو از سادهترین نیازهام محروم میکنم. میدونم از کجا باید شروع کنم. دارم برمیگردم به خط شروع. دوست دارم همهٔ چیزایی که منو مریض و عصبی کردهن، فراموش کنم. نمیخوام به آخر عمرم برسم و بفهمم که هنوز خودمو نشناختهم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کنار مردی دراز کشیدهام که مرا دوست دارد؛ درحالیکه بچهاش در درون من رشد میکند. با تمام اینها، اگر هنوز هم تنها هستم، پس قرار است همیشه همینطور باشد. من همیشه تنها خواهم بود. یعنی ازدواج اصلاً یک شروع تازه نیست؟ آیا ازدواج صرفاً یک جور ادامهدادن است؟ میترسم از اینکه امروز بعد از اینهمه اتفاق هنوز هم تغییر نکرده باشیم. یعنی ما تغییر نکردهایم؟
همهچیز روبهراه میشود؛ اینرا در سکوت، به هر سهمان میگویم. شاید زمان ببرد، اما درنهایت اتفاق میافتد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کریگ طوری به من خیره شده که انگار تابهحال مرا ندیده. نه، او هرگز مرا ندیده است. من یک آدم جدیدم. تمام قوانین برای من تغییر کردهاند. اینکه این مرد چه حسی به من دارد، دیگر بزرگترین دغدغهٔ زندگیام نیست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
این کتاب زندگیِ آدمی را دگرگون میکند، ازدواجها را تغییر میدهد… و نحوهٔ فکرکردنِ ما را دربارهٔ اینکه عشق واقعاً چیست، عوض میکند.
شاون نیکویست جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
انسان فقط در تحلیل و اندیشیدن در باره غمهای خودش خلاصه نمیشود. میتواند شادیهای خودش را تبدیل به تفکر و تأمل و خیال کند. تنهایی و زندان به انسان میآموزد که سماع را با اندیشیدن تغییر دهد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
تمام معجزه زندگیام قدمهایم بود. اینکه داستان سریاس صبحدم را میشنوم و اندوهناک نمیشوم از آن است که معنی و اشکال غم به شیوه عجیبی تغییر کرده. دیگر غم آن حس ساده ناشی از سرنوشت خودم و دیگران نبود بلکه معنایی ژرف و صیقل خورده و نامتغیر بود که در تمام جهان میدرخشید. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
آدم همیشه میگوید که چنین و چنان کسی را انتخاب میکند اما من تو را انتخاب نکردهام. تو اتفاقی وارد شدی به زندگیای که به آن افتخار نمیکردم و از آن روز چیزی دارد تغییر میکند، بهآرامی، خلاف میل من و نیز خلاف میل تو که در دوردستها بودی، اما بعد، بهسمت زندگی دیگری چرخیدی. از بهار ۱۹۴۴، آنچه گفتم یا نوشتم یا عمل کردم همیشه در ژرفا متفاوت بود، نسبت به آنچه قبل از آن بر من و در من گذشته است. من بهتر نفس کشیدهام، نفرتم نسبت به همه چیز کمتر شده، آزادانه هرچه به بودنش میارزیده را ستایش کردهام. قبل از تو، بهجز تو، من به هیچ چیز حس تعلق نداشتم. این نیرو که تو گاهی مسخرهاش میکردی فقط ناشی از تنهایی بوده، ناشی از نیروی امتناع. با تو بیشتر چیزها را پذیرفتهام. بهنحوی، زندگی کردن را یاد گرفتهام. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من تمام و کمال متعلق به تو هستم و میدانم که دیگر هیچ چیز احساس مرا نسبت به تو تغییر نخواهد داد.
امشب، عشق عزیزم، صورتم طوری شده که دلم میخواهد هی به آن نگاه کنم. صورتم پرطراوت شده. ممنونم عزیزم. هیچکس در دنیا موفق نشده چنین نگاهی به چشمانم ببخشد.
دوستت دارم. با تمام جان دوستت دارم، با تمام توانم. دلم میخواهد تو را کنار خودم داشته باشم و در این سال نویی که میآید، رو در روی تو بنشینم. این بار در آغوشت نخواهم بود، اما در هر لحظه از روز که چشمانت را ببندی انگشتانم را روی لبهایت احساس خواهی کرد.
و.
وای از آن صورت زیبایت! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در خیال زندگی نمیکنم. خوب میدانم که شیرینی و آرامشی که به من دادهای مثل فتوحاتیست که در معرض ازدسترفتن باشد. اما من تو را برگزیدهام، و فقط تو را. و پیش تو هر طور که زندگی کنم بهترین است و دور از تو، بدترین. سعی میکنم روی نمایشنامه کار کنم. اما باید باز هم با تو رویش کار کنم. اما هیچ رمقی برای کار ندارم -فقط تلاطم عظیمی از شفقت احساس میکنم. وانگهی شاید الآن برای بهتر شدن نمایشنامه این حس باید وجود داشته باشد. نگو اصلاً که نمیخواهی در آن دخالت کنی، مثل آن شب. همه جا پیش من بمان. حتی اگر با هم بحث کنیم هم خوب است. با هم بحث میکنیم و بعد میخندی همانطور که خوب بلدی. این لبخند است که دوست دارم ببوسمش.
بله. من برخواهم گشت. تو آنجا خواهی بود. تغییر نکردهای. باز دو یا سه روز قبل از رسیدن میتوانی یک نامه بنویسی، حتی با یقین به اینکه من هنوز نامهٔ قبلی را نگرفتهام! باز هم دو یا سه روز آشفتهحالی، چون این آشفتگی درونیست؛ آشفتگیِ از سرِ فکر و خیال دائمی و واگویه و محرومیتِ بیصدا. دیوانه شدهام و از آن میترسم. اما خواب همه چیز را مرتب میکند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تصویری که از تو با خودم دارم الآن از وسط رنجها و خوشیها گذر میکند. دیگر تغییر نخواهد کرد. این صورت عزیز مال من است، چیزیست که با خودم میبرم، چیزی که از ارزندهترین قسمت این زندگی به دست آمده است. منتظرم باش، عشق من، وحشی من. تو پیشم حاضری، امشب، مثل همیشه. از این حجم گریه که موقع نوشتن نامه تا گلویم بالا میآید دارم خفه میشوم. لبخندت را اما تصور میکنم، لبخندت را در این عکست که جلوی رویم است تماشا میکنم و امیدوار میشوم. این طعم خوشبختی بسیار قویست. سعادتی که بهخاطر تو احساس میکنم به همه چیز میارزد. کجایی تو عشق من؟ بر این آبها که ما را از هم جدا میکند روانم، تو را صدا میزنم و دلم میخواهد بشنوی و این فریاد تو را با خود بیاورد و از هرچه تلخکامیست دورت کند. از راه دور میبوسمت، دور و دورتر! از یاد نبر که ترکت نمیکنم، که تو را قدم به قدم دنبال میکنم، که شبزندهدار تو هستم، برای تو. کنار تو. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اگر موافق نیستی، اگر آرامش میخواهی، اگر میترسی، وقتی برگشتی بگو و از من جدا شو.
اگر نه، من تا تهش میروم. شاید در این راه عشقِ تو را از دست بدهم. واقعاً حیف! اما خطرش را میپذیرم. شاید این زندگی که خود را برایش آماده میکنم فقط اضطراب و اندوه داشته باشد. چه حیف!
الآن انتخاب کن. هنوز وقت هست و بگو که انتخابت چیست. این تمام چیزی است که از تو میخواهم. بقیهاش فقط به خودم مربوط است.
خیلی واضح نیست، هان؟… اما میدانم که در آن حسی واقعی وجود دارد. تا الآن من هرگز کاری برای تغییر زندگیمان نکردهام، حتی به آن فکر هم نکردهام. فقط گرفتن چنین تصمیمی از طرف من میتواند خیلی چیزها را درست کند، باور کن.
قبول؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
پنجشنبه، ۲۶ اوت ۱۹۴۸
نامهای کوتاه عزیزم، فقط چند خط فوری مینویسم تا تو را غافلگیر کنم. چون احتمالاً بعد از نامهای که دیروز دریافت کردهای نباید منتظر این نامه باشی. تا یادآوری کنم من هستم، دوستت دارم، و منتظرت هستم. کمکم که دهم سپتامبر (روز آماده باش! آماده باش!) نزدیک میشود من مدام میلرزم که نکند چیزی تغییر کند، یا جنونی به سراغت بیاید و باعث شود باز هم بیشتر انتظار بکشم.
تمام انرژیام صرف این انتظار شده است. چیزی از من نمیماند اگر بیشتر به انتظار بنشینم. حالت خوب است؟ زیبا هستی؟ آیا به من فکر میکنی؟ «طناب» پیش میرود. اما برای ابرتو نوشتم تا باز هم وقت داشته باشم. وقت، من فقط به وقت نیاز دارم و فقط یک زندگی دارم! جملهای از استاندال یافتهام که مختص توست: «روح من چون آتشیست در وجودم که اگر شعله نکشد، رنج میکشد.» پس شعله بکش! خواهم سوخت!
بنویس، درست بگو چه کار میکنی، کجا میروی و غیره. اولین بار است که با میل و اشتیاق به پاریس فکر میکنم. فغان از تنهایی! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
همه چیز احمقانه است اگر تو بخواهی، اما حالا که اینطور است و ما نمیتوانیم کاری برای تغییرش بکنیم، خودمان دوتایی سعی کنیم بهبهترین شکل ممکن به آن سروسامان بدهیم، تا هیچ چیز به خطر نیفتد. با توقع زیادی از زندگی، زندگی را خراب نکنیم. زندگیای که شاید… پوچ است، نیست؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در شرایط ایدهآل این تشخیص جمعی استوار وجود میداشت که جستجوی آرامش، مولفهٔ محوری مهمی در زندگی خوب است. اما هنوز به اینجا نرسیدهایم. تصویر عمومی ما از موفقیت هنوز به شدت متمرکز بر تحریک و هیجان است. برای رخ دادنِ چنین تغییری نیاز به فرهنگی داریم که ارزش زندگی آرام و چیزهایی که به آن کمک میکنند را عمیقاً ارزش بداند. آنچه امروزه فرهنگ مینامیم هرچند به کار بردن چنین تعبیری در وهلهٔ نخست عجیب بهنظر میرسد اساساً صنعت تبلیغات و اعتلای ایدههاست. فرهنگ برای شیوهٔ زیستن، نحوهٔ اندیشیدن، و تفاوت بین امور مهم و پیشپاافتاده، نسخههایی تجویز میکند. فرهنگ تصویری از آنچه ستودنی و ناستودنی است به ما ارائه میکند. در دهههای اخیر فرهنگ غرب بهطوری کلی مشخصاً چندان به اعتلای آرامش نپرداخته است. ما به گفتارهای بلیغ و معتبرِ بسیار بیشتری دربارهٔ جذابیتهای زندگی آرام نیاز داریم. در یک آرمانشهرِ آرامش، فیلمهای مهم، آهنگهای محبوب و بازیهای ویدئوییِ بسیار مشهور باید حول فروتنی، شکیبایی و تحسین لذتهای کوچک تمرکز یابند. شاید چنین چیزی الان جز وهم و خیال بهنظر نرسد، زیرا تصویری که از شهرت داریم پیوند نزدیکی با امور هیجانانگیز دارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هرگز نباید در پی حذف مطلق اضطراب باشیم. منابع سرسختی از تشویش همواره در درون ما وجود دارند. فراتر از هر چیز خاصی که ممکن است ما را نگران کند، وقتی در یک گسترهٔ زمانی بزرگتر بنگریم چارهای نداریم که به این نتیجه محکم برسیم: ما همیشه از اعماق وجودمان و به دلیل ساختار خلقتمان همواره دچار دلهره و اضطراب هستیم. هرچند ممکن است که هر روز توجهمان معطوف به این یا آن نگرانیِ جزئی باشد که در ذهنمان جای گرفته است، ولی آنچه واقعاً با آن روبهرو هستیم اضطراب است بهعنوان یک وجه همیشگیِ زندگی، چیزی تغییرناپذیر، وجودی، سرسخت و مسئول تباهیِ بخش عمدهای از فرصت اندکمان بر این کرهٔ خاکی. در شرایطی که سخت از این اضطرابها رنج میبریم، طبیعتاً به دام خیالپردازیهای قدرتمندی میافتیم در مورد شرایطی که سرانجام به آرامش برسیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
وقتی کودک رشد میکند و به بلوغ میرسد، پیشفرضها بسیار تغییر میکنند. استقلال و خوداتکایی در ایدهآلهای بزرگسالی، نقش محوری دارند. ما از هرگونه حرفی مبنی بر اینکه به فردی عاقل و قویتر نیاز داریم تا از ما مراقبت کند، رنجیده میشویم. نسبت به هر نشانهای از این که مورد حمایت یا لطف قرار بگیریم، بدخلقی نشان میدهیم. یکی از تابوترین ایدههای سیاسی پدرسالاری است اذعان به وجود یک میل جمعی برای والدمندی که عمیقاً تحقیرآمیز تلقی میشود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
از لحاظ فرهنگی، ما از فرصتهایی که موسیقی برای رسیدن به احساس آرامش در اختیارمان نهاده چندان بهره نبردهایم. امروزه دیگر تصور میکنیم نباید نیتی آگاهانه و هدفمند در پس موسیقی در کار باشد. بهنظرمان موسیقی نباید بکوشد در حیات عاطفی ما هیچگونه مداخلهٔ حتی سودمندی بکند. برای استفاده از مواد آمادگی بیشتری داریم تا گوش دادن به آهنگ.
در جامعهای که نظم و نظامی والاتر و حکیمانهتر داشته باشد روی قطعات موسیقی نیز مثل داروهای طبی آزمایش انجام میدهیم و آزمایشگاههای شنواییسنجی در همهٔ عناصرِ یک قطعهٔ موسیقی تغییراتی ظریف بهوجود میآورند مانند ریتم، گسترهٔ آوایی، خط آهنگ، طنین آوایی و زیر و بمی اصوات و ارزیابی میکنند که چه تأثیر متفاوتی بر شنوندگان میگذارند. بدین ترتیب دانشی فراهم میکردیم که هر یک از انواع مداخلهٔ شنیداری چه تأثیری روی هر یک از گونههای پریشانحالی میگذارند. آنگاه تعیین میکردیم که برخی افراد به آکورد «لا مینور» واکنشی بد نشان میدهند و مثلاً ندای فلوت ارتباط خاصی با تنشهایی دارد که در مورد تخیلات جنسیِ زندگی زناشویی دچارشان میشویم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
مخمصهٔ زندگی بسیار غمانگیز است. تقریباً بهقطع و یقین در شرایطی خواهیم مرد که بسیاری از توانهای بالقوهٔ خود را رشد ندادهایم. بسیاری کارها که میتوانستید انجام دهید، کشف نشده میمانند. چه بسا در زیر خاک بیارامید در حالی که بخشهایی از وجودتان بهشدت در پی اعلام وجود بودند، یا دچار این احساس شکست باشید که کارهای زیادی بود که نتوانستید به سرانجام برسانید. اما این اصلاً مایهٔ شرمساری نیست. بلکه یکی از بنیادیترین چیزهایی است که وجودش را برای یکدیگر میپذیریم: این سرنوشت مشترک همهٔ ماست. و البته چه غمانگیز است. اما منحصر به یک نفرِ خاص در دنیا نیست. این واقعیتی تراژدیک و در عین حال آرامشبخش است که تخیل به ناچار همیشه فراتر از افق امکانها پرواز میکند. همگان دچار نارضایتیاند و این صرفاً به خاطر تغییرات مداوم عجیب ذهنمان است که بهتدریج شکل گرفته است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
تصمیمهای بزرگ و مهمی که میکوشیم در مورد شغل و پیشرفت شغلی بگیریم، ناگزیر از آن هستند که تحت شرایطِ بسیار سخت و نامطلوب گرفته شوند. اغلب نه فرصت داریم و نه اطلاعات کافی در مورد گزینهها. در نهایت تلاش میکنیم کسی را توصیف کنیم که او را درست نمیشناسیم: یعنی خودمان در آینده. و تا جایی که امکان دارد سعی میکنیم حدس بزنیم بهترین انتخاب برای ما کدام خواهد بود. شرایط تغییر خواهند کرد؛ صنایعی عظیم یکجا شکوفا میشوند و سقوط میکنند؛ ولی ما مجموعهای از مهارتهای مشخص را در خود پرورش دادهایم، ارتباطهای اجتماعی متمایزی ایجاد کردهایم و خودمان را برای آیندهای آماده کردهایم که فقط تصور مبهمی از آن داریم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
همهٔ ما گرایش داریم احترام زیادی برای بلندپروازی قائل باشیم. افراد کمیاند که دوست دارند بهعنوان فردی فاقد این ویژگیها شناخته شوند. اما با وجود تمام جنبههای مثبتی که دارد، بلندپروازی یکی از رانههای عمیق ناراحتی و پریشانی در زندگی است. بلندپروازی ممکن است به شکل نگرانی از این مسئله بروز کند که فرد نمیداند با زندگیاش چه کند. بهنظرمان میرسد که دیگران راه خودشان را پیدا کردهاند و در مسیری مشخص گام برمیدارند، ولی شما با اینکه حس میکنید میخواهید کاری انجام دهید، اما نمیدانید چه کاری؛ گویا هیچ کاری مناسب شما نیست و شاید اضطراب عمیقی (مثلاً در غروب جمعه) به سراغتان بیاید که قدم بعدی در مسیر شغلیتان باید چه باشد. حرکت درست کدام است؟ چه خطراتی در بر دارد؟ بهتر است بکوشیم در کدام مسیر پیشرفت کنیم؟ آیا وقتش نرسیده که از شرکت بیرون بیاییم و شرکت خودمان را تأسیس کنیم؟ یا آیا موقع آن است که تغییر مسیر دهیم و وارد عرصهٔ شغل جدیدی شویم؟ آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
سرمایهداری پیامدهای روانیِ عظیمی دارد. در اواسط قرن نوزدهم کارل مارکس این وجه سرمایهداری را با جملهای مشهور بیان کرد و گفت در سرمایهداری «هر آنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود». آنچه در ذهنش میگذشت این بود که جوامع گذشته بهطور کلی پایدارتر بودهاند. آن جوامع شاید فقیرتر، اما در عین حال از جنبههایی بسیار حیاتی، بیشتر قابلزندگی بودند. در یک شهرستان کوچک ممکن است خیابانهای اصلی صد سال تمام تغییر چندانی نکنند؛ گاهی ممکن است یک خانه با سازهٔ سنگی جایگزین خانهای با سازهٔ چوبی شود؛ ممکن است چند درخت قطع شوند و یک انبار جدید ظاهر شود؛ اما از نسلی به نسل دیگر، الگوی زندگی یکسره یکسان میماند. در قرن نوزدهم همه چیز دچار تغییراتی پردامنه شد. کارخانههایی عظیم ظاهر شدند؛ مسکن، توسعهٔ بیسابقه و گستردهای به خود دید؛ گذر یک خط راهآهن، اقتصاد شهر را ظرف چند سال بهکلی دگرگون میکرد؛ مشاغلی که قبلاً وجود نداشتند بهسرعت ظاهر میشوند و قلمرو وسیعی از مشاغل جدید را بهوجود میآورند؛ طبقات نوینی از مردم به قدرت میرسند و سپس طبقات دیگری جای آنان را میگیرند. افراد بهتدریج افسوس زندگیِ آرام قدیم را میخورند و این افسوس بههیچوجه یک دلتنگی ساده نیست. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگر در ذهن داشته باشیم که ضعفهای هر شخصی با قوتهایی همراه است، آنگاه در روابطمان به آرامش بیشتری میرسیم. این دیدگاه تفسیری از جنبههای واقعاً دلسردکنندهٔ همسرمان ارائه میدهد که کمتر تهدیدآمیز و عصبانیتآور است. وقتی همسرمان ما را ناراحت میکند، شدیداً گرایش داریم که تصور کنیم بهسادگی میتوانست از این بخش رفتارش اجتناب کند. چرا نمیتواند خیلی راحت وسواسش را برای تمیز کردنِ میز آشپزخانه رها کند؟ چرا بیشتر استراحت نمیکند؟ چرا زود نمیخوابد؟ چرا تمرکز بیشتری روی شغلش ندارد؟ این سؤالات در ذهن ما میچرخند و به شیوهای نسبتاً ناخوشایند برایشان پاسخ جور میکنیم. به این خاطر است که برای زندگی مشترکمان اهمیتی قائل نیست. به این دلیل که آدم پستی است. به این دلیل که وسواسی، سرد، خودخواه یا ضعیف است. ما اعمال او را نتیجهٔ ویژگیهای واقعاً بدی میدانیم که اگر بخواهد میتواند تغییرشان دهد. احساس میکنیم عمداً میخواهد روی اعصابمان برود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگر بپذیریم که به اشتراک گذاشتنِ فضا و زندگی، کار بسیار سختی است و در عین حال بسیار مهم و ارزشمند است با رویکردی بسیار متفاوت به اختلافها خواهیم پرداخت. بله، ما کماکان در این مورد بحث خواهیم کرد که چه کسی سطل آشغال را دم در ببرد، چه کسی پتوی بیشتری روی خود بکشد و کدام برنامهٔ تلویزیونی را ببینیم… اما دیگر ماهیت اختلافها نسبت به گذشته تغییر خواهد کرد. لزوماً دیگر کمتحمل و بیادب نمیشویم، غر نمیزنیم و طفره نمیرویم. شهامت مقابله با نارضایتیها را داریم صبورانه کنار همسرمان مینشینیم و دو ساعت تمام، شاید حتی با اسلاید رایانهای، در مورد سینک آب و خردهنانها بحث کنیم و بدین ترتیب عشق خود را حفظ کنیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ریشهٔ بسیاری از دردسرهای ما این است که برایمان جا نیفتاده که برخی چالشها ممکن است چقدر سخت و طاقتفرسا باشند. گوستاو فلوبر در روزهای آغازین کار نویسندگیاش بود که به شیوهٔ خاص خودش درسی دردناک را فراگرفت. در اواخر دههٔ بیست زندگیاش بسیار مشتاق شد که شخصیت ادبی بزرگی شود و خیلی زود رمانی به نام وسوسهٔ سن آنتونی نوشت. از افراد مختلفی نظر خواست و همه، به اتفاق آرا، گفتند باید دستنوشت کتابش را به آتش بیندازد و او هم انداخت. سپس کار دیگری به نام مادام بوواری را شروع کرد و این بار با این دیدگاه جدیتر که این فرآیند میتواند چقدر دشوار و زمانبر باشد و شاید گاهی مجبور شود با یک پاراگراف مدتها کلنجار برود و چه بسا نظرش در مورد آهنگِ یک جمله چندین بار تغییر کند. این رمان پنج سال وقت او را گرفت، اما سرانجام بهعنوان یک شاهکار شناخته شد. توجه زیاد به جزئیات نوشتهها، پاداش بسیار بزرگی برای او به ارمغان آورد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اینطور که بهنظر میرسد، از نظر مهاتما موقعیت اجتماعی دالیتها غیرقانونی است، مغایر با قانون اساسی و حقوق بشر است، اما بااینحال از آنموقع هیچچیزی تغییری نکرده است. اکثر دالیتها بیهیچ اعتراضی سرنوشتشان را میپذیرند. عدهای دیگر به دین بودیسم میپیوندند تا به شیوهٔ باباصاحب، رهبر معنوی دالیتها، از سیستم کاستها فرار کنند. اسمیتا درمورد این مراسم بزرگ دستهجمعی که در آن هزاران نفر دین خود را عوض میکنند، چیزهای زیادی شنیده است. حتی قوانین ضد تغییر مذهب هم رسماً اعلام شدند، تا بتوانند جلوی این حرکتها را، که از قدرت مقامات کم میکند، بگیرند. از این پس کسانی که میخواهند دینشان را تغییر دهند، باید مجوز بگیرند، اگر این کار را نکنند، تحت پیگرد قانونی قرار میگیرند، چیزی که بسیار خندهدار است: مثل این میماند که از زندانبان اجازهٔ فرار بخواهیم. بافته لائتیسیا کولومبانی
لوسی با لحنی قاطعانهتر از آنچه منظورش بود، گفت: «از این عبارت متنفرم. هیچ چیز همین نیست که هست. همیشه میشه تغییر داد. همیشه میشه بهتر بشه اوضاع.» جغرافیای من و تو جنیفر اسمیت
«چرا هنوز باهماین؟ ترس از تنهایی؟ تصمیم برای کناراومدن؟ اعتقاد غلط به تغییرکردن طرف؟»
«بله. بله. و بله.»
«خب…»
«ولی بعضیوقتها هم خیلی به دل میشینه. و میدونم که ته ته دلش یه دنیا براش ارزش دارم.»
«ته دلش؟ بهنظرم این توجیهکردنه. آدم که نباید بره ته دل مردم دنبال عشق بگرده.» هر روز دیوید لویتان
من مسافری بینراهیام، و بااینکه زندگی به این شیوه بهمعنی تنهاماندن است، آزادیبخش هم هست. هرگز خودم را با قوانین زندگی دیگری تعریف نمیکنم. هرگز با فشار همسنوسالها و اعتراض والدین کوتاه نمیآیم. وجود افراد را مثل قطعاتی میبینم که یک تصویر بزرگ را شکل میدهند و روی تصویر کلی تمرکز میکنم، نه جزئیات زندگیشان. یاد گرفتهام چطور مشاهده و بررسی کنم و این کار را از اغلب مردم بهتر انجام میدهم. گذشته چشمم را کور نمیکند و آینده نظرم را تغییر نمیدهد. بر حال تمرکز میکنم؛ چون سرنوشت من زندگیکردن در آن است. هر روز دیوید لویتان
عادتهای کوچک بهصورت مجزا روی یکدیگر جمع نمیشوند. آنها ترکیب میشوند.
این قدرت عادتهای اتمی است. تغییرات کوچک. نتایج قابل توجه. عادتهای اتمی جیمز کلیر
آیا یک تغییر کوچک میتواند زندگی شما را متحول کند؟ احتمالا میگویید که بعید است. اما اگر یک تغییر کوچک دیگر هم اعمال کنید چه؟ یکی دیگر؟ و بعدی؟ بالاخره جایی میرسد که زندگی شما با یک تغییر کوچک دچار تحول خواهد شد. عادتهای اتمی جیمز کلیر
زندگی دائما در حال تغییر است، بنابراین باید بهصورت متناوب خودتان را بررسی کنید تا ببینید که آیا عادتها و باورهای پیشینتان هنوز در خدمت شما قرار دارند یا خیر.
فقدان خودآگاهی یک سم است. انعکاس و بازبینی نقش پادزهر را ایفا میکند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
کلید تعدیل این خسرانهای هویتی، بازتعریف خودتان است تا مطمئن شوید که حتی در صورت تغییر مسئولیت نیز جنبههای مهمی از هویتتان را حفظ میکنید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
وقتی یک عادت جدید را شروع میکنید، باید تا میتوانید رفتارتان را در آسانترین حد ممکن نگه دارید تا حتی در شرایط غیرایدهآل نیز بتوانید به آنها پایبند بمانید. این ایدهای است که با جزئیات در بحث قانون سوم تغییر رفتار مطرح شده است.
اما وقتی یک عادت جا افتاد، باید پیشرفت خود را با گامهای کوچک ادامه دهید. همین بهبودهای کوچک و چالشهای جدید شما را دلگرم میکنند. و اگر بتوانید بهصورت صحیح در منطقهٔ طلایی قرار بگیرید، میتوانید به شرایطی برسید که تمرکزتان صرفا روی هدف جلب شود. عادتهای اتمی جیمز کلیر
حتی اگر بهصورت ذاتی دارای استعداد بالایی نباشید، غالبا میتوانید به بهترین فرد در یک حوزه و دستهٔ بسیار تخصصی تبدیل شوید.
جوشیدن در آب، سیبزمینی را نرم و تخممرغ را سفت میکند. نمیتوانید کنترلی بر روی ماهیت سیبزمینی یا تخممرغ بودنتان داشته باشید، اما میتوانید در بازی خاصی شرکت کنید که آن نرم یا سفت بودن به کارتان بیاید. اگر نمیتوانید محیط مطلوبی را برای خودتان بیابید، میتوانید موقعیت را از جایی که احتمالات علیهتان است به جایگاهی که شرایط به نفعتان است، تغییر دهید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
محیط ما میزان تناسب ژنها و کاربرد استعدادهای طبیعیمان را تعیین میکند. وقتی محیط تغییر میکند، ویژگیهای تعیینکنندهٔ موفقیت نیز عوض میشوند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- عکس قانون چهارم تغییر رفتار میگوید «آن را عامل نارضایتی کنید».
- درصورتیکه یک عادت بد دردناک یا عامل نارضایتی باشد، تمایل کمتری به تکرار آن داریم.
- همراهی افراد در یک مسئولیت میتواند باعث شود که در صورت بیتفاوتی و عدم اجرای تعهدات، با عواقب آنی مواجه شوید. عمیقا به تفکر دیگران راجع به خودمان اهمیت میدهیم و دوست نداریم ما را دستکم بگیرند.
- یک پیمان عادت میتواند برای افزودن هزینههای اجتماعی به هر رفتار استفاده شود. این قرارداد هزینههای تخطی از وعدههایتان را دردناک میکند و عمومیت میبخشد.
- همینکه بدانید دیگران شما را میبینند، نقش یک محرک قوی را برایتان دارد. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- قانون چهارم تغییر رفتار میگوید «آن را رضایتبخش کنید».
- وقتی یک تجربه رضایتبخش باشد، تمایل بیشتری به تکرار آن رفتار داریم.
- مغز انسان بهگونهای تکامل یافته که پاداشهای آنی را نسبت به پاداشهای متأخر در اولویت قرار میدهد.
- قانون اصلی تغییر رفتار چنین میگوید: «آنچه پاداش آنی داشته باشد، تکرار خواهد شد. آنچه تنبیه آنی داشته باشد، مورد اجتناب قرار میگیرد».
- برای پایبندی به عادت باید حس موفقیت آنی را ایجاد کنید – حتی اگر به میزان اندکی باشد.
- سه قانون اول تغییر رفتار - «آن را شفاف و آشکار کنید، آن را جذاب کنید، آن را ساده کنید» - احتمال تکرار آن رفتار در همین دفعه را افزایش میدهند. قانون چهارم تغییر رفتار - «آن را رضایتبخش کنید» - احتمال تکرار آن رفتار در دفعاتِ بعد را افزایش میدهد. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- عکس قانون سوم تغییر رفتار میگوید «آن را دشوار کنید».
- ابزار تعهد، انتخابی است که در حال حاضر انجام میدهید تا رفتار بهتر شما برای آینده تضمین شود.
- برای اینکه رفتارهای آیندهٔ خود را تضمین کنید، باید عادتهایتان را به ذهن ناخودآگاه منتقل نمایید.
- تصمیمات یکباره -نظیر خرید یک تشک بهتر یا ثبتنام در یک برنامهٔ پسانداز خودکار- اقداماتی هستند که عادتهای آیندهٔ شما را بهصورت ناخودآگاه درمیآورند و بهتدریج بازده فزایندهای را به همراه خواهند داشت.
- بهرهبرداری از تکنولوژی برای اتوماسیون عادتها، مطمئنترین و موثرترین راه برای تضمین رفتار صحیح است. عادتهای اتمی جیمز کلیر
قانون دودقیقهای
حتی زمانی که میدانید باید شروع کوچکی داشته باشید، امکان دارد بهسادگی اسیر انتخابهای خیلی بزرگ شوید. وقتی رویای ایجاد یک تغییر را در ذهن میپرورانید، هیجان بر شما غلبه میکند و در نهایت اقدامات زیاده از حد را در بازهٔ زمانی بسیار کوتاه انجام میدهید. موثرترین راهی که برای مقابله با این گرایش یافتهام، بهرهبرداری از «قانون دودقیقهای» است. این قانون میگوید «وقتی یک عادت جدید را شروع کنید که اجرای آن به کمتر از دو دقیقه زمان نیاز داشته باشد». عادتهای اتمی جیمز کلیر
- قانون سوم تغییر رفتار میگوید «آن را ساده کنید».
- موثرترین فرم یادگیری، تمرین کردن است نه برنامهریزی.
- بر روی عمل کردن تمرکز کنید، نه حرکت کردن.
- شکلدهی به عادت، پروسهای است که در آن، رفتار بهتدریج و از طریق تکرار به سمت ناخودآگاه حرکت میکند.
- مدتزمانی که یک عادت را اجرا میکنید، بهاندازهٔ تعداد دفعاتی که آن عادت را انجام میدهید اهمیت ندارد. عادتهای اتمی جیمز کلیر
بهسادگی میتوان در مسیر تلاش برای یافتن برنامهٔ بهینهٔ تغییر گرفتار شد: سریعترین راه برای کاهش وزن، بهترین برنامه برای عضلهسازی، ایدهٔ ایدهآل برای کسبوکارهای جانبی. آنقدر درگیر بهترین روشها میشویم که هیچگاه همت نمیکنیم و قدم برنمیداریم. همانطور که ولتر اشاره کرده «بهتر بودن، دشمن وضعیت فعلی است». عادتهای اتمی جیمز کلیر
- عکس قانون دوم تغییر رفتار میگوید «آن را غیرجذاب کنید».
- هر رفتار دارای یک تمایل سطحی و یک انگیزهٔ اساسی و عمیقتر است.
- عادتهای شما راهکارهای مدرن برای تمایلات دیرین هستند.
- عامل عادتهای شما، در واقع همان پیشبینی است که قبل از اقدام انجام میدهید. این پیشبینی نوعی احساس در شما به وجود میآورد.
- عواید اجتناب از یک عادت بد را برجسته کنید تا از جذابیت آن عادت در نظر شما کاسته شود.
- عادتها وقتی جذاب میشوند که آنها را به احساسات مثبت نسبت دهیم و وقتی از جذابیتشان کاسته میشود که به احساسات منفی ارتباط پیدا کنند. پیش از یک عادت دشوار، کاری را انجام دهید که از آن لذت میبرید و همین موضوع یک رسم انگیزشی را برای شما ایجاد میکند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- معکوس قانون اول تغییر رفتار این است که «آن را مخفی کنید».
- زمانی که یک عادت شکل گرفت، احتمال اینکه فراموش شود اندک است.
- افرادی که کنترل زیادی بر روی خودشان دارند، کمتر از سایرین با موقعیتهای وسوسهانگیز مواجه میشوند. برای آنها نادیدهگیری وسوسه سادهتر از مقاومت در برابر آن است.
- یکی از عملیترین راههای حذف یک عادت بد این است که کمتر در معرض سرنخهای محرک آن قرار بگیرید.
- کنترل شخصی یک استراتژی کوتاهمدت است و برای بلندمدت جواب نمیدهد. عادتهای اتمی جیمز کلیر
وقتی یک عادت کدگذاری شد، پس از ظهور سرنخهای محیطی مربوط به آن، برای انجامش وسوسه خواهید شد. این یکی از دلایلی است که تکنیکهای تغییر رفتار میتوانند پیامدهای منفی داشته باشند. وقتی کلیپها و اسلایدهای مربوط به تکنیکهای کاهش وزن را به افراد چاق ارائه میدهید و آنها را خجالتزده میکنید، باعث میشود تحت فشار قرار بگیرند و در نتیجه بسیاری از آنها به همان استراتژی محبوب خود بازگردند: خوردن بیشازحد. نمایش تصاویر ریههای تیرهشده به افراد سیگاری، باعث میشود اضطرابشان بیشتر شود و به همین دلیل تعداد زیادی از آنها به کشیدن سیگار روی میآورند. اگر به سرنخها دقت نکنید، امکان دارد همان رفتاری که میخواهید متوقف کنید را تحریک نمایید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- اعمال تغییرات کوچک در چارچوب میتواند به تغییرات بزرگ و تدریجی در رفتارتان ختم شود.
- هر عادت با یک سرنخ آغاز میشود. احتمال اینکه سرنخهای برجسته به چشممان بیایند، بسیار بیشتر است.
- سرنخهای عادتهای خوب را به شکلی مشهود در محیط پیرامونتان قرار دهید.
- معمولا عادتهای شما نه با یک محرک خاص بلکه با کل چارچوب پیرامون آن رفتار همراه هستند. آن چارچوب به سرنخ شما تبدیل میشود.
- ایجاد عادتهای جدید در محیط جدید سادهتر است، زیرا لزومی ندارد در آنجا با سرنخهای قدیمی بجنگید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- اولین قانون تغییر رفتار این است که «آن را شفاف و آشکار کنید».
- دو مورد از رایجترین سرنخها، زمان و موقعیت مکانی هستند.
- ایجاد قصد اجرا، یک استراتژی است که میتوانید از آن برای تخصیص یک زمان و موقعیت مکانی ویژه به عادت جدیدتان بهره بگیرید.
- فرمول قصد اجرا اینچنین است: «من (فلان رفتار) را در (بهمان زمان) و در (فلان موقعیت مکانی) انجام خواهم داد».
- زنجیرهسازی عادت، یک استراتژی است که میتوانید از آن برای جفت کردن یک عادت جدید با یکی از عادتهای کنونیتان استفاده کنید.
- فرمول زنجیرهسازی عادت چنین است: «پس از (فلان عادت فعلی) ، (آن عادت جدید) را انجام خواهم داد». عادتهای اتمی جیمز کلیر
افرادی که برنامهٔ ویژهای را برای زمان و مکان اجرای یک عادت جدید دارند، احتمالا بیش از سایرین آن را پیگیری خواهند کرد. افراد زیادی هستند که سعی میکنند عادتهایشان را بدون بررسی این جزئیات تغییر دهند. به خودمان میگوییم «میخواهم سالمتر غذا بخورم» یا «میخواهم بیشتر بنویسم» ، اما هیچگاه دربارهٔ زمان و مکان اجرای این رخدادها صحبت نمیکنیم. آن را به دست شانس میسپاریم و امیدواریم که «صرفا اجرای آن را به خاطر بیاوریم» یا در زمان صحیح انگیزهٔ لازم را داشته باشیم. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- با تمرین کافی، مغز شما میتواند بدون تفکر خودآگاه، سرنخهای منتج به خروجیهای معین را شناسایی کند.
- وقتی عادتهایمان خودکار شدند، دیگر به کاری که انجام میدهیم توجه نمیکنیم.
- پروسهٔ تغییر رفتار همواره با آگاهی آغاز میشود. باید ابتدا عادتهایتان را بشناسید تا بتوانید آنها را تغییر دهید.
- روش «اشاره و فراخوان» با بیان شفاهی اقدامات، موجب افزایش آگاهی شما نسبت به عادتهای ناخودآگاهتان میشود.
- کارت امتیازی عادتها، رویکردی ساده است که میتوانید از آن برای کسب آگاهی بیشتر نسبت به رفتارتان بهره بگیرید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- عادت، رفتاری است که بهاندازهٔ کافی تکرار شده و به شکل خودکار انجام میگیرد.
- هدف غایی عادتها، حل مسائل زندگی با صرف کمترین انرژی و تلاش ممکن است.
- هر عادت میتواند به حلقهٔ بازخوردی تجزیه شود که چهار مرحله را در خود دارد: سرنخ، تمایل، پاسخ و پاداش.
- چهار قانون تغییر رفتار، یک سری قوانین ساده هستند که میتوانیم از آنها برای ایجاد عادتهای بهتر بهره بگیریم. آنها عبارتاند از:
(۱) آن را شفاف و آشکار کنید؛
(۲) آن را جذاب کنید؛
(۳) آن را ساده کنید؛
(۴) آن را رضایتبخش کنید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
تمایل، دومین مرحله است و نیروی انگیزشیِ پشتیبانِ عادتها محسوب میشود. اگر مقدار مشخصی از تمایل یا انگیزه وجود نداشته باشد -بدون وسوسهٔ تغییر- هیچ دلیلی برای اقدام کردن نداریم. آنچه بدان تمایل دارید، خودِ عادت نیست، بلکه تغییری است که به وجود میآورد. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- سه لایه تغییر وجود دارد: تغییر در خروجی، تغییر در پروسه و تغییر در هویت.
- موثرترین راه برای تغییر عادتها، این است که نه بر روی دستاوردهای مدنظرتان، بلکه بر روی شخصیتی که دوست دارید تمرکز کنید.
- برای تبدیل به بهترین نسخه از خودتان، باید دائما باورهایتان را ویرایش کرده و هویتتان را بهروز کنید و گسترش دهید.
- دلیل اهمیت واقعی عادتها، این نیست که به نتایج بهتری ختم میشوند (اگرچه میتوانند این نقش را ایفا کنند) ، بلکه میتوانند باورهایی را که به خودتان دارید، تغییر دهند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
بزرگترین مانع برای تغییر مثبت در هر سطحی – فردی، تیمی، اجتماعی – تضاد آن با هویت است. عادتهای خوب میتوانند منطقی به نظر برسند، اما اگر با هویتتان در تضاد باشند، نمیتوانید آنها را اجرا کنید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
دمانس، خیلی چیزها را از آدم میگیرد. حافظه، قدرت تکلم و دیگر توانایی ها. اما به نظر من نمیتواند شخصیت او را تغییر دهد یا احساسی را که به عزیزانش دارد، مخدوش کند. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
پس چرا وقتی گفتم گاهی واژهها و کلمات مهم میشن گفتی شاید؟ خودت میدونی که در اینجور مواقع شایدی در کار نیست. مثلا عزیزم از اون کلمه هاست. عزیزم فقط مال یه نفر میتونه باشه و اون یه نفر برای تو فعلا من هستم و برای من اون کس تو هستی. مگه این که با توافق هم بخواهیم این وضعیت رو تغییر بدیم. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
بذار چیزی رو بهت بگم ماری، زمینی که روش ایستادیم به اندازه ی کافی سفت هست، اما اگر اتفاقی بیفته ممکنه زیر پاتو خالی کنه و وقتی زیر پات خالی بشه، دیگه شانسی نداری؛ همه چیز تغییر میکنه. تنها کاری که میتونی بکنی، اینه که تنها در تاریکی زندگی کنی. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
اگر بپذیریم هنر قدرت تغییر ما را به سمت بهتر شدن دارد باید از این مسئله هم آگاه باشیم که معکوس هنر که منظور از آن معکوس ارزشهایی است که در آثار خوب هنری جای گرفته است، هم میتواند برایمان مضر باشد. نمیتوانیم هم ادعا کنیم هنر باعث تعالی ماست و هم اینکه زشتی تأثیری بر ما نخواهد داشت. تجلیل به حق از آزادی در مقام یک اصل سازماندهنده در دموکراسی، ما را در برابر این حقیقت دشوار کور کرده است: اینکه آزادی را باید در برخی زمینهها به دلیل سلامت خودمان محدود کنیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
با توسعهٔ اقتصاد، آرزوی دردسرسازی در بسیاری از تحصیلکردهترین و باانگیزهترین کارگرانش ایجاد میشود. دیگر اینکه شغل صرفاً نقش امرارمعاش داشته باشد کافی نیست؛ همچنین باید به طرز ایدهآلی معنادار هم باشد. جستوجو برای معنای بزرگتر در کار ممکن است چنان نیرومند باشد که بتواند ما را به سمت تغییرمسیرهای شدید و ظاهراً بیپروا در شغلمان بکشاند؛ ممکن است باعث شود مشاغل با درآمد خوب و امن را در جستوجوی کارهایی رها کنیم که پاسخ دقیقتری هستند برای برخی از نیازهای درونی و نیمهتمام خاص درون ما که به آن «معنادار» میگوییم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
احساس میکرد یک شاهکار تَک به اندازهٔ کافی قادر به تغییر واقعیت نخواهد بود و فقط اگر ارزشهای درست در اشیای روزمره نفوذ میکردند رفتار انسان به سمتی تغییر مییافت که او آرزویش را داشت؛ او میخواست با بچههایمان شوختر و مهربانتر باشیم، کمتر دربارهٔ تفاوتهای طبقاتی قضاوت کنیم و بیشتر از جنسیت خودمان رضایت داشته باشیم؛ بهعلاوه او احساس میکرد نوع درست مبلمان بخش مهمی از هر نقشهای برای تغییر انسانیت در این جهات است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
وقتی که اعتماد از بین میرود، تنها در صورتی بازسازی میشود که دو اتفاق رخ دهد:
۱) فرد اعتمادشکن به ارزشهای واقعیای که باعث شکاف شده است، اقرار کند و آنها را بپذیرد.
۲) فرد اعتمادشکن در طی زمان تغییری جدی کرده باشد. بدون اولین گام، نباید هیچ اقدامی برای مصالحه صورت گیرد.
اعتماد همچون ظرف چینی است. اگر یکبار آن را بشکنید، با مقداری دقت و توجه میتوانید آن را دوباره به هم بچسبانید. اما اگر آن را دوباره بشکنید، به قطعات بیشتری تقسیم میشود و به هم چسباندن آن بسیار بیشتر طول میکشد. اگر دفعات بیشتری آن را بشکنید، بالأخره به جایی خواهد رسید که بازسازی غیرممکن خواهد بود. قطعات شکسته و خاک دیگر به هم نخواهند چسبید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
راه دیگر بازیابی اعتماد از دست رفته این است: سابقهٔ پاک. اگر کسی اعتماد شما را بشکند، کلمات قشنگ هستند، اما باید یک سابقهٔ پایدار از بهبود رفتار ببینید. تنها آن وقت است که میتوانید کمکم اعتماد کنید که ارزشهای فرد خیانتکار اکنون به درستی مرتب شدهاند و آن شخص واقعاً میتواند تغییر کند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
آنچه باید اتفاق بیفتد این است که خیانتکنندهها باید شروع به برداشتن لایههای پیاز خودآگاهیشان بکنند و متوجه شوند که چه ارزشهای بههمریختهای باعث شده است که آنها اعتماد موجود در رابطهشان را بشکنند. و اینکه آیا هنوز برای رابطه ارزش قائل هستند؟ آنها باید بتوانند بگویند که «اصلاً میدونی چیه: من خودخواهم. به خودم بیشتر از رابطهمون اهمیت میدم؛ راستش رو بخوای، در واقع اصلاً برای این رابطه هیچ احترامی قائل نیستم.» اگر خیانتکنندهها نتوانند که ارزشهای مزخرفشان را بر زبان بیاورند، و نشان دهند که آن ارزشها را کنار گذاشتهاند، هیچ دلیلی وجود ندارد که باور کنید که میتوان به آنها اعتماد کرد. اگر نتوانید به آنها اعتماد کنید، رابطهتان بهتر نخواهد شد و تغییری نخواهد کرد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
اساسیترین تغییرات در دیدگاههایمان اغلب در پایان بدترین لحظات زندگیمان رخ میدهند. تنها هنگام احساس دردی شدید است که حاضر میشویم به ارزشهایمان نگاه بیندازیم و از خود بپرسیم که چرا این ارزشها موجب شکستمان میشوند. ما نیاز به نوعی بحران وجودی داریم تا نگاهی بیطرف بیندازیم به اینکه چطور از زندگیمان مفهوم استخراج کردهایم، و بعد تغییر مسیر دهیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
شایان یادآوری است که برای اینکه هر تغییری در زندگیتان رخ دهد، حتماً باید دربارهٔ چیزی اشتباه کرده باشید. اگر همانطور نشستهاید و روزهای پشت سر هم آزردهخاطر هستید، پس یعنی با چیزی اساسی در زندگیتان، از قبل مشکل دارید و تا وقتی که نتوانید برای یافتن آن از خودتان سؤال کنید، هیچچیزی تغییر نخواهد کرد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
قدرت پذیرش اشتباه باید حتماً وجود داشته باشد تا هرگونه تغییر واقعی یا رشدی بتواند صورت گیرد.
پیش از آنکه بتوانیم به ارزشها و اولویتهایمان نگاه کنیم و آنها را به چیزهای بهتر و سالمتری تبدیل کنیم، باید ابتدا قطعیتمان را نسبت به ارزشهای فعلیمان از دست بدهیم. باید پوستهٔ آنها را کنار بزنیم، ایرادها و تعصبهای درونشان را ببینیم و بفهمیم که از چه جنبههایی با دنیا سازگار نیستند. در این صورت به جهل خودمان خیره میشویم و به وجودش اذعان میکنیم. چون جهل خودمان بسیار بزرگتر از همهٔ ماست. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
در اشتباه بودن، فرصتی برای تغییر در برابرمان میگذارد. در اشتباه بودن فرصتی برای رشد به ما میدهد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
رها کردن ارزشی که سالها به آن تکیه کردهاید، سردرگمکننده خواهد بود. انگار که دیگر نمیتوانید خوب و بد را تشخیص بدهید. این وضع سخت اما کاملاً عادی است.
در ادامه احساس یک شکستخورده را خواهید داشت. شما در نیمی از عمرتان خودتان را با آن ارزشهای قدیم سنجیدهاید. پس وقتی که اولویتهایتان را تغییر دهید، معیارهایتان را تغییر دهید و مثل قدیم رفتار نکنید، از تأمین آن معیار قدیمی و مطمئن باز خواهید ماند. در نتیجه احساس متقلب بودن یا هیچوپوچ بودن خواهید کرد. این هم عادی است و هم ناخوشایند.
و قطعاً برخی جداییها را هم باید پشت سر بگذارید. بسیاری از روابطتان حول ارزشهایی که حفظ کردهاید ساخته شدهاند. لحظهای که آن ارزشها را تغییر دهید، لحظهای که مطمئن شوید درس خواندن مهمتر از بزم شبانه است، ازدواج کردن و داشتن خانواده مهمتر از خوشگذرانی مداوم است، یافتن شغل دلخواه مهمتر از پول است و… دگرگونی و چرخش شما، در تمام روابطتان بازتاب خواهد یافت و بسیاری از آنها را به نابودی خواهد کشاند. این هم عادی است و هم ناخوشایند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
شدت و اهمیت یک رویداد، حقیقت پشت آن را تغییر نمیدهد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
یک شب، در حال خواندن نطقهایی از چارلز پیرس فیلسوف، تصمیم گرفت آزمایش کوچکی انجام دهد. در دفتر خاطراتش نوشت که یک سال از زندگیاش را با این اعتقاد خواهد گذراند که خودش صددرصد مسئول تمام چیزهایی است که در زندگیاش رخ میدهد، هرچه باشد. در طی این مدت او هرچه در توانش بود، صرفنظر از میزان احتمال شکست، انجام داد تا شرایطش را تغییر بدهد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
اگر میخواهید که طرز نگاهتان به مشکلات را تغییر دهید، باید آنچه را ارزش مینهید، و نیز نحوهٔ سنجش موفقیت و شکستتان را تغییر دهید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
سؤال جالبتر درد است. رنجی که میخواهید بر دوش بکشید چیست؟ این سؤال سختی است که اهمیت دارد، سؤالی است که در واقع شما را به جایی خواهد رساند. سؤالی است که میتواند دیدگاه و زندگی را تغییر دهد. چیزی است که من را من کرده و شما را شما. این چیزی است که ما را تعریف میکند و تفکیک میکند و در نهایت به هم میپیوندد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
روانشناسها گاهی اوقات به این حالت تردمیل لذت میگویند: اینکه ما همیشه سخت تلاش میکنیم تا وضعیت زندگیمان را تغییر دهیم، اما در واقع هیچوقت احساس بهتری نخواهیم داشت.
به این خاطر است که مشکلات ما چرخشی و اجتنابناپذیر هستند. کسی که با او ازدواج میکنید، کسی است که با او مشاجره میکنید. خانهای که میخرید، خانهای است که تعمیر میکنید. شغل رؤیایی که انتخاب میکنید، شغلی است که بر سر آن دچار اضطراب میشوید. هر چیزی با فداکاری ذاتی همراه است. هر چیزی که احساس خوبی به ما میدهد، ناگزیر احساس بدی به ما خواهد داد. آنچه به دست آوریم، همان چیزی است که از دست خواهیم داد. آنچه تجربههای مثبت ما را میسازد، تجربههای منفی ما را هم تعریف میکند.
درک این موضوع آسان نیست. ما این ایده را که نوعی خوشحالی غایی و دستیافتنی وجود دارد، دوست داریم. این ایده را که میتوانیم تمام رنجهایمان را به طور دائمی بر طرف کنیم، دوست داریم. این ایده را هم که میتوانیم برای همیشه از زندگیمان احساس رضایت و کمال داشته باشیم، دوست داریم.
اما نمیتوانیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
وسواس و اهمیت دادن بیش از اندازه به احساسات باعث ناامیدی ما میشود، به این دلیل که احساسات هرگز ماندگار نیستند. چیزی که امروز ما را خوشحال میکند، فردا دیگر خوشحالمان نمیکند، چون نیاز زیستیمان تغییر کرده و بیشتر شده است. تمرکز بسیار بر خوشحالی، ناگزیر به تسلسل و تعقیبی پایانناپذیر برای یک چیز دیگر میانجامد؛ یک خانهٔ جدید، یک دلدادگی تازه، یک بچهٔ دیگر، یک افزایش حقوق دیگر. با وجود تمام عرقریزی و سختیمان در نهایت به جایی میرسیم که به طور ترسناکی مشابه همانجاست که از آن آغاز کردیم: با احساس کمبود. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
مشکلات هیچوقت متوقف نمیشوند. صرفاً تغییر میکنند یا بهروز میشوند.
خوشحالی بهدنبال حل کردن مشکلات به دست میآید. کلمهٔ کلیدی در اینجا حل کردن است. اگر از مشکلاتتان فرار میکنید یا احساس میکنید که هیچ مشکلی ندارید، در این صورت فقط خودتان را میآزارید. اگر حس میکنید مشکلاتی دارید که نمیتوانید حل کنید، به همین ترتیب باعث میشود احساس بدبختی کنید. نکتهٔ سرّی، حل کردن مشکلات است، نه اینکه اصلاً مشکلی نداشته باشیم.
برای اینکه خوشحال باشیم نیاز به چیزی داریم که بتوانیم حل کنیم. به همین خاطر خوشحالی نوعی عمل است؛ فعالیت است، نه چیزی که همینطوری به شما عطا شود، نه چیزی که به طور جادویی در مقالهٔ ده مورد برتر در هافینگتن پست کشف کنید یا از هر مرشد و معلمی بیاموزید. خوشحالی ناگهان سبز نمیشود. وقتی پول کافی به دست آوردید که اتاق جدیدی به خانهتان اضافه کنید، خوشحالید. خوشحالی در هیچ مکان، ایده، شغل یا کتابی چشم به راه شما ننشسته است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
ما صرفاً به این دلیل ساده رنج میبریم که رنج بردن از لحاظ زیستشناختی مفید است. این انتخاب طبیعت برای تشویق به تغییر است. ما طوری تکامل یافتهایم تا همیشه در درجهای از نارضایتی و تردید نفس زندگی کنیم، چون این موجود با نارضایتی و تردید نفس خفیف است که بیشترین تلاش را برای نوآوری و بقا انجام خواهد داد. ما طوری تنظیم شدهایم که از داشتههایمان ناراضی باشیم و تنها به آنچه نداریم، راضی شویم. این نارضایتی مداوم، گونهٔ ما را در حال جنگ و تلاش و ساخت و فتح نگه داشته است. پس درد و رنج ما ایراد تکاملی نیست؛ یک ویژگی انسانی است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
همینطور که بزرگتر میشویم و وارد میانسالی میشویم، چیز دیگری شروع به تغییر میکند. سطح انرژیمان افت میکند. هویتمان مستحکم میشود. ما میفهمیم که چه کسی هستیم و خودمان را به همان شکل میپذیریم. حتی آن ویژگیهای خودمان را هم میپذیریم که چندان برایمان جذاب نبودهاند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
«بخشی از شور و اشتیاق من، مثل همین اشتیاقی که حالا دارم، این است که برای هر تغییری که در زندگیام رخ دهد، پافشاری کنم و هر آنچه در توانم باشد انجام دهم.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
حتماً که نباید یک کتاب جزئی از گنجینهٔ اصیل ادبی باشد تا تغییری در زندگی خوانندهاش ایجاد کند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
ارزش تجربه، چه واقعی و چه غیرواقعی و خیالی، در این است که چطور زندگی کردن را یا چطور زندگی نکردن را به ما نشان میدهد. من با خواندن دربارهٔ شخصیتهای مختلف و پیامد تصمیمهایشان تغییر را در خودم متوجه میشدم. من راههای جدید و متفاوتی برای گذر از اندوه و شادیهای زندگی کشف میکردم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
شما، مادر خستهای که صاحب سه فرزند هستی و داری سرِ کارت میروی و احساس میکنی خیلی وقت است که دیگر کسی توجهی به تو ندارد؛ شمایی که پنجاه کیلو اضافهوزن داری و خوب میدانی اگر تغییر اساسی به زندگیات ندهی سلامتیات در معرض خطر قرار خواهد گرفت؛ شمایی که در اوایل بیستسالگیات هستی و بهدنبال عشق میگردی و فقط بهخاطراینکه احساس کنی شبیه بقیه هستی بدنت را تسلیم میکنی و درنهایت تنها احساسی که برایت باقی میماند خلأ است؛ شمایی که دوست داری رابطهٔ بهتری با افرادی که دوستشان داری داشته باشی اما نمیتوانی برای تحقق این امر جلوی جدیبودن و عصبانیتت را بگیری؛ شما، تکتک شماها، با همهتان هستم: دست از انتظار برای رسیدن شخص دیگری که زندگیتان را سروسامان دهد بردارید! دست از این تصور بردارید که زندگیتان یک روز بهطورمعجزهآسا و خودبهخود روبهراه خواهد شد. دست از این تصور بردارید که اگر شغل خوب، مرد خوب، خانهٔ خوب، ماشین خوب یا هر چیز خوب دیگری داشتم زندگیام همانی میشد که آرزویش را داشتم. درمورد کسی که هستید و اقداماتی که برای تغییرکردن باید بکنید صادق باشید. خودت باش دختر ريچل هاليس
نباید منتظر رسیدن شخص دیگری باشید که این کار را برایتان انجام دهد. راههای تغییرکردن آسان نیست؛ هیچ حلّال مشکلاتی در دنیا وجود ندارد. فقط خودتان، قدرت خدادادیتان و میزان اشتیاقی که به تغییرکردن دارید میتواند کارساز باشد. خودت باش دختر ريچل هاليس
فقط خودتان هستید که قدرت تغییر زندگیتان را در دست دارید. خودت باش دختر ريچل هاليس
اگر او با ترسش مقابله نمیکرد، اگر اجازه نمیداد تغییرات او را به آن کسی که واقعاً هست تبدیل کند، ما هرگز نمیفهمیدم او چه موجود زیبایی است و خودش هم هرگز نمیفهمید که میتواند پرواز کند. خودت باش دختر ريچل هاليس
وقتی پای رؤیاهایتان وسط است، «نه» جواب محسوب نمیشود. کلمهٔ «نه» دلیل تسلیمشدن و کنارکشیدن نمیشود. بهجایش این «نه» را نشان یک تغییر مسیر یا مسیر فرعی در نظر بگیرید. «نه» یعنی بااحتیاط حرکتکردن. «نه» به شما یادآوری میکند که از سرعت خود بکاهید و جایگاه واقعی خود را پیدا کنید و ببینید آیا موقعیت جدیدی که در آن قرار گرفتهاید میتواند شما را برای رسیدن به مقصد آماده کند یا نه. خودت باش دختر ريچل هاليس
جان سالیسبوری با کتاب پولیکراتیکوس (۱۱۵۹) خود به مشهورترین نویسندهٔ مسیحی تبدیل شد که جامعه را با بدن انسان مقایسه میکرد تا از این قیاس برای توجیه نابرابری طبیعی استفاده کند. در دستور سالیسبوری هر عنصری در کشور، یک همتا در بدن داشت: حاکم سر بود، مجلس قلب، دادگاه پهلوها، مقامات رسمی و قضات، چشمها، گوشها و زبان بودند. خزانهداری معده و رودهها، ارتش دستها و دهقانان و طبقهٔ کارگر پاها بودند. این تصویر، مفهومی را تقویت کرد که هر عضو جامعه برای ایفای نقشی تغییرناپذیر گماشته شده است؛ طرحی که باعث میشد اگر دهقانی بخواهد در ملک اربابی زندگی کند و حرفش را به کرسی بنشاند، به همان اندازه مضحک باشد که انگشت پا، رؤیای چشم بودن را در سر بپروراند. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
ما در جهانی تاریک و ظلمانی زندگی میکنیم دانیِل و معجزه و جادو تنها چیزهایی هستن که میتونن به بودن در این جهان معنا و مفهوم بدن. اون کتاب به من یاد داد که میتونم قویتر، محکمتر و مشتاقانهتر زندگی کنم. تونست قدرت دیدی به من بده که هرگز از اون برخوردار نبودم، حتی در ظاهر. همین یک دلیل کفایت میکنه تا کتابی که برای هیچکس اهمیتی نداره برای من تا این اندازه مهم باشه، چون زندگی من را تغییر داده. سایه باد کارلوس روییز زافون
کشتن یک پادشاه هیچچیزی را تغییر نمیدهد. یک نفر دیگر جای او را خواهد گرفت. اما این هم خود نوعی شروع است. شمشیر شیشهای ویکتوریا اویارد
بسیاری از افراد معتقدند هنگام مواجهه با مرگ، تغییرات ماندنی و چشمگیر در آنان بیشتر میشود. وقتی حدود ده سال روی بیمارانی که به علت سرطان رودرروی مرگ قرار گرفته بودند، کار کردم، متوجه شدم بسیاری از آنها به جای اینکه تسلیم یاس و ناامیدی شوند، به نحو شگفتانگیز و مفیدی متحول میشوند. زندگی خود را با رعایت حقتقدمها دوباره برنامهریزی میکنند و دیگر به چیزهای بیاهمیت بها نمیدهند. قدرت نه گفتن پیدا میکنند و کارهایی را که واقعا دوست ندارند انجام نمیدهند. با افرادی که دوستشان دارند صمیمانهتر ارتباط برقرار میکنند. آنها از حقایق اساسی زندگی، تغییر فصول، زیبایی طبیعت و آخرین کریسمس یا سال جدیدی که پشت سر گذاردهاند، از صمیم قلب قدردانی میکنند.
حتی بعضی از افراد با نگاه جدیدی که به زندگی پیدا کرده بودند، میگفتند ترس آنها از مردم کمتر شده است، قدرت ریسک بیشتری پیدا کردهاند و از بابت طردشدگی، کمتر نگرانند. یکی از بیمارانم اظهارنظر خندهداری میکرد: “سرطان، روانرنجوری را درمان میکند.”
بیمار دیگری میگفت: “حیف که تا حالا منتظر ماندم. حالا که سراسر بدنم را سلولهای سرطانی فرا گرفته، تازه یاد گرفتم چطور زندگی کنم!”
– خیره به خورشید نگریستن اثر اروین د یالوم خیره به خورشید اروین یالوم
همیشه امیدواریم آدمها و عادتهایی که دوستشون داریم هیچوقت نمیرن و تموم نشن، نمیفهمیم تنها چیزی که اون رفتارها رو سالم و بینقص نگه میداره، ترک ناگهانی اونهاست، بدون هیچ جانشین یا تغییری، قبل از اینکه اونها بتونن ما رو به حال خودمون رها کنن یا ما اونها رو. هر چیزی که ادامه پیدا میکنه بد میشه، ما رو خسته میکنه، بهش پشت میکنیم، دلزدن و فرسودهمون میکنه. چه بسیار افرادی که زمانی جونمون به جونشون بسته بود اما کنار رفتن. چه بسیار روابطی که ضعیف شدن و بیهیچ دلیل محکم یا واضحی از بین رفتن. تنها کسایی که ما رو رها و ناامید نمیکنن اونهایی هستن که از ما چیزی بردن. تنها کسایی رو که رها نمیکنیم اونهایی هستن که ناگهان ناپدید میشن و فرصتی ندارن که برای ما درد و ناامیدی بیارن. موقعی که این اتفاق میافته موقتاً مأیوس میشیم، چون فکر میکنیم میتونستیم زمان طولانیتری کنارشون باشیم، بدون هیچ تاریخ انقضای قابل پیشبینیای. این اشتباه و البته قابل درکه. تداومْ همهچیز رو تغییر میده. مثلاً چیزی که دیروز برامون جالب بوده امروز ممکنه باعث رنج و عذابمون باشه. واکنش ما به مرگ نزدیکانمون مشابه واکنش مکبث به خبر فوت همسرشه. به شکل معماگونهای جواب میده «باید از این به بعد میمُرد» این یعنی «باید جایی در آینده میمُرد، بعداً». یا شاید هم معنای سادهتری مثل این داشته باشه، «باید کمی بیشتر منتظر میموند. باید ادامه میداد.» منظورش لحظهی دقیق مرگ نیست، بلکه لحظهی انتخاب شده است. خب حالا لحظهی انتخاب شده چیه؟ لحظهای که هیچوقت به نظر نمیرسه کاملاً درست باشه. همیشه فکر میکنیم چیزی که خوشحالمون کنه و بهمون لذت بده، هر چیزی که ما رو آروم کنه و بهمون کمک کنه، هر چیزی که ما رو به جلو هل بده، باید کمی بیشتر عمر کنه؛ چند ساعت، چند هفته، چند ماه، یک سال. همیشه فکر میکنیم چیزها یا آدمها چه زود تموم میشن، هیچوقت فکر نمیکنیم لحظهی درستی وجود دارن. همین لحظهای که میگیم «خوبه، کافیه. تا همینجا بسه. از حالا به بعد هر اتفاقی میخواد، بیفته. اتفاق بد، وخیم، سیاه.» هیچوقت جرئت نمیکنیم اونقدر پیش بریم که بگیم «گذشتهها گذشته، حتی اگه گذشتهی ما باشه.» برای همینه که پایان چیزها دست خودمون نیست، چون اگه اینطور بود همهچیز تا ابد ادامه پیدا میکرد. چرک و آلوده میشد و هیچ موجود زندهای هیچوقت نمیمُرد. شیفتگیها خابیر ماریاس
عجیب است که عادتهای ما اینقدر در مقابل تغییر مقاومت میکنند. حتی وقتی آن تغییرات برای بهتر شدن باشند. شیفتگیها خابیر ماریاس
اگر آدم بخواهد منتظر بماند که همهی مردم هوشمند شوند، امکان دارد کلی وقتش تلف شود. بعد توانستم خودم را متقاعد کنم که آن روز هرگز فرانخواهد رسید، آدمها نمیتوانند تغییر کنند، هیچکس هم قادر به تغییر دادنشان نیست. تلاش در این راه وقت تلف کردن است… کسی که دارای نیروی اراده و قدرت روحی است، به آسانی میتواند فروانروای تودهی مردم شود. هر کس از همه جسورتر باشد، همیشه حق با اوست. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
وقتی چیزها تغییر میکنند، هیچ چیز تصادفی نیست. تصرف عدوانی لنا آندرشون
شگفتا که وقتی جوانید، هیچ دینی به آینده ندارید. اما پیر که میشوید، به گذشته مدیون میشوید. به چیزی مدیون میشوید که دیگر به هیچ وجه توان تغییر دادنش را ندارید. فقط یک داستان جولیان بارنز
وقتی از بیشتر زنان میخواهم چیزهایی را نام ببرند که در فهرست اولویتهایشان قرار دارند، بدون هیچ مشکلی میتوانند آنها را ردیف کنند: بچهها، شریک زندگی، کار، اعتقاد و…. ترتیبها ممکن است تغییر کند، اما خود موارد بهندرت تغییر میکنند. میدانید بدون اینکه نظر زنهای دیگر را بپرسم به نظرم چه چیز دیگری بهندرت تغییر میکند؟ اینکه زنان خودشان را واقعا در اولویت قرار دهند. شما باید اولین اولویت خود باشد! بهاندازه کافی میخوابید؟به اندازهی کافی آب میخورید؟ تفذیه مناسب دارید؟ اگر مراقب خودتان نباشید، نمیتوانید به خوبی از دیگران مراقبت کنید. همچنین، یکی از بهترین راهها برای اینکه مطمئن شوید تلاش نمیکنید از مشکلاتتان فرار کنید این است مستقیم با آنها روبهرو شوید. صورتت را بشور دختر جان ريچل هاليس
تو مادر خسته سه کودک که به فکر برگشتن سر کار افتادهای ولی از این نگرانی که خیلی وقت است از گود دور بودهای، تویی که بیستو پنج کیلوگرم اضافه وزن داری و آگاهی که اگر تغییری اساسی نکنی سلامتیات در خطر است، تو که اوایل دههی بیست سالگی به دنبال عشق میگردی ولی بدنت را فدا میکنی تا فقط احساس کنی ارتباط داری و هر بار پوچی بیشتری احساس میکنی، تو که روابطی بهتر با انسانهایی که دوستشان داری میخواهی اما نمیتوانی خشمت را کنار کنار بگذاری تا به آنجا برسی؛ تو، همه شما، هرکدام از شما. از این انتظار که کسی دیگر زندگی شما را سروسامان بدهد دست بکشید! از این فکر که روزی زندگی خودش به طرز معجزهآسایی خودش را درست میکند دست بکشید و از این فکر که اگر فقط شغل مناسب، مرد مناسب، خانه مناسب، ماشین مناسب یا هر چیز مناسبی داشتید زندگیتان آن چیزی میشد که همیشه آرزویش را داشتهاید دست بردارید. درباره آن کسی که هستید و آنچه برای تغییر نیاز دارید صادق باشید. صورتت را بشور دختر جان ريچل هاليس
کیانیک: " […] به نظر من اینکه مطمئن باشیم همیشه همین موجودی باقی میمونیم که خیال میکنیم هستیم درست نیست. همچین چیزی دست کم فقط در دو صورت امکان پذیره: اینکه زمان رو بَردهی خودمون کنیم یااینکه… مرده باشیم.
وقتی زمان بگذره یه سری باورها حتماً تغییر میکنن و همین هم اخلاق و روحیات رو تغییر میده. این شبیه یه جور پوست اندازی مغزه که یا نفست رو میگیره یا برعکس پروازت میده. " نفرین دفراش (دشت پارسوا 3) مریم عزیزی
اثر پروانهای یک واژهٔ قدیمی بر مبنای این نظریه است که اگر رد طوفانی را از محل وقوعش بگیری متوجه میشوی که دلیلش تنها بهخاطر تغییر فشار هوا در اثر بالزدن یک پروانه در آن سوی دنیا، سه هفته قبل از وقوع طوفان بوده است.
بهمعنای سادهتر اینکه چیزهای کوچک میتوانند اثرات بسیار عظیمی داشته باشند. خودت باش دختر ريچل هاليس
آنه دراز کشیده و به یاد میآورد در آغوش گرفتن فرزندش چه حسی دارد، احساس گرمای نوزاد کوچکش که فقط پوشک به تن دارد، پوست لطیفش که بوی نوزادان را میدهد. لبخند زیبای کورا را به یاد میآورد و موی تابخورده روی پیشانیاش را، درست مثل دختر توی شعر. شعری که او و مارکو میخواندند و آن را به صورت خندهداری تغییر میدادند:
یه دختر کوچیک بود،
با یه فِر کوچولو،
راست وسط پیشونیش،
وقتی که خوب بود، که هیچ
بد که میشد، واویلا!
آنه با خود فکر میکند کدام مادری بعد از گرفتن هدیهی یک فرزند سالم افسردگی میگیرد؟ آنه واقعا عاشق دخترش است. زن همسایه شاری لاپنا
«هنگامی که همه چیز به راستی ایستا و ثابت باشد، زمان که مفهوم انتزاعی اش تنها با تغییر و دگرگونی میتواند معنا یابد یکسره از حرکت بازمی ایستد. بدین سان، گویی در نسبیتی روانشناختی، گستره زمان در یک «آن» فشرده و گذشت زمان متوقف میشود. البته هرگز پیش نیامده است که این جهان پرغوغا به کلی از جنبش و دگرگونی بازایستد و حتی اگر چنین شود، باز ذهن آدمی میتواند لحظات گذرنده بر جهان را با شماره کردن آنها نشانهگذاری کند و گذشت زمان را دریابد. ولی اگر ذهن از اندیشیدن آرام گیرد-کاری که به نظر بسیاری، ناممکن مینماید- آن گاه دیگر از زمان نشانی نخواهد ماند. این تجربه ای است که ممکن است گاه در زندگی روزمره به آن کمابیش نزدیک شویم: زمان معمولاً به هنگام آرامش و آسایش به شتاب می گذرد زیرا، در چنین مواقعی، زندگی چندان به دگرگونی و تلاطم درنیفتاده است که ذهن آدمی بتواند به کمک رشته ای از رویدادهای متمایز لحظات را نشانه گذاری کند؛ از این رو، گسترههای یکنواخت زمان در هم فشرده می شوند، و در نتیجه، طول زمان کوتاهتر احساس می شود…» (زمستان مومی، فرگرد اول، ص 14-15) زمستان مومی صالح طباطبایی
اگر دیگران نفهم هستند و من یقین میدانم که نفهمند، پس چرا خودم نمیخواهم عاقلتر شوم. بعد دانستم که اگر منتظر شوم تا همه عاقل شوند، خیلی وقت لازم است… بعد نیز دانستم که چنین چیزی هرگز نخواهد شد، مردم تغییر نخواهند کرد و کسی آنها را تغییر نخواهد داد و نمیارزد که انسان سعی بیهوده کند! بله، همین طور است! این قانون آنهاست… قانون است! همین طور است! و من اکنون میدانم ، کسی که از لحاظ عقلی و روحی محکم و قوی باشد، آن کس بر آنها مسلط خواهد بود! کسی که جسارت زیاد داشته باشد، آن کس در نظر آنان حق خواهد داشت. آن کس که امور مهم را نادیده بگیرد و بر آن تف بیندازد، او قانونگذار آنان است. کسی که بیشتر از همه جرات کند، او بیش از هر کس دیگری حق دارد! تا به حال چنین بوده است و بعدها نیز چنین خواهد بود. باید کور بود که اینها را ندید! جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
وقتی غمگین هستیم، پناه بردن به چیزهای آشنا برای ما آرامش بخش است، به چیزهایی که تغییر نمیکنند. سهره طلایی 1 دانا تارت
شهرها آدمها را تغییر میدهند و هر چقدر فاصلهی شهرها بیشتر باشد، انگار این تغییر بیشتر است. تغییری که با یک احساس درونی پیوند خورده است. این را بارها تجربه کردهام. هرگاه از شهری به شهر دیگر رفتهام، چیزی را در درونم تغییر یافته دیدهام. تغییری که نسبتی مستقیم با فاصله دارد. چای نعنا (سفرنامه و عکسهای مراکش) منصور ضابطیان
هیچ چیز غیرممکن نیست اما برای موفقیت در راه ایجاد تغییر، آدم باید به روشهای پیشنهادی دیگران هم فکر کند. پیرزنی که تمام قوانین را زیر پا گذاشت کترینا اینگلمن سوندبرگ
به محض اینکه رازی میان دو عاشق به وجود آید، به محض این که یکی فکرش را از دیگری پنهان کند، جذابیت عشق از میان میرود و سعادت ویران میشود. خشم، بی انصافی، حتی شیطنت، قابل گذشتند؛ اما پنهان کاری عنصری بیگانه وارد عشق میکند که ماهیت آن را تغییر میدهد و پلاسیده اش میکند. آدلف بنژامن کنستان
او الکس را خلق کرده بود. او را واداشته بود ان قیافه را به خود بگیرد و چیزی باشد که جس دلش میخواست ببیند. شاید دکتر کارتر از خیلی چیزها درکی نداشت ، اما در مورد این مسئله حق با او بود. “تخیل یه نیروی تغییرپذیره ، خانم مولسون. یه نیروی دگرگون شونده. ما چیز هایی رو میسازیم که بهشون احتیاج داریم “
جس حتی بچگی هایش هم چنین موهبتی داشت. از هر ماده ی خامی که به دست میاورد ، چیزی را میساخت که بهش احتیاج داشت ، از جمله ادمهای دیگر را. فلساید (کتاب دوم) مایک کری
رسیدن به آستانهی جنگ یک شوک ضروری است برای اینکه صلح مسلح پانزده یا بیست سال دیگر دوام پیدا کند، به قدر یک نسل. خطر واقعی موقعی است که صلح، در اثر فقدان بحرانهای ادواری که به او زندگی تازه میبخشند دچار پوسیدگی شود. آنوقت است که قدم به قلمرو قضا و قدر، سردرگمی و تصادف میگذاریم. بحرانی که درست آماده شده باشد انعطافپذیر است و میشود به دلخواه تغییرش داد. سر هیدرا کارلوس فوئنتس
پدربزرگم میگفت: هر کسی باید وقت مُردن یه چیزی پشت سرش باقی بذاره. یه بچه یا یه کتاب یا یه نقاشی یا یه خونه یا یه دیوار یا یه جفت کفش. یا یه باغ سرسبز. یه چیزی که دستات یه جوری لمسش کرده باشه. اینجوری وقتی مُردی روحت یه جایی برای رفتن داره و وقتی مردم به اون درخت یا گلی که کاشتی نگاه میکنن، تو رو میبینن. میگفت، مهم نیست که چی کار کردی، تا وقتی که یه چیزی رو نسبت به قبلش تغییر بدی و به شکلی که خودت دوست داری، دربیاری. میگفت، فرق بین مردی که فقط چمنا رو کوتاه میکنه و یه باغبون واقعی تو شیوه لمس کردن درختا و گُلاس. کسی که چمنا رو کوتاه میکنه احتمالاً قبل از کارش هیچ وقت کنار چمنا نبوده و اما باغبون عمری رو پای درختا و گلا گذاشته. فارنهایت 451 ری برادبری
بیلی گرچه شوقی به زندگی نداشت، دعایی قاب گرفته بود و روی دیوار اتاق کار خود نصب کرده بود. دعا شیوه ادامه زندگی او را نشان میداد. دعا چنین بود: خدایا مرا صفایی عطا کن تا آنچه را توانایی تغییر ندارم بپذیرم، مرا شجاعتی عطا کن تا آنچه را توانایی تغییر دارم تغییر دهم؛ و خرد تا آن دو را از هم بازشناسم.
از میان چیزهایی که بیلی بیل گریم قدرت تغییر آن را نداشت، گذشته، حال و آینده بود. سلاخ خانه شماره 5 کورت ونهگات
عیسی ناصری گفت: من به این دلیل زاده شدم که به حقیقت شهادت دهم. همه کسانی که به حقیقت واقفند ندای مرا خواهند شنید.
پیلاطوس از او پرسید: حقیقت؟ حقیقت چیست؟
ناخودآگاه مرد جوان طی سالیان گذشته بارها و بارها این آیه را خوانده بود و اینبار هم مانند دفعات پیشین، پس از خواندنش با ناامیدی به فکر فرو رفت. هیچ گاه تغییری در گفتگوی پیلاطوس و عیسی ایجاد نمیشد، عیسی هیچ گاه جوابی به سوال او نمیداد. ساعتها بهروز حسینی
تاریخچه اختراع زن مدرن ایرانی٬بی شباهت به تاریخچه اختراع اتومبیل نیست. با این تفاوت که اتومبیل کالسکه ای بود که اول محتوایش عوض شده بود (یعنی اسبهایش را برداشته و به جای آن موتور گذاشته بودند) و بعد کم کم شکلش متناسب این محتوا شده بود. ولی زن مدرن ایرانی اول شکلش عوض شده بود٬وبعد که به دنبال محتوای مناسبی افتاده بود کار بیخ پیدا کرده بود. (اختراع زن سنتی هم که بعدها به همین شیوه صورت گرفت٬کارش بیخ کمتری پیدا نکرد). این طور بود که هر کس به تناسب امکانات و ذائقه شخصی٬از ذهنیت زن سنتی و مطالبات زن مدرن٬ترکیبی ساخته بود که دامنه تغییراتش٬گاه از چادر بود تا مینی ژوپ. می خواست در همه تصمیمها شریک باشد اما همه مسئو لیتها را از مردش میخواست٬ میخواست شخصیتش در نظر دیگران جلوه کند نه جنسیتش٬اما با جاذبههای زنانه اش به میدان میامد٬مینی ژوپ میپوشید تا پاهایش را به نمایش بگذارد اما اگر کسی چیزی به او میگفت از بی چشم و رویی مردم شکایت میکرد٬طالب شرکت پایاپای مرد در امور خانه بود اما در همین حال مردی را که به این اشتراک تن میداد ضعیف و بی شخصیت قلمداد میکرد٬خواستار اظهار نظر در مباحث جدی بود اما برای داشتن یک نقطه نظر جدی کوشش نمیکرد٬از زندگی زناشویی اش ناراضی بود٬اما نه شهامت جدا شدن داشت نه خیانت. به برابری جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت٬اما وقتی کار به جدایی میکشید٬به جوانی اش که بی خود و بی جهت پای دیگری حرام شده بود تاسف میخورد همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
در نظر حزب کسی که معتقد بود گذشته غیر قابل تغییر است ، دیوانه محسوب میشد. ! 1984 جورج اورول
از دیدگاه طبقه ضعیف جامعه، تمام تغییرات در طول تاریخ فقط به تغییر نام اربابان آنها ختم شده است. 1984 جورج اورول
نابرابری ،قانون تغییر ناپذیر زندگی انسان است. 1984 جورج اورول
اشک ریختن هیچ فایدهای ندارد. من بهقدری گریه کردهام که با اشکهایم رود بایکال میتواند پر شود، اما این هیچ چیز را تغییر نداد جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
مادر میگوید با دانستن ابعاد دقیق هر چیز میتوان آن را فتح کرد. میگوید باید خانه را فتح کرد. منظورش از فتح کردن قابل سکونت کردن است. اصولاً درباره هر چیزی که باید مالکش شود یا به کنترل خودش درش بیاورد همین را میگوید. مثلاً وقتی بیدلیل غمگین میشود و چند روزی توی خودش فرو میرود، عاقبت که با خودش میجنگد و از لاکش بیرون میآید، میگوید خودش را فتح کرده. وقتی بعد از چند هفته کار داروی جدیدی را که غالباً پماد است به عمل میآورد، میگوید آن را فتح کرده. در اصل این را از گوته یاد گرفته که جایی میگوید: اگر میخواهید انسان آزادی باشید باید هر روز آزادی را فتح کنید. باید اول فاتح خود بود، بعد خانه و بعد بقیه جهان، این یعنی باید دقیق به کوچکترین علایم بدن خود، تغییرات در وضع باغچه یا حیاط یا دیوار کوچه توجه کرد. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
منظورِ آنها نهفقط این بود که غریزهی جنسی دنیایِ دیگری برایِ خود پدید میآورد که حزب قادر به کنترلِ آن نیست و تا حدِ ممکن باید آن را تأیید کند، بلکه نکتهی مهمتر آن بود که محرومیتِ جنسی باعثِ افزایشِ شور و جنون میشود که بسیار مطلوب است، زیرا میتوان آن را به اشکالِ دیگری نظیرِ علاقه به جنگ و پرستشِ رهبر تغییر داد. 1984 جورج اورول
ذهن است که تعیین میکند چه چیزی ترسناک، بیارزش، مطلوب یا باارزش است
بنابراین ذهن است و فقط ذهن است که باید تغییر کند (صفحه 54)
پ. ن: شروع سومین کتاب از سهگانه یالوم 24 بهمن 96
پ. ن: نثر یالوم عالیه؛ این کتاب رو هم طوفانی شروع کرد مسئله اسپینوزا اروین یالوم
قاعدهی سیونهم: حتی اگر نقطهها مدام عوض شوند، کل همان است. به جای دزدی که از این دنیا میرود، دزدی دیگر به دنیا میآید. جای هر انسان درستکاری را انسانی درستکار میگیرد. کل هیچگاه دچار خلل نمیشود، همهچیز سرجایش میماند، در مرکزش… هیچچیز هم از امروز تا فردا به یک شکل نمیماند، تغییر میکند. به جای هر صوفیای که میمیرد، صوفیای دیگر میزاید. ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی سیوهشتم: برای عوض کردن زندگیمان، برای تغییر دادن خودمان هیچگاه دیر نیست. هر چند سال که داشته باشیم، هرگونه که زندگی کرده باشیم، هر اتفاقی که از سر گذرانده باشیم، باز هم نو شدن ممکن است. حتی اگر یک روزمان درست مثل روز قبلش باشد، باید افسوس بخوریم. باید در هر لحظه و در هر نفسی نو شد. برای رسیدن به زندگی نو باید پیش از مرگ مُرد. ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی چهاردهم: به جای مقاومت در برابر تغییراتی که خدا برایت رقم زده است، تسلیم شو. بگذار زندگی با تو جریان یابد، نه بیتو. نگران این نباش که زندگیات زیرورو شود. از کجا معلوم زیر زندگیات بهتر از رویش نباشد. ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی دوازدهم: عشق سفر است. مسافر این سفر چه بخواهد چه نخواهد، از سر تا پا عوض میشود. کسی نیست که رهرو این راه شود و تغییر نکند. ملت عشق الیف شافاک
اگر کسی را دوست داشته باشی، بامعناترین کاری که میتوانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است!
باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن درآیی. ملت عشق الیف شافاک
هر استبدادی ناشی از دو چیز است؛ یکی رابطه ارگانیک استبداد با یک قدرت مسلط خارجی، یکی هم فرهنگ داخلی مردم که این یکی از همه مهمتر است، چون هیچ ملتی را نمیشود با زور و جنگ تغییر داد، اول خودشان باید تغییر کنند. غنیمت صادق کرمیار
سرهنگ میدانست که جنگ یعنی خیانت، نفرت، خرابکاری امرای ارتش و بیماری و خستگی سربازان و هر وقت که به پایان برسد هیچ تغییری دست نداده جز فرسودگیها و کینههای تازه که جای کهنهها را بگیرد. با این حال در مورد این جنگ روزی لا اقل پنجاه بار به خود میگفت که «این جنگ غیر از جنگهای قبلی است» ماه پنهان است جان اشتاینبک
نوشتهها تغییرناپذیرند و شرحها چه بسا صرفا نا امیدی شارحانش را بیان میکنند. تمثیلها و لغزوارهها همراه با نامه به پدر فرانتس کافکا
جنایتکارهای حرفهای و فلاسفه به شکل شگفتانگیزی در خیلی چیزها اشتراک دارند. هر دو با جامعه تضاد دارند، هر دو با قوانین تغییر ناپذیر خودشان زندگی میکنند و از هیچکدام والد به درد بخوری در نمیآید. جزء از کل استیو تولتز
آدم بزرگها در باره همه چیز فکرهای از پیش ساخته شده ای دارند که وادارشان میکند بدون فکر کردن حرف بزنند. و میدانیم که فکرهای از پیش ساخته شده همیشه عقاید نادرستی بوده است. این عقاید مال سالها پیش است و معلوم نیست به دست چه کسانی ساخته و پرداخته شده است. اینها دیگر حسابی هم کهنه شده ، ولی چون تعداد این عقاید و افکار زیاد است، و درباره همه چیز هست ؛ کمتر اتفاق میافتد که کسی آنها را عوض کند و یا تغییری درشان بدهد تیستوی سبز انگشتی موریس دروئون
اگر تو تغییر کرده ای معنایش این نیست که حقیقت هم باید تغییر کند. گدا نجیب محفوظ
اُوه پنج سال در خط آهن کارکرد تا اینکه یک روز صبح سوار قطار شد و او را برای اولین دفعه دید. از روزی که پدرش فوت کرد، این اولین دفعه بود که اُوه توانست بخندد و زندگی اش تغییر کرد.
مردم میگفتند اُوه دنیا را سیاه و سفید میبیند.
و او رنگی بود. همه رنگها را داشت… مردی به نام اوه فردریک بکمن
به نظر من زنها خیلی خوشبخت هستند که در آن واحد دارای دو خط مشی هستند. یک بخش مربوط به خودشان و بخش دیگر نقش آنها در تاریخ است. آنها بیشتر از ما، به زندگیشان میرسند؛ آنها تجربه میکنند؛ خیلی بیشتر از ما مشتاق به تغییر آدمها هستند. نزدیکی حنیف قریشی
بی آنکه دهان باز کند، چشمانش را مثل خاکستر با تمام قدرت دیدش به من میدوخت، و هر بار تغییرم میداد و کمی بیشتر به آنچه میخواست تبدیلم میکرد. نامناپذیر ساموئل بکت
وقتی دارید بازی میکنید و قوانین علیه شماست ،قوانین را به نفع خود تغییر دهید. نایت ساید 5 (راههای نرفته) سیمون گرین
مردم میگن شخصیت هر آدمی تغییر ناپذیره و اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی میمونه و نه شخصیت ، و در زیر این نقاب غیرقابل تغییر ، موجودی هست که دیوانهوار در حال تکامله و به شکل غیر قابل کنترلی ماهیتش تغییر میکنه.
هر کسی که ادعا میکنه یکی از دوستانش در طول سالها هیچ تغییری نکرده فرق نقاب و چهرهی واقعی رو نمیفهمه. جزء از کل استیو تولتز
هام: طبیعت مارو فراموش کرده.
کلاو: دیگه طبیعتی در کار نیست.
هام: دیگه طبیعتی نیست! تو اغراق میکنی.
کلاو: این دور و برا.
هام: اما ما نفس می کشیم، تغییر میکنیم. موهامون، دندونامون میریزه! تازگی هامونو، آرمان هامونو، از دست میدیم!
کلاو: پس فراموشمون نکرده. آخر بازی (بازی در 1 پرده) نمایشنامه ساموئل بکت
زندگی همین بود؛ شادی و غم…امید و وحشت… و تغییر.
همیشه تغییر!
هیچ راه فراری نبود.
مجبور بودی گذشته را کنار بگذاری و تازگی را به قلبت راه دهی. مجبور بودی یاد بیگیری که شرایط جدید را دوست داشته باشی و به وقتش آن را هم کنار بگذاری.
بهار با همه زیباییش خواه ناخواه به تابستان میرسید و تابستان جای خود را به پاییز میداد.
تولد… ازدواج… مرگ… آنی شرلی در اینگل ساید (جلد 6) لوسی ماد مونتگومری
می دانم این تقدیر است و این زندگی یی است که برای هر کس یک جور است و هرکس باید همان جورش را زندگی کند. این تقدیر است و وقتی فکر میکنیم تغییر کرده است یا تغییرش داده ایم، نمیدانیم که همان تغییر هم تقدیر است… احتمالا گم شدهام سارا سالار
دنیل گفت: تو تغییر کردی.
این حرف را خیلی غیرمنتظره، به زبان آورده بود. دیزی مشغول کار بود و دنیل تماشایش میکرد. دِیزی محتاطانه پرسیده بود:
- چطور؟
تغییرات اخیرش به نفع دنیل نبوده است. …
- چون مادرم. میوه خارجی جوجو مویز
جک به فانوس دریایی اشاره کرد: «میخواهی بدانی چرا من پدر خودم را درآورده ام تا آن چیز لعنتی خراب شده را به راه بیندازم؟»
میکی کنارش نشست: «چون مامان عاشقش بود؟» بعد با قدری ملاحظه و احتیاط گفت: «و میخواست شما آن را تعمیر کنید؟»
«اولش من هم همین فکر را میکردم؛ اما تازه وقتی تو را دیدم که آن جا ایستاده ای، چیزی به فکرم خطور کرد؛ انگار لایه ای مه از روی مغزم کنار رفت.» جک لحظه ای درنگ کرد و بعد صورتش را با آستینش پاک کرد: «تازه متوجه شدم که فقط قصد داشتم چیزی را درست کنم، حالا هر چیزی. میخواستم فهرستی را مرور کنم، کارهای لازم را انجام بدهم و نتیجه نهایی هم این باشد که بی معطلی راه بیفتد و کار کند. آن موقع همه چیز روبه راه میشد.»
«ولی این اتفاق نیفتاد؟»
«نه، جواب نداد. میدانی چرا؟»
میکی به جای نه سرش را تکان داد.
«چون رسم زندگی این نیست. تو ممکن است کاری را عالی و بی نقص انجام بدهی، هر کاری که فکر کنی لازم است، بکنی و هر توقعی که بقیه مردم دارند، برآورده کنی؛ با این حال باز هم به نتیجه ای که تصور میکنی سزاوارش هستی، نرسی. زندگی دیوانه کننده و جنون آمیز است و اغلب با عقل جور در نمیآید.» جک لحظه ای درنگ کرد و به دخترش چشم دوخت: «کسی که نباید این جا باشد، هست و کسی که باید باشد، نیست. هیچ کاری هم از دست کسی ساخته نیست. هر چه قدر هم که تلاش کنی، باز نمیتوانی این وضع را تغییر بدهی. این مسئله هیچ ربطی به خواسته و آرزو ندارد، فقط با واقعیت سر و کار دارد که اغلب هم منطقی نیست.» تابستان آن سال دیوید بالداچی
خوشبختی خانه ای پر از طلا و جواهر نیست، بلکه چیزی خیلی بیشتر از آن است؛ همان چیزی که الان دارد و دیگر لازم نیست تغییرش بدهد! جایی که کوه بوسه میزند بر ماه گریس لین
از ماهها قبل تصمیمم این بود که یادداشت سالروز تولدم فقط گلایه از گذر ایام نباشد، بلکه درست برعکس؛ خیال داشتم در تمجید سالخوردگی قلمفرسایی کنم. برای شروع، از خودم پرسیدم اولینبار کی متوجه شدم عمری از من گذشته اسا و گمان بردم کمی پیش از آن روز بود. در چهل و دو سالگی به علت درد پشت که مانع تنفسم میشد به پزشک مراجعه کردم. به نظرش چیز مهمی نیامد: بهم گفت در سن شما اینجور دردها عادی است.
بهاش گفتم – در این صورت، چیزی که عادی نیست سن من است.
دکتر لبخند تاسفباری نثارم کرد. بهام گفت، میبینم یک پا فیلسوف هستید.
اولین تغییرها به قدری آهسته رخ میدهند که تقریبا به چشم نمیآیند، و آدم کماکان خودش را از درون همانطور که همیشه بوده میبیند، ولی سایرین از بیرون متوجه دگرگونیها میشوند.
هرگز سن را مانند آبگیر شیروانی مجسم نکردهبودم، که به آدم نشان میدهد چقدر از عمرش باقی ماندهاست خاطره دلبرکان غمگین من گابریل گارسیا مارکز
چرا باید بگذاری یک اشتباه کل زندگی ات را تغییر بدهد. پس از تو جوجو مویز
این کتاب میتواند دیدگاه انسان را به زندگی تغییر دهد. مضمون اصلی آن غنیمت شمردن دم است که در شعرهای خیام نیز به وفور از آن صحبت میشود. همچنین نقل قولهای فوق العاده ای از شاعران بزرگ انگلیسی و شخصیت اصلی کتاب جان کیتینگ مطرح میشود. با وجود اینکه حجم زیادی ندارد خواندن آن را به هر کس به شدت توصیه میکنم. فیلم اقتباسی از این کتاب با بازی رابین ویلیامز نیز بسیار خوش ساخت و تأثیرگذار است. انجمن شاعران مرده کلاینبام
عشق نوعی میلاد است. پس اگر <<پس از عشق>> همان انسانی باشیم که <<پیش از عشق>> بودیم،به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی،با معناترین کاری که میتوانی به خاطر او انجام بدهی ،تغییر کردن است!
باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی. ملت عشق الیف شافاک
مردم میگن شخصیت هر آدمی تغییر ناپذیره، ولی اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی میمونه و نه شخصیت ،و در زیر این نقاب غیرقابل تغییر موجودی هست که دیوانهوار در حال تکامله و به شکل غیر قابل کنترلی ماهیتش تغییر میکنه.
هر کسی که ادعا میکنه یکی از دوستانش در طول سالها هیچ تغییری نکرده فرق نقاب و چهرهی واقعی رو نمیفهمه. جزء از کل استیو تولتز
هدفی که برای آن پول در نظر بود، به اندازه نقشه ی اولیه ام جدی بود. آن را فقط برای ادامه ی کار دیماجّو خرج نمیکردم برای باورهای خودم هم بود، برای موضع گرفتن در مورد چیزی که بهش اعتقاد دارم، برای به وجود آوردن تغییری که تا به حال قادر به انجامش نبودم. ناگهان انگار زندگی ام برایم معنا و مفهوم پیدا کرده، نه فقط همان چند ماه گذشته، که تمام زندگی ام از همان روز تا ابتدایش. تلاقی معجزه آسایی بود، تقارن شگفت انگیز انگیزهها وآمال بود. اصل وحدت بخش را پیدا کرده بودم و این تفکر میتوانست تمام تکههای شکسته ام را گرد هم بیاورد. برای اولین بار در عمرم کامل شده بودم. هیولای دریایی پل استر
اگر میخواستم، میتوانستم همین امروز بمیرم، فقط با کمی تلاش، البته اگر میتوانستم بخواهم، اگر میتوانستم تلاش بکنم. اما بهتر آنکه به مرگ تن بدهم، بی سر و صدا، بی سراسیمگی. به حتم چیزی تغییر کرده است. دیگر بی وزن خواهم شد، نه سنگین ، نه سبک، خنثی و بی اثر خواهم بود. این مشکلی نیست. مشکل فقط درد احتضار است. مالون میمیرد ساموئل بکت
هیچ یک از جنبشهای بزرگی که با هدف تغییر دادن دنیا به وجود آمده است نمیتواند تمسخر و تحقیر را تحمل کند. تمسخر زنگاری است که به هر چه بنشیند آن را تحلیل میبرد. شوخی میلان کوندرا
چرا اندیشیدن در مورد مرگ تا این حد دشوار است؟
موری ادامه داد:«برای این که اکثر ما گویی در خواب به این طرف و آن طرف میرویم. (راه رونده در خواب) ما حقیقتا دنیا را تمام و کمال تجربه نمیکنیم، و چون بین عالم خواب و بیداری قرار داریم، اعمالی را انجام میدهیم که به صورت اتوماتیک وار فکر میکنیم باید انجام بدهیم. »
و رویارویی با مرگ همه ی این مواضع را تغییر میدهد؟
«اوه، بله. تو از همه ی مشغله هایت دور میشوی و روی ضروریات تمرکز میکنی. وقتی به این ادراک میرسی که خواهی مرد، به همه ی مسایل با دید متفاوتی نگاه میکنی.» سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
منظورم اعتراف نیست. اعتراف کردن خیانت نیست. آنچه میگویی ویا انجام میدهی مهم نیست: فقط احساسات مهم هستند. اگر وادارم سازند عشقت را انکار کنم این خیانت واقعی خواهد بود.
جولیا قدری به این موضوع فکر کرد وسرانجام گفت: «آنها نمیتوانند این کار را بکنند. این چیزی است که از دست آنها ساخته نیست. می توانند آدم را مجبور سازند هر حرفی را که دوست دارند بزند ولی نمیتوانند عقیده اورا تغییر دهند. آنها نمیتوانند به درون انسان را یابند.»
وینستون با امیدواری گفت: «نه نمیتوانند حق با توست آنها نمیتوانند به درون آدم راه پیدا کنند. اگر شخصی احساس کند که انسان ماندن علیرغم بی نتیجه بودن آن برایش ارزشمند است آنها از وی شکست میخورند.» 1984 جورج اورول
وقتی آدمها میگویند پاییر فصل محبوبشان است، من فکر میکنم بیشتر منظورشان روزهای پاییزی است؛ مه صبحگاهی که در نوری زلال و پرطراوت مشتعل میشود؛ کپه کپه برگ که باد با خود میآورد؛ بوی دلنشین نا که از گل و گیاهانی بلند میشود که آرام آرام در حال پوسیدن هستند.
اما گاهی اوقات توی یک شهر آدم اصلا متوجه تغییر فصل نمیشود. ردیف بی پایان ساختمانهای خاکستری و هوای داخل شهری ناشی از دود و دم رفت و آمد اتومبیلها عاملی میشود تا تغییر فاحشی ایجاد نشود؛ فقط داخل و بیرون وجود دارد،تر و خشک. پس از تو جوجو مویز
وقتی آدم درگیر قضیه فاجعه آمیزی میشود که میتواند زندگی اش را تغییر دهد، یک نکته این وسط مطرح میشود.
در این گونه مواقع، آدم خیال میکند حتما باید با حادثه ی فاجعه آمیزی که زندگی اش را تغییر داده، رودرو شود؛
یادآوری گذشته، شبهای بیخوابی،
موضوع دائم توی ذهنتان میپیچد و از خودتان میپرسید آیا کار درستی کرده ام؟
آن چه را که باید به خودتان بگویید، میگویید.
آیا اگر جور دیگری برخورد میکردید میتوانستید حتی یک ذره هم شده تغییری در اوضاع ایجاد کنید؟ پس از تو جوجو مویز
سالها گمان میکرد همه وجود خود را میشناسد و چیزی را از خودش پنهان نکرده است. اما تغییر حال اون نشان میداد که در جایی از وجودش راز بزرگی نهفته است، و او خود، کوچکترین تصوری از این راز بزرگ ندارد. سلاخ خانه شماره 5 کورت ونهگات
آرامش عجیبی توی جان من موج میزد. از اینکه خانه باغ اینقدر تغییر کرده بود و دوست داشتنی شده بود ، حس خوبی داشتم. با خودم فکر میکردم کاش میشد با آدمها هم هر چند وقت یکبار همین کار را کرد. بعضی اجزا را ببری عوض کنی. نو اش را بخری. یا حتی دست دومتر و تمیزش را. چه میشد اگر مغز وابسته به تریاک پرویز را با یک مغز مستقل و با اراده عوض میکردیم ؟ یا کلیههای دردمندش را به یک دست دوم خوب ؟ یا اخمهای سیروس را ببریم و دو تا ابروی باز و جدا از هم برایش بگیریم ؟ یا حتی… پرتقال خونی پروانه سراوانی
آدمها میخواهند همه چیز را تغییر بدهند، و در همان حال مایلند همه چیز همان گونه بماند. شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئیلو
انسانی که به موفقیت خو کرده، گمان میکند تا ابد مظفر و ثروتمند میماند. و همه شکست خوردگان گمان میکنند تا آخر عمر کمر راست نخواهند کرد. حال آنکه هر دو در اشتباهند. در این دنیای فانی باد به سرعت جهت عوض میکند. غم و شادی، پیروزی و شکست، هیچ کدام #ماندگار نیستند. جز صورت نامرئی پروردگار، همه چیز همیشه در حال تغییر است. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۸: برای عوض کردن زندگیمان، برای #تغییر دادن خودمان هیچ گاه دیر نیست. هر چند سال که داشته باشیم، هر گونه که زندگی کرده باشیم، هر اتفاقی که از سر گذرانده باشیم، باز #نو شدن ممکن است.
حتی اگر یک روزمان درست مثل روز قبلش باشد، باید افسوس بخوریم. باید در هر #لحظه و در هر نفسی نو شد. برای رسیدن به زندگیِ نو باید پیش از مرگ مُرد. ملت عشق الیف شافاک
همگی همانی هستیم که هستیم. مهم این است که آیا #جسارتش را داریم که خودمان را #تغییر بدهیم. اگر از بابت این عشق به اندازه کافی مطمئنیم، میتوانیم باقی این سفر را با هم ادامه بدهیم. ملت عشق الیف شافاک
#عشق حقیقی راه را بر استحالههای غیرمنتظره میگشاید. عشق نوعی #میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر #کافی دوست نداشته ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که میتوانی به خاطر او انجام بدهی، #تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی. ملت عشق الیف شافاک
شخصی که موفق شود از این مرحله فراتر برود، شهر علم را پشت سر میگذارد و به مقام نفس مطمئنه میرسد. دیگر نفس مثل سابق نیست، به کل تغییر کرده است. از این رو به آن نفس راضیه و خشنود هم میگویند. شخص دیگر مالک شعوری بس والاتر است. چشمش سیر و دلش باز شده دیگر دردِ نقدینه و شهرت و مال و مقام ندارد. با دیگران به خوبی رفتار میکند و فقط هنگام نماز روی سجاده نیست که آرامش دارد، همیشه همین طور است. در نمازی دائمی است. قلبی نمیشکند، حق بنده ای را نمیخورد، بر کسی خرده نمیگیرد و عیوب دیگران را میپوشاند. مال و ملک را به خدای مالک الملک تسلیم میکند. ملت عشق الیف شافاک
از وقتی خودش را میشناخت مخالف خشونت بود. معتقد بود علت درگیریها و جنگهای این دنیا «مسئله دین» نیست، «مسئله #زبان» است. میگفت آدمها مدام دچار سوء تفاهم میشوند و درباره یکدیگر به اشتباه قضاوت میکنند. «با ترجمههای اشتباه» زندگی میکنیم. در چنین دنیایی چه معنایی دارد که بر صحت موضوعی، هر چه باشد، اصرار بورزیم؟ حتی امکان دارد راسخترین اعتقاداتمان از سوء تفاهمی ساده سرچشمه گرفته باشند. راستش در زندگی نیازی نیست بر موضوعی پافشاری کرد، زیرا زندگی یعنی #تغییر مدام. ملت عشق الیف شافاک
مرا آدمی دیندار دانسته ای، حال آن که، نیستم. دیندار بودن و ایمان داشتن یکی نیست. تفاوت این دو مفهوم هیچ گاه مثل دوران کنونی آشکار نشده بود. در دنیای بزرگ تنگنایی وجود دارد که رفته رفته عمیقتر میشود. سیستمی ایجاد کرده ایم که، مستقل از دین و دولت و جامعه، آزادیِ «فردِ خردگرا» را پایه و اساس قرار میدهد. از سوی دیگر، انسانها نتوانسته اند از جستجوی معنویت دست بکشند. میخواهیم بدانیم آن سویِ خرد چیست. پس از این همه مدت تکیه بر خرد، کم کم داریم میپذیریم که ذهن ممکن است محدودیت هایی داشته باشد.
.
امروز، درست مثل دوران پیش از مدرنیته، توجه به معنویات در صدر قرار دارد. همه جای دنیا رفته رفته آدمهای بیشتری سعی میکنند در زندگیِ سریع و پر مشغله شان جایی برای امر معنوی باز کنند. اما «امر معنوی» نوعی سرگرمی یا به قول امروزیها «هابی» جدید نیست. چیزی نیست که بدون ایجاد تغییرات اساسی در زندگی و شخصیتمان بتوانیم درکش کنیم. ملت عشق الیف شافاک
با یک #کاملیا میتوان سرنوشت را تغییر داد. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده14: به جای مقاومت در برابر تغییراتی که خدا برایت رقم زده است، #تسلیم شو. بگذار زندگی با تو جریان یابد، نه بی تو. نگران این نباش که زندگی ات زیر و رو شود. از کجا معلوم زیرِ زندگی ات بهتر از رویش نباشد. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده12: #عشق #سفر است. مسافر این سفر، چه بخواهد چه نخواهد، از سر تا پا عوض میشود. کسی نیست که رهرو این راه شود و #تغییر نکند. ملت عشق الیف شافاک
نامه هیجدهم
بانوی ارجمند من!
دیروز، شنیدم که در تأیید سخن دوستی که از بد روزگار مینالید، ناخواسته و به همدردی میگفتی: «بله…درست است. زندگی، واقعاً، خسته کننده، کسالت آور، و یکنواخت شده است» …
اما این درست نیست عزیز من، اصلاً درست نیست.
مستقل از انسان و آنچه که انسان میکند، در جستجوی چیزی در ذات زندگی نباید بود.
از مزاح مکرر «زندگی موریانهها و زنبوران عسل» بگذر! آنها شاید موجودات بسیار مهمی هستند که مسائل بسیار مهمی را اثبات میکنند؛ اما کمترین نقشی در ساختمان معنوی حیات ندارند.
به جستجوی بیهوده ی چیزی نباش ، که اگر تو نباشی و دیگران نیز نباشند، آن چیز، همچنان باشد، و خوب و دلخواه و سرشار از نشاط نا مکرر باشد.
نه…تنها به اعتبار موجود زنده و پویای توست که چیزی بد است یا چیزی خوب؛ چیزی کهنه است و چیزی نو، چیزی زیباست و چیزی نازیبا؛ و تنها بر اساس اراده، عمل، و اندیشه ی تو آنچه بد است به خوب تبدیل خواهد شد، آنچه نازیباست به زیبا، و آنچه مکرر است به نامکرر…
هرگز گمان مبر که زندگی، بدون انسان، یا بدون موجودی زنده که قدرت تفکر و انتخاب داشته باشد، باز هم زندگی ست.
عزیزمن!
هرگز از زندگی، آنگونه که انگار گلدانی ست بالای تاقچه یا درختی در باغچه، جدا از تو و نیروی تغییر دهنده ی تو، گله مکن!
هرگز از زندگی آنگونه سخن مگو که گویی بدون حضور تو، بدون کار تو، بدون نگاه انسانی تو، بدون توان درگیری و مقاومت تو، بدون مبارزه ی تو، پافشاری تو، سرسختی تو، محبت تو، ایمان تو، نفرت تو، خشم تو، فریاد تو، و انفجار تو، باز هم زندگی ست و میتواند زندگی باشد.
زندگی، مرده ریگ انسان نیست تا پس از انسان یا در غیابش، موجودیتی عینی و مادی داشته باشد. زندگی، کارمایه ی انسان است، و محصول انسان، و دسترنج انسان، و رویای انسان، و مجموعه ی آرزوها و آرمانهای انسان - که بدون انسان هیچ است و کم از هیچ.
زندگی حتی ممکن است خواب طولانی و رنگین یک انسان باشد - بسیار دور از واقعیت بیداری؛ اما به هر حال چیزی ست متعلق به انسان، برخاسته از انسان، و سرچشمه گرفته از قدرتهای مثبت و منفی انسان.
به یادم میآید که در جایی خوانده ام یا نوشته ام: «خدای من، زمین بی انسان را دوست نمیدارد و هرگز نیز دوست نداشته است». ساختن زمین آنگونه که انسان، روی آن، نفسی به آسودگی و سلامت بکشد، و بتواند جزء و کل آن را عاشقانه اما نه طمع ورزانه بخواهد و نگه دارد، تنها رسالت انسان است؛ و رسالت تو و من، اگر از داشتن عنوان پرمسؤولیت و خطیر «انسان» هراسی به دل هایمان نمیافتد…
بانوی من!
ما نکاشته هایمان را هرگز درو نمیکنیم.
پس به آن دوست بگو: خستگی کاشته ای که خستگی برداشته ای. اینک به مدد نیرویی که در توست و چه بخواهی و چه نخواهی زمانی از دست خواهد رفت، چیزی نو و پرنشاط بساز…
چیزی که اگر تو را به کار نیاید، دست کم، بچه هایت را به کار خواهد آمد… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه دوازدهم
بانوی بزرگوار من!
چرا قضاوتهای دیگران در باب رفتار، کردار، و گفتار ما، تو را تا این حد مضطرب و افسرده میکند؟
چرا دائماً نگرانی که مبادا از ما عملی سر بزند که داوری منفی دیگران را از پی بیاورد؟
راستی این «دیگران» که گهگاه این قدر تو را آسیمه سر و دلگیر میکنند ، چه کسانی هستند؟
آیا ایشان را به درستی میشناسی و به دادخواهی و سلامت روح ایشان ، ایمان داری؟
تو، عیب این است، که از دشنام کسانی میترسی که نان از قِبَل تهدید و باج خواهی و هرزه دهانی خویش میخورند - و سیه روزگارانند، به ناگزیر…
عجیب است که تو دلت میخواهد نه فقط روشنفکران و مردم عادی، بل شبه روشنفکران و شبه آدمها نیز ما و زندگی ما را تحسین کنند و بر آن هیچ زخم و ضربه ای نزنند…
تو دلت میخواهد که حتی مخالفان راه و نگاه و اندیشه و آرمان ما نیز ما را خالصانه بستایند و دوست بدارند…
این ممکن نیست، نیست، نیست عزیز من؛ این - ممکن - نیست. در شرایطی که امکان وصول به قضاوتی عادلانه برای همه کس وجود ندارد ، این مطلقاً مهم نیست که دیگران ما را چگونه قضاوت میکنند؛ بلکه مهم این است که ما ، در خلوتی سرشار از صداقت، و در نهایت قلب مان، خویشتن را چگونه داوری میکنیم…
عزیز من!
بیا به جای آنکه یک خبر کوتاه در یک روزنامه ی امروز هست و فردا نیست، این گونه بر آشفته ات کند، بیمناک و بر آشفته از آن باش که ما، نزد خویشتن خویش، از عملی، حرفی، و حرکتی، مختصری خجل باشیم. این را پیش از ما بسیار گفته اند ، باور کن:
هر کس که کاری میکند، هر قدر هم کوچک، در معرض خشم کسانی ست که کاری نمیکنند.
هر کس که چیزی را میسازد - حتی لانه ی فرو ریخته ی یک جفت قمری را - منفور همه ی کسانی ست که اهل ساختن نیستند.
و هر کس که چیزی را تغییر میدهد - فقط به قدر جابه جا کردن یک گلدان، که گیاه درون آن، ممکن است در سایه بپوسد و بمیرد - باید در انتظار سنگباران همه ی کسانی باشد که عاشق توقف اند و ایستایی و سکون. …و بیش از اینها، انسان، حتی اگر حضور داشته باشد، و بر این حضور ، مصرّ باشد، ناگزیر، تیر تنگ نظریهای کسانی که عدم حضور خود را احساس میکنند، و تربیت، ایشان را اسیر رذالت ساخته، به او میخورد…
از قدیم گفته اند ، و خوب هم، که: عظیمترین دروازههای اَبر شهرهای جهان را میتوان بست ؛ اما دهان حقیر آن موجودی را که نتوانسته نیروهایش را در راستای تولید مفید یا در خدمت به ملت، میهن، فرهنگ، جامعه، و آرمان به کار گیرد، حتی برای لحظه ای نمیتوان بست.
آیا میدانی با ساز همگان رقصیدن، و آنگونه پای کوبیدن و گل افشاندن که همگان را خوش آید و تحسین همگان را بر انگیزد، از ما چه خواهد ساخت؟ عمیقاً یک دلقک؛ یک دلقک درباری دردمند دل آزرده، که بر دار رفتار خویشتن آونگ است - تا آخرین لحظههای حیات.
عزیز من!
یادت باشد، اضطراب تو، همه ی چیزی ست که تنگ نظران ، آرزومند آنند. آنها چیزی جز این نمیخواهند که ظل کینه و نفرت شان بر دیوار کوتاه کلبه ی روشن ما بیفتد و رنگ همه چیز را مختصری کدر کند.
رهایشان کن عزیز من، به خدا بسپارشان، و به طبیعت…
تو خوب میدانی که اضطراب و دل نگرانی ات چگونه لرزشی به زانوان من میاندازد، و چگونه مرا از درافتادن با هر آنچه که من و تو ، هر دو نادرستش میدانیم ، باز میدارد.
بانوی من!
دمی به یاد آن دلاوران خط شکنی باش که در برابر خود، رو در روی خود، فقط چند قدم جلوتر ، بدکینهترین دشمنان را دارند. آیا آنها حق است که از قضاوت دشمنان خود بترسند؟
بگو: «ما تا زمانی که میکوشیم خود را خالصانه و عادلانه قضاوت کنیم، از قضاوت دیگران نخواهیم ترسید و نخواهیم رنجید» … 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
مارک اورل میگوید: «درد جز توهم شدید درباره درد و تجسم آن توهم چیز دیگری نیست» اگر کسی اراده خود را طوری تقویت کند که بتواند این توهم و تجسم را تغییر دهد و یا از خود دور سازد و شکوه و ناله نکند، قطعاً درد بکلی از بین میرود.
از داستان اتاق شماره 6 اتاق شماره 6 آنتوان چخوف
آری فراموش کن ای دل نگران و محنت زده و هزار بار آزرده! فراموش کن که انسانها هم هستند، و به آن جایی برگرد که از دامنش رفتی، به آغوش طبیعت، طبیعت دلنشین، آرام و بیتناوب و تغییر. گوشهنشین یونان یا هیپریون فریدریش هلدرلین
نامه چهارم
همقدم همیشگی من!
مطمئن باش هرگز پیش نخواهد آمد که تو را دانسته بیازارم یا به خشم بیاورم.
هرگز پیش نخواهد آمد.
آنچه در چند روز گذشته تو را رنجیده خاطر و دل آزرده کرده است
مرا، بسیار بیش از تو به افسردگی کشانده است.
و مطمئن باش چنان میروم که بدانم - به دقت - که چه چیزها این زمان تو را زخم میزند
تا از این پس، حتی نا دانسته نیز تو را نیازارم.
ما باید درست بشویم.
ما باید تغییر کنیم… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
من دارم تغییر میکنم؟ شخصیت آدم قابل تغییر است؟ یک موجود جاودان را تصور کنید. از فکرکردن به این که ممکن است طی قرنها همان گندهای همیشگی را بزند حال آدم به هم میخورد. مثلا تصور یک موجود ابدی که در جشن تولد 700552 سالگی اش با این که به او قبلا هشدار داده اند بشقاب داغ است باز هم به آن دست میزند– مطمئناً ما ظرفیت زیادی برای تغییر داریم ولی هشتاد سال فرصت زیادی نیست. باید زود همه چیز را یاد گرفت. باید ابدیت را در چند دهه جا کرد جزء از کل استیو تولتز
تمایل ما به تغییر آینده ما را وادار میکند تا این حقیقت بنیادی را فراموش کنیم که زندگی چیزی جز لحظه #حال نیست. لحظه ای که برای همیشه #ناپدید میشود درمان شوپنهاور اروین یالوم
فکر میکنید گذشته برای این قابل تغییر نیست که دیگر گذشته و تمام شده؟ وای، نه. لباس گذشته از تافته ای هزار رنگ درست شده و هر بار که به طرفش برمیگردیم، آن را به رنگ دیگری میبینیم. زندگی جای دیگری است میلان کوندرا
آدم دیگری شدن شاید سخت باشد، اما تغییر دادن اسم بازی کودکانه ای است
در زندگی هر کاری بکنیم باید #جوابش را پس بدهیم. که حتی در کوچکترین پیش آمدها چیزی به عنوان تصادف وجود ندارد کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
گاهی #سرنوشت مثل #توفان شن کوچکی است که همه چیز را #تغییر_جهت میدهد. تو تغییر جهت میدهی، اما توفان شن تعقیبت میکند. دوباره بر میگردی اما توفان خودش را با تو مطابقت میدهد. بارها و بارها این حرکت را تکرار میکنی، مثل رقصی شوم با مرگ، درست قبل از سپیده دم. چرا؟ چون این توفان چیزی نیست که از دور دست بیاید، چیزی که هیچ ارتباطی با تو نداشته باشد. این توفان #تویی. چیزی درون توست. پس تنها کاری که از تو بر میآید #تسلیم به آن است، بستن چشم هایت و گرفتن گوش هایت، تا شنها درون آنها نرود، و راه رفتن در میان آن، قدم به قدم. آنجا نه خورشید است، نه ماه، نه جهت، نه حس زمان. فقط شن سفید نرم چون استخوانهای آسیا شده ی چرخ زنان برخاسته از آسمان. این آن نوع توفان شنی است که تو به تجسمش نیاز داری کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
«مردم من رو درک نمیکنن جسپر، اشکالی هم نداره، ولی بعضی وقتا اعصاب خرد کنه چون فکر میکنن من رو میفهمن. ولی تمام چیزی که میبینن صورت ظاهریه که من توی جمع ازش استفاده میکنم و واقعیت اینه که من نقاب مارتین دین رو طی تمام این سالها خیلی کم تغییر داده ام. یه دستکاری اینجا، یه دستکاری اونجا، اون هم فقط برای همراهی با زمونه، ولی درواقع با روز اولش مو نمیزنه. مردم میگن شخصیت هر آدمی تغییرناپذیره ولی اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی میمونه و نه شخصیت، و در زیر این نقاب غیرقابل تغییر موجودی هست که دیوانه وار درحال تکامله و به شکل غیرقابل کنترلی ماهیتش تغییر میکنه. ببین چی بهت میگم، راسخترین آدمی که میشناسی به احتمال قوی با تو کاملا بیگانه است و همین طور ازش بال و شاخه و چشم سوم رشد میکنه. ممکنه ده سال توی اتاق اداره بشینی و تمام این جوانه زدنها بغل گوشت اتفاق بیفته و روحت هم خبردار نشه. هرکسی که ادعا میکنه یکی از دوستانش در طول سالها هیچ تغییری نکرده فرق نقاب و چهره واقعی رو نمیفهمه.» جزء از کل استیو تولتز
به نظر میآید که هیچ کس متوجه این حقیقت نیست که اگر هستی پوچ است، دیگر در عرصه آن به نحو درخشانی کسب موفقیت کردن از شکست خوردن در آن ارزش بیشتری ندارد. فقط این طور راحتتر است. ولی نباید فراموش کرد که روشن بینی موفقیت را ناگوار میکند حال آنکه در پیش پا افتادگی و حقارت همیشه این احتمال وجود دارد که وضعیت تغییر کند. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
چندین سال بعد بود که به آن چه روی داده بود پی بردی؛ گرفتار ترس شده بودی اما خودت نمیدانستی. اینکه میخواستی از ریشههایت جدا شوی، تو را به اضطرابی شدید و سرکوب شده دچار کرده بود؛ شکی نیست که فکر پایان دادن به نامزدیت بیش از حد تصور آشفتهت میکرد. میخواستی به تنهایی به پاریس بروی، اما بخشی از وجودت از چنین تغییر شدیدی وحشت داشت، این بود که معدهت به درد آمده، امانت را بریده بود. ماجرایی که در زندگیت مدام روی میدهد؛ هرگاه سر دوراهی قرار میگیری، جسمت واکنش نشان میدهد، زیرا جسمت همیشه چیزی را میداند که ذهنت از آن بیخبر است، بنابراین هرطور که بتواند تو را از پا درمیآورد، با ابتلا به بیماری عفونی، ورم معده یا حملات وحشت. فشار اصلی جنگهای درونی همیشه نصیب جسم میشود و ضربههایی که ذهن توان رویارویی با آنها را ندارد، بر جسم فرود میآید. خاطرات زمستان پل استر
تغییرات تنها زمانی رخ میدهند که کاملا بر خلاف کارهای میشگی مان عمل میکنیم. ساحره پورتوبلو پائولو کوئیلو
شهریار کوچولو گفت: اخترک من چیز چندان جالبی ندارد. آخر خ یلی کوچک است. سه تا آتشفشان دارم که دوتاش فعال است یکیش خاموش. اما، خب دیگر، آدم کف دستش را که بو نکرده.
جغرافیدان هم گفت: -آدم چه میداند چه پیش میآید.
-یک گل هم دارم.
-نه، نه، ما دیگر گلها را یادداشت نمیکنیم.
-چرا؟ گل که زیباتر است.
-برای این که گلها فانیاند.
-فانی یعنی چی؟
جغرافیدان گفت: -کتابهای جغرافیا از کتابهای دیگر گرانبهاترست و هیچ وقت هم از اعتبار نمیافتد. بسیار به ندرت ممکن است یک کوه جا عوض کند. بسیار به ندرت ممکن است آب یک اقیانوس خالی شود. ما فقط چیزهای پایدار را مینویسیم.
شهریار کوچولو تو حرف او دوید و گفت: -اما آتشفشانهای خاموش میتوانند از نو بیدار بشوند. فانی را نگفتید یعنی چه؟
جغرافیدان گفت: -آتشفشان چه روشن باشد چه خاموش برای ما فرقی نمیکند. آنچه به حساب میآید خود کوه است که تغییر پیدا نمیکند.
شهریار کوچولو که تو تمام عمرش وقتی چیزی از کسی میپرسید دیگر دست بردار نبود دوباره سوال کرد: -فانی یعنی چه؟
-یعنی چیزی که در آینده تهدید به نابودی شود.
-گل من هم در آینده نابود میشود؟
-البته که میشود.
شهریار کوچولو در دل گفت: «گل من فانی است و جلو دنیا برای دفاع از خودش جز چهارتا خار هیچی ندارد، و آن وقت مرا بگو که او را توی اخترکم تک و تنها رها کردهام…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل پانزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو گفت: اخترک من چیز چندان جالبی ندارد. آخر خ یلی کوچک است. سه تا آتشفشان دارم که دوتاش فعال است یکیش خاموش. اما، خب دیگر، آدم کف دستش را که بو نکرده.
جغرافیدان هم گفت: -آدم چه میداند چه پیش میآید.
-یک گل هم دارم.
-نه، نه، ما دیگر گلها را یادداشت نمیکنیم.
-چرا؟ گل که زیباتر است.
-برای این که گلها فانیاند.
-فانی یعنی چی؟
جغرافیدان گفت: -کتابهای جغرافیا از کتابهای دیگر گرانبهاترست و هیچ وقت هم از اعتبار نمیافتد. بسیار به ندرت ممکن است یک کوه جا عوض کند. بسیار به ندرت ممکن است آب یک اقیانوس خالی شود. ما فقط چیزهای پایدار را مینویسیم.
شهریار کوچولو تو حرف او دوید و گفت: -اما آتشفشانهای خاموش میتوانند از نو بیدار بشوند. فانی را نگفتید یعنی چه؟
جغرافیدان گفت: -آتشفشان چه روشن باشد چه خاموش برای ما فرقی نمیکند. آنچه به حساب میآید خود کوه است که تغییر پیدا نمیکند.
شهریار کوچولو که تو تمام عمرش وقتی چیزی از کسی میپرسید دیگر دست بردار نبود دوباره سوال کرد: -فانی یعنی چه؟
-یعنی چیزی که در آینده تهدید به نابودی شود.
-گل من هم در آینده نابود میشود؟
-البته که میشود.
شهریار کوچولو در دل گفت: «گل من فانی است و جلو دنیا برای دفاع از خودش جز چهارتا خار هیچی ندارد، و آن وقت مرا بگو که او را توی اخترکم تک و تنها رها کردهام…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل پانزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
هیچ کدام از اینها برای کیمیاگر جالب نبود. تاکنون مردم زیادی را دیده بود که میآمدند و میرفتند، اما واحه و صحرا همان گونه باقی میماند. پادشاهان و گدایانی را دیده بود که روی آن شنها که مدام به دست باد تغییر شکل میدادند، قدم میگذاشتند، اما باز همان شن هایی میماندند که از دوران کودکی میشناخت.
با این وجود، نمیتوانست با اندک شور زندگی ای مبارزه کند که هر مسافر، پس از تحمل آن زمین زرد و اسمان ابی ، با ظاهر شدن سبزی آن نخلها در برابر دیدگانش احساس ،ی کرد. اندیشید: شاید خداوند صحرا را خلق کرد تا انسان بتواند با دیدن نخل تبسم کند…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 101 کیمیاگر پائولو کوئیلو
[پیرمرد گفت:] به زندگی ام عادت کرده ام. پیش از آمدن تو، فکر میکردم زمان درازی را این جا تلف کرده ام، در حالی که همه ی دوست هایم تغییر کردند، یا ورشکست شدند یا پیشرفت کردند. این موضوع اندوه شگرفی به من میداد. اکنون میدانم که به راستی این طور نبوده: این مغازه همان حجمی را دارد که همیشه میخواستم داشته باشد. نمیخواهم تغییر کنم، چون نمیدانم چگونه باید تغییر کنم. دیگر به خودم بسیار عادت کرده ام…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 72 کیمیاگر پائولو کوئیلو
در آن حوالی افراد بسیاری را میشناخت وبرای همین بود که سفر را دوست داشت. آدم همواره دوستان تازه ای مییافت و با این وجود مجبور نبود هر روز کنارشان بماند. اگر آدم همواره همان آدمهای ثابت را ببیند -و در مدرسه الهیات چنین بود- احساس میکند بخشی از زندگی اش را تشکیل میدهند. و از آن جا که بخشب از زندگی ما میشوند، هوس میکنند زندگی مان را هم تغییر بدهند.
اگر آدم انطور که آنها انتظار دارند عمل نکند ، به باد انتقادش میگیرند. چون هرکس فکر میکند دقیقا میداند ما باید چطور زندگی کنیم…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 33 کیمیاگر پائولو کوئیلو
ولی یک چیز چگونه میتواند ناگهان به چیزی دیگر مبدل شود؟ این را میتوان مسئله تغییر نامید.
گروهی فیلسوف از حدود 500 پیش از میلاد ، در ،مستعمره یونانی الئا درجنوب ایتالیا پیدا شدند. مسئله تغییر مورد توجه این الئائیها بود. دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
فلاسفه ی اولیه همه عقیده داشتند که اصل کلیه ی تغییرها باید نوعی جوهر خاص اولیه باشد… دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
مثل خیلی از زنانی که در زندگی مشکلی برایشان به وجود میآید برای مهسا هم مشکلی پیش آمد و موجب جدایی از همسرش گردید. اما او طی دوران جدایی با استقامت و بردباری در برابر گرفتاری و مشکلات حاصل از آن و عدم توجه به حمایت و ترحم دیگران به زندگی خود ادامه داد. ولی گاهی گذشته ی شیرین خود را به خاطر میآورد و حسرت میخورد و کم کم داشت امید خود را به رفع مشکلش از دست میداد تا این که با نازنین آشنا شد و این آشنایی باعث گردید نازنین از سرگذشت او با خبر شود و به مرور زمان به تقویت روحیه او بپردازد. مهسا روزنه ی امیدی در دلش روشن شد و به زندگی امیدوار گردید و از طرفی هم خداوند به او کمک کرد و سرنوشت پر غم و غصه ی او را تغییر داد و…
از زبان مهسا:
گفتی از عشق بگو، عشق، بر خلاف کلمههای دیگه، یه کلمه ی زیبا و مقدسیه و کاربردهای مختلفی داره. عشق، یعنی دوست داشتن. آن هم دوست داشتن خالصانه و از ته قلب. اولین عشق انسان، یعنی زیباترین آن، عشق به خدای یکتاست که در قلب همه ی ما انسانها وجود داره و هیچ چیزی نمیتونه جای اون رو بگیره و بعد عشق به چیزهای دیگه ای که به صورت و دلائل دیگری برای انسان با ارزش و گرانبهاست و از صمیم قلب اونها رو هم دوست داره و به اونها میباله و عشق میورزه. مثل عشق به زندگی، عشق به کار، عشق به خانواده، عشق به پدر، عشق به مادر، عشق به همسر. همه ی اینها دوست داشتنه و همینطور هم عشق به فرزند، ولی وقتی فرزندی وجود نداشته باشه این عشق میتونه هم برای مرد و هم برای زن نگران کننده باشه…
از زبان نازنین:
مهسا دوره سختی را گذرانده بود و به همین سادگی قادر به فراموش کردن آن نبود و نمیتوانست آن خاطرات را از ذهن خود پاک کند و ندیده بگیرد. زیرا همه ی امید و آرزوهای خود را برباد رفته میدید و انتظار نداشت که زندگی با او این چنین بازی کند و سعادت و خوشبختی اش را یکباره از او بگیرد. حال او را درک میکردم. تنها نیازی که داشت آرامش فکری بود. میبایست کاری میکردم و او را از این افکار بیرون میآوردم. غم سراسر وجودم را فرا گرفته بود و به حال او غصه خوردم. سرگذشت مهسا واقعاً ناراحت کننده و غم انگیز بود. او راست میگفت با این فکر پریشانی که حاصل از جدایی بود امکان آرامش و تمرکز فکر برایش وجود نداشت و هر کسی به جای او بود از پا در میآمد. چون ما زنها احساسی که نسبت به مسئله جدایی داریم به این خاطر است که بسیار شکننده ایم و در معرض انواع و اقسام قضاوتها قرار میگیریم و امنیت لازم را نخواهیم داشت ولی مردها چنین احساسی ندارند و بی خیال و راحت از کنار آن میگذرند و خم هم به ابروی خود نمیآورند و چه بسا دنبال یکی دیگر هم بروند. گفتی از عشق بگو حبیبالله نبیاللهی قهفرخی
وسط این جماعت عقب افتادهٔ تشنهٔ ستاره به دِیو برخوردم! کت به تن داشت ولی کروات نزده بود و موهایش را صاف و مرتب شانه کرده بود عقب. حسابی خودش را پاک کرده بود. داشت زندگی جدیدی را شروع میکرد. ظاهراً معنویت را یافته بود که البته این کشف او را کمتر خشن و بیشتر غیرقابل تحمل کرده بود. نمیتوانستم از دستش خلاص شوم، کمر به نجاتم بسته بود. «تو کتاب دوست داری مارتین. همیشه دوست داشتی. ولی این یکی رو خوندهی؟ این خوبه، این کتاب خوبیه.»
یک جلد انجیل گرفت جلوی صورتم.
گفت برادرت رو امروز صبح دیدم، برای همین برگشتم. من بودم که وسوسهش کردم و حالا هم وظیفه منه که نجاتش بدم. گفتوگو با او روی اعصابم بود و برای همین بحث را عوض کردم و سراغ برونو را گرفتم. دیو با ناراحتی گفت «خبرهای بد متأسفانه. وسط یه چاقوکشی تیر خورد و مُرد. خانوادهت چطورن مارتین؟ حقیقتش دیدنتری نصف مأموریتم بود. اومدهم پدر مادرت رو ببینم و ازشون بخوام منو عفو کنن.»
به شدت از انجام چنین کاری بر حذرش داشتم، ولی گوشش بدهکار نبود. گفت این خواست خدا بوده و جواب متقاعدکنندهای برای مخالفت با گفتهاش به ذهنم نرسید. نمیدانم چرا فکر میکرد میتواند خواست خدا را بفهمد.
آخرش هم دیو نیامد خانهٔ ما. اتفاقی بیرون پستخانه با پدرم روبهرو شد و قبل از اینکه فرصت کند انجیل را از جیبش درآورد دستان پدرم دورِ گردنش حلقه شد. دیو مقاومت نکرد. فکر کرد خواست پروردگار بوده که روی پلههای پستخانه خفه شود و وقتی پدرم پرتش کرد روی زمین و لگد زد توی صورتش، فکر کرد احتمالاً نظرش را تغییر داده. جزء از کل استیو تولتز
چهل سالگی را که پشت سرگذاشتی هر تغییری نمادیست انزجار آمیز از گذشت عمر.
/ داستان: الف الف (مجموعه 17 داستان کوتاه) خورخه لوییس بورخس
ناتانائیل، نمیتوانم این میل شدید نوجویی را برایت بیان کنم. پنداری هرگز با چیزی تماس نمییافتم و تازگی آن را از بین نمیبردم. امّا احساس ناگهانی من در وهلهٔ نخست به قدری شدید بود که از آن پس هیچ تکراری چیزی بدان نمیافزود؛ به طوری که اگر اغلب اتّفاق میافتاد که به شهر و جاهایی که پیشتر در آنها بودم برگردم، برای این بود که در آنجا تغییر روز یا فصلی را احساس کنم که در مرزهای آشنا ملموستر است؛ یا اگر زمانی که در الجزیره زندگی میکردم، همیشه پایان روز را در همان قهوه خانهٔ کوچک مغربی میگذراندم، برای این بود که شاهد دگرگونی نامحسوس هر موجودی، از شبی به شب دیگر باشم و به تغییری بنگرم که زمان، البته به کندی، در همان فضای کوچک نیز پدید میآورد. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
تک درختی در دشت، در پاییز، در میان رگبار؛ برگهای سرخ فامش فرو میریخت. میاندیشیدم که آب دیرزمانی ریشه هایش را که در زمینی عمیقاً نمناک فرو رفته بود، سیراب میکند.
در آن سن، پاهای برهنه ام مشتاق تماس با زمین خیس بود، مشتاق صدای برخورد امواج کوچک برکه و خنکی یا گرمی خاک گِلناک. میدانم برای چه آب و بخصوص چیزهای نمناک را آن همه دوست میداشتم: چون آب بیش از هوا احساسی در دم تغییر یابنده از دمای گوناگون خود در ما پدید میآورد. بادهای نمناک پاییز را دوست داشتم… ای سرزمین باران خیز نرماندی مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
چقدر خوب میشد اگر آدم میتوانست گذشته اش را به شکل دیگری رقم بزند، اینجا و آنجا بعضی چیزها را تغییر بدهد، برای مثال دست از بعضی حماقت هایش بردارد. اما اگر اینکار امکان پذیر بود، گذشته همیشه در حال دگرگونی بود و هرگز آرام و قرار نمیگرفت و هرگز به روز هایی از جنس مرمر مبدل نمیشد. 1 زن بدبخت ریچارد براتیگان
هریک از ما در خانه کتابخانهی آراستهای داشتیم که از کتابهای رهایی بافته شکل گرفته و هریک از ما این کتابها را به امید خوش تغییر در زندگی خواندهایم.
/ از ترجمهی احسان لامع تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
ما یک روز تصمیمی میگیریم (حتی نمیدانیم چگونه این تصمیم را گرفته ایم) و این تصمیم به خودی خود پا برجا میماند و هر سال که میگذرد، تغییر دادن آن باز هم مشکلتر میشود. بار هستی میلان کوندرا
همه میدانیم که بدون تغییر امکان نداشت نوع بشر به وجود بیاید و همچنان میمون مانده بودیم.
*هلیم جان سخت/ وانگ منگ اینجا همه آدمها این جوریاند لوری مور
جداماندگی من در میان این آدمهایی که هیچگونه رابطه ای با آنها نداشتم، دریای چرب و کندرو، و تیرگی بی تغییر ساحل، در میانهٔ تلاش توهمی محزون و بی مفهوم، انگار مرا از حقیقت اشیاء دور میکرد. دل تاریکی جوزف کنراد
مکان نیویورک است و زمان حال، و هیچ یک هرگز تغییر نخواهد کرد. ارواح پل استر
خوشحالم که همان طور مانده ای. اگر جا به جا شده بودی، رنگ عوض کرده بودی، کنار راه دیگری را گرفته بودی، دیگر هیچ چیز ثابتی نداشتم تا مسیر خودم را مشخص کنم. من بهت احتیاج دارم: من تغییر میکنم، ولی قرار است تو ثابت بمانی و من تغییراتم را در رابطه با تو اندازه بگیرم. تهوع ژان پل سارتر
خیلی طول میکشد تا آدم تغییرات پیرامونش را درک کند. آخرین انار دنیا بختیار علی
اسکارلت از روی ناشکیبایی فریاد زد: «اوه پاپا، اگه باهاش ازدواج کنم همه این چیزا رو تغییر میدم.»
جرالد با عصبانیت گفت: « اوه تغییر میدی، میتونی؟ پس تو چیزی از زندگی یک مرد نمیدونی، اشلی رو رها کن. هیچ زنی تا حالا نتونسته کوچیکترین تغییری در شوهرش به وجود بیاره، اینو فراموش نکن… بر باد رفته 1 (2 جلدی) مارگارت میچل
ما افرادی نگران در رفتار کردن، انجام دادن، تصمیم گرفتن و آینده نگری هستیم. همیشه سعی در طرح ریزی چیزی، خاتمهٔ چیز دیگری و کشف چیز سومی هستیم. هیچ اشکال و اشتباهی در این امر وجود ندارد. به هر حال، دنیا را به همین شکل ساخته و تغییر شکل داده ایم. اما بخشی از تجربیات زندگی را عمل ستایش تشکیل میدهد. هر از چند گاهی از حرکت باز ایستادن، از خود خارج شدن، در مقابل جهان سکوت اختیار کردن، با جسم و روح زانو زدن، بدون درخواست چیزی، بدون تفکر و حتی بدون تشکر به خاطر هیچ چیز و فقط با عشق آرامی که ما را در بر گرفته است زندگی کردن. در این لحظات، مقداری اشکهای غیر منتظره - که نه از خوشحالی هستند و نه از اندوه - میتوانند سرازیر شوند. تعجب نکنید. این خود یک هدیه است. این اشکها در حال شستشوی روح شما هستند.
/ از ترجمه دکتر بهرام جعفری مکتوب پائولو کوئیلو
ممکن است هفتههای متمادی را بیهیچ تغییری در همین وضع بگذرانیم. مردم دوروبر ما به ترشرویی و کجخلقی ما عادت میکنند، رفتارمان دیگر به نظرشان عجیب و غریب نمیآید. ولی بعد، یک روز، شر مثل یک نهال جوان قد علم میکند و تنومند میشود و آن وقت دیگر با هیچکس حرفی نمیزنیم. باز هم همه نسبت به ما کنجکاو میشوند، انگار که عاشقی هستیم که از عشق سر به بیابان گذاشته. روز به روز نزارتر از قبل میشویم و ریشمان که یک روز پرشت بود، هر روز تنکتر میشود. از نفرتی که میخوردمان رفته رفته کمر خم میکنیم. دیگر نمیتوانیم به چشم آدم دیگری نگاه کنیم. وجدان ما در درونمان میسوزد؛ ولی چی بهتر، بگذار بسوزد! چشمهای ما میسوزد؛ وقتی خوب به دوربرمان نگاه میکنیم، لبریز زهر میشود. دشمن از اضطراب ما آگاه است، اما به خود اعتماد دارد: غریزه دروغ نمیگوید. مصیبت شادیآور و اغواگر میشود، و ما از کشاندنش به میدان درندشت پر از خرده شیشهای که روح ما شده است، دلپذیرترین لذتها را میبریم. وقتی مثل گوزن زرد از جا جست میزنیم، وقتی از رویاها آغاز میکنیم، شر به سرتاپای ما نقب زده است. دیگر نه هیچ راه حلی باقی میماند، نه راه گریزی، یا سازشی. سقوطمان آغاز میشود، فرو میلغزیم. دیگر در این زندگی سر بلند نمیکنیم، مگر برای نگاه آخرین، نگاه به کله پا شدن خودمان به قعر جهنم. خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
هیچ وقت، همه چیز درست نمیشود؛ چون توقعاتِ ما بیشتر میشود، و تغییر میکند. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
چون زمان مثل فضا نیست. و وقتی که آدم چیزی را در جایی جا میگذارد در ذهن آدم نقشهای هست که به او میگوید آن چیز را کجا جا گذاشته. اما اگر نقشهای هم نباشد آن چیز همانجایی که جا مانده، باقی میماند چون نقشه، در حقیقت نماینده چیزهایی است که واقعا وجود دارند تا آدم راحتتر بتواند آن چیزها را پیدا کند. و جدول زمانی هم نقشه زمان است و تنها فرق آن با نقشه در این است که اگر آدم جدول زمانی نداشته باشد زمان مثل اشیاء سر جای خود نمیماند. چون زمان فقط ارتباط میان چگونگی تغییر و تحول چیزهای مختلف است. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
چون زمان مثل فضا نیست. و وقتی که آدم چیزی را در جایی جا میگذارد در ذهن آدم نقشهای هست که به او میگوید آن چیز را کجا جا گذاشته. اما اگر نقشهای هم نباشد آن چیز همانجایی که جا مانده، باقی میماند چون نقشه، در حقیقت نماینده چیزهایی است که واقعا وجود دارند تا آدم راحتتر بتواند آن چیزها را پیدا کند. و جدول زمانی هم نقشه زمان است و تنها فرق آن با نقشه در این است که اگر آدم جدول زمانی نداشته باشد زمان مثل اشیاء سر جای خود نمیماند. چون زمان فقط ارتباط میان چگونگی تغییر و تحول چیزهای مختلف است. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
چون زمان مثل فضا نیست. و وقتی که آدم چیزی را در جایی جا میگذارد در ذهن آدم نقشهای هست که به او میگوید آن چیز را کجا جا گذاشته. اما اگر نقشهای هم نباشد آن چیز همانجایی که جا مانده، باقی میماند چون نقشه، در حقیقت نماینده چیزهایی است که واقعا وجود دارند تا آدم راحتتر بتواند آن چیزها را پیدا کند. و جدول زمانی هم نقشه زمان است و تنها فرق آن با نقشه در این است که اگر آدم جدول زمانی نداشته باشد زمان مثل اشیاء سر جای خود نمیماند. چون زمان فقط ارتباط میان چگونگی تغییر و تحول چیزهای مختلف است. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
داشتم میگفتم هر گندی که توی این عالم هست زیر سر آدمهاست. هنوز هم به این حرف اعتقاد دارم اما این موضوع چیزی را دربارهی عوضی بودن این دنیا تغییر نمیدهد. در واقع یکی از دلایل عوضی بودن این دنیا این است که آدمهاش هر غلطی -واقعا و به معنای حقیقی کلمه «هر غلطی» - که خواستهاند کردهاند. شرط میبندم اگر غلطی هست که نکرده باشند به خاطر دلسوزی و شرافت و اینجور چیزها نبوده. لابد نتوانستهاند بکنند. این چیزی نیست که من تازه کشفش کرده باشم. هزاران سال است که هر کس ذرهای شعور داشته باشد این را فهمیده. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
پاریس را هرگز پایانی نیست و خاطرهی هر کسی که در آن زیسته باشد با خاطرهی دیگری فرق دارد. ما همیشه آنجا باز میگشتیم، بیتوجه به اینکه که بودیم یا پاریس چگونه تغییر کرده بود یا با چه دشواریها و راحتیها میشد به آن رسید. پاریس همیشه ارزشش را داشت و در ازای هر چه برایش میبردی چیزی میگرفتی. به هر حال این بود پاریس در آن روزهایی که ما بسیار تهیدست و بسیار خوشبخت بودیم پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
«سیاستِ ما باید در خدمتِ مردم باشد. این هدف و مبنای ماست.» بعد از گفتنِ این جمله، آقا در جایی دیگر عینِ این عبارت را به کار برد: «مسوولان نوکر ِمردماند. در نظامهای طاغوتی مردم دارای حقِ حقیقی نیستند حال آن که در نظامِ اسلام مردم صاحبِ حکوتاند. همه چیز متعلق به مردم است. همهی حق مالِ مردم است. این سیاستِ ماست.» گاهی اوقات این تغییر عبارات لازم است. امروز معنای «خادم» انگار دستخوشِ تغییر و تحولِ زبانی شده است. یعنی وقتی مسوولی میگوید: «من خادمِ مردم هستم!» ما در معنای خادم - که طبیعتا باید رابطهای دال و مدلولی داشته باشد با عملِ آن مسوول - شک میکنیم و «من خادمِ مردم هستم» را معادل میگیریم با «من مسوولِ مردم هستم.» این تغییر عبارت هرازگاهی برای عبارتِ دستمالی شده لازم است. داستان سیستان (10 روز با رهبر) رضا امیرخانی
عقیده خویش را درباره فلسفه تغییر نداده ام. اما کندوی بزرگی هست که در آن شاعرانی که دوستشان میدارم سرگرم کارند و نور را به انگبین بدل میکنند. و سپس زنبوری بنام مولانا هست که تا گلوگاه آکنده از گَرده گل و شیرهء نباتی است که راه عطرها را یافته و باز آمده تا آن را باز گوید و رقص کنان راه را نشان دهد. من به سان او گلزاری هزار رنگ نیافته ام… نور جهان کریستین بوبن
آنهایی را که خالق طرد و از خود دور کرد ، منظور همان سفید و سیاه و زرد است ، تولید مثل کردند ، تکثیر کردند و سرتاسر کره خاکی را پوشاندند ، در حالی که سرخپوستان ، کسانی که تا آن اندازه برایشان تلاش کرد ، دچار اضطراب شد و رنج کشید ، امروز مصداق واضح و بدیهی این گفته هستند که چگونه با گذشت زمان ، یک موفقیت میتواند تغییر پیدا کند و به یک شکست تبدیل شود. دخمه ژوزه ساراماگو
در اورلاندا، نزدیک کلیسا روی نیمکت ساکت نشسته بودند و دریا را تماشا میکردند. یالتا از پشت مه بامدادی به دشواری دیده میشد، سر کوهها ابرهای سفید متراکم بود. شاخ و برگ درختان بیحرکت و فریاد جیرجیرکها بلند و زمزمهی خفه و یکنواخت دریا از آرامش و خواب جاودانی که در انتظار ماست حکایت میکرد. وقتی از یالتا و اورلاندو نام و نشانی نبود دریا همینطور زمزمه میکرد و حالا هم همینطور و وقتی از ما هم نام و نشانی به جا نماند همینطور بیاعتنا و خفه زمزمه خواهد کرد. و در این استواری و تغییرناپذیری، در این بیاعتنایی کامل به زندگی و مرگ هر یک از ما، شاید کلید رستگاری جاودانی و پیشرفت وقفهناپذیر زندگی و تکامل همیشگی نهفته است. در کنار این زن جوانی که زیباییاش سپیده دم را شرمگین میساخت و در برابر زیبایی افسانهوار دریا و کوه و ابر و آسمان بیکران، گوروف شیفته و آرامش یافته، در این اندیشه بود که راستی اگر خوب فکر کنی همه چیز در این جهان زیبا و دلرباست، به جز آن پستیها و پلیدیها که خود ما - وقتی هدفهای عالی زندگی و شایستگی انسانی خود را از یاد میبریم- به دل راه میدهیم و یا عمل میکنیم. بانو با سگ ملوس و چند داستان دیگر آنتوان چخوف
زندگی با خونسردی و بی اعتنایی،صورتک هرکسی را به خودش ظاهر میسازد،گویا هرکسی چندین صورتک با خودش دارد؛بعضیها فقط یکی از این صورتکها را دایما استعمال میکنند که طبیعتا چرک میشود و چین و چروک میخورد. این دسته،صرفه جو هستند؛دسته ی دیگر،صورتکهای خودشان را برای زاد و رود خودشان نگه میدارند و بعضی دیگر،پیوسته صورت شان را تغییر میدهند ولی همین که پا به سن گذاشتند،می فهمند که این آخرین صورتک آنها بوده و به زودی مستعمل و خراب میشود،آن وقت صورت حقیقی آنها از پشت صورتک آخری بیرون میآید. بوف کور صادق هدایت
تاریخچه ی اختراع زن مدرن ایرانی بی شباهت به تاریخچه ی اختراع اتومبیل نیست. با این تفاوت که اتومبیل کالسکه ای بود که اول محتوایش عوض شده بود (یعنی اسبهایش را برداشته به جای آن موتور گذاشته بودند) و بعد کم کم شکلش متناسب این محتوا شده بود و زن مدرن ایرانی اول شکلش عوض شده بود و بعد، که به دنبال محتوای مناسبی افتاده بود، کار بیخ پیدا کرده بود. (اختراع زن سنتی هم، که بعدها به همین شیوه صورت گرفت، کارش بیخ کمتری پیدا نکرد). این طور بود که هرکس، به تناسب امکانات و ذائقه ی شخصی، از ذهنیت زن سنتی و مطالبات زن مدرن ترکیبی ساخته بود که دامنه ی تغییراتش، گاه، از چادر بود تا مینیژوپ. میخواست در همهی تصمیمها شریک باشد اما همه ی مسوولیتها را از مردش میخواست. میخواست شخصیتش در نظر دیگران جلوه کند نه جنسیتش اما با جاذبه های زنانه اش به میدان میآمد. مینیژوپ میپوشید تا پاهایش را به نمایش بگذارد اما، اگر کسی به او چیزی میگفت، از بیچشم ورویی مردم شکایت میکرد. طالب شرکت پایاپای مرد در امور خانه بود اما در همان حال مردی را که به این اشتراک تن میداد ضعیف و بیشخصیت قلمداد میکرد. خواستار اظهار نظر در مباحث جدی بود اما برای داشتن یک نقطه نظر جدی کوششی نمیکرد. از زندگی زناشویی اش ناراضی بود اما نه شهامت جدا شدن داشت، نه خیانت. به برابری جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت اما، وقتی کار به جدایی میکشید، به جوانی اش که بیخود و بی جهت پای دیگری حرام شده بود تاسف میخورد. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی