جان اسمیت که تازه دانشگاه هنر را تمام کرده است، برای گذراندن تعطیلات به خانه ی برادر بزرگترش میرود. روزی در جنگل نزدیک خانه ی برادرش با مردی اسرار آمیز برخورد میکند و از آن زمان اتفاقات بسیار عجیبی برایش میافتد. آخرین خون آشام علی پاینده جهرمی
#اتفاق (۳۶۳ نقل قول پیدا شد)
میرزا اسدالله گفت: " احساساتی نشو آقا سید، گیرم که این حضرات بردند و به حکومت هم رسیدند، تازه به نظر من هیچ اتفاق جدی نیفتاده. رقیبی رفته و رقیب دیگر جایش نشسته. میدانید ، من در اصل با هر حکومتی مخالفم ، چون لازمه هر حکومتی شدت عمل است و بعد قساوت و بعد مصادره و جلاد و حبس و تبعید. دو هزار سال است که بشر به انتظار حکومت حکما خیال بافته ، غافل از این که حکیم نمیتواند حکومت بکند ، سهل است ، حتی نمیتواند به سادگی حکم و قضاوت بکند. حکم از روز ازل کار آدمهای بیکله بوده. کار اراذل بوده که دور علم یک ماجراجو جمع شده اند و سینه زدهاند تا لفت و لیس کنند. کار آدمهایی که میتوانند وجدان و تخیل را بگذارند لای دفتر شعر و به ملاک غرایز حیوانی حکم کنند ، قصاص کنند. نون والقلم جلال آلاحمد
بدترین چیزها همیشه در درون آدم اتفاق میافتد. اگر اتفاق در بیرون بیفتد، مثل وقتی که اردنگی میخوریم، میشود زد به چاک. اما از درون غیر ممکن است. زندگی در پیش رو رومن گاری
کاپیتان جیم گفت: چه پانزده سال خوشی بود! هر دوی آنها مهارت زیادی در شاد بودن داشتند. بعضیها اینطوریاند. هر اتفاق بدی هم که بیفتد، نمیتوانند زیاد غصه بخورند. آنها خیلی بلد نظر بودند و فقط یکی دو بار با هم بحث و بدل کردند. ولی یکبار سرکار خانم سلوین همانطور که خنده قشنگی به لب داشت به من گفت «وقتی من و جان دعوا میکنیم، احساس بدی پیدا میکنم ولی از طرفی خوشحال میشوم که شوهرم اینقدر خوب است و من میتوانم بعد از دعوا با او آشتی کنم» آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
(ریچل لیند): خدا را شکر که آنی و گیلبرت بالاخره قرار است با هم ازدواج کنند. همیشه در دعاهایم از خدا خواستهام چنین اتفاقی بیفتد.
لحن خانم ریچل طوری بود که گویا از سودمند بودن (مستجاب شدن) دعاهایش اطمینان داشت. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
پیوسته احساس کردهام که هنر قصهگویی مستلزم این است که چنان قوهی تصور شنونده را برانگیزد تا مدتی پیش از پایان، خود را در تخیلات خویش غرق کند. بهترین داستانهایی که شنیدهام بیربط بودند، بهترین کتابها، آنهایی که طرحشان را هرگز نمیتوانم به خاطر آورم. بهترین افراد، آنهایی که هیچوقت در جایی به آنها برنمیخورم. هر چند که مکرر برایم اتفاق افتاده است، اما هرگز از این اعجاب دست برنمیدارم که چگونه پیدرپی برایم رخ میدهد که پس از سلام و علیک با افراد معینی که میشناسم، ظرف چند دقیقه با ایشان راهی سفر بیپایانی میشوم که از حیث حال و هوا و خط سیر واقعاً به خواب نیمه عمیقی میماند که خواب بیننده پیدرپی در آن میلغزد، عین استخوانی که در حفرهی خود. پیکره ماروسی هنری میلر
یکی از تحولات شاخص و مخرب جامعه ما این است که انسان روزبهروز بیشتر تبدیل به ابزاری برای تغییر شکل دادن واقعیت میشود و سعی دارد آن را به چیزی مناسب خواست خود تبدیل کند، حقیقت چیزی است که تودهها در مورد آن اتفاق نظر داشته باشند؛ اورول به شعار «چگونه ممکن است میلیونها نفر اشتباه کنند» جمله «چگونه ممکن است حق با اقلیتی یکنفره باشد» را اضافه میکند و به روشنی نشان میدهد در نظامی که توجه به مفهوم حقیقت همچون یک حکم عینی مرتبط با واقعیت، منسوخ شده است، کسی که در اقلیت قرار میگیرد باید بپذیرد که دیوانه است. 1984 جورج اورول
آن چیزی که تو را کفری کرده و به احساساتت گند زده، ممکن است حتی در خیالات مادرت، دوستانت و اعضای خانوادهات هم نگنجد. آنها شاید در قبال اتفاقهایی که بر تو میگذرد، کاملا بیخبر باشند. به جای آنکه انتظار چیزی را بکشی یا وقتی آن اتفاق مورد نظر رخ نمیدهد دچار احساسات مزخرف شوی، آن انتظارها را دور بریز. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
تنها چیزهای بیرونی مانند فقر و کار پر زحمت و حتی تنهایی به خودی خود مهم نیستند. چیز هایی که در قلب شخص اتفاق میافتند اهمیت دارند. دختر کشیش جورج اورول
«وقتی ما به جای تنبلی، فعالیت و تلاش را انتخاب میکنیم و زمانی که فراتر از افکار غیرارادیمان گامی برمیداریم، اتفاقهای جالبی رخ میدهد: دقیقا ما مسائل آزاردهنده را فراموش میکنیم.»
دیل کارنگی خودت را به فنا نده جان بیشاپ
وقتی از جستجوی امنیت و اطمینان خاطر دست بکشی، وقتی از برخورد منطقی با هر چیزی دست برداری، حجم زیادی از استرسها و فشارهایت به راحتی فروکش خواهد کرد. واقعا چیزی برای سنجیدن وجود ندارد. اگر برای چیزی که از تو خواستم، وقت بگذاری، خواهی فهمید که دلیل بیشتر نگرانیهایت ناشی از تلاش برای پیشبینی آینده بود و سپس خودداری از پذیرش اتفاقهایی که برخلاف تصور و خواستهات رخ میدهند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ظرفیتها و فرصتهای بکر و دستنخوردهای وجود دارد که در آینده منتظرت هستند؛ چه اتفاق مهمی از زندگی باشند و چه، شبی پر از خنده با بهترین دوستانت. آینده قطعا چیزهای خیلی خوبی برایت در گنجینه پنهان کرده است. البته باید بدانی که همه آنها خوش و خرم نیستند، دردسرها و رنجهایی هم در انتظارت نشستهاند؛ ناامیدیها، شکستها، جنگها و ترسها… خودت را به فنا نده جان بیشاپ
این را بدان که ما عادت کردهایم اتفاقها و امور زندگی را در ذهنمان بزرگتر از چیزی که هستند بسازیم. گفتن حقیقت، به اندازه سفر رفت و برگشت به صحرای آفریقا، مشقتبار جلوه میکند. اگر مشکل تو هم همین است، میتوانی با تقسیمکردن وظیفهات به بخشهای کوچکتر اشتیاقی، مثل «برخاستن» ، «بیرونآمدن از رختخواب» و «بررسیکردن ایمیلها» و غیره تلاشت را بکنی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
گاهی اوقات تشخیص ماندن در جایی که خوشحال نیستی، عزم و انگیزه لازم را برای تغییر همیشگی و واقعی فراهم میکند. این اتفاق باید بدون سرزنش کردن خود و بی آنکه قربانی مشکلات شخصی شوی، صورت گیرد. درست است. همان موقع که متوجه میشوی از لحاظ شناختی، حسابشده در این موقعیت قرار گرفتهای، میتوانی خود را شکوفا کنی و از آن موقعیت خارج شوی! همچنین این امر، شالودهای برای اهدای موهبت پذیرش، غنیمتشمردن اتفاقی که افتاده و شجاعت و جسارت برای مواجهه با آیندهای غیر قابل تصور است. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
تفاوت اصلی بین نایتساید و لندن،شیوه نگرش است. در نایتساید همه چیز در معرض دید است. از جادو و علوم ماورایی گرفته تا چیزهای مربوط به ماورالطبیعه و ابعاد زمانی دیگر. اما در لندن که ما فکر میکنیم دنیای واقعی اینجاست،همهجیز مخفی است. همه اتفاقها پشت صحنه میافتد. حتی نمیدانی چه اتفاقی مگر اینکه دید خاصی داشته باشی. نایت ساید 11 (شوالیه دوران سخت) سیمون گرین
وقتی میخواهید کار خطرناکی انجام دهید،بهترین کار این است که آنرا گروهی انجام دهید. در آن صورت حداقل اگر اتفاقی بیفتد،کسی هست که پشت سرش پنهان شوید. نایت ساید 6 (تیزتر از دندان مار) سیمون گرین
راتنرو،جایی است که آرزوها بر باد میرود،امیدواری یک جور فحش و ناسزا بهشمار میرود و بعضی وقتها مرگ بهترین اتفاقیاست که ممکن است آنجا برای شما به وقوع بپیوندد. نایت ساید 6 (تیزتر از دندان مار) سیمون گرین
«مطمئنم دلشون برات تنگ شده.» «نه، ممکنه از خودت بپرسی چهطور میشه دنیا یه آدم رو فراموش کنه، ولی این اتفاقیه که همیشه میافته.» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
اگر ساکت باشی هیچ اتفاقی نمیافتد، مطمئناً یک روز یک نفر شعری در آن مورد خواهد سرود. هر چیزی که نباید بدانی یا در موردش حرف بزنی بالاخره به یک ترانه تبدیل میشد. دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
زندگی چیز ترسناک عجیبی است. همه وقتمان را صرف کنترل آن میکنیم اما اتفاقاتی ما را شکل میدهند که هیچ کنترلی بر آنها نداریم. ما در برابر شما فردریک بکمن
موسیقی، زندگی است. تا زمانی که نواخته میشود، هیچ چیز نمیمیرد. وقتی آدم موسیقیدان است و مینوازد، خاطرات را زندگی میکند؛ انگار که به تازگی اتفاق افتادهاند. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
زندگی چیز عجیبیه. ما چند سال وقت داریم که زندگی کنیم. پس باید هر کاری که میتونیم انجام بدیم تا مطمئن بشیم از این سالها نهایت استفاده رو بردیم. نباید وقتمونو برای چیزایی تلف کنیم که شاید یه روزی اتفاق بیفتن یا شایدم اصلا هیچوقت اتفاق نیفتن. ما تمامش میکنیم کالین هوور
تفاوتی که بین این احساس و مرگ وجود دارد، حضور حس دیگری است که در شرایطی که مرگ واقعی اتفاق میافتد، وجود ندارد. ما تمامش میکنیم کالین هوور
نگران بودم که رابطه با تو، به مسئولیتهام اضافه کنه. همهی عمرم از این مسئله دوری میکردم. شکست بعضی از مردم توی ازدواج، باعث شده بود اصلا حاضر نباشم توی چنین روابطی نقشی داشته باشم اما امشب متوجه شدم که خیلی از آدما دارن اون کارو اشتباه انجام میدن. چون اتفاقی که داره بین ما میافته، شبیه مسئولیت نیست. احساس میکنم مثل یه پاداشه و من در حالی به خواب میرم که فکر میکنم چی کار کردم که سزاوار چنین پاداشی بودم. ما تمامش میکنیم کالین هوور
«وقتی خواهرم گفت چه اتفاقی افتاده، تنها چیزی که تونستم بهش فکر کنم، این بود که تونسته عکسشو بگیره یا نه. امیدوار بودم دوربین با خودش نیفتاده باشه پایین. چون میدونی، در این صورت، همه چیز بیهوده بوده. برای عشقت به عکاسی بمیری اما حتی نتونی آخرین عکستو که به قیمت جونت تموم شده، بگیری.» ما تمامش میکنیم کالین هوور
مدام در تلویزیون مردم را به آرامش دعوت میکردند. میگفتند همه چیز تحت کنترل است.
من شوکه شده بودم. همه همینطور بودند، مطمئن هستم.
باور کردنش مشکل بود که کل دولت چنین آشفته شده باشد. چطور اتفاق افتاده بود؟
این همان زمانی بود که قانون اساسی را لغو کردند. گفتند این کار موقتی است. حتی در خیابانها آشوبی به راه نیفتاد. مردم شب را در خانهها ماندند ، تلویزیون تماشا کردند و چشم براه دستورات مقتضی ماندند. حتی دشمنی وجود نداشت که بتوان انگشت اتهام به سویش دراز کرد. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
نگاهی به همسایههایتان بیندازید، اگر برحسب اتفاق یکی در ساختمان بمیرد؛ بهطور مثال سرایدار ناگهان بمیرد. بیدرنگ همگی از خواب خرگوشی بیدار میشوند، به جنبوجوش میافتند، از این و آن سوال میکنند، دل میسوزانند، خبر مرگش در دست چاپ است و نمایش سرانجام آغاز میشود… سقوط آلبر کامو
اتفاقاتی افتاده بود، اما چند هفته بود که بلاتکلیف مانده بودیم. روزنامهها سانسور میشدند. بعضیهایشان بسته شدند. میگفتند به دلایل امنیتی است. پستهای ایست و بازرسی دایر شدند، و کارتهای شناسایی. همه با این وضع موافق بودند، چون معلوم بود که نمیتوان با اتکای به خود به اندازه کافی محتاط بود. میگفتند انتخابات جدیدی برگزار خواهد شد، اما تدارک و تمهید این کار به مدتی وقت نیاز دارد. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
تصور کنید کسی که عاشقش هستید ناپدید میشود و شما هرگز نخواهید فهمید که چه اتفاقی برایش افتاده است. این اتفاق میتواند انسان را به جنون وادارد. هویت میلان کوندرا
بسیاری از افراد چیزی نمیگویند و خشم را در درونشان نگه میدارند. این خشم درست زیر سطح باقی میماند، بعد آنها منفجر میشوند و با کوچکترین موردی پرخاشگری میکنند و طرف مقابل در مورد اینکه چرا چنین اتفاقی افتاد سردرگم میشود. صحبت صادقانه و شفاف در مورد موقعیت و بررسی اینکه هردوی شما به توافقی میرسید که هر دو طرف برنده باشند، خیلی مؤثرتر است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
وقتی در مسیر صحیح باشید، درها باز میشوند، افراد ظاهر میشوند و اتفاقات خوبی میافتد. وقتی مسیر صحیح را دنبال کنید و انرژیتان در جریان باشد، زندگی شما خیلی خوب و ساده جلو میرود. مثل پروانهای که پیلهاش را میشکافد و وارد یک زندگی جدید میشود، شما هم آماده هستید که در زندگی جدیدتان پرواز کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
هرچه سطح سلامت عاطفی شما بالاتر باشد، عزتنفستان بیشتر است. بهجای واکنش عصبی و خشمگینانه به اتفاقاتی که در زندگیتان میافتد، آرام و خونسرد هستید و آمادهاید که به روشی مفید به هر موقعیتی که پیش میآید، رسیدگی کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- ایمان: باور کنید اتفاقی که آرزویش را دارید خواهد افتاد. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
نگرش: نگرشی ایجاد کنید که باعث تداوم وجودتان شود، نه اینکه شما را تخریب کند. اتفاقی که میافتد مهم نیست، اینکه چه دیدی به آن دارید و چگونه آن را مدیریت میکنید، اهمیت دارد. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
چطور این خطا را مرتکب نشویم: پذیرش مسئولیت برای اتفاقاتی که در زندگیتان میافتد مهم است؛ اما این افکار میتوانند سرزنش خودتان را تا بینهایت جلو ببرند. متوجه باشید که شما توانایی انجام هر کاری و حضور در همهجا را ندارید. امکان ندارد شما همهچیز را بدانید و قدرت کامل داشته باشید. شما تا حد معینی میتوانید بر اتفاقات تأثیر بگذارید. وقتی اتفاتی میافتد که با آنچه دوست دارید شاهدش باشید تفاوت دارد، در نظر بیاورید که شما بیشترین تلاشتان را کردهاید و خودتان را بابت کارهایی تحسین کنید که انجام دادهاید. شما هم مثل همه افراد دیگر در حیطههایی صلاحیت ندارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
بعد از اینکه این بخش را خواندید، دفترچه یادداشتتان را بردارید و همه گرایشها، افکار و رفتارهایتان را که ویژگیهای کمالگرایی را در خود دارند، در آن بنویسید. هر شب قبل از خواب روزتان را بررسی کنید و هربار که حس کردید کاری را بهاندازه کافی خوب انجام ندادهاید، هربار خودتان را بهعنوان فردی ناکام یا کسی که بهاندازه کافی خوب نیست در نظر گرفتید و افکاری را که موقع این اتفاقات به ذهنتان راه پیدا کرد، یادداشت کنید. بعد از یک هفته به فهرستتان نگاه کنید و بنویسید کدام گرایشها، افکار و رفتارها بیشترین تکرار را داشتهاند. بعد در این مورد بنویسید که چطور شما و اطرافیانتان بهواسطه آنچه در مورد خودتان مشاهده کردهاید آسیب دیدهاند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
جرایم بی مجازات مونده بیشتر از جرایمین که مجازات شدن. غیر از اونهایی که اتفاق افتادن و ما از اونها بیخبریم یا همچنان پنهون موندن. چون به ناچار، جرایم پنهان بیشتر از اونهایین که ثبت شدن و از اونها مطلع هستیم. شیفتگیها خابیر ماریاس
همیشه آرزوی بیشتر موندن، یک سال، چند ماه، چند هفته یا چند ساعت برای همه مطلوب نیست. درست نیست که فکر کنیم تموم شدن چیزی یا مردن کسی، همیشه زود بوده. این هم درست نیست که تصور کنیم هیچوقت این اتفاق در زمان درست و دقیقش نیفتاده و زود بوده، چون زمانهایی میرسه که با خودمون میگیم: “خوبه، کافیه. اتفاقی که بعدش میافته بدتره، تحقیره، بدنامیه، ننگه.” شیفتگیها خابیر ماریاس
موقعی که فرآیند وداع شروع میشه، دیگه بازگشتی در کار نیست. اون لحظه، -لحظهی وداع نهایی- کاملا ذهنیه و وجدان ما رو درگیر میکنه چون این حس رو بهمون میده که انگار داریم مُردهامون رو دور میاندازیم. اتفاقا درست هم هست. ممکنه موقتا یک گام به عقب برداریم. بستگی به این داره که اوضاع چهطور پیش بره؛ شاید ضربه بخوریم یا بدشانسی بیاریم اما تموم میشه. شیفتگیها خابیر ماریاس
«اتفاقی که افتاد، کمترین اهمیتی نداشت. موقعی که رمان تموم میشه، اتفاقات داخلش دیگه اهمیتی نداره و زود فراموش میشه.» شاید در مورد اتفاقات واقعی، -اتفاقاتی که در زندگی خودمان میافتد- هم همینطور فکر میکند. شاید برای کسی که آن را از سر میگذراند اینطور باشد اما برای دیگران اینطور نیست. هر چیزی، داستانی میشود و با میل به سمت همان فضا پایان مییابد، بعد تمایز بین واقعیت و تخیل محض سخت میشود. هر چیزی به یک روایت بدل میشود و حتی اگر واقعیت باشد، رنگ و بوی غیرواقعی میگیرد. شیفتگیها خابیر ماریاس
آدمها بالأخره یک روزی اجازه میدن مردهها ازشون جدا بشن، هر قدر هم که به اونها علاقه داشته باشن و زمانی این اتفاق میافته که متوجه میشن زندگی و بقای خودشون به مخاطره افتاده و فرد در گذشته مانع بزرگی جلوی راه زندگیشونه. بدترین کاری که مرده میتونه انجام بده مقاومت کردنه؛ این که به زندهها بچسبه و جلوی حرکتشون رو به سمت جلو بگیره یا حتی اگه بتونه اونها رو به عقب برگردونه. شیفتگیها خابیر ماریاس
وقتی سیاستمداری توی تلویزیون یا مطبوعات، تأثیر بمبارانهایی رو که راه انداخته میبینه یا از قساوتهایی که ارتشش به بار آورده باخبر میشه، سرش رو به علامت نارضایتی و مخالفت تکان میده. تعجب میکنه از میزان حماقت و بیلیاقتی فرماندههاش که چرا وقتی جنگ شروع میشه افرادشون رو کنترل نمیکنن و اونها رو به حال خودشون رها میکنن اما هیچوقت خودش رو مسئول اتفاقی که هزاران کیلومتر اونطرفتر داره میافته نمیدونه، چون مستقیما درگیر حوادث یا شاهد اونها نیست… شیفتگیها خابیر ماریاس
کافی است داستانت را طوری تعریف کنی که باورنکردنی به نظر برسد یا باورش آنقدر سخت باشد که شنونده چارهای جز انکار آن نداشته باشد. واقعیت بعید، مفید است و زندگی مملو از آن، بسیار بیشتر از داستانهای مزخرفترین رمانهاست. هیچ رمانی نتوانسته به شانسها و اتفاقهای پرشماری که ممکن است در زندگی آدم رخ بدهد بپردازد، چه برسد به آنها که اتفاق افتادهاند و همچنان اتفاق میافتند. شرمآور است که واقعیت هیچ حد و مرزی نمیشناسد… شیفتگیها خابیر ماریاس
تمثالی از عدالت وجود داشت و صاحبان قدرت دستکم به طور علنی و شاید به ظاهر وانمود میکردن که تمامی جنایتها رو تعقیب میکنن و اتفاقا رد بعضی از اونها رو میگرفتن و هر پروندهای که به نتیجه نرسیده بود به حالت تعلیق درمیاومد، مثل الان نبود. این همه پروندهای که هیچکدوم به نتیجه نرسیدن یا صاحبان پروندهها نمیخوان به نتیجه برسن یا گمان میکنن ارزش وقت و تلاش رو نداره. شیفتگیها خابیر ماریاس
وقتی ناآموختگان بیفرهنگ به طبقهی فرهیختهی جامعه حکم میکنند و هر چه بپوشند، مردم نیز به دلایلی مرموز شیفتهوار به حرفشان گردن مینهند؛ وقتی مردان و زنانی ناخوشایند، بدترکیب و بدنهاد به هر جا میروند عاشق سینهچاک دارند؛ وقتی معشوقهایی با ادعاهای مضحک و ظاهرا محکوم به شکست کم ندارند، در آخر با وجود تمام مشکلات و دلایل موجود به پیروزی میرسند، یقین پیدا میکنیم که همهچیز ممکن است؛ هر اتفاقی. بیشتر ما هم این را میدانیم. برای همین کمتر کسی پیدا میشود که کار مهمی را نادیده بگیرد، مگر آنکه کار نکند یا موقتا متوجه این موقعیت نشده باشد. شیفتگیها خابیر ماریاس
آدم به انتظار رسیدن به موقعیتی محال خو میکند. عمق وجودش امن و آرام و منفعل است و باور نمیکند که آن موقعیت هرگز پیش نمیآید. اما درعینحال هیچکس به کل ناامید نمیشود. این بیقراری، ما را هوشیار نگه میدارد و نمیگذارد راحت و آسوده به خواب برویم. بالأخره بعیدترین اتفاقات هم یک روز رخ دادهاند و این را هر کسی میفهمد. حتی آنها که از تاریخ یا حوادث دنیای قبل یا حتی دنیای حال چیزی نمیدانند؛ دنیایی که همگام با تردیدآنها پیش میرود… شیفتگیها خابیر ماریاس
ما زنها در ابتدا خودمان را در خدمت یا اختیار کسی قرار میدهیم که اتفاقا عاشقش شدهایم و اغلب، این کار را از روی سادگی انجام میدهیم. یعنی نمیدانیم روزی میرسد که آنقدر محکم و مستقل میشویم که او با ناامیدی و حیرت نگاهمان میکند چون این حس را فهمیده. در واقع، کسی که روزگاری ما را برمیانگیخت از چشممان افتاده، از حرفهایش خسته شدهایم. با اینکه موضوع صحبتهایش را عوض نکرده، اما دیگر مثل آن وقتها برایمان جذاب نیست. این یعنی ما از تلاش برای حفظ آن هیجان و شور و شوق اولیه دست کشیدهایم اما معنیاش این نیست که آن موقع تظاهر میکردیم یا از همان اول اشتباه کردهایم. شیفتگیها خابیر ماریاس
بدترین اتفاقی که میتونه برای هر کسی بیفته، حتی بدتر از خود مرگ و بدترین کاری که دیگران رو به انجام اون وامیداره اینه که از جایی که هیچکس برنگشته، برگرده، در زمانی اشتباه به زندگی برگرده. موقعی که دیگه کسی منتظرش نیست، موقعی که دیگه خیلی دیر و نا به جاست، موقعی که زندهها تصور کردن کارش تموم شده و به زندگیشون بدون اون ادامه دادن و دیگه بین اونها جایی نداره. برای کسیکه برمیگرده، هیچ مصیبتی بزرگتر از این نیست که حس کنه اضافیه. حضورش رو نمیخوان و داره دنیا رو به هم میریزه. مزاحم آدمهایی بشه که دوستشون داره و اونها نمیدونن باهاش چه کار کنن. شیفتگیها خابیر ماریاس
هر چه مردها را بیشتر ببینیم آنها را بیشتر از خودمان دوست خواهیم داشت. گمان میکنیم ما را انتخاب میکنند. ای کاش قدرت لازم ماندن در کنارشان را داشتیم، بدون اعتراض و اصرار. شوروحال خاصی را برانگیخته نمیکنیم و باور داریم در نهایت، وفاداری و حضور بیوقفهامان پاداش میگیرد و ثابت میشود وفاداری از هر جذبه، از هر هوسی قویتر و ماندگارتر است. این وقتها میدانیم اگر حس کنیم امیدمان واهی است آزرده میشویم، مگر آن که خوشباورانهترین امیدهایمان محقق شود که اگر چنین اتفاقی بیفتد از ته دل احساس پیروزی میکنیم. ولی هیچ تضمینی نیست که این اتفاق بیفتد. چون مادام که تلاش و تقلا ادامه دارد، حتی با اعتمادبهنفسترین زنها، حتی آنها که یک دنیا خواهان دارند، از طرف مردهایی که از تسلیم سر بازمیزنند و تذکرهای نخوتبار میدهند، بهشدت سرخورده میشوند. شیفتگیها خابیر ماریاس
مردها از همون اول بدون این که بخوای، همهچیز رو برات روشن میکنن. «بهتره بدونی رابطهی ما چیزی بیشتر از اینی که الان هست نمیشه. اگه منتظری اتفاق دیگهای بیفته بهتره همین حالا تمومش کنیم.» یا «تو تنها آدم زندگی من نیستی و نخواهی بود. اگه دنبال خاص بودن هستی اشتباه اومدی.» یا شبیه دیاز وارِلا هستن که گفت "من عاشق کسی هستم که هنوز نمیدونه میتونه عاشق من بشه اما بالأخره وقتش میرسه. شیفتگیها خابیر ماریاس
یاد میگیریم زمانی میرسه که حتی لحظهای به عزیزی فکر نمیکنیم که بدون اون نمیتونستیم زندگی کنیم، بدون اون نمیتونستیم شبها سر روی بالش بذاریم، بدون اون زندگی برامون محال بود و به کلام و حضورش وابسته بودیم. حالا هم اگه خیلی اتفاقی به یادش بیفتیم، فقط شونه بالا میندازیم و آخرش میگیم «نمیدونم فلانی چی شد.» بدون اینکه ذرهای نگران یا کنجکاو باشیم. شیفتگیها خابیر ماریاس
همیشه فکر میکنیم چیزی که خوشحالمون کنه و بهمون لذت بده، هر چیزی که ما رو آروم کنه و بهمون کمک کنه، هر چیزی که ما رو به جلو هل بده، باید کمی بیشتر عمر کنه؛ چند ساعت، چند هفته، چند ماه، یک سال. همیشه فکر میکنیم چیزها یا آدمها چه زود تموم میشن، هیچوقت فکر نمیکنیم لحظهی درستی وجود داره. همون لحظهای که میگیم «خوبه، کافیه. تا همین جا بسه. از حالا به بعد هر اتفاقی میخواد، بیفته. اتفاق بد، وخیم، سیاه.» شیفتگیها خابیر ماریاس
همیشه امیدواریم آدمها و عادتهایی که دوستشون داریم هیچوقت نمیرن و تموم نشن. نمیفهمیم تنها چیزی که اون رفتارها رو سالم و بینقص نگه میداره، ترک ناگهانی اونهاست؛ بدون هیچ جانشین یا تغییری، قبل از اینکه اونها بتونن ما رو به حال خودمون رها کنن یا ما اونها رو. هر چیزی که ادامه پیدا میکنه بد میشه، ما رو خسته میکنه، بهش پشت میکنیم، دلزده و فرسودهامون میکنه. چه بسیار افرادی که زمانی جونمون به جونشون بسته بود اما کنار رفتن. چه بسیار روابطی که ضعیف شدن و بی هیچ دلیل محکم یا واضحی از بین رفتن. تنها کسایی که ما رو رها یا ناامید نمیکنن اونهایی هستن که از ما چیزی بردن. تنها کسایی رو که رها نمیکنیم اونهایی هستن که ناگهان ناپدید میشن و فرصتی ندارن که برای ما درد و ناامیدی بیارن. موقعی که این اتفاق میافته موقتا مأیوس میشیم، چون فکر میکنیم میتونستیم زمان طولانیتری کنارشون باشیم، بدون هیچ تاریخ انقضای قابلپیشبینیای. این اشتباه و البته قابلدرکه. تداوم، همهچیز رو تغییر میده؛ مثلا چیزی که دیروز برامون جالب بوده، امروز ممکنه باعث رنجوعذابمون باشه… شیفتگیها خابیر ماریاس
ممکنه آدم فکر کنه بچهای که هنوز به دنیا نیومده نگران اتفاقاتیه که داره توی دنیا میافته. برای کسی که هنوز وجود نداره چیزی مهم نیست. دقیقا مثل کسی که مُرده. هر دو هیچن، هیچ آگاهی و درکی ندارن. اولی حتی نمیدونه زندگیش چهطوریه و دومی اون رو به یاد نمیاره، انگار هیچوقت زندگی نکرده. هر دو در موقعیت مشابهی قرار دارن؛ یعنی نه وجود دارن نه چیزی میدونن. حالا هر قدر هم که پذیرفتنش برای ما سخت باشه. شیفتگیها خابیر ماریاس
خیلی از آدمها بیعدالتی بزرگ یا خشمشون رو با این فکر تسلی میدن که «اگه امروز برمیگشت…» یا «اگه این چیزها رو میدونست تنش توی گور میلرزید» و یادشون میره که هیچ مُردهای تابهحال زنده نشده یا تنش توی گور نلرزیده یا خبردار نمیشه که بعد از مرگش چه اتفاقاتی میافته. شیفتگیها خابیر ماریاس
آدمهایی بودن که سعی کردن چاپ کتابشون رو جلو بندازن تا پدرشون بعد از دیدن کتاب فکر کنه پسرش یک نویسندهی خبره است و با خیال راحت بمیره، دیگه چه اهمیتی داره اگه پسر، بعد از رفتن پدرش حتی دهتا کتاب بنویسه؟ آدمها تلاشهای بیهودهای کردن برای آشتی دو نفر تا فردی رو به موت فکر کنه اونها آشتی کردن و همهچیز درست و مرتبه. این کار چه اهمیتی داره اگه دو روز بعد از مرگ طرف، اون دو نفر دعوای جدی راه بندازن؟ اون چیزی که قبل از مرگ اتفاق میافته مهمه. شیفتگیها خابیر ماریاس
مهم اون چیزیه که تو فکر میکنی اتفاق میافته، چون چیزی که تو در لحظهی آخر عمرت میبینی و تجربه میکنی پایان داستانه؛ پایان داستان شخص تو. میدونی که بدون تو هم همهچیز ادامه داره و به خاطر نبودن تو متوقف نمیشه. اون «بعدش» نیست که باعث نگرانی میشه. مهم اینه که تو متوقف میشی، چون بعدش همهچیز متوقف میشه. دنیا در لحظهای که عمر فرد به پایان میرسه سرجای خودش میایسته، در حالی که میدونیم واقعیت غیر از اینه. اما «واقعیت» مهم نیست. مهم اون لحظهایه که دیگه هیچ لحظهی بعدی نداره، که در اون زمان حال ابدی و تغییرناپذیر به نظر میرسه و دیگه شاهد هیچ حادثه یا تغییری نخواهیم بود. شیفتگیها خابیر ماریاس
دنیا بیشتر به زندهها تعلق دارد و کمتر به مُردهها. به این دلیل است که آنها روی زمین میمانند و بیشمارند. زندهها مایلاند فکر کنند مرگ معشوق چیزی است که بیشتر برای آنها رخ میدهد نه برای فرد درگذشته که بالأخره مُرده است. اوست که مجبور به خداحافظی شده، کاری که حتما خلاف میلش بوده است. اوست که تمام اتفاقات آینده را از دست داده است. او به اجبار از میل به دانستن و کنجکاویاش دست کشیده و طرحهای ناتمام و حرفهای ناگفتهاش را گذاشته و رفته، چون همیشه فکر میکرده وقت دارد. شیفتگیها خابیر ماریاس
گاهی اتفاقاتی میافته که نمیشه هیچکس رو به خاطرش مقصر دونست. یا چیزی به اسم بدشانسی وجود داره یا گاهی آدمها از مسیرشون خارج میشن، راهشون رو گم میکنن و برای خودشون بدبختی و ادبار به بار میارن. شیفتگیها خابیر ماریاس
بیشتر آدمها همینطور فکر میکنن. اتفاقی که جلو وقوعش گرفته شده، به بدی اتفاقی که داره میافته نیست و باید بابت این توقف خوشحال باشیم. اتفاقی که افتاده باید کمتر از اتفاقی که قرار بود بیفته ناراحتمون کنه یا اینکه اتفاقات، بعد از اینکه افتادن و تموم شدن، یکجورهایی قابلتحملتر میشن، هر قدر هم خوفناک بوده باشن. شیفتگیها خابیر ماریاس
تو نمیتونی در مورد یک مُرده خیالبافی کنی، مگر این که عقلت رو از دست داده باشی. اگرچه هستند کسانی که این کار رو میکنن، حتی موقتی. اونها که به این کار تن میدن دارن به خودشون میقبولونن اتفاقیه که افتاد. عدمامکان و استبعاد، چیزهایی هستن که حتی در محاسبهی احتمالات هم جایی ندارن، ولی ما با اونها سر میکنیم تا هر روز صبح بتونیم از خواب بیدار بشیم و اون ابر منحوس سنگین وادارمون نکنه دوباره چشمهامون رو ببندیم و به این فکر کنیم که «فایدهاش چیه اگه قرار باشه همهی ما بالأخره از بین بریم؟ همهچیز بیهوده است. هر کاری میکنیم فقط انتظاره، به قول یک نفر مثل مُردهی متحرک.» شیفتگیها خابیر ماریاس
دنیا شخصیتهاش رو به شکلی کاملا بیحسابوکتاب وارد صحنه و از اون خارج میکنه. بهخصوص کسی که توی یک روز به دنیا میاد و توی همون روز هم میمیره، با فاصلهی پنجاه سال؛ دقیقا پنجاه سال بین این دو روز. خیلی بیمعنیه، دقیقا اینطوره. میتونست اینطوری نشه. میشد توی روزِ دیگهای اتفاق بیفته یا اصلا نیفته. کاش اصلا اتفاق نمیافتاد. » شیفتگیها خابیر ماریاس
وقتی کسی میمیرد، صدها هزار چشم آدمهای دیگر، موقع دیدن این تصاویر با ولعی فروخورده و قطعا خیالی آسوده به این فکر میکنند که «این که من نیستم. کسی دیگر است. من نیستم چون میتوانم صورتش را ببینم و این صورت من نیست. میتوانم اسمش را توی روزنامهها بخوانم. اسمش هم اسم من نیست. این اتفاق برای کسی دیگر افتاده اما هر کاری توانسته کرده. توی چه دردسری افتاده بوده. چه دِینی به گردنش بوده و چه بلایی به سر کسی آورده که او را به این شکل از پا درآورده است؟ من نه در کار کسی دخالت میکنم و نه برای خودم دشمن میتراشم. من برای خودم زندگی میکنم یا درگیر مسائل خودم هستم و مشکلات خودم را دارم و تابهحال کسی خفتم نکرده است. خوشبختانه مردهای که اینجا نشانمان میدهند آدمی دیگر است و من نیستم. پس وضعیتم بهتر از دیروز است. دیروز را دررفتم. ولی این بدبخت نه.» شیفتگیها خابیر ماریاس
بعضی زوجها، بعد از سالها زندگی مشترک، به هر شکلی میخواهند نشان بدهند چهقدر همدیگر را دوست دارند. گویی این کار یکجورهایی ارزششان را بیشتر یا زیباترشان میکند. نه، چیزی بیش از اینها بود. تو گویی یقین داشتند که در کنار هم به زندگی ادامه میدهند و رفتار درستی با هم داشتند که در آن احترام نهفته بود. یا انگار قبل از ازدواج و زندگی در کنار هم به قدری به هم کشش داشتند که هر اتفاقی هم میافتاد، خودبهخود همدیگر را به عنوان همراه یا شریک، دوست یا همصحبت انتخاب میکردند فارغ از وظیفهی زنوشوهری یا راحتی یا عادت یا حتی وفاداری. بین آنها رفاقت و مهمتر از همه، اعتماد موج میزد. شیفتگیها خابیر ماریاس
همهی ما نیاز به پرتو «نگاه» داریم و بر حسب نوع نگاهی که در زندگی خواستار آنیم، میتوان ما را به چهار گروه تقسیم کرد:
نخستین گروه، تعداد بیشماری از چشمان ناشناس را میطلبند و به عبارت دیگر، خواستار نگاه عموم مردماند. در گروه دوم، کسانی هستند که اگر در پرتو نگاه جمع کثیری از آشنایان نباشند، هرگز نمیتوانند زندگی کنند. اینها خوشبختتر از گروه اول هستند، زیرا افراد گروه اول اگر مستمعین خود را از دست بدهند، تصور میکنند که روشنایی در عرصهی هستی آنان خاموش شده است و این چیزی است که دیر یا زود اتفاق میافتد. اما اشخاص گروه دوم همیشه موفق میشوند برای خود، نگاههایی بدست آورند. پس از آن، گروه سوم است؛ گروه کسانی که نیاز دارند در پرتو چشمان یار دلخواه خود زندگی کنند. وضع آنها به اندازهی افراد گروه اول خطرناک است. کافی است که چشمان یار دلخواه بسته شود تا عرصهی هستی آنها نیز در تاریکی فرو برود. سرانجام گروه چهارم (نادرترین گروه) میآید. کسانی که در پرتو نگاه خیالی موجودات غایب زندگی میکنند و افراد آن اغلب در رویا به سر میبرند. بار هستی میلان کوندرا
زندگی بشر همچون یک قطعهی موسیقی ساخته شده است. انسان با پیروی از درک زیبایی، رویداد اتفاقی (موسیقی بتهوون، مرگ در ایستگاه راهآهن) را پس و پیش میکند تا از آن درونمایهای برای قطعهی موسیقی زندگیش بیاید. انسان این درونمایه را –همانطور که موسیقیدانان با زمینههای سونات عمل میکند- تکرار خواهد کرد، تغییر خواهد داد، شرح و بسط خواهد داد و جابجا خواهد کرد. بار هستی میلان کوندرا
زندگی روزانهی ما پر از اتفاقات و به بیانی دقیقتر، پر از برخوردهای تصادفی میان افراد و رویدادهاست. ما این رویدادها را تصادف مینامیم. این گونه تصادفات، در اکثر موارد، کاملا نامشهود روی میدهد و زمانی اتفاق میافتد که دو رویداد نامنتظر در یک زمان به وقوع بپیوندد و به یکدیگر تلاقی کند. بار هستی میلان کوندرا
تمایل به ایجاد تغییرات لازم خیلی مهم است. این کار مشکلی را که با کمالگرایی دارید و تلاش برای تحول آن را باهم پیوند میزند. همچنین باید بخواهید یک گام به عقب بگذارید و افکار، احساسات و اعمالتان را از آنجا مشاهده کنید. درحالیکه در شما اراده برای ایجاد تغییر وجود دارد، تمایل به تغییر باعث میشود انگیزه لازم در شما ایجاد شود. وقتی اوضاع سخت شود، یعنی وقتی میخواهید به همان حالت قدیمی و آشنای کمالگرایی برگردید، تمایل شما به ادامه راه باعث میشود که بتوانید به جلو حرکت کنید. شما هدفهایی در زندگیتان تعیین میکنید و به آنها دست مییابید. همچنانکه این کار را انجام میدهید، کنترل زندگیتان را به دست میگیرید و بر اتفاقاتی که برایتان میافتد، کنترل بیشتری خواهید داشت. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
«من انتظار دارم که اتفاقات خوبی در زندگیام بیفتد» عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
سرزنش خودتان بابت شرایطی که تقصیر شما نیست
خطا: در این نوع تفکر اشتباه، شما خودتان را بابت هر اتفاقی سرزنش میکنید، حتی اگر تقصیر شما نبوده باشد یا کنترلی روی آن نداشته باشید. خیال میکنید مسئولیت شما این است که مطمئن شوید دیگران شاد هستند، همه روابط شما باید شکوفا شوند و در جلسات اجتماعی همه باید اوقاتی مفرح را سپری کنند. وقتی کارها طبق انتظارتان پیش نرود، گمان میکنید این مشکل به دلیل اشتباهی است که شما مرتکب شدهاید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
چطور این کار را انجام دهید؟ موارد زیر را ارزیابی کنید؟ - به این نکته دقت کنید که بدن شما شاخصی از ارزشمندبودنتان نیست. بنابراین خودتان را به همان صورتی که هستید بپذیرید و ظاهر فعلیتان را دوست داشته باشید. به اطرافتان نگاه کنید. افرادی را خواهید دید که اندازه و شکلهای بدنی متفاوتی دارند. درک تنوع اندام انسانها مهم است. هرکسی ممکن نیست بیش از حد لاغر باشد. درواقع، زیادی لاغر بودن الزاماً طبیعی نیست و اگر شما زنی لاغر یا بلندقد باشید چه اتفاقی میافتد؟ یا مردی کوتاه؟ بدن شما منحصربهفرد است. بهجای اینکه از آن متنفر باشید، کوشش کنید شرایط بدنی خود را دوست داشته باشید و از آن لذت ببرید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
هربار که به عطف کتابها نگاه میکرد چشمش از یک کتاب به کتاب دیگر میرفت، انگار از چرم و جوهر ساخته نشده بودند؛ بلکه شیشهای جلا خورده بودند با روغن. وقتی به کتابهای زندگیستارهها و یا به کتاب مورد علاقهاش مکانیک میرسید این اتفاق نمیافتاد. ولی بقیهٔ کتابها لغزنده بودند، مثل تیله داخل ظرف کره. چیز دیگری هم بود. هر وقت او یکی از آن کتابها را پیدا میکرد خودش را غرق در رویا و خواب میدید. چشمهایش سیاهی میرفتند و سرش چرخ میخورد. زیر لب شعری میخواند یا داستانی میساخت. بعضی وقتها هوش و حواسش را یک دقیقه یا یک ساعت بعد و یا روز بعد به دست میآورد. سرش را تکان میداد تا حواسش برگردد و با خودش فکر میکرد که کجاست و چهکار میکند و چه مدت اینطور بوده. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
چیزی که نباید اجازهٔ اتفاق افتادنش را میدادند، نظر دادن مردم بود. نظر داشتن و نظر دادن در نهایت خطرناکترین اتفاق بود. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
ترس به روشهای زیادی ایجاد میشود، مثل ابهام در مورد آنچه در آینده رخ خواهد داد، تجارب بد گذشته، کمبود اطلاعات و رفتار بد احتمالی دیگران؛ اما در عمق همه این عوامل بیاعتمادی به خودتان نهفته است. ترس یک گرایش ذهنی است که وقتی نمیتوانید خودتان را مطمئن کنید که هر اتفاقی بیفتد حالتان خوب خواهد بود، زندگی شما را در کنترل خودش میگیرد. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
آشنایی با افکار غیرارادی در زندگی روزمرهتان افکاری غیرارادی و خودکار دارید که وقتی اتفاقی میافتد یا افراد به روش معینی رفتار میکنند، به ذهن شما میآید. افکار غیرارادی اولین افکاری هستند که وقتی با تجربه یا مشکلی مواجه میشوید، به ذهن شما میرسند. آنها در واکنش به باورهای اصلی شما شکل میگیرند. همراه با افکار غیرارادی احساسات معینی بروز میکنند. ممکن است احساس نگرانی یا شکست باشد یا شاید احساس قدرت و قاطعیت. کارهایی که باورهای اصلی و احساسات زیربناییتان را نشان میدهند، با افکار خودکار شما همراه هستند. ممکن است قاطع باشید به این دلیل که میدانید به خواستههایتان میرسید و نیازهایتان را میشناسید، یا ممکن است منفعل باشید صرفاً چون احساس میکنید به هرحال شکست میخورید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
وقتی یک اتفاقی برای یک مرد میافتد، از ده بار نه بار، این اتفاق آب دهانی است که به صورت ما زنها انداخته میشود. عروس (نمایشنامهای در 14 پرده) دیوید هربرت لارنس
این خاصیت تاریخ است، که پُر است از چیزهایی که کسی نمیبیند اما اتفاق میافتند و وقتی هم که گم میشوند، ککِ کسی نمیگزد. خون خورده مهدی یزدانی خرم
عشق، موجب میشود که غذا خوردن، خوابیدن، کار کردن و آرامش یک فرد، دچار اختلال شود. بسیاری از مردم از داشتن چنین احساسی میترسند؛ زیرا زمانی که عشق ظاهر شود، گذشته را ویران میکند. عدهی دیگری تصوری برخلاف این امر دارند. بدون تفکر، خود را تسلیم میکنند و منتظر میمانند تا راهی برای حل همهی مشکلات خود در عشق بیابند. مسئولیت خود را برای شاد کردن به دیگران واگذار میکنند و گناه خوشبختنبودن احتمالی خود را به گردن دیگران میاندازند. همیشه در حالت خوشبینی به سر میبرند؛ زیرا تصور میکنند اتفاق خوشایندی خواهد افتاد و یا همیشه افسرده هستند؛ زیرا رویدادی غیرمنتظره، همهچیز را ویران خواهد کرد. جدا شدن از عشق یا کورکورانه به آن تن در دادن… کدام یک ویرانگرتر است؟ 11 دقیقه پائولو کوئیلو
فرض کن فقط همین را میدانستی که اگر تصمیم میگرفتی به این دنیا بیایی زمانی این اتفاق میافتد که وقتش رسیده بود. این را هم میدانستی که وقتی زمان یک دور بچرخد، باید دوباره زمان و هر چه را در آن است، ترک کنی و شاید هم این برایت ناخوشایند باشد؛ زیرا برای بسیاری از انسانها، زندگی در این افسانهی بزرگ چنان زیباست که وقتی به روزی فکر میکنند که سرانجام، این زندگی به پایان میرسد، اشک در چشمشان جمع میشود. دختر پرتقالی یوستین گردر
وقتی دو نفر تمام فکرشان به این مشغول باشد که همدیگر را زیر نظر داشته باشند، ملاقات اتفاقی آنها با هم، معجزهی بزرگی نیست. دختر پرتقالی یوستین گردر
پیدا کردن یک نفر در شهری بزرگ، اصلا کار سادهای نیست و از آن مشکلتر، این است که یکهو با کسی روبرو شویم که در جستجویش هستیم؛ هرچند که گاهی آرزوی چنین اتفاقی را داریم. دختر پرتقالی یوستین گردر
در کرهی زمین تلسکوپ قدرتمندی وجود ندارد که بهخوبی تلسکوپ هابل بتواند با عکسهایش ما را در جریان اتفاقهای فضایی قرار بدهد و قطعا این تلسکوپ فضایی بسیار بهتر از تلسکوپهای زمینی، ما را در این راه کمک میکند. دختر پرتقالی یوستین گردر
خاطرههای زندگی قبلی که همینجوری یاد آدم نمیان. هرقدر هم به مغزت فشار بیاری باید خیلی شانس داشته باشی که یهجا یه اتفاق خاصی بیفته که تو ذهنت یه جرقه بزنه و خاطرهی زندگی قبلیت رو بیدار کنه تا بتونی اون رو به یاد بیاری. تازه اونوقت فقط چیزهای محدود یادت میاد نه همه چیز. این اتفاقها هم ناخواسته میافتن. دست خود آدم نیست. مثل این میمونه که بخوای از سوراخ کوچیک دیوار، کل چشمانداز پشت اون دیوار رو ببینی. خب معلومه که نمیتونی! چون اون سوراخ، وسعت دیدت رو محدود میکنه. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
توی زندگی شخصیام هیچ کمبودی نداشتم. دوستهای خوب زیادی دارم، همیشه هم سلامت بودم و به روش خودم از زندگی لذت بردم… اما با این حال، اواخر مدام از خودم سوال میکنم تو چطور آدمی هستی؟ و خیلی جدی و دقیق به این سوال فکر میکنم. خیلی فکر میکنم؛ مثلا اگه این قدرت رو، این عنوان جراح متخصص رو ازم بگیرن، این زندگی راحتم رو ازم بگیرن، این آرامشی رو که اینهمه سال با تلاش به دست آوردم یهدفعه از دست بدم چی میشه؟ یا اگه بدون هیچ توضیحی، بدون هیچ کلمهای، بدون هیچ چیزی، همونطور که برهنه به دنیا اومدم به دنیای دیگهای برم، چی میشه؟ واقعا بعدش چی سرم میاد؟ چه اتفاقی میافته؟ 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
گاهی اتفاق میافتد که پرتویی خاص از نور یا جرقهای کوچک وارد زندگی آدمها میشود و آنها در اثر آن، به غیرطبیعی بودن رفتار روزمرهشان پی میبرند. عواقب این آگاهی، بسیار دلخراش و برخی مواقع، طنزآمیز و خندهدار است. البته انسانهای بیشماری نیز هستند که شانس نمیآورند چنین پرتویی کوچک و روشن را با چشمهای خود ببینند و به آگاهی برسند یا حتی اگر این بخت و اقبال را نیز داشته باشند، ممکن است هرگز متوجه آن نشوند. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
تا وقتی چیزی به اسم زمان وجود داره، هرکسی در نهایت آسیب میبینه و به چیز دیگه ای تبدیل میشه، این اتفاق همیشه میافته؛ دیر یا زود. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
میتوان گفت کسی که به اندازهی کافی صبر کرده باشد، قادر است تا ابد نیز همچنان صبر کند و منتظر بماند و سرانجام ساعتی فرامیرسد که دیگر هیچ اتفاقی رخ نخواهد داد و هیچکس دیگری از راه نخواهد رسید و همهچیز به پایان میرسد؛ جز انتظار عبث. هنگامیکه میمیرید، دیگر خیلی دیر میشود، دیگر بیش از حد انتظار کشیدهاید یا دیگر به قدر کافی زنده نیستید که دست از انتظار کشیدن بکشید. مالون میمیرد ساموئل بکت
هنگامیکه یکی از آنها میمیرد، بقیه ادامه میدهند؛ پنداری که هیچ اتفاقی رخ نداده است. مالون میمیرد ساموئل بکت
و خدا به داد کسی که در اوقات فراغتش، اشتیاق قدمزدن با همنوعی دیگر را داشته باشد، برسد؛ مگر اینکه دست بر قضا و از سر اتفاق، مسیری مناسب بیابد. بعد شانهبهشانه همدیگر چند قدمی راه میروند، شاد و بانشاط و سپس از یکدیگر جدا میشوند و شاید هر یک زیر لب زمزمهکنند که دیگر هیچچیز جلودارشان نخواهد بود. مالون میمیرد ساموئل بکت
ما چیزهایی که برایمان اتفاق میافتد را انتخاب نمیکنیم، اما میتوانیم انتخاب کنیم چگونه به آنها واکنش نشان دهیم. هیپی پائولو کوئلیو
موقع خداحافظی به طرف من آمد. همدیگر را نگهداشتیم. گفت: «بابت دیشب ممنونم. آن اسبها، حرفهامان، همه چیز… کمک میکند. فراموش نمیکنیم.» به گریه افتاد. گفتم: «برایم نامه بنویس، خب؟ فکر نمیکردم این اتفاق برایمان بیفتد. آن همه سال. هیچوقت حتی یکلحظه هم فکر نمیکردم این اتفاق بیفتد. فکر نمیکردم برای ما اتفاق بیفتد.»
گفت: «مینویسم. نامههای مفصل؛ مفصلترین نامهای که دیدهای. مفصلتر از آن نامههای دوراندبیرستان.»
گفتم: «منتظرشان میمانم.» هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
کسی نمیداند از چه میمیریم… شاید از همه چیز… اگر عمرمان طولانی شود، کلیهها از کار میافتد یا چیزی شبیه آن. پدر یکی از همکاران از نارسایی کلیه مرد. اگر آدم شانس بیاورد و عمر درازی داشتهباشد، بالأخره از این اتفاقها برایش میافتد. هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
هنگامیکه مردی زنی را به طور کامل از لحاظ اقتصادی پشتیبانی میکند، یکی از این دو مورد اتفاق میافتد:
*احساس میکند که در یک موقعیت بن بست زندانی شده و یا به دام افتاده است.
*به تدریج نگاهش به زن عوض شده و به او به چشم یک دختر بچه نگاه میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
معمولاً هنگامی که او شما را پس میزند، در پس این نقاب بی تفاوتی، نوعی تعریف پنهان شده است. او به قدری شما را میخواهد که نمیخواهد این علاقه را خیلی واضح نشان دهد. البته این اتفاقی است که در بیشتر موارد میافتد، در بقیه موارد او عمداً خود را عقب میکشد تا واکنش شما را ببیند زیرا کنجکاو است ببیند چقدر برایتان اهمیت دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۶- یکی از زنانی که با او بیرون رفتم به نظرم واقعاً «درمانده» بود. او نیاز داشت که مدام در مورد همه چیز به او اطمینان خاطر بدهم. خانواده اش، دوستانش و کارش. یک بار در میان صحبت من پرید و گفت: «میدانی امروز سر کار چه اتفاقی برایم افتاد؟». این یکی تمام غرور مرا کشت! زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک زن همواره باید به خاطر داشته باشد که اگر اتفاقی روی داده که او خوشش نیامده، شاید مرد اصلاً نداند که چه کاری انجام داده است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
آدم فکر میکند کسی که به چنین شرایطی تن دهد باید خیلی دیوانه باشد، اما زنانی هستند که این شرایط هر روزشان است. بی هیچ توقعی. زن از خودش میپرسد: «کجا اشتباه کردم؟» در ابتدای رابطه مرد کوشش بسیار دارد تا به زن ثابت کند یک جنتلمن واقعی است. او در ماشین را برای زن باز میکند، اول میگذارد زن سفارش غذا بدهد و خیلی کارهای دیگر. پس او میداند که با یک زن چگونه باید رفتار کند. اولین مشکلاتی که پیش میآید، بسیار تدریجی و بدون گفته شدن حتی یک واژه، و مسلماً بدون رضایت زن اتفاق میافتد. پس تا هنگامیکه خیلی چیزها از کنترل خارج نشدهاند، زن به طور کامل نمیفهمد چه اتفاقی افتاده است. و پس از این است که زن برای بازگرداندن همه چیز به همان شکل نخستین، شروع به غر زدن میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
معمولاً زنها به درخواست منطقی مردی که همان موقع برایشان یک دسته گل رز آورده پاسخ منفی نمیدهند. هنگامیکه شما هم هوای غرور او را دارید همین اتفاق میافتد. او میخواهد که در چشم شما یک سلطان باقی بماند و دوست دارد شما را راضی و خشنود نگاه دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
وقتی یک زن نیز آرام آرام تسلیم میشود، همین اتفاق میافتد. مرد هیجان بیشتری دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هنگامیکه رابطه جنسی با سرعت نور اتفاق میافتد، مرد به آنچه میخواسته دست پیدا کرده است، به همین دلیل ذهنی باز و روشن دارد. او حالا به هدفش رسیده و آرامش دارد.
اما کارهای زن ناتمام است. او تازه در آغاز راه رسیدن به هدفش است. پس به دنبال مرد میرود و… مرد فرار میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
درست است که گاهی اوقات آن اتفاق نادر و کمیاب میافتد و دو نفری که به طور معمول به اصول اخلاقی پایبند هستند، خیلی زود به رابطه جنسی میرسند نتیجه خوبی نیز میگیرند، اما این یک استثناست، نه یک قاعده. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
به روزنامهها علاقهای ندارم، اما هر روز به امید خواندن مطلبی جدید و علمی آنها را خریداری میکنم؛ ولی کاملا بیفایده است و فقط دستانم را آلوده میکنم. آنچه باعث تعجبم میشود، سرعت عملی است که افراد برای نوشتن این اخبار، در هر زمینهای به خرج میدهند. در یک زندگی عادی و معمولا فنا شده، حوادثزیادی رخنمیدهد و برای بیان همین حوادثکم نیز به سالها وقت نیاز است؛ اما در روزنامهها عبارات و کلمات به محض وقوع حوادث، نمایان میشوند. در نتیجه چیزی جز همهمه اتفاق نمیافتد. شاید مثل همیشه قضیهی پول درمیان باشد و هر روز باید تعدادی صفحه با قیمتی مشخص سیاه شود؛ همان داستانتکراری پول و کار و اضطراب… دیوانهوار کریستین بوبن
گفت: شما دختران هنوز جوانید و زیبا و به زودی از میدان مدرسه و تحصیل خارج میشوید و خود را در گسترهی روشن زندگی میبینید. در آن فضا، اشکشوق میریزید، چیزهایی را بهدست میآورید و در عوض، چیزهایی را از دست میدهید و همهچیز شاید در یک لحظه اتفاق میافتد. دیوانهوار کریستین بوبن
همیشه برای دلقکها نگران بودم. نگران اینکه مبادا برنامهشان با موفقیت روبرو نشود؛ مردم، شاد و خندان نگردند و به نظرم این اتفاق، سختتر از افتادن از بالای طناب بندبازی بود. دیوانهوار کریستین بوبن
چیزی که خانمها باید بفهمند این است که وقتی یک مرد، زنی را خیلی عالی میبیند، قیافه آن زن در این طرز فکر تأثیر چندانی ندارد. در مثال بالا این یک حقهٔ ذهن است که اینگونه عمل میکند:
آن دختر خود را خیلی دست بالا گرفته و رفتارش به گونه ای بوده که مرد فکر کرده او واقعاً خیلی ممتاز و استثنایی است و بعد یک اتفاق جالب افتاده است: آن مرد فراموش کرده است که واقعاً دارد به چه کسی نگاه میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
از همان لحظه ای که تصمیم بگیرید استقلال فکری داشته باشید دو اتفاق خوب خواهد افتاد. نخست اینکه مردم مثبت و اتفاقات خوب را مانند یک آهنربا به خود جذب میکنید. و دوم اینکه این استقلال فکری همانند یک سد بازدارنده، شما را از گزند افراد منفی ای که سعی میکنند شما را از رسیدن به اهدافتان ناامید کنند، در امان نگه خواهد داشت. همیشه کسانی وجود دارند که آماده اند بذر ناامیدی و شکست را در باغ وجود شما بکارند. البته تنها در صورتی که شما اجازه چنین کاری را به آنها بدهید. ایستادگی بر روی آرا و خواسته هایتان همیشه شامل رویارویی و نبرد نمیشود. گاهی فقط باید از هدر دادن نیرو و انرژیتان برای انسانهای منفی پرهیز کنید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
وقتی یک دختر زیرک با یک شکارچی روبهرو میشود، سر خود را بالا میگیرد و او را میپاید. نتیجه اش این میشود که او آنچه را که «واقعاً اتفاق میافتد» میبیند. اما یک دختر ساده دل سرش را در شن فرو میکند و آنچه را که «دوست دارد» میبیند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر زن زیاده از حد برای مرد تلاش کند، همین اتفاق رخ میدهد. مرد واکنش بی ادبانه ای نشان میدهد. در همان زمانی که یک دختر ساده دل در حال از دست دادن عقل خود به خاطر یک مرد است، یک زیرک کاری میکند که مردش عقل خود را به خاطر او از دست بدهد. هنگامی که در یک رابطه، زن از مرد یک قدم جلوتر باشد، در چشم او جذابتر جلوه میکند و ذهن او را نیز بیشتر درگیر خود میکند. مرد از او سیر نمیشود و در آخر به این نتیجه میرسد که نمیتواند بدون او زندگی کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
ناگهان حس میکنم عشق و زیباییِ بیشتری میخواهم؛ انگار که قدردانی، این رگِ ارتباطی را گشادتر میکند و فضای بیشتری ایجاد میشود. میروم توی اتاقخواب. به تخت خیره میشوم و احساس گرمی میکنم. از بدنم میپرسم برای احساس امنیت و عشق به چه چیزی نیاز دارد؟ به حسهام فکر میکنم و دستگاه بُخور را روشن میکنم. بوی بُخور، مرا یاد چیزهای مقدس میاندازد، مطمئناً رابطه همین است. پنجرهها را باز میکنم. آواز پرندهها به من یادآوری میکند هر اتفاقی که میافتد، توسط خداوند مقدر شده و حس شرمندگی بهخاطر آنها، بیمورد و اشتباه است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
یه زنِ اغواگر خودشو خیلی خوب میشناسه و طرز نگاه، فکر و احساس خودشو دوست داره. اون سعی نمیکنه تغییر کنه تا شبیه کس دیگهای بشه. اون دوست خوبی واسه خودشه، مهربون و صبور. و میدونه چطور از کلمات استفاده کنه تا به مردم بگه به اون چیزیکه درونش اتفاق میافته، اعتماد داره. ترسهاش، عصبانیتاش، عشق، رؤیاهاش، و نیازهاش. وقتی عصبانی میشه، میدونه چطور بهشکل درستی عصبانیتاش رو نشون بده. وقتیام خوشحاله همین کار رو میکنه: درستنشوندادن. اون خودِ واقعیشو مخفی نمیکنه، چون خجالتی و شرمنده نیست. اون میدونه که فقط یه انسانه، دقیقاً همونطور که خدا خلقش کرده، همونقدر خوب. اون انقدری شجاع هست که صادق باشه و انقدری مهربون که دیگران رو وقتی باهاش صادقان بپذیره. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
برای چند لحظه برخوردِ بینِ دو بدن اتفاق میافتد. برای چند لحظه، تلاقیِ دو ذهن. و برای چند لحظه، اتصال دو روح، بدون هیچ دروغ و نقابی.
من اینجام. تو اینجایی. همهٔ من. همهٔ تو. اینجا، در عشق.
بعد روی تخت دراز میکشیم و کمی با هم نفس میکشیم. به کریگ نگاه میکنم و اشکهایش را میبینم که روی صورتش جاری شدهاند. کریگ اینجاست، همهٔ او دقیقاً روی سطح و من میتوانم ببینماش.
کریگ میگوید: «حس متفاوتی داشت.»
میگویم: «آره. حس عشق داشت.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کریگ آرام میآید سمتم. یکهو متوجه میشوم که هر دومان داریم از ترس میلرزیم. به این فکر میکنم که شاید لرزیدن، شکلِ اغواگرانهٔ من است. از روی شانهٔ کریگ، بیرونِ پنجره را نگاه میکنم. پرندهها دارند آواز میخوانند. هوا آفتابی و روشن است. هیچ چیزی حس تاریکی، ترس، گمراهی یا ناامیدی ندارد. من آن بیرونم، توی روشنایی. بیصدا به خدا التماس میکنم «خدایا یه کاری بکن! خواهش میکنم! کمکمون کن! کاری کن این بار متفاوت باشه. اگه متفاوت نباشه، میترسم همهچی واسه همیشه تموم شه. خواهش میکنم تنهامون نذار!» چند نفس عمیق میکشم. من اینجام، توی بدنم. خودم را به خاطر میآورم.
و معجزهای که اتفاق میافتد، این است که دیگر ذهنم درگیر مسائل مزاحم نمیشود. من خدا نیستم. من فقط یک انسانم، میتوانم بیخیال باشم و به همین حالا بچسبم، هرچه که هست. خودم را آماده میکنم. ذهن، بدن، روح. همهٔ من؛ هر آنچه که دارم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اگر ازدواج نهادیست که برای رشد دو نفر طراحی شده، پس توی همین مسیرِ بستهای که به آن رسیدهایم، ازدواجمان یک اتفاقِ فوقالعاده است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چه چیزی توی زندگیِ انسان، شجاعت، مهربانی، دانایی و سرسختی را به وجود میآوَرَد؟ اگر آن رنج باشد چه؟ اگر کشمکشکردن باشد چه؟ حالا چه اتفاقی میافتد؟ یعنی داشتم از اِما چیزی را میگرفتم که زنِ رؤیاهام را میسازد؟ شجاعترین آدمهایی که میشناسم، آنهایی هستند که از وسط آتش میگذرند و از طرف دیگرِ آن بیرون میآیند. آنهایند که پیروز میشوند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اگر عشق یک فضاست حتا اگر یک فضای مقدس میخواهم آنجا زندگی کنم. تصمیم میگیرم برای مدت طولانیای ننویسم و همان لحظه خوابم میبَرَد. نیاز دارم زندگی کنم، نه اینکه آنرا خلق کنم. باید بگذارم هر طور که هست، باشد. باید بگذارم بدون هنرمندیِ من، به سمتم بیاید. به هر چیزِ واقعیای که برای خودم و خانوادهام اتفاق میافتد، نیاز دارم، نه به اتفاقاتِ توی داستان. سعی نمیکنم با فکرکردن به آن کنترلاش کنم. این قصه نیست، این زندگیِ من است. این آدمها شخصیتهای داستان نیستند. باید پیش بروم و زندگی کنم، نه اینکه بنویسماش. دیگر نمیخواهم خودم را با پروازکردن و شیرجهزدن در آن مخفی کنم. باید کنار آن فرود بیایم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
هر روز برای چند دقیقه یک جای خلوت بنشینم، تمام صداهای دیگر را مسدود کنم، و بگویم: «نان روزانهم رو به من بده. نمیدونم فردا قراره چه اتفاقی بیفته، ولی امروز، انرژی و عقل و قدرت و آرامش کافی به من بده تا بتونم رنجی رو که ممکنه در آینده به سراغم بیاد، تحمل کنم. بهم کمک کن تا تصمیمات بزرگ، خودشون خودبهخود گرفته بشن، و من فقط رو تصمیمهای کوچیکتر تمرکز کنم.» و بعد، فقط برای آن روز، سعی میکنم کاری را که حس میکنم واقعیست، انجام بدهم، با امید به اینکه روز بعد، موهبت تازهای از هر آنچه که فردا به آن نیاز پیدا خواهم کرد، به من داده میشود. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
رنج ما را دو تکه میکند. وقتی کسیکه رنج میکشد، میگوید: «خوبم… خوبم…» به این دلیل نیست که حالش خوب است. برای این است که خودِ درونش به خودِ بیرونش فرمان داده که واژهٔ «خوبم» را به زبان بیاورد. او حتا گاهیاوقات اشتباهی میگوید: «خوبیم.» دیگران فکر میکنند که خودش و اطرافیانش را میگوید، ولی اینطور نیست. او دو تکهٔ خودش را میگوید: خودِ آسیبدیده و خودِ نمایندهاش. نمایندهای که برای مصرف عمومی مناسب است! رنج، یک زن را دو تکه میکند تا کسی را داشته باشد که برایش دردودل کند، کسیکه در دلِ تاریکی کنار او بنشیند، حتا وقتی دیگران همگی تنهایش بگذارند. من تنها نیستم. من به خودم آسیب رساندهام، اما از طرفی هنوز نمایندهام را دارم. او ادامه خواهد داد. شاید بتوانم برای همیشه خودِ آسیبدیدهٔ درونم را پنهان کنم و نمایندهام را به دنیای بیرون بفرستم. او میتواند لبخند بزند، دست تکان دهد، و کم نیاورَد؛ طوریکه انگار هیچ اتفاق بدی نیفتاده. ما وقتی به خانه برسیم، میتوانیم نفس بکشیم. ما در میان جمع، برای همیشه به وانمودکردن ادامه خواهیم داد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
به این فکر میکنم که آیا دوستانم با همسرانشان اتفاقاتی را تجربه میکنند که در زندگیِ ما وجود ندارد؟ یعنی کسی هست که آنچه ما نداریم را داشته باشد؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
سعی میکنم بفهمم چه اتفاقی برایمان افتاده. چه چیزی میخواهیم که فکر میکنیم این فیلمها میتوانند به ما بدهند؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کنار مردی دراز کشیدهام که مرا دوست دارد؛ درحالیکه بچهاش در درون من رشد میکند. با تمام اینها، اگر هنوز هم تنها هستم، پس قرار است همیشه همینطور باشد. من همیشه تنها خواهم بود. یعنی ازدواج اصلاً یک شروع تازه نیست؟ آیا ازدواج صرفاً یک جور ادامهدادن است؟ میترسم از اینکه امروز بعد از اینهمه اتفاق هنوز هم تغییر نکرده باشیم. یعنی ما تغییر نکردهایم؟
همهچیز روبهراه میشود؛ اینرا در سکوت، به هر سهمان میگویم. شاید زمان ببرد، اما درنهایت اتفاق میافتد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چند هفته بعد، دوستم برای اولینبار با کسی رابطهٔ جنسی برقرار میکند. او با من تماس میگیرد و میگوید: «نمیدونم اون حرفایی که میزدی، چه معنیای داشت! رابطهٔ جنسی بهترین چیزِ دنیاست، یه اتفاقِ هیجانانگیز.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«رابطهٔ جنسی مثل همین صحنه میمونه. کاری که من و جو با هم میکردیم، درست همینجوری بود. بدنِ من شبیه یه اسباببازی بود برای پیشبُردِ بازیِ اون… ولی خب این همهٔ حس اون نسبت به من نبود. به نظر میرسید که اون منو لمس کرده باشه، ولی اون درواقع منو لمس نکرد. رابطه یه موضوع شخصی نیست. این رابطه وقتی اتفاق افتاده که من پذیرفتهم دوستدختر اون باشم و بنابراین بدنِ من برای بازی به اون تعلق گرفته. اینجور رابطهای به آدم احساس بچهبودن میده. شبیه بچهگربههایی که مشغول بازی و چنگانداختنِ همدیگهن و اسبابِ بازیِ همو فراهم میکنن، ولی درحقیقت همدیگه رو از خودشون میرونن. حالا دیگه این ترفند رو یاد گرفتهم: من بدن خودمو توی اتاقِ اون در اختیارش گذاشتم تا با من بازی کنه. رابطه درواقع اونچیزی نبود که من دنبالش بودم. من بدنمو در اختیارش گذاشتم و توی همهٔ اون مدت به چیزای دیگهای فکر میکردم و لحظهشماری میکردم تا کارش تموم بشه و من به اون «چیزای دیگه» برسم. ولی نمیدونم که جو چقدر متوجه این موضوع شده، و اینکه اصلاً اهمیتی میده یا نه. » جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مادرم همهٔ درخشش خود را روی پدرم میریزد. او روشنتر و قویتر از تمام چراغهای ورزشگاه است. پدرم او را با هر دو دست در آغوش میکشد و بعد ستارهکوچولوی دریاییمان را بغل میکند و گونههای او را میبوسد. ما چهار نفر، یک جزیرهایم. این جشن بعد از هر بازی اتفاق میافتد، فرقی نمیکند تیممان بُرده یا باخته باشد. ما پیروزیِ پدرم هستیم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
شروع میکنم به رانندگی. پشت یک چراغ قرمز میایستم. میدانم باید به کدام سمت دور بزنم. یک زوج از وسط خیابان میگذرند؛ لبخند میزنم و برایشان دست تکان میدهم. بابت لبخندم، حیرتزده و سرافرازم. نگاه کنید! بدترین اتفاق افتاده و من هنوز اینجا هستم؛ با آرامش، در حال رانندگی و لبخندزدن به غریبهها. این لبخند باعث میشود بفهمم دوباره دوشخصیته شدهام. من، دوباره رسما “ما” شدهام. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
آدم همیشه میگوید که چنین و چنان کسی را انتخاب میکند اما من تو را انتخاب نکردهام. تو اتفاقی وارد شدی به زندگیای که به آن افتخار نمیکردم و از آن روز چیزی دارد تغییر میکند، بهآرامی، خلاف میل من و نیز خلاف میل تو که در دوردستها بودی، اما بعد، بهسمت زندگی دیگری چرخیدی. از بهار ۱۹۴۴، آنچه گفتم یا نوشتم یا عمل کردم همیشه در ژرفا متفاوت بود، نسبت به آنچه قبل از آن بر من و در من گذشته است. من بهتر نفس کشیدهام، نفرتم نسبت به همه چیز کمتر شده، آزادانه هرچه به بودنش میارزیده را ستایش کردهام. قبل از تو، بهجز تو، من به هیچ چیز حس تعلق نداشتم. این نیرو که تو گاهی مسخرهاش میکردی فقط ناشی از تنهایی بوده، ناشی از نیروی امتناع. با تو بیشتر چیزها را پذیرفتهام. بهنحوی، زندگی کردن را یاد گرفتهام. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
شب، یکشنبه، ۱۱ سپتامبر ۱۹۴۹
عشق عزیزم،
امروز صبح که بیدار شدم تمام توانم را جمع کردم بلکه بتوانم این روز را سپری کنم؛ چون قاعدتاً نباید نامهای از تو میرسید. نمیتوانی حدس بزنی چقدر غافلگیر شدم و چه لذت و حس قدرشناسی و چه فورانی از زندگی و عشق در من ایجاد شد وقتی که یکهو صدای زنگ در ورودی را شنیدم و نامهات را به من دادند. باز کردنش را طول دادم. خیلی خوب بود. اما خوشحالی این طول دادن خیلی بزرگ نبود چون هیچ چیز با حسی که موقع خواندن نامهات دارم قابل قیاس نیست. یک چیز برایم ناراحتکننده بود: اتفاقی که برای کاترین افتاده. چطور این اتفاق برایش افتاد؟ عینکش چه شد؟ خیلی مهم است یا تو کمی اغراق میکنی؟ کِی این اتفاق افتاده؟ آیا خودش هم خیلی نگران شده؟ تو چطور؟ خیلی ترسیدی؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هرگز تو را اینقدر دوست نداشتهام عشق من، فکر میکنم که هرگز بهتر از این دوستت نداشتهام. داری پیش من برمیگردی. فکر اینکه تا پانزده روز دیگر پیش من خواهی بود بیتابم میکند. وقتی به آن فکر میکنم، سست میشوم؛ ورطهای در برابرم دهان باز میکند و سرگیجهای میگیرم که دیگر ادامه دادنش حتی برای یک آن هم ممکن نیست. من همیشه از بههمرسیدنها میترسم، اما ترسم هیچ وقت به این اندازه نبوده است. انگار که از زمانهای دورِ فراموششده از هم جدا بودهایم، انگار از وقتی یکدیگر را ترک کردهایم هزار اتفاق افتاده و انگار هر کدام ما در مدار خود کس دیگری شدهایم؛ از وضع جسمانیمان میترسم، از واکنشهای متقابلمان، از این رازی که همیشه مواجهه و حضور واقعی را میپوشاند. چه میدانم! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیروز فقط نامهٔ تاریخ هفدهم را دریافت کردم. دیگر چیزی نمانده بود که پژمرده شوم، خشک بهاندازهٔ بیآبوعلفترین بیابانها. نامه در لحظهٔ بحرانی از راه رسید و خوشحالی بابت دریافتش مرا از فکر و خیال کارها بیرون آورد و به فضایی صمیمی برد و چنان کورم کرد که نتوانستم رنج تو را همان اول درک کنم. اما بهتر است بهترتیب جلو بروم وگرنه نمیتوانم هرگز از پسش برآیم.
بهترتیب جلو رفتن! کار راحتی نیست.
یک ماه از رفتنت گذشته است و دستکم باید یک ماه دیگر هم تا برگشتنت انتظار بکشیم. خوشبختانه، امیدواری روزها را کوتاهتر میکند و نامههایت به این هفتهها هدفی میبخشد.
وقتی به نوشتن نامه فکر میکنم، پریشان میشوم. دیگر نمیفهمم کجا هستم. من تمام روزهایم را با تو میگذرانم. یکریز به تو فکر میکنم. تمام اتفاقاتم را با تو زندگی میکنم و تازه شب هر چه را به زندگی خصوصیام مربوط است مخفیانه در دفتر خاطراتم تکرار میکنم. حتی وقتی هیچ چیز ندارم که برایت تعریف کنم، روی صفحات دفترم (تازه دومین دفتر!) ، درهم و برهم از هرچه در سرم (و جاهای دیگر) میگذرد، مینویسم. از هر چیزی با تو حرف میزنم، چون انگار وقتی برایت مینویسم به تو نزدیکترم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تو درونیترین احساس منی. با توست که به خودم میرسم و با تمام تفاوتهایمان اینقدر شبیه هستیم، اینقدر رفیق و اینقدر همدست (البته در معنای مثبت کلمه) که حتی شور عشق و هیجان زیاد هم قادر نخواهد بود عشقی را که سختتر از خود ما شده است، ویران کند. خیلی ساده، باید آن را از نو شناخت. باید به شناختنش ادامه داد. هر اتفاقی هم که بیفتد، این دریاچه شکل گرفته، آنقدر عمیق که بهراستی هیچ چیز نخواهد توانست زایلش کند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من، خیلی فکر کردهام و به این نتیجه رسیدهام که اتفاقاتی که ما فکر کردهایم ضد ما هستند فقط مقدر شدهاند تا به ما کمک کنند که احساس حقیقی زندگی را بفهمیم و در این مورد ما را بیشتر به هم نزدیک کردهاند. من وقتی با تو آشنا شدم خیلی جوان بودم طوری که واقعاً نمیتوانستم آنچه «ما» بودیم را درک کنم. شاید باید در زندگی با خودم مواجه میشدم تا با عطشی بیانتها بهسوی تو برگردم. این نظر من است.
الآن، کاملاً متعلق به تو هستم. مرا کنار خودت بگیر و دیگر هرگز ترکم نکن، من امیالت را حس میکنم وقتی به سراغت میآیند و نیز میل خودم را با تو سهیم میشوم تا بتوانم از تو نیرویی بگیرم که بر این امیال پیروزم کند. وقتی به آن فکر میکنم، وقتی سعی میکنم آیندهمان را تصور کنم، کم مانده از احساس خوشبختی خفه شوم و هراسی عظیم قلبم را میفشارد، آنقدر که نمیتوانم این همه شادی را در این دنیا باور کنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من… من دوست دارم بیمعطلی لااقل به یکی از چیزهایی که به من مربوط است جواب بدهم. تو به من گفتی خوشحالی از اینکه من با تو از بخشی از زندگیام حرف زدم که بهنظرت ممنوعه بوده است. عزیزم، من هیچ راز مگویی در برابر تو ندارم. تو محرم تمام اسرارم هستی. اگر قبلاً چیزی برایت نمیگفتم به دو دلیل بود. اول اینکه این بخش از زندگیام سنگینبار است و من نمیخواستم ناله و زاری کنم. ظواهر امر طوری بود که حرف زدن از خودم در این مورد کمی وقیحانه به نظر میرسید. آن شب فهمیدم که جلو تو میتوانم همه چیز را بگویم و از این پس هم خودم را آزادتر احساس میکنم. دلیل بعدیاش به تو مربوط میشود.
خیال میکنم که شاید تو را غمگین کند و تو ترجیح میدهی که ما این موضوع را از صحبتهایمان قلم بگیریم. ترس غمگین کردن یا آزردنت هنوز از بین نرفته و فقط خود تو میتوانی از آن رهایم کنی. وقتی همدیگر را ببینیم دربارهاش مفصلتر حرف میزنیم و باید شور و هیجان کمتری نسبت به آن شب به خرج دهم. میخواستم برایت هیچ چیز مبهمی وجود نداشته باشد، میخواستم که مرا کامل بشناسی، در روشنی و اعتماد، و نیز بدانی تا چه حد میتوانی به من تکیه کنی و چقدر میتوانی روی من و آنچه هستم حساب کنی. تا هر وقت بخواهی و هرچه هم بین ما اتفاق بیفتد تو تنها نخواهی بود. شاهنشین قلبم همیشه از آن تو و همراه تو خواهد بود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
سهشنبه، ۱۵ژانویهٔ۱۹۴۶
عزیزکم ماریا،
در برگشت از یک سفر، اُتلی خبر هولناک را به من داد و نمیتوانم از درد و غمی که حس میکنم، برایت ننویسم. حدس میزنم که تو این حق را برای من قائل نیستی که شریک لحظات شادیات باشم، اما بهنظرم هنوز حق شریک بودن در غمها و رنجهایت را دارم، شده از راه دور. من خیلی خوب میفهمم که الآن این غم چقدر برایت بزرگ و تسکینناپذیر است.
من به مادرت حسی حاکی از تحسین و محبتی توأم با احترام داشتم. حسی که آدم نسبت به افرادی با جایگاهی ویژه دارد: آنها که دقیقاً برای زندگی ساخته شدهاند. اتفاقی که افتاده بهنظرم عادلانه نیست، هولناک است!
حیف! چیزی نمیتواند و نخواهد توانست جای عشقی را که میان شما دو نفر بود پر کند. بخشی از احترامم نسبت به تو ناشی از چیزهایی بود که از این عشق میدانستم. امروز از تصور این غلیان و ازهمگسیختگی که در آن هستی متأثر شدم. بله، از وقتی باخبر شدهام، دلم پیش توست و امروز بیشتر از همیشه حاضرم بهترین داشتههایم را بدهم تا بتوانم تو را با تمام غمم ببوسم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هر اتفاقی هم که بیفتد، فراموش نکن که آدمی در این جهان هست که همیشه و هر لحظه میتوانی پیش او برگردی. روزی از ته قلبم تمام آنچه دارم و آنچه هستم را به تو بخشیدهام. تو قلبم را با خود خواهی داشت تا وقتی که من این جهان غریب را ترک بگویم، جهانی که دارد خستهام میکند. تنها امیدم این است که روزی تو بفهمی چقدر دوستت داشتهام. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من به این نتیجه رسیدهام که در این دنیا باید آنچه را که کمی ناقص و کمی تکهپاره است دوست داشت. برایت قسم میخورم که از تو دست نخواهم شست و در این راه ارادهام محکم است. فقط دلم میخواست این را بگویم. تو هر کاری دوست داری بکن. اما هر چه کنی، تو را از یاد نخواهم برد. تصویری که از تو دارم همه جا با من است و هر اتفاقی هم که بیفتد، وقتی ترکم کنی، همیشه این حسرت را خواهم داشت که چرا بهاندازهٔ کافی سعی نکردم که این تصویر تا همیشه به تن تبدیل شود. چون غیر از تن و وصال عظمتی نمیشناسم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خودت هم نمیدانی من با چه تبوتابی با چه تمنایی با چه جنونی دوستت دارم. تو درک نمیکنی که من نیروی عشقم را ناگهان بر یک نفر متمرکز کردهام؛ عشقی که قبلاً اتفاقی اینور آنور میریختمش به پای هر موقعیتی که پیش میآمد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من از همه چیز دور افتادهام. از وظایف انسانیام، از کارم. محروم از کسی که دوستش دارم. این است که مرا زمین زده. منتظر رسیدنت بودم. اما انگار افتاده هفتهٔ آینده. آخ! عزیزم، فکر نکن من درک نمیکنم. همه چیز برای تو سختتر است و الآن میدانم که هر کاری بتوانی میکنی که بیایی. حاصل این روزهای سخت که با هم ازشان گذشتهایم، اعتمادم به تو بود. خیلی پیش میآمد که شک کنم. بر سر عشق خویش میلرزم که نکند سوء تفاهم باشد. نمیدانم در این مدت چه اتفاقی افتاده است اما گویی نوری تابیدن گرفت. چیزی میان ما جاری شد. شاید نگاهی، و حالا مدام احساسش میکنم؛ سخت، مثل روح که ما را به هم بسته و پیوسته است. پس منتظرت میمانم با عشق و اعتماد. من ماههای بسیار طاقتفرسا و پرفشاری را از سر گذراندهام تا از لحاظ روانی فرسوده نشوم. چیزهایی که معمولاً بهراحتی تابشان میآوردم الآن از تحملم خارج است. مهم نیست؛ این هم خواهد گذشت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ما همدیگر را اتفاقی دیدیم، همدیگر را بازشناختیم، تسلیم هم شدیم، عشقی آتشین از بلور ناب ساختیم، آیا به خوشبختیمان و آنچه نصیبمان شده حواست هست؟
ماریا کاسارس، ۴ ژوئن ۱۹۵۰ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
زندگی آرام زندگیای نیست که بیاستثنا کاملاً ساکت و بیسروصدا باشد. بلکه زندگیای است که در آن خود را متعهد میدانیم که آسانتر خود را آرام کنیم و در جهت انتظاراتیِ واقعبینانهتر بکوشیم؛ وقتی بتوانیم بهتر درک کنیم که چرا برخی مشکلات اتفاق میافتد، با مهارت بیشتری به یافتن نگرشهای آرامبخش دست مییابیم. پیشرفت در این جهت، بهنحو دردناکی محدود و ناکامل است اما پیشرفتی حقیقی است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هیچچیز نیست که به بوتهٔ فراموشی سپرده نشود. برای ما و مشکلات ما نیز چنین اتفاقی خواهد افتاد. شیوهٔ نظم و نظام بخشیدن به چیزها که بهنظرمان بسیار ضروری و مهم میرسند، سرانجام نامأنوس و منسوخ خواهند شد. در اینجا تاریخ کارکردی اصلاحگرانه دارد. تاریخ به این دلیل واجد چنین تأثیری است که مشغولیتهای بسیار خودمحورانهٔ ما را تعدیل میکند. و هنگامی که بهنظر میرسد حال حاضر تمام آن چیزی ست که وجود دارد، ما را احیا میکند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
مطالعهٔ تاریخ باستان باعث میشود از پیگیریِ مدامِ اخبار روز بیشتر فاصله بگیریم. اساسِ سامانهٔ اخبار این است که ما را دچار آشفتگی کند. خبرها تلاش دارند به ما بگویند اتفاقی کاملاً جدید و بسیار مهیج در حال رخ دادن است: تهدید کاملاً جدیدی برای سلامتی بشر کشف شده است، اختلافات بینالمللیِ بیسابقهای اتفاق افتاده، ثبات جهانی مورد تهدید قرار گرفته یا اقتصاد در خطر است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نظارهٔ گسترهٔ خشک یک بیابان ارائهگرِ نوعی فلسفهٔ آرامش است که در ماده تجسم یافته است: اینکه نشان میدهد حتی سال به سال نیز دگرگونیها ناچیزند؛ شاید چند سنگ دیگر از تپه فرو بریزد؛ شاید چند گیاه دیگر اضافه شود؛ اما الگوی نور و سایهٔ حاکم بر بیابان تا بینهایت تکرار خواهد شد. اینجا با انفکاک شدیدی از دلمشغولیها و اولویتهای جهان انسانی روبهرو میشویم. و این انفکاک برای همه یکسان صدق میکند. فضاهای پهناور بیابان نه تنها نسبت به من، بلکه نسبت به کل بشر بیتفاوت است. در برابر گستردگی زمان و مکان بیمعناست چشمانتظار دفتری بزرگتر باشیم یا اعصابمان خرد شود که چرا روی چرخ عقب سمت چپ خراش کوچکی افتاده است یا این که کاناپه اندکی زهواردررفته بهنظر میرسد. وقتی از منظر احساسی بنگریم که بیابان در ما برمیانگیزد، تفاوت در دستاوردها، مقامها و داراییها بین مردم چندان هیجانبرانگیز یا تأثیرگذار بهنظر نمیرسد. چنان که گویی بیابان میخواهد برخی چیزها را به ما بیاموزد به شکل کارآمدی درست هستند و شیوههای معمول تفکر ما را توازن میبخشند. از این منظر چیزهای خرد و کوچک بهسختی ارزش ناراحتی یا عصبانیت دارند. هیچ فوریتی در کار نیست. اتفاقات در مقیاس قرنها رخ میدهند. امروز و فردا اساساً فرقی ندارند. زندگی شما یک بازهٔ بسیار کوچک و گذراست. شما میمیرید، چنان که گویی هرگز وجود نداشتهاید. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
مسئله این است که ساختار ذهن ما طوری است که بیشترین توجه را به اتفاقات حال حاضر میکند در حالی که برای اینکه اهمیت واقعیِ مسائل را دریابیم باید آنها را در چارچوب مرجع بسیار وسیعتری قرار دهیم.
امر والا بهشکلی غریب باعث میشود پیوند ما با افق وسیعترِ هستی به پیشزمینهٔ ذهنمان بیاید. به جای آنکه به این یا آن مسئلهٔ جزئی بنگریم (که چون تمام لحظات کنونی را پر کردهاند بیش از اندازه بزرگ بهنظر میرسند) ، تجربهای را از سر میگذرانیم که در آن مسائل خاص زندگیمان بسیار جزئیتر بهنظر میرسند و در نتیجه از تهدیدآمیزیشان بسیار کاسته میشود. مسائلی که تاکنون در ذهنمان بسیار بزرگ جلوه میکردهاند (مشکلاتی که در دفتر سنگاپور پیش آمده، رفتار سرد یکی از همکاران، اختلاف بر سر مبلمان پاسیو) اکنون از بزرگیشان کاسته میشود. امر والا ما را از جزئیات کوچکی دور میکند که معمولاً و بهناچار توجه ما را مشغول میکنند و باعث میشود حقیقتاً بر امور بزرگ تمرکز کنیم. بدین ترتیب لحظاتی، مسائل آزارندهٔ دمدستی دیگر نمیتوانند ما را برنجانند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
امر والا به این دلیل آرامشبخش است که یکی از سرچشمههای همیشگی و بسیار عادیِ پریشانحالی را خنثی میکند. توجه ذهنی ما همیشه معطوف به امور دم دست است. بنا به غریزه با هر اتفاقی که در فضا و زمانِ اطرافمان رخ میدهد عمیقاً درگیر میشویم و ارتباط ما با امورِ بسیار دوردست، بسیار ضعیفتر و بیعلاقهتر است. این سازوکار چندان چیز عجیبی نیست. اغلب اوقات امور کنونی و دم دست بیشتر با بقای ما ارتباط دارند تا چیزهایی که پنج سال پیش رخ دادهاند یا ممکن است در آینده برایمان پیش بیایند. سازوکار ذهن ما طوری است که از مار میگریزد یا از گرسنگی پرهیز میکند. این نکته در بستر زندگی مدرن مثلاً در جروبحثِ دیشب دربارهٔ خمیردندانهایی که روی آینهٔ دستشویی مالیده شده بود و ضربالعجل کاری برای روز سهشنبه شدیداً پریشانحالمان میکند با اینکه در بستر کلیت یک رابطه، یک شغل یا تمامیت یک زندگی، این امور در واقع چیزی جز مسائلی جزئی نیستند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هنگامی که غرق تأمل در چیزی میشویم که بسیار از ما عظیمتر است احساس آرامش و آسودگی عجیبی میکنیم.
هنرمندان و فیلسوفان به این احساس یک نام خاص دادهاند: امر والا. هنگامی امر والا را تجربه میکنیم که عمیقاً مجذوب چیزی شده باشیم که بسیار عظیمتر و قدرتمندتر از ماست. امر والا با عظمتش ما را مقهور خویش میکند، اما در عین حال به ما احساسی سرزنده از کوچکیِ نسبیمان میبخشد. در چنین مواقعی گویی طبیعت پیامی تواضعآور برایمان ارسال میکند: اتفاقات زندگیِ ما در گسترهٔ عظیم هستی چندان هم مهم نیستند. ولی عجیب است که این احساس بهجای تشدید پریشانحالی، میتواند بسیار آرامشبخش و تسکیندهنده باشد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
به دلیلی دیگر نیز همکاری دشوار است؛ چون همهٔ افراد در پسِ نمود ظاهری خویش افرادی عجیب و غریب هستند، از همین رو نیازمند تواناییها و پیشرفتهای خاصی هستیم تا بتوانیم عملاً بهترین نتایج را از همکاری دیگران بگیریم. ما صرفاً به این دلیل از همکاری با دیگران دلسرد نمیشویم که همکاری کار سختی است، بلکه دلیلش این است که همکاری سختتر از آن چیزی است که بهنظرمان باید باشد. وقتی تفاوتهای درونیِ عجیب و غریب دیگران (و خودمان) را بپذیریم آنگاه این تصور دقیق در ذهنمان شکل میگیرد که اتفاقاً پیش بردن همکاری با دیگران کاری بسیار بغرنج است؛ بهاحتمال بسیار زیاد با موانع بسیاری مواجه خواهیم شد که حل و فصل کردنشان زمان زیادی میبرد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بهلحاظ نظری، کار آن بخشی از زندگی است که در آن چیزهایی به انجام میرسند؛ هنگام کار، وقتمان را هدر نمیدهیم یا مشغول رؤیاپردازی نمیشویم؛ بلکه ایدهها عملی میشوند، پیشرفت رخ میدهد و نتایجی ملموس به بار میآید. و در مقیاس بزرگ چه بسا عمیقاً تحتتأثیر دستاوردهای جمعیِ کار و تلاش بشر قرار گیریم: کار باعث خلق شهرها و خطوط هوایی میشود، باعث ساخته شدن مدارس و بیمارستانها میشود، زنجیرههای تأمین جهانی را بهوجود میآورد و ابتکاراتی حیرتانگیز را به منصهٔ ظهور میرساند. اما وقتی از نزدیکتر نگاه میکنیم و متوجه میشویم که این اتفاقات روز به روز به چه نحوی پیش میروند، همهچیز متفاوت بهنظر میرسد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بر مبنای مفهوم رسالت، بهسادگی فرض میکنیم که برای ما شغلی ایدهآل وجود دارد شغلی که کاملاً متناسب با وجود ماست و باعث شادکامی ما میشود. اما مشکل این است که چطور بفهمیم این شغل کدام است. ایدهٔ رسالت میگوید شغل ایدهآل و درست باید خودش بر شما تجلی کند؛ باید شما را به سوی خویش فرا بخواند و تخیلات شما را از خود سرشار کند. و اگر این اتفاق برایتان نمیافتد، شاید شما هستید که مشکلی دارید.
برای اینکه با وضعیت ذهنیِ نسبتاً آرامتری با این مشکلات مواجه شویم، باید بپذیریم که فرآیند انتخاب شغل کاری است دارای پیچیدگیهای ذاتی خودش و اهمیتی مختص به خودش. این همان چیزی است که ایدهٔ رسالت بهطور نهانی ناچیز و حقیر میشمارد. ایدهٔ رسالت میگوید درست است که بسیار مهم است چه کاری انجام میدهید، اما خودِ تشخیص شغل مناسب مسئلهای نیست که لازم باشد توجه زیادی به آن بکنید: بلکه قرار است بهطور غریزی آن را بفهمید. از قلب خود پیروی کنید. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما نیاز به ندایی جایگزین داریم تا جلوی ترسهایی که باعث گریزمان از مسائل میشوند را بگیرند؛ ندایی که تواناییهای نهفتهمان را به ما یادآور شود که ترسهای فعلی مانع شکوفایی آنها شده است. در مغز ما فضای بزرگ و غارمانندی وجود دارد که شامل صدای همه کسانی است که تاکنون میشناختهایم. باید یاد بگیریم نداهای غیرمفید را خاموش و بر نداهایی تمرکز کنیم که ما را در شرایط دشوار هدایت میکنند. دانستن این که فارغ از تمام اتفاقات بیرونی، در هر صورت، ما را دوست میدارند، شرایط ایدهآلی فراهم میکند تا زندگی را پیش ببریم. این شرایط به ما انرژیِ لازم برای خطر کردن و مقاوم بودن را میدهد، بدون اینکه اضطراب حاد مانع عملکرد خوب ما شود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اینکه چرا فوراً منظور بد برداشت میکنیم و تصور میکنیم که طرف مقابل قصد قبلی برای توهین و آسیب داشته است، از جمله به دلیل یکی از پدیدههای تلخ روانشناختی است: تنفر از خویشتن. هرچه خود را کمتر دوست داشته باشیم، در نظر خویش هدف مناسبتری برای آزار و تمسخر هستیم. چرا دقیقاً همان وقتی که مشغول به کار میشویم، دریلی پرسروصدا در بیرون شروع به کار میکند؟ چرا صبحانهٔ هتل دیر میرسد، با اینکه برای رسیدن به جلسه عجله داریم؟ چرا اپراتورِ تلفن، اطلاعات موردنیاز ما را اینقدر دیر پیدا میکند؟ زیرا بهنظرمان محرز میرسد که نقشهای علیه ما در کار است. چون هدف مناسبی برای چنین اتفاقاتی هستیم. چون در زمرهٔ کسانی هستیم که احتمالش بیشتر است صدای مختلکنندهٔ دریل به سراغشان بیاید: چون سزاوار آن هستیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در اعماق روان خود محبت دیگری را نسبت به خودمان فرض نمیگیریم و هیچوقت از دوطرفه بودن رابطه اطمینان نداریم؛ همیشه ممکن است تهدیدهایی واقعی یا موهوم برای کمال عشق وجود داشته باشد. آغاز احساس ناامنی ظاهراً میتواند امری بسیار جزئی باشد. شاید دیگری بهطور غیرعادی مدام سر کار بوده یا صحبت کردن با غریبهای در مهمانی او را هیجانزده کرده باشد. یا اینکه مدت زیادی از آخرین رابطهٔ جنسیاش گذشته باشد. شاید وقتی وارد آشپزخانه شدیم بهگرمی با ما برخورد نکرده باشد. یا اینکه نیم ساعت سکوت کرده باشد.
با این حال حتی پس از سالها زندگی با کسی، ممکن است هنوز معضل ترس را داشته باشیم و از او بخواهیم ثابت کند ما را دوست دارد. اما اکنون مشکل وحشتناک دیگری بروز میکند: حالا فرضمان این است که چنین اضطرابی اصلاً نمیتوانسته وجود داشته باشد. این باعث میشود شناخت احساساتمان سخت شود، چه برسد به اینکه بتوانیم آنها را به شیوهای به طرفمان منتقل کنیم که اصلاً این امکان فراهم شود و به ما اطمینان دهد تا درک و همدردیای که به دنبالش هستیم اتفاق بیافتد. بهجای اینکه با مهربانی تقاضای اطمینان کنیم و بهزیبایی و با فریبندگی خواستهٔ خود را مطرح کنیم، ممکن است نیازهای خود را پشت رفتار خشن و آزارنده مخفی کنیم. که در این صورت قطعاً تلاشهای ما بینتیجه خواهد بود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
رسیدن به رابطهٔ آرامشبخشتر، لزوماً حذف کردن نقاط اختلافنظر و مشاجرهها نیست. بلکه راهش این است که پیشاپیش بپذیریم مشکلات اتفاق میافتند و به ناچار نیازمند فکر و زمان بسیار زیادی برای رسیدگی به آنها هستیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ریشهٔ بسیاری از دردسرهای ما این است که برایمان جا نیفتاده که برخی چالشها ممکن است چقدر سخت و طاقتفرسا باشند. گوستاو فلوبر در روزهای آغازین کار نویسندگیاش بود که به شیوهٔ خاص خودش درسی دردناک را فراگرفت. در اواخر دههٔ بیست زندگیاش بسیار مشتاق شد که شخصیت ادبی بزرگی شود و خیلی زود رمانی به نام وسوسهٔ سن آنتونی نوشت. از افراد مختلفی نظر خواست و همه، به اتفاق آرا، گفتند باید دستنوشت کتابش را به آتش بیندازد و او هم انداخت. سپس کار دیگری به نام مادام بوواری را شروع کرد و این بار با این دیدگاه جدیتر که این فرآیند میتواند چقدر دشوار و زمانبر باشد و شاید گاهی مجبور شود با یک پاراگراف مدتها کلنجار برود و چه بسا نظرش در مورد آهنگِ یک جمله چندین بار تغییر کند. این رمان پنج سال وقت او را گرفت، اما سرانجام بهعنوان یک شاهکار شناخته شد. توجه زیاد به جزئیات نوشتهها، پاداش بسیار بزرگی برای او به ارمغان آورد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
تجربهٔ عشق بزرگسالی با کشف مسرتبخش سازشهایی لذتبخش شروع میشود. فوقالعاده است کسی را پیدا کنیم که لطیفههایی را دوست دارد که ما دوست داریم، در مورد بلوزهای راحتی یا موسیقی برزیلی احساسی مشابه با ما دارد، کسی که واقعاً حس شما نسبت به پدرتان را میفهمد، یا کسی که عمیقاً اعتمادبهنفس شما را در پر کردن فرم تحسین کند یا اطلاعاتتان را در مورد شراب بستاید. این امیدها ما را اغوا میکند که وقتی اینقدر شگفتانگیز با هم جوریم، نشانهٔ آن است که روحمان در هم ذوب خواهد شد.
عشق یعنی کشف هماهنگی در برخی حیطههای بسیار مشخص اما اگر این انتظار را گسترش دهیم باعث میشود امید را به مرگی تدریجی محکوم کنیم. هر رابطهای ضرورتاً دربردارندهٔ کشفِ تعداد زیادی از حیطههای اختلافنظر است. احساس میکنید که گویی در حال دور شدن هستید و آن تجربهٔ گرانقدرِ وصال که در تعطیلات در پاریس داشتید در حال نابودی است. اما این اتفاق را نباید چندان نگرانکننده بدانیم: وقتی عشق به سرانجام میرسد و با کسی پیوند میخوریم و تمام گسترهٔ زندگیاش را از نزدیک تجربه میکنید، طبیعتاً اختلاف پیش میآید. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بههیچوجه امکان ندارد با دیگری کاملاً همراستا باشیم. اصلاً چرا شخص دیگری همزمان که شما خستهاید باید خسته باشد، یا اینکه چیزی بخورد که شما دوست دارید، سلیقهٔ موسیقی شبیه به شما داشته باشد، ترجیحات زیباییشناختی شبیه به شما داشته باشد، نگرشهایی شبیه به شما در مورد پول داشته باشد یا نظرش در مورد کریسمس با شما یکسان باشد؟ برای نوزادان، جدایی از مادر همراه با مجموعهٔ طولانی و عجیب و غریبی از کشفیات اتفاق میافتد. در ابتدا بهنظر کودک مادر کاملاً همسو و قرین با اوست. اما بهتدریج کودک میفهمد که مادر فردی مجزاست: زمانی که کودک خوشحال است، ممکن است مادر ناراحت باشد. یا وقتی کودک آماده است ده دقیقهٔ تمام روی تختش بالا و پایین بپرد، ممکن است مادر خسته باشد. ما هم کشفیات اساساً مشابهی نسبت به همسرمان داریم. آنان دنبالهروِ ما نیستند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در بهترین حالت این فرض را داریم که در هر رابطهای حیطههای زیادی وجود دارد که در آنها توافق نخواهیم داشت، که بهراحتی میتوانند به مسائلی غیرقابلحل تبدیل شوند. چنین اتفاقی اصلاً خوشایند نیست. اینطور نیست که مشتاق باشیم وارد رابطه با کسی شویم که کاملاً با او در تعارض باشیم. بلکه صرفاً این فرض را داریم که قرار نیست کسی را پیدا کنیم که در تمام مسائلِ جدی با ما کاملاً همفاز باشد. تصور ما از رابطهٔ خوب این است که در مورد اندکی از مسائل اساسی عمیقاً توافق داشته باشیم، با این انتظار که نگرشها و تصوراتمان در زمینههای بسیاری آشکارا متفاوت خواهند بود. این عدم توافق اصلاً نوعی کوتاه آمدن یا مصالحه نیست. بلکه یک امر عادی خواهد بود، درست مثل اینکه با سرخوشی در اداره کنار کسی کار کنیم که نسبتی با ما ندارد و نظر کاملاً متفاوتی در مورد تعطیلات یا زمان خواب با ما دارد. میدانیم که رابطهٔ خوب به معنای توافق کامل نیست. این فرض را داریم که همسرمان خیلی اوقات غرق در نگرانیهای خودش خواهد بود که چندان ربطی به ما ندارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
مجموعه انتظاراتی متعادلتر و معقولتر در مورد رابطه، از جمله میتواند شامل این تصور باشد که بسیار طبیعی و غیرقابلاجتناب است که افراد در زندگی مشترک بهخوبی همدیگر را درک نکنند. شخصیت و ذهنیت هر فرد بسیار پیچیده و بغرنج است. اینکه دقیقاً رفتار دیگران را بفهمیم خیلی سخت است. البته از همان ابتدا باید این فرض را داشته باشیم که هیچکس نمیتواند در زندگی مشترک درک کامل، معتبر و بسیار دقیقی از ما داشته باشد. چیزهای معدودی هستند که درست از آب درمیآیند و در حیطههای اندکی هستند که همسرمان میفهمد که درونمان چه خبر است؛ جذابیت روزهای نخست زندگی دقیقاً به همین دلایل است. اما این موارد بیشتر استثناء هستند تا قاعده. بهتدریج در زندگی مشترک، حتی وقتی همسرمان فرضیات نادرستی در مورد نیازها یا ترجیحاتمان دارد، دیگر واقعاً ناراحت نمیشویم. از قبل میدانیم این اتفاق خیلی زود رخ میدهد درست همانطور که وقتی یکی از آشنایان فیلمی را که از آن بیزاریم به ما پیشنهاد میکند شوکه نمیشویم: میدانیم که او ممکن است اطلاع نداشته باشد. اصلاً این ما را ناراحت نمیکند. انتظارات ما در یک سطح معقول قرار گرفتهاند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
انتظارات ما هیچوقت بیشتر و مشکلسازتر از انتظاراتی نیست که در عشق داریم. در جوامع ما تصوراتی شتابزده در باب زندگی مشترک شایع است. البته دشواریهای رابطه را همیشه در اطراف خود مشاهده میکنیم؛ جدایی، قطع رابطه و طلاق بسیار اتفاق میافتد و تجارب گذشتهٔ ما نیز در این مورد بسیار آمیخته و متنوعاند. اما قابلیت عجیبی داریم که این اطلاعات را نادیده بگیریم. ایدههای بسیار بلندپروازانهای در مورد شکل رابطه داریم و نیز آنچه در نهایت برای ما به ارمغان میآورد، حتی اگر هرگز چنین رابطهای را عملاً در بین اطرافیان خود ندیده باشیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
زندگیِ ما شدیداً تحتتأثیر یکی از خصلتهای عجیب ذهن انسان است که کمتر به آن توجه میکنیم؛ ما موجوداتی هستیم عمیقاً تحتتأثیر انتظارات و توقعات. ما در مورد اینکه اوضاع باید چگونه باشد تصوراتی ذهنی داریم که در مغزمان لانه کردهاند و هرجا میرویم، با ما هستند. چه بسا اصلاً متوجه نباشیم که اوهام و تصورات خامی در ذهن داریم. اما انتظاراتمان تأثیر شدیدی بر عکسالعمل ما نسبت به اتفاقات دارند. همواره در چارچوب این انتظارات است که رویدادهای زندگیمان را تفسیر میکنیم. بر اساس محتوای انتظاراتمان است که برخی لحظات زندگی را لذتبخش و برخی را بسیار پیشپاافتاده یا نامنصفانه میدانیم.
چیزی که ما را خشمگین میکند اهانت به انتظاراتمان است. چیزهای زیادی هستند که آنطور که دوست داریم از آب درنمیآیند، اما ما را عصبانی نمیکنند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
رؤیای موجود در پس تمام اختلافات و ناراحتیهای روابط این است که کسی را بیابیم تا بتوانیم با او شاد باشیم. با توجه به چیزهایی که عموماً اتفاق میافتد، این انتظار کمابیش خندهدار به نظر میرسد.
رؤیایمان این است که کسی را پیدا کنیم که ما را درک کند، خواستهها و رازهایمان را با او در میان بگذاریم و بتوانیم با او ضعیف، بازیگوش، آرام و کاملاً خودمان باشیم.
و یکباره هراس آغاز میشود: آن هنگام که دندانهایمان را مسواک میزنیم و از پشت دیوار اتاق هتل غیرمستقیم سروصدای مشاجرهٔ زوج اتاق کناری را میشنویم؛ آن هنگام که زوجی اخمو را پشت میز بغلی در رستوران میبینیم و البته آن هنگام که جنجال به روابطمان هجوم میآورد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
واقعا عجیبه. دقیقا همون موقعی که آدم فکر میکنه از این بدتر نمیشه،یه اتفاقی میافته و آدم میبینه که خیلی بدتر از این هم هست. راهنمای کهکشان برای اتو استاپزنها داگلاس آدامز
وقتی دروغ میگفت همه پرندگان به پرواز در میآمدند. از بچگی همینطور بود، هر وقت دروغ میگفت اتفاق غریبی میافتاد: باران میبارید، درختان سقوط میکردند یا پرندگان جملگی بالای سرمان به پرواز در میآمدند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
از یک سال و چند ماه پیش به این طرف، تنها چیزی که مرا نگه داشته و مانع مرگ من شده است تو هستی. اگر هیچ کس این را نداند، تو خودت این را میدانی… تو میدانی که سلطنت همهٔ عالم را با یک موی تو عوض نمیکنم، و شاید اگر دو سه مورد حوادثی را که سال قبل اتفاق افتاد به یاد داشته باشی، قبول کنی که در این ادعا یک قدم از راستی و حقیقت دور نشدهام. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آدمی هیچگاه نمیتواند هیچ چیز را پیشبینی کند؛ مثلا چطور برخی چیزها پیش میآیند یا اینکه چرا برخی اتفاقات بسیار ساده، ناگهان تا مرزهای دیوانگی پیش میرود. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
حرف زدن درباره ی لحظات گذشته، خود اشتباه محض است و تکرار آن چیزی جز انتحار و خودکشی نیست. لحظاتی وجود دارند که تکرار آنها ممکن نیست. هرگز نباید سعی در تکرار آنها داشت؛ باید همانگونه که یک بار اتفاق افتادهاند، تنها به خاطر آورد. عقاید یک دلقک هاینریش بل
وقتی بچه هستید فکر میکنید پدر و مادرتان شبیه بقیهی پدر و مادرها هستند و هر چیزی که در خانهی شما اتفاق میافتد در خانههای دیگران هم اتفاق میافتد. هیچگونه تفاوتی را نمیتوانید درک کنید.
برای همین من همیشه فکر میکنم همه مثل من از پدرشان میترسند. فکر میکنم مردها ازدواج میکنند تا کسی برایشان آشپزی و تمیزکاری کند. درکی از این ندارم که بعضی مردها واقعا عاشق زن و بچههایشان هستند. راز مادرم جی ویتریک
آنچه قبل از تولد تو اتفاق میافتد، بر تو اثر میگذارد. همین طور مردم قبل از تو هم روی تو اثر میگذارند. هر روز از جاهایی میگذریم که اگر به خاطر مردم قبل از ما نبود، نمیگذشتیم. محل کار ما، جایی که وقت زیادی را در آن میگذرانیم… اغلب فکر میکنیم با ورود ما آغاز شده؛ اما این درست نیست. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
مردن، پایان همه چیز نیست. ما فکر میکنیم هست. ولی آنچه در زمین اتفاق میافتد، فقط شروع است. مثل شب اول آدم در زمین، وقتی دراز کشید تا بخوابد. فکر میکرد همه چیز تمام شده، نمیداند خواب چیست. چشم هایش دارد بسته میشود و فکر میکند دارد از این دنیا میرود. اما این طور نیست. صبح روز بعد بیدار میشود و دنیای جدید و تازه ای برای کشف، پیش رویش است. ولی چیز دیگری هم دارد؛ دیروز را دارد. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
می گویی باید تو به جای من میمردی. ولی در طول زندگی ام روی زمین، انسان هایی هم به جای من مردند. هر روز این اتفاق میافتد. وقتی صاعقه یک دقیقه بعد از رفتن تو رخ میدهد یا هواپیمایی سقوط میکند که ممکن بود تو در آن باشی، وقتی همکارت مریض میشود و تو نمیشوی. فکر میکنیم این چیزها تصادفی است؛ ولی برای همه شان تعادل وجود دارد. یکی میپژمرد، دیگری رشد و نمو میکند. تولد و مرگ، بخشی از یک کل است. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
انگار با مردن کسانی که به ما نزدیکاند و درست در لحظهٔ پیش از مرگشان، جایمان را با آنها عوض میکنیم. بعد، همینطور که کمکم با این اتفاق کنار میآییم، زندگیشان را بهشکل معکوس ادامه میدهیم و از مرگ بهسوی زندگی میآییم و از بیماری به سلامت میرسیم. هر روز دیوید لویتان
هیچ راهی برای ماندن من در این بدن نیست. اگر نخوابم هم بههرحال جابهجایی اتفاق میافتد. قبلاً فکر میکردم که اگر همهٔ شب بیدار بمانم، میتوانم همینجایی که هستم بمانم؛ ولی برعکس، مرا از بدنی که داشتم، بیرون کشیدند. تصور کنید که بیرون کشیدهشدن از جسم چه حسی دارد؛ دقیقاً همان حس را داشت. تکتک اعصاب بدن، موقع آن جدایی احساس درد میکرد و بعد نوبت دردِ ورود به بدنی دیگر بود. از آن بهبعد هر شب میخوابم. جنگیدن با آن فایدهای ندارد. هر روز دیوید لویتان
واقعاً عاشق این لحظهام. هیچوقت پیش نیامده است که مردم داستانهای مهم زندگیشان را برایم تعریف کنند. معمولاً این خودم هستم که باید از مسائل سر دربیاورم. چون میدانم که اگر این داستانها را به من بگویند، بعداً توقع دارند که مخاطب، آنها را بهیاد بیاورد، و من نمیتوانم چنین چیزی را ضمانت کنم. من که مطمئن نیستم داستانها بعد از رفتن من میمانند یا نه، و چقدر وحشتناک خواهد بود که درمورد چیزی به کسی اعتماد کنی و بعد، موضوع آن اعتماد ناگهان ناپدید شود. نمیخواهم مسئول چنین اتفاقی باشم. هر روز دیوید لویتان
مردم به همان دلیلی که در پایان اتفاقات خوب گریه میکنند، در عروسیها گریه میکنند؛ چون خیلی دلشان میخواهد به چیزی که واقعیت ندارد، معتقد باشند. آدمکش کور مارگارت اتوود
بچهها فکر میکنند هر اتفاق بدی بیفتد، تقصیر آن هاست. من هم از این قاعده مستثنی نبودم. همچنین بچه ها، با وجود همه ی شواهد بدی که وجود دارد، معتقدند که همه چیز به خوبی و خوشی تمام میشود. در این مورد هم فرقی با آنها نداشتم. فقط آرزو میکردم آن پایان خوش، زودتر فرا برسد. آدمکش کور مارگارت اتوود
کارل یونگِ روانشناس میگوید «تا زمانی که ناخودآگاه را خودآگاه نکنید، زندگی شما را هدایت خواهد کرد و اتفاقات رخداده را سرنوشت قلمداد میکنید». عادتهای اتمی جیمز کلیر
به ریچارد فکر میکنم. به تمام زمان هایی که با هم سپری کردیم و پس از مرگش از نظر من بی معنیترین اتفاقات دنیا شدند و این بی معنا شدن به خاطر مرگ او نبود؛ بلکه به خاطر کارهایی بود که در پایان زندگی مشترکمان کرد. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
همیشه شادی و غم با هم میآیند. این اتفاق به آدم یادآور میشود که آدمها در طول زندگی، ترمیم میشوند و با وجود مشکلات فراوان پیش میروند. حتی ممکن است فصلی جدید به رویشان باز شود که اگر آن رویدادهای بد برایشان پیش نمیآمد، هرگز قادر به دیدن این فصل زیبای جدید نبودند. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
بذار چیزی رو بهت بگم ماری، زمینی که روش ایستادیم به اندازه ی کافی سفت هست، اما اگر اتفاقی بیفته ممکنه زیر پاتو خالی کنه و وقتی زیر پات خالی بشه، دیگه شانسی نداری؛ همه چیز تغییر میکنه. تنها کاری که میتونی بکنی، اینه که تنها در تاریکی زندگی کنی. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
ما به طور معمول فکر میکنیم اگر حالتی برای سانسور بشود متصور شد باید علیه افراطگرایی باشد. اگر قرار باشد چیزی را ممنوع کنیم باید تصاویر وحشت و استثمار باشد؛ بااینحال منطق سانسور در ارتباط با فضای مطلوب محیط عمومی بهتر دیده میشود. طرفداران به اصطلاح «بازار آزاد» شاکیاند که محدود کردن برخی فعالیتهای خاص یعنی محروم کردن ما از آزادی، اما باید بین آزادی برای رخ دادن هر چیز، از تخریب طبیعت گرفته تا خشونتهای بدون نقشه و اتفاقی و آزادی پرورش آنچه خوباست تمایز قایل شد. موردِ آخر ممکن است، به طرزی تناقضآمیز، نیازمند سانسور باشد. آزادی، برخلاف آنچه اغلب به ما گفتهاند، از مزایای اصلی تمام حوزههای زندگی نیست. هنر همچون درمان آلن دوباتن
جدای از رشکهای ناشایست، این خطر نیز وجود دارد که دیگران را به شیوهای تحسین کنیم که ما را از رقابت کردن با آنها و الگو گرفتن از آنها بازدارد. احترام ما میتواند چنان قوی باشد که اجازه ندهد قهرمانان خویش را همچون آدمهایی ببینیم که میتوانیم از آنها، به بهترین معنای آن، دزدی کنیم. یک رابطهٔ سالم با بتها و الگوها نیازمند این است که بالاخره روزی بعد از بررسیهای محترمانهٔ مناسب از آنها پیشی بگیریم، نه اینکه صرفاً یک ادای احترام غیرخلاقهٔ مادامالعمر به آنها داشته باشیم. اگرچه تحسین و رشک تجربیاتی جهانی هستند، در شغل هنرمندان به شیوهای رخ میدهند که به ما اجازه میدهد اتفاقات درونی آنها را با وضوح خاصی ببینیم. این شانس را داریم که در زندگینامههای هنرمندان ببینیم موفقیتهای چشمگیر با استفادهٔ سازنده از تحسین و رشک ارتباط دارد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
شاید آنچه در چهرهٔ مونالیزا میپسندیم ترکیبی از تجربهٔ زیاد و متانت است، این حس که در اینجا انسانی هست که از تمامی اتفاقات و حرکات دیگر انسانها آگاه است و درعینحال، همچنان میتواند دوستدار آنها باشد. این در واقع همان ویژگی است که آرزو داریم یک عاشق ایدهآل یا یک دوست از آن برخوردار باشد، کسی که ما را آنگونه که بهراستی هستیم میشناسد، با تمامی رازها و نقاط تاریکمان و همچنان با مهربانی و سخاوت با ما رفتار میکند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
سیستم اقتصادی فعلی ما عمدتاً به سمت ایجاد ثروت خیز برداشته است. برای به حداکثر رساندن فرصت انباشتن منابع اقتصادی برای عدهای معدود دست به هر کاری زده است، اما دربارهٔ اینکه وقتی پول به دست آمد چهطور باید مصرف شود حرف چندانی برای گفتن ندارد. کیفیتهایی که به تولید پول میانجامند به طرز مطمئنی در راستای کیفیاتی نیستند که خرج کردن شرافتمندانه آن را هدایت میکنند. این اتفاق میافتد چون عموماً نمیدانیم ثروت شخصی به چه درد میخورد. نمیدانیم چه تقاضاهایی داشته باشیم و بنابراین چیزها را به تمایل مصرفکنندهها واگذار میکنیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یک ویژگی اساسی تجربهٔ انسانی این است که درحالیکه خودمان را از درون میشناسیم و درکی بیواسطه و بدیهی از اینکه چه شکلی هستیم داریم، دیگران را فقط از بیرون میبینیم. ممکن است به آدمها احساس نزدیکی کنیم، ممکن است آنها را بهخوبی بشناسیم، اما همچنان شکافی میان ما میماند؛ بنابراین حس کردن فردیّت توأم است با اندک کیفیتی از جدایی و تفاوت نسبت به همهٔ آدمهای دیگر. آنچه میبینیم که برای دیگران رخ میدهد لازم نیست برای خودمان هم اتفاق بیفتد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
طبیعت نهتنها مأمور زندگی، که نیرویی است که ما را به سمت مرگ نیز هدایت میکند. وقتی میگوییم باید «مطابق با طبیعت» زندگی کنیم یعنی نهتنها خودمان را در معرض شور جوانی و زیبایی آفتاب قرار بدهیم، پاییز و زوال را نیز بپذیریم.
درواقع همهٔ ما میدانیم که نهایتاً خواهیم مُرد، اما این اصلاً به معنای آگاهی لحظهبهلحظه و دایم ما از میرایی خودمان نیست. هر موش و زرافهای خواهد مُرد، اما فرض میکنیم این موجودات دغدغهٔ ذهنی پایان خودشان را ندارند؛ اما زندگی کردن به عنوان موجوداتی منطقی و آگاه «مطابق با طبیعت» یعنی باید با این آگاهی به سوی آینده برویم که زندگی ما به پایان خواهد رسید، که از عزیزانمان دور خواهیم شد، که بدنهایمان به حقارت تکاندهندهای دچار خواهند شد، و اینکه وقتی این اتفاقات میافتد تقریباً به طور کامل از کنترل ما خارج است. شاید این دشوارترین فکری است که باید در ذهنمان نگه داریم. بهندرت اجازه میدهیم وارد حوزهٔ آگاهیمان شود؛ گاهی در ساعات اولیهٔ روز، ما را به چنگ میآورد، اما در انکار بیرحمانهاش استادیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
اتفاقات غیرمنتظره و بسیار عجیبی رخ میدهند، اما دنیا به آخر نمیرسد. برای مشکلات میتوان راهحل یافت؛ میشود خود را با غیرمنتظرهها وفق داد. مشکل میتواند به فرصت تبدیل شود. هنر همچون درمان آلن دوباتن
تعادل نداریم و بهترین وجوهمان را دیگر نمیبینیم. فقط یک نفر نیستیم. از خودهای متعددی ساخته شدهایم و تشخیص میدهیم که بعضی از این خودها از بعضی دیگر بهتر هستند. خودهای بهترمان را اغلب به طور اتفاقی میبینیم و آن هم وقتی که دیگر بسیار دیر است؛ در ارتباط با بزرگترین آرزوهایمان از ضعف اراده در رنجایم. نه اینکه ندانیم چهطور رفتار کنیم، صرفاً نمیتوانیم براساس بهترین بینشهای گاهگاه خود عمل کنیم؛ چون به اَشکالِ بهاندازهٔ کافی قانعکنندهای در اختیار ما نیستند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
سگها نمیشینند به آیندهٔ حرفهایشان فکر کنند. گربهها به اشتباهات گذشتهشان فکر نمیکنند یا با خودشان فکر نمیکنند اگر تصمیمهای دیگری میگرفتند، چه اتفاقی میافتاد. میمونها راجع به آیندههای احتمالی بحث نمیکنند، همانطور که ماهیها نمینشینند تا با خودشان فکر کنند اگر بالههایشان کمی درازتر باشد ماهیهای دیگر علاقهٔ بیشتری به آنها نشان میدادند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
وقتی که اعتماد از بین میرود، تنها در صورتی بازسازی میشود که دو اتفاق رخ دهد:
۱) فرد اعتمادشکن به ارزشهای واقعیای که باعث شکاف شده است، اقرار کند و آنها را بپذیرد.
۲) فرد اعتمادشکن در طی زمان تغییری جدی کرده باشد. بدون اولین گام، نباید هیچ اقدامی برای مصالحه صورت گیرد.
اعتماد همچون ظرف چینی است. اگر یکبار آن را بشکنید، با مقداری دقت و توجه میتوانید آن را دوباره به هم بچسبانید. اما اگر آن را دوباره بشکنید، به قطعات بیشتری تقسیم میشود و به هم چسباندن آن بسیار بیشتر طول میکشد. اگر دفعات بیشتری آن را بشکنید، بالأخره به جایی خواهد رسید که بازسازی غیرممکن خواهد بود. قطعات شکسته و خاک دیگر به هم نخواهند چسبید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
آنچه باید اتفاق بیفتد این است که خیانتکنندهها باید شروع به برداشتن لایههای پیاز خودآگاهیشان بکنند و متوجه شوند که چه ارزشهای بههمریختهای باعث شده است که آنها اعتماد موجود در رابطهشان را بشکنند. و اینکه آیا هنوز برای رابطه ارزش قائل هستند؟ آنها باید بتوانند بگویند که «اصلاً میدونی چیه: من خودخواهم. به خودم بیشتر از رابطهمون اهمیت میدم؛ راستش رو بخوای، در واقع اصلاً برای این رابطه هیچ احترامی قائل نیستم.» اگر خیانتکنندهها نتوانند که ارزشهای مزخرفشان را بر زبان بیاورند، و نشان دهند که آن ارزشها را کنار گذاشتهاند، هیچ دلیلی وجود ندارد که باور کنید که میتوان به آنها اعتماد کرد. اگر نتوانید به آنها اعتماد کنید، رابطهتان بهتر نخواهد شد و تغییری نخواهد کرد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
اعتقاداتی از این دست که من به اندازهٔ کافی جذاب نیستم پس چرا به خودم زحمت بدهم، رئیسم آدم مزخرفی است پس چرا به خودم زحمت بدهم و… طراحی شدهاند تا راحتی متوسطی در لحظه به ما بدهند، اما خوشحالی و موفقیت بیشتر در آینده را از ما میگیرند. اینها راهبردهای طولانیمدت خیلی بدی هستند و با وجود این ما به آنها متوسل میشویم چون فرض میکنیم که حق با ماست، چون فرض میکنیم از قبل میدانیم قرار است چه اتفاقی بیفتد. به عبارت دیگر، فرض میکنیم که میدانیم پایان قصه چیست. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
وقتی که یکمشت آسیب روانی جدی در زندگیمان رخ میدهد، کمکم ناخودآگاه حس میکنیم مشکلاتی داریم که هرگز قادر به حلشان نیستیم. تصور ناتوانی در حل مشکلات، باعث میشود که احساس رنجوری و درماندگی بکنیم.
اما باعث میشود اتفاق دیگری هم بیفتد. اگر مشکلاتی داشته باشیم که حلناشدنی به نظر آیند، ضمیر ناخودآگاهمان اینطور برداشت میکند که ما یا بسیار خاص هستیم یا بسیار معیوب. یعنی ما به گونهای با تمام مردم دیگر فرق داریم و قوانین باید برای ما فرق کند.
به عبارت سادهتر: حقبهجانب میشویم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
کسی که واقعاً ارزش نفس بالایی دارد، میتواند به بخشهای منفی شخصیتش روراست نگاه کند: «آره، من گاهی اوقات دربارهٔ پول بیمسئولیتم،» یا «آره، گاهی اوقات راجع به موفقیتهام اغراق میکنم،» یا «آره، من بیش از حد به دیگران برای پشتیبانی خودم تکیه میکنم و باید بیشتر مستقل باشم.» و… بعد اقداماتی برای اصلاح آنها انجام دهد. اما افراد حقبهجانب چون قادر به تصدیق روراست و صادقانهٔ مشکلاتشان نیستند، نمیتوانند زندگیشان را به شکل ماندگار یا معنیداری ارتقا دهند. آنها برای همیشه در تسلسل سرخوشی پشت سرخوشی خواهند ماند و مقادیر هرچه بیشتری از انکار را انباشته خواهند کرد.
اما بالأخره حقیقت در برابرشان ظاهر خواهد شد و مشکلات اساسی بار دیگر رخ خواهد نمود. مسئله فقط اینجاست که این اتفاق چه موقع رخ میدهد و چقدر دردناک میشود. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
هنگامی که مردم به این الگوی فکری برسند که پیوسته تمام اتفاقاتی را که اطرافشان میافتد به صورت خودبزرگانگاری تفسیر کنند، شکستشان از این تفکر شدیداً سنگین خواهد بود. هر تلاشی برای بحث و استدلال با آنها صرفاً تهدید از جانب دشمنی تلقی خواهد شد که طاقت دیدنشان را ندارد و نمیخواهد ببیند چقدر باهوش، بااستعداد، خوشتیپ و موفق هستند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
کتاب خواندن باعث شد ببینم که فقدان و پریشانی من، با پریشانی دیگرانی هماهنگ است که دنبال یافتن معنایی برای اتفاقات غیرمنتظره، ترسناک و اجتنابناپذیر بودند. چطور زندگی کنیم؟ با همدلی. چون من در سهیم شدن در سنگینی آن هراس و پریشانی، انزوا و اندوه، توانستم بار خودم را سبک کنم. همین حالا هم فشار بار کمتر شده است. تمایلات من دوباره به بذر نشستهاند، خواستههایم دوباره ریشه میزنند. من در باغی خالی از خار و علف هستم و تنها نیستم. مثل ما زیاد است، علفهای هرز را از ریشه درمیآوریم و به پیشواز نور میرویم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
مارکوس بهخاطر بلندپروازیهای والدین و توقعاتی که دوستانش از او دارند، احساس میکند دارد از پا درمیآید. وظایف فرزندی، احکام و دستورات مذهبی، آدابورسوم جامعه، قوانین دانشکده، درخواستهایی که همکلاسیهایش از او داشتند؛ او نمیتواند از پس همهٔ آنها بربیاید، اگرچه خیلی دلش میخواهد اینطور شود. سرانجام تحت فشار طغیان میکند، اما این طغیان مایهٔ بدبختیاش است. بعد از مدتهای طولانی رعایت قوانین، همین یک باری که همهٔ توقعات را نادیده میگیرد بدترین پیامد را برایش در پی دارد. او میآموزد که گاهی «پیشپاافتادهترین، اتفاقیترین و حتی مضحکترین انتخابهای ما نامتناسبترین نتایج را در پی دارند.» من برای حقیقت این جمله اشک ریختم -زندگی خیلی ناعادلانه است- و برای عواقبی که مارکوس به آن دچار شد. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من به وجود کارمای جمعی اعتقاد ندارم؛ به روحی پنهان یا زنجیری که مرا به بقیهٔ انسانهای دنیا وصل کند. من از روی تجربه میدانم که میشود حادثهای وحشتناک اتفاق بیفتد، بیاینکه من از آن باخبر شوم. من آخرین نفس خواهرم را روی گونهام احساس نکردم تا به من بفهماند که او دیگر از دنیا رفته است. زمانی که هزاران کیلومتر آنطرفتر زلزلهای به وقوع میپیوندد هیچ لرزشی را زیر پاهایم حس نمیکنم، یا وقتی آن طرف دنیا کشتارهای دستهجمعی صورت میگیرد از غم و اندوهی ناگهانی رنج نمیبرم. من سوختن دستهای کالویندر با سیگار را احساس نکردم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
و با این کتاب خواندن دریافتم که فشار بارِ زندگی، تقسیم ناعادلانه و نامحدود رنج است. مصیبتها تصادفی و غیرمنصفانه عطا میشوند. هر وعدهای مبنی بر اینکه زمان آسایش و راحتی فرا میرسد یک دروغ است. اما من میدانم که میتوانم از دوران سختیها گذر کنم؛ بدترین چیزی را که برایم اتفاق میافتد بهعنوان فشار میپذیرم، اما نه بهعنوان حلقهٔ دار. کتابها زندگی را بازتاب دادهاند- زندگی من را! و حالا فهمیدم همهٔ اتفاقات بد و ناراحتکنندهای که برای من یا آدمهای توی کتاب پیش میآید گواهی بر جانسختی ماست. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
دخترها، کنترل زندگیتان را بهدست بگیرید. دست از خوددرمانی بردارید. دست از پنهانشدن بردارید. نترسید. دست از فداکردن خودتان بردارید. اینهمه بهخودتان نگویید نمیتوانم. دست از منفیبافی بردارید. با بدنتان بدرفتاری نکنید. نگویید از فردا، از شنبه یا از سال آینده شروع خواهم کرد. دست از گریهکردن بهخاطر اتفاقی که افتاده بردارید و کنترل اتفاقات بعدی را بهدست بگیرید. بلند شوید، همین الان. از جایی که هستید برخیزید، اشکهایتان را پاک کنید و دردهای دیروز را کنار بگذارید و از نو شروع کنید… خودت باش دختر! خودت باش دختر ريچل هاليس
روی آوردن به نوشیدنیهای الکلی میتواند یک راه فرار باشد اما نمیتوانید از واقعیات زندگیتان برای همیشه فرار کنید. وقتی صبح شود همهچیز هنوز سرجایش است و تنها اتفاقی که افتاده این است که توانایی مبارزهٔ شما با مشکلات تقلیل یافته و روشی که برای درمان انتخاب کردهاید شما را ضعیفتر و بیمارتر کرده است. خودت باش دختر ريچل هاليس
«اگر دوران سختی را که داشتید مقصر تمام اتفاقات بد زندگیتان میدانید، پس باید اتفاقات خوب را هم گردن آنها بیندازید!» خودت باش دختر ريچل هاليس
من هنوز سرِپا هستم چون اجازه ندادم کسی یا چیزی تصمیم بگیرد چطور زندگی کنم. من هنوز سرِپا هستم چون اجازه ندادم دوران سختی که داشتم و شوکی که وارد شد حرف آخر را به من بزند. من هنوز سرِپا هستم چون اجازه ندادم قدرت یک کابوس از رؤیاهایم بیشتر باشد. من هنوز سرِپا هستم چون اجازه ندادم دوران سخت من را ضعیف کند و از پا درآورد، اراده کردم و خواستم این اتفاق قویترم کند. خودت باش دختر ريچل هاليس
اینکه کلمات شاهدی بر زندگیاند: آنها آنچه اتفاق افتاده را ثبت میکنند و به همهٔ آن رنگ واقعیت میبخشند. کلمات داستانهایی را خلق میکنند که تبدیل به تاریخ و ماندگار میشوند. حتی داستانها هم تصویرگر حقیقتاند: داستانِ خوب حقیقت است. داستانهایی دربارهٔ زندگیهای بهیادمانده، که گذشته را به یاد ما میآورند؛ درعینحال، کمک میکنند تا به جلو حرکت کنیم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
بگذارید مطلبی را به آن دسته از شما که در حال کنارآمدن یا مبارزه با اتفاقی دردناک هستید بگویم: این یک معجزه است که شما صحیحوسالم هستید. شما دارید تمام تلاشتان را میکنید تا راهتان را از میان این اتفاق باز کنید و ادامه دهید. شما یک جنگجو هستید. اما حق ندارید فقط بهاینخاطر که بهدستآوردن هدفتان سخت و دردناک بوده قدرت و توانی را که بهدست آوردهاید هدر بدهید. خودت باش دختر ريچل هاليس
هر لحظهای که در زندگی تجربه میشود میتواند آینده را رقم بزند. زمان حال از گذشته نشئت میگیرد. اتفاقات خوبی که در گذشته رخ دادهاند، دوباره نیز روی خواهند داد. لحظههای زیبایی، نور و شادی همیشه زندهاند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من باور دارم که هیچچیز بر اساس شانس اتفاق نمیافته. از نظر من هر چیز در عمق وجودش طرح و برنامهای مخصوص به خودش را داره حتی اگر ما اون طرح را درک نکنیم. سایه باد کارلوس روییز زافون
یک بار در کتابفروشی پدرم از زبان یکی از مشتریهای دائمی شنیدم که میگفت بسیار بهندرت اتفاق میافتد با کتابی مواجه شویم که تأثیر و نفوذ آن با خواندن اثری برابری کند که برای نخستین بار روح و جانمان را به چالش کشیده است. آن نخستین تصاویر، پژواک و کلماتی که فکر میکنیم برای همیشه پشت سر گذاشتهایم در تمام طول زندگی همواره همراهمان خواهند ماند و در ذهنمان کاخی بنا میکنند که دیر یا زود اهمیتی ندارد چند کتاب خواندهایم، چند جهان ناشناخته را کشف کردهایم، تا چه حد آموختهایم و چقدر فراموش کرده باشیم بار دیگر به سویشان بازخواهیم گشت. سایه باد کارلوس روییز زافون
همیشه وقتی اتفاقات اونطوری که پیشگویی گفته جلو نمیره،ما میگیم هنوز موقعش نرسیده بود و خودمون رو سرزنش میکنیم که متوجه این موضوع نشده بودیم. گریگور و رمز سرپنجه (تاریخ اعماق زمین 5) سوزان کالینز
رسیدن به قطعیت میتواند خطرناک باشد. بعضی وقتها اتفاق میافتد که چیزها آنطور که به نظر میرسند نباشند و اگر بخواهی به نتیجه برسی، فقط خودت را به دردسر انداختهای. مون پالاس پل استر
همین که نزدیک بود با زمین برخورد کنم اتفاق عجیبی افتاد: فهمیدم آدم هایی هستند که دوستم دارند. دوست داشته شدن آن هم به این شکل خیلی چیزها را عوض میکند. از وحشت سقوط کم نمیکند، اما دورنمای جدیدی به معنای وحشت میدهد. من از صخره پایین پریدم و بعد در آخرین لحظه چیزی از راه رسید و مرا میان زمین و آسمان گرفت. این چیزی است که من به عشق تعبیرش میکنم. این همان چیزی است که جلوی سقوط آدمها را میگیرد، چیزی آن قدر قدرتمند که میتواند قانون جاذبه را به چالش بکشد. مون پالاس پل استر
همیشه امیدواریم آدمها و عادتهایی که دوستشون داریم هیچوقت نمیرن و تموم نشن، نمیفهمیم تنها چیزی که اون رفتارها رو سالم و بینقص نگه میداره، ترک ناگهانی اونهاست، بدون هیچ جانشین یا تغییری، قبل از اینکه اونها بتونن ما رو به حال خودمون رها کنن یا ما اونها رو. هر چیزی که ادامه پیدا میکنه بد میشه، ما رو خسته میکنه، بهش پشت میکنیم، دلزدن و فرسودهمون میکنه. چه بسیار افرادی که زمانی جونمون به جونشون بسته بود اما کنار رفتن. چه بسیار روابطی که ضعیف شدن و بیهیچ دلیل محکم یا واضحی از بین رفتن. تنها کسایی که ما رو رها و ناامید نمیکنن اونهایی هستن که از ما چیزی بردن. تنها کسایی رو که رها نمیکنیم اونهایی هستن که ناگهان ناپدید میشن و فرصتی ندارن که برای ما درد و ناامیدی بیارن. موقعی که این اتفاق میافته موقتاً مأیوس میشیم، چون فکر میکنیم میتونستیم زمان طولانیتری کنارشون باشیم، بدون هیچ تاریخ انقضای قابل پیشبینیای. این اشتباه و البته قابل درکه. تداومْ همهچیز رو تغییر میده. مثلاً چیزی که دیروز برامون جالب بوده امروز ممکنه باعث رنج و عذابمون باشه. واکنش ما به مرگ نزدیکانمون مشابه واکنش مکبث به خبر فوت همسرشه. به شکل معماگونهای جواب میده «باید از این به بعد میمُرد» این یعنی «باید جایی در آینده میمُرد، بعداً». یا شاید هم معنای سادهتری مثل این داشته باشه، «باید کمی بیشتر منتظر میموند. باید ادامه میداد.» منظورش لحظهی دقیق مرگ نیست، بلکه لحظهی انتخاب شده است. خب حالا لحظهی انتخاب شده چیه؟ لحظهای که هیچوقت به نظر نمیرسه کاملاً درست باشه. همیشه فکر میکنیم چیزی که خوشحالمون کنه و بهمون لذت بده، هر چیزی که ما رو آروم کنه و بهمون کمک کنه، هر چیزی که ما رو به جلو هل بده، باید کمی بیشتر عمر کنه؛ چند ساعت، چند هفته، چند ماه، یک سال. همیشه فکر میکنیم چیزها یا آدمها چه زود تموم میشن، هیچوقت فکر نمیکنیم لحظهی درستی وجود دارن. همین لحظهای که میگیم «خوبه، کافیه. تا همینجا بسه. از حالا به بعد هر اتفاقی میخواد، بیفته. اتفاق بد، وخیم، سیاه.» هیچوقت جرئت نمیکنیم اونقدر پیش بریم که بگیم «گذشتهها گذشته، حتی اگه گذشتهی ما باشه.» برای همینه که پایان چیزها دست خودمون نیست، چون اگه اینطور بود همهچیز تا ابد ادامه پیدا میکرد. چرک و آلوده میشد و هیچ موجود زندهای هیچوقت نمیمُرد. شیفتگیها خابیر ماریاس
هر تکه از زندگی تو قبلا در یک فیام اتفاق افتاده. انگار تمام کارگردانهای دنیا قرار گذاشته اند تو را تکه تکه فیلم کنند. روز حلزون زهرا عبدی
اما جذابیت سفر اتفاقاً گاهی به این است که چیزی را پیدا کنی که اصلاً انتظارش را نداری. آن موقع ارزش داشته هایت را بیشتر میفهمی. سباستین منصور ضابطیان
وقتی رویاهای آدم به حقیقت میپیونده،حقیقت آدم عوض شده. دیگر آن آدمی نیستی که آن رویا را دیده،برای همین هم مثل پژواکی عجیب غریب از اتفاقی است که خیلی وقت پیش برای آدم افتاده است. دختری با تمام موهبتها (کتاب دوم) مایک کری
در بی معناییِ چیزی که اتفاق میافتاد چیز مطبوعی وجود داشت. دفاع لوژین ولادیمیر ناباکوف
ناگهان حس کردم از تمام اتفاقاتی که قرار بود در آینده بیفتد خبر دارم ولی به دلیلی فراموششان کرده ام و حتی به نظرم آمد تمام آدمهای کره ی زمین از آینده خبر دارند ولی آنها هم فراموش کرده اند و برایم روشن شد تمام غیب گوها و پیشگوها آدم هایی با بصیرتی فرا طبیعی نبودند،فقط آدم هایی بودند که حافظه ی خوبی داشتند. جزء از کل استیو تولتز
میتونیم بشینیم و فکر کنیم و حس بدی نسبت به هم داشته باشیم و خیلیها رو برای کارهایی که انجام دادن یا ندادن یا چیزهایی نمیدونستن مقصر بدونیم. ن میدونم. گمونم همیشه کسی هست که مقصر دونست. شاید اگه بابابزرگ مامان رو نمیزد٬ اون آنقدر ساکت نمیشد و شاید با بابام ازدواج نمیکرد چون کتک نخورده بود و شاید من هیچ وقت به دنیا نمیاومدم. ولی خوشحالم که به دنیا اومدم٬ پس نمیدونم میشه راجع به همهی این اتفاقا گفت خصوصا که به نظر میرسه مامان از زندگیاش راضییه، و نمیدونم چیز دیگهای باشه که بخواد. مزایای منزوی بودن استیون چباسکی
بیشتر مردم از چشم و گوششان بهدرستی استفاده نمیکنند، خیلی مشاهدهگر نیستند و با دقت گوش نمیکنند. در نتیجه بخش زیادی از آنچه که دوروبرشان اتفاق میافتد از نظرشان دور میماند. چندتایی مدیر میشناسم که حتی زیر آب هم میتوانند صحبت کنند. فکر نکنم این قابلیت خیلی به کارشان بیاید. اینکه خدا به ما دو گوش و دو چشم و یک دهان داده است،بیدلیل نیست. به این دلیل است که بتوانیم دو برابر حرف زدن،ببینیم و بشنویم. از همه بیشتر گوش سپردن هیچ خرجی برای شما ندارد. رهبری (درسهایی از زندگی و سالها کار در منچستریونایتد) الکس فرگوسن
دختر زمام زندگیت را به دست بگیر. قرصها را کنار بگذار، ترس را کنار بگذار، از فدا کردن تکههای وجودت دست بکش، گفتن اینکه نمیتوانم را کنار بگذار. گفتوگوهای منفی با خودت را قطع کن، سوء استفاده از بدنت را کنار بگذار، از عقب انداختن کارها تا فردا و شنبه و سال بعد دست بکش. از فکر کردن به اینکه چه اتفاقی افتاده دست بکش و به این فکر کن که از این به بعد چه اتفاقی میافتد. پاشو، همین الان. از آنجایی که هستی بلند شو، اشکهای درد دیروز را پاک کن و دوباره شروع کن… صورتت را بشور، دختر جان! صورتت را بشور دختر جان ريچل هاليس
هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت، باید آنها را همان گونه که یک بار اتفاق افتاده اند، فقط تنها به خاطر آورد. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
گاهی تقدیر آینده ای برای ما رقم میزنه که خارج از تصور ماست. اگر میخواهیم چنین فرصتی برای تقدیر فراهم شود،همواره باید اعتقاد داشته باشیم که اتفاقات خوب رخ میدهند. میوه خارجی جوجو مویز
پدرم همیشه میگفت «دانشگاه بهترین چیزیه که ممکنه تو زندگیت اتفاق بیفته.» راست میگفت ،چون آنجا بود که مواد و الکل و سیگار را کشف کردم. مادربزرگت رو از اینجا ببر دیوید سداریس
وقوع فاجعه رنجآورترین اتفاق نیست، انتظار وقوع فاجعه تابوتوان آدم را میگیرد و من در این دوره زیر سایهی اضطرابی زندگی میکردم که روزبهروز گستردهتر میشد. پروژه خونین او (مدارک مرتبط رودریک مکری) گرم مکری برنت
سوم ژوئن. روزی که متولد شدم. سوم ژوئن 1919 در شهر کراکوف. سال تولد، روز تولد، هیچ کدام مهم نیستند تا موقعی که اتفاق مهمی رخ دهد و از خود بپرسی: چرا در آن روز و آن سال؟ چرا در این تاریخ؟ چرا سی سال بعد متولد نشدم؟ چرا در بدترین زمان و مکان ممکن؟ اکثر آدمها این سوال را از خود میپرسند؛ فکر میکنند اگر در تاریخ و جغرافیای دیگری به دنیا میامدند وضعشان بهتر میبود. ولی من حق داشتم. سوم ژوئن 1919، روز و سال خوبی برای تولد یک یهودی نبود، آن هم در شهر کراکوف! ساعتها بهروز حسینی
تو اوج ناامیدی،حتا وقتی کسی دارد به خودکشی فکر میکند،واقعا دلش نمیخواهد بمیرد که؛میخواهد یکهو اتفاق خیلی بزرگی برایش بیافتد. ناتمامی زهرا عبدی
مرگ کسی که دوستش داری، دومین چیز وحشتناک در دنیاست. وحشتناکتر از آن، این است که بگذاری این اتفاق طوری به وجودت
ضربه بزند که خودت هم از درون بمیری! قصههای سرزمین اشباح 10 (دریاچه ارواح) دارن شان
بالا رفتن از درختها عادت قدیمی مادر است.
مادر میگوید از درخت بالا که بروی بخشی از آن میشوی. اما من تنها کاری که از دستم بر میآید این است که گاهی پای درختی بایستم، یکلنگهپا، و خیال کنم درختم. مادر تا پیش از آمدن به تهران خیلی وقتها بالای درختها مینشست و از آن بالا به زمین و آسمان و پشت دیوارهانگاه میکرد. به گفتهی خودش بهترین اتفاقات زندگیاش همان بالاها افتاد، مثلاً بالای همان درخت گیلاس میفهمد که حامله است. بدترین اتفاقات زندگیاش هم همان بالاها افتاد، که البته هیچوقت دربارهشان حرف نمیزند. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
من به جای فرار یاد گرفتهام به دل امر کسالتآور نفوذ کنم. برای همین به محض روبهرو شدن با این حس گوشهای مینشینم در تاریکی و به روبهرو خیره میشوم. شروع میکنم بر بوها و بعد صداها تمرکز کردن و آرامآرام محو میشوم. در این محو شدن اتفاقت عجیبی میافتد. تنها چیزی که میتواند از بینش ببرد، صداست. صدای زنی که ناگهان فریاد میکشد: کجایی دختر! من اما جای خاصی نیستم. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
میگویی کلمات نجاتدهندهاند. زهر اتفاقات را میگیرند و در خود حلشان میکنند. اسبی از پشتت فرار میکند. سبز میشوی. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
دیدن. حجم سفیدی است که زندگی به آرامی درونش اتفاق میافتد، گسترشش میدهد و به آن تهماندهای از بوی عسل میدهد. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
خداحافظ تا فردا…خیلی جالب است که هر روز زمان جدا شدن از یکدیگر، این جمله را به کار میبریم و آرزو میکنیم روز بعد یکدیگر راببینیم، بدون این که واقعا به این موضوع فکر کنیم که آیا فردا همه چیز همانگونه که ما انتظار داریم خواهد بود؟ اگر چنین اتفاقی بیفتد بیشک یکی از احتمالات پیچیده در قالب معجزهای به وقوع پیوسته است. اگر در این مورد تردیدی وجود داشته باشد، تنها یادآوری این نکته لازم و کافی است که «روز بعد» یا همان روزی که از آن به عنوان «فردا» یاد میکنیم، میتواند برای بعضیها اصلاً وجود نداشته باشد! بینایی ژوزه ساراماگو
آیدین همه جا بود، تند و تند خبر میآورد. از پنجرهها همه جا را زیر نظر داشت و اتفاقاتی را که در اطراف خانه میافتاد، مو به مو گزارش میکرد سمفونی مردگان عباس معروفی
اگه تو سفر یه کتاب با خودت داشته باشی، اتفاق عجیبی میافته: کتاب خاطراتت رو جمع میکنه و همیشه فقط کافیه که کتاب رو باز کنی تا به جایی که بار اول اونجا خوندیش برگردی. همه ش با اولین کلمات به خاطرت برمیگرده؛ منظاری که اونجا دیدی، عطری که توی هوا بود، بستنی که موقع خوردن کتاب خوردی… بله، کتابها حالت چسبندگی دارن و خاطرهها بیشتر از هر چیز دیگه ای به صفحات کتاب میچسبن. قلب جوهری (3 گانه جوهری 1) کورنلیا فونکه
«آدم از کجا میفهمه عاشق شده، مایسترو؟»
«اگر بپرسی، یعنی عاشق نیستی.»
«شما تا حالا عاشق بودید، مایسترو؟»
«کی ‹رِکوئِردوُس د لا آلهامبرا› رو نوشته؟»
«فرانسیسکو تارگا.»
«چه تکنیکی باید توی اون آهنگ استفاده کرد؟»
«تکنیکِ ترِموُلوُ.»
«تو باید از این سؤالها بپرسی؛ نه سؤالهای عاشقانه!»
«خودِ ترمولو یعنی چی، مایسترو؟»
«معنای کلمهش میشه ‹رعشه›.»
«رعشه یعنی چی؟»
«لرزیدن. ترسیدن یا نگران بودن.»
«کِی این اتفاق میافته؟»
المایسترو مکث کرد. «وقتی عاشقی.» سیمهای جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
حقیقت چیزی است که تودههای مردم در مورد آن اتفاق نظر دارند. 1984 جورج اورول
قاعدهی سیوهشتم: برای عوض کردن زندگیمان، برای تغییر دادن خودمان هیچگاه دیر نیست. هر چند سال که داشته باشیم، هرگونه که زندگی کرده باشیم، هر اتفاقی که از سر گذرانده باشیم، باز هم نو شدن ممکن است. حتی اگر یک روزمان درست مثل روز قبلش باشد، باید افسوس بخوریم. باید در هر لحظه و در هر نفسی نو شد. برای رسیدن به زندگی نو باید پیش از مرگ مُرد. ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی سیوهفتم: ساعتی دقیقتر از ساعت خدا نیست. آنقدر دقیق است که در سایهاش همه چیز سر موقعش اتفاق میافتد. نه یک ثانیه زودتر، نه یک ثانیه دیرتر. برای هر انسانی یک زمان عاشق شدن هست، یک زمان مردن. ملت عشق الیف شافاک
بچهها فکر میکنند هر اتفاق بدی که میافتد تقصیر آنهاست ، من هم از این قاعده مستثنی نبودم ، همچنین بچهها با وجود همه شواهد بدی که وجود دارد معتقدند که همه چیز به خوبی و خوشی تمام میشود ، در این مورد هم با آنها فرقی نداشتم. آدمکش کور مارگارت اتوود
باید یک کلمهی بیفایده است. درباره چیزی است که اتفاق نیفتاده. متعلق به یک دنیای موازی است. متعلق به یک بعد دیگر فضاست. آدمکش کور مارگارت اتوود
در زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست ، همه چیز قبلا اتفاق افتاده است. اتود در قرمز لاکی آرتور کانن دویل
آدمهای بزرگ فکرهای از پیش ساخته شده ای دارند و هرگز خیالبافی نمیکنند و هر گز هم نمیتوانند فکر کنند که چیز دیگری هم غیر از دانستههای آنها وجود داشته باشد. بعضی وقتها آدمی پیدا میشود که میخواهد چیز ناشناخته ای را به مردم بشناساند و همیشه هم مردم به ریشش میخندند و حتی گاهی هم اتفاق میافتد که او را به زندان میاندازند… و سرانجام پس ازمرگ آن مرد است که مردم متوجه میشوند حق با او بوده. آنوقت مجسمه اش را میسازند و این همان کسی است که به او میگویند نابغه! تیستوی سبز انگشتی موریس دروئون
آدم بزرگها در باره همه چیز فکرهای از پیش ساخته شده ای دارند که وادارشان میکند بدون فکر کردن حرف بزنند. و میدانیم که فکرهای از پیش ساخته شده همیشه عقاید نادرستی بوده است. این عقاید مال سالها پیش است و معلوم نیست به دست چه کسانی ساخته و پرداخته شده است. اینها دیگر حسابی هم کهنه شده ، ولی چون تعداد این عقاید و افکار زیاد است، و درباره همه چیز هست ؛ کمتر اتفاق میافتد که کسی آنها را عوض کند و یا تغییری درشان بدهد تیستوی سبز انگشتی موریس دروئون
همیشه معتقدیم برای انجام کاری برای دیگران هنوز وقت داریم. معتقدیم برای گفتن حرفی به دیگران هنوز وقت داریم و سپس اتفاقی میافتد ناگهان سر جایمان میایستم و با خود فکر میکنیم »کِی». مردی به نام اوه فردریک بکمن
من میدانم که عشق مثل کاری در تاریکی است، شما مجبور باشید دستهای کثیفی را بگیرید و اگر نتوانید هیچ اتفاق جالبی رخ نمیدهد. در عین حال باید فاصله دقیق را بین افراد پیدا کنید. اگر زیاد نزدیک شوید سلطهجو میشوند و اگر دور باشید از شما رانده میشوند. چطوری میشود اندازه یک رابطه را درست نگاه داشت؟ نزدیکی حنیف قریشی
پس زمان را فقط در عالم خواب و خیال من شکل نبخشیده بودند- که در آن آینده چون زمان حال به نظر میآید و زمان حال مانند چیزی که صدها سال پیش اتفاق افتاده جلوه میکند و گذشته تبدیل به آینده میشود. بیلیارد در ساعت نه و نیم هاینریش بل
عبارت روزگار خوش گذشته به آن معنی نیست که اتفاقات بد در گذشته کمتر رخ میدادند فقط معنی اش این است که خوشبختانه مردم به آسانی آن اتفاقات را از یاد برده اند. تونل ارنستو ساباتو
این طبیعی است که وقتی یک اتفاق تلخ، دید ما را نسبت به دنیا عوض میکند، انتظار داریم هیچ چیز مثل گذشته تکرار نشود. همه ما همین طوریم. ریلا در اینگل ساید (جلد 8) لوسی ماد مونتگومری
ولی بذارین اینو بهتون بگم: بعضی شبها، وقتی که به ستارهها نگاه میکنم و آسمون پهناور رُ بالای سرم میبینم، خاطرههای گذشته به یادم میان. من هنوز مثل هرکس دیگهای رؤیا و آرزو دارم، و خیلی وقتها به آرزوهای از دست رفته ام فکر میکنم و اینکه اگر این آرزوها و رؤیاها تحقق پیدا میکردن چی میشد. ویه دفعه میبینم که چهل سال، پنجاه سال، شصت سال از عمرم گذشته؛ میفهمین چی میگم؟
خب، که چی؟ من شاید خنگ باشم، ولی با این حال بیشتر اوقات سعی کردم که کار درست رُ انجام بدم - رؤیاها هم که فقط رؤیا هستن، مگه غیر از اینه؟ بنابراین هر اتفاقی که تا الان افتاده، من اینو به خودم میگم: من میتونم به گذشته ام نگاه کنم و بگم که حداقل زندگی یکنواخت و خستهکنندهای نداشتم. - منظورم رُ میفهمین؟ فارست گامپ (دنیای 1 سادهدل) وینستون گروم
گفت «میدونی جون، آتیش میتونه هر شکلی که بخواد بشه. آزاده. بنابراین میتونه بسته به درون آدمی که داره نگاهش میکنه شبیه هر چیزی هم به نظر برسه. اگه تو وقتی به آتیش نگاه میکنی یه جور حسی عمیق و درونی داری، دلیلش اینه که نشون میده توی خودت یه جور حس عمیق و درونیایی داری، میفهمی منظورم چیه ؟»
((او هوم.) )
«ولی این اتفاق با هر آتیشی هم نمیوفته. برای این که یه هم چین اتفاقی بیفته خود آتیشه باید آزاد باشه. با آتیش اجاق گاز یا فندک نمیشه. حتا با یه آتیش معمولی هم نه. برای این که آتیشه آزاد باشه باید جای درست روشن اش کنی. که آسون هم نیست. هر کسی از پسش بر نمیآد.» بعد زلزله (مجموعه 6 داستان) هاروکی موراکامی
وقوع یک اتفاق توهین آمیز بیش از یک فاجعه بی رحمانه، باعث میشود شبها انسان به خودش بپیچد. آنی شرلی در ویندی پاپلرز (جلد 4) لوسی ماد مونتگومری
به من میگفتن دیوونه،ولی من دیوونه نیستم!
قضیه بر میگرده به چند سال پیش،بعد از اینکه مادرم فوت کرد واسه اینکه از خاطرات خونه خلاص بشم یه آپارتمان توی ساختمونی چند طبقه اجاره کردم،اما خیلی زود فهمیدم توی همسایگیم یه مادر و پسر زندگی میکنن که از شانس من پسرِ هم اسم من بود!
مادرش هم دائم اون رو صدا میزد،لحن صداش طوری بود که حس میکردم مادرم داره صدام میزنه،روزهای اول کلی کلافم میکرد اما بعدش سعی کردم از این اتفاق لذت ببرم، شروع کردم به جواب دادن!
مادرِ اون ور دیوار به پسرش میگفت شام حاضره،من این ور دیوار جواب میدادم الان میام،خیلی احمقانه بود ولی خب من صداش رو واضح میشنیدم،فکر میکردم مادرمه! می گفت شال گردن چه رنگی واست ببافم،می گفتم آبی،حتی وقتی صبحها بیدارش میکرد بهش التماس میکردم بذاره پنج دقیقه بیشتر بخوابم!
راستش من هیچ وقت پسرش رو ندیدم،فقط چند بار خودش رو یواشکی از پنجره دید زدم که میرفت بیرون،موهاش خاکستری بود،همیشه با کلی خرید بر میگشت.
یه بار هم جرأت کردم و واسش یه نامه نوشتم «من هم اسم پسر شما هستم و شما رو مثل مادرم دوست دارم»!
تا اینکه یه روز داستان بدجور بیخ پیدا کرد،یکی از دوست هام فهمید تو خونه دارم با خودم حرف میزنم،اونم دلسوزیش گل کرد و تا به خودم اومدم دیدم به زور بردنم تیمارستان،می گفتن اسکیزوفرنی دارم!
توی تیمارستان کلی داروی حال به هم زن به خوردم دادن و واسم پرونده تشکیل دادن،من چند هفته ای بین بیمارهای اسکیزوفرنی زندگی میکردم که یکیشون فکر میکرد «استیون اسپیلبرگ» شده،یکی دیگه هم فکر میکرد تونسته با روح «بتهوون» ارتباط برقرار کنه،حالا این وسط من باید ثابت میکردم که فقط جواب زنِ همسایه رو میدادم،اما هر بار که داستان رو تعریف میکردم دکترها میگفتن همسایه ات اصلا کسی رو نداره،تنها زندگی میکنه!
دیگه کم کم داشت باورم میشد که دیوونه شدم!
تا اینکه یه روز زد به سرم و لباس دکتر رو پیچوندم و پوشیدم و از تیمارستان فرار کردم،صاف رفتم سراغ زنِ همسایه،اما از اون خونه رفته بود،فقط یه نامه واسم گذاشته بود:
من هم شما رو مثل پسرم دوست دارم،پسرم اگه زنده بود،الان هم سن شما بود! قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
بهترین و شیرینترین روز، روزی نیست که همه اتفاق هایش باشکوه، شگفت انگیز یا هیجان آور باشند، بلکه روزی پر از شادیهای کوچک و ساده است که یکی پس از دیگری مثل دانههای مروارید از گردنبند پایین میریزند. آنی شرلی در اونلی (جلد 2) لوسی ماد مونتگومری
دکتر س… اگه من و لورا روی زمین با هم برخورد کنیم، فکر میکنین همدیگر رو به جا میآریم؟… به نظرم. به محض این که از آسانسور برین بیرون، همه چی رو فراموش میکنین؛ اما روی زمین یه حافظهی ناخودآگاهی از آن چه در خارج از زمین اتفاق میافته باقی میمونه، حافظهای عمیق، که تو لایههای روح جای گرفته، و با اولین نگاهی که دو آدم به هم میکنند، فعال میشه و باعث میشه همدیگر رو بشناسن. اسمش هم عشق رعدآسا یا عشق در یه نگاهه. مهمانسرای 2 دنیا اریک امانوئل اشمیت
عشق لرزه یا لرزههای قشر عاطفی. یادته یک شب دربارهش صحبت کردیم. عین قشرهایی که ساخت لایههای زمین رو تشکیل میدن، احساسات هم جابهجا میشن. وقتی جابهجا میشن تکون میخورن، خشکیها به هم میسابن و توفان و آتشفشان و زمینلرزه و تسونامی به وجود میآرن… این همون اتفاقیه که برای ما افتاده… از روی غرور و دستپاچگی لایهها رو برهم میزنیم و فاجعه به بار میآریم. عشق لرزه اریک امانوئل اشمیت
چرا ازش نمیگذری و به آینده نگاه نمیکنی؟!
اتفاق افتاده و ما هم نمیتونیم برش گردونیم
اما میتونیم کار متفاوتی کنیم! دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
یکی از قشنگترین اتفاقها این است که کسی تو را با نامی که دوست داری، آن هم با پسوند عزیزم خطاب کند. سنجاب ماهی عزیز (خدا یکشنبهها و چهارشنبهها را برای ماهیها نیافریده است) فریبا دیندار
گاهی تقدیر آینده ای برای ما رقم میزند که خارج از تصور ماست. اگر میخواهیم چنین فرصتی برای تقدیر فراهم شود، همواره باید اعتقاد داشته باشیم که اتفاقات خوب رخ میدهند. میوه خارجی جوجو مویز
گاهی تقدیر آینده ای برای ما رقم میزند که خارج از تصور ماست. اگر میخواهیم چنین فرصتی برای تقدیر فراهم شود، همواره باید اعتقاد داشته باشیم که اتفاقات خوب رخ میدهند. میوه خارجی جوجو مویز
جک به فانوس دریایی اشاره کرد: «میخواهی بدانی چرا من پدر خودم را درآورده ام تا آن چیز لعنتی خراب شده را به راه بیندازم؟»
میکی کنارش نشست: «چون مامان عاشقش بود؟» بعد با قدری ملاحظه و احتیاط گفت: «و میخواست شما آن را تعمیر کنید؟»
«اولش من هم همین فکر را میکردم؛ اما تازه وقتی تو را دیدم که آن جا ایستاده ای، چیزی به فکرم خطور کرد؛ انگار لایه ای مه از روی مغزم کنار رفت.» جک لحظه ای درنگ کرد و بعد صورتش را با آستینش پاک کرد: «تازه متوجه شدم که فقط قصد داشتم چیزی را درست کنم، حالا هر چیزی. میخواستم فهرستی را مرور کنم، کارهای لازم را انجام بدهم و نتیجه نهایی هم این باشد که بی معطلی راه بیفتد و کار کند. آن موقع همه چیز روبه راه میشد.»
«ولی این اتفاق نیفتاد؟»
«نه، جواب نداد. میدانی چرا؟»
میکی به جای نه سرش را تکان داد.
«چون رسم زندگی این نیست. تو ممکن است کاری را عالی و بی نقص انجام بدهی، هر کاری که فکر کنی لازم است، بکنی و هر توقعی که بقیه مردم دارند، برآورده کنی؛ با این حال باز هم به نتیجه ای که تصور میکنی سزاوارش هستی، نرسی. زندگی دیوانه کننده و جنون آمیز است و اغلب با عقل جور در نمیآید.» جک لحظه ای درنگ کرد و به دخترش چشم دوخت: «کسی که نباید این جا باشد، هست و کسی که باید باشد، نیست. هیچ کاری هم از دست کسی ساخته نیست. هر چه قدر هم که تلاش کنی، باز نمیتوانی این وضع را تغییر بدهی. این مسئله هیچ ربطی به خواسته و آرزو ندارد، فقط با واقعیت سر و کار دارد که اغلب هم منطقی نیست.» تابستان آن سال دیوید بالداچی
سرانجام دکتر پرسید: «جک، فکر میکنی چه اتفاقی دارد برایت میافتد؟»
«تو یک پزشکی، درک نمیکنی؟!»
«به هرحال من هم یک انسان هستم و خیلی دلم میخواهد بدانم.»
جک دستش را به سوی کشو دراز کرد و بعد عکسی را بیرون کشید. سپس عکس را به دست پزشک داد.
عکس لیزی بود با بچه ها.
جک گفت: «به خاطر آن ها.»
«ولی من فکر میکردم همسرت از دنیا رفته است.»
جک سری تکان داد: «مهم نیست.»
«چه چیزی؟»
«وقتی کسی را دوست داری، او را تا ابد دوست داری.» تابستان آن سال دیوید بالداچی
لطفا پس از مرگم به او بگو که وقتی با لباس فرم از افغانستان برگشتم، همین که چشمم به او افتاد، حس کردم مغرورترین بابای این دنیایم. با نگاه کردن به صورت ظریفش به نهایت شور و لذتی رسیدم که یک انسان میتواند تجربه کند. من میخواستم از او حمایت و محافظت کنم و اجازه ندهم هرگز اتفاق بدی برایش رخ دهد؛ ولی بدیهی است که زندگی اینگونه پیش نمیرود. ولی به او بگو که بابایش بزرگترین طرفدارش بود و هرکاری که در زندگی انجام بدهد، من همیشه بزرگترین طرفدارش خواهم بود. تابستان آن سال دیوید بالداچی
پدر و دختر با حالتی معذب و دستپاچه به همدیگر نگاه کردند، انگار دو دوست قدیمی بودند که یکدیگر را گم کرده و بر حسب اتفاق از نو با هم ارتباط برقرار کرده اند. چیزی در چشمهای میکی بود که جک از مدتها پیش در چشمهای دخترش ندیده بود. تابستان آن سال دیوید بالداچی
بعضی موقعها آرزو میکردم این صحنه توی یک شهر فرنگ کوچیک اتفاق میافتاد و من میتونستم این شهر فرنگ رو با خودم ببرم خونه و باهاش بازی کنم. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
ناگهان فهمید چه زندگیِ یکنواختی دارد. هیچچیزِ جالبی در زندگیاش اتفاق نیفتاده بود. اگر از زندگی او فیلمی میساختند، یکی از کم خرجترین فیلمهای مستند میشد که احتمالا وسطهای آن آدم خوابش میگرفت… دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل هاروکی موراکامی
. . ما در تاریکی بیشتر همدیگر را تماشا میکردیم تا در روشنایی روز. من همیشه هوای گرگ و میش را دوست دارم. فقط در این لحظههاست که احساس میکنم میخواهد اتفاق مهمی روی دهد. در گرگ و میش همه چیز زیبا جلوه میکند. خیابانها، میادین و عابرین. من حتا در این لحظه احساس جوانی و خوش تیپی میکنم و همیشه دوست دارم که به آینه نگاه کنم و از خیابانها که رد میشوم در ویترینها خودم را تماشا کنم و دست به صورتم که میزنم، چین و چروکی در پیشانی و صورتم نمیبینم. . تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
دیدن آنچه اینجا اتفاق میافتد، اینجا که هیچ کس نیست، که اتفاقی نمیافتد، دست به کار شدن برای آنکه اینجا اتفاقی بیافتد، اینجا کسی باشد، و بعد، به همه پایان دادن، برقرار کردن سکوت، داخل شدن در سکوت، یا در صدایی دیگر، صدایی به جز آوای زندگی و مرگ، زندگیها و مرگهای هر کسی مگر من، داخل شدن در داستان من برای بیرون آمدن از آن، نه، اینها همه چرند است. متنهایی برای هیچ ساموئل بکت
درست پیش از آنکه دوستی تلفن بزند یا وارد خانه ام شود درباره ی او فکر میکنم. بسیاری از مردم ، این هم آیندی را پدیده ای ماورا طبیعی میدانند. اما اگر این دوست تلفن هم نزند ، من به او فکر میکنم! به علاوه ، او بیشتر اوقات به من تلفن میزند ، بی آنکه من به او فکر کرده باشم.
متوجه شدی ؟ مسئله این است که مردم آن مواردی را به خاطر میسپارند که دو حادثه همزمان اتفاق میافتند. اگر درست زمانی که به پول احتیاج مبرم دارند ، پولی پیدا کنند ، عقیده دارند که علت آن چیزی ماوراء الطبیعی بوده است. آنها حتی هنگامی که برای بدست آوردن مقداری پول خود را به آب و آتش میزنند نیز اینکار را میکنند.
به این ترتیب یک سلسه شایعات درباره ی تجارب گوناگون ماوراء الطبیعی به راه میافتد. مردم آنقدر به اینجور چیزها علاقه دارند که به سرعت یک مجموعه داستان ساخته میشود.
اما در اینجا نیز فقط بلیطها برنده قابل دیدن اند.
وقتی من ژوکر جمع میکنم خیلی عجیب نیست که یک کشو پر از ژوکر داشته باشم!
راز فال ورق | یوستین گوردر | راز فال ورق یوستین گردر
اغلب از کار زیاد خانه و از اینکه اسیر خانه و خانواده ام، از اینکه هرگز وقت ندارم مثلاً یک کتاب بخوانم، شکایت میکنم. همه اینها درست است، ولی این اسارت به من نیرو میدهد. این افتخار به مناسبت عذابی که میکشم به من داده میشود. از این رو وقتی گه گاه اتفاق میافتد قبل از اینکه میشل و بچهها برای شام به خانه بیایند، نیم ساعتی چرت بزنم و یا در راه اداره یا خانه ویترین مغازهها را تماشا کنم، هرگز چیزی به آنها نمیگویم. میترسم اگر بگویم کمی استراحت و گردش کرده ام، آن وقت دیگر آن شهرت را که همه وقتم را صرف خانواده میکنم از دست بدهم. دفترچه ممنوع آلبا د سسپدس
هر چه در مورد یک عشق اتفاق بیافتد بر همه عشقها در سراسر جهان اثر خواهد گذاشت عشق در زمان وبا گابریل گارسیا مارکز
جاه طلبیهای پرولع انسانی هیچ وقت با برآورده شدن آرزوهایش ارضا نخواهند شد، چون همیشه این فکر وجود دارد که همه چیز میتوانست بهتر از این باشد و همه ی اینها ممکن است باز هم اتفاق بیفتد. نحسی ستارههای بخت ما جان گرین
هیچ اعتقادی به این همه تأکید و اهمیت روی جوانی ندارم. گوش کن، من میدانم جوان بودن مساوی با چه بدبختی هایی است، پس به من نگو که جوانی دوره ی باشکوهی است. چه بسیار جوان هایی که نزد من آمده اند و از جنگ و دعواهایشان، از تضادهایشان، از بی لیاقتی شان، و از اسفباری زندگی هایشان حرفها زده اند. گاهی زندگی از نظر آنها آن قدر بد و ناگوار بوده که حتی خواستند همدیگر را نیز بکشند…
"و علاوه بر همه ی این تفاسیر اسفناک، جوانها عاقل نیستند. آنها درک کمی از زندگی دارند. وقتی نمیدانی چه چیزی دارد اتفاق میافتد، چگونه میتوانی هر روز زندگی کنی؟ وقتی مردم تو را فریب میدهند، که این عطر را بخر، چون تو را جذابتر میکند، یا این لباس جین را بپوش، چون تو را شهوت انگیزتر میکند _و تو باورشان میکنی! چه حماقتی! سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
من نمیخواهم جهان را با ترس ترک کنم. میخواهم بدانم چه چیزی دارد اتفاق میافتد، آن را بپذیرم، به صلح و صفا و آرامش برسم، و آن وقت رها کنم. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
خاله محبوب میگوید: من فقط به عشق ماتیک زدن زن جعفر شدم. جعفر شوهر اولش بود.
گفتند: تا عروسی نکنی نمیتوانی ماتیک بزنی.
مامان نمیداند به خاطر چه چیزی زن آقا جان شد
یک روز مرا به پدرت دادند. فکر کردم لابد بابای دومم است و باید این دفعه دختر او باشم! یک نفر یک مشت به پهلویم زد و گفت: پدرت نیست، شوهرت است!
از آن به بعد هر وقت مشت میخوردم میفهمیدم اتفاق مهمی افتاده است! پرنده من فریبا وفی
آن نیمه خیابان جهنم مطلق بود. اما طرف دیگر مردم طبق معمول به سرکار میرفتند. داشتم به کسی کمک میکردم و سرم را بالا آوردم و دیدم رهگذری با حالت اینکه ((محض رضای خدا اینجا چه اتفاقی افتاده؟) )به من نگاه میکند،اما کسی نزدیک نیامد. انگار یک دنیا فاصله داشتیم. مترو هاروکی موراکامی
بعضیها حتی گناه خود را به خاطر نمیآورند. گاهی حوادثی که بین ما اتفاق افتاده است، از نظر بقیه کوچک و بی اهمیت شمرده میشود، اما بدی که بزرگ و کوچک ندارد و با قصد انجام شده است و باید حساب پس بدهد. اگر همه مثل من باشند، دنیا تبدیل به جایی پر از عدل و آرامش میشود. جوجه تیغی صلحی دلک
سانشیرو در طول داستان بزرگ میشود، به موانع برمیخورد، به خیلی چیزها میاندیشد، بر مشکلات غلبه میکند، درست است؟ اما قهرمان معدنچی با آن فرق دارد تنها اری که میکند تماشای اتفاقها است و پذیرش همهشان. یعنی گاه گداری نظر میدهد اما نه چندان عمیق. به جای آن به ماجرای عاشقانهاش فکر میکند کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
هرچه بیشتر زمان میگذشت و از آن دنیای کوچک دورتر میشدم، بیشتر در مورد اتفاقاتی که آن شب رخداده بود، نامطمئن میشدم. اگر به خودم میگفتم حقیقت داشتند، باور میکردم همهشان حقیقی بودند و اگر به خودم میگفتم خیال بودند، به نظرم خیال و رویا میرسیدند. بیش از آن واضح و مملو از جزئیات بودند که رویا باشند و کاملتر و زیباتر از آن بودند که بتوانند وافعی باشند. جنگل نروژی هاروکی موراکامی
عشق اتفاقِ تاوانپذیریست. باید عاشق باشی تا بتوانی مرگ را شجاعانه بپذیری و از خودِ خستهی بیرمقات، «قهرمان» بسازی… تا متفاوتبودن را بپذیری و تا آخرین لحظه به معجزه مؤمن بمانی. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
بهترین حالت این است که آدم از اتفاق خوبی که قرار است بیفتد باخبر باشد درست مثل موقعی که مردم میدانند که قرار است در یک روز بهخصوص خسوف اتفاق بیفتد یا کسی بداند که قرار است برای کریسمس به اون میکروسکوپ هدیه بدهند. از طرفی بدترین حالت هم این است که آدم از اتفاق بدی که قرار است بیفتد باخبر باشد درست مثل موقعی که آدم میداند قرار است در یک روز بهخصوص برای پر کردن دندانش به دندانپزشکی برود یا قرار است برای تعطیلات به فرانسه برود. اما من فکر میکنم که از همه بدتر این حالت است که آدم نداند اتفاقی که قرار است بیفتد خوب است یا بد. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
تا آدم خودش شریک جرم نباش اتفاقی نمیافتد. این را با تمام وجود فهمیدم و احساس کردم که مرگ به تنهایی قادر نیست کسی را از پای در آورد، مگر با همدستی خودش. تماما مخصوص عباس معروفی
آلن از آن آدم هایی نبود که به آنچه ممکن است در آینده ی خیلی نزدیک اتفاق بیوفتد امید ببندد (چه رسد به اینکه از آن بترسد). پیش بینی کردن چه فایده ای داشت؟ مرد 100 سالهای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد یوناس یوناسن
آیا برای هر کسی اتفاق نیفتاده که ناگهان و بدون دلیل به فکر فرو برود و به قدی در فکر غوطه ور بشود که از زمان و مکان خودش بی خبر بشود و نداند که فکر چه چیز را میکند؟
آن وقت، بعد باید کوشش بکند برای اینکه به وضعیت و دنیای ظاهری خودش دوباره آگاه و آشنا بشود؛
این صدای مرگ است. بوف کور صادق هدایت
در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد
این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آن را با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند؛ زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی به وسیله افیون و مواد مخدره است ولی افسوس که تاثیر اینگونه داروها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت درد میافزاید. بوف کور صادق هدایت
ما در زندگی ابتدا سبب پرورش یکدیگر میشویم، سپس همه چیز را رها میکنیم. مادران کودکان را پرورش داده و کودکان، مادران را و سرانجام از یکدیگر جدا میشوند. عشّاقی که روح یکدیگر را در کام خویش میکشند، سپس همدیگر را ترک میکنند؛ البته در این موارد هیچ چیز بد یمنی در کار نیست بلکه هر آن چه اتفاق میافتد، حرکتی مشروع برای پرورش یافتن؛ و این ماتمی است غیر قابل اجتناب. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
ما در خلاءای زندگی میکنیم که با رخدادی آغاز شده است و ما فقط از رخدادی به رخداد دیگر میرسیم؛ و بین این دو رخداد که ممکن است سالها میانشان فاصله باشد، خلأ وجود دارد:
گاهی اوقات روشنایی زیبایی یک چهره یا یک کلام، ما را تحت تأثیر قرار میدهد. من چهرهها را بی نهایت دوست دارم و حرفه اصلیام، تماشای چهره هاست و این تماشا کردن یعنی در حاشیه بودن و از بیرون دیدن…
آدمی وقتی در درون چیزی قرار دارد نمیتواند آن را ببیند، پس در این زندگی فقط باید از بیرون نگاه کرد؛ یعنی همیشه باید در حاشیه بود؛ اصلا هیچ کس نمیتواند به طور کامل درون زندگی باشد. در درون ما، همیشه کسی هست که نیست؛ کسی که نگاه میکند و بیصدا میماند و به ندرت برایش واقعه ای اتفاق میافتد. فراتر از بودن کریستین بوبن
ازش پرسیدم هیچ میداند فیلمها تازه از کی شروع میشوند ؟
پرسید: از کی ؟
گفتم: از وقتی زنا پاشون به قصه باز میشه. تا پیش از اون هر اتفاقی هم که بیفته ارزش دراماتیک نداره. در واقع میتونی فکر کنی اصلا اتفاق نیفتاده. زنا اِ ن قدر موجودات با ارزشی اند.
خندید. گفتم: دارم جدی میگم. هیچ فیلمی دیدی که فیلم باشه اما یه زن تو مرکز توطئه هاش نباشه. هیچ اختلافی رو سراغ داری که سر زنا نباشه؟ هیچ درگیری یی هس که به اونا مربوط نباشه؟ هیچ تنشی هس که یک سرش زنا نباشن ؟ حتی رونده شدن مون از بهشت ؛بازم باعث و بانیش یه زن بود.
گفت: هی… خیلی داری تند میری
گفتم: از کوره که در میرم این طوری ام… باید یه گیری به یکی بدم. حالا منطقی نباشه کافه پیانو فرهاد جعفری
هرازگاه امواج احساس محکم میکوبیدند به قلبش، انگار بخواهد چیزی یادش بیاورند. این اتفاق که میافتاد،چشم هایش را میبست،دورتادور قلبش سد میزد و منتظر میماند احساسات پس بکشند. شوری کوتاه بود فقط،به عمر سایه هایی که از آمدن شب خبر میدهند. امواج که رد میشدند آرامش رخوتناک بر میگشت،انگار هیچ گاه هیچ اتفاق نامساعدی نیفتاده. پینبال 1973 هاروکی موراکامی
زمین اطرافش همهجا میلرزد. خیلی دورتر، بالای سرش، جنگ ادامه دارد. خمپارهها همچنان زمین را میلرزانند و زیرورو میکنند. آلبر با ترس و شرم چشمانش را باز میکند. شب است، ولی تاریکی کامل نیست. اشعههای بسیار کوچکی از نور سفیدگون روز به زحمت رخنه میکند: نوری پریدهرنگ، با ورقهٔ ناچیزی از زندگی.
آلبر بهناچار بریدهبریده نفس میکشد. آرنجها را چند سانتیمتر به دو طرف باز میکند، موفق میشود پاهایش را کمی دراز کند، خاک را به پایین پاها میراند. محتاطانه ضدترسی که بر وجودش چیره میشود، تلاش میکند. صورتش را بهآرامی آزاد میکند تا بتواند نفس بکشد. بلافاصله لایهای از خاک مثل تاولی میترکد و از صورتش جدا میشود. واکنشاش آنی است. همهٔ عضلاتاش باز میشوند، ولی چیز دیگری اتفاق نمیافتد. چه مدت در این توازن ناپایدار که هوای نفس کشیدن کمکم کمیابتر میشود، باقی میماند که فکر مردن چطور رهایش نمیکند، چکار باید بکند اگر از اکسیژن محروم شود، با رگهایی که یکییکی میترکد و از هم میپاشد، با چشمانی که چون هوا برای دیدن ندارد از حدقه درآمده. سعی میکند تا جایی که میشود کمتر نفس بکشد، فکر نکند، خود را همانطوری که هست ببیند. دیدار به قیامت پییر لومتر
زندگی هر کس، یکتا و تک، به هم پیوسته و به هم فشرده، مثل نمدی است که نمیشود نخی از آن جدا کرد. و اگر بر حسب اتفاق، جزییاتی بی اهمیت در روزی معمولی پیش بیاید که بر من سنگینی کند… میتوانم مطمئن باشم که کل این بخش بی اهمیت حاوی تمام زندگی گذشته ام است: تمام گذشته ام، تمام گذشته هایی که سعی کرده بودم فراموش شان کنم، و تمام زندگی هایی که آخرش فقط به یک زندگی منتهی میشد. اگر شبی از شبهای زمستان مسافری ایتالو کالوینو
هنوز کم نیاورده بودم اما کم آوردن از آن حسهای مزخرفی است که قبل از اتفاق افتادن بویش میآید. نوعی الهام غیرقابل توضیح دارد. حس میکنی همین روزهاست که خم بشوی و بعد بشکنی. حسش قبلتر میآید و دمار از روزگارت در میآورد. در این جور مواقع سگ میشوی. بیخود و بی جهت پاچه ی این و آن را میگیری. جیغ و داد راه میاندازی ، بد اخمی میکنی. با این که میگویی نمیدانی چه مرگت است ، اما ته تهش خوب میدانی که بوی کم آوردنت توی هوا منتشر شده و هر آن انتظار میرود که برای همه رؤیت شود. پرتقال خونی پروانه سراوانی
«آیا ما حاصل آموخته هایمان هستیم؟»
«در گذشته یاد میگیریم، اما حاصل آن نیستیم. در گذشته رنج برده ایم، عشق ورزیده ایم، گریه کرده ایم و خندیده ایم، اما هیچ کدام از اینها در زمان حال فایده ای ندارد. اکنون چالشها و جنبه ی خوب و بد خودش را دارد. برای آنچه الان اتفاق میافتد، نه میتوانیم گذشته را مقصر بدانیم و نه سپاسگزارش باشیم. تجربه تازه عشق هیچ ربطی به تجربههای گذشته ندارد، همیشه تازه است.» الف پائولو کوئیلو
آنچنان عادت به نخواندن پیدا کرده ام که حتی نوشته هایی هم که بر حسب اتفاق به دستم میافتد، نمیخوانم. آسان نیست: از بچگی یاد میگیریم که بخوانیم. و تمام زندگی، بنده همه چیزهایی میشویم که نوشته اند و به دستمان میافتد. شاید برای شروع به این که یاد بگیرم چگونه نخوانم، کوشش کردم، اما حالا برایم طبیعی شده. رازش در این است که از نگاه کردن به کلمات نوشته شده احتراز نکنیم: بر عکس، باید به آنها خیره شد تا جایی که محو شوند. اگر شبی از شبهای زمستان مسافری ایتالو کالوینو
زندگی روزانه ما پر از اتفاقات و دقیق تر، برخوردهای تصادفی میان افراد و رویدادهاست. ما این رویدادها را تصادف مینامیم. تصادف زمانی اتفاق میافتد که دو رویداد نامنتظر در یک زمان به وقوع بپیوندد و به یکدیگر تلاقی کند. بار هستی میلان کوندرا
فقط اتفاق است که آن را میتوان به عنوان یک پیام تفسیر کرد. آنچه بر حسب ضرورت روی میدهد، آنچه که انتظارش میرود و روزانه تکرار میشود چیزی ساکت و خاموش است. تنها اتفاق سخنگو است و همه میکوشند آن را تعبیر و تفسیر کنند، همانگونه که کولیها _ در ته یک فنجان برای اشکالی که اثر قهوه به جای گذارده است _ تعبیراتی میتراشند. بار هستی میلان کوندرا
هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت ، باید آنها را همانگونه که یک بار اتفاق افتاده اند فقط تنها به خاطر آورد. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
در این دنیا آدمها در برابر اتفاقی هولناک فقط و فقط به دو دسته تقسیم میشوند.
در نظر بگیر که خانه ای قدیمی پر از تابلوها و مجسمههای کمیاب و اشیای عتیقه بی نظیر وجود دارد، رِد. و در نظر بگیر که صاحب خانه شنیده که طوفان شدیدی به آن سمت در راه است.
یکی از دو دسته آدم فقط و فقط آرزوی بهترینها را دارد. به خودش میگوید، طوفان مسیرش را عوض خواهد کرد. هیچ طوفان دارای عقل سلیمی هرگز جرات نخواهد کرد، رامبراندها، اسبهای دگا، جنگلهای گرَنت، و بنتونهای مرا از بین ببرد. از این گذشته خداوند این اجازه را به او نخواهد داد. و اگر بدترین وقایع به وقع بپیوندد، آنها را در امان خواهند بود. این نظر دسته ای از آدم هاست.
انسان متعلق به دسته دوم تصور میکند، آن طوفان عظیم قرارست خانه را از وسط به دو نیم کند. حتی اگر هم اداره هواشناسی پیش بینی کند که طوفان مسیرش را عوض خواهد کرد، او اصل را بر این مبنا میگذارد که طوفان مجدداً به مسیر پیشین اش بر میگردد تا خانه اش را ویران، و با خاک یکسان کند. این دسته از آدمها در عین حالی که به بهترینها امید دارند، خودشان را برای بدترینها نیز آماده میکنند. امیدهای جاودان بهاری استفن کینگ
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۸: برای عوض کردن زندگیمان، برای #تغییر دادن خودمان هیچ گاه دیر نیست. هر چند سال که داشته باشیم، هر گونه که زندگی کرده باشیم، هر اتفاقی که از سر گذرانده باشیم، باز #نو شدن ممکن است.
حتی اگر یک روزمان درست مثل روز قبلش باشد، باید افسوس بخوریم. باید در هر #لحظه و در هر نفسی نو شد. برای رسیدن به زندگیِ نو باید پیش از مرگ مُرد. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۷: #ساعتی دقیقتر از ساعت خدا نیست. آنقدر دقیق است که در سایه اش همه چیز سر موقعش اتفاق میافتد. نه یک ثانیه زودتر، نه یک ثانیه دیرتر. برای هر انسانی یک زمانِ #عاشق شدن هست، یک زمانِ مردن. ملت عشق الیف شافاک
هر چیزی زمانی اتفاق میافتد که باید اتفاق بیفتد. ملت عشق الیف شافاک
در زندگی چنان اشتباههای عجیب و غریبی هست که حتی وقتی جلو چشم هایت اتفاق میافتد نمیتوانی دخالت کنی و جلوش را بگیری. ملت عشق الیف شافاک
دنیا چاه پریشانی است در نبودِ شمس. از پسِ رفتنش روحم خشکیده، روزم بی خورشید مانده. شب خواب به چشمم نمیآید، روز در خانه بی تاب و قرارم. نه این جایم، نه جایی دیگر. به شبحی ماننده ام در میان جمع. از دست همه دلخورم،از دست همه عاصی، دست خودم نیست. چه طور میتوانند به زندگی ادامه دهند، طوری که انگار اتفاقی نیفتاده؟ مگر زندگی بی شمس تبریزی ممکن است؟ ملت عشق الیف شافاک
#اتفاقهای غیر منتظره فقط وقتی میافتند که برای روبرو شدن با آنها #آماده باشیم. ملت عشق الیف شافاک
بعضی وقتها برای حل کردن بعضی مسئلهها لازم است #حادثه ای #اتفاق بیفتد. ملت عشق الیف شافاک
دل شمس به کاروانسرا میماند، هر چه بگردی تمام نمیشود. در حجره هایش مسافران مفلوک منزل کرده اند. او کسی را از خود نمیراند. من در وجود شمس همراز و آینه روحم را یافته ام. چنین ملاقاتی در زندگی #یک بار اتفاق میافتد. ملت عشق الیف شافاک
اتفاقات وحشتناکی در دنیا میافتد و چیزهایی که هیچکس نمیتواند توضیح بدهد. آدمهای خوب در وضعیت بد و دردناکی میمیرند و کسایی را که آنها را دوست دارند ترک میکنند. بعضی اوقات به نظر میآید که فقط آدمهای بد هستند که سالم و موفق میمانند. درخشان (علم غیب) استفن کینگ
بقیه هر چه دلشان میخواهد بگویند ولی من میدانم آدمها اتفاقی با هم رو به رو نمیشوند جزء از کل استیو تولتز
اگر به اتفاقات روزانه از دیدگاه #ابدیت بنگریم، به هم خوردن آنها باعث آشفتگی کمتر خواهد شد درمان شوپنهاور اروین یالوم
کاش میتوانستیم زندگی را پیش بینی کنیم، لحظاتی وجود دارد که که به نظر میرسد کودکان شبیه زندانیان بی گناهند که محکوم به مرگ نشده اند، اما محکوم به زندگی شده اند و در عین حال از معنای محکومیت خود کاملا ناآگاهند. با این وجود، هر انسانی اشتیاق دارد به کهنسالی برسد… دوره ای از زندگی که میتوان آن را این گونه بیان کرد: «امروز بد است و هر روز بدتر خواهد شد، تا آنچه بدتر است اتفاق افتد.» درمان شوپنهاور اروین یالوم
«مردم من رو درک نمیکنن جسپر، اشکالی هم نداره، ولی بعضی وقتا اعصاب خرد کنه چون فکر میکنن من رو میفهمن. ولی تمام چیزی که میبینن صورت ظاهریه که من توی جمع ازش استفاده میکنم و واقعیت اینه که من نقاب مارتین دین رو طی تمام این سالها خیلی کم تغییر داده ام. یه دستکاری اینجا، یه دستکاری اونجا، اون هم فقط برای همراهی با زمونه، ولی درواقع با روز اولش مو نمیزنه. مردم میگن شخصیت هر آدمی تغییرناپذیره ولی اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی میمونه و نه شخصیت، و در زیر این نقاب غیرقابل تغییر موجودی هست که دیوانه وار درحال تکامله و به شکل غیرقابل کنترلی ماهیتش تغییر میکنه. ببین چی بهت میگم، راسخترین آدمی که میشناسی به احتمال قوی با تو کاملا بیگانه است و همین طور ازش بال و شاخه و چشم سوم رشد میکنه. ممکنه ده سال توی اتاق اداره بشینی و تمام این جوانه زدنها بغل گوشت اتفاق بیفته و روحت هم خبردار نشه. هرکسی که ادعا میکنه یکی از دوستانش در طول سالها هیچ تغییری نکرده فرق نقاب و چهره واقعی رو نمیفهمه.» جزء از کل استیو تولتز
به ندرت به جای زخمها فکر میکنی، اما هروقت به یادشان میافتی، میدانی که علامتهای زندگیاند،که خطوط مختلف و ناهمواری که بر چهرهات حک شدهاند، نامههایی از الفبایی نهاناند که داستان هویتت را باز میگویند، زیر هر جای زخم یادبود زخمی است که التیام یافته، و هر زخم بر اثر برخوردی نامنتظر با جهان ایجاد شده - یعنی یک تصادف یا چیزی که لازم نبوده اتفاق بیفتد، زیرا تصادف یعنی چیزی که روی دادنش الزامی نیست. واقعیتهای تصادفی با واقعیتهای واجب در تضادند، و امروز صبح که به آینه نگاه میکنی پی میبری سراسر زندگی چیزی به جز تصادف نیست و تنها یک واقعیت، محرز است، این که دیر یا زود به پایان خواهد رسید. خاطرات زمستان پل استر
خیال میکنی این چیزها هرگز دامنگیرت نخواهند شد، که ممکن نیست چنین شود، که تو تنها آدم دنیا هستی که هیچکدام از این بلاها سرش نمیآید، و آنوقت یکی یکی همهی آنها برایت اتفاق میافتد، درست همانطور که بر همهی آدمهای دیگر نازل میشود خاطرات زمستان پل استر
میان تختخواب و کاههایش یک تکه روزنامهٔ کهنه چسبیده به پارچه ای یافتم که زرد رنگ و شفاف شده بود. واقعهٔ سرگرم کننده ای را بیان میکرد که اولش افتاده بود. ولی میبایست در چکسلواکی اتفاق افتاده باشد. مردی برای ثروتمند شدن از یک دهکدهٔ چک راه افتاده بود. بعد از بیست و پنج سال، متمول، با یک زن و یک بچه، مراجعت کرده بود. مادر و خواهرش در دهکدهٔ زادگاه او مهمانخانه ای را اداره میکردند.
برای غافلگیر ساختن آنها، زن و بچه اش را در مهمانخانهٔ دیگری گذاشته بود و به مهمانخانهٔ مادرش که او را هنگام ورود نمیشناسد، رفته بود. و برای خوشمزگی به فکرش رسیده بود که اطاقی در آن جا اجاره کند. پولش را به رخ آنها کشیده بود. و مادر و خواهرش شبانه به وسیلهٔ چکش برای به دست آوردن پولش، او را کشته بودند. صبح زنش آمده بود و بی اینکه هویت مسافر را درک کند. داستان را فهمیده بود. مادر خودش را به دار زده بود و خواهر خود را به چاه افکنده بودو… سوء تفاهم آلبر کامو
وقتی در سفر کتابی با خودت به همراه میبری، یک چیز عجیبی اتفاق میافتد: کتاب شروع میکند به جمع آوری خاطراتت. بعدها کافی است که تو فقط لای آن کتاب را باز کنی تا دوباره به همان جایی برگردی که کتاب را اولین بار خوانده ای. یعنی با خواندن اولین کلمات، همه چیز را به یاد میآوری: عکس ها، بوها، همان بستنی ای که موقع خواندن میخوردی…
حرفم را باور کن، کتابها درست مثل نوارهای چسبناک مخصوص گیر انداختن مگس هستند. خاطرات به هیچ چیزی مثل صفحات چاپی نمیچسبند. سیاه قلب (رمانهای 3 گانه فونکه 1) کورنلیا فونکه
همه- جز قماربازها- میدانند که از قمار پول در نمیآید. پدر همیشه عقیده داشت خیلی به بُرد نزدیک میشود، اما به خاطر یک اتفاق پیش بینی نشده - مثلاً بُردن یک نفر دیگر- میبازد. عطر سنبل عطر کاج فیروزه جزایری دوما
اگر همیشه با پیر شدن نبرد کنی، ناخشنودیت را جاودانه میکنی. زیرا پیر شدن اتفاقی است که به هر صورت میافتد.
ترجمه ی مهدی قراچه داغی سهشنبهها با موری میچ آلبوم
گاه اتفاقی میافتد که صبحها گریه میکنم، گریه و باز هم گریه. برای خودم سوگواری میکنم. بعضی صبحها به شدت عصبانی هستم، تلخ و دلگیر هستم. اما این حالتم آن قدرا دوام نمیآورد. از جایم بلند میشوم و میگویم: «می خواهم زندگی کنم…».
ترجمه ی مهدی قراچه داغی سهشنبهها با موری میچ آلبوم
انسان نه قادر به تکرار لحظات است و نه قادر به بیان آنهاست… این اشتباه خود ما بود که درباره ی این لحظه با دیگران صحبت کردیم و قصد داشتیم آن را به عنوان لحظه ای به یاد ماندنی به ثبت برسانیم. میتوانستیم خودمان از این واقعیتی که اتفاق افتاده بود لذت ببریم… هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت، باید آنها را به همان گونه که یک بار اتفاق افتاده اند، فقط تنها به خاطر آورد. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
ﯾﻪ ﮐﺎﺑﻮﺱ ﻣﯽﺗﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩﯼ ﯾﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺁﺩﻡ ﺭﻭ ﺧﺮﺩ ﻭ ﺧﻤﯿﺮ ﮐﻨﻪ. سومین پلیس فلن اوبراین
وسط این جماعت عقب افتادهٔ تشنهٔ ستاره به دِیو برخوردم! کت به تن داشت ولی کروات نزده بود و موهایش را صاف و مرتب شانه کرده بود عقب. حسابی خودش را پاک کرده بود. داشت زندگی جدیدی را شروع میکرد. ظاهراً معنویت را یافته بود که البته این کشف او را کمتر خشن و بیشتر غیرقابل تحمل کرده بود. نمیتوانستم از دستش خلاص شوم، کمر به نجاتم بسته بود. «تو کتاب دوست داری مارتین. همیشه دوست داشتی. ولی این یکی رو خوندهی؟ این خوبه، این کتاب خوبیه.»
یک جلد انجیل گرفت جلوی صورتم.
گفت برادرت رو امروز صبح دیدم، برای همین برگشتم. من بودم که وسوسهش کردم و حالا هم وظیفه منه که نجاتش بدم. گفتوگو با او روی اعصابم بود و برای همین بحث را عوض کردم و سراغ برونو را گرفتم. دیو با ناراحتی گفت «خبرهای بد متأسفانه. وسط یه چاقوکشی تیر خورد و مُرد. خانوادهت چطورن مارتین؟ حقیقتش دیدنتری نصف مأموریتم بود. اومدهم پدر مادرت رو ببینم و ازشون بخوام منو عفو کنن.»
به شدت از انجام چنین کاری بر حذرش داشتم، ولی گوشش بدهکار نبود. گفت این خواست خدا بوده و جواب متقاعدکنندهای برای مخالفت با گفتهاش به ذهنم نرسید. نمیدانم چرا فکر میکرد میتواند خواست خدا را بفهمد.
آخرش هم دیو نیامد خانهٔ ما. اتفاقی بیرون پستخانه با پدرم روبهرو شد و قبل از اینکه فرصت کند انجیل را از جیبش درآورد دستان پدرم دورِ گردنش حلقه شد. دیو مقاومت نکرد. فکر کرد خواست پروردگار بوده که روی پلههای پستخانه خفه شود و وقتی پدرم پرتش کرد روی زمین و لگد زد توی صورتش، فکر کرد احتمالاً نظرش را تغییر داده. جزء از کل استیو تولتز
چیزهایی هستند که شما از آنها اطلاع دارید و چیزهایی که اتفاق میافتند. وقتی این دو با هم نمیخوانند، تو انتخاب میکنی. برای 1 روز بیشتر میچ آلبوم
وقتی رویای شما به حقیقت میپیوندد، همه چیزی که اتفاق میافتد این شناخت تدریجی و تحلیل بَرنده است که رویایی که به حقیقت پیوسته، آن چیزی نبوده است که تصورش را میکردید.
و چنین شناختی آدم را نجات نمیدهد. برای 1 روز بیشتر میچ آلبوم
آیا هرگز فردی مورد علاقه را از دست داده و خواهان آن بوده اید که یک بار دیگر با او حرف بزنید، فرصتی دیگر داشته باشید تا زمانی را که تصور میکردید او برای همیشه در کنار شما خواهد بود، جبران کنید، اگر چنین است، پس میدانید که اگر همه روزهای خود را بر روی هم بگذارید مهمتر از آن یک روز نخواهد بود که میخواهید برگردد.
و چه اتفاقی خواهد افتاد اگر بتوانید آن را برگردانید؟ برای 1 روز بیشتر میچ آلبوم
نسلی از زنان و مردان جوان و قوی دارید که دوست دارند جانشان را فدای چیزی کنند. تبلیغات رسانهها باعث شده این آدمها دائم دنبال اتومبیل و لباسهایی باشند که اصلا به آنها نیازی ندارند. چند نسل است که آدمها شغلهایی دارند که از آن متنفرند و تنها دلیلی که ولشان نمیکنند این است که بتوانند چیزهایی را بخرند که به هیچ دردشان نمیخورد.
در دورهی نسل ما هیچ جنگ بزرگی اتفاق نیفتاده. هیچ رکود اقتصادی طولانی پیش نیامده. ولی ما یک جنگ بزرگ بر سر روح داشتیم. ما یک انقلاب بزرگ علیه فرهنگ داشتیم. رکود بزرگ، زندگی ماست. روحمان است که راکد شده.
باید این زنان و مردان را به بردگی بگیریم تا معنای آزادی را بهشان بفهمانیم. باید با ترساندن، شجاعت را یادشان بدهیم. باشگاه مشتزنی چاک پالانیک
در بازخوانی جلد نخست الحاقیه و تکلمه دیدم نوشته هرچیزی که برای آدمی اتفاق میفتد، از بدو تولد تا مرگش، بهدست خود او از پیش مقدر شده است. بنابراین، هر اهمالی حساب شده است، هر اتفاقی مواجهه با موعود است، هر خواری تنبیهیست، هر شکست پیروزی مرموزیست، هر مرگ انتحاری است. تسلای خاطری ماهرانهتر از این فکر نیست که خودما شوربختی خود را برگزیدهایم؛ اینچنین الاهیات انفرادی نظمی نهان را آشکار میسازد و به نحو شگفتآوری ما را با الوهیت خلط میکند.
/ داستان: مرثیهی آلمانی الف (مجموعه 17 داستان کوتاه) خورخه لوییس بورخس
نزد ما تاریخ اندک و بسیار اندک است.
ما پادشاهانی داشته ایم. آنان تاج بر سر گذاشتند. به یکدیگر رشک ورزیدند. همدیگر را به خاک و خون کشیدند. پس از گذشت چند قرن محو شدند و جز غبار برخاسته از سم اسبانشان، نشانی از خود بر جای نگذاشتند.
اتفاق میافتد که خیش گاوآهن دهقانی به سنگ گور یکی از آنها گیر کند. او جواهرات از جنس فلز زرد رنگ و اسکلتهای از جنس استخوان سفیدفام را از زمین بیرون میآورد. آنها را کمی دورتر پرت میکند و سپس بر سر کار خویش بازمی گردد و این تأخیر، نه چندان دل چرکینش میسازد. / از کتاب دوم (چهرهٔ دیگر) رفیق اعلی (روزنهای به زندگی فرانچسکوی قدیس) کریستین بوبن
برایم اتفاق افتاده است که فکر میکنم با لبخند زدن به کسی او را انتخاب کرده ام. او را جدا کرده ام، خواسته ام که فقط او شاهد محبت من باشد. میرا کریستوفر فرانک
همه دوست دارند گاهی با اتفاقهای غافلگیرکننده رو به رو شوند. این میل شدید بشر ، میلی کاملاً طبیعی است. بابا لنگ دراز جین وبستر
دروغ یعنی اینکه آدم بگوید چیزی اتفاق افتاده که در حقیقت اتفاق نیفتاده است؛ چون فقط یک چیز میتواند در یک زمان مشخص و یک مکان مشخص اتفاق بیفتد و بی نهایت چیز دیگر هستند که در آن زمان و آن مکان مشخص اتفاق نیفتاده اند. و وقتی به چیزی فکر میکنم که اتفاق نیفتاده، ناخودآگاه ذهنم معطوف همه ی چیزهای دیگری میشود که اتفاق نیفتاده اند. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
چیزی فشار دهندهتر و تحمل ناپذیرتر از آن نیست، و نمیتواند باشد، که انسان فقط در اثر یک اتفاق به کلی نابود شود، فقط در اثر یک اتفاق، اتفاقی که ممکن بود اصلا واقع نشود، انسان از بین برود فقط به علت تراکم پیش آمدهای شومی که ممکن بود، چون لکه ای از ابر، از کنار ما بگذرند و ناپدید شوند. / از داستان «نازنین» شاهکارهای کوتاه (6 داستان) مجموعه داستان فئودور داستایوفسکی
این کتاب برای من یه کتاب ساده نبود. یه رمان استثایی از زندگی در اجتماع امروز ایران، که میتونه زندگی خیلیا رو از این رو به اون رو کنه. همون طور که زندگی منو و اطرافیانم را که به پیشنهاد من این کتاب را خوندن عوض کرد. چیزهای زیادی تو این کتاب هست که دلم میخواد در باره اش حرف بزنم. ولی بهترین نکته در باره این کتاب اینه که ااقدر واقعی و ملموس نوشته شده که خواننده به راحتی میتونه خودش را به جای شخصیتها ببینه. و ببینه که اتفاقای زندگی بیهوده و از سر تصادف نمیافتند. نویسنده خیلی ساده پشت صحنه حادثه را مقابل چشمان ما میگشاید و با لبخندی دوستانه از ما میخواهد آنقدر با برخورد با مشکلات که نمیدانیم پشت سرش چه نهفته اس خود را آزار ندهیم.
این کتاب هدیه ای ارزشمند برای کسانی است که نگران زندگی و افکارشان هستید. تا با خوانندن آن روی خوش زندگی را از پشت انبوه مشکلات و نابسامانیها ببیند. تندیس را نباید فقط به عنوان رمان خوند. باید درکش کرد.
این کتاب چیزی را به خواننده میدهد که سالها با بی قراری به دنبالش میگردد. یعنی خودش. تندیس مثل یک آیینه به قول خود نویسنده مقابل خواننده میایستد و او را با خود آشنا میکند. من هر حرفی را از هر کسی نمیپذیرم اما وقتی توسط خانومم از من خواسته شد این کتاب را مطاله کنم. با اکراه آن را پذیرفتم اما تنها پنجاه صفحه از آن با اکراه جلو رفت. بعدش آنقدر مشتاق بودم که سریع به خانه برسم و بقیه آن را مطالعه کنم… که مهمانی را به خاطر مطالعه این کتاب کنسل کردم.
خلاصه حیفم آمد این کتاب محشر فقط در کتابخانه منزل من خاک بخورد. آن را به دوستم هدیه دادم اما به پیشنهاد همسرم چند نسخه دیگر تهیه کردم به عنوان هدیه به نزدیکانم سپردم و خواستم نظرشان را در خصوص آن برام ارسال کنند. وقتی نظرات آنها را هم موافق یافتم. خواستم از نویسنده اش تشکر کنم ولی ادرس و نشانی از او نیافتم و چون اسمش را سرچ کردم به اینجا برخوردم که نقد کتابهاست. خواستم نظرم را در مورد این کتاب و قلم خانوم سیفی هر چند کم وکوتاه اینجا بیان کنم.
ممنونم خانوم سیفی به خاطر قلم زیبا و نگاه شکوهنمدی که به زندگی دارید.
اراتمند شما: کوروش عظیمی مدرس دانشگاه تندیس فرشته سیفی
وقتی که انسان چیزی را احتیاج دارد و مییابد، مدیون اتفاق نیست، بله مدیون خودش است. این احتیاج واقعی اوست و میل واقعی اوست که آن را برایش فراهم میکند. دمیان هرمان هسه
همیشه آخرین کسی هستم که متوجه میشوم در زندگی ام چه اتفاقی افتاده است. اما احساس میکنم همه همینطور باشند و این تصور که آدمی میتواند زندگی اش را درک کند، فقط نوعی توهم جنون آمیز است. 1 زن بدبخت ریچارد براتیگان
بیش از یک سال است که در زندگی ام اتفاق تازه ای نیافتاده،
شاید به این دلیل که برای انجام دادن کارهای پیش پا افتاده به وقت زیادی احتیاج دارم و علاوه بر این قلب من هم این روزها مثل مکانی ست در کره ی ماه
که برای نگه داری قندیلهای یخ از آن استفاده میکنند
و شرایط فیزیکی اش را طوری تعیین کرده اند که یخها هیچ وقت آب نشوند. 1 زن بدبخت ریچارد براتیگان
شاید چیزهایی که در جنگ دیده، اتفاقهایی که برایش افتاده، او را چنان نا آرام کرده که توان از دستش برده است. فکر نمیکنید ممکن است به دنبال کمال مطلوبی باشد که پردهٔ ابهام پوشیده است؟ فکر نمیکنید مثل ستاره شناسی باشد که به دنبال ستاره ای که وجود آن را تنها به دلیل حساب ریاضی مسلم میداند بگردد؟ / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
چه میدانستم بیخودی اشک خرج میکنم. چه میدانستم بعدها چقدر آن را کم میآورم. عجیب نیست؟ توی یک لحظه، درست یک لحظه، انگار میایستی و پشت سرت را نگاه میکنی. یک دفعه متوجه میشوی دوازده سال است گریه نکرده ای. دوازده سال است اشک را کم داری_ و خیلی چیزهای دیگر را هم. عجیب نیست؟ تمام این وقوف فقط طی یک لحظه اتفاق میافتد. انگار گفته بودی لیلی سپیده شاملو
آیا یک رویداد هر چه قدر بیشتر اتفاقی باشد، مهمتر و پر معناتر نیست؟
فقط اتفاق است که آن را میتوان به عنوان یک پیام تفسیر کرد. آنچه برحسب ضرورت روی میدهد، آنچه که انتظارش میرود و روزانه تکرار میشود چیزی ساکت و خاموش است.
تنها اتفاق، سخنگو است و همه میکوشند آن را تعبیر و تفسیر کنند. بار هستی میلان کوندرا
بسیار اتفاق میافتد که کسی که در طلب چیزی است و چیزی جز آنچه در طلبش است نمیبیند. وی دیگر قادر به پیدا کردن و به دست آوردن چیز دیگری نمیشود، زیرا پیوسته بدانچه که مطمح نظرش است فکر میکند و فقط در جستجوی آن است. چون وی مقصودی دارد و آن قصد و نیت فکر او را اشغال کرده است. جست و جو بدان معنی است که انسان مرادی داشته باشد، ولی درک معنای آن آزاد بودن و هدف نداشتن و پذیرندگی است. ای مرد عزیز! تو شاید جوینده ای باشی و در جست و جوی مرادت بسیاری از چیزها را که در کنار تو قرار دارد نمیبینی. سیذارتا هرمان هسه
نمی داند این آغاز پایان است. چون نزدیک است اتفاقی بیفتد، واقعه ای که پس از آن هیچ چیز مثل گذشته نخواهد ماند. ارواح پل استر
صدای پرفسور طنین انداز شد: « آقایان، خانم ها، شاید هر چه زمان میگذرد مسئله حیاتیتر و بغرنجتر میشود موضوع کشف کتبیهٔ اخیر،زمان را بیش از هر زمان دیگری در تاریخ زندگی بشریت، با ارزش کرده است. همهٔ ما اینجا جمع شده ایم تا تلاش هایمان را برای بقاء نسل بشر به نتیجه ای رضایتبخش برسانم. با اتفاقات ماوراء ی الطبیعی که هر روز میافتد امیدمان را کم رنگتر و انفعالمان را بیشتر میکند هر چه زمان میگذرد مسئله بزرگ تر، مجهولات بیشتر و دامنهٔ آن وسیعتر میشود و تنیدگی زمان در این مسئله مهم، راهکارهایمان را بایکوت کرده است اکنون ما هیچ زمانی برای آزمون و خطا نداریم کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
این داستانها متقاضی ندارند، ولی روزی آنها را خواهند فهمید؛ همان طور که برای نقاشیها هم این اتفاق میافتد. فقط به زمان احتیاج است و اعتماد به نفس. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
نمیدانست آیا سنگ به موسیقی گوش میدهد یا به حرفهای او، اما به هر حال ادامه داد. «همانطور که امروز صبح داشتم میگفتم، در زندگی خبط زیاد کردم. آدم ِ خودخواهی بودم. حالا هم دیر شده که همه ی خطاها را پاک کنم، میدانی؟ اما وقتی به این آهنگ گوش میدهم، انگار که بتهوون درست همینجاست و با من حرف میزند و چیزی مثلِ این میگوید» اشکالی ندارد هوشینو نگران نشو. زندگی همین است. من هم در زندگی کارهای ناجور زیاد کردم. چندان کاری نمیشود با گذشته کرد. اتفاق میافتد دیگر. باید بگذاری به حالِ خودش بماند. «اینجور حرفها ظاهرا» به گروه خونیِ آدمی مثلِ بتهوون نمیخورد. اما من هنوز از این آهنگش همین را میفهمم، یعنی همان چیزهایی که گفتم. احساسش میکنی؟" سنگ خاموش بود. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
خاک سپاری من، به عزاداران نگاه کن. بعضی شان حتی مرا خوب نمیشناختند، ولی آمده بودند. چرا؟ هرگز پرسیده ای وقتی دیگران میمیرند چرا مردم جمع میشوند؟ چرا احساس میکنند باید این کار را بکنند؟
برای این که جان آدمیزاد، در عمق وجودش میداند که همه ی زندگیها همدیگر را قطع میکنند. این که مرگ فقط یکی را نمیبرد، وقتی مرگ کسی را میبرد، شخص دیگری را نمیبرد. در فاصله ی کوتاه بین برده شدن و برده نشدن، زندگی خیلیها عوض میشود. میگویی باید تو به جای من میمردی. ولی در طول زندگی ام روی زمین، انسان هایی هم به جای من مرده اند. هر روز این اتفاق میافتد. وقتی صاعقه یک دقیقه بعد از رفتن تو میزند، یا هواپیمایی سقوط میکند که ممکن بود تو در آن باشی. وقتی همکارت مریض میشود و تو نمیشوی. فکر میکنیم این چیزها تصادفی است. ولی برای همه شان تعادل وجود دارد. یکی میپژمرد; دیگری رشد و نمو میکند. تولد و مرگ بخشی از یک کل است. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
در خلال آن ایام، دو قلمروی متفاوت – یعنی نور و ظلمت – از دو قطب پدیدار میشدند و در هم میآمیختند. یکی از این قلمروها خانه ی پدرم بود که محدوده هایش از قلمروی دیگر تنگتر بود و پدر و مادر و خواهرانم در آن سر میکردند. این محدوده که به نظرم مأنوستر میآمد شامل: پدر و مادر، عشق، انضباط و دقت، اخلاق و رفتار، و درس و مشق میشد. یعنی قلمروی درخشندگی، پاکی، نظافت، دستهای تمیز، لباسهای نظیف و منشهای پسندیده بود. این دنیایی بود که در آن دعاهای صبحگاهی خوانده میشد و کریسمس را جشن میگرفتند. خطوط و مسیرهای این دنیا یکراست به آینده هدایت میشدند: وظیفه بود و گناه، نا آگاهی بود و اعتراف، بخشایش و راه حل مناسب، عشق، تقدیس، عقل و آیاتی از انجیل. اگر کسی زندگی مرتب و به دور از آشفتگی میخواهد مطمئناً باید با چیزهایی که قلمروی این دنیا را شکل میدهند هم پیمان شود.
ولی قلمروی دیگر که نیمی از خانه ی ما را پوشانده بود، کاملا با آن یکی تفاوت داشت; بویش فرق میکرد، زبان متفاوتی داشت، آنچه که در آن وعده میدادند و مطالبه میکردند متفاوت بود. این دنیای دوم شامل دختران خدمتکار، کارگران مرد، داستانهایی درباره ارواح و شایعات ننگین بود. آمیزه ی غریبی از ترس، دسیسه، وحشت و چیزهای پر رمز و راز بود و به همراه اینها حکایت سلاخ خانهها و زندانها، دائم الخمرها، زنان شرور، گاوهای در حال زایمان، کشته شدن اسبها و قصه هایی درباره ی دزدی، قتل و خودکشی رواج داشت. تمامی این وحشی گریها و بی رحمیها – این چیزهای ظاهرا جذاب و وحشت انگیز – که مارا در خود گرفته بودند، جایشان در کوچه ی مجاور و در خانه ی پهلویی بود. جایی محل تردد پاسبانان و خانه به دوشان و دائم الخمرها که همسرانشان را کتک میزدند; شبها گروه دختران جوان از کارخانهها بیرون میریختند، پیرزنانی بودند که تو را طلسم و افسون میکردند طوری که احساس بیماری میکردی، دزدانی که در جنگل پنهان میشدند، کسانی که آتش سوزی به راه میانداختند و پلیس روستا دستگیرشان میکرد; خلاصه آنکه جاذبههای نیرومند این دنیای دوم همه جا نمایان میشد و بویش را میپراکند; همه جا، مگر اتاقهای والدینمان. اتفاقا خوب بود; چرا که بر این قلمرو نظم و ترتیب، وجدان پاک، آگاهی، و عشق به گونه ای اعجاب آور حاکم بود; عجیبتر آنکه آن قلمروی دیگر نیز که دنیای پر شر و شور ناشی از کج خلقی و تنش بود در کنارش وجود داشت و هنوز آدمی میتوانست برای رهایی از آن، خود را با یک جهش به این دنیا و به دامان مادرش بیندازد.
/ از ترجمه ی محمد بقائی دمیان هرمان هسه
«آنتونی فلو رو که میشناسی؟ میگه توی این دنیای عوضی و هیشکی به هیشکی، دیگه چی باید اتفاق بیفته که مومنان اقرار کنند خداوندی در کار نیست یا اگه هست خیلی هم مهربون نیست؟ میگه وجود جهانی که آدمهای حقیقتاً آزادش همیشه بر طریق صواب باشند، منطقاً امکان پذیره و خداوند اگر واقعاً قادر مطلق بود، میتونست هر وضعیت امور منطقاً ممکنی رو محقق کنه
پس چرا اینکار رو نکرد؟ چرا این وضعیت مطلوب منطقاً ممکن رو محقق نکرد؟
توی اون وضعیت مطلوب منطقاً ممکن، گیسهای تو هیچ وقت سفید نمیشد. آبجی طوبی هیچ وقت بچه ش رو سقط نمیکرد. هیچ وقت بابا نمیمرد. کله من هیچ وقت اینجوری کج و کوله نمیشد.
چرا مشتی مفلوک عوضی رو پرت کرد توی این خراب شده که حتی بلد نیستند اون رو، عظمت اون رو هجی کنند؟» استخوان خوک و دستهای جذامی مصطفی مستور
سالهای پیش من سفری به اتحاد شوروی کردم، در یکی از دورههای فوق العاده سخت سانسور ادبی در این کشور. گروهی از نویسندگان که با آنها دیدار کردیم میگفتند نیایز نیست کارشان سانسور شود، چون چیزی را در خود پرورش داده بودند که «سانسور درونی» میخواندند. ما غربیها از اینکه این را با افتخار میگفتند منقلب شدیم. ناراحتی ما از این بود که نگرششان در این مورد بسیار سادهلوحانه بود، در واقع هیچ اطلاعاتی در باره تحول روان شناختی و جامعه شناختی نداشتند. این «سانسور درونی» همان چیزی است که روانشناسان آن را - همچون یک اصل - «درونی کردنِ» فشار بیرونی میخوانند و اتفاقی که میافتد این است که نگرشی که سابقا نمیپسندیدهاید و در برابرش مقاومت کردهاید، به نگرش شما تبدیل میشود. زندانهایی که برای زندگی انتخاب میکنیم دوریس لسینگ
و بهترین حالت این است که آدم از اتفاق خوبی که قرار است بیفتد باخبر باشد درست مثل موقعی که مردم میدانند که قرار است در یک روز بهخصوص خسوف اتفاق بیفتد یا کسی بداند که قرار است برای کریسمس به او میکروسکوپ هدیه بدهند. و از طرفی بدترین حالت هم این است که آدم از اتفاق بدی که قرار است بیفتد باخبر باشد درست مثل موقعی که آدم میداند قرار است در یک روز بهخصوص برای پر کردن دندانش به دندانپزشکی برود یا قرار است برای تعطیلات به فرانسه برود. اما من فکر میکنم که از همه بدتر این حالت است که آدم نداند اتفاقی که قرار است بیفتد خوب است یا بد. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
و من معمولا چیزهایی را که اتفاق نمیافتند در ذهنم تصور نمیکنم جون این یکجور دروغ است و باعث میشود بترسم. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
و من همینطور چشمهایم را بسته بودم چون با ندیدن اتفاقاتی که دور و برم میگذشت احساس امنیت بیشتری میکردم. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
و وقتی آدمها نتوانند چیزی را ببینند فکر میکنند که آن چیز استثنایی است چون همیشه فکر میکنند نکاتی استثنایی درباره چیزهایی که دیده نمیشود وجود دارد مثل سمت تاریک ماه یا آن طرف یک سیاهچال فضایی یا درتاریکی شب وقتی از که خواب بلند میشوند و وحشت میکنند.
همینطور آدمها فکر میکنند که مثل کامپیوتر نیستند چون احساس دارند درحالی که کامپیوترها احساس ندارند. اما احساس هم در واقع، در صفحه نمایشگر مغز، تصویری از آن چیزی است که قرار است فردا یا سال آینده اتفاق بیفتد یا آنچه که میتوانسته به جای آن چیزی که اتفاق افتاده، اتفاق بیفتد، و اگر این تصویر شاد باشد آدمها لبخند میزنند و اگر این تصویر غمگین باشد آنها گریه میکنند. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
همیشه گوشه هایی ، اتفاق هایی از گذشتهها هست که وادارت میکند دوباره و چندباره زنده شان کنی، انگار نتوانسته ای آن واقعه را در زمان خودش آنطور که باید ببینی و یا زندگی کنی. انگار گوشه ای یا لحظه هایی از آن را نبوده ای و جامانده ای. شاید برای همین است که آن گذشتههای دور، گاه و بی گاه، خودشان را به دیوار ذهن میکوبند که زنده کن ما را! اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
لحظات نادری هستند در زندگی که نمیشود آن طور که هستند شرحشان دادحتی وقتی شرح میدهی دائم فکر میکنی مبادا بی ره گفته باشی. چنین اتفاقاتی را فقط میشود گفت اینطور بود یا آنطور والسلام!
با اسن حال همیشه یک ویری وادارت میکند آن اتفاق را برای کسی یا کسانی بازگو کنی. شاید برای این میگویی تا بدانی بالاخره یکی پیدا میشود آن چیزی را که تو دیده ای ببیند؟اما دریغ اغلب اوقات از عکس العمل آن مخاطب سرخورده میشوی یا حتی پشیمان! اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
سارا از اینکه سگش هنوز سقط نشده بود اشک میریخت نمیدانستم این موجود زشت اگر سقط میشد چه اتفاقی میافتاد! ؟ و وقتی این فکر از ذهنم گذشت، متوجه نگاه خیره سگ شدم. انگار که او هم این فکر را در باره من میکرد. حیاط دلباز و سبز خانهٔ بزرگ در کنار سارا دلهره ای را در من زنده میکرد؛ حیف که چقدر زود قرار است به پایان برسد. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
گاهی فکر کردهام هرگز نمیشود چادر فراموشی کشید سر گذشتهها و نادیدهشان گرفت. گذشتهها همواره حضور دارند، زیر پوست اشیا و حول و حوشمان پنهانند و هرازگاه بر سر تلنگر یا اتفاقی کوچک دوباره خود را به رخ میکشند و حلول میکنند در حافظه. حلول میکنند تا وادارمان کنند به گفتن دریغ یا حیف… اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
لحظه سرنوشت ساز تکامل انسان همواره در جریان است. برای همین است که حق با آن جنبشهای انقلابی است که به این فکر افتاده اند اعلام کنند هر آنچه پیش از آن رخ داده، منقضی است، چرا که هنوز اتفاقی نیفتاده. پندهای سورائو فرانتس کافکا
اولین نشانه بارقه ادراک، آرزوی مرگ است. این زندگی تحمل ناپذیر مینماید و زندگی دیگر دست نیافتنی. آدم دیگر از میل به مردن احساس شرم نمیکند، تقاضایش این است که از سلول قدیمی اش که از آن بیزار است، به سلول تازه ای منتقل شود که از آن بیزار خواهد شد. آخرین نشانه ایمان هم اینجا دخیل است، زیرا در وقت انتقال شاید زندانبان اتفاقا از راهرو رد نشود، تا زندانی را ببیند و بگوید: ((این مرد را دوباره حبس نکنید. او با من میآید.) ) پندهای سورائو فرانتس کافکا
اما یک آدم واقعاً زشت از همان اول تا آخر خودش است و زمانی که یک نفر خودش بود و مدام جلوی چشم نبود ؛ آن وقت بعضی کارهای واقعاً بزرگ میتواند اتفاق بیافتد. یادداشتهای شخصی 1 سرباز جروم دیوید سالینجر
یک شب که برای شام آمده بود خانهی ما پدرم برای اینکه او را به حرف بیاورد گفت «راجع به اتفاقهای وحشتناک زندگیت حرف بزن. تا حالا بهتون گفته بودم یایا جسد برادرش رو وسط جاده پیدا کرده؟ با چاقو از چونه تا شکمش رو جر داده بودن، یه مشت قاتل سر هیچ و پوچ کشته بودنش. برادرش! میتونین همچین چیزی رو تصور کنین؟». خواهرم لیسا یک هستهی زیتون پرت کرد توی بشقابم و گفت «من هر روز همچین صحنهای رو تصور میکنم، نمیدونم یایا این همه شانس رو ازکجا آورده.» مادربزرگت رو از اینجا ببر دیوید سداریس
تنهایی مطلق. در دلش پیچش بدی داشت. انگار یک ناامیدی بیانتها درون دلش میریختند. هرچه جلوتر میرفت غلظت احساسات تاریکش بیشتر میشد. جنگل مثل لایهلایههای آب در او نفوذ میکرد و دختر تنها، خوب متوجه شده بود اتفاقی در راه است که پایان بسیار بدی خواهد داشت.
ذهنش آرامآرام پر از تصویر میشد. عجیبترین حسی که تا بهحال تجربه کرده بود. تصویرها میآمدند ولی قبل از اینکه بتواند به آنها چنگ بیاندازد میرفتند و عجیب اینکه میدانست تصویری دیده ولی هیچ کلمه یا حسی برای توصیفش پیدا نمیکرد. مثل اینکه اصلاً چیزی وجود نداشته. خوابی که بعد از بیداری، آهسته از صفحهی ذهن پاک میشود و حتی یادت میرود که خواب بودی.
پایان این تاریکی ما همه میمیریم
مانی صحراگرد-ایرن عسگری پایان این تاریکی ما همه میمیریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
…و از درختان انار ، انارهایی که یکی از آنها را خورده بود و تقریبا خم شده بود روی سر مرد عابری که بالا یا پایین میرفت. اندیشید شبیه این انارها را جایی دیده است و خیالش رفت تا چادرهای صحرایی کابل. باید انارها را همان جا دیده باشد یا نه توی ضیافتهای مجلل پدرش. افکارش رارها میکند و ازپلهها همچنان بالا میرود…
[دکتر بامداد برنا اسلحه ای در دست دارد. یک کلت کمری. طرز استفاده اش را بلد نیست. نگهبان افغانی آن را از مردی گرفته بود که اتفاقا در ظاهر بیمار گونه اش قصد کشتن او را داشته است. بامداد برنا تمام آن شب وجود آن شیئ سنگین و اهریمنی اذیتش میکند و صبح به سرباز میگوید چیزی که مرا میکشد بیعدالتی و جهل است نه این تکه آهن و اسلحه را به نگهبان برمی گرداند. این همان روزیست که نگهبان با انار بزرگی لای دستمالی گلدوزی شده برمی گردد و میگوید این انار را اشتباهی جای یک بمب یا نارنجک از مریض دیگری گرفته است و بعد فهمیده که مریض با کمال میل آن را به تنها دکتر ایرانی آن اکیپ بخشیده است. آب انار شتک میزند روی روپوش سفید دکتر همان جایی که روز بعد دو گلوله همانجا مینشیند…] اقلیم گندم و گناه خلیل جلیلزاده
بالای بالهای مرغ که از روشان بخار بلند میشود دستنوشته مقوایی کوچکی به چشم میخورد که روش نوشته: «زندگی چیزی است که برایت اتفاق میافتد، وقتی داری برای چیز دیگری برنامه میریزی!» / داستان: زندگی با الگو خواب خوب بهشت سام شپارد
یک تخت. یک نفره. تشکی نیمه سفت با روتختی سفید. روی تخت هیچ اتفاقی نمیافتد جز خواب یا بیخوابی. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
ایرج گفت: تو،… تو خودت از آنچه اتفاق افتاده راضی هستی؟ پری شانهها را بالا انداخت: نمیدانم! … و مگر فرقی میکند؟ اینجا کسی مسئول کاری که میکند نیست! همه فکر میکردند همان کاری را باید بکنند که دیگران میکنند. شاید هیچکس به خودش اجازه نمیداد شخصا و مستقلا در این باره تصمیم بگیرد. صورت مسئله همه را دچار هیجان کرده بود. همه مطمئن بودند باید با شاه مخالفت کنند که البته برایش دلایل کافی داشتند. و فکر میکردند باید با انقلاب همراهی کنند که اغلب دلیلی برای آن نداشتند. عاقبت همه راه افتادند، ما هم راه افتادیم! هیاهوی سیاست قدرت فکر کردن را از مردم گرفته است! سپیدهدم ایرانی امیرحسن چهلتن
اگه واقعن میخوای قضیه رو بشنوی، لابد اول چیزی که میخوای بدونی اینه که کجا دنیا اومده م و بچگی گندم چه جوری بوده و پدر مادرم قبل دنیا اومدنم چیکار میکرده ن و از این جور مزخرفات دیوید کاپرفیلدی ؛ ولی من اصلن حال و حوصله ی تعریف کردن این چیزا رو ندارم … تازه اصلن قرار نیست کل سرگذشت نکبتیم یا یه همچه چیزی رو برات تعریف کنم. فقط قصه اتفاقاتی رو واسه ت تعریف میکنم که دور و بر کریسمس پارسال، قبل از این که حسابی پیرم در آد، سرم اومد و مجبور شدم بیام این جا بی خیالی طی کنم… ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
بی عدالتی اغلب به این جهت که مکرر اتفاق میافتد ، منش عدالت به خود میگیرد. فیل (داستانکهای فلسفی برتولت برشت) برتولت برشت
فقط میخوام یه دوستی معمولی باشه. … اسم اتفاقاتی که پس از آن بینمان رخ میداد گذاشتیم «معمولی». هر چیز معمولی معمولی نیست. خب، چیز معمولی معمولی ست دیگر. نیازی نیست بهش بگوییم معمولی. بهار 63 مجتبی پورمحسن